mohamad.s
03-13-2011, 08:46 PM
دربارهی «هومر و لنگلی»؛ رمان جدید دکتروف
اسطورهی وقایعنگاری آمریکا
«ای. ال. دکتروف» نویسندگی را با شکستی بینظیر شروع کرد. روزی معلم دبیرستانش از او خواست تا همچون دیگر همشاگردیهایش با آدم شاخصی گفتوگو کند و زندگینامهی او را بنویسد. دکتروف که آن روزها ادگار صدایش میزدند، مطلبی ارائه داد دربارهی یکی از بازماندگان هولوکاست به نام «کارل» که در نیویورک زندگی میکرد، حبهی قند را مثل قدیمیهای اروپا بین دندانهایش میگذاشت و چای مینوشید و دربان یکی از ساختمانهای شهر بود. معلم ادگار که از نوشتهی شاگردش شگفتزده شده بود، از او خواست که از «کارل» عکس بگیرد تا مطلب او را در روزنامهی مدرسه منتشر کند. ادگار اما در پاسخ گفت: «نه، امکانش نیست. کارل خیلی خجالتیست و نمیشود از او عکس گرفت.» معلم اما بر خواستهاش پافشاری کرد تا آنکه ادگار مجبور شد واقعیت را اعتراف کند: «کارلی وجود ندارد، همه را از خودم درآوردم.» ادگار لورنس جوان از آن درس نمرهی قبولی نگرفت اما این روزها در هفتاد و هشت سالگی با انتشار یازده رمان در طول نیم قرن زندگی، خود به «اسطورهی وقایعنگاری آمریکا» تبدیل شده است. «جویس کرول اوتس» همزمان با انتشار «هومر و لنگلی» رمان جدید دکتروف، در هفتهنامهی «نیویورکر» یادداشتی نوشته و دکتروف را بهخاطر روایت داستان اسطورههای تاریخ صد و پنجاه سال پیش آمریکا ستایش کرده و او را اسطورهی وقایعنگاری آمریکا لقب داده است.
دکتروف این روزها با انتشار رمان «هومر و لنگلی» بار دیگر توجه منتقدان و علاقهمندان ادبیات را به آثار خود جلب کرده است. وی در «هومر و لنگلی» به واقعهای رجوع کرده که خود او هم آن را از کودکیهایش به خوبی به یاد میآورد. ماجرا از این قرار است که در دههی چهل میلادی داستان زندگی دو برادر به نامهای هومر و لنگلی کالیر توجهی ساکنان شهر نیویورک را به خود جلب میکند. هومر و لنگلی برادران عجیبغریبی بودند که در محلهی هارلم منهتن شهر نیویورک زندگی میکردند و از سالیان سال قبل ارتباطشان را با همهی دوستان و آشنایانشان قطع کرده بودند و سر کار نمیرفتند و بهشدت گوشهگیر بودند. این دو برادر در طول زندگی خود میزان قابل توجهی زباله، وسائل کهنه و عتیقه و اشیاء و ابزارآلات مستعمل جمع آوری میکردند و همهی آنها را در خانهاشان در خیابان ۱۲۸ ام منهتن انبار میکردند تا شاید روزی به کارشان بیاید. همسایههای برادران کالیر بارها آنها را دیده بودند که در خیابانهای اطراف پرسه میزدند و از سطل زبالههای خیابانهای نیویورک تکه نان و پسماندهی غذا جمع میکردند اما با وجود تمام شایعات هیچکس فکر نمیکرد که پس از مرگ برادران کالیر در سال ۱۹۴۷ و پیدا کردن جسد آنها و تخلیهی کامل همهی این زبالهها از منزلشان، نزدیک به ۱۵۰ تن آت و آشغال، روزنامه باطله، کالسکه بچه، اشیاء قدیمی، وسائل بدردنخور و خلاصه هزار جور زباله از خانهی آنها بیرون بیاید. داستان زندگی برادران کالیر پس از مرگشان دهان به دهان گشت و حتی تخلیهی خانهاشان بیش از یک هفته طول کشید و هزاران نفر با کنجکاوی فراوان فرایند تخلیه این زبالههای را از نزدیک نگاه کردند و بعد روزنامهی تایمز دربارهاشان مقاله نوشت و تکهای از تاریخ و افسانه شهر نیویورک شدند.
واقعیت این است که برادران کالیر که چهار سال با هم اختلاف سن داشتند، فرزندان خانوادهی متمولی بودند. پدرشان هرمان کالیر متخصص بیماریهای زنان بود و هردوی این برادرها از تحصیلات خوبی برخوردار بودند. هر دو در دانشگاه کلمبیا تحصیل کردند، هومر حقوق خواند و لنگلی مهندسی گرفت و علاقه زیادی هم به اختراع داشت. لنگلی پیانو میزد و چندین و چند وسیله هم ساخت که یکی از آنها ژنراتوری الکتریکی بود که از روی ژنراتور مدل «فورد» شبیهسازی شده بود. خانوادهی کالیر در سال ۱۹۰۹ به محلهی هارلم منهتن نقلمکان کردند که در آن زمان برخلاف این روزها، محلهی خوبی بود و ساکنان ثروتمندی داشت. در سال ۱۹۱۹ پدر برادران کالیر خانواده را ترک کرد و چند سال بعد هم درگذشت. جزئیات دقیقی از این اقدام پدر در دست نیست و معلوم نیست که آیا مادر برادران کالیر هم همراه با پدر از آنها جدا شده بود یا نه اما با مرگ پدر در سال ۱۹۲۳ و سپس مرگ مادر در سال ۱۹۲۹ هومر و لنگلی وارث منزل پدری شدند و از آن زمان بود که شروع کردند به جمعآوری آت و آشغال.
با شروع این کار شایعات دربارهی زندگی این دو برادر قوت گرفت و دزدان زیادی به طمع پیدا کردن عتیقه و وسائل قیمتی چند بار شیشه خانهاشان را شکستند و تلاش کردند که وسائلاشان را بدزدند. از این زمان هومر و لنگلی در و پنجرهی خانهاشان را آهن کشیدند و چفت و بست زدند و برای مقابله با دزدان و مزاحمان احتمالی، تله دستساز درست کردند و آنها را در قسمتهای مختلف منزلشان جاسازی کردند. در سال ۱۹۳۲ هومر کور شد و چندی بعد هم رماتیسم گرفت و مسئولیت پیدا کردن غذا و احتیاجاتشان افتاد بر گردن لنگلی. از سال ۱۹۳۹ قبضهایشان را نپرداختند و شهرداری برق و آب و گاز و تلفنشان را قطع کرد و برای ادامهی حیات به روشهای دستساز و خانگی پناه بردند و برای گرمکردن خودشان از چراغ نفتی استفاده کردند و تلاش کردند که با موتور ماشین، برق تولید کنند و آب مورد نیازشان را هم از پارکهای اطراف فراهم میکردند.
نخستین بار نام برادران کالیر در سال ۱۹۳۸ در روزنامهی نیویورکتایمز درج شد. علتش هم دعوایی بود که آن دو با شهرداری و بر سر پرداخت عوارض و پسدادن وامهایشان پیدا کردند. همسایهها هم شایعه درست کرده بودند که این دو میلیونها پول جمع کردهاند و نمیخواهند که آنها را توی بانک بگذراند و روی خروار خروار اسکناس زندگی میکنند. در سال ۱۹۴۲ روزنامهی نیویورکهرالد تریبیون با لنگلی گفتوگو کرد و دربارهی جمعآوری روزنامهی باطله از او پرسید که وی این چنین جواب داد: «این روزنامهها را برای هومر جمع میکنم. جمع میکنم که وقتی قدرت دیدش را دوباره بهدست آورد بتواند خبرها را دنبال کند.» در ۲۱ مارس سال ۱۹۴۷ شخصی که خودش را معرفی نکرد با پلیس هارلم تماس گرفت و گفت که تصور میکند برادران کالیر مردهاند.
پلیس کار را آغاز کرد اما بهخاطر آهنکاریهای در و پنجره نتوانست وارد خانه شود و در نهایت گروهی هفتنفره دستبهکار شدند و با شکستن پنجره و میلههای آهنی آن اقدام به تخلیه زبالههای خانه کردند چرا که همهی خانه را آت و آشغال گرفته بود. طبق گزارشهایی که بعدا منتشر شد، تعداد زیادی روزنامه، پنجره، در، طناب و وسائل مستعمل در اتاقخوابهای برادران کولیر انبار شده بود. ابتدا جنازهی هومر پیدا شد و طبق گزارش پزشک قانونی علت مرگش هم گرسنگی، کمبود آب بدن و سکته قلبی گزارش شد. تیم تخلیه کارش را ادامه داد و ابتدا نزدیک به ۱۹ تن زباله و وسائل کهنه از خانه بیرون آورد اما اثری از لنگلی نبود. شایعاتی سرگرفت که لنگلی ناپدید شده و حتی کسی هم گفت که او را دیده که سوار قطار شده است اما یک هفته بعد و با خروج بیش از صد تن از این جنس وسائل، جنازهی لنگلی هم تنها چند متر آن طرفتر از مکانی که جنازهی هومر قرار داشت، پیدا شد. جنازهی وی در حالی پیدا شد که انگار لنگلی خودش گرفتار یکی از تلههای دستسازی شده بود که خودشان ساخته بودند.
سالها پس از پیدا شدن جنازهی برادران کالیر و تخلیهی کامل خانه، شهرداری منزل آن دو را خراب کرد و پارک کوچکی در آن محل ساخت به نام برادران کالیر. بعدها ماجرای زندگی برادران کالیر در سال ۱۹۵۴ توسط «مارسیا داورنپورت» کتاب شد و تا به امروز چندین و چند کتاب و فیلم بر اساس زندگی آنها ساخته شده است اما ایدهی رمان «هومر و لنگلی» وقتی برای دکتروف شکل گرفت که چند سال پیش گزارشی در تایمز خواند که همسایههای محلهی پارک برادران کالیر در هارلم شکایت کردهاند که نام پارک باید عوض شود. دکتروف در این باره میگوید: «باورم نمیشود، شصت سال از این ماجرا گذشته است و هنوز برادران کالیر، این موجودات بیآزار، هنوز هم دارند آدمهای آن محله را اذیت میکنند.» دکتروف همچنین میگوید: «اینکه برادران کالیر خودشان را از بقیهی دنیا جدا کرده و این همه آتوآشغال جمع میکردند که ارثیهاشان باشد یا اینکه شاید فکر میکردند که در آینده بهدردشان بخورد، بهنظرم یک جور مسخره کردن همهی چیزهاییست که ما اینروزها برای نگهداشتنشان پافشاری میکنیم.» دکتروف در جای دیگری هم میگوید: «سالهای پایانی دورهی ریاست جمهوری جورج بوش بود و من ناخودآگاه مادام یاد ماجرای زندگی برادران کالیر میافتادم. اینکه آیندهامان رو به افول است.» جای دیگری هم میگوید: «مابین آتوآشغالهای تخلیه شده پس از مرگ برادران کالیر، دفترچهای بانکی هم بود که مقدار زیادی پول درش بود. برایم خیلی جالب است که هومر و لنگلی پول داشتند اما میرفتند دنبال ماندهی غذای دیگران. برایم جالب است که اینهمه وسائل کهنه جمع میکردند برای آیندهشان.»
ای.ال. دکتروف میگوید که داستان خیلی ساده برایش شروع شد، شروع کرده به نوشتن و اولین جمله این بوده: «من هومر هستم، برادر کوره.» رمان «هومر و لنگلی» دکتروف از زبان هومر نوشته شده و دکتروف برای نوشتناش تحقیق خاصی نکرده، همه را بر اساس همان جزئیاتی نوشته که از کودکی یادش مانده، به همین خاطر دست خودش را در داستانسرایی بازگذاشته و کمی واقعیت را هم تغییر داده است. مثلا در رمان دکتروف این هومر است که پیانو میزند نه لنگلی و همچنین زمان مرگ آنها به سی سال بعد تغییر یافته است. دکتروف میگوید: «من از نسل همان میلیونها جوانی هستم که هر وقت مادرشان وارد اتاق ریخت و پاشیدهاشان میشده، داده میزده: خدای من! برادران کالیر! اصطلاح «برادران کالیر» برای مادران و بچههای نسل من در نیویورک یعنی اتاق ریخت و پاشیده.» دکتروف در ادامه میگوید: «همین موقع بود که من به خودم گفتم که برادران کالیر چیزی فرای آن داستانی هستند که ما میدانیم، آنها قسمتی از افسانهی نیویورکاند.» دکتروف در پاسخ به سئوالی دربارهی جابجایی واقعیت در داستان «هومر و لنگلی» میگوید: «وقتی داستان مینویسید، دستتان باز است. هیچ مرزی در کار نیست، میشود به همهجا پرواز کرد. میتوانید مثل یک گزارشگر بنویسید، میتوانید اعتراف کنید، میتوانید ادای فیلسوفها یا انسانشناسها را دربیاورید، میتوانید هر کاری که بخواهید بکنید.»
«هومر و لنگلی» نخستین رمانی نیست که دکتروف بر اساس یکی از وقایع تاریخی کشورش نوشته باشد. در واقع، دکتروف ید طولایی در نوشتن رمانهایی دارد که بر اساس وقایع تاریخی کشورش هستند، با این تفاوت که وی برای نوشتن کتابهایش دست به تحقیقات گسترده نمیزند، گاهی مثل داستان «هومر و لنگلی» از خاطرات دوران کودکیاش بهره میبرد و گاهی همچون رمان «رگتایم» با نگاه کردن به یک عکس دربارهی شروع به نوشتن میکند. وی در جواب به سئوال «تایم» دربارهی تفاوت بین یک مورخی که تاریخ مینویسد با رماننویسی که تاریخ مینویسد، میگوید: «مورخ به شما میگوید که چه اتفاقی افتاده و رماننویس به شما میگوید که آن اتفاق چهطوری بوده، چه حسی بوده.» الگویی که دکتروف در رمان برادران کالیر بهکار برده، همان الگوییست که برای نوشتن دیگر رمانهایش همچون «رگتایم»، «بیلی باتگیت» و «راهپیمایی» استفاده کرده است. با این همه، دکتروف در هر کدام از رمانهایش یک جور وقایعنگاری کرده و نوع روایتش در هر کدام از اینها با دیگری متفاوت است. از این جهت، دکتروف مدام سبکاش را در روایت تغییر میدهد و با استایلیستهایی همچون همینگوی موافق نیست، در این باره میگوید: «باورم نمیشود، همینگوی مدام در یک سبک مینوشت و این باعث شد که در پایان عمرش رمانهای ناموفقی چاپ کند.»
بخت از همان کودکی با دکتروف یار بوده. پدرش به خاطر علاقه به «ادگار آلن پو» اسم پسرش را «ادگار» گذاشت اما دکتروف خود در این باره بهطنز میگوید: «پدرم عاشق ادگار آلن پو بود. پدرم اصولا عاشق خیلی از نویسندههای بد بود و ادگار آلن پو بدترین آنهاست و این تا حدی مرا تسلی میدهد.» سالها بعد دکتروف در پروژهی فیلمی مشغول بهکار شد که دربارهی غرب آمریکا بود و این باعث شد که اطلاعات خوبی از تاریخ غرب آمریکا جمع آوری کند و بعد بر اساس آنها کتابی بنویسد به نام «به هارد تایمز خوش آمدید». خودش در این باره میگوید: «میخواستم شروع کنم به نویسندگی و ناگهان به خودم گفتم که چه چیزی بهتر از آنکه از این اطلاعات مفت و مجانی استفاده کنم و دربارهاش رمان بنویسم.» دکتروف «به هارد تایمز خوش آمدید» را در سال ۱۹۶۰ منتشر کرد و بعد از آن دومین رمانش را نوشت که خود دربارهاش به نیویورکتایمز میگوید: «و بعد رمان دومم را نوشتم، رمانی که هیچ چیز یادم نداد.» اینها اما همه مقدمهای شد برای دکتروف تا رمانهای «رگتایم» و سپس «بیلی باتگیت» را منتشر کند. کتابهایی که شهرت خوبی برای دکتروف به ارمغان آوردند و هر دوی آنها هم فیلم شدند و این روزها از آنها با عنوان کلاسیکهای ادبیات آمریکا نام برده میشود، رمانهایی که با ترجمهی خوب «نجف دریابندری» به فارسی منتشر شدهاند. دکتروف تا به امروز یازده رمان نوشته و از معدود نویسندگانیست که برخلاف کهولت سنش همچنان خوب مینویسد و این روزها با همسرش هلن در منهتن نیویورک زندگی میکند و همچنان دوست دارد که کتاب را کاغذی بخواند تا اینترنتی و الکترونیکی. میگوید: «یک چیز بینظیری دربارهی کتاب وجود دارد و آن این است که وقتی که نوشته شد دیگر برای ادامهی حیاتش به انرژی خاصی احتیاج ندارد. کافیست خوب نگهاش دارید تا یک عمر برایتان همانطور مفت و مجانی کار کند. من کماکان دلم میخواهد که کتاب را کاغذی بخوانم. از تجربهی گردش در کتابفروشی لذت میبرم. وقتی که وارد کتابفروشی میشوی و با کتابهایی روبرو میشوی که اصلا دنبالشان نبودی و با چیزهای آشنا میشوی که فکرشان را هم نمیکردی، واقعا خیلی فوقالعاده است.»
توضیح: این یادداشت با کمک فراوان از مطالب مختلفی نوشته شده که در نشریاتی چون نیویورکر، گاردین، نیویورکتایمز و واشنگتنپست چاپ شدهاند.
مرتبط: صفحهی ویژهی «ای ال دکتروف» در سیب گاززده | منبع: سعید کمالیدهقان، روزنامهی اعتماد
دسته بندی رمان, معرفی کتاب, مقالات ادبی, نقد ادبی, یادداشت ادبی
گراهام گرین؛ نویسنده و جاسوس کاتولیک انگلیسی
شهریور ۲۴م, ۱۳۸۸
رابرت مککرام منتقد کهنهکار انگلیسی و دبیر پیشین بخش ادبی آبزرور که آخرین باری که در لندن دیدمش یک پایش بهشدت میلنگید و بههمین خاطر جایش را به منتقد جوانتری داده بود، در مطلبی که هشت سال پیش بهمناسبت دهمین سال درگذشت گراهام گرین چاپ کرده، نوشته است: «انتشارات پنگوئن گراهام گرین را در پشت جلد مجموعه آثارش بهعنوان بزرگترین نویسندهی معاصر انگلستان معرفی کرده.» مککرام در همان مطلب به همچین عنوانی نیشخند میزند و مینویسد که خود این نویسندهی انگلیسی هم اگر زنده بود و چنین تعریفی را میشنید، با خودش میگفت: «چه چیزها!» منتقد آبزرور معتقد است که نباید زیاده از حد مبالغه کرد اما از حق هم نباید گذشت چرا که گراهام گرین دست کم یکی از غولهای داستاننویسی ادبیات انگلستان است.
گراهام گرین نویسندهایست که این روزها با گذشت هجده سال از مرگش کمی دیگر کمتر در نشریات و رسانههای غیرانگلیسی و شاید هم انگلیسی نامی از او برده میشود. نویسندهای که تا همین چند سال پیش داستانهایش قفسههای کتابفروشیهای خیابان انقلاب را پر کرده بود و حالا باید «آمریکایی آرام»، «قدرت و جلال»، «عامل انسانی» و «مرد سوم»اش را بهزور در دستفروشیها پیدا کرد. مککرام در این رابطه معتقد است که زمان داستانهای گرین گذشته و فضا تغییر کرده. جنگ سرد تمام شده، ویتنام هم دیگر آن ویتنام پنجاه سال پیش نیست و در یک گوشهی دنیای کاپیتالیست افتاده و چهرهی امروز مکزیک هم با چهرهی دوران «قدرت و جلال» حسابی فرق میکند و خلاصه دیگر جاسوسها با بارانیهای شیک و بلندشان توی لابی هتلهای چند ستاره روزنامهبهدست روی مبل منتظر نشستهاند، خلاصهی کلام، دنیا تغییر کرده.
چند وقت پیش اما وقتی دوست مهربانی در دفتر روزنامهی اعتماد متوجهی نسخهی انگلیسی آمریکایی آرامی شد که میخواندم، به نکتهی خیلی جالبی اشاره کرد که خلاف حرفی بود که مککرام زده بود: «چند وقتیاست که فقط و فقط گرین میخوانم و چهقدر داستانهای گرین با فضای عجیب و غریب امروز ایران همخوانی دارد و عجیب گراهام گرین این روزها میچسبد.» اتفاقا همین داستانهایی که به زعم مککرام تاریخ انقضایشان گذشته، در ایران خیلی هم تاریخ مصرف دارند کما اینکه فرانسهی شاهکار «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست هم آنچنان شباهتی با فرانسه این روزها ندارد، کسی آدم را در پاریس به محفلی اشرافی دعوت نمیکند و کسی کارت ویزیتش را دم خانهی آدم نمیفرستد. مککرام البته در پایان همان مطلب اشاره میکند که در نهایت با این همه، چیزی از ارزش آثار گرین کاسته نمیشود چرا که لااقل فروش آثارش در انگلستان و آمریکا حیرتآور است، شاید تنها تفاوتی که وجود دارد این است که گراهام گرین باب میل همه نیست. دقیقا همین تفاوت است که بعدها خیلیها به استنادش معتقد بودند که باعث شد گرین هیچگاه جایزه ادبی نوبل را از آن خود نکند.
دلایل زیادی وجود دارد که گراهام گرین را تبدیل به نویسندهای میکند که به مذاق همه خوش نمیآید. مهمترین آنها شاید انتقادهایش به آمریکا در برابر جنگ ویتنام است که او را بعدها به نویسندهای ضدآمریکایی معروف کرد، هر چند که این موضوع هیچگاه در فروش آثارش در ایالات متحده تاثیری نگذاشت. این موضوع خصوصا پس از انتشار رمان بینظیر «آمریکایی آرام» رخ داد که گرین در آن آمریکاییها را به سهلانگاری، خودبزرگبینی و بیمسئولیتی در برابر جنگ ویتنام متهم کرد. نکتهی دیگر شاید گرایشهای سوسیالیستی گراهام گرین باشد. گرین هر چند شش هفته بیشتر در عمرش به حزب کمونیست نپیوست اما برای کمونیستهای ویتنام احترام قائل بود و بعدها با فیدل کاسترو دیدار کرد. با این همه اما گرین خود این قضیه را بهشدت رد میکند و بارها لااقل مواضع استالین را پوچ خوانده و کتاب «سرمایه» کارل مارکس را کسلآور توصیف کرده است. گراهام گرین ویژگی دیگری هم داشت که خیلی ها را برآشفت؛ کاتولیک بود. گرین دربارهی کاتولیک بودنش هماننظری را دارد که «فرانسوا موریاک» دربارهی کاتولیکبودنش داشت: «نویسندهای کاتولیک نیستم. من تنها نویسندهای هستم که اتفاقی کاتولیک هم هست.» گراهام گرین بعدها سر همین قضیهی کاتولیک بودنش هم کلی دچار دردسر شد و با کلیسای کاتولیک و واتیکان در افتاد.
گراهام گرین، نویسندهایست که در طول عمرش بیست و چهار رمان نوشت، به کشورهای زیادی سفر کرد و مدتی هم برای سازمان جاسوسی انگلستان جاسوسی کرد اما خودش معتقد بود که اگر دنیا مجال میداد، حتما کشیش لایقی میشد چرا که بههمان راحتی که یک مطلب از یک گوشش میآمد تو، بههمان راحتی هم از گوش دیگرش میرفت بیرون. گرین معتقد است که این فراموشی لازمهی آفرینش ادبی است و همین ویژگی هم هست که او را رماننویس کرده. او در همین رابطه به روزنامهنگاری میگوید: «همیشهی خدا به خودم گفتهام که کشیش موفقی میشدم، داستان از یک گوشم میآید تو و از دیگری میرود بیرون. قدرت فراموشی خود جزیی از آفرینش است. آن چیزی که فراموش میشود بهطور ناخودآگاه به شکل دیگری دوباره در آینده حضور پیدا میکند. بین شغل نویسندگی و خبرنگاری فرقی هست. خبرنگارها باید وقایع را بهیاد داشته باشند و ما باید آنها را فراموش کنیم. آنطوری فراموش کنیم که بعدها ناخودآگاه به حافظهی آیندهامان بپیوندد.»
گراهام که چهارمین فرزند از شش فرزند خانوادهی گرین بود، ۲ اکتبر سال ۱۹۰۴ در انگلستان بهدنیا آمد. نوجوان خجالتی و حساسی بود و بعدها در مدرسه بارها مورد تمسخر همشاگردیهایش قرار گرفت و بههمین خاطر دو بار بهطور ناموفق اقدام به خودکشی کرد و بعدها شش ماه تحت نظر روانشناس بود. دوران کودکی و نوجوانی گرین و مصائبی که سر حساس بودنش در مدرسه با آن روبرو بود، بعدها نگاه وی را به مقولاتی همچون «شر» و «بیوفایی» و «بیاعتمادی» شکل داد؛ موضوعاتی که به دغدغههای اصلی گرین در تعدادی از رمانهایش تبدیل شد. او بعدها در زندگینامهاش مینویسد که آن دو همکلاسی دوران مدرسه که همیشه او را مسخره میکردند را تا پایان عمر هیچگاه فراموش نکرد و یکبار، یکی از آنها را در آفریقا دید که زندگی موفقی داشت و در طول عمرش گمان میکرده که برعکس تصور گراهام گرین، خیلی هم در مدرسه با یکدیگر دوستان خوبی بودهاند.
جوان حساس انگلیسی تحصیلاتش را در تاریخ مدرن در شهر آکسفورد بهپایان رساند و نخستین کارش را در نویسندگی در نشریهی ناتینگهام آغاز کرد و چندی بعد یکی از دبیرهای روزنامهی تایمز شد. گرین در همین اثنا با «ویوین» همسر آیندهاش آشنا شد و بهخاطر او در سال ۱۹۲۶ آیینش را تغییر داد و در فوریه غسل تعمید یافت و رسما کاتولیک شد. وی یک سال پس از این ماجرا با ویوین ازدواج کرد و حاصل زندگی مشترکشان که زیاد هم طول نکشید، بهدنیا آمدن لوسی و فرانسیس بود. گراهام و ویوین بهخاطر دینشان هرگز نتوانستند از هم طلاق بگیرند اما از یکدیگر جدا شدند. گرین با انتشار نخستین اثرش روزنامهنگاری را کنار گذاشت تا تمام وقتش را به نوشتن بپردازد و در همان سالهای نخست چند رمان موفق نوشت که «قطار استانبول» یکی از آنها بود که بر اساسش فیلمی هم ساخته شد. بعد از دههی سی بود که گرین کمکم نویسندهای جدی شد و تمام وقتش را به نوشتن اختصاص داد. گراهام گرین خود دربارهی آثارش معتقد است که آنها را میشود به دو ژانر اصلی تقسیم کرد، یک ژانر کتابهای جنایی، پلیسی و وحشت که خودش آنها را دردستهبندی ژانر سرگرمی قرار میدهد؛ مانند رمان «وزارت ترس» و ژانر دیگر هم مربوط میشود به رمانهای جدیتر، ادبیتر و فلسفیترش مثل «قدرت و جلال» که جنبههای ادبی نمایانتری دارند. با این همه، گرین در این بین رمانهای زیادی هم نوشت که ویژگیهای هر دوی این ژانرها را در خود دارد، یعنی هم آدم را سرگرم میکند و هم ادبیات جدی تلقی میشود، مثل رمان خواندنی و جذاب «آمریکایی آرام».
گراهام گرین حسابی اهل سفر کردن بود. آفریقا، ویتنام، کوبا، هایتی، مکزیک و آرژانتین نهتنها جز کشورهایی هستند که گرین به آنها سفر کرده بلکه بسیاری از داستانهای گرین هم دقیقا در همین کشورها رخ میدهند. وی بیشتر زندگیاش را خارج انگلستان سپری کرده و اوایل کار به استخدام سازمان جاسوسی انگلستان «ام ای شش» در آمد و در مدت جنگ جهانی دوم در «سیرالئون» برای انگلستان جاسوسی کرد. خیلیها معتقدند که گرین حتی تا پیش از مرگش در ۳ آوریل ۱۹۹۱ در سوئیس برای انگلستان جاسوسی میکرد و کماکان عضو سازمان جاسوسی انگلستان بود. او بعدها به کشورهایی همچون لیبریا در غرب آفریقا و مکزیک سفر کرد و دربارهی هر یک از این کشورها رمانهای متعددی نوشت. داستان «قدرت و جلال» که در کنار «آمریکایی آرام» از پرفروشترین و موفقترین رمانهای گرین محسوب میشود، در کشور مکزیک اتفاق میافتد که بعدها در دههی پنجاه انتشارش برای گرین دردسر آفرید و نزدیک بود که ادارهی ممیزی کتاب واتیکان معروف به «ادارهی مقدس» آن را بهخاطر آنچه آن اداره «بهتصویر کشیدن نادرست کشیشهای زحمتکش کاتولیک در مکزیک» توصیف کرده بود، جزء کتاب ضاله معرفی کند که مشکل با وساطتت پاپ حل شد. ماجرای جدال واتیکان با گراهام گرین و نامهنگاریهای این دو با یکدیگر که موجب شد برای این نویسنده انگلیسی پروندهی ضالهنگاری در واتیکان باز شود، خود بسیار خواندنی است که مفصل این ماجرا در مقالهای تحت عنوان «گراهام گرین و پروندهی ضالهنگاری در واتیکان» به قلم «پیتر گادمن» منتشر شده که فارسی آن با ترجمهی «هرمز عبداللهی» در سایت «لوح» به سرپرستی «محمد قائد» در دسترس است.
موضوعات مربوط به مذهب کاتولیک هم از سوژههای رایج کتابهای گراهام گرین است؛ بهطوری که گروهی از منتقدان او را رماننویسی کاتولیک معرفی میکنند، عنوانی که همانطور که پیش از این یاد شد، گرین خود آن را نمیپذیرفت. گرین در این رابطه معتقد بود که او موضوعات مذهب کاتولیک را همچون دیگر موضوعات بشریت در رمانهایش بهکار برده و فقط آنها را سوژه رمانهایش قرار داده و قصد دیگری نداشته و از این جهت به هیچ وجه نویسندهای کاتولیک محسوب نمیشود، چرا که قصد ترویج مذهبش را نداشته است. بعدها یکی از منتقدان ادبی به نام «مارک لوسان» در روزنامهی گاردین مطلبی نوشت و به کارکرد مذهب کاتولیک در زندگی گراهام گرین پرداخت. این منتقد ادبی با مثال زدن دوستی صمیمی گراهام گرین با دیگر نویسندهی هموطنش «اولین وو» نکات جالبی را دربارهی کاتولیک بودن این دو نویسندهی انگلیسی و تفاوتهای آن دو اشاره میکند. «اولین وو» که خود نویسندهی نامداری در ادبیات معاصر کشور انگلستان است، با گراهام گرین دوستی پیوسته و خوبی داشته است. هر دو کاتولیک بودهاند با این تفاوت که منتقد گاردین معتقد است این دو نویسنده از مذهب کاتولیک در زندگیاشان بهطور کاملا متفاوت استفاده کردهاند.
«مارک لوسان» معتقد است که کاتولیک بودن برای گرین تنها یک ابزار بوده تا از موضوعات جالب و قابل تامل این مذهب برای نوشتن رمانهایش استفاده کند کما اینکه گرین پس از دههی پنجاه و با نوشتن رمانهایی چون «آمریکایی آرام» کمکم از مذهب کاتولیک فاصله میگیرد و در مراسمهای دینی شرکت نمیکند. وی در مقالهی خود در مقایسهی «اولین وو» و گراهام گرین در نهایت به این نتبجه می رسد که «وو» واقعا کاتولیکی دوآتشه بود در حالیکه گرین فقط کاتولیک بود چون قبلا کاتولیک شده بود و حالا کار دیگری از دستش بر نمیآمد. وی در این رابطه مینویسد: «اولین وو از محدودیتهایی که مذهب کاتولیک بر رفتارش اعمال میکرد قوتقلب میگرفت، در حالی که گراهام گرین از امکاناتی که مذهب کاتولیک برایش بوجود میآورد، بهره میبرد.» در پایان زندگی نیز «اولین وو» با توسل به دعا و آیینهای دینی به زندگیاش خاتمه داد در حالی که گراهام گرین با پیر شدن به مراتب به زندگی بیتشر علاقهمند شد و تمایلات زمینی بیشتری پیدا کرد. این منتقد همچنین به جدایی هر یک از این نویسندگان از همسرانشان و عکسالعملهای آن دو اشاره میکند. اولین وو پس از جدایی از همسرش بسیار گوشهگیر و افسرده شد، چرا که مذهبش او را به این خاطر سرزنش میکرد، در حالیکه گراهام گرین به زندگیاش ادامه داد و با افراد زیادی رابطه برقرار کرد و به محدودیت مذهبش توجهی نشان نداد و حتی بعدها در «آمریکایی آرام» به اینکه کاتولیکها نمیتوانند از همسرشان طلاق بگیرند، انتقاد کرد. گراهام گرین با تمام اینها، کاتولیک بود و نویسندگان مدرنیستی همچون ویرجینیا وولف را بهخاطر غفلت از موضوعات الهی و بهکار نگرفتن سوژههای دینی در آثارشان مورد سرزنش قرار داده است. گراهام گرین معتقد بود که کلیسا بهترین سرویس امنیتی و جاسوسی دنیا را دارد. در همین باره گفته: «از کشیشها میشود درس یاد گرفت. از آنها میشود دربارهی دیگران اطلاعات گرفت. از زنها؟ از زنها هم میشود درس یاد گرفت اما نه بهاندازهی کشیشها. زنها باعث میشوند که دربارهی خودمان بیشتر شناخت پیدا کنیم و این شناخت از خود برای نویسنده خیلی مهم و مفید است.»
لینک مرتبط: صفحهی ویژهی «گراهام گرین» در سیب گاززده | منبع: سعید کمالیدهقان، اعتماد، شهریور ۱۳۸۸
دسته بندی زندگینامه, مقالات ادبی, یادداشت ادبی
چهرهی اسماعیل فصیح در جوانی
مرداد ۱۱م, ۱۳۸۸
خیلی خوب یادم میآید که صبح جمعهی سه هفتهی پیش، چهطور برای اولین بار در عمرم از روی تختخواب افتادم زمین، کف اتاق هتل و نگران شدم که اتفاق ناگواری پیش آمده باشد. اسماعیل فصیح یا آنطور که همسر مهربانش «خانم فصیح» و خانواده و دوستان نزدیکش صدایش میزدند؛ «ناصر»، یا آنطور که خودش، خودش را پای تلفن معرفی میکرد؛ «آقای فصیح»، از دنیا رفته بود. آن «جمعه» که حسابی «روز بدی بود»؛ یاد تمام خاطراتی افتادم که از دو سال پیش از آن، از فصیح و همسرش پریچهر عدالت داشتم که بعد از مرخص شدن فصیح از بیمارستان شرکت نفت در بهار ۱۳۸۶، برای اولین بار مرا به خانهی فراموشنشدنیشان در طبقهی هشتم یکی از آپارتمانهای مجتمع اکباتان تهران دعوت کردند و از آن پس تا مدتها دو هفته یکبار به دیدنشان میرفتم.
فصیح هم همچون نویسندهی محبوبش ارنست همینگوی که ماجرای دیدارشان بهیادماندنیاست و شرحش را در گفتوگوی دو سال پیشم با فصیح در همین روزنامهی اعتماد آوردم، در ماه ژوئیه از دنیا رفت. یاد فصیح میافتم که چطور نصف شب، روی تخت بیمارستان با ذکر تمام جزئیات روز و تاریخ و با آب و تاب زیاد برایم تعریف میکرد که چهقدر مهماست که همینگوی درست در همان ماهی از دنیا رفته که در آن ماه بهدنیا آمده و یاد آن روزی میافتم که در منزلش دربارهی طول عمر انسان از همینگوی نقل و قول آورد که: «آدم شصت سال بیشتر نباید عمر کند» و به شوخی خطاب به خانم فصیح گفت: «نویسندگانی که ازدواج نمیکنند، قبل از پنجاه سالگی میمیرند، مثل کافکا و هدایت».
بعدها فصیح را بیشتر شناختم و باید اعتراف کنم که فصیحی که از خواندن رمانهایش در ذهن داشتم، با فصیح واقعی فرقهای زیادی میکرد. فصیح واقعی اول از همه، بیشتر عمرش را در ایران گذرانده بود و نه در خارج از کشور، ازدواج موفق و خوبی داشت و تنها زندگی نمیکرد و غمگین نبود و زندگی دردناکی نداشت و تا حدی هم باید اعتراف کنم که از توصیف فصیح با صفتهایی چون «گوشهگیر» و «منزوی» که اتفاقا خودم پیش از آن بر رویشان بسیار تاکید داشتم، فاصله گرفتم. بههر حال توصیف رفتار فصیح کار سختی بود. شاید بههمین خاطر بود که همان روزها، یعنی وقتی که هنوز تصمیمم بر نوشتن زندگینامهی فصیح برنگشته بود و طی جلسات منظمی حرفهای فصیح را ضبط میکردم، تصمیم گرفتم که به موازات این جلسات با چندتا از دوستان قدیمی فصیح دیدار کنم و خاطرات و نظرشان را دربارهی خالق «جلال آریان» جویا شوم.
یک عصر تابستانی در سال ۱۳۸۶، ساعت چهار بعد از ظهر، طبق قرار قبلی به سراغ نجف دریابندری رفتم. دریابندری هم تقریبا همچون فصیح حافظهی خوبی نداشت اما همسرش فهیمه راستکار که اتفاقا بیشتر از دریابندری رمانهای فصیح را خوانده بود، در بهیاد آوردن خاطرات کمکش میکرد. در این بین؛ دریابندری به ویژگیای جالبی اشاره کرد که من هم متوجهاش شده بودم اما مثل دریابندری نتوانسته بودم آن را برای خودم بگذارم کنار و بگویم این ویژگی همان ویژگی خاص فصیح است تا اشتباها بر روی «گوشهگیری» پافشاری نکنم. دریابندری در جواب سئوالی که از او دربارهی گوشهگیری فصیح پرسیده بودم، جواب داد: «فصیح به یک معنی گوشهگیر بود. هیچوقت جزء گروه نویسندگانی که در تهران بودند نشد. مهمانی هم خیلی کم میآمد. یکی به این علت که آبادان بود و تهران کم میآمد. یکی هم به این علت که در آمریکا نویسنده شده بود و راه و رسم نویسندگی و روابط شخصی را نمیدانست و نداشت. روحیهاش اینطور بود.»
بعدها با شناخت نسبیای که از فصیح و رفتارش بهدست آوردم، خودم هم به این نتیجه رسیدم که فصیح بیشتر از آنکه گوشهگیر باشد – که شاید هم بود تا حدی – نویسندهایاست که هرچند درست است قریب به اتفاق همهی سوژههایش دربارهی ایران و اتفاقا ایران معاصر است، اما مثل یک نویسندهای ایرانی زندگی نکرده است. فصیح از این جهت، بیشتر شبیه یک نویسندهای خارجی بود که به زبان فارسی داستان مینوشت و به قول فهیمه راستکار «عجیب تهران را خوب میشناخت.» فهیمه راستکار هم تا حدی با این حرف موافق بود که فصیح بیشتر از آنکه نویسندهی گوشهگیری باشد، نویسندهای بود با یک روند و منش دیگر. راستکار میگفت: «فصیح اصلاً یک روند دیگری داشت. خصوصاً تهران شناسیاش که نمیدانم از کجا آشنا شده بود. وقتی دربارهی خیابان ری مینوشت، من میفهمیدم کجاها را میگوید و خیابانهای شهر را به خوبی بلد بود، یا از گلوبندک. این چیزهای را حفظ بود.»
اسماعیل فصیح، هر چند با کسی رفتوآمد آنچنانی نداشت اما گوشهگیر هم نبود. رفتار خودش را داشت. صبحها قدم میزد، داستان مینوشت، سینما میرفت، تفریح میکرد و به قول دریابندری حسابی «نویسندهی باپرنسیبی» بود. فصیح هر چند سالیان زیادی را خارج از ایران نگذرانده اما سالیان تاثیرگذاری را آنجا بوده است. سالهایی که روحیه و رفتارش شکل گرفته. از این روست که وقتی از محمد علی سپانلو دربارهی این ویژگی فصیح پرسیدم، گفت: «خودش را همچون آمریکاییهای نیمقرن پیش پای تلفن «آقای فصیح» معرفی میکرد و رفتارهای این شکلیاش زیاد بود.»
آن جمعه، یعنی فردای همان روزی که فصیح از دنیا رفت، توی خیابانهای لندن قدم زدم و یاد شهباز و جغدان افتادم و بیشتر از آن یاد بلیط سینمای «اودئون» لندن که لای کتاب «اولیس» جیمز جویس فصیح دیده بودم. فصیح اتفاقا زندگی غمانگیز و ناراحتکنندهای نداشته. به اندازهی کافی تفریح کرده و بهاندازه معمول مسافرت رفته است. جمعه عصر، مهمان دوستی در شمال لندن بودم که اتفاقی منزلش دیوار به دیوار خانهی کازئو ایشیگورو بود، نویسندهای که من مدتها برای انجام گفتوگو دنبالش بودم. این خانوادهی انگلیسی که بیش از دو دهه همسایهی ایشیگورو هستند، رفت و آمدی با او ندارند، از او چیز زیادی نمیدانند و این رفتار ایشیگورو را هم بر «گوشهگیری» او نمیگذارند. فصیح هم تقریبا همینطور بود. تا حدودی همسایههای اکباتان، او را میشناختند اما جز خانم فصیح که از این جهت ایرانیتر بود، آقای فصیح رفت و آمد خاصی با همسایهها نداشت.
فاصلهی فصیح از اعضای خانوادهاش که پیش از این تصور میکردم بر اثر کدورتی تاریخی پیش آمده باشد نیز تا حدودی اشتباه از کار درآمد. فصیح صرفا از نظر روحیه با آنها فرق داشت. اهل معاشرتهای خانوادگی نبود اما معاشرتش را داشت، شاید مثل یک نویسندهی آمریکایی. بعدها، رفتارهای این دستی فصیح را نیز در زندگی روزمرهاش مشاهده کردم. فصیح با وجودی که سالهای زیادی پس از انقلاب را در ایران گذرانده اما همچنان طوری رفتار میکرد که انگار در محیطی خارج از ایران زندگی میکند. هر چند خوردن چاپی با شکر نشانهی نزدیکی نیست برای این ماجرا اما فصیح برای مثال بیشتر از یک ایرانی ملاحظهگر بود و حریم شخصی برایش معنای دیگری داشت.
همین رفتارها که ریشه در گذشتهی فصیح دارد نیز در داستانهای او دیده میشود. فصیح تقریبا نخستین نویسندهی ایرانیاست که از یک شخصیت ثابت در رمانهای متعدد خود استفاده کرده. پرکار بوده و از ایدههای نویی در داستانسرایی بهره برده است و در عین حال، با کمال تعجب در مورد موضوعاتی صحبت کرده که نویسندههای «ایرانیتر» در مقایسه با او از آن کمتر حرفی بهمیان آوردهاند. در آن ملاقاتهای دو هفتهای اسماعیل فصیح زندگیاش را برایم تعریف میکرد، درست از کودکی. زندگی فصیح را میشود به چهار بخش مهم تقسیم کرد که سه بخش مهم آن پیش از انتشار نخستین رمانش یعنی «شراب خام» در سال ۱۳۴۷ است. به اعتقاد من، زندگی فصیح از بهدنیا آمدنش تا رفتن به آمریکا و سپس اقامت و تحصیل در آمریکا و در نهایت بازگشت به ایران و اقامت در جنوب و شروع نویسندگی سه بخش مهم زندگی فصیح را تشکیل میدهند که در شناخت ویژگیهای رفتاری متفاوت او بسیار مفید است و بخش چهارم که در این یادداشت به آن اشاره نمیشود، نقطه عطف زندگی اسماعیل فصیح است، یعنی دوران پس از انتشار نخستین رمانش، شراب خام.
فصیح به روایت فصیح
از این بابت، باری دیگر پای صحبت فصیح نشستم و از او خواستم تا با حوصلهی بیشتری نسبت به دفعهی قبل – منظور همان گفتوگوی مذکور در روزنامهی اعتماد – زندگیاش را برایم تعریف کند، به همین خاطر حرفهای فصیح هر چند از نظر ساختاری شبیه حرفهای گذشتهاش است، اما تفاوتهای زیادی دارد. فصیح، دوازدهمین فرزند ارباب حسن و توران خانم بوده و دوم اسفند سال ۱۳۱۳ بهدنیا آمده. دربارهی آشنایی پدر و مادرش میگوید: «روزی که داشتند جنازهی ناصرالدین شاه را با درشکه از شاهعبدالعظیم میآوردند کاخ مرمر سر جادهی گلوبندگ شلوغ بوده و ارباب حسن آن موقع شانزده سالش بوده. یک دختر یازده ساله را میبیند که چادر سرش کرده و دارد گریه میکند، بعد میفهمد که این دختر یکی از همسایههای خودش است و سه شب پس از آن میرود خواستگاریاش و با او ازدواج میکند. من بچهی تهتغاری آنها بودم، بچهی دوازدهم.»
فصیح به خوبی محلهاشان را به یاد میآورد: «گلوبندک را بلدی؟ تع بازارچهی درخونگاه میخورد به بازارچهی گمرک. پایینتر از خیابان بوذرجمهری یک پمپ بنزین بود که رویش نوشته بود شرکت نفت انگلیس و ایران. بعد میخورد به میدان شاهپور.» فصیح یاد آن زمانها که میافتد یاد شعبان بیمخ معروف میکند که اتفاقا هممحلهی خانوادهی فصیح بوده: «شعبان جعفری یا همان شعبان بیمخ گردن کلفت محلهامان بود. ژست میگرفت که مثلا دارد روزنامه میخواند اما روزنامه را برعکس میگرفت تا اینکه یک دفعه به یک صفحهی عکسدار میرسید و روزنامه را وارونه میکرد و ما هم میخندیدیم و در میرفتیم.»
خانهی ارباب حسن در کوچهی شیخ کرنا قرار داشته: «تو کوچهی درخونگاه اولین کوچه دست چپ میگفتند کوچه شیخ کرنا، دو تا حیاط داشتیم و ارباب حسن صاحب دو تا مغازه شد، یکی سر چهارراه گلوبندک و دیگری سر سهراه شاهپور. من سه سال و یک ماهم بود که پدرم فوت کرد. ۶ مهر ۱۳۱۵ فوت کرد. وقتی من بدنیا آمدم سه تا دختر اولی شوهر کرده بودند. من دایی یک پسری بودم که خودش ۱۵، ۱۶ سالهاش بود ولی پدرم پسرها را ازدواج نداده بود چون آنها را گذاشته بود سر دکانهایش برای کار. خانهی بزرگی که ما داشتیم چهار تا اتاق این طرف حیاط داشت و سه تا اتاق آنطرف حیاط. همهی اعضای خانوادهی آنجا زندگی میکردند و پسرها هم که ازدواج نکرده بودند، همه توی زیرزمین میخوابیدند.»
«پدر که مرد برادرها کار میکردند. من شش سالم شد رفتم مدرسه و برادرها باهام کاری نداشتند. پدر من با وجودی که سواد نوشتن و خواندن نداشت، رضا شاه فرمان داده بود که مردم بروند سهجلد بگیرند و ارباب حسن هم آن موقع نام خانوادگیامان را گذاشت فصیح. فصیح را از کجا آورده؟ نظامی در لیلی و مجنون بیتی دارد که میگوید: دهقان فصیح پارسیزاد از حال عرب چنین کند یاد.» پدر فصیح بیسواد بوده اما شبها دوستانش برای او در قهرهخانه شعر میخواندند و او حفظ میکرده.
فصیح در میان برادرانش با محمد بیشتر از بقیه صمیمی بوده: «محمد دو سه ساله که فوت کرده. خیلی چاقو کش و گردن کلفت بود. سر خیابان فرهنگ یک مدرسه فرانسوی باز کرده بودند. محمد دو سال رفت آنجا بعد خوشش نیامد و رفت روی سینهای خالکوبی کرد. بعد وقتی میخواست برود نظام وظیفه مجبور شد که با اسید پاکش کند. محمد ابتداییاش را گرفت.»
«ابتدایی دبستان عنصری بودم. شش سال دبستان بود و بعدش دبیرستان و من طبیعی خواندم. جالب اینجاست که در دبستان یک رئیس داشتیم محکم زنگ میزد تا بچهها توی صف بایستند و یکی باید آن وسط دعای پهلوی میخواند. مدیر من را انتخاب کرد. من میرفتم وسط مدرسه و با صدای بلند داد میزدم «ای خدای یگانهی مهربان». چون اسمم فصیح بود فکر میکردند که من حتما یک چیزی سرم میشود. «ما را به راه راست هدایت فرما.» بعد از دبستان، رفتم دبیرستان رهنما که توی کوچهای بود نزدیک فرهنگ. درست بین فرهنگ و شیخ هادی. به زمان مصدق نزدیک شد و حکومت اعلام کرد که به ارتش احتیاجی نداریم و گفت هر کسی صد تومان بدهد معافی پنج ساله میگیرد، گفت آمریکا آن طرف دنیاست و روسیه هم آن طرف دیگر.» اسماعیل فصیح بعد از معافی سربازی برای تحصیل در آمریکا اقدام میکند. «آمریکا روبروی سفارت خودش در خیابان ویلا ساخاتمانی باز کرده بود به نام «آمریکاییان دوستان خاورمیانه» و دیپلمم را برداشتم بردم آن ساختمان. از من پرسیدند که کدام دانشگاه یمخواهم بروم و من گفتم برای ارزانترین دانشگاه اقدام کنند و بههمین خاطر دانشگاه مانتانا را بهم معرفی کردند. بعد بیست روز یک فرم برایم آمد در خانه. بعد پذیرش نوبت ویزا بود و داداش بزرگم را بردیم سفارت آمریکا که برای من ویزا بگیرد. محمد سواد درست و حسابیای هم که نداشت. خانم متصدی به انگلیسی گفت که اگر برادرتون حاضر است که مادامی که شما آمریکا هستید همهی مخارج شما را متقبل شود، بگوید «Yes». دادشم پرسید این خانم چه میگوید و منم گفتم که میگوید بگو «Yes». داداشم اصلا و ابدا انگلیسی نمیدانست اما من انگلیسی بلد بودم. دبیرستان انگلیسی یاد گرفته بودم انگلیسی و بعد از آن هم یک معلم خیلی خوب داشتم.» فصیح تعریف میکند که از همان دبستان به داستان علاقهمند شده و خواهرش برایش کتاب میخوانده: «وقتی دبستان میرفتم، کتاب اجاره میکردم، خیلی از کتابهای جمالزاده. بعد میآمدم خانه و خواهرم برایم بلند بلند میخواند.» کدام خواهر؟ «خواهر قبل از آخری. عزتالملوک که هنوز هم زندهاست.»
از فصیح میپرسم که در جوانی عاشق نشده؟ فصیح طفره میرود اما خانم فصیح یادش میآورد که یک دختری بوده که فصیح درس یادش میداده: «چون من شاگرد اول همهی کلاسها بودم به من میگفتند که برم به این دختر که دختر خالهی ناتنیام بود، درس بدهم.» فصیح آن موقعها با چه کسانی بیشتر عیاق بوده؟ «یک خواهر زاده داشتم که خیلی جک بود. مسعود. پسر اقدس خانم اولین دختر ارباب حسن. دومین خواهرم. سومین پسر اقدس بود. مسعود حسابی اهل پول بود. میرفتیم توی جوی و توی سنگها و سکه جمع میکردیم. تولدش را هم هنوز یادم است، ده دی ماه ۱۳۱۳٫ از من سه ما بزرگتر بود. آخرین باری که دیدمش شبی بود که ما لندن بودیم.» فصیح شهباز و جغدان را با الهام از همین ماجرا نوشته: «مسعود شب شصت سالگیاش، درست شب تولدش همه را دعوت کرده بود اما زنش نیامد و تا صبح نشست و نوشید تا آنکه مرد.»
«مسعود زبل بود. پول بلند کن بود. مادرش یه مقداری پول میگذاشت سر باغچه. بعد مسعود آن را بر میداشت با هم میرفتیم سینما. سواد نداشت. فیلم خارجیها را هم آن موقع زیرنویس فارسی میکردند. من باید براش زیرنویس میخواندم. بعد یک دفعه صدای کلی آدم از صندلیهای پشتی میآمد که داد میزدند آقا بلندتر بخون ما هم بفهمیم.» «سینما فردوسی سر گلوبندگ بود. ما هر موقع میخواستیم همینطوری میرفتیم تو، چون همه از محمد حسابی میترسیدند، گردنکلفت محله بود. یک شب یادم هست من پهلوی اقدس خانم بودم، خواهر دومم، بعد محمد آقا [با حالت غیرعادی] آمد خانه. اقدس خانم را فرستادند سراغش تا آرامش کنند. بعد یک چاقو زد تو شانهی خودش. اقدس گفت پس یکی هم بزن به من. گفت نه، تو آبجی منی. بعد گفت که من زن میخواهم و خلاصه اکرم خانم نامی از فامیلهای دور را برایش گرفتند. تو حیاط ما عروسی گرفتند و بعد با اتوبوس رفتند عروس آوردند. عروس هشت سالش بود. یاد میآید که عروس با ما فوتبال میزده.» با این همه، فصیح میگوید که محمد را بیشتر از بقیهی برادرها دوست داشته: «برادرهای دیگر مرا میزدند اما محمد هرگز به من دست نزد. مگس میگرفتم بدم مورچهها بخورند و در همین حین برادرهای دیگر حسابی مرا میگرفتند به کتک. محمد یک خاطرهی خیلی بد هم دارد. دبستان کارنامهاش را گرفته بوده و میدویده خانه که به پدر نمراتش را نشان بدهد که میبیند ارباب حسن را دارند تشییع میکنند.»
«خرداد ماه ۱۳۳۵ یا همان ۱۹۵۶ بود که رفتم آمریکا. توی توپخونه یک گاراژ بود و شرکت اتوبوسرانی ایرانپیما آدم را با ۷۰ تومان از تهران میبرد استانبول. تو عشق و مرگ هست این ماجرا. در تبریز یک سری پیاده شدند و یک سری سوار شدند. یک خانم خیلی زیبا که شکل راهبهها بود، آمد نشست کنار من. از من پرسید که کجا میروم و گفتم که دارم میروم آمریکا. از استانبول به پاریس و از پاریس به نیویورک. بهم گفت که «میدونی من کیام؟». گفت من خواهرزادهی ارنست همینگوی هستم. الیزابت همینگوی. گفتم من سالهاست دارم ترجمهی ایشان را میخوانم. آمده بوده ایران و رفته بود قره کلیسا تو شمال آذربایجان. وقتی عیسی مصلوب میشود دوازده تا حواریون داشته که یکیاشان میآید ایران و اینجا دفن میشود. یک کلیسای کوچک و سیا بسیار معروفی است. گفت از چین دارم میآید و دنیا گردی میکند و گفت که از همینگوی خیلی متنفر است. گفتم چرا؟ گفت چون آدم بیرحمی است، حیوانات را میکشد و میرود صیادی و جنگ. گفت که توی همهی کارهایش خونریزی هست. وقتی رسیدیم به آنکارا میخواست برود قونیه برای دیدن کلیساهای آنجا و وقتی داشتیم از هم جدا میشدیم، آدرسش را بهم داد تا با هم نامهنگاری کنیم. از من خواهش کرد با کشتی از پاریس تا نیویورک نروم و بهجایش طیاره سوار شوم. چون اگر با کشتی کویین ماری میرفتم، ۱۴ شبانه روز طول میکشید. پنجاه دلار بهم داد و گفت در پاریس بلیط طیاره بخر و برو و اتفاقا نامهای هم نوشت به یکی از روسای دانشگاههای آمریکا در پاریس و آنها هم در پاریس به من خوابگاه و غذا دادند. این را میگویند شانس. آدم توی تبریز خواهرزادهی همینگوی را ببیند.»
فصیح سپتامبر سال ۱۹۵۶ وارد کالج میشود. «نیویورک که رسیدم گفتند برو دفتر ایرانیهای سازمان ملل و بگو من ایرانی هستم و مدرک دانشگاهت را نشان بده. ترم اول خودم پول داشتم. وسطهای ترم از دفتر سازمان ملل نامه آمد که خرج کالج و خوابگاه را متقبل میشوند. چهار سال همینطوری گذشت. سال اول تو آزمایشگاه شیمی کار گرفتم. تابستانها هم تمام وقت کار میکردم. آدرس خانم الیزابت برای شهر بوستون بود. دو تا نامه فرستادم اما هیچ جوابی نیامد تا اینکه آخر سر پنجاه دلار را توی صندوق کلیسا انداختم. بهش قول داده بودم که بندازمش توی کلیسا.»
«از پاریس که رسیدم نیویورک، با اتوبوس رفتم مونتانا. باید میرفتم به شهر بزمن در ایالت مونتانا. ده روز مانده بود به شروع کلاسها. یک اتاق گرفتم هفتهای ده دلار. تا شهر ده دقیقه راه بود که میرفتم سینما.» فصیح این موقعها شروع کرده به خواندن ریموند چندلر و ویلیام فاکنر و ارنست همینگوی. «توی مونتانا بیشتر پلیسی میخواندم. بعد دو سال بالاخره تابستان رفتم یک ماشین خریدم. سال دوم رفتم توی دانشگاه مانتانا در مزولا هم ثبت نام کردم تا ادبیات بخوانم. مزولا یک شهر بالاتر از هلنا است. سال سوم و چهارم که شیمی میخواندم رفتم آنجا ادبیات خواندم. آنجا بود که همهاش باید داستان میخواندیم یا مینوشتیم. برای امتحان قرار شد که هر کداممان یک داستان کوتاه بنویسیم. من هم داستان کوتاه «خاله توری» را نوشتم که آنجا چاپ شد. داستان من در نهایت دوم شد. یک روز یکشنبه ما را دعوت کردند و صد دلار جایزه بهم دادند با یک دستهگل و معلم ما هم یک خانم بسیار روشن و فهمیدهای بود که یک جمله گفت که هنوز هم آن را فراموش نکردهام: «I think we have a writer on our hand». چون قبلا خیلی از درسها را گذرانده بودم، همزمان هم لیسانس شیمی گرفتم و هم لیسانس ادبیات.»
فصیح پس از چهار سال تحصیل در رشتهی شیمی و ادبیات در مانتانا به سانفرانسیسکو میرود. «سانفرانسیسکو شبیه شبهجزیره است. داشتم میرفتم آنجا که شنیدیم همینگوی خودش را کشته. ژوئیه بود.» فصیح در سانفرانسیسکو دوستی داشته به نام «دیوید تیلر» و همانجا بود که با همسر اولش آشنا میشود. «یک دختر زیبایی تازه از نروژ آمده بود. وقتی همدیگر را ملاقات کردیم به هم علاقهمند شدیم، طوری که قرار شد جشن تولدش را در آپارتمان من برگزار کند.» اسم آن دختر «آنابل کمپبل» بود. «خلاصه ما ازدواج کردیم. یک سال در سانفرانسیسکو با هم بودیم تا یک کار بهتری در واشنگتن به ما دادند و جالب این جاست که یک روز که در خیابان پنسیلوانیا قدم میزدیم آن طرف خیابان جان اف کندی را دیدیم که پشت گارد ویژه از کاخ سفید خارج شده بود و داشت میرفت سمت قصر آن طرف خیابان، جایی که آن روز شاه و فرح درش اقامت داشتند. بعد کندی آمد به استقبال شاه و فرح و آدمهای زیادی آنجا داشتند مثل ما مراسم را تماشا میکردند. اوایل ۱۹۶۲ بود که رفتیم واشنگتن. آن موقع آبستن شده بود. اما سر زا آنابل مرد و من دیگر نتوانستم آمریکا بمانم. سوار کشتی کویین ماری شدم و پس از ۱۴ روز رفتم ونیز. اواسط ۱۹۶۲ از نیویورک با کشتی رفتم جنوب فرانسه و از آنجا رفتم ونیز و ونیز ماندم و بالاخره تصمیم گرفتم که برگردم ایران.»
«یک سال و سه ماه با آنابل زندگی کردم و آن ماجرا پیش آمد و از ونیز پرواز کردم برگشتم ایران. رفتم درخونگاه و به محض رسیدنم جلویم یک گوسفند سر بریدند. اواخر تابستان بود که آمدم ایران. سال ۱۳۴۱ و حسابی دیوانه بودم بهخاطر مرگ آنابل. رفتم بالای دربند یک اتاق گرفتم تا از درخونگاه دور باشم. وقتی تو دربند بودم چند تا داستان ترجمه کرده بودم و بردمشان پیش نجف دریابندری. دریابندری گفت برو شرکت نفت پیش صادق چوبک و چوبک لیسانس مرا دید و گفت که نظرش این است که من بروم جنوب. ادارهی استخدام روبروی سفارت آمریکا بود. شخصی به نام آقای فروهری گفت فردا میتوانی بروی جنوب که گفتم باشد میروم. فردای آن روز اول صبح رفتم مسجد سلیمان و بعد رفتم اهواز و در اهواز برایم کار درست کردند. پایه حقوقم ۲۳۰۰ تومان بود و در جنوب ۴۰ درصد هم اضافه میدادند به علاوهی یک خانهی مبلهی شرکتی. قبول کردم. ۲ شهریور ۱۳۴۲ رفتم اهواز. از وقتی از آمریکا برگشتم تقریبا یک سال بدون کار بودم تا اینکه بالاخره با شرایط کنار آمدم و آدم شدم و شروع کردم به کراوات زدن.»
اسماعیل فصیح سال ۱۳۴۳ با پریچهر عدالت ازدواج کرد. «وقتی استخدام شدم یک دوستی توی اهواز داشتم که عموی پریچهر بود. دقیقا سال ۱۳۴۳٫ ۱۴ مرداد ۱۳۴۳ با هم ازدواج کردیم. اول توی یک پانسیون زندگی کردیم. یک ماه اول هیچ پولی نمیدادیم. بعد از آن باید خودمان پول میدادیم. همان موقعها بود که شروع کردم به نوشتن. از سال دوم سوم شروع کردم به نوشتن. شراب خام را سال ۱۳۴۵ شروع کردم. از سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۵۳ اهواز بودیم منتها توی این مدت یک سال رفتیم آمریکا. پس از سال ۱۳۵۳ رفتیم آبادان و تا جنگ آبادان بودیم. بعد آمدیم اکباتان. سالومه، دخترم هم در این حین در مرداد ۱۳۴۴ و شهریار، پسرم آبان ۱۳۴۹ بهدنیا آمد. روی شراب خام تقریبا دو سال و نیم کار کردم. ساعت سه صبح بلند میشدم و شروع میکردم به نوشتن.»
«قبل از آنکه بروم آمریکا با انتشارات فرانکلین، قرارداد کتاب را بستم. موقعی که کتاب آمد بیرون آمریکا بودیم. ۳۱ مرداد ۱۳۴۷ قرارداد بستیم. نجف دریابندری آن موقع ادیتور همایون صنعتی در انتشارات فرانکلین بود.» نجف دریابندری در همان عصری که دیدمش در این باره میگوید: «من کتاب را خواندم و پسندیدم و تصمیم گرفتیم که کتاب را چاپ کنیم. منتها من آن سال داشتم به مسافرت میرفتم. به مسافرتی چندین ماهه. این بود که کتاب ایشان را در تهران گذاشتم و قرار شد که بعد من که به مسافرت میروم، آقای کریم امامی جانشین من بود در انتشارات فرانکلین. در این موقع هم گویا آقای فصیح برگشت امریکا. کتاباش را گذاشت و رفت امریکا. به هر حال کتاب شراب خام وقتی من خارج بودم چاپ شد و من خوانده بودم و بسیار پسندیدم.» دریابندری میگوید: «آن موقع جوان خیلی سادهای بود و کارش هم نوشتن بود. و در واقع آن موقع نویسنده در ایران خیلی کم بود و من کار ایشان را خیلی پسندیدم.» این طور شد که «شراب خام» سرآغازی شد در زندگی فصیح برای نویسندگی. فصیح در این بین، وقتی آمریکا بوده، از فرانکلین نامهای دریافت میکند که کتابش در ایران درآمده و همان موقع نامهی خواندنی زیر را به همسرش پریچهر یا آنطور که خودش صدا میزد، «خانم فصیح» نوشت:
نامهی منتشر نشدهای از فصیح به همسرش
شنبه شب ۱۳ اکتبر ۱۹۶۸
آن آربر میشیگان
اگر این شراب خام است اگر آن فقیه پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
آخرین نامهی من (نامهی سهشنبه) کوتاه بود (ولی پرمعنی، البته!) و امیدوارم در این یکی جبران بشود. من الان احساس خوبی دارم ولی دلم میخواهد برایت چیزهای زیادی بنویسم… در حقیقت دلم میخواهد تا زندهام همینطور مثل همین الان به تو بنویسم و بنویسم و وسط نوشتن جملهی دوستت دارم بمیرم. ابن نامه یک پیام مخصوص هم دارد…چطور است با همین پیام شروع کنم؟
پریشب نامهای از تهران رسید که به من اطلاع دادند که اولین کتاب من «شراب خام» در تهران منتشر شده. دلم میخواست تو این خبر را از خود من بشنوی تا اینکه ریخت کتاب و اسم مرا پشت شیشه کتابفروشی ببینی. من مطمئنم (گرچه، ما هرگز بطور روشن درباره نوشتن من حرف نزدهایم) نوشتن من برای تو خبر تازهای نیست. تو صدها سحر مرا دیدهای که با کاغذ و مداد در دنیای خودم بودهام. بههرحال کار اول، کار مشکل، حالا تمام شده. من خودم احساس میکنم اولین سعیام را برای کارهای آینده کردهام، یعنی خودم [را] از بالای بلندترین قلهها پرت کردهام؛ حالا فقط مانده در همان اوج پرواز و پرواز کنم. من هیچ نمیدانم افتادن از چنین نقطه چه درد و عواقبی دارد ولی مطمئنم که نمیترسم و مطمئنم که درد این افتادن از درد هرگز نپریدن بدتر نیست. من چیزی خلق کردهام که عدهی زیادی را تکان خواهد داد، گروهی مرا دوست خواهند داشت، یک مشت دیگر به من فحش تحویل خواهند داد… ولی آنقدر در کتاب من چیز زیبا و راستی باشد من از کهشکان هم ترس ندارم.
نوشتن چیز ساده و آسانی نیست (یعنی خوب نوشتن کار ساده و آسانی نیست.) نویسندههای حقیقی آدمهای تنهایی هستند: برای آنها نوشتن رگ ناف به زندگی است. نوشتن یک مرحله عرق ریختن و خون خوردن و بیخوابی و رنج است. پس چرا؟ من نمیدانم. چرا یک نویسنده میخواهد با صدای گمشدهی خود در زمانهای گمشده، با آدمهایی که او هرگز نخواهد دید و نخواهد شناخت، رابطه برقرار کند؟ چرا؟ ما در ایران هستیم و ایران قربانش [...] با تمام عظمت و زیبایی گنجینه ادبش (و فراموش نکن که واقعا داشته) امروز هنوز در خم اول کوچه ایست که نوشتن مستقل هنری را قبول کند یا حتی بفهمد. ولی این هم یک مرحله گذران است. البته من نه امیددارم و نه مطمئنم که اوضاع بهتر شود و آخر از همه من خودم کسی نیستم که پیغمبر و راهنما یا شوالیه کاذب نجات اوضاع ادبی باشم. ولی مطئنم تجربه و وجود انفرادی هر کدام از ما راه تازه و رنگ تازهای به امکان روشن ساختن (و زیبا ساختن) مسئلهی کلی زندگی است. من حالا امشب نمیخواهم زیاد وارد فلسفهی این کارهای خودم بشوم، چون یک دلیل ساده و اصل قابل توجیحی ندارد و تحریکات روحی من هم پیچیده و عمیق است ولی من یک قول به خودم دادهام: که هرگز کتابهایم را با کسی بحث نکنم و به انتقادات خوب یا بد توجه نکنم و حتی نخوانم، مگر اینکه خصوصی و انسان به انسان باشد.
فعلا همین جا این مطلب را قطع کنم. فقط میخواستم این رهگذر را از خودم شنیده باشی. من خودم هنوز کتاب مستطاب را ندیدهام. نامهای که به من نوشته بودند هم خودش کلی گنگ است. درست درست نمیدانم کتاب منتشر شده یا [فقط] بین نمایندگان توزیع شده. بههر حال کتاب بوسیلهی موسسهی مطبوعاتی فرانکلین در تهران چاپ شده (قول دادهاند نسخه آنرا با پست برای من بفرستند… هنوز خبری نیست) و فکر میکنم بوسیلهی سازمان کتاب جیبی منتشر میشود، گر چه [فکر میکنم] «شراب خام» قطع بزرگ و جلد کلفت و پارچهای دارد. این اولین کتابیاست که سازمان جیبی در قطع بزرگ منتشر میکند، انگار باید خیلی خوششان آمده باشد. یا اینکه کسانی که مسئول چاپش بودند خیلی سنگ به سینه زده باشند. فعلا بس کنم و بروم مقدمات و برنامهی خواب را جور کنم (مستی و کتاب) و بخوابم به این امید که خواب ترا ببینم.
یکشنبه صبح. پیش از روشنایی صبح حمام کردم و برای قدم زدن به کنار رودخانه رفتم: پا برهنه! حدس بزن چه تغییر شگرفی روی داده: در حدود، بیش از یک میلیون مرغابی که تا هفتهی پیش نمیدانم کجا بودند، روی آب شنا و هیاهو میکردند. در ستونهای منظم ولی دستههای پراکنده روی آب حرکت میکردند. انگار مراسم خاصی را انجام میدادند. انگا از آسمان آمده بودند یا شاید از یک دنیای کاملا مجزای دیگر از دنیای ما … شاید هم از ابدیت آمدهاند تا یک پائیز فراموش شده روی آبهای رودخانه هورن هیاهو کنند تا اینکه چهار تا آمریکایی دیوانه آنها را با تفنگهای خود شکار کنند و رودخانه هم چند قطره خون زندگی آنها را بخورد… زیاد ادبی رفتم!! قول دادهام که امروز به فلینت پیش مقتصد و خانواده بروم. آنها یکشنبه پیش اینجا آمدند ولی من چند نفر مهمان داشتهام و آنها زیاد نماندند. فکر میکنم قهوهای بزنم و بروم وقتی برگشتم این نامه را تمام کنم.
هنوز یکشنبه … غروب از فلینگ برگشتم. دیدن دخترهای کوچک مقتصد مرا شدید یاد سالی [سالومه، دختر فصیح] انداخته و الان فقط بیچارهام! دکتر مقتصد دو تا دختر دارد یکی شش ساله و یکی چهار ساله: افسانه و آزیتا. هر دو انگلیسی حرف میزنند بجر افسانه که هر دو زبان انگلیسی – فارسی را خوب بلد است و من فکر میکنم دختر فوقالعادهای است. زن دکتر مقتصد، خدیجه خانم، خیلی مشتاق دیدن تو و سالی است: نهار بسیار خوب خدیجه خانم مقتصد عالی بود ولی دیدن بچهها مرا لحظه به لحظه، نقس به نفس، یاد سالی میانداخت. نهار عالی این خانم (پس از [ناخوانا]، پلو و سالاد و خلاصه دستپخت زن را خوردیم!) و بطری شراب عالی میشیگان شکوه و عظمت خودش را نداشت! از آن آربر تا فلینت در حدود نیمساعت یا ۴۵ دقیقه راه است. فلینت گر چه بهزیبایی آربر نیست و با پارک (ریچفیلدز) که عصری برای چند دقیقه رفتیم، پائیز کولاکی داشت. فلینت یک شهر صنعتی وسیع است و کارخانههای تولید شورلت و بیوک در اینجاست. در حقیقت تمام اتومبیلهای آمریکا در میشیگان در دیترویت و شهرهایی که دایرهوار دور دیترویت هستند ساخته میشود. سالی را میلیون بار برای من ببوس. فرودگاه دیترویت زیباترین فردوگاههای دنیاست و طوری ساخته شده که هواپیماها مسافرین را روی محوطه فردوگاه پیاده نمیکنند بلکه شیارهایی از ساختمان اصلی فرودگاه طوری پیش میرود که انتهای آن در مقابل در هواپیما قرار میگیرد و مسافر از توی هواپیما قدم روی فرشهای سالن فرودگاه میگذارد… ولی من اهمیت نمیدهم که اگر اینجا کهنهترین چاپارخانههای زمان صفویه بود…. چون من امیدوارم شما را در اینجا ملاقات کنم؛ تا نامهی بعد. مثل همیشه تصدق تو. ناصر
اسطورهی وقایعنگاری آمریکا
«ای. ال. دکتروف» نویسندگی را با شکستی بینظیر شروع کرد. روزی معلم دبیرستانش از او خواست تا همچون دیگر همشاگردیهایش با آدم شاخصی گفتوگو کند و زندگینامهی او را بنویسد. دکتروف که آن روزها ادگار صدایش میزدند، مطلبی ارائه داد دربارهی یکی از بازماندگان هولوکاست به نام «کارل» که در نیویورک زندگی میکرد، حبهی قند را مثل قدیمیهای اروپا بین دندانهایش میگذاشت و چای مینوشید و دربان یکی از ساختمانهای شهر بود. معلم ادگار که از نوشتهی شاگردش شگفتزده شده بود، از او خواست که از «کارل» عکس بگیرد تا مطلب او را در روزنامهی مدرسه منتشر کند. ادگار اما در پاسخ گفت: «نه، امکانش نیست. کارل خیلی خجالتیست و نمیشود از او عکس گرفت.» معلم اما بر خواستهاش پافشاری کرد تا آنکه ادگار مجبور شد واقعیت را اعتراف کند: «کارلی وجود ندارد، همه را از خودم درآوردم.» ادگار لورنس جوان از آن درس نمرهی قبولی نگرفت اما این روزها در هفتاد و هشت سالگی با انتشار یازده رمان در طول نیم قرن زندگی، خود به «اسطورهی وقایعنگاری آمریکا» تبدیل شده است. «جویس کرول اوتس» همزمان با انتشار «هومر و لنگلی» رمان جدید دکتروف، در هفتهنامهی «نیویورکر» یادداشتی نوشته و دکتروف را بهخاطر روایت داستان اسطورههای تاریخ صد و پنجاه سال پیش آمریکا ستایش کرده و او را اسطورهی وقایعنگاری آمریکا لقب داده است.
دکتروف این روزها با انتشار رمان «هومر و لنگلی» بار دیگر توجه منتقدان و علاقهمندان ادبیات را به آثار خود جلب کرده است. وی در «هومر و لنگلی» به واقعهای رجوع کرده که خود او هم آن را از کودکیهایش به خوبی به یاد میآورد. ماجرا از این قرار است که در دههی چهل میلادی داستان زندگی دو برادر به نامهای هومر و لنگلی کالیر توجهی ساکنان شهر نیویورک را به خود جلب میکند. هومر و لنگلی برادران عجیبغریبی بودند که در محلهی هارلم منهتن شهر نیویورک زندگی میکردند و از سالیان سال قبل ارتباطشان را با همهی دوستان و آشنایانشان قطع کرده بودند و سر کار نمیرفتند و بهشدت گوشهگیر بودند. این دو برادر در طول زندگی خود میزان قابل توجهی زباله، وسائل کهنه و عتیقه و اشیاء و ابزارآلات مستعمل جمع آوری میکردند و همهی آنها را در خانهاشان در خیابان ۱۲۸ ام منهتن انبار میکردند تا شاید روزی به کارشان بیاید. همسایههای برادران کالیر بارها آنها را دیده بودند که در خیابانهای اطراف پرسه میزدند و از سطل زبالههای خیابانهای نیویورک تکه نان و پسماندهی غذا جمع میکردند اما با وجود تمام شایعات هیچکس فکر نمیکرد که پس از مرگ برادران کالیر در سال ۱۹۴۷ و پیدا کردن جسد آنها و تخلیهی کامل همهی این زبالهها از منزلشان، نزدیک به ۱۵۰ تن آت و آشغال، روزنامه باطله، کالسکه بچه، اشیاء قدیمی، وسائل بدردنخور و خلاصه هزار جور زباله از خانهی آنها بیرون بیاید. داستان زندگی برادران کالیر پس از مرگشان دهان به دهان گشت و حتی تخلیهی خانهاشان بیش از یک هفته طول کشید و هزاران نفر با کنجکاوی فراوان فرایند تخلیه این زبالههای را از نزدیک نگاه کردند و بعد روزنامهی تایمز دربارهاشان مقاله نوشت و تکهای از تاریخ و افسانه شهر نیویورک شدند.
واقعیت این است که برادران کالیر که چهار سال با هم اختلاف سن داشتند، فرزندان خانوادهی متمولی بودند. پدرشان هرمان کالیر متخصص بیماریهای زنان بود و هردوی این برادرها از تحصیلات خوبی برخوردار بودند. هر دو در دانشگاه کلمبیا تحصیل کردند، هومر حقوق خواند و لنگلی مهندسی گرفت و علاقه زیادی هم به اختراع داشت. لنگلی پیانو میزد و چندین و چند وسیله هم ساخت که یکی از آنها ژنراتوری الکتریکی بود که از روی ژنراتور مدل «فورد» شبیهسازی شده بود. خانوادهی کالیر در سال ۱۹۰۹ به محلهی هارلم منهتن نقلمکان کردند که در آن زمان برخلاف این روزها، محلهی خوبی بود و ساکنان ثروتمندی داشت. در سال ۱۹۱۹ پدر برادران کالیر خانواده را ترک کرد و چند سال بعد هم درگذشت. جزئیات دقیقی از این اقدام پدر در دست نیست و معلوم نیست که آیا مادر برادران کالیر هم همراه با پدر از آنها جدا شده بود یا نه اما با مرگ پدر در سال ۱۹۲۳ و سپس مرگ مادر در سال ۱۹۲۹ هومر و لنگلی وارث منزل پدری شدند و از آن زمان بود که شروع کردند به جمعآوری آت و آشغال.
با شروع این کار شایعات دربارهی زندگی این دو برادر قوت گرفت و دزدان زیادی به طمع پیدا کردن عتیقه و وسائل قیمتی چند بار شیشه خانهاشان را شکستند و تلاش کردند که وسائلاشان را بدزدند. از این زمان هومر و لنگلی در و پنجرهی خانهاشان را آهن کشیدند و چفت و بست زدند و برای مقابله با دزدان و مزاحمان احتمالی، تله دستساز درست کردند و آنها را در قسمتهای مختلف منزلشان جاسازی کردند. در سال ۱۹۳۲ هومر کور شد و چندی بعد هم رماتیسم گرفت و مسئولیت پیدا کردن غذا و احتیاجاتشان افتاد بر گردن لنگلی. از سال ۱۹۳۹ قبضهایشان را نپرداختند و شهرداری برق و آب و گاز و تلفنشان را قطع کرد و برای ادامهی حیات به روشهای دستساز و خانگی پناه بردند و برای گرمکردن خودشان از چراغ نفتی استفاده کردند و تلاش کردند که با موتور ماشین، برق تولید کنند و آب مورد نیازشان را هم از پارکهای اطراف فراهم میکردند.
نخستین بار نام برادران کالیر در سال ۱۹۳۸ در روزنامهی نیویورکتایمز درج شد. علتش هم دعوایی بود که آن دو با شهرداری و بر سر پرداخت عوارض و پسدادن وامهایشان پیدا کردند. همسایهها هم شایعه درست کرده بودند که این دو میلیونها پول جمع کردهاند و نمیخواهند که آنها را توی بانک بگذراند و روی خروار خروار اسکناس زندگی میکنند. در سال ۱۹۴۲ روزنامهی نیویورکهرالد تریبیون با لنگلی گفتوگو کرد و دربارهی جمعآوری روزنامهی باطله از او پرسید که وی این چنین جواب داد: «این روزنامهها را برای هومر جمع میکنم. جمع میکنم که وقتی قدرت دیدش را دوباره بهدست آورد بتواند خبرها را دنبال کند.» در ۲۱ مارس سال ۱۹۴۷ شخصی که خودش را معرفی نکرد با پلیس هارلم تماس گرفت و گفت که تصور میکند برادران کالیر مردهاند.
پلیس کار را آغاز کرد اما بهخاطر آهنکاریهای در و پنجره نتوانست وارد خانه شود و در نهایت گروهی هفتنفره دستبهکار شدند و با شکستن پنجره و میلههای آهنی آن اقدام به تخلیه زبالههای خانه کردند چرا که همهی خانه را آت و آشغال گرفته بود. طبق گزارشهایی که بعدا منتشر شد، تعداد زیادی روزنامه، پنجره، در، طناب و وسائل مستعمل در اتاقخوابهای برادران کولیر انبار شده بود. ابتدا جنازهی هومر پیدا شد و طبق گزارش پزشک قانونی علت مرگش هم گرسنگی، کمبود آب بدن و سکته قلبی گزارش شد. تیم تخلیه کارش را ادامه داد و ابتدا نزدیک به ۱۹ تن زباله و وسائل کهنه از خانه بیرون آورد اما اثری از لنگلی نبود. شایعاتی سرگرفت که لنگلی ناپدید شده و حتی کسی هم گفت که او را دیده که سوار قطار شده است اما یک هفته بعد و با خروج بیش از صد تن از این جنس وسائل، جنازهی لنگلی هم تنها چند متر آن طرفتر از مکانی که جنازهی هومر قرار داشت، پیدا شد. جنازهی وی در حالی پیدا شد که انگار لنگلی خودش گرفتار یکی از تلههای دستسازی شده بود که خودشان ساخته بودند.
سالها پس از پیدا شدن جنازهی برادران کالیر و تخلیهی کامل خانه، شهرداری منزل آن دو را خراب کرد و پارک کوچکی در آن محل ساخت به نام برادران کالیر. بعدها ماجرای زندگی برادران کالیر در سال ۱۹۵۴ توسط «مارسیا داورنپورت» کتاب شد و تا به امروز چندین و چند کتاب و فیلم بر اساس زندگی آنها ساخته شده است اما ایدهی رمان «هومر و لنگلی» وقتی برای دکتروف شکل گرفت که چند سال پیش گزارشی در تایمز خواند که همسایههای محلهی پارک برادران کالیر در هارلم شکایت کردهاند که نام پارک باید عوض شود. دکتروف در این باره میگوید: «باورم نمیشود، شصت سال از این ماجرا گذشته است و هنوز برادران کالیر، این موجودات بیآزار، هنوز هم دارند آدمهای آن محله را اذیت میکنند.» دکتروف همچنین میگوید: «اینکه برادران کالیر خودشان را از بقیهی دنیا جدا کرده و این همه آتوآشغال جمع میکردند که ارثیهاشان باشد یا اینکه شاید فکر میکردند که در آینده بهدردشان بخورد، بهنظرم یک جور مسخره کردن همهی چیزهاییست که ما اینروزها برای نگهداشتنشان پافشاری میکنیم.» دکتروف در جای دیگری هم میگوید: «سالهای پایانی دورهی ریاست جمهوری جورج بوش بود و من ناخودآگاه مادام یاد ماجرای زندگی برادران کالیر میافتادم. اینکه آیندهامان رو به افول است.» جای دیگری هم میگوید: «مابین آتوآشغالهای تخلیه شده پس از مرگ برادران کالیر، دفترچهای بانکی هم بود که مقدار زیادی پول درش بود. برایم خیلی جالب است که هومر و لنگلی پول داشتند اما میرفتند دنبال ماندهی غذای دیگران. برایم جالب است که اینهمه وسائل کهنه جمع میکردند برای آیندهشان.»
ای.ال. دکتروف میگوید که داستان خیلی ساده برایش شروع شد، شروع کرده به نوشتن و اولین جمله این بوده: «من هومر هستم، برادر کوره.» رمان «هومر و لنگلی» دکتروف از زبان هومر نوشته شده و دکتروف برای نوشتناش تحقیق خاصی نکرده، همه را بر اساس همان جزئیاتی نوشته که از کودکی یادش مانده، به همین خاطر دست خودش را در داستانسرایی بازگذاشته و کمی واقعیت را هم تغییر داده است. مثلا در رمان دکتروف این هومر است که پیانو میزند نه لنگلی و همچنین زمان مرگ آنها به سی سال بعد تغییر یافته است. دکتروف میگوید: «من از نسل همان میلیونها جوانی هستم که هر وقت مادرشان وارد اتاق ریخت و پاشیدهاشان میشده، داده میزده: خدای من! برادران کالیر! اصطلاح «برادران کالیر» برای مادران و بچههای نسل من در نیویورک یعنی اتاق ریخت و پاشیده.» دکتروف در ادامه میگوید: «همین موقع بود که من به خودم گفتم که برادران کالیر چیزی فرای آن داستانی هستند که ما میدانیم، آنها قسمتی از افسانهی نیویورکاند.» دکتروف در پاسخ به سئوالی دربارهی جابجایی واقعیت در داستان «هومر و لنگلی» میگوید: «وقتی داستان مینویسید، دستتان باز است. هیچ مرزی در کار نیست، میشود به همهجا پرواز کرد. میتوانید مثل یک گزارشگر بنویسید، میتوانید اعتراف کنید، میتوانید ادای فیلسوفها یا انسانشناسها را دربیاورید، میتوانید هر کاری که بخواهید بکنید.»
«هومر و لنگلی» نخستین رمانی نیست که دکتروف بر اساس یکی از وقایع تاریخی کشورش نوشته باشد. در واقع، دکتروف ید طولایی در نوشتن رمانهایی دارد که بر اساس وقایع تاریخی کشورش هستند، با این تفاوت که وی برای نوشتن کتابهایش دست به تحقیقات گسترده نمیزند، گاهی مثل داستان «هومر و لنگلی» از خاطرات دوران کودکیاش بهره میبرد و گاهی همچون رمان «رگتایم» با نگاه کردن به یک عکس دربارهی شروع به نوشتن میکند. وی در جواب به سئوال «تایم» دربارهی تفاوت بین یک مورخی که تاریخ مینویسد با رماننویسی که تاریخ مینویسد، میگوید: «مورخ به شما میگوید که چه اتفاقی افتاده و رماننویس به شما میگوید که آن اتفاق چهطوری بوده، چه حسی بوده.» الگویی که دکتروف در رمان برادران کالیر بهکار برده، همان الگوییست که برای نوشتن دیگر رمانهایش همچون «رگتایم»، «بیلی باتگیت» و «راهپیمایی» استفاده کرده است. با این همه، دکتروف در هر کدام از رمانهایش یک جور وقایعنگاری کرده و نوع روایتش در هر کدام از اینها با دیگری متفاوت است. از این جهت، دکتروف مدام سبکاش را در روایت تغییر میدهد و با استایلیستهایی همچون همینگوی موافق نیست، در این باره میگوید: «باورم نمیشود، همینگوی مدام در یک سبک مینوشت و این باعث شد که در پایان عمرش رمانهای ناموفقی چاپ کند.»
بخت از همان کودکی با دکتروف یار بوده. پدرش به خاطر علاقه به «ادگار آلن پو» اسم پسرش را «ادگار» گذاشت اما دکتروف خود در این باره بهطنز میگوید: «پدرم عاشق ادگار آلن پو بود. پدرم اصولا عاشق خیلی از نویسندههای بد بود و ادگار آلن پو بدترین آنهاست و این تا حدی مرا تسلی میدهد.» سالها بعد دکتروف در پروژهی فیلمی مشغول بهکار شد که دربارهی غرب آمریکا بود و این باعث شد که اطلاعات خوبی از تاریخ غرب آمریکا جمع آوری کند و بعد بر اساس آنها کتابی بنویسد به نام «به هارد تایمز خوش آمدید». خودش در این باره میگوید: «میخواستم شروع کنم به نویسندگی و ناگهان به خودم گفتم که چه چیزی بهتر از آنکه از این اطلاعات مفت و مجانی استفاده کنم و دربارهاش رمان بنویسم.» دکتروف «به هارد تایمز خوش آمدید» را در سال ۱۹۶۰ منتشر کرد و بعد از آن دومین رمانش را نوشت که خود دربارهاش به نیویورکتایمز میگوید: «و بعد رمان دومم را نوشتم، رمانی که هیچ چیز یادم نداد.» اینها اما همه مقدمهای شد برای دکتروف تا رمانهای «رگتایم» و سپس «بیلی باتگیت» را منتشر کند. کتابهایی که شهرت خوبی برای دکتروف به ارمغان آوردند و هر دوی آنها هم فیلم شدند و این روزها از آنها با عنوان کلاسیکهای ادبیات آمریکا نام برده میشود، رمانهایی که با ترجمهی خوب «نجف دریابندری» به فارسی منتشر شدهاند. دکتروف تا به امروز یازده رمان نوشته و از معدود نویسندگانیست که برخلاف کهولت سنش همچنان خوب مینویسد و این روزها با همسرش هلن در منهتن نیویورک زندگی میکند و همچنان دوست دارد که کتاب را کاغذی بخواند تا اینترنتی و الکترونیکی. میگوید: «یک چیز بینظیری دربارهی کتاب وجود دارد و آن این است که وقتی که نوشته شد دیگر برای ادامهی حیاتش به انرژی خاصی احتیاج ندارد. کافیست خوب نگهاش دارید تا یک عمر برایتان همانطور مفت و مجانی کار کند. من کماکان دلم میخواهد که کتاب را کاغذی بخوانم. از تجربهی گردش در کتابفروشی لذت میبرم. وقتی که وارد کتابفروشی میشوی و با کتابهایی روبرو میشوی که اصلا دنبالشان نبودی و با چیزهای آشنا میشوی که فکرشان را هم نمیکردی، واقعا خیلی فوقالعاده است.»
توضیح: این یادداشت با کمک فراوان از مطالب مختلفی نوشته شده که در نشریاتی چون نیویورکر، گاردین، نیویورکتایمز و واشنگتنپست چاپ شدهاند.
مرتبط: صفحهی ویژهی «ای ال دکتروف» در سیب گاززده | منبع: سعید کمالیدهقان، روزنامهی اعتماد
دسته بندی رمان, معرفی کتاب, مقالات ادبی, نقد ادبی, یادداشت ادبی
گراهام گرین؛ نویسنده و جاسوس کاتولیک انگلیسی
شهریور ۲۴م, ۱۳۸۸
رابرت مککرام منتقد کهنهکار انگلیسی و دبیر پیشین بخش ادبی آبزرور که آخرین باری که در لندن دیدمش یک پایش بهشدت میلنگید و بههمین خاطر جایش را به منتقد جوانتری داده بود، در مطلبی که هشت سال پیش بهمناسبت دهمین سال درگذشت گراهام گرین چاپ کرده، نوشته است: «انتشارات پنگوئن گراهام گرین را در پشت جلد مجموعه آثارش بهعنوان بزرگترین نویسندهی معاصر انگلستان معرفی کرده.» مککرام در همان مطلب به همچین عنوانی نیشخند میزند و مینویسد که خود این نویسندهی انگلیسی هم اگر زنده بود و چنین تعریفی را میشنید، با خودش میگفت: «چه چیزها!» منتقد آبزرور معتقد است که نباید زیاده از حد مبالغه کرد اما از حق هم نباید گذشت چرا که گراهام گرین دست کم یکی از غولهای داستاننویسی ادبیات انگلستان است.
گراهام گرین نویسندهایست که این روزها با گذشت هجده سال از مرگش کمی دیگر کمتر در نشریات و رسانههای غیرانگلیسی و شاید هم انگلیسی نامی از او برده میشود. نویسندهای که تا همین چند سال پیش داستانهایش قفسههای کتابفروشیهای خیابان انقلاب را پر کرده بود و حالا باید «آمریکایی آرام»، «قدرت و جلال»، «عامل انسانی» و «مرد سوم»اش را بهزور در دستفروشیها پیدا کرد. مککرام در این رابطه معتقد است که زمان داستانهای گرین گذشته و فضا تغییر کرده. جنگ سرد تمام شده، ویتنام هم دیگر آن ویتنام پنجاه سال پیش نیست و در یک گوشهی دنیای کاپیتالیست افتاده و چهرهی امروز مکزیک هم با چهرهی دوران «قدرت و جلال» حسابی فرق میکند و خلاصه دیگر جاسوسها با بارانیهای شیک و بلندشان توی لابی هتلهای چند ستاره روزنامهبهدست روی مبل منتظر نشستهاند، خلاصهی کلام، دنیا تغییر کرده.
چند وقت پیش اما وقتی دوست مهربانی در دفتر روزنامهی اعتماد متوجهی نسخهی انگلیسی آمریکایی آرامی شد که میخواندم، به نکتهی خیلی جالبی اشاره کرد که خلاف حرفی بود که مککرام زده بود: «چند وقتیاست که فقط و فقط گرین میخوانم و چهقدر داستانهای گرین با فضای عجیب و غریب امروز ایران همخوانی دارد و عجیب گراهام گرین این روزها میچسبد.» اتفاقا همین داستانهایی که به زعم مککرام تاریخ انقضایشان گذشته، در ایران خیلی هم تاریخ مصرف دارند کما اینکه فرانسهی شاهکار «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست هم آنچنان شباهتی با فرانسه این روزها ندارد، کسی آدم را در پاریس به محفلی اشرافی دعوت نمیکند و کسی کارت ویزیتش را دم خانهی آدم نمیفرستد. مککرام البته در پایان همان مطلب اشاره میکند که در نهایت با این همه، چیزی از ارزش آثار گرین کاسته نمیشود چرا که لااقل فروش آثارش در انگلستان و آمریکا حیرتآور است، شاید تنها تفاوتی که وجود دارد این است که گراهام گرین باب میل همه نیست. دقیقا همین تفاوت است که بعدها خیلیها به استنادش معتقد بودند که باعث شد گرین هیچگاه جایزه ادبی نوبل را از آن خود نکند.
دلایل زیادی وجود دارد که گراهام گرین را تبدیل به نویسندهای میکند که به مذاق همه خوش نمیآید. مهمترین آنها شاید انتقادهایش به آمریکا در برابر جنگ ویتنام است که او را بعدها به نویسندهای ضدآمریکایی معروف کرد، هر چند که این موضوع هیچگاه در فروش آثارش در ایالات متحده تاثیری نگذاشت. این موضوع خصوصا پس از انتشار رمان بینظیر «آمریکایی آرام» رخ داد که گرین در آن آمریکاییها را به سهلانگاری، خودبزرگبینی و بیمسئولیتی در برابر جنگ ویتنام متهم کرد. نکتهی دیگر شاید گرایشهای سوسیالیستی گراهام گرین باشد. گرین هر چند شش هفته بیشتر در عمرش به حزب کمونیست نپیوست اما برای کمونیستهای ویتنام احترام قائل بود و بعدها با فیدل کاسترو دیدار کرد. با این همه اما گرین خود این قضیه را بهشدت رد میکند و بارها لااقل مواضع استالین را پوچ خوانده و کتاب «سرمایه» کارل مارکس را کسلآور توصیف کرده است. گراهام گرین ویژگی دیگری هم داشت که خیلی ها را برآشفت؛ کاتولیک بود. گرین دربارهی کاتولیک بودنش هماننظری را دارد که «فرانسوا موریاک» دربارهی کاتولیکبودنش داشت: «نویسندهای کاتولیک نیستم. من تنها نویسندهای هستم که اتفاقی کاتولیک هم هست.» گراهام گرین بعدها سر همین قضیهی کاتولیک بودنش هم کلی دچار دردسر شد و با کلیسای کاتولیک و واتیکان در افتاد.
گراهام گرین، نویسندهایست که در طول عمرش بیست و چهار رمان نوشت، به کشورهای زیادی سفر کرد و مدتی هم برای سازمان جاسوسی انگلستان جاسوسی کرد اما خودش معتقد بود که اگر دنیا مجال میداد، حتما کشیش لایقی میشد چرا که بههمان راحتی که یک مطلب از یک گوشش میآمد تو، بههمان راحتی هم از گوش دیگرش میرفت بیرون. گرین معتقد است که این فراموشی لازمهی آفرینش ادبی است و همین ویژگی هم هست که او را رماننویس کرده. او در همین رابطه به روزنامهنگاری میگوید: «همیشهی خدا به خودم گفتهام که کشیش موفقی میشدم، داستان از یک گوشم میآید تو و از دیگری میرود بیرون. قدرت فراموشی خود جزیی از آفرینش است. آن چیزی که فراموش میشود بهطور ناخودآگاه به شکل دیگری دوباره در آینده حضور پیدا میکند. بین شغل نویسندگی و خبرنگاری فرقی هست. خبرنگارها باید وقایع را بهیاد داشته باشند و ما باید آنها را فراموش کنیم. آنطوری فراموش کنیم که بعدها ناخودآگاه به حافظهی آیندهامان بپیوندد.»
گراهام که چهارمین فرزند از شش فرزند خانوادهی گرین بود، ۲ اکتبر سال ۱۹۰۴ در انگلستان بهدنیا آمد. نوجوان خجالتی و حساسی بود و بعدها در مدرسه بارها مورد تمسخر همشاگردیهایش قرار گرفت و بههمین خاطر دو بار بهطور ناموفق اقدام به خودکشی کرد و بعدها شش ماه تحت نظر روانشناس بود. دوران کودکی و نوجوانی گرین و مصائبی که سر حساس بودنش در مدرسه با آن روبرو بود، بعدها نگاه وی را به مقولاتی همچون «شر» و «بیوفایی» و «بیاعتمادی» شکل داد؛ موضوعاتی که به دغدغههای اصلی گرین در تعدادی از رمانهایش تبدیل شد. او بعدها در زندگینامهاش مینویسد که آن دو همکلاسی دوران مدرسه که همیشه او را مسخره میکردند را تا پایان عمر هیچگاه فراموش نکرد و یکبار، یکی از آنها را در آفریقا دید که زندگی موفقی داشت و در طول عمرش گمان میکرده که برعکس تصور گراهام گرین، خیلی هم در مدرسه با یکدیگر دوستان خوبی بودهاند.
جوان حساس انگلیسی تحصیلاتش را در تاریخ مدرن در شهر آکسفورد بهپایان رساند و نخستین کارش را در نویسندگی در نشریهی ناتینگهام آغاز کرد و چندی بعد یکی از دبیرهای روزنامهی تایمز شد. گرین در همین اثنا با «ویوین» همسر آیندهاش آشنا شد و بهخاطر او در سال ۱۹۲۶ آیینش را تغییر داد و در فوریه غسل تعمید یافت و رسما کاتولیک شد. وی یک سال پس از این ماجرا با ویوین ازدواج کرد و حاصل زندگی مشترکشان که زیاد هم طول نکشید، بهدنیا آمدن لوسی و فرانسیس بود. گراهام و ویوین بهخاطر دینشان هرگز نتوانستند از هم طلاق بگیرند اما از یکدیگر جدا شدند. گرین با انتشار نخستین اثرش روزنامهنگاری را کنار گذاشت تا تمام وقتش را به نوشتن بپردازد و در همان سالهای نخست چند رمان موفق نوشت که «قطار استانبول» یکی از آنها بود که بر اساسش فیلمی هم ساخته شد. بعد از دههی سی بود که گرین کمکم نویسندهای جدی شد و تمام وقتش را به نوشتن اختصاص داد. گراهام گرین خود دربارهی آثارش معتقد است که آنها را میشود به دو ژانر اصلی تقسیم کرد، یک ژانر کتابهای جنایی، پلیسی و وحشت که خودش آنها را دردستهبندی ژانر سرگرمی قرار میدهد؛ مانند رمان «وزارت ترس» و ژانر دیگر هم مربوط میشود به رمانهای جدیتر، ادبیتر و فلسفیترش مثل «قدرت و جلال» که جنبههای ادبی نمایانتری دارند. با این همه، گرین در این بین رمانهای زیادی هم نوشت که ویژگیهای هر دوی این ژانرها را در خود دارد، یعنی هم آدم را سرگرم میکند و هم ادبیات جدی تلقی میشود، مثل رمان خواندنی و جذاب «آمریکایی آرام».
گراهام گرین حسابی اهل سفر کردن بود. آفریقا، ویتنام، کوبا، هایتی، مکزیک و آرژانتین نهتنها جز کشورهایی هستند که گرین به آنها سفر کرده بلکه بسیاری از داستانهای گرین هم دقیقا در همین کشورها رخ میدهند. وی بیشتر زندگیاش را خارج انگلستان سپری کرده و اوایل کار به استخدام سازمان جاسوسی انگلستان «ام ای شش» در آمد و در مدت جنگ جهانی دوم در «سیرالئون» برای انگلستان جاسوسی کرد. خیلیها معتقدند که گرین حتی تا پیش از مرگش در ۳ آوریل ۱۹۹۱ در سوئیس برای انگلستان جاسوسی میکرد و کماکان عضو سازمان جاسوسی انگلستان بود. او بعدها به کشورهایی همچون لیبریا در غرب آفریقا و مکزیک سفر کرد و دربارهی هر یک از این کشورها رمانهای متعددی نوشت. داستان «قدرت و جلال» که در کنار «آمریکایی آرام» از پرفروشترین و موفقترین رمانهای گرین محسوب میشود، در کشور مکزیک اتفاق میافتد که بعدها در دههی پنجاه انتشارش برای گرین دردسر آفرید و نزدیک بود که ادارهی ممیزی کتاب واتیکان معروف به «ادارهی مقدس» آن را بهخاطر آنچه آن اداره «بهتصویر کشیدن نادرست کشیشهای زحمتکش کاتولیک در مکزیک» توصیف کرده بود، جزء کتاب ضاله معرفی کند که مشکل با وساطتت پاپ حل شد. ماجرای جدال واتیکان با گراهام گرین و نامهنگاریهای این دو با یکدیگر که موجب شد برای این نویسنده انگلیسی پروندهی ضالهنگاری در واتیکان باز شود، خود بسیار خواندنی است که مفصل این ماجرا در مقالهای تحت عنوان «گراهام گرین و پروندهی ضالهنگاری در واتیکان» به قلم «پیتر گادمن» منتشر شده که فارسی آن با ترجمهی «هرمز عبداللهی» در سایت «لوح» به سرپرستی «محمد قائد» در دسترس است.
موضوعات مربوط به مذهب کاتولیک هم از سوژههای رایج کتابهای گراهام گرین است؛ بهطوری که گروهی از منتقدان او را رماننویسی کاتولیک معرفی میکنند، عنوانی که همانطور که پیش از این یاد شد، گرین خود آن را نمیپذیرفت. گرین در این رابطه معتقد بود که او موضوعات مذهب کاتولیک را همچون دیگر موضوعات بشریت در رمانهایش بهکار برده و فقط آنها را سوژه رمانهایش قرار داده و قصد دیگری نداشته و از این جهت به هیچ وجه نویسندهای کاتولیک محسوب نمیشود، چرا که قصد ترویج مذهبش را نداشته است. بعدها یکی از منتقدان ادبی به نام «مارک لوسان» در روزنامهی گاردین مطلبی نوشت و به کارکرد مذهب کاتولیک در زندگی گراهام گرین پرداخت. این منتقد ادبی با مثال زدن دوستی صمیمی گراهام گرین با دیگر نویسندهی هموطنش «اولین وو» نکات جالبی را دربارهی کاتولیک بودن این دو نویسندهی انگلیسی و تفاوتهای آن دو اشاره میکند. «اولین وو» که خود نویسندهی نامداری در ادبیات معاصر کشور انگلستان است، با گراهام گرین دوستی پیوسته و خوبی داشته است. هر دو کاتولیک بودهاند با این تفاوت که منتقد گاردین معتقد است این دو نویسنده از مذهب کاتولیک در زندگیاشان بهطور کاملا متفاوت استفاده کردهاند.
«مارک لوسان» معتقد است که کاتولیک بودن برای گرین تنها یک ابزار بوده تا از موضوعات جالب و قابل تامل این مذهب برای نوشتن رمانهایش استفاده کند کما اینکه گرین پس از دههی پنجاه و با نوشتن رمانهایی چون «آمریکایی آرام» کمکم از مذهب کاتولیک فاصله میگیرد و در مراسمهای دینی شرکت نمیکند. وی در مقالهی خود در مقایسهی «اولین وو» و گراهام گرین در نهایت به این نتبجه می رسد که «وو» واقعا کاتولیکی دوآتشه بود در حالیکه گرین فقط کاتولیک بود چون قبلا کاتولیک شده بود و حالا کار دیگری از دستش بر نمیآمد. وی در این رابطه مینویسد: «اولین وو از محدودیتهایی که مذهب کاتولیک بر رفتارش اعمال میکرد قوتقلب میگرفت، در حالی که گراهام گرین از امکاناتی که مذهب کاتولیک برایش بوجود میآورد، بهره میبرد.» در پایان زندگی نیز «اولین وو» با توسل به دعا و آیینهای دینی به زندگیاش خاتمه داد در حالی که گراهام گرین با پیر شدن به مراتب به زندگی بیتشر علاقهمند شد و تمایلات زمینی بیشتری پیدا کرد. این منتقد همچنین به جدایی هر یک از این نویسندگان از همسرانشان و عکسالعملهای آن دو اشاره میکند. اولین وو پس از جدایی از همسرش بسیار گوشهگیر و افسرده شد، چرا که مذهبش او را به این خاطر سرزنش میکرد، در حالیکه گراهام گرین به زندگیاش ادامه داد و با افراد زیادی رابطه برقرار کرد و به محدودیت مذهبش توجهی نشان نداد و حتی بعدها در «آمریکایی آرام» به اینکه کاتولیکها نمیتوانند از همسرشان طلاق بگیرند، انتقاد کرد. گراهام گرین با تمام اینها، کاتولیک بود و نویسندگان مدرنیستی همچون ویرجینیا وولف را بهخاطر غفلت از موضوعات الهی و بهکار نگرفتن سوژههای دینی در آثارشان مورد سرزنش قرار داده است. گراهام گرین معتقد بود که کلیسا بهترین سرویس امنیتی و جاسوسی دنیا را دارد. در همین باره گفته: «از کشیشها میشود درس یاد گرفت. از آنها میشود دربارهی دیگران اطلاعات گرفت. از زنها؟ از زنها هم میشود درس یاد گرفت اما نه بهاندازهی کشیشها. زنها باعث میشوند که دربارهی خودمان بیشتر شناخت پیدا کنیم و این شناخت از خود برای نویسنده خیلی مهم و مفید است.»
لینک مرتبط: صفحهی ویژهی «گراهام گرین» در سیب گاززده | منبع: سعید کمالیدهقان، اعتماد، شهریور ۱۳۸۸
دسته بندی زندگینامه, مقالات ادبی, یادداشت ادبی
چهرهی اسماعیل فصیح در جوانی
مرداد ۱۱م, ۱۳۸۸
خیلی خوب یادم میآید که صبح جمعهی سه هفتهی پیش، چهطور برای اولین بار در عمرم از روی تختخواب افتادم زمین، کف اتاق هتل و نگران شدم که اتفاق ناگواری پیش آمده باشد. اسماعیل فصیح یا آنطور که همسر مهربانش «خانم فصیح» و خانواده و دوستان نزدیکش صدایش میزدند؛ «ناصر»، یا آنطور که خودش، خودش را پای تلفن معرفی میکرد؛ «آقای فصیح»، از دنیا رفته بود. آن «جمعه» که حسابی «روز بدی بود»؛ یاد تمام خاطراتی افتادم که از دو سال پیش از آن، از فصیح و همسرش پریچهر عدالت داشتم که بعد از مرخص شدن فصیح از بیمارستان شرکت نفت در بهار ۱۳۸۶، برای اولین بار مرا به خانهی فراموشنشدنیشان در طبقهی هشتم یکی از آپارتمانهای مجتمع اکباتان تهران دعوت کردند و از آن پس تا مدتها دو هفته یکبار به دیدنشان میرفتم.
فصیح هم همچون نویسندهی محبوبش ارنست همینگوی که ماجرای دیدارشان بهیادماندنیاست و شرحش را در گفتوگوی دو سال پیشم با فصیح در همین روزنامهی اعتماد آوردم، در ماه ژوئیه از دنیا رفت. یاد فصیح میافتم که چطور نصف شب، روی تخت بیمارستان با ذکر تمام جزئیات روز و تاریخ و با آب و تاب زیاد برایم تعریف میکرد که چهقدر مهماست که همینگوی درست در همان ماهی از دنیا رفته که در آن ماه بهدنیا آمده و یاد آن روزی میافتم که در منزلش دربارهی طول عمر انسان از همینگوی نقل و قول آورد که: «آدم شصت سال بیشتر نباید عمر کند» و به شوخی خطاب به خانم فصیح گفت: «نویسندگانی که ازدواج نمیکنند، قبل از پنجاه سالگی میمیرند، مثل کافکا و هدایت».
بعدها فصیح را بیشتر شناختم و باید اعتراف کنم که فصیحی که از خواندن رمانهایش در ذهن داشتم، با فصیح واقعی فرقهای زیادی میکرد. فصیح واقعی اول از همه، بیشتر عمرش را در ایران گذرانده بود و نه در خارج از کشور، ازدواج موفق و خوبی داشت و تنها زندگی نمیکرد و غمگین نبود و زندگی دردناکی نداشت و تا حدی هم باید اعتراف کنم که از توصیف فصیح با صفتهایی چون «گوشهگیر» و «منزوی» که اتفاقا خودم پیش از آن بر رویشان بسیار تاکید داشتم، فاصله گرفتم. بههر حال توصیف رفتار فصیح کار سختی بود. شاید بههمین خاطر بود که همان روزها، یعنی وقتی که هنوز تصمیمم بر نوشتن زندگینامهی فصیح برنگشته بود و طی جلسات منظمی حرفهای فصیح را ضبط میکردم، تصمیم گرفتم که به موازات این جلسات با چندتا از دوستان قدیمی فصیح دیدار کنم و خاطرات و نظرشان را دربارهی خالق «جلال آریان» جویا شوم.
یک عصر تابستانی در سال ۱۳۸۶، ساعت چهار بعد از ظهر، طبق قرار قبلی به سراغ نجف دریابندری رفتم. دریابندری هم تقریبا همچون فصیح حافظهی خوبی نداشت اما همسرش فهیمه راستکار که اتفاقا بیشتر از دریابندری رمانهای فصیح را خوانده بود، در بهیاد آوردن خاطرات کمکش میکرد. در این بین؛ دریابندری به ویژگیای جالبی اشاره کرد که من هم متوجهاش شده بودم اما مثل دریابندری نتوانسته بودم آن را برای خودم بگذارم کنار و بگویم این ویژگی همان ویژگی خاص فصیح است تا اشتباها بر روی «گوشهگیری» پافشاری نکنم. دریابندری در جواب سئوالی که از او دربارهی گوشهگیری فصیح پرسیده بودم، جواب داد: «فصیح به یک معنی گوشهگیر بود. هیچوقت جزء گروه نویسندگانی که در تهران بودند نشد. مهمانی هم خیلی کم میآمد. یکی به این علت که آبادان بود و تهران کم میآمد. یکی هم به این علت که در آمریکا نویسنده شده بود و راه و رسم نویسندگی و روابط شخصی را نمیدانست و نداشت. روحیهاش اینطور بود.»
بعدها با شناخت نسبیای که از فصیح و رفتارش بهدست آوردم، خودم هم به این نتیجه رسیدم که فصیح بیشتر از آنکه گوشهگیر باشد – که شاید هم بود تا حدی – نویسندهایاست که هرچند درست است قریب به اتفاق همهی سوژههایش دربارهی ایران و اتفاقا ایران معاصر است، اما مثل یک نویسندهای ایرانی زندگی نکرده است. فصیح از این جهت، بیشتر شبیه یک نویسندهای خارجی بود که به زبان فارسی داستان مینوشت و به قول فهیمه راستکار «عجیب تهران را خوب میشناخت.» فهیمه راستکار هم تا حدی با این حرف موافق بود که فصیح بیشتر از آنکه نویسندهی گوشهگیری باشد، نویسندهای بود با یک روند و منش دیگر. راستکار میگفت: «فصیح اصلاً یک روند دیگری داشت. خصوصاً تهران شناسیاش که نمیدانم از کجا آشنا شده بود. وقتی دربارهی خیابان ری مینوشت، من میفهمیدم کجاها را میگوید و خیابانهای شهر را به خوبی بلد بود، یا از گلوبندک. این چیزهای را حفظ بود.»
اسماعیل فصیح، هر چند با کسی رفتوآمد آنچنانی نداشت اما گوشهگیر هم نبود. رفتار خودش را داشت. صبحها قدم میزد، داستان مینوشت، سینما میرفت، تفریح میکرد و به قول دریابندری حسابی «نویسندهی باپرنسیبی» بود. فصیح هر چند سالیان زیادی را خارج از ایران نگذرانده اما سالیان تاثیرگذاری را آنجا بوده است. سالهایی که روحیه و رفتارش شکل گرفته. از این روست که وقتی از محمد علی سپانلو دربارهی این ویژگی فصیح پرسیدم، گفت: «خودش را همچون آمریکاییهای نیمقرن پیش پای تلفن «آقای فصیح» معرفی میکرد و رفتارهای این شکلیاش زیاد بود.»
آن جمعه، یعنی فردای همان روزی که فصیح از دنیا رفت، توی خیابانهای لندن قدم زدم و یاد شهباز و جغدان افتادم و بیشتر از آن یاد بلیط سینمای «اودئون» لندن که لای کتاب «اولیس» جیمز جویس فصیح دیده بودم. فصیح اتفاقا زندگی غمانگیز و ناراحتکنندهای نداشته. به اندازهی کافی تفریح کرده و بهاندازه معمول مسافرت رفته است. جمعه عصر، مهمان دوستی در شمال لندن بودم که اتفاقی منزلش دیوار به دیوار خانهی کازئو ایشیگورو بود، نویسندهای که من مدتها برای انجام گفتوگو دنبالش بودم. این خانوادهی انگلیسی که بیش از دو دهه همسایهی ایشیگورو هستند، رفت و آمدی با او ندارند، از او چیز زیادی نمیدانند و این رفتار ایشیگورو را هم بر «گوشهگیری» او نمیگذارند. فصیح هم تقریبا همینطور بود. تا حدودی همسایههای اکباتان، او را میشناختند اما جز خانم فصیح که از این جهت ایرانیتر بود، آقای فصیح رفت و آمد خاصی با همسایهها نداشت.
فاصلهی فصیح از اعضای خانوادهاش که پیش از این تصور میکردم بر اثر کدورتی تاریخی پیش آمده باشد نیز تا حدودی اشتباه از کار درآمد. فصیح صرفا از نظر روحیه با آنها فرق داشت. اهل معاشرتهای خانوادگی نبود اما معاشرتش را داشت، شاید مثل یک نویسندهی آمریکایی. بعدها، رفتارهای این دستی فصیح را نیز در زندگی روزمرهاش مشاهده کردم. فصیح با وجودی که سالهای زیادی پس از انقلاب را در ایران گذرانده اما همچنان طوری رفتار میکرد که انگار در محیطی خارج از ایران زندگی میکند. هر چند خوردن چاپی با شکر نشانهی نزدیکی نیست برای این ماجرا اما فصیح برای مثال بیشتر از یک ایرانی ملاحظهگر بود و حریم شخصی برایش معنای دیگری داشت.
همین رفتارها که ریشه در گذشتهی فصیح دارد نیز در داستانهای او دیده میشود. فصیح تقریبا نخستین نویسندهی ایرانیاست که از یک شخصیت ثابت در رمانهای متعدد خود استفاده کرده. پرکار بوده و از ایدههای نویی در داستانسرایی بهره برده است و در عین حال، با کمال تعجب در مورد موضوعاتی صحبت کرده که نویسندههای «ایرانیتر» در مقایسه با او از آن کمتر حرفی بهمیان آوردهاند. در آن ملاقاتهای دو هفتهای اسماعیل فصیح زندگیاش را برایم تعریف میکرد، درست از کودکی. زندگی فصیح را میشود به چهار بخش مهم تقسیم کرد که سه بخش مهم آن پیش از انتشار نخستین رمانش یعنی «شراب خام» در سال ۱۳۴۷ است. به اعتقاد من، زندگی فصیح از بهدنیا آمدنش تا رفتن به آمریکا و سپس اقامت و تحصیل در آمریکا و در نهایت بازگشت به ایران و اقامت در جنوب و شروع نویسندگی سه بخش مهم زندگی فصیح را تشکیل میدهند که در شناخت ویژگیهای رفتاری متفاوت او بسیار مفید است و بخش چهارم که در این یادداشت به آن اشاره نمیشود، نقطه عطف زندگی اسماعیل فصیح است، یعنی دوران پس از انتشار نخستین رمانش، شراب خام.
فصیح به روایت فصیح
از این بابت، باری دیگر پای صحبت فصیح نشستم و از او خواستم تا با حوصلهی بیشتری نسبت به دفعهی قبل – منظور همان گفتوگوی مذکور در روزنامهی اعتماد – زندگیاش را برایم تعریف کند، به همین خاطر حرفهای فصیح هر چند از نظر ساختاری شبیه حرفهای گذشتهاش است، اما تفاوتهای زیادی دارد. فصیح، دوازدهمین فرزند ارباب حسن و توران خانم بوده و دوم اسفند سال ۱۳۱۳ بهدنیا آمده. دربارهی آشنایی پدر و مادرش میگوید: «روزی که داشتند جنازهی ناصرالدین شاه را با درشکه از شاهعبدالعظیم میآوردند کاخ مرمر سر جادهی گلوبندگ شلوغ بوده و ارباب حسن آن موقع شانزده سالش بوده. یک دختر یازده ساله را میبیند که چادر سرش کرده و دارد گریه میکند، بعد میفهمد که این دختر یکی از همسایههای خودش است و سه شب پس از آن میرود خواستگاریاش و با او ازدواج میکند. من بچهی تهتغاری آنها بودم، بچهی دوازدهم.»
فصیح به خوبی محلهاشان را به یاد میآورد: «گلوبندک را بلدی؟ تع بازارچهی درخونگاه میخورد به بازارچهی گمرک. پایینتر از خیابان بوذرجمهری یک پمپ بنزین بود که رویش نوشته بود شرکت نفت انگلیس و ایران. بعد میخورد به میدان شاهپور.» فصیح یاد آن زمانها که میافتد یاد شعبان بیمخ معروف میکند که اتفاقا هممحلهی خانوادهی فصیح بوده: «شعبان جعفری یا همان شعبان بیمخ گردن کلفت محلهامان بود. ژست میگرفت که مثلا دارد روزنامه میخواند اما روزنامه را برعکس میگرفت تا اینکه یک دفعه به یک صفحهی عکسدار میرسید و روزنامه را وارونه میکرد و ما هم میخندیدیم و در میرفتیم.»
خانهی ارباب حسن در کوچهی شیخ کرنا قرار داشته: «تو کوچهی درخونگاه اولین کوچه دست چپ میگفتند کوچه شیخ کرنا، دو تا حیاط داشتیم و ارباب حسن صاحب دو تا مغازه شد، یکی سر چهارراه گلوبندک و دیگری سر سهراه شاهپور. من سه سال و یک ماهم بود که پدرم فوت کرد. ۶ مهر ۱۳۱۵ فوت کرد. وقتی من بدنیا آمدم سه تا دختر اولی شوهر کرده بودند. من دایی یک پسری بودم که خودش ۱۵، ۱۶ سالهاش بود ولی پدرم پسرها را ازدواج نداده بود چون آنها را گذاشته بود سر دکانهایش برای کار. خانهی بزرگی که ما داشتیم چهار تا اتاق این طرف حیاط داشت و سه تا اتاق آنطرف حیاط. همهی اعضای خانوادهی آنجا زندگی میکردند و پسرها هم که ازدواج نکرده بودند، همه توی زیرزمین میخوابیدند.»
«پدر که مرد برادرها کار میکردند. من شش سالم شد رفتم مدرسه و برادرها باهام کاری نداشتند. پدر من با وجودی که سواد نوشتن و خواندن نداشت، رضا شاه فرمان داده بود که مردم بروند سهجلد بگیرند و ارباب حسن هم آن موقع نام خانوادگیامان را گذاشت فصیح. فصیح را از کجا آورده؟ نظامی در لیلی و مجنون بیتی دارد که میگوید: دهقان فصیح پارسیزاد از حال عرب چنین کند یاد.» پدر فصیح بیسواد بوده اما شبها دوستانش برای او در قهرهخانه شعر میخواندند و او حفظ میکرده.
فصیح در میان برادرانش با محمد بیشتر از بقیه صمیمی بوده: «محمد دو سه ساله که فوت کرده. خیلی چاقو کش و گردن کلفت بود. سر خیابان فرهنگ یک مدرسه فرانسوی باز کرده بودند. محمد دو سال رفت آنجا بعد خوشش نیامد و رفت روی سینهای خالکوبی کرد. بعد وقتی میخواست برود نظام وظیفه مجبور شد که با اسید پاکش کند. محمد ابتداییاش را گرفت.»
«ابتدایی دبستان عنصری بودم. شش سال دبستان بود و بعدش دبیرستان و من طبیعی خواندم. جالب اینجاست که در دبستان یک رئیس داشتیم محکم زنگ میزد تا بچهها توی صف بایستند و یکی باید آن وسط دعای پهلوی میخواند. مدیر من را انتخاب کرد. من میرفتم وسط مدرسه و با صدای بلند داد میزدم «ای خدای یگانهی مهربان». چون اسمم فصیح بود فکر میکردند که من حتما یک چیزی سرم میشود. «ما را به راه راست هدایت فرما.» بعد از دبستان، رفتم دبیرستان رهنما که توی کوچهای بود نزدیک فرهنگ. درست بین فرهنگ و شیخ هادی. به زمان مصدق نزدیک شد و حکومت اعلام کرد که به ارتش احتیاجی نداریم و گفت هر کسی صد تومان بدهد معافی پنج ساله میگیرد، گفت آمریکا آن طرف دنیاست و روسیه هم آن طرف دیگر.» اسماعیل فصیح بعد از معافی سربازی برای تحصیل در آمریکا اقدام میکند. «آمریکا روبروی سفارت خودش در خیابان ویلا ساخاتمانی باز کرده بود به نام «آمریکاییان دوستان خاورمیانه» و دیپلمم را برداشتم بردم آن ساختمان. از من پرسیدند که کدام دانشگاه یمخواهم بروم و من گفتم برای ارزانترین دانشگاه اقدام کنند و بههمین خاطر دانشگاه مانتانا را بهم معرفی کردند. بعد بیست روز یک فرم برایم آمد در خانه. بعد پذیرش نوبت ویزا بود و داداش بزرگم را بردیم سفارت آمریکا که برای من ویزا بگیرد. محمد سواد درست و حسابیای هم که نداشت. خانم متصدی به انگلیسی گفت که اگر برادرتون حاضر است که مادامی که شما آمریکا هستید همهی مخارج شما را متقبل شود، بگوید «Yes». دادشم پرسید این خانم چه میگوید و منم گفتم که میگوید بگو «Yes». داداشم اصلا و ابدا انگلیسی نمیدانست اما من انگلیسی بلد بودم. دبیرستان انگلیسی یاد گرفته بودم انگلیسی و بعد از آن هم یک معلم خیلی خوب داشتم.» فصیح تعریف میکند که از همان دبستان به داستان علاقهمند شده و خواهرش برایش کتاب میخوانده: «وقتی دبستان میرفتم، کتاب اجاره میکردم، خیلی از کتابهای جمالزاده. بعد میآمدم خانه و خواهرم برایم بلند بلند میخواند.» کدام خواهر؟ «خواهر قبل از آخری. عزتالملوک که هنوز هم زندهاست.»
از فصیح میپرسم که در جوانی عاشق نشده؟ فصیح طفره میرود اما خانم فصیح یادش میآورد که یک دختری بوده که فصیح درس یادش میداده: «چون من شاگرد اول همهی کلاسها بودم به من میگفتند که برم به این دختر که دختر خالهی ناتنیام بود، درس بدهم.» فصیح آن موقعها با چه کسانی بیشتر عیاق بوده؟ «یک خواهر زاده داشتم که خیلی جک بود. مسعود. پسر اقدس خانم اولین دختر ارباب حسن. دومین خواهرم. سومین پسر اقدس بود. مسعود حسابی اهل پول بود. میرفتیم توی جوی و توی سنگها و سکه جمع میکردیم. تولدش را هم هنوز یادم است، ده دی ماه ۱۳۱۳٫ از من سه ما بزرگتر بود. آخرین باری که دیدمش شبی بود که ما لندن بودیم.» فصیح شهباز و جغدان را با الهام از همین ماجرا نوشته: «مسعود شب شصت سالگیاش، درست شب تولدش همه را دعوت کرده بود اما زنش نیامد و تا صبح نشست و نوشید تا آنکه مرد.»
«مسعود زبل بود. پول بلند کن بود. مادرش یه مقداری پول میگذاشت سر باغچه. بعد مسعود آن را بر میداشت با هم میرفتیم سینما. سواد نداشت. فیلم خارجیها را هم آن موقع زیرنویس فارسی میکردند. من باید براش زیرنویس میخواندم. بعد یک دفعه صدای کلی آدم از صندلیهای پشتی میآمد که داد میزدند آقا بلندتر بخون ما هم بفهمیم.» «سینما فردوسی سر گلوبندگ بود. ما هر موقع میخواستیم همینطوری میرفتیم تو، چون همه از محمد حسابی میترسیدند، گردنکلفت محله بود. یک شب یادم هست من پهلوی اقدس خانم بودم، خواهر دومم، بعد محمد آقا [با حالت غیرعادی] آمد خانه. اقدس خانم را فرستادند سراغش تا آرامش کنند. بعد یک چاقو زد تو شانهی خودش. اقدس گفت پس یکی هم بزن به من. گفت نه، تو آبجی منی. بعد گفت که من زن میخواهم و خلاصه اکرم خانم نامی از فامیلهای دور را برایش گرفتند. تو حیاط ما عروسی گرفتند و بعد با اتوبوس رفتند عروس آوردند. عروس هشت سالش بود. یاد میآید که عروس با ما فوتبال میزده.» با این همه، فصیح میگوید که محمد را بیشتر از بقیهی برادرها دوست داشته: «برادرهای دیگر مرا میزدند اما محمد هرگز به من دست نزد. مگس میگرفتم بدم مورچهها بخورند و در همین حین برادرهای دیگر حسابی مرا میگرفتند به کتک. محمد یک خاطرهی خیلی بد هم دارد. دبستان کارنامهاش را گرفته بوده و میدویده خانه که به پدر نمراتش را نشان بدهد که میبیند ارباب حسن را دارند تشییع میکنند.»
«خرداد ماه ۱۳۳۵ یا همان ۱۹۵۶ بود که رفتم آمریکا. توی توپخونه یک گاراژ بود و شرکت اتوبوسرانی ایرانپیما آدم را با ۷۰ تومان از تهران میبرد استانبول. تو عشق و مرگ هست این ماجرا. در تبریز یک سری پیاده شدند و یک سری سوار شدند. یک خانم خیلی زیبا که شکل راهبهها بود، آمد نشست کنار من. از من پرسید که کجا میروم و گفتم که دارم میروم آمریکا. از استانبول به پاریس و از پاریس به نیویورک. بهم گفت که «میدونی من کیام؟». گفت من خواهرزادهی ارنست همینگوی هستم. الیزابت همینگوی. گفتم من سالهاست دارم ترجمهی ایشان را میخوانم. آمده بوده ایران و رفته بود قره کلیسا تو شمال آذربایجان. وقتی عیسی مصلوب میشود دوازده تا حواریون داشته که یکیاشان میآید ایران و اینجا دفن میشود. یک کلیسای کوچک و سیا بسیار معروفی است. گفت از چین دارم میآید و دنیا گردی میکند و گفت که از همینگوی خیلی متنفر است. گفتم چرا؟ گفت چون آدم بیرحمی است، حیوانات را میکشد و میرود صیادی و جنگ. گفت که توی همهی کارهایش خونریزی هست. وقتی رسیدیم به آنکارا میخواست برود قونیه برای دیدن کلیساهای آنجا و وقتی داشتیم از هم جدا میشدیم، آدرسش را بهم داد تا با هم نامهنگاری کنیم. از من خواهش کرد با کشتی از پاریس تا نیویورک نروم و بهجایش طیاره سوار شوم. چون اگر با کشتی کویین ماری میرفتم، ۱۴ شبانه روز طول میکشید. پنجاه دلار بهم داد و گفت در پاریس بلیط طیاره بخر و برو و اتفاقا نامهای هم نوشت به یکی از روسای دانشگاههای آمریکا در پاریس و آنها هم در پاریس به من خوابگاه و غذا دادند. این را میگویند شانس. آدم توی تبریز خواهرزادهی همینگوی را ببیند.»
فصیح سپتامبر سال ۱۹۵۶ وارد کالج میشود. «نیویورک که رسیدم گفتند برو دفتر ایرانیهای سازمان ملل و بگو من ایرانی هستم و مدرک دانشگاهت را نشان بده. ترم اول خودم پول داشتم. وسطهای ترم از دفتر سازمان ملل نامه آمد که خرج کالج و خوابگاه را متقبل میشوند. چهار سال همینطوری گذشت. سال اول تو آزمایشگاه شیمی کار گرفتم. تابستانها هم تمام وقت کار میکردم. آدرس خانم الیزابت برای شهر بوستون بود. دو تا نامه فرستادم اما هیچ جوابی نیامد تا اینکه آخر سر پنجاه دلار را توی صندوق کلیسا انداختم. بهش قول داده بودم که بندازمش توی کلیسا.»
«از پاریس که رسیدم نیویورک، با اتوبوس رفتم مونتانا. باید میرفتم به شهر بزمن در ایالت مونتانا. ده روز مانده بود به شروع کلاسها. یک اتاق گرفتم هفتهای ده دلار. تا شهر ده دقیقه راه بود که میرفتم سینما.» فصیح این موقعها شروع کرده به خواندن ریموند چندلر و ویلیام فاکنر و ارنست همینگوی. «توی مونتانا بیشتر پلیسی میخواندم. بعد دو سال بالاخره تابستان رفتم یک ماشین خریدم. سال دوم رفتم توی دانشگاه مانتانا در مزولا هم ثبت نام کردم تا ادبیات بخوانم. مزولا یک شهر بالاتر از هلنا است. سال سوم و چهارم که شیمی میخواندم رفتم آنجا ادبیات خواندم. آنجا بود که همهاش باید داستان میخواندیم یا مینوشتیم. برای امتحان قرار شد که هر کداممان یک داستان کوتاه بنویسیم. من هم داستان کوتاه «خاله توری» را نوشتم که آنجا چاپ شد. داستان من در نهایت دوم شد. یک روز یکشنبه ما را دعوت کردند و صد دلار جایزه بهم دادند با یک دستهگل و معلم ما هم یک خانم بسیار روشن و فهمیدهای بود که یک جمله گفت که هنوز هم آن را فراموش نکردهام: «I think we have a writer on our hand». چون قبلا خیلی از درسها را گذرانده بودم، همزمان هم لیسانس شیمی گرفتم و هم لیسانس ادبیات.»
فصیح پس از چهار سال تحصیل در رشتهی شیمی و ادبیات در مانتانا به سانفرانسیسکو میرود. «سانفرانسیسکو شبیه شبهجزیره است. داشتم میرفتم آنجا که شنیدیم همینگوی خودش را کشته. ژوئیه بود.» فصیح در سانفرانسیسکو دوستی داشته به نام «دیوید تیلر» و همانجا بود که با همسر اولش آشنا میشود. «یک دختر زیبایی تازه از نروژ آمده بود. وقتی همدیگر را ملاقات کردیم به هم علاقهمند شدیم، طوری که قرار شد جشن تولدش را در آپارتمان من برگزار کند.» اسم آن دختر «آنابل کمپبل» بود. «خلاصه ما ازدواج کردیم. یک سال در سانفرانسیسکو با هم بودیم تا یک کار بهتری در واشنگتن به ما دادند و جالب این جاست که یک روز که در خیابان پنسیلوانیا قدم میزدیم آن طرف خیابان جان اف کندی را دیدیم که پشت گارد ویژه از کاخ سفید خارج شده بود و داشت میرفت سمت قصر آن طرف خیابان، جایی که آن روز شاه و فرح درش اقامت داشتند. بعد کندی آمد به استقبال شاه و فرح و آدمهای زیادی آنجا داشتند مثل ما مراسم را تماشا میکردند. اوایل ۱۹۶۲ بود که رفتیم واشنگتن. آن موقع آبستن شده بود. اما سر زا آنابل مرد و من دیگر نتوانستم آمریکا بمانم. سوار کشتی کویین ماری شدم و پس از ۱۴ روز رفتم ونیز. اواسط ۱۹۶۲ از نیویورک با کشتی رفتم جنوب فرانسه و از آنجا رفتم ونیز و ونیز ماندم و بالاخره تصمیم گرفتم که برگردم ایران.»
«یک سال و سه ماه با آنابل زندگی کردم و آن ماجرا پیش آمد و از ونیز پرواز کردم برگشتم ایران. رفتم درخونگاه و به محض رسیدنم جلویم یک گوسفند سر بریدند. اواخر تابستان بود که آمدم ایران. سال ۱۳۴۱ و حسابی دیوانه بودم بهخاطر مرگ آنابل. رفتم بالای دربند یک اتاق گرفتم تا از درخونگاه دور باشم. وقتی تو دربند بودم چند تا داستان ترجمه کرده بودم و بردمشان پیش نجف دریابندری. دریابندری گفت برو شرکت نفت پیش صادق چوبک و چوبک لیسانس مرا دید و گفت که نظرش این است که من بروم جنوب. ادارهی استخدام روبروی سفارت آمریکا بود. شخصی به نام آقای فروهری گفت فردا میتوانی بروی جنوب که گفتم باشد میروم. فردای آن روز اول صبح رفتم مسجد سلیمان و بعد رفتم اهواز و در اهواز برایم کار درست کردند. پایه حقوقم ۲۳۰۰ تومان بود و در جنوب ۴۰ درصد هم اضافه میدادند به علاوهی یک خانهی مبلهی شرکتی. قبول کردم. ۲ شهریور ۱۳۴۲ رفتم اهواز. از وقتی از آمریکا برگشتم تقریبا یک سال بدون کار بودم تا اینکه بالاخره با شرایط کنار آمدم و آدم شدم و شروع کردم به کراوات زدن.»
اسماعیل فصیح سال ۱۳۴۳ با پریچهر عدالت ازدواج کرد. «وقتی استخدام شدم یک دوستی توی اهواز داشتم که عموی پریچهر بود. دقیقا سال ۱۳۴۳٫ ۱۴ مرداد ۱۳۴۳ با هم ازدواج کردیم. اول توی یک پانسیون زندگی کردیم. یک ماه اول هیچ پولی نمیدادیم. بعد از آن باید خودمان پول میدادیم. همان موقعها بود که شروع کردم به نوشتن. از سال دوم سوم شروع کردم به نوشتن. شراب خام را سال ۱۳۴۵ شروع کردم. از سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۵۳ اهواز بودیم منتها توی این مدت یک سال رفتیم آمریکا. پس از سال ۱۳۵۳ رفتیم آبادان و تا جنگ آبادان بودیم. بعد آمدیم اکباتان. سالومه، دخترم هم در این حین در مرداد ۱۳۴۴ و شهریار، پسرم آبان ۱۳۴۹ بهدنیا آمد. روی شراب خام تقریبا دو سال و نیم کار کردم. ساعت سه صبح بلند میشدم و شروع میکردم به نوشتن.»
«قبل از آنکه بروم آمریکا با انتشارات فرانکلین، قرارداد کتاب را بستم. موقعی که کتاب آمد بیرون آمریکا بودیم. ۳۱ مرداد ۱۳۴۷ قرارداد بستیم. نجف دریابندری آن موقع ادیتور همایون صنعتی در انتشارات فرانکلین بود.» نجف دریابندری در همان عصری که دیدمش در این باره میگوید: «من کتاب را خواندم و پسندیدم و تصمیم گرفتیم که کتاب را چاپ کنیم. منتها من آن سال داشتم به مسافرت میرفتم. به مسافرتی چندین ماهه. این بود که کتاب ایشان را در تهران گذاشتم و قرار شد که بعد من که به مسافرت میروم، آقای کریم امامی جانشین من بود در انتشارات فرانکلین. در این موقع هم گویا آقای فصیح برگشت امریکا. کتاباش را گذاشت و رفت امریکا. به هر حال کتاب شراب خام وقتی من خارج بودم چاپ شد و من خوانده بودم و بسیار پسندیدم.» دریابندری میگوید: «آن موقع جوان خیلی سادهای بود و کارش هم نوشتن بود. و در واقع آن موقع نویسنده در ایران خیلی کم بود و من کار ایشان را خیلی پسندیدم.» این طور شد که «شراب خام» سرآغازی شد در زندگی فصیح برای نویسندگی. فصیح در این بین، وقتی آمریکا بوده، از فرانکلین نامهای دریافت میکند که کتابش در ایران درآمده و همان موقع نامهی خواندنی زیر را به همسرش پریچهر یا آنطور که خودش صدا میزد، «خانم فصیح» نوشت:
نامهی منتشر نشدهای از فصیح به همسرش
شنبه شب ۱۳ اکتبر ۱۹۶۸
آن آربر میشیگان
اگر این شراب خام است اگر آن فقیه پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
آخرین نامهی من (نامهی سهشنبه) کوتاه بود (ولی پرمعنی، البته!) و امیدوارم در این یکی جبران بشود. من الان احساس خوبی دارم ولی دلم میخواهد برایت چیزهای زیادی بنویسم… در حقیقت دلم میخواهد تا زندهام همینطور مثل همین الان به تو بنویسم و بنویسم و وسط نوشتن جملهی دوستت دارم بمیرم. ابن نامه یک پیام مخصوص هم دارد…چطور است با همین پیام شروع کنم؟
پریشب نامهای از تهران رسید که به من اطلاع دادند که اولین کتاب من «شراب خام» در تهران منتشر شده. دلم میخواست تو این خبر را از خود من بشنوی تا اینکه ریخت کتاب و اسم مرا پشت شیشه کتابفروشی ببینی. من مطمئنم (گرچه، ما هرگز بطور روشن درباره نوشتن من حرف نزدهایم) نوشتن من برای تو خبر تازهای نیست. تو صدها سحر مرا دیدهای که با کاغذ و مداد در دنیای خودم بودهام. بههرحال کار اول، کار مشکل، حالا تمام شده. من خودم احساس میکنم اولین سعیام را برای کارهای آینده کردهام، یعنی خودم [را] از بالای بلندترین قلهها پرت کردهام؛ حالا فقط مانده در همان اوج پرواز و پرواز کنم. من هیچ نمیدانم افتادن از چنین نقطه چه درد و عواقبی دارد ولی مطمئنم که نمیترسم و مطمئنم که درد این افتادن از درد هرگز نپریدن بدتر نیست. من چیزی خلق کردهام که عدهی زیادی را تکان خواهد داد، گروهی مرا دوست خواهند داشت، یک مشت دیگر به من فحش تحویل خواهند داد… ولی آنقدر در کتاب من چیز زیبا و راستی باشد من از کهشکان هم ترس ندارم.
نوشتن چیز ساده و آسانی نیست (یعنی خوب نوشتن کار ساده و آسانی نیست.) نویسندههای حقیقی آدمهای تنهایی هستند: برای آنها نوشتن رگ ناف به زندگی است. نوشتن یک مرحله عرق ریختن و خون خوردن و بیخوابی و رنج است. پس چرا؟ من نمیدانم. چرا یک نویسنده میخواهد با صدای گمشدهی خود در زمانهای گمشده، با آدمهایی که او هرگز نخواهد دید و نخواهد شناخت، رابطه برقرار کند؟ چرا؟ ما در ایران هستیم و ایران قربانش [...] با تمام عظمت و زیبایی گنجینه ادبش (و فراموش نکن که واقعا داشته) امروز هنوز در خم اول کوچه ایست که نوشتن مستقل هنری را قبول کند یا حتی بفهمد. ولی این هم یک مرحله گذران است. البته من نه امیددارم و نه مطمئنم که اوضاع بهتر شود و آخر از همه من خودم کسی نیستم که پیغمبر و راهنما یا شوالیه کاذب نجات اوضاع ادبی باشم. ولی مطئنم تجربه و وجود انفرادی هر کدام از ما راه تازه و رنگ تازهای به امکان روشن ساختن (و زیبا ساختن) مسئلهی کلی زندگی است. من حالا امشب نمیخواهم زیاد وارد فلسفهی این کارهای خودم بشوم، چون یک دلیل ساده و اصل قابل توجیحی ندارد و تحریکات روحی من هم پیچیده و عمیق است ولی من یک قول به خودم دادهام: که هرگز کتابهایم را با کسی بحث نکنم و به انتقادات خوب یا بد توجه نکنم و حتی نخوانم، مگر اینکه خصوصی و انسان به انسان باشد.
فعلا همین جا این مطلب را قطع کنم. فقط میخواستم این رهگذر را از خودم شنیده باشی. من خودم هنوز کتاب مستطاب را ندیدهام. نامهای که به من نوشته بودند هم خودش کلی گنگ است. درست درست نمیدانم کتاب منتشر شده یا [فقط] بین نمایندگان توزیع شده. بههر حال کتاب بوسیلهی موسسهی مطبوعاتی فرانکلین در تهران چاپ شده (قول دادهاند نسخه آنرا با پست برای من بفرستند… هنوز خبری نیست) و فکر میکنم بوسیلهی سازمان کتاب جیبی منتشر میشود، گر چه [فکر میکنم] «شراب خام» قطع بزرگ و جلد کلفت و پارچهای دارد. این اولین کتابیاست که سازمان جیبی در قطع بزرگ منتشر میکند، انگار باید خیلی خوششان آمده باشد. یا اینکه کسانی که مسئول چاپش بودند خیلی سنگ به سینه زده باشند. فعلا بس کنم و بروم مقدمات و برنامهی خواب را جور کنم (مستی و کتاب) و بخوابم به این امید که خواب ترا ببینم.
یکشنبه صبح. پیش از روشنایی صبح حمام کردم و برای قدم زدن به کنار رودخانه رفتم: پا برهنه! حدس بزن چه تغییر شگرفی روی داده: در حدود، بیش از یک میلیون مرغابی که تا هفتهی پیش نمیدانم کجا بودند، روی آب شنا و هیاهو میکردند. در ستونهای منظم ولی دستههای پراکنده روی آب حرکت میکردند. انگار مراسم خاصی را انجام میدادند. انگا از آسمان آمده بودند یا شاید از یک دنیای کاملا مجزای دیگر از دنیای ما … شاید هم از ابدیت آمدهاند تا یک پائیز فراموش شده روی آبهای رودخانه هورن هیاهو کنند تا اینکه چهار تا آمریکایی دیوانه آنها را با تفنگهای خود شکار کنند و رودخانه هم چند قطره خون زندگی آنها را بخورد… زیاد ادبی رفتم!! قول دادهام که امروز به فلینت پیش مقتصد و خانواده بروم. آنها یکشنبه پیش اینجا آمدند ولی من چند نفر مهمان داشتهام و آنها زیاد نماندند. فکر میکنم قهوهای بزنم و بروم وقتی برگشتم این نامه را تمام کنم.
هنوز یکشنبه … غروب از فلینگ برگشتم. دیدن دخترهای کوچک مقتصد مرا شدید یاد سالی [سالومه، دختر فصیح] انداخته و الان فقط بیچارهام! دکتر مقتصد دو تا دختر دارد یکی شش ساله و یکی چهار ساله: افسانه و آزیتا. هر دو انگلیسی حرف میزنند بجر افسانه که هر دو زبان انگلیسی – فارسی را خوب بلد است و من فکر میکنم دختر فوقالعادهای است. زن دکتر مقتصد، خدیجه خانم، خیلی مشتاق دیدن تو و سالی است: نهار بسیار خوب خدیجه خانم مقتصد عالی بود ولی دیدن بچهها مرا لحظه به لحظه، نقس به نفس، یاد سالی میانداخت. نهار عالی این خانم (پس از [ناخوانا]، پلو و سالاد و خلاصه دستپخت زن را خوردیم!) و بطری شراب عالی میشیگان شکوه و عظمت خودش را نداشت! از آن آربر تا فلینت در حدود نیمساعت یا ۴۵ دقیقه راه است. فلینت گر چه بهزیبایی آربر نیست و با پارک (ریچفیلدز) که عصری برای چند دقیقه رفتیم، پائیز کولاکی داشت. فلینت یک شهر صنعتی وسیع است و کارخانههای تولید شورلت و بیوک در اینجاست. در حقیقت تمام اتومبیلهای آمریکا در میشیگان در دیترویت و شهرهایی که دایرهوار دور دیترویت هستند ساخته میشود. سالی را میلیون بار برای من ببوس. فرودگاه دیترویت زیباترین فردوگاههای دنیاست و طوری ساخته شده که هواپیماها مسافرین را روی محوطه فردوگاه پیاده نمیکنند بلکه شیارهایی از ساختمان اصلی فرودگاه طوری پیش میرود که انتهای آن در مقابل در هواپیما قرار میگیرد و مسافر از توی هواپیما قدم روی فرشهای سالن فرودگاه میگذارد… ولی من اهمیت نمیدهم که اگر اینجا کهنهترین چاپارخانههای زمان صفویه بود…. چون من امیدوارم شما را در اینجا ملاقات کنم؛ تا نامهی بعد. مثل همیشه تصدق تو. ناصر