توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گزیده بهترین اشعار فریدون مشیری
emad176
12-08-2010, 11:51 AM
با درود به همه شما خوبان
با توجه به این که این شاعر بزرگ معاصر حق بزرگی به گردن ادبیات ایران مخصوصا شعر نو داشته است . برآن شدم تا با قرار دادن این مجموعه حداقل کاری که می توانستم برای تقدیر و سپاس از این مرد بزرگ داشته باشم را انجام دهم . روحش شاد و یادش گرامی .
http://pic.azardl.com/images/01060166157155968345.jpg (http://forum2.azardl.com)
فريدون مشيری در سیام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جد پدریاش بواسطه ماموريت اداری به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقهمندان به شعر بود و در خانوده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش ميرسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت.
به گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ كه ايران دچار آشفتگيهايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به كشور حمله كرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينكه در همه دوران كودكيام به دليل اينكه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي كارمندي پرهيز داشتم ولي مشكلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد كه من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به كار شوم و اين كار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم با عنوان عمر ويران “ . مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشيد به شعر و ادبيات علاقهمند بوده و گاهي شعر می گفته، و پدر مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمنالممالك نیز شعر ميگفته و نجم تخلص ميكرده و ديوان شعری دارد كه چاپ نشده است.
مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به كار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي درگذشت كه اثري عميق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به كار میپرداخت و شبها به تحصيل ادامه میداد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامهها و مجلات كارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما كار اداري از يك سو و كارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشكلاتي ايجاد ميكرد .
مشيري اما كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينههاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر ميپرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سالهاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را بر عهده داشت .
فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج كرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به كار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابك (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشكده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل كردهاند.
مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريباً از پانزده سالگي شروع كرد. سرودههاي نوجواني او تحت تاثير شاهنامهخوانيهاي پدرش شکل گرفته كه از آن جمله، اين شعر مربوط به پانزده سالگي اوست :
چرا كشور ما شده زيردست
چرا رشته ملك از هم گسست
چرا هر كه آيد ز بيگانگان
پي قتل ايران ببندد ميان
چرا جان ايرانيان شد عزيز
چرا بر ندارد كسي تيغ تيز
برانيد دشمن ز ايران زمين
كه دنيا بود حلقه، ايران نگين
چو از خاتمي اين نگين كم شود
همه ديدهها پر ز شبنم شود
انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است. اولين مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگي با مقدمه محمدحسين شهريار و علي دشتي به چاپ رسيد (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره این مجموعه ميگويد: ” چهارپارههايي بود كه گاهي سه مصرع مساوي با يك قطعه كوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافيه و هم معنا. آن زمان چندين نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سايه)، سياوش كسرايي، اخوان ثالث و محمد زهري بودند كه به همين سبك شعر ميگفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زيرا به شعر گذشته ما بياعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قديم احاطه كامل داشتيم، يعني آثار سعدي، حافظ، رودكي، فردوسي و ... را خوانده بوديم، در مورد آنها بحث ميكرديم و بر آن تكيه ميكرديم. “
مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. ” علاقه به موسيقي در مشيري به گونهاي بوده است كه هر بار سازي نواخته ميشده مايه آن را ميگفته، مايهشناسياش را ميدانسته، بلكه ميگفته از چه رديفي است و چه گوشهاي، و آن گوشه را بسط ميداده و بارها شنيده شده كه تشخيص او در مورد برجستهترين قطعات موسيقي ايران كاملاً درست و همراه با دقت تخصصي ويژهای همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضلالله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي ميكرد و منزل او در خيابان لالهزار (كوچهاي كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران ميآمدند هر شب موسيقي گوش ميكردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضلالله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سهتار يا ويولون ميپرداختند، و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل ميداد.“
فريدون مشيری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، ليمبورگ و فرانکفورت و همچنين در ۲۴ ايالت امريکا از جمله در دانشگاههای برکلی و نيوجرسی به طور بیسابقهای مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندين شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.
emad176
12-08-2010, 11:54 AM
رستگاری
از تو ميپرسم، اي اهورا
ميتوان در جهان جاودان زيست؟
(ميرسد پاسخ از آسمانها):
- هر كه را نام نيكو بماند،
جاوداني است
از تو ميپرسم، اي اهورا
تا به دست آورم نام نيكو
بهترين كار در اين جهان چيست؟
(ميرسد پاسخ از آسمانها):
- دل به فرمان يزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوي جانهاي تاريك بردن
از تو ميپرسم، اي اهورا
چيست سرمايه رستگاري؟
(ميرسد پاسخ از آسمانها):
- دل به مهر پدر آشنا كن
دين خود را به مادر ادا كن
اي پدر، اي گرانمايه مادر
جان فداي صفاي شما باد
با شما از سر و زر چه گويم
هستي من فداي شما باد
با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من كه باشم؟ بقاي شما باد
اي اهورا
من كه امروز، در باغ گيتي
چون درختي همه برگ و بارم
رنجهاي گران پدر را
با كدامين زبان پاس دارم
سر به پاي پدر ميگذارم
جان به راه پدر ميسپارم
ياد جان سوختنهاي مادر
لحظهاي از وجودم جدا نيست
پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را
قدر يك موي مادر بها نيست
او خدا نيست، اما وفايش
كمتر از لطف و مهر خدا نيست.....
emad176
12-08-2010, 11:55 AM
پوزش
گفته بود پيش از اينها: دوستي ماند به گل
دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است
در ضمير يكدگر
باغ گل روياندن است
گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آيد درست
زندگي را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گلباران كند
گفته بودم، ليك، با من كس نگفت
خاك را از ياد بردي خاك را
لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ
بذرهاي آرزويي پاك را
آب و خورشيد و نسيم و مهر را
زانچه ميبايست افزون داشتم
شوربختي بين كه با آن شوق و رنج
« در زمين شوره سنبل» كاشتم
- گل؟
چه جاي گل، گياهي برنخاست
در پي صد بار بذرافشانيام
باغ من، اينك بيابان است و بس
وندر آن من مانده با حيرانيام
پوزشم را ميپذيري،
بيگمان
عشق با اين اشكها، بيگانه نيست
دوستي بذريست، اما هر دلي
درخور پروردن اين دانه نيست.
emad176
12-08-2010, 11:56 AM
پرتو تابان
در آن ستاره كسيست
كه نيمه شبها همراه قصههاي من است
ستارههاي سرشك مرا، كه ميبيند
به رمز و راز و نگاه و اشاره ميپرسد
كه آن غبار پريشان چه جاي زيستن است؟
در آن ستاره كسيست
كه در تمامي اين كهكشان سرگردان
چو قتلگاه زمين، دوزخي نديده هنوز
چنين كه از لب خاموش اشك او پيداست
ميان دوزخيان نيز، كارگاه قضا
شكستهبالتر از ما نيافريده هنوز
در آن ستاره كسيست
كه نيك ميبيند
نه سرخي شفق، اين خون بيگناهان است
كه همچو باران از تيغهاي كين جاريست
نه بانگ هلهله، فرياد دادخواهان است
كه شعلهوار به سرتاسر زمين جاريست
نه پايكوبي و شادي كه جنگ تن بهتن است
همه بهانه دين و فسانه وطن است
شرار فتنه درين جا نميشود خاموش
كه تيغها همه تازه است و كينهها كهن است.
هجوم وحشي اهريمنان تاريكيست
ز بام و در، كه به خشم و خروش ميبندند
به روي شبزدگان روزن رهايي را
سيهدلان سمتگر به قهر تكيه زدند
به زير نام خدا مسند خدايي را
چنين كه پرتو مهر
به خانه خانه اين ملك ميشود خاموش
دگر به خواب توان ديد روشنايي را
ميان اين همه جان به خاك غلتيده
چگونه خواب و خورم هست؟ شرم ميكشدم
چگونه باز نفس ميكشم، نميدانم.
چگونه در دل مردابهاي حيرت خويش
صبور و ساكت و دلمرده، زنده ميمانم؟
شبانگهان كه صفير گلوله تا دم صبح
هزار پاره كند لحظه لحظه خواب مرا
خيال حال تو، اي پاره پاره خفته به خاك
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، كه جاي به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون كرد آفتاب مرا
در آن ستاره كسيست
كه جز نگاه پريشان او درين ايام
كسي نميدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستي تو شكست
فروغ جان تو با جان اختران پيوست
هميشه روح تو در روشني كند پرواز
هميشه هر جا شمع و چراغ و آينه هست
هميشه با خورشيد
هميشه با ناهيد
هميشه پرتويي از چهره تو تابد باز
در آن ستاره كسيست
كه نيك ميداند
سپيدهدمها شرمندهاند از اين همه خون
كه تا گلوي برادركشان دلسنگ است
يكي نميبرد از ميان خبر به خدا
كه بين امت پيغمبران او جنگ است
يكي نميكند از بام كهكشان فرياد
كه جاي مردم آزاده در زمين تنگ است
در آن ستاره كسيست
چون من، نشسته كنار دريچه، تنهايي
دل گداختهاي، جان ناشكيبايي
كه نيمه شبها همراه غصههاي من است
در آن ستاره، من احساس ميكنم، همه شب
كسي به ماتم اين خلق، در گريستن است.
emad176
12-08-2010, 11:57 AM
البرز
البرز سالخورده، مانند زال زر
موي سپيد را
افشانده تا كمر
رنجيده از سپهر
برتافته نگاه خود از روي ماه و مهر
بر زير پاي خويش
ميافكند نگاه
بر چهره گداخته، سيلاب اشك را
شايد به بيگناهي خود ميكند گواه
سيمرغ سالهاست كه از بام قلههايش
پرواز كرده است
پرهاي چارهگر را
همراه برده است
فر هما كه بر سر او سايه ميفكند
اورنگ خويش را به كلاغان سپرده است
در زير پاي او
قومي ستمكشيده، پريشان و تيرهروز
در چنگ ناكسان تبهكار كينهتوز
جان ميكند هنوز
اين قوم سرفراز غرورآفرين، دريغ
ديريست كز تهاجم دشمن، فريب دوست
چون لشكري رها شده، از هم گسيخته
جمعي به دار شده، جمعي گريخته
وان همت و غرور فلكساي قرنها
بر خاك ريخته
وين جمع بازمانده گم كرده اصل خويش
خو كرده با حقارت تسليم
نوميد و ناتوان
دربند آب و نان
البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار ميكند
گاهي نظر در آينه قرنهاي دور
گاهي گذر به خلوت پندار ميكند:
- «آيا كدام تندر،
اين جمع خفته را
بيدار ميكند؟
آيا كدام رستم، افراسياب را
در حلقه كمند گرفتار ميكند؟
آيا كدام كاوه، ضحاك را به دار نگونسار ميكند؟
آيا كدام بهرام، آيا كدام سام،
آيا كدام گمنام؟...»
البرز سالخورده
در پيچ و تاب گردش ايام،
رنجيده از سپهر
برتافته نگاه خود از روي ماه و مهر
بر زير پاي خويش
ميافكند نگاه،
تا كي طلايهدار رهايي رسد ز راه؟
emad176
12-08-2010, 11:58 AM
با خون شعرهايم
با ديدگان بسته، در تيرگي رهايم
اي همرهان كجاييد؟ اي مردمان كجايم؟
پر كرد سينهام را فرياد بي شكيبم
با من سخن بگوييد اي خلق، با شمايم
شب را بدين سياهي، كي ديده مرغ و ماهي
اي بغض بيگناهي بشكن به هايهايم
سرگشته در بيابان، هر سو دوم شتابان
ديو است پيش رويم، غول است در قفايم
بر تودههاي نعش است پايي كه ميگذارم
بر چشمههاي خون است چشمي كه ميگشايم
در ماتم عزيزان، چون ابر اشكريزان
با برگ همزبانم، با باد هنموايم
آن همرهان كجايند؟ اين رهزنان كيانند
تيغ است بر گلويم، حرفيست با خدايم
سيلابههاي درد است رمزي كه مينويسم
خونابههاي رنج است شعري كه ميسرايم
چون ناي بينوا، آه، خاموش و خسته گويي
مسعود سعد سلمان، در تنگناي نايم
اي همنشين ديرين، باري بيا و بنشين
تا حال دل بگويد، آواي نارسايم
شبها براي باران گويم حكايت خويش
با برگها بپيوند تا بشنوي صدايم
ديدم كه زردرويي از من نميپسندي
من چهره سرخ كردم با خون شعرهايم
روزي از اين ستمگاه خورشيدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآيم.
emad176
12-08-2010, 12:00 PM
بوي عشق
شب، همه دروازههايش باز بود
آسمان چون پرنيان ناز بود
گرم، در رگ هاي ما، روح شراب
همچو خون ميگشت و در اعجاز بود
با نوازشهاي دلخواه نسيم
نغمههاي ساز در پرواز بود
در همه ذرات عالم، بوي عشق
زندگي لبريز از آواز بود
بال در بال كبوترهاي ياد
روح من در دوردست راز بود
emad176
12-08-2010, 12:07 PM
مرثيههاي غروب
(با ياد زنده یاد مهدي اخوان ثالث)
افق ميگفت: - « آن افسانهگو
-«آن افسانه گوي شهر سنگستان،
به دنبال « كبوترهاي جادوي بشارتگو»
سفر كردهست
شفق ميگفت:
«من ميديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كردهست.»
سپيدار كهن پرسيد:
- «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟»
صنوبر گفت:
- «توفاني گرانتر زانچه او ميخواست،
پيرامون او برخاست
كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!»
سپاه زاغها از دور پيدا شد
سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكمفرما شد.
پس از چندي، پر و بالي به هم زد مرغ حق،
آرام و غمگين خواند:
-«دريغ از آن سخن سالار
كه جان فرسود، از بس گفت تنها
درد دل با غار... !»
توانم گفت او قرباني غمهاي مردم شد
صداي مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه،
همچون ابر،
رخسار افق را تيره ميكردند، كمكم محوشد، گم شد!
گل سرخ شفق پژمرد،
گوهرهاي رنگين افق را تيرگيها برد
صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد
(چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي) چنين برخاست:
-«مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد
كه اين دلمرده شهر مردمانش سنگ را
زان خواب جاوديي برانگيزد.»
پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگين تاريكي، فراموشي
پس از آن، روزها، شبها گذر كردند
سراسر بهت و خاموشي
پس از آن، سالهاي خون دل نوشي
هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان
بسان جويباري جاودان جاريست...
مگر همواره بهرامان ورجاوند، مينالند، سر درغار
«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»
----------------------------------------------------------------------
چه تقدیر زیبایی از زنده یاد اخوان کرده است این مرد بزرگ استاد مشیری . چیزی جز بی نهایت بی نظیر در مقابل عظمت این شعر نمی شه گفت .
emad176
12-08-2010, 12:08 PM
در پي هر خنده...
خنده را تا ياد دارم، شاد و شيرين و شكرريز است
چهرههايي هست اما اين زمان
پيش چشم ما و پيرامونمان
خندههاشان شوم و تلخ و نفرتانگيز است
خنده پيروزي يغماگران
سنگدل جمعي كه ميخندند خوش،
بر گريههاي ديگران!
غافلاند اينان كه چشم روزگار
با سرانجام چنين خوش خندههايي آشناست
گريههايي در پي اين خندههاست!
emad176
12-08-2010, 12:09 PM
در پي هر گريه
من، بر اين ابري كه اين سان سوگوار
اشك بارد زار زار
دل نميسوزانم اي ياران، كه فردا بيگمان
در پي اين گريه ميخندد بهار.
ارغوان ميرقصد، از شوق گلافشاني
نسترن ميتابد و باغ است نوراني
بيد، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست
گريه كن! اي ابر پربار زمستاني
گريه كن زين بيشتر، تا باغ را فردا بخنداني!
گفته بودند از پس هر گريه آخر خندهايست
اين سخن بيهوده نيست
زندگي مجموعهاي از اشك و لبخند است
خنده شيرين فروردين
بازتاب گريه پربار اسفند است.
اي زمستان! اي بهار
بشنويد از اين دل تا جاودان اميدوار:
گريه امروز ما هم، ارغوان خنده ميآرد به بار
emad176
12-08-2010, 12:10 PM
عدالت
گفت روزي به من خداي بزرگ
نشدي از جهان من خشنود!
اين همه لطف و نعمتي كه مراست
چهرهات را به خندهاي نگشود!
اين هوا، اين شكوفه، اين خورشيد
عشق، اين گوهر جهان وجود
اين بشر، اين ستاره، اين آهو
اين شب و ماه و آسمان كبود!
اين همه ديدي و نياوردي
همچو شيطان، سري به سجده فرود!
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتي نشنود!
وين زمان هم در آستانه مرگ
بيشكايت نميكني بدرود!
گفتم: آري درست فرمودي
كه درست است هرچه حق فرمود
خوش سراييست اين جهان، ليكن
جان آزادگان در آن فرسود
جاي اينها كه بر شمردي، كاش
در جهان ذرهاي عدالت بود.
emad176
12-08-2010, 12:11 PM
شادي
غم دنيا نخواهد يافت پايان
خوشا در بر رخ شاديگشايان
خوشا دلهاي خوش، جانهاي خرسند
خوشا نيروي هستيزاي لبخند
خوشا لبخند شاديآفرينان
كه شادي رويد از لبخند اينان
نميداني- دريغا- چيست شادي
كه ميگويي: به گيتي نيست شادي
نه شادي از هوا بارد چو باران
كه جامي پر كني از جويباران
نه شادي را به دكان ميفروشند
كه سيل مشتري بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پير خردمند
وزين خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونين دلي از جور ايام
« لب خندان بياور چون لب جام»
به پيش اهل دل گنجيست شادي
كه دستاورد بيرنجي ست شادي
به آن كس ميدهد اين گنج گوهر
كه پيش آرد دلي لبخندپرور
به آن كس ميرسد زين گنج بسيار
كه باشد شادماني را سزاوار
نه از اين جفت و از آن طاق يابي
كه شادي را به استحقاق يابي
جهان در بر رخ انسان نبندد
به روي هر كه خندان است خندد
چو گل هرجا كه لبخند آفريني
به هر سو رو كني لبخند بيني
چه اشكت همنفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه ميربايند
گذشت لحظه را آسان نگيري
چو پايان يافت پايان ميپذيري
مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم كن، تبسم!
emad176
12-08-2010, 12:13 PM
گام نخستين
با من سخن ميگويد اين بيد كهنسال
ميبيندم سرگشته و برگشته احوال
اين چهره در گيسو نهفته
اين در گذرگاه زمان، با رهگذاران
روزي هزاران قصه ناگفته، گفته.
گر گوش جانت هست هر برگش زبانيست
با هر زبانش داستانيست
من هر سحر ميخوانمش، چونان كتابي
ميتابد از او در وجودم آفتابي
هر روز در نور و نسيم بامدادان
با اولين لبخند خورشيد
با من سخن ميگويد اين بيد:
«ميداني، اي فرزند، روزي، روزگاري
فرمان پاك اورمزدت كارفرما
آيين مهرت رهنما بود؟
نيروي تدبير تو، نور دانش تو
بر نيمي از روي زمين فرمانروا بود؟
انديشه نيكت چو خورشيدي فرا راه
گفتار نيكت، پرتوي از جان آگاه
كردار نيكت، سروري را رهگشا بود
آن روزگاران كهن را ياد داري؟
ميبيني اكنون در چه حالي، در چه كاري؟
ميداني آيا تخت و ايوانت كجا بود؟
اي مانده اينك، بسته در زنجير تحقير
زنجير تقدير
زنجير تزوير
زنجير...
كي جان آزادت به دورانهاي تاريخ
با اين همه خواري، زبوني آشنا بود؟
افسوس، افسوس
زهر سياه نااميدي
اين قوم را مسموم كردهست
احساس شوم ناتواني
آن عزم چون پولاد را چون موم كردهست
ديريست دلها و روانها
از پرتو خورشيد دانش دور ماندهست
وان ديده در هر زبان بيدار، انگار
دور از جهان روشنايي، كور ماندهست
زنجير صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند ميسايد تو را زنجير صد بند
هرچند دشمن
مانند بيژن در بن چاهت نشاندهست
بيرون شدن زين هفتخوان را چاره ماندهست
گام نخستين: همتي در خود برانگيز
برخيز! در دامان فردوسي بياميز
شهنامه او مينمايد گوهرت را
انديشه او ميگشايد شهپرت را
جانداري او ميرهاند جانت از رنج
يكبار ديگر بر ميافرازي سرت را
فردوسي، اين داناي بيناي بشردوست
باغ خرد را در گشودهست
در مكتب «دانا تواناست»
راه رهايي را نمودهست
در هر ورق نيروي دانش را ستودهست
شهنامهاش، آزادگي را زادگاه است
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نيكي، درستي، مهر، پاكي، مكتب اوست
ناداني و سستي، كژي، انديشه بد
در پيشگاه او گناه است
بر رسم و راه داد ميخواهد جهان را
همواره سوي داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
پندي اگر ميبايدت دنياي پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسليم و خواري
هرگز نه اهل ناله و نفرين و زاري
حتي در آن دوران كه پيري مستمند است
سوي پديد آرنده گردون گردان
چون رعد، فريادش بلند است!
خورشيد شعرش، خون تازهست
در پيکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نيروست
در هستي سردرگريبان برده تو!
برخيز! در دامان فردوسي بياويز
گام نخستين است و گام آخرين است
راهي كه از چاهت برون آرد همين است.
emad176
12-08-2010, 12:14 PM
نور عشق
رهروان كوي جانان سرخوشاند
عاشقان در وصل و هجران سرخوشاند
جان عاشق، سر به فرمان ميرود
سر به فرمان سوي جانان ميرود
راه كوي ميفروشان بسته نيست
در به روي بادهنوشان بسته نيست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستي ما در سر ما عشق ماست
دل ز جام عشق او شد مي پرست
مست مست از عشق او شد مست مست
ما به سوي روشنايي ميرويم
سوي آن عشق خدايي ميرويم
دوستان! ما آشناي اين رهيم
ميرويم از اين جدايي وارهيم
نور عشق پاك او در جان ما
مرهم اين جان سرگردان ما
emad176
12-08-2010, 12:17 PM
باغ در پنجره
چه غم كه در دل اين برجهاي سيماني
ز باغ و باغچه دورم، در اين اتاق صبور
همين درخت پر از برگ سبز تازه و نغز
كه قاب پنجرهام را تمام پوشانده است
به چشم من باغي است.
وگر هزار درخت
بر آن بيفزايند
جمال پنجرة من نميكند تغيير
كه بسته راز تسلاي من به صحبت پير
-« چو قسمت ازلي بي حضور ما كردند
گر اندكي نه به وفق رضاست خرده مگير»
emad176
12-08-2010, 12:18 PM
خورشيد، با دو سرخي
سرآمد مگر روز را سروري،
كه شد چهرة دهر نيلوفري؟
حريقي است در بيشهزاران آب
مگر گشت پرپر گل آفتاب؟
همه روي دريا گل ارغوان
به هر موج تا بيكرانها روان
چه بودهست خورشيد را سرنوشت
كه دريا غمش را به خون مينوشت
جمال جهان را تماشا خوش است
تماشاي خورشيد و دريا خوش است
دو سرخي برون زايد از آفتاب
كه دريا از آن ميشود سرخ ناب
شگفتا دو سرخي، حيات و عدم
يكي سرخ شادي يكي سرخ غم!
يكي صبح، وقت فراز آمدن
گل افشاني جشن باز آمدن
يكي عصر از اوج شوكت نگون
همه سرخياش سرخي اشك و خون
درين جا كه من دارم اكنون مقام
تماشا كنم هر دو را صبح و شام
در آيينه صبح چون بنگرم
همه سرخ شادي بود ياورم
به سرخ غروبم چو افتد نگاه
مرا هست در كام اندوه، راه!
emad176
12-08-2010, 12:19 PM
شهــر
اين صبح تابناك اهورايي
نوباوة « طراوت» و « لبخند» است
اين بامداد پاك بهشت آسا
آيينة جمال خدواند است
پيروزهگون سپهر درخشانش
چون آسمان آخر اسفند است
آن گونه شسته رفته كه از اين دور
پيدا در آن شكوه دماوند است
مهري كه از نسيم رسد بر گل
همتاي مهر مادر و فرزند است
گويي كه تار و پود طبيعت نيز
از لطف اين مشاهده خرسند است
آيا نسيم روح مسيحا نيست
كز ذره ذرة زندگي آكنده است؟
دردا كه با برآمدن خورشيد
ديگر نه آن صفاي خوشآيند است
ديگر نه اين تبسم شيرين است
ديگر نه اين ترنم دلبند است
روز است و گرمتاز دغلباران
در عرصة تقلب و ترفند است
روز است و هاي و هوي رياكاران
هنگامة چه برد و چه بردند است
بازار چند و چون چپاولها
تا: خونبهاي جان بشر چند است؟
بس گونهگون فريب، كه ايمان است
بس گونهگون دروغ كه سوگند است
غارتگري به باديه اين سان نيست
نه، نه، كه اين و آن نه همانند است
تا شب همين بساط فراگير است
فردا همين روال فزاينده است
آه آن طلوع روشن زيبا را
با اين غروب تيره چه پيوند است
اين صبح و شام ميگذرد بر ما
اما بلاي جان خردمند است.
emad176
12-08-2010, 12:20 PM
مادران
نيمه شب،
از نالة مرغي كه در ژرفاي ظلمت
بال و پر ميزد
زجا جستم
نالة آن مرغ زخمي همچنان از دور ميآمد
لحظهاي در بهت بنشستم
نالة آن مرغ زخمي همچنان از دور ميآمد
ماه غمگين
ابر سنگين
خانه در غربت
نالة آن مرغ زخمي همچنان از دور ميآمد
لحظههايي شهر سرشار از صداي نالة مرغان زخمي شد
اوج اين موسيقي غمناك، در افلاك ميپيچيد!
مانده بوده سخت در حيرت كه آيا هيچكاري ميتوانستم؟
آسمان، هستي، خدا، شب، برگها چيزي
نميگفتند
آه در هر خانه اين شهر،
مادران با گريه ميخفتند،
دانستم!
emad176
12-08-2010, 12:21 PM
ايران و جوانان
ايران كهنسال
در عرصة تاريخ
در پهنة علم و ادب و دانش و فرهنگ
همواره درخشده
توانمند،
توانا
پرورده بزرگاني، نامآور
دانا
پيران كهن داشته،
در عالم يكتا!
امروز،
ايران به جوانانش نازد كه توانند
«اسب شرف از گنبد گردان بجهانند،»
در عرصة ميدان جهان نام برآرند
ايران،
ديروز به پيران خردمندش نازيد
امروز،
ايران به جوانان برومندش نازد
نسلي كه تواند
ايران را آزادتر، آبادتر از پيش بسازد
نسلي كه ز اوهام و خرافات گسسته است
اهريمن ناداني را شاخ شكسته است!
نسلي كه به ظلمتكدة جهل نمانده است
خود را به جهانهاي پر از نور رسانده است
فردا همه با نسل جوان است كه امروز
هر روز
تواناتر و آگاهتر از پيش
با تكيه به نيروي اميد و خرد خويش
در عرصة ميدان جهان راه گشايد
هر روز سرافرازتر از پيش برآيد!
emad176
12-08-2010, 12:22 PM
با كاروان صبح
گم كرده راه
در تنگة غروب
از پا درآمديم
از دست داده همرهي كاروان صبح!
شب همچو كوه بر سر ما ريخت
آواري از سياهي اندوه
ما سر به زير بال كشيديم
تاكي، كجا، دوباره برآيد نشان صبح
پاسي ز شب نرفته هيولاي تيرگي
نطع گران گشود
تيغ گران كشيد
تا چشم باز كرديم
خون روي نطع او به تلاطم رسيده بود.
گهگاه، آه، انگار
چشم ستارهاي
از دوردستها
پيغام ميفرستاد
خواهيد اگر ز مسلخ شب جان بدر بريد
خواهيد اگر دوباره به خورشيد بنگريد
از خواب بگذريد
از خواب بگذريد
اي عاشقان صبح!
هر چند عمر شوم تو اي نابكار شب
بر ما گذشت تلختر از صد هزار شب
من، با يقين روشن،
بيدار، پايدار
تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار
آغوش باز كرده سوي آسمان صبح.
emad176
12-08-2010, 12:23 PM
ستاره و . . .
تا سحر از پشت ديوار شب،
اين ديوار ظلمتپوش
دم به دم پيغام سرخ مرگ
ميرسد برگوش.
من به خود ميپيچم از پژواك اين پيغام
من به دل ميلرزم از سرماي اين سرسام
من فرو ميريزم از هم.
ميشكافد قلب شب را نعرة رگبار
ميجهد از هر طرف صدها شهاب سرخ، زرد
وز پي آن نالههاي درد
ميپيچد ميان كوچههاي سرد
زير اين آوار
تا ببينم آسمان، هستي، خدا
خوابند يا بيدار
چشم ميدوزم به اين ديوار
اين ديوار ظلمتپوش
وز هجوم درد
ميروم از هوش
آه! آنجا:
هر گلوله ميشود روشن
يك ستاره ميشود خاموش!
emad176
12-08-2010, 12:24 PM
يك آسمان پرنده
يك آسمان پرنده رها روي شاخهها،
در باغ بامداد.
يك آسمان پرنده،
سرگرم شستشو
در چشمهسار باد!
يك آسمان پرنده،
در بستر چمن
آزاد، مست، شاد...
از پشت ميلهها،
بغضي به هاي هاي شكستم،
قفس مباد!
emad176
12-08-2010, 12:25 PM
خط آتش
در پشت ميلههاي قفس، از سر ملال
با خط خوش نوشتم
بيتي به حسب حال:
« اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد كاين بنا نهاد»
چشمم ميان خط
بر روي لفظ «آتش» لرزيد، ايستاد
ديدم: هزار شاخة گل را كه بيگناه
در خط آتشاند.
بيدادهاي مشعلهافروز جنگ را
با خط خون خويش
بر خاك ميكشند!
يك قطره اشك سوزان
بر آتش اوفتاد
emad176
12-08-2010, 12:26 PM
باد در قفس
داد ترا نميبرم از ياد، در قفس
اي داد بر تو رفت چه بيداد در قفس
گويي زجان و هستي من مايه ميگرفت
فريادها كه جان تو سر داد در قفس
ديوار و در گشوده نشد، گرچه صدهزار
چون تو زدند پرپر و فرياد در قفس
چون آفتاب رفتي و من دير چون غروب
چشمم به جاي خاليات افتاد در قفس
از آن همه اميد گرامي دريغ و درد
ديگر نمانده هيچ، بجز باد در قفس.
emad176
12-08-2010, 12:27 PM
گر تو آزاد نباشي
نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
گر تو آزاد نباشي همه دنيا قفس است
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است
هر كجا هست، زمين تا به ثريا قفس است
تا كه نادان به جهان حكمروايي دارد
همه جا در نظر مردم دانا قفس است.
emad176
12-08-2010, 12:33 PM
ناسازگار
سرانجام بشر را، اين زمان، انديشناكم، سخت
بيش از پيش.
كه ميلرزم به خود از وحشت اين ياد.
نه ميبيند،
نه ميخواند،
نه ميانديشد،
اين ناسازگار، اي داد!
نه آگاهش تواني كرد، با زاري
نه بيدارش توانم كرد، با فرياد!
نميداند،
براين جمعيت انبوه و اين پيكار روزافزون
كه ره گم ميكند در خون،
ازين پس، ماتم نان ميكند بيداد!
نميداند،
زميني را كه با خون آبياري ميكند،
گندم نخواهد داد!
emad176
12-08-2010, 12:34 PM
دلافروزتر از صبح
چه زيباست كه چون صبح، پيام ظفر آريم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آريم.
چه زيباست، چو خورشيد،
درافشان و درخشان
زآفاق پر از نور، جهان را خبر آريم .
همانگونه كه خورشيد، بر اورنگ زر آيد،
خرد را بستاييم و،
بر اورنگ زر آريم.
چه زيباست، كه با مهر،
دل از كينه بشوييم.
چه نيكوست كه با عشق،
گل از خار برآريم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوييم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آريم.
اگر تيغ ببارند، جز از مهر نگوييم
وگر تلخ بگويند،
سخن از شكر آريم.
بياييد،
بياييد،
ازين عالم تاريك
دلافروزتر از صبح،
جهاني دگر آريم!
emad176
12-08-2010, 12:35 PM
رخش سپيد خورشيد
ناگاه، شيههاي سرخ
بر بام قله تابيد
در شام دره پيچيد.
رخش سپيد خورشيد،
با يالهاي افشان،
بر كوههاي مشرق،
ميتاخت،
ميخروشيد!
از نعل گرمش آتش
بر سنگ خاره ميريخت
شب، ميگريخت در غار
خون از ستاره ميريخت.
گلهاي تشنة نور
بوي سپيده دم را
از باد ميربودند.
مرغان رسته از بند
چون خيل دادخواهان،
آزاد، ميسرودند.
بر روي قلهها، شاد
ميرفت رخش، چون باد
چاهي سياه، ناگاه
دامي گشود در راه.
رخش از بلندي كوه
افتاد در بن چاه!
گلهاي تشنة نور
ماندند در سياهي
نشكفته گشت پرپر
گلبانگ صبحگاهي
مرغان رسته از بند،
در سينهها نهفتند؛
فرياد دادخواهي!
آنك! شغاد، پنهان
در جان پناه سختش.
كو رستمي كه دوزد،
با تير بر درختش؟!
emad176
12-08-2010, 12:36 PM
بر صليب
بر صليبم،
ميخكوب!
خون چكد از پيكرم، محكوم باورهاي خويش.
بودهام ديروز هم آگاه، از فرداي خويش.
مهرورزي كم گناهي نيست! ميدانم،
سزاوارم، رواست.
آنچه بر من ميرسد، زين ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهي كه زور و دشمني فرمانرواست.
مهرورزي كم گناهي نيست!
كم گناهي نيست عمري، عشق را،
چون برترين اعجاز، باور داشتن.
پرچم اين آرمان پاك را
در جهان افراشتن.
پاسخ آن، اين زمان:
تن فرو آويخته!
با ناي بي آواي خويش!
ساقة نيلوفري روييد در مرداب زهر!
اي همه گلهاي عطر آگين رنگين!
اين جسارت را ببخشاييد بر او،
اين جسارت را ببخشاييد!
جرم نابخشودني اين است:
-« ننشستي چرا بر جاي خويش؟»
جاي من بالاي اين دار است با اين تاج خار!
در گذرگاه شما،
اين تاج، تاج افتخار.
جاي من، تا ساعتي ديگر، ازين دنيا جداست،
جاي من دور از تباهيهاي دنياي شماست؛
اي همه رقصان
درون قصر باورهاي خويش!
emad176
12-08-2010, 12:52 PM
كو . . . كو . . .؟
شبي خواهد رسيد از راه،
كه ميتابد به حيرت ماه،
ميلرزد به غربت برگ،
ميپويد پريشان، باد.
فضا در ابري از اندوه
درختان سر به روي شانههاي هم
- غبارآلود و غمگين-
راز واري را به گوش يكدگر
آهسته ميگويند.
دري را بيامان در كوچههاي دور ميكوبند.
چراغ خانهاي خاموش،
درها بسته،
هيچ آهنگ پايي نيست.
كنار پنجره، نوري، نوايي نيست ...
هراسان سر به ايوان ميكشاند بيد
به جز امواج تاريكي چه خواهد ديد؟
مگر امشب، كسي با آسمان، با برگ، با مهتاب
ديداري نخواهد داشت؟
به اين مرغي كه كوكو ميزند تنها،
مگر امشب كسي پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلي در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگيز، خورشيدي نخواهد زاد؟
كسي اينگونه خاموشي ندارد ياد...
شگفت انگيز نجوايي است!
در و ديوار
به دنبال كسي انگار
ميگردند و ميپرسند:
از همسايه، از كوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
emad176
12-08-2010, 12:53 PM
با قلم ...
با قلم ميگويم:
- اي همزاد، اي همراه،
اي هم سرنوشت
هر دومان حيران بازيهاي دورانهاي زشت.
شعرهايم را نوشتي
دستخوش؛
اشكهايم را كجا خواهي نوشت؟
emad176
12-19-2010, 10:22 AM
سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت
ملال از چهره مهتاب می
ریخت
شرنگ از جام مان لبریز میشد
به زیر بال شبکوران شبگرد
سکوت شب خیال انگیز می شد
چه ره گم کرده ای در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بی حال
به جنگ این تب وحشی گرفتار
تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه
که مغز استخوان را
آب می کرد
صدای دختر نازک خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می کرد
بابا لالا نکن فریاد میزد
نمی دانست بابا نیمه جان است
بهار کوچکم باور نمی کرد
که سر تا پای من آتش فشان است
مرا می خواست تا او را به بازی
چو شب های دگر بر دوش گیرم
برایش قصه شیرین بخوانم
به
پیش چشم شهلایش بمیرم
بابا لالا نکن می کرد زاری
بسختی بسترم را چنگ می زد
ز هر فریاد خود صد تازیانه
بر این بیمار جان آهنگ می زد
به آغوشم دوید از گریه بی تاب
تن گرمم شراری در تنش ریخت
دلش از رنج جانکاهم خبر یافت
لبش لرزید و حیران در منآویخت
مرا
با دست های کوچک خویش
نوازش کرد و گریان عذر ها گفت
به آرامی چو شب از نیمه بگذشت
کنار بستر سوزان من خفت
شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح
تن تبدار من یکدم نیاسود
از آن با دخترم بازی نکردم
که مرگ سخت جان همبازیم بود
گلي را كه ديروز
به ديدار من هديه آوردي اي دوست
دور از رخ نازنين تو
امروز پژمرد
همه لطف و زيبايي اش را
كه حسرت به روي تو مي خورد و
هوش از سر ما به تاراج مي برد
گرماي شب برد
صفاي تو اما گلي پايدار است
بهشتي هميشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بي خزان
گل تا كه من زنده ام ماندگار است
فریدون مشیری
Hengameh
01-09-2011, 10:57 PM
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوش داروست
زنده یاد فریدون مشیری
روحش شاد و یادش گرامی
mehraboOon
02-20-2011, 04:26 PM
آزادي
فريدون مشيري
پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی_از شیطنت_بازی کنان
بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب می گشت،حیران،راه جو
زیر و بالا، بسته هرسو، راه او
روزنی می جست در دیوار و در
تا به آزادگی رسد بار دگر
هرچه بر جهد و تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فروافتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر، عزیز
http://www.iranvij.ir/upload/images/phov9hojngygh33ygurf.jpg
Sara12
03-06-2011, 09:55 PM
بهار را باور کن
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
Sara12
03-06-2011, 09:55 PM
جادوی بی اثر
پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
***
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
***
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
***
آن بی ستاره که عقابم نمیبرد
***
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را
Sara12
03-06-2011, 09:55 PM
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه کهبودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم ودر آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لبان جوی نشستیم .....
تو همه راز جهان ریخته در چشمان سیاهت
من همهمحو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بختخندان و زمان رام
خوشه ماه فروريخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل سنگ....
.همه دل داده به آوای شباهنگ
يادم آید تو به منگفتی از اين عشق حذرکن
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن
آب آینه عشق گذراناست
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باشفردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از اين شهرسفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش توهرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد..
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم
نهگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همهجا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر ازپيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
. مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تولرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگراز تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم نگسستمنرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب وشبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر ازآن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من ازآن کوچه گذشتم.
Sara12
03-06-2011, 09:55 PM
اشکی در گذرگاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خونحضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
ازهمان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیاهی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ایدریغ
آدمیت برنگشت
***
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمدنابجاست
قرن موسی چومبه (1)هاست
روزگار مرگ انسانیت است
***
من که از پژمردن یکشاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یکمرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایامزهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
***
صحبت ازپژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشمخلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان باجان انسان میکنند
***
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هممرگ نیسم
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بوداز روز نخست
در کویری سوت و کور
***
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
1-موسی چومبه:سمبل خیانت به وطن در قرن بیستم که دوست صمیمی پاتریس لومومبا رهبر رهایی طلبان کشور زئیربود که به او خیانت کرد و او را تحویل استعمارگران بلژیکی داد و آنها پاتریس را تکه تکه کردند
Sara12
03-06-2011, 09:56 PM
غزلی در اوج
نشسته بود خیال تو همزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان وجان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ایطراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
به خنده گفتی : تنها نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شبرا یک لحظه نور باران کرد
و در سیاهی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی براین طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در اینغروب رازی هست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ها ننشینند مهربان بامن
نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
همهدرخشش خورشید بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگین کمان ترنم جان
همه ترانه وپرواز و مستی و آواز
به هر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ایکبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بودکه از شاخه ها رها می شد
بنفشه بود که از سنگ ها برون میزد
سپیده بود کهاز برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و منغمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
کهبی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره
آه کسی نمیدانست
که خون و آتش عشق
گل همیشه بهاری است
جاودان با من
Sara12
03-06-2011, 09:56 PM
تو نسیتی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن هاو شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترابه نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درختها لب حوض
درون اینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیمروح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوحسپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت تراشناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ
اینه
دیوار
بیتو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست ازتو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستیکه ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه بالگسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رهاکردهاست
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستارهبیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشهبیدار است
تو نیستی که ببینی
Sara12
03-06-2011, 09:56 PM
ماه و سنگ
اگر ماه بودم ، بهرجا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم
وگر سنگ بودم ، بهرجا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم
اگر ماه بودی ، به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی ، بهرجا که بودم
مرا می شکستی ، مرا می شکستی !
بوسه و آتش
در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزارآفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
***
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد
بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد
Sara12
03-06-2011, 09:56 PM
آهی کشید غم زده پیری سیپد موی،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید:
یک تار مو سیاه؛
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید؛
در هم شکست چهره محنت کشیده اش،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت : ”وای!“
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های؛
دریای خاطرات زمان گذشته بود،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج، ناله جانسوز خویش را
از دور می شنید.
طوفان فرونشست…ولی دیدگان پیر،
می رفت باز در دل دریا به جست و جو…
در آب های تیره اعماق، خفته بود:
یک مشت آرزو!
Sara12
03-06-2011, 09:56 PM
آخرین جرعه این جام
همه میپرسند :
چیست در زمزمه مبهم آب ؟
چیست در همهمه دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ؟
روی این آبی آرام بلند ،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟
نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،
نه به این خلوت خاموش کبوترها ،
من به این جمله نمی اندیشم !
من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
بغض پاینده هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ،
همه را میشنوم ،
می بینم ،
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم ،
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم .
همه وقت ،
همه جا ،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم ،
تو بدان این را تنها تو بدان .
تو بیا ،
تو بمان با من تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب !
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز ،
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر،
تو ببند !
تو بخواه !
پاسخ چلچله ها را تو بگو،
قصه ابر هوا را تو بخوان !
تو بمان با من تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است ،
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
Sara12
03-06-2011, 09:57 PM
سرود گل
با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده بدود
به پرستو، به گل ، به سبزه درود ، به شکوفه ،
به صبحدم ، به نسیم
به بهاری که میرسد از راه ، چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دل هامان زمستان است
ما که خورشیدمان نمی خندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پای امیدمان فرسود
ما که در پیش چشم مان رقصید
این همه دود زیر چرخ کبود
سر راه شکوفه های بهار ، گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه شوق با تمام وجود
Sara12
03-06-2011, 09:59 PM
بهترین بهترین من
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صیحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب میکنم
بهترین بهترین من
Sara12
03-06-2011, 09:59 PM
نغمه ها
دل از سنگ بايد كه از درد عشق
ننالد خدايا دلم سنگ نيست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
كه جز غم در اين چنگ آهنگ نيست
به لب جز سرود اميدم نبود
مرا بانگ اين چنگ خاموش كرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
كه آهنگ خود را فراموش كرد
نمي دانم اين چنگي سرونوشت
چه مي خواهد از جان فرسوده ام
كجا مي كشانندم اين نغمه ها
كه يكدم نخواهند آسوده ام
دل از اين جهان بر گرفتم دريغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در اين واپسين لحظه زندگي
هنوزم در اين سينه يك آرزوست
دلم كرده امشب هواي شراب
شرابي كه از جان برآرد خروش
شرابي كه بينم در آن رقص مرگ
شرابي كه هرگز نيابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ اين چنگ را
همه زندگي نغمه ماتم است
نمي خواهم اين ناخوش آهنگ را
Sara12
03-06-2011, 10:01 PM
سایه ها
در سکوت دلنشین نیمه شب
می گذشتیم از میان کوچه ها
راز گویان هر دو غمگین هر دو شاد هر دو بودیم از همه عالم جدا
تکیه بر بازوی من می داد گرم
شعله ور از سوز خواهش ها تنش
لرزشی بر جان من می ریخت نرم
ناز آن بازو به بازو رفتنش
در نگاهش با همه پرهیز و شرم
برق می زد آرزویی دلنشین
در دل من با همه افسردگی
موج میزد اشتیاقی آتشین
زیر نور ماه دور از چشم غیر
چشم ها بر یکدگر می دوختیم
هر نفس صد راز می گفتیم و باز
در تب نا گفته ها می سوختیم
نسترن ها از سر دیوار ها
سر کشیدند از صدای پای ما
ماه می پائیدمان از روی بام
عشق می جوشید در رگهای ما
سایه هامان مهربان تر بی دریغ
یکدگر را تنگ در بر داشتند
تا میان کوچه ای با صد ملال
دست از آغوش هم برداشتند
باز هنگام جدایی در رسید
سینه ها لرزان شد و دل ها شکست
خنده ها در لرزش لب ها گریخت
اشک ها بر روی رویا ها نشست
چشم جان من به ناکامی گریست
برق اشکی در نگاه او دوید
نسترن ها سر به زیر انداختند
ماه را ابزی به کام خود کشید
تشنه تنها خسته جان آشفته حال
در دل شب می سپردم راه خویش
تا بگریم در غمش دیوانه وار
خلوتی می خواستم دلخواه خویش
Sara12
03-06-2011, 10:02 PM
زبان بسته
به او گفتند که شاعر را بیازار
که شاعر در جهان ناکام باید
چو بیند نغمه سازی رنج بسیار
سخن بسیار نیکو می سراید
به او آزار دادن یاد دادند
بنای عمر من بر باد دادند
از آن پس ماه من نامهربان شد
ز خاطر برد رسم آشنایی
غم من دید و با من سرگران شد
مرا بگذاشت با رنج جدایی
که چون باشد به صد اندوه دمساز
به شهرت می رسد این نغمه پرداز
مرا در رنج بردن سخت جان دید
جفا را لاجرم از حد فزون کرد
فغان شاعر آزرده نشنید
دل تنگ مرا دریای خون کرد
چنان از بی وفایی آتش افروخت
که سر تا پای مرغ نغمه خوان سوخت
نگفتندش که درد و رنج بسیار
دمار از روزگار دل برآرد
دل شاعر ندارد تاب آزار
که گاه از شوق هم جان می سپارد
بدین سان خاطر ما را شکستند
زبان نغمه ساز عشق بستند
Sara12
03-06-2011, 10:02 PM
نوای بینوایی
مرا می خواستی تا شاعری را
ببینی روز و شب دیوانه خویش
مرا می خواستی تا در همه شهر
ز هر کس بشنوی افسانه خویش
مرا می خواستی تا از دل من
برانگیزی نوای بینوایی
به افسون ها دهی هر دم فریبم
به دل سختی کنی بر من خدائی
مرا می خواستی تا در غزل ها
تو را زیباتر از مهتاب گوییم
تنت را در میان چشمه نور
شبانگاهان مهتابی بشورم
مرا می خواستی تا پیش مردم
تو را الهام بخش خویش خوانم
به بال نغمه های آسمانی
به بام آسمان هایت نشانم
مرا می خواستی تا از سر ناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفتر من
غم شب تا سحر بیداریم را
مرا می خواستی اما چه حاصل
برایت هرچه کردم باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر
که این یک قطره دل دریای غم بود
تو را می خواستم تا در جوانی
نمیرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه می خواهم دگر زین زندگانی
------
Sara12
03-06-2011, 10:03 PM
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور،
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ،
گفتگو از مرگ انسانيت است.
Sara12
03-06-2011, 10:03 PM
رستگاری
*برای شادمانی روح "پدر" عزیزم و قدردانی از زحمات "مادر" نازنینم *
از تو می پرسم ای اهورا
می توان در جهان جاودان زیست؟
(می رسد پاسخ از اسمان ها):
-هر که را نام نیکو بماند
جاودانی است!
از تو می پرسم ای اهورا
تا به دست اورم نام نیکو
بهترین کار در جهان چیست؟
(می رسد پاسخ از اسمان ها):
-دل به فرمان یزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوی جان های تاریک بردن.
از تو می پرسم ای اهورا
چیست سرمایه ی رستگاری؟
(می رسد پاسخ از اسمان ها):
-دل به مهر پدر اشنا کن
دین خود را به مادر ادا کن!
ای پدر....ای گرانمایه مادر
جان فدای صفای شما باد
با شما از سر و زر چه گویم
هستی من فدای شما باد!
با شما صحبت از "من"خطا رفت
من که باشم؟بقای شما باد!
ای اهورا
من که امروز در باغ گیتی
چون درختی همه برگ و بارم
رنج های گران پدر را
با کدامین زبان پاس دارم
سر به پای پدر می گذارم
جان به راه پدر می سپارم
یاد جان سوختن های مادر
لحظه ای از وجودم جدا نیست
پیش پایش چه ریزم؟که جان را
قدر یک موی مادر بها نیست
او خدا نیست...اما وفایش
کمتر از لطف و مهر خدا نیست....
*ازاشعار چاپ نشده ی "فریدون مشیری"*
Sara12
03-06-2011, 10:03 PM
سکوت
دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر یاری فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است
Sara12
03-06-2011, 10:04 PM
آسمان كبود
بهارم دخترم از خواب برخيز
شكر خندي بزن و شوري برانگيز
گل اقبال من اي غنچه ي ناز
بهار آمد تو هم با او بياميز
***
بهارم دخترم آغوش واكن
كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد
زمستان ملال انگيز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا كرد
***
بهارم، دخترم، صحرا هياهوست
چمن زير پر و بال پرستوست
كبد آسمان همرنگ درياست
كبود چشم تو زيبا تر از اوست
***
بهارم، دخترم، نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم كند گل
تماشا كن تبسم هاي او را
تبسم كن كه خود را گم كند گل
***
بهارم، دخترم، دست طبيعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاري
بهاري از تو زيبا تر نيارد
***
بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح
اميدي مي دمد در خنده تو
به چشم خويشتن مي بينم از دور
بهار دلكش آينده ي تو !
Sara12
03-06-2011, 10:04 PM
ارمغان
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟
احساس
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون مي رود فرياد امواج .
چراغي داشتم، كردند خاموش،
خروشي داشتم، كردند تاراج ...
Sara12
03-06-2011, 10:04 PM
از ژرفاي آن غرقاب
شب تاريك و « بيم موج » و گردابي چنين هائل
كجا دانند حال ما « سبكباران ساحل ها »
((حافظ ))
***
در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،
حافظ را
تشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !
ما، اينك از اعماق آن گرداب،
از ژرفاي آن غرقاب،
چنگال توفان بر گلو،
هر دم نهنگي روبرو،
هر لحظه در چاهي فرو،
تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،
در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،
***
صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،
با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،
هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛
سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :
- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))
Sara12
03-06-2011, 10:05 PM
اي عشق
اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را
ما در تو به چشم دوستي مي بينيم
اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
Sara12
03-06-2011, 10:05 PM
نمي خواهم بميرم
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
كجا بايد صدا سر داد ؟
در زير كدامين آسمان ،
روي كدامين كوه ؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد !
كجا بايد صدا سر داد ؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر ، آسمان كور است
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم .
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم !
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين بسته است .
دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق
با اين مهر ، با اين ماه
با اين خاك با اين آب ...
پيوسته است .
مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست .
جهان بيمار و رنجور است .
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است .
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم
خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي ، چه دنيائي !
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي و نور است ...
نمي خواهم بميرم ، اي خدا !
اي آسمان !
اي شب !
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است ؟
Sara12
03-06-2011, 10:05 PM
ايثار
سر از دريا برون آورد خورشيد
چو گل، بر سينه دريا، درخشيد
شراري داشت، بر شعر من آويخت
فروغي داشت، بر روي تو بخشيد !
از اوج
باران، قصيده واري،
- غمناك -
آغاز كرده بود.
مي خواند و باز مي خواند،
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش!
ناگفتني است...
اين همه غم؟!
ناشنيدني است!
***
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند: اگر تو نيز،
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!
Sara12
03-06-2011, 10:05 PM
بر آمد آفتاب
لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود .
در چشم من، وليكن ...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !
بغض
در اين جهان لا يتناهي،
آيا، به بيگناهي ماهي،
- ( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
از تنگناي سينه بر آرم ! )
گر اين تپنده در قفس پنجه هاي تو،
اين قلب بر جهنده،
آه، اين هنوز زنده لرزنده،
اينجا، كنار تابه !
در كام تان گواراست ؛
حرفي دگر ندارم ! ...
Sara12
03-06-2011, 10:07 PM
بگو كجاست؟
اي مرغ آفتاب!
زنداني ديار شب جاودانيم
يك روز، از دريچه زندان من بتاب
***
مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واكنم
با دست هاي بر شده تا آسمان پاك
خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
***
اي مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار
وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار
وين دشت خشك غمگين، افسرده بي بهار
***
اي مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد،
آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد،
گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم
تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم.
من بي قرار و تشنه ي پروازم
تا خود كجا رسم به هر آوازم...
***
اما بگو كجاست؟
آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجود
يك دم به كام دل
اشكي توان فشاند
شعري توان سرود؟
Sara12
03-06-2011, 10:08 PM
بوسه و آتش
در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزارآفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
***
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد
بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد
Sara12
03-06-2011, 10:08 PM
به هر موجي كه مي گفتم ...
به دريا شكوه بردم از شب دشت،
وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛
سري ميزد به سنگ و باز مي گشت .!
يكرانه
نه آن دريا، كه شعرش جاودانه است،
نه آن دريا، كه لبريز از ترانه ست .
به چشمانت بگو بسپار ما را،
به آن دريا كه ناپيدا كرانه ست !
Sara12
03-06-2011, 10:08 PM
ساحل در انتظار كسي بود
تا پاسخي بگويد، فرياد آب را .
با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين،
سر زير پر كشيدم و رفتم !
جواب را .
پرنيان سرد
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين، ببين كه دختر خورشيد "صبحگاه"
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
***
بنشين، مرو، هنوز به كامت نديده ايم
بنشين، مرو، هنوز كلامي نگفته ايم
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بنشين، كه با خيال تو شب ها نخفته ايم
***
بنشين، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نيست
بنشين و جاودانه به آزار من مكوش
يكدم كنار دوست نشستن گناه نيست
***
بنشين، مرو، حكايت "وقت دگر" مگوي
شايد نماند فرصت ديدار ديگري
آخر، تو نيز با منت از عشق گفتگوست
غير از ملال و رنج از اين در چه مي بري؟
***
بنشين، مرو، صفاي تمناي من ببين
امشب، چراغ عشق در اين خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشين، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است!...
***
اينك، تو رفته اي و من از راه هاي دور
مي بينمت به بستر خود برده اي پناه!
مي بينمت - نخفته - بر آن پرنيان سرد
مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه
***
درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ
خواب از تو در گريز و تو از خواب در گريز
ياد منت نشسته برابر - پريده رنگ -
با خويشتن - به خلوت دل - مي كني ستيز
Sara12
03-06-2011, 10:09 PM
پرواز
مرغ دريا بادبان هاي بلندش را
در مسير باد مي افراشت !
سينه مي سائيد بر موج هوا،
آنگونه خوش، زيبا
كه گفتي آسمان را آب مي پنداشت !
پس از باران
گل از تراوت باران صبحدم، لبريز
هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار
كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز
هزار چلچله در برج صبح مي خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست
روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز
مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است
فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز
ببين در آينه ي روزگار نقش بلا
كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز
چگونه درد شكيبايي اش نيازارد
دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز
Sara12
03-06-2011, 10:09 PM
پس از مرگ بلبل
نفس مي زند موج ...
***
نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست،
پس مي زند موج .
فغاني به فريادرس مي زند موج !
من آن رانده مانده بي شكيبم،
كه راهم به فريادرس بسته،
دست فغانم شكسته،
زمين زير پايم تهي مي كند جاي،
زمان در كنارم عبث مي زند موج !
نه درمن غزل مي زند بال،
نه در دل هوس مي زند موج !
***
رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد،
يكي برق سوزنده بايد،
كزين تنگنا ره گشايد؛
كران تا كران خار و خس مي زند موج !
***
گر اين نغمه، اين دانه اشك،
درين خاك روئيد و باليد و بشكفت،
پس از مرگ ببل، ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج !
Sara12
03-06-2011, 10:09 PM
پشت اين در
صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ي خود را درون مي برد
پنجه بر جان يكي زان جمع مي افكند و
او را با همه فرياد جانسوزش برون مي برد
مرغكان را يك به يك مي كشت و
در سطلي پر از خون سرنگون مي كرد
صحن دكان را سراسر غرق خون مي كرد
***
بسته بالان قفس
بي خيال
بر سر يك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم يكدگر را
بر سر هم خيز بر مي داشتند
***
گفتم: اي بيچاره انسان!
حال اينان حال توست!
چنگ بيداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت اين در، داس خونين، دست اوست
تا گريبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر يك لقمه
يا يك نكته، آن هم هيچ و پوچ
اين چنين دشمن چرايي؟
مي تواني بود دوست
Sara12
03-06-2011, 10:14 PM
پند
هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي از اين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
***
افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت
وين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم رنج ببين با تو چها كرد
دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد
چل سال تو را برده ي انگشت نما كرد
وآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد
***
از مادر بيچاره من ياد كن امروز :
هي جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد
جان بر سر اين كار فدا كرد
***
هان ! اي پدر پير ،
كو آن تن و آن روح سلامت ؟
كو آن قد و قامت ؟
فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !
***
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
از چشم تو آن نور كجا رفت ؟
آن خاطر پر شور كجا رفت ؟
ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه بر ديده ما رفت
***
چل سال اگر خدمت بقال نمودي
امروز به اين رنج گرفتار نبودي
***
هان اي پدر پير !
چل سال در اين مهلكه راندي
عمري به تما شا و تحمل گذراندي
ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي
آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي
***
علم پدر آموخته ام من !
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم آموخته ام من
***
اي كودك من ! مال بيندوز !
وان علم كه گفتند مياموز !
Sara12
03-06-2011, 10:14 PM
اشکی در گذرگاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خونحضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
ازهمان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیاهی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ایدریغ
آدمیت برنگشت
***
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمدنابجاست
قرن موسی چومبه (1)هاست
روزگار مرگ انسانیت است
***
من که از پژمردن یکشاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یکمرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایامزهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
***
صحبت ازپژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشمخلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان باجان انسان میکنند
***
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هممرگ نیسم
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بوداز روز نخست
در کویری سوت و کور
***
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
1-موسی چومبه:سمبل خیانت به وطن در قرن بیستم که دوست صمیمی پاتریس لومومبا رهبر رهایی طلبان کشور زئیربود که به او خیانت کرد و او را تحویل استعمارگران بلژیکی داد و آنها پاتریس را تکه تکه کردند
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
Sara12
03-06-2011, 10:14 PM
گل های کبود
ای همه گلهای از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود
مهر هرگز این چنین غمگین نتافت
باغ هرگز این چنین تنها نبود
تاجهای نازتان بر سر شکست
باد وحشی چنگ زد بر سینه تان
صبح می خندد خود آرایی کنید
اشک های یخ زده ایینه تان
رنگ عطر آویزتان بر باد رفت
عطر رنگ آمیزتان نابود شد
زندگی در لای رگها تان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد
روزگاری شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم مینمود
این زمان حال شما حال من است
ای همه گلهای از سرما کبود
روزگاری چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصه مهتاب را
این زمان دور از ملامتهای ماه
چشم می بندم که جویم خواب را
روزگاری یک تبسم یک نگاه
خوشتر از گرمای صد آغوش بود
این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاری هستیم را می نواخت
آفتاب عشق شورانگیز من
این زمان خاموش و خالی مانده است
سینه از آرزو لبریز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشک غم از لب ربود
زندگی در لای رگهایم فسرد
ای همه گلهای از سرما کبود
فریدون مشیری
Sara12
03-06-2011, 10:14 PM
برای آخرین رنج
ای آخرین رنج
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمنک
نگاه دستی در من درآویخت
دانستم این ناخوانده مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود
فریاد تلخم در گلو مرد
با خود مرا در کامظلمت ها فرو برد
در دشت ها در کوه ها
در دره های ژرف و خاموش
بر روی دریا های خون در تیرگی ها
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام
در ساحل متروک دریاهای آرام
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند
ای آخرین رنج
من خفته ام بر سینه خک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
کنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج
برخیز برخیز
از من بپرهیز
برخیز از این گور وحشت زا حذر کن
گر دست تو کوتاه شد از دامن من
بر روی بال آرزویهایم سفر کن
با روح بیمارم بیامرز
بر عشق نکامم بپیوند
Sara12
03-06-2011, 10:15 PM
از خدا صدا نمیرسد
ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره بورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردنک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر
Sara12
03-06-2011, 10:15 PM
زندگی نامه فریدون مشیری!!!!!!
و شاعري است صميمي و صادق که شعرش آينه تمام نماي احوال و صفات اوست.کلام مشيري ، منزه و محترم است. او شاعري است اديب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ مي کند.انديشه هايش انسان دوستانه و نجيب است و براي احساسات و عواطف عاشقانه از لطيف ترين و زيبا ترين واژه ها و تعبيرها سود مي جويد.
روز شماری فریدون مشیری
او شاعری است صميمي و صادق که شعرش آينه تمام نماي احوال و صفات اوست.کلام مشيري ، منزه و محترم است. او شاعري است اديب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ مي کند.انديشه هايش انسان دوستانه و نجيب است و براي احساسات و عواطف عاشقانه از لطيف ترين و زيبا ترين واژه ها و تعبيرها سود مي جويد.فريدون مشيري در سي ام شهريور ماه.1304تهران به دنيا آمد. در دوران خردسالي به شعر علاقه داشت و در دوران دبيرستان و سال هاي اول دانشگاه ، دفتري از غزل و مثنوي ترتيب داد. آشنايي با قالب هاي شعرنو، او را از ادامه ي شيوه ي کهن بازداشت، اما راهي ميانه را برگزيد. او شاعري است صميمي و صادق که شعرش آينه تمام نماي احوال و صفات اوست.کلام مشيري ، منزه و محترم است. او شاعري است اديب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ مي کند.انديشه هايش انسان دوستانه و نجيب است و براي احساسات و عواطف عاشقانه از لطيف ترين و زيبا ترين واژه ها و تعبيرها سود مي جويد. مشيري، نه اسير تعصبات سنت گرايان شد، نه مجذوب نوپردازان افراطي . راهي را که او برگزيد، همان حالت ِ نمايان ِ بنيان گذاران شعر نوين ايران بود. به اين معنا که، او شکستن قالبهاي عروضي، و کوتاه و بلند شدن مصرع ها و استفاده ي بجا و منطقي قافيه را پذيرفته و از لحاظ محتوي و مفهوم هم با نگاهي تازه و نو به طبيعت، اشياء، اشخاص و آميختن آنها با احساس و نازک انديشي هاي خاص خود، به شعرش چهره اي کاملاً مشخص داده بود . استاد برجسته " دکتر عبدالحسين زرين کوب «درباره ي فريدون مشيري گفته است: «با چنين زبان ساده، روشن و درخشاني است که فريدون واژه به واژه با ما حرف مي زند، حرف هايي که مال خود اوست، نه ابهام گرايي رندانه . شعر او سخن شاعري است که دوست ندارد در پناه جبهه ي خاص، مکتب خاص و ديدگاه خاص ، خود را از اهل عصر جدا سازد. او بي ريا عشق را مي ستايد، انسان را مي ستايد و ايران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.»فريدون مشيري در دوران شاعري خود، در هيچ عصري متوقف نشده، شعرش بازتابي است از همه ي مظاهر زندگي و حوادثي که پيرامون او در جهان گذشته و همواره، ستايشگر خوبي و پاکي و زيبايي و بيانگر همه ي احساسات و عواطف انساني بوده و بيش از همه خدمتگزار انسانيت است. فريدون مشيري، سال ها در برخي از مجلات معروف سال هاي گذشته همچون: ماهنامه سخن، مجله گشوده، سپيد و سياه قلم زده و همکاريي نزديک با نشريات داشته است.
او در سال 1333، از دواج کرد و دو فرزند بنام هاي بهار و بابک داشت که هر دو دانشگاه را به پايان رسانده و در کنار آثار او، ثمره زندگي او بودند .کتاب هاي اشعار او بترتيب عبارتند از:
تشنه توفان، گناه دريا، نايافته، ابر و کوچه، بهار را باور کن، از خاموشي، مرواريد مهر، آه باران، از ديار آشتي، با پنج سخن سرا، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده غمگين.
گزينه هاي اشعار او عبارتند از:
پرواز با خورشيد، برگزيده ها، گزينه اشعار سه دفتر، دلاويزترين، يک آسمان پرنده، و همچنين برگزيده اي از کتاب اسرار التوحيد به نام يکسان نگريستن.وي در آبان ماه 1379 در سن 74 سالگي و بر اثر بيماري، چشم از جهان فرو بست.
Sara12
03-06-2011, 10:15 PM
دو قطره پنهانی
شکست و ریخت به خک و به باد داد مرا
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
مرا به خک سپردند و آمدند و گذشت
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید
بنفشه می خندید
زمین به گرد سر آفتاب می گردید
همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو
آن گیر و دار آن تکرار
همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب نه روز
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته
غباری به چنگ باد هوا است
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی
همین تویی تو که شاید
دو قطره پنهانی
شبی که با تو درافتد غم پشیمانی
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی
تویی
همین تو
که می آوری به یادمرا
Sara12
03-06-2011, 10:15 PM
باور نداشتم که گل آرزوي من
با دست نازنين تو بر خاک اوفتد
با اين همه هنوز به جان مي پرستمت
بالله اگر که عشق چنين پاک اوفتد
مي بينمت هنوز به ديدار واپسين
گريان درآمدي که: "فريدون خدا نخواست"
غافل که من به جز تو خدايي نداشتم
اما دريغ و درد نگفتي چرا نخواست!
بيچاره دل، خطاي تو در چشم او نکوست
گويد به من، هرآنچه که او کرد، خوب کرد
فرداي ما نيامد و خورشيد آرزو
تنها سپيده اي زد و آنگه غروب کرد
بر گور عشق خويش، شباهنگ ماتمم
داني چرا نواي عزا سر نمي کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود،
من ترک دوستي ز تو باور نمي کنم
پاداش آن صفاي خدايي که در تو بود،
اين واپسين ترانه تو را يادگار باد
در قلب من ماند غم تو، يادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو يار باد
ديگر ز پا فتاده ام اي ساقي عجل
لب تشنه ام، بريز به کامم شراب را
اي آخرين پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
Sara12
03-06-2011, 10:15 PM
اخرین جرعه ی این جام
نه به ابر ؛
نه به اب ؛
نه به برگ ؛
نه به اين ابي ارام بلند ؛
نه به اين خلوت خاموش كبوترها ؛
من به اين جمله نمي انديشم !
من نٿس پاك شقايق را در سينه ي كوه ؛
صحبت چلچله ها را با صبح ؛
نبض پاينده ي هستي را ؛ در گندمزار ؛
همه را مي شنوم ؛ مي بينم !
من به اين جمله نمي انديشم !
به تو مي انديشم !
اي سراپا همه خوبي ؛
تك و تنها به تو مي انديشم !
همه وقت ؛
همه جا ؛
من به هر حال كه باشم به تو مي انديشم .
تو بدان اين را
تنها تو بدان
تو بيا ؛
تو بمان با من ؛ تنها تو بمان .
جاي مهتاب به تاريكي شب ها تو بتاب !
من ٿداي تو ؛ به جاي همه گل ها تو بخند !
پاسخ چلچله ها را تو بگو .
قصه ي ابر هوا را تو بخوان !
تو بمان با من ؛ تنها تو بمان !
من همين يك نٿس از جرعه ي جانم باقيست ؛
اخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش ....
Sara12
03-06-2011, 10:16 PM
صليبم
صليبم ،
ميخکوب !
خون چکد از پيکرم ، محکوم ِ باورهاي خويش .
بوده ام ديروز هم آگاه ، از فرداي خويش .
مهرورزي کم گناهي نيست ! مي دانم .
سزاوارم ، رواست .
آنچه بر من مي رسد ، زين ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهي که زور و دشمني فرمانرواست .
*
مهرورزي کم گناهي نيست !
کم گناهي نيست عمري ، عشق را ،
چون برترين اعجاز ، باور داشتن .
پرچم اين آرمان پاک را
در جهان افراشتن .
پاسخ آن ، اين زمان :
تن فرو آويخته !
با ناي ِ بي آواي خويش !
*
ساقه ي نيلوفري روييد در مرداب ِ زهر !
اي همه گل هاي عطر آگين ِ رنگين !
اين جسارت را ببخشاييد بر او ،
اين جسارت را ببخشاييد !
جرم نا بخشودني اين است :
« ننشستي چرا بر جاي خويش ؟ »
*
جاي من بالاي اين دار است با اين تاج ِ خار !
در گذرگاه ِ شما ،
اين تاج ، تاج ِ افتخار .
جاي من، تا ساعتي ديگر ، ازين دنيا جداست ،
جاي من دور از تباهي هاي دنياي شماست ؛
اي همه رقصان !
درون قصر ِ باورهاي خويش !
« فريدون مشيري
Sara12
03-06-2011, 10:16 PM
در میان برگهای زرد
تاب مي خورم
تاب مي خورم
مي روم به سوي مهر
مي روم به سوي ماه
در كجا به دست كيست
بند گاهواره ام ؟
برگهاي زرد
برگهاي زرد
روي راهي از ازل كشيده تا ابد
مثل چشم هاي منتظر نگاه ميكنند
در نگاهشان چگونه بنگرم
چگونه ننگرم ؟
از ميانشان چگونه بگذرم
چگونه نگذرم ؟
بسته راه چاره ام
از درون آينه
چهرهاي شكسته خسته
بانگ مي زند كه
وقت رفتن است
چهره اي شكسته خسته
از برون جواب مي دهد
نوبت من است؟
من در انتظار يك شاياره ام
حرفهاي خويش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثل قصه شنيده آه
نشنود كسي دوباره ام
اي كه بعد من درون گاهواره ات
سالهاي سال
مي روي به سوي مهر
مي روي به سوي ماه
يك درنگ
يك نگاه
روي راهي از ازل كشيده تا ابد
در ميان برگهاي زرد
مي تپد به ياد تو هنوز
قلب پاره پاره ام
Sara12
03-06-2011, 10:16 PM
کبوتر وآسمان
بگذار سر به سينه من تا كه بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد كه پيش ازين نپسندي به كار عشق
آزار اين رميده سر در كمند را
بگذار سر به سينه من تا بگويمت
اندوه چيست عشق كدامست غم كجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمري است در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم آن چنان كه اگر ببينمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شايد كه جاودانه بماني كنار من
اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني
من چون كبوتري كه پرم در هواي تو
يك شب ستاره هاي ترا دانه چين كنم
با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده هاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرم تر بتاب
Sara12
03-06-2011, 10:16 PM
اگر در كهكشاني دور
دلي يك لحظه در صد سال
ياد من كند بي شك
دل من در تمام لحظه هاي عمر
به يادش مي تپد پر شور
من اينك در دل اين كهكشان نور
اين منظومه هاي مهر
اين خورشيد هاي بوسه و لبخند
اين رخسار هاي شاد
شكوه لطٿتان را با كدامين عمر صدها ساله
پاسخ مي توانم داد؟؟
مرا اين دست هاي گرم
اين جان هاي سرشار از صفا
يك عمر پرورده ست
دلم در نور و عطر اين محبت هاي رنگين
زندگي كرده ست
نگاه مهرتان جانبخش چون خورشيد
به روي لحظه هاي من درخشيده ست
صفاي مهرتان را با سراپاي وجودم
با تمام تار و پودم
مي پذيرم - مي برم با خويش
مرا تا جاودان سرمست خواهد كرد
بيش از پيش
صفاي مهرتان همواره بر من مي ٿشاند نور
اگر از جان من يك ذره ماند در جهان
در كهكشاني دور
Sara12
03-06-2011, 10:16 PM
نيمه شب بودو غمي تازه نفس
ره خوابم زدو ماندم بيدار
ريخت از پرتو لرزنده شمع
سايه دسته گلي بر ديوار
همه گل بود ولي روح نداشت
سايه اي مضطرب ولرزان بود
چهره اي سردو غم انگيز وسياه
گوييا مرده سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندي باد
اثر از سايه به ديوار نماند
كسي نپرسيد كجا رفت كه بود
كه دمي چند در اين جا گذراند
اين منم خسته درين كلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سايه خويشم يا رب
روح اواره من كيست كجاست
Sara12
03-06-2011, 10:17 PM
بوی باران
بوی سبزه
بوی خاک
شاخه های شسته
باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس
رقص باد
نغمه ی شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگـــــــــــــــــــار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتـــــــــــــــــــــا ب
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم مسازد آفتاب
ای دریغ از ما دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
Sara12
03-06-2011, 10:17 PM
جان مي دهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازيانه او خم نميكنم
افسوس بر دو روزه هستي نمي خورم
زاري براين سراچه ماتم نمي كنم
با تازيانه هاي گرانبار جانگداز
پندارد آنكه روح مرا رام كرده است
جان سختيم نگر كه فريبم نداده است
اين بندگي كه زندگيش نام كرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر به من تنگناي ملال آور حيات
آسوده يك نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب
مي پوشم از كرشمه هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميكنم به اشك
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو كجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يك دم مرا به گوشه راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه خدا را مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانه من تازيانه را
Sara12
03-06-2011, 10:17 PM
رفت انكه در جهان هنر جز خدا نبود
رفت آنكه يك نفس ز خدايي جدا نبود
افسرد ناي و ساز و شكست و ترانه مرد
ظلمي چنين بزرگ خدايا روا نبود
بي او ز ساز عشق نوايي نمي رسد
تا بود خود به روي هنر مايه ميگذاشت
وزاين محيط قسمت او جز بلا نبود
عمري صبا به پاي نهال هنر نشست
روزي ثمر رسيد كه ديگر صبا نبود
اما صبا ترانه جاويد قرنهاست
گيرم دو روز در بر ما بود يا نبود
اي پر كشيده سوي ديار فرشتگان
چشم تو جز به عالم لاهوت وا نبود
بال و پري بزن به فضاي جهان روح
در اين قفس براي تو يك ذره جا نبود
پرواز كن كه عالم جان زير بال تست
جفاي تو در تباهي اين تنگنا بود
مرهم گذار خاطر ما در عزاي تو
جز ياد نغمه هاي تو اشك ما نبود
Sara12
03-06-2011, 10:17 PM
برگ و باد
باد پيچيد در ترانه ي برگ
برگ لرزيد از بهانه ي باد
هر كجا برگ خشك بود افتاد
باغ ناليد و گفت:
باد مباد!
در شگفتم گناه باد چه بود؟
برگ خشكيده بود باد ربود
باد هرگز نبود دشمن برگ
مردن برگ دست باد نبود
زندگي ذره ذره مي كاهد.
خشك مي كند چون برگ
مرگ نا گاه مي برد چون باد
زندگي كرده دشمني يا مرگ؟
برگ خشكم به شاخسار وجود
تا كي ان باد سرد سر برسد؟
تو هم اي دوست ذره ذره مكش!
تا نخواهم كه زود تر برسد!
فريدون مشيري
Sara12
03-06-2011, 10:17 PM
هنوز همیشه هرگز
هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه
Sara12
03-06-2011, 10:18 PM
رستگاری
از تو ميپرسم، اي اهورا
ميتوان در جهان جاودان زيست؟
(ميرسد پاسخ از آسمانها):
- هر كه را نام نيكو بماند،
جاوداني است
از تو ميپرسم، اي اهورا
تا به دست آورم نام نيكو
بهترين كار در اين جهان چيست؟
(ميرسد پاسخ از آسمانها):
- دل به فرمان يزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوي جانهاي تاريك بردن
از تو ميپرسم، اي اهورا
چيست سرمايه رستگاري؟
(ميرسد پاسخ از آسمانها):
- دل به مهر پدر آشنا كن
دين خود را به مادر ادا كن
اي پدر، اي گرانمايه مادر
جان فداي صفاي شما باد
با شما از سر و زر چه گويم
هستي من فداي شما باد
با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من كه باشم؟ بقاي شما باد
اي اهورا
من كه امروز، در باغ گيتي
چون درختي همه برگ و بارم
رنجهاي گران پدر را
با كدامين زبان پاس دارم
سر به پاي پدر ميگذارم
جان به راه پدر ميسپارم
ياد جان سوختنهاي مادر
لحظهاي از وجودم جدا نيست
پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را
قدر يك موي مادر بها نيست
او خدا نيست، اما وفايش
كمتر از لطف و مهر خدا نيست....
Sara12
03-06-2011, 10:18 PM
پوزش
گفته بود پيش از اينها: دوستي ماند به گل
دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است
در ضمير يكدگر
باغ گل روياندن است
گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آيد درست
زندگي را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گلباران كند
گفته بودم، ليك، با من كس نگفت
خاك را از ياد بردي خاك را
لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ
بذرهاي آرزويي پاك را
آب و خورشيد و نسيم و مهر را
زانچه ميبايست افزون داشتم
شوربختي بين كه با آن شوق و رنج
« در زمين شوره سنبل» كاشتم
- گل؟
چه جاي گل، گياهي برنخاست
در پي صد بار بذرافشانيام
باغ من، اينك بيابان است و بس
وندر آن من مانده با حيرانيام
پوزشم را ميپذيري،
بيگمان
عشق با اين اشكها، بيگانه نيست
دوستي بذريست، اما هر دلي
درخور پروردن اين دانه نيست.
Sara12
03-06-2011, 10:18 PM
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
این دلاویز ترین شعر جهان را همه وقت
نه به یک باروبه ده بار.که صد بار بگو
دوستم داری را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
فریدون مشیری
Sara12
03-06-2011, 10:18 PM
شنيده اي صد بار،
صداي دريا را .
***
سپرده اي بسيار،
به سبزه زارش، پروانه تماشا را .
نخوانده اي - شايد -
درين كتاب پريشان، حكايت ما را :
هميشه، در آغاز،
چو موج تازه نفس، پر خروش، در پرواز،
سرود شوق به لب، گرم مستي و آواز ...
***
سحر به بوسه خورشيد شعله ور گشتن !
شب، از جدائي مهر
به سوي ماه دويدن، فريب خوردن، باز،
دوباره برگشتن !
فرو نشستن ، برخاستن، در افتادن
دوباره جوشيدن
دوباره كوشيدن
تن از كشاكش گرداب ها به در بردن ،
هزار مرتبه با سر به سنگ غلتيدن،
همه تلاش براي رسيدن، آسودن،
رسيدني كه دهد دست،
بعد فرسودن !
هميشه در پايان،
به خود فرو رفتن. در عمق خويش. پاك شدن !
در آن صدف، كه تو « جان » خواندي اش ، گهر گشتن !
***
نه گوهري، كه شود زيوري زليخا را !
دلي به گونه خورشيد، گرم، روشن، پاك
كه جاودانه كند غرق نور دنيا را ...
***
اگر هنوز به اين بيكران نپيوستي
ز دست وامگذاري اميد فردا را!
Sara12
03-06-2011, 10:19 PM
دلاويزترين
از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :
سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !
آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !
همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ... ))
من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها مي شد باز .
غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،
در لحظه شيرين شكفتن !
خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !
***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »
تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو
Sara12
03-06-2011, 10:19 PM
در میان برگهای زرد
در میان برگهای زرد
تاب می خورم
تاب می خورم
می روم به سوی مهر
می روم به سوی ماه
در کجا به دست کیست
بند گاهواره ام ؟
برگهای زرد
برگهای زرد
روی راهی از ازل کشیده تا ابد
مثل چشم های منتظر نگاه میکنند
در نگاهشان چگونه بنگرم
چگونه ننگرم ؟
از میانشان چگونه بگذرم
چگونه نگذرم ؟
بسته راه چاره ام
از درون اینه
چهرهای شکسته خسته
بانگ می زند که
وقت رفتن است
چهره ای شکسته خسته
از برون جواب می دهد
نوبت من است؟
من در انتظار یک شایاره ام
حرفهای خویش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثل قصه شنیده آه
نشنود کسی دوباره ام
ای که بعد من درون گاهواره ات
سالهای سال
می روی به سوی مهر
می روی به سوی ماه
یک درنگ
یک نگاه
روی راهی از ازل کشیده تا ابد
در میان برگهای زرد
می تپد به یاد تو هنوز
قلب پاره پاره ام
Sara12
03-06-2011, 10:19 PM
من دلم ميخواهد
خانهاي داشته باشم پر دوست،
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو...؛
هر کسي ميخواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند.
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست...
بر درش برگ گلي ميکوبم
روي آن با قلم سبزبهار
مينويسم اي يار
خانهي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد ديگر
" خانه دوست کجاست؟ "
فريدون مشيري
mozhgan
04-17-2011, 06:17 AM
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه کهبودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم ودر آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لبان جوی نشستیم .....
تو همه راز جهان ریخته در چشمان سیاهت
من همهمحو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بختخندان و زمان رام
خوشه ماه فروريخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل سنگ....
.همه دل داده به آوای شباهنگ
يادم آید تو به منگفتی از اين عشق حذرکن
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن
آب آینه عشق گذراناست
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باشفردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از اين شهرسفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش توهرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد..
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم
نهگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همهجا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر ازپيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
. مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تولرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگراز تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم نگسستمنرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب وشبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر ازآن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من ازآن کوچه گذشتم.
mozhgan
04-17-2011, 06:17 AM
اشکی در گذرگاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خونحضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
ازهمان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیاهی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ایدریغ
آدمیت برنگشت
***
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمدنابجاست
قرن موسی چومبه (1)هاست
روزگار مرگ انسانیت است
***
من که از پژمردن یکشاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یکمرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایامزهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
***
صحبت ازپژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشمخلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان باجان انسان میکنند
***
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هممرگ نیسم
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بوداز روز نخست
در کویری سوت و کور
***
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
mozhgan
04-17-2011, 06:17 AM
آخرین جرعه این جام
همه میپرسند :
چیست در زمزمه مبهم آب ؟
چیست در همهمه دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ؟
روی این آبی آرام بلند ،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟
نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،
نه به این خلوت خاموش کبوترها ،
من به این جمله نمی اندیشم !
من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
بغض پاینده هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ،
همه را میشنوم ،
می بینم ،
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم ،
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم .
همه وقت ،
همه جا ،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم ،
تو بدان این را تنها تو بدان .
تو بیا ،
تو بمان با من تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب !
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز ،
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر،
تو ببند !
تو بخواه !
پاسخ چلچله ها را تو بگو،
قصه ابر هوا را تو بخوان !
تو بمان با من تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است ،
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
mozhgan
04-17-2011, 06:18 AM
نغمه ها
دل از سنگ بايد كه از درد عشق
ننالد خدايا دلم سنگ نيست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
كه جز غم در اين چنگ آهنگ نيست
به لب جز سرود اميدم نبود
مرا بانگ اين چنگ خاموش كرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
كه آهنگ خود را فراموش كرد
نمي دانم اين چنگي سرونوشت
چه مي خواهد از جان فرسوده ام
كجا مي كشانندم اين نغمه ها
كه يكدم نخواهند آسوده ام
دل از اين جهان بر گرفتم دريغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در اين واپسين لحظه زندگي
هنوزم در اين سينه يك آرزوست
دلم كرده امشب هواي شراب
شرابي كه از جان برآرد خروش
شرابي كه بينم در آن رقص مرگ
شرابي كه هرگز نيابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ اين چنگ را
همه زندگي نغمه ماتم است
نمي خواهم اين ناخوش آهنگ را
mozhgan
04-17-2011, 06:18 AM
نمي خواهم بميرم
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
كجا بايد صدا سر داد ؟
در زير كدامين آسمان ،
روي كدامين كوه ؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد !
كجا بايد صدا سر داد ؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر ، آسمان كور است
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم .
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم !
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين بسته است .
دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق
با اين مهر ، با اين ماه
با اين خاك با اين آب ...
پيوسته است .
مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست .
جهان بيمار و رنجور است .
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است .
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم
خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي ، چه دنيائي !
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي و نور است ...
نمي خواهم بميرم ، اي خدا !
اي آسمان !
اي شب !
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است ؟
mozhgan
04-17-2011, 06:18 AM
گل های کبود
ای همه گلهای از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود
مهر هرگز این چنین غمگین نتافت
باغ هرگز این چنین تنها نبود
تاجهای نازتان بر سر شکست
باد وحشی چنگ زد بر سینه تان
صبح می خندد خود آرایی کنید
اشک های یخ زده ایینه تان
رنگ عطر آویزتان بر باد رفت
عطر رنگ آمیزتان نابود شد
زندگی در لای رگها تان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد
روزگاری شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم مینمود
این زمان حال شما حال من است
ای همه گلهای از سرما کبود
روزگاری چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصه مهتاب را
این زمان دور از ملامتهای ماه
چشم می بندم که جویم خواب را
روزگاری یک تبسم یک نگاه
خوشتر از گرمای صد آغوش بود
این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاری هستیم را می نواخت
آفتاب عشق شورانگیز من
این زمان خاموش و خالی مانده است
سینه از آرزو لبریز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشک غم از لب ربود
زندگی در لای رگهایم فسرد
ای همه گلهای از سرما کبود
mozhgan
04-17-2011, 06:19 AM
از خدا صدا نمیرسد
ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره بورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردنک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر
mozhgan
04-17-2011, 06:20 AM
برگ و باد
باد پيچيد در ترانه ي برگ
برگ لرزيد از بهانه ي باد
هر كجا برگ خشك بود افتاد
باغ ناليد و گفت:
باد مباد!
در شگفتم گناه باد چه بود؟
برگ خشكيده بود باد ربود
باد هرگز نبود دشمن برگ
مردن برگ دست باد نبود
زندگي ذره ذره مي كاهد.
خشك مي كند چون برگ
مرگ نا گاه مي برد چون باد
زندگي كرده دشمني يا مرگ؟
برگ خشكم به شاخسار وجود
تا كي ان باد سرد سر برسد؟
تو هم اي دوست ذره ذره مكش!
تا نخواهم كه زود تر برسد!
mozhgan
04-17-2011, 06:21 AM
رستگاری
از تو ميپرسم، اي اهورا
ميتوان در جهان جاودان زيست؟
(ميرسد پاسخ از آسمانها):
- هر كه را نام نيكو بماند،
جاوداني است
از تو ميپرسم، اي اهورا
تا به دست آورم نام نيكو
بهترين كار در اين جهان چيست؟
(ميرسد پاسخ از آسمانها):
- دل به فرمان يزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوي جانهاي تاريك بردن
از تو ميپرسم، اي اهورا
چيست سرمايه رستگاري؟
(ميرسد پاسخ از آسمانها)
- دل به مهر پدر آشنا كن
دين خود را به مادر ادا كن
اي پدر، اي گرانمايه مادر
جان فداي صفاي شما باد
با شما از سر و زر چه گويم
هستي من فداي شما باد
با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من كه باشم؟ بقاي شما باد
اي اهورا
من كه امروز، در باغ گيتي
چون درختي همه برگ و بارم
رنجهاي گران پدر را
با كدامين زبان پاس دارم
سر به پاي پدر ميگذارم
جان به راه پدر ميسپارم
ياد جان سوختنهاي مادر
لحظهاي از وجودم جدا نيست
پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را
قدر يك موي مادر بها نيست
او خدا نيست، اما وفايش
كمتر از لطف و مهر خدا نيست....
mozhgan
04-17-2011, 06:21 AM
هنوز همیشه هرگز
هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه
mozhgan
04-17-2011, 06:22 AM
پوزش
گفته بود پيش از اينها: دوستي ماند به گل
دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است
در ضمير يكدگر
باغ گل روياندن است
گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آيد درست
زندگي را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گلباران كند
گفته بودم، ليك، با من كس نگفت
خاك را از ياد بردي خاك را
لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ
بذرهاي آرزويي پاك را
آب و خورشيد و نسيم و مهر را
زانچه ميبايست افزون داشتم
شوربختي بين كه با آن شوق و رنج
« در زمين شوره سنبل» كاشتم
- گل؟
چه جاي گل، گياهي برنخاست
در پي صد بار بذرافشانيام
باغ من، اينك بيابان است و بس
وندر آن من مانده با حيرانيام
پوزشم را ميپذيري،
بيگمان
عشق با اين اشكها، بيگانه نيست
دوستي بذريست، اما هر دلي
درخور پروردن اين دانه نيست.
mozhgan
04-17-2011, 06:23 AM
پس از مرگ بلبل
نفس مي زند موج ...
***
نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست،
پس مي زند موج .
فغاني به فريادرس مي زند موج !
من آن رانده مانده بي شكيبم،
كه راهم به فريادرس بسته،
دست فغانم شكسته،
زمين زير پايم تهي مي كند جاي،
زمان در كنارم عبث مي زند موج !
نه درمن غزل مي زند بال،
نه در دل هوس مي زند موج !
***
رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد،
يكي برق سوزنده بايد،
كزين تنگنا ره گشايد؛
كران تا كران خار و خس مي زند موج !
***
گر اين نغمه، اين دانه اشك،
درين خاك روئيد و باليد و بشكفت،
پس از مرگ ببل، ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج !
mehraboOon
07-30-2011, 02:23 AM
http://www.marshal-modern.ir/Archive/22627.aspx (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
فریدون مشیری
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/thumb/d/d7/Fereydoon_Moshiri.jpg/200px-Fereydoon_Moshiri.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
زندگينامه فريدون مشيري
فريدون مشيري در سيام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جد پدرياش بواسطه ماموريت اداري به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقهمندان به شعر بود و در خانوده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش ميرسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت.
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal12.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
به گفته خودش:
(( در سال ۱۳۲۰ كه ايران دچار آشفتگيهايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به كشور حمله كرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينكه در همه دوران كودكيام به دليل اينكه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي كارمندي پرهيز داشتم ولي مشكلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد كه من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به كار شوم و اين كار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم با عنوان عمر ويران )) ...
http://hamid6481.persiangig.ir/image/F-Moshiri-001.JPG (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشيد، به شعر و ادبيات علاقهمند بوده و گاهي شعر مي گفته، و پدر مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمنالممالك نيز شعر ميگفته و نجم تخلص ميكرده و ديوان شعري دارد كه چاپ نشده است.
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal16.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به كار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي درگذشت كه اثري عميق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به كار ميپرداخت و شبها به تحصيل ادامه ميداد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامهها و مجلات كارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما كار اداري از يك سو و كارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشكلاتي ايجاد ميكرد .
اما مشيري كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينههاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر ميپرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سالهاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه ، و زن روز را بر عهده داشت .
فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج كرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به كار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابك (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشكده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل كردهاند
[FONT=Tahoma]
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal15.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
mehraboOon
07-30-2011, 02:24 AM
مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريباً از پانزده سالگي شروع كرد. سرودههاي نوجواني او تحت تاثير شاهنامهخوانيهاي پدرش شكل گرفته كه از آن جمله، اين شعر مربوط به پانزده سالگي اوست :
چرا كشور ما شده زيردست
چرا رشته ملك از هم گسست
چرا هر كه آيد ز بيگانگان
پي قتل ايران ببندد ميان
چرا جان ايرانيان شد عزيز
چرا بر ندارد كسي تيغ تيز
برانيد دشمن ز ايران زمين
كه دنيا بود حلقه، ايران نگين
چو از خاتمي اين نگين كم شود
همه ديدهها پر ز شبنم شود
http://www.marshal-modern.ir/Archive/22635.aspx (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است. اولين مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگي با مقدمه محمدحسين شهريار و علي دشتي به چاپ رسيد (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره اين مجموعه ميگويد:
(( چهارپارههايي بود كه گاهي سه مصرع مساوي با يك قطعه كوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافيه و هم معنا. آن زمان چندين نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سايه)، سياوش كسرايي، اخوان ثالث و محمد زهري بودند كه به همين سبك شعر ميگفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زيرا به شعر گذشته ما بياعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قديم احاطه كامل داشتيم، يعني آثار سعدي، حافظ، رودكي، فردوسي و … را خوانده بوديم، در مورد آنها بحث ميكرديم و بر آن تكيه ميكرديم))
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal18.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal19.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
http://www.marshal-modern.ir/Archive/22633.aspx (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
http://www.marshal-modern.ir/Archive/22634.aspx (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
مشيري توجه خاصي به موسيقي ايراني داشت و در پي همين دلبستگي طي سالهاي ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. ” علاقه به موسيقي در مشيري به گونهاي بوده است كه هر بار سازي نواخته ميشده مايه آن را ميگفته، مايهشناسياش را ميدانسته، بلكه ميگفته از چه رديفي است و چه گوشهاي، و آن گوشه را بسط ميداده و بارها شنيده شده كه تشخيص او در مورد برجستهترين قطعات موسيقي ايران كاملاً درست و همراه با دقت تخصصي ويژهاي همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضلالله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي ميكرد و منزل او در خيابان لالهزار (كوچهاي كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران ميآمدند هر شب موسيقي گوش ميكردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضلالله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سهتار يا ويولون ميپرداختند، و مشيري كه در آن زمان ۱۵-۱۴ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل ميداد.“
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal24.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
فريدون مشيري در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريكا سفر كرد، و مراسم شعرخواني او در شهرهاي كلن، ليمبورگ و فرانكفورت و همچنين در ۲۴ ايالت امريكا از جمله در دانشگاههاي بركلي و نيوجرسي به طور بيسابقهاي مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طي سفري به سوئد در مراسم شعرخواني در چندين شهر از جمله استكهلم و مالمو و گوتبرگ شركت كرد.
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal30.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal31.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal32.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal38.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
http://www.marshal-modern.ir/Archive/22632.aspx (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
سرانجام وي در بامداد سوم آبان ماه ۱۳۷۹ در سن ۷۴ سالگي و بر اثر بيماري، چشم از جهان فرو بست .
mehraboOon
07-30-2011, 02:24 AM
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcal27.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
سال شمار زندگي فريدون مشيري
۱۳۰۵:: تولد فريدون مشيري سي ام شهريور در تهران، خيابان عين الدوله
(خيابان ايران)
۱۳۱۱:: شروع تحصيل در دبستان اديب ، پشت مسجد سپه سالار
۱۳۱۳:: حركت به مشهد و سكونت در آنجا و تحصيل در دبستان همت
۱۳۱۹:: ادامه تحصيل در دبيرستان شاهرضا در مشهد
۱۳۲۰:: بازگشت به تهران و ادامه تحصيل در دبيرستان اديب و دارالفنون
۱۳۲۳:: چاپ شعر فرداي ما در روزنامه ايران ما
۱۳۲۴:: درگذشت مادر در ۲۸ خرداد در ۳۹ سالگي
ادامه تحصيل در آموزشگاه فني وزارت پست و تلگراف و تلفن( بعدها دانشكده مخابرات)
۱۳۲۷:: انتقال به اداره تلگراف تجريش با سمت تلگرافچي مورس
۱۳۲۸:: خبرنگار روزنامه شاهد جبهه ملي درمجلس شوراي ملي و آغاز فعاليت هاي مطبوعاتي
۱۳۳۳:: ازدواج با اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشگاه تهران
آغاز همكاري با مجله روشنفكر به مدت۱۸ سال
۱۳۳۴:: انتشار كتاب تشنه طوفان در نوروز
تولد دخترم بهار در آبان ماه
۱۳۳۵:: انتشار كتاب گناه دريا
۱۳۳۶:: انتشار چاپ دوم تشنه طوفان با افزوده هايي به نام نايافته
۱۳۳۸:: تولد پسرم بابك در اسفند ماه
دريافت نشان پيام از وزارت پست وتلگراف و تلفن
۱۳۳۹:: اول ارديبهشت انتشار شعر كوچه
۱۳۴۰:: انتشار كتاب ابر
همكاري دائمي با مجله سخن به مديريت شادروان دكتر خانلري
۱۳۴۱:: قبول عضويت شوراي نويسندگان راديو ايران
۱۳۴۴:: دريافت ديپلم ششم ادبي و راه يافتن به دانشگاه تهران
۱۳۴۵:: انتشار كتاب يكسو نگريستن ماجراهاي شيخ ابوسعيد ابوالخير
۱۳۴۶ انتشار چاپ دوم كتاب " ابر" با افزوده هايي به نام ابر و كوچه انتشار كتاب بهار را باوركن ::
۱۳۴۷::شعر خواني در شهر كرمان
۱۳۴۸:: انتشار كتاب پرواز با خورشيد
۱۳۴۹:: انتشار كتاب برگزيده اشعاردر قطع جيبي
۱۳۵۰:: همكاري با شوراي موسيقي راديو ايران ، واحد توليد
سخنراني در رضاييه ، شيراز و مدرسه عالي دماوند
مديركل روابط عمومي شركت مخابرات
۱۳۵۲:: مسافرت به اروپا ، بازديد از شهرهاي هامبورگ ، پاريس
۱۳۵۳:: شركت در سمينار شاهنامه فردوسي
۱۳۵۴:: مسافرت به لندن براي بازديد از نمايشگاه هنر اسلامي ،
مشاور مطبوعاتي مدير عامل شركت مخابرات ايران
۱۳۵۶:: انتشار كتاب از خاموشي
مسافرت به هندوستان، سخنراني دركشمير براي استادان زبان فارسي در سراسر هند
۱۳۵۷:: دريافت حكم بازنشستگي پس از ۳۳ سال خدمت اداري در فروردين ماه
:: استخدام در شركت عمران و نوسازي تهران تا بهمن ماه
۱۳۶۰:: درگذشت پدر
۱۳۶۴:: انتشار كتاب گزينه اشعار
( ريشه در خاك )
۱۳۶۵:: انتشار كتاب مرواريد مهر
۱۳۶۷:: انتشار كتاب آه ، باران
۱۳۷۱:: انتشار كتاب از ديار آشتي
۱۳۷۲:: انتشار كتاب با پنج سخن سرا
۱۳۷۵:: انتشار كتاب لحظه ها واحساس شب شعر در آلمان در شهريور ماه
۱۳۷۷:: انتشار مجموعه يك آسمان پرنده در امريكا و سخنراني و شعرخواني در ۲۳ شهر و ايالت
انتشار مجموعه دلاويزترين
انتشار نوار شب شعر در آلمان و سخنراني در فرانكفورت ، برلين ، دوسلدرف
انتشار مجموعه زيباي جاودانه با مقدمه عبدالحسين زرين كوب
انتشار كتاب آواز آن پرنده غمگين
۱۳۷۸:: انتشار چاپ هفدهم مجموعه پرواز با خورشيد
برگزاري مراسم بزرگ و بي سابقه براي گراميداشت فريدون مشيري به وسيله جوانان فرهنگ دوست در پارك نياوران در شهريور ماه و اهداي كتاب
جشن نامه به فريدون مشيري
انتشار كتاب جشن نامه فريدون مشيري با عنوان به نرمي باران ،
سخنراني در بزرگداشت بزرگان موسيقي در جزيره كيش
انتشار كتاب شكفتن ها و رستن ها مجموعه اشعار شعراي معاصر ايران ،
۱۳۷۹:: انتشار كتاب تا صبح تابناك اهورايي ، بهار
سخنراني در دانشگاه شيراز در خرداد ماه
شركت در مراسم روز پزشك در همدان در شهريور ماه
درگذشت در بامداد سوم آبان
<img style="border:0px initial initial;">
مجموعه اشعار
http://www.marshal-modern.ir/Archive/22631.aspx (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
mehraboOon
07-30-2011, 02:25 AM
از دریچه ماه
۱۳۸۴
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk23.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
دماوند
ببند پنجره را
گل و گلوله
سیمرغ و تهمتن
تا دریا
جامه دران
پرچم ظفر
ای خوش ترین ترانه
دریغ
مژدگانی اندوه
پیوند با جهان هستی
در جستجوی عدالت
شراب ارغوانی
زنده اند
داستان امام خواجه به نیشابور
پیوند جان
کوهیاران
شیران و کبوتران
زبان آتش و آهن
قهقهه
مرگ نرگس
آفرین
رستگاری (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0215.htm#p1)
تا قله با صلیب
در دوزخ زمانه
هرگز نمی پرسم
سرنوشت
آواز خورشید
تبسم نوروز
درد فراق
نسیم رهایی
با امواج
پوزش (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0215.htm#p2)
آتش
دلداری
نویدهای امید
بغض خاموشی
از دریچه ماه
شادی دوست
آزاده
قدرت اهریمنی
بوم
پیمان
از ازل تا ابد
پرتو تابان (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0215.htm#p3)
پیچک
البرز (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0215.htm#p4)
با خون شعرهایم (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0215.htm#p5)
دریاچه قو
بانوی رویاهای من
آشتی! آشتی!
اقیانوس غم
این نیز بگذرد
دست هایش
دیگر نیست
کوهک
بر بالین خرمشهر
شکرانه رهایی و پرواز
در آسیاب جهان
برگ های سوخته
پرواز و فرود
گریه خاموش
بهار سرخ
شب آخر (۲)
زنده با آرزو
نوایی هماهنگ باران
۱۳۸۴
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk22.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
در برابر شب
ابراز عشق
رنگین کمان
بر فراز ستاره
بهاری دیگر
در بهشت دوزخیان
رمز آسودگی
عقاب
بوی عشق (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0214.htm#p1)
مرثیه های غروب
(http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0214.htm#p2) در پی هر خنده (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0214.htm#p3)
در پی هر گریه (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0214.htm#p4)
نه آوا نه ترنم
عدالت (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0214.htm#p5)
شادی (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0214.htm#p6)
ای امید!
مهار مهر
گام نخستین (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0214.htm#p7)
اسرار در اسرار
دست عدل
چشم دل
آسمان با من است
غزلی در بهار
پنجره ای بر غروب
این آتش سوزنده
مانند خورشید
یادآوران
هر چه زیبایی و خوبی
پارسی
صدهزاران جان
یک آسمان نگاه
کیست...؟ آیا کیست...؟
در صحرای بردباری
با ماه
فریاد شوق
اشک پنهان
کوچ یا سفر
شبانه های شباهنگ
شفق
نوروز
افسوس بر خویش
شعله در قفس
آیینه قهر روزگاران
طاعون
فرمان پیر ما
محال پرست
پیمان زندگی
خوان هشتم
گل های بی گناه
از دام تا قفس
بیژن و منیژه در زمان دیگر
با یاد کوچه
این شعر شکسته بسته
روی بر دیوار
بیگانه
طاووس کوهسار
گل باغ اشتیاق
تسلیم
دعا
پهلوانان
سیمای آسمانی حق
ناکجا
پلید
فرعون
نوایی هماهنگ باران
نور عشق (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0214.htm#p8)
تا صبح تابناك اهورايی
۱۳۷۹
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk14.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
نوروز می رسد :
آن انتظار شيرين
در ميدان زندگی
مهربان ، زيبا ، دوست
با آسمان
حيران
باغ در پنجره (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p1)
بوی ”محبوبه شب “
بهار ، روح هستی
دوباره عشق
ستون سهند
روح باران را بگو
رگبار بی امان
راهيان مهر
خبر
با من چكار داری
خورشيد ، با دو سرخی (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p2)
غروب
گرداب
بيشه ؟ كندو ؟
اندوه بانوی بيد
شهنامه چه می گفت
دو برگ سبز
افسون
خانه بر امواج
پيام آور مهر
چقدر ...؟
افسونگر
يادها
همچنين باد
دنيا به هم نمی خورد
شهر (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p3)
مادران (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p4)
گرمای عشق
گلبانگ جهانتاب
ايران و جوانان (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p5)
يغماگران دريا
با كاروان صبح
(http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p6) ستاره و ... (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p7)
از قفس
تنها به اين اميد
سر می كشيد ياد ...
پرواز اولين
يك آسمان پرنده (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p8)
پرواز لحظه ها
چشم در راه
آن سوی نيمه شب
گوشه دل تنگی
روی لحظه های زمان
نشانه ای ز رهايی
تاراج آشيانه نيلوفر
آوازهای شاد
در دشت آسمان
خط آتش (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p9)
باد در قفس (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p10)
گر تو آزاد نباشی (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0213.htm#p11)
شرم
با شباهنگ
همزاد
به سوی جان
در چشم ستاره
آواز آن پرنده غمگين
۱۳۷۸
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk13.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
سپاس
سيمرغ
جست و جو
من می سرايم تا ...
ناسازگار (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0212.htm#p1)
چكاوك
فرمان نهانی
يك نگاه مهربان
دل افروزتر از صبح (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0212.htm#p2)
سمنزار
آواز آن پرنده غمگين
يك گردباد آتش
در عصر ارتباطات ماهواره
پشت اين در
رخش سپيد خورشيد (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0212.htm#p3)
تاج سر آفتاب
بر صليب (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0212.htm#p4)
زمين و آدمی
خواب های طلايی
بركه
با ياد دست های تو
زيبای وحشی
چه آتشی
آيينه و جمال
كو ... كو... ؟ (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0212.htm#p5)
شادی خويش
نام تو
فال
شب آخر
خار و روزگار
هم آوای برق
يك لحظه آرامش
تا روشنی های بلند آسمانی
در بهشت رويا
آب و خاك ، باد و آتش
بر بال باورها
جور دوست
خواب
بوی گل يخ بود كه ...
مسافر
گلبانگ رهايی
برگ ريزان
در يك نگاه شبنم و خورشيد
از بالای بام
بوسه و آتش
كبوتر
باغ صدف
پاييز
ناخدا
با قلم (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0212.htm#p6)
آشتی
خواب ارغوان
بهار سپيد
سه تابناك
نثار
تا سپيده
دستهای پرگلاند اين شاخهها
چه اتفاقی بايد بيفتد ؟
بر بام هفت گنبد گردون
جهان شگفتی
زمان
نوازش استاد
پرندگان باغ های نور
لحظهها و احساس
۱۳۷۴
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk12.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
آرزوي پاك
آه
دل افروزان شادي
هديه دوست
از اوج (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0211.htm#p1)
گلبانگ تو
سرود
پس از باران
سكوه روشنايي
محيط زيست
دريچه
از صداي سخن عشق
هركه با ما نيست (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0211.htm#p2)
بهار خاموش
اي واي شهريار
آيا برادرانيم ؟
شكار
حرف طرب انگيز
روح چمن
قصه شيرين
چراغ راه
ابر بي باران (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0211.htm#p3)
سحرها ، هميشه
مثل باران (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0211.htm#p4)
تا لب ايوان شما
بهاري پر از ارغوان (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0211.htm#p5)
رازنگهدارترين
ياد كنار (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0211.htm#p6)
عشق (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0211.htm#p7)
بي خبر
هيچ و باد (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0211.htm#p8)
ناگهان جوانه مي كند
قهر
نوايي تازه (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0211.htm#p9)
در كوه هاي اندوه
دل تنگ
خوش آمد بهار
سرود كوه
حصار
برف شبانه
بيهودگي
سحر
در بيشه زار يادها (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0211.htm#p10)
ذره اي در نور
ترنم رنگين
درس معلم
زبان بي زبانان
لحظه و احساس
آيا ...؟
به ياران نيمه راه
زبان معيار
آن سوي مرز بهت و حيرت
اي جان به لب آمده
حاصل عشق
آه ، آن همه خاك
لبخند سحرخيزان
چگونه ...
... زبانم بسته ست
اي داد ...
چشمان سخنگو
اي خفته روزگار
با پنج سخنسرا
۱۳۷۲
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk11.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
نگهدار ايران
خروش فردوسي
بيدار
پيام آور بيداري
نظامي
همراه آفتاب
حافظ
از ديار آشتي
۱۳۷۱
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk10.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
نسيمي از ديار آشتي
نقش
بازبان اشك ، اينك
يك آسمان پرنده
پرواز لحظه ها
آزادگي
در آيينه آسمان
گوشه ها و پرده ها
پنجره
غريق (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0209.htm#p1)
دوستي (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0209.htm#p2)
آن سوي ديوارهاي نوميدي
میتوانستی كاش ...
ارغوان
در تماشاخانه دنيا
نگاهي ، يك جهان فرياد
يگانگي (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0209.htm#p3)
دستهامان نرسيدهاست به هم (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0209.htm#p4)
يوسف
شاليزار
شور شنهاز
اميد
راز هر چه باداباد
بردبا كيست ؟
در اين اتاق كوچك
تو را كه دارم
روح سحر
داس مرگ و تير عشق
تاجي كه آسمان به سرم زد
شجاع
شير شكاران
از چشمه تا دشت
آخرين پناه
نوروز و نرگس
همچو گيسوي بلند تو شبي
زيباي جاودانه
يك گله شير وحشي
با عشق
گرگ
بگو به آن كه ، دل از بار غم ...
پنجاه و هشت ثانيه پندار
شايد محال نيست
لبخند چشم تو
نخستين نگاه
خورشيد يك غزل
امواج رهسپار
خشم
گلبانگ سپيده
اي خوب جاودانه
بي گفت و گو
كاش از پس صد هزار سال
رود و راه
اي دل
اي عشق
اي عشق
اي عشق
اي عشق
آه ، باران
۱۳۶۷
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk08.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
هميشه با تو
چگونه مي سرايي ؟
انسان باشيم
آه ، باران (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0208.htm#p1)
شب هاي كارون
پيوند دست ها
روي در روي سياهي
هاله هول (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0208.htm#p2)
آوايي از سنگر
از نور حرف مي زنم (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0208.htm#p3)
آب باريك
بهشت خاطر
جهنم سبز
باغ
از خون جوانان وطن
لبخند مبارك مسيحا
ايثار
براي بوته هاي جاودان غريب
شعر كوه ، و شعر من
كشمير
از دوردست خواب رهايي
تا سر اپرده شيرين شكر
بر شانه هاي تو
كمال الملك
درس محبت
ستاره گفت
زبان نگاه
تنها ، باد
سراب
صبح است
دو گلواژه
در گذرگاه جهان
صداي كف زدن لحظه ها
شعله بيدار
يلدا
درنگي در نهاد لحظه آغاز
آفاق پريشاني
برگ و باد
با سادگان صبور
ديلمان
در پيش آن دو بوته رنگين پامچال
با درخت
فرود
تنهاتر از هميشه
ياد يار مهربان
چراغ چشم تو
محو و مات
مادر و نرگس
نمي خواهم بميرم (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0208.htm#p4)
دوست بداريد
مرواريد مهر
۱۳۶۵
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk07.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
صداي يك تن ، در اين بيابان
قطره ، باران ، دريا
فريادهاي خاموشي (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0207.htm#p1)
دام (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0207.htm#p2)
پاسخ
طلوع
نگاهي به آسمان
شب ها كه مي سوخت
صدف
از ژرفاي آن غرقاب (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0207.htm#p3)
ما ، همان جمع پراكنده
برآمدن آفتاب
پرواز
بغض
سنگ و آيينه
بيكرانه
چشم به راه
در هاله شرم
دلي از سنگ مي خواهد
مرگ در مرداب
در بلندي هاي پرواز
به هر موجي كه مي گفتم
احساس
دريا و خورشيد
پيكار
جزر و مد
خواب ، بيدار
ارمغان
مهر مي ورزيم (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0207.htm#p4)
سه آفتاب
نيلوفرستان
شعبده
هزاران اسب سپيد
فلسفه حيات
دلاويزترين
مرواريد مهر
گزینه اشعار
۱۳۶۴
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk06a.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
نيايش (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0206.htm#p1)
آفتاب و گل (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0206.htm#p2)
رساتر از فرياد (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0206.htm#p3)
تشنه در آب
بسته
يك نفس تازه
غير از مهر تو
در آن جهان خوب (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0206.htm#p4)
ريشه در خاك
امير كبير
بادبان بر كوه
درخت و پولاد (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0206.htm#p5)
در آيينه اشك (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0206.htm#p6)
از ما با گذشت ياد كنيد
از خاموشي
۱۳۵۶
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk05.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
گلبانگ
آفرينش (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0205.htm#p1)
رنج
آب و ماه
تاريك
با برگ
زمزمه اي در بهار
مسخ (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0205.htm#p2)
غزلي شكسته
تو نيستي كه ببيني
نه خون ، نه آب ، نه آتش
در زلال شب
غارت
بهمن
گل هاي پرپر فرياد
راه
پس از غروب
بيا ، ز سنگ بپرسيم
راز
غزلي در اوج
يك گل بهار نيست
ديگري در من
اوج
همواره تويي
هفتخوان
فرياد
عمر ويران
دو قطره ، پنهاني
هنوز ، هميشه ، هرگز
اي بهار
ساقي
دور
دام خاك
شكوه رستن (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0205.htm#p3)
شكسته
سبكباران ساحل ها
دريا
نخجير
رنگين كمان گل
آوار درون
پس از مرگ بلبل (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0205.htm#p4)
همراه
فرياد هاي سوخته
حلول
با تمام اشك هايم
مسيح بر دار (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0205.htm#p5)
تنگنا
در ميان برگ هاي زرد
بهار را باور كن
۱۳۴۶
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk04.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
غبار آبي
بهت
ستوه
چراغي در افق
بگو ، كجاست
ديوار
ديگر زمين تهي ست ..... (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0204.htm#p1)
تاك
بدرود
رقص مار
سرود گل (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0204.htm#p2)
اشكي در گذرگاه تاريخ
آخرين جرعه اين جام
چتر وحشت
سفر در شب
خوشه اشك
اي هميشه خوب (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0204.htm#p3)
بهترين بهترين من
كوچ (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0204.htm#p4)
اي بازگشته
سوقات ياد
كدام غبار ....؟
ازكوه ، با كوه
طومار و تلاش
سياه
نماز شكايت
قصه
تر
خاموش
حصار
جادوي بي اثر
بهار را باور كن
ابر و كوچه
۱۳۴۱
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk03.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
خوش به حال غنچه های نيمه باز
دريای نگاه
پرنيان سرد
سرو
كبوتر و آسمان
ستاره كور
شراب شعر چشمان تو
زهر شيرين
پرواز با خورشيد (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0203.htm#p1)
چرا از مرگ می ترسيد ؟ (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0203.htm#p2)
بابا ، لالا نكن
اشك خدا
افسانه باران
سرودی در بهار
خورشيد جاوداني
براي دادش
خورشيد و جام
ترانه جاويد
همراه حافظ
باز آ
شبنم و شبچراغ
لال
صفير
در ايوان كوچك ما
جام اگر بشكست ...؟
دشت (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0203.htm#p3)
ماه وسنگ
ناقوس نيلوفر
گل هاي كبود
اشك زهره
غريبه
كوچه (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0203.htm#p4)
پند
جادوي سكوت
ابر
چراغ ميكده
درياب مرا ، دريا
دست ها ... و دست ها
سينه گرداب
بيگانه
بهار مي رسد ، اما
غبار بيابان
سفر
درياي درد
سرگردان
درخت
غريو
هنگامه
سرود آبشار
فقير (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0203.htm#p5)
دريچه
خار
پرده رنگين
شكوفه اي بر شراب
از خدا صدا نمي رسد
گناه دريا
۱۳۳۵
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk02.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
گناه دريا (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0202.htm#p1)
نغمه ها
آتش پنهان
سرگذشت گل غم
اسير (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0202.htm#p2)
شباهنگ
گل خشكيده
بعد از من
پرستش
شمع نيم مرده
پرستو
آفتاب پرست
سكوت
معراج (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0202.htm#p3)
غروب پاييز
بازگشت
آن روز شاعرم
شب های شاعر
آسمان كبود (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0202.htm#p4)
ديوانه
چشم من روشن
دوست
ای اميد نااميدی های من (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0202.htm#p5)
دروازه طلايي
برای آخرين رنج
گل اميد
خاكستر
درد
تنها
گرفتار
پشيمان
عشق بی سامان
آرزو
آغوش
رقص
مكتب عشق
شراب
غروب نابهنگام
تشنه طوفان
۱۳۳۴
http://www.fereydoonmoshiri.org/images/fmpcbk01.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
(http://shervin8060.persiangig.com/darham.htm)
تشنه طوفان
زندگی
كابوس
آسمان
برگ های سپيد دفتر من
ميگون
شعر غم انگيز
اشك شوق
آيينه شكسته
نوای بينوايی
كاروان (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0201.htm#p1)
غزل شاعر
خورشيد
آواره
تشنه
دريای خاطرات زمان (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0201.htm#p2)
آغوش اميد
ياد
چه پاييزی است
غروب غم افزا
آتش
فردای ما
زبان بسته
ميگون سيل زده
بوسه
فريب تلخ
گل و بلبل
يادگار او
خزان بهشت
دلخسته
ياد آشنا
ترانه
انتظار
شمع مرده
وداع
باد و باران
همزبان
راز شب
مرغ اسير
در آغوش مهتاب
پشيمانی
گفتگو
مرگ دل
جمال خدا
خفته
قربانی عشق
فال حافظ
چشم به راه
اسير عشق
افسانه عشق
مادر
آيينه
کيميا
تار جان
تنها ميان جمع
به ياد او
گنجينه
ديدگان
هميشه بهار
حكايت حرمان
تمنا
فردا
درسرچه داری
بی من
طبيب دل
دريا دل
آغوش
افسون
نايافته
آغوش پشيمانی
ديدار (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0201.htm#p3)
شرمسار
خنده خورشيد (http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage0201.htm#p4)
خزان جاودانی
mehraboOon
07-30-2011, 02:26 AM
كــوچـــه
بي تو، مهتابشبي، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.
من همه، محو تماشاي نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فروريخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد، تو به من گفتي:
- ” از اين عشق حذر كن!
لحظهاي چند بر اين آب نظر كن،
آب، آيينة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“
باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...
اشك در چشم تو لرزيد،
ماه بر عشق تو خنديد!
يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم،
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...
بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
http://www.marshal-modern.ir/Archive/22630.aspx
تو نیستی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها،
لب حوض
درون آیینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است
طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو
به روی هرچه در این خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی !
بهترین بهترین من...
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صیحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب میکنم
بهترین بهترین من
ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پرشود تمام جان من ز جان تو
ای همیشه خوب
ای همیشه آشنا
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لاینتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای که عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
دور از نشاط هستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود
هر جلوه ای از جهان هستی
تاب از قدم تو می رباید
هرجا که نشان مهر ونیکی است
در روح توراه می گشاید
برگی که به ساقه می نشیند
مرغی که ترانه می سراید
یک آینه صد هزار تصویر
تو آینه ای جهان جمال است
با جان و دل تو راز گوید
با طبع ترانه آفرینت
آنرا که شنیده باز گوید
گه نغمه ی دلنواز خواند
گه قصه ی جانگداز گوید
یک زخمه و صد هزار آهنگ
ساز تو دهد روح مرا قدرت پرواز
از حنجره ات
پنجره ای سوی خدا باز
احساس من و ساز تو
جان های هم آهنگ
جان من و آوای تو یاران هم آواز
گلبانگ تو روشنگر جان است
قول وغزلت پرچم شادی ست
برافراز
عاشقم عاشق معشوقه پرست
پشت پا بر همه عالم زده ام
چشم پوشیده ام از عیش جهان
دست در دامن ماتم زده ام
غم او یار وفادار من است
فال قسمت همه بر غم زده ام
همه شب باده زخوناب جگر
تا سحر رطل دمادم زده ام
جان به لب آمده از تنهایی
اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ تورا از خدا می گرفتم
وگرسنگ بودم به هرجا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی مرا میشکستی
هیچ جز یاد تو رویای دل آویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و می سوزم فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست
تا به گیتی دل از مهر تو لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاکتر از باد سحر
با تو ای غنچه ی نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
نیست جز مرگ مرا تسلیتی
عشق ناکام همین عشق من است
دلم از غصه به جان آمد و جان
باز زندانی زندان تن است
بی گمان قصه ی جان کندن من
قصه ی عشق همان کوه کن است
که تو شیرین به مزارم گویی:
این همان شاعر شیرین سخن است
وین منم تیشه به جانش زده ام
درآمد از در
بیگانه وار سنگین تلخ
نگاه منجمدش
به راستای افق مات در هوا می مانست
نگاه منجمدش را به من نمی تاباند
عزای عشق کهن را سیاه پوشیده
رخش همان سمن شیر ماه نوشیده
نگاه منجمدش خالی از نوازش و نور
نگاه منجمدش کور
از غبار غرور
هزار صحرا از شهر آشنایی دور
نگاه منجمدش
همین نه بر رخم از آتش دری نگشود
که پرس و جوی دو ناآشنا در آن گم بود
نگاه منجمدش را نگاه می کردم
تنم از این همه سردی به خویش می پیچید
دلم از این همه بیگانگی فروپاشید
نگاه منجمدش را نگاه می کردم
چگونه آن همه پیوند را زخاطر برد؟
چگونه آن همه احساس را به هیچ شمرد؟
چگونه آن همه خورشید را به خاک سپرد؟
در این نگاه
در این منجمد در این بی درد
مگر چه بود که پای مرا به سنگ آورد؟
مگر چه بود که روح مرا پریشان کرد
به خویش می گفتم:
چگونه می برد از راه یک نگاه تورا؟
چگونه دل به کسانی سپرده ای که به قهر
رها کنند و بسوزند بی گناه تورا؟
نگاه منجمدش را نگاه می کردم
چگونه صاحب این نگاه سنگ دل بوده است
دلم ناله درآمد که:
ای صبور ملول
درون سینه ی اینان نه دل
که گل بوده ست
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدارتو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی باز ازآن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحراو گل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم:حذر از عشق؟ندانم
سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق؟ندانم نتوانم
اشکی از شاخه فروریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زدو بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از آن عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از ان کوچه گذشتم
دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه دوست کجاست؟ "
موج، می آمد، چون كوه و به ساحل می خورد !
از دل تیره امواج بلند آوا،
كه غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می كشت،
نعره ای خسته و خونین ، بشریت را،
به كمك می طلبید :
- « آی آدمها ...
آی آدمها ... »
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم !
به خیالی كه قضا،
به گمانی كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاری بكند !
« دستی از غیب برون آید و كاری بكند »
هیچ یك حتی از جای نجنبیدیم !
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلكه - شاید - برهانیمش،
به كناری برسانیمش ! ..
موج، می آمد، چون كوه و به ساحل می ریخت .
با غریوی،
كه به خواموشی می پیوست .
با غریقی كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت ...
ما نمی دانستیم
این كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،
این نگونبخت كه اینگونه نگونسار شده است ،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این مائیم !
ما،
همان جمع پراكنده،
همان تنها،
آن تنها هائیم !
همه خاموش نشستیم و تماشا كردیم .
آن صدا، اما خاموش نشد .
- « ... آی آدم ها ... »
« آی آدم ها ... »
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است !
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر كجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین انداز ست .
آه، اگر با دل وجان، گوش كنیم،
آه اگر وسوسه نان را، یك لحظه فراموش كنیم،
« آی آدم ها » را
در همه جا می شنویم .
در پی آن همه خون، كه بر این خاك چكید،
ننگ مان باد این جان !
شرم مان باد این نان !
ما نشستیم و تماشا كردیم !
در شب تار جهان
در گذركاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی !
در دل این همه آشوب و پریشانی
این از پای فرو می افتد،
این كه بردار نگونسار شده ست،
این كه با مرگ درافتاده است،
این هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه !
آن انسان،
این مائیم .
ما،
همان جمع پراكنده، همان تنها،
آن تنها هائیم !
اینهمه موج بلا در همه جا می بینیم،
« آی آدم ها » را می شنویم،
نیك می دانیم،
دشتی از غیب نخواهد آمد
هیچ یك حتی یكبار نمی گوئیم
با ستمكاری نادانی، اینگونه مدارا نكنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش
مهربانی را،
دانائی را،
بر بلندای جهان،
بنشانیمش ... !
- « آی آدم ها ... !
موج می آید ... »
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها،
لب حوض
درون آیینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است
طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو
به روی هرچه در این خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی !
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خک کسی
زیر یک سنگ کبود
دردل خاک سیاه
می درخشد دو نگاه
که به ناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین همه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندرین راه دراز
می چکد بر رخ من اشک نیاز
می دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستادست کسی
روح آواره کسیت
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهایی خویش
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است
من در این اندیشه که این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه می خندد و می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بیجان تو در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد
یک کهکشان شکوفه گیلاس
نقشی کشیده بود بر آن نیلگون پرند
شعری نوشته بود بر آن آبی بلند
موسیقی بهار
چون موجی از لطافت شادی نشاط نور
در صحنه فضا مترنم بود
تالار دره راه
تا انتهای دامنه می پیمود
هر ذره وجود من از شور و حال مست
بر روی این ترنم رنگین
آغوش می گشود
اردیبهشت و دره دربند
تا هر کجا بود مسیر نگاه گل
بام و هوا درخت زمین سبزه راه گل
تا بی کران طراوت
تا دلبخواه گل
با این که دست مهر طبیعت ز شاخسار
گل می کند نثار
در پهنه خزان زده روح این دیار
یک لب خنده بازنبینم درین بهار
یک دیده بی سرشک نیابی به رهگذر
ایا من این بهشت گل و نور و نغمه را
نادیده بگذرم
یک کهکشان شکوفه گیلاس را دریغ
باید ز پشت پرده ای از اشک بنگرم
شب، همه دروازههایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود
گرم، در رگ های ما، روح شراب
همچو خون میگشت و در اعجاز بود
با نوازشهای دلخواه نسیم
نغمههای ساز در پرواز بود
در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود
بال در بال كبوترهای یاد
روح من در دوردست راز بود
همه می پرسند:
چیست در زمزمه مبهم اب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی ان ابر سپید
روی این ابی ارام بلند
که تو را می برد این گونه به ﮊفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به ان می نگری؟
نه به ابر
نه به اب
نه به برگ
نه به این ابی ارام بلند
نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صبحت چلچله را با صبح
نبض پاینده هستی را را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می شنوم می بینم
من به این جمله می اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک وتنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز.
ریسمانی کن از ان موی دراز
تو بگیر!
تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان!
تو بمان با من تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست
اخرین جرعه این جام تهی را بنوش
پرنیان سرد
بنشین، مرو، چه غم كه شب از نیمه رفته است
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
بنشین، ببین كه دختر خورشید "صبحگاه"
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما
***
بنشین، مرو، هنوز به كامت ندیده ایم
بنشین، مرو، هنوز كلامی نگفته ایم
بنشین، مرو، چه غم كه شب از نیمه رفته است
بنشین، كه با خیال تو شب ها نخفته ایم
***
بنشین، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مكوش
یكدم كنار دوست نشستن گناه نیست
***
بنشین، مرو، حكایت "وقت دگر" مگوی
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر، تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج از این در چه می بری؟
***
بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین
امشب، چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است!...
***
اینك، تو رفته ای و من از راه های دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه!
می بینمت - نخفته - بر آن پرنیان سرد
می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه
***
درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ
خواب از تو در گریز و تو از خواب در گریز
یاد منت نشسته برابر - پریده رنگ -
با خویشتن - به خلوت دل - می كنی ستیز
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان كجایید؟ ای مردمان كجایم؟
پر كرد سینهام را فریاد بی شكیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، كی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بیگناهی بشكن به هایهایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر تودههای نعش است پایی كه میگذارم
بر چشمههای خون است چشمی كه میگشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشكریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان كجایند؟ این رهزنان كیانند
تیغ است بر گلویم، حرفیست با خدایم
سیلابههای درد است رمزی كه مینویسم
خونابههای رنج است شعری كه میسرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شبها برای باران گویم حكایت خویش
با برگها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم كه زردرویی از من نمیپسندی
من چهره سرخ كردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
كنار دریا، با آب همزبان بودم .
میان توده رنگین گوش ماهی ها،
ز اشتیاق تماشا چو كودكان بودم !
به موج های رها شادباش می گفتم !
به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،
به ماهیان و به مرغابیان، چنان مجذوب،
كه راست گفتی، بیرون ازین جهان بودم .
نهیب زد دریا،
كه : - « مرد !
این همه در پیچ تاب آب مگرد !
چنین درین خس و خاشاك هرزه پوی، مپوی !
مرا در آینه آسمان تماشا كن !
دری به روی خود از سوی آسمان واكن !
دهان باز زمین در پی تو می گردد !
از آنچه بر تو نوشته ست، دیده دریا كن !
زمین به خون تو تشنه ست ، آسمانی باش !
بگرد و خود را در آن كرانه پیدا كن
بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشكیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین كه از كنار تو رفتم
یك نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا، بهای هستی من بود
گر گل خشكیده ای ز كوی تو بردم
گوشه ی تنها، چه اشك ها كه فشاندم
وان گل خشكیده را به سینه فشردم
آن گل خشكیده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو، از سوز عشق با كه بنالم
جز ز تو، درمان درد، از كه بجویم؟
من، دگر آن نیستم، به خویش مخوانم
من گل خشكیده ام، به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد كه مهر ببندم
مرگ نهیبم زند كه عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شكسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می كشم ز سینه ی پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است
در همه عالم كسی به یاد ندارد
نغمه سرایی كه یك ترانه بخواند
تنها با یك ترانه در همه ی عمر
نامش اینگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشید
نرمی مهتاب داشت، گرمی خورشید
بانگ: هزارآفرین! زهرجا بر شد
شور و سروری به جان مردم بخشید
***
نغمه، پیامی ز عشق بود و ز پیكار
مشعل شب های رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به یاران، امید و وعده به دیدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصید!
هركس به هركس رسید نام تو را پرسید
هر كه دلی داشت، بوسه داد و ببوسید!
***
یاد تو، در خاطرم همیشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بیدار
خاطره ها در ترانه ی تو نهفته ست
***
روی تو را بوسه داده ایم، چه بسیار
خاك تو را بوسه می دهیم، دگر بار
ما همگی " سوی سرنوشت" روانیم
زود رسیدی! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ی مهر است این ترانه، بدانید
بانگ اراده ست این ترانه، بخوانید
بوسه ی او را به چهره ها بنشانید
آتش او را به قله ها برسانید
در آن ستاره كسیست
كه نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشك مرا، كه میبیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره میپرسد
كه آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره كسیست
كه در تمامی این كهكشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین كه از لب خاموش اشك او پیداست
میان دوزخیان نیز، كارگاه قضا
شكستهبالتر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره كسیست
كه نیك میبیند
نه سرخی شفق، این خون بیگناهان است
كه همچو باران از تیغهای كین جاریست
نه بانگ هلهله، فریاد دادخواهان است
كه شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایكوبی و شادی كه جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
كه تیغها همه تازه است و كینهها كهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریكیست
ز بام و در، كه به خشم و خروش میبندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تكیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین كه پرتو مهر
به خانه خانه این ملك میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاك غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟! شرم میكشدم
چگونه باز نفس میكشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساكت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان كه صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره كند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاك
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، كه جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون كرد آفتاب مرا
در آن ستاره كسیست
كه جز نگاه پریشان او درین ایام
كسی نمیدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شكست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی كند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره كسیست
كه نیك میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
كه تا گلوی برادركشان دلسنگ است
یكی نمیبرد از میان خبر به خدا
كه بین امت پیغمبران او جنگ است
یكی نمیكند از بام كهكشان فریاد
كه جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره كسیست
چون من، نشسته كنار دریچه، تنهایی
دل گداختهای، جان ناشكیبایی
كه نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میكنم، همه شب
كسی به ماتم این خلق، در گریستن است.
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است
دریای نگاه
به چشمان پریرویان این شهر
به صد امید می بستم نگاهی
مگر یك تن از این ناآشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی به امیدی كه این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یكی هم، زینهمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم كرده راهی
مرا با خود به هر سویی كشاندند
شنیدم بارها از رهگذاران
كه زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من، چشم امیدم نمی خفت
كه مرغی آشیان گم كرده بودم
زهر بام و دری سر می كشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آن جا كه او بود
"دو تنها و دو سرگردان، دو بی كس"
ز خود بیگانه، از هستی رمیده
از این بی درد مردم، رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها چشیده
دل از بی همزبانی ها فسرده
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن كشیده
به خلوت، سر به زیر بال برده
به خلوت، سر به زیر بال برده
"دو تنها و دو سرگردان، دو بی كس"
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بی زبانی را گشودند
سكوت جاودانی را شكستند
مپرسید، ای سبكباران! مپرسید
كه این دیوانه ی از خود به در كیست؟
چه گویم! از كه گویم! با كه گویم!
كه این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم كه ناگاه
به دریایی درافتد بیكرانه
لبی، از قطره آبی تر نكرده
خورد از موج وحشی تازیانه
مپرسید، ای سبكباران مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده
خنده روشنی های خورشید
در دل تبرگی های فسرده
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلک برده
ناودان ناله سر داده غمناک
روز در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی دود سوی خورشید
کور سو میزند شب چراغی
ور صدایی به گوش اید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز
می برد باد تا سینه دشت
عطر خاطر نو از بهاران
می کشد کوه بر شانه خویش
انه روزگاران
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ چشم انتظار بهار است
دیر گاهی است کاین ابر انبوه
از کران تا کران تار بسته
آسمان زلال از دم او
همچو ایینه ز نگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت
پیش خورشید دیوار بسته
صبح پژمرده تر از غروب است
تا بشنویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه داروی خواب است
با دلم خنده جام گوید
پشت این ابرها آفتاب است
بادبان میکشد زورق صبح
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من
هر نفس می رسد از سینه ام این ناله به گوش
كه در این خانه دلی هست به هیچش مفروش !
چون به هیچش نفروشم ؟ كه به هیچش نخرند
هركه بار غم یاری نكشیده ست به دوش
سنگدل ، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر ، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت ! مخروش
آتش عشق بهشت است ، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است ، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی ، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا ، خنده خورشید ببین
پیش از آنی كه شود شمع وجودت خاموش !
شمع نیم مرده
چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب ها نشسته ایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم
پرستش
ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم
ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من
ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید
آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من
زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری
بعد از من
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
گل خشکیده
بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه این چشمه ام چه سود خدا را
شبنم مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه تنها چه اشک ها فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم
جز به تو درمان درد از که بجویم
من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است
شباهنگ
باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت
یا الله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که : فریدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و آنگه غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهننگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه ترا یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل
لب تشنه ام بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
اسیر
جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمیکنم
افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده است
جان سختیم نگر که فریبم نداده است
این بندگی که زندگیش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من
گر به من تنگنای ملال آور حیات
آسوده یک نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگی نسپارم به صد فریب
می پوشم از کرشمه هستی نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان میکنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت از تو کجا می توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز
ای سرنوشت هستی من در نبرد تست
بر من ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را
سرگذشت گل غم
تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می ازود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته عمر ما به هم پیوست
چون بهار جوانیم پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد
یا دلم را چو روزگار شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم مست جلوه خویش است
هر نفس تازه روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت
آتش پنهان
گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمی خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز نکامی هاست
شاخه ها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته می پرهیزند
برگها سوخته از بوسه مرگ
تک تک از شاخه فرو میریزند
می کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز نیست
غنچه ام نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست
نغمه ها
دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را
در پی هر خنده...
خنده را تا یاد دارم، شاد و شیرین و شكرریز است
چهره هایی هست اما این زمان
پیش چشم ما و پیرامونمان
خنده هاشان شوم و تلخ و نفرتانگیز است
خنده پیروزی یغماگران
سنگدل جمعی كه میخندند خوش،
بر گریه های دیگران!
غافلاند اینان كه چشم روزگار
با سرانجام چنین خوش خندههایی آشناست
گریه هایی در پی این خنده هاست!
پند
هان ای پدر پیر كه امروز
می نالی از این درد روانسوز
علم پدر آموخته بودی
واندم كه خبر دار شدی سوخته بودی
***
افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودی و ناموس فضیلت
وین هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم رنج ببین با تو چها كرد
دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد
چل سال تو را برده ی انگشت نما كرد
وآنگاه چنین خسته و آزرده رها كرد
***
از مادر بیچاره من یاد كن امروز :
هی جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد
جان بر سر این كار فدا كرد
***
هان ! ای پدر پیر ،
كو آن تن و آن روح سلامت ؟
كو آن قد و قامت ؟
فریاد كشد روح تو ، فریاد ندامت !
***
علم پدر آموخته بودی
واندم كه خبر دار شدی سوخته بودی
از چشم تو آن نور كجا رفت ؟
آن خاطر پر شور كجا رفت ؟
میراث پدر هم سر این كارهبا رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه بر دیده ما رفت
***
چل سال اگر خدمت بقال نمودی
امروز به این رنج گرفتار نبودی
***
هان ای پدر پیر !
چل سال در این مهلكه راندی
عمری به تما شا و تحمل گذراندی
دیدی همه ناپاكی و خود پاك بماندی
آوخ كه مرا نیز بدین ورطه كشاندی
***
علم پدر آموخته ام من !
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم آموخته ام من
***
ای كودك من ! مال بیندوز !
وان علم كه گفتند میاموز
پشت این در
صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پی در پی
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ی خود را درون می برد
پنجه بر جان یكی زان جمع می افكند و
او را با همه فریاد جانسوزش برون می برد
مرغكان را یك به یك می كشت و
در سطلی پر از خون سرنگون می كرد
صحن دكان را سراسر غرق خون می كرد
***
بسته بالان قفس
بی خیال
بر سر یك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم یكدگر را
بر سر هم خیز بر می داشتند
***
گفتم: ای بیچاره انسان!
حال اینان حال توست!
چنگ بیداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت این در، داس خونین، دست اوست
تا گریبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر یك لقمه
یا یك نكته، آن هم هیچ و پوچ
این چنین دشمن چرایی؟
می توانی بود دوست
پس از مرگ بلبل
نفس می زند موج ...
***
نفس می زند موج، ساحل نمی گیردش دست،
پس می زند موج .
فغانی به فریادرس می زند موج !
من آن رانده مانده بی شكیبم،
كه راهم به فریادرس بسته،
دست فغانم شكسته،
زمین زیر پایم تهی می كند جای،
زمان در كنارم عبث می زند موج !
نه درمن غزل می زند بال،
نه در دل هوس می زند موج !
***
رها كن، رها كن، كه این شعله خرد، چندان نپاید،
یكی برق سوزنده باید،
كزین تنگنا ره گشاید؛
كران تا كران خار و خس می زند موج !
***
گر این نغمه، این دانه اشك،
درین خاك روئید و بالید و بشكفت،
پس از مرگ ببل، ببینید
چه خوش بوی گل در قفس می زند موج
پس از باران
گل از تراوت باران صبحدم، لبریز
هوای باغ و بهار از نسیم و نم لبریز
صفای روی تو ای ابر مهربان بهار
كه هست دامنت از رشحه ی كرم لبریز
هزار چلچله در برج صبح می خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زیر و بم لبریز
به پای گل چه نشینم درین دیار كه هست
روان خلق زغوغای بیش و كم لبریز
مرا به دشت شقایق مخوان كه لبریز است
فضای دهر ز خونابه ی رستم، لبریز
ببین در آینه ی روزگار نقش بلا
كه شد ز خون سیاووش، جام جم لبریز
چگونه درد شكیبایی اش نیازارد
دلی كه هست به هر جا ز درد و غم لبریز
پوزش
گفته بود پیش از اینها: دوستی ماند به گل
دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است
در ضمیر یكدگر
باغ گل رویاندن است
گفته بودم: آب و خورشید و نسیمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آید درست
زندگی را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گلباران كند
گفته بودم، لیك، با من كس نگفت
خاك را از یاد بردی! خاك را
لاجرم یك عمر سوزاندی دریغ
بذرهای آرزویی پاك را
آب و خورشید و نسیم و مهر را
زانچه میبایست افزون داشتم
شوربختی بین كه با آن شوق و رنج
« در زمین شوره سنبل» كاشتم!
- گل؟
چه جای گل، گیاهی برنخاست
در پی صد بار بذرافشانیام
باغ من، اینك بیابان است و بس
وندر آن من مانده با حیرانیام!
پوزشم را میپذیری،
بیگمان
عشق با این اشكها، بیگانه نیست
دوستی بذریست، اما هر دلی
درخور پروردن این دانه نیست
رستگاری
از تو میپرسم، ای اهورا
میتوان در جهان جاودان زیست؟
(میرسد پاسخ از آسمانها):
- هر كه را نام نیكو بماند،
جاودانی است
از تو میپرسم، ای اهورا
تا به دست آورم نام نیكو
بهترین كار در این جهان چیست؟
(میرسد پاسخ از آسمانها):
- دل به فرمان یزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوی جانهای تاریك بردن
از تو میپرسم، ای اهورا
چیست سرمایه رستگاری؟
(میرسد پاسخ از آسمانها):
- دل به مهر پدر آشنا كن
دین خود را به مادر ادا كن
ای پدر، ای گرانمایه مادر
جان فدای صفای شما باد
با شما از سر و زر چه گویم
هستی من فدای شما باد!
با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من كه باشم؟ بقای شما باد!
ای اهورا
من كه امروز، در باغ گیتی
چون درختی همه برگ و بارم
رنجهای گران پدر را
با كدامین زبان پاس دارم
سر به پای پدر میگذارم
جان به راه پدر میسپارم
یاد جان سوختنهای مادر
لحظهای از وجودم جدا نیست
پیش پایش چه ریزم؟ كه جان را
قدر یك موی مادر بها نیست
او خدا نیست، اما وفایش
كمتر از لطف و مهر خدا نیست.....
ای بر سر بالینم، افسانه سرا دریا !
افسانه عمری تو، باری به سرآ دریا .
***
ای اشك شبانگاهت، آئینه صد اندوه،
وی ناله شبگیرت، آهنگ عزا دریا .
***
با كوكبه خورشید، در پای تو می میرم
بردار به بالینم ، دستی به دعا دریا !
***
امواج تو، نعشم را افكنده درین ساحل،
دریاب مرا، دریا؛ دریاب مرا، دریا .
***
ز آن گمشدگان آخر با من سخنی سر كن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا .
***
چون من همه آشوبی، در فتنه این توفان،
ای هستی ما یكسر آشوب و بلا دریا !
***
با زمزمه باران در پیش تو می گریم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا !
***
تنهائی و تاریكی آغاز كدورت هاست،
خوش وقت سحر خیزان و آن صبح و صفا دریا .
***
بردار و ببر دریا، این پیكر بی جان را
بر سینه گردابی بسپار و بیا دریا .
***
تو، مادر بی خوابی. من كودك بی آرام
لالائی خود سر كن از بهر خدا دریا .
***
دور از خس وخاكم كن، موجی زن و پاكم كن
وین قصه مگو با كس، كی بود و كجا ؟ دریا !
به پیش روی من، تا چشم یاری می كند، دریاست !
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دریا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست !
*****
خروش موج، با من می كند نجوا،
كه : - « هرل كس دل به دریا زد رهائی یافت !
كه هر كس دل به دریا زد رهائی یافت ... »
*****
مرا آن دل كه بر دریا زنم، نیست !
ز پا این بند خونین بر كنم نیست ،
امید آنكه جان خسته ام را ،
به آن نادیده ساحل افكنم نیست
زندانی دیار شب جاودانیم
یك روز، از دریچه زندان من بتاب
***
می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واكنم
با دست های بر شده تا آسمان پاك
خورشید و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشك غمزده را با صفا كنم
***
ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یكی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشك غمگین، افسرده بی بهار
***
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری كه همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشك پر شكسته ی باغ محبتم
تا كی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یك درخت رسم نغمه سر دهم.
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود كجا رسم به هر آوازم...
***
اما بگو كجاست؟
آن جا كه - زیر بال تو - در عالم وجود
یك دم به كام دل
اشكی توان فشاند
شعری توان سرود؟
گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،
بیدارم؛
گاهگاهی نیز،
وقتی چشم بر هم می گذارم،
خواب های روشنی دارم،
عین هشیاری !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خویش می گویم كه :
بیداری ست ، بیداری ست، بیداری !
***
اینك، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار،
پیش چشم این همه بیدار،
آیا خواب می بینم ؟
این منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از امید ؟
روی راهی تار و پودش نور،
از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟
***
ای زمان، ای آسمان، ای كوه، ای دریا !
خواب یا بیدار،
جاودانی باد این رؤیای رنگینم !
***
ماه، دریا را به خود می خواند و،
آب،
با كمندی، در فضاها ناپدید؛
دم به دم خود را به بالا می كشید .
جا به جا در راه این دلدادگان
اختران آویخته فانوس ها .
***
گفتم این دریا و این یك ذره راه !
می رساند عاقبت خود را به ماه !
من، چه می گویم، جدا از ماه خویش
بین ما،
افسوس،
اقیانوسها ...
***
هان ای پدر پیر كه امروز
می نالی از این درد روانسوز
علم پدر آموخته بودی
واندم كه خبر دار شدی سوخته بودی
***
افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودی و ناموس فضیلت
وین هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم رنج ببین با تو چها كرد
دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد
چل سال تو را برده ی انگشت نما كرد
وآنگاه چنین خسته و آزرده رها كرد
***
از مادر بیچاره من یاد كن امروز :
هی جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد
جان بر سر این كار فدا كرد
***
هان ! ای پدر پیر ،
كو آن تن و آن روح سلامت ؟
كو آن قد و قامت ؟
فریاد كشد روح تو ، فریاد ندامت !
***
علم پدر آموخته بودی
واندم كه خبر دار شدی سوخته بودی
از چشم تو آن نور كجا رفت ؟
آن خاطر پر شور كجا رفت ؟
میراث پدر هم سر این كارهبا رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه بر دیده ما رفت
***
چل سال اگر خدمت بقال نمودی
امروز به این رنج گرفتار نبودی
***
هان ای پدر پیر !
چل سال در این مهلكه راندی
عمری به تما شا و تحمل گذراندی
دیدی همه ناپاكی و خود پاك بماندی
آوخ كه مرا نیز بدین ورطه كشاندی
***
علم پدر آموخته ام من !
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم آموخته ام من
***
ای كودك من ! مال بیندوز !
وان علم كه گفتند میاموز !
صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پی در پی
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ی خود را درون می برد
پنجه بر جان یكی زان جمع می افكند و
او را با همه فریاد جانسوزش برون می برد
مرغكان را یك به یك می كشت و
در سطلی پر از خون سرنگون می كرد
صحن دكان را سراسر غرق خون می كرد
***
بسته بالان قفس
بی خیال
بر سر یك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم یكدگر را
بر سر هم خیز بر می داشتند
***
گفتم: ای بیچاره انسان!
حال اینان حال توست!
چنگ بیداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت این در، داس خونین، دست اوست
تا گریبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر یك لقمه
یا یك نكته، آن هم هیچ و پوچ
این چنین دشمن چرایی؟
می توانی بود دوست
نفس می زند موج ...
***
نفس می زند موج، ساحل نمی گیردش دست،
پس می زند موج .
فغانی به فریادرس می زند موج !
من آن رانده مانده بی شكیبم،
كه راهم به فریادرس بسته،
دست فغانم شكسته،
زمین زیر پایم تهی می كند جای،
زمان در كنارم عبث می زند موج !
نه درمن غزل می زند بال،
نه در دل هوس می زند موج !
***
رها كن، رها كن، كه این شعله خرد، چندان نپاید،
یكی برق سوزنده باید،
كزین تنگنا ره گشاید؛
كران تا كران خار و خس می زند موج !
***
گر این نغمه، این دانه اشك،
درین خاك روئید و بالید و بشكفت،
پس از مرگ ببل، ببینید
چه خوش بوی گل در قفس می زند موج !
گل از تراوت باران صبحدم، لبریز
هوای باغ و بهار از نسیم و نم لبریز
صفای روی تو ای ابر مهربان بهار
كه هست دامنت از رشحه ی كرم لبریز
هزار چلچله در برج صبح می خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زیر و بم لبریز
به پای گل چه نشینم درین دیار كه هست
روان خلق زغوغای بیش و كم لبریز
مرا به دشت شقایق مخوان كه لبریز است
فضای دهر ز خونابه ی رستم، لبریز
ببین در آینه ی روزگار نقش بلا
كه شد ز خون سیاووش، جام جم لبریز
چگونه درد شكیبایی اش نیازارد
دلی كه هست به هر جا ز درد و غم لبریز
بنشین، مرو، چه غم كه شب از نیمه رفته است
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
بنشین، ببین كه دختر خورشید "صبحگاه"
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما
***
بنشین، مرو، هنوز به كامت ندیده ایم
بنشین، مرو، هنوز كلامی نگفته ایم
بنشین، مرو، چه غم كه شب از نیمه رفته است
بنشین، كه با خیال تو شب ها نخفته ایم
***
بنشین، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مكوش
یكدم كنار دوست نشستن گناه نیست
***
بنشین، مرو، حكایت "وقت دگر" مگوی
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر، تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج از این در چه می بری؟
***
بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین
امشب، چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است!...
***
اینك، تو رفته ای و من از راه های دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه!
می بینمت - نخفته - بر آن پرنیان سرد
می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه
***
درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ
خواب از تو در گریز و تو از خواب در گریز
یاد منت نشسته برابر - پریده رنگ -
با خویشتن - به خلوت دل - می كنی ستیز
*****
در همه عالم كسی به یاد ندارد
نغمه سرایی كه یك ترانه بخواند
تنها با یك ترانه در همه ی عمر
نامش اینگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشید
نرمی مهتاب داشت، گرمی خورشید
بانگ: هزارآفرین! زهرجا بر شد
شور و سروری به جان مردم بخشید
***
نغمه، پیامی ز عشق بود و ز پیكار
مشعل شب های رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به یاران، امید و وعده به دیدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصید!
هركس به هركس رسید نام تو را پرسید
هر كه دلی داشت، بوسه داد و ببوسید!
***
یاد تو، در خاطرم همیشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بیدار
خاطره ها در ترانه ی تو نهفته ست
***
روی تو را بوسه داده ایم، چه بسیار
خاك تو را بوسه می دهیم، دگر بار
ما همگی " سوی سرنوشت" روانیم
زود رسیدی! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ی مهر است این ترانه، بدانید
بانگ اراده ست این ترانه، بخوانید
بوسه ی او را به چهره ها بنشانید
آتش او را به قله ها برسانید
ای مرغ آفتاب!
زندانی دیار شب جاودانیم
یك روز، از دریچه زندان من بتاب
***
می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واكنم
با دست های بر شده تا آسمان پاك
خورشید و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشك غمزده را با صفا كنم
***
ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یكی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشك غمگین، افسرده بی بهار
***
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری كه همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشك پر شكسته ی باغ محبتم
تا كی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یك درخت رسم نغمه سر دهم.
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود كجا رسم به هر آوازم...
***
اما بگو كجاست؟
آن جا كه - زیر بال تو - در عالم وجود
یك دم به كام دل
اشكی توان فشاند
شعری توان سرود؟
در این جهان لا یتناهی،
آیا، به بیگناهی ماهی،
- ( بغضم نمی گذارد، تا حرف خویش را
از تنگنای سینه بر آرم ! )
گر این تپنده در قفس پنجه های تو،
این قلب بر جهنده،
آه، این هنوز زنده لرزنده،
اینجا، كنار تابه !
در كام تان گواراست ؛
حرفی دگر ندارم ! ...
باران، قصیده واری،
- غمناك -
آغاز كرده بود.
***
می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
***
پرسیدم این نوای حزین در عزای كیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!
در آن شب تاریك وآن گرداب هول انگیز،
حافظ را
تشویش توفان بود و « بیم موج » دریا بود !
ما، اینك از اعماق آن گرداب،
از ژرفای آن غرقاب،
چنگال توفان بر گلو،
هر دم نهنگی روبرو،
هر لحظه در چاهی فرو،
تن پاره پاره، نیمه جان، در موج ها آویخته،
در چنبر این هشت پایان دغل، خون از سراپا ریخته،
***
صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،
با ماتم این كشتی بی ناخدای بخت برگشته،
هر چند، امید رهائی مرده در دل ها؛
سر می دهیم این آخرین فریاد درد آلود را :
- (( ... آه، ای سبكباران ساحل ها ... ! ))
چشم من روشن
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون م***
که خدا بر تو نخواهد بخشید
من آن طفل آزاده سر خوشم
که با اسب آشفته یال خیال
درین کوچه پس کوچه ماه و سال
چهل سال نا آشنا رانده ام
ز سیمای بیرحم گردون پیر
در اوراق بیرنگ تاریخ کور
همه تازه های جهان دیده ام
همه قصه های کهن خوانده ام
چهل سال در عین رنج و نیاز
سر از بخشش مهر پیچیده ام
رخ از بوسه ماه گردانده ام
به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به هر جا که آزاده ای یافتم
به جامش اگر مینوانسته ام
می افکنده ام گل برافشانده ام
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذار وجود
کسی را بجز خود نگریانده ام
چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفته ای بیش نیست
خدایا نه خارم چرا مانده ام
عدالت
گفت روزی به من خدای بزرگ
نشدی از جهان من خشنود!
این همه لطف و نعمتی كه مراست
چهرهات را به خندهای نگشود!
این هوا، این شكوفه، این خورشید
عشق، این گوهر جهان وجود
این بشر، این ستاره، این آهو
این شب و ماه و آسمان كبود!
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان، سری به سجده فرود!
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتی نشنود!
وین زمان هم در آستانه مرگ
بیشكایت نمیكنی بدرود!
گفتم: آری درست فرمودی
كه درست است هرچه حق فرمود
خوش سراییست این جهان، لیكن
جان آزادگان در آن فرسود
جای اینها كه بر شمردی، كاش
در جهان ذرهای عدالت بود.
نور عشق
رهروان كوی جانان سرخوشاند
عاشقان در وصل و هجران سرخوشاند
جان عاشق، سر به فرمان میرود
سر به فرمان سوی جانان میرود
راه كوی میفروشان بسته نیست
در به روی بادهنوشان بسته نیست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستی ما در سر ما عشق ماست
دل ز جام عشق او شد می پرست
مست مست از عشق او شد مست مست
ما به سوی روشنایی میرویم
سوی آن عشق خدایی میرویم
دوستان! ما آشنای این رهیم
میرویم از این جدایی وارهیم
نور عشق پاك او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما
بوی عشق
شب، همه دروازههایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود
گرم، در رگ های ما، روح شراب
همچو خون میگشت و در اعجاز بود
با نوازشهای دلخواه نسیم
نغمههای ساز در پرواز بود
در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود
بال در بال كبوترهای یاد
روح من در دوردست راز بود
davida
04-18-2018, 06:26 PM
اشعار فریدون مشیری
شنیدم مصرعی شیوا ، که شیرین بود مضمونش!
منم مجنون آن لیلا ، که صد لیلاست مجنونش!
غم عشق تو را نازم ، چنان در سینه رخت افکند؛
که غم های دگر را کرد از این خانه بیرونش . . .
شعرهای فریدون مشیری
درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین!
بی تو بودن، درد دارد!
می زند من را زمین
می زند بی تو مرا،
این خاطراتت روز و شب
درد پیگیر من است،
صعب العلاج یعنی همین!
سروده های فریدون مشیری
سیه چشمی، به کار عشق استاد،
به من درس محبت یاد می داد!
مرا از یاد برد آخر، ولی من
بجز او، عالمی را بردم از یاد!
دیوان فریدون مشیری
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
شعر فریدون مشیری برای سهراب سپهری
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
“خانه دوست کجاست؟ “
شعرهای فریدون مشیری
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوش تر از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم.
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی ، که شور هستی از تست.
شراب جام خورشیدی، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو، مستی از تست
به آسانی، مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند: دل از عشق برگیر !
که نیرنگ است و افسون است و جادوست !
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است ، اما ! …نوشداروست!
چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد؛
غمی شیرین دلم را می نوازد.
اگر مرگم به نامردی نگیرد؛
مرا مهرِ تو در دل جاودانی است.
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛
ترا دارم که مرگم زندگانی است.
sisinozari
04-23-2018, 05:57 PM
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم :
“حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم”
باز گفتم که: ” تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
Mohamad
04-23-2018, 10:53 PM
درود
خداوند مهندس عماد استارتر تاپیک را رحمت کنه
خیلی زود و در جوانی از این دنیا رفت
مهندسی کامپیوتر با روحی لطیف و طبع شاعرانه ...
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.