mozhgan
03-02-2011, 01:32 AM
ادبیات چیست؟
گزیدهای از مقدمة کتاب «نظریة ادبی» نوشتة «تری ایگلتون»
میتوان مطلب را با این سوال شروع کرد که: ادبیات چیست؟
کوششهای بسیاری برای تعریف ادبیات صورت گرفته است. به عنوان مثال، ادبیات را میتوان نوشتهای تخیلی به معنای داستان یا نوشتهای که حقیقی نیست تعریف کرد. که این تعریف کاملی نیست. ادبیات قرن هفدهم انگلیس صرفا آثار شکسپیر، وبستر، مارول و میلتون را شامل نمیشود، بلکه گسترة آن مقالات فرانسیس بیکن، خطابههای جاندان زندگینامة معنوی بونیان و نوشتههای سرتوماس براون را نیز دربرمیگیرد. حتی میتوان لویاتانِ هابز و یا تاریخ قیام کلاندرن را نیز در این محدوده جای داد.
تمایز میان «داستان» و «واقعیت» راهشگا به نظر نمیرسد. چرا که خود این تمایز سوالبرانگیز است.
در اواخر قرن شانزدهم و اوائل قرن هفدهم در زبان انگلیسی واژة «رمان» در مورد حوادث واقعی وتخیلی، هر دو، به کار میرفت و حتی گزارشهای خبری به ندرت واقعی تلقی میشد. رمانها و گزارشهای خبری مشخصا نه واقعی تلقی میشد و نه تخیلی.
شاید بتوان ادبیات را نه بر مبنای «داستانی» یا «تخیلی» بودن بلکه براین اساس که زبان را به شیوة خاصی به کار میگیرد تعریف کرد. به موجب این نظریه، ادبیات نوعی نوشته است که به گفتة منتقد روس، یاکوبسن، نمایشگر «درهم ریختن سازمان یافتة گفتار متداول است.» ادبیات زبان معمول را دگرگون میکند، قوت میبخشد و به گونهای نظام یافته آن را از گفتار روزمره منحرف میسازد.
این تعریف از ادبی بودن را در واقع فرمالیستهای روسی مطرح کردند. فرمالیستها که منتقدینی مبارز و جدلی بودند اصول نیمه رازآمیز نمادگرایی را که پیش از آنها وارد قلمرو نقد ادبی شده بود رد کردند و با روحیهای عملی و علمی توجه خود را به واقعیت مادی خود اثر ادبی معطوف نمودند. نقد میبایست هنر را از رمز و راز جدا سازد و ماهیت حقیقی اثر ادبی را مورد بررسی قرار دهد. از دیدگاه آنها ادبیات نظام ویژهای از زبان بود نه چیزی شبیه مذهب و روانشانسی و یا جامعه شناسی. نظامی که قوانین، ساختارها و ابزار خاص خود را داشت که باید به مطالعة آنها میپرداخت نه این که آنها رابه چیزی دیگر تقلیل داد.
اثر ادبی وسیلهای برای بیان عقاید، انعکاسی از واقعیت اجتماعی و یا تحقق بخشیدن به حقیقتی متعالی نبود، بلکه واقعیتی مادی بود که کارکرد آن همچون عملکرد یک ماشین قابل تحلیل بود. اثر ادبی ساخته شده بود نه مقاصد یا احساسات و اشتباه بود اگر آن را تراوشی از ذهن نویسنده به شمار میآوردند. اوسیپ بریک به ظرافت میگوید: «حتی اگر پوشکین هم وجود نداشت، کتاب اژنانگین نوشته میشد.»
فرمالیسم اساسا کاربرد زبانشناسی در مطالعة ادبیات بود؛ و به دلیل آن که زبانشناسی مورد بحث زبانشناسی صوری بود که بیشتر با ساختارهای زبانی سر و کار داشت تا گفتار متداول، فرمالیستها ترجیح میدادند به جای تحلیل محتوی به بررسی فرم بپردازند.
محتوی صرفا انگیزهای برای فرم بود. «دن کیشوت» اثری دربارة شخصیتی به این نام نیست، بلکه وسیلهای است برای گردآوری فنون مختلف داستانویسی. از دیدگاه فرمالیستها «قلعة حیوانات» را نباید تمثیلی از استالینیسم به شمار آورد، بلکه به عکس این استالینیسم است که شرایط را مناسب برای به وجود آوردن یک تمثیل فراهم میسازد.
فرمالیستها ابتدا اثر ادبی رامجموعة کم و بیش دلخواستهای از «تمهیدات» میدانستند و فقط بعدها بود که این تمهیدات را به مثابه اجزائی مرتبط با یکدیگر و دارای «نقشهایی» در درون کل نظام متن تلقی کردند. این تمهیدات عبارت بودند از صدا، صور خیال، آهنگ، نحو، وزن، قافیه و فنون داستانویسی و در واقع کل عناصر ادبی صوری. فصل مشترک همة این عناصر، تاثیر «غریبه کننده» یا «آشنائی زدایندة» آنها بود.
زبان معمول زیر فشار تمهیدات، تقویت، فشرده، تحریف، موجز، گزیده و واژگونه میشد. پس زبان غریب میشد و به تبع آن دنیای مالوف، به یکباره ناآشنا مینمود. در گفتار روزمره، دریافتهای ما از واقعیت و پاسخ به آن بیروح و ملالآور و یا به قول فرمالیستها «خودکار» میشود. ادبیات با وارد کردن ما به دریافتی مهیج از زبان پاسخهای عادی ما را جانی تازه میبخشد و اشیاء را «قابل درکتر» مینماید.
سخن ادبی زبان معمول را غریبه یا ناآشنا میکند، اما شگفت آنکه ما را به کسب آگاهی کاملتر و نزدیکتری از تجربه سوق میدهد.
بنابراین فرمالیستها زبان ادبی را مجموعۀ انحرافهایی از هنجارها یا نوعی طغیان زبانی میدانستند. به عبارت دیگر ادبیات نوع «خاصی» از زبان است که بازبان متداولی که به کار میبریم در تقابل قرار میگیرد.
فرمالیستهای روسی میدانستند که هنجارها و انحرافها در بافتهای مختلف اجتماعی یا تاریخی با یکدیگر فرق میکنند. به عبارت دیگر، در این مفهوم شعر بودن یا نبودن یک متن بستگی به آن دارد که شخص درچه موقعیت تاریخی و اجتماعی قرار دارد. این واقعیت که یک قطعة زبانی غیر «معمول» است تضمین نمیکند که همواره و همه جا چنین باشد. این ویژگی «ناآشنا» بودن، فقط در یک بافت زبانی معیاری خاص مفهوم دارد که اگر تغییر یابد دیگر نمیتوان آن قطعه را ادبی به شمار آورد. به عبارت دیگر از دیگاه فرمالیستها «ادبی بودن» یکی از نقشهای مناسبات مختلف میان انواع سخن بود و نه ویژگی ثابت و تغییرناپذیر آن. آنها در پی تعریف ادبیات نبودند بلکه «ادبی بودن» را مدنظر داشتند. منظورشان از «ادبی بودن» کاربردهای زبانی خاص بود که نه تنها در متون ادبی بلکه در بسیاری موارد خارج از این متون نیز عرضه میشد.
فرمالیستها براین عقیده بودند که «آشناییزدایی» جوهر «ادبی بودن» است.
آنها این کاربرد زبان را نسبی تلقی میکردند و آن را مقولهای مربوط به تقابل انواع گفتار به شمار میآوردند.
اگر بخواهیم از دیدگاه فرمالیستها با ادبیات برخورد کنیم در واقع باید تمامی ادبیات را به شعر محدود کنیم. جالب است که فرمالیستها در بررسی متون نثر نیز همان فنون بررسی شعر را به کار میگرفتند. اما ادبیات حوزهای فراتر از شعر را شامل میشود.
مردم گاهی صرفا به این دلیل نوشتهای را «زیبا» مینامند که به حق توجه آنها را به خود جلب میکند.
یکی دیگر از مسائل مربوط به «آشناییزدایی» این است که در پرتو توجه و دقت کافی، هیچ نوشتهای نمیتوان یافت که غریب نباشد. جملهای بسیار واضح و معمولی مانند جملة زیر را که در ایستگاههای متروی لندن به چشم میخورد در نظر بگیرید «هنگام استفاده از پله برقی، سگها را باید حمل کرد.» شاید این جمله آنقدرها هم که در نظر اول مینماید واضح نباشد. آیا معنی این جمله آن است که شما باید سگی را با پله برقی حمل کنید، یا این که بدون همراه داشتن یک سگ استفاده از پله برقی مجاز نیست؟ [یا این جمله که «با کفش وارد نشوید.» یعنی با دمپایی میتوانیم وارد شویم؟ یا اگر کفشی در دست داریم نمیتوانید وارد آنجا بشویم؟ ...]
ادبیات به خلاف متون زیست شناسی، و یا یادداشتی برای شیرفروش، متضمن مقاصد عملی بلافصل نیست بلکه به وضعیت کلی امور اشارت دارد. گویی برای روشن شدن این حقیقت است که گاهی زبان ویژهای را به کار میگیرد. این تاکید بر شیوة توصیف به جای واقعیت آنچه که توصیف میشود بدین منظور است که نشان دهیم منظورمان از ادبیات نوعی زبان «معطوف به خود» است، یعنی زبانی که دربارة خودش صحبت میکند.
اما این شیوة تعریف نیز مشکلاتی دارد. مثلا برای جورج اورول شگفتآور میبود اگر میشنید مقالات او باید به گونهای خوانده شوند که گویی عناوین مورد بحث کمتر از شیوة تحلیل او اهمیت دارند. در عرصة وسیعی از آنچه ادبیات به شمار میآید، در مجموع حقیقت و اعتبار عملی آنچه گفته میشود اهمیت دارد. اما حتی اگر وجهی از ادبیات استفادة «غیر عملی» آن از سخن باشد، نتیجه این میشود که نمیتوان تعریفی «عینی» از ادبیات به دست داد. در واقع تحلیل ادبیات منوط به آن میشود که شخص تصمیم بگیرد چگونه آن را تعبیر کند، نه آنکه ماهیت خود نوشته چیست. در این مفهوم شعر، نمایشنامه و رمان انواعی ادبی هستند که منظور از آفرینش آنها آشکارا «غیرعملی» بودن است. اما تضمینی وجود ندارد که همواره چنین برداشتی داشته باشیم. [بعید نیست] من به عنوان ژاپنی پرورش دهندة گل، شعر رابرت برنز رابه این دلیل بخوانم که ببینم در بریتانیای قرن هجدهم گل وجود داشته است یا نه.
به درستی باید گفت بسیاری از آثاری که در موسسات فرهنگی دانشگاهی به عنوان اثر مسلم ادبی مطالعه میشوند در واقع ادبیات به حساب نمیآیند. ممکن است اثری در وهلة اول تاریخی یا فلسفی باشد اما درنهایت بتوان آن را در زمرة آثار ادبی قرار داد. همچنین این امکان وجود دارد که یک اثر ادبی خلق شود اما صرفا به دلیل محتوای باستانشناختی آن ارزش پیدا کند.
بر این اساس ادبیات کیفیت یا مجموعهای از کیفیات ذاتی نیست که در برخی آثار خاص به چشم میخورد، بلکه بیشتر در چگونگی ارتباطی که مردم بین خود و این آثار برقرار میکنند.
جدا کردن مجموعه ویژگیهای مشخصی که از دیدگاههای مختلف ادبیات نامیده میشود کار آسانی نیست.
جان الیس براین عقیده است که واژة «ادبیات» در عمل مانند واژة «علف» است؛ بدین معنی که علف به گیاه خاصی اطلاق نمیشود بلکه انواعی گیاهانی که باغبان به دلیلی مایل نباشد در باغچه بروید علف نامیده میشود. شاید «ادبیات» مفهومی کاملا معکوس داشته باشد، یعنی به انواع نوشتههایی اطلاق گردد که به دلیلی برای شخص بسیار باارزش است.
از دیدگاه فلسفه واژههای ادبیات و علف واژههای حاوی اطلاعاتی دربارة آنچه که ما انجام میدهیم هستند و از وضعیت ثابت موجود اشیاء چیزی به ما نمیگویند.
هنوز نتوانستهایم این راز را بگشاییم که چرا آثار «میل» و «لمب مکولی» به طور کلی ادبیات به حساب میآیند و آثار مارکس و داروین در این مقوله نمیگنجند. آسانترین پاسخ این است که آثار گروه اول نمونة نوشتههای «زیبا» هستند و حال آنکه در مورد آثار گروه دوم چنین قضاوتی نمیشود.
عیب این پاسخ آن است که دست کم به نظر من تا حدود زیادی نادرست است. اما این مزیت را دارد که نشان میدهد مردم روی هم رفته نوشتهای را که به نظرشان خوب میآید ادبیات مینامند. ایراد مسلم این نظریه آن است که اگر آن را صددرصد درست تلقی کنیم دیگر مقولهای به نام «ادبیات بد» به گمان من وجود نخواهد داشت.
گزیدهای از مقدمة کتاب «نظریة ادبی» نوشتة «تری ایگلتون»
میتوان مطلب را با این سوال شروع کرد که: ادبیات چیست؟
کوششهای بسیاری برای تعریف ادبیات صورت گرفته است. به عنوان مثال، ادبیات را میتوان نوشتهای تخیلی به معنای داستان یا نوشتهای که حقیقی نیست تعریف کرد. که این تعریف کاملی نیست. ادبیات قرن هفدهم انگلیس صرفا آثار شکسپیر، وبستر، مارول و میلتون را شامل نمیشود، بلکه گسترة آن مقالات فرانسیس بیکن، خطابههای جاندان زندگینامة معنوی بونیان و نوشتههای سرتوماس براون را نیز دربرمیگیرد. حتی میتوان لویاتانِ هابز و یا تاریخ قیام کلاندرن را نیز در این محدوده جای داد.
تمایز میان «داستان» و «واقعیت» راهشگا به نظر نمیرسد. چرا که خود این تمایز سوالبرانگیز است.
در اواخر قرن شانزدهم و اوائل قرن هفدهم در زبان انگلیسی واژة «رمان» در مورد حوادث واقعی وتخیلی، هر دو، به کار میرفت و حتی گزارشهای خبری به ندرت واقعی تلقی میشد. رمانها و گزارشهای خبری مشخصا نه واقعی تلقی میشد و نه تخیلی.
شاید بتوان ادبیات را نه بر مبنای «داستانی» یا «تخیلی» بودن بلکه براین اساس که زبان را به شیوة خاصی به کار میگیرد تعریف کرد. به موجب این نظریه، ادبیات نوعی نوشته است که به گفتة منتقد روس، یاکوبسن، نمایشگر «درهم ریختن سازمان یافتة گفتار متداول است.» ادبیات زبان معمول را دگرگون میکند، قوت میبخشد و به گونهای نظام یافته آن را از گفتار روزمره منحرف میسازد.
این تعریف از ادبی بودن را در واقع فرمالیستهای روسی مطرح کردند. فرمالیستها که منتقدینی مبارز و جدلی بودند اصول نیمه رازآمیز نمادگرایی را که پیش از آنها وارد قلمرو نقد ادبی شده بود رد کردند و با روحیهای عملی و علمی توجه خود را به واقعیت مادی خود اثر ادبی معطوف نمودند. نقد میبایست هنر را از رمز و راز جدا سازد و ماهیت حقیقی اثر ادبی را مورد بررسی قرار دهد. از دیدگاه آنها ادبیات نظام ویژهای از زبان بود نه چیزی شبیه مذهب و روانشانسی و یا جامعه شناسی. نظامی که قوانین، ساختارها و ابزار خاص خود را داشت که باید به مطالعة آنها میپرداخت نه این که آنها رابه چیزی دیگر تقلیل داد.
اثر ادبی وسیلهای برای بیان عقاید، انعکاسی از واقعیت اجتماعی و یا تحقق بخشیدن به حقیقتی متعالی نبود، بلکه واقعیتی مادی بود که کارکرد آن همچون عملکرد یک ماشین قابل تحلیل بود. اثر ادبی ساخته شده بود نه مقاصد یا احساسات و اشتباه بود اگر آن را تراوشی از ذهن نویسنده به شمار میآوردند. اوسیپ بریک به ظرافت میگوید: «حتی اگر پوشکین هم وجود نداشت، کتاب اژنانگین نوشته میشد.»
فرمالیسم اساسا کاربرد زبانشناسی در مطالعة ادبیات بود؛ و به دلیل آن که زبانشناسی مورد بحث زبانشناسی صوری بود که بیشتر با ساختارهای زبانی سر و کار داشت تا گفتار متداول، فرمالیستها ترجیح میدادند به جای تحلیل محتوی به بررسی فرم بپردازند.
محتوی صرفا انگیزهای برای فرم بود. «دن کیشوت» اثری دربارة شخصیتی به این نام نیست، بلکه وسیلهای است برای گردآوری فنون مختلف داستانویسی. از دیدگاه فرمالیستها «قلعة حیوانات» را نباید تمثیلی از استالینیسم به شمار آورد، بلکه به عکس این استالینیسم است که شرایط را مناسب برای به وجود آوردن یک تمثیل فراهم میسازد.
فرمالیستها ابتدا اثر ادبی رامجموعة کم و بیش دلخواستهای از «تمهیدات» میدانستند و فقط بعدها بود که این تمهیدات را به مثابه اجزائی مرتبط با یکدیگر و دارای «نقشهایی» در درون کل نظام متن تلقی کردند. این تمهیدات عبارت بودند از صدا، صور خیال، آهنگ، نحو، وزن، قافیه و فنون داستانویسی و در واقع کل عناصر ادبی صوری. فصل مشترک همة این عناصر، تاثیر «غریبه کننده» یا «آشنائی زدایندة» آنها بود.
زبان معمول زیر فشار تمهیدات، تقویت، فشرده، تحریف، موجز، گزیده و واژگونه میشد. پس زبان غریب میشد و به تبع آن دنیای مالوف، به یکباره ناآشنا مینمود. در گفتار روزمره، دریافتهای ما از واقعیت و پاسخ به آن بیروح و ملالآور و یا به قول فرمالیستها «خودکار» میشود. ادبیات با وارد کردن ما به دریافتی مهیج از زبان پاسخهای عادی ما را جانی تازه میبخشد و اشیاء را «قابل درکتر» مینماید.
سخن ادبی زبان معمول را غریبه یا ناآشنا میکند، اما شگفت آنکه ما را به کسب آگاهی کاملتر و نزدیکتری از تجربه سوق میدهد.
بنابراین فرمالیستها زبان ادبی را مجموعۀ انحرافهایی از هنجارها یا نوعی طغیان زبانی میدانستند. به عبارت دیگر ادبیات نوع «خاصی» از زبان است که بازبان متداولی که به کار میبریم در تقابل قرار میگیرد.
فرمالیستهای روسی میدانستند که هنجارها و انحرافها در بافتهای مختلف اجتماعی یا تاریخی با یکدیگر فرق میکنند. به عبارت دیگر، در این مفهوم شعر بودن یا نبودن یک متن بستگی به آن دارد که شخص درچه موقعیت تاریخی و اجتماعی قرار دارد. این واقعیت که یک قطعة زبانی غیر «معمول» است تضمین نمیکند که همواره و همه جا چنین باشد. این ویژگی «ناآشنا» بودن، فقط در یک بافت زبانی معیاری خاص مفهوم دارد که اگر تغییر یابد دیگر نمیتوان آن قطعه را ادبی به شمار آورد. به عبارت دیگر از دیگاه فرمالیستها «ادبی بودن» یکی از نقشهای مناسبات مختلف میان انواع سخن بود و نه ویژگی ثابت و تغییرناپذیر آن. آنها در پی تعریف ادبیات نبودند بلکه «ادبی بودن» را مدنظر داشتند. منظورشان از «ادبی بودن» کاربردهای زبانی خاص بود که نه تنها در متون ادبی بلکه در بسیاری موارد خارج از این متون نیز عرضه میشد.
فرمالیستها براین عقیده بودند که «آشناییزدایی» جوهر «ادبی بودن» است.
آنها این کاربرد زبان را نسبی تلقی میکردند و آن را مقولهای مربوط به تقابل انواع گفتار به شمار میآوردند.
اگر بخواهیم از دیدگاه فرمالیستها با ادبیات برخورد کنیم در واقع باید تمامی ادبیات را به شعر محدود کنیم. جالب است که فرمالیستها در بررسی متون نثر نیز همان فنون بررسی شعر را به کار میگرفتند. اما ادبیات حوزهای فراتر از شعر را شامل میشود.
مردم گاهی صرفا به این دلیل نوشتهای را «زیبا» مینامند که به حق توجه آنها را به خود جلب میکند.
یکی دیگر از مسائل مربوط به «آشناییزدایی» این است که در پرتو توجه و دقت کافی، هیچ نوشتهای نمیتوان یافت که غریب نباشد. جملهای بسیار واضح و معمولی مانند جملة زیر را که در ایستگاههای متروی لندن به چشم میخورد در نظر بگیرید «هنگام استفاده از پله برقی، سگها را باید حمل کرد.» شاید این جمله آنقدرها هم که در نظر اول مینماید واضح نباشد. آیا معنی این جمله آن است که شما باید سگی را با پله برقی حمل کنید، یا این که بدون همراه داشتن یک سگ استفاده از پله برقی مجاز نیست؟ [یا این جمله که «با کفش وارد نشوید.» یعنی با دمپایی میتوانیم وارد شویم؟ یا اگر کفشی در دست داریم نمیتوانید وارد آنجا بشویم؟ ...]
ادبیات به خلاف متون زیست شناسی، و یا یادداشتی برای شیرفروش، متضمن مقاصد عملی بلافصل نیست بلکه به وضعیت کلی امور اشارت دارد. گویی برای روشن شدن این حقیقت است که گاهی زبان ویژهای را به کار میگیرد. این تاکید بر شیوة توصیف به جای واقعیت آنچه که توصیف میشود بدین منظور است که نشان دهیم منظورمان از ادبیات نوعی زبان «معطوف به خود» است، یعنی زبانی که دربارة خودش صحبت میکند.
اما این شیوة تعریف نیز مشکلاتی دارد. مثلا برای جورج اورول شگفتآور میبود اگر میشنید مقالات او باید به گونهای خوانده شوند که گویی عناوین مورد بحث کمتر از شیوة تحلیل او اهمیت دارند. در عرصة وسیعی از آنچه ادبیات به شمار میآید، در مجموع حقیقت و اعتبار عملی آنچه گفته میشود اهمیت دارد. اما حتی اگر وجهی از ادبیات استفادة «غیر عملی» آن از سخن باشد، نتیجه این میشود که نمیتوان تعریفی «عینی» از ادبیات به دست داد. در واقع تحلیل ادبیات منوط به آن میشود که شخص تصمیم بگیرد چگونه آن را تعبیر کند، نه آنکه ماهیت خود نوشته چیست. در این مفهوم شعر، نمایشنامه و رمان انواعی ادبی هستند که منظور از آفرینش آنها آشکارا «غیرعملی» بودن است. اما تضمینی وجود ندارد که همواره چنین برداشتی داشته باشیم. [بعید نیست] من به عنوان ژاپنی پرورش دهندة گل، شعر رابرت برنز رابه این دلیل بخوانم که ببینم در بریتانیای قرن هجدهم گل وجود داشته است یا نه.
به درستی باید گفت بسیاری از آثاری که در موسسات فرهنگی دانشگاهی به عنوان اثر مسلم ادبی مطالعه میشوند در واقع ادبیات به حساب نمیآیند. ممکن است اثری در وهلة اول تاریخی یا فلسفی باشد اما درنهایت بتوان آن را در زمرة آثار ادبی قرار داد. همچنین این امکان وجود دارد که یک اثر ادبی خلق شود اما صرفا به دلیل محتوای باستانشناختی آن ارزش پیدا کند.
بر این اساس ادبیات کیفیت یا مجموعهای از کیفیات ذاتی نیست که در برخی آثار خاص به چشم میخورد، بلکه بیشتر در چگونگی ارتباطی که مردم بین خود و این آثار برقرار میکنند.
جدا کردن مجموعه ویژگیهای مشخصی که از دیدگاههای مختلف ادبیات نامیده میشود کار آسانی نیست.
جان الیس براین عقیده است که واژة «ادبیات» در عمل مانند واژة «علف» است؛ بدین معنی که علف به گیاه خاصی اطلاق نمیشود بلکه انواعی گیاهانی که باغبان به دلیلی مایل نباشد در باغچه بروید علف نامیده میشود. شاید «ادبیات» مفهومی کاملا معکوس داشته باشد، یعنی به انواع نوشتههایی اطلاق گردد که به دلیلی برای شخص بسیار باارزش است.
از دیدگاه فلسفه واژههای ادبیات و علف واژههای حاوی اطلاعاتی دربارة آنچه که ما انجام میدهیم هستند و از وضعیت ثابت موجود اشیاء چیزی به ما نمیگویند.
هنوز نتوانستهایم این راز را بگشاییم که چرا آثار «میل» و «لمب مکولی» به طور کلی ادبیات به حساب میآیند و آثار مارکس و داروین در این مقوله نمیگنجند. آسانترین پاسخ این است که آثار گروه اول نمونة نوشتههای «زیبا» هستند و حال آنکه در مورد آثار گروه دوم چنین قضاوتی نمیشود.
عیب این پاسخ آن است که دست کم به نظر من تا حدود زیادی نادرست است. اما این مزیت را دارد که نشان میدهد مردم روی هم رفته نوشتهای را که به نظرشان خوب میآید ادبیات مینامند. ایراد مسلم این نظریه آن است که اگر آن را صددرصد درست تلقی کنیم دیگر مقولهای به نام «ادبیات بد» به گمان من وجود نخواهد داشت.