mohamad.s
03-12-2011, 08:38 PM
فروپاشى دولت ساسانى و گروش ایرانیان به اسلام
این نگاره توسط انی کاظمی در تاریخ ۱۷م بهمن, ۱۳۸۹ و در دسته "تاریخ تمدن ایران باستان + دین و آیین اسلام + ساسانیان" ارسال شده است
نویسنده : انی کاظمی
اشاره
معمول بوده که مسلمان شدنِ ایرانیان را معلولِ فروپاشى دولت ساسانى و استیلاى سیاسى و نظامى تازیان بر ایران زمین بشمارند; و چنان وانمایند که اگر سپاه ایرانیان در «قادسیّه» شکسته نمى شد، شاهنشاهىِ دیرینه ساسانى همچنان بر مدار کهنِ خویش مى گردید و «ایرانى» کماکان زرتشتى باقى مى ماند.
هدف اساسى نوشتار حاضر بازبینىِ این اندیشه از منظرى تازه است; منظرى که از یک اندیشه ساده، امّا مغفول مانده نشأت گرفته است: تازیان نخستین مردمِ بى برگى نبودند که ایران را پیمودند. آخرین آنها هم نبودند; مقدونیان، ترکان، مغولان و تاتاران نیز فاتحانه بر این کهن بوم و بر پاى نهادند; پس چرا توفیق ایشان از همگان بیشتر بود؟ چگونه شد که «ایرانى»، بیشترین وام را از دین و فرهنگ عربى ستانْد و آن دیگران را به آرامى راند یا در خویش مستحیل کرد؟
البته براى این پرسش ها در اشک و آه باستان گرایان، نمى توان پاسخى درخور یافت; امّا اندیشهورى هم که فقط از سرِ شیفتگىِ محض به اسلام سخن مى گوید، به دشوارى مى تواند آن رابطه علّى و معلولى مشهور میان فروپاشى دولت ساسانى و دگرکیشىِ مردم ایرانى را به چالش بکشد. چرا؟ چون نقص این هر دو در پافشارى بر قضاوت هاى از پیش کرده است: یکى وفادارانه، شکوهِ شاهنشاهى هاى کهن را مى ستاید و دیگرى دین مدارانه، بر یک واقعیّت تاریخى مى نگرد. امّا موضوع به سادگى تمام از این قرار است که ایرانیان، چه به تیغ اجبار و چه از سرِ رغبت ملّى، مجموعه بزرگى از باورها و رفتارهاى دینى را از بیگانه به وام گرفتند; و وام گیرى چه از سرِ ناچارى باشد و چه از روى علاقه، بستر مناسب مى خواهد. کاستىِ چیزى در «درون» است که رخنه «بیرون» را ممکن مى کند. ملّتى که پویایى و استوارى دارد، هرگز تسلیم بیگانه نمى شود و مردمى که در بن بست افتاده باشند، براى رهایى، حاجتى به جبر بیرونى ندارند. از این منظر، نمى توان فروپاشى دولت ساسانى و مسلمان شدنِ ایرانیان را دو پدیده جداگانه ــ که یکى علّت دیگرى باشد ــ دانست، بلکه بى گمان، این دو منشأ واحدى دارند. در نوشتار حاضر، کوششى رفته تا این منشأ شناخته شود.
درآمد
بى گمان رویدادِ فروپاشىِ دولت ساسانى، مهمّ ترین تحوّل در روابط دیرینه میان ایرانیان و تازیان است. در پیامدِ این واقعه بود که تاریخ ایران زمین در چرخشى سرنوشت ساز، وارد مدارِ دوران پس از اسلام گردید و دیگر، حیاتِ دینى و فرهنگى و اجتماعى و اقتصادىِ ایرانیان با چنان نوزایىِ ژرفى همراه شد که رابطه کهن با دنیاى شاهنشاهى به تمامى گسست. از طرف دیگر، قوّت یافتنِ اسلام از برکت این فیروزى به اندازه اى بود که دیگر برجاى تقابلِ دیرینه میان دولت هاى بیزانس و ایران، رقابتى جدّى بین مسلمانان و مسیحیان ناگزیر گشت; زیرا تا هنگامِ فتح ایران به دست عربان مسلمان، تنها بیزانسیان بودند که در سیاست هاى توسعه طلبانه خویش، بر عنصر دین تکیه اى جدّى مى زدند و واکنش دیگران ــ از جمله ساسانیان ــ در برابر آنان، به این لحاظ، نمودى غیرتهاجمى و کاملاً تدافعى داشت; امّا از همان هنگام که عرب مسلمان، شکرانه کامیابى خویش را در تیسفون نماز گزارد و وارثِ دولت فروپاشیده ساسانى گشت، بیزانس به ناگزیر پذیرفت که نه با مشتى بدوى صحراگرد ــ که هرازگاهى در مرزهاى خود با آنان رودررو مى گشت ــ بلکه با دیانتى دولتمند، یعنى اسلام، مواجه است; و دست آخر، گروش توده اى به اسلام و بهویژه اهتمام اندیشهورزانِ ایرانى به توسعه علوم و فنون، عاقبت جنبش اسلامى را از صبغه قومى و بدوىِ آغازین رها ساخت و آن را به یک نهضتِ توانمندِ جهانى بدل کرد. بنابراین، مى توان یقین داشت که فتح ایران زمین به دست تازیان، یک نقطه عطف در تاریخ است، نه فقط به این دلیل که این کشور را عمیقاً دستخوشِ دیگرگونى کرد، بلکه هم چنین به آن سبب که با این رویداد، نیروى مادّى و معنوى عظیمى در اختیار تمدّن جهان پیماى اسلام نهاده شد.
امّا مع الاسف، باید دانست که در تحلیلِ چگونگى و چرایىِ واقعه فروپاشى دولت ساسانى، کاستى هاى فراوانى افتاده است، چندان که گاه تصوّر مى رود تازیان مسلمان، بر حسب بداقبالى یا قضا و تقدیر ــ که توفان پشت توفان، شن و خاک در چشم سپاهیان ساسانى مى کرد ــ بر این سرزمین چیره شدند و سپس مردم ایرانى را به تیغِ اجبار و هجمه تعصّب، مسلمان کردند. بى گمان، این تصوّر از فتح عربان به تمامى نادرست است و صدالبته با اندک دقّتى مى توان دید که هرگز براى جماعت محدودِ عرب ممکن نمى بوده که به ضرب شمشیر بر ابرقدرتى چون ایران استیلایى پردوام یابند; چه رسد به این که با زور و اجبار، موفّق به تغییر کیش و آیین ایرانیان هم بشوند. از همین رو، برخى پژوهندگان تصریح کرده اند که اگرچه فروپاشى دولت کهن سال ساسانى به ضربتِ عرب بود، امّا قدر مسلّم از نیرومندىِ او نمى توانست بود.[۲]
بنابراین، اگر از تکرار طوطىوارِ اندیشه هاى سنّتىِ باستان گرایانه فارغ باشیم، خواهیم دید که بى توانىِ فرجامینِ دولت ساسانى با آنچه از آن پیش تر و در پایان کارِ دولت هاى هخامنشى و اشکانى معمول مى بوده، تفاوتى عمیق دارد; چندان عمیق که نه ایرانى در خلال پانزده سالى که از قادسیّه تا قتل یزدگرد طول کشید، توانست کمر راست کند و نه دل بستگىِ دینى در ایران چندان پُر بضاعت بود که بتواند دینِ عرب را فروبگذارد و نه حسّ ناسیونالیستى اش چنان مایه دار، که درآمیختگى با تازىِ فاتح را عار بداند. این همه وقتى بهتر فهمیده مى شود که رویدادِ فتح ایران به دست مقدونیان و حکومت دویست ساله سلوکى را به یاد آوریم که همه کوشش هاى اسکندر و جانشینانش براى توسعه هلنیسم در ایران عاقبتى نیافت و ایرانى نه یونانى مآب ماند و نه حضور بیگانگان را تاب آورد. بنابراین، موضوع ضعف و پریشانىِ ساسانیان در آن سال هاى آخرین را باید در وراى چند شکست نظامى دید و چه ساده انگارانه است که در میان همه عوامل دخیل، فقط توفان شن یا گردباد را عامل اصلى در فروپاشى یک ابرقدرت دانست، یا طعن و ضرب شمشیر را باعث دگرکیشىِ توده هاى مردم خواند. به عبارت دیگر، با مقایسه اى دقیق میان دو رخدادِ فتح ایران به دست مقدونیان و عربان، مى توان دریافت آنچه در آخرین روزگارانِ ساسانى رخ داد، تنها انحطاطِ منتَظَرِ یک دولت کهن سال ــ که دیگر دورانش به سَر مى آمد ــ نبود، بلکه به حقیقت، دستاوردِ دگرگونى هاى ژرفى بود که در عمیق ترین لایه هاى جامعه ایرانى جریان داشت، دگرگونى هایى که هم زمان سه چیز را ناممکن ساخته بودند: تداومِ نظام ساسانى، پدیدارىِ دوباره یک شاهنشاهىِ دیگر و ماندگارىِ بیشترِ مردم بر دین و آیین کهن.
براى شناختن ماهیّتِ دیگرگونى هایى که تداوم حیاتِ بسیارى از سنّت هاى کهنِ سیاسى و دینى در ایران زمین را ناممکن کردند، منطقاً باید به بررسى شاکله هاى دولت ساسانى پرداخت. به عبارت دقیق تر، رویگردانىِ ایرانیان از دین کهنِ خویش، یک واقعه بدیع و یک تحوّل ژرف است که على القاعده باید به مجموعه اى از عللِ نوپدید در تاریخ ایران زمین ربط داشته باشد. این علل نوپدیدْ منطقاً باید به رفتارهاى خاصّى ربط داشته باشد که ساسانیان بر آنها اصرار داشتند و این رفتارها لزوماً چنان پراثر بوده اند که هر گونه امکانى براى بازسازىِ درونى را از جامعه ایرانى سلب کرده و عاقبت، گردیدن بر مدار کهن را ناممکن ساخته باشند. اگر غیر از این مى بود، یورش عربان بر ایران زمین باید فرجامى مشابه دولت سلوکى مى یافت; و چون چنان نشد، باید پذیرفت که منقطع شدنِ خطّ شاهنشاهىِ کهن و ماندگارىِ عناصر دینى یا فرهنگى بیگانه در فرهنگ ایرانى هنگامى ممکن گشت که سازوکارهاى دیرینه حاکم بر جامعه ایرانى، در نتیجه منش دولت ساسانى، دچار ایستایى و انحطاط شده بود; چندان که یک شاهنشاهىِ تازه یا تداوم باورهاى کهن، هیچ یک نمى توانستند مردمان را اقناع کنند و دیگر، نیروهاى درونىِ فرهنگ ایرانى قادر به بازسازىِ خویش یا عرضه ترکیبى تازه بر مبناى همه سنّت هاى قدیمى نبودند. بنابراین، کاملاً منطقى است که ما کنکاش خویش را بر محورِ همان چیزهایى متمرکز کنیم که مى توان از آنها با عنوان شاکله هاى منحصر به فردِ دولت ساسانى یاد کرد.
به این ترتیب، براى شناختنِ مسیرى که فروپاشىِ دولت ساسانى را به دگرکیشىِ ایرانیان پیوند زد، لازم است قبل از هر چیزى، تاریخ دوران ساسانى را از منظرِ کنش هاى درون هرم قدرت و وضع توده هاى مردم بررسى کنیم تا درک لازم از شاکله هاى دولت ساسانى را به دست آوریم. در واقع، ما به روایتى خاص از این دوران نیاز داریم که بیش از هر چیزى، تعامل هاى درون جامعه ساسانى ــ از صدر تا ذیل آن ــ را بازنمایى کند.
پگاه ساسانى / دولت متمرکز
هنگامى که ساسانیان با همّت اردشیر یکم (۲۲۴ـ۲۴۰م) قدرت را قبضه خویش ساختند، نظم و نسقِ دولت اشکانى ــ که بر عدم تمرکز دولتى اصرار داشت ــ هنوز برجا بود و خاندان هاى بزرگ فئودالى در امور کشور دستى به تمام داشتند. این خاندان هاى بزرگ فئودالى که شهره ترینشان کارن و سورن و اسپندیاد بودند،[۴]واضح است که این همه منافع شاهانِ طالب اقتدار یا متمایل به استبداد را به مخاطره مى انداخت و از همین رو در همان دوره اشکانى، گاه پیش مى آمد که برخى شاهان قدرتمند، به قلع و قمع فئودال هاى زیاده مستقل و تصرف اقطاعات آنان دست مى زدند، لیکن، در یک جمع بندى کلّى از نظام حکومتىِ اشکانیان، چنین امرى حکم استثنا را داشت و درنهایت، معمول چنان بود که اشکانیانْ پادشاهان کوچک و امیرنشین هاى متعددى را در داخل قلمرو خویش تحمّل مى کردند و به همین که اینان سلطنت عالیه ایشان را بپذیرند و خراج مرسوم را بپردازند، قانع بودند.
در ابتداى روى کار آمدنِ ساسانیان، خاندان هاى فئودالى کهن با اینان هم کار و انباز بودند[۷]
در واقع، این دورانْ معرّف برهه اى خاصّ در تاریخ ساسانیان است که در خلال آن، تدریجاً برجاى خاندان هاى فئودال کهن که هیچ یک خویش را در نیل به سلطنت نالایق تر از نوادگان پاپک نمى دیدند، طبقه اى از اشراف زمین دار دربارى برآمدند که البته داعیه هم ترازى با شاهان ساسانى نداشتند. این اشراف که به دلیل پراکندگى اقطاعاتشان در سراسر کشور، ناگزیر از ماندن در دربار بودند، در عین این که مشروعیّت و بقایشان بازبسته به دستگاه سلطنت بود، لیکن چنان در توطئه هاى گوناگون براى حذف رقباى خویش سَر نهاده بودند که هم براى پادشاهان تولید دردسرهاى بغرنج مى کردند و هم کشور را در حالت بى ثباتى و ناامنى فرو مى بردند. از طرف دیگر، املاک اینان حکم مال خصوصى ایشان را نداشت، بلکه اقطاعاتى بود که با بخشش شاه ساسانى یک چندى در اختیارشان قرار مى گرفت و دیگر چه جاى تعجّب که برخلاف فئودال هاى سابق، پروایى در استعمار توده هاى فرودست و زارعان محنت کشیده نداشته اند؟ در واقع، مالکیّت خصوصىِ غیررسمى فئودال ها در عهد اشکانى، دیگر جاى خود را به مالکیّت دولتى رسمى اواسطِ دوره ساسانى داده بود و اینان اقطاعات را نه به چشم سرمایه همیشگى خویش، بلکه به عنوان وسیله موقّتى تولید ثروت مى نگریستند. آنان ضمن این که موظّف بودند تا از املاک خویش مالیات شاهى را کسب کنند، هم جیب خویش را مى اندوختند و هم روستاییان را به بیگارى و سیاهى لشکرى وامى داشتند; و خلاصه این که چون مالکیّتشان بر اراضىْ موقّتى و بازبسته به پایدارى لطف شاهنشاه بود، هم دستگاه سلطنت را آماج توطئه قرار مى دادند و هم فرودست ترین طبقات جامعه را به سختى مى دوشیدند.
به این ترتیب، یکى از اساسى ترین شاکله هاى حکومت ساسانى، یعنى تمایل به برقرارى حکومت متمرکز، هویدا مى شود. امّا اینک یک پرسش مهمّ در برابر ما خودنمایى مى کند: ساسانیان به چه دلیل یا دلایلى برخلاف روش مألوفِ عهد اشکانى به ایجاد چنان حکومتى همّت گماشتند؟ واضح است که برافکندنِ فئودالیته و تحوّل در نظام مالکیّت زمینْ کارى سهل نبوده و تبعات فراوانى داشته، پس انگیزه هاى ساسانیان در انجام چنین عمل خطیرى چه بوده است؟ براى پاسخ گویى به این پرسش، ضرورت دارد که قبل از هر سخنى، مفهوم حکومت متمرکز را در تناسب با اقلیم ایران زمین بررسى کنیم تا هم راهى به درک انگیزه هاى ساسانیان در برقرارى چنان حکومتى باز کنیم و هم بر تبعات چنان کارى و رابطه اش با حوادث بعدى آگاه شویم.
از وضعیّت تا موقعیّت جغرافیایى
بى تردید، رشته کوه هاى سر به فلک کشیده پُرآب و کویرهاى پهناورِ بس خشک و تشنه، از دیرباز شاخصه هاى جغرافیاى متضادّ ایران زمین بوده اند: رشته کوه هاى اصلى ایران هر دو، در سمت شمال غربى از بلندى هاى سترگِ ارمنستان نشأت مى گیرند; البزر در امتدادِ کرانه جنوبى دریاچه خزر، دیوارى نفوذناپذیر از کوه و جنگل مى سازد; دیوارى که دو سوى آن، مظهر و نمودِ عینىِ تضادّى سترگ از برهوت و سبزینگى است. این رشته کوه در سمت مشرق، یعنى در شمال خراسانِ کنونى، رو به نشیب مى رود و پس از برآوردن چین خوردگى هایى کم ارتفاع، سرانجام به رشته کوه هاى عظیمِ هندوکش و فلات پامیر مى پیوندد. رشته کوه دیگر یعنى زاگرس، رو به جنوب، از کرانه ى شرقى سرزمین حاصل خیزِ بین النّهرین مى گذرد و پس از آن که در سمت شرقى خلیج فارس سدّى تقریباً نفوذناپذیر مى سازد، در ادامه راه از طریق بلوچستان و افغانستان راه شمال را پیش مى گیرد و در نهایت به انشعاباتى از ارتفاعات پامیر متّصل مى شود. در میانه این چین خوردگى هاى عظیمِ مثلث شکل ــ که خود سرچشمه رودهاى متعددى هستند ــ دشت هاى وسیعى وجود دارند; دشت هایى که اگر زمانى بسترِ دریاچه هاى بزرگى بودند، اینک صرفاً به پهنه هایى کم آب یا کویرهایى بسیار دهشتناک مبدّل شده اند. به این ترتیب، به درستى ایران را سرزمینِ «تضادّهاى بزرگ» گفته اند:[۸] سرزمینى که در آن هم جنگل هاى سبزِ انبوه وجود دارد و هم دشت هاى بایرِ کم آب و هم نمک زارهاى خشکِ بى فریاد.
به گمان برخى اندیشه مندان، این تضادّ جغرافیایى و اقلیمى، بر تحوّل جهان بینىِ آریاییانى که به ایران زمین مهاجرت کردند، سخت مؤثّر افتاده است، چندان که دوآلیسم یا ثنویّت در دیانت زرتشتى را معلول آن دانسته اند. با این همه، باید اذعان کرد که این تعبیر و تفسیر از چرایىِ وجود آیین دو بُن در باورهاى ایرانیان کهن، پى و بنیانِ محکمى ندارد; چرا که بسیارى از مناطق گیتى، گاه به مراتب بیش از ایران زمین، گرفتار تضادّ جغرافیایى بوده اند و هیچ گاه در مردمان ساکنِ آنها، دوآلیسم نمودى نیافته است. محض نمونه، مى توان به تفاوت بارزِ میانِ جنوب با شمال و مرکز شبه جزیره عربستان اشاره کرد که اگر جنوب از فرط خرّمى چنان مى بود که از قدیم به آن «عربستان سعید» مى گفتند، شمال و مرکز، مظهر کویرها و ریگزارهاى مهیب شناخته مى شده است; و پر واضح، که اگر صرفاً جغرافیا عامل بروز نگرش دوگانه گرایى باشد، تازیان ــ اعم از مسلمان و کافر ــ صدبار مستعدتر از ایرانیان براى گروش به چنان نگرشى مى بوده اند.[۹]
امّا البته که جغرافیاى ایران در شکل گیرىِ باورها و فرهنگ ها و تمدّن هاى مردمان ساکن در آن مؤثّر مى بوده است، لیکن این تأثیر را نه در نتیجه تضادّ اقلیمى، بلکه در «وضعیّت» و «موقعیّتِ» آن مى توان دید: ایران زمین از دیرباز اقلیمى نیمه خشک بوده که در آن حیات و ممات از یک طرف به منابع محلّى آب، نظیر رودخانه هاى فصلى و چشمه ها و کاریزها، و از طرف دیگر به معدود اراضى قابل کشتِ پراکنده در میانه کوهستان ها و کویرها وابسته است. در نتیجه، به استثناى باریکه سرسبزِ حاشیه دریاى خزر، بیشتر آبادى ها و کلنى هاى جمعیّتى در ایران زمین، نسبتاً مستقل از هم و هر یک با فاصله اى بالنسبه زیاد از دیگرى، پا گرفته اند و درست به همین دلایل، تا دیرزمانى که از توسعه دولت هاى متمرکز در مصر و بین النّهرین مى گذشت، ایران زمین شاهدِ شکل گیرىِ حکومت هاى فراگیر نبود. به عبارت دیگر، در مناطقى چون بین النهرین و درّه نیل، وجود رودخانه هاى عظیمِ طغیان کننده، لزوم ساختن بندها، مسّاحى زمین هاى به هم پیوسته و نظام مندکردنِ شبکه هاى آبیارى، به ناگزیر استقلالِ کانون هاى جمعیّتى از یکدیگر را ناممکن کرده و برقرارى حکومت هاى متمرکز را براى انتظام بخشیدن به امور، ضرورى مى ساخت; در صورتى که وضعیّت جغرافیایىِ ایران زمین، به گونه اى بود که سازمانى متّکى بر مالکیّت محلّى در اراضى پراکنده کشاورزى را برمى تافت و درست برخلافِ بین النّهرین و مصر، نه بستر مناسبى براى حکومت متمرکز داشت و نه اساساً چنان حکومتى مى توانست نقشى مؤثّر در فرآیند تولید داشته باشد. بهواقع، «وضعیّت جغرافیایى ایران» به رغم کمبودِ همیشگى منابع آب و پراکندگىِ زمین هاى کشاورزى، از نظر استقلال کانون هاى جمعیّتى، شباهتى قابل تأمّل با وضع اروپاى همان دوران داشت و على القاعده مى بایست که ایران نیز نوعى حکومت مبتنى بر فئودالیسم را تجربه مى کرد.[۱۰] با این اوصاف، على رغم همه آنچه از وضعیّتِ دشوار جغرافیایى ناشى مى شد، ایران به دو دلیل از مسیر فئودالیته جدا افتاد و حکومت هاى خودکامه و متمرکزِ چندى را تجربه کرد. یکى از این دلایل، موقعیّت جغرافیایى ایران است که درک آن اهمیّتى به سزا دارد; زیرا با اعتلاى تدریجى بازرگانى جهانى که بقاى خویش را در گرو امنیّت راه ها و توسعه کانون هاى تجارى مى دید، شبکه راه هاى ایران، به عنوان منطقه اى که از دیرباز حلقه وصل شرق و غرب بود، اهمیّتى دو چندان یافت. این موقعیّتِ خاصّ، همواره موجب تشویقِ ایجاد دولت هایى بوده که در سراسر نجد ایران، بسط ید داشته باشند.
امّا دلیل دیگرى که به رغم وضعیّت جغرافیایى، ایران زمین را از تجربه حکومت هاى متمرکز ناگزیر ساخت، غنى بودن معادن فلزات و کانسارهاى جواهر است که بهویژه براى همسایگان بین النّهرینىِ ایران، بس خواستنى یا ضرورى مى نمود. در واقع، در منطقه بین النّهرین جز خاک رسِ حاصل خیز چیزى یافت نمى شد و ساکنان این ناحیه ناچار بودند فلزات، لعل هاى گرانبها و حتّى سنگ و چوب مورد نیازِ خویش را از زاگرس و ماوراى آن ابتیاع کنند، که این امر طبیعتاً ضمن ناگزیرىِ تصادم با بومیان ایران، منجر به گسترشِ فرهنگ بین النّهرینىِ ــ و از جمله تمرکزگرایى ــ در درون ایران مى شد. شواهد باستان شناسى، به روشنى مبیّن این امرند و حتّى از حوالى هزاره چهارم پیش از میلاد به بعد، مى توان رخنه قهرآمیز تمدّن بین النّهرینى را، آن هم تا اعماق ایران، ردّیابى کرد.[۱۱]
از طرف دیگر، ثروت دولت شهرهاى بین النّهرینى سبب اغواى بدویان بى شمارى مى شد که از آن همه بهره اى نداشتند. در واقع، تولید مازاد محصولات کشاورزى که ناشى از توسعه کشت آبى بود، به همراه ثروت اندوزى بازرگانان این ناحیه، طمع اقوام مجاور را مى جنباند و پر واضح که ایران زمین ــ این حلقه وصلِ شرق و غرب ــ یکى از اصلى ترین مسیرهاى عبورِ آنان براى رسیدن به بین النّهرین بود.
به این ترتیب، معادن سرشار ایران، راه هاى مهمّ آن و هم جوارى اش با بین النّهرین، همه و همه باعث شدند تا ایران همواره شاهد رخنه هاى متوالى اقوامى گردد که یا دستیابى به ثروت هاى این سرزمین، یا گذر از آن را مطمح نظرِ داشتند.[۱۷] به این ترتیب، مى توان اطمینان داشت که ایجاد تمرکز دولتى در سلسله هخامنشى، صرفاً دستاوردِ ابتکار کوروش نمى توانست بود، بلکه در یک کلام، ضرورت هاى اقتصادى نیز در ایجاد چنان تمرکزى نقش اساسى ایفا کردند. امّا همان طورى که از این پیش تر گفته شد، ماهیّت و شرایط اقلیم ایران زمین، به دلیل پراکندگى آبادى ها و استقلالِ نسبىِ کانون هاى جمعیّتى از یکدیگر، به هیچوجه با حکومت سراسرى و خودکامه هماهنگى نداشت و اساساً چنان حکومتى نمى توانست در زندگى روزمرّه مردمانِ ایرانى حایز نقشى درخور باشد: آن دهقان ایرانى که در کنجى دورافتاده، تنها دغدغه اش باران وبرکت بود، از تمرکز دولتى هخامنشیان، جز مالیات هاى کمرشکن وبیگارى حصّه اى نداشت.اوشاهنشاه را زورمندِستمگرى مى یافت که فرزندش را به سیاهى لشگرى مى برد ومحصول اندک زمینش را تاراج مى کند. در بین النّهرین وضع به گونه اى دیگر بود. آن جا شاه مظهر ثبات و نظم اجتماعى بود. او با اجراى آیین هاى برکت بخشى درآغاز هرسال، بارورى زمین هارا تضمین مى کرد و حراست دایمى اش از شبکه هاى آبیارى،براى کشاورز بین النّهرینى یک ضرورت زیستى مى نمود.
در نتیجه این واقعیّت ها، طولى نکشید که با برآمدنِ داریوش هخامنشى بر تخت سلطنت، کم کم نوعى فئودالیته مبتنى بر خاندان هاى زمین دارِ بزرگ در درون طبقه حاکم شکل گرفت که بهویژه در خلال دوران طولانى سلوکى و اشکانى تکامل یافت.[۱۸] امّا استقلالِ این خاندان ها، همواره با منافع دستگاه سلطنتِ اقتدارگرا در تعارض بود و این گونه بخش مهمّى از تاریخ ایرانِ کهن را کوشش هاى شاهان براى مطیع کردنِ فئودال ها و تلاش هاى اینان براى گریز از آن، تشکیل داده است. حال گاه آن است تا به دوران ساسانى بازگردیم.
پگاه ساسانى / یک رئیس، یک پادشاه
بر مبناى آنچه در بخش پیشین گفته شد، باید اعتراف کرد که اقدامِ ساسانیان در تشکیل یک دولت متمرکز، تحوّلى بسیار مهمّ تر و ژرف تر از یک تغییر عادّى در سلسله سلاطین بوده است. در واقع، اهمیّت رویداد مذکور در این بود که ایران زمین را از مدار طبیعىِ ناشى از «وضعیّت جغرافیایى» منحرف کرد و آن را در معرض الزاماتِ ناشى از «موقعیّت جغرافیایى» قرار داد. آشکار است که نمى توان چنین دگرگونىِ مهمّى را، تنها و تنها، ناشى از علایق خاندانى یا حتّى توانمندى شخصىِ کسى چون اردشیر قلمداد نمود و البته که به رغم روش تاریخ نگارى سنّتى، که همه تحوّلات و دگرگونى ها را به انگیزه هاى شخصى یا بخت و اقبال ربط مى دهد، باید توجّه کرد که برپایىِ یک نظام متمرکز در ایرانِ عهد ساسانى، لاجرم خود بر بسترهایى جدّى تر از خواسته هاى یک جاه طلب شکل گرفته بوده است و این اردشیر که بى گمان فردى پر اراده و کوشش گر بوده، هرگز نمى توانسته است از پیشِ خود بانى یک تحوّل عمده اجتماعى گردد.
راقم این سطور، بى گمان است که در کامیابىِ ساسانیان، عوامل بى شمارى نقش آفرینى کردند که از جمله این عوامل، مى توان به چند مورد ذیل اشاره اى کلّى کرد: نارضایى عمومى از آشوب و تفرقه و ناامنى شدید در اواخر دوران اشکانیان، تمایل دستگاه دینى زرتشتى به طرد ادیان بیگانه و تنفّر ایشان از سیاست تساهل مذهبى اشکانیان، و بالاخره منقضى شدنِ عهد هلنیسم در جهانِ آن روزگاران که سلسله اشکانى ــ با وجود همه تغییراتش ــ در اساس وابستگى خاصّى به آن داشت و …. درباره تمام این عوامل زمینه ساز گفته ها و نوشته ها فراوان اند، امّا نکته اى که معمولاً به آن توجّه کافى نمى شود، نیاز ناگزیرِ بازرگانى جهانى به امنیّت و ثبات در ایران زمین است: پیشرفت و اعتلاى تدریجىِ بازرگانى جهانى که بقاى خویش را در گرو امنیّت راه ها و توسعه شهرهاى تجارى مى دید، با وضعیّت آشفته دوره اشکانى، که از آن به درستى با عنوان ملوک الطوایفى یاد کرده اند، تعارضى ژرف داشت. موقعیّت جغرافیایىِ همیشگى ایران به عنوان حلقه وصل شرق و غرب، با آن راه هاى ارتباطى و تجارىِ مهمّ اش، خصوصاً در دوران ضعف و فتورِ انتهایى دوران اشکانى، نمى توانست امنیّت و تمرکز لازم براى توسعه بازرگانى را فراهم آورد. بى گمان، این مسئله، سهمى مهمّ در برپایى یک نظام حکومتى متمرکز در هیئت دولت ساسانى ایفا کرده و اوضاعِ متشتّتِ ناشى از نظام ملوک الطّوایفىِ حاکم در اواخر عهد اشکانى و امنیّتى که گسترش جهانىِ تجارت آن را مبرم مى کرد، در اقبال به دولت متمرکزِ ساسانى نقشى پراثر داشته است.
یکى از نکات جالب توجّه و قابل مقایسه در هر دو سلسله تمرکزگراى ایران، یعنى هخامنشیان و ساسانیان، اهتمام آنان به تسلّط بر دشت هاى شمال شرقى ایران است. در واقع، این که بنیادگذاران شاهنشاهى هاى هخامنشى و ساسانى در سرکوبى بدویان ساکن ماوراءالنّهر آن همه همّت گمارده بودند، فقط با انگیزه لزوم حراست از راه ها و کاروان هاى تجارى جور درمى آید; زیرا نه ماساژت ها که کوروش جان خویش را بر سر جنگ با آنان نهاد و نه خیونى ها که اردشیر را به خود مشغول داشتند، از چنان قدرت فائقه اى بهره مند نبودند که موجودیّت دولت ایران را به خطر اندازند. علاوه بر این، مساکن ایشان نیز چندان ثروتمند نبود که بوى دارایى هاى ایشان، شاهان ایرانى را از خود بى خود کند. امّا آنچه تسلّط بر این بدویان را براى شاهان ایرانى ضرورى مى کرد، هم جوارىِ آنان با راه بازرگانى مشهورِ به جاده ابریشم بود که به حقّ مى توان آن را رگ حیات بازرگانى جهانى دانست. امنیّت این جاده طولانى که از تون ـ هونگ در چین آغاز و تا شرقِ روم امتداد مى یافت، به مجاوران آن بستگى داشت: بخشى از جاده که در خاک چین و از پناه دیوار مشهور آن مى گذشت، معمولاً در امنیّت بود، لیکن وضع آن، در گذر از بخش شرقى فلات پامیر و تا رسیدن به خراسان شمالى، عمیقاً دستخوش تهاجمات بدویان و ناآرامى هاى سیاسى این منطقه بود. این نواحى، بهویژه در دوران ساسانیان و به دلیل مهاجرت اقوام گوناگون، در معرض دگرگونى هاى ژرفى قرار داشت و عاقبت هم نیروى نظامى مهیبى که توسط اقوام هپتالى سامان داده شده بود، یک چندى ایرانیان را حتّى وادار به دادنِ خراجى سنگین کرد. در درون ایران، امنیّت راه ابریشم به وضع حکومت و میزان قدرت آن بستگى داشت، امّا خطر عمده اى نیز در مغرب دجله و به دلیل بى ثباتى هاى سیاسى و نظامىِ همیشگىِ این ناحیه، آن را تهدید مى کرد. با اتّکاى به این واقعیّت است که مى توان بخش مهمّى از تاریخ ایران زمین را فهم کرد: شاه ایرانى همواره در دو پایانه شرقى و غربىِ جاده ابریشم دل مشغولى و منافع حیاتى داشت. در سمت شرق باید که بدویان و مهاجرانِ بیابان گرد را فرومالد و در سوى غرب، بین النّهرین را چنان فراچنگِ خویش نگه دارد که کم ترین گزندى به کاروان هاى تجارى وارد نشود. توفیق در این هر دو، هم ثروت فراوانى را از راه واسطه گرى و اخذ عوارض گمرکى نصیب شاه مى کرد و هم زرسالارى جهانى را خشنود مى ساخت; و البته شکست در هر کدام از جبهه ها بحران به ارمغان مى آورد. هخامنشیان در برقرارى امنیّتِ این جادّه نسبتاً موفّق بودند، لیکن شیوه حکومتى اشکانیان، هرچند با وضع جغرافیایى ایران بیشوکم هماهنگى داشت، عاقبت چنان تشتّتى به ارمغان آورد که نه فقط در دوسوى جاده ابریشم، که حتّى در درون ایران زمین نیز بر هر تکّه اى از جاده، کسى فرمان روایى مى کرد. از این رو، ساسانیان پس از متمرکز ساختن قدرت در درون ایران، بلافاصله در هر دو جبهه به نبرد براى استیلا بر خودمختاران پرداختند. در سوى شرق، کوشانیان و تورانیان به اطاعت اینان درآمدند و دامنه فتوحات اینان تا مرو ادامه یافت. خوارزمیان و سغدیان نیز تدریجاً تسلیم دست نشانده ساسانى شدند. در سوى غرب نیز از همان ابتدا ساسانیان با توفیق در فتح و ویران سازىِ شهر مستحکم هاترا و شهرهاى مستقل دیگر، تا حرّان و نصیبین را زیر نگین خویش آوردند. آنان از همان آغاز، در بین النّهرین شهرهاى متعددّى برآوردند و هر چند که این اهتمامِ آنان به شهرسازى، به عنوان سجایاى ایشان و جزیى از صفات ممیزه شان، نسبت به اشکانیان، به شمار مى آید، لیکن در اساس، این کار ربط مستقیمى به مقتضیّات تجارى داشت; چرا که آنان از همان ابتدا با شهرسازى عملاً تغییراتى در راه هاى بازرگانى پدید آوردند تا منافعشان در نظارت بر تجارت شرق و غرب تأمین گردد[۱۹] و البته برخلاف اشکانیان، هرگز اجازه ندادند تا در درون قلمرو ایشان، شهرهاى مستقل یا دولت هاى کوچک محلّى تشکیل شود.
امّا صرف نظر از آنچه تاکنون آورده شد، باید دانست که زرسالاران یهودى نیز در استحکام بخشیدن به دولت تمرکزگراى ساسانى نقشى مهم داشتند. براى درک این موضوع، به ناچار باید بر تاریخچه روابط ساسانیان و یهودیان مرورى کنیم: پیشینه استقرار یهودیان در منطقه حسّاس بین النّهرین و نیز ایران، به دوران تبعید مشهور ایشان به بابل مى رسد. همچنان که پیش تر نشان دادیم، این یهودیان تبعیدى در حمایت از کوروش نقشى مهمّ ایفا کردند و بعدها نیز از همکارى با دولت هخامنشى کم ترین دریغى نورزیدند. در تمام دوران طولانى حکومت سلوکیان و اشکانیان، زرسالاران یهودىِ ساکن در بین النّهرین، یار و همکارِ رومیان بودند و این امر بى گمان به تأمین منافع تجارى ایشان بستگى داشت. از قضاى روزگار، سه مهاجمِ رومىِ برجسته اى که در این دوران بر بین النّهرین یا ایران یورش آوردند، یعنى کاراکالا و مارک آنتونى و الکساندر سوروس بیشترین پیوند را با الیگارشى زرسالار یهودى داشتند.
اردشیر ساسانى با یهودیان روابطى خصمانه داشت و این امر نه به دلیل تعصّب مذهبىِ او، بلکه دقیقاً به سبب همان روابط دیرینه آنان با رومیان بود. در واقع، تا پیش از توسعه مسیحیّت در روم، تجّار یهودى با تکیه بر الیگارشى پرنفوذِ خود، حاکمان آن را وادار به رخنه در بین النّهرین و در دست گرفتنِ راه هاى تجارى با شرق مى کردند. امّا گردش روزگار حوادثى دیگر را رقم مى زد: فروپاشى دولت روم و پدیدارىِ دولت بیزانس، یا روم شرقى، برجاى آن، زمینه اى مساعد براى جنبش مسیحیان فراهم آورد که این امر نیز عرصه را بر یهودیان تنگ کرد. در نتیجه، آنان به دولت ایران نزدیک شدند وچنان افتاد که از برکت سرازیر شدنِ سیل ثروت آنان، شاپور اوّل بر یهودیان نیکى ها کرد و اینان نیز او را ــ که ملک شاپور مى نامیدند ــ سخت گرامى داشتند. بى گمان این نزدیکى در سیاست هاى سخت گیرانه شاپور بر مسیحیان نقشى مهمّ داشته است. در دوران شاپور دوم، این نزدیکى تا به آن جا پیش رفت که یهودیان در جنگ هاى ایرانیان بر ضد رومیان، با دادنِ وام هاى کلان به شاه، مشارکت و سرمایه گذارى هم مى کردند. امّا اقتدار و عزّت ثروتمندان یهودى در دربار ساسانى، در هنگام سلطنت یزدگرد اوّل به اوج تازه اى رسید و به طورى که مى گویند، همسر او یک زن یهودى به نام شوشندخت بود. گفتنى است که روابط عالى یهودیان با دولت ساسانى، در زمان یزدگرد دوم و به دلیل اقتدار بى مانندى که زرسالاران یهودى در درون دولت ایران کسب کرده بودند، رو به تیرگى رفت، و پس از دوران پرآسایش بهرام گور، ستیزه جویى پادشاهان ساسانى دامن آنان را گرفت.
این تعارض، به ویژه در خلال دوران پیروزى که قحطى سختى بر ایران مستولى شده بود، شدّت گرفت و مى توان اندیشید که تکاپوهاى اقتصادى زرسالاران یهودى در آن سال هاى سخت، باعث برانگیخته شدنِ نفرت ایرانیان گشته بود. این همه در کنار آشوب هاى دوران مزدکى گرى، سبب شد تا یهودیان بخش مهمّى از توان تجارى خویش را به یمن و عربستان که از لحاظ تجارى در اوج رونق قرار داشتند، منتقل کنند. این امر بى گمان تأثیرى ژرف بر جاى گذاشت، زیرا از یک طرف، سبب افزایش حضور یهودیان در شبه جزیره گردید و از طرف دیگر، خارج شدنِ سرمایه هاى یهودیان از ایران، دولت ساسانى را در مضیقه اى سخت قرار مى داد. از همین رو، قباد پس از سرکوبى نسبى مزدکیان، سعى در استمالت یهودیان کرد. با به حکومت رسیدنِ خسروپرویز و جنگ هاى مفصّل او با بیزانسِ مسیحى، بار دیگر روابط یهودیان و ساسانیان گرم شد تا آن هنگام که اسلام برآمد.[۲۰] با این شرح کوتاه و فشرده از تاریخ روابط ساسانیان و یهودیان، مى توان دریافت که جنبش مسیحیّت در روم و به تنگنا افتادن یهودیان، در اقتدار دولت ساسانى تأثیر ژرفى نهاد; امّا این واقعه را از جنبه اى دیگر هم باید کاوش کرد و آن رویکرد دینىِ ساسانیان است.
پگاه ساسانى / دین و دینمدارى
چگونگى دین ساسانى در دوره تثبیت این دولت، نیاز به توجّه فراوان دارد. مطابق یک رسم غلط، ساسانیان را زرتشتیان متعصّبى مى شمارند که از همان ابتدا، انگیزه اعتلاى این دین را در سر داشتند و به محض نیل به سریر قدرت زرتشتى گرى را دیانت رسمىِ شاهنشاهىِ خویش قرار دادند. این یک ساده انگارى محض و اشتباه آمیز است; زیرا در نخستین مراحل تثبیت حکومت ساسانى، نه فقط هیچ گونه عزمى براى برقرارى یک دیانت رسمى بر مبناى زرتشتى گرى وجود نداشت، بلکه اساساً این دین در شکل و شمایلى که بعدها مرسوم شد، شناخته شده نبود. در واقع، اوّلین دینى که در تاریخ ایران از همراهى و حمایت دولت بهره مند شد، دین مانى بود، نه زرتشتى گرى. امّا نکته مهمّ تر این که در تمام دوران تثبیت دولت ساسانى، آنچه به عنوان زرتشتى گرى مطرح بود، از نظر باورها و حتّى برخى آیین ها، با چیزى که بعدها مرسوم شد، تفاوت هاى اساسى داشت. به عبارت دقیق تر، اگر آنچه را امروز دین زرتشت مى دانیم، مبنا قرار دهیم، دین ساسانى در بخش اعظم تاریخ خویش، دینى ملحدانه و مشرکانه بوده است; مثلاً در تواریخ سنّتى، اردشیر یکم را یک زرتشتى مؤمن آورده اند، در حالى که نه فقط هیچ دلیل قاطعى مبنى بر ایمان محکم او به این کیش در دست نیست، بلکه با اتّکا به برخى شواهد مى توان گفت که اساساً در دوره وى، دین زرتشتى در شکل و شمایلى که در دوره هاى بعدى رایج شد، مفهوم و مرسوم نبوده است. زیرا به روایت طبرى، اردشیر پس از انجام فتوحاتى در مرو «گروهى را بکشت و سرهاشان را به آتشکده اَناهیذ فرستاد»;[۲۴]
پس، مى توان دید که براى سلسله ساسانى، برقرارى دین رسمى همچون یک اصل یا ضرورت راهبردى مى نموده و هرگز نمى توان گفت که این سلسله، از آغاز در پىِ برقرارى یک دولتِ دینى بر مبناى زرتشتى گرى بوده است. امّا، سیاست دولت ساسانى براى ایجاد یک دیانت رسمى، با منافع ذاتىِ طبقه روحانیان سنّتى ایرانى، یعنى مغان، گره خورد و از همین تعامل بود که تدریجاً نیاز به تعریف جدیدى از دین زرتشت که با اوضاع و احوال زمانه جور دربیاید، احساس شد. بى شکّ میدان دادنِ شاپور اوّل به مانى شوک عظیمى بر دستگاه روحانى ایرانى وارد آورد و همین امر سبب مضاعف شدنِ کوشش هاى آنان در این راه گردید. کرتیر، موبد برجسته و متعصّب ساسانى، پرچم بازسازى دین زرتشت را در چنین بسترى بر دوش گرفت. وى در دوره اردشیر، هیربدى دون پایه بود، امّا ترقّى او در دوران شاپور اوّل آغاز شد تا آن که در دوران بهرام اوّل و دوم، موبد سراسر شاهنشاهى شد. کتیبه او در کعبه زرتشت، حاوى اطلاعات ارزشمندى درباره فعالیّت هاى او است:
در قلمرو پادشاهى ایران، بسیارى از آتش ها و مغ ها را کامکار کردم. و همچنین در سرزمین غیرایرانى ها ( = انیران) آتشها و مغ هایى نهادم که مى بایست در سرزمین غیرایرانى ها باشند، هر جا اسبان و مردان شاهنشاه رسیده بودند …
کرتیر نه فقط در دستگیرى و اعدام مانى نقش اصلى را ایفا کرد، بلکه با جدّیتى مثال زدنى به سرکوبى تمام دیگر ادیانى پرداخت که در دوره تساهل و تسامحِ اشکانیان، مجال رسوخ در ایران زمین یافته بودند:
و کیش هاى اهریمن و دیوان از امپراتورى ناپدید گردیدند … و یهودیان و شمن ها و برهمنان و نصاریان و مسیحیان و زندیق ها در امپراتورى سرکوب شدند و بت ها نابود شدند و لانه هاى دیوان ویران شدند و جاى آنها گاه و مقر خدایان ساخته شد.
بنا به شواهد تاریخى، پس از سرکوبىِ مانویان، بیشتر چالش کرتیر با مسیحیان بود که علاوه بر انگیزه هاى مذهبى، علل سیاسى نیز برخورد با آنان را الزامى مى کرد. در واقع، توفیق مسیحیت در روم، از این دین به تدریج یک وزنه سیاسى در رقابت هاى دو امپراتورى برساخت و در نتیجه، هواداران برقرارى یک حکومت متمرکز در ایران زمین، نمى توانستند مسیحیت را صرفاً در ردیف ادیانى چون مانى یا یهودى، به عنوان کیش هاى بد در شمار آورند، بلکه مسیحیت در حقیقت به مثابه یک رقیب خطرناک، ممکن بود سبب اضمحلال دولت ساسانى گردد. بنابراین، در اوایل دوران ساسانى، انقلابى شگرف در عرصه دینى ایرانیان رخ داد و آن نبود مگر کوشش براى پدیدارى یک کیش دولتى و رسمى. امّا این انقلاب، اصالت مردمى نداشت، بلکه در اساس وابسته به همان بینش خاصّى بود که به دلایل راهبردى، حکومت متمرکز را خواهان بود. این امر، به روشنىِ تمام، دلیل گسست میان دیانت رسمى با باورهاى توده هاى مردم را نشان مى دهد; گسستى که یکى از نمودهاى آن را مى توان در تفاوت هاى تاریخ ملّى وتاریخ دینى ایرانیان یافت. تاریخ دینى را کتب رسمى زرتشتى نقل کرده اند و در آن همه چیز حول محورِ باورهاى کهن زرتشتى قرار دارد; امّا آنچه در حافظه توده هاى مردم باقى ماند و عاقبت در شاهنامه ها تجلّى یافت، روایتى دلکش از پهلوانى هاى اسطوره هایى است که برخى از آنها ــ همچون رستم ــ هیچ جایگاهى در تاریخ دینى ندارند.[۲۵] در واقع، به همان نسبت که میان تاریخ دینىِ رسمى و تاریخ روایىِ ملّى، فاصله وجود دارد، میان دیانت دولتى و باورهاى مردمى نیز تفاوت وجود داشت. دین ساسانى، یعنى همان چیزى که بعدها دین زرتشتى شناخته شد، بیش از هر چیز دستاوردِ کنش هاى دولتى تمرکزگرا بود که در واکنش به تهدید مسیحیّتِ رومى مورد اهتمام قرار گرفته بود; امّا باورهاى توده هاى مردم در چارچوب وسیع تر سنّت هاى کهنِ آریایى قرار داشت. این گونه، بیان این که ایرانیان از دینى که دقیقاً همان کیش زرتشت بود به اسلام گرویدند، محلّ بحث است. دین موبدان ساسانى یک دین حکومتى بود که در همگامى با سیاست تشکیلِ دولت متمرکز شکل گرفته بود; به همان اندازه که این سیاست با مقتضیّات اقلیمى ایران ناسازگارى داشت، دیانت حکومتى موبدان نیز با باورهاى مردمى در تباین بود.
دوره بحران / زمینه ها
دولت ساسانى آرام آرام دوره تثبیت را پشت سر گذاشت و به میانه کارِ خویش وارد شد. این دولت از همان ابتدا، با دو چالش عمده مواجه بود: یکى انحصارطلبى دینىِ موبدان و دیگرى دشوارى هاى مهارِ طبقه اشراف. در واقع، سیاست هاى دینى شاهان ساسانى، گاه به گاه سبب آزردگىِ طبقه پرنفوذِ موبدان را فراهم مى آورد. نخستین عاملى که آشکارا سبب تشتّت میان شاهنشاه و دربارِ او گشت، تقویت دین مانى توسط شاپور یکم، به عنوان دیانت رسمى شاهنشاهى بود که براى روحانیان متعصّب زرتشتى، یک بحران واقعى مى نمود. نخست، اقتدار و جذبه شاپور اوّل بیش از آن بود که این موبدان بتوانند از پسِ مانى برآیند و او را منکوب کنند.[۲۷] و هم کیش هاى بیگانه اى که در خلال قرن ها تساهل و تسامح اشکانیان رواج یافته بودند، دستخوش سخت گیرى هاى دولت ساسانى شدند. امّا بیش از مانى گرى، این دین مسیح بود که دشوارى هاى مهمّى مى آفرید. آن گاه که شاه در سرکوبى مسیحیان با موبدان هم داستان بود، مشکل خاصّى در میان نمى افتاد، امّا هنگامى که برخى شاهان نسبت به ترسایان تساهل به خرج مى دادند، دستگاه روحانیّتِ دولتى سخت به وحشت مى افتاد. در واقع، شاهانى چون بهرام چهارم و به خصوص یزدگرد اوّل، به دلیل برخى ملاحظات سیاسى و اجتماعى، از سرکوبى خونبار مسیحیان استقبال نمى کردند که این تساهلِ آنان، بر موبدان و اشراف همدست آنان، بس انزجارآور بود. منابع ساسانى که معمولاً پادشاهان را به نیکوترین وجه و با صفاتى چون عادل ومهربان ستوده اند،این یزدگرد را «بزه کار» لقب داده واورا به سختى مذمّت کرده اند:
گفته اند او مردى سخت و درشتخوى بود و عیب فراوان داشت ]…[ دانش و فرهنگ مردم را کم مى شمرد و آن را سبک مى داشت و در شمار نمى آورد و...[۲۸]
این تعابیر، بى گمان ناشى از سیاست سخت گیرانه او نسبت به اشراف و نیز محبّت او در حقّ مسیحیان بوده است.[۳۳] پس از بهرام گور، پسرش یزدگرد دوم بر تخت نشست. او با میدان دادن به اشراف و نیز موبدان، رضایت آنان را جلب کرد و مى توان گفت که دوران حکومت این یزدگرد براى قدرت طلبان دربارى، سراسر کامیابى بود. امّا دردرون این رفاه وکامیابى، آتشى زیر خاکستر بود که هرلحظه مى توانست شعلهور شود.
در این شرایط که هم اشراف دربار ساسانى و هم موبدان، کامیاب از استیلا بر ارکان سلطنت بودند، رویدادى ناگهانى، آرامش ظاهرى را برهم زد و آن نبود مگر شکستِ خفّت بارِ پیروز از هپتالیان، که باج و خراجى گران را بر گردن ایرانیان نهاد. این پیروز، پس از مرگ پدرش یزدگرد دوم، سلطنت را حقّ خویش مى دانست; لیکن برادرش با نام هرمزد سوم بر تخت نشسته بود. در این هنگام پیروز، دست به اقدامى زد که بى گمان هم بى سابقه بود و هم بسیار پراثر در حوادث آینده: او از دشمنان سنّتى ساسانیان، یعنى هپتالیان کمک گرفت[۳۹]
از طرف دیگر، در خلال این ایّام که پیروز، در کشاکش نبردهاى بى فرجام، نیروى دولت ساسانى را تحلیل مى برد، بلایاى طبیعى نیز دامن مردمان ایرانى را گرفته بود که بیش از همه باید به بحران کمبود محصول و قحطى اشاره کرد که فقر وادبارى بى سابقه را به ارمغان آورد.درنتیجه،توده هاى فرودستِ مردم که درنادارى وقحطى دستوپا مى زدند و از زیاده خواهى اشراف در رنجِ تمام به سر مى بردند، ناگزیر از تحمّل بارگرانِ پرداخت غرامت به هپتالیان هم شدند و البته این همه، در کنارِ آن مایه از خفّت و خوارى که از شکست فجیع پیروزناشى مى شد،تمام مشروعیّت واعتبار دولت ساسانى را نابود مى کرد.
نکته بى اندازه مهم، از حیث تحوّلات بعدى، تمهیدات پیروز در مقابل بحران قحطى است. به روایت طبرى توجّه کنید:
مملکت در روزگار پادشاهى او ]= پیروز[ هفت سال پى درپى در تنگى افتاد و رودخانه ها و کاریزها و چشمه هاخشک گردیدند و پرندگان و جانوران بمردند ]…[. پس پیروز به همه زیردستان خود نوشت که او مالیات زمین و سرانه را از ایشان برگرفته است و ناگزیر نیستند که کار همگانى یا بى مزد کنند و خود خداوند خویش هستند، و نیز بفرمود تا مردم در پى زاد و توشه سخت بکوشند. پس دوباره نامه اى به ایشان نوشت تا هرچه در زیرزمین و انبارها از خواربار و دیگر توشه ها دارند بیرون آورند و به دیگران بدهند و براى خود نگه ندارند و درویش و توانگر و بلند و پست همه در یارى به هم یکى باشند.[۴۰]
تردیدى نیست که این تمهیدات، سابقه و زمینه عملى بسیار مناسبى براى جنبش مزدکى شد; جنبشى که خواهان برقرارى تسویه در توزیع مال و خواسته بود و البته در آینده اى نه چندان دور، تمام نظام ساسانى را دیگرگون کرد و چنان بسترى را فراهم ساخت که اسلام به آسانى بر آن پا نهاد. این موضوع را در ادامه خواهیم کاوید.
بارى، ضعف دولت ساسانى در مقابل هپتالیان و دخالت آشکار آنان در امور سیاسى ایران، اثرى ژرف بر دولت و دربار ایران نهاد. این تأثیر را مى توان در تحوّلات بعدى دید: اعیان و درباریان برجاى پیروز، برادر او، بلاش، را بر تخت نشاندند و البته چندى نگذشت که در توطئه اى او را کشتند و این بار پسر پیروز، یعنى قباد ــ که در نزد هپتالیان گروگان بود، محتملاً با حمایت هم اینان ــ به پادشاهى رسید.
بلاش را مردى نیک نهاد دانسته اند که به فکر آسایش رعیّت بود، لیکن در دلایل عزل او آورده اند که چون قباد به دلیل سال هاى اسارت در نزد هپتالیان روابط خوبى با آنان داشت، وزیر اعظم، زرمهر (= سوخرا)، او را برجاى بلاش بر تخت نشانید تا مگر از فشار بى امان آنان بکاهد. با این حال، برخى هم بلاش را به بى اعتنایى در رعایت آیین هاى طهارت و برآوردن گرمابه در شهرهاى ایران متهم کرده و این امر را دلیلِ نارضایتى موبدان زرتشتى و لذا خلع او دانسته اند.[۴۲] و در همین امتداد کوشید تا از قدرت دیگر اشراف نیز چندان بکاهد که دیگر خطرى براى حکومت او نباشند. در واقع، قباد زمانى به حکومت رسید که ضعف سه پادشاه قبلى، مجالى گسترده براى رخنه اشراف و موبدان در ارکان سلطنت پدید آورده بود و البته تقدیر چنان افتاد که وى به ماه عسل درباریان و روحانیان پایان دهد. امّا این بحران هاى داخلى و خارجى که از زمان پیروز آغاز شد، دولت ساسانى را سخت در مخاطره افکند و دستگاه سلطنت براى حفظ بقاى خویش، ناگزیر از رعایت احوال مردمى مى شد که قحطى و مالیات هاى کمرشکن، امانشان را بریده بود. پیروز نخستین گام را در این راه برداشت و کوشید تا بزرگان را به کمک کردن به فرودستان ترغیب کند و بلاش کوشید تا همین راه را ادامه دهد. نتیجه قطعىِ این همه، تقابل ناگزیرِ شاه و مردم با این بزرگانِ خودخواه و منفعت طلبى بود که به آسانى حاضر به تسلیم نبودند; و این گونه بروز یک انقلاب ناگزیر گشت.
دوره بحران / جنبش مزدکى
چنان که مى دانیم، جامعه ساسانى در دورانِ نخستین خویش بر سه طبقه مجزّا از هم نهاده شده بود که از ذیل به صدر، عبارت بودند از: «واستریوشان» و «رتشتاران» و «آذربانان». در آن دوران، راه یابى اشخاص از طبقه پایین تر به مرتبه برتر جز به ندرت ممکن نبود و در همه حال دولت با اصرار و ابرام بر بقاى اشخاص در همان درجه و طبقه خویش نظارت مى کرد. پر واضح که چنین جامعه اى از چندین جانب در معرض آسیب بود; چراکه هم خود را از کفایت اشخاصِ مستعدّ محروم مى داشت و هم از نالایقىِ افرادى که به سبب وضع طبقاتى ــ و نه جوهر ذاتى ــ متصدى مراتب و مقامات مى شدند، زیان ها مى دید و هم به دلیل این بى عدالتى، در درون طبقات، از هر دستى ناراضیانِ فراوانى مى پرورد. این گونه، جامعه ساسانى به رغم آن که از نظم ظاهرى بهره مندىِ تامى داشت، از درون بس آشفته مى نمود و در آن نارضایى و سرخوردگىِ مردمى موج مى زد. به قول ریچارد ن. فراى:
این نظم جامعه بى شک ثباتى پدید مى آورد، اما همکارى میان طبقات را نابود مى کرد و حس مسئولیت افراد را نسبت به پادشاه یا طبقات را نسبت به پادشاه یا طبقات دیگر از میان برمى داشت. همین ناتوانى بزرگ ایرانیان بود که تازیان را در رسیدن به پیروزى هایشان یارى کرد.[۴۳]
این مایه از سرخوردگى را بهویژه باید در احوال رعایا و روستاییان جستوجو کرد: اینان را از مزایاى نظام ساسانى ــ یعنى مالکیّت و پاکى نسب یا خون ــ بهره اى نبود و در نتیجه به وقت صلح محکوم به بیگارى براى اشرافِ یا دهگانانِ زمین دار، و در هنگام جنگ، سیاهى لشگرانى بودند که از پىِ سواران روانه میدان مى شدند، بى آن که مواجبى دریافت دارند. در واقع، این فرودست ترین طبقات جامعه ساسانى، در فقر و نادارى روزگار مى گذراندند و علاوه بر این که مال و خواسته و زن و رفاه از آنان دریغ مى شد، هر گونه امکانى براى تغییر موقعیّت یا طبقه نیز پیشاپیش از ایشان سلب گشته بود.
در این میانه، آنچه بیش از پیش بر آلام توده هاى فرودست مى افزود، تبدیل شدنِ مراسم دینى به مجموعه دل آزارى از تشریفات بود که جملگى در خدمتِ غنى تر شدن موبدانِ حریصِ آتشکده ها قرار داشت. این موبدان در رقابت با شاهان ساسانى براى خویش نسب نامه هاى بلندبالایى فراهم آورده بودند و نژاد خود را به منوچهر، پادشاه افسانه اى، مى کشانیدند. اینان که اخلاف مغان کهن بودند، عملاً دولتى در درون دولت پدید آورده بودند و نه تنها تمام امور راجع به حوزه شریعت و تطهیر و قربانى و ثبت ولادت و ازدواج و حتى قضا را در اختیار داشتند، بلکه در همه امور دیگر مداخله و نفوذى تمام کسب کرده بودند. به قول کریستن سن:
روحانیون در روابط خود با جامعه وظایف متعدد و مختلف داشته اند، از قبیل: اجراى احکام و اصغاى اعترافات گناهکاران و عفو و بخشایش آنان و تعیین کفارات و جرایم و انجام دادن تشریفات عادى هنگام ولادت و بستن کستیگ (کمربند مقدس) و عروسى و تشییع جنازه و اعیاد مذهبى. اگر در نظر بگیریم که دیانت زردشتى در کوچک ترین حوادث و وقایع دخالت داشته و هر فردى در مدت شبانه روز بر اثر غفلت دستخوش گناه و گرفتار پلیدى و نجاست مى شده است، آنوقت آشکار مى گردد، که روحانیون طبقه بیکارى نبوده اند و هر یک از این طبقه که ارثاً ثروتى نداشت، به سهولت مى توانست از راه مشاغل مختلفه توانگر شود.[۴۴]
مداخله موبدان در امور دنیوى به حقوق ویژه آنان در عزل و نصب پادشاهان منتهى نمى شد،[۴۶] به این ترتیب، موبدان از صدقه سر دولت ساسانى روزبه روز توانگرتر شده بودند و علاوه بر حکومت دینى، در حکومت دنیوى نیز دستى به تمام داشتند و دخالت در آن را حقّ مسلّم خویش مى شمردند و معلوم است که این مایه از قدرتمندى و مداخله جویى، آنان را به فساد مى کشانید و بر مصیبت هاى مردم محروم مى افزود. درنتیجه، نظام ساسانى که رسماً حامىِ دین زرتشتى بود، در بین طبقات فرودست ــ و حتّى برخى نجباء ــ با واکنش هاى نامساعدى مواجه مى گشت، به آن حدّ که آنان را آماده پذیرش هر دینى به جز زرتشتى گرىِ رایج مى کرد. امّا این موبدان چنان متعصّب بودند که در درون ایران، رواج هیچ دینى به جز زرتشتى گرى رسمى را تحمّل نمى کردند.
به این ترتیب، مقارن حکم فرمایىِ قباد که قدرت دو طبقه اشراف و موبدان در حدّ اعلاى خود مى نمود،بحرانى بسیار عمیق تمامى سطوح جامعه ساسانى را درمى نوردید; بحرانى که نابسامانى هاى دوره پیروز به بعد، آتش آن را تندتر از هر زمان دیگرى کرد و البته دیگر بر اهلِ درک وفهم آشکار بود که نظام طبقاتىِ ساسانى به درجه اى از انحطاط رسیده که به زودى، تحوّل و انقلاب ناگزیر خواهد شد و اگر تغییرى در احوالِ توده هاى محروم پدید نیاید، دیرى نخواهد پایید که این جان به لب آمدگان، سر به عصیان برخواهند داشت. یکى از این اهلِ درک و فهم، موبدى زرتشتى به نام «مزدکِ بامدادان» بود[۴۸]
تعالیم مزدکى در واقع اصلاحى در کیش مانى بود که بر خلاف آن، با بدبینى به مبازره میان خداى خیر و خداى شرّ نمى نگریست.[۵۲]
تاریخ مزدکى گرى البته لگدکوبِ جعل و تزویرِ موبدان زرتشتى است که از هیچ کوششى براى تخریب چهره مزدکیان فروگذارى نکرده اند; با این وصف، نه در تعالیم مزدکى و نه در قوانینى که قباد نهاد، ردّپایى از آنچه موبدان بر این کیش بسته اند ــ مثل نفى ازدواج و اباحه گرى و زندگى اشتراکى ــ دیده نمى شود; امّا این قدر پیداست که در این جنبش، اشراف و دولتمندانِ ساسانى، آماجِ طبقات فرومالیده شده جامعه ساسانى بودند و البته همراهىِ قباد با مزدک، از آن رو بود که او نیز از غلبه این اشراف بر ارکان سلطنت، ناخشنود و بیم زده بود.[۵۴] به واقع، مى توان گفت آن جنبشى که مزدک از نهان گاه جامعه بر کشید و نام خویش را ــ خواسته یا ناخواسته ــ بر آن دید، دیگر بر خودِ او هم اکتفا نکرده و با سرعتى حیرت آور، به یک عصیانِ کوبنده اجتماعى بدل شده بود. به عبارت دیگر، مرام مزدکى گرى، از رفرمِ محدودى که خودِ مزدک ــ به عنوان یک موبد زرتشتى ــ خواهانِ آن بود، بسیار فراتر رفته و مستقیماً ارکانِ کهنه و پوسیده جامعه ساسانى را هدف گرفته بود; مردم عاصىِ جان به لب رسیده، خانومانِ اشراف و نجبا و ثروتمندان را غارت مى کردند و در هر جا، دم از لزومِ اشتراک در مال و خواسته و زن و تمام مواهب زندگى مى زدند; که این دقیقاً با نظام «کاست» و چند طبقه اى کهن در تعارضى ژرف بود.
هرچند که مزدکیان عاقبت به شکل فجیعى سرکوب گشتند و تا دوران عباسیان مجال عرض اندام نیافتند،[۵۹] این امر، از سوى دیگر، موجب قوّت گرفتنِ هرچه بیشتر طبقه دهگانانِ آزاد یا خرده مالکان بود. در واقع، از دوران انوشه روان به بعد، تکیه گاه اصلى دولت ساسانى دیگر هرچه بیشتر بر این دهگانان آزاد ــ و نه اشراف زمین دار کهن و موبدان ــ قرار گرفت و مقدّر بود که این طبقه تازه قدرت یافته، در آینده اى نه چندان دور، نقش آفرینىِ مهمّى در کامیابىِ اسلام ایفا کنند.
امّا یکى دیگر از تأثیرات ماندگارِ مزدکى گرى را مى توان در خودِ دین زرتشت و مناسباتِ میان مردم عادّى و دستگاه روحانى دانست. شک نیست که جنبش مزدکى بر مبنایى ایدئولوژیک استوار بود و این همه نمى توانست توجّه موبدان زرتشتى را به خود معطوف نکرده باشد. مزدک به هیچ روى مدّعى آوردنِ یک دین جدید نبود، بلکه خویش را اصلاح گرى مى دانست که مى خواست مردمان را از واقعیّت پیام زرتشت آگاه گرداند و آنان را از انحراف نجات دهد.[۶۰] این امر، بى گمان چون تکانه اى عظیم در دستگاه سنّت گراى روحانیّت، به مجادلات دامنه دار راجع به ماهیّت دین زرتشتى بسى مى افزود و استوارى توده ها را در پیروى از موبدان سست مى گردانید.
به عبارت دقیق تر، با خیزش مزدکى، هر دو رکن نظام ساسانى که عبارت بود از طبقه بندى جامعه و حکومت مبتنى بر زرتشتى گرىِ مورد اهتمام موبدان، آسیبى جدّى دید و البته پیشاپیش مى توان دید که سرکوبى خونبارِ این خیزش، نتیجه اى جز سرخوردگى و رمیدگىِ توده هاى مردم از هر آنچه نظام ساسانى مظهر آن بود، نمى توانست داشت. این گونه، گروش بعدى ایرانیان به اسلام و عدم مقاومت جمعىِ آنان در مقابل تازیان را باید در فراز و فرود نهضت مزدکى دید; نهضتى که تا آمدن اسلام، یک صدسال سرکوبى خونین را براى تحدید مبانى همان نظامِ منحط ساسانى شاهد بود.
بارى، به بحث تاریخى خویش بازگردیم: همراهى قباد با مزدک براى او بسیار گران تمام شد، زیرا با توطئه موبدان و برخى نجبا ــ که از هر چیزى که بوى مانویّت استشمام مى شد، تنفّر داشتند ــ خلع شد و به زندان افتاد. این که مى گوییم برخى نجبا، به این دلیل است که قباد در میان این طبقه هواخواهانى چون سیاوش داشت که عاقبت او را رهانید. به هرحال، پس از خلع قباد، حکومت چندى به برادرش ژاماسپ وانهاده شد; لیکن همان طورى که گفته شد، او به یارى سیاوش از دژ انوشبرد (= قلعه فراموشى) به نزد دوستان هپتالىِ خویش گریخت و به زودى با سپاهى که اینان به یارى اش فرستاده بودند، بى خون ریزىِ چندانى دوباره بر تخت نشست. قباد وقتى حکومت خویش را اعاده کرد، برخى بزرگانى را که برضد او توطئه کرده بودند از دم تیغ گذراند و سیاوش را مقام ارتیشتاران سالار اعطا کرد. او در دنبال این بازگشت دوباره به شاهنشاهى، باز هم در تضعیفِ طبقه اشراف کوشید و چندان پایه هاى حکومت خویش را مستحکم کرد که براى نخستین بار پس از شاپور اوّل، توانست در سال ۵۱۹ میلادى، شخصاً جانشین خویش را برگزیند. این جانشینْ سومین پسر قباد یعنى خسرو بود که با لقب انوشه روان بر تخت نشست. به هرحال، به نظر مى رسد که موضع قباد در حمایت از مزدکیان در اواخر دوران سلطنتش تغییر یافته باشد و این امر مى تواند هم به هراس او از عاقبت جانشینش ربط داشته باشد[۶۲] بزرگ ترین فرزندِ قباد یعنى کاووس آشکارا پیرو مزدک بود و این که شاه ساسانى خسرو را بر او ترجیح داد، سبب نارضایتى مزدکیان شد و آنان را بر آن داشت تا خسرو را از ولایت عهدى خلع کنند. این امر، به قول کریستن سن «آخرین قطره اى بود که جام را لبریز کرد»، و این گونه، کواذ به کلّى از مزدکیان دل برگرفت. نخستین قربانى او، ناجى اش سیاوش بود که به فرمان او کشته شد و اندکى بعد، با کشته شدن مزدک در فرجامِ مجلس مناظره اى که خسرو صحنه گردان اصلى آن بود، همه مزدکیان آماج قلع و قمع قرار گرفتند. بر این منوال، مزدکیان به فرقه اى سرّى مبدّل شدند و دیگر شاهنشاهىِ خسرو انوشه روان مسلّم گردید و البته عصیان کاووس بر ضد او هم کارى از پیش نمى توانست برد. با این اوصاف، کواذ آن قدر عاقل بود که بداند سرکوبىِ مزدکیان بدون اصلاحِ زمینه هاى نارضایتى عمومى کارى عبث است; از این رو، کوشید تا با مسّاحى مجدد زمین ها، مقدّمات اصلاح نظام مالیات گیرى را فراهم کند; لیکن اجل مهلتش نداد و درگذشت.
نشیب ساسانى / اصلاحات انوشه روانى
سرکوبى مزدکیان در دوره پادشاهى خسرو انوشه روان تداوم یافت،[۶۸]
از طرف دیگر، اهمیّت یافتنِ طبقه جدید دبیران، در پایان سلطنت ساسانیان یکى از نتایج اصلاحات انوشه روان است. پیش از این، جامعه ایرانى داراى سه طبقه آذربانان و رتشتاران و واستریوشان بود. پس از اقدامات این انوشه روان، دبیران پس از رتشتاران سومین طبقه و واستریوشان چهارمین طبقه را تشکیل دادند.[۶۹]
نفوذ طبقه دبیران، بهویژه در پایان شاهنشاهى ساسانى روزافزون گشت، چراکه تغییر سریع فرمانروایان و پادشاهان مایه اهمیّت یافتنِ دستگاه ثابت دیوانى مى بود. امّا عدم تأمین دایمى پایگاه این دبیران و اتکاى هر فرد بر فرد بالاتر، آن چنان که بنده به مولاى خویش وابسته باشد، از همان ایّام جزیى از مشخّصات دستگاه دیوانى ایران بود که هنوز تداوم دارد. در نتیجه، نظام دیوان سالارىِ عظیمى که در پایان کار ساسانیان شکل گرفت، نه فقط جبرانى براى ضعف هاى دستگاه حکومتى نبود، بلکه در دل خود کانونى توطئه زا بود که هر از گاهى به همراه طبقه اشراف نوکیسه و موبدانِ متعصّبِ از خود راضى، موجبات بحران درونى در ارکان دولت مى شد.
این گونه که گذشت،درخشان ترین دوران حکومت ساسانیان پدیدارگشت، دوره اى که کشور ایران در ظاهر به اوج اقتدار و آرامش خویش رسید.[۷۰] با این اوصاف، «اصلاحات انوشه روانى» و آرامش ناشى از آن، تنها سطح جامعه را مى پیمود و اعماق نارضایتى ها کماکان با همان استبداد یا حتّى شمشیرخون چکان،پاسخ داده مى شد.به قول کریستن سن:
این صلح و آرامش حزن آور ملتى بود که در اثر اغتشاشات طولانى، که در همه طبقات جامعه تأثیر داشت، فقیر و خسته و ناتوان شده بود.[۷۱]
شاهد برجسته این رویه کارى را باید در حکایت مشهور آن کفش گر دید که آرزوى دبیرى فرزند داشت. فردوسى این داستان را با شیوایى نقل کرده است: انوشه روان را در هنگام جنگ با روم، به مال و خواسته نیاز افتاد و بر آن شد تا از گنج شاهى در ایران نیاز خود را برآورد. لیکن چون فاصله تا ایران زیاد بود، به راهنمایى موبدِ خویش بر آن شد تا از بازرگانان همان ناحیه، وام ستاند. دراین هنگام کفش گرى حاضر شد تا به تنهایى آن مال را بدهد. وقتى این کار به انجام رسید، کفش گر از فرستاده انوشه روان درخواست کرد تا در مقابل این وام، شاه اجازه دهد که فرزند هوشمند و با استعدادش در سلک دبیران درآید. شاه با شنیدن این سخن، عصبانى شد و فرستاده را چنین خطاب کرد:
بدو گفت شاه اى خردمند مرد***چرا دیو چشم تو را خیره کرد
برو همچنان بازگردان شتر***مبادا کزو سیم خواهیم و درّ
چو بازرگان بچه گردد دبیر***هنرمند و با دانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند به تخت***دبیرى ببایدش پیروز بخت
هنر یابد از مرد موزه فروش***سپارد بدو چشم بینا و گوش
بما بر پس مرگ و نفرین بود***چه آیین این روزگار این بود
این حکایت، به روشنى نشان مى دهد اصلاحات انوشه روانى را با ارضاى توده هاى آگاه شده به حقوق خویش، کارى نبود. در واقع، آن کفش گر، نماد مردمِ فرودستى است که هشیارانه، مشروعیتِ نظام «کاست» را برنمى تافتند و دقیقاً بر حقوق اجتماعى خویش واقف بوده، آن را با جدّیت مطالبه مى کردند. لیکن، آنچه انوشه روان در مواجهه با این مردمِ آگاه شده از قِبَلِ جنبش مزدکى روا داشت، بیش از جعل و تزویرِ شاهى که اصلاحات را براى خودکامگىِ خویش قربانى کرد، نبود.
اصلاحاتِ مالیاتى انوشه روان هم نمونه دیگرى از سطحى بودنِ اقدامات اوست; چرا که او به جاى همّت بر بهبودى وضع تهى دستانِ جامعه، بیشتر چشم به برقرارى نظامى داشت که منجر به تأمین درآمدى ثابت و قطعى براى خزانه گردد;[۷۶]پس،شکّى نیست که اصلاحات مالیاتى انوشه روان با نقایصى بنیادین مواجه بوده ولاجرم مخالفت هایى را در درون دستگاه سلطنت در پى داشته است. طبرى حکایتى شنیدنى درباره مخالفت با اصلاحات مالیاتىِ انوشه روان دارد که خواندن آن خالى از لطف نیست:
خسرو ]…[ گفت: «ما چنان دیدیم که بر هر گریب زمین از آنچه اندازه گرفته شده است و بر خرمابنان و درختان زیتون و بر هر سرى از مردم مالیات بنهیم ]…[ آیا در آنچه ما دیده ایم و بر آن عزم کرده ایم چه مى بینید؟» کسى در این باره رایى نداد و همه خاموش ماندند. خسرو این سخن را سه بار بر ایشان بازگفت. پس مردى از میان ایشان برخاست و به خسرو چنین گفت: «پادشاها، زندگانیت دراز باد! آیا مى خواهى بر چیزهاى ناپایدار خراج پایدار بنهى: بر رزى که خواهد پوسید و بر کشتى که خواهد خشکید. بر جویى که آبش بریده خواهد شد و چشمه یا کاهریزى که آبش فرو خواهد نشست؟» خسرو گفت: «اى گرانجان نافرجام! تو از کدام طبقه مردمانى؟» آن مرد گفت: «من از دبیرانم». خسرو فرمود تا دوات ها را چندان بر او کوبند که بمیرد. پس دبیران به خصوص دوات ها چندان بر او کوفتند که کشته شد تا به خسرو نشان دهند که از گفته او بیزارند. آن گاه همه مردمان گفتند: «پادشاها، ما به خراجى که بر ما نهاده اى خرسندیم».[۷۷]
از طرف دیگر، پاره اى از اقدامات اصلاحىِ انوشه روان، به گونه اى بود که روندِ تغییرِ تکیه گاه دولت ساسانى، از کهنه اشرافِ دولتمند به طبقات پایین تر ــ یعنى نجباى درجه دوم ــ را به کمال رسانید. این مهمّ که خود از همان دوران تشکیلِ دولت ساسانى مطمح نظرِ بیشتر شاهان بود، با جایگزینىِ دهگانان خرده مالک برجاى فئودال هاى قدیم محققّ شد و به این ترتیب، سیر تحوّلِ درونىِ شاهنشاهى ساسانى که از سده سوم میلادى آغاز گشته بود، سرانجام در قرن هفتم به ثمر نشست; به گونه اى که اگر در آغاز دولت ساسانى، فرمانروا متّکى بر شاهان جزء و ملاکان فئودالى بود، از عصر انوشه روان به بعد، بر دربار و دستگاه دیوانى با گروه بسیارى از اشراف خرد یا دهگانان، تکیه گاه دستگاه سلطنت گشتند.[۷۸]
از جمله دیگر اقدامات انوشه روان این بود که او براى نخستین بار با مواجب دادن به نظامیان تهیدست، توانست پشتیبانى طبقه اى از نظامیان حرفه اى را به دست آورد.[۸۳]
به این ترتیب، اصلاحات انوشه روان دگرگونى هاى ژرفى در جامعه ایرانى پدید آورد، دگرگونى هایى که نه تنها قدرت بزرگان قدیم را از میان برد، بلکه اشرافیت را نیز دستخوش تحوّلى اساسى کرد. درنتیجه، دیگر تمام آن خاندان هاى بزرگ فئودال که در آغاز شاهنشاهى ساسانى قدرت فائقه بودند، نفوذ و پایگاه خویش را از دست دادند.[۸۴]بى گمان، در باور انوشه روان چنان بود که این تغییرات، پایه هاى دولت او را مستحکم مى نمودند و نارضایتى مردمان را این «عدالت» تاریخى تسکین مى بخشد. امّا نکته مهمّ این جاست که توفیقِ انوشه روان در فرونشاندنِ جنبش مردم که در واقع با تحدید همان مبانى کهنه نظام ساسانى همراه بود، به بهاى بقاى دولت اجدادىِ او تمام شد، چرا که اصلاح گرىِ سطحىِ او بنیان هاى اجتماعى ایرانى را چنان از بیخ و بن ویران کرد که با تلنگرى که اعراب زدند، تمام سامانه هاى ساسانى نابود شد. به عبارت دیگر، اصلاحاتِ رویه کارى و ظاهرى انوشه روان، از یک طرف منجر به پدیدارى درباریان و حکومت گرانى شد که هیچ گونه دلبستگىِ اساسى و منطقى اى به نظام ساسانى نداشتند و از طرف دیگر، عدم پاسخ گویى به نیازهایى که مردم را بر گردِ جنبش مزدکى فراهم آورده بود، چنان بیزارى و سرخوردگىِ عمیقى در توده هاى مردم پدید آورد که دیگر اضمحلالِ دولت ساسانى اجتناب ناپذیر مى نمود; چراکه مشکل دولت ساسانى با تغییر در کسانى که طبقه اشراف و دولتمندان را تشکیل مى دادند، حل و فصل نمى شد، بلکه در حقیقت این نظام کاست و استبداد مذهبىِ موبدان بود که سبب مى شد نظام ساسانى با خوى انسانى و مقتضیّات نوینِ جهانى در تعارض باشد. این گونه، هرچند که شاهنشاهى ساسانى در دوران انوشه روان در اوج نیرو و اقتدار مى نمود و اگر قضاوت بر ظاهر آن مى شد، همه چیز درجاى خویش نهاده و بس منظّم مى نمود; لیکن درست همان هنگام، نخستین شواهدِ گسستِ عمیقِ درونى آن، با قیام انوشه زاد ظاهر گشت. انوشه زاد، پسر خسرو انوشه روان و از مادرى مسیحى بود. به روایت دینورى:
گویند خسرو را پسرى بود به نام انوشه زاذ که مادرش مسیحى بود و زیبا بود. خسرو آن زن را سخت دوست مى داشت و مى خواست که او از ترسایى دست بردارد و به دین مجوس گراید، ولى آن زن سرباز مى زد. انوشه زاذ این صفت را از مادر به ارث برد و از دین پدر دست برداشت. خسرو بر او خشم گرفت و بفرمود تا او را در شهر گندى شاپور به زندان انداختند ]… [انوشه زاذ زندانیان را از راه به در برد و به ترسایان گندى شاپور و دیگر کوره هاى اهواز کس فرستاد و زندان را بشکست و بیرون آمد.[۸۵]
از قرار معلوم، در این ایّام انوشه روان در شهر حمص به بیمارى گرفتار شده بود و این امر به انوشه زاد کمک کرد تا در خوزستان کرّوفرّى کند و آهنگ تیسفون نماید. لیکن در نبردى که میان هواداران انوشه زاد و نیروهاى دولتى درگرفت، او را مجدداً دستگیر شد و یارانش را از دم تیغ گذراندند.[۸۶]
نشیب ساسانى / پس از انوشه روان
بارى، پس از انوشه روان، یک چندى فرزندش هرمزد چهارم بر تخت نشست که بنا به منابع اسلامى، در عدالت از پدرش برتر بود و هرچه نسبت به ضعفا رأفت داشت، بر بزرگان سخت مى گرفت.[۸۸]
صرف نظر از اغراقى که در این گزارش هست، مى توان از وراى آن به روشنى دید که سیاست انوشه روان در قدرت دادن به اشراف، دشوارى هاى بزرگى در راه جانشین او بهوجود آورده بود. در واقع، تسلّط انوشه روان بر اشراف، به برترى معنوى و روحى او ــ که ناجى ایشان گشته بود ــ بازمى گشت; امّا هرمزد از این معنا عارى بود. او مى خواست قدرت دستگاه سلطنت را افزایش دهد و طبیعتاً همچون اجدادش با رقابت درباریان و دولتمندان مواجه بود و همین امر رمز گرایش او به طبقات پایین تر است.[۸۹]
شواهد تاریخى نشان مى دهند که هرمزد، علاوه بر سخت گیرى بر اشراف، در امر دین نیز تسامحى چشم گیر داشت و واضح است که این امر براى موبدان متعصّب زرتشتى، بزهى بزرگ و نابخشودنى بود.[۹۰] طبرى روایت جذّابى از سیاست دینى هرمزد دارد که خواندن آن خالى از لطف نیست:
هیربذان نامه اى به او نوشتند و از او درخواست کردند که به ترسایان بتازد. هرمزد در زیر آن نامه چنین نوشت: همچنان که تخت پادشاهى ما تنها به دو پایه پیشین و بى دو پایه پسین نایستد، پادشاهى ما نیز با تباه ساختن ترسایان و پیروان کیش هاى دیگرِ به جز کیش ما استوار و پایدار نباشد. پس دست از ترسایان کوتاه کنید و به کارهاى نیک روى آورید تا ترسایان و پیروان کیش هاى دیگر آن را ببینند و شما را بر آن بستایند و از جان هواخواه کیش شما باشند.[۹۱]
بى گمان این پاسخ عالى، که هنوز هم مى تواند سرمشق حاکمان قرار گیرد، سبب عصیان موبدان گشت و دیگر چه جاى تعجّب که هم موبدان و هم اشراف بر او شوریدند و عاقبت او در منازعه اى با سردار سپاهش، بهرام چوبین، چنان خویش را یکّه و تنها یافت، که ناچار از هزیمت شد. درباریان در همدستى با فرزندش خسرو پرویز، او را فرونهادند و عاقبت خلع و کورش کردند.[۹۲]
به هرحال، خسروپرویز توانست با حمایت نجبا و درباریان، از پسِ بهرام چوبین برآید و با بر نشستن بر تخت سلطنت، وزر و وبالى بى نظیر را دامن گیر ایرانیان کند; چرا که در نتیجه جنگ هاى طولانىِ عهد او، لطمات جبران ناپذیرى بر پیکره جامعه درحال فروپاشىِ ساسانى وارد آمد و همه توش و توان دولت ساسانى به باد یغما رفت. این خسرو که نواده انوشه روان بود، با نیرنگ بر سریر سلطنت بر نشست و سپس از کشتن پدر هم ابا نکرد.[۹۳] به قول طبرى:
از فراوانى خواسته و گوهرهاى گوناگون و کالا و چارپایان بسیار که گردآورده بود و از شهرهایى که از دشمن گرفته بود و از کارهایى که به کام او برآمده بود، سرکش شد و خود را نشناخت و آزمندىِ تباهى آورى پیشه گرفت و بر آنچه در دست مردم بود، رشک برد. براى گرفتن مالى که در عهده مردم باقى مانده بود بیگانه خشنى را که از دهى به نام خندگ،ازتسوگ به اردشیر،بود و اورا فرّخ زاد پسر سُمىّ گفتندى، برگماشت. این مرد مردم را سخت بیازرد و ستم از اندازه بگذرانید و آنچه در دست مردم بود به بهانه مالى که بر ایشان باقى مانده بود بگرفت و مردم را به تباهى کشانید و زندگانى را بر ایشان تنگ کرد، چندان که خسرو و پادشاهى اش را ناخوش داشتند و…[۹۴]
آشکار است که این مردمى که ناگزیر از تحمّل ستمکارىِ آن عامل مالیاتى شدند، از موبدان و اشراف و دبیران و دولتمندان نبودند، بلکه همان پیشهوران و خرده مالکان و روستاییانى بودند که هیچ گاه از پرداخت مالیات دولتى معاف نگشتند; و معلوم است این مایه از آزمندىِ اپرویز، در کنار جنگ هاى بسیار طولانى با روم که بسیارى از جوانان و نیروهاى کار را به نابودى کشانید، تابه نهایت توده هاى مردم را از دولت و نظام ساسانى رمیده خاطر ساخت.
در واقع، اگر اصلاحات انوشه روانى توانست جانى دوباره بر کالبدِ فرسوده ساسانى بدهد و ناخرسندى هاى مردمان را یک چندى سرپوشى کند; خسرو اپرویز آن همه را که جدّش اندوخته بود با بقیّتى که از دولتمدارى ساسانى مانده بود، همه را یک جا به باد یغما داد و نابود کرد.
خشونت و کبرِ اپرویز چنان بود که همه مردمان را پست و خوار مى شمرد و خویش را همچون خداوندگارى مى دانست که در میان آدمیان مى زید.[۹۶]
مقایسه این تعابیرِ سخیف اپرویز، با آن پاسخ هوشمندانه پدرش به هیربذان ــ که از این پیش تر دیدیم ــ خود گواهى است بر درجه انحطاط دربار ساسانى در واپسین روزگارانِ خویش; دربارى که کم ترین تساهلى در امور دینى و اجتماعى کشور نداشت و جز به منافع کوتاه مدّت خویش نمى اندیشید.
بارى، خسرو اپرویز در خلال بیست سال کشورگشایىِ پیگیر، تقریباً بیشتر مستملاک رومیان در خارج از قارّه اروپا را تصرّف کرد، لیکن این فیروزى هاى سریع که از سوریه تا مصر و فلسطین را در بر مى گرفت، چندان نیروهاى درونى جامعه ایرانى را مستهلک ساخت که هراکلیوس، امپراتور روم، با یک پاتک سریع ــ ولى نه چندان قوى ــ از جناح شمالى، آن همه را یک جا بر باد داد.[۹۷]
این که مى گوییم جنگ هاى طولانى خسرو اپرویز، تمام توش و توانِ دولت ساسانى و جامعه ایرانى را فرسود، نه به آن دلیل است که این جنگ ها امورى جدید و بدیع بودند; اتّفاقاً هنگامى جنگ هاى بیست ساله با بیزانس آغاز شد که اقتصاد دولت ساسانى از هر زمان دیگرى نیرومندتر شده بود و در نتیجه اصلاحات نظامى انوشه روان، طبقه اى از جنگ جویان حرفه اى و مواجب بگیر پدید آمده بود که مستقیماً از شاه اطاعت مى کردند. در واقع، اصل نبرد و منازعه با رومیان و سپس بیزانسیان همچون ترکه اى کهن، از اشکانیان به ساسانیان به میراث رسیده بود و البته ادّعاهاى این ساسانیان مبنى بر حقّ دست یابى به تمام سرزمین هایى که روزگارى متعلّق به هخامنشیان بوده، بر ماندگارىِ این میراث بسى مى افزود.[۱۰۰]
در پیامد این شکست مفتضحانه، اپرویز از پادشاهى خلع شد و سپس محتملاً با موافقت فرزندش شیرویه در سال ۶۲۸ میلادى به قتل آمد. شیرویه، که خود با نام کواذ دوم بر تخت نشسته بود، اندکى بعد به مرض طاعون یا در اثر سمّى که به او خوراندند، درگذشت و این بار شهروراز ــ سردار نامى خسرو اپرویز ــ به تیسفون لشکر کشید و فرزند خردسال شیرویه، یعنى اردشیر سوم را که شاهش کرده بودند، به همراه جمعى از بزرگان بکشت. لیکن شهروراز خود دو ماهى بعد در یک توطئه کشته شد و تا سال ۶۳۲ که یزدگرد سوم به پادشاهى رسید، جمع کثیرى از شاهزادگان بر تخت نشستند و یکى پس از دیگرى در نتیجه دسیسه هاى درباریان و اشراف، سرنگون شدند; از جمله: بوران، آذرمیدخت، پیروز دوم، هرمزد پنجم و خسرو چهارم.[۱۰۲] رستم فرخزاد، نمونه برجسته این نوآمدگانِ سریر قدرت بود که یک چندى در انتظام امور کوشید، ولى عاقبت در قادسیّه جان باخت.
اینک شایسته است تا موضوعِ ضعف دولت ساسانى را که گاه از آن به عنوان علّت شکست از تازیان یاد مى کنند، بهتر موشکافى کرد: در خلال بیش از هزار سال حکومت ساسانى ــ و نیز اشکانى ــ آنچه در فرجامِ کارِ آخرین نوادگان پاپگ رخ داد، بى بدیل نبود، بلکه بارها و بارها، شیرازه امور سلطنت از هم مى گسیخت و باز برجاى مى آمد. در واقع، این که در طىّ چهار سالِ پیش از یزدگرد سوم، سریر حکومت ایران چندین تن را به خود دید، امرى بود که هر از گاهى رخ مى داد و البته على القاعده با استقرار یزدگرد و جانبدارى رستم فرخزاد از او، مى باید که بار دیگر انتظام امور برقرار مى شد; امّا درست در همین هنگام بود که ضعف و فتور دولت ساسانى، ماهیّتى متفاوت با آنچه در گذشته ها ــ و به صورت ادوارى ــ رخ مى داد، داشت. در واقع، هرچه در گذشته ها تشتّت و درهم ریختگىِ سریر سلطنت در تیسفون ناشى از رقابت و توسعه طلبىِ اشراف و شاهزادگان بود، در این فرجامِ کار، مبانى اجتماعىِ ساسانى، از قِبَلِ اصلاحات انوشه روانى، چنان ویران گشته بود که هیچ گونه پایگاهى در میان مردم ــ از فرودست تا زبردست ــ نداشت، و درنتیجه، درآمدن چندین مدّعى سلطنت بر تخت پادشاهى، نمودى از همان ضعف و درهم ریختگى ادوارىِ عادّى نمى توانست بود، بلکه آن همهْ جلوه اى نوپدید بود از آن نامقبولى و عصیان اجتماعى که از صدر تا ذیلِ مردمان را درنوردیده بود. شاهد برجسته این امر را مى توان در جسارت کسانى دید که بى داشتن فرّه ایزدى،[۱۰۴]
بهرام چوبین در میان سپاهیان از شهرت و جذبه بى مانندى بهره مند بود و این امر، در سپاه خسرو که به جنگ او رفته بود، تأثیر نهاد و بسیارى را در نبرد سست و دیگرگون کرد.[۱۰۹]
فروپاشى از نوع ساسانى
با آنچه تاکنون در این نوشتار گفته آمد، دیگر فروپاشى دولت ساسانى، چه جاى حیرت دارد؟ بهواقع، در خلال دوره چهارصد ساله ساسانیان، چنان شکاف هاى عمیقى در بنیادهاى جامعه ایران پدیدار گشت که عرب براى رخنه در ایران و هماوردى با آن اسواران نژاده ایرانى، حاجتى به شورى که اسلام در او مى نهاد، نداشت. این ادّعایى به گزاف نیست; زیرا در همان دوران خسرو اپرویز برخورد محدودى میان سپاهیان ایرانى و دسته اى از عربان ــ از قبیله بکر بن وائل ــ در آبشخورى موسوم به ذوقار رخ داد که منجر به هزیمت سپاه ایرانیان شد.[۱۱۱]
امّا البته که یورش عرب بر ایران، با اسلام و آن جان مایه سیاسى و اجتماعى بى نظیرش، قدرت عظیمى یافت، چندان عظیم که بى کم ترین تردیدى، ایرانِ ساسانى در اوج اقتدار خویش هم مشکل مى توانست از پس آن برآید. بر این اساس، شکستِ نظامى از عرب و فروپاشى و چندپارگىِ کشور ایران، عجبى نیست; چرا که در آن فرجامین روزگارانِ ساسانیانْ هرگز اتّحادى بر گرد شاهزاده یا نجیب زاده اى ممکن نمى توانست گشت; چه، دیگر همان طورى که «کفشگران» سرکوبىِ سوداى دبیرشدن را برنمى تافتند، بزرگان و نام آورانى چون بهرام چوبین و وستهم و شهروراز هم در نشستن بر سریر حکومت، خویشتن را کم تر از کسانى که فقط با مفهوم مبهمى چون «فرّه» دعوى برترى داشتند، نمى دیدند.
این گونه، اگر هم یزدگرد سوم در مرو کشته نمى شد، فرقى نمى کرد; کما این که فرزند او، پیروز هم ــ که یک چندى در مرزهاى چین کرّوفرّى کرد ــ کارى از پیش نبرد. چه، مشکل از قحط الرّجالى که از آن دم مى زنند، یا نابسامانى وضع سلطنت یا آن توفان هاى شن و خاک نبود; بلکه در حقیقت، سامانه هاى اجتماعىِ ایران ساسانىْ کارکردِ وحدت آفرینِ خویش را از کفّ داده بودند و گریز از مرکز، به سانِ کششى قدرت مند، اجزاى جامعه ایرانى را به جدایى و رهایى مى کشاند. در نتیجه، براى تازیانِ دل گرمى یافته از شور اسلامى، سرنگونى دولتى که بر جامعه اى چنان متشتّت و بى تقارب تکیه داشت، محل هیچ دشوارى نبود. به دیگر سخن، آن ایرانى که با جنبش مزدکى، شعور تازه اى در نفى نظام کهن «کاست» به کفّ آورده بود، دیگر نه مى خواست و نه مى توانست که جادّه صاف کنِ یک شاهنشاهىِ دیگر بشود: او از بنیادهاى کهن رمیده و طرحى نو را خواهان گشته بود; براى او «فرّه ایزدى» ارجى نداشت تا به بهانه آن حکومت هر نالایقى را گردن گذارد و دیانت زرتشتى نیز چنان با حکومت ساسانى در هم تنیده شده بود که مایه هیچ جنبشى نمى توانست بود، و شاید اگر جنبش اصلاح طلبىِ مزدکى به جایى مى رسید، جامعه کهن ایرانى مى توانست بار دیگر خود را از درون بازسازى کند; لیکن این آخرین امکان هم در همان لحظه اى که خسرو انوشه روان، «اصلاح طلب» گشت، بى فروغ شد و مرد. در حقیقت، آن اصلاحاتِ فرمایشى اى که این انوشه روان پى گرفت، چنان در رویه جامعه محصور ماند که هیچ یک از خواست هاى ریشه اى مردمان رمیده را پاسخى نگفت و آرزوى دیرینه «کفشگران» در سایه ماندگارىِ نظام طبقاتى، کماکان دست نایافتنى ماند تا هنگامى که اسلام به ایران درآمد.
از طرف دیگر، در چشم راقم این سطور، کوشش هاى برخى شاهان ساسانى در قطع ید از خاندان هاى فئودالى کهن، هرچند که براى تحکیم قدرت دستگاه سلطنت انجام مى یافت، امّا در نهایت منتهى به نتیجه اى بسیار وخیم شد; زیرا تحوّل تدریجى در دوره ساسانى در انتقال پایه هاى حکومت از خاندان هاى کهن اشکانى به دهگانان و اسواران و نجباى نوظهور، یک مشکل اساسى داشت: تا پیش از ساسانیان، بزرگ زمین داران در قبال حکومت مرکزى وظیفه داشتند تا در مواقع بحرانى از رعایاى خویش لشکر بیارایند و شاه اشکانى را که از خود سپاهى نداشت، امداد رسانند. این بزرگ زمین داران هرچند که با استقلال طلبى خویش، هر از گاهى براى دولت مرکزى دردسرآفرین مى شدند، امّا در مقایسه با دهگانان و درباریانِ جدید، درک بالاترى از مفهوم وطن و حتّى ناسیونالیسم داشتند. به واقع، منافع یک دهگان در زمین هاى کوچکى که در اختیار داشت، خلاصه مى شد و براى او تنظیم رابطه مالیاتى میان دولت و رعایا، و نیز برقرارى امنیّت مهمّ ترین دغدغه خاطر بود; در حالى که خاندان هاى فئودالى در مقیاسى وسیع تر مى اندیشیدند و براى ایشان اندازه هاى مفهوم وطن از یک دیه یا یک بلوک اراضى، بسى بزرگ تر بود. بنابراین، هر گاه کشور با یک دشمن قوى پنجه مواجه مى شد یا هر زمان که دولت مرکزى غرق در فتنه هاى بى پایان به ضعف و سستى گرفتار مى آمد، این خاندان ها با قدرتى که داشتند، مى توانستند در نقش یک منجى، خطر را دفع کنند; شاهد مثال در این مورد، همان سورن معروف عهد اشکانى است که با سپاه ده هزارنفرىِ شخصى اش توانست کراسوس رومى را در هم بشکند. این درحالى است که دهگانان به هرکس که قدرت بیشترى مى داشت و البته مالیات کم ترى مى ستاند، سر مى سپردند، ولو بیگانه اى باشد. بر این منوال، در فرجام کار ساسانیان که از قدرت خاندان هاى کهن و بزرگ زمین داران قدیم اثرى نمانده بود و دولت مرکزى از شدّت آشفتگى یا هرج و مرج، نیرویى براى انتظام امور نداشت، دهگان ایرانى سر به طاعت تازیانى آورد که هم توانِ برقرارى امنیّت داشتند و هم مالیاتى اگر نه کم تر از ساسانیان، لااقل به همان اندازه مطالبه مى کردند.[۱۱۲] به عبارت دیگر، وقتى که دولت ساسانى چنان در هرج و مرج افتاد که در ظرف چهار سال، چندین و چند پادشاه را یکى پس از دیگرى بر سریر سلطنت نشسته دید، دهگان ایرانى آرام آرام خویش را از وابستگى به حکومت رهانید. این کنش کاملاً طبیعى بود، چه این دهگان نه از خود چنان نیرویى داشت که بتواند نجات بخش گردد و نه خارج از محدوده امنیّت ملک کوچک خویش منافعى مى دید که به فکر حراست از آن باشد. براى او حاکم تازى با شاه خودکامه ساسانى این فرق را داشت که این تازهواردان، نه جوانانش را در هیئت سیاهى لشکر به کام مرگ مى فرستادند و نه مالیاتى بیش از مأموران سابق مطالبه مى کردند، و مهمّ تر از همه این که او را به نظام کاست یا چند طبقه اى مقیّد نمى ساختند. بنابراین، براى رعیّت ایرانى، زیستن درسایه تازیانِ فاتح،آسان تر ازتحمّل بارِگرانِ خودکامّگى شاهنشاه ودرباریان بود.
فرجام سخن
قبل از هر چیز، بار دیگر یادآور شوم که در این نوشتار، عمده توجّه به سمت مسائل و مشکلات ساختارى جامعه ایران در عهد ساسانى است; امّا البته که در تحلیل واقعه فروپاشىِ دولت ساسانى و گروش ایرانیان به دین تازه، جنبه هاى حایز اهمیّت دیگرى هم هستند که راقم این سطور، در این جا به آنها نپرداخته است. به هرحال، در یک جمع بندى نهایى از آنچه در این مقاله عرضه شد، مى توان گفت:
۱) سیاستِ تمرکز دولتىِ ساسانیان، پس از کشاکش هاى فراوان براى سرکوبى فئودال ها، منجر به پدیدارىِ جامعه اى گشت که اندامى ناهمگون داشت. سَرِ این جامعه که دیوان سالارى دولتى بود، بسیار حجیم مى نمود: شاه، درباریان، موبدان، دبیران، اسپاهبدان و اسواران. و تمام سنگینىِ این توده عظیم با واسطه خرده مالکان یا دهگانان، بر دوش مردم عادى، از کشاورز و افزارمند قرار داشت. هنگامى که دولتِ عریض و طویل ساسانى، در نتیجه ساختار بیمارگونه و توطئه خیزش، دچار شکست و بحران و تشتّت شد، دهگانان و خرده مالکان براى حفظ منافعِ محدوده هاى خویش، به سرعت خویش را از یوغِ وابستگى رهانیدند و هر یک، در معنا ـ دولتى مستقل شدند. این گونه، ایران بار دیگر کوشید تا از تحمیل بى رحمانه «موقعیّت جغرافیایى» خویش، به سمت طبیعت «وضعیّت جغرافیایى اش» رجعت کند و در چنین شرایطى، البته براى هریک از دهگانان ایرانى، آنچه بیش از هر چیزى اهمیّت داشت، امنیّت داخلى و رفاه اقتصادى بود. عرب نه فقط در این همه با آنان منازعه اى نداشت، بلکه هوشمندانه اداره امور محلّى را به همین خرده مالکان سپرد و خویش به دریافت مالیات بسنده کرد.[۱۱۳]
۲) اصرار و ابرام ساسانیان به حفظ نظام کاست، اگرچه خود بر سنّت هاى کهن آریایى مبتنى بود، لیکن قدر مسلّم در مقایسه با جهانى که عمیقاً تحت تأثیر رسالت مسیح قرار داشت، یک ارتجاع محض بود. در واقع، جامعه ساسانىْ خویش را از نخبگانى که در انبوه لایه هاى فرودست وجود داشتند، محروم مى کرد و معلوم است که کسى که استعدادِ خویش را این چنین تباه شده مى یابد، دیگر نه مفهوم فرّه ایزدى را برمى تابد و نه حفظ نظام ساسانى را جان فشانى مى کند. امّا عرب، هرچند که غرور مىورزید و فاتحانه برخورد مى کرد، امّا در برابر «ان اکرمکم عنداللّه اتقیکم» حرفى براى گفتن و کبرى براى فروختن نداشت; و مهمّ تر این که او ایرادى در ویران شدنِ نظام کاست نمى دید.
۳) آزمندى دستگاه روحانیت ساسانى، آبرویى براى دیانت زرتشتى باقى نگذاشته بود. دین به تمامى در خدمت دولتى بود که تحقیر توده هاى فرودست را حقّ مسلّم خویش مى دانست و موبد زرتشتى چنان خرف شده بود که در گذر ایّام، از سرودهاى زرتشت چیزى نمى فهمید و نادانىِ خویش را در پسِ این مدّعا که فهم گاهان از عهده آدمى بیرون است، مخفى مى کرد. از طرف دیگر، دیانت زرتشتى به مجموعه اى از آداب دشوار طهارت و انبوهى از خرافات شگفتى آور مبدّل شده بود که به واقع، اسلام در برابر آن دین سمحه و سهله مى نمود.
۴) رفرم مزدکى، در اساس معلول کوشش جامعه اى بیمار براى ترمیمِ خویش بود و هرگز دستاورد فکر و اندیشه شخصى به نام مزدک نمى توانست بود. بهواقع، این مصایب و دشوارى هاست که اصلاح خواهى را پدید مى آورد، و بى وجود نیازهاى درونى و بنیادین در یک اجتماع، هیچ نواندیشى نمى تواند جامعه اى را دیگرگون کند. از این منظر، بلاش و مزدک و هرمزد چهارم، یک معنا را برمى تافتند و جملگى طرحى نو را خواهان بودند تا با مقتضیّات روز علاج دردمندى هاى جامعه ایرانى گردد. پرواضح که کشته آمدنِ چنین اشخاصى به دست قدرت طلبان و اشراف زرسالار، در معنا عبارت بود از ذبحِ روح و طراوات جامعه و پدیدارىِ انفعالِ محض در تک تک افراد آن، افرادى که نه مى توانستند درکى از ناسیونالیسم داشته باشند و نه براى همیشه در سایه نظام کاست زندگى کنند. این گونه، آن روایت ها که از به هم بسته شدن سربازان ایرانى با زنجیر در جنگ با اعراب نقل ها دارند، خود از گسیختگى و سرخوردگىِ عمیقِ یک ملّتِ بزرگ حکایت دارد.
حال پرسش اساسى این است: اسلام و حتّى قیمومیّتِ عرب، کدام داشته اى را از ایرانىِ پایان عهد ساسانى مى ستانْد و کدام آرزویى را نامحققّ مى ساخت؟ به عبارت دیگر، برجاى این پرسش ها که چرا دولت ساسانى فروپاشید و ایرانیان مسلمان شدند، باید سؤال کرد که به کدامین دلیل آن دولت مستحقّ نابودى نبود و چرا نمى باید که ایرانى به اسلام مى گروید؟!
این نگاره توسط انی کاظمی در تاریخ ۱۷م بهمن, ۱۳۸۹ و در دسته "تاریخ تمدن ایران باستان + دین و آیین اسلام + ساسانیان" ارسال شده است
نویسنده : انی کاظمی
اشاره
معمول بوده که مسلمان شدنِ ایرانیان را معلولِ فروپاشى دولت ساسانى و استیلاى سیاسى و نظامى تازیان بر ایران زمین بشمارند; و چنان وانمایند که اگر سپاه ایرانیان در «قادسیّه» شکسته نمى شد، شاهنشاهىِ دیرینه ساسانى همچنان بر مدار کهنِ خویش مى گردید و «ایرانى» کماکان زرتشتى باقى مى ماند.
هدف اساسى نوشتار حاضر بازبینىِ این اندیشه از منظرى تازه است; منظرى که از یک اندیشه ساده، امّا مغفول مانده نشأت گرفته است: تازیان نخستین مردمِ بى برگى نبودند که ایران را پیمودند. آخرین آنها هم نبودند; مقدونیان، ترکان، مغولان و تاتاران نیز فاتحانه بر این کهن بوم و بر پاى نهادند; پس چرا توفیق ایشان از همگان بیشتر بود؟ چگونه شد که «ایرانى»، بیشترین وام را از دین و فرهنگ عربى ستانْد و آن دیگران را به آرامى راند یا در خویش مستحیل کرد؟
البته براى این پرسش ها در اشک و آه باستان گرایان، نمى توان پاسخى درخور یافت; امّا اندیشهورى هم که فقط از سرِ شیفتگىِ محض به اسلام سخن مى گوید، به دشوارى مى تواند آن رابطه علّى و معلولى مشهور میان فروپاشى دولت ساسانى و دگرکیشىِ مردم ایرانى را به چالش بکشد. چرا؟ چون نقص این هر دو در پافشارى بر قضاوت هاى از پیش کرده است: یکى وفادارانه، شکوهِ شاهنشاهى هاى کهن را مى ستاید و دیگرى دین مدارانه، بر یک واقعیّت تاریخى مى نگرد. امّا موضوع به سادگى تمام از این قرار است که ایرانیان، چه به تیغ اجبار و چه از سرِ رغبت ملّى، مجموعه بزرگى از باورها و رفتارهاى دینى را از بیگانه به وام گرفتند; و وام گیرى چه از سرِ ناچارى باشد و چه از روى علاقه، بستر مناسب مى خواهد. کاستىِ چیزى در «درون» است که رخنه «بیرون» را ممکن مى کند. ملّتى که پویایى و استوارى دارد، هرگز تسلیم بیگانه نمى شود و مردمى که در بن بست افتاده باشند، براى رهایى، حاجتى به جبر بیرونى ندارند. از این منظر، نمى توان فروپاشى دولت ساسانى و مسلمان شدنِ ایرانیان را دو پدیده جداگانه ــ که یکى علّت دیگرى باشد ــ دانست، بلکه بى گمان، این دو منشأ واحدى دارند. در نوشتار حاضر، کوششى رفته تا این منشأ شناخته شود.
درآمد
بى گمان رویدادِ فروپاشىِ دولت ساسانى، مهمّ ترین تحوّل در روابط دیرینه میان ایرانیان و تازیان است. در پیامدِ این واقعه بود که تاریخ ایران زمین در چرخشى سرنوشت ساز، وارد مدارِ دوران پس از اسلام گردید و دیگر، حیاتِ دینى و فرهنگى و اجتماعى و اقتصادىِ ایرانیان با چنان نوزایىِ ژرفى همراه شد که رابطه کهن با دنیاى شاهنشاهى به تمامى گسست. از طرف دیگر، قوّت یافتنِ اسلام از برکت این فیروزى به اندازه اى بود که دیگر برجاى تقابلِ دیرینه میان دولت هاى بیزانس و ایران، رقابتى جدّى بین مسلمانان و مسیحیان ناگزیر گشت; زیرا تا هنگامِ فتح ایران به دست عربان مسلمان، تنها بیزانسیان بودند که در سیاست هاى توسعه طلبانه خویش، بر عنصر دین تکیه اى جدّى مى زدند و واکنش دیگران ــ از جمله ساسانیان ــ در برابر آنان، به این لحاظ، نمودى غیرتهاجمى و کاملاً تدافعى داشت; امّا از همان هنگام که عرب مسلمان، شکرانه کامیابى خویش را در تیسفون نماز گزارد و وارثِ دولت فروپاشیده ساسانى گشت، بیزانس به ناگزیر پذیرفت که نه با مشتى بدوى صحراگرد ــ که هرازگاهى در مرزهاى خود با آنان رودررو مى گشت ــ بلکه با دیانتى دولتمند، یعنى اسلام، مواجه است; و دست آخر، گروش توده اى به اسلام و بهویژه اهتمام اندیشهورزانِ ایرانى به توسعه علوم و فنون، عاقبت جنبش اسلامى را از صبغه قومى و بدوىِ آغازین رها ساخت و آن را به یک نهضتِ توانمندِ جهانى بدل کرد. بنابراین، مى توان یقین داشت که فتح ایران زمین به دست تازیان، یک نقطه عطف در تاریخ است، نه فقط به این دلیل که این کشور را عمیقاً دستخوشِ دیگرگونى کرد، بلکه هم چنین به آن سبب که با این رویداد، نیروى مادّى و معنوى عظیمى در اختیار تمدّن جهان پیماى اسلام نهاده شد.
امّا مع الاسف، باید دانست که در تحلیلِ چگونگى و چرایىِ واقعه فروپاشى دولت ساسانى، کاستى هاى فراوانى افتاده است، چندان که گاه تصوّر مى رود تازیان مسلمان، بر حسب بداقبالى یا قضا و تقدیر ــ که توفان پشت توفان، شن و خاک در چشم سپاهیان ساسانى مى کرد ــ بر این سرزمین چیره شدند و سپس مردم ایرانى را به تیغِ اجبار و هجمه تعصّب، مسلمان کردند. بى گمان، این تصوّر از فتح عربان به تمامى نادرست است و صدالبته با اندک دقّتى مى توان دید که هرگز براى جماعت محدودِ عرب ممکن نمى بوده که به ضرب شمشیر بر ابرقدرتى چون ایران استیلایى پردوام یابند; چه رسد به این که با زور و اجبار، موفّق به تغییر کیش و آیین ایرانیان هم بشوند. از همین رو، برخى پژوهندگان تصریح کرده اند که اگرچه فروپاشى دولت کهن سال ساسانى به ضربتِ عرب بود، امّا قدر مسلّم از نیرومندىِ او نمى توانست بود.[۲]
بنابراین، اگر از تکرار طوطىوارِ اندیشه هاى سنّتىِ باستان گرایانه فارغ باشیم، خواهیم دید که بى توانىِ فرجامینِ دولت ساسانى با آنچه از آن پیش تر و در پایان کارِ دولت هاى هخامنشى و اشکانى معمول مى بوده، تفاوتى عمیق دارد; چندان عمیق که نه ایرانى در خلال پانزده سالى که از قادسیّه تا قتل یزدگرد طول کشید، توانست کمر راست کند و نه دل بستگىِ دینى در ایران چندان پُر بضاعت بود که بتواند دینِ عرب را فروبگذارد و نه حسّ ناسیونالیستى اش چنان مایه دار، که درآمیختگى با تازىِ فاتح را عار بداند. این همه وقتى بهتر فهمیده مى شود که رویدادِ فتح ایران به دست مقدونیان و حکومت دویست ساله سلوکى را به یاد آوریم که همه کوشش هاى اسکندر و جانشینانش براى توسعه هلنیسم در ایران عاقبتى نیافت و ایرانى نه یونانى مآب ماند و نه حضور بیگانگان را تاب آورد. بنابراین، موضوع ضعف و پریشانىِ ساسانیان در آن سال هاى آخرین را باید در وراى چند شکست نظامى دید و چه ساده انگارانه است که در میان همه عوامل دخیل، فقط توفان شن یا گردباد را عامل اصلى در فروپاشى یک ابرقدرت دانست، یا طعن و ضرب شمشیر را باعث دگرکیشىِ توده هاى مردم خواند. به عبارت دیگر، با مقایسه اى دقیق میان دو رخدادِ فتح ایران به دست مقدونیان و عربان، مى توان دریافت آنچه در آخرین روزگارانِ ساسانى رخ داد، تنها انحطاطِ منتَظَرِ یک دولت کهن سال ــ که دیگر دورانش به سَر مى آمد ــ نبود، بلکه به حقیقت، دستاوردِ دگرگونى هاى ژرفى بود که در عمیق ترین لایه هاى جامعه ایرانى جریان داشت، دگرگونى هایى که هم زمان سه چیز را ناممکن ساخته بودند: تداومِ نظام ساسانى، پدیدارىِ دوباره یک شاهنشاهىِ دیگر و ماندگارىِ بیشترِ مردم بر دین و آیین کهن.
براى شناختن ماهیّتِ دیگرگونى هایى که تداوم حیاتِ بسیارى از سنّت هاى کهنِ سیاسى و دینى در ایران زمین را ناممکن کردند، منطقاً باید به بررسى شاکله هاى دولت ساسانى پرداخت. به عبارت دقیق تر، رویگردانىِ ایرانیان از دین کهنِ خویش، یک واقعه بدیع و یک تحوّل ژرف است که على القاعده باید به مجموعه اى از عللِ نوپدید در تاریخ ایران زمین ربط داشته باشد. این علل نوپدیدْ منطقاً باید به رفتارهاى خاصّى ربط داشته باشد که ساسانیان بر آنها اصرار داشتند و این رفتارها لزوماً چنان پراثر بوده اند که هر گونه امکانى براى بازسازىِ درونى را از جامعه ایرانى سلب کرده و عاقبت، گردیدن بر مدار کهن را ناممکن ساخته باشند. اگر غیر از این مى بود، یورش عربان بر ایران زمین باید فرجامى مشابه دولت سلوکى مى یافت; و چون چنان نشد، باید پذیرفت که منقطع شدنِ خطّ شاهنشاهىِ کهن و ماندگارىِ عناصر دینى یا فرهنگى بیگانه در فرهنگ ایرانى هنگامى ممکن گشت که سازوکارهاى دیرینه حاکم بر جامعه ایرانى، در نتیجه منش دولت ساسانى، دچار ایستایى و انحطاط شده بود; چندان که یک شاهنشاهىِ تازه یا تداوم باورهاى کهن، هیچ یک نمى توانستند مردمان را اقناع کنند و دیگر، نیروهاى درونىِ فرهنگ ایرانى قادر به بازسازىِ خویش یا عرضه ترکیبى تازه بر مبناى همه سنّت هاى قدیمى نبودند. بنابراین، کاملاً منطقى است که ما کنکاش خویش را بر محورِ همان چیزهایى متمرکز کنیم که مى توان از آنها با عنوان شاکله هاى منحصر به فردِ دولت ساسانى یاد کرد.
به این ترتیب، براى شناختنِ مسیرى که فروپاشىِ دولت ساسانى را به دگرکیشىِ ایرانیان پیوند زد، لازم است قبل از هر چیزى، تاریخ دوران ساسانى را از منظرِ کنش هاى درون هرم قدرت و وضع توده هاى مردم بررسى کنیم تا درک لازم از شاکله هاى دولت ساسانى را به دست آوریم. در واقع، ما به روایتى خاص از این دوران نیاز داریم که بیش از هر چیزى، تعامل هاى درون جامعه ساسانى ــ از صدر تا ذیل آن ــ را بازنمایى کند.
پگاه ساسانى / دولت متمرکز
هنگامى که ساسانیان با همّت اردشیر یکم (۲۲۴ـ۲۴۰م) قدرت را قبضه خویش ساختند، نظم و نسقِ دولت اشکانى ــ که بر عدم تمرکز دولتى اصرار داشت ــ هنوز برجا بود و خاندان هاى بزرگ فئودالى در امور کشور دستى به تمام داشتند. این خاندان هاى بزرگ فئودالى که شهره ترینشان کارن و سورن و اسپندیاد بودند،[۴]واضح است که این همه منافع شاهانِ طالب اقتدار یا متمایل به استبداد را به مخاطره مى انداخت و از همین رو در همان دوره اشکانى، گاه پیش مى آمد که برخى شاهان قدرتمند، به قلع و قمع فئودال هاى زیاده مستقل و تصرف اقطاعات آنان دست مى زدند، لیکن، در یک جمع بندى کلّى از نظام حکومتىِ اشکانیان، چنین امرى حکم استثنا را داشت و درنهایت، معمول چنان بود که اشکانیانْ پادشاهان کوچک و امیرنشین هاى متعددى را در داخل قلمرو خویش تحمّل مى کردند و به همین که اینان سلطنت عالیه ایشان را بپذیرند و خراج مرسوم را بپردازند، قانع بودند.
در ابتداى روى کار آمدنِ ساسانیان، خاندان هاى فئودالى کهن با اینان هم کار و انباز بودند[۷]
در واقع، این دورانْ معرّف برهه اى خاصّ در تاریخ ساسانیان است که در خلال آن، تدریجاً برجاى خاندان هاى فئودال کهن که هیچ یک خویش را در نیل به سلطنت نالایق تر از نوادگان پاپک نمى دیدند، طبقه اى از اشراف زمین دار دربارى برآمدند که البته داعیه هم ترازى با شاهان ساسانى نداشتند. این اشراف که به دلیل پراکندگى اقطاعاتشان در سراسر کشور، ناگزیر از ماندن در دربار بودند، در عین این که مشروعیّت و بقایشان بازبسته به دستگاه سلطنت بود، لیکن چنان در توطئه هاى گوناگون براى حذف رقباى خویش سَر نهاده بودند که هم براى پادشاهان تولید دردسرهاى بغرنج مى کردند و هم کشور را در حالت بى ثباتى و ناامنى فرو مى بردند. از طرف دیگر، املاک اینان حکم مال خصوصى ایشان را نداشت، بلکه اقطاعاتى بود که با بخشش شاه ساسانى یک چندى در اختیارشان قرار مى گرفت و دیگر چه جاى تعجّب که برخلاف فئودال هاى سابق، پروایى در استعمار توده هاى فرودست و زارعان محنت کشیده نداشته اند؟ در واقع، مالکیّت خصوصىِ غیررسمى فئودال ها در عهد اشکانى، دیگر جاى خود را به مالکیّت دولتى رسمى اواسطِ دوره ساسانى داده بود و اینان اقطاعات را نه به چشم سرمایه همیشگى خویش، بلکه به عنوان وسیله موقّتى تولید ثروت مى نگریستند. آنان ضمن این که موظّف بودند تا از املاک خویش مالیات شاهى را کسب کنند، هم جیب خویش را مى اندوختند و هم روستاییان را به بیگارى و سیاهى لشکرى وامى داشتند; و خلاصه این که چون مالکیّتشان بر اراضىْ موقّتى و بازبسته به پایدارى لطف شاهنشاه بود، هم دستگاه سلطنت را آماج توطئه قرار مى دادند و هم فرودست ترین طبقات جامعه را به سختى مى دوشیدند.
به این ترتیب، یکى از اساسى ترین شاکله هاى حکومت ساسانى، یعنى تمایل به برقرارى حکومت متمرکز، هویدا مى شود. امّا اینک یک پرسش مهمّ در برابر ما خودنمایى مى کند: ساسانیان به چه دلیل یا دلایلى برخلاف روش مألوفِ عهد اشکانى به ایجاد چنان حکومتى همّت گماشتند؟ واضح است که برافکندنِ فئودالیته و تحوّل در نظام مالکیّت زمینْ کارى سهل نبوده و تبعات فراوانى داشته، پس انگیزه هاى ساسانیان در انجام چنین عمل خطیرى چه بوده است؟ براى پاسخ گویى به این پرسش، ضرورت دارد که قبل از هر سخنى، مفهوم حکومت متمرکز را در تناسب با اقلیم ایران زمین بررسى کنیم تا هم راهى به درک انگیزه هاى ساسانیان در برقرارى چنان حکومتى باز کنیم و هم بر تبعات چنان کارى و رابطه اش با حوادث بعدى آگاه شویم.
از وضعیّت تا موقعیّت جغرافیایى
بى تردید، رشته کوه هاى سر به فلک کشیده پُرآب و کویرهاى پهناورِ بس خشک و تشنه، از دیرباز شاخصه هاى جغرافیاى متضادّ ایران زمین بوده اند: رشته کوه هاى اصلى ایران هر دو، در سمت شمال غربى از بلندى هاى سترگِ ارمنستان نشأت مى گیرند; البزر در امتدادِ کرانه جنوبى دریاچه خزر، دیوارى نفوذناپذیر از کوه و جنگل مى سازد; دیوارى که دو سوى آن، مظهر و نمودِ عینىِ تضادّى سترگ از برهوت و سبزینگى است. این رشته کوه در سمت مشرق، یعنى در شمال خراسانِ کنونى، رو به نشیب مى رود و پس از برآوردن چین خوردگى هایى کم ارتفاع، سرانجام به رشته کوه هاى عظیمِ هندوکش و فلات پامیر مى پیوندد. رشته کوه دیگر یعنى زاگرس، رو به جنوب، از کرانه ى شرقى سرزمین حاصل خیزِ بین النّهرین مى گذرد و پس از آن که در سمت شرقى خلیج فارس سدّى تقریباً نفوذناپذیر مى سازد، در ادامه راه از طریق بلوچستان و افغانستان راه شمال را پیش مى گیرد و در نهایت به انشعاباتى از ارتفاعات پامیر متّصل مى شود. در میانه این چین خوردگى هاى عظیمِ مثلث شکل ــ که خود سرچشمه رودهاى متعددى هستند ــ دشت هاى وسیعى وجود دارند; دشت هایى که اگر زمانى بسترِ دریاچه هاى بزرگى بودند، اینک صرفاً به پهنه هایى کم آب یا کویرهایى بسیار دهشتناک مبدّل شده اند. به این ترتیب، به درستى ایران را سرزمینِ «تضادّهاى بزرگ» گفته اند:[۸] سرزمینى که در آن هم جنگل هاى سبزِ انبوه وجود دارد و هم دشت هاى بایرِ کم آب و هم نمک زارهاى خشکِ بى فریاد.
به گمان برخى اندیشه مندان، این تضادّ جغرافیایى و اقلیمى، بر تحوّل جهان بینىِ آریاییانى که به ایران زمین مهاجرت کردند، سخت مؤثّر افتاده است، چندان که دوآلیسم یا ثنویّت در دیانت زرتشتى را معلول آن دانسته اند. با این همه، باید اذعان کرد که این تعبیر و تفسیر از چرایىِ وجود آیین دو بُن در باورهاى ایرانیان کهن، پى و بنیانِ محکمى ندارد; چرا که بسیارى از مناطق گیتى، گاه به مراتب بیش از ایران زمین، گرفتار تضادّ جغرافیایى بوده اند و هیچ گاه در مردمان ساکنِ آنها، دوآلیسم نمودى نیافته است. محض نمونه، مى توان به تفاوت بارزِ میانِ جنوب با شمال و مرکز شبه جزیره عربستان اشاره کرد که اگر جنوب از فرط خرّمى چنان مى بود که از قدیم به آن «عربستان سعید» مى گفتند، شمال و مرکز، مظهر کویرها و ریگزارهاى مهیب شناخته مى شده است; و پر واضح، که اگر صرفاً جغرافیا عامل بروز نگرش دوگانه گرایى باشد، تازیان ــ اعم از مسلمان و کافر ــ صدبار مستعدتر از ایرانیان براى گروش به چنان نگرشى مى بوده اند.[۹]
امّا البته که جغرافیاى ایران در شکل گیرىِ باورها و فرهنگ ها و تمدّن هاى مردمان ساکن در آن مؤثّر مى بوده است، لیکن این تأثیر را نه در نتیجه تضادّ اقلیمى، بلکه در «وضعیّت» و «موقعیّتِ» آن مى توان دید: ایران زمین از دیرباز اقلیمى نیمه خشک بوده که در آن حیات و ممات از یک طرف به منابع محلّى آب، نظیر رودخانه هاى فصلى و چشمه ها و کاریزها، و از طرف دیگر به معدود اراضى قابل کشتِ پراکنده در میانه کوهستان ها و کویرها وابسته است. در نتیجه، به استثناى باریکه سرسبزِ حاشیه دریاى خزر، بیشتر آبادى ها و کلنى هاى جمعیّتى در ایران زمین، نسبتاً مستقل از هم و هر یک با فاصله اى بالنسبه زیاد از دیگرى، پا گرفته اند و درست به همین دلایل، تا دیرزمانى که از توسعه دولت هاى متمرکز در مصر و بین النّهرین مى گذشت، ایران زمین شاهدِ شکل گیرىِ حکومت هاى فراگیر نبود. به عبارت دیگر، در مناطقى چون بین النهرین و درّه نیل، وجود رودخانه هاى عظیمِ طغیان کننده، لزوم ساختن بندها، مسّاحى زمین هاى به هم پیوسته و نظام مندکردنِ شبکه هاى آبیارى، به ناگزیر استقلالِ کانون هاى جمعیّتى از یکدیگر را ناممکن کرده و برقرارى حکومت هاى متمرکز را براى انتظام بخشیدن به امور، ضرورى مى ساخت; در صورتى که وضعیّت جغرافیایىِ ایران زمین، به گونه اى بود که سازمانى متّکى بر مالکیّت محلّى در اراضى پراکنده کشاورزى را برمى تافت و درست برخلافِ بین النّهرین و مصر، نه بستر مناسبى براى حکومت متمرکز داشت و نه اساساً چنان حکومتى مى توانست نقشى مؤثّر در فرآیند تولید داشته باشد. بهواقع، «وضعیّت جغرافیایى ایران» به رغم کمبودِ همیشگى منابع آب و پراکندگىِ زمین هاى کشاورزى، از نظر استقلال کانون هاى جمعیّتى، شباهتى قابل تأمّل با وضع اروپاى همان دوران داشت و على القاعده مى بایست که ایران نیز نوعى حکومت مبتنى بر فئودالیسم را تجربه مى کرد.[۱۰] با این اوصاف، على رغم همه آنچه از وضعیّتِ دشوار جغرافیایى ناشى مى شد، ایران به دو دلیل از مسیر فئودالیته جدا افتاد و حکومت هاى خودکامه و متمرکزِ چندى را تجربه کرد. یکى از این دلایل، موقعیّت جغرافیایى ایران است که درک آن اهمیّتى به سزا دارد; زیرا با اعتلاى تدریجى بازرگانى جهانى که بقاى خویش را در گرو امنیّت راه ها و توسعه کانون هاى تجارى مى دید، شبکه راه هاى ایران، به عنوان منطقه اى که از دیرباز حلقه وصل شرق و غرب بود، اهمیّتى دو چندان یافت. این موقعیّتِ خاصّ، همواره موجب تشویقِ ایجاد دولت هایى بوده که در سراسر نجد ایران، بسط ید داشته باشند.
امّا دلیل دیگرى که به رغم وضعیّت جغرافیایى، ایران زمین را از تجربه حکومت هاى متمرکز ناگزیر ساخت، غنى بودن معادن فلزات و کانسارهاى جواهر است که بهویژه براى همسایگان بین النّهرینىِ ایران، بس خواستنى یا ضرورى مى نمود. در واقع، در منطقه بین النّهرین جز خاک رسِ حاصل خیز چیزى یافت نمى شد و ساکنان این ناحیه ناچار بودند فلزات، لعل هاى گرانبها و حتّى سنگ و چوب مورد نیازِ خویش را از زاگرس و ماوراى آن ابتیاع کنند، که این امر طبیعتاً ضمن ناگزیرىِ تصادم با بومیان ایران، منجر به گسترشِ فرهنگ بین النّهرینىِ ــ و از جمله تمرکزگرایى ــ در درون ایران مى شد. شواهد باستان شناسى، به روشنى مبیّن این امرند و حتّى از حوالى هزاره چهارم پیش از میلاد به بعد، مى توان رخنه قهرآمیز تمدّن بین النّهرینى را، آن هم تا اعماق ایران، ردّیابى کرد.[۱۱]
از طرف دیگر، ثروت دولت شهرهاى بین النّهرینى سبب اغواى بدویان بى شمارى مى شد که از آن همه بهره اى نداشتند. در واقع، تولید مازاد محصولات کشاورزى که ناشى از توسعه کشت آبى بود، به همراه ثروت اندوزى بازرگانان این ناحیه، طمع اقوام مجاور را مى جنباند و پر واضح که ایران زمین ــ این حلقه وصلِ شرق و غرب ــ یکى از اصلى ترین مسیرهاى عبورِ آنان براى رسیدن به بین النّهرین بود.
به این ترتیب، معادن سرشار ایران، راه هاى مهمّ آن و هم جوارى اش با بین النّهرین، همه و همه باعث شدند تا ایران همواره شاهد رخنه هاى متوالى اقوامى گردد که یا دستیابى به ثروت هاى این سرزمین، یا گذر از آن را مطمح نظرِ داشتند.[۱۷] به این ترتیب، مى توان اطمینان داشت که ایجاد تمرکز دولتى در سلسله هخامنشى، صرفاً دستاوردِ ابتکار کوروش نمى توانست بود، بلکه در یک کلام، ضرورت هاى اقتصادى نیز در ایجاد چنان تمرکزى نقش اساسى ایفا کردند. امّا همان طورى که از این پیش تر گفته شد، ماهیّت و شرایط اقلیم ایران زمین، به دلیل پراکندگى آبادى ها و استقلالِ نسبىِ کانون هاى جمعیّتى از یکدیگر، به هیچوجه با حکومت سراسرى و خودکامه هماهنگى نداشت و اساساً چنان حکومتى نمى توانست در زندگى روزمرّه مردمانِ ایرانى حایز نقشى درخور باشد: آن دهقان ایرانى که در کنجى دورافتاده، تنها دغدغه اش باران وبرکت بود، از تمرکز دولتى هخامنشیان، جز مالیات هاى کمرشکن وبیگارى حصّه اى نداشت.اوشاهنشاه را زورمندِستمگرى مى یافت که فرزندش را به سیاهى لشگرى مى برد ومحصول اندک زمینش را تاراج مى کند. در بین النّهرین وضع به گونه اى دیگر بود. آن جا شاه مظهر ثبات و نظم اجتماعى بود. او با اجراى آیین هاى برکت بخشى درآغاز هرسال، بارورى زمین هارا تضمین مى کرد و حراست دایمى اش از شبکه هاى آبیارى،براى کشاورز بین النّهرینى یک ضرورت زیستى مى نمود.
در نتیجه این واقعیّت ها، طولى نکشید که با برآمدنِ داریوش هخامنشى بر تخت سلطنت، کم کم نوعى فئودالیته مبتنى بر خاندان هاى زمین دارِ بزرگ در درون طبقه حاکم شکل گرفت که بهویژه در خلال دوران طولانى سلوکى و اشکانى تکامل یافت.[۱۸] امّا استقلالِ این خاندان ها، همواره با منافع دستگاه سلطنتِ اقتدارگرا در تعارض بود و این گونه بخش مهمّى از تاریخ ایرانِ کهن را کوشش هاى شاهان براى مطیع کردنِ فئودال ها و تلاش هاى اینان براى گریز از آن، تشکیل داده است. حال گاه آن است تا به دوران ساسانى بازگردیم.
پگاه ساسانى / یک رئیس، یک پادشاه
بر مبناى آنچه در بخش پیشین گفته شد، باید اعتراف کرد که اقدامِ ساسانیان در تشکیل یک دولت متمرکز، تحوّلى بسیار مهمّ تر و ژرف تر از یک تغییر عادّى در سلسله سلاطین بوده است. در واقع، اهمیّت رویداد مذکور در این بود که ایران زمین را از مدار طبیعىِ ناشى از «وضعیّت جغرافیایى» منحرف کرد و آن را در معرض الزاماتِ ناشى از «موقعیّت جغرافیایى» قرار داد. آشکار است که نمى توان چنین دگرگونىِ مهمّى را، تنها و تنها، ناشى از علایق خاندانى یا حتّى توانمندى شخصىِ کسى چون اردشیر قلمداد نمود و البته که به رغم روش تاریخ نگارى سنّتى، که همه تحوّلات و دگرگونى ها را به انگیزه هاى شخصى یا بخت و اقبال ربط مى دهد، باید توجّه کرد که برپایىِ یک نظام متمرکز در ایرانِ عهد ساسانى، لاجرم خود بر بسترهایى جدّى تر از خواسته هاى یک جاه طلب شکل گرفته بوده است و این اردشیر که بى گمان فردى پر اراده و کوشش گر بوده، هرگز نمى توانسته است از پیشِ خود بانى یک تحوّل عمده اجتماعى گردد.
راقم این سطور، بى گمان است که در کامیابىِ ساسانیان، عوامل بى شمارى نقش آفرینى کردند که از جمله این عوامل، مى توان به چند مورد ذیل اشاره اى کلّى کرد: نارضایى عمومى از آشوب و تفرقه و ناامنى شدید در اواخر دوران اشکانیان، تمایل دستگاه دینى زرتشتى به طرد ادیان بیگانه و تنفّر ایشان از سیاست تساهل مذهبى اشکانیان، و بالاخره منقضى شدنِ عهد هلنیسم در جهانِ آن روزگاران که سلسله اشکانى ــ با وجود همه تغییراتش ــ در اساس وابستگى خاصّى به آن داشت و …. درباره تمام این عوامل زمینه ساز گفته ها و نوشته ها فراوان اند، امّا نکته اى که معمولاً به آن توجّه کافى نمى شود، نیاز ناگزیرِ بازرگانى جهانى به امنیّت و ثبات در ایران زمین است: پیشرفت و اعتلاى تدریجىِ بازرگانى جهانى که بقاى خویش را در گرو امنیّت راه ها و توسعه شهرهاى تجارى مى دید، با وضعیّت آشفته دوره اشکانى، که از آن به درستى با عنوان ملوک الطوایفى یاد کرده اند، تعارضى ژرف داشت. موقعیّت جغرافیایىِ همیشگى ایران به عنوان حلقه وصل شرق و غرب، با آن راه هاى ارتباطى و تجارىِ مهمّ اش، خصوصاً در دوران ضعف و فتورِ انتهایى دوران اشکانى، نمى توانست امنیّت و تمرکز لازم براى توسعه بازرگانى را فراهم آورد. بى گمان، این مسئله، سهمى مهمّ در برپایى یک نظام حکومتى متمرکز در هیئت دولت ساسانى ایفا کرده و اوضاعِ متشتّتِ ناشى از نظام ملوک الطّوایفىِ حاکم در اواخر عهد اشکانى و امنیّتى که گسترش جهانىِ تجارت آن را مبرم مى کرد، در اقبال به دولت متمرکزِ ساسانى نقشى پراثر داشته است.
یکى از نکات جالب توجّه و قابل مقایسه در هر دو سلسله تمرکزگراى ایران، یعنى هخامنشیان و ساسانیان، اهتمام آنان به تسلّط بر دشت هاى شمال شرقى ایران است. در واقع، این که بنیادگذاران شاهنشاهى هاى هخامنشى و ساسانى در سرکوبى بدویان ساکن ماوراءالنّهر آن همه همّت گمارده بودند، فقط با انگیزه لزوم حراست از راه ها و کاروان هاى تجارى جور درمى آید; زیرا نه ماساژت ها که کوروش جان خویش را بر سر جنگ با آنان نهاد و نه خیونى ها که اردشیر را به خود مشغول داشتند، از چنان قدرت فائقه اى بهره مند نبودند که موجودیّت دولت ایران را به خطر اندازند. علاوه بر این، مساکن ایشان نیز چندان ثروتمند نبود که بوى دارایى هاى ایشان، شاهان ایرانى را از خود بى خود کند. امّا آنچه تسلّط بر این بدویان را براى شاهان ایرانى ضرورى مى کرد، هم جوارىِ آنان با راه بازرگانى مشهورِ به جاده ابریشم بود که به حقّ مى توان آن را رگ حیات بازرگانى جهانى دانست. امنیّت این جاده طولانى که از تون ـ هونگ در چین آغاز و تا شرقِ روم امتداد مى یافت، به مجاوران آن بستگى داشت: بخشى از جاده که در خاک چین و از پناه دیوار مشهور آن مى گذشت، معمولاً در امنیّت بود، لیکن وضع آن، در گذر از بخش شرقى فلات پامیر و تا رسیدن به خراسان شمالى، عمیقاً دستخوش تهاجمات بدویان و ناآرامى هاى سیاسى این منطقه بود. این نواحى، بهویژه در دوران ساسانیان و به دلیل مهاجرت اقوام گوناگون، در معرض دگرگونى هاى ژرفى قرار داشت و عاقبت هم نیروى نظامى مهیبى که توسط اقوام هپتالى سامان داده شده بود، یک چندى ایرانیان را حتّى وادار به دادنِ خراجى سنگین کرد. در درون ایران، امنیّت راه ابریشم به وضع حکومت و میزان قدرت آن بستگى داشت، امّا خطر عمده اى نیز در مغرب دجله و به دلیل بى ثباتى هاى سیاسى و نظامىِ همیشگىِ این ناحیه، آن را تهدید مى کرد. با اتّکاى به این واقعیّت است که مى توان بخش مهمّى از تاریخ ایران زمین را فهم کرد: شاه ایرانى همواره در دو پایانه شرقى و غربىِ جاده ابریشم دل مشغولى و منافع حیاتى داشت. در سمت شرق باید که بدویان و مهاجرانِ بیابان گرد را فرومالد و در سوى غرب، بین النّهرین را چنان فراچنگِ خویش نگه دارد که کم ترین گزندى به کاروان هاى تجارى وارد نشود. توفیق در این هر دو، هم ثروت فراوانى را از راه واسطه گرى و اخذ عوارض گمرکى نصیب شاه مى کرد و هم زرسالارى جهانى را خشنود مى ساخت; و البته شکست در هر کدام از جبهه ها بحران به ارمغان مى آورد. هخامنشیان در برقرارى امنیّتِ این جادّه نسبتاً موفّق بودند، لیکن شیوه حکومتى اشکانیان، هرچند با وضع جغرافیایى ایران بیشوکم هماهنگى داشت، عاقبت چنان تشتّتى به ارمغان آورد که نه فقط در دوسوى جاده ابریشم، که حتّى در درون ایران زمین نیز بر هر تکّه اى از جاده، کسى فرمان روایى مى کرد. از این رو، ساسانیان پس از متمرکز ساختن قدرت در درون ایران، بلافاصله در هر دو جبهه به نبرد براى استیلا بر خودمختاران پرداختند. در سوى شرق، کوشانیان و تورانیان به اطاعت اینان درآمدند و دامنه فتوحات اینان تا مرو ادامه یافت. خوارزمیان و سغدیان نیز تدریجاً تسلیم دست نشانده ساسانى شدند. در سوى غرب نیز از همان ابتدا ساسانیان با توفیق در فتح و ویران سازىِ شهر مستحکم هاترا و شهرهاى مستقل دیگر، تا حرّان و نصیبین را زیر نگین خویش آوردند. آنان از همان آغاز، در بین النّهرین شهرهاى متعددّى برآوردند و هر چند که این اهتمامِ آنان به شهرسازى، به عنوان سجایاى ایشان و جزیى از صفات ممیزه شان، نسبت به اشکانیان، به شمار مى آید، لیکن در اساس، این کار ربط مستقیمى به مقتضیّات تجارى داشت; چرا که آنان از همان ابتدا با شهرسازى عملاً تغییراتى در راه هاى بازرگانى پدید آوردند تا منافعشان در نظارت بر تجارت شرق و غرب تأمین گردد[۱۹] و البته برخلاف اشکانیان، هرگز اجازه ندادند تا در درون قلمرو ایشان، شهرهاى مستقل یا دولت هاى کوچک محلّى تشکیل شود.
امّا صرف نظر از آنچه تاکنون آورده شد، باید دانست که زرسالاران یهودى نیز در استحکام بخشیدن به دولت تمرکزگراى ساسانى نقشى مهم داشتند. براى درک این موضوع، به ناچار باید بر تاریخچه روابط ساسانیان و یهودیان مرورى کنیم: پیشینه استقرار یهودیان در منطقه حسّاس بین النّهرین و نیز ایران، به دوران تبعید مشهور ایشان به بابل مى رسد. همچنان که پیش تر نشان دادیم، این یهودیان تبعیدى در حمایت از کوروش نقشى مهمّ ایفا کردند و بعدها نیز از همکارى با دولت هخامنشى کم ترین دریغى نورزیدند. در تمام دوران طولانى حکومت سلوکیان و اشکانیان، زرسالاران یهودىِ ساکن در بین النّهرین، یار و همکارِ رومیان بودند و این امر بى گمان به تأمین منافع تجارى ایشان بستگى داشت. از قضاى روزگار، سه مهاجمِ رومىِ برجسته اى که در این دوران بر بین النّهرین یا ایران یورش آوردند، یعنى کاراکالا و مارک آنتونى و الکساندر سوروس بیشترین پیوند را با الیگارشى زرسالار یهودى داشتند.
اردشیر ساسانى با یهودیان روابطى خصمانه داشت و این امر نه به دلیل تعصّب مذهبىِ او، بلکه دقیقاً به سبب همان روابط دیرینه آنان با رومیان بود. در واقع، تا پیش از توسعه مسیحیّت در روم، تجّار یهودى با تکیه بر الیگارشى پرنفوذِ خود، حاکمان آن را وادار به رخنه در بین النّهرین و در دست گرفتنِ راه هاى تجارى با شرق مى کردند. امّا گردش روزگار حوادثى دیگر را رقم مى زد: فروپاشى دولت روم و پدیدارىِ دولت بیزانس، یا روم شرقى، برجاى آن، زمینه اى مساعد براى جنبش مسیحیان فراهم آورد که این امر نیز عرصه را بر یهودیان تنگ کرد. در نتیجه، آنان به دولت ایران نزدیک شدند وچنان افتاد که از برکت سرازیر شدنِ سیل ثروت آنان، شاپور اوّل بر یهودیان نیکى ها کرد و اینان نیز او را ــ که ملک شاپور مى نامیدند ــ سخت گرامى داشتند. بى گمان این نزدیکى در سیاست هاى سخت گیرانه شاپور بر مسیحیان نقشى مهمّ داشته است. در دوران شاپور دوم، این نزدیکى تا به آن جا پیش رفت که یهودیان در جنگ هاى ایرانیان بر ضد رومیان، با دادنِ وام هاى کلان به شاه، مشارکت و سرمایه گذارى هم مى کردند. امّا اقتدار و عزّت ثروتمندان یهودى در دربار ساسانى، در هنگام سلطنت یزدگرد اوّل به اوج تازه اى رسید و به طورى که مى گویند، همسر او یک زن یهودى به نام شوشندخت بود. گفتنى است که روابط عالى یهودیان با دولت ساسانى، در زمان یزدگرد دوم و به دلیل اقتدار بى مانندى که زرسالاران یهودى در درون دولت ایران کسب کرده بودند، رو به تیرگى رفت، و پس از دوران پرآسایش بهرام گور، ستیزه جویى پادشاهان ساسانى دامن آنان را گرفت.
این تعارض، به ویژه در خلال دوران پیروزى که قحطى سختى بر ایران مستولى شده بود، شدّت گرفت و مى توان اندیشید که تکاپوهاى اقتصادى زرسالاران یهودى در آن سال هاى سخت، باعث برانگیخته شدنِ نفرت ایرانیان گشته بود. این همه در کنار آشوب هاى دوران مزدکى گرى، سبب شد تا یهودیان بخش مهمّى از توان تجارى خویش را به یمن و عربستان که از لحاظ تجارى در اوج رونق قرار داشتند، منتقل کنند. این امر بى گمان تأثیرى ژرف بر جاى گذاشت، زیرا از یک طرف، سبب افزایش حضور یهودیان در شبه جزیره گردید و از طرف دیگر، خارج شدنِ سرمایه هاى یهودیان از ایران، دولت ساسانى را در مضیقه اى سخت قرار مى داد. از همین رو، قباد پس از سرکوبى نسبى مزدکیان، سعى در استمالت یهودیان کرد. با به حکومت رسیدنِ خسروپرویز و جنگ هاى مفصّل او با بیزانسِ مسیحى، بار دیگر روابط یهودیان و ساسانیان گرم شد تا آن هنگام که اسلام برآمد.[۲۰] با این شرح کوتاه و فشرده از تاریخ روابط ساسانیان و یهودیان، مى توان دریافت که جنبش مسیحیّت در روم و به تنگنا افتادن یهودیان، در اقتدار دولت ساسانى تأثیر ژرفى نهاد; امّا این واقعه را از جنبه اى دیگر هم باید کاوش کرد و آن رویکرد دینىِ ساسانیان است.
پگاه ساسانى / دین و دینمدارى
چگونگى دین ساسانى در دوره تثبیت این دولت، نیاز به توجّه فراوان دارد. مطابق یک رسم غلط، ساسانیان را زرتشتیان متعصّبى مى شمارند که از همان ابتدا، انگیزه اعتلاى این دین را در سر داشتند و به محض نیل به سریر قدرت زرتشتى گرى را دیانت رسمىِ شاهنشاهىِ خویش قرار دادند. این یک ساده انگارى محض و اشتباه آمیز است; زیرا در نخستین مراحل تثبیت حکومت ساسانى، نه فقط هیچ گونه عزمى براى برقرارى یک دیانت رسمى بر مبناى زرتشتى گرى وجود نداشت، بلکه اساساً این دین در شکل و شمایلى که بعدها مرسوم شد، شناخته شده نبود. در واقع، اوّلین دینى که در تاریخ ایران از همراهى و حمایت دولت بهره مند شد، دین مانى بود، نه زرتشتى گرى. امّا نکته مهمّ تر این که در تمام دوران تثبیت دولت ساسانى، آنچه به عنوان زرتشتى گرى مطرح بود، از نظر باورها و حتّى برخى آیین ها، با چیزى که بعدها مرسوم شد، تفاوت هاى اساسى داشت. به عبارت دقیق تر، اگر آنچه را امروز دین زرتشت مى دانیم، مبنا قرار دهیم، دین ساسانى در بخش اعظم تاریخ خویش، دینى ملحدانه و مشرکانه بوده است; مثلاً در تواریخ سنّتى، اردشیر یکم را یک زرتشتى مؤمن آورده اند، در حالى که نه فقط هیچ دلیل قاطعى مبنى بر ایمان محکم او به این کیش در دست نیست، بلکه با اتّکا به برخى شواهد مى توان گفت که اساساً در دوره وى، دین زرتشتى در شکل و شمایلى که در دوره هاى بعدى رایج شد، مفهوم و مرسوم نبوده است. زیرا به روایت طبرى، اردشیر پس از انجام فتوحاتى در مرو «گروهى را بکشت و سرهاشان را به آتشکده اَناهیذ فرستاد»;[۲۴]
پس، مى توان دید که براى سلسله ساسانى، برقرارى دین رسمى همچون یک اصل یا ضرورت راهبردى مى نموده و هرگز نمى توان گفت که این سلسله، از آغاز در پىِ برقرارى یک دولتِ دینى بر مبناى زرتشتى گرى بوده است. امّا، سیاست دولت ساسانى براى ایجاد یک دیانت رسمى، با منافع ذاتىِ طبقه روحانیان سنّتى ایرانى، یعنى مغان، گره خورد و از همین تعامل بود که تدریجاً نیاز به تعریف جدیدى از دین زرتشت که با اوضاع و احوال زمانه جور دربیاید، احساس شد. بى شکّ میدان دادنِ شاپور اوّل به مانى شوک عظیمى بر دستگاه روحانى ایرانى وارد آورد و همین امر سبب مضاعف شدنِ کوشش هاى آنان در این راه گردید. کرتیر، موبد برجسته و متعصّب ساسانى، پرچم بازسازى دین زرتشت را در چنین بسترى بر دوش گرفت. وى در دوره اردشیر، هیربدى دون پایه بود، امّا ترقّى او در دوران شاپور اوّل آغاز شد تا آن که در دوران بهرام اوّل و دوم، موبد سراسر شاهنشاهى شد. کتیبه او در کعبه زرتشت، حاوى اطلاعات ارزشمندى درباره فعالیّت هاى او است:
در قلمرو پادشاهى ایران، بسیارى از آتش ها و مغ ها را کامکار کردم. و همچنین در سرزمین غیرایرانى ها ( = انیران) آتشها و مغ هایى نهادم که مى بایست در سرزمین غیرایرانى ها باشند، هر جا اسبان و مردان شاهنشاه رسیده بودند …
کرتیر نه فقط در دستگیرى و اعدام مانى نقش اصلى را ایفا کرد، بلکه با جدّیتى مثال زدنى به سرکوبى تمام دیگر ادیانى پرداخت که در دوره تساهل و تسامحِ اشکانیان، مجال رسوخ در ایران زمین یافته بودند:
و کیش هاى اهریمن و دیوان از امپراتورى ناپدید گردیدند … و یهودیان و شمن ها و برهمنان و نصاریان و مسیحیان و زندیق ها در امپراتورى سرکوب شدند و بت ها نابود شدند و لانه هاى دیوان ویران شدند و جاى آنها گاه و مقر خدایان ساخته شد.
بنا به شواهد تاریخى، پس از سرکوبىِ مانویان، بیشتر چالش کرتیر با مسیحیان بود که علاوه بر انگیزه هاى مذهبى، علل سیاسى نیز برخورد با آنان را الزامى مى کرد. در واقع، توفیق مسیحیت در روم، از این دین به تدریج یک وزنه سیاسى در رقابت هاى دو امپراتورى برساخت و در نتیجه، هواداران برقرارى یک حکومت متمرکز در ایران زمین، نمى توانستند مسیحیت را صرفاً در ردیف ادیانى چون مانى یا یهودى، به عنوان کیش هاى بد در شمار آورند، بلکه مسیحیت در حقیقت به مثابه یک رقیب خطرناک، ممکن بود سبب اضمحلال دولت ساسانى گردد. بنابراین، در اوایل دوران ساسانى، انقلابى شگرف در عرصه دینى ایرانیان رخ داد و آن نبود مگر کوشش براى پدیدارى یک کیش دولتى و رسمى. امّا این انقلاب، اصالت مردمى نداشت، بلکه در اساس وابسته به همان بینش خاصّى بود که به دلایل راهبردى، حکومت متمرکز را خواهان بود. این امر، به روشنىِ تمام، دلیل گسست میان دیانت رسمى با باورهاى توده هاى مردم را نشان مى دهد; گسستى که یکى از نمودهاى آن را مى توان در تفاوت هاى تاریخ ملّى وتاریخ دینى ایرانیان یافت. تاریخ دینى را کتب رسمى زرتشتى نقل کرده اند و در آن همه چیز حول محورِ باورهاى کهن زرتشتى قرار دارد; امّا آنچه در حافظه توده هاى مردم باقى ماند و عاقبت در شاهنامه ها تجلّى یافت، روایتى دلکش از پهلوانى هاى اسطوره هایى است که برخى از آنها ــ همچون رستم ــ هیچ جایگاهى در تاریخ دینى ندارند.[۲۵] در واقع، به همان نسبت که میان تاریخ دینىِ رسمى و تاریخ روایىِ ملّى، فاصله وجود دارد، میان دیانت دولتى و باورهاى مردمى نیز تفاوت وجود داشت. دین ساسانى، یعنى همان چیزى که بعدها دین زرتشتى شناخته شد، بیش از هر چیز دستاوردِ کنش هاى دولتى تمرکزگرا بود که در واکنش به تهدید مسیحیّتِ رومى مورد اهتمام قرار گرفته بود; امّا باورهاى توده هاى مردم در چارچوب وسیع تر سنّت هاى کهنِ آریایى قرار داشت. این گونه، بیان این که ایرانیان از دینى که دقیقاً همان کیش زرتشت بود به اسلام گرویدند، محلّ بحث است. دین موبدان ساسانى یک دین حکومتى بود که در همگامى با سیاست تشکیلِ دولت متمرکز شکل گرفته بود; به همان اندازه که این سیاست با مقتضیّات اقلیمى ایران ناسازگارى داشت، دیانت حکومتى موبدان نیز با باورهاى مردمى در تباین بود.
دوره بحران / زمینه ها
دولت ساسانى آرام آرام دوره تثبیت را پشت سر گذاشت و به میانه کارِ خویش وارد شد. این دولت از همان ابتدا، با دو چالش عمده مواجه بود: یکى انحصارطلبى دینىِ موبدان و دیگرى دشوارى هاى مهارِ طبقه اشراف. در واقع، سیاست هاى دینى شاهان ساسانى، گاه به گاه سبب آزردگىِ طبقه پرنفوذِ موبدان را فراهم مى آورد. نخستین عاملى که آشکارا سبب تشتّت میان شاهنشاه و دربارِ او گشت، تقویت دین مانى توسط شاپور یکم، به عنوان دیانت رسمى شاهنشاهى بود که براى روحانیان متعصّب زرتشتى، یک بحران واقعى مى نمود. نخست، اقتدار و جذبه شاپور اوّل بیش از آن بود که این موبدان بتوانند از پسِ مانى برآیند و او را منکوب کنند.[۲۷] و هم کیش هاى بیگانه اى که در خلال قرن ها تساهل و تسامح اشکانیان رواج یافته بودند، دستخوش سخت گیرى هاى دولت ساسانى شدند. امّا بیش از مانى گرى، این دین مسیح بود که دشوارى هاى مهمّى مى آفرید. آن گاه که شاه در سرکوبى مسیحیان با موبدان هم داستان بود، مشکل خاصّى در میان نمى افتاد، امّا هنگامى که برخى شاهان نسبت به ترسایان تساهل به خرج مى دادند، دستگاه روحانیّتِ دولتى سخت به وحشت مى افتاد. در واقع، شاهانى چون بهرام چهارم و به خصوص یزدگرد اوّل، به دلیل برخى ملاحظات سیاسى و اجتماعى، از سرکوبى خونبار مسیحیان استقبال نمى کردند که این تساهلِ آنان، بر موبدان و اشراف همدست آنان، بس انزجارآور بود. منابع ساسانى که معمولاً پادشاهان را به نیکوترین وجه و با صفاتى چون عادل ومهربان ستوده اند،این یزدگرد را «بزه کار» لقب داده واورا به سختى مذمّت کرده اند:
گفته اند او مردى سخت و درشتخوى بود و عیب فراوان داشت ]…[ دانش و فرهنگ مردم را کم مى شمرد و آن را سبک مى داشت و در شمار نمى آورد و...[۲۸]
این تعابیر، بى گمان ناشى از سیاست سخت گیرانه او نسبت به اشراف و نیز محبّت او در حقّ مسیحیان بوده است.[۳۳] پس از بهرام گور، پسرش یزدگرد دوم بر تخت نشست. او با میدان دادن به اشراف و نیز موبدان، رضایت آنان را جلب کرد و مى توان گفت که دوران حکومت این یزدگرد براى قدرت طلبان دربارى، سراسر کامیابى بود. امّا دردرون این رفاه وکامیابى، آتشى زیر خاکستر بود که هرلحظه مى توانست شعلهور شود.
در این شرایط که هم اشراف دربار ساسانى و هم موبدان، کامیاب از استیلا بر ارکان سلطنت بودند، رویدادى ناگهانى، آرامش ظاهرى را برهم زد و آن نبود مگر شکستِ خفّت بارِ پیروز از هپتالیان، که باج و خراجى گران را بر گردن ایرانیان نهاد. این پیروز، پس از مرگ پدرش یزدگرد دوم، سلطنت را حقّ خویش مى دانست; لیکن برادرش با نام هرمزد سوم بر تخت نشسته بود. در این هنگام پیروز، دست به اقدامى زد که بى گمان هم بى سابقه بود و هم بسیار پراثر در حوادث آینده: او از دشمنان سنّتى ساسانیان، یعنى هپتالیان کمک گرفت[۳۹]
از طرف دیگر، در خلال این ایّام که پیروز، در کشاکش نبردهاى بى فرجام، نیروى دولت ساسانى را تحلیل مى برد، بلایاى طبیعى نیز دامن مردمان ایرانى را گرفته بود که بیش از همه باید به بحران کمبود محصول و قحطى اشاره کرد که فقر وادبارى بى سابقه را به ارمغان آورد.درنتیجه،توده هاى فرودستِ مردم که درنادارى وقحطى دستوپا مى زدند و از زیاده خواهى اشراف در رنجِ تمام به سر مى بردند، ناگزیر از تحمّل بارگرانِ پرداخت غرامت به هپتالیان هم شدند و البته این همه، در کنارِ آن مایه از خفّت و خوارى که از شکست فجیع پیروزناشى مى شد،تمام مشروعیّت واعتبار دولت ساسانى را نابود مى کرد.
نکته بى اندازه مهم، از حیث تحوّلات بعدى، تمهیدات پیروز در مقابل بحران قحطى است. به روایت طبرى توجّه کنید:
مملکت در روزگار پادشاهى او ]= پیروز[ هفت سال پى درپى در تنگى افتاد و رودخانه ها و کاریزها و چشمه هاخشک گردیدند و پرندگان و جانوران بمردند ]…[. پس پیروز به همه زیردستان خود نوشت که او مالیات زمین و سرانه را از ایشان برگرفته است و ناگزیر نیستند که کار همگانى یا بى مزد کنند و خود خداوند خویش هستند، و نیز بفرمود تا مردم در پى زاد و توشه سخت بکوشند. پس دوباره نامه اى به ایشان نوشت تا هرچه در زیرزمین و انبارها از خواربار و دیگر توشه ها دارند بیرون آورند و به دیگران بدهند و براى خود نگه ندارند و درویش و توانگر و بلند و پست همه در یارى به هم یکى باشند.[۴۰]
تردیدى نیست که این تمهیدات، سابقه و زمینه عملى بسیار مناسبى براى جنبش مزدکى شد; جنبشى که خواهان برقرارى تسویه در توزیع مال و خواسته بود و البته در آینده اى نه چندان دور، تمام نظام ساسانى را دیگرگون کرد و چنان بسترى را فراهم ساخت که اسلام به آسانى بر آن پا نهاد. این موضوع را در ادامه خواهیم کاوید.
بارى، ضعف دولت ساسانى در مقابل هپتالیان و دخالت آشکار آنان در امور سیاسى ایران، اثرى ژرف بر دولت و دربار ایران نهاد. این تأثیر را مى توان در تحوّلات بعدى دید: اعیان و درباریان برجاى پیروز، برادر او، بلاش، را بر تخت نشاندند و البته چندى نگذشت که در توطئه اى او را کشتند و این بار پسر پیروز، یعنى قباد ــ که در نزد هپتالیان گروگان بود، محتملاً با حمایت هم اینان ــ به پادشاهى رسید.
بلاش را مردى نیک نهاد دانسته اند که به فکر آسایش رعیّت بود، لیکن در دلایل عزل او آورده اند که چون قباد به دلیل سال هاى اسارت در نزد هپتالیان روابط خوبى با آنان داشت، وزیر اعظم، زرمهر (= سوخرا)، او را برجاى بلاش بر تخت نشانید تا مگر از فشار بى امان آنان بکاهد. با این حال، برخى هم بلاش را به بى اعتنایى در رعایت آیین هاى طهارت و برآوردن گرمابه در شهرهاى ایران متهم کرده و این امر را دلیلِ نارضایتى موبدان زرتشتى و لذا خلع او دانسته اند.[۴۲] و در همین امتداد کوشید تا از قدرت دیگر اشراف نیز چندان بکاهد که دیگر خطرى براى حکومت او نباشند. در واقع، قباد زمانى به حکومت رسید که ضعف سه پادشاه قبلى، مجالى گسترده براى رخنه اشراف و موبدان در ارکان سلطنت پدید آورده بود و البته تقدیر چنان افتاد که وى به ماه عسل درباریان و روحانیان پایان دهد. امّا این بحران هاى داخلى و خارجى که از زمان پیروز آغاز شد، دولت ساسانى را سخت در مخاطره افکند و دستگاه سلطنت براى حفظ بقاى خویش، ناگزیر از رعایت احوال مردمى مى شد که قحطى و مالیات هاى کمرشکن، امانشان را بریده بود. پیروز نخستین گام را در این راه برداشت و کوشید تا بزرگان را به کمک کردن به فرودستان ترغیب کند و بلاش کوشید تا همین راه را ادامه دهد. نتیجه قطعىِ این همه، تقابل ناگزیرِ شاه و مردم با این بزرگانِ خودخواه و منفعت طلبى بود که به آسانى حاضر به تسلیم نبودند; و این گونه بروز یک انقلاب ناگزیر گشت.
دوره بحران / جنبش مزدکى
چنان که مى دانیم، جامعه ساسانى در دورانِ نخستین خویش بر سه طبقه مجزّا از هم نهاده شده بود که از ذیل به صدر، عبارت بودند از: «واستریوشان» و «رتشتاران» و «آذربانان». در آن دوران، راه یابى اشخاص از طبقه پایین تر به مرتبه برتر جز به ندرت ممکن نبود و در همه حال دولت با اصرار و ابرام بر بقاى اشخاص در همان درجه و طبقه خویش نظارت مى کرد. پر واضح که چنین جامعه اى از چندین جانب در معرض آسیب بود; چراکه هم خود را از کفایت اشخاصِ مستعدّ محروم مى داشت و هم از نالایقىِ افرادى که به سبب وضع طبقاتى ــ و نه جوهر ذاتى ــ متصدى مراتب و مقامات مى شدند، زیان ها مى دید و هم به دلیل این بى عدالتى، در درون طبقات، از هر دستى ناراضیانِ فراوانى مى پرورد. این گونه، جامعه ساسانى به رغم آن که از نظم ظاهرى بهره مندىِ تامى داشت، از درون بس آشفته مى نمود و در آن نارضایى و سرخوردگىِ مردمى موج مى زد. به قول ریچارد ن. فراى:
این نظم جامعه بى شک ثباتى پدید مى آورد، اما همکارى میان طبقات را نابود مى کرد و حس مسئولیت افراد را نسبت به پادشاه یا طبقات را نسبت به پادشاه یا طبقات دیگر از میان برمى داشت. همین ناتوانى بزرگ ایرانیان بود که تازیان را در رسیدن به پیروزى هایشان یارى کرد.[۴۳]
این مایه از سرخوردگى را بهویژه باید در احوال رعایا و روستاییان جستوجو کرد: اینان را از مزایاى نظام ساسانى ــ یعنى مالکیّت و پاکى نسب یا خون ــ بهره اى نبود و در نتیجه به وقت صلح محکوم به بیگارى براى اشرافِ یا دهگانانِ زمین دار، و در هنگام جنگ، سیاهى لشگرانى بودند که از پىِ سواران روانه میدان مى شدند، بى آن که مواجبى دریافت دارند. در واقع، این فرودست ترین طبقات جامعه ساسانى، در فقر و نادارى روزگار مى گذراندند و علاوه بر این که مال و خواسته و زن و رفاه از آنان دریغ مى شد، هر گونه امکانى براى تغییر موقعیّت یا طبقه نیز پیشاپیش از ایشان سلب گشته بود.
در این میانه، آنچه بیش از پیش بر آلام توده هاى فرودست مى افزود، تبدیل شدنِ مراسم دینى به مجموعه دل آزارى از تشریفات بود که جملگى در خدمتِ غنى تر شدن موبدانِ حریصِ آتشکده ها قرار داشت. این موبدان در رقابت با شاهان ساسانى براى خویش نسب نامه هاى بلندبالایى فراهم آورده بودند و نژاد خود را به منوچهر، پادشاه افسانه اى، مى کشانیدند. اینان که اخلاف مغان کهن بودند، عملاً دولتى در درون دولت پدید آورده بودند و نه تنها تمام امور راجع به حوزه شریعت و تطهیر و قربانى و ثبت ولادت و ازدواج و حتى قضا را در اختیار داشتند، بلکه در همه امور دیگر مداخله و نفوذى تمام کسب کرده بودند. به قول کریستن سن:
روحانیون در روابط خود با جامعه وظایف متعدد و مختلف داشته اند، از قبیل: اجراى احکام و اصغاى اعترافات گناهکاران و عفو و بخشایش آنان و تعیین کفارات و جرایم و انجام دادن تشریفات عادى هنگام ولادت و بستن کستیگ (کمربند مقدس) و عروسى و تشییع جنازه و اعیاد مذهبى. اگر در نظر بگیریم که دیانت زردشتى در کوچک ترین حوادث و وقایع دخالت داشته و هر فردى در مدت شبانه روز بر اثر غفلت دستخوش گناه و گرفتار پلیدى و نجاست مى شده است، آنوقت آشکار مى گردد، که روحانیون طبقه بیکارى نبوده اند و هر یک از این طبقه که ارثاً ثروتى نداشت، به سهولت مى توانست از راه مشاغل مختلفه توانگر شود.[۴۴]
مداخله موبدان در امور دنیوى به حقوق ویژه آنان در عزل و نصب پادشاهان منتهى نمى شد،[۴۶] به این ترتیب، موبدان از صدقه سر دولت ساسانى روزبه روز توانگرتر شده بودند و علاوه بر حکومت دینى، در حکومت دنیوى نیز دستى به تمام داشتند و دخالت در آن را حقّ مسلّم خویش مى شمردند و معلوم است که این مایه از قدرتمندى و مداخله جویى، آنان را به فساد مى کشانید و بر مصیبت هاى مردم محروم مى افزود. درنتیجه، نظام ساسانى که رسماً حامىِ دین زرتشتى بود، در بین طبقات فرودست ــ و حتّى برخى نجباء ــ با واکنش هاى نامساعدى مواجه مى گشت، به آن حدّ که آنان را آماده پذیرش هر دینى به جز زرتشتى گرىِ رایج مى کرد. امّا این موبدان چنان متعصّب بودند که در درون ایران، رواج هیچ دینى به جز زرتشتى گرى رسمى را تحمّل نمى کردند.
به این ترتیب، مقارن حکم فرمایىِ قباد که قدرت دو طبقه اشراف و موبدان در حدّ اعلاى خود مى نمود،بحرانى بسیار عمیق تمامى سطوح جامعه ساسانى را درمى نوردید; بحرانى که نابسامانى هاى دوره پیروز به بعد، آتش آن را تندتر از هر زمان دیگرى کرد و البته دیگر بر اهلِ درک وفهم آشکار بود که نظام طبقاتىِ ساسانى به درجه اى از انحطاط رسیده که به زودى، تحوّل و انقلاب ناگزیر خواهد شد و اگر تغییرى در احوالِ توده هاى محروم پدید نیاید، دیرى نخواهد پایید که این جان به لب آمدگان، سر به عصیان برخواهند داشت. یکى از این اهلِ درک و فهم، موبدى زرتشتى به نام «مزدکِ بامدادان» بود[۴۸]
تعالیم مزدکى در واقع اصلاحى در کیش مانى بود که بر خلاف آن، با بدبینى به مبازره میان خداى خیر و خداى شرّ نمى نگریست.[۵۲]
تاریخ مزدکى گرى البته لگدکوبِ جعل و تزویرِ موبدان زرتشتى است که از هیچ کوششى براى تخریب چهره مزدکیان فروگذارى نکرده اند; با این وصف، نه در تعالیم مزدکى و نه در قوانینى که قباد نهاد، ردّپایى از آنچه موبدان بر این کیش بسته اند ــ مثل نفى ازدواج و اباحه گرى و زندگى اشتراکى ــ دیده نمى شود; امّا این قدر پیداست که در این جنبش، اشراف و دولتمندانِ ساسانى، آماجِ طبقات فرومالیده شده جامعه ساسانى بودند و البته همراهىِ قباد با مزدک، از آن رو بود که او نیز از غلبه این اشراف بر ارکان سلطنت، ناخشنود و بیم زده بود.[۵۴] به واقع، مى توان گفت آن جنبشى که مزدک از نهان گاه جامعه بر کشید و نام خویش را ــ خواسته یا ناخواسته ــ بر آن دید، دیگر بر خودِ او هم اکتفا نکرده و با سرعتى حیرت آور، به یک عصیانِ کوبنده اجتماعى بدل شده بود. به عبارت دیگر، مرام مزدکى گرى، از رفرمِ محدودى که خودِ مزدک ــ به عنوان یک موبد زرتشتى ــ خواهانِ آن بود، بسیار فراتر رفته و مستقیماً ارکانِ کهنه و پوسیده جامعه ساسانى را هدف گرفته بود; مردم عاصىِ جان به لب رسیده، خانومانِ اشراف و نجبا و ثروتمندان را غارت مى کردند و در هر جا، دم از لزومِ اشتراک در مال و خواسته و زن و تمام مواهب زندگى مى زدند; که این دقیقاً با نظام «کاست» و چند طبقه اى کهن در تعارضى ژرف بود.
هرچند که مزدکیان عاقبت به شکل فجیعى سرکوب گشتند و تا دوران عباسیان مجال عرض اندام نیافتند،[۵۹] این امر، از سوى دیگر، موجب قوّت گرفتنِ هرچه بیشتر طبقه دهگانانِ آزاد یا خرده مالکان بود. در واقع، از دوران انوشه روان به بعد، تکیه گاه اصلى دولت ساسانى دیگر هرچه بیشتر بر این دهگانان آزاد ــ و نه اشراف زمین دار کهن و موبدان ــ قرار گرفت و مقدّر بود که این طبقه تازه قدرت یافته، در آینده اى نه چندان دور، نقش آفرینىِ مهمّى در کامیابىِ اسلام ایفا کنند.
امّا یکى دیگر از تأثیرات ماندگارِ مزدکى گرى را مى توان در خودِ دین زرتشت و مناسباتِ میان مردم عادّى و دستگاه روحانى دانست. شک نیست که جنبش مزدکى بر مبنایى ایدئولوژیک استوار بود و این همه نمى توانست توجّه موبدان زرتشتى را به خود معطوف نکرده باشد. مزدک به هیچ روى مدّعى آوردنِ یک دین جدید نبود، بلکه خویش را اصلاح گرى مى دانست که مى خواست مردمان را از واقعیّت پیام زرتشت آگاه گرداند و آنان را از انحراف نجات دهد.[۶۰] این امر، بى گمان چون تکانه اى عظیم در دستگاه سنّت گراى روحانیّت، به مجادلات دامنه دار راجع به ماهیّت دین زرتشتى بسى مى افزود و استوارى توده ها را در پیروى از موبدان سست مى گردانید.
به عبارت دقیق تر، با خیزش مزدکى، هر دو رکن نظام ساسانى که عبارت بود از طبقه بندى جامعه و حکومت مبتنى بر زرتشتى گرىِ مورد اهتمام موبدان، آسیبى جدّى دید و البته پیشاپیش مى توان دید که سرکوبى خونبارِ این خیزش، نتیجه اى جز سرخوردگى و رمیدگىِ توده هاى مردم از هر آنچه نظام ساسانى مظهر آن بود، نمى توانست داشت. این گونه، گروش بعدى ایرانیان به اسلام و عدم مقاومت جمعىِ آنان در مقابل تازیان را باید در فراز و فرود نهضت مزدکى دید; نهضتى که تا آمدن اسلام، یک صدسال سرکوبى خونین را براى تحدید مبانى همان نظامِ منحط ساسانى شاهد بود.
بارى، به بحث تاریخى خویش بازگردیم: همراهى قباد با مزدک براى او بسیار گران تمام شد، زیرا با توطئه موبدان و برخى نجبا ــ که از هر چیزى که بوى مانویّت استشمام مى شد، تنفّر داشتند ــ خلع شد و به زندان افتاد. این که مى گوییم برخى نجبا، به این دلیل است که قباد در میان این طبقه هواخواهانى چون سیاوش داشت که عاقبت او را رهانید. به هرحال، پس از خلع قباد، حکومت چندى به برادرش ژاماسپ وانهاده شد; لیکن همان طورى که گفته شد، او به یارى سیاوش از دژ انوشبرد (= قلعه فراموشى) به نزد دوستان هپتالىِ خویش گریخت و به زودى با سپاهى که اینان به یارى اش فرستاده بودند، بى خون ریزىِ چندانى دوباره بر تخت نشست. قباد وقتى حکومت خویش را اعاده کرد، برخى بزرگانى را که برضد او توطئه کرده بودند از دم تیغ گذراند و سیاوش را مقام ارتیشتاران سالار اعطا کرد. او در دنبال این بازگشت دوباره به شاهنشاهى، باز هم در تضعیفِ طبقه اشراف کوشید و چندان پایه هاى حکومت خویش را مستحکم کرد که براى نخستین بار پس از شاپور اوّل، توانست در سال ۵۱۹ میلادى، شخصاً جانشین خویش را برگزیند. این جانشینْ سومین پسر قباد یعنى خسرو بود که با لقب انوشه روان بر تخت نشست. به هرحال، به نظر مى رسد که موضع قباد در حمایت از مزدکیان در اواخر دوران سلطنتش تغییر یافته باشد و این امر مى تواند هم به هراس او از عاقبت جانشینش ربط داشته باشد[۶۲] بزرگ ترین فرزندِ قباد یعنى کاووس آشکارا پیرو مزدک بود و این که شاه ساسانى خسرو را بر او ترجیح داد، سبب نارضایتى مزدکیان شد و آنان را بر آن داشت تا خسرو را از ولایت عهدى خلع کنند. این امر، به قول کریستن سن «آخرین قطره اى بود که جام را لبریز کرد»، و این گونه، کواذ به کلّى از مزدکیان دل برگرفت. نخستین قربانى او، ناجى اش سیاوش بود که به فرمان او کشته شد و اندکى بعد، با کشته شدن مزدک در فرجامِ مجلس مناظره اى که خسرو صحنه گردان اصلى آن بود، همه مزدکیان آماج قلع و قمع قرار گرفتند. بر این منوال، مزدکیان به فرقه اى سرّى مبدّل شدند و دیگر شاهنشاهىِ خسرو انوشه روان مسلّم گردید و البته عصیان کاووس بر ضد او هم کارى از پیش نمى توانست برد. با این اوصاف، کواذ آن قدر عاقل بود که بداند سرکوبىِ مزدکیان بدون اصلاحِ زمینه هاى نارضایتى عمومى کارى عبث است; از این رو، کوشید تا با مسّاحى مجدد زمین ها، مقدّمات اصلاح نظام مالیات گیرى را فراهم کند; لیکن اجل مهلتش نداد و درگذشت.
نشیب ساسانى / اصلاحات انوشه روانى
سرکوبى مزدکیان در دوره پادشاهى خسرو انوشه روان تداوم یافت،[۶۸]
از طرف دیگر، اهمیّت یافتنِ طبقه جدید دبیران، در پایان سلطنت ساسانیان یکى از نتایج اصلاحات انوشه روان است. پیش از این، جامعه ایرانى داراى سه طبقه آذربانان و رتشتاران و واستریوشان بود. پس از اقدامات این انوشه روان، دبیران پس از رتشتاران سومین طبقه و واستریوشان چهارمین طبقه را تشکیل دادند.[۶۹]
نفوذ طبقه دبیران، بهویژه در پایان شاهنشاهى ساسانى روزافزون گشت، چراکه تغییر سریع فرمانروایان و پادشاهان مایه اهمیّت یافتنِ دستگاه ثابت دیوانى مى بود. امّا عدم تأمین دایمى پایگاه این دبیران و اتکاى هر فرد بر فرد بالاتر، آن چنان که بنده به مولاى خویش وابسته باشد، از همان ایّام جزیى از مشخّصات دستگاه دیوانى ایران بود که هنوز تداوم دارد. در نتیجه، نظام دیوان سالارىِ عظیمى که در پایان کار ساسانیان شکل گرفت، نه فقط جبرانى براى ضعف هاى دستگاه حکومتى نبود، بلکه در دل خود کانونى توطئه زا بود که هر از گاهى به همراه طبقه اشراف نوکیسه و موبدانِ متعصّبِ از خود راضى، موجبات بحران درونى در ارکان دولت مى شد.
این گونه که گذشت،درخشان ترین دوران حکومت ساسانیان پدیدارگشت، دوره اى که کشور ایران در ظاهر به اوج اقتدار و آرامش خویش رسید.[۷۰] با این اوصاف، «اصلاحات انوشه روانى» و آرامش ناشى از آن، تنها سطح جامعه را مى پیمود و اعماق نارضایتى ها کماکان با همان استبداد یا حتّى شمشیرخون چکان،پاسخ داده مى شد.به قول کریستن سن:
این صلح و آرامش حزن آور ملتى بود که در اثر اغتشاشات طولانى، که در همه طبقات جامعه تأثیر داشت، فقیر و خسته و ناتوان شده بود.[۷۱]
شاهد برجسته این رویه کارى را باید در حکایت مشهور آن کفش گر دید که آرزوى دبیرى فرزند داشت. فردوسى این داستان را با شیوایى نقل کرده است: انوشه روان را در هنگام جنگ با روم، به مال و خواسته نیاز افتاد و بر آن شد تا از گنج شاهى در ایران نیاز خود را برآورد. لیکن چون فاصله تا ایران زیاد بود، به راهنمایى موبدِ خویش بر آن شد تا از بازرگانان همان ناحیه، وام ستاند. دراین هنگام کفش گرى حاضر شد تا به تنهایى آن مال را بدهد. وقتى این کار به انجام رسید، کفش گر از فرستاده انوشه روان درخواست کرد تا در مقابل این وام، شاه اجازه دهد که فرزند هوشمند و با استعدادش در سلک دبیران درآید. شاه با شنیدن این سخن، عصبانى شد و فرستاده را چنین خطاب کرد:
بدو گفت شاه اى خردمند مرد***چرا دیو چشم تو را خیره کرد
برو همچنان بازگردان شتر***مبادا کزو سیم خواهیم و درّ
چو بازرگان بچه گردد دبیر***هنرمند و با دانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند به تخت***دبیرى ببایدش پیروز بخت
هنر یابد از مرد موزه فروش***سپارد بدو چشم بینا و گوش
بما بر پس مرگ و نفرین بود***چه آیین این روزگار این بود
این حکایت، به روشنى نشان مى دهد اصلاحات انوشه روانى را با ارضاى توده هاى آگاه شده به حقوق خویش، کارى نبود. در واقع، آن کفش گر، نماد مردمِ فرودستى است که هشیارانه، مشروعیتِ نظام «کاست» را برنمى تافتند و دقیقاً بر حقوق اجتماعى خویش واقف بوده، آن را با جدّیت مطالبه مى کردند. لیکن، آنچه انوشه روان در مواجهه با این مردمِ آگاه شده از قِبَلِ جنبش مزدکى روا داشت، بیش از جعل و تزویرِ شاهى که اصلاحات را براى خودکامگىِ خویش قربانى کرد، نبود.
اصلاحاتِ مالیاتى انوشه روان هم نمونه دیگرى از سطحى بودنِ اقدامات اوست; چرا که او به جاى همّت بر بهبودى وضع تهى دستانِ جامعه، بیشتر چشم به برقرارى نظامى داشت که منجر به تأمین درآمدى ثابت و قطعى براى خزانه گردد;[۷۶]پس،شکّى نیست که اصلاحات مالیاتى انوشه روان با نقایصى بنیادین مواجه بوده ولاجرم مخالفت هایى را در درون دستگاه سلطنت در پى داشته است. طبرى حکایتى شنیدنى درباره مخالفت با اصلاحات مالیاتىِ انوشه روان دارد که خواندن آن خالى از لطف نیست:
خسرو ]…[ گفت: «ما چنان دیدیم که بر هر گریب زمین از آنچه اندازه گرفته شده است و بر خرمابنان و درختان زیتون و بر هر سرى از مردم مالیات بنهیم ]…[ آیا در آنچه ما دیده ایم و بر آن عزم کرده ایم چه مى بینید؟» کسى در این باره رایى نداد و همه خاموش ماندند. خسرو این سخن را سه بار بر ایشان بازگفت. پس مردى از میان ایشان برخاست و به خسرو چنین گفت: «پادشاها، زندگانیت دراز باد! آیا مى خواهى بر چیزهاى ناپایدار خراج پایدار بنهى: بر رزى که خواهد پوسید و بر کشتى که خواهد خشکید. بر جویى که آبش بریده خواهد شد و چشمه یا کاهریزى که آبش فرو خواهد نشست؟» خسرو گفت: «اى گرانجان نافرجام! تو از کدام طبقه مردمانى؟» آن مرد گفت: «من از دبیرانم». خسرو فرمود تا دوات ها را چندان بر او کوبند که بمیرد. پس دبیران به خصوص دوات ها چندان بر او کوفتند که کشته شد تا به خسرو نشان دهند که از گفته او بیزارند. آن گاه همه مردمان گفتند: «پادشاها، ما به خراجى که بر ما نهاده اى خرسندیم».[۷۷]
از طرف دیگر، پاره اى از اقدامات اصلاحىِ انوشه روان، به گونه اى بود که روندِ تغییرِ تکیه گاه دولت ساسانى، از کهنه اشرافِ دولتمند به طبقات پایین تر ــ یعنى نجباى درجه دوم ــ را به کمال رسانید. این مهمّ که خود از همان دوران تشکیلِ دولت ساسانى مطمح نظرِ بیشتر شاهان بود، با جایگزینىِ دهگانان خرده مالک برجاى فئودال هاى قدیم محققّ شد و به این ترتیب، سیر تحوّلِ درونىِ شاهنشاهى ساسانى که از سده سوم میلادى آغاز گشته بود، سرانجام در قرن هفتم به ثمر نشست; به گونه اى که اگر در آغاز دولت ساسانى، فرمانروا متّکى بر شاهان جزء و ملاکان فئودالى بود، از عصر انوشه روان به بعد، بر دربار و دستگاه دیوانى با گروه بسیارى از اشراف خرد یا دهگانان، تکیه گاه دستگاه سلطنت گشتند.[۷۸]
از جمله دیگر اقدامات انوشه روان این بود که او براى نخستین بار با مواجب دادن به نظامیان تهیدست، توانست پشتیبانى طبقه اى از نظامیان حرفه اى را به دست آورد.[۸۳]
به این ترتیب، اصلاحات انوشه روان دگرگونى هاى ژرفى در جامعه ایرانى پدید آورد، دگرگونى هایى که نه تنها قدرت بزرگان قدیم را از میان برد، بلکه اشرافیت را نیز دستخوش تحوّلى اساسى کرد. درنتیجه، دیگر تمام آن خاندان هاى بزرگ فئودال که در آغاز شاهنشاهى ساسانى قدرت فائقه بودند، نفوذ و پایگاه خویش را از دست دادند.[۸۴]بى گمان، در باور انوشه روان چنان بود که این تغییرات، پایه هاى دولت او را مستحکم مى نمودند و نارضایتى مردمان را این «عدالت» تاریخى تسکین مى بخشد. امّا نکته مهمّ این جاست که توفیقِ انوشه روان در فرونشاندنِ جنبش مردم که در واقع با تحدید همان مبانى کهنه نظام ساسانى همراه بود، به بهاى بقاى دولت اجدادىِ او تمام شد، چرا که اصلاح گرىِ سطحىِ او بنیان هاى اجتماعى ایرانى را چنان از بیخ و بن ویران کرد که با تلنگرى که اعراب زدند، تمام سامانه هاى ساسانى نابود شد. به عبارت دیگر، اصلاحاتِ رویه کارى و ظاهرى انوشه روان، از یک طرف منجر به پدیدارى درباریان و حکومت گرانى شد که هیچ گونه دلبستگىِ اساسى و منطقى اى به نظام ساسانى نداشتند و از طرف دیگر، عدم پاسخ گویى به نیازهایى که مردم را بر گردِ جنبش مزدکى فراهم آورده بود، چنان بیزارى و سرخوردگىِ عمیقى در توده هاى مردم پدید آورد که دیگر اضمحلالِ دولت ساسانى اجتناب ناپذیر مى نمود; چراکه مشکل دولت ساسانى با تغییر در کسانى که طبقه اشراف و دولتمندان را تشکیل مى دادند، حل و فصل نمى شد، بلکه در حقیقت این نظام کاست و استبداد مذهبىِ موبدان بود که سبب مى شد نظام ساسانى با خوى انسانى و مقتضیّات نوینِ جهانى در تعارض باشد. این گونه، هرچند که شاهنشاهى ساسانى در دوران انوشه روان در اوج نیرو و اقتدار مى نمود و اگر قضاوت بر ظاهر آن مى شد، همه چیز درجاى خویش نهاده و بس منظّم مى نمود; لیکن درست همان هنگام، نخستین شواهدِ گسستِ عمیقِ درونى آن، با قیام انوشه زاد ظاهر گشت. انوشه زاد، پسر خسرو انوشه روان و از مادرى مسیحى بود. به روایت دینورى:
گویند خسرو را پسرى بود به نام انوشه زاذ که مادرش مسیحى بود و زیبا بود. خسرو آن زن را سخت دوست مى داشت و مى خواست که او از ترسایى دست بردارد و به دین مجوس گراید، ولى آن زن سرباز مى زد. انوشه زاذ این صفت را از مادر به ارث برد و از دین پدر دست برداشت. خسرو بر او خشم گرفت و بفرمود تا او را در شهر گندى شاپور به زندان انداختند ]… [انوشه زاذ زندانیان را از راه به در برد و به ترسایان گندى شاپور و دیگر کوره هاى اهواز کس فرستاد و زندان را بشکست و بیرون آمد.[۸۵]
از قرار معلوم، در این ایّام انوشه روان در شهر حمص به بیمارى گرفتار شده بود و این امر به انوشه زاد کمک کرد تا در خوزستان کرّوفرّى کند و آهنگ تیسفون نماید. لیکن در نبردى که میان هواداران انوشه زاد و نیروهاى دولتى درگرفت، او را مجدداً دستگیر شد و یارانش را از دم تیغ گذراندند.[۸۶]
نشیب ساسانى / پس از انوشه روان
بارى، پس از انوشه روان، یک چندى فرزندش هرمزد چهارم بر تخت نشست که بنا به منابع اسلامى، در عدالت از پدرش برتر بود و هرچه نسبت به ضعفا رأفت داشت، بر بزرگان سخت مى گرفت.[۸۸]
صرف نظر از اغراقى که در این گزارش هست، مى توان از وراى آن به روشنى دید که سیاست انوشه روان در قدرت دادن به اشراف، دشوارى هاى بزرگى در راه جانشین او بهوجود آورده بود. در واقع، تسلّط انوشه روان بر اشراف، به برترى معنوى و روحى او ــ که ناجى ایشان گشته بود ــ بازمى گشت; امّا هرمزد از این معنا عارى بود. او مى خواست قدرت دستگاه سلطنت را افزایش دهد و طبیعتاً همچون اجدادش با رقابت درباریان و دولتمندان مواجه بود و همین امر رمز گرایش او به طبقات پایین تر است.[۸۹]
شواهد تاریخى نشان مى دهند که هرمزد، علاوه بر سخت گیرى بر اشراف، در امر دین نیز تسامحى چشم گیر داشت و واضح است که این امر براى موبدان متعصّب زرتشتى، بزهى بزرگ و نابخشودنى بود.[۹۰] طبرى روایت جذّابى از سیاست دینى هرمزد دارد که خواندن آن خالى از لطف نیست:
هیربذان نامه اى به او نوشتند و از او درخواست کردند که به ترسایان بتازد. هرمزد در زیر آن نامه چنین نوشت: همچنان که تخت پادشاهى ما تنها به دو پایه پیشین و بى دو پایه پسین نایستد، پادشاهى ما نیز با تباه ساختن ترسایان و پیروان کیش هاى دیگرِ به جز کیش ما استوار و پایدار نباشد. پس دست از ترسایان کوتاه کنید و به کارهاى نیک روى آورید تا ترسایان و پیروان کیش هاى دیگر آن را ببینند و شما را بر آن بستایند و از جان هواخواه کیش شما باشند.[۹۱]
بى گمان این پاسخ عالى، که هنوز هم مى تواند سرمشق حاکمان قرار گیرد، سبب عصیان موبدان گشت و دیگر چه جاى تعجّب که هم موبدان و هم اشراف بر او شوریدند و عاقبت او در منازعه اى با سردار سپاهش، بهرام چوبین، چنان خویش را یکّه و تنها یافت، که ناچار از هزیمت شد. درباریان در همدستى با فرزندش خسرو پرویز، او را فرونهادند و عاقبت خلع و کورش کردند.[۹۲]
به هرحال، خسروپرویز توانست با حمایت نجبا و درباریان، از پسِ بهرام چوبین برآید و با بر نشستن بر تخت سلطنت، وزر و وبالى بى نظیر را دامن گیر ایرانیان کند; چرا که در نتیجه جنگ هاى طولانىِ عهد او، لطمات جبران ناپذیرى بر پیکره جامعه درحال فروپاشىِ ساسانى وارد آمد و همه توش و توان دولت ساسانى به باد یغما رفت. این خسرو که نواده انوشه روان بود، با نیرنگ بر سریر سلطنت بر نشست و سپس از کشتن پدر هم ابا نکرد.[۹۳] به قول طبرى:
از فراوانى خواسته و گوهرهاى گوناگون و کالا و چارپایان بسیار که گردآورده بود و از شهرهایى که از دشمن گرفته بود و از کارهایى که به کام او برآمده بود، سرکش شد و خود را نشناخت و آزمندىِ تباهى آورى پیشه گرفت و بر آنچه در دست مردم بود، رشک برد. براى گرفتن مالى که در عهده مردم باقى مانده بود بیگانه خشنى را که از دهى به نام خندگ،ازتسوگ به اردشیر،بود و اورا فرّخ زاد پسر سُمىّ گفتندى، برگماشت. این مرد مردم را سخت بیازرد و ستم از اندازه بگذرانید و آنچه در دست مردم بود به بهانه مالى که بر ایشان باقى مانده بود بگرفت و مردم را به تباهى کشانید و زندگانى را بر ایشان تنگ کرد، چندان که خسرو و پادشاهى اش را ناخوش داشتند و…[۹۴]
آشکار است که این مردمى که ناگزیر از تحمّل ستمکارىِ آن عامل مالیاتى شدند، از موبدان و اشراف و دبیران و دولتمندان نبودند، بلکه همان پیشهوران و خرده مالکان و روستاییانى بودند که هیچ گاه از پرداخت مالیات دولتى معاف نگشتند; و معلوم است این مایه از آزمندىِ اپرویز، در کنار جنگ هاى بسیار طولانى با روم که بسیارى از جوانان و نیروهاى کار را به نابودى کشانید، تابه نهایت توده هاى مردم را از دولت و نظام ساسانى رمیده خاطر ساخت.
در واقع، اگر اصلاحات انوشه روانى توانست جانى دوباره بر کالبدِ فرسوده ساسانى بدهد و ناخرسندى هاى مردمان را یک چندى سرپوشى کند; خسرو اپرویز آن همه را که جدّش اندوخته بود با بقیّتى که از دولتمدارى ساسانى مانده بود، همه را یک جا به باد یغما داد و نابود کرد.
خشونت و کبرِ اپرویز چنان بود که همه مردمان را پست و خوار مى شمرد و خویش را همچون خداوندگارى مى دانست که در میان آدمیان مى زید.[۹۶]
مقایسه این تعابیرِ سخیف اپرویز، با آن پاسخ هوشمندانه پدرش به هیربذان ــ که از این پیش تر دیدیم ــ خود گواهى است بر درجه انحطاط دربار ساسانى در واپسین روزگارانِ خویش; دربارى که کم ترین تساهلى در امور دینى و اجتماعى کشور نداشت و جز به منافع کوتاه مدّت خویش نمى اندیشید.
بارى، خسرو اپرویز در خلال بیست سال کشورگشایىِ پیگیر، تقریباً بیشتر مستملاک رومیان در خارج از قارّه اروپا را تصرّف کرد، لیکن این فیروزى هاى سریع که از سوریه تا مصر و فلسطین را در بر مى گرفت، چندان نیروهاى درونى جامعه ایرانى را مستهلک ساخت که هراکلیوس، امپراتور روم، با یک پاتک سریع ــ ولى نه چندان قوى ــ از جناح شمالى، آن همه را یک جا بر باد داد.[۹۷]
این که مى گوییم جنگ هاى طولانى خسرو اپرویز، تمام توش و توانِ دولت ساسانى و جامعه ایرانى را فرسود، نه به آن دلیل است که این جنگ ها امورى جدید و بدیع بودند; اتّفاقاً هنگامى جنگ هاى بیست ساله با بیزانس آغاز شد که اقتصاد دولت ساسانى از هر زمان دیگرى نیرومندتر شده بود و در نتیجه اصلاحات نظامى انوشه روان، طبقه اى از جنگ جویان حرفه اى و مواجب بگیر پدید آمده بود که مستقیماً از شاه اطاعت مى کردند. در واقع، اصل نبرد و منازعه با رومیان و سپس بیزانسیان همچون ترکه اى کهن، از اشکانیان به ساسانیان به میراث رسیده بود و البته ادّعاهاى این ساسانیان مبنى بر حقّ دست یابى به تمام سرزمین هایى که روزگارى متعلّق به هخامنشیان بوده، بر ماندگارىِ این میراث بسى مى افزود.[۱۰۰]
در پیامد این شکست مفتضحانه، اپرویز از پادشاهى خلع شد و سپس محتملاً با موافقت فرزندش شیرویه در سال ۶۲۸ میلادى به قتل آمد. شیرویه، که خود با نام کواذ دوم بر تخت نشسته بود، اندکى بعد به مرض طاعون یا در اثر سمّى که به او خوراندند، درگذشت و این بار شهروراز ــ سردار نامى خسرو اپرویز ــ به تیسفون لشکر کشید و فرزند خردسال شیرویه، یعنى اردشیر سوم را که شاهش کرده بودند، به همراه جمعى از بزرگان بکشت. لیکن شهروراز خود دو ماهى بعد در یک توطئه کشته شد و تا سال ۶۳۲ که یزدگرد سوم به پادشاهى رسید، جمع کثیرى از شاهزادگان بر تخت نشستند و یکى پس از دیگرى در نتیجه دسیسه هاى درباریان و اشراف، سرنگون شدند; از جمله: بوران، آذرمیدخت، پیروز دوم، هرمزد پنجم و خسرو چهارم.[۱۰۲] رستم فرخزاد، نمونه برجسته این نوآمدگانِ سریر قدرت بود که یک چندى در انتظام امور کوشید، ولى عاقبت در قادسیّه جان باخت.
اینک شایسته است تا موضوعِ ضعف دولت ساسانى را که گاه از آن به عنوان علّت شکست از تازیان یاد مى کنند، بهتر موشکافى کرد: در خلال بیش از هزار سال حکومت ساسانى ــ و نیز اشکانى ــ آنچه در فرجامِ کارِ آخرین نوادگان پاپگ رخ داد، بى بدیل نبود، بلکه بارها و بارها، شیرازه امور سلطنت از هم مى گسیخت و باز برجاى مى آمد. در واقع، این که در طىّ چهار سالِ پیش از یزدگرد سوم، سریر حکومت ایران چندین تن را به خود دید، امرى بود که هر از گاهى رخ مى داد و البته على القاعده با استقرار یزدگرد و جانبدارى رستم فرخزاد از او، مى باید که بار دیگر انتظام امور برقرار مى شد; امّا درست در همین هنگام بود که ضعف و فتور دولت ساسانى، ماهیّتى متفاوت با آنچه در گذشته ها ــ و به صورت ادوارى ــ رخ مى داد، داشت. در واقع، هرچه در گذشته ها تشتّت و درهم ریختگىِ سریر سلطنت در تیسفون ناشى از رقابت و توسعه طلبىِ اشراف و شاهزادگان بود، در این فرجامِ کار، مبانى اجتماعىِ ساسانى، از قِبَلِ اصلاحات انوشه روانى، چنان ویران گشته بود که هیچ گونه پایگاهى در میان مردم ــ از فرودست تا زبردست ــ نداشت، و درنتیجه، درآمدن چندین مدّعى سلطنت بر تخت پادشاهى، نمودى از همان ضعف و درهم ریختگى ادوارىِ عادّى نمى توانست بود، بلکه آن همهْ جلوه اى نوپدید بود از آن نامقبولى و عصیان اجتماعى که از صدر تا ذیلِ مردمان را درنوردیده بود. شاهد برجسته این امر را مى توان در جسارت کسانى دید که بى داشتن فرّه ایزدى،[۱۰۴]
بهرام چوبین در میان سپاهیان از شهرت و جذبه بى مانندى بهره مند بود و این امر، در سپاه خسرو که به جنگ او رفته بود، تأثیر نهاد و بسیارى را در نبرد سست و دیگرگون کرد.[۱۰۹]
فروپاشى از نوع ساسانى
با آنچه تاکنون در این نوشتار گفته آمد، دیگر فروپاشى دولت ساسانى، چه جاى حیرت دارد؟ بهواقع، در خلال دوره چهارصد ساله ساسانیان، چنان شکاف هاى عمیقى در بنیادهاى جامعه ایران پدیدار گشت که عرب براى رخنه در ایران و هماوردى با آن اسواران نژاده ایرانى، حاجتى به شورى که اسلام در او مى نهاد، نداشت. این ادّعایى به گزاف نیست; زیرا در همان دوران خسرو اپرویز برخورد محدودى میان سپاهیان ایرانى و دسته اى از عربان ــ از قبیله بکر بن وائل ــ در آبشخورى موسوم به ذوقار رخ داد که منجر به هزیمت سپاه ایرانیان شد.[۱۱۱]
امّا البته که یورش عرب بر ایران، با اسلام و آن جان مایه سیاسى و اجتماعى بى نظیرش، قدرت عظیمى یافت، چندان عظیم که بى کم ترین تردیدى، ایرانِ ساسانى در اوج اقتدار خویش هم مشکل مى توانست از پس آن برآید. بر این اساس، شکستِ نظامى از عرب و فروپاشى و چندپارگىِ کشور ایران، عجبى نیست; چرا که در آن فرجامین روزگارانِ ساسانیانْ هرگز اتّحادى بر گرد شاهزاده یا نجیب زاده اى ممکن نمى توانست گشت; چه، دیگر همان طورى که «کفشگران» سرکوبىِ سوداى دبیرشدن را برنمى تافتند، بزرگان و نام آورانى چون بهرام چوبین و وستهم و شهروراز هم در نشستن بر سریر حکومت، خویشتن را کم تر از کسانى که فقط با مفهوم مبهمى چون «فرّه» دعوى برترى داشتند، نمى دیدند.
این گونه، اگر هم یزدگرد سوم در مرو کشته نمى شد، فرقى نمى کرد; کما این که فرزند او، پیروز هم ــ که یک چندى در مرزهاى چین کرّوفرّى کرد ــ کارى از پیش نبرد. چه، مشکل از قحط الرّجالى که از آن دم مى زنند، یا نابسامانى وضع سلطنت یا آن توفان هاى شن و خاک نبود; بلکه در حقیقت، سامانه هاى اجتماعىِ ایران ساسانىْ کارکردِ وحدت آفرینِ خویش را از کفّ داده بودند و گریز از مرکز، به سانِ کششى قدرت مند، اجزاى جامعه ایرانى را به جدایى و رهایى مى کشاند. در نتیجه، براى تازیانِ دل گرمى یافته از شور اسلامى، سرنگونى دولتى که بر جامعه اى چنان متشتّت و بى تقارب تکیه داشت، محل هیچ دشوارى نبود. به دیگر سخن، آن ایرانى که با جنبش مزدکى، شعور تازه اى در نفى نظام کهن «کاست» به کفّ آورده بود، دیگر نه مى خواست و نه مى توانست که جادّه صاف کنِ یک شاهنشاهىِ دیگر بشود: او از بنیادهاى کهن رمیده و طرحى نو را خواهان گشته بود; براى او «فرّه ایزدى» ارجى نداشت تا به بهانه آن حکومت هر نالایقى را گردن گذارد و دیانت زرتشتى نیز چنان با حکومت ساسانى در هم تنیده شده بود که مایه هیچ جنبشى نمى توانست بود، و شاید اگر جنبش اصلاح طلبىِ مزدکى به جایى مى رسید، جامعه کهن ایرانى مى توانست بار دیگر خود را از درون بازسازى کند; لیکن این آخرین امکان هم در همان لحظه اى که خسرو انوشه روان، «اصلاح طلب» گشت، بى فروغ شد و مرد. در حقیقت، آن اصلاحاتِ فرمایشى اى که این انوشه روان پى گرفت، چنان در رویه جامعه محصور ماند که هیچ یک از خواست هاى ریشه اى مردمان رمیده را پاسخى نگفت و آرزوى دیرینه «کفشگران» در سایه ماندگارىِ نظام طبقاتى، کماکان دست نایافتنى ماند تا هنگامى که اسلام به ایران درآمد.
از طرف دیگر، در چشم راقم این سطور، کوشش هاى برخى شاهان ساسانى در قطع ید از خاندان هاى فئودالى کهن، هرچند که براى تحکیم قدرت دستگاه سلطنت انجام مى یافت، امّا در نهایت منتهى به نتیجه اى بسیار وخیم شد; زیرا تحوّل تدریجى در دوره ساسانى در انتقال پایه هاى حکومت از خاندان هاى کهن اشکانى به دهگانان و اسواران و نجباى نوظهور، یک مشکل اساسى داشت: تا پیش از ساسانیان، بزرگ زمین داران در قبال حکومت مرکزى وظیفه داشتند تا در مواقع بحرانى از رعایاى خویش لشکر بیارایند و شاه اشکانى را که از خود سپاهى نداشت، امداد رسانند. این بزرگ زمین داران هرچند که با استقلال طلبى خویش، هر از گاهى براى دولت مرکزى دردسرآفرین مى شدند، امّا در مقایسه با دهگانان و درباریانِ جدید، درک بالاترى از مفهوم وطن و حتّى ناسیونالیسم داشتند. به واقع، منافع یک دهگان در زمین هاى کوچکى که در اختیار داشت، خلاصه مى شد و براى او تنظیم رابطه مالیاتى میان دولت و رعایا، و نیز برقرارى امنیّت مهمّ ترین دغدغه خاطر بود; در حالى که خاندان هاى فئودالى در مقیاسى وسیع تر مى اندیشیدند و براى ایشان اندازه هاى مفهوم وطن از یک دیه یا یک بلوک اراضى، بسى بزرگ تر بود. بنابراین، هر گاه کشور با یک دشمن قوى پنجه مواجه مى شد یا هر زمان که دولت مرکزى غرق در فتنه هاى بى پایان به ضعف و سستى گرفتار مى آمد، این خاندان ها با قدرتى که داشتند، مى توانستند در نقش یک منجى، خطر را دفع کنند; شاهد مثال در این مورد، همان سورن معروف عهد اشکانى است که با سپاه ده هزارنفرىِ شخصى اش توانست کراسوس رومى را در هم بشکند. این درحالى است که دهگانان به هرکس که قدرت بیشترى مى داشت و البته مالیات کم ترى مى ستاند، سر مى سپردند، ولو بیگانه اى باشد. بر این منوال، در فرجام کار ساسانیان که از قدرت خاندان هاى کهن و بزرگ زمین داران قدیم اثرى نمانده بود و دولت مرکزى از شدّت آشفتگى یا هرج و مرج، نیرویى براى انتظام امور نداشت، دهگان ایرانى سر به طاعت تازیانى آورد که هم توانِ برقرارى امنیّت داشتند و هم مالیاتى اگر نه کم تر از ساسانیان، لااقل به همان اندازه مطالبه مى کردند.[۱۱۲] به عبارت دیگر، وقتى که دولت ساسانى چنان در هرج و مرج افتاد که در ظرف چهار سال، چندین و چند پادشاه را یکى پس از دیگرى بر سریر سلطنت نشسته دید، دهگان ایرانى آرام آرام خویش را از وابستگى به حکومت رهانید. این کنش کاملاً طبیعى بود، چه این دهگان نه از خود چنان نیرویى داشت که بتواند نجات بخش گردد و نه خارج از محدوده امنیّت ملک کوچک خویش منافعى مى دید که به فکر حراست از آن باشد. براى او حاکم تازى با شاه خودکامه ساسانى این فرق را داشت که این تازهواردان، نه جوانانش را در هیئت سیاهى لشکر به کام مرگ مى فرستادند و نه مالیاتى بیش از مأموران سابق مطالبه مى کردند، و مهمّ تر از همه این که او را به نظام کاست یا چند طبقه اى مقیّد نمى ساختند. بنابراین، براى رعیّت ایرانى، زیستن درسایه تازیانِ فاتح،آسان تر ازتحمّل بارِگرانِ خودکامّگى شاهنشاه ودرباریان بود.
فرجام سخن
قبل از هر چیز، بار دیگر یادآور شوم که در این نوشتار، عمده توجّه به سمت مسائل و مشکلات ساختارى جامعه ایران در عهد ساسانى است; امّا البته که در تحلیل واقعه فروپاشىِ دولت ساسانى و گروش ایرانیان به دین تازه، جنبه هاى حایز اهمیّت دیگرى هم هستند که راقم این سطور، در این جا به آنها نپرداخته است. به هرحال، در یک جمع بندى نهایى از آنچه در این مقاله عرضه شد، مى توان گفت:
۱) سیاستِ تمرکز دولتىِ ساسانیان، پس از کشاکش هاى فراوان براى سرکوبى فئودال ها، منجر به پدیدارىِ جامعه اى گشت که اندامى ناهمگون داشت. سَرِ این جامعه که دیوان سالارى دولتى بود، بسیار حجیم مى نمود: شاه، درباریان، موبدان، دبیران، اسپاهبدان و اسواران. و تمام سنگینىِ این توده عظیم با واسطه خرده مالکان یا دهگانان، بر دوش مردم عادى، از کشاورز و افزارمند قرار داشت. هنگامى که دولتِ عریض و طویل ساسانى، در نتیجه ساختار بیمارگونه و توطئه خیزش، دچار شکست و بحران و تشتّت شد، دهگانان و خرده مالکان براى حفظ منافعِ محدوده هاى خویش، به سرعت خویش را از یوغِ وابستگى رهانیدند و هر یک، در معنا ـ دولتى مستقل شدند. این گونه، ایران بار دیگر کوشید تا از تحمیل بى رحمانه «موقعیّت جغرافیایى» خویش، به سمت طبیعت «وضعیّت جغرافیایى اش» رجعت کند و در چنین شرایطى، البته براى هریک از دهگانان ایرانى، آنچه بیش از هر چیزى اهمیّت داشت، امنیّت داخلى و رفاه اقتصادى بود. عرب نه فقط در این همه با آنان منازعه اى نداشت، بلکه هوشمندانه اداره امور محلّى را به همین خرده مالکان سپرد و خویش به دریافت مالیات بسنده کرد.[۱۱۳]
۲) اصرار و ابرام ساسانیان به حفظ نظام کاست، اگرچه خود بر سنّت هاى کهن آریایى مبتنى بود، لیکن قدر مسلّم در مقایسه با جهانى که عمیقاً تحت تأثیر رسالت مسیح قرار داشت، یک ارتجاع محض بود. در واقع، جامعه ساسانىْ خویش را از نخبگانى که در انبوه لایه هاى فرودست وجود داشتند، محروم مى کرد و معلوم است که کسى که استعدادِ خویش را این چنین تباه شده مى یابد، دیگر نه مفهوم فرّه ایزدى را برمى تابد و نه حفظ نظام ساسانى را جان فشانى مى کند. امّا عرب، هرچند که غرور مىورزید و فاتحانه برخورد مى کرد، امّا در برابر «ان اکرمکم عنداللّه اتقیکم» حرفى براى گفتن و کبرى براى فروختن نداشت; و مهمّ تر این که او ایرادى در ویران شدنِ نظام کاست نمى دید.
۳) آزمندى دستگاه روحانیت ساسانى، آبرویى براى دیانت زرتشتى باقى نگذاشته بود. دین به تمامى در خدمت دولتى بود که تحقیر توده هاى فرودست را حقّ مسلّم خویش مى دانست و موبد زرتشتى چنان خرف شده بود که در گذر ایّام، از سرودهاى زرتشت چیزى نمى فهمید و نادانىِ خویش را در پسِ این مدّعا که فهم گاهان از عهده آدمى بیرون است، مخفى مى کرد. از طرف دیگر، دیانت زرتشتى به مجموعه اى از آداب دشوار طهارت و انبوهى از خرافات شگفتى آور مبدّل شده بود که به واقع، اسلام در برابر آن دین سمحه و سهله مى نمود.
۴) رفرم مزدکى، در اساس معلول کوشش جامعه اى بیمار براى ترمیمِ خویش بود و هرگز دستاورد فکر و اندیشه شخصى به نام مزدک نمى توانست بود. بهواقع، این مصایب و دشوارى هاست که اصلاح خواهى را پدید مى آورد، و بى وجود نیازهاى درونى و بنیادین در یک اجتماع، هیچ نواندیشى نمى تواند جامعه اى را دیگرگون کند. از این منظر، بلاش و مزدک و هرمزد چهارم، یک معنا را برمى تافتند و جملگى طرحى نو را خواهان بودند تا با مقتضیّات روز علاج دردمندى هاى جامعه ایرانى گردد. پرواضح که کشته آمدنِ چنین اشخاصى به دست قدرت طلبان و اشراف زرسالار، در معنا عبارت بود از ذبحِ روح و طراوات جامعه و پدیدارىِ انفعالِ محض در تک تک افراد آن، افرادى که نه مى توانستند درکى از ناسیونالیسم داشته باشند و نه براى همیشه در سایه نظام کاست زندگى کنند. این گونه، آن روایت ها که از به هم بسته شدن سربازان ایرانى با زنجیر در جنگ با اعراب نقل ها دارند، خود از گسیختگى و سرخوردگىِ عمیقِ یک ملّتِ بزرگ حکایت دارد.
حال پرسش اساسى این است: اسلام و حتّى قیمومیّتِ عرب، کدام داشته اى را از ایرانىِ پایان عهد ساسانى مى ستانْد و کدام آرزویى را نامحققّ مى ساخت؟ به عبارت دیگر، برجاى این پرسش ها که چرا دولت ساسانى فروپاشید و ایرانیان مسلمان شدند، باید سؤال کرد که به کدامین دلیل آن دولت مستحقّ نابودى نبود و چرا نمى باید که ایرانى به اسلام مى گروید؟!