PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مولانا، آموزگار معنا



mohamad.s
03-19-2011, 10:49 AM
مولانا، آموزگار معنا

مقدمه :روي آوري قشرهاي گوناگون جويندگان حقيقت در سراسر جهان به آثار مولانا، آدمي را به ياد آن مصرع خود او در ني نامه مي اندازد: كه جفت بدحالان و خوشحالان1 شده است، بدحالان و خوش حالاني كه هر يك از ظن خود يار2 او شده اند و هر يك به گوشه اي از ساحت روان او ورود كرده‎اند. خيل بي شمار مشتاقان، چاپ هاي متعدد آثار مولانا به زبانهاي گوناگون، برگزاري كنگره ها و سمينارها... در جهان اين سئوال را پيش مي آورد كه براستي در بازار نوفروشي3 مولانا چه متاعي عرضه مي شود كه اين همه بر گرد او جمع آمده اند و اين خريداران كالاي او چه كساني هستند، چه مي خواهند؟...


بي گمان اينان هر كه هستند آنانند كه در فرآيند طلب خويش ز هزار خم چشيده اند و همه را بيازموده اند4 و سرانجام به شراب سركش مولانا رسيده اند چرا كه به اين نتيجه رسيده اند بي مدد چون اويي، درهم ريختن ارزشها، اعتبارهاي جهان و فرو شدن به دريا و در پي گوهر حقيقت كاري آسان نيست.

معنا، گمشده آناني، نه چونان همه
غالب انسانها در اجبار چارچوب ها و قالب هاي عرفي و معمول زندگي، مجال و فرصت باطني آن را نمي يابند كه لحظه ها را به چراگاه رسالت5 ببرند و روزن وجود را به روي آفتابي كه لب درگاه آنهاست بگشايند6... در روند زندگي هر چه اين قيدها و بندها محكم تر مي شوند رفته رفته اكثر آدمها نمادي از آن گاو در مثنوي مي شوند كه از دروازه تولد وارد جهان شده و از دروازه مرگ خارج مي شوند و از آن همه زيبائيها، هنرها و معرفت‎ها... جز قشر خربره اعتباريات و ظواهر زندگي بيشتر چيزي را ادراك نمي كنند و نمي فهمند7.
اما در اين ميانه، كساني پيدا مي شوند كه بيقرارند و طالب بيقرار شده اند آن چه كه همه را راضي مي كند آنان را ارضاء نمي‎كند، چيزي فراتر از آنچه هست مي خواهند، تشنگي آنان از جنس ديگري است، بي تاب و آشفته، در وادي حيرت سرگشته اند و به هر جايي كه نام و نشاني از آن معشوقه هر جايي است سر مي كشند تا شايد آرام گيرند.
سالها سرگشته گفت و شنود هر كجا نام و نشاني از تو بود8
اين تشنگان حقيقت، آرام آرام بوي آن دلبر نهان9 در عرصه جانشان پران مي شود و با زباني گنگ، هر دم به سويي كشيده مي‎شوند و مدام از خود مي پرسند: چيست كه هر دمي چنين مي كشدم به سوي او؟10، در كشاكش اين جستجو، گاه آشفتگيها به اوج مي رسد و سئوالاتي به جان آنان هجوم مي آورد و هر دم از خود مي‎پرسند:

چه كسم من؟ چه كسم من؟ كه بسي وسوسه مندم
گه از آن سوي كـشندم، گه از اين سوي كشنـدم
ز كشاكش چو كمانــم، بـــه كف گـوش كشـانم
قدر از بــــام درافتـد چـــو در خانه ببنـــدم
نفسي آتش سوزان، نفســـي سيل گــــريـزان
ز چه اصلم؟ ز چه فصلم؟ به چه بازار خـ ـرندم؟


سالكان روزگار ما
در چنين هياهوي هول آور دروني و تهاجمات بروني ارزشهاي تكنولوژيك و ابزاري كه جملگي برآمده از عقل جزيي هستند گرفتار آمده اند، در جان پاره اي از اين جويندگان آتشين مزاج حقيقت كسي چون شرر مي خندد11 و راه را بر آناني كه ساختارهاي معمول زندگي را شكسته و در پي معنا به راه افتاده اند مي بندد و مدعي مي شود كه عشق او را نوع دگر خنديدن12 آموخته و عشق از آسمان آمده است تا اهل ترديد و گمان را درهم كوبد13 و آنان را به خود مي خواند. او خويشتن را تحصيلكرده مدرسه احمد امي معرفي مي كند و بر فضل و هنر كه جملگي حجاب آفتاب جانان است مي خندد14 و حيران از اين كه خوب است يا زشت، اين است يا آن، و چه نامي دارد، دلبر است يا دل داده بر سر راه تمامي طالبان حقيقت قرار مي گيرد مي گويد:

گر زان كه نئي طالب، جـــوينده شوي با ما
ور زان كه نئي مطرب، گـــوينده شوي با ما
گر زان كه تو قاروني، در عشـق شوي مفلس
ور زان كه خداوندي، هم بنــده شوي با مــا
يك شمع از اين مجلس صد شمع بگيرانــد
گر مرده اي ور زنده، هم زنده شوي بـــا ما
پاهاي تو بگشايد، روشن بـــه تو بنمــايد
در ژنده درآ يكدم تــا زنــده دلان بينـــي
اطلس به در اندازي در ژنده شوي بـــا مـا
چون دانه شد افكنده بر رست و درختي شد
اين رمز چو دريابـــي افكنده شوي بــا ما
شمس الحق تبريزي با غنچه دل گـويــــد
چون باز شود چشمت بيننده شوي بـــا ما

و اين گونه است كه او تمامي آناني كه فراسوي نيك و بد و دانايي در پي حقيقتند را مجذوب خود مي سازد. سالكان راستين در راه سپاري با او در جستجوي معناي زندگي است كه در نهايت دلاورانه قفل زندان جهان را گشوده و گردن گردنكشان را در پيش سلطان عشق مي شكنند15.
رويكردهايي براي تبيين معناي زندگي
دو رويكرد عمده براي تبيين معناي زندگي وجود دارد:

1- رويكرد مجعول (قراردادي)
در اين رويكرد، جوينده معنا، تفسيري از عالم پيدا مي كند و بر اساس آن به زندگي معنايي مي بخشد، و در واقع معناي زندگي بر ساخته تجزيه و تحليل ها و برداشتهاي اوست بقول دكتر فرانكل، چنين آدمي زندگي اش را يك پروژه تعريف شده و هدفمند از سوي ديگران نمي داند، بلكه به زندگي با تجارب خاص خويش معنا مي دهد و براي گريز از هجوم خالي اطراف چونان سپهري فرياد برمي‎آورد كه زندگي خالي نيست، سيب هست... و نتيجه مي‎گيرد تا شقايق هست زندگي بايد كرد. يا در سطح عقلايي تري، كسي چون راسل در ابتداي زندگينامه خود مي نويسد:
سه چيز به زندگي ام معنا داده است: يكي علم و ارضاء كنجكاوي علمي، ديگري شفقت به حال انسانها و كاستن از درد و رنج هاي آنها و سومي عشق ورزي

2- رويكرد مكشوف
در اين نوع نگاه، زندگي به عنوان يك موجوديت مستقل از ذهن بشر، معنايي دارد كه بايد توسط جوينده راه حقيقت آن معنا كشف و بازشناسي شود و با روشهاي فلسفي و عرفاني كشف شود، در اين رويكرد معنا عين وجود است.
حوزه هاي جستجوي معناي زندگي
اختلالات زندگي انسان امروز ناشي از آن است كه انسان فرهيخته امروزي احساس مي‎كند زندگيش معنا ندارد و سئوال بزرگ چرا هستي را نمي تواند پاسخ دهد و لاجرم با خيام زمزمه مي كند:
ايــــن بحر وجود آمده بيـرون زنهفت كس نيست كه اين گوهر تحقيق بسفت
هر كس سخنــي از سر ســـودا گفتند زان روي كـه هست كس نمي داند گفت


مساله دريافت معناي زندگي چه با رويكرد مجعول و چه مكشوف، در سه سطح قابل طرح شدن است:
1- حوزه فلسفه دين
در اين حوزه اديان با تعاليم خود براي زندگي معنايي قايل هستند كه توسط خالق هستي مشخص شده و بايد مكشوف گردد، مثلاً در اسلام مساله اي به نام عبادت به عنوان فلسفه خلقت انسان مطرح شده است كه انسان بايد به آن دست يابد.
و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون «الذاريات/ 51»
2- حوزه فلسفه اخلاق
در اين حوزه در پي آنند با قايل شدن معنايي براي زندگي مشخص كنند كه كدام كار خوب، و كدام بد است، كدام كار وظيفه، مسئوليت، رذيلت و فضيلت... است و كدام نيست.
3- حوزه روان شناسي
در تحليل هاي روان شناختي از انسان، بر اين باورند كه بسياري از اختلالات و نابساماني هاي رواني بشر وقتي ايجاد مي شود كه انسان احساس مي كند زندگي اش بي معنا شده و نتوانسته است كه بفهمد معناي زندگي چيست. روان شناسان شناختي بر اين باورند در نتيجه به دليل فقدان احساس معناي زندگي دستخوش يك سلسله نابسامانيهاي رواني مي شود...


مولانا و پاسخ به دغدغه هاي انسان امروز
آمارها و شواهد نشان مي دهد احساس بي هويتي و پوچي انسان معاصر، علي رغم پيشرفت روزافزون تكنولوژي، روز به روز بيشتر مي شود، او در عين امكان برخورداري هاي بيشتر نسبت به انسانهاي گذشته، نوعي فقر معنايي را در زندگي خود تجربه مي كند. اما در ميان خيل بي شمار آدميان تنها قشر اندكي به خودآگاهي مي رسند و به قول دكتر ويكتور فرانكل در جستجوي معنا هستند، زيرا به قول نيچه تنها انساني كه چرايي و فلسفه حيات را فهميده باشد، مي تواند با هر چگونگي بسازد و لايه‎هاي بيشماري از بشريت در اتوبان زندگي سراسيمه مي دوند.
انسان امروز، هر روز شاهد بيشتر درهم ريخته شدن ساختار مكاتب فلسفي ـ سياسي و اجتماعي در تفسير واقعيت هاي حيات رواني و اجتماعي بشر است. آرمان شهرهاي (اتوپيا) وعده داده شده يكي پس از ديگري بي رنگ مي شوند و آدمي خود را به قول فيلسوفان اگزيستانسياليست در برهوت كوير اين عالم بي كس مي يابد، انسان خردمند امروز به دستاوردهاي عقل مدرنيته كه به قول مولوي عقل آخوربين است بدبين شده و آرامش عميق خود را در آن سوي عقل جزيي جستجو مي‎كند و نجات را در تهاجم ساختارشكنانه به عقل جزيي نگر مي يابد. انسان حقيقت جو معاصر دريافته است كه چگونه همين عقل مدرن، حيات بشري را به جهنم سوزاني مبدل ساخته است كه در آن سياستمداران و سوداگران، جسم و جان بشريت را در زندان اعتبارها اسير ساخته اند، و با رويكردهاي غير انساني و حقارت آميز مسايل بشريت را به روشهاي غيرمتعالي تدبير مي كنند.
در اين آشفته بازار به مدد صاحب نظران و روشن بينان، هر روز اقبال به مولانا به عنوان عارفي كه حكيمي خردمند در مثنوي و عاشقي سينه چاك در ديوان شمس است، بيشتر مي شود، او خود نيز هشيارانه اعلام مي دارد كه نگاههاي كهن دوران آنها به سر آمده است.

دلبري و بــي دلي اسـرار ماست كار كار ماست چون او يار ماست
نوبت كهنــه فروشان درگذشـت نو فروشانيم و ايـن بازار ماست

شايد بتوان گفت زيباترين توصيف را از وضعيت انسان امروز ماتيو آرنولد (Matthew Arnold) شاعر انگليسي به عمل آورده است كه مي گويد:
«بين دنيايي كه مرده است و دنيايي كه قدرت تولد را ندارد سرگردان مانده ام»


مشتاقان مولانا
و اما براستي اين سرگردانان امروزي، كه بر در دكان وحدت مولانا گرد آمده اند كيانند؟....
نگاهي كلي به خيل مشتاقان مولانا، آنها را در دو دسته كلي نشان مي دهد:
1- انسان مدرن خسته از مسابقه در بزرگراه عقل جزيي
پس از رنسانس، مدرنيته كه آمد از چهره عالم اسطوره زدايي شد و افسون زدايي از عالم و آدم صورت گرفت و هستي در نگاه خردمندان مازي شد كه آدمي با سر پنجه عقل خود بنياد و بقول فرانسيس بيكن با چشمان خشك علمي در پي آن برآمد كه از رازهاي آن سر برآورد. دنياي تكنيكي برآمده از عقل جزيي و متكي به روشهاي استقرايي گردابي شد كه هر دم آدمي را بيشتر در خود فرو مي‎برد، اين انسان اكنون به خود مي نگرد كه در اشكال پيشرفته صورت و ظرف زندگي، جز جنگ، اضطراب، ياس، افسردگي و رنجهاي روحي مظروف معنايي متعالي را ادراك نمي كند، اين انسان اسير در خرده كاريهاي علم هندسه، در هجوم احساس بيهودگي چاره را در تهاجم به عقل مدرنيته يافته است و در پي شكستن ساختارهايي است كه عقل جزيي بر گرد آدمي كشيده، و او را اسير وهم و گمان ساخته است...
انسان حقيقت گرا در اين كشاكش، مولانا مي يابد كه دست افشان مي خواند:

باز آمدم چون عيـــد نو، تا قفل زندان بشكنم
وين چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشكنم
هفت اختر بي آب را، كين خاكيان را مي خورند
هــم آب بــر آتش زنم، هم بادشان بشكنــم
از شاه بــــي آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطي خوار را در دير ويران بشكنــم
امروز همچون آصفم، شمشير و فرمان در كفم
تا گردن گردنكشان در پيش سلطان بشكنــم

و هشدار مي دهدكه عقل جزوي آفتش وَهْم است و ظن
2- انسان سنتي وامانده در قالب هاي كهن
تمدن هاي بشري به عنوان موجوديت هايي پويا، در تعامل بر همديگر پيوسته تاثير و تاثر دارند. شكوفايي فن آوري در بطن تمدن غربي اين سئوال را پيش روي انسان جوامع سنتي قرار داده كه رمز بالندگي در فن آوري در تمدن غرب چيست؟
ابتدايي ترين پاسخ انسان سنتي، تحليل تجربه قرون وسطي و رهايي مغرب زمينيان از استيلاي حاكميت متوليان ديني است،... و او هم در انتهاي چنين تجزيه و تحليلي است كه مولانا را باز مي يابد كه چگونه به سطوح نمادين و قشري دين حمله مي برد و كتاب مثنوي خود را اصل اصل دين مي نامند و مذهب عاشقي را مطرح مي سازد كه ماوراي تمامي آئين‎ها و كيش هاست.
مذهب عاشق ز مذهب ها جداست عاشقان را مذهب و ملت خداست

اين وجود مولاناست كه به عنوان فارغ التحصيل مذهب ها بر نظريه كيپلينگ (Kipling) نويسنده انگليسي خط بطلان مي كشد «كه شرق شرق است و غرب، غرب، و اين دو هرگز به هم نمي رسند».

دو انسان،‌ در يك راه
اين طيف هاي انسان هاي به خود آگاهي رسيده، ظاهراً در دو سوي يك مدار هستند، اما تامل بر چند و چون دغدغه هاي آنها نشان مي دهد كه هر دو گروه در يك سئوال اساسي كه خيزشگاه تمامي پرسشها و احساسها است با هم اشتراك دارند و اين هم راستايي، در اين سئوال راستين و جدي است كه آلبركامو مي پرسد:
«آيا زندگي ارزش زيستن را دارد يا نه؟»
امروزه، انساني كه در جستجوي خوديابي است، به تمامي دين، كيش ها، فرقه ها و آيين ها... كه سعادت را براي او ترسيم مي كنند از اين منظر مي نگرد كه آيا ادعاهاي آنها مي تواند دغدغه وجودي او را براي احساس شادمانه زيستن متعالي پاسخ گو باشد؟... مكاتب و نظريه هاي روان شناسي و انگيزش، به بشر به عنوان موجودي نگاه مي كنند كه در مقابل محرك يا فشارهاي دروني اش واكنش نشان مي دهد، آنها اين موضوع را مورد توجه قرار نمي دهند كه بشر به سئوالاتي كه زندگي از وي مي پرسد پاسخ مي دهد و به اين ترتيب معناهايي را كه زندگي تقديم وي مي كند به مرحله اجرا درمي آورد، اين انسان تكامل يافته است كه به تمام مدعيان راه نجات از زبان مولانا مي‎گويد:

اي كه در معنا ز شب خامش تري گفت خود را چند جويي مشتري

در حالي كه مولانا انسان را اين گونه تصوير مي كند:

ظاهرش را پشه اي آرد به چرخ باطنش باشد محيط هفت چرخ
در سه گزتن عالمي پنهان شده بحر علمي در نمي پنهان شـده

ويژگي نگاه مولانا
آثار مولانا و نمادهاي امروزين راه او، جملگي بيانگر آنند كه ساختار كلام وحي آساي او قابليت آن را دارد كه در تفسيري عصري، در صورت پيرايش از غبار زمان و مكان، پاسخهايي را براي سئوالهاي جدي روح بشري فراهم آورد، زيرا آنچه كه مولوي در آن حالات جذبه و شور بيان كرده است از نوع واردات قلبي بوده كه آميزه اي از حكمت و اشراق اند كه در گذار زمان قابليت نوشوندگي دارد، او كه به درياي عدن اتصال داشته و بنا به امر قل سخن مي گفته است با ناطقه خود بي هراس، جويي را كنده است تا به تشنگان اعصار آبي برساند.

هين بگو كاين ناطقه جو مي كند تــا بـه قـرني بعد ما آبي رسد
امر قل زين آمدش كاي راسـتين كم نخواهد شد بگو درياست اين
متصل چون شد دلت با آن عدن هين بگو، مهراس از خالي شــدن

چنين دريافت هايي جملگي به مدد رويكردهاي هرمنوتيك به آثار او به عنوان يك متن امكان پذير است.
آري، انسان معاصر، تنها يك دغدغه راستين مضطرب ساز و دلهره آور دارد و آن احساس بي معنايي در حيات است، در چنين فضايي است كه مولانا با آموزه هاي خود، عقل جزيي اضطراب آفرين آدمي را به پرواز در گستره وسيع عشق فرا مي خواند و توصيه مي كند ديگر وقت آن است كه اسم را رها كني و مسما را بجويي و اين راه پنهان را بايد به فن طي كني.
اسم خواندي، رو مسمــــي را بجو مه به بالا دان، نـــــه اندر آب جو
هيچ نامي بــــي حقيقت ديـده اي يا ز گـــاف و لام گل، گل چيده اي؟
گــــر زنام و حرف خواهي بگذري پاك كن خود را ز خود هين يكسري
همچو آهن ز آهنـــي بي رنگ شـو در رياضت آيينه بــــي زنگ شـو

اين اوست كه دست سالك را مي گيرد و او را پله پله تا ملاقات خدا راهنمايي مي كند. آن خدايي كه به قول مايستر اكهارت از جنس سكوت است و از روي آگاهي آب، قانون گياه، پاي سرو بلند تا عرش در جلوه گري است و مولاناي پر سخن را به خاموشي مي كشاند تا نگفتني‎ها درباره او نگفته بماند و اين گونه است كه مولانا آموزگار معنا در ميان نام ها و اسم هاي رنگارنگي است كه بشريت را فراگرفته است او در وصف خويش مي گويد:
«من اين جسم نيستم كه در نظر عاشقان منظور گشته ام بلكه من آن ذوقم و آن خوشي كه در باطن مريد از كلام ما و از نام ها سر زند الله، الله چون آن دم را يابي و آن ذوق را در جان خود مشاهده كني، غنيمت مي دار و شكرها مي گذار كه من آنم.»

«يادداشتها

1- من به هر جميعتي نـــالان شـــدم جفت بد حالان و خوشحالان شـــــدم
2- هر كسي از ظن خود شد يـــار من از درون من نـــجست اســــرار مــن
3- نوبت كهنه فروشان در گـــــذشت نو فروشانيــم و اكنون نوبت بازار ماست
4- همه را بيازمودم ز تو خوشترم نيامد چو فرو شدم به دريا چو تو گوهرم نيامد
سر خنبها گشادم، ز هزار خم چشيدم چو شراب ســركش توبه لب و سرم نيامد
5و6- سهراب سپهري

7- گاو در بغداد آيد نـاگهان بگذرد او زين كران تا آن كران
از همه عيش و خوشيها و مزه او نبيند جـــــز كـه قشر خربزه
8- محمد جواد محبت
9- بوي آن دلبر چو پران مي شود آن زبانها جمله حيران مي شود
10- چيست كه هر دمي چنين مي كشدم به سوي او؟ عنبر ني و مشك ني، بوي وي است بوي او
11- جنتي كرد جهان را ز شكــــــر خنـــــديدن آن كــه آموخت مرا همچو شرر خنديدن
12- گر چه من خود ز ازل دلخوش و خندان زادم عشق آمـــوخت مرا شكل دگر خنديدن
13- ور دمي مدرسه احمد امي ديدي رو حلالتست بر فضل و هنر خنديدن
14- فردريك نيچه
15- عبارتي از فرانسيس بيكن پدر منطق جديد