PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار برگزيده استاد رحيم معيني كرمانشاهي



minaj64
03-07-2011, 03:25 PM
صبر خدا

عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
همان يك لحظه اول، كه اول ظلم را ميديدم از مخلوق بي وجدان
جهان را با همه زيبايي و زشتي، به روي يكدگر، ويرانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه در همسايه صدها گرسنه
چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم
نخستين نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پيمانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه مي ديدم يكي عريان و لرزان، ديگري پوشيده از صد جامه رنگين
زمين و آسمان را واژگون مستانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
نه طاعت ميپذيرفتم
نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده
پاره پاره در كف زاهد نمايان ، سبحه صد دانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان
هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو، آواره و ديوانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپاي وجود بي وفا معشوق را، پروانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
بعرش كبريايي، با همه صبر خدايي
تا كه ميديدم عزيز نابجايي، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد
گردش اين چرخ را وارونه ، بي صبرانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه ميديدم مشوش عارف و عامي
ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كش
بجز انديشه عشق و وفا ، معدوم هر فكري
در اين دنياي پر افسانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
چرا من جاي او باشم
همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و
تاب تماشاي تمام زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد
وگرنه من بجاي او چو بودم
يكنفس كي عادلانه سازشي ، با جاهل و فرزانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد !

minaj64
03-07-2011, 03:25 PM
خانمانسوز بود آتش آهي ، گاهي
ناله اي ميشكند پشت سپاهي ، گاهي
گرمقدر بشود سلك سلاطين پويد
سالك بي خبر خفته به راهي گاهي
قصه يوسف و آن قوم چه خوش پندي بود
به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي
هستيم سوختي از يك نظر اي اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهي ، گاهي
روشني بخش از آنم كه بسوزم چون شمع
او سپيدي بود از بخت سياهي ، گاهي
عجبي نيست اگر مونس يار است رقيب
بنشيند برگل هرزه گياهي ، گاهي
اشك در چشم فريبنده ترت مي بينم
در دل موج ببين صورت ماهي ، گاهي
زرد رويي نبود عيب مرانم از كوي
جلوه بر قريه دهد خرمن كاهي ، گاهي
دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنم
بهر طوفان زده سنگيست پنهاهي گاهي

minaj64
03-07-2011, 03:25 PM
گرد باد


چه گويم ، چها ديده ام سالها
اسيرانه ناليده ام سالها
كلامي پسند دلم اي دريغ
نه گفتم نه بشنيدهام سالها
من آن شمع خود سوز زندانيم
كه دزدانه تابيده ام سالها
چو ابر پريشان در كوهسار
چه بيهوده باريده ام سالها
در اين بو ستان در خور آتش است
گياهي كه من چيده ام سالها
ز بي مقصدي چون يكي گردباد
به هر سوي گرديده ام سالها
زلبها ي من خنده هرگز مجوي
من اين سفره بر چيده ام سالها

minaj64
03-07-2011, 03:26 PM
گمگشته


بيان نامراديهاست اينهايي كه من گويم
همان بهتر به هر جمعي رسم كمتر سخن گويم
شب وروزم بسوز وساز بي امان طي شد
گهي از ساختن نالم گهي از سوختن گويم
خدا را مهلتي اي باغبان تا زين قفس گاهي
برون آرم سر وحالي به مرغان چمن گويم
مرا در بيستون بر خاك بسپاريد تا شبها
غم بي همزباني را براي كوهكن گويم
بگويم عاشقم ، بي همدمم ، ديوانه ام ، مستم
نمي دانم كدامين حال و درد خويشتن گويم
از آن گمگشته ي من هم ، نشاني آور اي قاصد
كه چون يعقوب نابينا سخن با پيرهن گويم
تو مي آيي ببالينم ، ولي آندم كه در خاكم
خوش آمد گويمت اما ، در آغوش كفن گويم

minaj64
03-07-2011, 03:26 PM
برگ آزادي


من كه مشغولم بكاردل ، چه تدبيري مرا
منكه بيزارم ز كارگل ، چه تزويري مرا
منكه سيرابم چنين از چشمه ي جوشان عشق
خلق اگر با من نمي جوشد ، چه تاثيري مرا
منكه با چشم حقارت عالمي را بنگرم
سنگ اگر بر سر بكوبندم ، چه تاثيري مرا
خامه ي قدرت بنامم برگ آزادي نوشت
اي اسيران زين گرامي تر، چه تقديري مرا
نام من در زمره ي اين نامداران گو مباش
بر سر امواج سرگردان ، چه تصويري مرا
نش‍‍‍‍‍عيه جاويد من از باده ي شوريدگيست
بهتر از اين مست خواهي ، با چه تخديري مرا
من بدين ويراني دل بسته ام اميد ها
عشق آباد ابد بادا ، چه تعميري مرا

minaj64
03-07-2011, 03:26 PM
سوز وساز



ميگريم و مي خندم ، ديوانه چنين بايد
ميسوزم وميسازم ، پروانه چنين بايد
مي كوبم ومي رقصم ، مي نالم وميخوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد
من اين همه شيدايي ، دارم ز لب جامي
در دست تو اي ساقي ، پيمانه چنين بايد
خلقم زپي افتادند ، تا مست بگيرندم
در صحبت بي عقلان ، فرزانه چنين بايد
يكسو بردم عارف ، يكسو كشدم عامي
بازيچه ي هر دستي ، طفلانه چنين بايد
موي تو و تسبيح شيخم ، بدر از ره برد
يا دام چنان بايد ، يا دانه چنين بايد
بر تربت من جانا ، مستي كن ودست افشان
خنديدن بر دنيا ، رندانه چنين بايد

minaj64
03-07-2011, 03:26 PM
نقش رويا


اي جهان زشتخو اينقدر زيبايي چرا
با همه نادان نوازيهات دانايي چرا
سنگدل تر مي شوي با مردم آشفته بخت
مست دل بشكسته را بشكسته مينايي چرا
حال كاين دمسردي از تو نامرادان را نصيب
كامرانيها چو بيني گرم وگيرايي چرا
چون غمي را پروري با صد غرور آيي برقص
چون نشاطي آوري با نقش رويايي چرا
با توام اشك تسكين بخش خاطر شوي من
گاه نور و گه نقاب چشم بينايي چرا
من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشي داشتي
يك شب اي شادي بخواب من نمي آيي چرا
حافظ اكنون پيش رويم يك سخن دارد بدل
كاي زمان ، صياد مرغان خوش آوايي چرا
سينه مالا مال دردش را كسي مرهم نبود
اي كس ما بي كسان غافل ز غمهايي چرا
در غبار خدعه ها چشمي چو آيد نقش بين
اي سكوت صبر ها خار نظر خايي چرا
كلبه خاموشم بتاب اي قرص ماه خوش خرام
پا بپاي اخترم پوشيده سيمايي چرا
جرعه اي ما را علاج اي ساقي آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشيده صهبايي چرا
شمع بزم گرم ياران سالها بودم ولي
از من اكنون كس نمي پرسد كه تنهايي چرا
اي كه بر من از تو رفت اين رنجهاي بي لگام
اينزمان در سايه ديوار حاشايي چرا
اي رفيق روز شادي ، حال غمگينان بپرس
گشته ام ويران ويران ، غافل از مايي چرا

minaj64
03-07-2011, 03:26 PM
تهي



من در آن كوشش كه چون بندم دهان خويش را
دل در اين جوشش كه بفزايد فغان خويش را
شكوه ها هم مرهمي بر سينه ي مجروح نيست
در دهان بايد بسوزانم زبان خويش را
رنجها با نقش نو هر لحظه بر حيرت فزود
از كدامين رنگ بشناسم زمان خويش را
هر چه غم رنجم دهد در سينه جايش گرمتر
واي من كازرده سازم ميهمان خويش را
هر گلي افتد ز شاخي من بخاك افتم ز رنج
با نسيمي ميدهم از كف توان خويش را
چون شدم بي بال و پر خورشيد سوزانتر دميد
با پر خود هم نبستم سايبان خويش را
داغم از دشمن بدل افزون ولي ماندم تهي
روز سختي كازمودم دوستان خويش را
هر كه دامان پاكتر آتش بدامانتر بعمر
امتحانها كرده ام اين امتحان خويش را
ناله سوي عرش دارم از عذاب فرشيان
تا چه تيري در ميان بندم كمان خويش را
هيچ سيمايي بچشمم راستين نقشي نداشت
پوچ ديدم چون حبابي آرمان خويش را
چونكه سوزاندي خدايا شعله آنسانم ببخش
تا زنم آتش زمين وآسمان خويش را
جز غباري زين بيابان هيچ سو چشمم نديد
زآنكه گم كردم از اول كاروان خويش را

minaj64
03-07-2011, 03:27 PM
آب آبرو



گر بخون دل ميسر آب وناني شد مرا
در مقام صبر اينهم امتحاني شد مرا
عمر از پنجه گذشت و پنجه غم بر گلو
صبر را نازم شه صاحبقراني شد مرا
طوطي و آينه ديدي ، شاعر وعزلت ببين
سايه ديوار حيرت همزباني شد مرا
هر زمان ثابت شدم در سير اين صحراي كور
ريگ غلطاني دراي كارواني شد مرا
تا گلي از روزن طاق قفس بويم ز باغ
پله پله رنج ومحنت نردباني شد مرا
در صف اين گله بودم از تواضع بره اي
هر كه در دست آمدش چوبي شباني شد مرا
ايكه مي جويي مكان وحال و روزم را بناز
كوچه هر خانه بر دوشي نشاني شد مرا
روزگارا من حريفم هرچه پا پيچم شوي
غيرت از قيد وارستن تواني شد مرا
من بآب آبرو سبزم، بباران گو مبار
هر سراي دوستانم ، بوستاني شد مرا
ايكه خود غرق سلاح جوري و ما بي سلاح
هر دعاي نيمه شب تير وكماني شد مرا
در من از خورشيد سوزان قيامت باك نيست
بال عنقاي كرامت سايباني شد مرا

minaj64
03-07-2011, 03:27 PM
خسته


آن تويي زنده ز شبگردي و مي نوشيها
وين منم مرده در آغوش فراموشيها
آن تويي گوش بتحسينگر عشاق جمال
وين منم چشم بدروازه ي خاموشيها
آن تويي ساخته از نقش دلاويز وجود
وين منم سوخته در آتش مدهوشيها
آن تويي چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وين منم پرده نگهدار خطا پوشيها
آن تويي گرم زبانبازي بيگانه فريب
وين منم دوست زكف داده زكم جوشيها
آن تويي خفته بصد ناز بر اين تخت روان
وين منم خسته صد درد ز پر كوشيها
آن تويي پاي به هر چشم وقدم بوست خلق
وين منم خم شده از رنج قلمدوشيها
تا ترا خاطر جمعي است غنيمت مي عشق
كه نداري خبر از محنت مغشوشيها
پاك لوحي چو بر اين خلق خوش آيند نبود
به كجا نقش زنم اينهمه مخدوشيها

minaj64
03-07-2011, 03:28 PM
به پندار تو

به پندار تو:

جهانم زيباست!

جامه ام ديباست!

ديده ام بيناست!

زيانم گوياست!

قفسم طلاست!

به اين ارزد كه دلم تنهاست؟

minaj64
03-07-2011, 03:28 PM
علي

چون، اوج كمال بشري مي بينم

چون، جمع صفان آدمي مي بينم

در دورنماي عالم انساني

كوتاه سخن، فقط علي مي بينم

minaj64
03-07-2011, 03:28 PM
هرزه پو

ندارم چشم من، تاب نگاه صحنه سازيها

من يكرنگ بيزارم، از اين نيرنگ بازيها

زرنگي، نارفيقا! نيست اين، چون باز شد دستت

رفيقان را زپا افكندن و گردن فرازيها

تو چون كركس، به مشتي استخوان دلبستگي داري

بنازم همت والاي باز و، بي نيازيها

به ميداني كه مي بندد پاي شهسواران را

تو طفل هرزه پو، بايد كني اينتركتازيها

تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غير از اين حاصل

من و از كس بريدنها، تو و ناكس نوازيها

minaj64
03-07-2011, 03:28 PM
غربت آوا



قحط عشق آمد خدايا ، قحط زيبايي چرا
شوخ شيرين غمزه را ، پوشيده سيمايي چرا
بانگ ذوق ما گرفتم تا ابد غمگين بناي
از طرب افتاده آهنگ چليپايي چرا
جوشش طبع جوان بايد كه ساغر بشكند
پير مست عشق را ، بشكسته مينايي چرا
خيمه جهل وستم گر شد نصيب آدمي
اجر ناداني حديثي ، زجر دانايي چرا
ناي بلبل بند را گو ناز جغدان را مكش
ذوق سوزي جاي خود بي ذوق افزايي چرا
شوق مستي گر نداري ، بحث هستي را ببند
باده پيمايي چو نتوان ، باد پيايي چرا
برسرم اي ابر ظلمت هر چه مي باري ببار
من سحر بسيار ديدم ناشكيبايي چرا
مي زمن ، ساغر زمن ، مستي زمن ، خلوت زمن
اي زمان بستي رهم بر شهر شيدايي چرا
گر بكرمانشه نخنديدم بهنگام شباب
در سر پيري بتهران غربت آوايي چرا

minaj64
03-07-2011, 03:28 PM
ناله عمر


مي كشم آخر به صحرا ، خانقاه خويش را
تا به ابر و باد بخشم ،اشك و آه خويش را
با كدامين سر اميد سايبان بايد مرا
پيش خود گاهي كنم، قاضي كلاه خويش را
خورده ام از بسكه چوب ساده لوحيهاي خويش
ميگزم هر لحظه دست اشتباه خويش را
قسمتم بين در قيامت هم عذابم اندك است
با چه رويي رو كنم نقش گناه خويش را
بس برويم بسته شد درها ، زبام ديگران
روز وشب بينم طلوع مهر و ماه خويش را
پاي تا سر شوقم اكنون ساقي مستي كجاست
گسترانم تا بساط دلبخواه خويش را
قصد من با هر غزل ، از خود گريزي بيش نيست
خوش نوشتم نامه عمر تباه خويش را
مجلس ديوانگان ، ديوانسراي ظلم نيست
من ز هر ديوار كردم باز راه خويش را
بر سر بازار عالم ، بوي احساني نبود
تا به كشكول افكنم برگ گياه خويش را
بيژن عشقم ولي ، آن رستمي ها مرده اند
خود مگر بر دارم از ره سنگ چاه خويش را

minaj64
03-07-2011, 03:28 PM
دیوانه نور



پاس خود گیر اگر حرمت من سوختنی است
تازه عهدی کن اگر عهد کهن سوختنی است
گل ببار آر ، گر این باغ پر پیچک و خار
بنشان سروی اگر بید چمن سوختنی است
این دهان بند چرا ؟ منکه زبانم همه عمر
در دهانیست که با جرم سخن سوختنی است
ز آشیان گو نکند یاد پرستوی غریب
این زمان هرکه برد نام وطن سوختنی است
عزلتی جوی که پروانه دیوانه نور
تا شود گرم پر وبال زدن سوختنی است
گل اگر جلوه کند هر چه گلستان سوزند
مشک اگر بو دهد آهوی ختن سوختنی است
گیسوان را چه زنی شانه که در دود زمان
تار مویی که در او چین وشکن سوختنی است
هر سرافراز چرا گوشه نگیرد بسکوت
نامور مرده بپوسیده کفن سوختنی است
اینکه گهگاه کنم عزم سخن هم سخنی است
کاین زمان نوک زبانهم بدهن سوختنی است

minaj64
03-07-2011, 03:29 PM
معنی انسان



بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامه پاکی دگر وپاکی دامان دگر است
کس ندیدیم که انکار کند وجدان را
حرف وجدان دگر و گوهر وجدان دگر است
کس دهان را به ثناگویی شیطان نگشود
نفی شیطان دگر و طاعت شیطان دگر است
کس نگفته است ونگوید که دد ودیو شوید
نقش انسان دگر ومعنی انسان دگر است
کس نیامد که ستاید ستم وتفرقه را
سخن از عدل دگر ، قصه احسان دگر است
هرکه دیدم بخدمت کمری بست بعهد
مرد پیمان دگر وبستن پیمان دگر است
هرکه دیدیم بحفظ گله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است
هرکه دیدیم بهم ریخته احوالی داشت
موی افشان دگر و سینه پریشان دگر است
هرکه دیدیم دم از طاعت سلمانی زد
نام سلمان دگر وکرده سلمان دگر است

minaj64
03-07-2011, 03:29 PM
در زمان همیشه شب، ای اشک
آفتابی به سینه ی ما بود
روزگارا ، تو باش وخورشیدت
مهر شب تاب من ، غزلها بود

minaj64
03-07-2011, 03:29 PM
گريه سنگين



قلم در دست من ميلرزد از تاب سخن امشب
سر انديشه پردازي نمي آيد زمن امشب

مرا ديوانه بايد گفت ،با اين گريه سنگين
بحالم شمع ميخندد ،بحال سوختن امشب

ردايم عشق وكفشم صبر و راهم بي سرانجامي
ندانم چون بيارامم درون پيرهن امشب

چنان بريان شدم ، بر آتش آشفته بختيها
كه هردم همچو ني دارم ، نوايي دلشكن امشب

غم از من گريه از من، ناله آوارگي از من
تو هم اي مرغ شب بيدار شو ، بانگي بزن امشب

هوا تاريكتر از شب ز آه بينوايان شد
افق رنگين كمان بندد ز اشك مرد وزن امشب

minaj64
03-07-2011, 03:29 PM
جلوه باور



از ندامت سوختم ، يا رب گناهم را ببخش
مو سپيد از غم شدم،روي سياهم را ببخش

ظلم را نشناختم ، ظالم ندنستم كه كيست
گوشه چشمي باز كردم ،اشتباهم را ببخش

ابر رحمت را بفرما ، سايه اي آرد به پيش
اين سر بي سايبان بي پناهم راببخش

از گلويم گر صدايي نابجا آمد برون
توبه كردم، سينه پر اشك وآهم را ببخش

اي زمان برزيگر كوري شدم در كار كشت
كشتزارم را مسوزان وگياهم را ببخش

ديگر اي طوفان غم ، در باغ ما سروي نماند
بيدهاي خشك برگ رنجگاهم راببخش

جلوه هاي باورم يارا حبابي پوچ بود
رنگ جو چشم دوبين كج نگاهم را ببخش

minaj64
03-07-2011, 03:31 PM
طوفان شن



سحر به گريه من گلبني جوان خنديد
در اين چمن مگر امروزمي توان خنديد

گمان مكن كه بپاي گلي رسد آبي
چنين كه دامن گلچين بباغبان خنديد

بگوش صبح مگر عو عو سگان برسد
چو گرگ گرسنه بر خفتن شبان خنديد

چگونه طوطي غمگين به بيند آزادي
بگلشني كه قفس بان باشيان خنديد

در آن كوير كه طوفان شن براه افتاد
ستاره گم شد و اشتر بكاروان خنديد

شرار برق زمان بين چه كرده با گلزار
كه دود شعله سروش ببوستان خنديد

ز ميزبان چه بگويم كه دهر تنگ نظر
به لقمه هاي گلو گير ميهمان خنديد

چه غم زكشتي بشكسته زانكه چشمك هاست
ز ساحلي كه بر امواج بيكران خنديد

حباب آب ندانم كه در فضاي ضمير
چه ديده بود ، كه بر چشمه روان خنديد

چو پاي آز بشر در فضا براه افتاد
زمين بعاقبت شوم آسمان خنديد

minaj64
03-07-2011, 03:31 PM
آشوب خزان



خورشيد دگر نور دلاويز ندارد
مه پرتو مات هوس انگيز ندارد

در باد بهاري ز بس آشوب خزان است
گل وحشتي از غارت پاييز ندارد

آنكس كه ندارد هنر عشق و محبت
زو رحم مجوييد كه اين نيز ندارد

آلوده ام اما همه شب غرق مناجات
با دوست سخن اينهمه پرهيز ندارد

گيتي همه اويست و هم او هيچ بجز لطف
از وسع نظر با من ناچيز ندارد

عاشق ز سر مستي اگر كرد خطايي
معشوق كه بحث گله آميز ندارد

سر گرمي بازار جهان داد و ستد هاست
آن وام خداييست كه واريز ندارد

minaj64
03-07-2011, 03:31 PM
سنگين جوهر



خوش خبر مي آيم اي غم از دلم پرواز كن
خرمني گل را بدامن مي كشم ره باز كن

روز گارا ز آتش دل بند بندم ، سوختي
در ني جانم ، نواي تازه اي را ساز كن

بر لبم فريادها بود اي هنر پرور زمان
روح خاموش مرا، از نو سخن پرداز كن

اين قلم در حسب حالم ، سخت سنگين جوهر است
اي سرشك خوش سكوتم ،قصه اي ابراز كن

اشك من گل كرده ، اي طاووس خوشرفتار غم
چتر صد رنگت مبارك ، هرچه خواهي ناز كن

اي ترانه خوان خوش غوغا ،اگر بانگي زدي
گه گهي هم ياد من با نرگس شيراز كن

minaj64
03-07-2011, 03:31 PM
صاحبدرد




بيان درد مكن ، جز براي صاحبدرد
من اهل دردم و، دانم دواي صاحبدرد

ز يادگار خوش خويشتن مگو ايدوست
بمحفلي ، كه شدي آشناي صاحبدرد

كنون كه هر كس اسير هواي نفسانيست
كسي چگونه شناسد ، بهاي صاحبدرد

بكوي دلشدگان رو ، چو حاجتي داري
كه مستجاب تر آيد دواي صاحبدرد

مخواه از ني دلسوخته سرود اميد
ز سينه ، خسته بر آيد صداي صاحبدرد

مقام درد ببين ، با هنر بخوانندش
كسي كه خوب در آرد ، اداي صاحبدرد

هزار تجربه كرديم ، غير درد نبود
بدرد خانه گيتي ، شفاي صاحبدرد

طلاي رنگ مرا بين و اعتبار مرا
كه با خبر شوي از كيمياي صاحبدرد

از آن اميد بدرمان درد ها دارم
كه چرخ پر بود از واي واي صاحبدرد

minaj64
03-07-2011, 03:32 PM
لوح مخدوش



من نگويم ، كه بدرد دل من گوش كنيد
بهتر آنست كه اين قصه فراموش كنيد

عاشقانرا بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست ، كه اين زمزمه خاموش كنيد

خون دل بود نصيبم ، بسر تربت من
لاله افشان بطرب آمده مي نوش كنيد

بعد من سوگ مگيريد ، نيرزد به خدا
بهر هر زرد رخي ، خويش سيه پوش كنيد

غير غم دارو ندارم بجهان چيست مگر؟
رشك كمتر بمن ، هستي بر دوش كنيد

خط بطلان بسر نامه هستي بكشيد
پاره اين لوح سبك پايه مخدوش كنيد

سخن سوختگان طرح جنون مي ريزد
عاقلان ، گفته عشاق فراموش كنيد

minaj64
03-07-2011, 03:32 PM
روزگار



اي روزگار گاو
من گاو باز چابك و بي باكم
دانم كه بيشعوري و داري دوشاخ تيز
تا سازيم هلاك
بسيار حمله كردي و نفكنديم بخاك
بسيار سم بر زمين كوفتي زخشم
اكنون تو خسته مانده و من
همچنان بپاي
شاخت اگر به پنجه چون آهنم فتاد
بينند مردمي كه تماشاي ما مي كنند
پشت كه بر زمين رسد و
برد زان كيست!

minaj64
03-07-2011, 03:32 PM
چه بايستي بگويم ؟ تا بگويم
كه گفتن را نبينم اعتباري
معاني قلب و ، الفاظند مقلوب
سخن زين بازتر ؟! كو اختياري

minaj64
03-07-2011, 03:32 PM
نمي دانم پيامم پاسخي دارد ز چشمانت
اگر آري ، كه پر گيرد ، نگاه پر پيام از من
درنگي گر نداري‌، تا پيامم در تو بنشيند
شتاب گرد راهت را ، سلامي والسلام از من

minaj64
03-07-2011, 03:32 PM
عابدي را گفتم اي دست من و دامان تو
كن دعايي ، تا نهم پايي در اين ميدان تو
گفت از طاعت چه داري ، كوفتم بر سر كه آه
گفت آهت را بمن ده ، هر چه دارم زان تو

minaj64
03-07-2011, 03:33 PM
مادرا گرچه چو تصوير خيالي شب وروز
در سراپرده اين چشم پر آبم آيي
خواهشم روز وشب اينست بدر گاه خدا
كه كند لطفي و گه گاه به خوابم آيي

minaj64
03-07-2011, 03:33 PM
نـفرين


نفرين ابد بر تو ، كه آن ساقي چشمت
دردي كش خمخانه ي تزوير ريا بود
پرورده مريم هم اگر چشم تو مي ديد
عيساي دگر مي شد و غافل ز خدا بود


نفرين ابد بر تو ، كه از پيكر عمرم
نيمي كه روان داشت جدا كردي و رفتي
نفرين ابد بر تو ، كه اين شمع سحر را
در رهگذر باد رها كردي و رفتي


نفرين بستايشگرت از روز ازل باد
كاينگونه ترا غره بزيبايي خود كرد
پوشيده ز خاك ، آينه حسن تو گردد
كاينگونه ترا مست ز شيدايي خود كرد


اين بود وفا داري و ، اين بود محبت؟
اي كاش نخستين سخنت رنگ هوس داشت
اي كاش ، كه در آن محفل دلساده فريبت
بر سر در خود ، مهر و نشاني ز قفس داشت


ديوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهاي تو مي ريخته را ، كز سخن افتي
ديوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گريه كنان آيي و ، در پاي من افتي


ديوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسيار كشيده
تا نقش ترا با همه نيرنگ ، بصد رنگ
چون صورت بي روح ، بديوار كشيده


تنها بگذارم ، كه در اين سينه دل من
يكچند ، لب از شكوه ي بيهوده ببندد
بگذار ، كه اين شاعر دلخسته هم از رنج
يك لحظه بياسايد و ، يك بار بخندد


ساكت بنشين ، تا بگشايم گره از روي
در چهره من ، خستگي از دور هويداست
آسوده گذارم ، كه در اين موج سرشكم
گيسوي بهم ريخته بر دوش تو ، پيداست


من عاشق احساس پر از آتش خويشم
خاكستر سردي چو تو ، با من ننشيند
بايد تو زمن دور شوي ، تا كه جهاني
اين آتش پنهان شده را ، باز ببيند

minaj64
03-07-2011, 03:33 PM
كوه و كاه



سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گياهي
ناله اي هم نيست تا سودا كنم با سوز آهي

نيستم افسرده خاطر هيچ از افتاده پايي
صد هزاران روي دارد چرخ با چرخ كلاهي

ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبي
ساقه خشك گياه تشنه كام بي گناهي

من كيم ؟ جوياي عشقي ، از دل نامهرباني
من چه هستم ، هاله محو جمال روي ماهي

من چه ام ؟شمع شب افروزي بكوي بي وفايي
مشعل خود سوزي و تا سر نبرده شامگاهي

من كيم ؟ در سايه غم آرميده خسته صيدي
بال وپر بسته ، اسير و بندي بخت سياهي

جز صفاي خاطر محزون ، ندارم خصم جاني
جز محبت در جهان ، هر گز نكردم اشتباهي

مو مكن آشفته آخر بسته جان من بمويي
مگسلان پيوند ، بسته كوه صبر من بكاهي

يا سخن با من بگو ، تا خوش كنم دل را بحرفي
يا نوازش كن دلم را با نگاه گاه گاهي

هيچ مي داني چها مي دانم از چشم خموشت
رازها خواند دل من ، از سكوت هر نگاهي

داروي درم تو داري نا اميد از در مرانم
اي بقربان تو جان دردمند من الهي

minaj64
03-07-2011, 03:38 PM
مرغ محبت


مرغ محبتم من ، كي آب و دانه خواهم
با من يگانگي كن ، يار يگانه خواهم


شمعي فسرده هستم ، بي عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهي سوز شبانه خواهم


افسانه محبت ، هر چند كس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زين فسانه خواهم


بام و دري نبينم ، تا از قفس گريزم
بال و پري ندارم ، تا آشيانه خواهم


تا هر زمان به شكلي ، رنگي بخود نگيرم
جان و تني رها از ، قيد زمانه خواهم


مي آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بينم
مستي بهانه سازم ، گم كرده خانه خواهم


گر شاخه اميدم بشكسته ريشه دارم
باران رحمتي كو ، كز نو جوانه آرم

minaj64
03-07-2011, 03:38 PM
شراب تلخ


نه آن سروم که بر دوشم تذروی لانه ای گیرد
نه آن برگم ، که جا در سایه ام پروانه ای گیرد

نه آن شمعم ، که بنشینم بصدر بزم مهرویی
نه آن مستم ، که از دستم کسی پیمانه ای گیرد

نه آن جام شراب تلخ جانسوزم ، که در جمعی
چو هشیاری بدور اندازدم ، دیوانه ای گیرد

ندارم آن پر پرواز ، تا مرغ دلم چندی
بکنج این قفس الفت بعشق دانه ای گیرد

نه آن سوزنده آه بینوایانم ، که در یکدم
لیبم پرده زر دوز عشرت خانه ای گیرد

نه آن شور آفرین عشقی بدل دارم ، که چون مجنون
حدیثم هر زمان ، رنگی دگر ز افسانه ای گیرد

مگر گاهی سراغم را غم عاشق نواز او
بشبهای سیه ، در گوشه ی میخانه ای گیرد

minaj64
03-07-2011, 03:38 PM
عقلم هنوز


ذهنم هنوز محفظه ی دود یاد هاست
فکرم هنوز پنجره رو بباد هاست

ذوقم هنوز وسمه کش چشم نقش هاست
مغزم هنوز صومعه اعتقاد هاست

دستم هنوز شانه کش موی معرفت
پایم هنوز راهی شهر ودادهاست

رنگم هنوز رنگ شراب امید هاست
خونم هنوز خون رگ اعتماد هاست

گوشم هنوز بر نفس پاک طینتان
چشمم هنوز بر کرم خوش نهاد هاست

شعرم هنوز زیر خم لفظها اسیر
هوشم هنوز در قفس انجماد هاست

عشقم هنوز بندی قانون سنگها
عقلم هنوز پشت در اجتهاد هاست

قلبم هنوز ضربه زن لحظه های عمر
نبظم هنوز منتظر رویدادهاست

با اینهمه چگونه گریزم به شهر نور
زین زندگی که سوخته اعتیاد هاست

مهرم بخویش و غیر و خصومت بمن بسی است
دل پاکی است و حاصل پاکی عناد هاست

minaj64
03-07-2011, 03:38 PM
حجاب من


کو چنان بختی ؟ که یکدم بی من و ما بینمت
چشم هم ، باید نباشد بین ما ، تا بینمت

هر کجا هستی و ، من پنهانم اندر خویشتن
وازگون بختانه کوشم که پیدا بینمت

خود حجاب خویشم و سرگرم خودبینی چو شمع
با درونی اینچنین تاریک ، آیا بینمت ؟

مست گاهی می شوم ، شاید بمینا بینمت
خواب گاهی می روم ، شاید برویا بینمت

خاطرم جمع است ، کاندر جمع صد رنگان نه ای
عاشق تنهایی از آنم ، که تنها بینمت

خلوتی ده ، تا مگر با حال مستی خوانمت
حالتی ده ، تا مگر با قلب بینا بینمت

طور عشق اکنون که زد برقی چنین در سینه ام
حاجتی دیگر نمی بینم به سینا بینمت

چون جلال الدین چنانم مست کن ، کز بیخودی
دست و سر افشانده در شور غزلها بینمت

minaj64
03-07-2011, 03:39 PM
كــــــــرمـــانـشـــــــ ـــــــاه








سلامي گرمتر ز آتش بكرمانشاه و مردانش
درودي پاكتر از گل نثار جمله پاكانش
براي آسمان صاف او از عشق من بادا
پيامي بسته بر بال پرستوي بهارانش





نسيمي از بهشت آرد ، دم ارديبهشت او
هنوز از نام شيرين بوي عشق آيد زدامانش
نشان مردمي در صدر مردانش چنانستي
كه سعدي آدميت را كند معني بديوانش





براي آنكه بشناسد قدر چنين خاكي
جوانان كاش بنشينند ، پاي حرف پيرانش
تظاهر چونكه پا ننهاده در اين شهر تاريخي
ز شب تاريكتر گرديده تاريخ فراوانش





تملق چونكه ره نايافته در قلب اين مردم
چنان آينه بشناسند در هر شهر ايرانش
حقيقت بسكه لبريز است در اين خاك جان پرور
بهر سو عاطفت ميتابد از چاك گريبانش






صداقت بسكه سرشار است در اين ساده دل مردم
دورنگيهاي اين دوران نزد چنگي به بنيادش
در اين گهواره هر مردي ، از اول تا پديد آمد
محبت دايه اش گشت و شرف گهواره جنبانش






در اينجا قاتل خود را ببخشد مرد و زين افزون
نگويم تا نگويي قصه اي گفت از نياكانش
درم اينجا چنان كاه و كرم اينجا چنان كوهي
هزاران حاتم طايي ، قدم بوس فقيرانش






چو آذربايجان افتد بدست خايني گاهي
بجانبازي از اينجا قد بر افرازد جوانانش
در آن افسانه فرهاد ، پنهان اين حفيفت شد
كه كوه بيستون لرزد ز شور عشق بازانش






چرا بر زادگاه خود نورزم عشق ، تا هستم
كه بوي مهرباني آيد از كوه و بيابانش
چرا پا بوس اين مردم نباشم ، چونكه نشناسد
كس از بگشاده رويي ، ميزباني را زمهمانش





كدامين سنگدل در سر هواي باده نندازد
چو بيند آسمان صاف و شبهاي درخشانش
دريغا ديگر آن سالار مردان را نمي بينم
بميعاد جوانمردان ، فراروي اميرانش





فسوسا آن بزرگان را ، درم از كف برون رفته
كنون افسانه پندارند ، كردار كريمانش
شگفتا اينك اندر زادگاه من چنان خلقي
كه هر كرمانشاهي در خانه خود از غريبانش






عجيبا اينهمه تغيير خصلت از كجا آمد
كه جغدش مست آواي و ، كه دل خامش هزارانش
من از كرمانشه و ، كرمانشه از من تا ابد باقي
در اينجا آنچنانم من ، كه سعدي در گلستانش






ببخشا اي سخنور قافيت گر شايگان بيني
سخندان بايد از هر كس فزونتر چشم امعانش
جدا زين خلق ويرانم ، بظاهر گرچه آبادم
سرم با شهر تهران و ، دلم در طاق بستانش







بخاك آنجا بسپاريدم ، كه تا باقيست اين گيتي
مزارم غرق گل گردد ، ز اشك گلعذرانش
تو اي همشهري پاكم ، نگهدار اين وصيت را
كه در آغوش شهر خود بيارامد سخندانش

minaj64
03-07-2011, 03:39 PM
سوختگان


من چه گويم ، كه راز دل من پي ببريد
ره بسر منزل شوريده دلان ، كي ببريد

ساز آن سوز ندارد بنالد با ما
بهر تسكين دل سوختگان ، ني ببريد

هر كجا محفل گرمي است كه رنگي خواهد
قدحي خون دل ما ، عوض مي ببريد

در چمن غنچه پر پر شده اي ، گر ديديد
پي به بي برگي ما ، از ستم دي ببريد

بهر تنبيه كريمان زمان ، به كه همان
پيش سلطان يمن ، هديه سر طي ببريد

خون بدل هر كه چو من رفت و ، دگر باز نگشت
شاخه اي لاله بآرامگه وي ببريد

سوز من سوز دل و ، رنج شما رنج جهان
من چه گويم ، كه براز دل من پي ببريد ؟

minaj64
03-07-2011, 03:39 PM
هيچ



از نقطه شروع
با دستهاي قابله اي پير آمدم
در شاهراه خط پر از پيچ پيچ زندگي
تا اينزمان
كه در صدمين بار گم شدم
همراه من چه بود ؟



يك جفت چشم
بهر تماشاي رنگها
گوشي پر از صداي بد آهنگ زنگها
پا و سري
كه خورده دمادم بسنگها
يادي سياه و تلخ ز آشوب و جنگها


اشكي كه مي چكيد
خوني كه ميگداخت
قلبي كه مي تپيد
رنگي چو مهتاب
كه هر لحظه مي پريد



همصحبتم كه بود؟
حافظ
كه نعره ها بسر چرخ ميكشد
تا دست او اگر برسد
سقف نو زند
آنهم نمي رسيد



ميسوختم چو عود
در كوره هاي خشم هوسهاي ديگران
با شعله هاي گمشده اي در ميان دود



در انتهاي خط پر از پيچ زندگي
آنگه بخط خوش بنويسد
كه چند روز
اي خلق بي خبر
اين زندگي نكرده با آنهمه اثر
اين جوهر تلاش
اين مايه دست آنهمه سودا گر هنر
اين هيچ زير صفر
با هيچ
زنده بود

minaj64
03-07-2011, 03:39 PM
كوره راه



ما وقار كوه را گاهي بكاهي ديده ايم
ماورا آنچه مي بينيد ، گاهي ديده ايم

سالك روشن دليم ، از گم شدن تشويش نيست
جاي پاي دوست را ، در كوره راهي ديده ايم

عاشق بي پا و سر شو ، چونكه بسيار از فلك
كجرويها در بساط كج كلاهي ديده ايم

اي كواكب خيره چشمي بس ، كه در گزدان سپهر
چون شما ما هم ، گذشت ماه و سالي ديده ايم

رنگ و رو ايگل دليل لطف باطن نيست نيست
اين كرامت را گهي هم در گياهي ، ديده ايم

اي بدست آورده قدرت ، كار خلق اسان مگير
عالمي در خون كشيدن ، ز اشتباهي ديده ايم

از نواي بينوايان ، اينقدر غافل مباش
بارها تاثير صد آتش ، به آهي ديده ايم

minaj64
03-07-2011, 03:40 PM
باور ما


سايه بي ادبي خيمه چو زد بر سر ما
خارها رست ز گلزار ادب پرور ما


دلقكان تكيه چو بر مسند ساقي بزدند
پر شد از باده آلوده به سم ساغر ما


بسكه با صورت حق سيرت باطل ديديم
جلوه نور خدا هم نشود باور ما


فضل خاموش و مريدان فضيحت بخروش
عجب از حوصله آنكه دهد كيفر ما


هر چه دانشور اگر جمله بميرند چه غم
كم نگردد يكي از اينهمه رامشگر ما


حاجتي نيست ز تشويش قيامت لرزيم
حشر و نشر غرض الوده ما محشر ما


كو دكانيم كه هر دم بجدالي سر گرم
فكر پوسيده بازيچه ما خنجر ما


شاد از آنيم كه گه شمع عروسي بشويم
اشك ما زينت ما ، ناله ما زيور ما


بر خود اي روز و شب تلخ مده نام حيات
دل ما سوختي اما نشدي دلبر ما


طبع ما جوهر برنده تري خواهد يافت
ابلهي گر بزند سنگ بر اين گوهر ما


ما زبان سوختگان از چه ز غم پر باريم
وين چه تدبير كه در راي جهان داور ما


فالي از طالع سر گشته زدم { حافظ } گفت
{ بخت بد تا بكجا مي برد آبشخور ما }

minaj64
03-07-2011, 03:40 PM
اورنگ


جوهر از چيست ، كه در آينه ها رنگ انداخت
وين چه بازي ، كه بر آيينه دلان سنگ انداخت


تو بهر نغمه دلم را زدي آتش اي عشق
غم ندانم بصداي تو ، چه آهنگ انداخت


اين چه مي بود كه ساقي چو بمجلس آورد
بين جام و لب خوش نشيه ما ، جنگ انداخت


مرغ اين شب چه نوا داشت خدايا كه سحر
رنگ محنت برخ غنچه دلتنگ انداخت


بگماني كه بجا درد شرابي است هنوز
زهد ما بر سر هر ميكده اي چنگ انداخت


رهرو صدق شدم ، رهزن خونريز زمان
سنگها بود كه بر پاي من لنگ انداخت


هر كسي از تو گماني بتخيل افكند
نقشها ماني ايام ، بر ارژنگ انداخت


آنكه در ما طلب وصل ، بصد شوق انگيخت
من ندانم ره ما را بچه فرسنگ انداخت


ما تهي ساغر بزميم ، حرامش بادا
هر كسي خوشه انگور بر آونگ انداخت


بيكي جرعه مرا صيقل ذوقي بزنيد
كه ز بس گشته زمان تيره ، دلم زنگ انداخت

minaj64
03-07-2011, 03:40 PM
تك بيتها




چودرياي رحمت تلاطم كند
گنه صاحب خويش را گم كند
********
زنده با سوختن خويشتنم همچون شمع
آنزماني كه نسوزم بجهان ، ميميرم
********
كوه ، از دامن فراخي شد زمينگير ابد
ذره شو ، تا در دل افلاك آزادت كنند
*******
كنار قامت رعناي او خاري نميديدم
محبت ديده بيناي ما را كور كرد اينجا
*******
عمر من چون گذرد ، مهر تو آغاز شود
گل مريم ،‌چو رسد فصل خزان باز شود
*******
هزار عيب و دوصد نقص در وجود منست
تو ، با نگاه محبت ، مرا تماشا كن
*******
نوميد هم ، فزون مشو از نا اميديت
گاهي ،‌بلاي جان تو اميدهاي تست
******
چو من رفتم از اين دنيا ، بدانيد اي جهانداران
من از شوريده بختان سر كوي وفا بودم
*******
مجوي باده و ساغر بكنج خلوت من
كه مستي من بيدل ،‌به اين سخنها نيست

minaj64
03-07-2011, 03:40 PM
تك بيتها - 2

گه در مظان تهمت و ، گه در مقام عفو
آن درد زنده بودن و ، اين اجر مردن است

******

مرا سير از محبت كن ، كه چون پروانه را شمعي
نسوزاند ، نشيند بر سر صد گل ، سحر گاهان

********

تو كه بر مراد خويشي ، مشنو ز نامرادان
نه فسانه محبت ، نه ترانه جدايي

***********

ما را حديث ديگر و ، سوداي ديگريست
در اين سري ، كه بر سر زانو نهاده ايم

***********

اين چه رازي است ، كه هر روز در آينه صبح
رنگ مخلوق خدا ، زردتر از پيشين است

***********

صبح كاذب بود و ، چون برق از نظر گاهم گذشت
تا شدم مست نگاهش ، از سر راهم گذشت

**********

بروي ما همه در بسته است ، و ما بر خلق
در سراي محبت ، هميشه باز مي كنيم

************

هر چه گشتيم ، در اين شهر نبود اهل دلي
كه بداند غم دلتنگي و تنهايي ما

*********

رشكم آيد بچشم خود ، گاهي
كه چنين خيره در تو مينگرد

minaj64
03-07-2011, 03:40 PM
نقش بين


پوستين دوزا ، مرا يك آستين بدريده اند
هوشياراني كه در ميخانه مستم ديده اند

چون بخود باز آمدم ، چشمان صبح خوش نسيم
نورها ديدم ، كه بر دامان من پاشيده اند

مست ديگر را بديدم ، نيم خيز و نيم خواب
گفتمش بر پاي من ، خلق از چه رو پيچيده اند ؟

ما دو تن مستانه از يك جام ، حالي داشتيم
گرد من تنها چرا رنج آوران گرديده اند؟

گفت ز اول جام ، دست مكرشان بگشوده اي
بر گريبان تو زينرو عاقلان چسبيده اند

گفتمش آيا سر روشنگران بايد بسنگ ؟
غير صدق اينان مگر حرفي زمن بشنيده اند؟

گفت مي دانم ، چه مي گويي ، ولي بايد سكوت
شمع ها هم نور را در خامشي پاشيده اند

گفتمش حافظ كه رخشانتر زما شد نقش بين !
گفت او بس تند مي تابيد ، از او ترسيده اند

گفتمش منهم از آن مي ، نوش كردم جرعه اي
گفت راحت كن مرا ، پس رندها فهميده اند !

minaj64
03-07-2011, 03:41 PM
بازگشت


بجنگل باز مي گردند انسانها
به تند آهنگ هستي سوز
بفريادي كه بر هم مي زند قانون ديرين را
در ايشان
اعتقادي نيست ديگر چون پدرها
خواب بي تعبير شيرين را
تفوق را نمي جويند
تهاجم را نمي بخشند
تمدن را نمي خواهند
ز سنگر هاي آتش سوي بي سنگر بيفكن ها گريزانند
كنار مرغ هاي جنگلي
فريادشان سرشار از شادي
بزير سايه هاي برگ ها
گلبانگ آزادي
دگر زنجير قانون را
صدايي نيست بر پايشان
نه ديگر هيچ
هيچ پرواشان
سكوت ترسشان
فرياد وحشي مي شود
در دود خيز كور جنگلها
براي خواندن منشور جنگلها



به جنگل باز مي گردند انسانها
به جنگل باز مي گردند انسانها

minaj64
03-07-2011, 03:41 PM
مغزهاي خاموش



اي بخيلان نام ما ارزاني دوش شما
باده لذت فزاي بزم ما نوش شما

اين ونوساني كه پنداريد ما را همدمند
سينه هاي گرمشان تقديم آغوش شما

اينهمه نعمت كه از شهرت بدست ما رسيد
يك بيك از ما نثار فكر مغشوش شما

وينهمه عزت كه بر انديشه ما مي نهند
گوهران افتخار مغز خاموش شما

از خداوند خواهم چنان مشغول دنيا حالتان
تا نشان و نام ما گردد فراموش شما

از بهيمي كينه بر خيزد از انسان لطف و انس
پند آدم ساز من آويزه گوش شما

جرعه اي نوشيدن و از هوش رفتن حال نيست
اي خوشا گر ساقي ميخانه مدهوش شما

شورتان از هر تعلق چون حبابي روي موج
خم ز جوش افتد چو بيند مايه جوش شما

عيب پوشي را نگويم ، حسن پوشي كم كنيد
سايه هاي ابر رحمت تا كه سر پوش شما

تهران - 19ر6ر52

minaj64
03-07-2011, 03:41 PM
روسپيد



اي خدا ديگر بطفلان ديده گريان مده
دور طفلي آنچه من ديدم به اينان آن مده

اي خدا در نو نهالان تاب رنج عمر نيست
من يكي بودم ، بايشان جز لب خندان مده

اي خدا قلب جوانان را بجاي شور عشق
در شباب عمر چون من خون سرگردان مده

اي خدا اكنون كه از چل عمر و آب از سر گذشت
زورقم را بشكن اما در كف طوفان مده

اي خدا مردان لذت كشته را چون من دگر
دست وپا بسته بدست ظلمت دوران مده

اي خدا من گرچه خود فولاد آتش ديده ام
دست هر طفلي براي جان من سوهان مده

اي خدا با صبر ايوبي رسيدم تا كنون
يا بكش ، يا در سر پيري دل نالان مده

اي خدا از ما گذشت ،‌اما عنان خلق را
اينقدر ها هم بدست هر چه بي ايمان مده

اي خدا من رو سپيدم ز امتحانهايت ، ولي
اختيارم را بدست هر سيه دامان مده

اي خدا آيينه قلبي در زمين باقي نماند
چوب و سنگ اندازها را ، اينقدر ميدان مده

اي خدا شرمنده ام شرمنده از چون و چرا
شكوه گويم كردي اما ، فرصت عصيان مده

هر چه ديدي اي روان آشفته چون من، در سخن
دامن صبر و متانت را زكف آسان مده

minaj64
03-07-2011, 03:41 PM
رنگ مصلحت


تابش خورشيد بايد ، تا كه مه پنهان شود
پرده بر مهتاب نتوان ، هر چه مه كتمان شود

نور اگر نور است ، خود در ذره ها رخشد بشوق
مهر اگر مهر است و تابد ، فارغ از برهان شود

معني عشق و حقيقت ، گر بگنجد در دهان
هر سخن بيت الغزل گردد ، ز بس رخشان شود

در پي اثبات خود ، در نفي ديگر كس مكوش
اين چه آبادي ، كه بايد آندگر ويران شود

ز آنچه رنگ مصلحت دارد ، حقيقت را مجوي
هر كه زان ميدان برون شد مرد اين ميدان شود

آن خدا بينان نخست از خويشتن بيرون شدند
هر كسي كز اين و آن بگذشت شخصش آن شود

چون توان دستي بظلمت ، دست ديگر سوي نور ؟
زين دو سويي ، سهم بازيگر همان خسران شود

صدق اگر در دل نشيند ، عالمي گو پتك باش
سينه مردي چنين محكمترين سندان شود

عنكبوت از يك مگس افتد بتار و پود خويش
هر كه در آز اوفتد خود خويش را زندان شود

با رياورز دورو ، از عشق و سر مستي مگو
روح ما را صحبت اين ابلهان سوهان شود

minaj64
03-07-2011, 03:41 PM
خليج فارس



شما اي بادها
اي ابرهاي آسمان روشن ايران
درودي آتشين همراهتان از من
كه خون عشق پاك ميهن يكتا پرستان را
بشريانهاي خود دارم
سخنگوي دل سربازهاي اين وطن باشيد
باقيانوسها گوييد
من از امواج جوشان خزر بار سفر بستم
پيامي آتشين دارم
سر راهم ، هزاران يادگار جاودان زين باستاني سرزمين ديدم
عجب خاكي !
كه كوهستان و جنگلها و گلزار و كوير او
پر از نقش قدمهاي عزيزان بود

******

شما اي بادها
اي ابرهاي از خزر ره بر فراز جنگل مازندران برده
بتيغ آفتاب صبجگاهان
بر ستيغ كوهسار شرق بنشسته
باقيانوسها گوييد
خراسان
آن گرامي خاك دانش گستر ايران
درخشان دامني دارد پر از مردان تاريخي
يكي ز آنان
ابومسلم
مهين فرزند جانباز خراسان بود

******

شما اي بادها
اي ابرهاي قيرگون با غرش رعدي
بهنگامي ، كه شد هنگامه جو آشفته رگباري هراس آور
باقيانوسها گوييد
كوير سيستانرا
بنگريد و رود مست هيرمندش را
كه چون طغيان كند
از كوره هاي رويگر سردار برخيزد
همانند ستبرين بازوان
يعقوب نام آور
كه اسب تشنه ميهن پرستي را
بسوي دجله ميراند
در آنجا ، خطبه غراي استقلال ايرانرا
بنام خويش مي خواند
بدانسان خطبه كز او
پايه تخت خلافت ، سخت لرزان بود !

*******

شما اي بادها
اي ابرهاي آسمان گرد خيال انگيز با برقي
باقيانوسها گوييد
ز شهر اصفهان
ميدان پر شور نبرد نادري بگذشته ام
به پيشاپيش فرياد وطنخواهانه نادر
بهر سو جاي پايي از فرار ياغيان ديدم
بساط تركتازيهاي در هر گوشه گسترده
ز برق تيغه تيز تبر زيني
پريشان بود

*******

شما اي بادها
اي ابرهاي درهم و برهم
كه با بنيان افكار بلند پيشوايان آشنا هستيد
باقيانوسها گوييد
بآذربايجان رفتم
ز صدها كوه دايم برف گير پير بگذاشتم
درون سينه تاريخ بند آذرافشانش
مقام آتش زرتشت را ديدم
فروغ پاكي و نيكي ،
از آن يكتا پرستي هاي عهد باستان
هر سو نمايان بود

*******

شما اي بادها
اي ابرهاي تيره و روشن
باقيانوسها گوييد
از آن دهليز خاك آلود ، تاريخ كهن در دامن الوند
ز كرمانشاه بگذشتم
ابهت خيز كوه بيستون را ديدم و آن لوحه سنگي
كه با تنديس عهد باستان آيينه گردان بود
وز آنسو در پناه سايه هاي چتر استقلال اين كشور
طنين انداز پند داريوش از پيكري سنگي
براي مملكت داري
به نيك انديشي و پاكي
بنام پاك يزدان بود

*******

شما اي بادها
اي ابرهاي غرب ايران را عيان ديده
باقيانوسها گوييد
درون طاقهاي سنگي دوران ساساني
كنار پيكر شير اوژن شبديز و نقش خسرو پرويز
بديدم پيكر شاپور اول را
كه با زرتشت پاك آيين
بحكم فروهر
در حلقه پيمان
بكوه طاق بستان بود

*******

شما اي بادها
اي ابرهاي با برق و با طوفان
باقيانوسها گوييد
بخوزستان سفر كردم
فراز خاك زرخيزي كه در دامان كارون شكرستان بود
در آن ويرانه هاي شوش ديدم جلوه عهد هخامنشي
وز آنسو ي غبار آلود خوزستان
كنار دجله را ديدم كه هر موجش
حكايت گوي كسري
دادگر نوشيروان
در كشور نوشين روانان بود

********

شما اي بادها
اي ابرهاي سيل ها را سوي درياها روان كرده
باقيانوسها گوييد
در آن روزي كه رسم برده داري افتخار نسلها ميشد
بشر را دسته دسته سوي بازار فروش برده ميبردند
مداين بود و زنگ عدل نوشروان
شكوه طاق كسري
خيره ساز چشم كيوان بود

********

شما اي بادها
اي ابرها با ريزش اشك زمان در جلوه ي باران
در آن تاريك شبهايي كه ناگه خاطرات كهنه از نو زنده ميگردد
باقيانوسها گوييد
ز خاك پارس آن آيينه قدرت گذر كردم
بتكيه گاه كيوان شوكت كورش نظر كردم
از آن تك نقش هاي سنگي و تصوير مردان خراج آور
كه تقويم خيال انگيز تاريخ قرون هستند
چندي در عجب ماندم
در آنجا امپراتور بزرگ روم را ديدم
كه در پاي سمند شاه ساساني
اسيري سر بدامان بود و از هر سو
شگفتيها فراوان بود

*********

شما اي بادها
اي ابرهاي از خزر سوي خليج فارس رو كرده
باقيانوسها گوييد
كه فرزندان ايران كنون پيوند ساز افتخارات كهن با آرمانهاي نو هستند
ميدانند با هر يك وجب زين خاك
خون ملتي با اين نشانيهاي جاويدان عجين گشته
و ميدانند بهر بازگو كردن
باقيانوسهاي بيكران تاريخ ايرانرا
رقم پرداز عالم بر جبين روزگار اين حكم بنوشته
كه بايد باد و باران
برق و طوفان حوادث آفرين داند
زمين تا گردشي دارد
هوا تا جنبشي دارد
خليج فارس با امواج دستانگوي جوشانش
بناي پايه هاي محكم بنياد ايرانست و
از روز ازل با نام ايران بود

minaj64
03-07-2011, 03:43 PM
فانوس



من آن ساكن شهر رسواييم
كه از شور بختي ، تماشاييم

فقير سر كوي آشفتگي
اسير دل و عشق و شيداييم

ز كم سوييم خلق باور كنند
كه فانوس شبهاي تنهاييم

چه نيرنگها ديدم از رنگها
همين بود محصول بيناييم

نه دلبسته راحت ، نه وارسته شاد
بحيرت از اين چرخ ميناييم

چه سودي مرا ز اشك حسرت چو شمع ؟
كه محكوم اين محفل آراييم

الهي بمحبوب خويشم رسان
ز كف رفته ديگر تواناييم

minaj64
03-07-2011, 03:44 PM
تقدير


ای وای،در این دار فنا خستگی ما
چیزی نبود جز غم دلبستگی ما


چون ساعت رفتن برسد،الفت هستی
صد پاره شود با همه پيوستگی ما


ما جمله،اسیران من و مایی خویشیم
اینجاست،همان علت صد دستگی ما


افسوس که با قید تعلق خبری نیست
زآزادگی مطلق و وارستگی ما


نیک و بد تقدیر که تغییرپذیر است
تعبیر شود،پستی و برجستگی ما


این عقربه تند زمان است که می خندد
بر راه دراز و قدم آهستگی ما


در عین جوانی،بشگفتند یکایک
پیران جهاندیده ز بشکستگی ما

minaj64
03-07-2011, 03:44 PM
ارزش عمر



مدار چرخ،به کجداریش نمی ارزد

دو روز عمر،به این خواریش نمی ارزد



سیاحت چمن عشق،بهر طایر دل

به خستگی و گرفتاریش نمی ارزد



ز بامداد وصالم مگو،که شام فراق

به آه و اشک و به بیداریش نمی ارزد



دلی ز خویش مرنجان که گر شوی سلمان

جهان به طاعت و دینداریش نمی ارزد



نوازش دل رنجیده ام مکن ای عشق

که خشم یار به دلداریش نمی ارزد



کنار بستر بیمار عشق،منشینید

که محتضر به پرستاریش نمی ارزد



به نقش ظاهر این زندگی،چه می کوشید

بنا شکسته،به گلکاریش نمی ارزد



بگو به یوسف کنعان،عزیز مصر شدن

به کوری پدر و زاریش نمی ارزد



در این زمانه مجویید از کسی یاری

که خود به منت آن یاریش نمی ارزد

minaj64
03-07-2011, 03:44 PM
سوختگان



من چه گویم،که به راز دل من پی ببرید
ره به سر منزل شوریده دلان،کی ببرید

ساز،آن سوز ندارد که بنالد با ما
بهر تسکین دل سوختگان،نی ببرید

هر کجا که محفل گرمی است که رنگی خواهد
قدحی خون دل ما،عوض می ببرید

در چمن غنچه پرپر شده ای گر دیدید
پی به بی برگی ما،از ستم دی ببرید

بهر تنبیه کریمان زمان،به که همان
پیش سلطان یمن،هدیه سر طی ببرید

خون به دل هر که چون من رفت و دگر بازنگشت
شاخه ای لاله به آرامگه وی ببرید

سوز من سوز دل و،رنج شما رنج جهان
من چه گویم که به راز دل من پی ببرید

minaj64
03-07-2011, 03:45 PM
شانه


راهی به پیش دارم و مستانه می روم
دیوانه ام به دیدن دیوانه میروم

یک شعله آتشم،بگریزید از برم
آسیمه سر به خلوت جانانه می روم

هستی که از آن گریخته بودم به دام خویش
افکندم آنچنان که پی دانه می روم

عشق مرا ببین که به بوی شکوفه ای
هر گوشه با شتاب چو پروانه می روم

لاف وفا نمی زنم،اما به راه عشق
چون عارفان دلشده،رندانه می روم

وقتی که زنده ام ز من ای دوست رو مپوش
وقت دگر چو آید از این خانه می روم

تنها بیا و حال من محتضر بپرس
تا بنگری چگونه غریبانه می روم

درویشم و به کوی تو چادر زدم ز شوق
یا از درم به خشم بران،یا نمی روم

یا بشکن این قرار محبت میان ما
یا لا به لای زلف تو چون شانه می روم

minaj64
03-07-2011, 03:45 PM
داغ گناه


اشکی به چشم و در دلم آهی نمانده است
دیگر مرا ز عشق،گواهی نمانده است

در چشم بی فروغ من از رنج انتظار
غیر از نگاه مانده به راهی نمانده است

در سینه سر چرا نکشم،چون که بر سرم
جز سایه های بخت سیاهی نمانده است

در دوره ای که عشق گناهست،بر دلم
جز جای داغ مهر گناهی نمانده است

نوری ز مهر نیست به دل های دوستان
لطفی دگر به جلوه ماهی نمانده است

در باغ خشک دوستی ای باغبان عشق
از گل گذشته،برگ گیاهی نمانده است

شور و حلاوتی ز کلامی ندیده ایم
شوقی و جذبه ای به نگاهی نمانده است

حسرت کشی ببین که دگر از وجود من
جز ناله های گاه به گاهی نمانده است

minaj64
03-07-2011, 03:45 PM
آینه دار


گر تو را یار و گر که بار توام

چه توان کرد،بی قرار توام






گر کشی ور به لطف بنوازی

دست بسته،در اختیار توام






تو به هر شکلی خواهیم،آنم

تاری از موی تابدار توام






در سخن های من نموداری

آئینه دار روزگار توام






آفتم را نمی توان دید

کشت سر سبز نوبهار توام






از تو من شهره ی جهان شده ام

بهترین شعر و شاهکار توام

زیر پا مفکنم به بیزاری

دفتر عشق و یادگار توام




وعده دادی ببینمت ای دوست
پای تا سر در انتظار توام

minaj64
03-07-2011, 03:45 PM
مزار دل


تو چه دانی به من چه می گذرد؟
که چنین روز و شب ز من دوری

مـن سـزاوار مهـربانی تـو
نیستم جان من،تو معذوری

تو چه دانی که آه حسرت من
چه روانسوز آتشی شده است؟

تو چه دانی که شعله آه
چه شررهای سرکشی شده است؟

تو چه دانی چو گریم از غم تو؟
بند بند تنم،چسان لرزد؟

تو چه دانی چو می برم نامت
پیش چشم من این جهان لرزد

تو چه دانی چگونه می نالم؟
ناله این نیست،شیون است ای دوست

شیون روح داغدیده ی من
بر مزار دل من است ای دوست

تو چه دانی،چو گاه می گویی
که تو رابیش از این نخواهم خواست

در سر من چه شور و غوغایی
در دل من چه آتشی برپاست

تو چه دانی که بی خبر ماندن
ز عزیزان چه عاقبت سوز است

تو چه دانی به چشم مهجوران
سال ها،کمتر از شب و روز است

تو چه دانی که عمر بی فرجام
این نفس چون گذشت،با ما نیست

گر شدی مهربان،همین دم شو
کانچه امروز هست،فردا نیست

minaj64
03-07-2011, 03:45 PM
دوست


گفت دیدی چگونه آزردم
دل زود آشنای ساده ی تو؟

گفتی دیدی که عاقبت کشتم
روح آزاد و افتاده ی تو


گفت دیدی چگونه بشکستم
اعتبار تو را ز خودخواهی؟


گفت دیدی که سو ختم آخر
خرمن دوستی ز گمراهی


گفت دیدی که دوستانه تو را
با چه نیرنگ, راندم از یاران


گفت دیدی که پاک فرسودم
تن غم پرورت چو بیماران


گفت دیدی که از تو ببریدم
عشق دیرین نازنین تو را

گفت دیدی به اشک و خون شستم
رنگ و بوی گل جبین تو را

گفت دیدی که جمله نیکی تو
با دورنگی, ز یاد خود بردم

گفت دیدی که بعد از آن همه صدق
کز تو دیدم,روانت آزردم

گفت دیدی که از سرت بیرون
کردم اندیشه ی وفاداری

گفت دیدی که در تو شد خاموش
آتش مهربانی و یاری

گفت دیدی که در زمانه ی ما
معنی دوستی دگرگون است

گفت دیدی که هر که این سودا
در سرش بود و هست,مغبون است

گفت دیدی که از حسادت و بغض
دوستی را ندیده بگرفتم


گفت دیدی که آنچه مدحم را
گفته ای ناشنیده بگرفتم

گفت آری یکایک اینها را
دیدم و اعتنا نکردم من

گله ی دوستانه ای هم , هیچ
از تو ای بی صفا,نکردم من

صبر کن, تا که عکس کرده ی خویش
اندر آیینه ی زمان بینی


من نباشم اگر,خدایی هست
هر چه دیدم یکان یکان بینی

minaj64
03-07-2011, 03:46 PM
مهلت




ناز کمتر کن، که من اهل تمنّا نيستم

زنده با عشقم، اسير سود و سودا نيستم





عاشق ديوانه ای بودم که بر دريا زدم

رهرو گمگشته ای هستم که بينا نيستم





اشک گرم و خلوت سرد مرا ناديده ای

تا بدانی اينقدر ها هم شکيبا نيستم



بسکه مشغولی بعيش و نوش هستی غافلی

از چو من بيدل، که هستم در جهان، يا نيستم



دوست ميداری زبان بازان باطل گوی را

در برت لب بسته از آنم، کز آنها نيستم



دل بدست آور شوی با مهربانيهای خويش

ليکن آنروزی، که من ديگر بدنيا نيستم




پای بند آز خويشم، مهلتی ای شمع عشق

من برای سوختن اکنون، مهيا نيستم



هيچکس جای مرا ديگر نميداند کجاست

آنقدر در عشق او غرقم، که پيدا نيستم

minaj64
03-07-2011, 03:46 PM
انتقام


ترک آزارم نکردی ترک دیدارت کنم
آتش اندازم به جانت بس که آزارت کنم

قلب بیمار مرا بازیچه می پنداشتی؟؟؟
آنقدر قلبت بیازارم که بیمارت کنم

من گلی بودم در این گلشن تو خوارم کرده ای
همچو خاری در میان گلرخان خوارت کنم

همچنان دیوانگان در کوی و بازارت کشم
کهنه کالایت بخوانم ، بی خریدارت کنم

بعد از این لاف و صفا و مهر با مردم مزن
خلق را آگاه از طبع ریا کارت کنم

ای سبکسر، دوست می داری سبکسر تر ز خویش
با خبر شهری از آن گفتار و کردارت کنم

هر کجا گویم که هستی وین زبانبازی ز چیست
تا ابد در بند تنهایی گرفتارت کنم

minaj64
03-07-2011, 03:46 PM
آدم


آزار مرا هر گز یک مور نمی بیند
سنگینی جسمم را جز گور نمی بیند

باز آی و فراتر آی ، چون رفته جهان بینم
در پرده آن اشکی ، کز دور نمی بینم

از قید خرد ای جان بخروش و رهایم کن
عشقم بجز آزادی ، منشور نمی بیند

هر چند نظر بازی ، سر منزل عشق آمد
دل جز تو بهر منظر ، منظور نمی بیند

حاجی تو حجازی شو ، من کعبه در آغوشم
آن نور که من بینم هر کور نمی بیند

این نامه که من دارم ، باز است و بسی خوانا
محروم نمی خواند ، مغرور نمی بیند

بی عقلی ناصح بین ، جانم چو کشد بانگی
آن نغمه ز من داند ، تنبور نمی بیند

گر ساغر من خالی ، در حیرتم از ساقی
کاین کهنه خماران را ، رنجور نمی بیند

مرغ سحر آوازی ، با شوق نمی خواند
کس را چو در این محفل ، مسرور نمی بیند

در پرده چشم ما ، صد گونه حصار اما
آن پرده نشین ما را محصور نمی بیند

من دانم و او داند ، آدم به چه معنایی
رازی که به جنت هم ، صد حور نمی بیند

minaj64
03-07-2011, 03:46 PM
سازش


كاش عشقي بود ، تا با سوز جان مي ساختيم
روز و شب مي سوختيم و ، با جهان مي ساختيم

كاش در كنج قفس هم ، ياد گلرويي بسر
داشتيم و ، با جفاي باغبان مي ساختيم

عمر ما هم گر بهاري داشت در دوران خويش
چون چمن ، با برگ ريزان خزان ، مي ساختيم

گر هم از بگذشته ، شيرين خاطراتي مانده بود
با گذشت تلخ عمر بي امان ، مي ساختيم

گر گمان مي رفت سامان مي پذيرد زندگي
با مرارتهاش بهر امتحان مي ساختيم

گر پر و بالي بجا ميماند ، دور از چشم خلق
باز با خاشاك و خاري ، آشيان مي ساختيم

بود اگر دلبستگي ، ما هم ز رنج اين و آن
كاخ عيشي ، گوشه اين خاكدان مي ساختيم

ما نمي خواهيم ساماني ، اگر سر داشتيم
تا كنون با هر چه مي شد ، سايبان مي ساختيم

گر بدست و پاي ما بند تعلق بسته بود
با عذاب زندگي ، چون ديگران ، مي ساختيم

minaj64
03-07-2011, 03:46 PM
شكيبا

تو با يك چشم با خلق و ، بديگر چشم با مايي
بدين منظور گم كردن ، مشوش ساز دلهايي

نمي گويي و ميسوزي ، نمي جويي و مي خواهي
بباطن تشنه عشق و ،‌ بظاهر غرق حاشايي

درون سوز و برون آرا ، زبان خاموش و دل گويا
برون خاكستر سرد و ، درون آتش سراپايي

حكايت ميكند چشمت ، ز ميخواران هشياري
گواهي ميرهر قلبت ،‌ ز خاموشان گويايي

نگاهي گر مرا باشد ،‌ توپا تا سر نظربازي
نيازي گر مرا سوزد ، تو سر تا پا تمنايي

تو ميخواهي مرا اما ، ز دل بر لب نمي آري
تو ميجويي مرا اما ، بهر بزمي تميايي

ز چشم من اگر پرسي ، كه مجنونتر ز مجنونم
اگر زشت و اگر زيبا ، تو ليلا تر ز ليلايي

سخن با من بگو تا من ، بگويم از چه غمگيني
نظر بر من فكن تا خود ، بداني در چه رويايي

منم كاهي كه با آهي ، بلرزد دامن صبرم
تويي سنگ و به طوفانها ، شكيبايي ، شكيبايي

minaj64
03-07-2011, 03:47 PM
گريز


مي گريزم ، زين دغلكاران دنيا ، مي گريزم
تا نيابندم دگر، گم كرده جا پا ، مي گريزم

تاب سنگ هرزه چشمان را در اين گلشن ندارم
چون تذرو از لابلاي شاخ گلها ، مي گريزم

اين دل زود آشنا را ، مي كشم در بند عزلت
دو رتر هر جا زمردم ديدم ، آنجا مي گريزم

چشم تا کی بر در و در انتظار بی وفایان؟
تا نریزم دیگر این اشک تمنا می‌گریزم

یک شب آخر باغبان خوابش برد با ناله من
زین قفس آهسته چون مرغ شکیبا ، می گریزم

چند روز زندگي ، اينقدر بدنامي نخواهد
تا نگشتم ، در جهان زين بيش رسوا ، مي گريزم

در کنار دوستان ، از بس که دیدم نامرادی
دیگر از هر سایه ، چون آهوی صحرا می گریزم

جز بلا ز آميزش اين ناسپاسان بر نخيزد
يا شوم پنهان بكنج خلوتي ، يا مي گريزم

بسكه ترسيده است چشمم از فسون تنگ چشمان
هر كجا بينم نگاهي گرم و گيرا ، مي گريزم

در قيامت هم چو روي آشنايانرا به بينم
در پناه سايه ديوار حاشا مي گريزم

سخت پنهان گشته ام در موج توفانزاي هستي
همچو گوهر روزي از آغوش دريا ، مي گريزم

چشم هم گر خواست بگريزد ، ز ترس خلق ديدن
گويمش همره نخواهم برد ، تنها مي گريزم

ميگريزم با اميد بر نگشتن سوي مردم
هر چه زشتي ديدم از اين خلق ، زيبا مي گريزم

minaj64
03-07-2011, 03:47 PM
خوشه چين

پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را

خویش خویش من هم اکنون از در صلح آمدست
جمله گوش از غیر ببستم تا شنیدم خویش را

خویش خویش من مرا و هرچه من ها بود سوخت
کشتم او را و زخاکش پروریدم خویش را

معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویش بینی را گزیدم تا گزیدم خویش را

می شدم ساقی شدم ساغر شدم مستی شدم
تا زتاکستان هستی خوشه چیدم خویش را

سردی کاشانه را با آه گرمی داده ام
راه برخورشید بستم تا شنیدم خویش را

اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را

پرده داران زمانها چوب حراجم زدند
دست اول تا برامد خود خریدم خویش را

بزم سازان جهان می از سبوی پر زنند
چون تهی پیمانه بودم سرکشیدم خویش را

شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را

هوي هوي بزم درويشان كرمانشه خوش است
چون به دالاهو رسيدم ، وارسيدم خويش را

minaj64
03-07-2011, 03:47 PM
سود جو


جهانی دل در این کنج جهانیم
سراپا روح و ، پا تا سر روانیم

چه نام است اینکه بار دوش ما شد
مرید سالکان بی نشانیم

بدورانی که بویی از صفا نیست
بهر اندازه خواهی مهربانیم

اگر نیروی خدمت را نداریم
محبت را که دیگر میتوانیم

بحکم آنکه لذت سود جور است
غلام همت محنت کشانیم

جلال زندگی در عشق دیدیم
از ین بهتر دگر حرفی ندانیم

بجوی عمر ، ای سنگ هوسها
تو بر جا باش ، ما آب روانیم

هزاران شکر از این نعمت بهر حال
که شمع خلوت صاحبدلانیم

چنان پروانه از شوق رخ دوست
بگرد عارض زیبا رخانیم

عطا کن حالتی یارب که چون شمع
ببزم دوستان اشکی فشانیم

minaj64
03-07-2011, 03:47 PM
مهر سلیمان



با من آئید بمیخانه که جانان اینجاست
عشق و شوریدگی و حال و دل و جان اینجاست

با من آیید با این خانه حسرت زدگان
درد دنیا همه همراه به در مان اینجاست

می بنو شید و از این محنت هستی برهید
جای آرامش بعد از همه توفان این جاست

هوشمندان دل افسرده بدانند که مست
و ز غم عقل رها گشته ، فراوان اینجاست

با دل سرد عزیزان پراکنده بگوی
گرمی مجمع سرهای پریشان اینجاست

مست شو تا که نظر بازی رندانه ترا
گوید ای سوخته دل ظاهر و پنهان اینجاست

این همان خلوت امنی است که رندان خواهند
جام جم ، عمر خضر ، مهر سلیمان اینجاست

minaj64
03-07-2011, 03:47 PM
پناه



عاشقم اي ساقي ميخانه راهي ده مرا
سايه ي همت اگر داري ، پناهي ده مرا

كاسه ي صبرم شكسته اي دستگير بيدلان
بهر تسكين غمم ، جانسوز آهي ده مرا

حال کز دستم نيايد كار خيري بهر خلق
در خور درياي بخشايش ، گناهي ده مرا

تا دراين ظلمت سرا از گمرهي آیم برون
جلوه گر در آسمانِ بخت ، ماهي ده مرا

خارِ غم در اين چمن ، بشكسته صدها بردلم
باغبانا ، گل نمي خواهم ، گياهي ده مرا

تا رهم از دست افسونکار یاران حسود
خوابگه چندی ، بعزلتگاه چاهی ده مرا

محفل نخوت فروشانرا به خود خواهان ببخش
در کنار باده نوشان ، جایگاهی ده مرا

minaj64
03-07-2011, 03:47 PM
راز دل


آسوده دلانرا ، غم شوریده سران نیست
این طایفه را ، غصه رنج دگران نیست

راز دل ما، پیش کسی باز مگویید
هر بی بصری، با خبر از بی خبران نیست

غافل منشینید ز تیمار دل ریش
این شیوه پسندیده صاحبنظران نیست

ای همسفران، باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

ما خسته دلان، از بر احباب چو رفتیم
چشمی زپی قافله ما، نگران نیست

ای بیثمران سرو شما سبز بمانید
مقبول ، بجز سرکشی بی هنران نیست

در بزم هنر ، اهل سیاست چه نشینند
میخانه دگر جایگه، فتنه گران نیست

minaj64
03-07-2011, 04:06 PM
ملکوت


زبان عشق زبان خداست در ملکوت
صفای قلب، نشان رضاست در ملکوت

مرا بروی زمین قبله نیازی نیست
حریم کعبه دلها جداست در ملکوت

برای عارف گردانده رو زعالم خاک
فرشته را همه دست دعاست در ملکوت

بشوی رنگ تعلق ز راز خانه دل
ببین زعشق چه شوری بپاست در ملکوت

جلال و قدر ملائک بصدرعالم قدس
زیمن همت اهل صفاست در ملکوت

نصیحتی کنمت اختیار دل بسپار
بدست عشق، که مشکل گشاست در ملکوت

سری که بگذرد از هرچه نام او سوداست
زقید و بند تعلق رهاست در ملکوت

minaj64
03-07-2011, 04:06 PM
موج


ز دام سینه ام ، دل می گریزد
گل من، دیگر از گل می گریزد

مده پندش که این دیوانه ی عشق
زنیرنگ تو عاقل می گریزد

چنان موج هراسانی شب و روز
ز دریا و ز ساحل می گریزد

ز هر قیدی بجز بند محبت
بود هرچند مشکل می گریزد

هم از خصمان عاقل ، میهراسد
هم از یاران جاهل می گریزد

چه سازم با دل دیوانه خویش
ز منهم گاه ، این دل می گریزد

minaj64
03-07-2011, 04:06 PM
گشت زمان



روی دامان تو مستانه سر ما زیباست
خواب پروانه بدوش گل زیبا ، زیباست

درگریبان تو اشکم چه پر از جلوه شده است
شبنم آویخته بر دامن گلها زیباست

بسته ی دام محبت زبلا نگریزد
در قفس مردن مرغان شکیبا ، زیباست

بی خبر خلق از این سوختن ما، بهتر
شعله شمع بتاریکی شبها زیباست

دست پرورده کس نیستم این عزت من
جلوه ی لاله روئیده بصحرا ، زیباست

زینهمه نقش ونگاری که بر این کارگهست
سر بزانو زدن مردم دانا زیباست

سرخی روی شفق نخوت خورشید شکست
سرنگون گشتن فواره زبالا ، زیباست

حاصل کرده ی ما گشت زمان می خواهد
عکس امروز ، درآئینه فردا زیباست

در گذرگاه تو این گریه من زیبا نیست
حالت چشم توهنگام تماشا زیباست

minaj64
03-07-2011, 04:06 PM
سوگند



بدردمندی عشاق مبتلا سوگند
بزود رنجی دلهای با صفا سوگند

بشوخ طبعی مستان بزم عشق وجنون
که گم کنند درو بام خانه را سوگند

ببوسه گیری پروانگان زچهره گل
بشور بختی مرغان بسته پا سوگند

بتنگدستی بخشندگان گوشه نشین
برو گشادگی بی نیازها سوگند

باشک دیده شب زنده دار مهجوران
بشعر وساز ومی و بزم آشنا سوگند

بچشم پاکی شبنم، بروشنائی روز
باین مظاهر خلقت، جدا جدا سوگند

بنامرادی لب تشنگان وادی عشق
بسازگاری درویش بینوا سوگند

باشک عاشق مسکین زظلم اینهمه قید
بپایداری معشوق باوفا سوگند

باین غروب غم آلود روزگار فراق
بصبح روشن آغاز عشق ما سوگند

که از تو در نظرم هیچ قبله روشنتر
نبوده بهر نمازم، باین خدا سوگند

minaj64
03-07-2011, 04:06 PM
پرستو


سرنهادم بر سر زانوی او
خیره گشتم در میان روی او

تا ببیند چشم پنهان بین من
گردن پیچیده در گیسوی او

میر بودم بوسه های آتشین
از هوس زا سینه گلبوی او

دست بی شرم گنه آلوده را
میکشیدم بر پریشان موی او

میچکید از چشم او بر روی من
دانه های اشک حسرت شوی او

زندگی جو، چشم سرگردان من
در نگاه گرم عصیان جوی او

پرزنان افکار گردون گرد من
چون پرستوئی بگرد کوی او

او چو من مدهوش در آغوش من
من چو او خاموش در بازوی او

او ز شوق باده مینای من
من ز ذوق طلعت مینوی او

نعمت دنیا شمارا و مرا
روز وشب آشفته در پهلوی او

minaj64
03-07-2011, 04:07 PM
خانه خدا



دلم گرفته زتنهائی ای حبیب کجائی
خوشا بحال تو کز قید و بند مهر رهائی

بانتظار که ئی، دیده ندیده وفایم
بعهد بسته که پائیده، چشم خسته چه پائی

سپیده زد دگر ای شمع بزم غیر، خدا را
سزد که مرغ شب آید ببامم و تو نیائی

چراغ محفل تاریک نیمه های شب من
دو دیده دوخته دارم بدر، کهکی زدر آئی

گناه آینه بخت نیست چهره سیاهست
کجائی ای مه تابان که گرد غم بزدائی

نشان جای تو دارم، بکوی بی خبرانی
بهر دلی که حرمخانه شد تو خانه خدائی

چه نالی از غم تنهائی ای شکسته دل من
همان خوشست که در خلوتی بسوز ونوائی

minaj64
03-07-2011, 04:10 PM
امتحان



بساطی در بسیط خاکدان نیست
که با قید تعلق، سرگران نیست

تو خود جزئی زکل این بساطی
خبر لیکن ز خردت تا کلان نیست

گل یاسی که دارد آن لطافت
دلش اگه ز رنج باغبان نیست

مشو دلبسته هر زشت و زیبا
که بیش و کم بغیر از امتحان نیست

برای آنکه، ترک سر تواند
چه جای شکوه ای گر سایبان نیست

بنادان، جامه عزت مپوشان
بهائم را خبر از پرنیان نیست

بپرهیز از ثناگویان، بپرهیز
که هر شیرین زبانی مهربان نیست

ز افسون جهان سیمرغ دانست
که جز آتش بگرد آشیان نیست

مرا در محفل شادی مخوانید
جوان رویم ، دلم اما جوان نیست

minaj64
03-07-2011, 04:10 PM
صدف



دریادلان بلب کف حسرت بر آورید
این تخته پاره عمر، زطوفان در آورید

با عزم پایدار و قدمهای استوار
این پیش پا فتاده مسافت سر آورید

جان را نهان به پیکر خاکی چرا کنید!
از این صدف شکسته برون گوهر آورید

دل زین سرای حادثه انگیز برکنید
رو را بسوی قبله گه دیگر آورید

لاف صفا ومهر در این دوره نشنوید
رو کم بکوی خلق زبان آور آورید

باطل زحق شناس ندیدیم دیده ای
این داوری به عدلگه داور آورید

کالای پاک طینتی از ما نمی خرند
ای نسل های تازه شما کمتر آورید

minaj64
03-07-2011, 04:10 PM
دریغ

کس نمیداند چو شمعی سوز جانم ایدریغ
آتشی در زیر خاکستر نهانم ایدریغ

کنج این محنت سرا، بی غمگسارم ای فسوس
در میان جمعم و بی همزبانم ایدریغ

طایر افلاکیم، از شور بختی همچو زاغ
دانه چین در گوشه این خاکدانم ایدریغ

آن هما طبعم که جا در برج عزت داشتم
چون پرستوئی اسیر آشیانم ایدریغ

من سراپا روحم اما در صف تن پروران
روز تا شب در تلاش آب ونانم ایدریغ

از سبک مغزیست دستاویز هر بازیگرم
وز گر آنجا نیست پابند جهانم ایدریغ

حسرت ماندن ندارم در جهان غم نصیب
بی خبر هستم ز پایان زمانم ایدریغ

آه درد آمیز جسم ناتوانم را بسوخت
آب شد در آتش غم استخوانم ایدریغ

حاسد کوته نظر چون طفل بدخوی زمان
سنگ ها زد بر سر بی سایبانم ایدریغ

minaj64
03-07-2011, 04:11 PM
مراد


ما از تو غیر یکدل بینا نخواستیم
چون کودکان حوائج دنیا نخواستیم

هر کس ز وصف روی تو آرد نشانه ای
خود جلوه کن که توری و سینا نخواستیم

مرآت رخ نمای تو شد این جهان و ما
عکس ترا فتاده بمینا نخواستیم!

بر دامن تو دست تولا چو میرسد
تا کعبه پای بادیه پیما نخواستیم

آنگونه عاشقیم که در جستجوی تو
کاخ سپهر هم چو مسیحا نخواستیم

مهری مراد ماست که خود شمع محفلست
ماهی که کسب نور کند، ما نخواستیم

سود و زیان کار جهان عاقبت یکیست
مارند زیرکیم، که سودا نخواستیم

minaj64
03-07-2011, 04:11 PM
تشنه


با هوس عاشق آن چشمه نوریم هنوز
وای و صد وای، کزین مرحله دوریم هنوز

دیگران، رهسپر ثابت و سیاره شدند
ما بر این خاک سیه، مست غروریم هنوز

نه کمال از دگران دیده، نه نقصان در خویش
ای زمان آینه بگذار، که کوریم هنوز

زنده کش بوده و با مرده پرستی شادیم
این گواهیست که ما طالب گوریم هنوز

تکیه بر کار پدر کرده و بیکاره شدیم
خرم از فاتحه اهل قبوریم هنوز

دوزخی تا نبود، سوی عبادت نرویم
چه توان کرد که ما عاشق زوریم هنوز

راحت خویشتن از دست قضا میجوئیم
تشنه لب بر سر این برکه شوریم هنوز

minaj64
03-07-2011, 04:11 PM
خموش


پرورده عذاب و جگر گوشه غمم
مفهوم درد و رنجم و معنای ماتمم

دور از دیار خویشم و محفل فروز غیر
بیگانه حبیبم و بیگانه محرمم

با صد زبان خموش بعزلتسرای خویش
گنج نهان شعرم و دیوان برهمم

شوریده سر چو مرغ شبم هر شب و سحر
از اشک و خون چو لاله برخ غرق شبنمم

نخجیر خورده تیر اسیرم به بند عشق
صید دریده سینه صیاد همدمم

آشفته دل چو بلبل گم کرده گلشنم
شوریده سر چو حافظ دستار درهمم

مات و پریده رنگ چو مهتاب پشت ابر
غمگین و دلشکن چوهلال محرمم

با این همه تمکن غم باز هم هنوز
سوزم بآتش دل و محتاج مرهمم

minaj64
03-07-2011, 04:11 PM
زندان


هرچه بینا چشم، رنج آشنائی بیشتر
هرچه سوزان عشق ، درد بیوفائی بیشتر

هرچه جان کاهیده تر، نزدیکتر پایان عمر
هرچه دل رنجیده تر سوز جدائی بیشتر

هرچه صاحبدل فزون، برگشته اقبالی فزون
هرچه سر آزاده تر، افتاده پائی بیشتر

هرچه دل رنجیده تر، زندان هستی تنگتر
هرچه تن شایسته تر، شوق رهائی بیشتر

هرچه دانش بیشتر وامانده تر در زندگی
هرچه کمتر فهم، کبر و خودنمائی بیشتر

هرچه بازار دیانت گرم، دلها سردتر
هرچه زاهد بیشتر دور از خدائی بیشتر

هرچه تن در رنج و زحمت، ناامیدی عاقبت
هرچه با یاران وفا، بی اعتنائی بیشتر

minaj64
03-07-2011, 04:12 PM
غریب

بدوستی نتوان تکیه اینزمان کردن
بروی آب، نمی باید آشیان کردن

بهر چه می نگرم، بی ثبات و لرزانست
تفاوتی نکند رو باین و ان کردن

چه جای شکوه دل، همدمی نمی بینم
در این دیار غریبم، چه میتوان کردن

برای یافتن یار یکدلی بگذشت
تمام عمر عزیزم، بامتحان کردن

بجاه و مکنت خود، تکیه آن چنان سست است
که اعتماد، بیاران مهربان کردن

مخواه، انچه دلت خواهد ای اسیر هوس
که سودها ببری، از چنین زیان کردن

بعاشقان نظری کن، بشکر نعمت حسن
کرمتی است محبت بناتوان کردن

دریغ و درد که احساس سینه سوزم را
نمیتوانم از این خوبتر بیان کردن

minaj64
03-07-2011, 04:12 PM
انتظار


بانتظار نبودی ز انتظار چه دانی؟
تو بیقراری دلهای بیقرار، چه دانی؟

نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی، از این دوکار ، چه دانی؟

هنوز غنچه نشکفته ای بباغ وجودی
تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی

تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی

چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی

درون سینه نهانت کنم زدیده مردم
تو قدر این صدف ای در شاهوار، چه دانی

تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی

تو خود عنان کش عقلی و دل بکس نسپاری
زمنکه نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی

minaj64
03-07-2011, 04:12 PM
عنکبوت


سخت بر دیوار، تن، چون پیرهن پیچیده ام
کس نپیچد گرد خود اینسان که من پیچیده ام

از برای یک مگس روزی، بسان عنکبوت
تارها بر دست و پای خویشتن پیچیده ام

سالکی گفتا چه داری آرزو؟ گفتم، سکوت-
معنی صد نکته را در یک سخن پیچیده ام

عشقهای زنده را با سخت جانی یک بیک
از برای گور کردن در کفن پیچیده ام

از کنار گلشن هستی گذر کردم ولی
دسته ای گل ز طرف هر چمن پیچیده ام

خالی از هر قید و شرطی دوست دارم دوست را
گرد این آتش بشوق سوختن پیچیده ام

لفظ ومعنی را بهم با نکته سنجی های خویش
از برای بحث بزم اهل فن پیچیده ام

minaj64
03-07-2011, 04:12 PM
افسانه


دلی دارم که دلداری ندارد
متاع من خریداری ندارد

کسی آگه ز سوز سینه ام نیست
مریض من پرستاری ندارد

نه دلداری، نه دلجوئی، نه دلسوز
بکار من کسی کاری ندارد

دلم از درد تنهائی گرفته
مقیم شهر غم یاری ندارد

ز یاد دوستان رفته است نامم
کهن افسانه بازاری ندارد

زابر دوستی باران ندیدم
گل پژمرده گلکاری ندارد

ندارم قیدي و ، آزاده حالم
سر درویش دستاری ندارد

ز هر بندم رها کردند و گفتند
که این دیوانه آزاری ندارد

بنازم بی نیازی را كه جز عشق
کسی بر دوش من باری ندارد

minaj64
03-07-2011, 04:13 PM
ارزش


کاش ستبرین کتفی داشتم
معرکه بی هدفی داشتم

کاش در این گلشن گل خوار کن
ارزش خودرو علفی داشتم

کاش بجای سر دانش پژوه
دست به طنبور ودفی داشتم

کاش بدریوزگی و سفلگی
نسبتی از دون سلفی داشتم

کاش به بی شرمی و خود کامگی
شور و نشاط و شعفی داشتم

کاش بدنبال خود از حق کشی
ناله و آه و اسفی داشتم

کاش در آزردن قلب پدر
هرزگی ناخلفی داشتم

کاش خب راز هنرم کس نداشت
در نهان در صدفی داشتم

در بگوهر نشناسان دهر
کاش بهای خذفی داشتم

د رپی خود کاش بهوچیگری
بسته زهر سوی صفی داشتم

بهر تفوق طلبی کاشکی
د رخور هرکس تحفی داشتم

عز و شرف، مایه ذلت بود
کاش، تن بی شرفی داشتم

بود میّسر اگر این کاش ها
لقمه نانی به کفی داشتم

minaj64
03-07-2011, 04:13 PM
سپند


کردی آهنگ سفر، اما پشیمان می شوی
چون بیاد آری پریشانم پریشان می شوی

گربخاطر آوری این اشک جانسوز مرا
آنچه من هستم کنون در عاشقی آن می شوی

سر بزانو گریه هایم را، اگر بینی بخواب
چون سپند از بهر دیدارم، شتابان می شوی

عزم هجران کرده ای ، شاید فراموشم کنی
منکه میدانم تو هم چون شمع ، گریان می شوی

گر خزان عمر مارا بنگری با رفتنت
همچو ابر نوبهاران، اشکریزان میشوی

بشکند پیمانه صبرم، ئلی در چشم خلق
چون دگر خوبان توهم، بشکسته پیمان میشوی

بینم آن روزی که چون پروانه بهر سوختن
پای تا سر آتش و سرتا بپا جان میشوی

مرغ باغ عشقی ودور از تو جان خواهم سپرد
آنزمان بی همزبان، در این گلستان میشوی

minaj64
03-07-2011, 04:13 PM
تکبیر ریا


بلوح سینه عاشق خطوط کینه میمیرد
محبت کن ، که دل چون سرد شد، در سینه میمیرد

مرنجان خاطری را گردوام دوستی خواهی
که با گرد لطیفی، نور در آئینه میمیرد

نمود نقش ایوان میفریبد دل از این مردم!
اساس زحمت بنا، درون چینه میمیرد

زبام گنبد نخوت فرودآ، گر کسی هستی،
که تکبیر ریا، در مسجد آدینه میمیرد

دلت را زنده با نور حقیقت کن، که این پیکر
اگر عریان، وگر در کسوت پشمینه، میمیرد

شتابان هر طرف تا کی، برای کسب زور و زر
که گنجور عاقبت با حسرت گنجینه، میمیرد

بگرد آلوده دامان نقد هستی، داده از دستی
برم حسرت، که بی اندیشه نقدینه میمیرد

minaj64
03-07-2011, 04:13 PM
گوهر عشق



خود ز خود راندگان خدا دیدند
بعد بیگانه آشنا دیدند

پرده داران خلوت ملکوت
برقی از نور کبریا دیدند

لب ببستند و با اشاره دست
مصلحت در سکوت ما دیدند

تو چه دانی که این نظر بازان
دیده را بسته و ، چها دیدند

نکشیدند از طبیبان ناز
دردها را چو بی دوا دیدند

جوهر فسق را، عزیز و ثمین
گوهر عشق بی بها دیدند

در ستم ها چو خیره تر گشتند
همه جا دشت نینوا دیدند

خلق را دانه دانه گندم و جو
دهر را، سنگ آسیا دیدند

هر چه گفتند، بر هدر گفتند
هر چه دیدند، نا روا دیدند

minaj64
03-07-2011, 04:13 PM
پاداش



چنان زد آتشم با بی وفائی
که بیزارم دگر از آشنائی

زهر بیگانه ای بیگانه تر شد
میان ما خدایا کن خدایی

مرا چون ناشناسان دید و بگذشت
که، بگذشته است زین بی اعتنائی؟

چه کردم کاینچنین بگریخت از من؟
چه ناموزون زد آهنگ جدائی!

بر او دل بستم وشد خصم جانم
روا بر من نبود این ناروائی

نمی دانند قدر یکدلی را
گرفتاران درد خودنمائی

کشیدم آنچه از دست دلم بود
زمن یارب بگیر این باصفائی

همان بهتر که روز و شب از او دور
بسوزم با نوای بی نوائی

جفا را با وفا پاداش بخشند
مقیمان حریم کبریائی

minaj64
03-07-2011, 04:14 PM
بی مقدار



طبیبا بس کن این درمان من بیمار میمیرم
مرا دیگر به حال خویشتن بگذار، میمیرم

دمادم میشوم کاهیده تر، زین عشق جانفرسا
زمن شوئید دست ایدوستان، کاین بار میمیرم

ندارم تاب دیدارت، که با آن شعله میسوزم
نمیخواهم تو را بینم، کزآن دیدار میمیرم

من دیوانه را بگذار تا با خود سخن گویم
بشهر غم غریبم، روی بر دیوار میمیرم

گل خودروی این دشتم، نه گلکاری نه گل چینی
بخواری عاقبت در گوشه ای، چون خار میمیرم

شکفتم بی هوس، بر شاخه لرزان عمر اما
چنان نازک دلم، کاخر بیک رگبار میمیرم

هزاران قصه گفتم شاهکار شعر من دانی
چه باشد آنکه من لب بسته از گفتار میمیرم

سخنهایم گرامی تر ز در باشد ولیکن خود
چه بی قدر آمدم دنیا، چه بی مقدار میمیرم

زدست حاسدان و دوستان سود جو اکنون
چنان عزلت گزین گشتم، که بی غمخوار میمیرم

زخود زیر رنج بیزارم که با این خلق مانوسم
بخود زین درد میپیچم که دور از یار میمیرم

minaj64
03-07-2011, 04:14 PM
مناجات



دلم زعزلت و حسرت کشی چه غم دارد
کبوتری چو تودر خلوت حرم دارد

حدیث حسن تو در شعر من ، چنان شوری
بپا کند که مناجات صبحدم دارد

زماتم شب هجران، چه گویمت ایدوست
زگریه گونه من تا بحشر نم دارد

زترس آفت گلچین در این چمن چندیست
دلم چو غنچه نشکفته سر بهم دارد

هنر نتیجه ناکامی است و خواهد بود
بدست خویش قضا تا که این قلم دارد

فلک چو داد تواند کند بجای عناد
روا چرا بدل آزادگان ستم دارد

خمیده شاخه تاک است بر سر هر کوی
بجرم آنکه یکی دست با کرم دارد

minaj64
03-07-2011, 04:14 PM
سبوی شکسته



نباشم گر در این محفل چه غم، دیوانه ای کمتر
خوش آنروزی زخاطرها روم، افسانه ای کمتر

بگو برق بلا خیزی بسوزد خرمن عمرم
بگرد شمع هستی بی خبر پروانه ای کمتر

تو ای تیر قضا صیدی زمن بهتر کجا جوئی
بکنج این قفس مرغ نچیده دانه ای کمتر

چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگوئی
نوائی کم، غمی کم، ناله مستانه ای کمتر

زجمع خود برانیدم که همدردی نمیبینم
میان آشنایان جهان بیگانه ای کمتر

تو ای سقف کبود آسمان بر سر خرابم شو
پرستوئی نهان، در تیر کوب خانه ای کمتر

چه حاصل زینهمه شور ونوای عاشقی ایدل
نداری تاب مستی جان من، پیمانه ای کمتر

چو مستی بخش گفتاری ندارم دم فرو بستم
سبو بشکسته ای، در گوشه میخانه ای کمتر

minaj64
03-07-2011, 04:14 PM
پیوند عشق



توای آهوی من کجا می گریزی
چه کردم که بی اعتنا می گریزی

خدا خواست پیوند عشق تو با من
زمن، یا زکار خدا می گریزی

چرا گرم خواندی؟، چرا سرد راندی؟
چرا لطف کردی، چرا می گریزی؟

نداری چو تاب وفا، رو بپوشی
ندانی چو قدر مرا می گریزی

نگویم دگر از محبت نگویم
چو طفل مریض از دوا می گریزی

به بیگانه بودن عزیزم گرفتی
چو اکنون شدم آشنا می گریزی

بمن همچنان با قضا می ستیزی
زمن همچنان کز بلا می گریزی

چو با خنده گویم برو، دل ربائی
چو با گریه گویم بیا، می گریزی

زدست من آنگونه، کز دست کودک
چو پروانه ای بی صدا می گریزی

بمن عشق درد و بلا می پسندد
زمن بهر چه ای بلا می گریزی

زچشم من ای من بقربان چشمت
چنان قطره اشکها، می گریزی

فدای گریز و شتیز تو گردم
که چون کبک، شیرین ادا می گریزی

minaj64
03-07-2011, 04:14 PM
حکایت ما


به محفلی که حسودی کند سعایت ما
نمیکنند چرا دوستان حمایت ما

نه در ازای هنر تاج زر بسر داریم
نه سر باوج فلک بر کشیده رایت ما

چگونه است، که هرجا زما رود نامی
حجاب عیب بگیرد بخود، درایت ما

اگر براه غلط میرویم، این یاران
نمیکنند ز یاری، چرا هدایت ما

در این محیط پرآشوب اهل دل کش وای
کسی نبود، که تا بشنود حکایت ما

چنان گرفته دل از دست زندگی شده ایم
که مرگ هم نه بجا آورد رضایت ما

دریغ و درد، که یکدل در این فساد آباد
نسوخت زآتش بنهفته در شکایت ما

فدای دست تو ای پیک تیز پای اجل
بگیر عمر و، مکن بیش از این رعایت ما

هزار قصه جانسوز، اگر بشعر آرند
اشارتی است، بر این رنج بی نهایت ما

minaj64
03-07-2011, 04:15 PM
سینه چاک


بار هستی سخت سنگین شد، تنی آزاده کو
روزگاری بی سرانجام است، جام و باده کو

عشق را گفتم، که ما هم پای رفتن داشتیم
گفت از من دستگیری، توشه آماده کو

سالک افتاده در ره بیشمار است ای رفیق
رهروی چالاک، سر بر آستان بنهاده کو

بحر توفانزای هستی، کان در وگوهر است
سینه چاکی چون صدف، در ساحلی افتاده کو

زهره میخواهد قمار عشق، وانگه با ختن
شیر دل سوداگری، سرمایه از کف داده کو

تنگ چشم است آسمان، چشم عنایت زو مدار
سخت رفتار است گیتی، چهره بگشاده کو

تیغ بازی میکند دیوانه طفل روزگار
یکتن ای مردان گردنکش، بپا استاده کو

دوستان افسونگر و حق ناشناسند ایدریغ
دلبری بی رنگ و ریب و غمگساری ساده کو




-----------------------------------------

minaj64
03-07-2011, 04:15 PM
ساقی عشق


سر درون سینه بردم تا ببینم خویش را
طعمه دندان گرگ آز دیدم میش را

هرکه از این خوان هستی جرعه نوش غفلت است
آخرش چون من بجان باید خریدن نیش را

پرتوی در راهم افکن، ای چراغ عافیت
تا بجویم مقصد افتاده اندر پیش را

عمر سودا نیست، ای سوداگران خود پرست
بیشتر جو، بیشت ردارد زیان بیش را

جان بدر برد آنکه سودای جهانداری نداشت
ای جوان کن گوش پند پیر خیر اندیش را

گر سری آزاده میخواهی رها کن زور و زر
این تعلقهاست کافزون می کند تشویش را

ساقی عشق است تا باقی در این نیلی رواق
کس نمیبیند تهی پیمانه درویش را

سوختیم در انتظارت ای طبیب اشتیاق
مرهمی کو تا کند تیمار، قلب ریش را

minaj64
03-07-2011, 04:15 PM
خانه خاموش


میروی، تا درپیت شور وشری ماند بجا؟
عاشقی دیوانه ، با چشم تری ماند بجا؟

کاش سرتا پا تو بودی آتش و من خرمنی
تا زتو دود و زمن خاکستری ماند بجا

از من سرگشته، هرگز شرح عشقم را مپرس
این چه حاصل قصه رنج آوری ماند بجا

اینقدر هم بی نشان، در این گلستان نیستم
در قفس شاید زمن مشت پری ماند بجا

در دلم بعد از تو ای عشق آفرین همزبان
آتشی ، شوری، فغانی، محشری ماند بجا

تا تو باز آئی، بجای پیکر رنجور من
خانه ای خاموش و ، خالی بستری ماند بجا

باز گردی آنزمان، کز اینهمه آشفتگی
جای من، تنها پریشان دفتری ماند بجا

minaj64
03-07-2011, 04:15 PM
دل من


افسرده از یار جدائیست دل من
سرگشته افتاده زپائیست دل من

کم دانه بریزید، که در گلشن گیتی
دل کنده زهر برگ ونوائیست دل من

مرده است دلم، قاتل او را بشناسید
خود کشته بر دست حنائیست دل من

از رهگذرم دور شوید و بگریزید
دیوانه از بند رهائیست دل من

در محفل من، گوش دل وجان بگشائید
افسونگر افسانه سرائیست دل من

با درد کشان سرکشی ای چرخ نزیبد
بر بام تو، آزاده همائیست دل من

تسلیم نصیب است و زبان بسته تقدیر
حسرت کش بی چون و چرائیست، دل من

بشکسته دلی را چو من از خویش مرانید
آئینه معشوق نمائیست دل من

عمریست دلم ساخته با هرچه بلا هست
تا عشق بداند، چه بلائیست دل من

minaj64
03-07-2011, 04:15 PM
بی اعتنا

از شرف شد ، کز صدف گوهر جدا افتاده است
گندم از عزت ، بکام آسیاب افتاده است

سرخ رو چون مس مشو ، محتاج مسگر میشوی
زر ، ز زردی بی نیاز از کیمیا افتاده است

برتری جویی سر تعظیم می ساید بخاک
سایه از افتادگی ، بی اعتنا افتاده است

شهوت دنیا پرستی برق عالمسوز شد
آتش اندر خرمن خلق خدا افتاده است

بی خرد ، با عیبجویی خود ستایی می کند
شیخ جاهل ، با عبا ، عالم نما افتاده است

طوق قمری ، رنگ خون اوست گرد گردنش
بر سر ما هر بلا از آشنا افتاده است

هر چه می گویی همان باش ای اسیر زندگی
واعظ از منبر بدامان ریا افتاده است

در میان بی هنر ها می کشم رنج هنر
گنج در ویرانه افتاد و ، بجا افتاده است

حاسد از مهر و محبتهای ما گستاخ شد
بره از نرمی بخوان اغنیا افتاده است

هر چه شب تاریکتر ، تابنده تر باشد سهیل
از حسادت بر زبانها نام ما افتاده است

هر که دارد حرص کسب زور و زر ، جز طبع من
همت عالی ، به باز بینوا افتاده است

minaj64
03-07-2011, 04:16 PM
سوال


بر دوش من این عمر ، وبال است وبال است
سودای وصال تو ، محال است محال است

تقریر کمال تو ، جنونست جنونست
تصویر جمال تو ، خیال است خیال است

هر جود که با ترک وجود است ، وجود است
هر بود که با ترس زوال است ، زوال است

ما در نظر یار ، حقیریم حقریم
اقرار بنقص ، عین کمال است کمال است

حال دل ما ، هیچ مپرسید مپرسید
بشنیدن این قصه ، ملال است ملال است

خون دل عشاق ، بنوشید بنوشید
این باده به هر بزم ، حلال است حلال است

تنها نه گدایان سر کوچه ملولند
هر چیز بخواهید ، سوال است سوال است

minaj64
03-07-2011, 04:16 PM
داوری


چند رنگان همه یکرنگ بافسونگریند
ساده لوحان همه همدرد، زخوش باوریند

گوهر از جهل فروشند و خزف بستانند
تنگ چشمان که نهان در صدف گوهریند

بزم این قوم، ز ارباب نظر خالی باد
تا که طوطی صفتان گرم زبان آوریند

گور سردی بنمایید که در خاک رویم
با متاع شرف و عشق، که بی مشتریند

تا جگر سوخته بر لب زده این قفل سکوت
ننگ نشناختگان، زنده دل از سروریند

دست گوساله پرستان که بدامان شماست
بغنیمت شمریدش که پی سامریند

خوش زبانی، زحیا ریختگان مصلحتی است
سود جویان، همه جا در پی سوداگریند

باورم گشت بدلسادگی از این همه رنگ
که ادب سوختگان، فکر هنر پرورویند

تا خلیلی نبود، معجزی از آتش نیست
دل بدریا زدگان جمله براین داوریند

گربه عابد نشود هرگز و زنگی رومی
لوتیان بر سر سجاده برامشگریند

بر من این شرم و تواضع شده تکلیف ابد
کهترانند که خلاق بسی مهتریند

آنچه تاریخ نویسان جهان نتوانند
وقعه پرداز حقیقت ، بهمین شاعریند