mozhgan
02-28-2011, 03:41 PM
هميشه بهترين راه براى فهم انديشه هر فيلسوف اين است كه ببينيم او خود را با چه مساله يا مسائل عمدهاى روبرو مىديده است.بنيادىترين مسالهاى كه نيچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه مىديد، بحران عميق فرهنگى و فكرى بود كه او چكيده آن را درعبارت "مرگ خدا" و ظهور "نيهيليسم" يا هيچانگارى بيان كرده است. نيچه تشخيص داده بود كه تفكر سنتى دينى و متافيزيكى از اعتبارافتاده و خلئى بر جاى گذاشته كه علم جديد قادر به پر كردن آن نيست و براى حفظ سلامت تمدن كه به عقيده او با خطر جدى روبرو بود،بايد براى ديدگاههاى دينى و فلسفى گذشته جانشينى پيدا كرد.
براى اين منظور، او ابتدا در يكى از نخستين آثارش، زايش تراژدى، به هنر يونانيان باستان روى آورد، و به اين عقيده رسيد كه كليدشكوفايى مجدد انسان مدرن را كه از دلداريهاى دينى و اطمينان عقلى و عملى محروم شده، بايد در هنر جستجو كرد. ولى در آثار بعدى،نيچه كمكم تغيير جهت داد و بيشتر از هنر و زبانشناسى تاريخى كه رشته تخصصىاش بود، به جانب فلسفه و خصوصاً نقد پديدههاىاجتماعى و فرهنگى و روشنفكرى متمايل شد. در اين دوره كه در واقع آخرين سالهاى زندگى سالم او پيش از ابتلاى كامل به جنون در1889 بود، نيچه پختهترين آثار خود از جمله چنين گفت زرتشت، فراسوى نيك و بد، دانش طربناك، غروب بتان، دجال را پديد آورد.در اين نوشتهها ديده مىشود كه او معتقد است براى چيره شدن بر نيهيليسم، ترك ديدگاههاى مطلقگراى دينى و متافيزيكى كافى نيست،بلكه بايد به زندگى و جهان از نظرگاهى بكلى تازه نگريست.
مراد نيچه از "مرگ خدا" در واقع افول و نهايتاً مرگ ديدگاه مسيحى و اخلاق مسيحى نسبتبه زندگى و جهان است. او اين جنايت عظيم )يعنى كشتن خدا( را كه مىگويد به دست آدميانصورت گرفته ولى خبرش هنوز به نان نرسيده است، هم واقعهاى فرهنگى مىداند و همحادثهاى فلسفى، و به عقيده او، بايد آن واقعه را مبدأ قرارداد و بىرحمانه و از بيخ و بن همه چيزرا - اعم از حيات و جهان و هستى آدمى و معرفت و اخلاق و ارزشها - از نو ارزيابى كرد.
بايد يادآور شويم كه حتى در ميان ارادتمندان نيچه اتفاق نظر وجود ندارد كه آيا مسائلى كه اودر مورد آنها موضع مىگيرد دقيقاً همان مسائل مبتلا به فيلسوفان قبل و بعد از اوست، يا لااقلدر بعضى موارد آنچه مىگويد مسائلى يكسره نوظهور است. آنچه واضح است اينكه نيچه بهاغلب فلاسفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنياد از افكار اساسى آنها فاصلهمىگيرد. سبك نگارش او هم به مشكل فهم نوشتههايش مىافزايد كه گاهى مستدل و تحليلى وگاهى بشدت جدلى و گاهى سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنايع ادبى است.
رويهمرفته سه نوع تلقى در ميان فلاسفه از افكار نيچه وجود داشته است. عدهاى او را جدىنگرفتهاند و معتقد بودهاند كه نوشتههاى او نه تنها نشانگر مرگ تفكر دينى و متافيزيكى، بلكهنماينده مرگ فلسفه است و خود او نيهيليستى تمام عيار است كه مىخواهد با شگردهاى ادبى،انديشه انسانى را از قيد مسائل مربوط به معرفت و حقيقت برهاند. عدهاى ديگر بعكس او رابشدت جدى گرفتهاند و عقيده داشتهاند كه نيچه با سرمشقى كه داده اصولاً فلسفه را به راه يكسره
نوينى انداخته است و نحوه نگاه او به مسأله حقيقت و معرفت يگانه طريق چيرگى بر نيهيليسماست.
مسلم اينكه نيچه اعتقاد راسخ داشت كه تفكر انسان شديداً داراى كيفيت تفسيرى و تأويلىاست و كسانى كه مىپندارند مستقيماً ممكن است به "واقعيات" دست پيدا كنند خود را فريبمىدهند، و صرف نظر از اينكه حقيقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ماحاصل تفسير و تلقى ما از آن است. بنابراين، كارى كه از دست ما برمىآيد ارزيابى مجدد نحوهتلقى يا نهايتاً ارزشهاى ماست. مهمترين راه اين كار به عقيده نيچه، تبارشناسى است، يعنىتحقيق در اينكه تفسير و تلقى و ارزشهاى ما از كجا سرچشمه گرفتهاند. از سوى ديگر، بايد در"چشماندازها" يا "نظرگاهها" تحقيق كنيم؛ زيرا اگر حقيقت مطلق لااقل براى موجوداتى همچو ماوجود نداشته باشد، آنچه به آن حقيقت مىگوييم لاجرم وابسته به چشمانداز يا نظرگاه ماست.ولى اين پايان داستان نيست. درست است كه معرفتى فارغ از تفسيرها و نظرگاهها به طور مطلقوجود ندارد، اما با تحقيق دقيقتر در تبار ارزشها و جستجوى بيشتر در نظرگاهها، مىتوانيم شيوهتفكر خود را به پايهاى برسانيم كه چه در روابط اجتماعى و چه در مناسباتمان با عالم طبيعتفهم بهتر و عميقترى پيدا كنيم و از خطر هيچانگارى كه با فروريختن ارزشهاى دينى و فلسفىسنتى با آن روبرو شدهايم، بپرهيزيم.
فهم عميقترى كه خود نيچه پس از انكار وجود خدا و جوهريت روح به آن رسيد، در دو اصلاساسى خلاصه مىشود: يكى اراده معطوف به قدرت، و ديگرى بازگشت يا تكرار ابدى، كه هردو متأسفانه مورد سوء تعبير و سوء فهم و سوء استفاده بسيار بودهاند. آنچه نيچه درباره هر يكاز اين دو مىگويد به هيچ وجه روشن و خالى از ابهام نيست و بحث درباره آن از حوصله اينگفتار بيرون است، ولى ظاهراً غرض از اراده معطوف به قدرت اين است كه هر جزيى از طبيعتپيوسته در پويش و تحرك و در صدد افزايش قدرت خود نسبت به ساير اجزاء است. اين انرژىحياتى در انسانها مىتواند صورتهاى بسيار مختلف - اعم از سازنده و ويرانگر - پيدا كند كه تنهايكى از آن صور، نهادهاى سياسى و مذاهب و هنر و اخلاق و فلسفه است. مسأله تكرار ابدى همظاهراً بر همين محور دور مىزند و مقصود از آن نگرش اثباتى و تأئيدى به زندگى بهرغم همهفراز و نشيبهاى آن است.
از ديگر افكار نيچه كه در هنرمندان و متفكران بعدى تأثير عميق داشته، مفهوم "ابرانسان" يا"ابرمرد" است - به معناى امكان ظهور انسانهايى استثنايى به لحاظ استقلال و خلاقيت و بالاتراز سطح "توده گلهوار" يا "عوام كالانعام" كه به اخلاق "سرورى" (به تفكيك از اخلاقپستبردگى) آراسته باشند.
بحث مفصلتر درباره انديشههاى نيچه و متفرعات و شاخ و برگهاى آن در اين فرصت كوتاهميسر نيست. ولى از همين مختصر نيز اگر دقت كنيم مىتوانيم به توان افكار او براى نفوذ درعرصه نظر و عمل پىببريم. ناگفته نماند كه نفوذ نيچه همواره با استقبال روبرو نبوده است، وبعضى مانند نويسنده و منتقد آمريكايى اَلن بلوم مدعى بودهاند كه نيچه ارزشها را به عرصهنسبيت برده و تخريب كرده و مفاهيم بنيادى اخلاق - مثل فضيلت و رذيلت و خوب و بد وخداشناسى و غيره - را در معرض شك و سؤال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد كشانده است.ولى به هر حال حقيقت اين است كه امروز كتابهاى نيچه شايد بيش از هر زمان در گذشته درسراسر جهان خواننده دارد و براى يافتن خاستگاه بسيارى از مكتبهاى فلسفى معاصر - از قبيلپست مدرنيسم و پساساختارگرايى و ساختارشكنى و مانند آن - بايد به عقب برگشت و به اورجوع كرد.
به طور كلى در يكصد و چند سالى كه از مرگ نيچه مىگذرد، تأثير او را مىتوان به چهار دورهتقسيم كرد: (1) از ابتداى قرن بيستم تا آغاز جنگ جهانى دوم در (2) 1939 دوره جنگ جهانىدوم؛ (3) از پايان جنگ جهانى دوم تا اواخر دهه 1960؛ و (4) از دهه 1970 تا امروز.
در دوره جنگ جهانى دوم به علت سوء استفاده رژيم هيتلرى از بعضى مفاهيم در نيچه درخدمت نظريههاى توتاليتاريستى و نژادپرستانه، نوعى بدبينى و سكوت نسبى درباره او بويژهدر جهان انگليسى زبان به وجود آمد. اما به استثناى آن دوره، در سراسر نيمه اول قرن بيستمچيرگى نيچه بر حيات روشنفكرى اروپا عموماً جنبه ادبى داشت. كسانى مانند گابريله،دانونتسيو و اشتفان گئورگه او را به مقام پيامبرى رساندند، و تأثير او همه جا در ادبيات اروپا، ازتوماسمان گرفته تا سمبوليستهاى روس و استريندبرگ و ييتز و روبرت موزيل و هرمان هسهو برنارد شا و حتى در آهنگسازانى مانند مالر و دليوس و ريشارد اشتراوس، ديده مىشد. تنهابحثهاى مهم فلسفى درباره نيچه در پنجاه سال اول قرن بيستم در كارهاى كارل ياسپرس و ماكسشِلِر صورت گرفت و نيز در درسگفتارهاى هايدگر از 1936 تا 1945 كه بعدها در 1961 در دوجلد انتشار يافت.
ياسپرس معتقد بود كه نيچه احياناً آخرين فرد از فيلسوفان بزرگ گذشته است، و او وكىيركهگور بايد دو نمونه اعلاى متفكرانى محسوب شوند كه با گرايش فلسفى غرب كهمىخواهد هر چيز غيرعقلانى را به دايره عقلانيت ببرد، به مبارزه برخاستهاند، و با اين ادعا كهپايه معرفت انسانى چيزى بجز تعبير و تفسير نيست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلانيت وحقيقت مستقل از بشر با يك پرش بزرگ گذر كردهاند.
اما به نظر هايدگر، اصل بنيادى در فلسفه نيچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوعديگرى در نوشتههاى او فرع بر آن است. ولى براى پىبردن به انديشه اساسى و نانوشته نيچه،بايد اراده معطوف به قدرت را با اصل تكرار ابدى كه ضد آشتىناپذير آن است، با هم در نظربگيريم. در اين صورت، به عقيده هايدگر، خواهيم ديد كه اراده معطوف به قدرت در چارچوبمصطلحات سنتى فلسفه همان ماهيت است، و بازگشت يا تكرار ابدى مساوى با وجود؛ يا، بهاعتبار ديگر و بنا به مصطلحات كانت، اراده معطوف به قدرت، شىء فىنفسه يا "نومن" است، وتكرار ابدى، پديدار يا "فنومن"؛ و باز به تعبير خود هايدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است،و تكرار ابدى، كثرات موجودات در عالم محسوس. هايدگر معتقد بود كه نيچه با وحدت دادناين دو مفهوم به يكديگر، به جوهر مدرنيته رسيده و براى نخستين بار حق آن را به كمال ادا كردهاست. تفصيل بيشتر درباره بحث بسيار پيچيده هايدگر از گنجايش اين مقال بيرون است؛ همينقدر اشاره مىكنيم كه، به عقيده او، نيچه پروژه متافيزيك فلسفه غرب را كه با افلاطون آغاز شدهبود به پايان مىرساند و بىمعنايى آن را آشكار مىكند و به جاى چيرگى بر نيهيليسم، در چنبرهآن گرفتار مىشود.
چنانكه گفتيم، كتاب هايدگر درباره نيچه گرچه در 1961 منتشر شد، ولى در واقع حاوىگفتارهايى بود كه او از 1936 تا 1945 ايراد كرده بود. از 1945 يعنى پايان جنگ جهانى دوم بهبعد، كمكم برخلاف گذشته مسائل فلسفى در نيچه مورد توجه عمومى قرار گرفت. شايد
بزرگترين بانى اين امر والتر كافمن در آمريكا بود كه كتاب مهم او، نيچه: فيلسوف، روانشناس،دجال، و ترجمههاى فصيح و دقيقش از آثار نيچه فصل جديدى در اين زمينه گشود. اين جريانبزودى از آمريكا به ايتاليا و فرانسه و آلمان سرايت كرد و سرآغازى شد براى كشف دوباره وبعدها بازآفرينى نيچه در آثار فيلسوفان معاصر فرانسوى كه شايد بتوان گفت اساساً نيچه جديدىبه مذاق خود اختراع كردند.
در دوران بعد از جنگ جهانى دوم بيشتر دلمشغوليها به نيچه در واقع به منزله واكنشمستقيم يا غير مستقيم به تفسير هايدگر از نيچه بود. امتياز بزرگ والتر كافمن اين بود كه در دهه1950 نيچهشناسى را به مسيرى جديد هدايت كرد. او مىخواست به جهانيان نشان دهد كهظهور نيچه فى حد ذاته يك رويداد عمده تاريخى است و انديشههاى او بايد نه تنها خاطر يكملت يا فقط خاطر فيلسوفان، بلكه خاطر جميع آدميان را در همه جا به خود مشغول كند. بهعقيده او، اراده معطوف به قدرت كه هسته مركزى فلسفه نيچه است، اصلى غيرسياسى و هدفآن چيرگى شخصى و وجودى بر خود و استعلا از خويشتن است. تصويرى كه كافمن بدين گونهرسم كرد، پر تأثيرترين تصوير نيچه در دهههاى 1950 و 1960 و 1970 از كار درآمد.
اما آنچه "نيچه جديد" ناميده مىشود عمدتاً از آثار نويسندگان فرانسوى سر برآورد. غالباًحتى به اين "نيچه جديد"، "نيچه فرانسوى" گفته مىشود. كتاب مهم هايدگر درباره نيچه بهفرانسه ترجمه شد، و بسيارى از آثار فرانسويان را مىتوان در واقع رديههايى بر تفسير هايدگردانست و پافشارى بر خصلت استعارى نوشتههاى نيچه. اما شايد مهمترين نكته درباره نيچهجديد اين باشد كه برخلاف كافمن كه نيچه را ميراثدار عصر روشنگرى در قرن هجدهم معرفىكرده بود، فرانسويانى مانند ژرژ باتاى، ژيل دولوز، دريدا، فوكو، و ليوتار در بيست سال گذشتهدر اساس منكر اين امر بودهاند. متفكران عصر روشنگرى معتقد بودند كه ايدههاى درست بهعمل درست مىانجامند. ولى كسانى كه از آنان نام برديم مىگويند چيزى به اسم درست يانادرست مطلق براى نيچه وجود ندارد و او اخلاق را از اساس به قلمرو نسبيت برده است.
به لحاظ تاريخى شايد بتوان گفت مهمترين نقطه عطف در نيچهشناسى، وقايع دورانسازسال 1968 و شورش دانشجويان در فرانسه بود. ژيل دولوز در 1973 نوشت "اگر بپرسيد چه برسر نيچه آمده است، پاسخ مىدهم به جوانانى رجوع كنيد كه امروز نيچه مىخوانند. آنچهجوانان اكنون در نيچه كشف مىكنند غير از آن چيزى است كه نسل من كشف مىكرد. مىپرسيدآهنگسازان و نقاشان و فيلمسازان جوان چرا خاطرشان به نيچه مشغول است؟ جواب سادهاست. نسل دهه 1960 مشاهده كرد كه نيچه همان پيامبر ضدفرهنگى است كه مىجسته است، وشالوده فكرى دلهره و اضطراب و نيهيليسم را بايد در او بجويد."
به طور كلى در تفكر فلسفى در فرانسه بعد از جنگ جهانى دوم، سه مرحله پياپى مىتوانتميز داد. نخست اگزيستانسياليسم كه در دهههاى 1940 و 1950 عمدتاً در كارهاى سارتر ومرلوپونتى جلوه كند و ملهم از هوسرل و هايدگر و سپس از ماركس است. كه به آن "ازدواجپديدارشناسى و ماركسيسم" لقب دادهاند. سرچشمه الهام مرحله دوم، يعنى ساختارگرايى، دراوايل دهه 1960 به ظهور رسيد كارهاى زبانشناس سوئيسى فردينان دو سوسور است.ساختارگرايانى مانند كلود لوى استروس و ژاك لاكان و لويى آلتوسر كه بشدت به پديدارشناسىو جايگاه ممتاز فاعليت يا سوبژ كتيويته در آن بىاعتماد بودند، هر يك به ترتيب درانسانشناسى و روانكاوى و اقتصاد سياسى به روشهاى سوسور روى آوردند. اقبالساختارگرايان به فرويد و ماركس با نظريات هايدگر درباره نيچه جمع شد و صحنه را براىمرحله سوم در انديشه فرانسويان يعنى پساساختارگرايى آماده كرد.
بايد هشدار دهم كه اصطلاح پساساختارگرايى در اينجا صرفاً به لحاظ تاريخى به كار مىرود- يعنى آنچه پس از ساختارگرايى آمد - و از اين جهت در ترجيح به "ساختارشكنى" از آناستفاده مىشود كه نامى است براى سبك تحليلى و فلسفى فقط يكى از فيلسوفانپساساختارگرا، يعنى ژاك دريدا، و همچنين در ترجيح به "پست مدرنيسم" كه در حوزه فلسفهصورت سياسى شده پساساختارگرايى است. جمع كردن انديشه معاصر فرانسوى تحت يك"جنبش" بتنهايى البته خالى از بعضى خطرها نيست و خود متفكران فرانسوى از اينگونهاستراتژيهاى تجميعى پرهيز دارند. ولى اگر بتوان يك وجه جامع براى آنان ذكر كرد، مسلماً آنوجه جامع نيچه است، هر چند البته رويكرد به او در متفكرانى مانند دريدا، دولوز، فوكو،ايريگاره و ليوتار صورتهاى گوناگون به خود مىگيرد.
رويكرد به نيچه همچنين مهمترين وجه افتراق پساختارگرايان فرانسوى از ساختارگرايان واگزيستانسياليستهاى پيشين است. ولى خود اين رويكرد در انديشه دو گروه از پساساختارگرايانبه شكل عمده در مىآيد: اول كسانى كه فلسفه نيچه در آنان موضوع تفسير و تأويل است ومفاهيم عمده در نيچه - از قبيل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدى و نيهيليسم و ابرانسان -را با روشهاى سنتى پژوهشى مورد تفسير قرار مىدهند. گروه دوم كسانى هستند كه از نيچه براىپروراندن نظريات فلسفى خودشان استفاده مىكنند. از مهمترين كسان در اين گروه از ميشل فوكوو ژاك دريدا مىتوان نام برد.
دريدا در آثار متعدد از نيچه به عنوان نقطه عطف يا سكوى پرشى استفاده مىكند براى دستو پنجه نرم كردن با قرائت هايدگر از نيچه و اصولاً با كل فلسفه هايدگر، يا براى بحث درباره جنبهسياسى تفسير و تأويل.
در آثار فوكو، شخصيت محورى بدون شك نيچه است و سراسر نوشتههاى او مشحون ازحضور نيچه است. در 1971، فوكو مقالهاى نوشت به نام "نيچه، تبارشناسى، تاريخ" كه بسيارمعروف شد. به عقيده او، تاريخ رويدادها را از چشمانداز غايت و فرجام لحاظ مىكند و معناىآن را پيشاپيش مىداند. ولى تبارشناسى متوجه تصادفى بودن رويدادها و بخت و صدفه خارجاز هر گونه غايت متصور از پيش است. سر و كار تبارشناسى با "برخاستن" و "منشأ گرفتن" و"زايش" است، به معناى منشأ اخلاق يا زهد و رياضت يا عدالت يا كيفر و پاداش. فوكو مىگويداينگونه تحليل تبارشناسانه در نيچه - بويژه در تبارشناسى اخلاق - نشان مىدهد كه هيچ راز ياذات خارج از ظرف زمان در پس چيزها پنهان نيست. تنها راز اين است كه ذاتى وجود ندارد و اگرهم داشته باشد تكه تكه از چيزهاى بيگانه با آن درست شده است. به عقيده فوكو، تبارشناسىنيچه به ما امكان مىدهد كه به اتفاقات و خطاها و ارزيابيهاى نادر پى ببريم كه منشأ امور وارزشهاى هنوز موجود بودهاند. بدين ترتيب متوجه مىشويم كه آنچه مىپنداشتيم مقدس وغيرقابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع محصول رويدادهايى يكسره تصادفى بودهاست.
بحث درباره رابطه نيچه و متفكران معاصر فرانسوى البته به اين مختصر پايان نمىگيرد.غرض فقط نشان دادن خطوط كلى آن بود. اما پيش از پايان سخن، بد نيست اشارهاى هم به رابطهماركسيسم با نيچه داشته باشيم. اينكه نازيها نيچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما كمونيستها بههيچ وجه نظر خوشى به او نداشتند. يكى از بزرگترين نظريهپردازان ماركسيست گئورگ لوكاچ،همت فراوان صرف كوبيدن نيچه كرد، و در كتاب معروفش انهدام عقل كه در 1952 به چاپرسيد، آثار نيچه را مجادلهاى مستمر عليه ماركسيسم و سوسياليسم معرفى و محكوم كرد. لوكاچمعتقد بود والتر كافمن اشتباه كرده كه نيچه را به هگل و عصر روشنگرى ربط داده است، زيرانيچه منكر عقل و معرفت عينى است و فقط مىتواند نزد پستترين غريزههاى بهيمى ووحشيانه آدمى مقبول بيفتد، و كل فلسفه او پوچ و پوسيده و دروغ است. كسانى كه ماركسيسم راحامل يقين علمى مىدانستند اين گفتهها را به گوش جان مىشنيدند، ولى ترديدها از دهه 1960آغاز شد و پس از فروپاشى شوروى، در دهه 1990، بازنده اين بازى لوكاچ از آب در آمد نه نيچه.
در هر گونه بحث درباره نيچه در انديشه عصر حاضر، بدون شك بايد به رغم زن گريزىظاهرى او، از نفوذش در جنبش فمينيسم نيز سخن گفت. ولى چون از قرار معلوم درباره اينموضوع در يكى از نشستهاى آينده اين انجمن بحث خواهد شد، گفتار را همين جا به پايانمىبريم.
حاصل كلام به زبان ساده و براى فرد غير فيلسوف اينكه: نيچه مسلماً ويرانگر است، وهميشه مىتواند نشان دهد كه عقايد شما درست نيست. او ايمان مردم را به درستى عقايدشانمتزلزل مىكند، و مىگويد درست يعنى آنچه براى شما درست است. و يقيناً كسى كه بگويدعقل معيار حق و حقيقت نيست، پايه اخلاق را به لرزه در مىآورد. بنابراين، اگر نگاهى بهپيرامونتان بيندازيد و احساس كنيد كه زمين زير پايتان مىلرزد، بهتر است همچنين نظرى هم بهنيچه بيفكنيد كه در عصر جديد شايد مهمترين "گسل" منشأ آن زلزله بوده است.
براى اين منظور، او ابتدا در يكى از نخستين آثارش، زايش تراژدى، به هنر يونانيان باستان روى آورد، و به اين عقيده رسيد كه كليدشكوفايى مجدد انسان مدرن را كه از دلداريهاى دينى و اطمينان عقلى و عملى محروم شده، بايد در هنر جستجو كرد. ولى در آثار بعدى،نيچه كمكم تغيير جهت داد و بيشتر از هنر و زبانشناسى تاريخى كه رشته تخصصىاش بود، به جانب فلسفه و خصوصاً نقد پديدههاىاجتماعى و فرهنگى و روشنفكرى متمايل شد. در اين دوره كه در واقع آخرين سالهاى زندگى سالم او پيش از ابتلاى كامل به جنون در1889 بود، نيچه پختهترين آثار خود از جمله چنين گفت زرتشت، فراسوى نيك و بد، دانش طربناك، غروب بتان، دجال را پديد آورد.در اين نوشتهها ديده مىشود كه او معتقد است براى چيره شدن بر نيهيليسم، ترك ديدگاههاى مطلقگراى دينى و متافيزيكى كافى نيست،بلكه بايد به زندگى و جهان از نظرگاهى بكلى تازه نگريست.
مراد نيچه از "مرگ خدا" در واقع افول و نهايتاً مرگ ديدگاه مسيحى و اخلاق مسيحى نسبتبه زندگى و جهان است. او اين جنايت عظيم )يعنى كشتن خدا( را كه مىگويد به دست آدميانصورت گرفته ولى خبرش هنوز به نان نرسيده است، هم واقعهاى فرهنگى مىداند و همحادثهاى فلسفى، و به عقيده او، بايد آن واقعه را مبدأ قرارداد و بىرحمانه و از بيخ و بن همه چيزرا - اعم از حيات و جهان و هستى آدمى و معرفت و اخلاق و ارزشها - از نو ارزيابى كرد.
بايد يادآور شويم كه حتى در ميان ارادتمندان نيچه اتفاق نظر وجود ندارد كه آيا مسائلى كه اودر مورد آنها موضع مىگيرد دقيقاً همان مسائل مبتلا به فيلسوفان قبل و بعد از اوست، يا لااقلدر بعضى موارد آنچه مىگويد مسائلى يكسره نوظهور است. آنچه واضح است اينكه نيچه بهاغلب فلاسفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنياد از افكار اساسى آنها فاصلهمىگيرد. سبك نگارش او هم به مشكل فهم نوشتههايش مىافزايد كه گاهى مستدل و تحليلى وگاهى بشدت جدلى و گاهى سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنايع ادبى است.
رويهمرفته سه نوع تلقى در ميان فلاسفه از افكار نيچه وجود داشته است. عدهاى او را جدىنگرفتهاند و معتقد بودهاند كه نوشتههاى او نه تنها نشانگر مرگ تفكر دينى و متافيزيكى، بلكهنماينده مرگ فلسفه است و خود او نيهيليستى تمام عيار است كه مىخواهد با شگردهاى ادبى،انديشه انسانى را از قيد مسائل مربوط به معرفت و حقيقت برهاند. عدهاى ديگر بعكس او رابشدت جدى گرفتهاند و عقيده داشتهاند كه نيچه با سرمشقى كه داده اصولاً فلسفه را به راه يكسره
نوينى انداخته است و نحوه نگاه او به مسأله حقيقت و معرفت يگانه طريق چيرگى بر نيهيليسماست.
مسلم اينكه نيچه اعتقاد راسخ داشت كه تفكر انسان شديداً داراى كيفيت تفسيرى و تأويلىاست و كسانى كه مىپندارند مستقيماً ممكن است به "واقعيات" دست پيدا كنند خود را فريبمىدهند، و صرف نظر از اينكه حقيقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ماحاصل تفسير و تلقى ما از آن است. بنابراين، كارى كه از دست ما برمىآيد ارزيابى مجدد نحوهتلقى يا نهايتاً ارزشهاى ماست. مهمترين راه اين كار به عقيده نيچه، تبارشناسى است، يعنىتحقيق در اينكه تفسير و تلقى و ارزشهاى ما از كجا سرچشمه گرفتهاند. از سوى ديگر، بايد در"چشماندازها" يا "نظرگاهها" تحقيق كنيم؛ زيرا اگر حقيقت مطلق لااقل براى موجوداتى همچو ماوجود نداشته باشد، آنچه به آن حقيقت مىگوييم لاجرم وابسته به چشمانداز يا نظرگاه ماست.ولى اين پايان داستان نيست. درست است كه معرفتى فارغ از تفسيرها و نظرگاهها به طور مطلقوجود ندارد، اما با تحقيق دقيقتر در تبار ارزشها و جستجوى بيشتر در نظرگاهها، مىتوانيم شيوهتفكر خود را به پايهاى برسانيم كه چه در روابط اجتماعى و چه در مناسباتمان با عالم طبيعتفهم بهتر و عميقترى پيدا كنيم و از خطر هيچانگارى كه با فروريختن ارزشهاى دينى و فلسفىسنتى با آن روبرو شدهايم، بپرهيزيم.
فهم عميقترى كه خود نيچه پس از انكار وجود خدا و جوهريت روح به آن رسيد، در دو اصلاساسى خلاصه مىشود: يكى اراده معطوف به قدرت، و ديگرى بازگشت يا تكرار ابدى، كه هردو متأسفانه مورد سوء تعبير و سوء فهم و سوء استفاده بسيار بودهاند. آنچه نيچه درباره هر يكاز اين دو مىگويد به هيچ وجه روشن و خالى از ابهام نيست و بحث درباره آن از حوصله اينگفتار بيرون است، ولى ظاهراً غرض از اراده معطوف به قدرت اين است كه هر جزيى از طبيعتپيوسته در پويش و تحرك و در صدد افزايش قدرت خود نسبت به ساير اجزاء است. اين انرژىحياتى در انسانها مىتواند صورتهاى بسيار مختلف - اعم از سازنده و ويرانگر - پيدا كند كه تنهايكى از آن صور، نهادهاى سياسى و مذاهب و هنر و اخلاق و فلسفه است. مسأله تكرار ابدى همظاهراً بر همين محور دور مىزند و مقصود از آن نگرش اثباتى و تأئيدى به زندگى بهرغم همهفراز و نشيبهاى آن است.
از ديگر افكار نيچه كه در هنرمندان و متفكران بعدى تأثير عميق داشته، مفهوم "ابرانسان" يا"ابرمرد" است - به معناى امكان ظهور انسانهايى استثنايى به لحاظ استقلال و خلاقيت و بالاتراز سطح "توده گلهوار" يا "عوام كالانعام" كه به اخلاق "سرورى" (به تفكيك از اخلاقپستبردگى) آراسته باشند.
بحث مفصلتر درباره انديشههاى نيچه و متفرعات و شاخ و برگهاى آن در اين فرصت كوتاهميسر نيست. ولى از همين مختصر نيز اگر دقت كنيم مىتوانيم به توان افكار او براى نفوذ درعرصه نظر و عمل پىببريم. ناگفته نماند كه نفوذ نيچه همواره با استقبال روبرو نبوده است، وبعضى مانند نويسنده و منتقد آمريكايى اَلن بلوم مدعى بودهاند كه نيچه ارزشها را به عرصهنسبيت برده و تخريب كرده و مفاهيم بنيادى اخلاق - مثل فضيلت و رذيلت و خوب و بد وخداشناسى و غيره - را در معرض شك و سؤال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد كشانده است.ولى به هر حال حقيقت اين است كه امروز كتابهاى نيچه شايد بيش از هر زمان در گذشته درسراسر جهان خواننده دارد و براى يافتن خاستگاه بسيارى از مكتبهاى فلسفى معاصر - از قبيلپست مدرنيسم و پساساختارگرايى و ساختارشكنى و مانند آن - بايد به عقب برگشت و به اورجوع كرد.
به طور كلى در يكصد و چند سالى كه از مرگ نيچه مىگذرد، تأثير او را مىتوان به چهار دورهتقسيم كرد: (1) از ابتداى قرن بيستم تا آغاز جنگ جهانى دوم در (2) 1939 دوره جنگ جهانىدوم؛ (3) از پايان جنگ جهانى دوم تا اواخر دهه 1960؛ و (4) از دهه 1970 تا امروز.
در دوره جنگ جهانى دوم به علت سوء استفاده رژيم هيتلرى از بعضى مفاهيم در نيچه درخدمت نظريههاى توتاليتاريستى و نژادپرستانه، نوعى بدبينى و سكوت نسبى درباره او بويژهدر جهان انگليسى زبان به وجود آمد. اما به استثناى آن دوره، در سراسر نيمه اول قرن بيستمچيرگى نيچه بر حيات روشنفكرى اروپا عموماً جنبه ادبى داشت. كسانى مانند گابريله،دانونتسيو و اشتفان گئورگه او را به مقام پيامبرى رساندند، و تأثير او همه جا در ادبيات اروپا، ازتوماسمان گرفته تا سمبوليستهاى روس و استريندبرگ و ييتز و روبرت موزيل و هرمان هسهو برنارد شا و حتى در آهنگسازانى مانند مالر و دليوس و ريشارد اشتراوس، ديده مىشد. تنهابحثهاى مهم فلسفى درباره نيچه در پنجاه سال اول قرن بيستم در كارهاى كارل ياسپرس و ماكسشِلِر صورت گرفت و نيز در درسگفتارهاى هايدگر از 1936 تا 1945 كه بعدها در 1961 در دوجلد انتشار يافت.
ياسپرس معتقد بود كه نيچه احياناً آخرين فرد از فيلسوفان بزرگ گذشته است، و او وكىيركهگور بايد دو نمونه اعلاى متفكرانى محسوب شوند كه با گرايش فلسفى غرب كهمىخواهد هر چيز غيرعقلانى را به دايره عقلانيت ببرد، به مبارزه برخاستهاند، و با اين ادعا كهپايه معرفت انسانى چيزى بجز تعبير و تفسير نيست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلانيت وحقيقت مستقل از بشر با يك پرش بزرگ گذر كردهاند.
اما به نظر هايدگر، اصل بنيادى در فلسفه نيچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوعديگرى در نوشتههاى او فرع بر آن است. ولى براى پىبردن به انديشه اساسى و نانوشته نيچه،بايد اراده معطوف به قدرت را با اصل تكرار ابدى كه ضد آشتىناپذير آن است، با هم در نظربگيريم. در اين صورت، به عقيده هايدگر، خواهيم ديد كه اراده معطوف به قدرت در چارچوبمصطلحات سنتى فلسفه همان ماهيت است، و بازگشت يا تكرار ابدى مساوى با وجود؛ يا، بهاعتبار ديگر و بنا به مصطلحات كانت، اراده معطوف به قدرت، شىء فىنفسه يا "نومن" است، وتكرار ابدى، پديدار يا "فنومن"؛ و باز به تعبير خود هايدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است،و تكرار ابدى، كثرات موجودات در عالم محسوس. هايدگر معتقد بود كه نيچه با وحدت دادناين دو مفهوم به يكديگر، به جوهر مدرنيته رسيده و براى نخستين بار حق آن را به كمال ادا كردهاست. تفصيل بيشتر درباره بحث بسيار پيچيده هايدگر از گنجايش اين مقال بيرون است؛ همينقدر اشاره مىكنيم كه، به عقيده او، نيچه پروژه متافيزيك فلسفه غرب را كه با افلاطون آغاز شدهبود به پايان مىرساند و بىمعنايى آن را آشكار مىكند و به جاى چيرگى بر نيهيليسم، در چنبرهآن گرفتار مىشود.
چنانكه گفتيم، كتاب هايدگر درباره نيچه گرچه در 1961 منتشر شد، ولى در واقع حاوىگفتارهايى بود كه او از 1936 تا 1945 ايراد كرده بود. از 1945 يعنى پايان جنگ جهانى دوم بهبعد، كمكم برخلاف گذشته مسائل فلسفى در نيچه مورد توجه عمومى قرار گرفت. شايد
بزرگترين بانى اين امر والتر كافمن در آمريكا بود كه كتاب مهم او، نيچه: فيلسوف، روانشناس،دجال، و ترجمههاى فصيح و دقيقش از آثار نيچه فصل جديدى در اين زمينه گشود. اين جريانبزودى از آمريكا به ايتاليا و فرانسه و آلمان سرايت كرد و سرآغازى شد براى كشف دوباره وبعدها بازآفرينى نيچه در آثار فيلسوفان معاصر فرانسوى كه شايد بتوان گفت اساساً نيچه جديدىبه مذاق خود اختراع كردند.
در دوران بعد از جنگ جهانى دوم بيشتر دلمشغوليها به نيچه در واقع به منزله واكنشمستقيم يا غير مستقيم به تفسير هايدگر از نيچه بود. امتياز بزرگ والتر كافمن اين بود كه در دهه1950 نيچهشناسى را به مسيرى جديد هدايت كرد. او مىخواست به جهانيان نشان دهد كهظهور نيچه فى حد ذاته يك رويداد عمده تاريخى است و انديشههاى او بايد نه تنها خاطر يكملت يا فقط خاطر فيلسوفان، بلكه خاطر جميع آدميان را در همه جا به خود مشغول كند. بهعقيده او، اراده معطوف به قدرت كه هسته مركزى فلسفه نيچه است، اصلى غيرسياسى و هدفآن چيرگى شخصى و وجودى بر خود و استعلا از خويشتن است. تصويرى كه كافمن بدين گونهرسم كرد، پر تأثيرترين تصوير نيچه در دهههاى 1950 و 1960 و 1970 از كار درآمد.
اما آنچه "نيچه جديد" ناميده مىشود عمدتاً از آثار نويسندگان فرانسوى سر برآورد. غالباًحتى به اين "نيچه جديد"، "نيچه فرانسوى" گفته مىشود. كتاب مهم هايدگر درباره نيچه بهفرانسه ترجمه شد، و بسيارى از آثار فرانسويان را مىتوان در واقع رديههايى بر تفسير هايدگردانست و پافشارى بر خصلت استعارى نوشتههاى نيچه. اما شايد مهمترين نكته درباره نيچهجديد اين باشد كه برخلاف كافمن كه نيچه را ميراثدار عصر روشنگرى در قرن هجدهم معرفىكرده بود، فرانسويانى مانند ژرژ باتاى، ژيل دولوز، دريدا، فوكو، و ليوتار در بيست سال گذشتهدر اساس منكر اين امر بودهاند. متفكران عصر روشنگرى معتقد بودند كه ايدههاى درست بهعمل درست مىانجامند. ولى كسانى كه از آنان نام برديم مىگويند چيزى به اسم درست يانادرست مطلق براى نيچه وجود ندارد و او اخلاق را از اساس به قلمرو نسبيت برده است.
به لحاظ تاريخى شايد بتوان گفت مهمترين نقطه عطف در نيچهشناسى، وقايع دورانسازسال 1968 و شورش دانشجويان در فرانسه بود. ژيل دولوز در 1973 نوشت "اگر بپرسيد چه برسر نيچه آمده است، پاسخ مىدهم به جوانانى رجوع كنيد كه امروز نيچه مىخوانند. آنچهجوانان اكنون در نيچه كشف مىكنند غير از آن چيزى است كه نسل من كشف مىكرد. مىپرسيدآهنگسازان و نقاشان و فيلمسازان جوان چرا خاطرشان به نيچه مشغول است؟ جواب سادهاست. نسل دهه 1960 مشاهده كرد كه نيچه همان پيامبر ضدفرهنگى است كه مىجسته است، وشالوده فكرى دلهره و اضطراب و نيهيليسم را بايد در او بجويد."
به طور كلى در تفكر فلسفى در فرانسه بعد از جنگ جهانى دوم، سه مرحله پياپى مىتوانتميز داد. نخست اگزيستانسياليسم كه در دهههاى 1940 و 1950 عمدتاً در كارهاى سارتر ومرلوپونتى جلوه كند و ملهم از هوسرل و هايدگر و سپس از ماركس است. كه به آن "ازدواجپديدارشناسى و ماركسيسم" لقب دادهاند. سرچشمه الهام مرحله دوم، يعنى ساختارگرايى، دراوايل دهه 1960 به ظهور رسيد كارهاى زبانشناس سوئيسى فردينان دو سوسور است.ساختارگرايانى مانند كلود لوى استروس و ژاك لاكان و لويى آلتوسر كه بشدت به پديدارشناسىو جايگاه ممتاز فاعليت يا سوبژ كتيويته در آن بىاعتماد بودند، هر يك به ترتيب درانسانشناسى و روانكاوى و اقتصاد سياسى به روشهاى سوسور روى آوردند. اقبالساختارگرايان به فرويد و ماركس با نظريات هايدگر درباره نيچه جمع شد و صحنه را براىمرحله سوم در انديشه فرانسويان يعنى پساساختارگرايى آماده كرد.
بايد هشدار دهم كه اصطلاح پساساختارگرايى در اينجا صرفاً به لحاظ تاريخى به كار مىرود- يعنى آنچه پس از ساختارگرايى آمد - و از اين جهت در ترجيح به "ساختارشكنى" از آناستفاده مىشود كه نامى است براى سبك تحليلى و فلسفى فقط يكى از فيلسوفانپساساختارگرا، يعنى ژاك دريدا، و همچنين در ترجيح به "پست مدرنيسم" كه در حوزه فلسفهصورت سياسى شده پساساختارگرايى است. جمع كردن انديشه معاصر فرانسوى تحت يك"جنبش" بتنهايى البته خالى از بعضى خطرها نيست و خود متفكران فرانسوى از اينگونهاستراتژيهاى تجميعى پرهيز دارند. ولى اگر بتوان يك وجه جامع براى آنان ذكر كرد، مسلماً آنوجه جامع نيچه است، هر چند البته رويكرد به او در متفكرانى مانند دريدا، دولوز، فوكو،ايريگاره و ليوتار صورتهاى گوناگون به خود مىگيرد.
رويكرد به نيچه همچنين مهمترين وجه افتراق پساختارگرايان فرانسوى از ساختارگرايان واگزيستانسياليستهاى پيشين است. ولى خود اين رويكرد در انديشه دو گروه از پساساختارگرايانبه شكل عمده در مىآيد: اول كسانى كه فلسفه نيچه در آنان موضوع تفسير و تأويل است ومفاهيم عمده در نيچه - از قبيل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدى و نيهيليسم و ابرانسان -را با روشهاى سنتى پژوهشى مورد تفسير قرار مىدهند. گروه دوم كسانى هستند كه از نيچه براىپروراندن نظريات فلسفى خودشان استفاده مىكنند. از مهمترين كسان در اين گروه از ميشل فوكوو ژاك دريدا مىتوان نام برد.
دريدا در آثار متعدد از نيچه به عنوان نقطه عطف يا سكوى پرشى استفاده مىكند براى دستو پنجه نرم كردن با قرائت هايدگر از نيچه و اصولاً با كل فلسفه هايدگر، يا براى بحث درباره جنبهسياسى تفسير و تأويل.
در آثار فوكو، شخصيت محورى بدون شك نيچه است و سراسر نوشتههاى او مشحون ازحضور نيچه است. در 1971، فوكو مقالهاى نوشت به نام "نيچه، تبارشناسى، تاريخ" كه بسيارمعروف شد. به عقيده او، تاريخ رويدادها را از چشمانداز غايت و فرجام لحاظ مىكند و معناىآن را پيشاپيش مىداند. ولى تبارشناسى متوجه تصادفى بودن رويدادها و بخت و صدفه خارجاز هر گونه غايت متصور از پيش است. سر و كار تبارشناسى با "برخاستن" و "منشأ گرفتن" و"زايش" است، به معناى منشأ اخلاق يا زهد و رياضت يا عدالت يا كيفر و پاداش. فوكو مىگويداينگونه تحليل تبارشناسانه در نيچه - بويژه در تبارشناسى اخلاق - نشان مىدهد كه هيچ راز ياذات خارج از ظرف زمان در پس چيزها پنهان نيست. تنها راز اين است كه ذاتى وجود ندارد و اگرهم داشته باشد تكه تكه از چيزهاى بيگانه با آن درست شده است. به عقيده فوكو، تبارشناسىنيچه به ما امكان مىدهد كه به اتفاقات و خطاها و ارزيابيهاى نادر پى ببريم كه منشأ امور وارزشهاى هنوز موجود بودهاند. بدين ترتيب متوجه مىشويم كه آنچه مىپنداشتيم مقدس وغيرقابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع محصول رويدادهايى يكسره تصادفى بودهاست.
بحث درباره رابطه نيچه و متفكران معاصر فرانسوى البته به اين مختصر پايان نمىگيرد.غرض فقط نشان دادن خطوط كلى آن بود. اما پيش از پايان سخن، بد نيست اشارهاى هم به رابطهماركسيسم با نيچه داشته باشيم. اينكه نازيها نيچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما كمونيستها بههيچ وجه نظر خوشى به او نداشتند. يكى از بزرگترين نظريهپردازان ماركسيست گئورگ لوكاچ،همت فراوان صرف كوبيدن نيچه كرد، و در كتاب معروفش انهدام عقل كه در 1952 به چاپرسيد، آثار نيچه را مجادلهاى مستمر عليه ماركسيسم و سوسياليسم معرفى و محكوم كرد. لوكاچمعتقد بود والتر كافمن اشتباه كرده كه نيچه را به هگل و عصر روشنگرى ربط داده است، زيرانيچه منكر عقل و معرفت عينى است و فقط مىتواند نزد پستترين غريزههاى بهيمى ووحشيانه آدمى مقبول بيفتد، و كل فلسفه او پوچ و پوسيده و دروغ است. كسانى كه ماركسيسم راحامل يقين علمى مىدانستند اين گفتهها را به گوش جان مىشنيدند، ولى ترديدها از دهه 1960آغاز شد و پس از فروپاشى شوروى، در دهه 1990، بازنده اين بازى لوكاچ از آب در آمد نه نيچه.
در هر گونه بحث درباره نيچه در انديشه عصر حاضر، بدون شك بايد به رغم زن گريزىظاهرى او، از نفوذش در جنبش فمينيسم نيز سخن گفت. ولى چون از قرار معلوم درباره اينموضوع در يكى از نشستهاى آينده اين انجمن بحث خواهد شد، گفتار را همين جا به پايانمىبريم.
حاصل كلام به زبان ساده و براى فرد غير فيلسوف اينكه: نيچه مسلماً ويرانگر است، وهميشه مىتواند نشان دهد كه عقايد شما درست نيست. او ايمان مردم را به درستى عقايدشانمتزلزل مىكند، و مىگويد درست يعنى آنچه براى شما درست است. و يقيناً كسى كه بگويدعقل معيار حق و حقيقت نيست، پايه اخلاق را به لرزه در مىآورد. بنابراين، اگر نگاهى بهپيرامونتان بيندازيد و احساس كنيد كه زمين زير پايتان مىلرزد، بهتر است همچنين نظرى هم بهنيچه بيفكنيد كه در عصر جديد شايد مهمترين "گسل" منشأ آن زلزله بوده است.