PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تاثير نيچه بر انديشه و ادبيات قرن بيستم



mozhgan
02-28-2011, 03:41 PM
هميشه بهترين راه براى فهم انديشه هر فيلسوف اين است كه ببينيم او خود را با چه مساله يا مسائل عمده‏اى روبرو مى‏ديده است.بنيادى‏ترين مساله‏اى كه نيچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه مى‏ديد، بحران عميق فرهنگى و فكرى بود كه او چكيده آن را درعبارت "مرگ خدا" و ظهور "نيهيليسم" يا هيچ‏انگارى بيان كرده است. نيچه تشخيص داده بود كه تفكر سنتى دينى و متافيزيكى از اعتبارافتاده و خلئى بر جاى گذاشته كه علم جديد قادر به پر كردن آن نيست و براى حفظ سلامت تمدن كه به عقيده او با خطر جدى روبرو بود،بايد براى ديدگاههاى دينى و فلسفى گذشته جانشينى پيدا كرد.
براى اين منظور، او ابتدا در يكى از نخستين آثارش، زايش تراژدى، به هنر يونانيان باستان روى آورد، و به اين عقيده رسيد كه كليدشكوفايى مجدد انسان مدرن را كه از دلداريهاى دينى و اطمينان عقلى و عملى محروم شده، بايد در هنر جستجو كرد. ولى در آثار بعدى،نيچه كم‏كم تغيير جهت داد و بيشتر از هنر و زبانشناسى تاريخى كه رشته تخصصى‏اش بود، به جانب فلسفه و خصوصاً نقد پديده‏هاى‏اجتماعى و فرهنگى و روشنفكرى متمايل شد. در اين دوره كه در واقع آخرين سالهاى زندگى سالم او پيش از ابتلاى كامل به جنون در1889 بود، نيچه پخته‏ترين آثار خود از جمله چنين گفت زرتشت، فراسوى نيك و بد، دانش طربناك، غروب بتان، دجال را پديد آورد.در اين نوشته‏ها ديده مى‏شود كه او معتقد است براى چيره شدن بر نيهيليسم، ترك ديدگاههاى مطلق‏گراى دينى و متافيزيكى كافى نيست،بلكه بايد به زندگى و جهان از نظرگاهى بكلى تازه نگريست.
مراد نيچه از "مرگ خدا" در واقع افول و نهايتاً مرگ ديدگاه مسيحى و اخلاق مسيحى نسبت‏به زندگى و جهان است. او اين جنايت عظيم )يعنى كشتن خدا( را كه مى‏گويد به دست آدميان‏صورت گرفته ولى خبرش هنوز به نان نرسيده است، هم واقعه‏اى فرهنگى مى‏داند و هم‏حادثه‏اى فلسفى، و به عقيده او، بايد آن واقعه را مبدأ قرارداد و بى‏رحمانه و از بيخ و بن همه چيزرا - اعم از حيات و جهان و هستى آدمى و معرفت و اخلاق و ارزشها - از نو ارزيابى كرد.
بايد يادآور شويم كه حتى در ميان ارادتمندان نيچه اتفاق نظر وجود ندارد كه آيا مسائلى كه اودر مورد آنها موضع مى‏گيرد دقيقاً همان مسائل مبتلا به فيلسوفان قبل و بعد از اوست، يا لااقل‏در بعضى موارد آنچه مى‏گويد مسائلى يكسره نوظهور است. آنچه واضح است اينكه نيچه به‏اغلب فلاسفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنياد از افكار اساسى آنها فاصله‏مى‏گيرد. سبك نگارش او هم به مشكل فهم نوشته‏هايش مى‏افزايد كه گاهى مستدل و تحليلى وگاهى بشدت جدلى و گاهى سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنايع ادبى است.
رويهمرفته سه نوع تلقى در ميان فلاسفه از افكار نيچه وجود داشته است. عده‏اى او را جدى‏نگرفته‏اند و معتقد بوده‏اند كه نوشته‏هاى او نه تنها نشانگر مرگ تفكر دينى و متافيزيكى، بلكه‏نماينده مرگ فلسفه است و خود او نيهيليستى تمام عيار است كه مى‏خواهد با شگردهاى ادبى،انديشه انسانى را از قيد مسائل مربوط به معرفت و حقيقت برهاند. عده‏اى ديگر بعكس او رابشدت جدى گرفته‏اند و عقيده داشته‏اند كه نيچه با سرمشقى كه داده اصولاً فلسفه را به راه يكسره‏
نوينى انداخته است و نحوه نگاه او به مسأله حقيقت و معرفت يگانه طريق چيرگى بر نيهيليسم‏است.
مسلم اينكه نيچه اعتقاد راسخ داشت كه تفكر انسان شديداً داراى كيفيت تفسيرى و تأويلى‏است و كسانى كه مى‏پندارند مستقيماً ممكن است به "واقعيات" دست پيدا كنند خود را فريب‏مى‏دهند، و صرف نظر از اينكه حقيقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ماحاصل تفسير و تلقى ما از آن است. بنابراين، كارى كه از دست ما برمى‏آيد ارزيابى مجدد نحوه‏تلقى يا نهايتاً ارزشهاى ماست. مهمترين راه اين كار به عقيده نيچه، تبارشناسى است، يعنى‏تحقيق در اينكه تفسير و تلقى و ارزشهاى ما از كجا سرچشمه گرفته‏اند. از سوى ديگر، بايد در"چشم‏اندازها" يا "نظرگاهها" تحقيق كنيم؛ زيرا اگر حقيقت مطلق لااقل براى موجوداتى همچو ماوجود نداشته باشد، آنچه به آن حقيقت مى‏گوييم لاجرم وابسته به چشم‏انداز يا نظرگاه ماست.ولى اين پايان داستان نيست. درست است كه معرفتى فارغ از تفسيرها و نظرگاهها به طور مطلق‏وجود ندارد، اما با تحقيق دقيق‏تر در تبار ارزشها و جستجوى بيشتر در نظرگاهها، مى‏توانيم شيوه‏تفكر خود را به پايه‏اى برسانيم كه چه در روابط اجتماعى و چه در مناسباتمان با عالم طبيعت‏فهم بهتر و عميقترى پيدا كنيم و از خطر هيچ‏انگارى كه با فروريختن ارزشهاى دينى و فلسفى‏سنتى با آن روبرو شده‏ايم، بپرهيزيم.
فهم عميقترى كه خود نيچه پس از انكار وجود خدا و جوهريت روح به آن رسيد، در دو اصل‏اساسى خلاصه مى‏شود: يكى اراده معطوف به قدرت، و ديگرى بازگشت يا تكرار ابدى، كه هردو متأسفانه مورد سوء تعبير و سوء فهم و سوء استفاده بسيار بوده‏اند. آنچه نيچه درباره هر يك‏از اين دو مى‏گويد به هيچ وجه روشن و خالى از ابهام نيست و بحث درباره آن از حوصله اين‏گفتار بيرون است، ولى ظاهراً غرض از اراده معطوف به قدرت اين است كه هر جزيى از طبيعت‏پيوسته در پويش و تحرك و در صدد افزايش قدرت خود نسبت به ساير اجزاء است. اين انرژى‏حياتى در انسانها مى‏تواند صورتهاى بسيار مختلف - اعم از سازنده و ويرانگر - پيدا كند كه تنهايكى از آن صور، نهادهاى سياسى و مذاهب و هنر و اخلاق و فلسفه است. مسأله تكرار ابدى هم‏ظاهراً بر همين محور دور مى‏زند و مقصود از آن نگرش اثباتى و تأئيدى به زندگى به‏رغم همه‏فراز و نشيبهاى آن است.
از ديگر افكار نيچه كه در هنرمندان و متفكران بعدى تأثير عميق داشته، مفهوم "ابرانسان" يا"ابرمرد" است - به معناى امكان ظهور انسانهايى استثنايى به لحاظ استقلال و خلاقيت و بالاتراز سطح "توده گله‏وار" يا "عوام كالانعام" كه به اخلاق "سرورى" (به تفكيك از اخلاق‏پست‏بردگى) آراسته باشند.
بحث مفصل‏تر درباره انديشه‏هاى نيچه و متفرعات و شاخ و برگهاى آن در اين فرصت كوتاه‏ميسر نيست. ولى از همين مختصر نيز اگر دقت كنيم مى‏توانيم به توان افكار او براى نفوذ درعرصه نظر و عمل پى‏ببريم. ناگفته نماند كه نفوذ نيچه همواره با استقبال روبرو نبوده است، وبعضى مانند نويسنده و منتقد آمريكايى اَلن بلوم مدعى بوده‏اند كه نيچه ارزشها را به عرصه‏نسبيت برده و تخريب كرده و مفاهيم بنيادى اخلاق - مثل فضيلت و رذيلت و خوب و بد وخداشناسى و غيره - را در معرض شك و سؤال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد كشانده است.ولى به هر حال حقيقت اين است كه امروز كتابهاى نيچه شايد بيش از هر زمان در گذشته درسراسر جهان خواننده دارد و براى يافتن خاستگاه بسيارى از مكتبهاى فلسفى معاصر - از قبيل‏پست مدرنيسم و پساساختارگرايى و ساختارشكنى و مانند آن - بايد به عقب برگشت و به اورجوع كرد.
به طور كلى در يكصد و چند سالى كه از مرگ نيچه مى‏گذرد، تأثير او را مى‏توان به چهار دوره‏تقسيم كرد: (1) از ابتداى قرن بيستم تا آغاز جنگ جهانى دوم در (2) 1939 دوره جنگ جهانى‏دوم؛ (3) از پايان جنگ جهانى دوم تا اواخر دهه 1960؛ و (4) از دهه 1970 تا امروز.
در دوره جنگ جهانى دوم به علت سوء استفاده رژيم هيتلرى از بعضى مفاهيم در نيچه درخدمت نظريه‏هاى توتاليتاريستى و نژادپرستانه، نوعى بدبينى و سكوت نسبى درباره او بويژه‏در جهان انگليسى زبان به وجود آمد. اما به استثناى آن دوره، در سراسر نيمه اول قرن بيستم‏چيرگى نيچه بر حيات روشنفكرى اروپا عموماً جنبه ادبى داشت. كسانى مانند گابريله،دانونتسيو و اشتفان گئورگه او را به مقام پيامبرى رساندند، و تأثير او همه جا در ادبيات اروپا، ازتوماس‏مان گرفته تا سمبوليست‏هاى روس و استريندبرگ و ييتز و روبرت موزيل و هرمان هسه‏و برنارد شا و حتى در آهنگسازانى مانند مالر و دليوس و ريشارد اشتراوس، ديده مى‏شد. تنهابحثهاى مهم فلسفى درباره نيچه در پنجاه سال اول قرن بيستم در كارهاى كارل ياسپرس و ماكس‏شِلِر صورت گرفت و نيز در درسگفتارهاى هايدگر از 1936 تا 1945 كه بعدها در 1961 در دوجلد انتشار يافت.
ياسپرس معتقد بود كه نيچه احياناً آخرين فرد از فيلسوفان بزرگ گذشته است، و او وكى‏يركه‏گور بايد دو نمونه اعلاى متفكرانى محسوب شوند كه با گرايش فلسفى غرب كه‏مى‏خواهد هر چيز غيرعقلانى را به دايره عقلانيت ببرد، به مبارزه برخاسته‏اند، و با اين ادعا كه‏پايه معرفت انسانى چيزى بجز تعبير و تفسير نيست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلانيت وحقيقت مستقل از بشر با يك پرش بزرگ گذر كرده‏اند.
اما به نظر هايدگر، اصل بنيادى در فلسفه نيچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوع‏ديگرى در نوشته‏هاى او فرع بر آن است. ولى براى پى‏بردن به انديشه اساسى و نانوشته نيچه،بايد اراده معطوف به قدرت را با اصل تكرار ابدى كه ضد آشتى‏ناپذير آن است، با هم در نظربگيريم. در اين صورت، به عقيده هايدگر، خواهيم ديد كه اراده معطوف به قدرت در چارچوب‏مصطلحات سنتى فلسفه همان ماهيت است، و بازگشت يا تكرار ابدى مساوى با وجود؛ يا، به‏اعتبار ديگر و بنا به مصطلحات كانت، اراده معطوف به قدرت، شى‏ء فى‏نفسه يا "نومن" است، وتكرار ابدى، پديدار يا "فنومن"؛ و باز به تعبير خود هايدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است،و تكرار ابدى، كثرات موجودات در عالم محسوس. هايدگر معتقد بود كه نيچه با وحدت دادن‏اين دو مفهوم به يكديگر، به جوهر مدرنيته رسيده و براى نخستين بار حق آن را به كمال ادا كرده‏است. تفصيل بيشتر درباره بحث بسيار پيچيده هايدگر از گنجايش اين مقال بيرون است؛ همين‏قدر اشاره مى‏كنيم كه، به عقيده او، نيچه پروژه متافيزيك فلسفه غرب را كه با افلاطون آغاز شده‏بود به پايان مى‏رساند و بى‏معنايى آن را آشكار مى‏كند و به جاى چيرگى بر نيهيليسم، در چنبره‏آن گرفتار مى‏شود.
چنانكه گفتيم، كتاب هايدگر درباره نيچه گرچه در 1961 منتشر شد، ولى در واقع حاوى‏گفتارهايى بود كه او از 1936 تا 1945 ايراد كرده بود. از 1945 يعنى پايان جنگ جهانى دوم به‏بعد، كم‏كم برخلاف گذشته مسائل فلسفى در نيچه مورد توجه عمومى قرار گرفت. شايد
بزرگترين بانى اين امر والتر كافمن در آمريكا بود كه كتاب مهم او، نيچه: فيلسوف، روانشناس،دجال، و ترجمه‏هاى فصيح و دقيقش از آثار نيچه فصل جديدى در اين زمينه گشود. اين جريان‏بزودى از آمريكا به ايتاليا و فرانسه و آلمان سرايت كرد و سرآغازى شد براى كشف دوباره وبعدها بازآفرينى نيچه در آثار فيلسوفان معاصر فرانسوى كه شايد بتوان گفت اساساً نيچه جديدى‏به مذاق خود اختراع كردند.
در دوران بعد از جنگ جهانى دوم بيشتر دلمشغوليها به نيچه در واقع به منزله واكنش‏مستقيم يا غير مستقيم به تفسير هايدگر از نيچه بود. امتياز بزرگ والتر كافمن اين بود كه در دهه‏1950 نيچه‏شناسى را به مسيرى جديد هدايت كرد. او مى‏خواست به جهانيان نشان دهد كه‏ظهور نيچه فى حد ذاته يك رويداد عمده تاريخى است و انديشه‏هاى او بايد نه تنها خاطر يك‏ملت يا فقط خاطر فيلسوفان، بلكه خاطر جميع آدميان را در همه جا به خود مشغول كند. به‏عقيده او، اراده معطوف به قدرت كه هسته مركزى فلسفه نيچه است، اصلى غيرسياسى و هدف‏آن چيرگى شخصى و وجودى بر خود و استعلا از خويشتن است. تصويرى كه كافمن بدين گونه‏رسم كرد، پر تأثيرترين تصوير نيچه در دهه‏هاى 1950 و 1960 و 1970 از كار درآمد.
اما آنچه "نيچه جديد" ناميده مى‏شود عمدتاً از آثار نويسندگان فرانسوى سر برآورد. غالباًحتى به اين "نيچه جديد"، "نيچه فرانسوى" گفته مى‏شود. كتاب مهم هايدگر درباره نيچه به‏فرانسه ترجمه شد، و بسيارى از آثار فرانسويان را مى‏توان در واقع رديه‏هايى بر تفسير هايدگردانست و پافشارى بر خصلت استعارى نوشته‏هاى نيچه. اما شايد مهمترين نكته درباره نيچه‏جديد اين باشد كه برخلاف كافمن كه نيچه را ميراث‏دار عصر روشنگرى در قرن هجدهم معرفى‏كرده بود، فرانسويانى مانند ژرژ باتاى، ژيل دولوز، دريدا، فوكو، و ليوتار در بيست سال گذشته‏در اساس منكر اين امر بوده‏اند. متفكران عصر روشنگرى معتقد بودند كه ايده‏هاى درست به‏عمل درست مى‏انجامند. ولى كسانى كه از آنان نام برديم مى‏گويند چيزى به اسم درست يانادرست مطلق براى نيچه وجود ندارد و او اخلاق را از اساس به قلمرو نسبيت برده است.
به لحاظ تاريخى شايد بتوان گفت مهمترين نقطه عطف در نيچه‏شناسى، وقايع دوران‏سازسال 1968 و شورش دانشجويان در فرانسه بود. ژيل دولوز در 1973 نوشت "اگر بپرسيد چه برسر نيچه آمده است، پاسخ مى‏دهم به جوانانى رجوع كنيد كه امروز نيچه مى‏خوانند. آنچه‏جوانان اكنون در نيچه كشف مى‏كنند غير از آن چيزى است كه نسل من كشف مى‏كرد. مى‏پرسيدآهنگسازان و نقاشان و فيلمسازان جوان چرا خاطرشان به نيچه مشغول است؟ جواب ساده‏است. نسل دهه 1960 مشاهده كرد كه نيچه همان پيامبر ضدفرهنگى است كه مى‏جسته است، وشالوده فكرى دلهره و اضطراب و نيهيليسم را بايد در او بجويد."
به طور كلى در تفكر فلسفى در فرانسه بعد از جنگ جهانى دوم، سه مرحله پياپى مى‏توان‏تميز داد. نخست اگزيستانسياليسم كه در دهه‏هاى 1940 و 1950 عمدتاً در كارهاى سارتر ومرلوپونتى جلوه كند و ملهم از هوسرل و هايدگر و سپس از ماركس است. كه به آن "ازدواج‏پديدارشناسى و ماركسيسم" لقب داده‏اند. سرچشمه الهام مرحله دوم، يعنى ساختارگرايى، دراوايل دهه 1960 به ظهور رسيد كارهاى زبانشناس سوئيسى فردينان دو سوسور است.ساختارگرايانى مانند كلود لوى استروس و ژاك لاكان و لويى آلتوسر كه بشدت به پديدارشناسى‏و جايگاه ممتاز فاعليت يا سوبژ كتيويته در آن بى‏اعتماد بودند، هر يك به ترتيب درانسان‏شناسى و روانكاوى و اقتصاد سياسى به روشهاى سوسور روى آوردند. اقبال‏ساختارگرايان به فرويد و ماركس با نظريات هايدگر درباره نيچه جمع شد و صحنه را براى‏مرحله سوم در انديشه فرانسويان يعنى پساساختارگرايى آماده كرد.
بايد هشدار دهم كه اصطلاح پساساختارگرايى در اينجا صرفاً به لحاظ تاريخى به كار مى‏رود- يعنى آنچه پس از ساختارگرايى آمد - و از اين جهت در ترجيح به "ساختارشكنى" از آن‏استفاده مى‏شود كه نامى است براى سبك تحليلى و فلسفى فقط يكى از فيلسوفان‏پساساختارگرا، يعنى ژاك دريدا، و همچنين در ترجيح به "پست مدرنيسم" كه در حوزه فلسفه‏صورت سياسى شده پساساختارگرايى است. جمع كردن انديشه معاصر فرانسوى تحت يك"جنبش" بتنهايى البته خالى از بعضى خطرها نيست و خود متفكران فرانسوى از اينگونه‏استراتژيهاى تجميعى پرهيز دارند. ولى اگر بتوان يك وجه جامع براى آنان ذكر كرد، مسلماً آن‏وجه جامع نيچه است، هر چند البته رويكرد به او در متفكرانى مانند دريدا، دولوز، فوكو،ايريگاره و ليوتار صورتهاى گوناگون به خود مى‏گيرد.
رويكرد به نيچه همچنين مهمترين وجه افتراق پساختارگرايان فرانسوى از ساختارگرايان واگزيستانسياليستهاى پيشين است. ولى خود اين رويكرد در انديشه دو گروه از پساساختارگرايان‏به شكل عمده در مى‏آيد: اول كسانى كه فلسفه نيچه در آنان موضوع تفسير و تأويل است ومفاهيم عمده در نيچه - از قبيل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدى و نيهيليسم و ابرانسان -را با روشهاى سنتى پژوهشى مورد تفسير قرار مى‏دهند. گروه دوم كسانى هستند كه از نيچه براى‏پروراندن نظريات فلسفى خودشان استفاده مى‏كنند. از مهمترين كسان در اين گروه از ميشل فوكوو ژاك دريدا مى‏توان نام برد.
دريدا در آثار متعدد از نيچه به عنوان نقطه عطف يا سكوى پرشى استفاده مى‏كند براى دست‏و پنجه نرم كردن با قرائت هايدگر از نيچه و اصولاً با كل فلسفه هايدگر، يا براى بحث درباره جنبه‏سياسى تفسير و تأويل.
در آثار فوكو، شخصيت محورى بدون شك نيچه است و سراسر نوشته‏هاى او مشحون ازحضور نيچه است. در 1971، فوكو مقاله‏اى نوشت به نام "نيچه، تبارشناسى، تاريخ" كه بسيارمعروف شد. به عقيده او، تاريخ رويدادها را از چشم‏انداز غايت و فرجام لحاظ مى‏كند و معناى‏آن را پيشاپيش مى‏داند. ولى تبارشناسى متوجه تصادفى بودن رويدادها و بخت و صدفه خارج‏از هر گونه غايت متصور از پيش است. سر و كار تبارشناسى با "برخاستن" و "منشأ گرفتن" و"زايش" است، به معناى منشأ اخلاق يا زهد و رياضت يا عدالت يا كيفر و پاداش. فوكو مى‏گويداينگونه تحليل تبارشناسانه در نيچه - بويژه در تبارشناسى اخلاق - نشان مى‏دهد كه هيچ راز ياذات خارج از ظرف زمان در پس چيزها پنهان نيست. تنها راز اين است كه ذاتى وجود ندارد و اگرهم داشته باشد تكه تكه از چيزهاى بيگانه با آن درست شده است. به عقيده فوكو، تبارشناسى‏نيچه به ما امكان مى‏دهد كه به اتفاقات و خطاها و ارزيابيهاى نادر پى ببريم كه منشأ امور وارزشهاى هنوز موجود بوده‏اند. بدين ترتيب متوجه مى‏شويم كه آنچه مى‏پنداشتيم مقدس وغيرقابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع محصول رويدادهايى يكسره تصادفى بوده‏است.
بحث درباره رابطه نيچه و متفكران معاصر فرانسوى البته به اين مختصر پايان نمى‏گيرد.غرض فقط نشان دادن خطوط كلى آن بود. اما پيش از پايان سخن، بد نيست اشاره‏اى هم به رابطه‏ماركسيسم با نيچه داشته باشيم. اينكه نازيها نيچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما كمونيستها به‏هيچ وجه نظر خوشى به او نداشتند. يكى از بزرگترين نظريه‏پردازان ماركسيست گئورگ لوكاچ،همت فراوان صرف كوبيدن نيچه كرد، و در كتاب معروفش انهدام عقل كه در 1952 به چاپ‏رسيد، آثار نيچه را مجادله‏اى مستمر عليه ماركسيسم و سوسياليسم معرفى و محكوم كرد. لوكاچ‏معتقد بود والتر كافمن اشتباه كرده كه نيچه را به هگل و عصر روشنگرى ربط داده است، زيرانيچه منكر عقل و معرفت عينى است و فقط مى‏تواند نزد پست‏ترين غريزه‏هاى بهيمى ووحشيانه آدمى مقبول بيفتد، و كل فلسفه او پوچ و پوسيده و دروغ است. كسانى كه ماركسيسم راحامل يقين علمى مى‏دانستند اين گفته‏ها را به گوش جان مى‏شنيدند، ولى ترديدها از دهه 1960آغاز شد و پس از فروپاشى شوروى، در دهه 1990، بازنده اين بازى لوكاچ از آب در آمد نه نيچه.
در هر گونه بحث درباره نيچه در انديشه عصر حاضر، بدون شك بايد به رغم زن گريزى‏ظاهرى او، از نفوذش در جنبش فمينيسم نيز سخن گفت. ولى چون از قرار معلوم درباره اين‏موضوع در يكى از نشستهاى آينده اين انجمن بحث خواهد شد، گفتار را همين جا به پايان‏مى‏بريم.
حاصل كلام به زبان ساده و براى فرد غير فيلسوف اينكه: نيچه مسلماً ويرانگر است، وهميشه مى‏تواند نشان دهد كه عقايد شما درست نيست. او ايمان مردم را به درستى عقايدشان‏متزلزل مى‏كند، و مى‏گويد درست يعنى آنچه براى شما درست است. و يقيناً كسى كه بگويدعقل معيار حق و حقيقت نيست، پايه اخلاق را به لرزه در مى‏آورد. بنابراين، اگر نگاهى به‏پيرامونتان بيندازيد و احساس كنيد كه زمين زير پايتان مى‏لرزد، بهتر است همچنين نظرى هم به‏نيچه بيفكنيد كه در عصر جديد شايد مهمترين "گسل" منشأ آن زلزله بوده است.