PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کمدی الهی ایرانی



mozhgan
02-28-2011, 08:34 PM
کمدی الهی ایرانی



ارداويراف نامه ،«كمدي الهي » ايراني در 1000 سال پيش از دانته
در حدود ده قرن پيش از «كمدي الهي» شرح سفر يك آدم زنده به دنياي ارواح در «ارداويراف نامه» كه از آثار معروف زرتشتي است آمده است.
«ارداويراف» يك مصلح زرتشتي است كه بدنياي ارواح صعود مي‌كند تا در آنجا حقيقت را از نزديك ببيند و خبر آن را به خاك نشينان برساند. اين مجموعه تا حدي مفصل است، و ترجمه تمام آن قبلا توسط مرحوم رشيد ياسمي منتشر شده است. قسمتهائي از آن بعنوان نمونه چنين است:
... چنين گويند كه يك‌بار اهرو زرتشت ديني كه از اهورامزا پذيرفت اندر كيهان روانه كرد – تا پايان سيصد سال دين اندر پاكي و مردمان در بيگماني بودند- پس اهريمن پتياره، اسكندر رومي مصر نشين را بخيزانيد و بغارت گران و ويراني ايرانشهر فرستاد تا بزرگان ايران بكشت و پايتخت خدائي را آشفته و ويران كرد ... و آن اهرمن پتياره بدبخت گجسته بدكردار ... خود رفته بدوزخ افتاد.
پس بسيار آئين و كيش و گردش و بدگماني و بيداد در كيهان به پيدايش آمد.پس موبدان و دستوران دين كه بودند بدرگاه پيروزگر آذر فر نيغ انجمن آراسته بسيار آئين سخن راندند و بر آن شدند كه ما را چاره بايد خواستن تا از ما كسي رود و از مينو كان (ساكنان آن جهان) آگاهي آورد كه مردم دين اندرين هنگام بدانند كه اين پرستش و درون و آفرينگان و نيرنگ و پايتابي كه ما بجا آوريم بيزدان رسد يا بديوان و بفرياد روان ما رسد يا نه؟
پس آن هفت مرد بنشستند و از هفت سه و از سه يكي ويراف نام بگزيدند... پس سروش اهرو و آذر ايزد دست او گرفتند و گفتند كه بيا تا ترا نمائيم بهشت و دوزخ و روشني و خواري – و بتو نمائيم تاريكي و بدي و رنج و ناپاكي و اناكي (عقاب) و درد و بيماري و سهمگيني و بيمگيني و ريشگوني (جراحت) و گوردكي (تعفن) و باد افره گونه گونه ديوان و جادوان و بزهكاران كه بدوزخ گيرند.
... جائي فراز آمدم؛ ديدم روان مردمي چند كه بهم ايستاده‌اند. پرسيدم از پيروزگر سروش و اهرو و آذر ايزد كه اوشان كه‌اند و چرا اينجا ايستند؟ گفت كه اينجا راهمستكان خوانند (اعراف) و اين روانان تا حشر اينجا ايستند اوشان را پتياره ديگر نيست.
... پس سروش اهر و آذر ايزد دست من فراز گرفتند و از آنجا فراز تر رفتم – جائي فراز آمدم – رودي ديدم بزرگ و شرگين و دوزخ تر كه بسيار روان و فروهر در كنار آن بودند . پرسيدم كه هستند كه با رنج ايستاده‌اند؟ گفتند اين رود اشك آن بسياري است كه مردمان از پس گذشتگان از چشم بريزند.
... ديدم روان گناهكاران را – و آنقدر بدي و زشتي بروانان آنان آيد كه هرگز در گيتي چندان سختي نديده‌اند. و با آنان سختي بسيار رسد. پس بادي سرد كوري (متعفن) به استقبال آيد. آن روانان چنان دانند كه از باختر زمين (شمال) و زمين ديوان آيد- بادي متعفن تر از آنها كه در گيتي ديده است. در آن باد بيند، دين خود و عمل خود را بصورت زني بدكار گنده و پشخته .
... پس فرازتر رفتم. چنان سرما و دمه و خشكي و گند ديدم كه هرگز در گيتي آن آئين نه ديده و نه شنيده بودم. فراز تر رفتم ديدم مدهش دوزخ ژرف مانند سهمگين‌ترين چاه بتنگتر و بيمناك‌تر جاي فرود برده شده بود. بتاريكي چنان تاريك كه بدست فراز شايد گرفتن و چنان تنگ بود كه هيچ كس از مردم گيتي آن تنگي را نشايد وهر كس در آن بود چنين مي‌انديشيد كه تنهايم. با اينكه سه روز و شبان آنجا بود مي‌گفت كه نه هزار سال بپايان رسيد، مرا بهلند. همه جا جانوران موذي بود كه كمترين آنها به بلندي كوه ايستاده بودند – از روان بدكاران چنان مي‌گسستند و در چنگ مي‌گرفتند و خرد مي‌كردند، كه سگ استخوان را ... من بآساني از آنجا اندر گذشتم، با سروش اهرو و آذر ايزد.
... جائي فراز آمدم و ديم مردي را كه روانش بشكل ماري به نشيم اندر رفته و از دهانش بيرون مي‌آمد و ماران بسيار همه اندام او را فرو همي گرفتند – پرسيدم كه اين تن چه گناه كرد كه روان آنگونه بادافره برد... گفتند اين روان آن بدكيش مرد است كه مردي را بر خويشتن هشت اكنون روانش چنين بادافره برد.
... ديدم روان زني را كه به ********** در دوزخ آويخته بود و جانوران موذي به همه تن او روي آورده بودند. پرسيدم كه اين تن چه كرد كه روانش آنگونه بادافره برد .. گفتند كه اين روان آن بدكيش زن است كه در گيتي شوي خويش هشت و تن بمردي بيگانه داد و روسپيگي كرد.
... ديدم روان مردي را كه سرنگون داشتند و پنجاه ديو با مارچيپاك (افعي) پيش و پس تازيانه همي زدند – پرسيدم ... كه اين تن چه كرد كه روانش اينگونه بادافره برد؟ گفتند كه اين روان آن بد كيش مرد است كه در گيتي بد پادشاهي كرد و بمردم انامرز (بي‌گذشت) بود و بادافره بهمان آئين كرد.
... ديدم روان مردي را كه زبان از دهان بيرون آخته و جانوران موذي همي گزيدند – پرسيدم ... كه اين تن چه كرد كه روان اينگونه بادافره برد – گفتند كه اين روان آن بدكيش مرد است كه بگيتي مردمان را يكي با ديگري به ستيز واداشت و بدوزخ شتافت.
... ديدم روان مردي را كه بر سر و پايش شكنجه نهاده‌اند، و هزار ديو از بالا گرفته و به سختي همي زنند- پرسيدم: كه اين تن چه كرد كه روان اينگونه بادافره برد- گفتند كه اين روان آن بد كيش مرد است كه در گيتي خواسته بسيار گرد گرد و خود نخورد و بنيكان نداد و بانبار داشت .
... ديدم زني كه نساي خود را بدندان همي ريخت و همي خورد. پرسيدم كه اين روان كيست كه چنين بادافره برد – گفتند كه اين روان آن بد كيش زن است كه در گيتي جادوئي كرد.
... ديدم روان مردي كه اندر دوزخ بشكل ماري مانند ستون بايستاده است كه سرش بسر مردمان و ديگر تن به مار همانند بود – پرسيدم .. كه اين تن چه گناه كرد كه روان اينگونه بادافره برد. گفتند كه اين روان آن بد كيش مرد است كه در گيتي نفاق افكند و بشكل مار كر پي بدوزخ شتافت .
... ديدم روان مردي كه مسترگ (جمجمه) مردمان بدست دارد و مغز نمي‌خورد- پرسيدم ... كه اين تن چه گناه كرد كه روان اينگونه بادافره برد – گفتند اين روان آن بد كيش مرد است كه در گيتي از مال ديگران دزديد و خودش بدشمنان هشت و خويشتن تنها بدوزخ بايد برد .
... ديدم روان مردي كه با شانه آهنين از تنش همي‌كشيدند و بخودش همي دادند – پرسيدم ... كه اين تن چه گناه كرد كه روان اينگونه بادافره برد؟ گفتند كه اين روان آن بد كيش مرد است كه به گيتي پيمان دروغ با مردمان كرد.
... پسر سروش اهرو و آذر ايزد دست من فرا گرفتند و به برچكاتي وايتي زير پل چينود آوردند و اندر زمين دوزخ را نمودند . اهرمن و ديوان و دروغان و ديگر بسيار روان بدكيشان آنجا گريه و فرياد چنان برمي‌آوردند كه من به آن گمان بردم كه هفت كشور زمين لرزانند- من كه آن بانك و گريه شنيدم ترسيدم. به سروش اهرو و آذر ايزد گفتم و خواهش كردم كه مرا به آنجا مبريد و باز بريد- پس سروش اهرو و آذر ايزد به من گفتند كه مترس، چه ترا هرگز از آنجا بيم نبود – سروش اهرو و آذر ايزد از پيش رفتند و من بي بيم از پس بدان تو ميتوم (بسيار مه آلود) دوزخ اندرون فراتر رفتم .
... ديدم آن سيچومند (فاني كننده) بيمگن سهمگين بسيار درد پر بدي و متعفن ترين دوزخ را ، پس انديشيدم چنين بنظرم آمد چاهي كه هزار و از بين آن نمي‌رسيد.
... ديدم روان بدكيشان كشان بادافره گونه گونه، چون سقوط برف و سرماي سخت و گرماي آتش تيز سوزان و بدبوئي و سنگ و خاكستر و تگرگ و باران و بسيار بدي بآن- پرسيدم كه اين تنان چه گناه كردند كه روانان آنگونه گران بادافره برند – گفتند كه بگيتي گناه بسيار كردند و ناراست گفتند و گواهي دروغ دادند و به سبب شهوت‌راني و آرزوي و خست و بي‌شرمي و خشم و حسد مردم بيگناه را بكشتند و بفريفتند.
... پس ديدم روان آنان را كه ماران گزند و جوند – پرسيدم ... كه اين روانان از كه‌اند؟ -سروش اهرو و آذر ايزد گفتند كه اين روان آن بد كيشان است كه در گيتي به يزدان و دين نكيراي بوده‌اند.
... ديدم روان مردي كه ماران يژوك گزد وجود و بهر دو چشم او مار و كژدم همي ريد و سيخي آهنين بر زبان بسته بود. پرسيدم كه اين تن چه گناه كرد كه روان اينگونه بادافره برد؟ گفتند كه اين روان آن بدكيش مرد است كه به سبب هوس و لور كامگي زن كسان را بچرب زباني خويش بفريفت و از شوي جدا كرد .
... پس ديدم روان مردي كه نگون‌سار از داري او آويخته بود و همي مرژيد و مني او اندر دهان و گوش و بيني مي‌افتاد. پرسيدم كه اين تن چه گناه كرد كه روان اينگونه بادافره برد؟ گفتند كه اين روان آن بدكيش مرد است كه بگيتي اواردن مر زشتي (زنا) كرد.
... پس سروش اهرو و آذر ايزد دست من فراز گرفتند و از آن جاي سهمگين بيمگين تاريك برآوردند و بآنسر روشن انجمن اهورا مزدا و امشاسپندان بردند. چون خواستم نماز برد اهوامزدا پيش و آسان بود گفتن نيك بنده‌اي هستي- هرچه ديدي و دانستي براستي باهل گيتي بگوي – چون اهورا مزدا اين آئين بگفت من شگفت بماندم، چه روشني ديدم و تن نديدم. بانك شنيدم و دانستم كه اين هست اهورا مزدا.
پيروز بادفره به دين مزديسنان – چنين باد- چنين‌تر باد.


ديگر كمدي الهي ايراني
«سيرالعباد الي المعاد »سنائي غزنوي
بجز ارداويراف نامه از يك مجموعه ديگر فارسي يعني سيرالعباد الي المعاد سنائي غزنوي نيز، بعنوان اثري مقدم بر كمدي الهي دانته بايد نام برد. در اين باره مرحوم پرفسور نيكلسن مستشرق انگليسي تحقيق جامع و جالبي كرده و سنائي را يك ايراني پيشقدم بر دانته ناميده است. در اين مجموعه نيز، كه از لحاظ پيچيدگي كمدي الهي دانته را به خاطر ميآورد، سنائي همراه پير پا بديار ارواح ميگذارد و در آنجا با مظاهر مختلف گناه و گناهكاران آشنا مي‌شود، و در بازگشت بدين جهان مشهودات خود را شرح ميدهد. قسمتهائي از اين اثر كه بعنوان نمونه نقل مي‌شود چنين است:


...من بمانده درين ميان موقوف مقصدم دور و راه نيك‌مخوف



خانه پر دود و ديدگاه پر درد راه پر تيغ و تير و من نامرد



زان چرا گاه راه برگشتم عاشق راه و راهبر گشتم



روز آخر براه باريكي ديدم اندر ميان تاريكي



پيرمردي لطيف و نوراني همچو در كافري مسلماني



شرم روي و لطيف و آهسته چست و نغز و شگرف بايسته



گفتم اي شمع اين چنين شبها وي مسيحاي اين چنين تبها



پس گرانمايه و سبكباري تو كه اي ؟ گوهر از كجا آري؟



....................................... ..........................................



هر دو كرديم سوي رفتن راي او مرا چشم شد، من او را پاي



روز اول كه رخ به ره داديم بيكي خاك توده افتاديم



خاكداني هواي او ناخوش نيمي از آب و نيمي از آتش



تيره چون روي زنگيان از زنگ ساختش همچو چشم تركان تنگ



افعيي ديدم اندر آن مسكن يكسر و هفت روي و چار دهن؟



هر دمي كز دهن برآوردي هر كه را يافتي فرو خوردي



گفتنم اي خواجه چيست اين افعي گفت كاين نيم كار بو يحيي



زانكه اين مار كاروان خوارست راه خالي ز بيم اين مار است



بي من ار دست يافتي بر تو نيز نوري نتافتي بر تو



اين بگفت و بتوده رخ بنمود چون مر او را بديد افعي، زود



چون سگان پيش او بخفت و بخفت راه ما را بدم برفت و برفت



..چون از آن كلبه رخ بره داديم بيكي وادي اندر افتاديم



ديو ديدم بسي در آن منزل چشم در گردن و زبان در دل



دل چو كام سهند پر سندان تن چو كام نهنگ پر دندان



چون از آن قوم بدكنش رفتيم بدگر منزل وحش رفتيم



ديو لاخي بديدم از دوده قومي از دود دوزخ اندوده



گند بينان تيز خشم همه تيره رايان خيره چشم همه



ديده پر خشمهاي حرمت شوي روي پر ديده هاي روزي جوي



...پاره‌اي چون ز راه ببريدم ز آتش و آب قلعه‌اي ديدم



قلعه‌اي در جزيره اي اخضر و ندران جادوان صورتگر



اژدها سر بدند و ماهي دم ليك تنشان بصورت مردم



بيش ديدم ز قطره ژاله اندرو سامري و گوساله



هرچه از سيم و زر همي ديدند چون خدايش همي پرستيدند



...چون من آن كام و كام او ديدم راست خواهي چنان بترسيدم



كه تنم همچو دل شد از خفقان ديده مانند رخ شد از يرقان



...آن شنيدم جدا شدم ز نهنگ دره‌اي پيش چشمم آمد، تنگ



اندرو جاودان ديو نگار وندرو كوه كوه كژدم و مار



دره‌اي بس مهيب و ناخوش بود كژدم و مار و كوه از آتش بود



تيره رويان تيره هش در وي خيره خويان خيره كش در وي



پير چون ديد ترس و انده من گفت: هين،لا تخف و لا تحزن



كوه را چون ز بقعه ره كردم پيش آن كه نكوه نگه كردم



هرچهي بود صد هزار دروي در و ديو و ستور مردم روي



... كردم آخر ز نار گفتاري كه پس از نار تيره گفت آري



ليكن ارچه شبست و تاريكست دل قوي دار، صبح نزديكست



اين چو برگفت بنگر ستم خود صبح ديدم ز كوه سر برزد



گفتم اين راه چيست بر چپ و راست گفت حد زمانه تا اينجاست



آن زمين چون زمانه بنوشتم تا ز حد زمانه بگذشتم




ماخذ: كتاب كمدي الهي- انتشارات امير كبير