mozhgan
02-28-2011, 03:40 PM
مارِت، انسان شناس انگليسي، معتقد است انسانها از سپيده دم تاريخ خود «دين ورز» بوده اند و بنابراين بي راه نيست اگر آدمي را به جاي موجودي «انديشه ورز»، جانداري «دين ورز» تعريف كنيم.فورستر، منتقد انگليسي در كتاب مشهور خود، جنبه هاي رمان، سرآغاز داستان گويي را تا انسانهاي اوليه كه شبها گرد شعلهاي از آتش وقايع روزانهي خود را براي هم تعريف مي كرده اند عقب مي برد.
از اين دو گزاره ميتوان چنين برداشت كرد كه دين و ادبيات در تاريخ حيات فرهنگي انسان و در ذهن و روح او قدمتي برابر دارند. با اين همه، گرچه صرف «همراهي» دو رويكرد ـ در اين جا رويكرد انسان به دين و ادبيات ـ به مفهوم تعامل و اثرگذاري آن ها برهم نمي تواند باشد، اما اين نكته كه براي ساخت ادبيات ديني نويسنده ميبايست هم با مقوله دين آشنا باشد و هم با مقولهي ادبيات پذيرفتني به نظر مي رسد، گرچه تعريف دين همواره با دشواري هايي همراه بوده است. به هرحال تا ارايهي تعريف نسبتا روشني از مفهوم گرايش ديني نميتوان اثري را ديني، غير ديني و يا ضد ديني تلقي كرد. به علاوه پرسشهاي مهمي در اين ميان همواره مطرح بوده است: آيا پرداختن به تاريخ دين در يك اثر به معناي ديني شدن آن داستان است؟ آيا طرح ـ و نه لزوما ترويج ـ آموزههاي ديني در يك متن آن را ديني مي كند؟ آيا اصولا اهداف دين با اهداف ادبيات دست كم مي توانند متنافر نباشند؟ نويسندگان بر بستر پيچيدهاي از مولفه هاي فرهنگي خود رشد مي كنند و تربيت ميشوند و در اين مسير از عناصر مسلط آن فرهنگ ـ كه دين بي ترديد يكي از آنهاست ـ تاثير ميپذيرند و سپس اين تاثير را ـ اغلب ناخودآگاه ـ در نوشتههاي خود منعكس ميكنند، اما آيا اين بازتاب به معناي ديني بودن اثر است؟
اين پرسشها و پرسشهاي ديگري از اين دست نشان ميدهند كه تركيب ادبيات ديني چندان روشن نيست. به ويژه اگر از منظر ساختگرايانه به ادبيات نگاه كنيم آن گاه نه تنها ادبيات ديني، بلكه ادبيات با هر پسوند ديگري نظير سياسي، اجتماعي، عاشقانه، اخلاقي، فلسفي هم اصولا بيمفهوم است. به نظر ميرسد براي تبيين موضوع ناگزير هستيم با مفروض گرفتن گزارههايي مدل را سادهتر كنيم. فرض نخست اين است كه نظريهي ساختگرايي ـ كه شكل كامل شدهي مكتب فرماليستهاي روس است ـ شيوهي مناسبي براي تحليل و تعريف ادبيات ديني نميتواند باشد. نتيجهي فوري اين فرض اين است كه ادبيات بيمعنا نيست. فرض دوم فرو كاستن تعريف هسته و گوهر دين است به عناصري تعريف پذير. در اين جا براي ساده تر كردن مدل مورد بحث دين را به ايمان، معنويت و اخلاق ـ هر سه ـ معطوف به امر قدسي فرو ميكاهيم. بديهي است به دليل تفاوت در ماهيت كاركردهاي دين و ادبيات، ورود مفاهيم ديني به ساحت ادبيات ـ مثل هر مفهوم ديگر ـ تنها با پذيرش ضرورتها و مختصات اين ساحت امكان پذير ميشود. به عبارت ديگر هر مفهوم ديني براي اين كه بتواند داستاني را ديني كند ـ با آن تعامل كند ـ بايد به الزامات و بنيادهاي داستان نويسي تن دهد. بنابراين با اين مفروضات و مقدمات آيا اگر داستاني بتواند مؤلفههاي اصلي دين ـ ايمان، معنويت و اخلاق معطوف به امر قدسي ـ را در ساختاري داستاني طرح كند، ميتوان گفت گونهي ديني داستان پديد آمده است؟
پيش از پاسخ به اين پرسش نه چندان ساده، مايلم مفهوم « موقعيت ديني» را به عنوان واسطهاي براي سهولت دستيابي به تعريفي دقيقتر از مقولهي داستان ديني طرح كنم. موقعيت ديني در اين جا عبارت است از « وضعيت استقرار شخصيت در مجموعهاي از وقايع و روابط داستاني به گونهاي كه تجربهاي ديني را القا كند.» بدينگونه داستان ديني داستاني است كه در آن موقعيت هاي ديني طرح شده باشد. در موقعیت دینی کنش ها و واکنش های شخصيت برآمده از يك معنا و مفهوم ديني يا باورهاي ديني است. اگر اين موقعيت در داستان خلق شود مي¬توان گفت داستان به نوعي ديني است صرف¬نظر از اين كه این موقعیت بخشي از تاريخ دين باشد يا نباشد، يا اصولاً شخصيت ديني – به مفهوم رایج آن یعنی مرد الهی – عامل این کنش یا واکنش باشد یا نباشد. به هر حال این موقعیت می تواند ذهنی و یا عینی باشد.
برای نمونه بسیاری از داستان های ایزاک باشویس سینگر ( 1991-1904) نویسنده ی لهستانی الاصل آمریکایی می توانند داستان دینی تلقی شوند. همچنان که بخشی از داستان های کوتاه جروم دیوید سلینجر ( -1919) نویسنده ی برجسته ی آمریکایی هم در طیف داستان های دینی طبقه بندی می شوند. در این داستان ها، در اثر انگيزه ها و باورهاي ديني وضعیت هایی خلق می شود که کنش های شخصیت های داستان مستقیم یا غیر مستقیم متاثر از آن وضعیت است. اين كنش¬ها در دو سطح عینی و ذهنی مي¬توانند رخ دهند. به عبارت دیگر شخصيت¬هاي داستان در موقعيتي قرار مي گيرند كه مجبور مي¬شوند يا رفتار و گفتار ديني داشته باشند و يا تنها در سطح باورهاي ذهني باقي ¬بمانند. در وضعیت اخیر شخصيت با يك ذهنيت ديني زندگي مي¬كند بدون اين كه اين ذهنيت تبديل به يك رفتار و اكسيون شود. در واقع موقعیت ها برآمده از اعتقاد و یا انکار یک باور دینی شکل می گیرند. برای نمونه در داستان عشق پيري كه يكي از بهترين داستان¬هاي سينگر است اتل براكلز زن پنجاه و هفت ساله¬اي است كه وارد يك مجتمع مسكوني مي¬شود و در مجاورت يك پيرمرد هشتاد و دو ساله¬اي به نام هاري بندينر مقيم مي¬شود. اتل براكلز با هاري بندينر آشنا مي¬شود به زودی آن ها احساس مي¬كنند سال هاست همديگر را مي¬شناسند بدين گونه نوعي عشق بين آن ها پدید می آید. از سویی اتل براكلز كه به شدت به همسر مرحوم خودش وابسته بوده وسال ها با او زندگي مي¬كرده در يك لحظه خاص از هاري بندينر مي¬خواهد كه آپارتمانش را ترك كند، هاري که از تصمیم ناگهانی اتل براکلز حیرت زده است به آپارتمان خودش مي¬رود و تا صبح منتظر تماس اتل می ماند اما صبح روز بعد از همسایه دیگرش می شنود که اتل خودکشی کرده است و برای او یادداشتی باقی گذاشته است. متن یادداشت چنین است: «هاري عزيزم، مرا ببخش. من بايد بروم پيش شوهرم. اگر خيلي زحمت نيست، برايم قديش بخوان. من هم در آن جايي كه مي¬روم شفاعتت را مي¬كنم» در حقيقت در اين داستان رفتار و اكسيون اتل براكلز دقيقاً برآمده از باورهاي ديني او است. او احساس مي¬كند اگر به دنياي جاودان برود به شوهرش مي¬رسد. رفته رفته اين باور چنان در او جدي مي¬شود كه او را وادار به عملي مي¬كند كه به نوعي مرگ خود خواسته است. عشق پیری نمونه ای است از داستان دینی معطوف به کنش عینی. داستان دوست كافكا نوشته ی سینگر نمونه ی روشنی است از داستان های دینی معطوف به باور ذهنی. ژاك كُهِن دوست راوي و بازيگر سابق تئاتر ييديش كه در داستان به نام دوست كافكا از او ياد مي¬شود، همواره با اين ايده ذهني زندگي مي¬كند كه گويي ما آدم¬ها دايم داريم با سرنوشت خودمان - که بعد معلوم مي¬شود منظور از سرنوشت خداوند است - شطرنج بازي مي¬كنيم. سرنوشت يك حركت مي¬كند ما هم يك حركت مي¬كنيم، او سعي مي¬كند ما را درسه حركت كيش و مات كند و ما سعي مي¬كنيم جلوي اين كار را بگيريم. مي¬دانيم كه نمي¬توانيم پيروز شويم ولي ناچاريم حسابي با او دست و پنجه نرم كنيم. ژاك كُهِن اين ايده ذهني را تا پايان و در همه موقعيت¬هاي زندگي¬اش پيش مي¬برد حتي وقتي كه به طور تصادفي با يك زن برخورد مي¬كند باز به آن «سرنوشت» مي¬گويد كه باز مي¬خواهي من را كيش¬و مات كني؟ يعني مي¬خواهي من را در يك موقعيت خاصي قرار بدهي و با من بازي كني؟ اين ژاك كُهِن بازيگر تئاتر است كه از اين نظر انتخاب معنادار وهوشمندانه ای است. در بخشی از داستان ژاك كُهِن به راوي مي¬گويد: «دوست عزيزم اگر شطرنج بازي مي¬كني بهتر است با حريف قدري بازي كني تا با كسي كه اهل سرهم¬بندي باشد. من حريفم را تحسين مي¬كنم و گاهي وقت¬ها مسحور مهارت¬هايش مي¬شوم. او آن بالا درآسمان سوم يا هفتم دردفتر كاري مي¬نشيند و در همان بخش ملكوت بر سياره كوچك ما حكم مي¬راند و يك كار بيشتر ندارد و آن هم اين كه ژاك كُهِن را گير بيندازد.» وقتي شخصيتي چنين تفكري داشته باشد و در كل زندگي و دركوچك¬ترين رفتارهايش و برداشت هايش از زندگي مدام خودش را همچون شطرنج بازي ببيند كه با يك شطرنج باز ماهر به بازي گرفته شده است و دائم كيش مي¬شود و هر لحظه منتظر است كه مات شود و شكست بخورد، مي¬توان گفت كه اين شخصيت در يك موقعيت ذهني ديني قرار گرفته است، موقعيتي كه مي تواند كل داستان را ديني كند.
اكنون پاسخ اين پرسش كه « آيا اگر داستاني بتواند مؤلفههاي اصلي دين ـ ايمان، معنويت و اخلاق معطوف به امر قدسي ـ را در ساختاري داستاني طرح كند، ميتوان گفت گونهي ديني داستان پديد آمده است؟ » تا حدي روشن ميشود: تا هنگامي كه تاريخ، آموزهها، شخصيت ها، باورها و حتي فلسفههاي ديني به موقعيتي ديني تبديل نشده باشند. نميتوان گفت داستاني ديني پديد آمده است. اگر كاركرد مهم دين تهيهي پاسخ براي پرسشهاي عميق و هستي شناسانهاي است كه عقل خود بنياد از عهدهي پاسخ گويي آنها برنميآيد، باري ادبيات در پي پاسخ گويي و حتي طرح اين پرسشها نيست. داستان تنها ميتواند زمينهاي باشد براي نشان دادن موقعيتي كه اين پرسشها و پاسخها بهتر بتوانند مجال ظهور پيدا كنند. بدين گونه با اندكي تسامح ميتوان گفت ادبياتي كه در آن موقعيتهاي معطوف به مؤلفههاي اصلي دين ـ ايمان، معنويت و اخلاق معطوف به امر قدسي ـ طرح شود، ادبيات ديني است. همچنان كه داستاني در نفي جنگ ميتواند داستاني در حوزهي ادبيات جنگ محسوب شود، داستاني كه گوهر دين را به چالش ميگيرد ميتواند يك موقعيت ديني را فراهم آورد. واضح است اين تعريف از داستان ديني مستقل از تعريف دين است و تعريف دين با ارجاع به مولفههايي ديگر نميتواند اين تعريف از داستان ديني را مخدوش كند.
اضطراب و بي پناهي انسان كه منتهي به ايمان گرايي و يا عصيان شود، احساس نياز به امر متعال، تمايل به جاودانگي و بقاي روح، اعجاز، ستايش امر متعال، ترديد و يا انكار امر متعال، پوچي و يا معناداري حيات آدمي، اعتراض يا ستايش موجوديت زندگي، گناه و مرگ انديشي ميتوانند به عنوان نمونههايي از موقعيت ديني داستاني را ديني كنند.
برادران كارامازوف (داستايوسكي) با چنبن معباري بي شك نمونهي درخشان و روشني است از كاميابي در خلق اثري سترگ در حوزهي ادبيات ديني. ادبيات ميتواند با خرد كردن و تاكيد بر جزئيات و تمركز بر موقعيت هاي ديني، مفاهيم دروني، ديرياب و تاثير گذار ديني را به متن زندگي و روابط انساني پيوند دهد. كاري كه سينماگر بزرگ لهستاني، كريشتف كيشلوفسكي، ميكوشيد با رسانهي سينما انجام دهد اما عاقبت دريافت كه چنين كار سترگي تنها از عهدهي ادبيات برميآيد. از عهدهي ادبيات بزرگ.
از اين دو گزاره ميتوان چنين برداشت كرد كه دين و ادبيات در تاريخ حيات فرهنگي انسان و در ذهن و روح او قدمتي برابر دارند. با اين همه، گرچه صرف «همراهي» دو رويكرد ـ در اين جا رويكرد انسان به دين و ادبيات ـ به مفهوم تعامل و اثرگذاري آن ها برهم نمي تواند باشد، اما اين نكته كه براي ساخت ادبيات ديني نويسنده ميبايست هم با مقوله دين آشنا باشد و هم با مقولهي ادبيات پذيرفتني به نظر مي رسد، گرچه تعريف دين همواره با دشواري هايي همراه بوده است. به هرحال تا ارايهي تعريف نسبتا روشني از مفهوم گرايش ديني نميتوان اثري را ديني، غير ديني و يا ضد ديني تلقي كرد. به علاوه پرسشهاي مهمي در اين ميان همواره مطرح بوده است: آيا پرداختن به تاريخ دين در يك اثر به معناي ديني شدن آن داستان است؟ آيا طرح ـ و نه لزوما ترويج ـ آموزههاي ديني در يك متن آن را ديني مي كند؟ آيا اصولا اهداف دين با اهداف ادبيات دست كم مي توانند متنافر نباشند؟ نويسندگان بر بستر پيچيدهاي از مولفه هاي فرهنگي خود رشد مي كنند و تربيت ميشوند و در اين مسير از عناصر مسلط آن فرهنگ ـ كه دين بي ترديد يكي از آنهاست ـ تاثير ميپذيرند و سپس اين تاثير را ـ اغلب ناخودآگاه ـ در نوشتههاي خود منعكس ميكنند، اما آيا اين بازتاب به معناي ديني بودن اثر است؟
اين پرسشها و پرسشهاي ديگري از اين دست نشان ميدهند كه تركيب ادبيات ديني چندان روشن نيست. به ويژه اگر از منظر ساختگرايانه به ادبيات نگاه كنيم آن گاه نه تنها ادبيات ديني، بلكه ادبيات با هر پسوند ديگري نظير سياسي، اجتماعي، عاشقانه، اخلاقي، فلسفي هم اصولا بيمفهوم است. به نظر ميرسد براي تبيين موضوع ناگزير هستيم با مفروض گرفتن گزارههايي مدل را سادهتر كنيم. فرض نخست اين است كه نظريهي ساختگرايي ـ كه شكل كامل شدهي مكتب فرماليستهاي روس است ـ شيوهي مناسبي براي تحليل و تعريف ادبيات ديني نميتواند باشد. نتيجهي فوري اين فرض اين است كه ادبيات بيمعنا نيست. فرض دوم فرو كاستن تعريف هسته و گوهر دين است به عناصري تعريف پذير. در اين جا براي ساده تر كردن مدل مورد بحث دين را به ايمان، معنويت و اخلاق ـ هر سه ـ معطوف به امر قدسي فرو ميكاهيم. بديهي است به دليل تفاوت در ماهيت كاركردهاي دين و ادبيات، ورود مفاهيم ديني به ساحت ادبيات ـ مثل هر مفهوم ديگر ـ تنها با پذيرش ضرورتها و مختصات اين ساحت امكان پذير ميشود. به عبارت ديگر هر مفهوم ديني براي اين كه بتواند داستاني را ديني كند ـ با آن تعامل كند ـ بايد به الزامات و بنيادهاي داستان نويسي تن دهد. بنابراين با اين مفروضات و مقدمات آيا اگر داستاني بتواند مؤلفههاي اصلي دين ـ ايمان، معنويت و اخلاق معطوف به امر قدسي ـ را در ساختاري داستاني طرح كند، ميتوان گفت گونهي ديني داستان پديد آمده است؟
پيش از پاسخ به اين پرسش نه چندان ساده، مايلم مفهوم « موقعيت ديني» را به عنوان واسطهاي براي سهولت دستيابي به تعريفي دقيقتر از مقولهي داستان ديني طرح كنم. موقعيت ديني در اين جا عبارت است از « وضعيت استقرار شخصيت در مجموعهاي از وقايع و روابط داستاني به گونهاي كه تجربهاي ديني را القا كند.» بدينگونه داستان ديني داستاني است كه در آن موقعيت هاي ديني طرح شده باشد. در موقعیت دینی کنش ها و واکنش های شخصيت برآمده از يك معنا و مفهوم ديني يا باورهاي ديني است. اگر اين موقعيت در داستان خلق شود مي¬توان گفت داستان به نوعي ديني است صرف¬نظر از اين كه این موقعیت بخشي از تاريخ دين باشد يا نباشد، يا اصولاً شخصيت ديني – به مفهوم رایج آن یعنی مرد الهی – عامل این کنش یا واکنش باشد یا نباشد. به هر حال این موقعیت می تواند ذهنی و یا عینی باشد.
برای نمونه بسیاری از داستان های ایزاک باشویس سینگر ( 1991-1904) نویسنده ی لهستانی الاصل آمریکایی می توانند داستان دینی تلقی شوند. همچنان که بخشی از داستان های کوتاه جروم دیوید سلینجر ( -1919) نویسنده ی برجسته ی آمریکایی هم در طیف داستان های دینی طبقه بندی می شوند. در این داستان ها، در اثر انگيزه ها و باورهاي ديني وضعیت هایی خلق می شود که کنش های شخصیت های داستان مستقیم یا غیر مستقیم متاثر از آن وضعیت است. اين كنش¬ها در دو سطح عینی و ذهنی مي¬توانند رخ دهند. به عبارت دیگر شخصيت¬هاي داستان در موقعيتي قرار مي گيرند كه مجبور مي¬شوند يا رفتار و گفتار ديني داشته باشند و يا تنها در سطح باورهاي ذهني باقي ¬بمانند. در وضعیت اخیر شخصيت با يك ذهنيت ديني زندگي مي¬كند بدون اين كه اين ذهنيت تبديل به يك رفتار و اكسيون شود. در واقع موقعیت ها برآمده از اعتقاد و یا انکار یک باور دینی شکل می گیرند. برای نمونه در داستان عشق پيري كه يكي از بهترين داستان¬هاي سينگر است اتل براكلز زن پنجاه و هفت ساله¬اي است كه وارد يك مجتمع مسكوني مي¬شود و در مجاورت يك پيرمرد هشتاد و دو ساله¬اي به نام هاري بندينر مقيم مي¬شود. اتل براكلز با هاري بندينر آشنا مي¬شود به زودی آن ها احساس مي¬كنند سال هاست همديگر را مي¬شناسند بدين گونه نوعي عشق بين آن ها پدید می آید. از سویی اتل براكلز كه به شدت به همسر مرحوم خودش وابسته بوده وسال ها با او زندگي مي¬كرده در يك لحظه خاص از هاري بندينر مي¬خواهد كه آپارتمانش را ترك كند، هاري که از تصمیم ناگهانی اتل براکلز حیرت زده است به آپارتمان خودش مي¬رود و تا صبح منتظر تماس اتل می ماند اما صبح روز بعد از همسایه دیگرش می شنود که اتل خودکشی کرده است و برای او یادداشتی باقی گذاشته است. متن یادداشت چنین است: «هاري عزيزم، مرا ببخش. من بايد بروم پيش شوهرم. اگر خيلي زحمت نيست، برايم قديش بخوان. من هم در آن جايي كه مي¬روم شفاعتت را مي¬كنم» در حقيقت در اين داستان رفتار و اكسيون اتل براكلز دقيقاً برآمده از باورهاي ديني او است. او احساس مي¬كند اگر به دنياي جاودان برود به شوهرش مي¬رسد. رفته رفته اين باور چنان در او جدي مي¬شود كه او را وادار به عملي مي¬كند كه به نوعي مرگ خود خواسته است. عشق پیری نمونه ای است از داستان دینی معطوف به کنش عینی. داستان دوست كافكا نوشته ی سینگر نمونه ی روشنی است از داستان های دینی معطوف به باور ذهنی. ژاك كُهِن دوست راوي و بازيگر سابق تئاتر ييديش كه در داستان به نام دوست كافكا از او ياد مي¬شود، همواره با اين ايده ذهني زندگي مي¬كند كه گويي ما آدم¬ها دايم داريم با سرنوشت خودمان - که بعد معلوم مي¬شود منظور از سرنوشت خداوند است - شطرنج بازي مي¬كنيم. سرنوشت يك حركت مي¬كند ما هم يك حركت مي¬كنيم، او سعي مي¬كند ما را درسه حركت كيش و مات كند و ما سعي مي¬كنيم جلوي اين كار را بگيريم. مي¬دانيم كه نمي¬توانيم پيروز شويم ولي ناچاريم حسابي با او دست و پنجه نرم كنيم. ژاك كُهِن اين ايده ذهني را تا پايان و در همه موقعيت¬هاي زندگي¬اش پيش مي¬برد حتي وقتي كه به طور تصادفي با يك زن برخورد مي¬كند باز به آن «سرنوشت» مي¬گويد كه باز مي¬خواهي من را كيش¬و مات كني؟ يعني مي¬خواهي من را در يك موقعيت خاصي قرار بدهي و با من بازي كني؟ اين ژاك كُهِن بازيگر تئاتر است كه از اين نظر انتخاب معنادار وهوشمندانه ای است. در بخشی از داستان ژاك كُهِن به راوي مي¬گويد: «دوست عزيزم اگر شطرنج بازي مي¬كني بهتر است با حريف قدري بازي كني تا با كسي كه اهل سرهم¬بندي باشد. من حريفم را تحسين مي¬كنم و گاهي وقت¬ها مسحور مهارت¬هايش مي¬شوم. او آن بالا درآسمان سوم يا هفتم دردفتر كاري مي¬نشيند و در همان بخش ملكوت بر سياره كوچك ما حكم مي¬راند و يك كار بيشتر ندارد و آن هم اين كه ژاك كُهِن را گير بيندازد.» وقتي شخصيتي چنين تفكري داشته باشد و در كل زندگي و دركوچك¬ترين رفتارهايش و برداشت هايش از زندگي مدام خودش را همچون شطرنج بازي ببيند كه با يك شطرنج باز ماهر به بازي گرفته شده است و دائم كيش مي¬شود و هر لحظه منتظر است كه مات شود و شكست بخورد، مي¬توان گفت كه اين شخصيت در يك موقعيت ذهني ديني قرار گرفته است، موقعيتي كه مي تواند كل داستان را ديني كند.
اكنون پاسخ اين پرسش كه « آيا اگر داستاني بتواند مؤلفههاي اصلي دين ـ ايمان، معنويت و اخلاق معطوف به امر قدسي ـ را در ساختاري داستاني طرح كند، ميتوان گفت گونهي ديني داستان پديد آمده است؟ » تا حدي روشن ميشود: تا هنگامي كه تاريخ، آموزهها، شخصيت ها، باورها و حتي فلسفههاي ديني به موقعيتي ديني تبديل نشده باشند. نميتوان گفت داستاني ديني پديد آمده است. اگر كاركرد مهم دين تهيهي پاسخ براي پرسشهاي عميق و هستي شناسانهاي است كه عقل خود بنياد از عهدهي پاسخ گويي آنها برنميآيد، باري ادبيات در پي پاسخ گويي و حتي طرح اين پرسشها نيست. داستان تنها ميتواند زمينهاي باشد براي نشان دادن موقعيتي كه اين پرسشها و پاسخها بهتر بتوانند مجال ظهور پيدا كنند. بدين گونه با اندكي تسامح ميتوان گفت ادبياتي كه در آن موقعيتهاي معطوف به مؤلفههاي اصلي دين ـ ايمان، معنويت و اخلاق معطوف به امر قدسي ـ طرح شود، ادبيات ديني است. همچنان كه داستاني در نفي جنگ ميتواند داستاني در حوزهي ادبيات جنگ محسوب شود، داستاني كه گوهر دين را به چالش ميگيرد ميتواند يك موقعيت ديني را فراهم آورد. واضح است اين تعريف از داستان ديني مستقل از تعريف دين است و تعريف دين با ارجاع به مولفههايي ديگر نميتواند اين تعريف از داستان ديني را مخدوش كند.
اضطراب و بي پناهي انسان كه منتهي به ايمان گرايي و يا عصيان شود، احساس نياز به امر متعال، تمايل به جاودانگي و بقاي روح، اعجاز، ستايش امر متعال، ترديد و يا انكار امر متعال، پوچي و يا معناداري حيات آدمي، اعتراض يا ستايش موجوديت زندگي، گناه و مرگ انديشي ميتوانند به عنوان نمونههايي از موقعيت ديني داستاني را ديني كنند.
برادران كارامازوف (داستايوسكي) با چنبن معباري بي شك نمونهي درخشان و روشني است از كاميابي در خلق اثري سترگ در حوزهي ادبيات ديني. ادبيات ميتواند با خرد كردن و تاكيد بر جزئيات و تمركز بر موقعيت هاي ديني، مفاهيم دروني، ديرياب و تاثير گذار ديني را به متن زندگي و روابط انساني پيوند دهد. كاري كه سينماگر بزرگ لهستاني، كريشتف كيشلوفسكي، ميكوشيد با رسانهي سينما انجام دهد اما عاقبت دريافت كه چنين كار سترگي تنها از عهدهي ادبيات برميآيد. از عهدهي ادبيات بزرگ.