PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اصول ساختارشناسي و تاويل متن در متون کلاسيک با نگاهي به مثنوي معنوي



mozhgan
02-28-2011, 03:05 PM
فهم زبان متن
ابتداي بحث امروز را به مباني نظري و تئوروتيكال ساختارشناسي و تأويل متن، اختصاص مي‌دهم. پس از آن براي نمونه اشاره‌اي به مثنوي معنوي خواهم کرد.
درباره نحوه خواندن و تفسير متون كلاسيك، تئوري‌هاي زيادي وجود دارد. بحث ساختار و تأويل در واقع نگاهي فلسفي به متن است. به بيان ديگر در اين جلسه وارد عرصه ادبيات نمي‌شوم؛ البته اندكي هم به حوزه نقد ادبي وارد مي‌شوم.
وقتي مي‌خواهيم به بررسي ساختار و تأويل متني بپردازيم، اين امر بر پيش‌فرضي استوار است كه در اين جمله خلاصه مي‌شود: متن داراي ظاهر و باطن است.
البته در نگاه كلان، متن فقط به صورت مكتوب در نظر گرفته نمي‌شود. به عبارت ديگر در نگاه فلسفي، متن يا text فقط مكتوب نيست. Text شامل هر واحدي مي‌شود: جامعه، طبيعت، متني منظوم يا منثور و يا يك فيلم هم text تلقي مي شود. بر اساس پيش فرض اوليه، متن داراي ظاهر و باطن است. نگاه فلسفي به يك متن بر اين اساس استوار است كه براي فهم معناي اصلي يا باطن يا مفهوم text بايستي از ظاهر به باطن text عبور كرد.
حال اينکه اين دستيابي از كجا و چگونه آغاز مي‌شود، سرآغاز بحث‌هاي ساختارشناسي و هرمنوتيك و تأويل‌شناسي است.
كار فيلسوف و نگاه فلسفي به text آن است كه از ظاهر به باطن text بگذرد. اين گزار از ظاهر به باطن داراي فرآيندي است.
اولين مسئله در تأويل text يا متن، مشخص كردن زبان متن است. بسياري از اختلافات كنوني در حوزه مثنوي‌شناسي از اينجا ‌آغاز مي شود كه مفسران مثنوي از ابتدا مشخص نكرده‌اند كه اين كتاب متعلق به كدامين علم است و زبان اين متن چيست؟ آيا مثنوي كتاب فلسفه، تاريخ يا عرفان است؟ مثلاً در بحث از جبر، عده‌اي معتقدند مولانا اشعري مسلک است. اين قول وقتي پذيرفتني است كه شما مثنوي را متني كلامي قملداد كنيد. اگر مثنوي متني كلامي نباشد، اشاره به جبر در مثنوي، جبر كلاميِ اشاعره نيست بلكه جبر در حوزه معرفت عرفاني است، مثل بحث قياس در منطق و اصول.
از اين رو اول بايد معلوم شود متن در كدام حوزه قرار دارد. پس از آن نوع زبان متن مطرح مي‌شود. بحث مشخص كردن زبان، بحثي بسيار مهم است كه ويتگنشتاين آن را زنده كرد. البته در فلسفه و مباحث اصولي ما، اين بحث مطرح بوده است. ويتگنشتاين معتقد است ما با يك زبان روبرو نيستيم، بلكه با انواع زبان‌ها روبروييم. يكي از اين زبان‌ها، زبان متعارف است. اما همه زبان‌ها، زبان متعارف نيستند. پس براي فهم متن بايد زبان متن را فهميد، مثلاً قرآن. در حوزه فلسفه دين، بسياري از اختلافات تفسيري كه بر سر مباحث تفسيري قرآن مدخليت دارند، علتشان معين نكردن زبان قرآن است. زبان قرآن چه زباني است؟ اگر بيان كنيم زبان‌ها انواع مختلفي مثل علمي، متعارف و فلسفي دارند، هر كدام منطق خاصي داشته و عوارض آن منطق در آن اثر دارد. آيا زبان قرآن متعارف، علمي و يا فلسفي است؟ فهم نوع زبان قرآن در استنباط احكام فقهي ما تأثير بسزايي دارد. بنابراين من از متون كلاسيك مثال‌هايي مي‌‌آورم تا مشكلات متن‌شناسي را بهتر بشناسيم. سؤال من اين است كه زبان مثنوي تمثيلي يا سمبوليك است. آيا كتابي است يا عرفاني؟ خود مولوي در اين باره مي‌گويد: اين كتابي است كه درباره شريعت و طريقت سخن مي‌گويد. (حقيقت)
اگر شريعت را از اصول اول بشماريم، علم و فلسفه را مرتبه دوم معرفت، به عبارت ديگر علوم نقلي در يك مرتبه، علوم عقلي هم چون كلام و فلسفه كه جدلي و برهاني‌اند در مرحله ديگر، مرتبه سوم كه باطن و حقيقت دين است، عرفان است كه مثنوي درباره اصولِ اصول دين بحث مي‌كند.
به عبارتي راجع به فقه اكبر. همانطور که مي دانيد فقه به فقه اصغر و اكبر تقسيم مي‌شود. شريعت متعلق به فقه جوارح يا فقه اصغر است و عرفان متعلق به فقه النفس يا فقه اكبر.
پس با كمك خود متن مي‌توان معين كرد كه متن به كدام علم تعلق دارد. بعد از اين مرحله مي‌توان زبان متن را تعيين كرد. مولانا خود مي‌گويد مثنوي كتابي راجع به باطن و حقيقت دين است. پس مي‌توان زبان مثنوي را تشخيص داد.
تفاوت كوچكي بين زبان سمبوليك و تمثيلي وجود دارد. زبان تمثيلي ممكن است به دو معنا اشاره كند ولي زبان سمبوليك مي‌تواند در آن واحد در چند معني به کار رود. مثلاً واژه شير را در مثنوي در نظر بگيريد. اگر زبان مثنوي سمبوليك در نظر گرفته شود، مي‌تواند در يك داستان چندين نقش ايفا كند. مفسر بايد شناخت پيدا كند كه منظور او از اين كلمه كدام معني است. پس از اين مقدمات وارد مبحث شرح و تفسير و تأويل مي‌شويم. همانطور که مي دانيد 3 اصطلاح شرح، تفسير و تأويل متفاوت از هم‌اند.
در اين گفتار بحث تأويل مورد نظر است. بحث ارجاع دادن ظاهر كلام به معناي اصلي است كه مورد نيت مؤلف است. بسياري از تفسيرهايي كه امروز بر مثنوي نوشته شده، تأويل نيست بلكه شرح لغوي است. استاد ادبياتي آمده و با نگاهي ادبي به مثنوي مي‌گويد ريشه فلان كلمه چي است، از كجا گرفته شده و قس علي هذا. شروح هم چند دسته‌اند: شرح‌هاي ادبي و شرح‌هاي اصطلاح‌شناسي.
يعني مفسر اصطلاحات عرفاني مثنوي را توضيح داده است.
ولي اين امر به خواننده مثنوي كمك نمي‌كند تا دريابد مقصد و مقصود مؤلف از اين داستان چه بوده است. تفسير يك مرتبه بالاتر از شرح و تأويل و آني است كه مي‌خواهد ما را از ظاهر به باطن رسانده و ما را به مقصد اصلي مؤلف رهنمون باشد. البته در بحث‌هاي مربوط به هرمنوتيك، امروزه بر سر اين امر اختلاف نظر است كه متن پس از صدور و ايجاد تا چه حد و تا کي به مؤلف تعلق دارد؟ مفسر تا چه حد بايستي به نيت و قصد مولف وفادار باشد؟ البته اين مسئله يكي از اختلافات مهم در تفاسير قرآني و عرفاني تشيع واهل تسنن مي‌باشد. از اين به بعد نگاه ما مبني بر چگونگي نگاهمان به متن کم کم شکل مي گيرد.

دو نگاه به متن

به طور عمده دو نوع نگاه به متن وجود دارد. اولين آن، نگاه متوالي به متن است كه البته نگاه رايج متن‌شناسان و مفسران به متون كلاسيك ماست. منظور من هم تفسيرهاي نگاشته شده بر قرآن و هم شروح نوشته شده بر متون عرفاني بخصوص مثنوي است.
نگاه متوالي يعني نگاه آيه به آيه، بيت به بيت. اين نوع نگاه در اكثر تفاسير ديده مي‌شود.
نگاه دوم نگاه جامع يا كلي است. براي فهم يك متن به هر دو نگاه نياز داريم . ضعف تفاسير قدما بر متون كلاسيك، منحصر بودن نگاه متوالي آنان به متن است.
يكي از ضعف‌هاي نگاه متوالي اين است كه در اين نگاه يا رويكرد شما اسير تك‌تك ابيات و تك‌تك اصطلاحاتي مي‌شويد كه در يك آيه يا بيت وجود دارد و در نهايت از درك مفهوم كلي آن سوره يا شعر درمي‌مانيد.
به بيان ديگر اولاً مفهوم مركزي آن سوره يا شعر و سپس پيام كلي آن را از دست مي‌دهيد. اغلب تفاسير با نگاهي متوالي در اين زمينه ساكتند. در بين مفسرين مثنوي اين تفاسير زيادند.
مرحوم فروزان‌فر هم در اين زمينه نگاه و رويكرد متوالي دارد. اما كوشش مي‌كند تا مقصود و هدف از بيان كردن داستان يا شعر را بيان كند.
پس در نگاه كلي ما معتقديم بايد به متن نگاه متوالي داشته باشيم، اما آن كافي نيست.
نگاه متوالي به ما كمك مي‌كند تك‌تك كلمات يا ابيات را بفهميم. اما براي فهم مقصد و مفهوم حقيقي متن بايستي نگاه كلي داشت. نگاه جامع يا كلي (فونوكتيك) هم به سادگي به دست نمي‌آيد.
از اينجا كم‌كم وارد بحث استراكچر يا ساختار مي‌شويم. ولي قبل از وارد شدن به بحث ساختار چند نكته ديگر به ميان مي‌آيد. نکته اول اين است كه در يك سوره، داستان و يا متني كه داراي زبان سمبوليك است مثلاً مثنوي، بايستي شخصيت‌هاي اصلي داستان شناسايي شوند. سپس معين شود هر كدام از اين شخصيت‌ها نمود كدامين مفهوم اند. بعد از آن معلوم شود آنها چه گفتماني را به پيش مي‌برند. بنابراين پس از معين كردن واحد بررسي؛ بايستي اگر زبان سمبوليك است شخصيت‌هاي اصلي شناسايي شود، سپس معلوم شود هر كدام از اين شخصيت ها نماينده چه مفهومي‌اند. پس از اين مقدمات وارد رويكرد و نگاه متوالي يا كلي (جامع) شويم.
محور مهم ديگري كه در ساختار شناسي و تأويل متن واجد اهميت است و البته در كشور ما از آن غفلت شده، بحث كانتكست است.( context)
در همه تفسيرهايي كه در زمينه تأويل متن در ايران و بسياري كشورها انجام شده مانند ترجمه‌هاي مثنوي به انگليسي، نگاه موضوعي بوده است. درباره تحقيق موضوعي خود من اول بار سه هزار فيش از مثنوي تهيه كردم. موضوع من هم از خودبيگانگي انسان از نگاه مولانا بود.
مشكل نگاه موضوعي اين است كه شما ابيات و آيات را از كانتكست آن جدا كرده و پس از دسته بندي آنها مي‌گوييد منظور مولانا مثلاً از واژه عشق، اين امر بوده است. اشكال اين است كه واژه عشق به كار رفته در بيت اول دفتر اول با همان واژه در دفتر ششم دو مرحله از عشق است. عشقي كه در دفتر اول مطرح شده، با عشقي كه در دفتر ششم مطرح شده، دو مرحله متفاوت از عشق است.
يا بحث كليدي ديگري مثل عقل. اين بيت در اين كانتكست اين معني را مي‌دهد ولي واژه به كار رفته در اين بيت با مفهوم به كار رفته در كانتكست ديگر برابر نيست. بنابراين آيات و ابيات را بايستي در چهارچوب كانتكست خود تأويل و تفسير كرد. در ميان معاصرين مرحوم علامه طباطبايي به اين نكته توجه كرده‌اند. ايشان بحث سياق را مطرح كرده‌اند که بحثي گره‌گشا در مباحث تفسيري است. تا جايي كه در استنباط احكام فقهي هم مؤثر است. بحث سياق در تفسير بسيار راهگشاست. زيرا وقتي سياق بحث در آيه يا بيتي اخلاقي يا عقيدتي است، از آن آيه يا بيت تأويل اخلاقي خواهد شد. نبايد از آن حكم فقهي استنباط شود. زيرا كانتكست اخلاقي است نه فقهي كه از آن برداشت فقهي مي‌شود.
بنابراين اشكال عمده تفاسير موضوعي كه در مثنوي و قرآن مجيد هم ديده مي‌شود، غفلت از كانتكست است. ترجمه‌هاي مثنوي به انگليسي هم اين چنين اند زيرا يك سري از ابيات مثنوي را جدا كرده و گزيده مثنوي را ترجمه و چاپ كرده‌اند. مترجم با اين کار مقصد و مقصود مؤلف را منتقل نكرده‌است. به بيان ديگر توجه به كانتكست در فهم متن بسيار اهميت دارد. بعد از اين مرحله وارد بحث استراكچر يا ساختار مي‌شويم.

اهميت ساختار متن

اهميت دادن به ساختار متن براي فهم متن، نگاهي فلسفي به متن است. اگر شما قائل به اهميت ساختار براي فهم متن نباشيد نگاه شما، نگاهي فلسفي نيست. اگر به اين رويكرد قائل باشيد، اين نقطه آغازِ نگاه فيلوسوفيكال شما به متن است. بعد از مطرح کردن نگاه متوالي، جامع و كانتكست قصد دارم وارد مفهوم باطن شوم. براي اين امر بايستي فرم و ساختار متن را كشف كرد.
ساختار چيست؟ ساختار همچون نقشه يك ساختمان است. مثل ساختار متروي پاريس. اگر شما نقشه‌ي متروي پاريس را ندانيد آيا مي‌توانيد از شبكه‌ي مترو استفاده كنيد و به مقصد برسيد؟ نه راه ورود را مي‌دانيد و نه راه خروج را.
استراكچر (ساختار) متن يعني پيدا كردن نقشه‌ي متن مانند نقشه‌ي ساختمان. اينكه از كجا وارد ساختمان شويد و قسمتهاي مختلف ساختمان نسبت به هم چگونه و در چه وضعيتي قرار دارند. اگر نقشه‌ي ساختمان را ندانيد نمي‌توانيد وارد آن شويد. پيدا كردن نقشه‌ي متن هم كار مشكلي است. متن به قسمتهاي متعددي تقسيم مي‌شود. مثلا مثنوي كتابي در شش دفتر است و هر دفتر بيش از پنجاه داستان را در خود جاي داده است. هر دفتر هم بيش از صدوپنجاه قسمت است. مثنوي از جمله كتبي است كه هم به عرفان نظري پرداخته و هم به عرفان عملي.
مرحله‌ي مهم در ساختارشناسي اين است كه آغاز و پايان هر داستان يا متن يا ديسكورس را شناسايي كرد. در قرآن مجيد آغاز و (انجام) پايان هر سوره مشخص شده است. اما در كتابي مثل مثنوي آغاز و انجام همه‌ي داستانها معين نشده است. برخي از داستانهاي كتاب اول (دفتر اول) آغاز و انجام دارند، اما دفترهاي ديگر آغاز و انجام ندارند. گاهي دفتر اصلي فراز و نشيب‌هايي دارد. بنابراين پنجاه داستان اول به دوازده ديسكورس يا داستان تقليل مي‌كند. از اين رو ديسكورس چهارم دفتر اول يك داستان اصلي دارد كه درون آن شش داستان فرعي ديگر هم وجود دارند كه معنا و مفهوم اصلي گفتمان داستان را پشتيباني مي‌كنند. به اين معنا داستانهاي كوچك وظيفه‌ي پشتيباني داستان اصلي و ايده‌ي كلي داستان اصلي را دارند. مثلاً در دفتر اول، ابتدا و سرانجام داستان شاه و كنيزك معلوم است، ولي در اين داستان بحث ادب و بي‌ادبي مطرح مي‌شود كه ربطي به ايده‌ي اصلي داستان ندارد.
مثال ديگر؛ در داستان شاه و نخجيران و داستان اعرابي و زن داستانهاي متعددي در دل داستان اصلي مطرح مي‌شود. در دفتر دوم و سوم آغاز و انجام داستان‌ها مثل دفتر اول نيست. ما آغاز و انجام اين داستانها را به دو روش تعيين مي‌كنيم.
اين داستانها يا وحدت داستاني دارند يا وحدت موضوعي و مفهومي. مثلاً در دفتر سوم، وحدت موضوعي دارند. تحقيق من در اين مورد در مورد دفترهاي يك و سه و شش به چاپ رسيده است.
در دفتر سوم يك قسمت داراي پنجاه section است. آغاز و انجام اين قسمت از كجا معلوم مي‌شود؟ داستان موسي و فرعون در اين دفتر آغاز مي‌شود. وسط آن داستان ديگري مطرح مي‌شود و دوباره به داستان موسي و فرعون برمي‌گردد. پس بحث اصلي موسي و فرعون است كه يكي (موسي) نمود حقيقت نوعيه‌ي عقل رباني است و ديگري (فرعون) نمود حقيقت نوعيه‌ي نفس اماره.
در دل اين داستان داستان‌هاي كوتاه ديگري نيزآمده است.
در دفاتر ديگر مثنوي از طريق وحدت موضوعي و مفهومي مي‌توان آغاز و انجام ديسكورس را حدس زد. ديسكورس يعني مجموعه داستانهايي كه در كنار هم قرار گرفته‌اند و بيانگر يك مفهوم اصلي و متحدند.
پس از آنكه آغاز و انجام هر ديسكورس معين شد وارد مرحله‌ي ديگر مي‌شويم. مثلاً در مثنوي يك داستان سي‌وچهار قسمت دارد. كوچكترين هر قسمت يا section سه بيت است و بيشترين قسمت آن صدوپنجاه بيت هم مي‌شود. حال اين صدوپنجاه بيت را كه در يك قسمت است و آن قسمت هم بخشي از ديسكورس اصلي است چگونه فهم كنيم؟
نمي‌توان آن را بيت به بيت خواند تا نسبت آن را با ديسكورس اصلي درك كرد. از اين رو بايستي هر قسمت يا section را پاراگراف‌بندي كرد تا كم‌كم نقشه يا ساختار متن در ذهن‌مان نقش ببندد. پس از آن بايستي ارتباط بين قسمتها (section) را پيدا كنيم.
روش كلاسيك براي اين كار اين است كه قسمت يا section دوم را پس از قسمت اول مي‌آورند. در اين روش يعني روش جامع يا كلي، متدي به كار مي‌رود به نام متد موازي.
در اين روش بيان مي‌شود كه رابطه‌ي قسمتها يا sectionها با همديگر اجبارا رابطه‌اي متوالي نيست بلكه عمدتا رابطه‌اي متوازي است. مثلا مي‌بينيد كه در قرآن مجيد هميشه پاراگراف اول و آخر هر سوره ارتباط وثيقي با يکديگر دارند. من در پژوهشم بر روي مثنوي مشخص كرده‌ام كه رابطه‌ي قسمتهاي يك داستان بر اساس روش متوالي نيست، بلكه بر اساس روش متوازي است. پس از اين كار بايستي روابط ديكسورسها را با يكديگر مورد بررسي قرار داد. يعني مثلا در دفتر اول، ديسكورس اول نُه قسمت دارد. ما روابط بين اين نُه قسمت را با يكديگر مورد بررسي قرار مي‌دهيم.
دفتر اول داراي پنجاه داستان است كه به دوازده ديسكورس تقسيم شده است. حال بايد بررسي شود اين دوازده ديسكورس چه رابطه‌اي با هم دارند؟ اگر ارتباطي دارند در سطح پايين‌تر و تقسيم‌بندي كلي‌تري قابل تقسيم هستند يا نه؟ در اين صورت اين تقسيم‌بندي انجام مي‌شود.
پس از تعيين شدن نوع ارتباط قسمت‌هاي دفتر اول، وارد نوع ارتباط دفاتر مختلف مي‌شويم. مثلا رابطه‌ي بين دفتر اول با دفتر پنجم چگونه است؟ آيا اين شش دفتر با هم ارتباط دارند يا نه و اگر ارتباطي دارند ارتباطشان چگونه ارتباطي است؟ رابطه‌ي sectionها با يكديگر بر چه اساسي است؟ اين ارتباط عمدتا بر اساس سه يا چهار نوع نگاه است. مثلا در قسمت اول داستان شاه و كنيزك را مطرح مي‌كند. يا در قسمت نُه سطحي متعالي‌تري از مفهوم اوليه را مطرح كرده است. يا اينكه نگاه او كنتراست است. يعني دو نظر مي‌دهد: سفيد يا سياه (تعارض)
بنابراين نگاه او يا تكامل است يا استعلا و يا كنتراست و تعارض. او از طريق اين تعارض و تكامل و استعلا مفهوم خود را توسعه داده و ابعاد مختلف آن را بيان مي‌كند. اينجاست كه مفهوم موازي به كار مي‌رود.
اكنون ما با به كار بردن اين روشها مي‌توانيم به فرم و ساختار ظاهري متن دست پيدا كنيم. ساختارها هم بر چند مرحله‌اند. در دفتر اول ديباچه سي‌وپنج بيتي يك ساختار، داستان‌ها يك ساختار، هر دفتر يك ساختار و كل مثنوي هم يك ساختار مجزا دارد. مثلا اينجانب دفتر سوم مثنوي مولوي را ساختاربندي كرده‌ام. دفتر سوم داراي صدوپنجاه داستان است كه آن را به دوازده ديسكورس تقسيم‌بندي كردم.
پس از بررسي پي بردم ديسكورس اول با ديسكورس دوازدهم، دوم با يازدهم، سوم با دهم، و چهارم با نهم و همين‌طور با هم در ارتباطند. از طرفي ديگر خود دفتر سوم به سه بلوك تقسيم شده كه هر بلوك چهار ديسكورس را بيان كرده و در آن سه نو ع عقل را معرفي كرده است: عقل جزئي، عقل رباني و عقل كلي.
موضوع اصلي كل دفتر سوم بحث عقل و مراتب و مراحل عقل در قالب داستان و به زبان سمبليك است. جالب اينجاست كه پيام اصلي مولانا در بلوك مركزي است. در واقع موضوع بحث او عقل رباني است. به بيان ديگر تمركز او روي عقل رباني است نه عقل كلي. چرا؟ زيرا بحث او انسان است. سفر روح است. سالكِ در مرحله‌ي گذار است. عقل انسان از مرحله‌ي جزئي با اتصال به عقل كلي بايد به عقل رباني تبديل شود تا بتواند مراحل ديگر سفر نفس خود را انجام دهد.
مولانا بحث درباره‌ي عقل كلي را در دفتر ششم انجام مي‌دهد نه اين دفتر. اين امر تنها از طريق ساختارشناسي متن قابل فهم و تمايز است.
داستان شاه و كنيزك داستان اول دفتر مثنوي است. اين داستان نه قسمت يا section دارد. در قسمت اول شاه عاشق كنيزك مي‌شود. همان طور كه قبلا اشاره كردم اينجانب بر اساس اين متد مثنوي را تفسير كرده‌ام. بر اين اساس قسمت يك و نه اين داستان با هم در ارتباط‌اند. پس قسمتهاي دو و هشت و ساير قسمتها همين طور با هم در ارتباط اند.
اما بحث اصلي در قسمت پنجم مطرح مي‌شود كه مربوط است به: عشق، انواع آن و نقشي كه عشق، پير و مرشد در تكامل سالك دارند. در مثنوي، عشق مجازي با عشق حقيقي مطرح مي‌شود. ولي بحث اصلي مكتب مولانا عشق حقيقي است. او مي‌گويد تا عاشق نشوي و رازونياز معشوقانه با عشق مطلق نداشته باشي راه به جايي نمي‌بري. خيلي كه خوب باشي، اخلاقي مي‌شوي اما راه عرفان، حركت و گذار از مرتبه‌ي وجودي به مرتبه‌ي بالاتر است.
مولانا برخلاف ساير مكاتب چه در ني‌نامه و چه در كل مثنوي بر عشق به عنوان موتور محركه‌ي سالك براي اتصال به معشوق تأكيد مي‌كند تا در نهايت به وحدت عاشق و معشوق مي‌رسد. اين مدلي از ساختار يك ديسكورس مشهور مولوي است كه مبتني بر نگاه جامع يا كلي است. البته براي وصول به نگاه جامع يا كلي شايد مجبور باشيد يك داستان را پنجاه بار بخوانيد تا آن را رمزيابي کنيد.
تحقيق اينجانب در مورد مثنوي در واقع كشف واقعيات پنهان شده در متن آن بوده است. كار مفسر و تأويل‌كننده كشف ساختار پنهاني متن است.
نظريه‌ي ساختارشناسي فقط يك تئوري نيست بلكه در مثنوي‌شناسي به كار گرفته شده كه در اين گفتار به نمونه‌هايي از چگونگي كاركرد آن اشاره كردم.
به بيان ديگر بر اساس اين روش ما به ساختار پنهاني مثنوي مولانا دست پيدا كرديم. برخلاف اين نظر هفتصد ساله كه مثنوي را كتابي تصادفي مي‌دانند؛ مثنوي چنين کتابي نيست.
ادوارد براون آن را كتابي درهم و برهم مي‌داند. ويليام چيتيك هم در كنار بسياري معاصرين مانند سروش و اسلامي ندوشن از بي‌نظمي، بي‌پلاني و بي‌سيستمي مثنوي مي‌نالد. اما از بزرگان معاصر كه به طور صريح به نظم مثنوي اشاره مي‌كنند، همائي و مرحوم فروزانفراند.
محققين غربي هم عموما معتقدند مثنوي نظمي ندارد. نيكلسون در تفسير خود مي‌گويد مثنوي بايستي نظمي و سازماني داشته باشد كه نيازمند تحقيقي مستقل است تا آن را كشف كنيم.
از اين رو ما بايستي بر اساس نگاه فلسفي به متن كه توجه به ساختار و تأويل است، ساختار پنهان مثنوي را پس از هفتصد سال كشف كنيم كه در اين سخنراني به قسمتهايي از چگونگي و مسير هاي آن اشاره شد.