PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : كازانتزاكيس، جوينده جاي پاي خدا بر خاك



mohamad.s
03-19-2011, 10:48 AM
كازانتزاكيس، جوينده جاي پاي خدا بر خاك

مقدمه: آيا آثار داستاني نيكوس كازانتزاكيس(1) را مي توان، ديني خواند؟ و او را نویسنده ای دینی دانست؟
براي پاسخ دقیق به اين سؤال بايد ابتدا پرسش هاي زير را جواب داد: 1. منظور از دين چيست؟ 2. داستان معنوي و ديني كدام است؟(در الهيات و كلام جديد به نظر برخي صاحبنظران ديانت و معنويت دو واژه مترادف نيستند، بلكه به قول اهل منطق رابطه عموم و خصوص من وجه دارند.) تعابير از دين معمولاً به واژه دين در متون مختلف دو رویکرد زیر وجود دارد: الف) دين در معناي لغوي (عام) در رويكرد عام، دين به هرگونه آئين و مسلك و كيش اطلاق مي گردد(2).


ب) دين در معناي خاص
از دين در معناي خاص، سه گونه برداشت مي شود:
§ گاهي مراد مجموعه متون مقدس اديان و مذاهبي است كه در جهان وجود دارند.
§ گاهي هم مجموع شروح و تفاسير و بيانها و تبيينهايي كه از كتب مقدس ديني و مذهبي شده است.
§ گاه نيز مراد مجموعه كارهايي است كه پيروان يكي از اديان در طول تاريخ انجام داده اند، به انضمام آثار و نتايجي كه بر اين كارها مترتّب شده است.
مراد از دين،‌ گاه يكي از اين سه يا تركيبي از اين هاست.

معنویت(sperituality)
معنویت یعنی دین عقلانیت یافته و عقلانی شده که غیر تعبدی و غیر شهودی است، می توان آن را نوعی تجربه گرایی دینی برای دستیابی به آرامش، شادی، امید، رضایت باطنی در همین دنیا دانست. به عبارت دیگر می توان معنويت را نوعی دیانت دانست که بار متا فیزیکی اش به کمترین حد ممکن رسیده است. (3).

انسان ها از منظر اعتقادي
انسانها را به طور كلي از نظر اعتقادي به سه دسته مي توان تقسيم كرد:
1. بي باوران به وجود خدا و معني دار بودن هستي
2. باورمندان به خدايي غير از خداي متشخص اديان ابراهيمي (يهود، مسيحيت، اسلام)
3. دين داران و معتقدان به خداي شخصي و متشخص اديان ابراهيمي
اين سه گروه به سؤالات بنياديني چون، وجود خدا، منشأ آفرينش، و زندگی پس از مرگ،... پاسخ هاي متفاوتي ارائه مي كنند. در اين ميان نوع پاسخگويي دسته سوم به اين سؤالات را مي توان متكي به تفسير آيات متون مقدسي دانست كه باورمندان به آنها قائلند كه آن آيات از سوي خدا بر رسولان نازل شده است.

انسان متدین
بر اساس آنچه گذشت مي توان ديني بودن يك فرد به مفهوم خاص را در پاسخ به سؤال زير جستجو كرد:
آيا فرد به وجود خداي متشخص باورمند است؟
منظور از اين خدای متشخص قدرت مقدسي است كه فوق عالم است و در عالم تأثير مي كند. به طور اسرار آميزي در وجود ما حاضر است و گه گاه در وقايع خاص تاريخي به صورت وحي يا معجزه جلوه اي ويژه دارد. اين خدا انسان وار است. يعني آگاه است، خبير است، مريد است و اوصافي چون دانستن و باور داشتن و اراده كردن را مي توان به او نسبت داد؛ هر چند كه از عواطف و آرزوها خالي است. شخصي است كه ازلاً مختار است، قادر مطلق است، منشأ تكاليف اخلاقي است. داراي نوعي الوهيت(deity) است كه او را شايسته پرستش مي كند. او در عين حال كه كار حفظ(conservation) جهان را بر عهده دارد از جهان بي نياز و مستقل(endependent) است. لازمه الوهيت او، بي نهايت بودن، قيد نداشتن و نيز انسان وار بودن و در عين حال غير متغير و غير منفعل بودن او است.(4)

داستان ديني و معنوي؛ دو اصطلاح مترادف؟ يا مجزا؟
بر اساس تفکیک دیانت از معنویت بايد داستان ديني و معنوي را نيز از هم مجزا كرد.

داستان معنوي
داستاني كه شخصيت هاي آن در چارچوبی عقلایی نگاهي تأويل گرا به جهان دارند و قايل به ابعاد و سطوح پنهاني و باطني براي هستي و حادثه هاي زندگي در جهان هستند.

داستان دینی
اگر دين را پاي بندي به هر گونه آيين بدانيم هرگونه داستاني را بايد ديني خواند، زيرا هر داستاني به گونه اي متأثر از نظام فكري و اعتقادي است که یک نويسنده متعلق به آن است. در چنين حالتي مؤلفه هاي متمايزكننده و ويژه اي را براي ديني بودن داستان نمي توان مطرح كرد.
ال. بي سيبك ديدگاههاي اصلي درباره تحليل ادبيات داستاني را در سه گروه شناختي (معرفتي)، زيبايي شناختي و اكتشافي جاي مي دهد و جي. سي. پرادو آنها را به سه دسته منطقي، زيبايي شناختي و اخلاقی تقسيم مي كند.(5) بر این اساس
با رويكردی خاص به دين مي توان داستان ديني را به زعم نگارنده به شرح زير معنا كرد:
داستاني كه انديشه ها، رفتارها و گفتگوهاي شخصيت ها ی آن در فرازهاي گوناگون ناظر بر ابعاد شناختی و زیبایی شناسانه برآمده ازآيات ، بايد و نبايدهاي( احكام) مطرح شده در متون مقدس ، و تفاسير آنها باشد.

كازانتزاكيس نويسنده اي ديني؟
كازانتزاكيس كه در ابتداي جواني شاگرد هانري برگسون(6) فيلسوف فرانسوي بود، فيلسوفي كه مي گفت:«من اگر به جاي خدا بودم و مي ديدم كه نتيجه موجوديت دنيا وجود تنها يك نفر دوزخي است، يعني وجود تنها يك آدم محكوم به مرگ ابدي، هرگز دست به چنين كاري نمي زدم، و به اين اكتفا مي كردم كه سرتاسر ابديت را بخوابم»
كازانتزاكيس در ابتداي عمر بسيار معتقد به نظريه نيروي حياتي(7) برگسون بود، نظريه اي كه قائل به وجود خدايي مستقل از هستي نبود و بر اين نكته محوري تأكيد داشت كه بايد ماده را به روح تبديل كرد. و در واقع كتاب منجيان خدا را در 1927 بر اساس همين فلسفه و اموزه های بودا نوشت.

كازانتزاكيس اعتقاد داشت كه افراد بشر سه نوعند: دسته اي كه هدفشان،‌ به طوري كه خود مي گويند، خوردن، نوشيدن، عشق ورزيدن، ثروتمند شدن و معروف شدن است. دسته دوم، گروهي كه هدفشان توجه به زندگي خودشان نيست. بلكه با زندگي كليه افراد بشر بستگي دارد. در نظر اينها همگي افراد بشر يكي هستند. اينان مي كوشند تا ذهن ديگران را روشن كنند، تا حد امكان دوستشان ندارند و تا آنجا كه مي توانند، به آنان نيكي كنند. بالاخره، دسته سوم كساني هستند كه مي خواهند زندگيشان زندگي سراسر جهان و عالم هستي باشد. و هر چه در آن است ـ آدميزاد، حيوان، درخت و ستاره ـ همه يكي باشند، از يك جوهر و در يك تنازع مشترك. خواهي پرسيد كدام تنازع؟ تبديل ماده به روح!»(8)

اما بعدها روحيه موروثي ناسيوناليستي اش اوج گرفت و در پي آن به عنوان يك فرد فعال كمونيست ظاهر شد. پس از سفرهاي به شوروي آرام آرام از اين اعتقادات دست كشيد. او گفت: «با گذشت ساليان اندك دريافتم تمام عمر به دنبال دوست و دشمني بزرگ، همتاي قامت من بلكه بزرگتر بودم همو كه در كنار من وارد عرصه مبارزه شود... روح من فاقد اين چيز و اين شخص بود و از همين رو احساس خفقان كرد.»

«اضطراب اصلي و سرچشمه شوق و حرمان من، از دوران جواني به اين سو، كارزار مستمر و بي امان فيمابين روح و جسم بوده است. درونم را نيروهاي ازلي و ابليس، انساني و ماقبل انساني، فرا گرفته اند و نيروهاي تابناك خدا، انساني و ماقبل انساني، نيز هم. و روحم ميعادگاه مصاف اين دو لشكر بوده است.

چنين اضطرابي جانكاه بوده است. جسمم را دوست مي داشتم و خواهان زوالش نبودم. روحم را دوست مي داشتم و خواستار فنا ناپذيريش بودم. در راه آشتي دادن اين دو نيروي نخستين روياروي هم چه تلاشها كرده ام تا در آنها اين شناخت را ايجاد كنم كه نه دشمن بل همراه يكديگرند. تا مگر از همسازي خويش مسرور گردند. و تا مگر من هم در شادماني آنها سهيم شوم.»(9)

‌ سرانجام در اين كشاكش در پايان عمر در 1953 به تقديس قديس فرانسيس(10) كشانده شد، قديسي كه به تعبير خودش در قرن ششم ميلادي مأموريت يافته بود تا كليساي مسيح را بازسازي كند. آيا كازانتزاكيس راهي كه با نگارش رمان آخرين وسوسه مسيح دنبال مي كرد اينگونه مي خواست تكميل كند؟
رمان ها، شعرها، ترجمه هاي نيكوس كازانتزاكيس. هر يك به گونه اي بازتاب زندگي او هستند. اما در اين ميان رمان هاي او زندگي پرفراز و نشيبش را براي انجام يك وظيفه بزرگ در راههاي تنگ و باريك به سوي خداوند(‌11) نشان مي دهند. در چنين گذاري او باور دارد:
ما را با آنچه كه وظيفه انسان (يعني مواجهه انسان با اراده خدا) در اعصار گذشته بود يا آنچه كه وظيفه او در آينده خواهد بود كاري نيست، اگر خدا زماني به شكل ديونيزوس، مسيح، اهريمن و برهمن درآمد، اينها فقط ارزش تاريخي دارد، چهره معاصر او، عبارت است از آن چه كه در قلب ما را به همراه اشك و خون بر مي آشوبد. در اين ميان وظيفه ما چيست؟‌ وظيفه اين است كه ديده بر خاك دوزيم و جاي پاي خدا را در خاك بجوئيم و دنبالش نمائيم(12) و او آنقدر از انزوا هراس دارد كه مي گويد:

«عبادت و گوشه نشيني چاره كار نيست، يك وقتي بود و مي توانست زمينها را به عرش برساند، اما آن زمان ديگر گذشته است عبادت و گوشه نشيني حالا ديگر ما را از زمين جدا مي كند، اما به آسمان نمي رساند، بلكه در نيمه راه ميان زمين و هوا رهايمان مي كند(13) و هر انسان مناجات مي كند، خدا به داد آن كس برسد كه در خلوت زندگي مي كند، اما مقرش دستخوش هجوم افكار مربوط به جهان بيرون است.(14)

داستان هايش را مي توان جملگي نشان پايي دانست كه او در راه دشوار خداوند برداشته و يا در اين رهگذار ديده است. او در سير تكاملي تجربه خداوند به اين نتيجه مي رسد كه نخستين وظيفه اين است كه: بدون اعتراضي بيهوده، بايد مرزهاي ذهن بشري را ديد و در اين محدوده سخت، بي شكوه و شكايت و بي وقفه كاركرد(15) او براي اين كار هشدار مي دهد وظيفه عميق انساني ما تفسير و افكندن پرتوي تازه بر آهنگ گامهاي خداوند نيست، بلكه تنظيم آهنگ زندگي ناپايدار و كوچكمان با آهنگ گامهاي اوست.(16)

بررسي آثار و زندگي كازانتزاكيس را مي توان به اعتبار هر يك از تعاريف سه گانه اي كه از دين گذشت مي توان نويسنده اي ديني دانست. آثار او كه به تعبير خودش با «دغدغه نجات» نگاشته شده است، جلوه هاي سه گانه دين،‌ است.
آثار او، آكنده از آيات انجيل و تورات و تفاسيري است كه مفسران و قديسان از متون مقدس به عمل آورده اند. علاوه بر اين روايت ها، او گزارشگر اعمال و رفتار معتقدان به اديان به ويژه مسيحيان است، گزارشگري كه گاه نقاد متون و آثار ديني است و گاه تقديسگر و سرزنشگر مردماني كه زندگي ديني را برگزيده اند، او گاه رفتارهايي كه به نام دين صورت مي گيرد را برنمي تابد و مورد حمله قرار مي دهد.

براي نمونه دو اثر مشهور كازانتزاكيس يكي آخرين وسوسه مسيح(17) نقد روايت انجيلي از سرگذشت عيسي و تأكيدي بر بشري بودن وجود اوست و مسيح بازمصلوب(18) نقد معتقداني است كه به نام دين و مسيح در كار تزوير و ريا هستند. و در اين ميان كتاب قديس فرانسيس که ظاهراً آخرین کار داستانی اوست آکنده از دغدغه خداست جايگاه ويژه اي دارد. او درباره اين كتاب مي گويد: هنگام نوشتن اين افسانه كه حقيقي تر از خود حقيقت است... از عشق،‌ تكريم و تحسين فرانسيس ـ اين قهرمان رشيد ـ سرشار بودم. اغلب قطره هاي درشت اشكم بر دستنوشته ام مي چكيد؛ غالباً دستي مي ديدم كه برابرم تكان مي خورد، دستي كه زخمي هميشه تازه بر آن بود. [زخمهايي كه به زخم دستهاي مسيح مصلوب شباهت داشت.] به نظر مي رسيد كه كسي بر آن ميخ كوبيده باشد... هنگام نوشتن،‌ در نزديكي خود حضور نامرئي اين قديس را احساس مي كردم. سن فرانسيس براي من الگوي انسان وظيفه شناس است. مردي كه با مبارزه بي امان و مشقت بار خود در انجام دادن برترين تعهد ما به چيزي حتي برتر از اخلاق يا حقيقت يا زيبايي پيروز شد. تعهد در دگرگون كردن ماده اي كه خداوند در ما به وديعت نهاده است و تبديل آن به روح. (19)
***
هميشه مشتاق
كازانتزاكيس را مي توان در زمرة كساني شمرد كه آنها را بايد «هميشه مشتاق» ناميد. آناني كه در سراسر زندگي در پي آواز حقيقت دويده اند و همواره تشنه تر از ديروز بدنبال شيهه پاك حقيقتي بوده اند كه آواي آن به گوششان رسيده است و آنان را بي تاب مي كرده است. خود او مي گويد:

هرگاه به يقين رسيده ام، آرامش و اطميناني زودگذر بوده است، اين يقين از شك ها و دلهره هاي تازه، پر مي شود و مجبور مي شوم مبارزه اي تازه را در پيش گيرم تا از يقين قبلي رهايي يابم و يقيني تازه بجويم كه عاقبت آن يقين تازه هم به نوبه خويش به بلوغ مي رسد و به بي يقيني بدل مي شود، پس چگونه مي توانيم بي يقيني را تعريف كنيم؟ بي يقيني ما، در يقيني تازه است.(20) اين سخن يادآور مولانا است كه گفت:

ور بگويد كفــر دارد بوي ديـــن آيــد از گفـت شكش بـوي يقين

در چنين كشاكشي آن گاه كه مأيوس مي شد به خود نهيب مي زد: «رنجهايت را آفتابي كن، آنها را از درونت بيرون بكش، تاريكي پرورشگاه آنهاست، اما روشنايي بلاي جانشان است. شرمگين و هراسان مباش، حرف بزن.»(21)

او بي قرار و جستجوگر، دست به سفر مي زند. زيرا بر اين باور است كه تمام اين زندگي، آب، نان، زن، كوهها و جانوران خطوطي منقش اند و خوشا به حال آن قلبي كه بتواند آنها را با يكديگر وفق دهد و عبارتي بيابد كه داراي مفهوم باشد.(22) او براي اين كار راهي را بر مي گزيند، به پايان راه كه مي رسد، مي بيند كه گرداب مرموز دهان گشوده است. وحشت سراپاي وجودش را مي گيرد. بر مي گردد و راهي ديگر در پيش مي گيرد و در پايان راه بار ديگر به گرداب مرموز مي رسد. دوباره عقب نشيني مي كند و باز سفري نو، و ناگهان دوباره همان مغاك، او در نهايت هر يك از اين سه راه به ترتيب در وجود مسيح، بودا و لنين تجسم مي يابد. اين سه سايرن هاي اويند، (آن مخلوقات اساطيري كه با چنگ و آواز خويش، انسان را از خود بيخود مي كنند و آدمي بي اختيار به سوي آنان كشيده مي شود). يكي از آنان آواز عشق مي خواند، ديگري چنگ عرفان مي نوازد، و سومي هم آواي عدالت سر داده است. از يك سو چنان مسحور آواز آنان شده است كه نمي تواند انكارشان كند، و از سويي ديگر، با هر كدام كه راه مي افتد به لبة گرداب مرموز مي رسد و وحشت زده بر مي گردد.

سر انجام چاره را در اين مي بيند كه اين سه آواز خصم آلود را يگانه كند، او اين كار را مي كند و راه مي افتد. باز هم به لبه گرداب مرموز مي رسد. اما ديگر وحشت زده نمي شود، شگفتا كه مغاك مرموز، در هر صورت، وجود دارد و مي فهمد نهايت كار، چيره شدن بر ترس است. هنگامي كه آدمي، بدون ترس، با گرداب مرموز رويارو شود، در كام آن فرو مي رود و فاني مي شود. اما اين فنا شدن، جاودانگي از پي دارد و فنا عين بقا مي شود(23).

خداي كازانتزاكيس
كازانتزاكيس مي گفت: تنها يك آرزو دارم، و آن اينكه بدانم چه چيزي وراي اين ظواهر پنهان است، آن رازي را دريابم كه مرا به دنيا مي آورد و آنگاه مي كشد، كشف كنم آيا وراي دنياي مشهود و هميشه در تغيير، وجودي نامشهود و لايتغير پنهان است يا نه؟... بدنهاي ما مي پوسند و به خاك تبديل مي شوند و تمام مي شود؟ چه بر سر اويي مي آيد كه در يك لحظه به فراسوي بدن گذر كرده است؟(24)

بي ترديد جستجوي پاسخ براي چنين سؤالي از دغدغه بنيادي برمي خيزد كه آيا وراي اين ظاهر اين دنياي مادي، پشت اين نمودها، باطن و بودي پنهان است؟
يك نيروي نامرئي كه من نمي توانم اسمي روي آن بگذارم ما را روي سرانگشتانش نگه مي دارد و به بازي مي گيرد و من هنوز نمي دانم كه اين نيرو كور و بيشعور است يا سرشار از بينش و دانش. از آن روز تا بحال من به اين نيرو فكر مي كنم. يكبار اسم آن را سرنوشت مي گذارم، گاهي نياز، زماني اهريمن كور و شرور و بعضي وقتها هم خدا. اين نيرو همه چيز را مي چرخاند و زير فرمان دارد و براي نيل به هدفش گاهي از صلح و زماني از جنگ هر كدام كه مناسبتر باشد ـ استفاده مي كند. هيچكس هم نمي داند كه اين هدف چيست. اين روزها او از جنگ سود مي جويد و واي بر آنكس كه اهل جنگ نيست! من به اين نيرو مي انديشم و هزاران فكر گوناگون در ذهنم چرخ مي خورند. در حيرتم كه آيا اين نيرو، چه كور و چه همه بينايي، قدرت مطلق است؟ و اگر هست ما چگونه مي توانيم در برابر آن مقاومت كنيم؟ آيا بهتر و عملي تر آن نيست كه بي آنكه خود را سبك كرده باشيم با آن همكاري كنيم و بدون اعتراض بر سرنوشت خويش گردن نهيم؟ و با تمام وجود، روح و جان، وارد جنگ شويم و بدين ترتيب در راه رسيدن به خواسته هاي خود به بهترين وجهي مددكاري كنيم؟ از طرف ديگر اگر اين نيرو همه دانائي نيست، عاقلانه تر نيست كه در مقابل آن بايستيم و براي خودمان هدفهايي تعيين كنيم كه با دل و مغز وفق بدهند و بدين ترتيب سلطنت انسان را كه عادلانه و منطقي تر از سلطنت طبيعت است در روي زمين برپا كنيم؟ آيا بايد تسليم اين نيروي وحشتناك بشويم و با آن همكاري كنيم يا اينكه در برابر آن ايستادگي كنيم و علم عصيان برافرازيم؟ مغز من با درماندگي بر سر اين دو راهي مي ايستد و نمي داند به كدام سمت رو كند. حال آنكه سعادت و موفقيت انسان بستگي به همين تصميم دارد. گمان مي كنم يونانيان باستان راه اول يعني همسازي را انتخاب كردند كه به معجزه زيبايي مطلق رسيدند و مسيحيان راه دوم را برگزيدند كه به فرو شكوه صوفيانه عشق و مهرباني ختم شد. با اين حساب آيا امكان دارد كه كسي از هر راه كه مي رود معجزه انسان را به منصه ظهور برساند؟ هر چه بيشتر مغزم كند و كاو مي كند و هر چه بيشتر از فكري به فكر ديگر مي جهد بيشتر گيج مي شود و بيشتر دچار تناقضات سرگيجه آور مي شود و به كوچكترين نتيجه منطقي و قطعي نمي رسد تا بتواند دست از جستجو بردارد و آسوده شود(25)

كازانتزاكيس در مسير جستجوهايش به خدايي مي رسد كه از اعماق درونش او را فرياد مي كند: من فرياد درون تو، خداي توأم، من پناهگاه نيستم، من اميد و خانه نيستم، من پدر، پسر، روح القدس نيستم، من فرمانده تو هستم. تو برده من نيستي، تو بازيچه دستان من نيستي، تو دوست من نيستي، تو فرزند من نيستي، تو هم قطار مني.(26) در تداول و تكامل چنين تجربه اي او به اين سؤال مي رسد كه خداي او چه صفات مشابه اي با خداي معرفي شده دارد:

تا امروز براي تجليل و تكريم خداوند صفتهاي بي شماري به كار برده اند، اما من صفت تازه اي يافته ام. ورطه اي كه به عمق آن نيم توان رسيد، سيري ناپذير، بي رحم، خستگي ناپذير راضي نشده و كسي كه هرگز به اين موجود بدبخت انساني نگفته،‌ بس است. انسان نق نق مي كند، گريه مي كند و مي گويد: ديگر نمي توانم و خدا پاسخ مي دهد تو باز هم مي تواني، باز انسان نق نق مي كند كه نزديك منفجر شود، خدا پاسخ مي دهد: منفجر شو.(27)

خداي كازانتزاكيس و تشابه آن با تجربه جلالي عارفان اسلامي
تجليات صفات الهي به دو مقوله اصلي جمال و جلال تقسيم مي شود. اين تقسيم جنبه هاي الهي كه بر طبق معيارهاي اسلامي صورت گرفته، مي تواند بر حسب «قهر» و «لطف» نيز وصف شود. اين گرچه به ظاهر ثَنَوي مي نمايد، شيوه اي است براي ترسيم عمل دوگانه و متضاد خداوند در ارتباط با جهان. طبقه بندي صفات خداوند به جلال و جمال در ميان صوفيه بسيار معروف است، و احتمالاً نخست هم در حلقه هاي صوفيان پديد آمد و تحول يافت، و اين به سبب نتايج حاصل از تأمل و تفكر در نامهاي الهي بود. هُجْويري جلال را با تجربه «هيبت» و جمال را با تجربه «انس» مرتبط مي كند. وي مي گويد «كساني كه شاهد آنان در معرفت زيبايي خداست همواره آرزوي رؤيت مي كنند، اما آنان كه شاهدشان در معرفت جلال خداوند است پيوسته صفات خود را انكار مي كنند، و دلهايشان در حالت رعب و خشيت است.»

خدايي كه سرانجام كازانتزاكيس به آن مي رسد، شباهت زيادي به خداي مولوي، شيخ ابوالحسن خرقاني، شيخ روزبهان بقلي شيرازي... و تمام عارفاني دارد كه جلال خدا را تجربه كرده اند، با اين تفاوت كه خدايش گاه آن صفات و تشخص خداي اسلام را ندارد.

خداي كازانتزاكيس و روزبهان
«من هر آنچه بشر را فرو مي بلعد خدا مي نامم. اين خدا فريادي است كه از كوه سينا فرو مي پيچد، و مي گويد به آنجا برس كه ، كامل شوي... حقيقت خداي ما، تكاپوست. درد، شادي و اميد در چارچوب اين تكاپوي بي انتهاست كه مي شكفند و فعال مي گردند. من به خداي يگانه باور دارم خدايي كه حافظ مرزهاست، مبارز است، دردمند است، قدرتمند است، اما نه صاحب مطلقه، بلكه جنگاور دورترين سرحدات و فرمانده همه قدرتهاي درخشان مشهود و نامشهود است، خدا در اطراف ما پرسه مي زند و مثل شير در كمين ماست، گاه گاه نفسش احساس مي شود و غرشش به گوش مي آيد و برق چشمانش در تاريكي به چشم مي خورد»(28)

آيا اين خدا همان شير زرد عظيم الهيبه اي در لباس جبروت نيست كه روزبهان او را ديد كه بالاي كوه قاف در حركت ديد كه تمام انبياء، پيام آوران و اولياء را خورد و گوشت آنان در دهانش باقي ماند و خون از آن مي چكيد؟ شيري كه وقتي شيخ روزبهان را خورد بواسطه لذتي كه از خورده شدن برد توانمندتر شد؟»(29)

مولانا و كازانتزاكيس
خدا مرا اسير كرده و من ميان دستهاي او مانند خرگوشي هستم در چنگال شير،‌ شير با طعمه اش بي رحمانه آنقدر بازي مي كند تا او را پاره كند، من تقلايي مي كنم اما محال است بتوانم از ميان چنگالش بگريزم.(30)

آيا اين همان شير نري نيست كه راه را بر مولانا بسته بود و او عاجزانه فرياد كرد كه از دست اين شير آهوي لنگ وجود ما راه گريزي ندارد،؟ و ساده دلان را هشدار داد كه شير آنگاه كه مي خندد نيز نبايد از او ايمن شد.

اي حريـفان راهـها را بـسـت يـار آهوي لنگيم و او شــير شـكار
اين نه آن شيرست كز وي جان بري يا ز پنجه قـهر او ايــمان بـري
شير با اين فكر مي زد خــنده فاش بر تبــسم هاي شـير ايمن مباش

و جالب اينجاست كه نعره هاي اين شير،‌ كازانتزاكيس را نيز مانند مولانا نمي هراساند و مي گويد:‌ خداوند فرياد بر مي آورد كه گريه كافيست، من آه و ناله را دوست ندارم و از چهره هاي درهم كشيده به ستوه آمده ام. من تشنه شنيدن خنده روي زمين هستم.(31)

آن شير خويش بر ما جلوه كند چو آهو ما را به اين فريب او تا بيشه مي دواند

جالب تر آن كه كازانتزاكيس نيز خود را چون مولوي ني مي يابد.
من يك ني هستم كه با وزش نسيم خدا خم مي شود، منتظر هستم كه مرگ بيايد مرا درو كند، سوراخ كند و به يك ني لبك تبديلم كند و مرا ميان لبهايش قرار دهد تا من سرودخوانان به نيزار جاويدان خدا باز گردم.(32)

باورمندي به خدا هسته اصلي ديني بودن
اگر معيار اصلي ديني بودن يك انسان را باور به او خدايي متشخص و غير متشخص بدانيم كازانتزاكيس را مي توان نويسنده اي ديني دانست كه در آثار خويش در پي ترويج و تشريح اين باور بوده است و در اين رهگذار با اين باور بوده است در ادياني كه شراره خلاقانه خود را از دست داده اند،‌ خدا تبديل به انگيزه اي شاعرانه، تزئيناتي براي آراستن ديوارها و انزواي انساني شده است.(33)

شواهدي بر ديني بودن كازانتزاكيس
در دنباله نمونه هايي در آثار آورده مي شود كه حكايت از ديني بودن نگاه او به جهان مي كند.

· بسيط بودن خدا
- خدا، قدرتي سخت ناشناخته، متحمل و قابل انفجار است که حتي در کوچکترين ذره ماده نيز آشکار مي شود.(34)

· پايان تمام راهها
- قهرمان سخن مي گويد، آفرينش شاد مي شود زيرا که صداي خويش را مي شناسد. او عمل مي کند و سراسر جهان، پيرامونش گرد مي آيد و از او پيروي مي نمايد. زيرا احساس مي کند اين همان چيزي است که مي خواست، در مي يابد اين همان کنشي است که از ابتداي هستي در پي آن بوده است.(35)

· نزديك بودن خدا
- هيچ کجا از آسمان به ما نزديک تر نيست. زمين زير پاي ماست و ما روي آن راه مي رويم اما آسمان در درون خود ماست. هيچ چيز ساده تر از خدا نيست براي لبهاي انسان هيچ چيز مناسب تر و عطش زداتر از خدا نيست.(36)
- صداي حقيقي خدا، هميشه از طريق درون بگوش ما مي رسد.(37)
- ذهن خدا گردابي مرموز است و عشق او پرتگاهي مهيب تاك دنيايي را برمي نشاند و درست به هنگام ميوه، آن را از ميان بر مي دارد و تاكي ديگر برمي نشاند.()

· راهها به سوي خداوند
- هر کس براي رسيدن به خدا براي خودش راهي دارد.(38)
- دو راه به آغوش خدا منتهي مي شود: يكي راه عقل است و آن ديگري راه دل.(39)

· بي كرانگي قلمرو ملكوت
- کسي چه مي داند، شايد خدا همان جستجوي خدا باشد.(40)

· تجلي جلالي
- هنگامي که خدا کسي را که به دست آورد بي رحمانه او را از قله اي به قله ديگر مي کشاند ولو اينکه او را به هزار تکه خرد کند.(41)
- خدا در اطراف ما پرسه مي زند و مثل شير در كمين ماست. گاه گاه نفسش احساس مي شود و غرشش به گوش مي آيد و برق چشمانش در تاريكي به چشم مي خورد.(42)

· اثر باور به خدا
- هنگامي كه انسان به خدا اعتقاد داشته باشد نه چوب گنگ و بي صداست و نه درد بي تسكين و هيچ روز زندگي بي معجزه نيست.(43)
- خوشا به حال كساني كه به خدا ايمان مي آورند بي آن كه درخواست معجزه كنند.(44)

· مكاشفات مخدوش
- شيطان براي اينكه آدمي را به دام اندازد مي تواند با صداي خدا سخن بگويد.(45)

· مطلق بودن
- هميشه و هرگز كلماتي هستند كه تنها لبهاي خدا قادر به اداي آنهاست.(46)

· ارتباط با خدا
- خدا اغلب اوقات در خواب و رويا به ديدار ما مي آيد تا راه را به ما بنمايد.(47)
- گاهي اوقات خدا منتظر مي ماند تا قلب آدم به او اشاره كند.(48)

· تجربه خدا
- ملكوت آسمان همين جاست، همين زمين... ابد همين جاست هر لحظه، هر لحظه اي كه سپري مي شود، ابديت است. لحظه ها تو را كفايت نمي كنند؟ و اگر چنين ، بايد بداني كه ابديتي هم نخواهد بود!(49)
- خدا آب سرد نيست، نه او آب سرد نيست كه براي حال آمدن نوشيده شود. او آتش است و تو بايد بر اين آتش پا بگذاري، نه فقط راه بروي، بلكه سخت تر از همه، روي آن پايكوبي كني. و آنگاه كه توانستي پايكوبي كني آتش آب سرد خواهد شد. اما تا رسيدن به اين مرحله، چه تلاشي بايد خداي من! و چه عذابي!(50)

· تجربه خدا در اضطرار
- مردم هنگاميكه به لبه پرتگاه مي رسند ناگهان چشمشان به آن مي افتد، آنوقت دست دراز مي كنند و رداي خداوند را مي چسبند.(51)

· جلوه خدا
- خدا هر لحظه تغيير شكل مي دهد. فرخنده حال و سعادتمند كسي است كه بتواند او را در هر شكل و در هر لباسي بشناسد. در لحظه اي به شكل گيلاسي آب خنك و گوارا جلوه مي كند. لحظه اي بعد به شكل پسري كوچك و شيطان شما كه روي زانويتان نشسته، يا به شكل زني طناز و بالاخره به صورت گردش صبحگاهي.(52)

· انسان، مظهر خدا
- بدانگاه كه خدا با انسان پيوند مي خورد، رخدادهايي بزرگ به وقوع مي پيوندد. بدون انسان، خداوند ذهني را بر روي اين زمين نمي داشت تا معقولانه روي آفريدگانش انديشه كند و ترسناك، در عين حال گستاخانه، همه تواني او را بيازمايد. قلبي بر روي اين زمين نمي داشت تا بر دلواپسي هاي ديگران رحمت آورد و در تلاش زايش فضايل و علايقي باشد كه خدا قصد نداشت، يا فراموش مي كرد، يا مي ترسيد، آنان را بر قلم صنع بياورد. از روح خويش بر آدم دميد، قدرت و جسارت به او عطا كرد تا آفرينش را ادامه دهد.»(53)

· وحدت
- تنها يك عشق وجود دارد و هميشه هم همان يكي است، خواه عشق به زن باشد، خواه عشق به فرزند،‌ خواه به مادر، خواه به ميهن و خواه به يك انديشه و خواه به خدا. به پيروزي رسيدن ولو در پايين ترين مدارج عشق همانا گشودن راهي است كه به خدا پايان مي يابد.(54)

· ملكوت
- ملكوت در آسمان نيست، در درون ماست، درون قلبمان، قلبت را دگرگون كن و آسمان و زمين يكديگر را در آغوش خواهند كشيد.(55)
- خدا روي تختي بر فراز ابرها نمي نشيند، او اينجا بر روي زمين است، دوش به دوش ما مي جنگد.(56)

· صبوري خدا
- انسان در شتاب است، خداوند شتاب نمي كند. از همين روست كه كارهاي انسان نامطمئن و ناقص است، و كارهاي خدا بي نقص و مطمئن.(57)
- خدا هيچ وقت عجله نمي كند او خونسرد است و آينده را چندان روشن مي بيند كه گويي گذشته است او در ابديت بكار است، اما مخلوقات فاني نمي دانند چه پيش خواهد آمد، مي ترسند و عجولند، بگذار خدا در سكوت كار خود را بكند و هر طور كه دلخواه اوست بكند، سر بلند مكن و خدا را سؤال پيچ مكن،‌ چون هر سؤالي گناهي است.(58)

· در كمين بودن خداوند
- خداي من [فقط] قادر متعال نيست، جنگجوست، چرا كه هميشه در خطر است. مكار هم هست، او در وجود همة موجودات زنده سكندري مي خورد و فرياد مي كشد. او در وجود موجودات مغلوب مي شود و دوباره بر مي خيزد، پر از خاك و خون، و باز خود را به ميدان نبرد مي كشاند.(59)
- هنگامي كه خدا كسي را به دست آورد بي رحمانه او را از قله اي به قله ديگر مي كشاند ولو اينكه او را به هزار تكه خرد كند.(60)

· خدا،‌ پاسخ عطش آدمي
- هيچ چيز ساده تر از خدا نيست، براي لبهاي انسان هيچ چيز مناسب تر و عطش زداتر از خاك نيست(61)
- روان انسان ناله و شكوه اي است به سوي آسمان روان.(62)

· تجربه دروني خدا
- اگر مي خواهي خدا را پيدا كني، او را جستجو نكن، اگر مي خواهي او را ببيني چشمهايت را ببند و اگر مي خواهي صدايش را بشنوي، گوشهايت را بگير.(63)
- صداي حقيقي خدا، هميشه از طريق درون به گوش ما مي رسد.(64)
- هر انساني، حتي كم اعتقادترين انسانها، در اعماق قلبش خدا را نهفته دارد.(65)

· نفخه الهي در انسان
- روان انسان خود خداست و همه وجود خدا در درون آدمي جايگزين است و نيازي نيست به اينكه او را در آن سوي جهان جستجو كنيم زيرا كافي است كه به درون خود بنگريم.(66)
- روان انسان، ناله و شكوه اي است به سوي آسمان روان.(67)
- روان آدمي جرقه اي است از خدا، بنابراين نيرومند و تواناست.(68)
- خداوند يك حريق مدهش است و هر روحي جرقه اي كه بايد حرمتش را نگهداشت.(69)

· خواست خدا
- آن خواسته اي كه از همه دشوارتر است، خواست خدا است.(70)
- اطاعت از اراده خدا چيزي نيست جز اطاعت از پنهاني ترين اراده هاي خود ما.(71)

· خدايي شدن
- كوشش براي تقليد از خدا، تنها وسيله ما براي فرار متن از محدوديت هاي بشري است،‌ هر چند كه اين فراروي لحظه اي بيش نپايد. مادام كه در تخته بند تن اسيريم، مادام كه پيله هستيم،‌ فرامين گرانبهايي كه از جانب خدا به ما داده مي شود عبارتند از: صبور باشيد، تأمل كنيد و توكل.(72)

· خدا،‌ حقيقت آزادي
- آزادي واقعي چيست؟ طوق خدا را به گردن انداختن.(73)

· مرگ،‌ محل ملاقات خداوند
- مرگ، كار خداست، نام نقطه اي است كه خدا انسان را در آنجا لمس مي كند.(74)

· رازآلودي كار خدا
- دنيا سراسر راز است و كارهاي خدا با فكر كوتاه بشري پيچيده و عجيب مي نمايد.(75)

· حكمت خدا
- حكمت خدا چنين است: در عمق پاي بست خانه هاي ظلم، فرياد كوچك عدالت را نهفته مي سازد.‌(76)


نتيجه گيري كلي
بررسي دو اثر ابتدايي و انتهايي عمر كازانتزاكيس ، يعني منجيان خدا و قديس فرانسيس و برخي آثار ميانه آنها نشان مي دهد كه مسأله اصلي يافتن معنايي براي هستي و زندگي بوده است.
او در كتاب منجيان خدا به شدت تحت تأثير دو انديشمند بزرگ است يكي بودا و ديگري هانري برگسون، لذا براي دريافت تأملات او در رابطه با خدا بايد از اين دو ديدگاه مسأله را بررسي كرد:

خدا در سنت بودايي
مفهوم محوري آيين بودا، مفهوم خدا نيست، بلكه نيروانه(nirvana) (درسنسكريت) است، مفهومي كه در او دانه(udana) كتاب مقدس عموم بودائيان گزارشي از آن به شرح زير آمده است:
«اي رهروان، سپهري وجود دارد تهي از خاك و آب،‌ آتش و هوا، آن مكان بي مكان، انديشه نامتناهي و نيستي نيست، ادراك و نه ادراك هم نيست،‌ آن نه اين جهان است و نه آن جهان، من آن را نه آمدن،‌ نه از ميان رفتن، نه آرام ايستادن، نه مرگ، نه تولد مي خوانم، آن بي بنياد،‌ بي تكامل، بي توقف است،‌ اين پايان رنج است براي آن چيزي كه به چيز ديگر مي چسبد،‌ سقوط وجود دارد، اما آن چيزي كه به چيزي نمي چسبد سقوط مي كند،‌ در آنجا كه سقوطي نيست آرامش وجود دارد، هيچ ميل شديدي وجود ندارد، در آنجا كه ميل شديد وجود ندارد،‌ چيزي نمي آيد و نمي رود.
مرگ وجود ندارد، تولد وجود ندارد، نه در اين جهان وجود دارد نه آن جهان نه در بين آن دو،‌ اين پايان رنج است.»(77)
بر اساس چنين برداشتي است كه كازانتزاكيس گفته است: انساني كه به اميد بهشت و ترش از جهنم است نمي تواند آزاد باشد.(78)

خدا در فلسفه برگسون
برگسون معتقد بود كه:
به طوري كه قبلاً تعريف شده، خدا هيچ وجود حاضر و آماده ندارد، ‌بلكه همان حيات و كردار و اختيار بي وقفه است. و خلقت،‌ بر خلاف آنچه تصور مي شود، يك راز نيست؛ وقتي ما آزادانه عمل مي كنيم، خلقت را تجربه مي نماييم.(79) «من اگر به جاي خدا بودم و مي ديدم كه نتيجه موجوديت دنيا وجود تنها يك نفر دوزخي است، يعني وجود تنها يك آدم محكوم به مرگ ابدي، هرگز دست به چنين كاري نمي زدم، و به اين اكتفا مي كردم كه سرتاسر ابديت را بخوابم.»

تحت تأثير اين فلسفه بود كه كازانتزاكيس نوشت:
خدا، در وجود انسان ها درد مي کشد، مي کوشد تا پيام خويش را بازگو کند و عقده هاي درونش را بيرون ريزد، ولي نمي تواند. او فقط مي خروشد و ناله سر مي دهد اما ناگهان در وجودي برتر، از ميان نمودهاي گمنام خويش، قهرماني را تکوين مي بخشد. يعني چه که: قهرماني را تکوين مي بخشد؟ يعني او، خود به يک قهرمان بدل مي گردد و به زودي آن فرمان نامرئي واضح مي شود و رويا به وقوع مي انجامد و خدا شکل مي گيرد و قرنها بدون لغزش راه خويش را بر روي زمين ادامه مي دهد.(80)

زندگي مبارزه اي است در راه خداوند، چه بخواهيم و چه نخواهيم به مثابه مبارزان عازم آزادسازي شويم نه آزادي ضريح مقدس، بلكه خداوندي كه در ماده و روح ما پنهان است»(81)
هانري برگسون علاوه بر چنين ديدگاهي، يهودي نيز بود و مي توان انتظار داشت كه فضاي ذهني اش آكنده از تصويرهاي خداي تورات يهوه،‌ باشد خدايي كه شير است و مي غرد و كسي را ياراي رو به رو شدن با او نيست.( 82)
خدايي كه مي گويد:
چون دعاي بسيار مي كنيد، اجابت نخواهم كرد، زيرا دستهاي شما پر از خون است. خويشتن را شسته، پاك شويد.
اعمال بد خود را از نظر من دور كرده، از شرارت دست برداريد. خدايي كه به اشعيا نبي مي گويد: «برو به اين قوم بگو، همانا مي شنويد،‌ ولي نمي فهميد، مي بينيد، اما درك نمي كنيد.»( 83)

كازانتزاكيس علي رغم تحولات روحي كه بعد از نگارش كتاب منجيان خدا پيدا كرد، به اين نتيجه رسيد كه گفت:
من كه مرد عمل نيستم ديگر كمتر به انسان و بيشتر به چيزي علاقه مندم كه آن را خدا مي نامم.
او باز هم به سراغ تبيين و دل سپردن به تجربه هاي خدايي كسي رفت كه مكتب خود را بر اساس فقر و عشق استوار كرده بود،‌ آن كس قديس فرانسيس بود كه با پاهاي برهنه به ديدار پاپ رفت تا يادآور مسيحي باشد كه در كليسا تنها نامي از او برده مي شود و از حقيقت وجود مسيح در آن خبري نيست،كليسا که به قول نيچه به تابوت هاي خدا مبدل شده است
او از خدای اسیر ماده برگسون به اینجا رسید که بگویید.

«دنيا صومعه ما است، راهب واقعي كسي است كه با انسان ها مي زيد و اينجا روي زمين،‌ همراه خدا و در رابطه با انسانهاي ديگر. خدا روي تختي بر فراز ابرها ننشسته است،‌ او اينجا بر روي زمين، دوش به دوش ما مي جنگد،‌ ديگر انزوا راه انسان تلاشگر نيست.(84)

مدل خداشناسي تكاملي
ديپاك چوپرا بر اين باور است كه انسانها در سير تكامل شخصيتي خود به تجربه هاي گوناگوني از خداوند مي رسند، تجربه هايي كه هر كدام پاسخي براي نياز به تجربه خداوند است، او اين پاسخ ها را به شرح زير دسته بندي مي كند(85):
1. پاسخ ستيز يا گريز(fight-or-flight): پاسخي كه به رغم خطر ما را قادر مي كند تا باقي بمانيم. اين پاسخ مرتبط با خدايي است كه مي خواهد ما را حمايت كند. او مانند والدي است كه مراقب ايمني بچه كوچك است. ما به اين خدا به دليل نياز به بقا رجوع مي كنيم.
2. پاسخ واكنش دار(Riactive respinse): اين پاسخ يك هويت شخصي است كه آفريده مغز است. در وراي بقاي صرف، هركس نيازهاي «من، مرا، مال من» را تعقيب مي كند. ما اين را خدايي كه قدرت و توانايي، قوانين، و مقررات خود را دارد. ما به اين خدا به دليل نياز به كسب موفقيت، به اتمام رساندن، و رقابت كردن رجوع مي كنيم.
3. پاسخ آگاهي پرآسايش(Reslful awareness response): مغز مي تواند فعال و يا در حال استراحت باشد، و وقتي آرامش مي خواهد اين پاسخ ظاهر مي شود. استراحت و فعاليت به تناوب در هر قسمت از مغز وجود دارد. معادل الهي اين پاسخ، خدايي است كه آرامش را مي آورد و ما را قادر مي سازد، تا در محاصره ورطه هاي بيروني، يك مركز آرام پيدا كنيم. ما به اين خدا به دليل نياز به اين احساس كه قرار نيست دنياي خارج ما را در آشفتگي هاي بي پايانش ببلعد رجوع مي كنيم.
4. پاسخ مبتني بر كشف و شهود(intuitive response): مغز اطلاعات را از درون و بيرون، هر دو، جست و جو مي كند. يافته هاي بيروني عيني است، اما يافته هاي دروني ذاتي است. هيچ كس قبل از گفتن «من خوشحال هستم» يا «من عاشق هستم» با متخصص خارجي مشورت نمي كند. ما به قابليت هاي در شناخت خودمان از درون اعتماد مي كنيم. خدايي كه با اين پاسخ سازگار است بخشنده و فهيم است. ما براي تصديق خوبي دنياي درونمان به او نيازمنديم.
5. پاسخ آفريننده(Creative response): مغز انسان مي تواند چيزهاي تازه اي اختراع و حقايق نوي را كشف كند. اين قابليت آفرينش ظاهراً از هيچ جا نمي آيد ـ ناشناخته به سادگي يك فكر جديد را مي زايد. ما آن را الهام مي ناميم و آئينه آن آفريدگاري است كه تمام جهان را زا هيچ آفريد. هنگام حيرت و شگفتي نسبت به زيبايي و پيچيدگي ظاهري طبيعت به او رجوع مي كنيم.
6. پاسخ رؤيايي(Veseonary response): مغز مي تواند مستقيماً با «نور» تماس بگيرد، شكلي از آگاهي محض كه شادي و خوشبختي را احساس مي كند. اين تماس حيرت انگيز است، زيرا هيچ سرچشمه اي در دنياي مادي ندارد. به صورت الهام مي آيد، و خدايي كه با آن سازگار است ستايش مي شود. او زاينده بهبودي و معجزات است. ما به چنين خدايي براي تفسير اين كه چرا سِحر مي تواند در كنار حقايق دنيوي معمولي وجود داشته باشد نياز داريم.
7. پاسخ مقدس(Sacred response): مغز فقط از يك جزء زندگي، از يك سلول بارور كه هيچ اعمال مغزي در آن تعبيه نشده بود، متولد شد. اگر چه صد ميليارد نرون از همين جزء پرورش يافت، اما تمام بي گناهي و سادگي آن دست نخورده باقي مانده است. مغز اين را به عنوان منشأ و سرچشمه خود درك مي كند. متناسب با آن، يك خداي آفريننده ناب وجود دارد، كسي كه فكر نمي كند اما خود فكر است. ما به او نياز داريم زيرا بدون يك منشأ، موجوديت ما بي پايه و اساس خواهد بود.
هر یک از این پاسخ ها به صورت خدایی خاص جلوه گر می شود که می توان آنها را شرح زیر مطرح کرد(86):
1. پاسخ ستیز یا گریز خدای حافظ (Protector)
2. پاسخ واکنش دار خدای قادر مطلق (Almighty)
3. پاسخ آگاهی پر آسایش خدای صلح و آرامش(Peace)
4. پاسخ مبتنی بر کشف و شهود خدای رهایی بخش(Redeemer)
5. پاسخ آفریننده خدای آفریننده(Creator)
6. پاسخ رویایی خدای معجزات(Miracles)
7. پاسخ مقدس خدای هستی محض «من هستم»I am))

بر اساس شواهدي كه بر ديني بودن ديدگاههاي كازانتزاكيس آورده شد مي توان گفت كه او از خداي برآمده از ميان ماده برگسون آغاز مي كند و در اين رهگذار به اولين تجربه خدا در فضاي فرهنگ يهود یعنی خدای حافظ مي رسد،‌ خدايي كه پاسخ ستيز و گريز آدمي در مواجهه با امر مقدس است،‌ سپس او رفته رفته از خداي مسيحيت نيز فاصله مي گيرد و مي گويد كه خداي من پدر،‌ پسر و روح القدس نيست و به خداي عارفان مي رسد كه در واقع خدايي فراتر از چارچوبهاي تعريف شده ظاهری اديان است. یعنی همان پاسخ مقدس که عارفان به احساس خلا وجودی می دهند

«يادداشتها ومنابع»

1. شرح حال كازانتزاكيس

رديف سال رويداد
1 18 فوريه 1883 تولد در هراكليون كرت
2 1897 كوچ خانواده به جزيره ناكسوس به خاطر شورش در جزيره كرت
3 99-1897 دو سال تحصيل در مدرسه فرانسوي صليب مقدس
4 1902 تحصيل حقوق در دانشگاه آتن
5 1905 كار در روزنامه آتني اكروپوليس به عنوان مقاله نويس و آشنايي با يون دراگوميس ناسيوناليست، كه همواره از ستايش اش دست برنداشت.
6 1906 فارغ التحصيل شدن و نوشتن نخستين مقاله به نام «بيماري قرن ما» با نام مستعار كارما نيروامه و نخستين كتابش به نام ماروسوسن(زنبق)
7 1907 اجراي نخستين نمايشنامه اش با عنوان «سپيده مي دمد»
8 1909- 1907 تحصيل در پاريس
9 1908 نگارش رسالة دكترا دربارة فردريش نيچه و فلسفه او، شركت در سخنراني هاي برگسون در پاريس و تكميل نمودن رمان روحهاي شكسته
10 1909 انتشار رساله اش درباره نيچه در هراكليون
11 1909 انتشار تراژدي كمدي يا نماز وحشت توسط يك مجله مصري
12 1910- 1909 انتشار رمانش به نام روح هاي شكسته با نام مستعار پتروس پسيلوريبتيس
13 1911 ازدواج با گالاته همكلاسي او و دانشجوي هنر و ادبيات
14 1915- 1911 ترجمه مهمترين آثار ويليام جيمز، نيچه، اكرمان، ليسان، مترلينگ داروين، بوخنر، برگسون و شش رسالة افلاطون براي انتشارات فكسيس
15 1913- 1912 داوطلب شدن براي خدمت در جنگ اول بالكان
16 1915- 1914 سفر به صومعه هاي آتوس با دوستش آنجلوس سيكليانوس براي اشباع شدن از روح مسيحي يوناني
17 1917 تلاش براي حفر معدني در ماني (Mani) با همراهي جرج زوربا، كه بعداً او را الگوي نيروي زندگي قرار داد و در رمان زورباي يوناني او را جاودانه كرد.
18 1920- 1919 مدير كل رفاه عمومي، مأموريت يافتن براي بازگرداندن پناهندگان يوناني از قفقاز
19 1921 سفر به آلمان وآغاز مطالعات مشتاقانه اش دربارة بودا
20 1924- 1922 از ناسيوناليسم گرايش پيدا كردن به سوسياليسم
21 1925 آغاز نوشتن حماسه بلند 333/33 بيتي اديسه، كه درد و رنج انسان نوين، جستجوي براي خدا و نمايش انديشه ها را در جهان امروز در آن نشان داد.
22 1926 تا 1924 با گالاته زندگي كرد و در 1926 از او جدا شد.
23 1927 انتشار منجيان خدا (تجربه هاي ديني) در نشريه يوناني آناگن نيسي
24 1927 انتشار نخستين سفرنامه مربوط به اسپانيا، ايتاليا، مصر، كوه سينا در اسكندريه مصر
25 1928 انتشار كتاب در روسيه چه ديدم
26 1930 انتشار دو جلد تاريخ ادبيات روسيه
27 1931 انتشار رماني به زبان فرانسه با عنوان تو دارابا(Toda Raba)
28 1932 ترجمه كتاب كمدي الهي دانته
29 1935 مسافرت به چين و ژاپن
30 1937 انتشار كتاب زنده باد مرگ و باغ صخره ها و مسافرت به اسپانيا
31 1938 انتشار سفرنامه اش به ژاپن و چين
32 1940 ديدار از انگلستان
33 1945 بعد از استقلال يونان در دولت ليبرال سوفوليس وزير مشاور شد.
34 1945 ازدواج با همراه و همكار وفادارش الني(هلني) ساميوس (Eleni samiou)
35 1946 سفر به انگلستان به دعوت مجلس بريتانيا
36 1948- 1947 آغاز مديريت اداره ترجمه يونسكو
37 1948 اقامت در شهر آنتيبس در ناحيه ساحلي فرانسه و تا پايان عمر نيرويش را صرف نوشتن كردن. آنجا در ويلاي موناليتا رمان هاي معروف، تعزيه يوناني (مسيح باز مصلوب)، آزادي يا مرگ، آخرين وسوسه مسيح، قديس فرانسيس (سرگشته راه حق) و گزارش به خاك يونان را نوشت.
38 1953 مبتلا شدن به بيماري سرطان خون
39 26 اكتبر1957 مرگ در درمانگاه دانشگاه فرايبورگ آلمان


2. فرهنگ سخن
3. ملكيان، ‌مصطفي «مجموعه سنت و سكولاريسم» مقاله معنويت گوهر اديان انتشارات صراط، 1381، صص289 - 267
4. كاكايي، قاسم «وحدت وجود» هرمس، ج 2. 1382. ص 588
5. مارتین، والاس نظریه های روایت، محمد شهبا، انتشارات هرمس، 1382، ص. 137
6. Henri Bergson(185 – 1941) فيلسوف فرانسوي ـ در پاريس به دنيا آمد. در دبيرستان كندرسه تحصيل كرد و سپس براي ادامه تحصيل به دانشسراي عالي فرانسه رفت و در سال 1881 از آنجا فارغ التحصيل شد. در سال 1914 به عضويت فرهنگستان فرانسه درآمد. كتابهاي خنده (1900) و تكامل خلاق (1907) از آثار مهم او هستند. انتشار «تكامل خلاق» شهرتي جهاني را نصيب او كرد.
7. Vital impulse (elan vital)
8. كازانتزاكيس نيكوس، زورباي يوناني، محمد قاضي، خوارزمي، 1360، ص. 409
9. كازانتزاكيس نيكوس، آزادي يا مرگ، محمد قاضي،‌افست، 1362، ص. 7
10. Saint Francis: زاهد مسيحي ايتاليايي كه پس از يك انقلاب دروني، خانه و كاشانه را ترك كرد و علي رغم ميل پدرش، به گوشه نشيني و رياضت پرداخت. در اسيزي زادگاه خود، كليسايي ساخت و مكتب «فقر» را بنا نهاد. به هنگام جنگهاي صليبي به فلسطين رفت و در آنجا به تبليغ آيين خود پرداخت.
11. هيچ راه وسيعي وجود ندارد كه پايانش رسيدن به خدا باشد و تنها راههاي تنگ و باريك هستند كه به بهشت پايان مي يابند، شيطان فقط از در جهنم مي تواند بگذرد و فرشته فقط از در بهشت، اما آدم از هر دري كه دلش بخواهد.
12. كازانتزاكيس نيكوس، سرگشته راه حق، منير جزني،‌ اميركبير، ص. 194
13. كازانتزاكيس نيكوس، برادركشي، محمد ابراهيم محجوب، الفبا، 1362، ص. 67
14. همان منبع. همان صفحه
15.
16. كازانتزاكيس نيكوس، تجربه هاي معنوي، مسيحا برزگر، كتاب خورشيد،1382ص10
17.
18.
19. دورانت ويل و آريل تفسيرهاي زندگي ابراهيم مشعري، نيلوفر، 1369، ص. 481
20. كازانتزاكيس نيكوس، گزارش به خاك يونان، صالح حسيني، نيلوفر، 1361ص. 268
21. آزادي يا مرگ، ص. 133
22. سرگشته راه حق، ص. 220
23. گزارش به خاك يونان، صص. 6-5
24.
25. برادركشي ص125
26. تجربه هاي معنوي
26.
27. سرگشته راه حق، ص. 108
28.
29. ارنست، كارل روزبهان بَقْلي شيرازي مجدالدين كيواني نشر مركز، 1381، ص.122
30. سرگشته راه حق، ص. 293
31. سرگشته راه حق.ص 180
32. همان منبع. 293
33. زورباي يوناني. ص200
34. سرگشته راه حق، ص. 125
35. همان منبع ، همان صفحه
36. همان منبع، صص. 22 و 15
37. آزادي يا مرگ،‌ ص. 56
38. سرگشته راه حق، ص. 22
39. آزادي يا مرگ، ص. 322
40. سرگشته راه حق، ص. 31
41. همان منبع، ص. 48
42. كازانتزاكيس نيكوس، مسيح باز مصلوب، محمد قاضي، خوارزمي، 1363 ص. 265
43.
44. آزادي يا مرگ، ص. 307
45. سرگشته راه حق، ص. 226
46. همان منبع، ص. 230
47. مسيح باز مصلوب، ص. 435
48. همان منبع، ص. 446
49.
50. برادركشي، ص.141
51. همان منبع، ص. 228
52. زورباي يوناني، ص. 311
53. آزادي يا مرگ،‌ ص. 265
54. سرگشته راه حق، ص. 17
55. آزادي يا مرگ، ص. 182
56. گزارش به خاك يونان، ص. 324
57. مسيح باز مصلوب، ص. 266
58. همان منبع، همان صفحه
59. تجربه هاي معنوي، ص. 24
60. سرگشته راه حق، ص. 48
61. سرگشته راه حق، ص. 22
62. همان منبع، ص. 69
63.
64. آزادي يا مرگ، ص. 56
65. سرگشته راه حق، ص. 34
66.
67. سرگشته راه حق، ص69
68. سرگشته راه حق، ص. 231
69. آزادي يا مرگ، ص. 359
70. سرگشته راه حق، ص. 81
71. همان منبع، همان صفحه
72. گزارش به خاك يونان، ص. 509
73. همان منبع، ص. 512
74. گزارش به خاك يونان، ص. 324
75.
76. آزادي يا مرگ، ص. 39
77. وارد،‌ كيت «خدا در سنت بودايي» خليل قنبري‌، اخبار اديان، شماره 3، شهريور ـ مهر84 ـص. 45
78. گزارش به خاك يونان، ص. 362
79. كانيسون،‌ دايانه «50 فيلسوف بزرگ» محمد رفيعي مهرآبادي، انتشارات عطايي،‌ 1380، ص. 307
80. سرگشته راه حق، صص. 126 – 125
81. تجربه هاي معنوي، ص. 45
82. Isaiah I: 11 - 15
83. Amos 7: 15 – 17
84. گزارش به خاك يونان،‌ ص. 334
85. چوپرا ديپاك، «چگونه خدا را بشناسيم» هاشم ساغر چی، حرير، 1384، صص. 27-26
86. همان منبع، ص. 73 – 70