PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حمید مصدق



tina
05-23-2010, 09:19 AM
باسلام و درود:^:

حمید مُصَدِّق (زادهٔ ۹ بهمن ۱۳۱۸ شهرضا (http://forum.azardl.com/wiki/%D8%B4%D9%87%D8%B1%D8%B6%D8%A7) - درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۷۷ تهران (http://forum.azardl.com/wiki/%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86)) شاعر و حقوقدان ایرانی بود.
حمید مصدق بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شد. چند سال بعد به همراه خانوادهاش به اصفهان رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. او در دوران دبیرستان با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی و بهرام صادقی هم مدرسه بود و با آنان دوستی و آشنایی داشت.
مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکده حقوق شد و در رشته بازرگانی درس خواند. از سال ۱۳۴۳ در رشته حقوق قضایی تحصیل کرد و بعد هم مدرک کارشناسی ارشد اقتصاد گرفت. در ۱۳۵۰ در رشته فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی دانشآموخته شد و در دانشکده علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان به تدریس پرداخت.
وی پس ار دریافت پروانه وکالت (http://forum.azardl.com/w/index.php?title=%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9% 87_%D9%88%DA%A9%D8%A7%D9%84%D8%AA&action=edit&redlink=1) از کانون وکلا در دورههای بعدی زندگی همواره به وکالت اشتغال داشت و کار تدریس در دانشگاههای اصفهان، بیرجند و بهشتی را پی میگرفت.
در ۱۳۴۵ برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت و در زمینه روش تحقیق به تحصیل و تحقیق پرداخت. تا سال ۱۳۵۸ بیشتر به تدریس روش تحقیق اشتغال داشت و از ۱۳۶۰ تدریس حقوق خصوصی به خصوص حقوق تعاون . مصدق تا پایان عمر عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی بود و مدتی نیز سردبیری مجله کانون وکلا را به عهده داشت.
حمید مصدق در هشتم آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت.

tina
05-23-2010, 09:27 AM
من شخصا شعرهای حمید مصدق رو خیلی دوست دارم و برای اشعارش احترام قایل هستم.هرکسی از دوستان هر قطعه شعری از این شاعر گرانقدر خوشش میاد یا بلد هست ،توی این قسمت بزاره تا همه استفاده کنن
امیدوارم لذت ببرید.
قصیده آبی خاکستری سیاه یکی از زیباترین شعرهای این شاعره.مخصوصا یه قسمتی از این شعر رو فکر میکنم بیشتر عزیزان تو ذهنشون باشه:

وای ، باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟
شعر کاملشو براتون گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد.
قصیده آبی خاکستری سیاه

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت ِ پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مَرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در میابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی!
باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343
حمید مصدق

tina
05-23-2010, 09:34 AM
تو مرگ پاکترین عاشقان خود دیدی چگونه خندیدی ؟
بمان بمان
تو و خلوتگه تبهکاران
تو را به خامی اگر خوش خیال خوابی هست
به خیل خواب خود ای خوبروی من خوش باش
مرا هنوز در اندیشه آفتابی هست :^:

tina
05-23-2010, 09:35 AM
در رهگذار باد

بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را
خاموش میکنم ؟
این سینه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش میکنم ؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو ؟
این مباد
که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
درآسمان زندگیم مهر و ماه نیست
بعد از من آسمان آبی است
آبی مثل همیشه
آبی

tina
12-19-2010, 08:20 AM
تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق ِ اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

********************************************

جواب زيباي فروغ فرخ زاد

من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

tina
12-19-2010, 08:23 AM
اندک نسیمی از سر افسوس
چندان که برگ برگ درختان باغ را
با سوزنک زمزمه ای آشنا کند
خاموشی شگرف
ابهام پر ابهت دریا را
مغشوش کرده است
ما
چون ماهیان فتاده به دریا
بر آبها رها
با ضربه های موج ز هم دور می شویم
با بازوان باز
امواج آب را
تسخیر می کنیم
مغرور می شویم
اما
ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار
دریای نیلگون
بر ما چه می رود
چون ماهیان فتاده به دریا
بر موجها رها ؟

tina
12-19-2010, 08:27 AM
دل وحشت زده در سینه من می لرزید
دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
ای همسایه زندانی من
ضربه دست مرا پاسخ گوی
ضربه دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها تنها
وندر این زندان زیست ؟؟؟
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
سال ها رفت که من
کرده ام با غم تنهایی خو
دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان
چه صدایی آمد ؟
ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟
ضربه می کوبد همسایه زندانی من
پاسخی می جوید
دیده را می بندم
در دل از وحشت تنهایی او می خندم

tina
12-19-2010, 08:27 AM
شب مثل شب شریر و سیاه است و پر ز درد

درشب شرارتی است که من گریه می کنم
وصبح بر صداقت من رشک می برد
با خوابهای خاطره خوش بودم
هر چند خواب خاطره ام تلخ
دیگر تو را به خواب نمی بینم
حتی خیال من
رخساره تو را
از یاد برده است
دیروز طفل خواهرم از روی میز من
تصویر یادبود تو را
ای داد برده است

tina
12-19-2010, 08:29 AM
دیگرزمان، زمانه مجنون نیست
فرهاد،
در بیستون مراد نمی جوید ،
زیرا بر آستانه خسرو،
بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است .
در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها،
آن شور عشق
عشق به شیرین را،
از یاد برده است .
تنهاست گرد باد بیابان،
تنهاست .
و آهوان دشت،
پاکان تشنگان محبت
چه سالهاست
دیگر سراغ مجنون،
آن دلشکسته عاشق محزون رام را
از باد و از درخت نمی گیرند
زیرا که خاک خیمه ابن سلام را
خادم ترین و عبدترین خادم
مجنون دلشکسته محزون است .
در عصر تضاد، عصر شگفتی
لیلی
دلاله محبت مجنون است !!

ای دست من به تیشه توسل جو،
تا داستان کهنه فرهاد را،
از خاطرات خفته برانگیزی .
ای اشتیاق مرگ
در من طلوع کن .
من اختتام قصه مجنون رام را
اعلام می کنم

tina
12-19-2010, 11:18 AM
گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم میداد
شب تیره سفر می کرد
جهان ازخواب بر می خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
خموشی شبانگاه دژم رفتار
و می آراست
عروس صبح رازیبا
وی می پیراست
جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا
و برق شادمانیها
به هر بوم و بری رخشید
جهان آن روز می خندید
میان شعله های روشن خورشدی
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خستهپای خاطراتم باز می گردید
می دیدم در آن رویا و بیداری
هنوز آرام
کنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
برایم دساتان از روزگار باستان می گفت
سرکشی می فشانم من به یاد مادر نکام
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری
دریغا روز بیداری

tina
12-19-2010, 11:20 AM
با سروهای سبز جوان در شهر
از روز پیش وعده دیدار داشتم
دیوانگی ست
نیست ؟
اینک تو نیستی که ببینی
با هر جوانه خنجر فریادی ست
افسوس
خاموش گشته در من
آن پر شکوه شعله خشم ستاره سوز
ای خوبتربیا
این شعله نهفته به دهلیز سینه را
چون آتش مقدس زردشت برفروز
ای خوبتر بیا
که محنت برادر من غرق در الم
کوهی ست بر دلم
گفتی که
آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد
اینک امید من تو بگو آفتاب کو ؟
در خلوت شبانه این شهر مرده وار
هشدار گام به آهشتگی گذار
اینجا طنین گام تو آغاز دشمنی ست
یک دست با تو نه
یک دست با تو نیست
دیدم امید من برخسات
خشمنک
خندید
ندید و خیل خوف
در خلوت شبانه من موج می گرفت
با هق هق گریستن من
دیدم طنین خنده او اوج می گرفت
افروخت مشعلی
شب را به نور شعله منور ساخت
و پشت پلک پنجره ها داد بر کشید
از پشت پلکتان بتکانید
گرد فرون مانده به مژگان را
فریاد کرد و گفت
ای چشمهایتان خورشید زندگی
خورشید از سراچه چشم شما شکفت
اما
یک پنجره گشوده نشد
یک پلک چشم نیز
و راه
راهی نه جز ادامه اندوه
و خیل خواب خستگی و رخوت
افتاده روی پلک کسان چون کوه

tina
12-19-2010, 11:20 AM
امشب
خاک کدام میکده از اشک چشم من
نمناک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمنک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست

tina
12-19-2010, 11:21 AM
ای تشنه کام پیوسته در تلاش چه هستی ؟ نام
دیگر زمین محبت خود را
از نسل ما سلاله پکان گرفته است
مردی که رستگاری خود را
با روزه های صمت
در طول سالیان به ریاضت
می ساخت
با من یک پیاله می
هفتاد سال طاعت خود را باخت
وقتی که سخت سخره گرفتند پکبازان را
من مثل برکشیده حصاری
بر پای ایستادم و خواندم
سادهترین ترانه پکی را
امشب امید رفته ز دستم
با من به یک پیاله محبت کن
من
از نسل از سلاله پکانم
من عاشق قدیمی ایرانم

tina
12-19-2010, 11:21 AM
دیدم صدای هلهله هایی که آشنا
می خواندم به جاده پیکار زندگی
گفتم نفیر نی لبک من
آواز مردم است
گفتم که واژههای تراویده از وجود
دمساز مردم است
اما
این گوژپشت رنج کشیده
یعنی من
این ز خویش بریده
آ?ا ز نو ترانه از یاد رفته را
آغاز می کند ؟
این مرغ پر شکسته به کنج قفس اسیر
ایا دوباره از قفس سرد عمر سوز
پرواز می کند؟

tina
12-19-2010, 11:21 AM
ای کاش انفجار
فرجام اگرچه تلخ
ما مومنان ساحت نومیدی
نومید و بی شهامت
حتی شهامتی نه
که نوشیم شوکران
در برزخ زمین
آونگ لحظه های زمانیم
اینجا کهمرز مرز گزینش بود
ایا کسی فرمان انهدام مرا می خواند ؟
فریاد می زنم نه صدایی
بر من نه پاسخی نه پیامی
تردید بود و من
این تلخوش شرنگ شماتت را
قطره قطره
باری به جام کردم و نوشیدم
دیدم که می جوند
دیوار اعتماد مرا موریانه ها
اینک من آن عمارت از پای بست ویرانم
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
نمی دانم

tina
12-19-2010, 11:22 AM
هر چند
شب با تمام توش و توان و طلابتش
بر سرزمین تب زده آویخت
دیدم
سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها
فرو می ریخت
گفتم
امید من
برخیز وخواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را

tina
12-22-2010, 02:10 PM
اگر كه شعر شدی بر لبان من بنشین
اگر كه نغمه شدی از رباب من بگذر
فروغ روی تو سازد دل مرا روشن
بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر
كرم كن و در كلبه ام قدم بگذار
مرا ببین و به حال خراب من بگذر
تو را كه طاقت سوز حمید یك دم نیست
نخوانده شعر مرا از كتاب من بگذر

tina
12-22-2010, 02:11 PM
روزگاری رفت و مردی
برنخاست
زین خراب آباد گردی برنخاست
دشمنان را دشمنی پیدا نشد
دوستان را همنبردی برنخاست
هر که چون من گرمخویی پیشه
کرد
از دلش جز آه سردی برنخاست
صد ندا دادیم دشمن سر رسید
از میان جمع فردی برنخاست
درد از درمان گذشت و هیچ کس
از پی درمان دردی برنخاست
در ره آزادگی از جان حمید
چون مصدق رهنوردی برنخاست ...

tina
12-22-2010, 02:12 PM
غريو باد هياهوگر
- به باغها پيچيد
و كوچه باغ پر از برگهاي زرد سرگردان شد
و خاك باغ در انبوه برگهاي خزان ديده
- محو گشت
- پنهان شد
و باد برگ درختان باغ را پير است
درخت عريان شد

tina
12-22-2010, 02:14 PM
بر آستانه در گردِ مرگ مي باريد
از آسمان شبزده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او را هميشه با خود داشت
به جان جان پيوست
به بيكران پيوست

tina
12-22-2010, 02:15 PM
من تمنا کردم که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا
غصه ی این هرگز کشت....

tina
12-22-2010, 02:16 PM
مگر آن خوشه گندم

مگر سنبل
مگر نسرين
تو را ديدند.
كه سر خم كرده خنديدند.

مگر بستان
شميم گيسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشيد
مگر گلهاي سرخ باغ ريگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
كه سرنشناس و پانشناس
از خود بي خبر گشتند

مگر دست سپيد تو
تن سبز چناران بلند باغ حيدر را نوازش كرد
كه مي شنگند و
مي رقصند و
مي خندند

مگر ناگاه
نسيم سرد گستاخ از سر زلفت ...
چه مي گويي ؟
تو و انكار ؟
تو را بر اين وقاحت ها كه عادت داد ؟
صداي بوسه را حتي
درخت تاك قد خم كرده بستان شهادت داد
مگر ديوار حاشا تا كجا،
- تا چند ؟

خدا داند كه شايد خاك اين بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پاي تو ...
- ديگر اختيارم نيست
توانم نيست
تابم نيست
به خود مي پيچم از اين رشك
- اما خنده بر لب با تو گويم:
- اضطرابم نيست .

مگر ديگر من و اين خاك،
- واي از من
چناران بلند باغ حيدر را
تبر باران من در خاك خواهد كرد
نسيم صبحگاهي جان ز دست من نخواهد برد

ترحم كن،
نه بر من
بر چناران بلند باغ حيدر
بر نسيم صبح
شفاعت كن
به پيش خشم، اين خشم خروشان كه در چشم است
به پيش قله آتشفشان درد
شفاعت كن
كه كوه خشم من با بوسه تو

ذوب مي گردد

tina
12-22-2010, 02:21 PM
اين عشق ماندني
اين شعر بودني
اين لحظه هاي با تو نشستن
سرودني ست

اين لحظه هاي ناب
در لحظه هاي بي خودي و مستي
شعر بلند حافظ
از تو شنودني ست

اين سر
- نه مست باده،
اين سر كه مست
مست دو چشم سياه توست
اينك به خاك پاي تو مي سايم
كاين سر به خاك پاي تو با شوق سودني ست

تنها تو را ستودمت كه بدانند مردمان
محبوب من به سان خدايان ستودني ست

من پاكباز عاشقم
از عاشقان تو
با مرگم آزماي
با مرگ اگر كه شيوه تو آزمودني ست

اين تيره روزگار
در پرده غبار دلم را فرو گرفت
تنها به خنده
يا به شكر خنده هاي تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودني ست

در روزگار هر كه ندزديد مفت باخت
من نيز مي ربايم
اما چه ؟
- بوسه،
بوسه از آن لب ربودني ست

تنها تويي كه بود و نمودت يگانه بود
غير از تو، هر كه بود
هر آنچه نمود
نيست

بگشاي در به روي من و عهد وعشق بند
كاين عهد بستني
- اين در گشودني ست

اين شعر خواندني
اين عشق ماندني
اين شور بودني ست

اين لحظه هاي پر شور
اين لحظه هاي ناب
اين لحظه هاي با تو نشستن
- سرودني ست

tina
12-22-2010, 02:23 PM
گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید

و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که عجیب

عاقبت مرد؟ افسوس

کاشکی می دیدم

من به خود می گویم

چه کسی باور کرد جنگل جان مرا


آتش عشق تو خاکستر کرد

tina
01-05-2011, 11:31 AM
در پيش چشم دنيا
دوران عمر ما
يك قطره دربرابر اقيانوس

در چشمهاي آنهمه خورشيد كهكشان
عمر جهانيان
كم سوتراز حقارت يك فانوس
افسوس !

tina
01-05-2011, 11:31 AM
پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
سرشك سبز برگ از شاخه هاي جنگل خاموش
مي افتاد

نه بيد ز باد
نه برگ از برگ مي جنبيد
شكاف ابرها راهي به نور ماه مي دادند
دوباره راه را بر ماه مي بستند

و من همچون نسيمي از فراز شاخه ها پرواز مي كردم
تو را مي خواستم اي خوب، اي خوبي
به ديدار تو من مي آمدم با شوق
با شادي
***
تو را مي بينم اي گيسو پريشان در غبار ياد
تو با من مهربانتر از مني
با من
تو با من مهرباني مي كني چون مهر
مهري مهربان با من
***
پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
گل آرامش آوازي
به رنگ چشمهاي روشنت دارد
نسيمي كز فراز باغ مي آيد
چه خوش بوي تنت دارد

من اينك در خيال خويش خواب خوب مي بينم
تو مي آئي و از باغ تنت صد بوسه مي چينم

mozhgan
03-18-2011, 05:32 AM
حمید مصدق به سال 1318 در شهرستان شهر رضا به دنیا آمد و پس ازطی دوره ابتدایی و متوسطه وارد دانشکده حقوق و اقتصاد تهران شد و با اخذ مدرک لیسانس در سال 1348 در موسسه اقتصادی به عنوان محقق کار مشغول شد . در سال 1350 پس از گذراندن دوره فوق لیسانس در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به عضویت هئیت علمی دانشگاه درآمد و به عنوان استادیار به تدریس پرداخت . حمید مصدق از سال 1353 عضو کانون وکلای دادگستری تهران بود و در کنار شغل وکالت و تدریس به سرودن شعر و انتشار مجموعه های شعری خود اشتغال یافت . وی درسال 1377 فوت نمود . تحصیلات رسمی و حرفه ای : حمید مصدق آموزش دبستان و دبیرستانی را در شهرضا و اصفهان به پایان برد . در سال 1338 به تهران آمد و رشته ی بازرگانی موسسه ی علوم و اداری و بازرگانی را به پایان برد سپس در دانشگاه به کار پرداخت و ضمن کار به تحصیل خود ادامه داد و از ذانشکده ی حقوق تهران موفق به دریافت لیسانس و سپس فوق لیسانس حقوق از دانشگاه ملی شد . مشاغل و سمتهای مورد تصدی : حمید مصدق پس از گذراندن لیسانس تا سال 1348 در موسسه اقتصادی به عنوان محقق کار کرد . از سال 1353 عضو کانون وکلای دادگستری تهران شد و به شغل وکالت اشتغال ورزید . فعالیتهای آموزشی : مصدق پس از گذراندن دوره ی فوق لیسانس ، به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و به عنوان استادیار به تدریس پرداخت مراکزی که فرد از بانیان آن به شمار می آید : حمید مصدق به سال 1318 در شهرستان شهر رضا به دنیا آمد و پس ازطی دوره ابتدایی و متوسطه وارد دانشکده حقوق و اقتصاد تهران شد و با اخذ مدرک لیسانس در سال 1348 در موسسه اقتصادی به عنوان محقق کار مشغول شد . در سال 1350 پس از گذراندن دوره فوق لیسانس در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به عضویت هئیت علمی دانشگاه درآمد و به عنوان استادیار به تدریس پرداخت . حمید مصدق از سال 1353 عضو کانون وکلای دادگستری تهران بود و در کنار شغل وکالت و تدریس به سرودن شعر و انتشار مجموعه های شعری خود اشتغال یافت . وی درسال 1377 فوت نمود . سایر فعالیتها و برنامه های روزمره : طبع شعرسرایی درمصدق زمانی شکل گرفت که او دربطن جامعه قرار گرفت و از درد و رنج مردم نگاشت . او در کنار شغل وکالت و تدریس در دانشگاه ، به کار سرودن شعر و انتشار مجموعه های شعری اشتغال یافت . آرا و گرایشهای خاص : خانم سیمین دانشور در مقدمه کتاب شعر مصدق نوشته است : «شعر مصدق خصلت سهل و ممتنع دارد یعنی در ظاهر بسیار ساده و روان به نظر می رسد و هر کس بخواند فکر می کند که این دریافت ها و احساس های خودش است که مصدق به نظم کشیده و عده ای تصور می کنند که آنها نیز می توانند به همان سادگی و روانی شعر بگویند ولی وقتی دست به قلم می برند ، در می یابند این گونه شعر سرودن کار چندان سهل وساده ای نیست . » شعر های « حمید مصدق » بیشتر طولانی و ویژگی او در سرودن منظومه بود .آثار: درفش کاویانی- آبی ، خاکستری ، سیاه- کاوه- رهگذار باد- دو منظومه- از جدایی تا 1357- سال های صبوری- تا رهایی- شیرسرخ- مقدمه ای بر روش تحقیق-

mozhgan
03-18-2011, 05:32 AM
سنگ صبور

چشمك زند به بخت سياهم ستاره اي
داده ست روشني به شبم ماهپاره اي
اي ماه شبفروز ز من درگذر كه من
از خلق روزگار گرفتم كناره اي
دشتم فريب خورده ز هر ابر تيره اي
يا چوب خشك سوخته از هر شراره اي
بگذار مست باشم كاين درد كهنه را
جز با مي كهن نه علاجي نه چاره اي
از من تو درگذر
ه دگر در خور تو نيست
مردي دلش ز تيغ جفا پاره پاره اي
هيچم خطا نبود و دلم را شكست و رفت
دامن كشيد از چو من هيچكاره اي
سنگ صبور طاقت اندوه من نداشت
درهم شكست از غم دل سنگ خارهاي

mozhgan
03-18-2011, 05:33 AM
افسانه مردم

ديدم او را آه بعد از بيست سال
گفتم اين خود اوست ؟ يا نه ديگري ست
چيزكي از او در او بود و نبود
گفتم اين زن اوست ؟ يعني آن پري ست ؟
هر دو تن دزديده و حيران نگاه
سوي هم كرديم وحيرانتر شديم
هر دو شايد با گذشت روزگار
در كف باد خزان پر پر شديم
از فروشنده كتابي را خيرد
بعد از آن آهنگ رفتن ساز كرد
خواست تا بيرون رود بي اعتنا
دست من در را برايش باز كرد
عمر من بود او كه از پيشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
بازهم مضمون شعري تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او

mozhgan
03-18-2011, 05:33 AM
آخرين تير

ديو ديو ؟
آري ديو
اين تن افراخته چون كوه بلند
به چه فن آورم او را در بند ؟
من و اين تركش و اين تير و كمان ؟
من و اين بازي خرد
من و اين ديو گران؟
اگر اين تير رها گشت ز كف
اگر اين تير نيايد به هدف ؟
من و نابوديم آسان آسان
آخرين تير من از چله گذشت
تركش من دگر از تير تهي ست
دوي مي آيد ديو
ديگر اي بخت سياهم
به تو اميدي نيست

mozhgan
03-18-2011, 05:34 AM
او را رها كنيد

اي عاشقان عهد كهن
نفرينتان به جان من
او را رها كنيد
نفرين اگر به دامن او گيرد
نرسم خدا نكرده بميرد
از ما دوتن به يكي اكتفا كنيد
او را رها كنيد

mozhgan
03-18-2011, 05:35 AM
شبي بر ساحل زنده رود

ماه روي خويش را در آب مي بيند
شهر در خواب است
گويي خواب مي بيند
رود
اما هيچ تابش نيست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نيست
رود پيچان است
رود مي پيچد بروي بستري از ريگ
شهر بي جان است
سايه اي لرزان
مست آن جامي كه نوشيده است
ياد آن لبها كه در روياي مستي بخش بوسيده است
در كنار رود
مي سپارد گام
مي رود آرام

mozhgan
03-18-2011, 05:35 AM
آتش عشق

سوز جان بگذار و بگذر
اسير وناتوان بگذار و بگذر
چو شمعي سوختم از آتش عشق
مرا آتش بگذار و بگذر
دلي چون لاله بي داغ غمت نيست
بر اين دل هم نشان بگذار و بگذر
مرابا يك جهان اندوه جانسوز
تو اي نامهربان بگذار و بگذر
دوچشمي را كه مفتون رخت بود
كنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در اين ميان بگذارو بگذر
به او گفتم حميد از هجر فرسود
به من گفتا : جهان بگذار و بگذر

mozhgan
03-18-2011, 05:36 AM
چند گويم من از جدايي ها

هان چه حاصل از آشنايي ها
گر پس از آن بود جدايي ها
من با تو چه مهرباني ها
تو و بامن چه بيوفايي ها
من و از عشق راز پوشيدن
تو و با عشوه خودنمايي ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش اين سخنسرايي ها
چشم شوخ تو طرفه تفسري ست
آِكارا به بي حيايي ها
مهر روي تو جلوه كرد و دميد
در شب تيره روشنايي ها
گفته بودم كه دل به كس ندهم
تو ربودي به دلربايي ها
چون در آيينه روي خود نگري
مي شوي گرم خودستايي ها
موي ما هر دو شد سپيد وهنوز
تويي و عاشق آزمايي ها
شور عشقت شراب شيرين بود
اي خوشا شور آشنايي ها
...

mozhgan
03-18-2011, 05:36 AM
سفر نخستين

با خود شبي به سير و سفر رفتم
با سايه ام به گشت وگذر رفتم
با سايه گفتگوي من آن شب ادامه داشت
شب
با پياله هاي پياپي
پايان نمي گرفت
هر جام
جام خاطره اي بود
در دل هزار پرسش و بر لب سكوت تلخ
رفتيم رود را به تماشا كه او تشست
با اولين تساره شب آغاز گشته بود
با اولين پياله شب ما
شب ما را به سوي صبح
سوي سپيده سحري مي برد
شب شهر خفته را
خاموش زير چتر سياهش گرفته بود
زاينده رود
در دل مرداب مي نشست كه او برخاست
و دستهاي نحيفش را
بر نرده هاي آهني ساحل آويخت
و سايه سياهش
بر روي آبهاي روان ريخت
بانگي ؟
نه ناله اي
از سينه بركشيد
و آن سكوت كامل ساحل را آشفت
چونان نسيم
كه برگ درختان را
پنداشتي كه زمزمه سايه
در هيچ مي نشست
گفتي كه واژه ها
در حجم بي نهايت
نابود مي شدند
و باز هم سكوت
گفتم
سكوت چيست ؟،
آري سكوت تو هرگز دليل پايان نيست
خنديد
خنده ؟
نه
كه زهر خند خفته به لب بود
اين بار
گويي طنين صوت مي آمد
از ژرفناي چاه شگرفي مغموم
با واژههاي درهم نامفهوم
گفتي نه گفتگوست
كه نجوايي
مي گفت
گفتي سكوت ؟
هرگز
گاهي سكوت واژه گويايي ست
يك اسب شيهه مي كشد و سرنوشت ما
تغيير مي كند
حاصل چه بوود آنهمه فرياد را كه من ؟
گر شيهه بود شيوم من شايد
اما شيون به هيچ كار نيامد
و سوگواري
درماتم گلي كه به گرداب برگذشت
بيهوده
آن شب كه دست من
از دشت چيد آن شقايق وحشي را
آنگاه
برگ درخت توت دم دستش را چيد
با مت دشتي پر از شقايق
دشتي پر از شقايق وحشي بود
آنگاه برگ درخت توت رها بر آب مي رفت
ما نيز بر ساحلي كه خلوت و خاموشي
و پاسي از شبانه گذشته رفتيم
نه رفتني مصمم
كه گامهاي تفرج بود
بي آنكه قصد گردش و تفريحي
با مرد كشت سوخته اي گرم گشت مي رفتم
و انحناي گرده او
پنداشتي كه بار مصيبت را
بر خويش مي كشيد
پرسيدمش كه
رود آن خشمناك رود
گفتي چه شد ؟
به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ايستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد
بر ديدگان خسته خواب آلود
مي گفت
گفتي چه رود ؟ رود ؟ آن خشمناك رود ؟
لختي سكوت كرد
سپس افزود
هيهات
الحق كه ما چه پست و پليديم
و من علي الخصوص
من رود پاك را
در لحظه هاي خشم
در ذهن خود به دامن مرداب برده ام
بيچاره من كه خرمن عمرم را
با دست خويشتن
در شعله هاي آتش خشمم نشانده ام
بر كام ما نگشت و نكرديم
كاري كه چرخ نگردد
اين گرد گرد چرخ كهن گشت و كشت و گشت
ما روزهاي معركه در خواب بوده ايم
آنگاه مي گريست
كه من گفتم
اين جاي گريه نيست
آرام گريه كن
كه هق هق گريستن تو سكوت را
دديم صداي هق هق او اوج مي گرفت
گفتم
بگذر ز گريه مرد
آنجا نگاه كن
آن پرخروش رود خروشنده
اينك اين خاموش
در پاسخم سرود
آري شگفت رود
اما شگفت نيست ؟
آن پرخروش رود خروشنده اي
كه در من بود ؟
اينك اين در بطالت در ياس در كدورت خود تنها
تابنده آفتاب
از ما دريغ داشت طلوعش را
آيا
اين خيل خواب در خور خرگوشان
از چشم خلق خيمه نخواهد كند ؟
آنگاه مي فروش
ما را به يك پياله محبت كرد
در امتداد رود ما گفتگوكنان رفتيم
گفتم
هنوز هم ؟
شايد كه آب رفته به جوي آيد
خنديد يعني
گيرم كه آب رفته به جوي آيد
با آبروي رفته چه بايد كرد ؟
مي گفت
در سرزمين هرز
سرشاخه هاي سبز
نمي رويد
ديدم
ايمان به نااميدي بسيار خويش داشت كه ترسيدم
از دور عابري
با سوزناك زمزمهاي گرم ناله بود
هر كاو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد
در رهگذر باد نگهبان لاله بود
گفتم
شب ديرگاه شد
دستان سايه جانب من آمد
يعني برو كه رخصت رفتن داد
رفتم
درانتهاي جاده نگاهم بر او فتاد
او بود از روي نرده خم شده
روي رود
ديدم سيماب صبحگاهي
از سر بلندترين كوهها فرو ميريخت
گفتم
برخيز و خواب را
برخيز و باز روشني آفتاب را
...

mozhgan
03-18-2011, 05:37 AM
تمنا

كاش آن آينه اي بودم من

كه به هر صبح تو را مي ديدم

مي كشيدم همه اندام تو را در آغوش

سرو اندام تو با آنهمه پيچ

آنهمه تاب

آنگه از باغ تنت مي چيدم

گل صد بوسه ناب
...

mozhgan
03-19-2011, 01:31 AM
زير خاكستر

زير خاكستر ذهنم باقي ست
آتشي سركش و سوزنده هنوز
يادگاري است ز عشقي سوزان
كه بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقي آنگونه كه بنيان مرا
سوخت از ريشه و خاكستر كرد
غرق درحيرتم از اينكه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهي كه دلم مي گيرد
پيش خودم مي گويم
آن كه جانم را سوخت
ياد مي آرد از اين بنده هنوز
سخت جاني را ببين
كه نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بي تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پيش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
بعد تو ليك پس از آنهمه سال
كس نديده به لبم خنده هنوز
گفته بودند كه از دل برود يار چو از ديده برفت
سالها هست كه از دديه من رفتي ليك
دلم از مهر تو آكنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ايام ورقها زده است
زير بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشكست
در خيالم اما
همچنان روز نخست
تويي آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردي و با دست تهي
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتشي عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر كه گورم بشكافند عيان مي بينند
زير خاكستر جسمم باقي است
آتش سركش و سوزنده هنوز
...

mozhgan
03-19-2011, 01:32 AM
خواب خوب

پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
سرشك سبز برگ از شاخه هاي جنگل خاموش
مي افتاد
نه بيد از باد نه برگ از برگ مي جنبيد
شكاف ابرها راهي به نور مي دادند
دوباره راه را بر ماه مي بستند
و من همچون نسيمي از فراز شاخه ها پرواز م يكردم
تو را مي خواستم خوب اي خوبي
به ديدار تو من مي آمدم با شوق با شادي
تو را مي بينم اي گيسو پريشان در غبار ياد
تو با مهربانتر از مني يا من ؟
تو با من مهرباني ميكني چون مهر مهر مهرباني با من
پس از توفان پس از تندر پس از باران
گل آرامش آوازي
به رنگ چشمهاي روشنتدارد
نسيمي كز فراز باغ مي آيد
چه خوش بوي تنت دارد
من اينك در خيال خويش خواب خوب مي بينم
تو مي آيي و از باغ تنت صد بوسه مي چينم

mozhgan
03-19-2011, 01:32 AM
دل من مي سوزد

كه قناري هارا پر بستند

كه پر پاك پرستو ها را بشكستند

و كبوترها را

آه كبوترها را





دل من در دل شب

خواب پروانه شدن مي بيند

مهر در صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا مي چيند





واي باران!باران!

شيشه پنجره را باران شست

از دل من اما

چه كسي نقش تو را خواهد شست





آسمان سربي رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

مي پرد مرغ نگاهم تا دور





واي باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست.....

mozhgan
03-19-2011, 01:33 AM
غزلواره

این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
اینک به خک پای تو می سایم
کاین سر به خک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

mozhgan
03-19-2011, 01:34 AM
قصيده آبي خاكستري سياه

در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو
سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري
بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ،
باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
ن شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي كه به من مي گويد :
”گر چه شب تاريك است
دل قوي دار ، سحر نزديك است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مي بيند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند
آسمانها آبي
پر مرغان صداقت آبي ست
ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند
از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پر و بال
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري ؟
نه
از آن پاكتري
تو بهاري ؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اينهمه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سبزي چشم تو
درياي خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست
زندگي از تو و
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم
را ويرانه كنان مي كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده ي خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهاي
فرومانده ي خواب از چشمت بيرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكني پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايي را
بگذاز از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و كودكي است
چهره اي نيست عبوس
كودك خواهر من
در شب جشن عروسي عروسكهايش مي رقصد
كودك خواهر
من
امپراتوري پر وسعت خودذ را هر روز
شوكتي مي بخشد
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را مي خواند
گل قاصد آيا
با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر
آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه ي شاد
از لبان تو شنيد :
”زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي
توان در دل اين مزرعه ي خشك و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست “
قصه ي شيريني ست
كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو
بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوكواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك ، اما آيا
باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد
چه شبي بود و
چه روزي افسوس
با شبان رازي بود
روزها شوري داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هي ، هي
مي پرانديم در آغوش فضا
ما قناريها را
از درون قفس سرد رها مي كرديم
آرزو مي كردم
دشت سرشار ز سبرسبزي رويا ها را
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
از دلم رست گياهي سرسبز
سر برآورد درختي
شد نيرو بگرفت
برگ بر گردون سود
اين گياه سرسبز
اين بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه روياهايي
كه تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميتها
كه به آساني يك رشته گسست
چه اميدي ، چه اميد ؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد
دل من مي سوزد
كه
قناريها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري
دستهاي تو توانايي آن را دارد
كه مرا
زندگاني بخشد
چشمهاي تو به
من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهي ديگر
رونقي ديگر هست
مي تواني تو به من
زندگاني بخشي
يا بگيري از من
آنچه را مي بخشي
من به بي ساماني
باد را مي مانم
من به
سرگرداني
ابر را مي مانم
من به آراستگي خنديدم
من ژوليده به آراستگي خنديدم
سنگ طفلي ، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت
قصه ي بي سر و ساماني من
باد با برگ درختان مي گفت
باد با من مي گفت :
” چه تهيدستي مرد “
ابر باور مي كرد
من در آيينه رخ خود
ديدم
و به تو حق دادم
آه مي بينم ، مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟ هيچ
بي تو در مي ابم
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مي كردم
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر
مرا مي خواندي
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ي باد
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان
بي تو - اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ
درمانده به شب گمراهم
بي تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادي
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر
را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش مي ديدم
من به خود مي گويم:
” چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ “
باد كولي ، اي باد
تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
و جهان را به سموم نفست ويران كردي
باد كولي تو چرا
زوزه كشان
همچنان اسبي بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتي همه جا ؟
آن غباري كه برانگيزاندي
سخت افزون مي كرد
تيرگي را در دشت
و شفق ، اين شفق شنگرفي
بوي خون داشت ، افق خونين بود
كولي باد پريشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب
تو به
من مي گفتي :
” صبح پاييز تو ، ناميومن بود ! “
من سفر مي كردم
و در آن تنگ غروب
ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم :
” آي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان
درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا مي زنم :
” باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام “داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي
رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم :
” آي با باز كن پنجره را “
پنجره را مي بندي
با من اكنون چه نشتنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشويم ، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از
كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور ؟
و جدايي با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور ؟
سينه ام آينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار
، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم ، آه
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فرانموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
آذر ، دي 1343
حميد مصدق

mozhgan
03-19-2011, 01:35 AM
ارمغان شب

زندگي چون جمله هايي بود بي
پايان
سربهاي داغ
نقطه اي در انتهاي سطرهايي مختصر بودند
قلبها با قلبها نا آشنايي داشت
دستها با دستها
بيگانه تر بودند
در شب طولاني سنگين
كورمالان گرچه ياران در سفر بودند
سخت از هم بي خبر بودند
از دورويي هاي بي پروا
وز نگاه سرد گستاخانه بي شرم اين و آن
آن و اين در ‌آتش عصيان و خشمي شعله ور بودند
ني اميدي بود
نه نويدي بود
نه به
سر شوري
نه در دل اشتياقي بود
و لبان رازداران
در خطر بودند
دلهره
اندوه
نشئه مرفين ذلت بار
وفساد و شهوت تند جواني
جلوه گر بودند
در شبي اينگونه جانفرسا
در شبي اين گونه ذلت بار
مردم آزاده بيدار
چشم بر راه سحر
بودند

mozhgan
03-19-2011, 01:36 AM
من تمنا كردم

كه تو با من باشي
تو به من گفتي
هرگز هرگز
پاسخي سخت و درشت
و مراغصه اين هرگز كشت

حمید مصدق

mozhgan
03-19-2011, 01:37 AM
تشویش

وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم
به کجا باید رفت ؟
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غم من غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه ستی می داد
یک نفر دارد فریاد زنان می گوید
در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد
من که روزی ریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش

mozhgan
03-19-2011, 01:37 AM
چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند؟

ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
ایا کدام رزمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره بباران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس ایا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟

mozhgan
03-19-2011, 01:37 AM
چون قايق شكسته ز توفانم
ساحل مرا به خويش نمي خواند
امواج مي خروشند
امواج سهمگين
آيا
كدام موج
اينك مرا چو طعمه به گرداب مي دهد ؟
گرداب مي ربايدم از اوج موجها
در كام خود گرفته مرا تاب مي دهد
فرياد مي كشم
آيا كدام دست
برپاي اين نهنگ گران بند مي زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب ديده است
لبخند مي زند

mozhgan
03-19-2011, 01:40 AM
دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای،
بی برگ و بار، زیر نفسهای آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطره ی باران
در آرزوی آب.
ابری رسید،
ــ چهره درخت از شعف شکفت.
دلشاد گشت و گفت:
«ای ابر، ای بشارت باران!
«آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟!
غرید تیره ابر،
برقی جهید و چوب درخت کهن
بسوخت!
چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر
ای کاش،
خاکستر وجود مرا با خویش
می برد باد،
باد بیابانگرد.
ای داد،
دیدم که گرد باد
ــ حتی
خاکستر وجود مرا،
با خود نمی برد.

mozhgan
03-19-2011, 01:40 AM
مرمر بلند اندام

بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش
خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش
هر آن کسی که ببند چنین فرشته فتد
کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش
نهفته در لب او معجزات عیسایی
به جسم مرده من روح می دمد سخنش
لطیف هست چنان برگ گل رخ زیبایش
لطیفتر بود از برگهای غنچه تنش
کبود می شود آن مرمر بلند اندام
اگر که بوسه زنم در خیال بر بدنش
در این جهان به چه او را همی کنم تشبیه
که در لطافت و خوبی برد به خویشتنش
برای عاشق صادق وطن نخواهی یافت
کجاست دلبر عاشق همان بود وطنش
نیامدی که ببینی سرشک چشم حمید
کنون بیا و ببین همچو شمع سوختنش

mozhgan
03-19-2011, 01:40 AM
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

من مي شناختم او را

نام تو را هميشه بر لب داشت

حتي در حال احتضار

آن دلشکسته عاشق بي نام و نشان

آن مرد بي قرار



روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

هرروز پاي پنجره غمگين نشسته بود

و گفتگو نمي کرد

جز با درخت سرو

شب ها به کارگاه خيال خويش

تصويري از بلندي اندام مي کشيد

و در تصورش

تصوير تو بلندترين سرو باغ را

تحقير کرده بود



روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

او پاک زيست

پاک تر از چشمه هاي نور

همچون زلال اشک

يا چون زلال قطره باران به نوبهار

آن کوه استقامت

آن کوه استوار

وقتي به ياد روي تو بود

مي گريست



روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

او آرزوي ديدن رويت را

حتي براي لحظه اي از عمر خويش داشت

اما براي ديدن تو چشم خويش را

آن چشم پاک را

پنداشت

آلوده است و لايق ديدار يار نيست



روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

آن لحظه اي که ديده براي هميشه بست

آن نام خوب بر لب لرزان او نشست



شايد

روزي اگر



نه



آه



نمي آيد

mozhgan
03-19-2011, 01:41 AM
دل وحشت زده در سينه من ميلرزيد

دست من ضربه به ديواره زندان كوبيد

"آي اي همسايه زنداني من ضربه دست مرا پاسخ گوي"

ضربه دست مرا پاسخ نيست

تا به كي بايد تنها تنها

وندر اين زندان زيست

ضربه هر چند به ديوار فرو كوبيدم

پاسخي نشنيدم

سالها رفت كه من كرده ام به غم تنهايي خو

ديگر از پاسخ خود نوميدم

راستي!هان چه صدايي آمد؟

ضربه اي كوفت به ديواره زندان دستي؟ا

ضربه مي كوبد همسايه زنداني من

پاسخي مي جوي

ديده را ميبندم

در دل از وحشت تنهايي او مي خندمد

mozhgan
03-19-2011, 01:41 AM
حسادت

مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند
مگر بستان شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن غوطه ور گشتند
که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند
مگر دست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد
که می شنگند و می رقصند و می خندند
مگر ناگاه
نسیم سرد گستاخ از سر زلفت
چه می گویی ؟
تو و انکار ؟
تو را بر این وقاحتها که عادت داد ؟
صدای بوسه را حتی
درخت تک قد خم کرده بستان شهادت داد
مگر دیوار حاشا تا کجا تا چند ؟
خدا داند که شاید خک این بستان
هزاران صد هزاران بوسه بر پای تو
دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم نیست
به خود می پیچم از این رشک
اما خنده بر لب با تو گویم
اضطرابم نیست
مگر دیگر من و این خک وای از من
چناران بلند باغ حیدر را
تبر باران من در خک خواهد کرد
نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد
ترحم کن نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح
شفاعت کن
به پیش خشم این خشم خروشانم که در چشم است
به پیش قله آتشفشان درد
شفاعت کن
که کوه خشم من با بوسه تو
ذوب می گردد

mozhgan
03-19-2011, 01:42 AM
وقتي كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گري را
آغاز مي كند
وقتي كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز مي كند
آنگه ستاره سحري
در سپيده دم خاموش مي شود
آري
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بي طلوع گرم تو در زندگانيم
خاموش گشته ام

mozhgan
03-19-2011, 01:42 AM
حرف را بايد زد،

درد را بايد گفت

سخن از مهر من و جور تو نيست

سخن از متلاشي شدن دوستي است

و عبث بودن بودن پندار سرور آور مهر

آشنايي با شور؟

و جدايي با درد؟

و نشستن در بهت فراموشي

يا غرق غرور؟

سينه ام آينه ايست با غباري از غم

تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار

آشيان تهي دست مرا

مرغ دستان تو پُر مي سازند

آه مگذار که دستان من آن

اعتمادي که به دستان تو دارد

به فراموشيها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپيد دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد


من چه مي گويم ...آه

با تو اکنون چه فراموشيها

با من اکنون چه نشستنها

خاموشيهاست

تو مپندار که خاموشي من

هست برهان فراموشي من


من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه برمي خيزند !

mozhgan
03-19-2011, 01:43 AM
ارزش انسان

دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روييد
در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟
فكر نان بايد كرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دلها را
علف هرزه كين پوشانده ست
هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست

mozhgan
03-19-2011, 01:43 AM
رهگذر با من گفت

کودک خواهر من
نونهالی ست که من می بینم
می کشد قد چو یکی ساقه سبز گیاه
او چه داند کهچرا
باغ بی برگ و گیاه
از درختان تنومند تهی ست
او به من می گوید
چه کسی با تبر انداخته است
این درختان را بی رحمانه
او به من می گوید
باز در باغ درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟
من باو می گویم
من نهالی بودم
که مرا محنت بی آبی در خود
افسرد
می توانی فردا
توتنومند درختی باشی
او نمی داند اما
ریشه را با تیشه
صحبت از الفت نیست
کودک خواهر من
نو نهالی ست که در حال برآورد شدن است
من باو می خواهم
سخت هشدار دهم می ترسم
هیبت تیشه اش افسرده کند
کودک خواهر من
غرق در بی خبری ست

mozhgan
03-19-2011, 01:45 AM
غروری ست در من

غروری ست در من
که هر صبح
عقابان پروازشان سینه آسمانها
درودی شگفتانه گویند بر من
غروری ست در من
که آن کوه ستوار سر سوده بر آسمان را
که سیل سیه مست ویران کن خانمان را
کند غرق حیرانی و بهت بسیار
غروری ست در من
پدیدار
که از شوکتش چشم شاهین به وحشت درافتد
که هر شیر شرزه
به هر بیشه از شوکت خشم من مضطر افتد
غروری ست در من
نه
دیوی ست اینجا درون دل من
نه
گویی که آمیخته ست آخشیج خبائث به آب و گل من
غروری ست در من
مرا عاقبت این غرورم به خک سیه می نشاند
مرا چون پلنگان مغرور
شبی از فراز یکی قله کوه
به رفاترین ژرفی دره ای می کشاند
غروری ست در من
که یک شب به من شربت مرگ را می چشاند
غروری ست در من

mozhgan
03-19-2011, 01:46 AM
آیا کسی،فرمان انهدام مرا می خواند؟!
فریاد می زنم: ـ نه صدایی
بر من نه پاسخی،نه پیامی
تردید بود و من
این تَلخوَش شرنگ شماتت را
قطره
قطره
باری به جام کردم و نوشیدم
دیدم که می جوند دیوار اعتماد مرا موریانه ها
ایـــنـــک مــن آن عمــارت از پای بست و یـــرانـــــم

mozhgan
03-19-2011, 01:49 AM
این هم روایتی

وقتی بلند بانو
بنشست در برابر من
بعد از چه سالهای صبوری
بعد از هزار سال
دوری
دیدم هنوز هم
آبش به جوی جوانی ست
دیدم
تندیس جاودانی حسن است
زیباتر از همیشه
زیبای جاودانی ست
اما درون سینه من
حتی هنوز گرچه دلی می تپد ولی
در طول سایلان که چه بر من رفت
با این دل شکسته
آرام نا نشسته دمی
سر کرده ام به صبوری
خو کرده ام به حسرت دوری
پاییز عمر من اینک قدم زنان
در بستر زمانه گذر دارد
آه ای سموم سرد زمستان
بر نیسموز شمع وجود من
ایا چه وقت می گذاری
پس کدام وقت ؟
هر چند
حتی هنوز هم
او ایتی ست
بر من هر آنچه رفت ز جورش
حکایتی ست
این شعر این پریشان
کز خامه روی بستر کاغذ فروچکد
هرگز گمان مدار که نقش شکایتی ست
تنها
کز ما به جای ماند
این هم روایتی است
بدانید
حتی هنوز هم
او شاهکار خداوند است
یعنی که ایتی ست

mozhgan
03-19-2011, 01:50 AM
غزل

به خلوت بي ماهتاب من بگذر
به شام تار من اي آفتاب من بگذر
كنون كه ديده ام از ديدن تو محرم است
فرشته وار شبي رابه خواب من بگذر
نگاه مست تو را آرزوكنان گفتم
بيا به پرتو جام شراب من بگذر
اگر كه شعر شدي بر لبان من بنشين
اگر كه نغمه شدي از رباب من بگذر
فروغ روي تو سازد دل مرا روشن
بيا و در شب بي ماهتاب من بگذر
كرم كن و د كلبه ام قدم بگذار
مرا ببين و به حال خراب من بگذر
تو را كه طاقت سوز حميد يك دم نيست
نخوانده شعر مرا از كتاب من بگذر

mozhgan
03-19-2011, 01:50 AM
بی تو با تو

آن روز با تو بودم
امروز بی توام
آن روز که با تو بودم
بی تو بودم
امروز که بی توام با توام
....

mozhgan
03-19-2011, 01:51 AM
مرمر بلند اندام

بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش
خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش
هر آن کسی که ببند چنین فرشته فتد
کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش
نهفته در لب او معجزات عیسایی
به جسم مرده من روح می دمد سخنش
لطیف هست چنان برگ گل رخ زیبایش
لطیفتر بود از برگهای غنچه تنش
کبود می شود آن مرمر بلند اندام
اگر که بوسه زنم در خیال بر بدنش
در این جهان به چه او را همی کنم تشبیه
که در لطافت و خوبی برد به خویشتنش
برای عاشق صادق وطن نخواهی یافت
کجاست دلبر عاشق همان بود وطنش
نیامدی که ببینی سرشک چشم حمید
کنون بیا و ببین همچو شمع سوختنش

mozhgan
03-19-2011, 01:52 AM
خون و جنون

کسی با سکوتش
مرا تا بیابان بی انتها جنون برد
کسی با نگاهش
مرا تا درندشت دریای خون برد
مرا بازگردان
مرا ای به پایان رساندیه آغاز گردان

mozhgan
03-19-2011, 01:52 AM
چگونه باز به ماتم نشست خانه ما
هزار نفرین باد
به دستهای پلیدی
که سنگ تفرقه افکند در میانه ما

mozhgan
03-19-2011, 01:52 AM
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز

mozhgan
03-19-2011, 01:53 AM
نگاهت را در آینه می شکنند

لبانت را از کلام

تصویر لرزانی از سکوت

رویای مدفون ترانه هاست

میدانم ، تو را از دست هایت می شکنند!

حسرت ناسروده هایم را به چه زبانی بخوانم!؟

درد زخم هایم را به که گویم

راز شکستن استخوانم را چگونه فریاد زنم!؟

شهابی در سرزمین شقایقم

چگونه، بر کدام دفتر سپید نقش بندد

رعشه ی سکوتم.؟

چگونه بگویم، باور ام را نشکن!

تو را از دست هایت می شکنند

مرا در کلامم

آوار سوخته ی این خاکستر

سایه ی عقیم آفتاب است

باور نکن از ظلام بدرخشی

بیهوده از چهره ام نشویید

خاکستر کبود تولدم را

من بی جهت از تو شکفتم

در سرزمین عقیم اتحاد

تو را از دست هایت می شکافند

مرا از جگر ناسروده هایم!

mozhgan
03-19-2011, 01:53 AM
درشبان غم تنهایی خویش
عـابد چشم سخنگوی تو ام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی تو ام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر میکردم
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است
وای باران ! باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران، باران
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که درآن دولت خاموشی هاست
با تو در خواب ، مرا
لذت ناب هماغوشی هاست
از گریبان تو صبح صادق
میگشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه ، از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه ، بهاران از توست
از تو میگیرد وام
هربهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان میکاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به شب جشن عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و دشت
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت میمیرد
رفته ای اینک، اما آیا
باز برمیگردی
چه تمنای محال
خنده ام میگیرد
آرزو میکردم
دشت سرشار ز سرسبزی رویاها را
من گمان میکردم
دوستی همچون فصلی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه میدانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه میدانستم
سبزه میپژمرد از بی آبی
سبزه یخ میزند از سردی دی
من چه میدانستم
دل هرکس دل نیست
قلب ها بی خبر از عاطفه اند
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیت ها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی، چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من میسوزد
که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را
آه کبوترها را...
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه، میبینم، میبینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی ، روی تو را
کاشکی میدیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که_ مهم نیست زیاد_
و تکان دادن سر را که عجب ، عاقبت مرد ، افسوس!
کاشکی میدیدم
من به خود میگویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا میزنم، آی
باز کن پنجره را
پنجره را میبندی
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها
با تو اکنون چه فراموشی هاست
چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم
من اگر ما نشوم خویشتنم
تو اگر ما نشوی خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟
من چه میگویم آه
با تو اکنون چه فراموشی ها
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر بر خیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

mozhgan
03-19-2011, 01:54 AM
امشب

خاک کدام میکده از اشک چشم من
نمناک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمناک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست

mozhgan
03-19-2011, 01:55 AM
چون دشت آب نور
چون عطر پونه بودم
در ژرفنای شب
آمد نسیم و رایحه ام را برد
تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز
تا آسمان روز
چون راز سر به مهر نهان دارم
وان شور بخش واژه نامت را
من دره عمیق غمم در من
پرواز ده طنین کلامت را
من پرواز کرده ام
از بامهای دنیا
تا دامهای دنیا

mozhgan
03-19-2011, 01:55 AM
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
« من او را می شناختم
نام تو را همیشه به لب داشت
حتی در حال احتضار
آن دلشكسته عاشق بی نام و نشان
آن مرد بی قرار »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
« هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفتگو نمی كرد
جز با درخت سرو ، در باغ كوچك همسایه
شبها به كارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می كشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر كرده بود . »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
« او پاك زیست
پاكتر از چشمه های نور
همچون زلال اشك
یا چون زلال قطره باران به نوبهار
آن كوه استقامت
آن كوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود
می گریست ! »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
« او آرزوی دیدنت را
حتی برای لحظه ای از عمر خود داشت
اما برای دیدن تو چشم خویش را
آن در سرشك غوطه ور
آن چشم پاك را
پنداشت آلوده است
و لایق دیدار یار نیست . »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
« آن لحظه ای كه دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید
روزی اگر ...
چه ؟
او ؟
نه ، نمی آید !!

mozhgan
03-19-2011, 01:56 AM
آبى خاكسترى سياه

در شبان غم تنهايى خويش
عابد چشم سخنگوى توام
من در اين تاريكى
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوى توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بى پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوى تو
موج درياى خيال
كاش با زورق انديشه شبى
از شط گيسوى مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مى كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر مى كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاى تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه من
گرم رقصى موزون
كاشكى پنجه من
در شب گيسوى پر پيچ تو راهى مى جست
چشم من چشمه ى زاينده ى اشك
گونه ام بستر رود
كاشكى همچو حبابى بر آب
در نگاه تو رها مى شدم از بود و نبود
شب تهى از مهتاب
شب تهى از اختر



ابر خاكسترى بى باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكسترى بى باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ى خاكسترى سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوى توام هست
اما
تلخى سرد كدورت در تو
پاى پوينده ى راهم بسته
ابر خاكسترى بى باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واى ، باران
باران ؛
شيشه ى پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسى نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربى رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مى پرد مرغ نگاهم تا دور
واى ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤياى فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
من شكوفايى گلهاى اميدم را در رؤياها مى بينم
و ندايى كه به من مى گويد :
"گر چه شب تاريك است
دل قوى دار ، سحر نزديك است "
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مى بيند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مى چيند
آسمانها آبى
پر مرغان صداقت آبى ست
ديده در آينه ى صبح تو را مى بيند
از گريبان تو صبح صادق
مى گشايد پر و بال





تو گل سرخ منى
تو گل ياسمنى
تو چنان شبنم پاك سحرى ؟
نه
از آن پاكترى
تو بهارى ؟
نه
بهاران از توست
از تو مى گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايى را
هوس باغ و بهارانم نيست
اى بهين باغ و بهارانم تو
سبزى چشم تو
درياى خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
اى تو چشمانت سبز
در من اين سبزى هذيان از توست
زندگى از تو و
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه كنان مى كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستى خود را دادم
آه سرگشتگى ام در پى آن گوهر مقصود چرا
در پى گمشده ى خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبى اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
و سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهاى فرومانده خواب از چشمت بيرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكنى پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايى را
بگذاز از زيور و آراستگى
من تو را با خود تا خانه ى خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگى
چه صفايى دارد
آرى از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مى بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسى عروسكهاى
خواهر كوچك خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتى نيست ز دارايى داماد و عروس
صحبت از سادگى و كودكى است
چهره اى نيست عبوس
خواهر كوچك من
در شب جشن عروسى عروسكهايش مى رقصد
خواهر كوچك من
امپراتورى پر وسعت خود را هر روز
شوكتى مى بخشد
خواهر كوچك من نام تو را مى داند
نام تو را مى خواند
گل قاصد آيا
با تو اين قصه ى خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمى گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبى بود و چه فرخنده شبى
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه ى شاد
از لبان تو شنيد :
"زندگى رويا نيست
زندگى زيبايى ست
مى توان
بر درختى تهى از بار ، زدن پيوندى
مى توان در دل اين مزرعه ى خشك و تهى بذرى ريخت
مى توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست "
قصه ى شيرينى ست
كودك چشم من از قصه ى تو مى خوابد
قصه ى نغز تو از غصه تهى ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اى اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند





در دلم آرزوى آمدنت مى ميرد
رفته اى اينك ، اما آيا
باز برمى گردى ؟
چه تمناى محالى دارم!
خنده ام مى گيرد
چه شبى بود و چه روزى افسوس
با شبان رازى بود
روزها شورى داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هى ، هى
مى پرانديم در آغوش فضا
ما قناريها را
از درون قفس سرد رها مى كرديم
آرزو مى كردم
دشت سرشار ز سبرسبزى رويا ها را
من گمان مى كردم
دوستى همچون سروى سرسبز
چارفصلش همه آراستگى ست
من چه مى دانستم
هيبت باد زمستانى هست
من چه مى دانستم
سبزه مى پژمرد از بى آبى
سبزه يخ مى زند از سردى دى
من چه مى دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بى خبر از عاطفه اند
از دلم رست گياهى سرسبز
سر برآورد درختى شد نيرو بگرفت
برگ بر گردون سود
اين گياه سرسبز
اين بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه روياهايى
كه تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميتها
كه به آسانى يك رشته گسست
چه اميدى ، چه اميد ؟
چه نهالى كه نشاندم من و بى بر گرديد
دل من مى سوزد
كه قناريها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه اميد عظيمى به عبث انجاميد
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مى انديشم
مى توانى تو به لبخندى اين فاصله را بردارى
تو توانايى بخشش دارى
دستهاى تو توانايي آن را دارد
كه مرا
زندگانى بخشد
چشمهاى تو به من مى بخشد
شور عشق و مستى
و تو چون مصرع شعرى زيبا
سطر برجسته اى از زندگى من هستى
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهى ديگر
رونقى ديگر هست
مى توانى تو به من
زندگانى بخشى
يا بگيرى از من
آنچه را مى بخشى
من به بى سامانى
باد را مى مانم
من به سرگردانى
ابر را مى مانم
من به آراستگى خنديدم
من ژوليده به آراستگى خنديدم
سنگ طفلى ، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه مى آشفت
قصه ى بى سر و سامانى من
باد با برگ درختان مى گفت
باد با من مى گفت :
" چه تهيدستي مرد "
ابر باور مى كرد
من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه مى بينم ، مى بينم
تو به اندازه ى تنهايى من خوشبختى
من به اندازه ى زيبايى تو غمگينم
چه اميد عبثى
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستى من ، هستى من
تو همه زندگى من هستى
تو چه دارى ؟
همه چيز
تو چه كم دارى ؟ هيچ
بى تو در مى يابم
چون چناران كهن
از درون تلخى واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مى كردم
كه تو خواننده ى شعرم باشى
راستى شعر مرا مى خوانى ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورم نيست كه خواننده ى شعرم باشى
كاشكى شعر مرا مى خواندى
بى تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بى تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ى باد
بى تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بى سرو سامان
بى تو - اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بى تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ى من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادى
نه خروش
بى تو ديو وحشت
هر زمان مى دردم
بى تو احساس من از زندگى بى بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم





چه كسى خواهد ديد
مردنم را بى تو ؟
بى تو مردم ، مردم
گاه مى انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مى گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسى مى شنوى ، روى تو را
كاشكى مى ديدم
شانه بالازدنت را
بى قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاشكى مى ديدم
من به خود مى گويم:
" چه كسى باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ "
باد كولى ، اى باد
تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردى
و جهان را به سموم نفست ويران كردى
باد كولى تو چرا زوزه كشان
همچنان اسبى بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتى همه جا ؟
آن غبارى كه برانگيزاندى
سخت افزون مى كرد
تيرگى را در دشت
و شفق ، اين شفق شنگرفى[؟]
بوى خون داشت ، افق خونين بود
كولى باد پريشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مى كردى هنگام غروب
تو به من مى گفتى :
" صبح پاييز تو ، ناميومن بود ! "
من سفر مى كردم
و در آن تنگ غروب
ياد مى كردم از آن تلخى گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اينك كوهى
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايى گلها در دشت
باز برمى گردم
و صدا مى زنم :
" آي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كن پنجره را
كه پرستو مى شويد در چشمه ى نور
كه قنارى مى خواند
مى خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد "
سبز برگان درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا مى زنم :
" باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام "داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بى تو
بى تو مى رفتم ، مى رفتم ، تنها ، تنها
وصبورى مرا
كوه تحسين مى كرد
من اگر سوى تو برمى گردم
دست من خالى نيست
كاروانهاى محبت با خويش
ارمغان آوردم




من به هنگام شكوفايى گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مى خندى
من صدا مى زنم :
" آي باز كن پنجره را "
پنجره را مي بندى
با من اكنون چه نشتنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسى مى خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشوم ، تنهايم
تو اگر ما نشوى
خويشتنى
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزى
همه برمى خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشينى
چه كسى برخيزد ؟
چه كسى با دشمن بستيزد ؟
چه كسى
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مى گويند
كوهها شعر مرا مى خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ى اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ى پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ى عصيان نياز
در تو دمسردى پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از
متلاشى شدن دوستى است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايى با شور ؟
و جدايى با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشى
يا غرق غرور ؟
سينه ام آينه اى ست
با غبارى از غم
تو به لبخندى از اين آينه بزداى غبار
آشيان تهى دست مرا
مرغ دستان تو پر مى سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادى كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهى بگذارد
من چه مي گويم ، آه
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشى من
هست برهان فراموشى من

mozhgan
03-19-2011, 01:57 AM
شعر سیب از مصدق و جواب فروغ !

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت...

جواب فروغ فرخزاد به حمید مصدق

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت...