توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کابــــــــــــــوسهای شبـــــــــانه
mozhgan
03-18-2011, 05:24 AM
امشب به یاد اسمت خوابم نمی برد باز
امشب به ياد اسمت خوابم نمی برد باز
مرغ دلم اسير است ديگر نمی پرد باز
زخمی که در دلم بود با رفتنت به خون شد
ليکن زبان الکن پرده نمی درد باز
اسمت ميان قلبم چون خنجری نشسته
خون بر دلم چو ليلی، مجنون نمی رسد باز
امشب به ياد چشمت در آسمان ستاره
گويی که شرمگين است هرگز نمی دمد باز
امشب به ياد رويت چشمم به ماهتاب است
اخم از رخ سپيدش بی تو نمی شود باز
امشب به ياد عشقت در سينه می تپد دل
از بهر تو تپيدن هرگز نمی نهد باز
بهر تو بود نازم هر کس خريد اما
دانم که چشم مستت آن را نمی خرد باز
قلبم ميان سينه چون بلبل اسير است
خو کرده با اسارت ديگر نمی رهد باز
اين يک شب سياه هم با ياد تو سحر شد
حتی شب سياه هم بی تو نمی رسد باز
mozhgan
03-18-2011, 05:25 AM
در سخن بودم شبی با ایینه
گفتم: ان شادی چه شد ؟ گفت : گذشت !
گفتم : ان لبخند شادی بخش کو ؟
گفت: خوابی بود و این رویا گذشت ...
mozhgan
03-18-2011, 05:25 AM
..
( نصف شب باشد، هر چه ...!
فاخته بايد بخواند! )
گفتم نگرانِ گفت و گویِ بلند من با باد نباشيد
دهانم را نبنديد، آزارم ندهيد
خوابم را خراب نکنيد
من نمیدانم سپيدهی نرگس کدام است
من نمیدانم شکوفهی دريا چيست
من از فاختههای سحرخيزِ درهی خيزران
هيچ آوازی نشنيدهام
فقط وقتی از بيتُالَحْم
به جانبِ جُلجُتا میرفتيم
حضرتِ يحيی گفت:
چه زندان و چه خانه،
هر دو سویِ همهی ديوارهای دنيا يکیست.
..
mozhgan
03-18-2011, 05:26 AM
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعه ها خون جای بارون میچکه
عمر جمعه به هزار سال میرسه
جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه
آدم از دست خودش خسته میشه
با لبای بسته فریاد میکنه
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعه ها خون جای بارون میچکه
جمعه وقت رفتنه موسم دل کندنه
خنجر از پشت میزنه اونکه همراه منه
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعه ها خون جای بارون میچکه
mozhgan
03-18-2011, 05:26 AM
می دانی ما چه می کنیم؟
اگر که نباشیم
چه کسی ثبت می کند لحظه های بی خوابی
یا درد را
اگر که نباشیم
صبح که فراموش می کنند همه زوزه گرگ را
چه کسی از هراس دل گوسفند آگاه می شود؟
می دانی که چه می کنیم
اگر که نباشیم که لحظه های باران را
ثبت کنیم
چه کسی راز خیسی چهره ای را می داند
از اشک
و همه از یاد می برند
لحظه های هق هق گذشته را
می دانی که چه می کنیم
چه می کنم؟
من لحظه های نا گفتنی را ثبت می کنم
داستان های نا نوشتنی
و بودن فراموش شده ای را
دوباره باز
معنا می کنم
می دانی که من چه می کنم؟
من اگر که نباشم
هیچ کس داستان درد را
به یاد نمی آورد
بر سنگ قبر گذشته هایم.
به لحظه ای می روم و
هیچ کس وقتی فریاد می کردم را
مرا با دشنام هایم
یا با خنده های پر سر و صدایم
به یاد نمی آورد
آنوقت
شعر هایم را می خوانند.
من می دانی که چه می کنم؟
شعر می گویم
می نویسم برایت همه را
..
mozhgan
03-18-2011, 05:26 AM
شب
شعری می شود
نسیم .. شعر ی
بغض شعری می شود همیشه
اشک ها شعری
خنده هایم هم شعر می شوند
عشق کلمه های هر شعری
خواهش بدنم شعری چون شبی بلند
غروب
برف
باران
نگاه آب شعر میشوند
تا داستان مرا بگویند
واین داستان
شعری می شود و
این شعر داستانی
تا آنرا بر سر هر سر آشفته ای گویند
mozhgan
03-18-2011, 05:27 AM
شبی ..
- کدام شب ؟
شبی ..
شبی ستاره ای دهان گشود
- چه گفت ؟
نگفت ، از لبش چکید
- سخن چکید ؟
سخن نه ، اشک
ستاره می گریست
- ستاره ی کدام کهکشان ؟
ستاره ای که کهکشان نداشت
سپیده دم که خاک
در انتظار روز خرم است
ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد
نهفته در نگاه شبنم است..
mozhgan
03-18-2011, 05:27 AM
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان
یک چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم..
mozhgan
03-18-2011, 05:27 AM
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای دو دریای خاموش
گاه می پرسم : از خویش بی خویش
شاید آنجا در آن سوی سیلاب
خواب بی گریه ی سبز مرداب
برگ را با نسیم سحرگاه
گفت و گویی نبود و نبوده ست
باز می گویم
ای چشم بیدار
پس درین خشک سال ترانه
آن همه واژگان پر آزرم
بر لب لاله برگان صحرا
ترجمان کدامین سرود است ؟
شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای نگاه پر آزرم
این سرود درود است و بدرود
mozhgan
03-18-2011, 05:28 AM
شب از نیمه گذشته است،
اما هنوز به صبح بسیار مانده.
روز که می رفت حرف تازه ای برای گفتن نداشت.
خورشید غروبش را در پس ابری نهان کرد،
و عاشقان بهانه های بسیار برای دلتنگی داشتند.
حالا شب از نیمه گذشته است دیگر.
خون را از افق آسمان شسته اند،
و کس خورشیدی را به انتظار نیست،
جز خورشید که تصویری مبهم از کاسه ای مسین
در رویای زربافت خود می بیند،
و سیاووشی که نگاهش در کاسه ی مس خونین است..
mozhgan
03-19-2011, 01:59 AM
درد کوچکی نیست
گریستن با کسی که دوستش نمی داری
و زندگی با چشم هایی که در پوستت افتاده اند..
فکر کرده ای که اگر یک شب
کابوس اینهمه اشتیاق به سراغت بیاید
دیگر دل سپردگی .. رهایت نخواهد کرد..
همیشه
هرچیز
پیش از آنکه اتفاق بیفتد آغاز شده است
- کابوس ها -
و تو
بدرقه خواهی شد
بی آنکه بوسیده شوی..
mozhgan
03-19-2011, 01:59 AM
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته ام
گوئیا او مرده در من کاین چنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، به چشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که وای
سایه ای هم زآنچه بودم نیستم!
همچو آن رقاصه ی هندو باز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بیگمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آنرا ز بیم
در دل مردابها بنهفته ام
می روم اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا؟ منزل کجا؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
او که چون در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بیتاب مرا دربر گرفت
آه، آری این منم! اما چه سود
او که در من بود، دیگر نیست، نیست
mozhgan
03-19-2011, 02:00 AM
تاریکترین شب
رودی است ایستاده
در مرداب خون
به قطره قطره ی گم
و سیمای خاکستری ِ تو
با تاریک روشنای بامدادیش
تازه در باران
رکاب زده بود
یا که پیاده ی خیسی
ساده
به راه میآمد
با قهر قطره های تاریک شب..
mozhgan
03-19-2011, 02:00 AM
سحر نزدیک شد
ای کاش ،
خیال ِ مهربانت رخ نماید
یک نفس از خواب برخیزد.
پری وار و غزلخوانان ،
به مشتاقان ِ دیدارش در آمیزد .
سر ِ دستی از آرامش
به تنگِ ماهی ِ دلتنگ افشاند
به مروارید ِ انگشتان ِ سیمین ساق،
دهان ِ تنگ ِ کفش ِ منتظر را
بر کران ِ در بپوشاند،
سبکباران
درون ِ جامه خوابش نرم ،
ز روی برگ ــ فرش ِ آن درخت ِ پیر ،
خرامان سوی من خیزد .
شبم زندانی ِ اکنون شود شاید ،
غزالی مست ،
شب ِ جادوی چشمش را
به چشم ِ خسته ی بیدار ِ من ریزد .
سحر نزدیک شد
اما
در این خاکستری ِ خیس ،
چه بیرنگ است !
خیالت نیست .....
دلم اندازه ی دنیای من تنگ است .
mozhgan
03-19-2011, 02:01 AM
ای ساروان
ای کاروان
لیلای من کجا می بری
بـا بـردن،لیلای مـن،جان و دل مـرا می بری
ای ساروان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
ای ساروان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
در بستـن،پیمـان مـا،تنهــا گـواه مــا شــد،خـــدا
تا جهان،بر پا بُـوَد،این عشق ما مانـد به جا
ای ساروان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
ای ساروان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
تمامی دینم ز دنیای فانـی،شراره ی عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری،خوشا قطره اشکی،ز سوز عشقی،خوشا زندگانی
همیشه خدایا،محبت دلها،بـه دلهـا بماند،بسان دل ما
که لیلی و مجنون،فسانه شود
حکایت ما،جاودانه شود
تــو اکنــون ز عشقـم گـریزانی
غمــم را ز چشمــم نمــی خـوانی
از این غم،چه حالم،نمی دانی
پس از تو نمـونم بـرای خـدا،تـو مـرگ دلـم را ببیـن و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم،گل هستی ام را به چین و برو
که هستم من آن تک درختی،که در پای طوفان نشسته
همـه شـاخـه هـای وجـودش،ز خشـم طبیـعـت شکسته
ای ساروان
ای کاروان
لیلای من کجا می بری
بـا بـردن لیلای مـن،جان و دل مـرا می بری
ای ساروان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
ای ساروان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
mozhgan
03-19-2011, 02:02 AM
آتش در دل فکن
برپا کن صد شرر
سوزان کوبان شکن
برکش جامی دگر
زین شام و زین پگاه
جانی دیوانه خواااه...
با من (با من)
بیگانه*ای (بیگانه*ای)
خویشم خوان و خموش (خویشم خوان و خموش )
زهرش در خون من بادا هماره نوش
در سکوتی ماتم*افزا
من کناری و مرغ شیدا
با من دل*خسته گوید
از چه بنشسته*ای تو تنها
عشق یاری در دل دارم
می*دهد هر دم آزارم
شکوه*ها تا بر دل دارم
می*گریزم از رسوایی
می*ستیزم با تنهایی
جام نوشین بر لب دارم
مرغ شیدا بیا بیا
شاهد ناله*ی حزینم شو
با نوایی به روز و شب
هم*صدای دل غمینم شو
ای صبا گر شنیده*ای
راز قلب شکسته*ام امشب
با پیامی به او رسان
رهگذار دل حزینم شو
لحظه*ای آسمان تو بنگر
چهره*ی ارغوانی*ام
با غم عشق او خزان شد
نوبهار جوانی*ام
لحظه*ای آسمان تو بنگر
چهره*ی ارغوانی*ام
با غم عشق او خزان شد
نوبهار جوانی*ام
آتش در دل فکن
برپا کن صد شرر
سوزان کوبان شکن
برکش جامی دگر (برکش جامی دگر)
زین شام و زین پگاه (زین شام و زین پگاه)
جانی دیوانه خواااه..
mozhgan
03-19-2011, 02:03 AM
شب و تاريكي و پروا
يك نگاه از ته دنيا
به همه روزهاي رفته
ما و اين غريبه فردا
چه صدائي؟ چه هوائي؟
گو كجاست نور خدائي؟
به كجا بايد پناه برد؟
تو كه از جنس صبائي!
بايست اي زمانه ي بد!
بخواب اي خسته ز هجرت!
بگذار تا در آغوش تو
دهم بر باد غم غربت
همه فردا.همه ديروز.همه اينجا پر ز دردست
گل زيبا.گل گيرا.گل شيدا.گل زردست
آسمان آبي تر هم هست! ميتوان شب را عوض كرد
بين دستهاي منو تو ولي افسوس! خاك سردست
ببين از زندگي دوريم
مثل شب ساكت و كوريم
غافليم همه از اين كه
ما! درين قافله نوريم
چشم بگشا و ببين ما
ميتوانيم كوه باشيم
در ميان سنگ صحرا
سخت و جاري. رود باشيم
كنج عزلت را رها كن!
مرغ آتش را صدا كن!
برخيز! برخيز!
با من اين شب را فنا كن
mozhgan
03-19-2011, 02:03 AM
بر می خیزم
از خواب رویا ها
مشتی هوشیاری بر صورت ام می پاشم
چشمان ام هنوز می سوزد
از خواب شیرین رویا ها ...... !!!
mozhgan
03-19-2011, 02:03 AM
دیشب دل من بهانه میکرد
بی خود هوس ترانه میکرد
وقتی که دلم تو را نمیدید
غم دردلم آشیانه میکرد
دیشب دل من شکایتش را
از دست تو و زمانه میکرد
وقتی که کبوتر خیالم
فکر تو وآب و دانه میکرد
گیسوی بلند این غزل را
با دست خیال شانه میکرد
mozhgan
03-19-2011, 02:04 AM
درون آینه یک زن
زخود پرسیدآیا من
همان بودم که اکنونم
همین اینم که آن بودم
*
بگو پس خنده هایم کو؟
کجایند که نمی بینم
*
چرا اینقدر تنهایم
که تنها تکیه گاه من
دو خط شعرو کمی گریه
واین آهی که می بینم
*
چه آمد بر سرم اینک؟
که اینسان زار و غمگینم
تمام شب نمی خوابم
فقط کابوس می بینم
چرا اینگونه دلگیرم؟
*
کجا رفت آن عروسک ها
چه شد آن خواب های من
بگو آن دختر شادی
که می خند ید، من بودم؟!!
mozhgan
03-19-2011, 02:05 AM
نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافظ، توى صف اتوبوس
....
گفتم : سلام خواجه ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روانى ؟ گفتا : خودم ندانم
...
گفتم : بگیر فالى ، گفتا : نمانده حالى
گفتم : چگونهاى ؟ گفت : در بند بىخیالى
...
گفتم که : تازه تازه شعر و غزل چه دارى؟
گفتا که : مى سرایم شعر سپید بارى
...
گفتم : کجاست لیلى ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایى
....
گفتم : بگو ز خالش ، آن خال آتش افروز
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز
...
گفتم : بگو زمویش ، گفتا : که مِش نموده
گفتم : بگو ز یارش ، گفتا : ولش نموده
...
گفتم : چرا چگونه ؟ عاقل شدست مجنون ؟
گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون
mozhgan
03-19-2011, 02:05 AM
می ترسم
از کابوس های هر شبم می ترسم
از ارتفاعی که هر شب به سقوط محکومم می کند می ترسم
از آدم هایی که سایه ندارند
از صورت هایی که چشم ندارند
و سایه های طلبکاری که منت عشق را به روحم می کشند می ترسم
از خنده های مخوف می ترسم
نمی خواهم که بخوابم
با پلک هایم می جنگم برای بیداری و منم که مغلوب هر شبم و دوباره باز همان خواب های آشفته
و فقط تو با روح من بیگانه نیستی
و آشنایی با زخم های کهنه ام
در چشم های بارانی ام جوانه می زنی و من ! سبز می شوم..
mozhgan
03-19-2011, 02:08 AM
خواب نبودم ....؟
نیمه شب چشمهایم را روی هم گذاشتم،
اتاق تنگ وتاریک بود
نگاه ماه افسرده
مدادها خیره به صورتم رنگ زرد پاشیدند
من خواب نبودم ...
دستهایم پراز یخ شد
دیگر ستاره چشمک نزد
روی صندلی نشستم
صدایش را ضبط کردم
آه کشیدم :
قاصدک پرکشید
من خواب نبودم ...
مشتی بر دیوارکوبیدم
سقف فرو ریخت
اما تابلوی بهارمحکم به دیوار چسبیده بود
و من خواب بودم ..
mozhgan
03-19-2011, 02:09 AM
از مرز خواب می گذشتم
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر روئید
ساقه اش از ته خواب شقا هم سر کشید
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خواب گشودم
نیلوفر له همه زندگی ام پیچیده بود در
رگ هایش من بودم که می دویدم
هستی اش در من ریشه داشت
و همه من بودم
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
mozhgan
03-19-2011, 02:09 AM
امشب دراین گیرووداراندیشه هامن غریبم
درخلسه های شبانه مبهوت حسی عجیبم
بایدبیایی ببینی وقتی که تنهاسکت است
درانتظارحضورت هرلحظه ای بی شکیبم
انگاردیری نبوده روزی که ماغنچه بودیم
روزی که درکچه باغ احساس گشتی نصیبم
تندیس عشق من وتوفرهادوشیرین نبوده
یک عشق ازجنس باران انگارگشته طبیبم
درفکرتوهرشب وروزاین زندگی میشودسر
فهمیده ام این خیال هرروزه داده فریبم
امشب فقط مانده ام من لبریزاز حس رویش
درباغ سرخ حضورت محتاج یک دانه سیبم
درفکر خودمینویسم زیباترین قصه هارا
اماقلم روی کاغذهربارمیزدنهیبم
mozhgan
03-19-2011, 02:09 AM
مرا ببر به خواب خود
که خسته ام از همه کس
که خواب و بیداری من
هر دو شکنجه بود و بس
من از تو حرف می زنم
شب عاشقانه می شود
تو را ادامه میدهم
همین ترانه می شوم...
mozhgan
03-19-2011, 02:10 AM
من منتظرت شدم ولي در نزدي
بر زخم دلم گل معطر نزدي
گفتي كه اگر شود مي آيم اما
مرد اين دل و آخرش به او سر نزدي
mozhgan
03-19-2011, 02:10 AM
مـن آن نقـش آفـریـن نقـاش پیـرم
تـو آن نقشی که در دامت اسیرم
زدم بــر پــرده صــد بــارت دریـغـــا،
نه آن بودی که هستی در ضمیرم
mozhgan
03-19-2011, 02:10 AM
بی تو
برگ خزانی جا مانده
از پاییزم
زیر پای
عابر دهر
ناله خش خش گونه ام
نوازشیست
بر گامهای رهگذر شب
و پایانی بر سکوت
ظهور کن
بهار شود
دوباره
برویانم
و باز
زنده ام کن
تا نفسی چند
زیر افتاب چشمانت بیاسایم
mozhgan
03-19-2011, 02:11 AM
بیا بیرون از تو اون قاب
دست بکش رو تن سردم
بزا حس کنم یکی هست
که میشه همدم دردم
هر کسی کنار من بود
زد و برد و رفت و خندید
طفلک این دلم نفهمید
زخمی کاری زد به قلبم . . .
تو بیا پنجره ها رو
جا بذار رو تن دیوار
منو از ستم رها کن
ببرم به اوج ابرا
ببرم به خواب و رویا
بسپرم به سحر بوسه
منو از خودم جدا کن
تن تو خستگیهامو
می گیره از من تنها
منو می بره از این شهر
به ستاره های روشن . . .
mozhgan
03-19-2011, 02:11 AM
خواهشم ، تمنایم ، باورم کن
با مهربونیت شرمنده عشق اندکم کن
می سوزم ، شعله می کشم ، می بارم ، سیلابم
با صبوریت راهی ِ آرامش بیشترم کن
دوستم ، یاورم ، باورم کن
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.