mohamad.s
03-16-2011, 10:38 AM
رابطه عشق و عرفان / عشق مقدم است، یا شناخت؟
به تعبیر دیگر اول دوست میداریم، بعداً میشناسیم، یا اول معرفت و شناخت به دست میآوریم، بعد از آن علاقه و محبت پیدا میشود؟
پرسشی بود که به ظاهر ساده میآمد، اما به دلیل اینکه هر دو نمونه را خبر داشتم، برایم مبهم بود.
گفتم: من فکر میکنم اگر علاقهمند باشیم، ما را به دنبال شناخت میکشد.
گفت: تا نشناسیم، چگونه علاقه پیدا میشود؟
گفتم: گاهی از فضای عمومی، از جوّ، از عادت، از روح جمعی، نمیدانم از راههای دیگر، شوق و علاقه نسبت به چیزی پیدا میشود. این کشش، ما را درگیر با یک موضوع یا شخص یا حادثه میکند. سراغش میرویم. نزدیکتر که میشویم تازه چیزهای تازهای میبینیم و میفهمیم که علاقه ما بیشتر میشود.
گفت: شاید هم عمیقتر و ریشهدارتر میشود.
گفتم: شاید هم از ابهام به وضوح میرسد و خطوط و چارچوب آن محبت، روشنتر ترسیم میشود.
گفت: بگذار من هم دلیل خودم را بگویم. ما چرا به چیزی یا کسی محبت پیدا میکنیم؟ رمز جاذبه اشیاء برای ما در چیست؟ آیا غیر از این است که در آن «مورد محبت»، نشانههایی از کمال، جمال، خوبی، جامعیت، سودمندی، جاودانگی و خیر میبینیم و به آن علاقهمند میشویم؟ فطرت ما به سوی آنچه خوب و زیبا و خیر باشد کشیده میشود. این را میگویند «قانون جذب و انجذاب».
گفتم: مثلاً ما به پدر و مادر محبت داریم، یا والدین به فرزندانشان دلبستگی دارند. در آنها چه دیدهاند که شیفته شدهاند؟
گفت: مگر والدین، تأمین کننده نیازهای عاطفی و روحی فرزندان نیستند؟ مگر پدران و مادران تداوم وجود خود را در «آینه فرزندان» نمیبینند؟ چه خیری و جاذبهای زیباتر از این؟
گفتم: ولی من فکر میکنم این محبت در نهاد آنان وجود دارد. در سایه این عشق، به هم نزدیک میشوند و به خوبیها، فایدهها و زیباییهایی یکدیگر پی میبرند.
گفت: آیا شده است شما به کسی که نمیشناسید، علاقمند باشید؟ یا برای رفتن به شهر و کشوری که هیچ اطلاعی از آن ندارید، مشتاق باشید؟
گفتم: نه، دلیلی ندارد که دل به چیزی بسپارم که از آن هیچ نمیدانم؟
گفت: داریم به هم نزدیک میشویم. گاهی از کنار کسی رد میشوی که او را نمیشناسی، یا در کنار کسی مینشینی که صرفاً به عنوان یک فرد برایت مطرح است و از افکار، روحیات، سوابق، ویژگیها، موقعیت اجتماعی و جایگاه خاص او اطلاعی نداری. برخوردت هم عادی است و بیاحساس. اما همین که بدانی آن که در کنارت نشسته یا از برابرت گذشته، فلان دانشمند، فلان هنرمند، فلان قهرمان، فلان ایثارگر و فلان نیکوکار است، احساس میکنی به طرف او کشیده میشوی و علاقه پیدا میکنی، حس احترام در تو جوانه میزند، دوست داری با او هم سخن شوی، یا او هم تو را بشناسد و با تو گرم بگیرد. این حس از کی پیدا میشود؟ از همان زمان که نسبت به او شناخت پیدا میکنی.
گفتم: این را قبول دارم. یک بار در یک مسافرت، با کسی که در صندلی کنار من نشسته بود، آشنا شدم و تصادفی فهمیدم که او یکی از استادان معروف و مهم است. خیلی خوشحال شدم. قبلاً چیزهایی درباره او شنیده بودم، اما در طول چند ساعت همسفری و با حرفهایی که با هم زدیم و خاطراتی که گفت، اطلاعاتم درباره او چند برابر شد و علاقهام هم به او به همین نسبت افزایش یافت.
گفت: پس در این میان یک چیز به صورت «قاعده» روشن میشود و آن اینکه اگر بخواهیم علاقه ما به چیزی یا کسی یا موضوعی بیشتر شود، راهش افزایش آگاهی نسبت به آن است.
گفتم: من از خیلی وقت پیش میشنیدم که عشق به خدا چنین و چنان است و دوست داشتم که من نیز مثل بعضی از عارفان و وارستگان، خدا را دوست داشته باشم و مزه این دوستی را بچشم و ثمره آن را در زندگیام حس کنم. راستی، راه پیدا کردن این علاقه چیست؟ چرا بعضیها احساس محبت نسبت به او ندارند؟
گفت: این بیعلاقگیها به خاطر بیمعرفتی یا کم معرفتی است. هر چه خدا را، جلال و جمال او را، نعمتهای او را، احسانهایی که به تو کرده و خوبیهایی که در حق تو انجام داده بشناسی، بیشتر دوستش خواهی داشت. اتفاقاً این موضوع، در گفتوگویی که میان خداوند و یکی از پیامبرانش بوده است، به صراحت مطرح شده است.
گفتم: یعنی اینکه چطور میشود عاشق خدا شد و او را دوست داشت؟
گفت: آری. خداوند روزی به حضرت داود وحی کرد که: ای داود: مرا دوست بدار و مردم را هم دوستدار من ساز. داود پیامبر به خداوند عرض کرد: خودم به تو محبت و علاقه دارم. مردم را چگونه به تو علاقمند سازم؟ خدا فرمود: نعمتهای مرا برای آنان یادآوری کن. وقتی بدانند چه نعمتهایی از سوی من به آنان عطا شده است، مرا دوست خواهند داشت.
گفتم: خوب، از این محبت چه چیزی عایدمان میشود؟
گفت: محبت، اطاعت میآورد و دوستی به همراهی منتهی میشود.
گفتم: کمی بیشتر توضیح بده. میخواهم فرق انسانهایی را که خدا دوست هستند، با آنان که خدا را نمیشناسند یا دوست ندارند نیز بدانم.
گفت: تا حالا شده که کسی را زیاد دوست داشته باشی و خاطرش برایت عزیز باشد؟
گفتم: بله، خیلی هم شده.
گفت: آیا شده به خاطر دوستت و علاقهای که به او داری، برنامه خودت را تغییر دهی یا از آنچه دلت میخواهد صرف نظر کنی؟
گفتم: آری، این هم برایم پیش آمده است.
گفت: این از آثار عشق و محبت است. یعنی محبت و علاقه، انسان را از «خود» بیرون میآورد و بسته به دیگری میسازد. وقتی عشق باشد، حاضر نیستی حرفی بر خلاف نظر معشوقت بزنی یا کاری بر خلاف رضایت او انجام دهی. حاضری هر سختی را بر خود هموار سازی تا او از تو نرنجد. این مقتضای محبت است، البته اگر علاقه، واقعی باشد نه شعار و ادعا.
گفتم: فکر میکنم شعر معروف باباطاهر عریان هم به همین نکته اشاره دارد که میگوید:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
گفت: الحق که به جا گفتی. یعنی باباطاهر به جا و زیبا گفته است. وقتی محبوب و جانان ما خدا باشد و او را به خاطر این همه احساس و نیکی و لطف که به ما داشته و دارد، دوست بداریم، به خاطر این دوستی حاضر نیستیم بر خلاف گفته و خواستهاش عمل کنیم. اگر میگوییم ما عاشق خداییم، ولی نافرمانی هم میکنیم، معلوم میشود عشق ما واقعی نیست. این است که گفتم: محبت، اطاعت میآورد و دوستی به همراهی میکشاند.
گفتم: اگر اشتباه نکنم، شنیدهام در شعری که عربی و منسوب به امام صادق علیهالسلام است، مضمونی این چنین آمده است که: اظهار علاقه و دوستی به خدا میکنی، در عین حال مرتکب معصیت میشوی؟ به جانم سوگند که این کار، کار شگفتی است. اگر دوستی تو واقعی باشد، از او اطاعت میکنی، چرا که دوستدار، همیشه مطیع دوست خویش است.
گفت: همین طور است. کلام شیوای حضرت صادق نیز به همین نکته اشاره دارد. شاید رمز این که اجر و مزد زحمات و رسالت پیامبر خدا در قرآن، «مودت اهل بیت» قرار داده شده است، برای تأثیرگذاری همین محبت در زندگی محبین خاندان رسول خدا صلیاللهعلیهوآله است. اگر عشق به اهل بیت علیهماسلام هم واقعی باشد نه شعاری، این علاقه به همراهی و همرنگی میکشاند. آن وقت کسی که مدعی عشق حسینی است، نمیتواند بینماز باشد، چون حسین بن علی برای نماز کشته شد و مدعی ولایت علی علیهالسلام نمیتواند حق کشی و ظلم داشته باشد، چون مولایش علی، مظهر عدالت و حق بود. مگر میشود خانمی عاشق زهرا سلاماللهعلیها باشد و حجابش را مراعات نکند؟!
گفتم: و اگر این محبت باشد، عاشق اهل بیت علیهمالسلام پیوسته به یاد آنان است، در سوگشان غمگین و در شادی آنان شاد است، یعنی نبضش با نبض آن خاندان میزند، به زیارتشان میرود و یاد و نام آنان را گرامی میدارد و چون آنان را میشناسد، دلبسته و خاطرخواه آنان میشود.
گفت: آه... که دوباره رفتی سر مطلب اول، یعنی رابطه محبت و معرفت و اینکه کدام یک در دیگری تأثیر میگذارد و کدام یک مقدم است.
گفتم: بالاخره معلوم شد کدام یک مقدم است؟
گفت: نتیجه این همه حرف و حدیث، این شد که این دو در یکدیگر و بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند. هم معرفت، محبت
به تعبیر دیگر اول دوست میداریم، بعداً میشناسیم، یا اول معرفت و شناخت به دست میآوریم، بعد از آن علاقه و محبت پیدا میشود؟
پرسشی بود که به ظاهر ساده میآمد، اما به دلیل اینکه هر دو نمونه را خبر داشتم، برایم مبهم بود.
گفتم: من فکر میکنم اگر علاقهمند باشیم، ما را به دنبال شناخت میکشد.
گفت: تا نشناسیم، چگونه علاقه پیدا میشود؟
گفتم: گاهی از فضای عمومی، از جوّ، از عادت، از روح جمعی، نمیدانم از راههای دیگر، شوق و علاقه نسبت به چیزی پیدا میشود. این کشش، ما را درگیر با یک موضوع یا شخص یا حادثه میکند. سراغش میرویم. نزدیکتر که میشویم تازه چیزهای تازهای میبینیم و میفهمیم که علاقه ما بیشتر میشود.
گفت: شاید هم عمیقتر و ریشهدارتر میشود.
گفتم: شاید هم از ابهام به وضوح میرسد و خطوط و چارچوب آن محبت، روشنتر ترسیم میشود.
گفت: بگذار من هم دلیل خودم را بگویم. ما چرا به چیزی یا کسی محبت پیدا میکنیم؟ رمز جاذبه اشیاء برای ما در چیست؟ آیا غیر از این است که در آن «مورد محبت»، نشانههایی از کمال، جمال، خوبی، جامعیت، سودمندی، جاودانگی و خیر میبینیم و به آن علاقهمند میشویم؟ فطرت ما به سوی آنچه خوب و زیبا و خیر باشد کشیده میشود. این را میگویند «قانون جذب و انجذاب».
گفتم: مثلاً ما به پدر و مادر محبت داریم، یا والدین به فرزندانشان دلبستگی دارند. در آنها چه دیدهاند که شیفته شدهاند؟
گفت: مگر والدین، تأمین کننده نیازهای عاطفی و روحی فرزندان نیستند؟ مگر پدران و مادران تداوم وجود خود را در «آینه فرزندان» نمیبینند؟ چه خیری و جاذبهای زیباتر از این؟
گفتم: ولی من فکر میکنم این محبت در نهاد آنان وجود دارد. در سایه این عشق، به هم نزدیک میشوند و به خوبیها، فایدهها و زیباییهایی یکدیگر پی میبرند.
گفت: آیا شده است شما به کسی که نمیشناسید، علاقمند باشید؟ یا برای رفتن به شهر و کشوری که هیچ اطلاعی از آن ندارید، مشتاق باشید؟
گفتم: نه، دلیلی ندارد که دل به چیزی بسپارم که از آن هیچ نمیدانم؟
گفت: داریم به هم نزدیک میشویم. گاهی از کنار کسی رد میشوی که او را نمیشناسی، یا در کنار کسی مینشینی که صرفاً به عنوان یک فرد برایت مطرح است و از افکار، روحیات، سوابق، ویژگیها، موقعیت اجتماعی و جایگاه خاص او اطلاعی نداری. برخوردت هم عادی است و بیاحساس. اما همین که بدانی آن که در کنارت نشسته یا از برابرت گذشته، فلان دانشمند، فلان هنرمند، فلان قهرمان، فلان ایثارگر و فلان نیکوکار است، احساس میکنی به طرف او کشیده میشوی و علاقه پیدا میکنی، حس احترام در تو جوانه میزند، دوست داری با او هم سخن شوی، یا او هم تو را بشناسد و با تو گرم بگیرد. این حس از کی پیدا میشود؟ از همان زمان که نسبت به او شناخت پیدا میکنی.
گفتم: این را قبول دارم. یک بار در یک مسافرت، با کسی که در صندلی کنار من نشسته بود، آشنا شدم و تصادفی فهمیدم که او یکی از استادان معروف و مهم است. خیلی خوشحال شدم. قبلاً چیزهایی درباره او شنیده بودم، اما در طول چند ساعت همسفری و با حرفهایی که با هم زدیم و خاطراتی که گفت، اطلاعاتم درباره او چند برابر شد و علاقهام هم به او به همین نسبت افزایش یافت.
گفت: پس در این میان یک چیز به صورت «قاعده» روشن میشود و آن اینکه اگر بخواهیم علاقه ما به چیزی یا کسی یا موضوعی بیشتر شود، راهش افزایش آگاهی نسبت به آن است.
گفتم: من از خیلی وقت پیش میشنیدم که عشق به خدا چنین و چنان است و دوست داشتم که من نیز مثل بعضی از عارفان و وارستگان، خدا را دوست داشته باشم و مزه این دوستی را بچشم و ثمره آن را در زندگیام حس کنم. راستی، راه پیدا کردن این علاقه چیست؟ چرا بعضیها احساس محبت نسبت به او ندارند؟
گفت: این بیعلاقگیها به خاطر بیمعرفتی یا کم معرفتی است. هر چه خدا را، جلال و جمال او را، نعمتهای او را، احسانهایی که به تو کرده و خوبیهایی که در حق تو انجام داده بشناسی، بیشتر دوستش خواهی داشت. اتفاقاً این موضوع، در گفتوگویی که میان خداوند و یکی از پیامبرانش بوده است، به صراحت مطرح شده است.
گفتم: یعنی اینکه چطور میشود عاشق خدا شد و او را دوست داشت؟
گفت: آری. خداوند روزی به حضرت داود وحی کرد که: ای داود: مرا دوست بدار و مردم را هم دوستدار من ساز. داود پیامبر به خداوند عرض کرد: خودم به تو محبت و علاقه دارم. مردم را چگونه به تو علاقمند سازم؟ خدا فرمود: نعمتهای مرا برای آنان یادآوری کن. وقتی بدانند چه نعمتهایی از سوی من به آنان عطا شده است، مرا دوست خواهند داشت.
گفتم: خوب، از این محبت چه چیزی عایدمان میشود؟
گفت: محبت، اطاعت میآورد و دوستی به همراهی منتهی میشود.
گفتم: کمی بیشتر توضیح بده. میخواهم فرق انسانهایی را که خدا دوست هستند، با آنان که خدا را نمیشناسند یا دوست ندارند نیز بدانم.
گفت: تا حالا شده که کسی را زیاد دوست داشته باشی و خاطرش برایت عزیز باشد؟
گفتم: بله، خیلی هم شده.
گفت: آیا شده به خاطر دوستت و علاقهای که به او داری، برنامه خودت را تغییر دهی یا از آنچه دلت میخواهد صرف نظر کنی؟
گفتم: آری، این هم برایم پیش آمده است.
گفت: این از آثار عشق و محبت است. یعنی محبت و علاقه، انسان را از «خود» بیرون میآورد و بسته به دیگری میسازد. وقتی عشق باشد، حاضر نیستی حرفی بر خلاف نظر معشوقت بزنی یا کاری بر خلاف رضایت او انجام دهی. حاضری هر سختی را بر خود هموار سازی تا او از تو نرنجد. این مقتضای محبت است، البته اگر علاقه، واقعی باشد نه شعار و ادعا.
گفتم: فکر میکنم شعر معروف باباطاهر عریان هم به همین نکته اشاره دارد که میگوید:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
گفت: الحق که به جا گفتی. یعنی باباطاهر به جا و زیبا گفته است. وقتی محبوب و جانان ما خدا باشد و او را به خاطر این همه احساس و نیکی و لطف که به ما داشته و دارد، دوست بداریم، به خاطر این دوستی حاضر نیستیم بر خلاف گفته و خواستهاش عمل کنیم. اگر میگوییم ما عاشق خداییم، ولی نافرمانی هم میکنیم، معلوم میشود عشق ما واقعی نیست. این است که گفتم: محبت، اطاعت میآورد و دوستی به همراهی میکشاند.
گفتم: اگر اشتباه نکنم، شنیدهام در شعری که عربی و منسوب به امام صادق علیهالسلام است، مضمونی این چنین آمده است که: اظهار علاقه و دوستی به خدا میکنی، در عین حال مرتکب معصیت میشوی؟ به جانم سوگند که این کار، کار شگفتی است. اگر دوستی تو واقعی باشد، از او اطاعت میکنی، چرا که دوستدار، همیشه مطیع دوست خویش است.
گفت: همین طور است. کلام شیوای حضرت صادق نیز به همین نکته اشاره دارد. شاید رمز این که اجر و مزد زحمات و رسالت پیامبر خدا در قرآن، «مودت اهل بیت» قرار داده شده است، برای تأثیرگذاری همین محبت در زندگی محبین خاندان رسول خدا صلیاللهعلیهوآله است. اگر عشق به اهل بیت علیهماسلام هم واقعی باشد نه شعاری، این علاقه به همراهی و همرنگی میکشاند. آن وقت کسی که مدعی عشق حسینی است، نمیتواند بینماز باشد، چون حسین بن علی برای نماز کشته شد و مدعی ولایت علی علیهالسلام نمیتواند حق کشی و ظلم داشته باشد، چون مولایش علی، مظهر عدالت و حق بود. مگر میشود خانمی عاشق زهرا سلاماللهعلیها باشد و حجابش را مراعات نکند؟!
گفتم: و اگر این محبت باشد، عاشق اهل بیت علیهمالسلام پیوسته به یاد آنان است، در سوگشان غمگین و در شادی آنان شاد است، یعنی نبضش با نبض آن خاندان میزند، به زیارتشان میرود و یاد و نام آنان را گرامی میدارد و چون آنان را میشناسد، دلبسته و خاطرخواه آنان میشود.
گفت: آه... که دوباره رفتی سر مطلب اول، یعنی رابطه محبت و معرفت و اینکه کدام یک در دیگری تأثیر میگذارد و کدام یک مقدم است.
گفتم: بالاخره معلوم شد کدام یک مقدم است؟
گفت: نتیجه این همه حرف و حدیث، این شد که این دو در یکدیگر و بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند. هم معرفت، محبت