PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان 54 قسمتی مهر و مهتاب



smrbh
02-16-2010, 06:03 AM
مهـر و مهتاب



نویسنده : تکین حمـزه لو




این کتاب 54 فصل و 419 صفحه دارد...

smrbh
02-16-2010, 06:05 AM
هر "مهــــــــری" خاطره ای "مهــــتاب" گونه دارد...
به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود،خیره شدم. لبانم به گفتن هیچ ذکری باز نمی شد. آهسته سرم را بالا گرفتم و به دیوار کثیف نمازخانه زل زدم. به غیر از من،کسی آنجا نبود. انبوه مهرها،با عجله روی هم ریخته شده و رحل های قرآن هم،بسته و منتظر بودند. خوب به اطراف نگاه کردم،انگار همه چیز اینجا،منتظر بودند. دستم را روی موکت سبز بدرنگی که حالا پر از لکه های کثیف هم شده بود،گذاشتم. زیر لب آهسته گفتم:«خدایا،به بزرگی ات قَسَمَت می دم....»
نمی دانستم خدا را برای چه قسم میدهم؟ چه می خواستم؟ دوباره دهانم را که خشک و گس شده بود،بستم. به سجده رفتم. پیشانی ام را روی مهر کوچک و شکسته ای که مقابلم بود،گذاشتم. سردِ سرد بود. گیج و مات بودم. هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آنقدر دانا بزرگ است که نیازی به گفتن من ندارد،خودش می داند که چه فکر می کنم و چه می خواهم بگویم. نمی دانم چقدر در سجده مانده بودم،که صدایی مبهم از جا پراندم. صدا مثل دویدن یک عده بود. شاید هم کشیده شدن سریع چیزی روی زمین. هر چه بود صدایی هشدار دهنده بود. انگارفلج شده بودم. دست ها و پاهایم در اختیارم نبود. پایم خواب رفته بود و گزگز می کرد،با نزدیک شدن صدا،با عزمی راسخ بلند شدم. تسبیح سبز و دانه ریزم را محکم در مشتم فشار دادم. کیفم را که گوشه ای تکیه به دیوار داشت،برداشتم و با شتاب کفش هایم را به پا کردم. بعد،محکم در را به بیرون هل دادم،در با صدایی خشک باز شد و همه چیز جلوی چشمم جان گرفت. راهروی سفید بی انتها با چراغهای مهتابی و نیمکتهای سبز و کوتاهی که انسان را به آرامش دعوت می کرد. از انتهای سالن،صدا نزدیک می شد. تخت چرخداری بود که عده ای سفیدپوش،با عجله آن را به جلو هل می دادند،با دیدن تخت که از دور می آمد،پاهایم سست شد. درد عجیبی از پشتم شروع شد و به دستهایم دوید. یکی از پرستاران جلوتر دوید و دکمه آسانسور را با عجله و هراس فشار داد. چند بار پشت سرهم این کار را تکرار کرد. بعد،همزمان با باز شدن در آسانسور،تخت مقابلم قرار گرفت. یکی از پرستاران سرم پلاستیکی را با دستهایش بالا نگه داشته و سه نفر دیگر،تخت را هل می دادند. چشمانم انگار همه چیز را از پشت مه می دید. همه چیز تیره و تار شد،جز پیکر عزیزی که روی تخت دراز کشیده بود. نگاهش کردم،از شدت درد صورتش بهم پیچیده شده،ماسک اکسیژن مثل یاری جدایی ناپذیر به دماغ و دهانش چسبیده بود،دستانش به دو طرف آویزان شده بودند و از شدت تزریق جا به جا کبودی می زدند. سینۀ نحیفش با زحمت بالا و پایین می رفت. اما چشــمانش،چشـمان همیشه زیــبا و خندانش،ملتمسانه به من خیره مانده بودند. وقتی نگاهمان درهم گره خورد،انگار همه چیز متوقف شد. لحظه ای تمام سر و صداها پایان پذیرفت و من ماندم و او... زیر لب آهسته نام عزیزش را صدا کردم.

دستانش را می دانم با زحمت،بالا آورد،حلقۀ ساده و نقره ای اش هنوز بر انگشت چهارمش مهمان بود. بعد دستانش را به نشانۀ خداحافظی برایم تکان داد. دوباره صداها بلند شدند و پرستاران با عجله تخت را داخل آسانسور هل دادند. گیج و مات همان جا ایستادم. تسبیح را محکم تر فشار دادم. او را کجا می بردند؟ تمام بدنم بی حس شده بود. به زحمت چند قدم جلو رفتم و روی نیمکت سبز تا خوردم. چادرسیاهم روی زمین می کشید. آهسته چادرم را بالا کشیدم. هنوز بلد نبودم درست روی سرم نگهش دارم. به پیرمردی که از انتهای راهرو به سمت پله ها می رفت،خیره ماندم. قامتش خم شده بود و هر قدم را با زحمت بر می داشت. بعد از هر چند قدم می ایستاد و تک سرفه ای می کرد و دوباره راه می افتاد. در دل پرسیدم: او هم به این سن می رسد؟ خودم جواب سوالم را می دانستم،اما دلم نمی خواست باور کنم. بلند شدم و به سختی ایستادم. پاهایم انگار متعلق به من نبودند،از مغزم فرمان نمی گرفتند. ولی باید به سمت پله ها می رفتم. کنار آسانسور،روی تکه کاغذی،تهدیدآمیز نوشته بودند:«ویژه حمل بیماران» من هم که بیمار نبودم،پس باید از پله ها پایین می رفتم. بوی الکل و داروهای ضدعفونی گیجم کرده بود. سرانجام به پله ها رسیدم. اما نمی دانستم باید به کدام طبقه بروم،دوباره به کندی برگشتم و به سمت میز سنگی پرستار بخش رفتم. پرستار کشیک،دختر کم سن وسالی بود با قد کوتاه و صورت گرد وتپل،همانطور که داشت چیزی می نوشت،گفت:بفرمایید
آهسته گفتم:من همراه مریض اتاق 420 هستم،می خواستم بدونم کجا بردنشون؟
سری تکان داد و جواب داد:طبقه دوم،مراقبتهای ویژه.
انگار قلبم برای لحظه ای ایستاد.چرا بخش مراقبتهای ویژه؟ چه اتفاقی در غیاب من افتاده بود؟
بدون هیچ حرفی دوباره به سمت پله ها راه افتادم. وقتی به طبقه دوم رسیدم،انگار وارد سرزمین سکوت شده بودم،همه جا ساکت و خلوت بود. روی دری شیشه ای،ضربدر قرمز و بزرگی کشیده و زیرش نوشته بودند:«ورود ممنوع!» حتماً پشت این در شیشه ای بود. در افکارم غرق شده بودم که ناگهان در باز شد و دکتر احدی خارج شد. قد بلند وهیکل لاغری داشت. روپوش سفیدش برایش کوتاه بود. صورتش اما آنقدر جدی و خشک بود که جرات نمی کردی به کوتاهی روپوشش فکر کنی. دکتر احدی پزشک معالجش بود. چرا آنقدر قیافه اش درهم است؟ دکتر احدی با دیدن من،اخم هایش را بیشتر در هم کشید و گفت:شما چرا اینجا هستید؟...مگه نگفتم برید خونه استراحت کنید؟
بی صبرانه گفتم:دکتر،چی شده؟ چرا آوردیدش اینجا؟
سری تکان داد و گفت:عفونت پیشرفتۀ دستگاه تنفسی،بافتهای ریه اش ازبین رفته،نمی تونه درست نفس بکشه،الان باز هم یک دز گشاد کننده ریه بهش تزریق شد،ولی جواب نمی ده. ریه اش رو هم خوابیده...
گیج نگاهش کردم. پرسیدم:یعنی چی می شه؟...
با بدخلقی گفت:هنوز معلوم نیست. ولی...
واین "ولی" همانطور در فضا معلق ماند تا دکتر احدی در انتهای راهرو ناپدید شد. به اطراف نگاه کردم،کسی نبود.کجا باید می رفتم؟ دختر بچه ای در تابلو،انگشتش را به نشانه رعایت سکوت روی دماغش گذاشته بود. اما من احتیاجی به این تابلو نداشتم،خیلی وقت بود حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره در شیشه ای باز و پرستاری سفیدپوش خارج شد. چشمانش قرمز بود. انگار گریه کرده باشد. دستانش را عصبی در هم می پیچاند،داشت به طرف انتهای راهرو می رفت. دنبالش رفتم،ملتمسانه گفتم:خانم،حال مریض من چطوره؟...

smrbh
02-16-2010, 06:05 AM
با صدایی گرفته پرسید:شما همراهش هستید؟...
با سر تائید کردم. ایستاد و به طرفم چرخید. با بغض آشکاری گفت:
-حالشون زیاد خوب نیست. با درد و رنج نفس می کشن،خدا کمکشون کنه.
نگاهش کردم. بدون اینکه سعی کند جلوی گریه اش را بگیرد،به گریه افتاد. دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم،با آرامشی که خودم هم از داشتنش در آن لحظه متعجب بودم،آهسته گفتم:خدا کمکش می کنه،ناراحت نباش!
پرستار که از روی پلاک نصب شده به سینه اش،فهمیدم اسمش مریم اسدی است،به هق هق افتاده بود. دستش را کشیدم و روی نیمکت نشاندمش،لحظه ای گذشت تا آرام گرفت. ملتمسانه گفتم:میشه ببینمش؟
سرش را کج کرد و گفت:دکتر ممنوع کرده،می ترسه دچار عفونت...
بعد انگار متوجه نگاه عاجزانه ام شد. پرسید:از نزدیکانته؟
با سر تائید کردم. بلند شد و گفت:بیا،ازپشت شیشه ببینش.
قبل از اینکه پشیمان شود،بلند شدم وپشت سرش راه افتادم. پشت پنجرۀ بزرگی ایستاد و گفت:فقط چند دقیقه.
به منظرۀ پشت شیشه خیره شدم. انعکاس صورت خودم در شیشه پیدا بود. انگار دلم نمی خواست پشت شیشه را ببینم،به قیافۀ خودم زل زدم. صورت سپیدی در اواخر دهۀ بیست سالگی،در قاب چادر مشکی نگاهم می کرد. صورتم لاغر شده بود. لبهایم از نگرانی روی هم فشرده شده بودند. چشمان درشت و موربم انگار خودشان را هم باور نداشتند. ابروهایم پر شده بود و مثل زمان دختری ام به هم پیوسته بود. بعد متوجه پشت شیشه شدم. اتاق نیمه تاریک بود اما در همان تاریکی هم می توانستم دستگاه تنفس مصنوعی را ببینم که به زحمت بالا و پایین می رفت. بعد نگاهم را به صورت معصومش دوختم. دست هایش با رنج ملافه ها را می فشرد. انگار بهوش نبود،چشمان درشت و زیبایش بسته بود. چند لوله در دهان و دماغش بود. از دور خوب نمی دیدم. چشمانم بی اختیار پر از اشک شد. بقیۀ دعایی که در نمازخانه نیمه تمام مانده بود،به یاد آوردم. آهسته و زیر لب گفتم:
-خدایا به بزرگی ات قسمت می دهم نگذار بیشتر از این رنج بکشه...
بعد هر چه جسارت در وجودم بود را به کمک طلبیدم و ادامه دادم:
-خدایا حسین رو ببر.
در همان حال،خاطرات دوران دانشجویی ام به ذهنم هجوم آورد.

smrbh
02-16-2010, 06:06 AM
اولين روز شروع كلاسهايم بود. با شوق و ذوق آماده شدم ،قراربود ليلا بيايد دنبالم. ليلا دوست صميمي دوران دبيرستانم بود . هميشه با هم در مي خوانديم و هر جا مي رفتيم با هم بوديم. حتي پدر و مادرهايمان هم به وجود هردويمان با هم عادت كرده بودند. سال قبل آنقدر درس خوانده بوديم كه فكر مي كرديم ديوانه مي شويم ، هر دو با هم انتخاب رشته كرده بوديم ،تا در يك دانشگاه و در يك رشته قبول شويم . قرار گذاشته بوديم كه اگر با هم جايي قبول نشديم ،هيچكدام دانشگاه نرويم. ولي شانس به ما رو كرده بود و هر دو رشته كامپيوتر دانشگاه آزاد قبول شديم . وقت ثبت نام و انتخاب واحد هم هر دو همراه بوديم و ساعت كلاسهايمان را با هم انتخاب كرده بوديم. حالا اولين روز دانشگاه و شروع دوره جديدي در زندگي مان بود. با هم قرار گذاشته بوديم روز هاي فرد ليلا از پدرش ماشين بگيرد و روزهاي زوج من ، تا با هم به دانشگاه برويم. در افكار خودم بودم و براي صدمين بار مقنعه ام را مرتب مي كردم كه زنگ زدند. با عجله كمي عطر به سر و رويم پاشيدم و كلاسورم را برداشتم . صداي مامان را كه داشت با ليلا حرف مي زد،مي شنيدم. از اتاقم بيرون آمدم و به طرف در ورودي رفتم . مادرم آهسته گفت داره مياد ، آره مادر! مواظب باش خدا حافظ .
بعد رو به من برگشت و گفت : مهتاب با كفش تو خونه راه مي رن؟
با عجله گفتم : آخ !ببخشيد عجله دارم .
صداي برادرم سهيل بلند شد : جوجه آنقدر هول نشو . دانشگاه خبري نيست حلوا پخش نمي كنن.
با حرص گفتم : اگه پخش مي كردن كه الان تو هم مي دويدي ...
مامان فوري مداخله كرد و گفت : بس كنيد .
در را باز كردم و همانطور كه بيرون مي رفتم ، داد زدم : خداحافظ!
احساس خوبي داشتم . تا آن زمان همه چيز بر وفق مرادم بود . يك خانه ويلايي و بزرگ در بهترين نقطه تهران با حياط بزرگ و گلكاري شده ، پدر و مادر تحصيل كرده و ثروت در حد نهايت، ديگر از خدا چه مي خواستم؟ خانه ما ، خانه بزرگي بود با سه اتاق خواب بزرگ و دلباز و يك سالن پذيرايي به قول سهيل ، زمين فوتبال ، دو سرويس بهداشتي در هر طرف خانه و يك هال نقلي براي نشستن و تلويزيون ديدن اهالي خانه. تمام خانه پر بود از وسايل آنتيك و عتيقه ، قالي هاي بزرگ و ابريشمي تبريز ، چند دست مبل راحتي استيل ، ميز ناهارخوري كنده كاري شده و بوفه اي پر ازوسايل و اشياي زينتي و پر قيمت . يك طرف پذيرايي هم پيانوي بزرگي بود كه سهيل گاهي اوقات صدايش را در مي اورد. گاه ي فكر مي كردم خانه مان شبيه موزه است،به هر چيزي نزديك مي شديم،قلب مادرم مي طپيد كه مبادا ووسايل گرانقيمتش را بشكنيم. يكي از اتاق ها مال من بود و يكي مال سهيل و پر بود از وسايل تجملي و حتي اضافي ، هردو تلويزيون و ضبط جدا داشتيم . يك طرف اتاقمان هم يك دستگاه كامپيوتر بود. البته اتاق سهيل خيلي شلوغ بود و معلوم نبود چي هست و چي نيست ؟ اما در اتاق من همه چيز سر جاي مخصوص داشت و يك طرف هم تخت و ميز توالت بزرگي به چشم مي خورد. پدرم ، يك شركت يزرگ ساختماني را اداره مي كرد ، رشته تحصيليش مهندسي راه و ساختمان بود، هميشه دلش مي خواست بهترين و جديدترين وسايل را براي ما بخرد و البته اين موضوع باعث سوءاستفاده سهيل مي شد. سهيل حدود پنج سال از من بزرگتر بود و آخرين سالهاي دانشگاه را مي گذراند و قرار بود مثل پدرم مهندس عمران شود و پيش خودش هم كار كند. مادرم هم با اينكه ليسانس ادبيات فارسي داشت اما كار نمي كرد، البته وقت كار كردن هم نداشت. چون وقتش بين خياطي ها ، آرايشگاهها، كلاسهاي مختلف، استخر و بدنسازي و ... تقسيم شده بود و ديگر وقتي براي كار كردن نداشت. مادرم زن زيبا و شيك پوشي بود . هميشه لباسهاي گران قيمت و زيبايي مي پوشيد وب ه تناسب هر كدام جواهرات مختلفي به دست وگردن مي كرد و پدرم با كمال ، پول تمام ولخرجيهاي مادرم را مي داد. پدرم عاشق مادرم بود و در خانه ما هميشه حرف و نظر مادرم شرط بود. پدرم يك مهناز مي گفت صدتا از دهانش بيرون مي ريخت. منهم ته دلم آرزو مي كردم مثل مادرم باشم . شيك و زيبا و باسليقه، پدرم هم مرد خوب ومهرباني بود كه به قول مادرم بيش از حد دل نازك بود و با ما زيادي راه مي آم دلش نمي آمد ذره اي از دستش برنجيم. با اينكه سني نداشت ، موهايش سفيد شده بود و به جذابيت چهره اش افزوده بود . او هم مرد مرتب و خوش لباسي بود كه صبحها تا چند ساعت بوي خوش ادكلنش در راهرو موج ميزد. پدرم قد بلند وهيكل دار بود. البته هر روز ساعتها با مادرم پياده روي مي كرد، تا چاق نشود، ولي با وجود اين كمي تپلي بود. سبيل مرتب و پر پشتي هم داشت. سهيل هم شبيه پدرم بود . قد بلند با موهاي مجعد و مشكي ، صورت كشيده و ابروهاي مشكي و پر پشت ، چشمانش هم مثل پدرم درشت و مشكي بود ، روي هم رفته پسر جذابي بود ولي با من خيلي سازش نداشت و اغلب به قول مامان ،مثل سگ و گربه به جان هم مي افتاديم . من اما بيشتر شبيه مادرم بودم . البته بلندي قدم به پدرم رفته بود ولي استخوان بندي ظريف و اندام لاغرم مثل مامان بود.

smrbh
02-16-2010, 06:07 AM
پوست صورتم مهتابي و سفيد بود. موهايي مجعد و پر پشت داشتم كه بيشتر خرمايي بود تا مشكي ، چشمان كشيده و درشتم به رنگ ميشي و مثل مادرم يك هاله خوشرنگ داشت. لبهاي نازك و كوچكي داشتم. بيني ام هم مثل مادرم كوچك و سر بالا بود و از اين بابت هميشه شاكر بودم چون پدرم و سهيل هر دو بيني هاي بزرگي داشتند. ابروهايم اما ، مثل پدرم پيوسته و پرپشت بود . رويهم رفته قيافه ا م مورد پسند بود و به عنوان يك دختر زيبا در فاميل و بين دوستانم شناخته شده بودم .
در حياط را با پا بستم و سوار ماشين شدم . ليلا با هيجان گفت :
مهتاب كدوم گوري بودي ؟ چقدر لفتش دادي ... اه .
با خنده گفتم : همش پنج دقيقه است اومدي ، عجله نكن به تو هم مي رسه .
وقتي جلوي دانشگاه پارك كرديم ، هر دو سر تاسر هيجان بوديم . ليلا با ژستي بچگانه ، دزدگير ماشين را زد و هردو وارد شديم . جلوي در اتاقكي مخصوص ورود دخترها ساخته بودند كه سر تا پاي دختران را در بدو ورود زير ذره بين مي گذاشتند . جلوي در پرده برزنتي سبزي نصب كرده بودند . پرده چنان كيپ شده بود انگار پشت آن استخر زنانه بود و همه پشت آن در ، برهنه بودند. ما هم وارد شديم خانم محجبه اي كه مشغول خواندن دعا از يك كتاب كوچك بود از زير ابروان پر پشتش نگاهي به سر تا پاي ما انداخت و با صداي خشكي گفت : موهاتونو بپوشونيد .
بعد دوباره مشغول پچ پچ با خودش شد . دستمان را نا خود آگاه به طرف مقنعه هايمان برديم پرده را كنار زديم و وارد شديم. ساختمان دانشگاه ، مثل دانشگاههاي بزرگ و معروف نبود. يك ساختمان سه طبقه و كهنه ساز با يك حياط كوچك و معمولي كه پر از دختر و پسر بود . البته نا خود آگاه پسرها كمي از دخترها فاصله گرفته بودند . من وليلا هم وارد جمع شديم و بعد از چند دقيقه ايستادن و كنجكاوانه نگاه كردن به طرف ساختمان به راه افتاديم . ترم اول ، خود دانشگاه اجبارا چند واحد عمومي و دروس علوم پايه به ما داده بود و فقط انتخاب ساعت كلاسها به عهده خودمان بود . بيشتر درسهايمان عمومي و آسان بود . سر كلاس با بقيه بچه ها هم اشنا شديم و هفته اول دانشگاه به خوبي و خوشي به پايان رسيد.
آخر هفته سهيل مهماني دعوت داشت و نبود. من مانده بودم با پدر و مادرم ، حسابي حوصله ام سر رفته و دلم مي خواست زودتر شنبه از راه برسد تا به دانشگاه بروم. دانشگاه برايم مثل همان دبيرستان بود و محيطش باعث نمي شد كه من و ليلا دست از شيطنت برداريم . البته آن حالت پر شر و شور را ديگر نداشتيم . چون جو دانشگاه سنگين تر بود ولي بدون شيطنت هم نمي گذشت . صبح شنبه نوبت من بود كه ماشين ببرم و دنبال ليلا بروم . صبح زود سوار ماشين مادرم شدم و صداي ضبط را هم بلند كردم . وقتي جلوي در خانه ي ليلا رسيدم ، منتظر ايستاده بود . ليلا هم تقريبا در نزديكي ما زندگي مي كرد و خانه انها هم مثل خانه ما شيك و بزرگ بود . ولي اپارتمان بود و مپل ما حياط و استخر نداشتند . ليلا به جز خودش دو خواهر داشت كه هر دو ازدواج كرده بودند و سر زندگيشان بودند. خودش هم دختر خوب و مهرباني بودبا قد وهكل متوسط و صورت با نمك سبزه و چشم و ابروي مشكي ، وقتي ايستادم سوار شد وگفت :
سلام ، اصلا حوصله نداشتم بيايم .
با تعجب گفتم : پس مي خواستي چكار كني ؟
ليلا اخم كرد و گفت : هيچ كار ، از ادبيات فارسي خوشم نمي آيد .
با خنده گفتم : خوب اين ساعت اول است ، ساعت دوم رياضي داريم .
ليلا همانطور كه صداي ضبط را كم مي كرد و گفت : باز رياضي بهتره ، البته امروز سر خديان خودش نمي آد . قراره يك دانشجو براي حل تمرين هاي جلسه قبل بيايد.
شانه اي بالا انداختم و گفتم : بهتر ! يارو حتما خيط ميكنه ، كلي مي خنديم .
دوباره صداي ضيط را بلند كردم . ضربآهنگ موسيقي خارجي ، ماشين را تكان مي داد. سركوچه دانشگاه با سرعت پيچيدم و كاري كردم كه صداي جيغ لاستيكها در آيد . همه كساني كه جلوي دانشگاه ايستاده بودند برگشتند و نگاهم كردند . منهم همينرا مي خواستم ماشين را با مهارت بين دو ماشين پارك كردم و متوجه نگاههاي تحسين آميز پسرها شدم . سر كلاس ادبيات سر تا پاي استاد بخت برگشته را حلاجي كرديم و خنديديم . ساعت بعد رياضي داشتيم .بين دو كلاس به بوفه رفتيم و با چند نفر ديگر سر يك ميز نشستيم. آيدا يكي از بچه هاي همكلاسمان با خنده گفت : حل تمرين بعد يك جلسه ! مي خواد ازمون زهر چشم بگيره .
پانته آ كه همه پاني صدايش مي كردند ، گفت : مي گن اين سرحديان قاتله! ترم قبل نصف كلاس رو انداخته ...
ليلا با غضب گفت: نترس بابا ، بچه ها ي ترم بالايي همش براي ورودي هاي جديد قيافه مي گيرن كه يعني خودشون ختم همه چيز هستن اما بي خيال اگه خيلي محل بدي به آرزوشون كه ترسوندن ماست مي رسن .
سر كلاس همه مشغول حرف زدن بوديم كه در كلاس باز شد و در ميان بهت و تعجب ما پسري قد بلند و ريز نقش ، لنگ لنگان وارد شد . صورتش را ريش و سبيل مرتب و كوتاه شده اي مي پوشاند . موهايش مجعد و كوتاه بود. چشمان درشت وابروهاي بهم پيوسته اي داشت زير لب سلام كرد كه هيچ كس جوابش را نداد . بزرگتر از ما بود ولي نه انقدر كه باعث ترسمان شود دوباره همه با هم شروع به صحبت كردند. پسرك اهسته گفت :
- خانم ها و اقايان دكتر سر حديان از من خواسته براتون تمرين ها رو حل كنم . خواهش مي كنم دقت كنيد. يكي لطف بكنه به من بگه تمرين هاي كدام قسمت بايد حل بشه ...
يكي از پسرها با لحن عصبي گفت : تو كه خودت بايد بدوني حتما از هفته پيش تا حالا همه ده بار همه رو حل كردي .. ديگه مارو رنگ نكن .
بعد پسري از ته كلاس گفت : دكتر سرحديان ؟ ... مگه آناتومي درس مي ده كه دكتره ؟.
هرج ومرج دوباره كلاس را فرا گرفت . يكي از دخترها از رديف جلو شماره تمرين ها را به اقاي حل تميريني داد و پسره شروع كرد به پاك كردن تخته ولي قبل از آن از جيبش يك ماسك سفيد رنگ در آورد و جلوي دهان و بيني اش را پوشاند با اين حركت سيل متلك و تيكه به طرفش هجوم آورد.
- سرحديان چرا از مريض هاي سل گرفته واسه حل تمرين ما آدم فرستاده ..
- اكسيژن برسونيد ...
- اي بابا اينكه اب و روغن قاطي كرده ....
- آقا واگير نداره؟ ....
بعد خنده و هرو كر فضاي كلاس را پر كرد . اما پسره بدون توجه به حرفاي ما شروع به حل تمرين هاكرد. صداي ماژيك روي تخته سفيد رنگ مو بر تنمان سيخ مي كرد . بعد از حل چند تمرين كلاس تقريبا آرام گرفت و همه مشغول يادداشت كردن شدند . در موقع حل يكي از تمرين ها شيوا دختري كه روي صندلي جلوي ما نشسته بود بلند شد تا سوالي بپرسد من هم با شيطنت صندلي اش را عقب كشيدم وقتي شيوا جواب سوالش را گرفت بي خيال خودشو ول كرد تا روي صندلي اش بشيند اما چون صندلي اش را عقب كشيده بودم محكم روي زمين افتاد و دوباره كلاس از خنده و هياهو منفجر شد. پسره از پاي تخته به طرف ما نگاهي انداخت اما ما بي توجه به نگاههاي سرزنش اميزش در حال هر وكر بوديم. شيوا هم بلند شده بود و داشت فحش مي داد. پسرها سوت مي زدند وما ميخنديديم بعد وقتي سر انجام آرام گرفتيم متوجه شديم كه پسره رفته هر كس چيزي مي گفت و حدسي ميزد :
- بچه ها الان مي ره با رييس دانشگاه مي آد .
- نه بابا رفته به سر حديان بگه يكي دو نمره از ما كم كنه ....

smrbh
02-16-2010, 06:07 AM
در هر حال پسره رفته بود و ما خوشحال حرف مي زديم و مي خنديديم ليلا با كمي ترس گفت :
- بچه ها نكنه پسره عضو انجمن اسلامي باشه حال همه رو بگيره ؟..
من هم با خنده جواب دادم : مگه ما كار غير اسلامي انجام داديم داريم مي خنديم خوشحال بودن هم كار بدي نيست .
بعد از اتمام كلاس سوار ماشين شديم و راه افتاديم . از آيينه متوجه پشت سرم بودم كه ديدم پاترولي با حفظ فاصله دنبالمان مي آيد. مي دانستم مال يكي از پسرهاي همكلاس است . چند نفر از دوستانش هم همراهش آمده بودند مي دانستم كه مي خواهند اذيت مان كنند با ليلا قرار گذاشتيم حالشان را بگيريم . وقتي وارد اتوبان شديم ، پاترول خودش را به كنار ما كشاند پسرها از پنجره ماشين سرشان را بيرون آورده بودند و به ما مي خنديدند ناگهان به رگ غيرتم برخورد و پايم را روي پدال گاز فشردم . مدل ماشين ما بالاتر و قدرتش هم بيشتر از پاترول بود بايد ادبشان مي كردم . با فشار روي پدال گاز ، دنده ماشين راهم عوض كردم و با مهارت از بين ماشين ها ويراژ دادم. من تقريبا از 15 سالگي رانندگي مي كردم البته دور از چشم پدر ومادرم زير نظر سهيل انواع و اقسام لمهاي رانندگي را ياد گرفته بودم و خيلي هم از اين بابت مغرور بودم حتي گاهي وقتي باسهيل مسابقه مي گذاشتم نمي توانست به گرد راهم برسد به ليلا كه ترسيده بود گفتم :
- سفت بشين و نگاه كن .
از بين دو ماشين لايي كشيدم . ليلا جيغ كوتاهي زد و راننده ها با بوق بلند و كشداري مراتب اعتراضشان را اعلام كردند . اما من بي توجه گاز مي دادم و به پاترول كه نا اميدانه تلاش مي كرد خودش راب همن برساند مي خنديدم . ماشين آنقدر سرعت داشت كه مي دانستم اگر به مانعي بر خورد كنيم حتما دخلمان مي آيد اما غرور نمي گذاشت رعايت قانون را بكنم . سرانجام در يكي از خروجي ها پاترول ما را گم كرد و من خندان سرعت ماشين را كم كردم . ليلا با خشم نگاهم مي كرد . با خنده نگاهش كردم و گفتم :
- ليلا وقتي مي ترسي رنگت سه درجه روشن تر مي شه هميشه بترس .
ليلا عصبي داد زد : احمق ديوانه ! نزديك بود هر دومونو بكشي چرا اينطوري رانندگي مي كني ؟
خونسرد گفتم : نترس حالا كه نمرديم من بايد روي اين جوجه فكلي ها رو كم مي كردم . حالا تو دانشگاه ماستها رو كيسه مي كنن اينطوري خيلي بهتره .
ليلا سرس تكان داد و حرفي نزد. اما مي دانستم كه او هم ته دل راضي و خوشحال است كه پسرها را سر جايشان نشانديم . اين حادثه باعث شد كه كلاس رياضي وبلايي كه سر فرستاده استاد آورديم از يادمان برود . تا هفته بعد و جلسه بعد مشغول شيطنت و خنديدن به خلق الله بوديم و اصلا يادمان رفته بود كه شنبه خود استاد سرحديان سر كلاس مي آيد . صبح روز شنبه تازه ياد مان افتاد و كمي ترسيديم ولي با خودمان فكر مي كرديم حتما اسنتاد از ياد برده و كاري به ما ندارد به هر ترتيب ساعت رياضي رسيد و همه با هيجان منتظر بودند ببينند چه پيش مي آيد .وقتي استاد وارد كلاس شد همه به احترام ورودش از جا بلند شديم. سرحديان مرد ميانسال و با تجربه اي بود كه به آساني نمي شد
دستش انداخت . از آن قيافه هايي داشت مكه بهش با جذبه مي گفتند . وقتي ما نشستيم شروع به درس دادن كرد و ما خيالمان راحت شد كه حرفي از جلسه حل تمرين نخواهد زد. تند تند يادداشت بر مي داشتيم و سعي مي كرديم پا به پاي استاد درس را بفهميم و جزوه برداريم چون جلسه اول نصف بچه ها نتوانسته بودند يادداشت بردارند و استاد بي توجه به اعتراض بچه ها تخته را پاك كرده بود . سر انجام كلاس به پايان رسيد ولي استاد هنوز اجازه ترك كلاس را به ما نداده بود. همه منتظر نگاهش مي كردند. آقاي سرحديان با حوصله شماره تمرين هايي كه بايد براي جلسه بعد حل مي كرديم را روي تخته نوشت . بعد با صداي نافذ و لحني قاطع گفت :
- خانم ها آقايان ، من مي دونم كه بعضي از شما يك راست از پشت نيمكت هاي دبيرستان روي صندلي هاي دانشگاه پرتاب شده ايد. براي همين بچه بازي هايتن را درك مي كنم اما از الان گفته باشم كه اين تمرين ها بايد توس شما حل بشه و در كلاس حل تمرين اشكالهايتان را رفع كنيد جون در امتحان پايان ترم فقط از اين تمرين ها سوال مي دهم وهيچ عذر و بهانه اي هم قبول نيست .
بعد به چشمهاي ما كه مثل موش سر جايمان خشك شده بوديم ، خيره شد و ادامه داد :
- انگار شما هنوز ظرفيت دانشگاه رو نداريد .. من هم دلم نمي خواد بهتون زور بگم . از اين به بعد فقط شماره تمرينها را مي نويسم جلسه حل تمرين هم لغو مي شود ديگر خود دانيد. ..
بعد از چند دقيقه تازه متوجه شديم معني حرفهاي استاد چيست . جواب صحيح تمرين ها براي خوب امتحان دادن لازم و ضروري بود و با تعطيل شدن كلاس حل تمرين احتمالا نود درصد كلاس نمره قبولي نمي آوردند همزمان صداي اعتراض بچه ها بلند شد. استاد كه داشت از كلاس بيرون مي رفت لظه اي ايستاد و گفت :
- خودتان خرابش كرديد ، خودتون هم درستش كنيد اگر آقاي ايزدي قبول كنند و باز هم براي حل تمرين تشريف بياورند من حرفي ندارم .
وقتي استاد از كلاس خارج شد احساس كردم همه نگاهها متوجه من است انگار تعطيلي كلاس حل تمرين فقط تقصير من بود و خودم بايد درستش مي كردم.بغض گلويم را گرفته بود براي اينكه از زير بار نگاههاي بچه ها فرار كنم سريع وسايلم را جمع كردم و از كلاس خارج شدم.

smrbh
02-16-2010, 06:11 AM
صبح با صدای مادرم از جا پریدم. با سرعت در رختخوابم نشستم و به ساعت بالای سرم نگاه کردم،ساعت نزدیک ده بود. وای چقدر دیرم شده بود! با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در را باز کرد،با دیدن من گفت:چه عجب بلند شدی! ظهر شد.
خواب آلود گفتم:سلام،لیلا اومده؟
مادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:لیلا؟ مگه قراره بیاد اینجا؟
- خوب،می ریم دانشگاه...
مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟ مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟
آه از نهادم برآمد،یادم رفته بود امروز جمعه است. شانه را پرت کردم روی میز توالت و دوباره پریدم تو رختخواب،مادرم با عصبانیت جلو آمد و پتو را از رویم کنار زد و گفت:
- دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو... پاشو یک کمی کمک کن. هزار تا کار دارم.
بی حوصله گفتم:چه خبره؟ یک امروز می شه خوابید،اونهم شما نمی گذارید.
مادر با لحنی جدی گفت:برای شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم. دست تنها نمی تونم،سهیل که از صبح جیم شده،این هم از تو!
نخیر! امروز نمی شد خوابید. دوباره با زحمت از جایم بلند شدم. وقتی برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم،مادرم حسابی مشغول کار بود. یک خروار میوه و سبزی در ظرفشویی منتظر شسته شدن بودند. چند دیگ و قابلمه هم روی گاز در حال سر وصدا کردن بودند. با اینکه آشپزخانه ما خیلی بزرگ و جادار بود اما از بس مادرم میوه و گوشت ومرغ خریده وآنها را همه جا پخش کرده بود،آشپزخانه شلوغ و نا مرتب به نظر می رسید.
همانطور که برای خودم چای می ریختم،پرسیدم: حالا به چه مناسبت مهمون داریم؟
مادرم همانطور که میوه ها را می شست،گفت: امروز سالگرد ازدواج من و پدرت است. امیر هم زنگ زده همۀ فامیل رو دعوت کرده،سهیل هم از صبح معلوم نیست کجا رفته،هزار تا کار دارم یکی نیست حالم رو بپرسه،آن وقت شب که می شه،یکی یکی پیداتون می شه.
چایم را شیرین کردم و یک تکه کیک از یخچال بیرون آوردم. پرسیدم:
- چرا زنگ نزدی به طاهره خانم بیاد کمکت...
- از بخت بد من،یکی از فامیل هاشون مرده،همه شون رفته بودن بهشت زهرا! اگه می دونستم اینطوری می شه،اصلا ً مهمونی نمی گرفتم . قرار بود طاهره خانم بیاد. دیشب آخر وقت زنگ زد گفت نمی تونه بیاد. منهم دیگه نمی تونستم مهمونی رو بهم بزنم.
به مادرم خیره شدم. هیکل ظریف و زیبایی داشت. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود.و صورتش از نگرانی درهم رفته بود،اما باز هم زیبا و دوست داشتنی بود. رنگ موهایش را شرابی کرده بود و این رنگ خیلی به پوست سفیدش می آمد. چشمانش با اینکه قهوه ای بود اما هاله ای از رنگ بنفش هم داشت که خیلی جذابش کرده بود. چشمهای من هم مثل مادرم دو رنگ بود و از این جهت همیشه خدا را شکر می کردم. با صدای مادرم به خودم آمدم:
- وا؟ مهتاب چرا زل زدی به من؟
با خنده گفتم: از بس دوستتون دارم.
صورت مادرم با شنیدن این حرف از هم باز شد و خندید،بعد با ملایمت گفت:
- من هم تو رو دوست دارم،عزیزم.
همانطور که لیوان چایم را می شستم گفتم: مامان شستن میوه ها و درست کردن سالاد با من! میز را هم خودم می چینم، خوبه؟
مادرم با خنده گفت: اگه گرد گیری را هم اضافه کنی،عالیه!
با اینکه کار سختی بود، چیزی نگفتم. آخه،انقدر اشیاء زینتی و عتیقه در خانه ما زیاد بود که فقط گردگیری این وسایل دو ساعت وقت می برد، چه رسد به مبلمان ومیز و صندلی ها! وقتی مادرم برای ناهار صدایم کرد باورم نمی شد به این زودی ساعت دو شده باشد. از خستگی هلاک شده بودم. اما کارها تقریبا ً تمام شده بود. وقتی وارد آشپزخانه شدم،همه جا مرتب و تمیز شده بود. به پدرم که پشت میز نشسته بود، سلام کردم و نشستم. پدرم با انرژی جواب سلامم را داد و گفت: خسته نباشید شازده خانوم! سری تکان دادم و حرفی نزدم. مادرم همانطور که بشقاب پر از غذا را جلویم می گذاشت، گفت:
- هی می گن پسر، پسر! بیا از صبح پسرمون کجاست؟ معلوم نیست. این دختره که غمخوار مادره! اگه مهتاب نبود من بیچاره شده بودم.
پدرم هم با خنده جواب داد: کی گفته دختربده؟ دختر چشم و چراغ خونه است.عزیز باباست.
در همان لحظه صدای سهیل بلند شد: واه واه! چه دختر دختری راه انداختن! دوباره من چند ساعتی نبودم مهتابِ مارمولک شد چشم و چراغ خونه! آره مهتاب؟
بعد وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست، مادرم با ناراحتی گفت:

- علیک سلام! کجا دوباره در رفتی؟ باد به گوشت رسوند که امروز مهمون داریم، نه؟
پدرم هم گفت: سهیل هر جا باشه برای شکم برمی گرده! مگه نه سهیل؟
سهیل که حسابی کنف شده بود، حرفی نزد. بعد از ظهر، بعد از یک استراحت کوتاه، حمام کردم و با حوصله و دقت لباس پوشیدم. بعد موهایم را خشک و درست کردم و کمی هم آرایش کردم. احساس می کردم دیگر بزرگ شده ام و دلم می خواست بقیه هم متوجه بزرگ شدنم، بشوند. وقتی آماده شدم، هنوز مهمانان نیامده بودند. سهیل پشت پیانو نشسته بود و داشت تمرین می کرد. همیشه در مهمانی ها، پیانو می زد و دلش نمی خواست خراب کند. من اما از پیانو بیزار بودم. زیاد ذوق موسیقی نداشتم و از اینکه آنهمه نت را یاد بگیرم و بخوانم و بنوازم، خسته می شدم.با تاریک شدن هوا سرو کلۀ افراد فامیل پیدا شد. اول خاله طناز با محمد آقا شوهرش ، سر رسید. خاله از مامان کوچک تر بود و دو تا بچۀ کوچک داشت. هردو پسر وتا بخواهی شیطان، ولی آن شب هر دو را خانۀ مادر شوهرش گذاشته بود و به قول محمد آقا، مادام و موسیو آمده بودند. بعد، دو عمویم همزمان رسیدند. عمو فرخ از پدرم بزرگتر بود و مثل پدرم یک دختر و یک پسر داشت. پسرش، امید از سهیل یک سال بزرگتر بود و دخترش آرام، یک سال از من کوچکتر بود. زن عویم که خاله مهوش صدایش می کردیم، زن خوب و مهربانی بود که همۀ فامیل دوستش داشتند. عمو محمد از پدرم چند سالی کوچکتر بود و بچه هم نداشت. هنوز نمی دانستیم علت بچه دار نشدنشان چیست، زنش مینا، بسیار از خود راضی و حسود بود و دایم با حرف ها و حرکاتش باعث رنجش و کدورت می شد. بعد از مدتی، دایی بزرگم هم رسید و جمع مهمانان تکمیل شد. دایی علی، مردی مقتدر و با جذبه بود. دو پسر داشت به نام های پدرام و پرهام که هر دو از من بزرگتر بودند. پدرام برای ادامۀ تحصیل پیش دایی دیگرم به آلمان رفته بود و پرهام که هم سن سهیل بود در رشتۀ صنایع تحصیل می کرد. زن دایی ام که همه زری جون صدایش می کردیم، زن آرام و کم حرفی بود که حضورش در جمع احساس نمی شد. مهمانان همه با هم حرف می زدند و خانه پر از سر و صدا بود. منهم بی هدف از جایی به جایی می رفتم و با هر کس چند جمله ای رد و بدل می کردم. بعد امید بلند شد و با صدای بلند گفت:
- خانم ها و آقایان لطفا ً ساکت باشید. هنرمند بزرگ سهیل مجد، برامون قطعاتی می نوازد.
همه ساکت شدند و سهیل شروع به نواختن کرد. امید هم که صدای گرم و گیرایی داشت با آواز همراهی اش می کرد. وسط قطعه موسیقی صدای زنگ تلفن بلند شد با عجله بلند شدم و به طرف تلفن دویدم. دلم نمی خواست تمرکز سهیل و امید بهم بخورد. گوشی را برداشتم و با صدایی خفه گفتم: بله؟
صدای لیلا از آن طرف خط بلند شد: چته؟ خناق گرفتی؟
با خنده گفتم: نه بابا، مهمون داریم، سهیل هم داره پیانو می زنه، نمی خوام داد بزنم.
لیلا با ناراحتی تصنعی گفت: اِ؟ خوش بگذره... تنها تنها؟
- خبری نیست بابا، همه فامیل هستن. حال خودت چطوره؟ چکار می کنی؟
لیلا تند گفت: خوبم.زنگ زدم بگم فردا من می آم دنبالت. راستی باید سراغ اون پسره هم بری.
با تعجب پرسیدم: کدوم پسره؟
لیلا عصبی گفت: چقدر گیجی! همون پسره که برای حل تمرین آمد و تو کلاس رو بهم زدی قهر کرد، رفت. حالا باید بری نازشو بکشی بلکه قدم رنجه کنه، وگرنه تو بد هچلی می افتیم.
با بیزاری گفتم:به جهنم که نیامد، قحطی آمده؟
لیلا خشمگین گفت: چی می گی؟ سرحدیان رو نمی شناسی؟ اگه این پسره تمرین ها رو حل نکنه، سر امتحان بیچاره می شیم. همه رو رد می کنه! همه هم از چشم تو می بینن، به خونت تشنه می شن.
بی حوصله گفتم: خیلی خوب! حالا تا فردا خدا بزرگه. من می رم باهاش صحبت می کنم. اما خیلی هم نازشو نمی کشم. خواست بیاد نخواست، به درک!

smrbh
02-16-2010, 06:12 AM
وقتی گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم، متوجه نگاههای خیرۀ پرهام شدم، زل زده بود به من و رفته بود در عالم هپروت. پیانو زدن سهیل تمام شده بود و دوباره همه با هم حرف می زدند اما پرهام انگار آنجا حضور نداشت و حواسش جای دیگری بود. جلو رفتم و ناگهان گفتم: پخ! با ترس از جا پرید و گغت: زهر مار! ترسیدم. با خنده گفتم: کجایی؟... عصبی جواب داد: دخترۀ لوس! با صدای بلند خندیدم و برای آوردن غذا و کمک به مادرم به آشپزخانه رفتم. پرهام پسر مغرور خوش تیپی بود. صورت کشیده و استخوانی داشت با موهای قهوه ای و چشمان کشیده و عسلی، پوست صورتش مثل دختران سفید و صاف بود. قدش هم بلند بود و رویهم رفته پسر جذابی به شمار می رفت. بیشتر شبیه دایی ام بود. خانوادۀ مادری ام اکثراً ظریف و روشن بودند.
وقتی وارد آشپزخانه شدم، خاله طناز و خاله مهوش همراه زری جون داشتند به مادر کمک می کردند، فقط مینا خانم نبود که جای تعجب نداشت. مینا زن سرد و عبوسی بود که در هیچ مهمانی از جایش تکان نمی خورد. فقط یک جا می نشست و می خورد، بعد هم هزار حرف، پشت سر میزبان و مهمان ردیف می کرد. آن شب هم یک جا نشسته بود و هرچه عمو محمد باهاش حرف می زد، جواب نمی داد. وقتی همه را برای شام سر میز دعوت کردند، پرهام کنار من نشست و گفت: مهتاب دانشگاه چطوره؟ سری تکان دادم و گفتم: خیلی خوبه... خوش می گذره. احساس کردم صورتش درهم رفت. بعد گفت: خیلی رو بچه های دانشگاه حساب نکن. همه بچه اند، نمیشه روشون حساب کرد. با خنده گفتم: حالا کی خواست روشون حساب کنه؟ فوری خودش را جمع و جور کرد و گفت: خوب، آره. همین طوری گفتم. بعد کمی در صندلی اش جابه جا شد و گفت: حالا چه برنامه ای برای آینده داری؟
نمی دانستم منظورش چیست و چرا این حرف ها را می زند. آن هم پرهام که هیچوقت با من حرف نمی زد. قبلا ً هر وقت می آمدند خانۀ ما به بهانۀ اینکه من بچه ام با سهیل دست به یکی می کردند و اصلا ً با من بازی نمی کردند، بعد هم که بزرگتر شده بودیم با سهیل می رفتند توی اتاق و تا وقتی که وقت رفتن می رسید، از اتاق بیرون نمی آمدند. با خنده گفتم: - فعلا ً که تازه وارد دانشگاه شده ام و برای چهار سال آینده برنامه ام مشخصه. بعدش هم خدا بزرگه، احتمالا ً می رم سر کار. پرهام با لکنت گفت: خوب، شاید هم ازدواج کردی... نه؟
نگاهش کردم، حسابی جا خورده بودم. پرهام هم سرش را پایین انداخته و پوست سفیدش، قرمز شده بود. گیج پرسیدم: - این حرف ها چه معنی می ده؟ تو مگه فضول منی؟ پرهام با خجالت و لکنت جواب داد: نه... خوب در واقع به من ربطی نداره، ولی خوب می خواستم بگم که... یعنی چطور بگم... نگاهش کردم. منتظر تمام شدن جمله اش بودم. از دستش حرصم گرفته بود، سرانجام با جان کندن فراوان گفت: - می خواستم بگم که اگر یک روزی تصمیم گرفتی ازدواج کنی... با نزدیک شدن زری خانم، پرهام جمله اش را نیمه تمام گذاشت. زری خانم کنار پرهام نشست و رو به من گفت: مهتاب جون با درس ها چطوری؟ سری تکان دادم و گفتم: هنوز خیلی جدی نشده... زن دایی ام خندید وگفت: ماشاءالله، انگار از وقتی دانشگاه قبول شدی بزرگ شده ای... چطوری بگم، خانم و خوشگل شدی... با ناراحتی مصنوعی گفتم: یعنی قبلا ً زشت بودم؟ زن دایی ام دستم را نوازش کرد و گفت: نه عزیزم، ولی الان یه جوری خانم و خوشگل شدی.اون موقع انگار بچه بودی. بعد رو به پرهام کرد و گفت: نه پرهام؟ پرهام با خجالت سری تکان داد و حرفی نزد. مینا خانم که تازه نشسته و حرفهای زری جون را شنیده بود، با لحنی سرد گفت: خوب، دخترها وقتی ابروهاشون رو بردارن، بزرگتر از سنشون به نظر می رسن. خشکم زد. ابروهای من همیشه پیوسته بود و من اصلا ً دست بهشون نزده بودم، رنجیده گفتم: ولی این مورد شامل من نمی شه، مینا خانم. پشت چشمی نازک کرد و گفت: اِ؟ من فکر کردم ابروهاتو برداشتی، آخه قیافه ات فرق کرده... پرهام که دل خوشی از زن عموی من نداشت با لحنی قاطع گفت: خوب مینا خانم فکر کردن، آدم هر فکری می تونه بکنه.
بلند شدم و به سمت میز غذا رفتم. احساس می کردم صورتم از ناراحتی گر گرفته است. چرا آنقدر مینا خانم از من بدش می آمد؟ بعد به خودم گفتم مینا خانم از همه به جز خودش، بدش می آید. بشقاب غذایم را پر کردم که دیدم سهیل از آن طرف میز، لپهایش را باد کرده، یعنی من خیلی شکمو هستم. زبانم را برایش در آوردم و گوشه ای نشستم تا غذایم را سر فرصت بخورم. بعد از شام، مادرم کیک آورد و سهیل با پیانو آهنگ "مبارک باد" را زد. همه با هم می خواندند و می خندیدند. بعد پدرم بسته ای کادو پیچ به مادرم داد. همه با هم دست می زدند و می گفتند: بازش کن! بازش کن! در میان هیاهوی جمعیت، مادرم کاغذ کادو را باز کرد. یک جعبه مستطیل شکل بود. سهیل با خنده گفت: هـی! مجسمه است! پرهام هم دنبالش را گرفت: نه، لوناپارکه. هر کس چیزی می گفت. سرانجام مادرم در جعبه را باز کرد. گردن بند زیبایی پر از برلیان و نگین های یاقوت کبود، چشم همه را خیره کرد. همه دست زدند و پدرم گردن بند را دور گردن مادرم بست و با صدای بلند گفت: مهناز جان، می دونم که این اصلا ً قابل تو رو نداره، فقط به پاس زحمت های تو در این بیست و چهار سال است.
دوباره همه دست زدند. فقط مینا خانم همانطور ساکت و بی حرکت نشسته بود. بعد هم آهسته زیر لب گفت: خدا شانس بده. با نفرت نگاهش کردم. چرا انقدر این زن حسود بود؟ در افکار خودم بودم که سهیل با صدای بلند گفت: آهای جماعت! ساکت! من هم برای زوج عزیزمون یک هدیه دارم. بعد نشست پشت پیانو و رو به مادر و پدرم که کنار هم نشسته بودند، گفت: - تقدیم به بهترین مادر و پدر دنیا! و بعد رمانتیک ترین آهنگی را که من تا آن زمان شنیده بودم، نواخت. همه ساکت و به انگشتان هنرمند سهیل که ماهرانه روی کلیدها بالا و پایین می رفت، خیره شده بودند. موسیقی آنقدر لطیف و زیبا بود که ناخودآگاه به طرفش جذب می شدی. به پدر و مادرم نگاه کردم، هر دو انگار گریه شان گرفته بود. خاله طنازم آهسته بلند شد و دسته ای اسکناس پشت سبز را طوری که تمرکز سهیل بهم نخورد، درون جیب پیراهنش جا داد و آهسته سرش را بوسید. عمو فرخم، با دستمال اشکهایش را پاک می کرد و آرام، دختر عمویم، با دوربین فیلمبرداری، لحظه ای سهیل را رها نمی کرد. بعد از نیم ساعت، نواختن سهیل تمام شد و همه کف زدند و به سوی سهیل هجوم بردند. سهیل با خنده گفت: - خودم ساخته بودم، فقط مختص امروز. پدر و مادرم هر دو سهیل را بوسه باران کردند. با خنده گفتم: - پسر! پسر! قند و عسل، دختر! دختر! کپه خاکستر! با این حرف پدرم جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت: - این چه حرفیه عزیزم؟ مادرم هم خندید و گفت: پسر! پسر! قند و عسل! دختر! دختر! طلا و زر! سهیل با بدجنسی گفت: نه مامان، دختر! دختر! مارمولک! آرام که بهش برخورده بود، گفت: پسر! پسر! تمساح و عقرب!
خلاصه مجلس شلوغ شد و جوان ها هر کدام هرچه دلشان می خواست به هم نسبت می دادند. بعد از خوردن کیک، مهمان ها کم کم آماده شدند که به خانه هایشان بروند، که دوباره پرهام نزدیک من آمد و گفت: - حرفم نیمه تموم موند. می خواستم بکم من این ترم درسم تموم می شه و قراره پیش بابام کار کنم. می خواستم بدونم نظرت راجع به من چیه؟ البته تو وقت داری که فکر کنی و بعد جوابم رو بدی، اما بدون که من منتظر جواب هستم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. پرسیدم: در مورد چی نظرم رو بدم؟ پرهام با صدایی دورگه از خجالت گفت: ازدواج با من! و بعد فوری رفت به طرف در، آنقدر تعجب کرده بودم که نمی توانستم از جایم بلند شوم و برای خداحافظی با دایی اینها دم در بروم. آن شب با افکار درهم و برهم به رختخواب رفتم. البته آنقدر خسته شده بودم که طولی نکشید تا به خواب رفتم.

smrbh
02-16-2010, 06:14 AM
صبح زود با صداي زنگ ساعت بيدار شدم . مخصوصا ساعت را تنظيم كرده بودم تا براي ساعت هفت بيدارم كند . مي دانستم اگر زنگ ساعت نباشد حتما خواب مي مانم . شب قبل تا دير وقت بيدار بودم و بعيد نبود كه به موقع بيدار نشوم . با رخوت و سستي از جايم بلند شدم . صبحهاي پاييزي سردي و تاريكي هوا باعث مي شود به سختي گرماي رختخواب جدا شوي . به هر حال بلند شدم و صورتم را شستم همه خواب بودند و من آهسته به آشپزخانه رفتم تا چيزي بخورم . يك ليوان شير براي خودم ريختم و با تكه اي كيك كه از ديشب مانده بود به اتاقم برگشتم . جزوه هايم را مرتب كردم با به ياد آوردن كلاس آن روز آه از نهادم برآمد . امروز بايد مي رفتم و ناز آقاي حل تمرين را مي كشيدم. حتي اسمش را به ياد نداشتم ولي از ياد آوري شيطنت هايم كه باعث شد كلاس حل تمرين بهم بخورد خجالت كشيدم. از آن موقع دو هفته مي گذشت و انگار در اين مدت عقل من درآمده بود و تازه مي فهميدم چه كار زشتي كرده بودم. در آن مدت با ديدن رفتار بچه هاي سال بالايي و شخصيت و وقار آنها تازه متوجه شده بودم كه دانشگاه كجاست و فهميده بودم رفتار بچگانه من نهتنها باعث جذابيت و جلب محبت نمي شود بلكه باعث بد نام شدن و پايين آمدن شخصيت م هم ميشود. اين كارها شايد در دبيرستان جالب باشد ولي در دانشگاه باعث مي شد از چشم همه بيفتم و استادها و دانشجويان به عنوان يك بچه لوس و بي ادب از من ياد كنند.آخرين جرعه شيرم را كه خوردم صداي ماشين ليلا كه زير پنجره پارك شد را شنيدم و با عجله قبل از اينكه زنگ بزند جلوي در رفتم . وقتي در راباز كردم ليلا پشت در بود و با ديدن من حسابي ترسيد . با خنده گفتم : سلام ترسيدي ؟
ليلا هم خنده اش گرفت و گفت : سلام .پشت در كشيك مي كشيدي ؟
سوار شديم و ليلا حركت كرد . كمي كه گذشت ليلا پرسيد:
- به چي فكر مي كني ناراحتي ؟
سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، فكر مي كردم امروز به اين يارو چي بگم .
ليلا با كنجكاوي پرسيد : كدوم يارو ؟
با نارا حتي گفتم : همون آقاي حل تمرين رو مي گم ديگه ..
ليلا با خنده گفت : آهان !.. بابا ناراحت نباش برو بگو ببخشيد و قال قضيه رو بكن .
گفتم: كاش همه چيز با همين يك كلمه تموم بشه .
ليلا راهنما زد و بعد گفت:حل ميشه .
سر كلاس ادبيات حواسم پرت بود. استاد داشت شعري از حافظ را معني ميكرد و من ياد حرفهاي ديشب پرهام افتادم . قبل از اينكه دانشگاه قبول شوم پرهام قبله آمال من بود گاهي اوقات عكسشو به مدرسه مي بردم و جلوي دوستانم پز ميدادم و چند تا چاخان هم ميكردم. آن روزها آرزو داشتم پرهام كمي به من توجه كند . ناخودآگاه كارهايي م يكردم كه مي دانستم دوست دارد . يك بار دفتر خاطراتم را از روي سادگش به پرهام داده بودم و بعدا مطابق با جواب پرهام به سوالها رفتار مي كردم . چه رنگي دوست داشت ؟صورتي پس لباس صورتي مي پوشيدم . چه غذايي دوست داشت ؟فسنجان پس بايد به مامان بگم امشب كه دايي اينها خانه ما مهمان هستند فسنجان درست كند ...
اما حالا انگار آن روزها مال خيلي وقت پيش بود مال وقتي كه من كودك بودم . ديشب حرفهايي را شنيدم كه آرزو داشتم يكي دوسال پيش مي زد . شايد آن موقع اگر اين حرفها را مي زد با اشتياق قبول ميكردم ولي حالا .. با تكان دست آيدا به خودم آمدم. همه نگاهها متوجه من بود و من اما اصلا متوجه نبودم . استاد دوباره تكرار كرد :
- پس صنعت به كار رفته در اين بيت چيست خانم مجد ؟
با لكنت گفتم : ببخشيد استاد اصلا متوجه نبودم .
استد با اينكه خيلي رنجيده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام ليلا گفت :
- وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبيدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره ديگه .
اه پاك يادم رفته بود با بيزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟
ليلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بيا مي ريم از اتاق استادان سوال مي كنيم .
راپله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسيديم با التماس به ليلا گفتم : ليلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حديان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟
ليلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ايزدي است بايد بري ساختمان روبرويي اتاق 301 !
درشت روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمايشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به انجا نيافتاده بود.به دنبال ليلا به آن طرف خيابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شديم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قديمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است . وقتي پشت در اتاق 301 رسيديم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد.
روي تابلو نوشته شده بود ‹واحد فرهنگي و عقيدتي › نگاهي به ليلا انداختم و با ابرويم به تابلو اشاره كردم. ليلا هم شانه اي بالا انداخت و گفت : چاره اي نيست .
با كمي دلهره موهايم را كاملا زير مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرماييد.
در را باز كردم و بسم الله گويان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو ميز و چند صندلي پشت يكي از ميز ها مردي ميانسال با ريش و سبيل انبوه نشسته بود.
پيراهن و كت تيره اي به تن داشت و عينك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت ميز ديگري آقاي ايزدي نشسته بود . يك كامپيوتر هم جلويش بود و اصلا متوجه من نشد. زير لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عينكي با ديدن من سر به زير انداخت و گفت : سلام عليكم . بفرماييد.
لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ايدي كار داشتم.
ايزدي با شنيدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت :
- بفرماييد .
عصبي رفتم جلوي ميزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه ...
آقاي ايزدي منتظر نگاهم مي كرد. با جسارت نگاهش كردم . چشمان گيرا و دلنشيني داشت. رويهم رفته قيافه اي داشت كه با ديدنش به جز كلمه مظلوم چيزي به ياد ادم نمي آمد. با ديدن نگاه خيره من سر به زير انداخت و گفت:
- بفرماييد من در خدمتتان هستم .
نمي دانستم سر زبان درازم چه بلايي آمده بود. با مشقت گفتم : من مجد هستم . اين ترم با اقاي سرحديان رياضي (1) داريم شما دو هفته پيش براي حل تمرين ...
آقاي ايزدي كه تازه متوجه شده بود سري تكان داد و گفت : اهان !
دوباره گفتم : انگار من باعث رنجش شما شدم ... حالا آمدم كه ... يعني اقاي سرحديان گفتند كه شما ناراحت شديد و ... . آقاي ايزدي سر بلند كرد و به من نگاه كرد . نگاهم را دزديدم و سر به زير انداختم . با آرامش گفت : نه من از شما رنجشي به دل ندارم به شما حق مي دهم . شما تازه از دبيرستان وارد دانشگاه شده ايد وقت ميبرد كه به اين محيط عادت كنيد.
اميدوار نگاهش كردم و گفتم : پس شما بر مي گرديد ؟
سري تكان داد و گفت : من كه حرفي ندارم اون روز هم اگه رفتم براي اين بود كه يه وقت بهتون بي احترامي نكنم .
با شادي گفتم : بازهم عذر مي خوام. پس شما تشريف بياريد همه منتظر هستن.
از جايش بلند شد و گفت : شما بفرماييد . من هم مي ايم.
خوشحال از اتاق خارج شدم . ليلا پشت در منتظر بود با خنده گفتم :
- بيا بريم راضي شد بياد .
وقتي وارد كلاس شديم بچه ها مشغول حرف زدن بودند با ديدن من يكي از دختر ها پزسيد : چي شد ؟ مياد خير سرش يا نه ؟
با صداي بلند گفتم : من رفتم راضي اش كردم ديگه خود دانيد. دوباره اگه قهر كرد و رفت به من ربطي نداره گفته باشم.
يكي از پسرها باخنده گفت : شما دست به صندلي ها نزنيد كسي ازتون انتظاري نداره....
بعد همه خنديدند و من سرخ از خجالت سرجايم نشستم. وقتي آقاي ايزدي در را باز كرد برخلاف دفعه پيش همه ساكن شدند . البته كسي به احترام ورودش از جا بلند نشد ولي از مسخره بازي هم خبري نبود. آقاي ايزدي سلام كرد و سرسريدي كههمراه داشت روي ميز استاد گذاشت. چند نفري از جمله من جواب سلامش را داديم بعد از پرسيدن شماره تمرين ها و زدن ماسك سفيدش شروع به حل تمرين ها كرد. اين بار كسي حرفي نزد و همه شروع به يادداشت
برداشتن كردند. به جز صداي برخورد قلم وكاغذ و قيژ قيژ ماژيك روي تخته صدايي نمي آمد. لحظه اي سر بلند كردم و به هيكل لاغر آقاي ايزدي نگاه كردم . يك بلوز ساده سفيد و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به پا داشت. كفش هايش كهنه ولي تميز و واكس خورده بود. به دستهايش را كه ماژيك را محكم گرفته بود نگاه كردم دست ديگرش را هم روي تخته گذاشته بود. ناخن هايش به طرز عجيبي كبود بودند. ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگير كرد. لحظه اي چشمانمان بهم افتاد . چشمان درشت و قهوه اي رنگش پر از سادگي و معصوميت بود. حالتي كه حتي در چشمان برادرم سهيل سراغ نداشتم. بقيه صورتش زير ماسك سفيد رنگ پنهان شده بود. سرم را پايين انداختم و شروع به نوشتن كردم. وقتي تمرين ها تمام شد آقاي ايزدي پرسيد :
- كسي سوالي نداره ؟
هيچكس جوابي نداد .ايزدي دستانش رابه همماليد و گفت : خيلي ممنون از توجه تان . خداحافظ .
و به سادگي رفت. با رفتنش كلاس پر از سروصدا شد. ايدا كه كنار من و ليلا نشسته بود گفت : از اون بچه ننه هاست ! انقدر از مردايي كه ادا در ميارن بدم مي آد كه نگو نپرس .
با تعجب پرسيدم : مگه ادا در آورد؟
آيدا با نفرت گفت : تو هم چقدر خري ها ماسك زدنش رو ميگم .
ليلا با سادگي گفت : خوب بيچاره شايد حساسيت داشته باشه . فرشاد شوهر خواهر من هم دستكش دستش مي كنه ، مجبوره، چون حساسيت داره تمام پوستش قاچ قاچ ميشه . اينهم حتما حساسيتي چيزي داره .
ناخودآگاه گفتم : اصلا به ما چه !
فرانك از پشت سرم گفت : به به چه خانوم شدي. معلومه حسابي حالت گرفته شد كه رفتي ناز اين بابارو كشيدي .
برگشتم و نگاهش كردم . دختر بامزه و خوبي بود با موهاي فرفري و صورت كك مكي گفتم : اره بابا اين بيچاره دو ساعت مي آد تمرين حل مي كنه تا دو هفته بعد حالا ما هي پت سر هم حرف بزنيم كه چي بشه . انقدر موضوع براي غيبت هست كه نگو ! و هر چهارتايي خنديديم.

smrbh
02-16-2010, 06:14 AM
تا پايان ترم ، خدا را شكر اتفاقي پيش نيامد و آقاي ايزدي و استاد سرحديان به كارشان ادامه دادند. براي امتحان ميان ترم همه ترس داشتيم كه خدا را شكر به خير گذشت و با خواندن زياد و شبانه روزي هم من ، هم ليلا هر دو نمره خوب گرفتيم و نزد استاد كمي آبرو كسب كرديم . اخرين جلسه حل تمرين قرار بود رفع اشكال هم داشته باشيم . شب قبل با ليلا حسابي خوانده بوديم تا اشكالهايمان را متوجه شويم. درس خواندمان روي روال افتاده بود و به قول آقاي ايزدي كم كم با محيط دانشگاه خو مي گرفتيم. . جمعه از صبح ليلا آمده بود تا با هم درس بخوانيم .ان شب دايي خانه ما مهمان بود ومن كمي اضطراب داشتم. بعداز ظهر مادرم در اتاقم را زد و با سيني چاي و شيريني وارد شد. با ديدن من و ليلا در حال درس خواندن گفت :واي شما كه خودتون كشتيد مگه فردا امتحان داريد؟
ليلا باخنده گفت : نه اگه امتحان داشتيم ديگه مرده بوديم.
مادرم همانطور كه سيني را روي ميز مي گذاشت گفت : خدا نكنه . حالا تموم شد؟
من سري تكان دادم و گفتم : نه يك فصل مونده ولي ديگه داره تموم ميشه.
وقتي مادرم رفت ، به ليلا گفتم : ليلا ولي واقع منهم برام عجيبه چرا ما آنقدر درس خون شديم ؟
ليلا با خنده گفت : از بس سرحديان زهر چشم گرفته ، اقاي ايزدي هم كه قهر قهروست . حساب كار دست همه اومده. مطمئن باش الان همه دارن خر مي زنن.
بعد از يكي دو ساعت ليلا علي رغم اصرار مادرم براي شام نماند و رفت. حوالي ساعت هشت بود كه پرهام همراه پدر و مادرش آمدند. بر خلاف ايام قديم كه پرهام تا مي رسيد با سهيل مي رفتند به اتاقش و تا شام بيرون نمي آمدند پرهام روي مبل نپست و با دقت مرا زير نظر گرفت. پليور سرمه اي شيكي به تن داشت با شلوار جين كه يار جدايي ناپذير پرهام بود. آن شب ان قدر با نگاههاي خيره اش نگاهم كرد كه تقريبا همه متوجه شده بودند و پدرم عصباني به پرهام نگاه مي كرد. به بهانه اي وارد اشپزخانه شدم. سهيل هم پشت سرم داخل شد و باصداي خفه اي گفت :
- مهتاب ، پرهام چه مرگش شده ؟
- به خجالت گفتم : من چه مي دونم ؟ چرا از خودش نمي پرسي ؟
سهيل با حرص گفت : براي اينكه به من نگاه نمي كنه ... كم مونده بابا بزنه زير گوشش.
براياينكه اتفاقي نيافتد به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم و تا وقت شام همان جا ماندم. بعد از شام هم براي فرار از نگاههاي پرهام دوباره به اتاقم پناه بردم. آخر شب بعد از اينكه دايي اينها رفتند ، صداي پدرم را مي شنيدم كه عصبي به مادرم مي گفت :
- نزديك بود يه چيزي به اين پرهام بگم ها !اين پسر چرا اينطوري شده ؟
بعد صداي اهسته مادرم را شنيدم كه گفت : خوب بچه ها بزرگ شدن و تازه متوجه همديگه مي شن.
بعد خوابم برد وديگه نفهميدم چه گفتند .
صبح وقتي ليلا رسيد جلوي در منتظر ايستاده بودم. هوا خيلي سرد شده بود و همه منتظر بارش برف سنگين بودند. هوا ابري و تاريك بود و ادم بي اختيار دلش مي گرفت . وقتي سوار شدم ليلا گفت : يخ زدم چقدر هوا سرد شده .
سرم را تكان دادم و گفتم : باز خدارو شكر ما ماشين داريم پس اون بيچاره ها كه كلي بايد منتظر ماشين تو خيابون يخ بزنند چه حالي دارن ؟
ليلا خنديد وگفت : از كي تا حالا عضو سازمان حقوق بشر شدي ؟
با خنده جواب دادم : از وقتي رييس سازمان استعفا داده !
كلاس ادبيات هفته پيش تمام شده بود و آن روز فقط رياضي داشتيم . چند دقيقه اي سر كلاس منتظر مانديم . بعد همه مشغول صحبت وخنده شديم ، چند نفري هم با درس مي خواندند و اشكالهايشان را مي پرسيدند. وقتي نيم ساعت گذشت يكي از بچه ها گفت : باز كه آقاي نازك نارنجي نيامده !
پسري از ته كلاس گفت : دوباره چي كار كرديد بهش برخورده ؟
ايدا هم با صداي بلند گفت : پاشيد بريد خونه هاتون آنقدر سمج سر كلاس مي شينيد تا بالاخره يكي سر برسه !
هر كس حرفي مي زد كه در باز شد و آقاي ايزدي لنگ لنگان وارد شد. زير چشمانش گود رفته بود و به كبودي مي زد. لبهايش هم بد جوري كبود شده بود. انگار مريض بود. بي حال سلام كرد وبراي دير آمدنش عذرخواهي كرد. بعد پرسيد :
- خوب اين جلسه رفع اشكاله ، هركس سوالي داره بپرسه .
بعد از اون همه چيز سريع اتفاق افتاد . هركس سوالي داشت مي پرسيد و اقاي ايزدي از سوال كننده مي خواست پاي تخته بيايد و انقدر راهنمايي اش مي كرد تا اشكالش رفع شود. نوبت به من كه رسيد اواخر ساعت بود . وقتي پاي تخته رفتم ماژيك را در دست گرفتم و صورت مسئله را نوشتم آقاي ايزدي با ملايمت راهنماي ام مي كرد. منهم با دقت گوش مي كردم . اشكالم را متوجه و كاملا بر قضيه مسلط شده بودم كه ناگهان يكي از پسرها بلند شد و گفت :
- به افتخار اقاي ايزدي....
و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست . بعد همان پسر كه اسمش سعيد احمدي بود يك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سويي مي پاشيد گفت : به افتخار پايان كلاسها !
در ميان دانه هاي مصنوعي برف متوجه اقاي ايزدي شدم كه با سرعت دست در جيب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك را مي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي ديگه اين اسپري رو نزنيد .
همانطور كه پاي تخته ايستاده بودم و به صورت ايزدي خيره شدم كه نفس نفس مي زد. سرو صداي بچه ها بلند شده بود و هركس حرفي مي زد.
- آقاي ايدي مگه شما مخالف شادي هستين ؟
- حتما آققاي ايزدي راديكال هستن .
بعد يكي با خنده گفت : نه خير جناب ايزدي جذر هستن.
صداي دختري از رديف جلو آمد : بس كنيد منهم از بوي اين اسپري حالم بهم خورد.
بعد دوباره سروصداها قاطي شد و ناگهان آقاي ايزدي كه رنگ صورتش تيره و كبود شده بود روي زمين افتاد. اولش هيچ كس كاري نكرد انگار همه فلج شده بودند سكوت سنگيني بر كلاس حكم فرما شد. بعد ناگهان همه پسرها با هم به طرف اقاي ايزدي هجوم آوردند و اورا كه انگار از هوش رفته بود روي دست از كلاس بيرون بردند.

smrbh
02-16-2010, 06:18 AM
تا شب ناراحت و نگران بودم . لحظه اي صورت معصوم و مظلوم آقاي ايزدي از پيش چشمم دور نمي شد. بعد از آنكه آمبولانسي جلوي در دانشگاه آمد و آقاي ايزدي را بردند حال همه حسابي گرفته شد. همه در حياط جمع شده بودند و با وجود هواي سرد و سوز بدي كه مي آمد با هم درباره اين موضوع صحبت مي كردند. همه داشتند به سعيد احمدي غر مي زدند و حادثه را تقصير او مي انداختند كه البته بي تقصير هم نبود. بيچاره آقاي احمدي گوشه اي كز كرده بود و چيزي به گريستنش نمانده بود . دخترها دور هم جومع شده بودند و هر كس چيزي مي گفت. فرانك ناراحت گفت : بيچاره ايزدي دلم خيلي برايش سوخت . آخه يكدفعه چي شد؟ ليلا ج.ابش را داد : منكه گفتم حساسيت داره گوش نكرديد.
آيدا در حاليكه دماغش را پاك مي كرد گفت : بنده خدا چقدر غيبتش رو كردم. نگو كه طفلك مريضه .
سر انجام مثل اغلب جريانات زندگي اين حادثه هم كم كم رنگ باخت و بچه ها دانشگاه را ترك كردند. در بين راه ليلا رو به من كرد و گفت : كاش مي دونستيم كجا بردنش ، حداقل مي رفتيم ببينيم چي شده ؟ شايد چيزي احتياج داشته باشه .
سرم را تكان دادم و گفتم : خيلي دلم سوخت ولي تا حالا حتما پدر و مادرش شايد هم زنش خبردار شدن ورفتن بالاي سرش.
ليلا دنده را عوض كرد و گفت : آره حتما دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن. خدا كنه طوريش نشه .
بعد در آينه به پشت سرش خيره شد و با نفرت گفت :
- اه دوباره اين كنه ها پشت سرمون ميان .
نگاهي كردم وگفتم : كي ؟
ليلا آهسته گتفت : همون پاتروله ديگه دار و دسته شذوين اينها چقدر مسخره اند. !
شروين يكي از پسرهاي كلاس بود كه فكر ميكرد همه خاطر خواهش هستند . چشمهاي رنگي و موهاي مجعد مشكي داشت. پوستش هميشه برنزه بود و قد بلند و هيكل وريزيده اش نشان مي داد كه اهل ورزش است. از سر و وضعش هم معلوم بود كه پولدار است . چند نفر مثل خودش هم دورش را گرفته بودند و اكثر اوقات با هم بودند.
بي حوصله به ليلا گفتم :محل نگذار حوصله ندارم.
ليلا سرعتش را كم كرد تا بلكه پاترول از ما جلو بزند اما پاترول هم سرعتش را كم كرد. ليلا در آيينه نگاهشان مي كرد آهسته گفت: ول كن نيستند.
با حرص گفتم : به جهنم بذار بيان دنبالمون برو طرف خونه وقتي مي بينن مي ريم خونه دماغشون ميسوزه .
ليلا مرا جلوي در خانه پياده كرد وقتي پياده شدم. پاترول شروين را ديدم كه به دنبال ليلا وارد كوچه مان شد. در كيفم دنبال كليد مي گشتم كه صداي شروين را شنيدم :
- مي خواي بگي اين قصر مال شماست ؟
بعد همه شان خنديدند . دوباره گفت : براي ما فيلم نيا ما همين جا هستيم تا تو كليد خيالي ات را پيدا كني احتمالا تا شب هم اينجا منتظر بشيم كليدت پيدا نميشه!
بي اعتنا كليدم را بيرون آوردم و در را باز كردم. صداي هو كردن دوستان شروين كه مسخره اش مي كردند بلند شد. از اينكه حالش را گرفته بودم راضي و خوشحال بودم ولي وقتي مادرم درباره كلاس رفع اشكال پرسيد دوباره به ياد ايزدي افتادم و ناراخت شدم. مادرم كه ديد ناراحت شدم ، پرسيد : چي شده ؟ اشكالت زياد بود ؟
سرم را تكان دادم و جريان را برايش تعريف كردم. وقتي حرفهايم تمام شد مادرم هم ناراحت ونگران شده بود و با بغض گفت : طفلك خدا كنه طوريش نشده باشه.
آن روز گذشت من و ديگر دوستانم از حال آقاي ايزدي بي خبر بوديم . سومين امتحان رياضي بود. شب قبلش با ليلا حسابي خوانده بوديم . تقريبا تمام مسئله ها را آنقدر حل كرده بوديم كه حفظ شده بوديم. صبح زود وقتي براي امتحان رفتيم همه در حياط جمع شده بودند و هر گروه كاري مي كرد اكثرا براي آخرين بار فرمول ها و مسايل را مرور مي كردند. آيدا با ديدن من و ليلا جلو آمد و گفت : به به خر خوان ها آمدند.
ليلا با اضطراب گفت : نيست تو خر نزدي !
آيدا با خنده گفت : خوب معلومه خوندم . نمي خوام ترم اول بيفتم. راستي بچه ها مي دونيد آقاي ايدي چي شد؟
هردو نگران گفتيم : مرخص شده ؟
سري تكان داد و گفت : مي گن هنوز بيمارستان بستري است اينطور كه بچه ها مي گن تو جنگ مجروح شده براي همينه كه مي لنگه .
با حيرت گفتم : توي جنگ ؟
ليلا با حرص گفت : اره ديگه ، پس كجا ؟
دوباره گفتم : تو از كجا مي دوني ؟
آيدا گفت : بچه ها مي گن . انگار هيچ كس رو هم نداره ...
همان لحظه درها باز شد و دوباره ترس از امتحان همه چيز را تحت الشعاع قرار داد . وقتي ورقه ها را پخش كردند. در ميان بهت و تعجب همه آقاي ايزدي را ديديم كه بين بچه ها قدم مي زد. لاغر تر شده بود ولي تا حدي گودي و كبودي زير چشمش از بين رفته بود. بلوز سفيد و گشادي به تن داشت با يك شلوار جين خيلي آهسته راه مي رفت ولي مشخصا پايش را روي زمين مي كشيد. آنقدر نگاهش كردم تا متوجه شدم بيشتر وقتم را از دست دادم. سوالها برايم ساده و آسان بود. با اطمينان و سرعت جوابها را نوشتم و ورقه ام را تحويل دادم. موقع بيرون رفتن به آقاي ايزدي كه كنار نرده ها ايستاده بود سلام كردم . سرش را پايين انداخت و آهسته جوابم را داد. نگران پرسيدم : آقاي ايزدي حالتون چطوره ؟ اون روز ما خيلي نگران شديم...
بعد در دل به خود نا سزا دادم كه چرا اين حرفها را به او زدم. آن هم من ، دختر مغروري كه جواب سلام هيچكس را نمي داد و به همه عالم و آدم فخر مي فروخت و بي اعتنايي ميكرد. صداي آهسته ايزدي به گوشم رسيد : الحمدالله خوبم خيلي ممنون از توجه تون چيزي نيست گاهي اين حا بهم دست مي ده.
بعد پرسيد : امتحانتون چطور شد ؟
با خنده گفتم : عالي شد دست شما هم درد نكنه .
با خجالت گفت : خواهش مي كنم . خدا نگهدارتون.
حرصم گرفت . پسره لاغر مردني از من خداحافظي مي كرد. يعني برو پي كارت. اصلا چرا من باهاش حرف زدم. تا يك كمي بهش رو دادم اينطوري حالم را گرفت. بدون اينكه جوابش را بدهم راه افتادم . از عصبانيت منتظر ليلا نماندم و با تاكسي به خانه برگشتم. در راه هم مدام خودم را سرزنش مي كردم كه چرا مثل دختر بجه ها با ايزدي حرف زدم. وقتي در خانه را باز كردم هيچ كس خانه نبود. يادداشت مادرم روي در يخچال انتظارم را مي كشيد. ‹ مهتاب جون غذايت در يخچال است. من با فرشته رفتم استخر › .
بي حوصله غذايم را گرم كردم و خوردم و بعد به رختخواب رفتم . بعد از پايان امتحانات چند روزي تعطيل بوديم و تا آغاز ترم دوم فرصت داشتيم كه استراحتي بكنيم. پدر و مادرم تصميم گرفته بودند اين چند روز را مسافرت برويم تا به قول خودشان خستگي از تن همه در آيد. چون هوا خيلي سرد شده بود قرار بر اين شد كه برويم دوبي .
صبح پنج شنبه وقتي سر ميز صبحانه آمدم . مادر وپدر و سهيل داشتند در مورد مسافرتمان صحبت مي كردند. سلام كردم و پشت ميز نشستم. براي ساعت هفت بعد از ظهر بليط هواپيما داشتيم. ناگهان سهيل گفت :
- راستي قراره زري جون و پرهام هم بيان دوبي.
واكنش پدرم آني بود. با حرص گفت : كي بهشون گفته بود ما داريم مي ريم دوبي ؟
همه به سهيل خيره شديم كه سرش را پايين انداخته بود. با خنده گفتم : مارمولكه خبر داده...
سهيل چشم غره اي به من رفت و گفت : خوب حالا بيان چه بهتر من هم حوصله ام سر نمي ره.
مادرم با خنده گفت : راست مي گه بچه ام انقدر مي ره اسكيت و جت و كنسرت و خريد ... حوصله اش سر مي ره.

smrbh
02-16-2010, 06:19 AM
دلم شور ميزد و دعا مي كردم اتفاقي نيفتد تا پدر از دست پرهام عصباني شود. چون پدرم اصولا زياد از دايي علي خوشش نمي آمد اعتقاد داشت كه زيادي خودش را مي گيرد و خيلي از خود راضي است . براي سه روز وسايل زيادي همراه نداشتيم و فقط با يك چمدان كوچك به طرف فرودگاه حركت كرديم . در صف بازررسي ها بوديم كه پرهام وزري جون هم رسيدند. همه با هم احوالپرسي مي كردند دوباره نگاه پرهام را متوجه خودم ديدم.
آهسته جلو رفتم و سلام كردم . بعد با صدايي اهسته گفتم : پرهام يه خواهشي ازت دارم .
مشتاق نگاهم كرد ادامه دادم : ببين دفعه پيش تو انقدر زل زدي به من كه همه فهميدند اتفاقي افتاده پدرم هم خيلي از دستت ناراحت شد حتي سهيل هم ناراحت شده بود. براي همين ازت خواهش ميكنم اين چند روز كه قراره با هم باشيم رعايت بكني تا خداي ناكرده كدورت و اوقات تلخي پيش نياد.
پرهام سرش را تكان داد و گفت : با اينكه خيلي سخته ولي سعي ميكنم.
با حرص گفتم : سخته ؟ يعني چي ؟ مگه تو بار اوله كه منو مي بيني ؟
پرهام در حاليكه از شرم سرخ شده بود گفت : نه بار اول نيست ولي بار اوله كه عاشق شده ام.
بي تفاوت سر تكان دادم و گفنم : در همه حال از من گفتن بود بدون كه همه روي تو حساس شدن. حالا خود داني .
وقتي رسيديم تقريبا شب شده بود. ولي هزاران چراغ روشن نويد باز بودن مراكز خريد را مي داد. در يك هتل دو اتاق گرفتيم و خانمها و اقايان در اتاق مجزا جا به جا شدند. من ومامان و زري جون در يك اتاق پرهام و سهيل و بابم هم در اتاق بغلي. شام در هواپيما خورده بوديم تا وسايل را جا به جا كرديم. گفتم : مامان بدو بريم بيرون . زري جون با خنده گفت : چه قدر عجله داري؟
همانطور كه لباس مي پوشيدم گفتم: خوب قراره شنبه برگرديم فقط دو روز اينجا هستيم بايد استفاده كنيم.
خوشبختانه هتل به مراكز خريد نزديك بود. مردها نيامدند و ما قدم زنان راه افتاديم. هوا ملايم و لطيف بود. اصلا سرد نبود. خيابانها خلوت بود و فقط ماشينهاي مدل بالا در آن تردد داشتند. بنابراين هما تميز مانده بود. صبح روز بعد اقايان رفتند سراغ جت اسكي و شنا و باز ما روانه بازارهاي خريد شديم. قرار بود ساعت دو بعد از ظهر همه براي ناهار به هتل برگرديم. مثل بچه هي هر چه مي ديدم دلم مي خواست. سرانجام مادرم كه از دستم خسته شده بود مقداري پول به دستم داد و گفت : اين تو اين هم بودجه ات هر چي ميخواي بخر تاتموم شه .
منهم حسابي به داد دلم رسيدم كفش ، كيف ، لباس لوازم آرايش واكمن .... آنقدر خريد كردم كه پولم ته كشيد. سر ناهار احساس كردم پرهام ناراحت است سر به زير انداخته بود و با غذايش بازي مي كرد. پدر و مادرها بعد از ناهار رفتند استراحت كنند. من وسهيل و پرهام هم در لابي هتل نشستيم . چند دقيقه اي كه گذشت سهيل گفت: بچه ها بريم دريا ؟
فوري گفتم : ول كن بابا آب سرده تازه من مايو نياوردم.
پرهام هم با صدايي گرفته گفت : من هم اصلا حوصله ندارم.
سهيل از جا بلند شد و گفت : گور باباي جفت تون خودم مي رم.
وقتي سهيل رفت پرهام چند لحظه اي ساكت ماند سرانجام گفت :
- خوش ميگذره ؟
با خنده گفتم : آره خيلي ولي انگار به تو خوش نگذشته ... چرا ناراحتي ؟
سري تكان داد و گفت : بابات يك تيكه هايي انداخت حالم رو گرفت .
با تعجب پرسيدم : بابام ؟ چي گفت؟
پرهام نگاهم كرد بعد با صدايي خفه گفت : چه مي دونم يك چيزايي درباره اينكه اگر آدم كسي رو مي خواد بايد مرد باشه و بياد جلو نه اينكه بترسه و بچه بازي در بياره و از اين حرفها .
با خنده گفتم : خوب تو چي گفتي ؟
پرهام با حرص گفت: تو مثل اينكه پك دييونه شدي ها! اصلا مي دوني موضوع صحبت سر چيه ؟
سرم را به علامت منفي تكان دادم ، گفت : يك سر اين قضيه توهستي به بابات چي بگم ؟ بگم چشم حتما ميام خواستگاري دخترتون تا جواب رد بهم بده.
بعد انگار با خودش حرف بزند گفت : تو كه جواب درستي بهم ندادي تا من تصميمي بگيرم.
با لحني جدي گفتم : ما اصلا حرف نزديم كه جوابي بدم تو اين ترم فارغ التحصيل شدي ؟
پرهام سرش را تكان داد ادامه دادم : خوب تازه فارغ التحصيل شدي سربازي كه نرفتي . هنوز كار نداري حالا بقيه چيزها بماند. من هم تازه سال اول هستم هوز چهار سال ديگه بايد درس بخونم نمي تونم بيام خونه داري كنم. درس دارم امتحان دارم.
پرهام ناراحت پرسيد: يعني مشكل ما فقط همينه ؟
با تعجب پرسيدم: يعني چي ؟
- يعني تو با ازدواج با من موافقي و فقط مشكل اين مواردي بود كه شمردي ؟
گيج شدم .خوب راست مي گفت يعني من با ازدواج موافق بودم ؟ چند لحظه ساكت ماندم . پرهام آهسته گفت: اگه مشكل اينهايي بود كه تو گفتي ، من ميام خواستگاري عقد مي كنيم . عروسي ميمونه بعد از سربازي منو فارغ التحصيلي تو اين طوري هم من خيالم راحته هم تو مشكلي نداري هان ؟
مات و مبهوت نگاهش كردم. پرهام از جاييش بلند شد و گفت : رو پيشنهادم فكر كن زودتر هم تكليف منو روشن كن. دوست ندارم كسي پشت سرم حرف بزنه .
وقتي پرهام رفت حسابي رفتم تو فكر . پرهام پسر خوب و سالمي بود. مي دانستم كه حتي اهل سيگار كشيدن همنيست. قيافه زيبا و هيكل مردانه اي داشت اخلاقش هم بد نبود. البته كمي مغرور بود ولي همه پسرها در اين سن وسال مغرور بودند. مثل سهيل برادر خودم. خانواده شان را هم كه مي شناختيم. پرهام تحصيلكرده بود و با توجه به اينكه دايي ام كارخانه داشت. احتمالا در همان كارخانه دستش را بند مي كرد.ثروت زيادي هم داشتند كه تهيه خانه و ماشين و خرج عروسي را برايش آسان مي كرد. پس به قول پرهام فقط مي ماند نظر من اينكه موافقم يا نه. حسي عجيب در ته دلم داشتم انگار مي دانستم كه نمي توانم با پرهام ازدواج كنم. هر چه فكر مي كردم نمي توانستم ايرادي از پرهام بگيرم. اما تصميم هم نمي توانستم بگيرم. مثل هميشه كه فكري در سرم به سر انجام نمي رسيد. از تفكر دست برداشتم و تصميم گيري را براي روزهاي بعد گدذاشتم. وقتي از مسافرت برگشتيم فوري به ليلا زنگ زدم. دلم مي خواست از نمره ها با خبر شوم. و ميدانستم ليلا تنها كسي است نمره مرا هم نگاه مي كند. بعد از چند زنگ خودش گوشي را برداشت با شنيدن صدايم گفت :
- چه عجب تشريف آورديد.
با خنده گفتم : جات خالي خيلي خوش گذشت.
ليلا جواب داد : معلومه كه خوش مي گذره پرهام هم كه زير گوشت هي قصه ي عشق مي خوند....
حرفش را قطع كردم و گفتم : بگذر! از نمره ها چه خبر ؟
ليلا با خنده گفت : هم خبراي خوب هم بد. همه درسهات رو پاس كردي جز ....
با عجله گفتم : جون بكن ! راست مي گي ؟
- آره رياضي افتادي اون هم با نمره ي نه ! من ده شدم .
بغض گلويم را فشرد. آنقدر ناراحت شدم كه نفهيمدم چطور خداحافظي كردم. وقت يگوشي را گذاشتم اشكم بي اختيار جاري شد. بدون اينكه شام بخورم خوابيدم. صبح قرار بود براي انتخاب واحد به دانشگاه بروم. وقتي بيدار شدم ساعت نزديك هشت بود. با عجله لباس پوشيدم و وارد آشپزخانه شدم. مادرم در حال خوردن صبحانه و خواند كتاب بود. سلام كردن و گفتم : مامان ماشين رو امروز ميخواي ؟
پرسيد: تو مي خواي بري دانشگاه ؟
زود جواب دادم : آره مامان انتخاب واحد داريم.
خميازه اي كشيد و گفت : سوئيچ روي ميز است آهسته برو.
وقتي رسيدم قيامت بود آنقدر شلوغ بود كه ليلا را پيدا نكردم . در صف طولاني و نا منظم ايستادم تا برگه انتخاب واحد را بگيرم. همه همديگر را حل مي دادند و دخترهاي بزرگ مثل بچه ها به هم مي پريدند. و داد و قال مي كردند. براي اينكه ليست دروس ارائه شده راببينم به طرف ديوار رفتم . ليست نمرات را هم به ديوار زده بودند. كنجكاوانه به سوي ليست نمرات رياضي (1) رفتم تا اسمم را پيدا كنم. چيزي را كه مي ديدم قابل باور نبود جلوي اسم من نمره هفده نوشته شده شده بود. اسم ليلا را پيدا كردم نمره اش شانزده و نيم شده بود. از حرص دلم مي خواست تكه تكه اش كنم. چقدر بيخود گريه كرده بودم. چقدر حرص خورده بودم چقدر ناراحت بودم كه چطور به پدر و مادرم بگويم يك درس را افتاده ام . با عصبانيت به اطراف نگاه كردم. ليلارا ديدم كه از دور مواظب من است. و مي خندد. جلو رفتم و گفتم :
-احمق دروغگو . نزديك بود تو برگه انتخاب واحد دوباره رياضي (1) بنويسم.
همانطور كه مي خنديد گفت : آخه تو كه كتاب رو جويده بودي ! فكر نكردي من دروغ مي گم. ؟
ناراحت نگاهش كردم ، گفت : خوبه خوبه حالا ژست نگير بيا با هم انتخاب واحد كنيم. تا كلاسهامون با هم باشد.
سرانجام ظهر كار ثبت نامم تمام شد و هردو بيست واحد انتخاب كرديم. ليلا با خنده گفت :
چرا صبح نيامدي دنبالم ؟ مجبور شدم با تاكسي بيام.
با حرص گفتم : به جهنم !آدمهاني دروغگو بايد سينه خيز بيان دانشگاه !
ليلا از ته دل مي خنديد و من فحشش مي دادم . سوار ماشين كه شدم متوجه شروين و يكي از دوستانش به نام رضا شدم. كه انگار منتظر ما بودند به محض اينكه راه افتادم دنبالمان آمدند. با ناراحتي گفتم : معلوم نيست اينها از جون ما چي مي خوان ؟ دايم دنبال ما هستن .اه .
ليلا از آينه پشت سرش را نگاه كرد وگفت : چقدر اين پسره از خود راضي است. فكر كرده خيلي باحال و جذابه انتظار داره همه برن خواستگاريش.
با تعجب گفتم : خوب اين همه دختر تو دانشگاه هست كه بعضي هاشونم از شروين خوششون مياد چرا دنبال ما مي آد.
ليلا با خنده گفت : چون آميزاد اينطوريه هرچه كه دم دستش باشه و بتونه راحت به دستش بياره براش ارزش نداره . چيزي رو مي خوادكه دور از دسترسش باشه.
با حرص گفتم : الان يك دسترسي نشونش بدم كه حالش جا بياد.
پايم را روي پدال گاز فشار دادم و دنده عوض كردم. در خيابان باريك شريعتي با سرعت ميرفتم. شروين هم دنبالمان مي آمد. وقتي مطمئن شدم فاصله خيلي كمي دنبال ماست ناگهان ماشين را كشيدم به خط كناري و مسيرم را تغيير دادم آنقدر با سرعت و ناگهاني اينكار را كردم كه شروين هول شد و محكم به پشت ماشين جلويي كوبيد . ماشين پشت سري هم با شدت به پشت ماشين شروين خورد و راه بند آمد. با خنده و خوشحالي وارد بزرگراه شدم و به ليلا كه از ترس رنگش پريده بود گفتم :
- حظ كردي ؟
ليلا با صدايي خفه گفت : عجب كاري كردي ها ! بيچاره كلي بايد خسارت بده از ته دل گفتم : چشمش كور.
كلاسها از سه روز ديگر آغاز مي شد و من بي صبرانه منتظر شروع ترم جديد بودم.

smrbh
02-16-2010, 06:19 AM
اولين هفته ترم دوم به پايان رسيد . مي دانستم كه اين ترم كارم خيلي زياد و مشكل خواهد بود. چندين واحد رياضي سه واحد فيزيك انتخاب كرده بودم كه مي دانستم پاس كردن با همه ي آنها با هم مشكل خواهد بود. باز هم استد سرحديان استادمان بود و كلاسهاي حل تمرين رياضي (2) را هم آقاي ايزدي به عهده داشت. هفته بعد قبل از كلاس رياضي در حياط با بچه ها نشسته بوديم كه شروين از در وارد شد . بعد از آن تصادف ديگر نديده بودمش و كمي دلهره داشتم كه مبادا جلوي بچه ها حرفي بزند و به پرو پايم بپيچد. شروين به محض ورود روي يكي از سكوهاي محوطه نشست درست روبروي جايي كه ما نشسته بوديم و با هم حرف ميزديم . آيدا با ديدن شروين آهسته گفت :
- آقاي از دماغ فيل افتاده تشريف آوردن !..
فرانك ساده دلانه پرسيد : كي ؟
ليلا با خنده گفت : همون كه فكر ميكنه خداي شخصيت و قيافه است ديگه !
آهسته گفتم: بس كنيد اصلا درباره اش حرف هم نزنيم حالم بهم مي خوره .
وقتي بلند شديم تا سر كلاس برويم،شروين هم بلند شد و به داخل ساختمان آمد هنوز وارد كلاس نشده بودم كه صدايش را از پشت سرم شنيدم :
- ببخشيد خانم مجد ...
قلبم محكم مي كوبيد كمي ترسيده بودم . آهسته برگشتم و با صدايي كه سعي مي كردم عادي به نظر برسد پرسيدم : بله ؟
جلوتر امد دستش را به كمرش زد . با صايي آهسته گفت : مي دونيد چقدر به من خسارت زديد ؟
با تعجبي تصنعي پرسيدم : من ؟
سري تكان داد و گفت : بله ، شما يادتون نيست هفته پيش بي هوا پيچيديد من زدم به ماشين جلويي؟
جدي گفتم: خوب چي كار كنم ؟ مگه من مسئول رانندگي شما هستم ؟ مي خواستيد دنبال ماشين من نياييد ...
شروين عصبي سري تكان داد و گفت : حالا مگه من خسارتم رو از شما گرفتم كه آنقدر ناراحت شديد؟
با غيظ گفتم : نه تو رو به خدا مي خواستيد صورت حساب بديد!
خنده اي كرد وگفت : فداي سرتون ! فقط مي خواستم يك خواهشي ازتون بكنم ...
منتظر نگاهش كردم گفت : بياييد از اين به بعد با هم دوست باشيم . خوب ؟
عصباني نگاهش كردم و گفتم : دليلي در اين كار نمي بينم .
بعد در كلاس را باز كردم و سر جايم نشستم . لحظه اي بعد آقاي ايزدي وارد شد و اين بار همه به احترامش بلند شدند. رفتارش طوري بود كه آدم را به احترام گذاشتن وادار مي كرد. به سادگي همه را مجبور كرده بود كه به احترامش برخيزند و سر كلاس توجه كنند. يك پليور آبي رنگ به تن كرده و شلوار هميشگي اش را به پا داشت زير لب سلام كرد اكثر بچه ها جوابش را دادند. بعد دفترش را روي ميز گذاشت وروبه ما گفت :
- خوشحالم كه اكثرتون با موفقيت رياضي رو پاس كرديد . اين ترم هم در خدمتتون هستم. نمي دونم دكتر سرحديان گفتند يا نه ؟ ولي باز تا آخر ترم افتخار حل تمرين هاي رياضي (2) را دارم.
بعد شماره تمرين ها را پرسيد . نگاهش كردم موهايش كوتاه ومرتب بود. صورت بچه گانه اش را ريش و سبيلي مرتب مي پوشاند . چشمان درشت و مشكي اشپر از سادگي و معصوميت بود. دماغش كوچك وزيبا بود. ابروان پر پشت و پيوسته اش كمي به سم شقيقه ها متمايل بودند. كيفيتي در نگاهش بود كه نا خود آگاه جذبش مي شدي و چيزي مثل محبت در دلت مي جوشيد. در افكار خود غرق بودم كه لحظه اي نگاهمان درهم گره خورد . باز مثل دفعه پيش آقاي ايزدي نگاهش را از من بر گرفت و مشغول حل تمرين ها شد. مثل ترم قبل ماسك سفيدش راروي بيني و دهانش گذاشته بود وقتي تمرينها حل شد آهسته پرسيد : اشكالي نداريد ؟
عصباني نگاهش كردم . يادم افتاد كه وقتي سر امتحان احوالش را پرسيدم چطور مرا سنگ روي يخ كرده بود. با غيظ ص ورتم را برگرداندم تا مرا نبيند. ولي باز وقتي از كلاس خارج مي شد نگاهمان بهم افتاد. بعد از درس با بچه ها قرار گذاشتيم براي ناهار بيرون برويم. بعد از ناهار كلاس داشتيم و نمي توانستيم به خانه برويم. تصميم گرفتيم همان اطراف دانشگاه در يك رستوران غذا بخوريم . پنج نفري سوار ماشين من شديم و حركت كرديم. به جز ايدا و پاني ، شادي يكي از بچه هايي كه تازه با هم آشنا شده بوديم هم همراهمان بود. شادي دختر قد بلند و هيكل داري بود با صورت زيبا و دلنشين با صداي مي خنديد و خيلي مهربان بود. او هم گاهي ماشين پدرش را مي آورد و تقريبا خانه اش نزديك خانه من وليلا بود. براي همين قرار گذاشتيم نوبتي ماشين بياوريم و دنبال دو نفر ديگر برويم تا با هم به دانشگاه بياييم. وقتي همه وارد رستوران شديم وسفارش غذا داديم مشغول صحبت بوديم كه شروين همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند و در گوشه اي نشستند. هنوز غذاي ما را نياورده بودند كه يكي از دوستان شروين كه پسرس لاغر و بلند قد بود سر ميز ما آمد و با لحن طلبكارانه اي گفت: مي شه خواهش كنم شما هم سر ميز ما بنشينيد؟
لحظه اي هر 5 نفرمان ساكت شديم بعد شادي خيلي جدي گفت :
- مي شه خواهش كنم شما بريد سر جاتون بشينيد؟
پسرك كه حسابي خيط شده بود با ناراحتي برگشت و ما به سختي خودمان را كنترل مي كرديم تا نخنديم. غذايمان كه تمام شد بي اعتنا به حضو پسرها به دانشگاه برگشتيم تا سر كلاس برويم. كم كم هوا گرمتر مي شد وبوي بهار در همه جا مي پيچيد. كلاسها هم تق و لق بود و نزديك شدن به ايام تعطيلات بچه ها را تنبل كرده بود. عاقبت كلاسها تعطيل شد. همه خوشحال و پرانرژي منتظر فرارسيدن بهار مانديم. در خانه ما هم مي شد فرا رسيدن بهار را حس كرد. طاهره خانم زن ريز نقش و مهرباني كه هميشه به مادرم در كارها كمك مي كرد آمده بود و با كمك مادرم خانه تكاني مي كرد. هر سال خانه تكاني و نظافت اتاق هايمان به عهده خودمان بود كه هميشه سهيل به طريقي از ريزش در مي رفت ولي من با اشتياق اتاقم را تميز و مرتب مي كردم. هنوز چند روزي تا سال جديد فرصت داشتيم كه من مشغول نظافت اتاقم شدم. با اينكه كلاسها روز قبل تعطيل شده بود از صبح زود بلند شده بودم و مشغول مرتب كردن كمد و كشوهايم بودم. اواسط روز بود كه سهيل با نواختن ضربه اي وارد شد و گفت : كوزت ! حالت چطوره ؟
خسته نگاهش كردم وگفتم : تو چطوري آقاي از زير كار دررو؟
با خنده گفت : خوبم ، مي خواستم ببينم براي فردا برنامه اي داري ؟
كمي فكر كردم و گفتم : نه چطور مگه ؟
لب تخت نشست و گفت : فرداشب چهارشنبه آخر ساله پرهام مهموني گرفته من و تو هم دعوتيم. گفتم شايد خدا بخواد تو نياي!
خنده اي كردم وگفتم : كورخوندي اگر من نيام تو رو هم راه نميدن .
سهيل جدي نكاهم كرد و گفت : تازگي ها اين طوريه . پرهام حرفي به تو زده ؟
- چطور مگه ؟
سهيل از روي تخت بلند شد وگفت : رفتارش با تو خيلي فرق كرده ...
آهسته گفتم : يك حرفهايي زده ولي من هنوز جوابي ندادم.
برادم با صدايي كه به سختي سعي مي كرد بلند نشود گفت : چه حرفهايي ؟
با خنده گفتم : همون حرفهاي معمول بين پسر ودخترايي كه بزرگ مي شن .... پرهام ازم خواسته روي ازدواج با اون فكر كنم.
سهيل كه تازه حالا مي فهميدم چقدر غيرتي گفت : چه غلطا لازم نكرده فردابريم خونشون .
در حاليكه به قهقه مي خنديدم گفتم : وا تو غيرتي هم بودي ما خبر نداشتيم...
بعدبه قيافهعصباني سهيل نگاه كردم و گفتم : بچه بازي در نيار اگه مثلا تو به آرام عمو فرخ همچين پيشنهادي بدي دوست داري آرام ديگه نياد خونمون ، بهت بر نمي خوره ؟
سهيل ناراحت سر به زير انداخت بلند شدم و دستش را گرفتم گفتم :
- پرهام كار بدي نكرده اصلا شايد من قبول نكنم شايد هم قبول كنم تو كه نبايد اينطوري با قضيه برخورد كني تازه
پرهام پسر خوبي است كه اين پيشنهاد را داده مي تونست مثل خيلي از پسرها از موقعيت سوءاستفاده كنه. خودت هم مي دوني. ازدواج و قضيه خواستگاري هم براي يك دختر به سن من خود به خود پيش مي آد حالا پرهام فاميله ...
سهيل دستم را گرفت و گفت : مي دونم پرهام پسر خوبيه كه اين حرف رو زده ولي چي كار كنم يك جورايي خوشم نمي آد.
همانطور كه آشغال ها را درون كيسه مي ريختم ، گفتم: ميل خودته مي خواي فردا بريم مي خواي نريم .
سهيل ساكت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه دوباره برگشت و پرسيد :
- مامان وبابا مي دونن؟
سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، چون من جوابي به پرهام ندادم اگر جوابم مثبت بود آن وقت بهشون مي گم.
سهيل آهسته گفت : فردا مي ريم .
فرداي آن شب وقتي وارد خانه دايي علي شديم مهماني شروع شده بود. خانه دايي علي هم مثل ما ويلايي و بزرگ بود و با توجه به سليقه زري جون پر از قالي و قاليچه شده بود. آن شب دايي حضور نداشت و فقط زري جون و يك خدمتكار به مهمان ها مي رسيدند. دختر و پسرهاي زيادي در گروههاي دو يا سه نفره در گوشه و كنار خانه مشغول صحبت و خنده بودند. پرهام با ديدن ما به طرفمان آمد و با خوشحالي خوش آمد گفت. بلوز و شلوار روشني پوشيده بود كه با رنگ مو و پوستش همخواني جالبي داشت . وقتي من وسهيل در گوشه اي نشستيم ، پرهام با بشقابي پر از چيپس به طرفمان آمد و گفت :
- سهيل بيا با بچه ها آشنا شو .
در كمال حيرت از من دعوت نكرد و من هم سر جايم باقي ماندم . بعد از چند دقيقه پرهام تنها برگشت و كنار من نشست چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم من با دقت افراد حاضر در سالن را زير نظر داشتم . چند نفري را مي شناختم از بچه هاي فاميل زري جون بودند. ولي بيشتر مهمانها را براي اولين بار بود كه مي ديدم . بعضي ها لباس هاي جلف و ناجوري پوشيده بودند و قيافه هاي عجيبي براي خودشان درست كرده بودند اما اكثريت قيافه ههاي عادي داشتند و بچه هاي خوبي به نطر مي رسيدند. در حال نظاره بودم كه پرهام گفت :
- چقدر كت و شلوار به تو مي آد.
- برگشتم ونگاهش كردم . صورتش سرخ شده بود خنده ام گرفت . انگار با آن پرهام سالهاي پيش با اينكه زيادبه من اعتنا نمي كرد- راحت تر بودم. پرهام آهسته گفت :
- به چي مي خندي ؟
با خنده گفتم : به تو، اصلا اين حرفها بهت نمي آد.
ناراحت پرسيد : چرا ؟
سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم يادته چند سال پيش عارت مي امد با من حرف بزني ، يادت مي آد چقدر التماس مي كردم مرا هم بازي بديد وقتي سهيل قبول مي كرد تو با بد جنسي مي گفتي نميشه چون تو دختري ؟.... انگار پرهام واقعي مال اون موقع ها بود من به اون پرهام عادت كرده ام.
پرهام با صدايي گرفته گفت : حالا مي خواي انتقام اون موقع رو بگيري ؟
دستم را روي پايم گذاشتم و گفتم : نه اصلا فقط اين حرفها خنده ام مي اندازه .
پرهام جدي پرسيد : فكراتو كردي ؟
نگاهش كردم و گفتم : ببين من كه نمي خوام تو رو اذيت كنم مي دونم تو هم دوست داري از اين وضعيت راحت بشي راستش رو بخواي هر چي فكر مي كنم نمي تونم به تو جز به چشم برادر نگاه كنم . هر وقت مي خوام در اين مورد تصميم بگيرم به نتيجه اي نمي رسم .
در همان لحظه دختري با قد كوتاه و هيكل چاق كه موهايش را به طرز خنده داري درست كرده بود جلو آمد و با صداي جيغ مانند گفت :
- پرهام تو مثلا صاحب خونه اي ! آن وقت مثل مهمونا نشستي يك گوشه و حرف ميزني ؟
پرهام با بيزاري گفت : خوب بايد چكار كنم ؟
دخترك سر و گردنش را تكان داد و گفت : وا از من مي پرسي ؟ خوب پاشو مجلس رو گرم كن. رقصي ، آوازي ...
بعد سر و صداها قاطي شد و حرف من نيمه كاره ماند. البته باعث خوشحالي ام شد چون نمي دانشتم چي بايد بگويم .
بلند شدم تا سهيل را پيدا كنم از دور ديدمش كه با دختر جواني صحبت مي كرد. دخترك به نصبت قد بلند و خوش اندام بود با موهايي كوتاه و پسرانه صورت جذاب نمي شد گفت : زيبا اما چيزي در وجودش بود كه باعث مي شد به طرفش كشيده شوي. چشم و ابرويي مشكي داشت . چشمانش كمي مورب بود گونه هاي برجسته و دماغ كوچك و پهني داشت بالبهاي نازك كه مدام رويهم فشارشان مي داد. وقتي ديدم سهيل با صورتي برافروخته در حال صحبت است ترجيح دادم مزاحم نشوم. مجلس شلوغ و گرم شده بود عده اي از پسران ترانه اي مي خواندند و دختران دست ميزدند. معلوم بود كه از هم دانشگاهي هاي پرهام هستند. چوم همديگر را مي شناختند گوشه اي نشستم و از دور شاهد سر وصدا و جنب و جوششان شدم. چند دقيقه گذشت كه صداي غريبهاي خلوتم را بهم زد :
- ببخشيد...
سرم را برگرداندم . يكي از دوستان پرهام بود. پسري باقد متوسط و هيكل درشت . آهسته گفت : شما چرا تنها نشسته ايد ؟
قبل از اينكه حرفي بزنم ، پرهام با قيافه اي در هم به طرفمان آمد و بازوي دوستش را گرفت و گفت :
- بيا امير كارت دارم .
و پسرك را همراه خودش كشيد و برد. دوباره به منظره جلوي چشمم خيره شدم. بعضي از دختران با آرايش هاي غليظ سعي در زيباتر كردن صورتهايشان داشتند. با حركات حساب شده سعي مي كردند كه يا توجه كسي را به خود جلب يا شر مزاحمي را از سرشان كم كنند. به نظرم همه چيز تصنعي و زشت مي آمد قبل از اينكه شام را بدهند بلند شدم و به طرف سهيل كه هنوز با ان دختر موسياه حرف ميزد رفتم آهسته گفتم : ببخشيد، سهيل....
سهيل سر برگرداند و با ديدن من گفت : گلرخ خانم ، خواهرم مهتاب ...
دخترك كه سهيل گلرخ صدايش كرده بود آهسته بلند شد و با ظرافت دستش را جلو اورد . دستش را فشردم و با ادب گفتم خوشبختم .
بعد به سهيل اشاره كردم و سهيل دنبالم آمد . نزديك در آشپزخانه ايستادم و به سهيل كه منتظر نگاهم مي كرد گفتم : سهيل سوئيچ رو بده به من سرم درد گرفته مي خوام برگردم.
سهيل پا به پا شد و گفت : هنوز شام ندادن زري جون ناراحت ميشه ... .
فور ي گفتم : خودم بهش مي گم ، در ضمن من به تو كاري ندارم آخر شب يا پرهام مي رسونتت يا همين جا مي موني يا با آژانس بر مي گردي . من حالم داره از اينجا بهم ميخوره.
سهيل با سرعت دست در جيب كرد و كليد هاي ماشين را در دستم گذاشت و گفت :
- قربون خواهر خانوم خودم. پس خودت از زري جون و پرهام عذرخواهي كن.
وقتي به زري جون گفتم كه سرم درد مي كنه و مي خواهم برگردم خانه قبول كرد ولي پرهام با ناراحتي گفت : بهت خوش نگذشت ؟
با ملايمت گفتم : چرا ولي من تا حالا اينجور جاها نرفته بودم حالم داره بهم مي خوره .
پرهام ناراحت گفت : پس حداقل بذار برسونمت .
همانطور كه به طرف در مي رفتم گفتم : نه زشته مهمونات رو بگذاري و بيايي. من خودم مي رم تازه اول شبه رسيدم خونه بهتون زنگ مي زنم.
آن شب تا صبح در رختخوابم غلتيدم و فكر كردم . من اصلا نمي توانستم با پرهام زندگي كنم. پرهام اهل اين مهماني ها بود. از تيپ و حركات دوستانش مي شد فهميد چه طرز تفكري دارد و اين مدت فقط به خاطر درگيري عاطفي كمي معقول به نظر مي رسيد اما واقعيت اين بود كه پرهام هم يكي از آنها بود. دختر و پسراني كه پشتوانه مال پدرانشان آنها را لوس و خوشگذران بار آورده بود. كساني كه دغدغه فكري شان خريد كفش و لباس و تغيير مدل مو وآرايش جديد بود. چطور مي شد به چنين پسري تكيه كرد؟ اگر با پرهام ازدواج مي كردم وضعيتم معلوم بود. صبح تا بعدازظهر پرهام دم دست پدرش مي چرخيد آخر ماه هم دايي ام پول خورد خوراك و رخت و لباس ما را ميداد. . نه من اهل اين زندگي نبودم. اما ميدانستم كه پرهام جز اين كاري بلد نيست . تا صبح صداي ترقه و گاهي بمب مي آمد و باعث مي شد خوابم نبرد و فكر كنم. كم كم جهت فكري ام مشخص شد من از مرد زندگي ام انتظار داشتم با دسترنج خودش زندگي مان را اداره كند نه با پول توجيبي اش. خدا را شكر كردم با رفتن به اين مهماني چشمم باز شده بود و واقعيت را درك كرده بودم. وقتي سرانجام چشمانم روي هم افتاد اطمينان داشتم كه بايد چه جوابي به پرهام بدهم.

smrbh
02-16-2010, 06:20 AM
به ماهی داخل تنگ خیره شدم. آهسته شنا می کرد. با خودم فکر کردم طفلک مجبور است آهسته شنا کند، می خواهد دیرتر به دیوار شیشه ای برسد. سر بلند کردم و به مادرم خیره شدم. خرمن موهای شرابی اش را مرتب جمع کرده بود، یک پیراهن بنفش و زیبا پوشیده بود. به صورتش که خیلی ظریف و دقیق آرایش شده بود، چشم دوختم. چقدر مادر زیبا و ظریفم را دوست داشتم. بعد به پدرم نگاه کردم، عینک زده بود و داشت دعای تحویل سال را می خواند. موهای شقیقه اش سپید شده بود. چشمانش از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید، او را هم دوست داشتم. نگاهم متوجه سهیل شد که ساکت به ساعت دستش خیره مانده بود. بعد از مهمانی آن شب، کمی ساکت و غمگین شده بود. موهای مجعد و مشکی اش کمی بلند تر از حد معمول شده بود. چشم و ابرویش درست مثل پدر بود. بعد به این فکر افتادم که آرزویی بکنم. مادرم همیشه می گفت اگر سر سال تحویل از ته دل آرزویی بکنی حتما ً به آرزویت می رسی. هنوز چند دقیقه تا تحویل سال وقت باقی بود. چه آرزویی داشتم؟ احتیاج به هیچ چیز نداشتم، هر چیزی که می خواستم فورا ً فراهم می شد. دانشگاه هم قبول شده بودم. پس چه می خواستم؟ بی اختیار به یاد آقای ایزدی افتادم. لحظه ای صورت مظلومش پیش چشمم جان گرفت. از پشت ماسک سفیدش، به ما خیره شده بود با ظرافت حل مسایل را روی تخته می نوشت. حرکات آرام و با تاملش، لنگیدن پای راستش، همه به نظرم عادی و طبیعی می آمد. به یاد چشمانش افتادم که ملتمسانه ما را نگاه می کرد تا آرام باشیم و او مجبور نباشد صدایش را بلند کند. به یاد آن روزی افتادم که حالش بد شد و او را به بیمارستان بردند. لحظه ای که روی زمین می افتاد، چشمانش گشاد شده بود و پره های بینی اش تند تند بهم می خورد. مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، دهانش باز و بسته می شد. در افکارم غرق بودم که تلویزیون حلول سال جدید را اعلام کرد. پدرم از جایش بلند شد و با خوشحالی، اول مادرم و بعد من و سهیل را بوسید. بعد هم ما همدیگر را بوسیدیم و سال نو را بهم تبریک گفتیم. تحویل سال ساعت دو بعد از ظهر بود و باید به عید دیدنی می رفتیم. طبق معمول ِ هر سال اول خانۀ عمو فرخ و دایی علی، بعد هم چند نفر از دوستان و فامیل های دور که از پدرم بزرگ تر بودند. بعد هم منتظر ماندن در خانه برای عید دیدنی و بازدید فامیل و دوستان، و سرانجام گذراندن سیزده بدر همراه فامیل و پایان تعطیلات. متوجه شدم که امسال با اشتیاق به پایان تعطیلات و شروع کلاس ها فکر می کنم. وقتی به خانۀ دایی رسیدیم ساعت نزدیک هفت بود، خانۀ دایی شلوغ بود.چند نفری از فامیل از جمله خاله طناز و دوستانشان آنجا بودند. پرهام با دیدن من جلو آمد و با خوشحالی عید را تبریک گفت. بعد بستۀ کادو پیچی را دور از چشم بقیه در دستانم گذاشت و آهسته گفت: - خونه بازش کن.
بسته را درون کیفم گذاشتم و روی یکی از مبل ها نشستم. خاله طناز کنارم نشسته بود و داشت برای سیاوش که روی پایش نشسته بودتخمه پوست می کند. با دیدن من گفت: - چطوری مهتاب جون؟ خوش می گذره تعطیل شدی ها! سرم را تکان دادم و گفتم: نه، از اینکه کلاس ها تعطیل شده خیلی خوشحال نشدم. خاله ام خندید و گفت: تو همیشه غیر آدمی!
دایی با اصرار همه را برای شام نگه داشت.سر شام وقتی همه مشغول غذا کشیدن بودند، پرهام کنارم نشست و مردد گفت: - نمی دونم دوباره باید ازت بپرسم یا نه؟ خودم هم از این حالت بدم می آد که هر دفعه تو رو می بینم مثل کنه بهت بچسبم اما تو هم تکلیف منو روشن نمی کنی. یا بگو آره یا نه که بفهمم باید چه کار کنم.
بدون آنکه نگاهش کنم، گفتم: پرهام، من فکرامو کردم. اون دفعه هم می خواستم بهت بگم که حرفم نصفه موند. ولی دلم نمی خواد تو رو به بازی بگیرم. هر چی فکر کردم نتوانستم در مورد ازدواج با تو تصمیم بگیرم. تو برای من مثل سهیل می مونی، اصلا ً نمی تونم به عنوان یه شوهر به تو نگاه کنم. خیلی هم از توجه ات ممنون. پرهام ناراحت پرسید: مگه من چه ایرادی دارم که به عنوان شوهر نمی تونی قبولم کنی؟ با صدایی آهسته گفتم: تو اصلا ً عیبی نداری. شاید خواستگاری هر دختری بری از خداشون هم باشه، اما من نمی تونم. من و تو به درد هم نمی خوریم. اصلا ً ازدواج فامیلی خطرناک هم هست. پرهام با بغض گفت: کس دیگه ای رو دوست داری؟ سرم رو تکان دادم و گفتم: نه، اصلا ً. فقط نمی تونم تو رو به عنوان شریک زندگی ام دوست داشته باشم. پرهام چند لحظه حرفی نزد بعد آهسته گفت:این حرف آخرت بود؟
سرم رو به علامت تصدیق، تکان دادم. موقع رفتن بستۀ کادو پیچ را از کیفم در آوردم و داخل جیب کاپشن پرهام که جلوی در آویزان بود، انداختم. وقتی جواب منفی داده بودم، بی معنی بود که هدیه ای از پرهام قبول کنم.

smrbh
02-16-2010, 06:20 AM
در آن روزها، وقتی عمو فرخ برای بازدید ما به خانه امان آمد فهمیدیم که به زودی امید ازدواج می کند و همه خوشحال شدیم. تنها کسی که زیاد خوشحال نشد، مینا خانم زن عمو محمد بود که با شنیدن این خبر اخم هایش را در هم کشید و گفت:
- کدوم دختری حاضر شده زن تو بشه؟
با این حرف همه ساکت شدند، ولی خاله مهوش نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:
- مینا خانم مگه پسر من چشه؟ خیلی ها آرزو دارن زنش بشن.
مینا قری به سر و گردنش داد و گفت:
- اینو شما می گین. به نظر من الان امید خیلی بچه است. چطور می خواد زن بگیره؟
این بار عمو محمد با ناراحتی گفت: حتما ًخودش فکراشو کرده، تو چکار داری؟
و با این حرف طبق معمول، مینا خانم قهر کرد و لب برچید. بعد مهمانی بهم خورد هر کس پی کارش رفت، وقتی مهمانها رفتند سهیل با هیجان گفت:
- این مینا چرا انقدر حسوده؟
بابا با خنده گفت: چون خودش عقده داره. مینا در خانوادۀ خیلی فقیری بزرگ شده و هنوز هم نمی تواند درک کند بدون چشم داشت به پول و مال و منال، می شود راحت زندگی کرد. هنوز در همان روزها زندگی می کنه.
مادرم با ناراحتی گفت: یک کم هم دلم براش می سوزه. بیچاره با این اخلاقش هیچکس دوستش نداره.
سهیل با حرص گفت: خوب اخلاقشو عوض کنه.
تعطیلات با سرعت می گذشت و کار من شده بود تلویزیون نگاه کردن، خوردن و خوابیدن. البته گاهگاهی با شادی و لیلا تلفنی صحبت می کردم و یکی دوبار هم لیلا آمد خانه امان، حوصله ام حسابی سر رفته بود و دعا می کردم تعطیلات زودتر تمام شود و دانشگاه ها باز شود. حتی حوصله مهمانی رفتن نداشتم و اغلب پدر و مادرم به تنهایی برای عید دیدنی می رفتند. سهیل هم مثل همیشه نبود. احساس می کردم کلافه و ناراحت است. از کنار تلفن تکان نمی خورد و تا تلفن زنگ می زد فوری گوشی را بر می داشت. شبها چراغ اتاقش تا دیر وقت روشن بود و معلوم نبود چه می کند. روزها هم ساکت و آرام کنار تلفن می نشست و تلویزیون نگاه می کرد. از آن شور و حال و شیطنت هایش خبری نبود. سیزدهمین روز فروردین همه با هم به خارج از شهر رفتیم. اما نزدیک ظهر، باران تندی گرفت وکاسه و کوزه خیلی ها را به هم زد. در دل خدا را شکر کردم که زودتر به خانه بر می گردیم چون حس می کردم جو فامیلی مان خیلی سنگین شده، پرهام نیامده بود و زری جون مدام به من نگاه می کرد و آه می کشید. سهیل هم گوشه ای در افکارش غرق شده بود و مثل سالهای پیش با حرفها و حرکاتش باعث شادی و نشاط جمع نمی شد. وقتی باران گرفت، انگار همه خوشحال شدند. با سرعت وسایل را جمع کردیم و هر کس روانۀ خانۀ خودش شد. آن شب، بعد از خوردن شام، در حال مرتب کردن جزوه ها و وسایلم بودم که مادرم وارد اتاق شد. با یک نگاه به صورتش حس کردم ناراحت است. نشستم کنارش و گفتم: چی شده مامان؟
سرش را تکان داد و گفت: خودم هم نمی دونم چی شده!
بعد دستم را گرفت و گفت: مهتاب، بین تو و پرهام اتفاقی افتاده؟
فوری پرسیدم:چطور مگه؟
مادرم نگاهم کرد و گفت: حالا چیزی بوده یا نه؟ دلم نمی خواد از حال دخترم بی خبر باشم.
در دل به مادرم حق دادم که بخواهد ازحال فرزندش با خبر باشد.بنابراین شمرده و آهسته همه چیزرا برایش تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد، مادرم پرسید:
- برای همین امروز پرهام نیامده بود؟
سرم را تکان دادم. دوباره پرسید: پس برای همین هم زری انقدر تو هم بود... چند لحظه هر دو ساکت بودیم. تا اینکه مادرم سکوت را شکست و پرسید: مهتاب، چرا جواب رد دادی؟ آهسته گفتم: مامان، تو رو خدا تعصب فامیلی نداشته باش. مادرم در حالیکه این حرف حسابی ناراحتش کرده بود، گفت: این چه حرفیه؟ اگه هر کس دیگه ای هم بجای پرهام بود، من این سوال رو ازت می پرسیدم. می خوام بدونم دلایلت چیه. دوباره با صبر و حوصله دلایل رد کردن پرهام را برایش توضیح دادم. سرانجام مادرم گفت:
- خودت می دونی. ولی به نظر من پرهام پسر خیلی خوبیه. هم مادر و پدرش دیده و شناخته است. هم خودش پسر پاک و سالمی است، آینده روشنی هم داره.
- با خنده گفتم: البته با حساب روی پولهای دایی!
- مادرم عصبانی گفت: نه خیر پس! یک پسر 25 ساله که هنوز کار نداره برای تو از حساب پس اندازش زندگی درست می کنه. همین برادرت هم اگه بخواد زن بگیره باید بابات کمکش کنه. فکر کردی خودش پول داره؟
- با خنده گفتم: اما دوست دارم زن کسی بشم که خودش پول داشته باشه وگرنه چرا زن پسره بشم؟ می رم زن پدرش می شم.
- مادرم همانطور که از در خارج می شد، گفت: همین طور هم میشه. اگر بخوای داماد خودش پول داشته باشه و به باباش متکی نباشه ، باید با یک آدم بالای چهل سال ازدواج کنی.
از این بحث ها زیاد با مادرم داشتم. مادرم همیشه می گفت تو زیاد رویایی هستی. همه پسرها یا اول زندگی دستشون تو جیب باباشونه یا باید بری با بدبختی و سختی زندگی کنی. این حرف ها هم مال تو فیلم هاست و برات نون و آب نمی شه.
آخر شب با لیلا و شادی تلفنی حرف زدم و قرار شد فردا شادی دنبالمان بیاید. آن شب با افکاری مغشوش و بهم ریخته به خواب رفتم و تا صبح کابوس دیدم. صبح وقتی شادی دنبالم آمد، هنوز کسل و خواب آلود بودم. آن روز درس سختی به نام معادلات داشتیم و من اصلا ً حوصله نداشتم. بدون خوردن صبحانه، ازخانه خارج شدم. وقتی سوار ماشین شادی شدم، خواب آلودگی ام از بین رفته بود. با اشتیاق لیلا و شادی را بوسیدم و عید را دوباره به هم تبریک گفتیم. وقتی جلوی در دانشگاه رسیدیم، طبق معمول، شلوغ بود. اما با اینکه اکثر بچه ها آمده بودند، کلاس ها تق و لق بود و استادها یک خط در میان آمده بودند. استد ما هم نیامده بود و بچه ها خوشحال از تعطیلی کلاس و دیدار یکدیگر، مشغول صحبت و خنده بودند. همانطور که با لیلا و شادی حرف می زدیم و تابلوی اعلانات را می خواندیم، خبر برگزاری مسابقه نقاشی و کاریکاتور توجه لیلا را جلب کرد. نقاشی لیلا خیلی خوب بود و همیشه در مسابقات مدرسه مقام می آورد. با هیجان رو به ما کرد و گفت: چه عالی! جایزه اش سه تا سکه است، به امتحانش می ازره.
شادی بی حوصله جواب داد: برو بابا! دلت خوشه ها!
لیلا بی خیال جواب داد: خوب تو نیا، خودم می رم. الحمدلله برای ثبت نام در مسابقه نباید راه دوری برم، همین جاست.
به لیلا که چشم به من داشت، گفتم: من هم باهات میام.
شادی هم خواه نا خواه دنبالمان راه افتاد. دفتر فرهنگی، مسئول برگزاری مسابقه بود و برای ثبت نام باید به ساختمان روبرو می رفتیم.
وقتی پشت در رسیدیم، لیلا آهسته گفت:
- مهتاب، تودر بزن من. خجالت می کشم.
- پج پج کنان گفتم: بالاخره که چی؟ خودت باید فرم را پر کنی.
لیلا فوری گفت:حالا تو در بزن تا بعد. چند ضربه کوتاه به در زدم و با شنیدن "بفرمایید" هر سه وارد شدیم. آقای ایزدی تنها دراتاق نشسته بود و مشغول کار با کامپیوتر بود. با دیدن ما، سلام کرد. با خجالت جوابش را دادیم و همانطور سر پا جلوی میزش ماندیم. آقای ایزدی نگاهی به ما انداخت و گفت:
- بفرمایید، بنده در خدمتم.
- لیلا ساکت سر به زیر انداخت، شادی هم خودش را مشغول مطالعۀ برگه های نصب شده روی دیوار کرد. کمی جا به جا شدم و گفتم: راستش اطلاعیه مسابقه نقاشی را دیدیم، دوستم می خواست ثبت نام کند.
- آقای ایزدی با لبخند گفت: آهان! مسابقه نقاشی…
بعد دستش را داخل کشوی میز کرد و با چند ورق کاغذ بیرون آورد. ورقه ها را به طرف ما دراز کرد و گفت: بفرمایید، این فرم رو باید پر کنید.
لیلا همچنان سر به زیر داشت. به ناچار دستم را دراز کردم تا ورقه ها را بگیرم، ناگهان در کسری از ثانیه دستم به دستان آقای ایزدی خورد، ورقه ها روی زمین ریخت. آقای ایزدی که حسابی دستپاچه شده بود، خم شد تا برگه ها را بردارد. لیلا و شادی داشتند با هم پوستری مربوط به محیط زیست را می خواندند. از بی توجهی شان حرصم گرفته بود. لیلا برای مسابقه آمده بود، اما خودش را کنار کشیده بود. وقتی آقای ایزدی ورقه ها را جمع کرد، روی میز مقابلم گذاشت، بعد سرش را بلند کرد و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد. صورتش از خجالت قرمز شده بود، نگاهش لبریز از پاکی و سادگی بود. قلبم بی دلیل می کوبید و حس می کردم صدایش تمام اتاق را پر کرده، با صدایی لرزان تشکر کردم. آقای ایزدی هم با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:
- معذرت می خوام. قصدی نداشتم.
خنده ام گرفت. چقدر این پسر پاک بود. چنان عذرخواهی می کرد انگار چه اتفاقی افتاده، لحظه ای سهواً گوشۀ انگشتانمان به هم برخورد کرده بود. اگر شخص دیگری بود، خیلی عادی از کنار قضیه می گذشت و اصلا ً مسئله را قابل عذرخواهی کردن، نمی دانست. اما آقای ایزدی تمام رفتارهایش با بقیه فرق داشت. در فکر بودم که لیلا آهسته به پهلویم زد و نجوا کرد:
- نیشتو ببند!
با خجالت دریافتم که افکارم، ناخودآگاه باعث خنده ام شده، وقتی لبخندم را تبدیل به اخم ملایمی کردم. متوجه شدم که آقای ایزدی سر به زیر انداخته و لبخند می زند. نمی دانم در رفتار و نگاهش چه سری بود که آنقدر دستپاچه و مضطربم می کرد. در صورتیکه آقای ایزدی اصلا ً جزو تیپهای مورد پسندم نبود، ولی چیزی در حرکاتش بود که بی آنکه خودم بخواهم، جلبم می کرد. چیزی که در دیگر پسران تا به حال ندیده بودم. سادگی اش بود یا پاکی اش، معصومیت و بی گناهی چشمانش بود یا خجالت زیادش، نمی دانم چه بود. ولی هر چه بود باعث می شد ضربان قلب من تند تر بشود. وقتی به طرف خانه بر می گشتیم به بیهودگی فکرهایم خندیدم. من کجا و آقای ایزدی کجا! کسی که حتی نمی دانستم اسمش چیست و چکاره است؟ بعد به خودم نهیب زدم که دست از این فکرها بردارم. شاید آقای ایزدی ازدواج کرده باشد، شاید نامزد داشته باشد. تازه اصلا ً این موارد هم که در میان نباشد من به او چه کار دارم؟ مگر حرفی به من زده؟ مگر اظهار توجهی کرده؟ پس چرا من آنقدر درباره اش فکر می کنم؟ به خانه هم که رسیدیم هنوز در فکر بودم. چرا نگاهم که در نگاهش گره می خورد نمی توانستم چشم از او برگیرم. مثل همیشه که از رفتار خودم راضی نبودم، برس را محکم به موهایم می کشیدم. موهایم بلند و کمی موج دار بود، برای همین حسابی دردم می گرفت. وقتی هم که کارم تمام شد، گلوله ای مو از برس جدا کردم، ولی دلم خنک شده بود. باید دست ازاین افکار احمقانه بر می داشتم. من در یک خانوادۀ ثروتمند و روشنفکر بزرگ شده بودم و اینطور که معلوم بود آقای ایزدی هیچ کدام از این شرایط را نداشت بنابراین این رابطه حتی در صورت آغاز به جایی ختم نمی شد، پس همان بهتر که شروع نمی شد.

smrbh
02-16-2010, 06:21 AM
همه چيز باهم قاطي شده بود. وقتي به وقايع روز شنبه فكر مي كردم دلم مي لرزيد. آن روز باز هم جلسه حل تمرين داشتيم دو ماه از سال جديد مي گذشت و كلاسها جدي شده بود. درسها پيش مي رفت و به زمان امتحان نزديك مي شديم. وقتي صبح ماشين را جلوي در پارك ميكردم. شروين كه دم در ايتاده بود نگاهم مي كرد. دوباره دنبالم تا دم كلاس آمد و صدايم كرد. برگشتم و منتظر نگاهش كردم .
با خنده گفت : خانم مجد شما خيلي سايه ات سنگينه .
جدي پرسيدم : كاري داشتيد. ؟
همانطور كه با خودكارش بازي مي كرد گفت : من خيلي وقته با شما كار دارم اگه يك لحظه فرصت بديد....
از دور آقاي ايدي را ديدم كه لنگ زنان به طرف كلاس مي آمد. با عجله گفتم :
- الان كه نمي شه .
شروين فوري گفت : پس بعد از كلاس.
پشت سر آقاي ايزدي وارد كلاس شديم و سر جايمان نشستيم. ليلا آهسته گفت :
- پس كجا موندي ؟
روي يك تكه كاغذ نوشتم ‹ شروين كارم داره › ليلا آهسته گفت : چه كار داره ؟
سرم را تكان دادم و گفتم : بعد از كلاس معلوم ميشه .
وقتي سرم را بالا گرفتم : نگاه آقاي ايزدي را حس كردم. با خجالت سرم را پايين انداختم و گفتم : ساكت ! ايزدي داره نگاه ميكنه.
ليلا پچ پچ كنان گفت : نگاه كنه به جهنم.
سرگرم يادداشت كردن جواب مسايل بودم كه دوباره سنگيني نگاه ايزدي وادارم كرد سرم را بلند كنم. باز نگاهم مي كرد. اين بار منهم نگاهش كردم. لحظه اي انگار زمان متوقف شد. من بودم واو بعد هردو سر برگردانديم. قلبم محكم مي كوبيد. احساس مي كردم تمام وجودم آتش گرفته است. دستانم مي لرزيد و نمي گذاشت چيزي بنويسم. ليلا آهسته گفت :
- چته چرا مثل لبو شدي ؟
جوابش را ندادم . دوباره صداي آهسته اش را شنيدم : مي خواي بدوني شروين چه كار داره ؟ ...
وقتي باز حرف نزدم ساكت شد. خودم هم نمي دانستم چه بلايي سرم آمده بود. چرا آنقدر مي لرزيدم. دوباره سرم را بلند كردم و به نوشته هاي روي تخته زل زدم. از گوشه چشم آقاي ايزدي را مي ديدم كه ماسكش را برداشت و در جيبش گذاشت . وقتي كلاس تمام شد هنوز حالم جا نيامده بود. حسي در دلم پيچيده بود. كه نمي گذاشت بلند شوم. ليلا با آيدا و شادي بيرون رفته بودند وقتي سرانجام بلند شدم و وسايلم را جمع كردم شروين را دم در كلاس منتظر ديدم. در دل به خودم و شروين لعنت فرستادم. چرا آقاي ايزدي من و شروين را در حال حرف زدن ديده بود ؟ حالا چه فكر مي كرد ؟ صداي شروين مرا از افكارم بيرون آورد:
- خانم مجد ....
سرم را برگرداندم و نگاهش كردم. ادامه داد : راستش مي خوام بگم ...
پس از چند لحظه گفت : شما جوري نگاه مي كنيد كه مي ترسم حرفم را بزنم.
با غيظ گفتم : اگه حرفتون بي جا نباشه نبايد بترسيد.
سري تكان داد و خنديد ، بعد گفت : نه فقط يك پيشنهاده .... راستش از روز اول تشكيل كلاسها من خيلي از شما خوشم اومد. از طرز رفتارتون ... چطور بگم ؟ شما يك جورايي جسور هستيد .. يعني سواي بقيه دختر ها هستيد سنگين و متين و با دل و جرئت .
بي صبرانه گفتم : منظور ؟
دستانش را در هم گره زد و گفت : مي خواستم بدونم مي شه با هم دوست باشيم. ..
عصبي گفتم : منظورتون رو نمي فهمم ؟
با خنده گفت : من فكر مي كردم شما خيلي ‹ هاي كلاس › هستيد .. الان به هر كي بگي مي فهمه منظور من چيه . يعني با هم دوست باشيم، بيرون بريم، مهموني ،كوه ، سينما ، ... چه مي دونم! مثل همه دختر و پسرها !
با خشم نگاهش كردم وگفتم : اشتباه گرفتيد . من اهل اين كارا نيستم.
ناباورانه نگاهم كردادامه دادم : به قول شما همه دخترها منظورتون رو مي فهمن به جز من چرا دنبال بقيه دخترا نمي ريد ؟
مستاصل سري تكان داد و گفت : خوب چون من از شما خووشم اومده ...
با بيزاري گفتم : خوب منهم از شما اصلا خوشم نمياد . چه كار بايد كرد ؟
لحظه اي سكوت شد بعد شروين كه حسابي بهش بر خورده بود گفت :
- تو انگار خيلي باورت شده كسي هستي ! خيلي از تو خوشگل تر و پولدارترها هستن كه برام ميميرن ...
حرفش را بريدم و با صداي بلند گفتم : خوب مگه من ازت دعوت كردم ؟
شروين دست هايش را به هم كوبيد و با خشم گفت : من احمق رو بگو ! خيلي دلت بخواد ...
همانطور كه به طرف پله ها مي رفتم داد زدم : دلم نمي خواد ديگه هم مزاحم من نشو !
لحظه اي سينه به سينه آقاي ازدي در آمدم . از هولم كلاسور و كيفم رها شد و تمام كاغذ ها از بالاي راه پله ها پخش زمين شد. جواب شروين را متوجه نشدم اما از لحن صدايش معلوم بود كه حسابي عصباني شده است. آن لحظه فقط و فقط صداي آقاي ايزدي را مي شنيدم كه گفت : خانم مجد كسي مزاحمتان شده ؟
هر چه فكر ميكنم نمي فهمم چرا آن لحظه گريه ام گرفت. نشستم روي پله ها و زدم زير گريه . شروين باس رعت از كنارم گذشت و نگاه آقاي ايزدي به دنبالش كشيده شد دوباره گفت :
- حرفي بهتون زد؟ حركتي كرد كه ... اگه چيزي شده به من بگيد من خدمتش مي رسم.
سرم را تكان دادم . اشك هايم بي اختيار سرازير شده بود و ديگر مهار هم نمي شد. آقاي ايزدي خم شد و كلاسور و كيفم را از روي زمين برداشت، كلاسورم خاكي شده بود. آن را به سينه اش ماليد تا خاكهايش پاك شود وقتي كلاسور را به طرفم گرفت : بي اختيار خنديدم . آقاي ايزدي با خجالت پرسيد : چيزي شده ؟
بريده بريده گفتم : لباستون خاكي شد.
دستش را روي لباسش كشيد و گفت : عيبي نداره .
بعد شروع به جمع كردن كاغذها از روي پله ها كرد. من هم از روي پله ها بلند شدم . در دل به خودم ناسزا مي گفتم كه چرا آبغوره گرفته ام. آنهم جلوي آقاي ايزدي !
چند لحظه بعد آقاي ايزدي نفس زنان كاغذ ها را به طرفم دراز كرد و گفت :
- خودتون را ناراحت نكنيد. اگر باز هم حرفي زد حتما به حراست دانشگاه بگيد. مطمئن باشيد جلوشو مي گيرن.
كاغذ ها را گرفتم و تشكر كردم. در راه برگشت به خانه ليلا و شادي سوال پيچم كرده بودند . منهم بي حوصله جوابهي كوتاه مي دادم. بالاخره شادي با عصبانيت گفت :
- زهرمار آره و نه . اينهم شد جواب دادن ؟ درست و حسابي تعريف كن!
ماشين را كنار كشيدم و پارك كردم. آهسته و شمرده همه چيز را تعريف كردم وقتي حرفهايم تمام شد چند دقيقه اي چيزي نگفتند. بعد شادي گفت :
- چقدر بد شد ...
ليلا پرسيد : چرا؟
شادي سري تكان داد و گفت : به نظرم اين ايزدي از اون حزب الهي هاست . حالا برات تو دانشگاه مي زنه.
ليلا دستپاچه گفت : راست مي گه نكنه برات پرونده درست كنه .
نگاهشان كردم . چقدر تفكرمان راجع به يك نفر فرق مي كرد. آهسته گفتم :
- آقاي ايزدي اصلا اهل اين كار ها نيست. فقط مي خواست كمكم كنه .
شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : خدا كنه .
بعد ليلا عصبي گفت : چقدر اين شروين پررو و از خودراضي است.
تا دم خانه صحبت راجع به شروين و رفتار و اخلاق بدش بود. اما من فقط در فكر آقاي ايزدي بودم.
دو هفته اي از آن جريان گذشت كه دوباه شروين شروع به اذيت كرد. آن روز كلاس فيزيك داشتيم و تا تاريكي هوا در دانشگاه بوديم وقتي كلاس تعطيل شد خسته و هلاك به طرف ماشين رفتيم. ليلا با خستگي گفت : مهتاب امروز چقدر ماشين رو بدجا پارك كردي .
با خنده گفتم : ببخشيد حضرت عليه !
وقتي به محل پارك ماشين رسيديم آه از نهاد هر سه مان در آمد . چهار چرخ ماشين پنچر بود . گريه ام گرفته بود. مستاصل به اطراف نگاه كردم . آيدا با ديدنمان جلو آمد و گفت :
- مهتاب چرا هنوز نرفتي ؟
به ماشين اشاره كردم و گفتم : مگه كوري ؟
نگاهي به ماشين كرد و با تعجب گفت : اين ماشين توست ؟ ....من فكر كردم مال شروين است . يك ساعت پيش وقتي من آمدم بيرون كه برم اون ساختمان روبرويي ديدم كه نشسته بود روي زمين و به چرخاش ور مي رفت. پس ماشين توست؟
با عصبانيت گفتم : تو مطمئني ؟
سري تكان داد و گفت : آره حالا مي فهمم چرا از ديدن من جا خورد.

smrbh
02-16-2010, 06:22 AM
آن روز با هر بدبختي بود به خانه رفتم و پدرم ماشين را درست كرد و به خانه برگرداند. اما من كينه شديدي از شروين به دل گرفته بودم. اينطور كه پيدا بود او هم از دست من حسابي ناراحت بود و منتظر فرصت بود تا تلافي كند. مي دانستم كه مي خواهد غرورم را خرد كند و من نبايد اجازه ميدادم . آن شب بعد از شام سهيل وارد اتاقم شد. چند دقيقه عصبي اتاق را بالا و پايين رفت سرانجام ايستاد و گفت : مهتاب به خدا اگه نگي كي اين كارو كرده پدرتو در مي آرم.
با ترس گفتم : چه كار كرده ؟
سهيل كلافه گفت : خودتو به اون راه نزن من هم دانشجو بودم مي دونم اين كارا چيه ! كي ماشين رو پنچر كرده بود؟
سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم.
سهيل محكم روي ميز كوبيد و گفت : پس نمي خواي بگي ... خيلي خوب خودم مي آم دانشگاه ته و توي ققضيه رو در مي آرم.
بلند شدم و فوري گفتم : اين كارو نكن سهيل ، راستش مي دونم كي اين كارو كرده ولي صلاح نيست سر و صدا راه بندازي تو دانشگاه آبرو ريزي مي شه .
با هزار زحمت راضي اش كردم كه به دانشگاه نيايد و فعلا اقدامي نكند. بعد نوبت پدر و مادرم بود كه شروع به بازجويي من كردند . مادرم با ناراحتي مي گفت :
- اگه به خودت صدمه اي بزنن چي ؟ آخه كي اين كارو كرده .
پدرم عصبي تهديد مي كرد و حرص مي خورد. . ليلا و شادي هم نگران بودند و مدام زير گوشم مي خواندند كه به دانشگاه شكايت كنم. من اما منتظر فرصت مناسب بودم و اين فرصت خيلي زود به دستم افتاد . تقريبا اواخر ترم بود و همه نگران امتحانها بوديم. هر سه بيست واحد داشتيم كه بايد با موفقيت مي گذرانديم. اواخر هفته بود بعد از اتمام كلاس مباني چند لحظه اي در كلاس ماندم ، آن روز نه ليلا آمده بود و نه شادي به من هم اصرار كرده بودند كه بمانم ولي من قبول نكرده بودم. چند اشكالداشتم كه بايد مي پرسيدم. وقتي اشكالهايم را پرسيدم و استاد پاسخم را داد. ديگر كسي در كلاس نمانده بود.وسايلم را برداشتم و آهسته از كلاس بيرون آمدم. راهروها خلوت بود و معلوم مي شد كه همه براي امتحانها خانه مانده اند. كسي به نام كوچك صدايم كرد. برگشتم شروين بود. پوزخند مبهمي روي لبهايش بود . آهسته گفت : چقدر عجله داري ... كارت دارم.
سرد گفتم : من اما كاري با تو ندارم.
شروين با لحن مسخره اي گفت : پس اون تنبيه كوچولو برات كافي نبوده .
متعجب نگاهش كردم . ادامه داد : ببين من اصلا عادت ندارم دخترا به من جواب رد بدن. اگه هم كسي اين كارو بكنه بد مي بينه.
بعد با خنده پرسيد : ماشينت درست شد ؟
باغيظ نگاهش كردم ، صدايم به سختي مي لرزيد گفتم : ببين تهديد كردن خيلي آسونه من هم بلدم. اگه يك بار ديگه مزاحم من بشي مي رم به حراست دانشگاه شكايت مي كنم. مي دوني كه بد جوري هم حالتو مي گيرن.
شروين قهقه اي زد و با خنده گفت : ا ؟ ترسيدم !
بعد همانطور كه مي خنديد ادامه داد: ببين من حوصله شوخي ندارم . فكر نكن خيلي آش دهنسوزي هستي ولي من با دوستام شرط بسته ام اصلا دوست ندارم ضد حال بخورم. فهميدي ؟ تو يك مدت با من دوست مي شي بعد هم هري !
با پوزخند گفتم : وقتي آبرو برام باقي نموند نه ؟
شروين سري تكان داد و گفت : در هر حال خود داني اين بار چرخ ماشين بود دفعه ديگه خودت !
عصباني داد زدم : برو گمشو عوضي !
همانطور كه مي خنديد كلاسورم را از زير بغلم كشيد و گفت : شنيدم جزوه هاي مرتبي داري ...
كلاسور افتاد و باز ورقه ها پخش و پلا شد داد زدم :
- دستتو بكش بي شعور .
باصداي داد و بيداد من چند نفر از دانشجوها از كلاسهاي خالي بيرون آمدند. لحظه اي بعد آقاي ايزدي همانطور كه ماسك روي صورتش و ماژيك در دستانش بود از كلاسي بيرون آمد. با ديدن من و شروين كه مي خنديد با عجله جلو آمد ماسك را از صورتش پايين كشيد و گفت : چي شده خانم مجد ؟
شروين صورتش را در هم كشيد و گفت : به تو چه بچه حزبي ؟
ايزدي با آرامش گفت : تو محيط دانشگاه اين كارا را نكنيدبه خدا براتون خيلي زشته .
با بغض گفتم : من كه كاري نكردم اين پسره عوضي دست از سرم بر نمي داره ، كلاسورم را گرفت و انداخت زمين مدام تهديدم مي كنه ...
ايزدي نگاهي به شروين انداخت و گفت : آره آقاي پناهي ؟
شروين دوباره با پررويي گفت : آخه به تو چه ؟
ايزدي آرام گفت : به من ربطي نداره ولي من گزارش مي كنم به جايي كه بهشون مربوطه آن وقت برات بد ميشه .
شروين با دست آقاي ايزدي را هل داد و گفت : برو ببينم مردني منو تهديد مي كنه !
لحظه اي بعد همه چيز در هم ريخت . آقاي ايزدي با شروين گلاويز شد . بچه ها ي دانشگاه ريختند تا جدايشان كنند . من هم بي اختيار گريه مي كردم.
بي توجه به جزوه هايم به طرف در حراست دانشگاه رفتم . مرد ميانسال و جا افتاده اي با ريش و سبيل اندوه پشت ميزي نشسته بود. با گريه گفتم : عجله كنيد طبقه بالا دارند همديگرو مي كشن.
مرد لحظه اي خيره نگاهم كرد و بعد فوري بلند شد و به طرف پله ها دويد. چند دقيقه بعد همه چيز تمام شده بود و من و آقاي ايزدي و شروين در دفتر كميته انضباطي دانشگاه ايستاده بوديم. مسئول دفتر يك روحاني بود با قيافه اي جدي و خشك با ديدن ما سه نفر سري تكان داد و با لحني خشك گفت : از شما ديگه بعيده آقاي ايزدي ...
وقتي كسي حرفي نزد رو به من كرد و گفت : شما بيرون باشيد صداتون مي كنم.
قبل از رفتن نگاهم به آقاي ايزدي و شروين افتاد بر خلاف تصور من اين شروين بود كه صورتش پر از كبودي شده بود. آقا ي ايزدي سالم وسرحال ايستاده بود و فقط آستين لباسش كمي پاره شده بود. تقريبا نيم ساعتي بيرون اتاق منتظر ماندم تا سرانجام در باز شد و ايزدي و شروين بيرون آمدند . آقايايزدي آهسته گفت : شما را صدا كردند.
با ترس و لرز مقنعه ام را درست كردم و وارد شدم. سر به زير جلوي ميز ايستادم . صداي خشك و جدي مسئول دفتر را شنيدم : خانم مجد اينطور كه از شواهد و قرائن پيداست شما بي تقصي هستيد. ماجرا چي بوده ؟
شمرده و آهسته همه چيز را تعريف كردم ، وقتي حرفم تمام شد ، مرد آهسته و ملايم گفت :
- ناراحت نباشيد ما براي همين اينجا هستيم فعلا يك اخطار به اين پناهي مي دهيم و برايش پرونده درست ميكنيم ، باردوم باز هم تذكر شفاهي بهش مي ديم و بار سوم اگر دست از پا خطا كرد ، اخراج از دانشگاه.
بعد وقتي ديد من حرفي نمي زنم گفت : بفرماييد نگران نباشيد اگر باز هم اين آدم زماحم شد فوري به من اطلاع بديد.
وقتي از اتاق خارج شدم ، آقاي ايزدي را ديدم كه منتظر ايستاده است با ديدنم دسته اي كاغذ به طرفم گرفت : بفرماييد جزوه هاتون.
جزوه هايم را گرفتم و نگاهش كردم. او هم نگاهم كرد. آهسته گفتم : خيلي شرمنده ام ببخشيد براي شما هم دردسر درست كردم.
با خنده گفت : نه مهم نيست من فقط نگران شما هستم . اين پسره خيلي شر است.
نگران پرسيدم : طوري كه نشد؟
سرش را به لامت منفي تكان داد . غمگين گفتم : نمي دونم چكار كنم .
با لحني آرامش بخش گفت : خدا بزرگه نترسيد من هم هميشه در خدمت هستم.
ناراحت نگاهش كردم و گفتم : چرا بايد براي من اين اتفاق بيفتد اين همه دختر تو دانشگاه هست.
آقاي ايزدي با خجالت گفت : ولي هيچكدام به زيبايي شما نيستن.
بعد وحشتزده از حرفي كه زده بود با عجله راه افتاد. چند لحظه اي سر جايم ماندم بعد آهسته و ناراحت راه افتادم . وقتي سوار ماشين شدم و به سر خيابان دانشگاه رسيدم، آقاي ايزدي را ديدم كه منتظر تاكسي ايستاده است. ماشين را نگه داشتم و بوق زدم تا متوجه ام شود. دستش را به علامت تشكر بالا آورد، شيشه را پايين كشيدم و گفتم :
- بفرماييد تا يك جايي مي رسونمتون.
پس از چند لحظه ترديد چون ماشين پشت سري آقاي ايزدي سوار شد. روي صندلي جابه جا شد و گفت : مزاحم شدم.
نگاهش كردم وخنديدم چند لحظه هر دو ساكت بوديم ، بعد من پرسيدم :
- كدوم سمت مي ريد ؟
سري تكان داد و گفت : شما هر جا مسيرتون هست بريد من بين راه پياده مي شم.
با خنده گفتم : من هميشه دوستام رو مي رسونم شما هم براي من يك دوست هستيد بگيد كدوم سمت برم.
ماسك را از روي دهان و بيني اش پايين كشيد و گفت : آخه مزاحم مي شم .
دو دل پرسيدم : چرا هميشه ماسك مي زنيد؟ البته به من ربطي نداره ....
همانطور كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد گفت : ريه ام زود دچار عفونت ميشه يك كم هم تنگي نفس دارم.
لحظه اي نگاهش كردم او هم به من نگاه كرد پرسيدم : آسم داريد؟
سري تكان داد و گفت : نه .
نمي دانم در آن لحظه چرا آنقدر كنجكاو شده بودم دوباره پرسيدم : سل ؟
با خنده سري تكان داد. منتظر نگاهش كردم با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت :
- تو جبهه شيميايي شدم.
آنقدر جا خوردم كه محكم زدم روي ترمز ! با شنيدن بوق ممتد ماشينها متوجه خطرناك بودن كارم شدم. ولي بي توجه گفتم : راست مي گي ؟
از آن لحظه نمي دانم به چه دليل شما تبديل به تو شد و فعلها از حالت جمع درآمد. وقتي جوابي نداد پرسيدم : ازدواج كردي ؟
آقاي ايزدي سرش را برگرداند و نگاهم كرد . بعد با لبخندي محو پرسيد : اين دو سوال چه ربطي بهم داره؟
- هيچي .
به سادگي گفت : نه تنها زندگي مي كنم . ازدواج هم نكردم.
صدايم مي لرزيد گفتم : آقاي ايزدي ....
با خنده گفت : من تا حالا به هيچكس اين حرفها را نگفته بودم . پس حالا كه مي دوني جزو محارم هستي و منو ديگه ايزدي صدا نكن.
با خجالت گفتم : پس چي صدا كنم ؟
آرام گفت : حسين .
اشك چشمهايم را پر كرد ماشين ها رد مي شدند و با چراغ علامت مي دادند كه حركت كنم . اما نمي توانستم با بغض گفتم : تو هم منو مهتاب صداكن ، حسين.
سري تكان داد و گفت : نمي خواد حركت كني ؟
با پشت دست چشمهايم را پاك كردم حسين معصومانه دستمال كاغذي را به طرفم گرفت و گفت :
- چرا گريه مي كني ؟
با خنده گفتم : چون به قول برادرم سهيل زر زرو هستم !
هردو خنديديم و من حركت كردم.

smrbh
02-16-2010, 06:22 AM
برنامه امتحاني جلوي چشمانم مي رقصيد من اما در روياي ديگري بودم. از آن روز ديگر حسين را نديده بودم. انگار لفظ آقاي ايزدي مال خيلي وقت پيش بود. آن روز كذايي همه فاصله ها را برداشته بود. از آن روز به بعد اغلب دايم با خودم كلنجار مي رفتم. من كجا ! ايزدي كجا ؟ در نهايت اين افكار به هيچ جا نمي رسيد . ساعتها با خودم فكر مي كردم چرا اين قدر در مورد حسين فكر مي كنم ؟ چه چيزي در اوست كه برايم جالب توجه است ؟ عقايدش سرو وضعش ، مريضي اش ؟ مي دانستم كسي مثل آقاي ايزدي هيچوقت در شمار آدمهاي محبوب من نبوده است. از اين مي ترسيدم كه اين افكار به كجا مي رسد . با صداي ليلا به خودم آمدم. - مهتاب ..... مهتاب كجايي ؟ بي حواس نگاهش كردم : چيزي گفتي ؟ ليلا پوزخندي زد و گفت : اين چند وقته چته؟ شادي با خنده گفت : هنگ كرده ! برگشتم نگاهش كردم با حرص گفتم : عمه ات هنگ كرده . چي مي گي ؟ ليلا عصبي گفت : هيچي بابا ميگم برنامه ريزي كنيم درسها رو با هم بخونيم. سرم را تكان دادم و گفتم : خوب بخونيم. شادي دوباره خنديد و گفت : نه بابا واقعا هنگ كرده ! امتحانها شروع شده بود . هوا هم گرم و خشك بود. انگار سر جنگ با همه كس داشت. از آن روز كذايي هزار بار تصميم گرفتم به دانشگاه بروم و هزار هزار بار جلوي خودم را گرفتم. خودم مي دانستم كارم چيست و دلم نمي خواست آقاي ايزدي پيش خودش فكر اشتباهي بكند. اما براي امتحان معالات ديگر بهانه ام جدي بود. چند اشكال مهم داشتم كه ليلا و شادي هم بلد نبودند، اما آنها خونسرد مي گفتند جوابها را حفظ مي كنيم. ولي من كه منتظر بهانه اي بودم اصرار داشتم تا قضيه را بفهمم. خودم هم مي دانستم دليل واقعي كارم اين است كه ايزدي را ببينم. مي خواستم بدانم با ديدن دوباره اش چه احساسي خواهم داشت. صبح شنبه ، روز قبل از امتحان به طرف دانشگاه راه افتادم. ماشين سهيل را اورده بودم و داشتم حرص ميخوردم كلاچ زير پايم پايين نمي رفت و با سختي دنده عوض مي كردم. وقتي سر انجام جلوي در دانشگاه پارك كردم. سرا پا حرص و عصبانيت بودم. مستقيم به طرف دفتر فرهنگي رفتم و با چند ضربه به پشت در در را باز كردم. حسين تنها پشت ميز نشسته بود و مشغول خواندن كتاب ضخيمي بود. با ديدن من گونه هايش رنگ باخت و لب پايينش لرزيد. سلام كردم و در را پشت سرم بستم. با صدايي خفه جواب داد و گفت : - بفرماييد . دلم فرو ريخت چرا آنقدر رسمي با من صحبت مي كرد. آهسته گفتم : - ببخشيد مزاحم شدم . چند تا اشكال داشتم ... حسين همانطور كه سرش پايين بود گوش مي كرد. عصبي ادامه دادم : - وقت داريد اشكالهاي مرا رفع كنيد؟ بدون اينكه سرش را بالا بياورد گفت : خواهش مي كنم . بفرماييد. از عصبانيت دلم مي خواست بزنمش با صدايي كه مي لرزيد گفتم : چرا به من نگاه نمي كنيد مگر مخاطب شما ميز است ؟ لحظه اي سكوت سنگيني حكمفرما شد. بعد حسين سرش را بالا گرفت و به من خيره شد. چشمهايش خيس اشك بود. ريشو سبيلش را انگار تازه مرتب كرده بود. كوتاه و منظم بود. با صدايي لرزان گفت : مي ترسم ... با شنيدن اين كلمه و با ديدن چشمان معصوم و لبريزاز اشكش پاهايم سست شدند روي صندلي ولو شدم و پرسيدم : چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟ آهسته سرش را تكان داد . منتظر نگاهش كردم ، گفت : مهتاب ميشه ديگه پيش من نيايي ؟ اول متوجه حرفش نشدم ، بعد عصبي و لرزان بلند شدم ، احساس مي كردم سيلي خورده ام. توهين به اين بزرگي ؟ با بغض گفتم : من فقط چند تا اشكال داشتم .... بقيه حرفم را نتوانستم بزنم سيل اشكهايم روان شد. در ميان بهت و تعجب من اشكهاي حسين هم آرام و بي صدا از چشمهاي درشتش فرو ريختند و ميان ريشهاي مرتبش گم شدند. بدون اينكه كلمه اي حرف بزنم از اتاق خارج شدم . در طول راهرو هيچ كس نبود و من با خيال راحت اشك ريختم. جرا اين رفتار را با من كرده بود ؟ غمگين و اشكريزان به طرف دستشويي رفتم و در سكوت قبل از امتحان صورتم را شستم. كمي آرام گرفتم سرم را بلند كردم و به آينه خيره شدم. دختري با صورتي كشيده و خيس از آب نگاهم مي كرد. چشم هاي خاكستري و بنفش اش هنوز پر اشك بود. دماغ كوچك و سر بالايش قرمز شده بود. گونه هاي برجسته اش در ميان دستانش گم شده بود و چانه اش عصبي مي لرزيد. ابروهايم را با انگشت مرتب كردم مو هاي موج دارم را كه در صورتم ريخته بود جمع كردم زير مقنعه و باصداي بلند دماغم را بالا كشيدم. به دتر توي آينه لبخند زدم و گفتم : به جهنم. سلانه سلانه به طرف ماشينم حركت كردم و سوار شدم. استارت زدم با سختي دند را جا كردم. آهسته از پارك بيرون آمدم سركوچه دانشگاه منتظر ايستادم تا بتوانم بپيچم ، آماده پيچيدن بودم كه ناگهان كسي جلوي ماشين پريد .محكم روي ترمز كوبيدم و داد زدم : احمق ! وقتي با دقت نگاه كردم ، حسين را ديدم كه جلوي ماشين ايستاده ،مصمم و جدي ! در را باز كردم و همانطور كه پايم روي ترمز بود پرسيدم :ديوانه شدي ؟ سرش را به علامت تصديق تكان داد ، يا حرص گفتم : اگر ديوانه شدي لطفا مرا بدبخت نكن اينهمه ماشين بپر جلوي يك ماشين ديگه ! در را محكم بستم ، آماده حركت بودم كه حسين در ماشين را باز كرد وروي صندلي كنار دست من نشست.

smrbh
02-16-2010, 06:23 AM
بي توجه به حضورش حركت كردم و به سمت خانه خودمان راه افتادم . ضبط را روشن كردم،يكي از نوارهاي پر سرو صداي سهيل در ضبط بود ماشين پر شد از كوبش هاي منظم و بلند. حسين بي توجه به حركات من از پنجره به خيابان خيره شده بود. بعد از چند دقيقه دستش را دراز كرد و ضبط را خاموش كرد. حرفي نزدم . دوباره سكوت ماشين را پر كرد. نزديك خانه مان بودم كه صداي آرام و ملايم حسين ماشين را پر كرد:
- نمي پرسي چرا سوار شدم؟
- بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : هر كسس مسئول كارهاي خودش است چند دقيقه پيش هم از من خواستي كاري به كارت نداشته باشم. دارم به حرفت عمل مي كنم.
دوباره سكوت برقرار شد. وارد كوچه مان شدم آهسته به طرف خانه راندم . در دل از خدا مي خواستم آشنايي سر راهم سبز نشود. صداي حسين دوباره مرا به خود آورد: كجا مي ري ؟
جواب دادم : خونه.
حسين آهسته گفت : مهتاب دور بزن .
جلوي خانه پارك كردم و به خانه اشاره كردم : بفرماييد داخل .
سري تكان داد و گفت : اينجا خونه شماست ؟
- آره خوشت نمي آد .
- خواهش مي كنم دور بزن . استدعا مي كنم.
با اكراه دور زدم چند خيابان ان طرف تر حسين گفت : مي شه نگهداري ؟
سرعت ماشين را كم كردم و ايستادم همانطور كه به شيشه جلوي ماشين خيره شده بودم گفتم : بفرماييد.
حسين آهسته گفت : معذرت مي خوام اون حرفها ... نمي دونم چي بگم . فقط مي خوام بدوني كه خيلي متاسفم.
بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : خوب بخشيدم.
چند لحظه اي هردو ساكت بوديم. سر انجام حسين گفت : مهتاب نمي خواي نگام كني ؟
سرم را به طرفش چرخاندم بغض سختي گلويم را گرفته مي فشرد. حسين خيره در چشمانم گفت :
- مهتاب من اين حرف رو به خاطر خودت زدم.
با غيض گفتم : مگه من خودم عقل ندارم. كه تو جايم تصميم ميگيري ؟
سري تكان داد و گفت :من منظوري نداشتم. با خودم مشكل دارم با خودم !
- چه مشكلي ؟
- تو مهتاب تو ؟
بغض كرده گفتم : من ؟ من به تو چكار دارم؟
با خنده گفت : خودت كاري نداري ....
سرم را تكان دادم و گفتم : نمي فهمم چي ميگي ؟ منظورت چيه ؟ گفتي پيشت نيام ، قبول كردم، ديگه حرفت چيه ؟
حسين با صدايي گرفته گفت : عقلم ميگه پيشم نيا دلم ميگه از پيشم نرو . من دلم نمي خواد گناه كنم. دوست ندارم با نگاهم اذيتت كنم. ولي چه كنم ؟ همه چيز كه دست من نيست دلم از دست رفته است !
با دقت نگاهش كردم سرش را پايين انداخت .گفتم : منظورت از اين حرفها چيه ؟ از من چي مي خواي ؟
حسين مظلومانه نگاهم كرد وگفت : مهتاب منو به گناه ننداز تا به حال در زندگي ام اين اتفاق نيفتاده بود.
پوزخندي زدم و گفتم : من تورو به گناه نندازم ؟ ...
سري تكان داد و گفت : تو با آن چشمهاي مخملت . من ... من.... نمي دونم چي به سرم آمده .
بعد دوباره به گريه افتاد. چند لحظه اي در سكوت گذشت بعد حسين در را باز كرد و زيرلب گفت : خداحافظ.
بدون آنكه جوابش را بدهم حركت كردم. وقتي جلوي خانه رسيدم ، سهيل منتظر ايستاده بود. با عجله به طرفم آمد و گفت : چقدر طولش دادي ، سوئيچ را رد كن بياد.
كيفم را برداشتم و از ماشين پياده شدم. مي خواستم در خانه را ببندم كه صداي بوق ممتد و كشدار سهيل مانعم شد. بي حوصله از لاي در پرسيدم : چيه ؟
سهيل در ماشين را باز كرد. دفتر كوچك و سرمه اي رنگي در دستانش بود. داد زد :
- حواس جمع اينو جا گذاشتي!
جلو رفتم و دفتر را گرفتم . وقتي سهيل رفت تازه جرئت كردم و به دفتر نگاه كردم. دفتر من نبود. آهسته بازش كردم.يك سر رسيد كوچك بود در جاي نام و نام خوانوادگي اسم حسين ايزدي نوشته شده بودپس مال او بود. حتما جا گذاشته و يادش رفته با خودش ببرد. بيتفاوت دفتر را درون آخرين كشوي ميز تحريرمگذاشتم و شروع كردم به حل دوباره تمرين ها. نمي دانم چقدر گذشته بود كه با صداي مادرم به خودم آمدم.
- مهتاب سرت را آنقدر پايين نبر كور مي شي !
با خنده گفتم : تا حالا كور نشدم از حالا به بعد هم نمي شم. من عادت دارم اين طوري درس بخونم.
مادرم بي حوصله گفت : بيا ناهار بخور.
سر ميز ناهار متوجه شدم مادر بر خلاف رئزهاي ديگر كسل و ناراحت است. با دهان پر از غذا گفتم : چي شده چرا ناراحتيد؟
مادرم انگار منتظر اشاره اي از جانب من باشد گفت : مهتابتو گلرخ مي شناسي ؟
كمي فكر كردم و گفتم : نه كي هست ؟
ناراحت گفت : سهيل مي گه مي خواد با دختري به نام گلرخ ازدواج كنه . پاشو كده تو يك كفش . امروز صبح با هم دعوامون شد. آخه اين دختره كيه چه ريختيه انواده اش كي هستن ...
با تعجب پرسيدم : سهيل ؟ با كدوم پول مي خواد ازدواج كنه ؟
مادرم عصبي دستش را بلند كرد و گفت : پول مهم نيست مهم طرف سهيل است آخه گلرخ كيه ؟
پرسيدم : سهيل نگفت از كجا باهاش آشنا شده ؟
- چرا انگار مهموني پرهام...
جرقه اي را در ذهنم روشن كرد. دختر جذاب و نسبتا زيبايي كه با سهيل صحبت مي كرد. آهسته گفتم: آهان فهميدم كي رو مي گه . دختر بدي نيست قيافه اش هم خوبه .
بعد پرسيدم : حالا چرا پرس و جو نمي كنيد بالاخره سهيل بايد ازدواج كنه. چه بهتر كه همسر اينده اشرو خودش انتخاب كنه.
مادرم با عصبانيت گفت : خودش كم بود وكيل مدافعه هم پيدا كرد.
آن شب با هول و هراس به خواب رفتم . درسم را خوب بلد نبودم و نمي توانستم تمركز داشته باشم و بخوانم. مدام حرفها و حركات حسين لوي نظرم بود. آخر شب هم سهيل با بابا و مامان بحثش شد و ديگر واقعا حواسم راپرت كرد. صبح با صداي بلند ليلا از جا پريدم.
- پاشو بابا امتحان تموم شد.
مادرم هم با قيافه اي درهم بالاي سرم ايستاده بود. خواب آلود روپوش و مقنعه پوشيدم و كنار دست ليلا در ماشين نشستم. شادي از روي صندلي عقب فرمولها را بلند بلند مي خواندو ذهن آشفته مرا بدتر سردرگم مي كرد. سر جلسهامتحان تمام حواسم به حسين بود. آهسته ميان رديف هاي صندلي رژه مي رفت. به سختي جواب سوالها را مي نوشتم. وقتي بارم جوابهاي درست را جمع زدم و مطمئن شدم كه دوازده مي شوم از جا بلند شدم و ورقه ام را تحويل دادم. حسين با چشماني نگران نگاهم مي كرد. نگاهش كردم و به علامت خداحافظي سرم را كمي خم كردم. سه تا امتحان ديگر داشتم به نسبت درس هاي قبلي آسان تر بود. مباني برنامه نويسي برايم خيلي ساده بود. براي همين تصميم گرفتم تا امتحان بعدي فقط استراحت كنم. بعدازظهر با ليلا و شادي به سينما رفتيم و كمي به مغزهايمان استراحت داديم. وقتي به خانه برگشتم كسي در سالن نبود ولي صداي سهيل كه بلند بلند با كسي حرف ميزد از آشپزخانه مي آمد.
- شما كه نمي شناسيد چطور قضاوت مي كنيد. حداقل آنقدر به خودتون زحمت بديد يك جلسه بياييد خونه شون بعد اينهمه بهانه بگيريد.
بعد صداي پدرم بلند شد: آخه سهيل تو هنوز براي زن گرفتن خيلي بچه اي ! بيست و چهار سال تو اين دوره زمونه سن كمي است.
به اتاق خودم رفتم . حوصله شنيدن حرفهاي تكراري سهيل و پدر را نداشتم. الان چند روزي بود كه مدام در جدل بودند. كامپيوترم را روشن كردم بعد كشوي ميز تحريرم را باز كردم. تا ديسكت درآورم كه ناگهان چشمم به دفتر سرمه اي حسين افتاد. با وحشت كشو را بستم واي! يادم رفته كه ان را پس بدهم. چقدر بد شده بود حالا پيش ودش چه فكرهايي كرده شايد هم ناراحت گم شدنش باشد. با خ.دم قرار گذاشتم كه سر امتحان بعدي حتما دفتر را پس بدهم. بي خيال مشغول كار با كامپيوترم شدم و لحظه اي بعد همه چيز از يادم رفت.

smrbh
02-16-2010, 06:24 AM
صداي عصبي سهيل بلند شد :
- مهتاب زودباش دير شد !
با خنده جواب دادم : نترس در نمي ره .
موهايم را با يك دستمال حرير بستم و آخرين نگاه را در آينه به خودم انداختم راضي وارد سالن شدم. پدر و سهيل آماده بودند. اما مادر هنوز نيامده بود. به سهيل نگاه كردم صورت جوانش از شادي و هيجان گل انداخته بود. كت و شلوار زيبايي خريده بود كه به هيكل موزونش خيلي برازنده بود. سبد گل بزرگي كه سفارش داده بود حالا آماده روي ميز قرار داشت. سرانجام مادر هم حاضر و آماده بيرون آمد. راه افتاديم توي راه هيچكس حرف نمي زد در سكوت به شمت خانه گلرخ مي رفتيم. وقتي رسيديم خيال پدر و مادرم كمي راحت شد. خانه گلرخ تقريبا نزديك خانه خودمان بود يك خانه بزرگ و ويلايي با سقف هاي اسپانيايي و به رنگ زرشكي ، وقتي در را باز كردند حياط بزرگ و زيبايي پديدار شد. همزمان با بستن در حياط در خانه باز شد و مردي ميانسال با كت و شلوار قه وه اي و صورت جدي بيرون آمد. و با صداي بلند به ما خوش آمد گفت . سهيل زير لب آهسته گفت : اين پدرشه آقاي نوايي .
پدرم جلو رفت و با آقاي نوايي دست داد. وارد خانه كه شديم مادرم ديگر به وضوح خوشحال بود. خانه گلرخ اينها بدتر از خانه ما مثل موزه بود. روي تمام ميزهاي عسلي و داخل بوفه ها پر از مجسمه هاي كوچك و ظروف چيني عتيقه بود. بعد مادر گلرخ وارد پذيرايي شد و خوش آمد گفت . خانم نوايي زن قد كوتاه و تقريبا چاقي بود كه لباسي گران قيمت به تن و يك عالمه طلا به گردن و دستها و گوش هايش داشت. موهاي كوتاهش را درست كرده بود و صورتش هم آرايش ملايمي داشت. كنار مادرم نشست و مشغول حرف زدن شد. به سهيل كه روبرويم نشسته بود نگاه كردم كه خيالش تا حدودي راحت شده بود چند دقيقه كه گذشت گلرخ با سيني شربت وارد شد هوا گرم بود و شربت بيشتر از چايي مي چسبيد . با ورودش حس كردم مادر و پدرم تبديل به چشم و گوش شده اند و به گلرخ خيره ماند. حالا دقيقا يادم آمده بود. البته نزديك به پنج ماه از آن مهماني مي گذشت و موهاي گلرخ كمي بلند تر شده بود. قيافه اش ساده و دلنشين بود. وقتي براي من شربت گرفت : با خنده گفتم : چطوري ؟
او هم خنديد و گفت : اي بد نيستم.
قرار بود اين جلسه يك جلسه معارفه ساده باشد تا بعد اگر دوطرف مورد پسند هم واقع شدند حرفهاي اصلي زده شود. البته اين طور كه معلوم بود گلرخ سخت به دل مادرم نشسته بود. پس از چند لحظه سكوت مادرم رو به گلرخ كرد و پرسيد :
- خوب عزيزم الان شما چه كار مي كنيد ؟ منظورم اينه كه دانشجو هستيد ؟
گلرخ به سادگي گفت : بله البته هنوز دو ترم از درسم مانده ...
مادر فوري پرسيد : چه رشته اي ؟
گلرخ با خوشرويي گفت : با اجازه شما تغذيه .
پدرم فوري گفت : به به بهترين رشته براي خانمها .
آقاي نوايي هم با خنده جواب داد : البته در مورد مادرش اين تخصص به درد نخورده و گلرخ شكست خورده...
همه خنديدند و خانم نوايي گفت : اگه گلرخ نبود هيكل من مثل فيل شده بود پس بدون رشته اش خيلي هم به ئدرد مي خوره ...
بعد آقاي نوايي رو به سهيل پرسيد : شما چه كار مي كنيد ؟
سهيل بعد از كمي من من كردن گفت : تازه درسم تموم شده فعلا با بابا كار مي كنم تا بعد خدا چي بخواد .
مادر گلرخ با خنده گفت : حتما سربازي هم نرفتي .
سهيل فوري جواب داد : سر بازي ام رو خريدم.
بعد دوباره همه مشغول حرف زدن با هم شدند. گلرخ دو سال از من بزرگتر بود و به جز خودش يك خواهر ديگر داشت به نام مهرخ كه ازداج كرده و مقيم خارج شده بود. آن طور كه خانم نوايي تعريف مي كرد شوهر مهرخ پزشك با تجربه اي هم بوده براي ادامه تحصيل راهي آمريكا مي شود و زن و بچه كوچكش را هم همراهش مي برد. وقتي به قول سهيل همه حس فضوليشان ارضا شد. مادرم با اشاره پدرم بلند شد و از خانم نوايي اجازه مرخصي خواست لحظه اي بعد در ماشين هر چهارتايي داشتيم با هم حرف مي زديم. مادر و پدر گلرخ را پسنديده بودند و در آخر جلسه قرار شد دو هفته بعد براي صحبتهاي رسمي و جدي به خانه نوايي ها برويم. سهيل از همه خوشحال تر بود و يك ريز مي گفت :
- ديديد گفتم زود قضاوت نكنيد حالا ديديد چه خوب بودند .
من هم براي سهيل خوشحال بودم. چه چيزي بهتر از اين وجود دارد كه آدم فرد مورد پسندش را پيدا كند. و همه راضي به اين وصلت شوند. امتحانهايم چند روزي بود كه تمام شده بود و براي خودم استراحت مي كردم. با ليلا و شادي قرار بود به يك استخر برويم و ثبت نام كنيم. قرار گجذاشته بوديم از فرصت استفاده كنيم و براي ترم تابستاني هم دانشگاه ثبت نام كنيم. البته مادر مخالف بود و مي كگفت تو گرما خسته مي شوي و بايد استراحت كني و از اين حرفها. ولي ما سه نفر تصميم خودمان را گرفته بوديم تا هرچه بيشتر و زودتر واحدهايمان را بگذرانيم. ترم تابستاني از دو هفته بعد آغاز مي شد . وقتي نتايج امتحانات را مدادند و هر كس مي توانست با توجه به واحد هاي گذرانده و مانده اش انتخاب واحد كند.
اوايل هفته بود كه خاله مهوش همراه آرام خانه به خانه ما آمدند . مادرم با خوشحالي به پذيرايي راهنمايي شان كرد و مرا صدا زد. بعد از روبوسي و احوالپرسي همه نشستيم به حرف زدن. مادرم با خنده گفت : چه عجب مهوش دجون يادي از ما كرديد.
خاله مهوش با خستگي گفت : به خدا الان يك ماهه داريم مي دويم.
مادرم فوري گفت : خيره ايشا الله.
آرام خنديد و به شوخي گفت : فقط براي اميد خيره براي بقيه شره .
پرسيدم : چرا ؟
خاله مهوش زودتر از آرام جواب داد : راست مي گه به خدا پدرمون در آمد از بس دنبال خريد سريس و آينه شمعدون و سفره عقد ... اين ور و آن ور رفتيم. هر چي هم به اميد و مريم اصرار مي كنيم دست از سر ما بردارن و تنهايي برن خريد قبول نمي كنن . اصرار مي كنند كه الا و بلا شماهم بايد بياييد. به خدا كف پاهام تاول زده از بس دنبالشون دويدم.
مادرم در حاليكه شربت تعارف ميكرد گفت : خوب تا باشه از از اين دويدن ها ، حالا كي مراسم ميگيريد ؟
خاله مهوش با خوشحالي گفت : براي همين مزاحم شديم.
بعد دست در كيفش و سه پاكت بزرگ روي ميز گذاشت . مادرم با خنده گفت : مباركه.
پاكتها را برداشت و گفت : چرا سه تا ؟
خاله مهوش در حالي كه شربتش را هم ميزد گفت : يكي براي طنازجون و يكي براي علي آقا گفتم دور هم باشيم. شرمنده كه نمي تونم ببرم د خونه هاشون شما از قول من عذرخواهي كن.
مادرم پاكت اولي را باز كرد و گفت : شرمنده كرديد . البته طناز كه فكر نكنم بتونه بياد پنج شنبه هفته ديگه است؟
خاله مهوش سرش راتكان داد. مادرم ادامه داد : طناز درست همان روز بليط براي دوبي داره.
آرام با تعجب گفت : وا تو گرما ....
مادرم با خنده گفت : نمي خواد بره براي گردش كه .. وقت سفارت داره.
آن شب بعد از شام روي تختم نشستم و به فكر فرو رفتم. اطرافيانم همه داشتند ازدواج مي كردند. ليلا هم يك خواستگار پر و پا قرص داشت ، البته هنوز هيچي معلوم نبود ولي ليلا انگار بدش نيامده بود. خواستگارش پولدار و تحصيلكرده بود. البته آن طور كه ليلا مي گفت پر سن و سال هم بود. ولي براي ليلا زياد مهم نبود به دلم افتاده بود كه مردك آنقدر مي رود و مي آيد تا پدر و مادر ليلا را از شك و ترديد در آورد و جواب بله را بگيرد. سهيل هم كه تكليفش معلوم شده بود ، بعد از آن جلسه پدر و مادر گلرخ هم راضي شده بودند و همه چيز تمام شدده به حساب مي آمد. اين هم از پسر عمويم اميد كه تا آخر هفته بعد سر خانه و زندگيش مي رفت. ياد پرهام افتادم او هم به عروسي اميد دعوت شده بود كمي دلهره داشتم كه وقتي مي بينمش چه اتفاقي مي افتد ؟ از ايام عيد ديگر نديده بودمش. هربار كه به خانه شان مي رفتيم و يا دايي به خانه ما مي آمد پرهام نبود. به بهانه هاي مختلف از روبرو شدن با من پرهيز مي كرد. آن شب به سختي خوابيدم سرم پر از افكار گوناگون بود.

smrbh
02-16-2010, 06:24 AM
آخر هفته همه آماده بوديم تا به جشن عقد و عوسي اميد برويم. عقدكنان خانه عروس بود و عروسي خانه عمو فرخ. قرار بود من و سهيل براي عروسي به خانه عمو برويم و مامان و بابا زودتر براي مراسم عقد كنان بروند. سرانجام ساعت هفت سهيل با هزار ترفند من حاضر شد. هردو آماده حركت بوديم. پيراهن بلند و زيبايي به تن داشتم. پارچه كرم رنگ و زيبايي داشت كه توسط خياط مخصوص مادرم دوخته شده بود .با پوشيدنش احساس مي كردم از دنياي بچه ها فاصله گرفته ام و وارد دنياي بزرگسالان شده ام. موهايم را به سادگي روي شانه هايم رها كرده بودم. موهايم بلند و فردار بود و همانطور ساده هم زيبا بود. براي اولين بار آرايش مختصري هم كرده بودم. به نظر خودم خوب و مناسب بود. سهيل با ديدنم لحظه اي حرفي نزد و حرفش نيمه تمام ماند با خنده گفتم :
- چيه؟ ماتت برده ...
سهيل سري تكان داد و گفت : هيچي ياد داستان جوجه اردك زشت افتادم كه تبديل به قوي زيبا مي شد.
با حرص گفتم : من كدوم هستم؟
خنديد و گفت : قوي زيبا !
وقتي به خانه عمو اينها رسيديم بيشتر مهمانان آمده بودند . مادر و پدرم كنار هم روي صندلي نشسته بودند. خانه عمو فرخ يك آپارتمان دو طبقه بود كه البته هر دو طبقه در اختيار خودشان بود و از هردو طبقه استفاده ميكردند. انگار قرار بود اميد و مريم در طبقه بالا سكونت كنند تا اميد بتواند پولي جمع كند . ولي در هر حال براي عروسي در هر دو طبقه صندلي چيده بودند ميز شام هم بيرون در پاركينگ ساختمان قرار داده بودند. سهيل به محض ورود به سمتي اشاره كرد و به من گفت :
- پرهام هم آمده من ميرم آن طرف .
سري تكان دادم و گفتم : من مي رم پيش مامان و بابا .
قلبم وحشيانه مي كوبيد و نمي دانم چرا از روبرو شدن با پرهام وحشت داشتم. پدرم با ديدن من صورتش پر از خنده شد و گفت : به به عروس خانم چه عجب تشريف آورديد
مادرم آهسته گفت : چقدر ناز شدي مهتاب جون چرا آنقدر طول داديد؟
با صدايي آهسته گفتم : من آماده بودم سهيل يك ساعت با گلرخ حرف مي زد دل نمي كند به زور آوردمش !
به مادرم رو كردم و گفتم : عروس و داماد هنوز نيومدن ؟
مادرم سر تكان داد. پرسيدم : عروس چطور بود ؟ خوشگله ؟
مادرم با تعجب نگاهم كرد و گفت : مگه تا حالا مريم رو نديدي ؟
- نه
- چطور نديدي همون روز كه خونه عمو فرخ دعوت داشتيم ، براي بله برون هم رفتيم.
با خنده گفتم : چقدر حواس جمع هستي مامان ! من كه بله برون دعوت نداشتم. جزو بچه ها بودم. اون روز خونه عمو فرخ هم امتحان داشتم نتونستم بيام.
مادرم همانطور كه به اطراف نگاه مي كرد گفت : آره راست مي گي ، اي بد نيست. قيافه معمولي داره.
لحظه اي بعد عروس و داماد وارد شدند. و خانه پر از صداي هلهله و بو ي اسفند شد. بلند شديم و ايستاديم . اميد در لباس دامادي خيلي زيبا و خوش تيپ شده بود. عروسش هم به نظر من زيبا و با مزه بود. دختر قد كوتاهي بود با صورت تپل ، موهايش را جمع و صورتش را آرايش ملايمي كرده بودند. چشم و ابرو مشكي بود با دماغ گوشتي و لبهاي گوشت دار، به نظر دختر مهرباني مي رسيد. با ديدن ما سلام كرد و دستش را براي دست دادن با من دراز كرد. صميمانه دستش را فشردم و گفتم : انشاءالله خوشبخت باشيد مباركتان باشد.
وقتي نشستيم مادرم زير گوشم آهسته گفت : خيلي چاق است يك شكم بزاد هيكلش حسابي بهم مي ريزه.
نگاهي به مادرم كردم و گفتم : خوب علف بايد به دهن اميد خوش بياد.
مادرم پرسيد : سهيل كو ؟
با سر اشاره كردم به سمتي كه سهيل و پرهام نشسته بودند . مادرم لحظه اي نگاه كرد و گفت :
- تو نمي خواي با پرهام سلام و احوالپرسي كني ؟
بي حوصله گفتم : چرا حالا وقت زياده.
سالن پر از صداي جمعيتي بود كه مشغول رقص و پايكوبي بودند. خاله مهوش با ديدن من جلو آمد و گفت : وا مهتاب تو آمدي نشستي ؟ پاشو پاشو مجلس را جوانها بايد گرم كنن.
سرم را تكان دادم و گفتم : چشم شما بفرماييد من بلند مي شم.
بعد به مادرم گفتم : اصلا حوصله اين كارها رو ندارم.
مادرم اخم كرد و گفت : ديگه چي ؟ تو حوصله نداشته باشي كي بايد حوصله داشته باشه من ؟ پاشو پاشو يك كم تحرك برات بد نيست.
عصبي گفتم : دلت خوشه ها ترو خدا نگاه كن همه دارن تو هم وول مي خورن اصلا معلوم نيست چكار مي كنن.
بعد نگاه كردم و ديدم دارم با صندلي مادرم حرف ميزنم. چون خودش رفته بود كنار زري جون و داشت با او حرف ميزد. پدرم هم رفته بود تا با كمك عمو غذاها را تحويل بگيرد. چند دقيقه اي تنها و خيره به منظره آدمهاي پر تحرك نشستم. بعد حس كردم كسي كنار م نشسته است برگشتم و نگاه كردم پسري بود هم سن و سال سهيل با كت و شلوار سربي رنگ و خوش قيافه. قبلا هم ديده بودمش يكي از اقوام خاله مهوش بود كه هر چه فكر مي كردم اسمش را به خاطر نمي آوردم. چند لحظه اي گذشت تا به حرف آمد. با صدايي كه سعي مي كرد جذاب جلوه كند گفت :
- حالتون چطوره مهتاب خانوم ؟
نگاهش كردم و زير لب تشكر كردم. دوباره گفت : اول كه ديدمتون اصلا باورم نشد آنقدر عوض شده باشيد از آرام پرسيدم تامطمئن شدم خودتان هستيد. بعد كه ديد جواب نمي دهم پرسيد منو نشناختيد ؟
بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : نه خير به جا نياوردم.
آهسته گفت : سياوش هستم نوه عموي مهوش خانم .
به سردي گفتم : حالتون چطوره ؟
با خنده گفت : مرسي ديدم تنها نشسته ايد گفتم بيام خدمتتان شايد به من افتخار بدهيد.
داشت براي خودش حرف ميزد كه صداي پرهام از جا پراندم :
- مهتاب بيا كارت دارم.
زير لب عذر خواهي كردم و بلند شدم دنبال پرهام رفتم. رو ي يك صندلي نشست. كنارش نشستم . كت يقه گرد و زيبايي پوشيده بود موهايش را عقب زده بود. اما چشمانش درخشش هميشگي را نداشت. انگار غمگين بود با ناراحتي گفت : خوب همه رو دور خودت جمع مي كني ...
چيزي نگفتم : پرهام هم ساكت شد. بعد از چند دقيقه پرسيدم :
- پرهام هنوز از من دلخوري ؟
با صدايي كه از شدت غم يا عصبانيت دورگه شده بود جواب داد:
- بله دلخورم هر چي فكر ميكنم مي بينم من هيچ ايرادي ندارم كه تو حتي نمي خواي در موردم فكر كني.
بي حوصله گفتم : بحث اين چيزا نيست اصلا الان قصد ازدواج ندارم.
پرهام اميدوار پرسيد : يعني اگه صبر كنم ممكنه قصد ازدواج پيدا كني ؟
- نه دلم نمي خواد كسي منتظرم باشه. هيچ معلوم نيست كه آينده چه چيزي برام داشته باشه تو هم همينطور ممكنه فرصتهاي خيلي بهتري داشته ...
پرهام حرفم را قطع كرد و گفت : آره تو هم ممكنه فرصتهاي بهتر از من داشته باشي مثل همين آقاي كنه كه بهت چسبيده بود نه ؟
عصبي بلند شدم و گفتم : تو از من يك سال پرسيدي و من جوابم را دادم تو بايد ظرفيت شنيدن جواب منفي را داشته باشي زور كه نيست.
بعد بدون آنكه منتظر جوب پرهام باشم به طبقه پايين رفتم تا براي خودم غذا بكشم. حوصله نداشتم و از سر و صدا سرم درد گرفته بود. بعد از شام رفتم و كنار سهيل نشستم و با لحني تهديد آميز گفتم : سهيل به خدا از كنار من جنب بخوري مي كشمت! سرانجام وقت رفتن رسيد. سهيل اصرار داشت كه ما هم دنبال ماشين عوسو داماد برويم ، من اما خسته و بي حوصله بودم براي همين در ماشين ابا سوار شدم.
وقتي وارد اتاقم شدم نفسي به راحتي كشيدم. نمي دانستم چرا اينقدر كم طاقت و بي حوصله شده بودم. لباسم را عوض كردم. موهايم را بافتم و صورتم را پاك كردم. خوابم نمي آمد براي همين بلند شدم تا يك نوار ملايم بگذارم بلكه اعصابم كمي راحت شود . كشوي ميز را باز كردم تا نوار بردارم ناگهان دستم خورد به يك چيز سخت با تعجب شي را بيرون آوردم. ئاي خداي من ! دفتر آقاي ايزدي بود. باز هم يادم رفته بود بهش برگردانم. اما اين بار آن را سر جايش نگذاشتم. آهسته نشستم روي تختم و به دفتر خيره ماندم. حس كنجكاوي رهايم نمي كرد با ترس و كمي عذاب وجدان دفتر را باز كردم. در صفحات اول چيزي نوشته نشده بود. در بعضي از ورق ها چند خطي شعر نوشته شده بود و تا اوايل مهر دفتر تقريبا خالي بود. ولي تقريبا از دهم مهر ماه دفتر پر از نوشته بود. كنجكاو اولين صفحه سياه از نوشته را باز كردم.

smrbh
02-16-2010, 06:25 AM
به نام خداوند مهربان و آمرزنده
شنبه 13/7/70
خدايا يعني ممكنه اس مراببخشي ؟ ممكن است از گناه من درگذري ؟ مي دانم كه مي داني گناه كرده ام ولي بيقصد و غرض .
هفته پيش دكتر سرحديان از من خواست تا براي ترم اولي ها تمرين هايشان را حل كنم خودش پيرو بي حوصله شده و وقت اين كاها را ندارد. ته دلم اصلا راضي به اين كار نبودم اما به خاطر احترام بيش از حدي كه به استاد دارم قبول كردم. اما در اولين جلسه حل تمرين تمام تصوراتم بهم خورد.بچه ها ي كلاس روز شنبه انگار از پشت ميزهاي دبيرستان يكراست وارد دانشگاه شده اند. همه خام و بي تجربه ، سراپا شور و جواني. گاهي به اين بچه ها حسودي ام مي شود اگر آنها جوان هستند پس من چي هستم؟ در هر حال سر كلاس يكي از دخترها شيطنتش گل كرد و صندلي همكلاسش را عقب كشيد ، وقتي دخترك روي زمين افتاد چشمم به چشمهاي خاطي افتاد و ... خدايا مرا ببخش!
چشمانش دلم را به لرزه در آورد. حالتي در نگاهش بود كه تا به حال در هيچ كس نديده بودم. دلم لرزيد حس ميكردم هر لحظه روي زمين ولو مي شوم. ضربان قلبم آنقدر تند شده بود كه اگر از كلاس بيرون نمي رفتم. صدايش مرا لو مي داد. با عجله بيرون رفتم و گيج از نگاهش خودم را به خانه كشاندم. خدايا از سر تقصيرم بگذر.

شنبه 20/7/70
نمي دانم چه كسي جريان هفته قبل را به استاد سر حديان خبر داده بود. امروز بعد از كلاس خود استاد آمد دفتر فرهنگي و با من صحبت كرد. از من خواست از دست بچه ها ناراحت نباشمواينكه دانشجو هاي ترم اول هنوز بچه مدرسه اي محسوب مي شوند من نبايد برنجم.در آخر باقاطعيت گفت : حتما فرد خطاكار براي عذرخواهي پيش من خواهد آمد و باز هم خودم بايد تصميم بگيرم . دلم مي خواست مي توانستم بگويم من اصلا نرنجيدم فقط به خاطر خودم از كلاس بيرون آمدم . نه براي قهر كردن . ولي چه كنم كه نمي توانم حرف دلم را به كسي بزنم. فقط تو ميداني و من كه چه در دلم ميگذرد. از تو مي خواهم كه مرا در مسير مستقيم نگه داري.

شنبه 27/7/70
نمي دانم چه انسي با اينروز هفته گرفته ام. تمام روزهاي هفته ام انگار يك طرف است و روز شنبه طرف ديگر . روز هاي ديگر برايم عادي و ملال آور است . كار و زندگي يكنواخت كلاس درس و بازگشت به خانه اي كه در ان كسي منتظرت نيست. در حال كار روي پروژه ام بودم كه آمد. تازه فهميدم كه فاميلش مجد است . دعا ميكردم آقاي موسوي پي به حال من نبرد. به محض ورودش دستانم به لرزه افتاد. احساس مي كردم صداي طپش قلبم تمام اتاق راپر كرده . سر به زير انداختم تا كسي متوجه بر افروختگي ام نشود. ولي وقتي اسمم را از دهانش شنيدم اجبارا سر بلند كردم و لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. تبارك الله از اين همه حسن و جمال ! خدايا چه افريده اي ؟ چطور مي توان نگاه نكرد؟چطور مي آفريني و مي خواهي نگاه نكنم؟ چشمهايي درشت و مخمور كه انگار با مخمل بنفش فرش شده است. نگاهي كه تو را وادار به تماشا ميكند. به سختي نگاهم را برگرفتم . نفسم بالا نمي امد. مي دانستم كه گونه هايم سرخ شده و از اينكه ريش داشتم خدارا صدهزاربار شكر كردم. از من روسياه عذرخواهي كرد وخواست سر كلاس برگردم. دلم مي خواست فرياد بزنم مگر مي شود به چشمان تو نگاه كرد و حرفت را قبول نكرد؟اصلا مگر مي شود تو در كلاس باشي و من نخواهم به كلاس بيايم؟ ... خدايا اين حرفها چيست كه بر زبان مي اورم؟ تابه حال چنين كلماتي در ذهنم حتي جا نداشت چه رسد در قلب و برزبانم. پروردگارا التماس مي كنم قلب مرا سرد نگاه دار، ميدانم كه فاصله ما زياد است. چند روز پيش درست زماني كه من جلوي در دانشگاه رسيدم با ماشين جديد و مدل بالايش رسيد. مي دانم كهاگر تمام عمر كار كنم نمي توانم حتي يك چرخ ان ماشين رابخرم. لباسهاي گرانقيمت و كفش و كيف شيكش با صد برج حقوق ناچيز من برابري مي كند . منكجا و او كجا ؟مي دانم كه چندين چشم به دنبال يك قدم او تا كجاها كشيده مي شوند حس مي كنم در كلاس همه برايش چشم هساتند. پيش آن پادشاهان غني آيا به من فقير نيازمند نگاهي مي اندازد؟ مي دانم كه نه ، پس از تو اي رب العالمين مي خواهم كه قلبمرا سرد كني . آمين.

دوشنبه 29/7/70
انگار تمام مغزم به هم ريخته هر چه مي خواهم درس بخوانم دو چشم درشتش را مي بينم كه كنجكاو به من خيره شده اند. قبلا تمام هدفم درس خواندن بود اما حالا ديگر نمي دانم هدفم چيست. خانه ام سرد است و حوصله ندارم بخاري روشن كنم.ديشب علي پيشم آمده بود. بر خلاف هميشه اصلا حوصله اش را نداشتم. خودش فهميد و زود رفت. حالا عذاب وجدان راحتم نمي گذارد نكند از من رنجيده باشد. علي بهترين دوستي است كه من دارم. تنها چيزي كه در زندگي مرا به گذشته ام پيوند مي زند علي است. گذشته اي كه گاهي فكر مي كنم يك كابوس زشت است.گاهگاهي مهتاب را بادوستانش در محوطه ميبينم. حالا ميدانم اسمش مهتاباست. آن روز وقتي دوستش صدايش زد متوجه شدم. چشمانش پر از شيطنت است اما خودش ديگر آرام گرفته متين وسنگين شده است.يعني خودش مي داندكه چه بر سرم آورده؟ گمان نكنم او كجا و من كجا !

شنبه 11/8/70
هر جلسه كه براي حل تمرين مي روم انگار رفتارشان بهتر مي شود. اين بار به احترامماز جا بلند شدند. البته توقعي ندرم منهم خودم هنوز دانشجو هستم. حالا دوسال بالاتر ، آنقدر قابل احترام نيستم. مي دانمكه تك و توكي از بچه ها مي دانند كه من هم دانشجوي همين دانشگاه هستم. امروز با خودم قرار گذاشته بودم هر جوري هست نگاهش نكنم.اما نتوانستم .همه در حال يادداشت برداشتن بودن و كسيحواسش به من نبود. به مهتاب خيره شدم كه گاه گاهي سرش را بالا مي گرفت و خيره به تخته چيزهايي در جزوه اش مي نوشت.اصلا متوجه من نبود و من با خيال راحت نگاهش مي كردم. در هر بار نگاه كردن به تخته ناخودآگاه ابروهاي نازك و زيبايش ا بالا مي انداخت و چشمانش ط زشت و درهم مرا دنبال ميكرد. خدايا توبه قول ميدهم ديگر به هيچ بهانه اي نگاهش نكنم.
شنبه 2/9/70
زبس كه توبه نمودم ، زبس كه توبه شكستم
فغان توبه برآمد ، زبس شكستم و بستم
دوهفته پيش تعطيل بود ومن بي قرار منتظر شنبه اي بودم كه بايد براي حل تمرين به كلاس مي رفتم. سرانجام روز موعود رسيد ومن وارد كلاس شدم. جواب سلامم را فقط از دهان مهتاب شنيدم. البته همه جوابم را دادند ، ولي صداي بقيه پيش صداي زيبا و ظريف مهتاب رنگ باخت. توبه ام را شكستم و نگاهش كردم او هم مرا نگاه كرد.در اين مواقع از شرم ميميرم ، اما نمي توانم نگاهم را از صورت زيبايش برگيرم. بعد از كلاس گوشه اي در راهرو ايستادم و نظاره گرش شدم. كه از كلاس بيرون آمد و در حلقه دوستانش به سمت پله ها رفت.تازه متوجه شدم كه چقدر قدش بلند است ! بلندتر از دوستانش ، راه رفتنش نا خود اگاه پر از طنازي است يا شايد به چشم من اينطور مي آيد؟ بعد از آنكهاز پله ها سرازير شدندآهسته در مسير حركتشان به راه افتادم . حريصانه بوي عطر گرانقيمتش رابه مشام كشيدم . خدايا فقط وفقط به بخششت چشم اميد دارم.

شنبه 28/10/70
روز پر حادثه اي را گذراندم. آخرين جلسه حل تمرين بود ومن سرگرم رفع اشكال از بچه هابودم . از اول كلاس منتظر بودم تامهتاب اشكالش را بپرسد ساعتها بدون توجه به من مي گذشتند ومهتاب حرف نمي زد. داشتم نااميد مي شدم. شايد اشكالي ندارد كه ناگهان بلند شد و صورت مسئله اي را كه در آن اشكال داشت خواند. دردل به خودم آفرين گفتم كه پيش بيني چنين لحظهاي را كرده و همه را براي رفع اشكال به پاي تخته مي آوردم ، پس ديگر كسي شك نمي كرد. با خيال راحت صدايش كردم و ازش خواستم شروع به حل مسئله كند . خطش هم مانند حركاتش ظريف و زيباست. نمي فهميدم چه ميگويد فقط محو حركاتش شده بودم. حرف مي زدم ونمي فهميدم كه چه مي گويم. وقتي تشكر كرد تازه فهميدم مسئله را حل كرده ، در حال غبطه خوردن بودم كه ناگهان پسري اسپري بدبويي را در فضاي كلاس پخش كرد وهوا پر از دانه هاي ريز و سفيد شد. همه دست زدنند و يكي داد زد بهافتخار آقاي ايزدي و اتمام جلسات حل تمرين. قبل از اينكه بتوانم ماسك را بزنم حالت خفگي پيدا كردم .هرچه جيبهايم را مي گشتم اسپري مخصوصم پيدا نمي شد. ريه امدر حال انفجار بود براي ذره ايهوا پر پر مي زدم در آخرين لحظه چشمان نگران و لبريز از اشك مهتاب را ديدم كه با ترس خيره به من مانده اند، ديگر حتي از مرگ هم نمي ترسيدم.

يكشنبه 29/10/70
حوصله ام از ماندن در بيمارستان سررفته چه خوب كه توهمراهمي تا چند خطي درتو بنويسم.

smrbh
02-16-2010, 06:27 AM
سه شنبه 30/10/70
خدا را شكر مرخص شدم. از يك جا ماندن و اسيري متنفرم. درسهيم رويهم جمع شده وچيزي تا شروع امتحانات نمانده مهتاب مي داني چشمانت چه به روزم آورده ؟مي دانم كه روح پاك و معصومش اصلا خبرندارد كهنگاه سمج من به او دوخته شد است. خدايا از بخشندگي ات بسيار شنيده ام مرا هم ببخش.

پنج شنبه 2/11/70
علي امروز آمده بود پيشم و اصرار داشت تابا هم برويم كوه ميدانم چيزهايي حس كرده اما آنقدر محجوب است كه نمي پرسد. قبول نكردم. حوصله هيچ كاري را ندارم. علي براي ناهارپيشم ماند و من يكي از هزاران مدل غذايي كه با تخممرغ بلدم درست كنم جلويش گذاشتم. طفلك خورد و حرفي نزد. از احوال مادرش پرسيدم كه با بغض گفت
حالش خوب نيست . گاهي فكر ميكنم نكند همه خوش شانسي ها وبدشانسي ها را اول از هم جدا كرده اند و بعد خوبهايش را به طبقه ثروتمند و بدهايش را به طبقه بد بختي مثل ما داده اند. ؟ هزار بار فكر ميكنم آيا مهتاب تا به حال گرسنه مانده است ؟ آيا تا به حال مادرش مريض شده و او به خاطر خرج دوا و درمان سنگينش دست روي دست منتظر لطف خدا مانده است؟نه فكر نمي كنم . خدايا به داده و نداده ات شكر!

شنبه 11/11/ 70
امروز هم شنبه بود اما خبري از كلاسهاي حل تمرين من نبود. خوب الان امتحانات شروع شده و ديگر كسي به دانشگاه نمي آيد. هر وقت به اين موضوع فكر مي كنم كه شايد ترم بعد مهتاب درسهايي بدارد كه استادشان سرحديان نباشد بدنم مي لرزد. آخر فقط سر حديان كلاسهاي حل تمرينش را به من محول مي كند. حتي اگر اين طور نباشد درس من به زودي تمام مي شود ، آن وقت چه كنم؟ به زور درس مي خوانم .خانه سرد است و من از شدت سرفه نمي توانم راست بياستم .حالا كجا هستند همكلاسيهايم كه ببينند درد و رنج يعني چي ؟ تا مدام مرا به القاب نورچشمي و بچه مسلمون و سهميه اي ملقب نكنند؟ مي دانم هزاران نفر مثل من آرزو دارند از اين درد و رنج رهايي يابند و تمام اين مزايا را به افراد سالم ببخشند. اما بعضي ها نمي فهمند و من هم نمي توانم كاري براي درك و فهمشان بكنم. وقتهايي هست كه از خدا مي خواهم مرا هم ببرد، ازشدت سرفه بدنم مي لرزد و توي دستمال خون بالا مي آورم. در اين خانه قديمي كه هر لحظه امكان خراب شدنش هست تنها و بي كس مانده ام ،آرزوي آغوش مادرم و نگاه نگران پدرم بيچاره ام ميكند. در تنهايي فكر مي كنم صداي مرضيه را شنيده ام كه زهرا را صدا ميزند و در حياط بازي مي كنند. ولي وقتي پشت پنجره مي روم فقط حياط متروكه اي ميبينم كه با متوجه شدن نگاهم به آن باعثفرار كلاغها مي شوم. كف حياط پر از برگهاي خشك شده است. خرت و پرت هاي شكسته گوشه حياط انبار شده ، حوض كوچك وسط حياط خيلي وقت است مثل درون منخالي است. كجايي مادر تا با آنهمه سليقه حياط را جارو كني و بشويي ؟ كجايي تا حوض را لبالب پراز آب تميز كني و با تغيير از ما بخواهي كه دست كثيف در آب حوض نكنيم؟ كجايي پدر كه با عشق و علاقه سبزي خوردن در باغچه كوچك بكاري و تنها درخت باغچه خرمالوي وفادارت را هرس كني ؟

دوشنبه 13/11/70
براي امروز لحظه شماري ميكردم ولي ببين چه فكر ميكردم و چه شد. لعنت به من و به اين همه حماقتم. مثل يك اسب چموش لگد زدم به همه چيز. خدايا خدايا ميدانم كه سراپا گناهم .اين فكرها اين نگاهها اين دلداگي ! ولي چه كنم ؟ فقط به بخشايش تو اميد دارم.
امروز ترم اولي ها امتحان رياضي داشتند، استاد از من هم خواسته بود به عنوان مراقب سر جلسه حضور داشته باشم . وقتي قبول كردم بنده خدا كلي تشكر كرد ، نمي دانست كه من حاضرم كفشهايش را ببوسم تا بگذارد مراقب امتحان باشم. اول نديدمش ولي بعد از چند دقيقه رژه رفتن نيم رخ با شكوهش را ديدم. صورت سپيدش انگار در مقنعه قاب گرفته شده است. دماغ كوچك و سربالايش انگار تمام جراحان پلاستيك را به تماشا دعوت مي كرد. لبان كوچك و سرخش نگران از امتحان دايم پيچ و تاب ميخورد.اما چشمانش مثل هميشه جادويي است. خدايا اين رنگ چيست؟ ميشي ؟ بنفش؟خاكستري؟ اين چه رنگي است كه اين قدر غوغا مي كند. در حال نگاه كردن بودم كه ناگهان برگشت و نگاهم كرد. نمي توانستم نگاهم را زا صورتش برگيرمو او هم لبخند زد. وقتي جواب دادنش تمام شد فوري رفتم و كنار پله ها ايستادم. ميخواستم مراببيند. با لبخند به سويم آمد . راه رفتنش را از دور نگاه مي كردم موزون و به جا !
حتي روپوش ساده اش مثل پيراهن مهماني به تنش برازنده بود. رسيد به من و احوالم را پرسيد خاك بر سر من ! آدم آنقدر هم بي عرضه وكودن ؟ با تته پته جوابشرا دادم. هنوز داشت با من حرف ميزد كه مثل احمقها گفتم «خدانگهدار» و او هم رنجيده رفت. دلم مي خواهد خودمرا بكشم. چرا آنقدر بي ادب و دور از آدم هستم؟ او داشت با من حرف ميزد و من ،من احمق فراري اش دادم. خوب ، حسين هرچي مي كشي از حماقت هاي خودت است.

شنبه 10/12/70
خدارا هزاربار شكر ميكنم كه باز هم استاد سرحديان از ن خواسته حل تمرين رياضي 2 را اداره كنم. و ميليون ها بار شكر ميكنم كه مهتاب هم اين واحد را با استاد برداشته و من باز مي توانم ببينمش، امروز قبل از اينكه وارد كلاس شوم شروين پناهي را ديدم كه با مهتاب در مورد چيزي حرف مي زد. از دور درست متوجه نشدم ولي مهتاب با حرص جوابي داد وداخل كلاس شد.سر كلاس چند بار نگاهمان در هم گره خورد ولي مهتاب عصباني روي از من برگرداند. مهتاب مي دانم كه اشتباه كرده ام اما تو بزرگواري كن وببخش! فكر اينكه تا آخرتعطيلات ديگر نمي بينمش به اندازه كافي زجر آور بود كه نخواهم صورتش را عصباني و ناراحت ببينم.منو ببخش.!

smrbh
02-16-2010, 06:28 AM
بعد از خواندن آخرين خطوط نفس بريده دفتر رابستم. نمي دانستم چه بايد بكنم؟ فكرش را هم نمي كردم كه حسين به من توجه داشته باشد اما انگاراشتباه كرده بودم. يك لحظه دلم برايش تنگ شد و بعد تازه متوجه شدم كه كار بدي كرده ام. من وشته هاي خصوصي اش را خوانده بودم آن هم بدون اجازه. بعد فكر مهم تري ذهنم را اشغال كرد. حسين مرا دوست داشت، ته دلم مي دانستم كه منهم دوستش دارم. با آنكه اطلاعات كمي در موردش داشتم امي مي دانستم كه دوستش دارم . وحشت زده پي بردم كه عوض شده ام. از سالهاي نوجواني هميشه روياهايم مردي بود مثل پدرم يا برادرم سهيل. خوش پوش ،جذاب ،پولدار و اجتماعي.
اما حسين با هيچكدام از اين معيارها مطابقت نداشت. اجتماعي از نظر من اهل مهماني هاي بزرگ و پر زرق و برق ، رقصو موسيقي... و حسين با آن اصول و عقايدش مطمئنا با اين مفهوم ضديت داشت. حالا بايد چه ميكردم؟
آن شب تا نزديكي سحر در رختخوابم غلت مي زدم. سرانجام دم دماي صبح خوابم برد. نزديك ظهربود كه با صداي مادرم بيدارشدم.
- مهتاب تلفن ...
گوشي را از روي ميز برداشتم ، خواب آلود گفتم : بله ؟
صداي ليلا در تلفن پيچيد : بلا چقدر مي خوابي من و شادي داريم ميريم استخر تو نمي خوي بياي ؟
بي حوصل گفتم : نه يك كم بي حال هستم. ديشب تا دير وقت عروسي بوديم امروز ميخوام استراحت كنم.
ليلا فوري گف : پس من اسمت را مي نويسم خوب ؟
بي حال گفتم : خوب...
و تماس قطع شد. آن روز تا شب فكر مي كردم چه كار كنم بهتر است. سهيل از صبح بيرون رفته بود. مادر هم ميخواست براي جشن پاتختي مريم برود هرچه به من اصرار كرد قبول نكردم. اصلا حوصله سر و صدا و شلوغي نداشتم. بعدازظهر دوباره و دوباره يادداشت هاي حسين را خواندم. هر چه مي خواندم بيشتر مصمم مي شدم من بايد تكليفم را با خودم و عقايدم روشن مي كردم. مي دانستم كه نسبت به حسين محبتي در دلم هست كه قابل انكار نيست اما آيا اين عشق و محبت يك اشتباه بزرگ نبود؟ سرانجام آخر شب تصميم خودم را گرفتم فردا صبح بايد مي رفتم و مي ديدمش با اين فكر در آرامش خوابيدم.
صبح زود از جايم بلند شدم. با عجله صبحانه خوردم و لباس پوشيدم. سوئيچ مادرم به جا كليدي آويزان بود آهسته برش داشتم مي خواستم در را باز كنم كه صداي مادرم را شنيدم :
- كجا به اين زودي ؟
دستپاچه گفتم : مي رم دانشگاه ، مي گن نمره ها اعلام شده....
منتظر جوابش نشدم و قبل از اينكه فرصت سوال و جواب بيشتري پيدا كند بيرون آمدم. در راه فكر مي كردم اگر با حسين روبرو شوم چه برخوردي داشته باشم. سرانجام رسيدم. جلوي دانشگاه خلوت بود و به راحتي ماشين راپارك كردم. بعد دفتر حسين را برداشتم و به سوي ساختمان اداري دانشگاه راه افتادم. چند ضربه كوتاه به در دفتر فرهنگي زدم و دستگيره را چرخاندم اما در قفل بود. سرگردان به اطراف نگاه كردم. كسي ان اطراف نبود.روي صندلي كنار در نشستم و منتظر ماندم . سر انجام بعد از گذشت نيم ساعت حسين را ديدم كه لنگ لنگان مي آيد. اول متوجه حضور من نشد ولي وقتي مرا ديد كه كنار در نشسته ام رنگش پريد و سرش را پايين انداخت. از جايم بلند شدم و سلام كردم. زيرلب جواب داد و در اتاق را با كليد گشود. بعد منتظر نگاهم كرد و گفت : بفرماييد...
جدي گفتم : اول شما بفرماييد.
داخل شد و منهم پشت سرش داخل شدم و در را بستم. لحظه اي هردو ساكت بوديم بعدحسين بلند شد و در را باز كرد. با حرص در را بستم و گفتم :
- حسين بس كن اين مسخره بازي رو نكنه باز هم توبه كردي ؟
خشكش زد متعجب نگاهم كرد. دستم را با دفترش بالا گرفتم و گفتم :
- اين رو تو ماشين من جا گذاشته بودي.
لبانش سفيد شد با صدايي كه سختي شنيده مي شد پرسيد :
- تو اينو خوندي ؟
نگاهش كردم . معصومانه نگاهم مي كرد. جواب دادم :
- نمي تونم بهت دروغ بگم آره خوندم.
حسين پشت ميز نشست و دستانش را روي صورتش گذاشت . ناگهان در باز شد آقاي موسوي وارد شد .باديدن من مشكوكانه نگاهي به صورت حسين انداخت و جواب سلاممان را داد. بلند شدم و گفتم : در هر حال آقاي ايزدي تنها اميد من شماهستيد استاد سرحديان حرف شما رو قبول مي كنه،به ايشون بفرماييد كه من شاگرد تنبلي نيستم و اين نمره سزاوارم نيست اگه لطف كنيد ممنون مي شوم. بعد خودكارم را از كيفم بيرون كشيدم و روي يك تكه كاغذ نوشتم :
«توي ماشين منتظرت هستم سركوچه »
كاغذ را بهطرفش گرفتم و گفتم : اينهم شماره دانشجويي ام. خواهش مي كنم شما باهاش صحبت كنيد.
حسين سري تكان داد ومن بيرون امدم. قلبم بدجوري ميزد.اميدوار بودم آقاي موسوي متوجه چيزي نشده باشد. آهسته به طرف ماشينم رفتم و سوار شدم.چند لحظه ايصبركردم تا ضربان قلبم عادي شد و نفسم جا آمد. آرام آرام به طرف ابتداي كوچه حركت كردم. گوشه اي پارك كردم و منتظر ماندم. يك نوار ملايم در ضبط بود ومن در افكارم غرق شذده بودم. نمي دانم چقدر گذشت كه ضرباتي بر روي شيشه از جا پراندمنگاه كردم. حسين بود قفل در را باز كردم و حسين سوار شد. فوري راه افتادم صلاح نبود كه ان اطراف باشيم. ممكن بود كسي ما را ببيند و دردسر درست شود. چند لحظه اي هردو ساكت بوديم ، بعد حسين با صدايي كه مي لرزيد گفت : پس تو از همه چيز خبر داري؟
سرم را تكان دادم ، ادامه داد : به خدا قسم دست خودم نبود.از دستم ناراحت نباش هر تصميمي تو بگيري من گردن مي گذارم.بگو برو مي رم بگو بمير ميميرم بگو نيا نمي آم . هرچي تو بگي مهتاب به خدا به همه مقدسات قسم من پسر هيز و هوس بازي نيستم. تا حالا هم چنين اتفاقي برام نيفتاده بود...
بعد ساكت شد و پس از چند لحظه گفت : تا به حال كسي روتو زندگي ام به اين اندازه دوست نداشتم.
در خيابان خلوتي ايستادم . ساكت به روبرو خيره شدم. صداي حسين بلند شد :
- مي دونم خيلي جسارت كردم ولي ممكنه يه چيزي بگي .... دارم ديوونه مي شم.
در سكوت نگاهش كردم . ريش و سبيلش به قيافه معصومش ابهتي مردانه بخشيده بود. چشمهايش پر از تمنا بودند. آهسته گفتم : حالا بايد چه كار كنيم؟
حسين سري تكان داد و گفت : به خدا نميدونم مي توني همه چيز رو فراموش كني منهم سعي خودم رو مي كنم. من مي دونم لايق تو نيستم در حد تو نيستم. كاش كور شده بودم وتو رو نمي ديدم. كاش پايم قلم شده بود سر كلاس نمي آمدم. كاش حداقل تو اين دفتر لعنتي رو نمي خوندي.
بدون فكر به سرعت گفتم : خيلي دلم مي خواست سر رسيد امسالتو تو ماشين جا مي ذاشتي ....
حسين لحظه اي درنگ كرد بعد كيفش را باز كرد و دفتري با جلد قهوه اي را به طرفم گرفت . پرسشگر نگاهش كردمگفت : مال امسال است.
دفتر را گرفتم و روي صندلي عقب گذاشتم .پرسيدم :
- آقاي موسوي متوجه شد ؟
حسين خنديد و گفت : تو خيلي بلايي آنقدر خوب نقش بازي كردي يك آن باورم شد راست مي گي.
خنديدم و گفتم : خوب ما اينيم ديگه.
ماشين را روشن كردم و راه افتادم .حسين با صدايي آرام گفت :
- هيچوقت فكر نمي كردم اسير دختري با مشخصات تو بشم. هميشه فكرمي كردم زن منتخب من محجبه و از خانواده اي مذهبي باشد. دختري كه بعد از ديپلم گرفتن در خانه مانده باشد. چه جوري بگم ....
با بي رحمي گفتم : امل بگو و راحتم كن. مگه من بي حجاب و بي بند وبار هستم ؟
حسين فوري گفت : نه نه منظورم اين نبود ولي تو خيلي با آن كاراكتر فرق دري تو آزادي داري همه كار مي كني همه جا مي ري ....
به ميان حرفش پريدم و گفتم : نه من هم هر جايي نمي رم و هركاري نميكنم. درسته آزادي بهم دادن اما هيچوقت سوئاستفاده نكردم. در ضمن تا قبل از اينكه دانشگاه قبول بشم پدر و برادرم مثل عقاب مواظبم بودن براي مدرسه رفتن و برگشتن سرويس داشتم. حالا كه در دانشگاه قبول شده ام كمي آزادترم گذاشته اند.
حسين با خنده گفت: چقدر زود به خودت ميگيري منظور من اين نيست كه تودختر بدي هستي ... اصلا ولش كن.
چند لظه اي هردو ساكت بوديم . بعد از مدتي بيهدف در خيابانها پرسه زدن حسين گفت : مهتاب نگه دار من ديگه باد برم.
- كجا ؟
- خونه خسته هستم.
پرسيدم : خونه ات كجاست ؟ بذار برسونمت.
نگاهم كرد و گفت : خيلي خوب اتفاقا بد نيست بياي محل زندگي منو ببيني...
شروع كرد به ادرس دادن و راهنمايي كردن. خيابانهايي كه من تا به حال اسمشان را هم نشنيده بودم. كوچه هاي باريك خيابانهاي تنگ و ازدحام مردم سرانجام سر كوچه اي تنگ و باريك گفت : كه ماشين را نگه دارم ، ايستادم. حسين به انتهاي كوچه اشاره كرد و گفت :
- اين كوچه بن بسته ماشين هم به سختي توش مي آد من همين جا پياده مي شم. خانه يكي مانده به آخر مال من است پلاك بيست و پنج.
با خنده گفتم : دعوتم نكي كني ؟
غمگين نگاهم كرد و گفت : تو به اين جور جاها عادت نداري .
عصبي گفتم : حسين بس كن ! هركسي رو با شخصيت و فرهنگ و تربيتش محك مي زنن نه با خانه وزندگي اش! اگر اينطور بود بايد فاتحه انسانيت رو خوند.
بعد نگاهش كردم سر به زير انداخته بود. ادامه دادم خيابانها پر است از ادمهايي كه هنوز بلد نيستند اسمشان را امضا كنند انگش مي زنند و مهر مي كنند اما ارقام چك هايشان نجومي است. توي خيابانها ماشين هايي را مي بيني كه فقط چراغشان يك ميليون مي ارزد اما اگر به كمي بالاتر جايي كه راننده نشسته نگاه كني كسي را مي بيني كه دستش تا آرنج توي دماغش فرورفته !در عوض شهر پر است از آدمهايي كه با سيلي صورتشان را سرخ نگه مي دارند ولي پر از معرفت و صفا هستند.كلاه مادر و پدرشان را بر نمي دارند .براي يك قران ارث و ميراث يقه هم را پاره نمي كنند زن و دخترهايشان را به دنيايي نمي فروشند با رشوه و پولهاي كلان دلالي اشنا نيستند. پس جاي آنها كجاست ؟ واقعا ارزش آدم به پولش است؟
خودم هم از حرفهايي كه زده بودم تعجب كردم. اين حرفها كجا انباشته شده بودند؟ حسين نفس عميقي كشيد و گفت: ثابت كن كه نيست.
دستم را روي فرمان كوبيدم و گفتم : ثابت مي كنم.
حسين نگاهي به من انداخت و در را باز كرد. بعد گفت : خيلي ممنون خداحافظ.
با عجله گفتم : حسين چه جوري ميتونم باهات تماس بگيرم ؟
- براي چي ؟
- خوب شايد كارت داشتم.نمي تونم هر بار بيام دفتر فرهنگي بد مي شه.
روي تكه اي كاغذ چيزي نوشت و به طرفم دراز كرد.شماره تلفني بود كه با عجله نوشته بود. توي جيبم گذاشتم و خداحافظي كردم. نمي دانستم چه جوري بايد بهطرف خانه برگردم. آنقدر سوال كردم تا سر انجام به خيابانهاي آشنا رسيدم. دلم مي خواست با كسي درد دل كنم حرف بزنم اما كسي به نظرم نمي رسيد نظر شادي و ليلا را راجع به حسين مي دانستم.مادرو پدر و سهيل هم كمابيش مثل دوستانمفكر مي كردند. پس بهتر بود فعلا حرفي نزنم. بين راه يادم افتاد كه اصلا به نمرت نگاه نكردم و اگر مادرم مي پرسيد حرفي براي گفتن نداشتم. بنابراين دوباره به طرف دانشگاه حركت كردم. چند تا از نمره ها آمدهبود.شروينهم در حياط بود و با ديدن من اخم هايش را در هم كشيد. بي توجه به حضورش نمرات ليلا و شادي را هم يادداشت كردم و به طرف ماشينم راه افتادم. لحظه اي بعد با صداي شروين بر جا خشكم زد :
- آهاي با توام.
برگشتم و نگاهش كردم ادامه داد اگه تو حراست برام دردسر درست كنن حالتو بدجوري مي گيرم.

smrbh
02-16-2010, 06:28 AM
شنبه 1/1/71
از وقتی تنها شده ام، از عید و ایام عید بیزارم. خانه کثیف شده و کسی نیست دستی به سر و گوشش بکشد. تنها در اتاق نشستم، حتی رادیو و تلویزیون را هم روشن نکردم. دلم نمی خواست سر و صدای تحویل سال را بشنوم. مرا یاد سالهایی می اندازد که مادر و پدرم بودند. مادرم با وسواس همه جا را تمیز می کرد و می شست. پدرم با هر سختی که بود تن همه ما لباس نو می کرد. بوی بهار باغچه کوچکمان را پر می کرد. هنوز کسانی بودند که به دیدنمان بیایند و ما هم به دیدنشان برویم. اما حالا، خانه سوت و کور و ساکت است. هیچکس نیست که عید را به من تبریک بگوید و من هم کسی را ندارم که به دیدنش بروم. بعد از تحویل سال، علی پیشم می آید. چند دقیقه ای در بغلش زار می زنم، اما می دانم که حوصله او هم از دست من سر رفته، باید جلوی خودم را بگیرم. بعد از اینکه علی رفت، در تاریکی نشستم وبه این فکر فرو رفتم که الان مهتاب چه می کند؟ حتما ً در جریان دید و بازدید عید سرش گرم است. در میان خانواده، با لباس های نو و زیبا می خرامد. بعد لحظه ای آرزو کردم که ای کاش پیش من بود و خودم به فکرهایم خندیدم. خانۀ محقر و سوت و کور من کجا و مهتاب کجا؟
پنجشنبه 13/1/71
امروز با اسرار علی، همراهش رفتم. مادر و پدر و برادر کوچکترش سر کوچه منتظرم بودند. مادرش با دیدن من، چشمهایش را پاک کرد و من دلم گرفت. پدرش، با محبت مرا بوسید و عید را تبریک گفت. سوار ماشین که شدم، بی جهت دلم تنگ شد. تمام مدت روز روی فرش بزرگی که مادر علی پهن کرده بود نشستم و از جا تکان نخوردم. مادر علی، با دلسوزی گفت: حسین آقا، قصد ازدواج ندارید؟ وقتی نگاهش کردم، بال چادرش را روی صورتش گرفت و گفت: تا کی می خواید تنها بمونید، تو اون خونه، تنها، کسی نیست آب دستتون بده. علی هم دیگه باید زن بگیره، از رزق و روزی هم نترسید. خدا خودش روزی رسونه.
علی با خنده گفت: مادرمن، اگر نرسونه اون موقع جواب دختر مردم رو شما می دید؟
حاج خانم اخم کرد و گفت: استغفرالله! پسر این حرفها چیه می زنی، هر کسی که ادعای مسلمونی می کنه باید زن بگیره، وگرنه به گناه می افته.
از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
شنبه 15/1/71
از شوق صبح بعد از نماز دیگر نخوابیدم. دلم میخواست زودتر به دانشگاه بروم بلکه ببینمش، وارد محوطه که شدم، خلوت بود و جز تک و توکی از بچه ها کسی نبود. ناخودآگاه دلم گرفت. به طرف دفتر رفتم و در را باز کردم. احتمالا ً حاج آقا موسوی امروز نمی آمد. سر خودم را گرم کردم که در باز شد و لطف خداوند شامل حالم شد. مهتاب همراه دو نفر از دوستانش وارد شدند. دوباره دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. آنقدر محو تماشایش شده بودم که به سختی می فهمیدم چه می خواهد، بعد متوجه شدم که برای مسابقه نقاشی، فرم می خواهند. با هزار زحمت، فرم ها را پیدا کردم و به طرفش گرفتم. در کسری از ثانیه دستانمان بهم برخورد کرد وتمام بدنم را رعشه ای لذت بخش فرا گرفت، از شدت خجالت، گر گرفتم. نمی دانم چطور عذر خواهی کردم و نفهمیدم چرا لبخند زد. اما هرچه بود خاطره اش هم قلبم را لبریز از شادی می کند. باز هم خدایا، استدعای بخشش دارم. می دانی که در این اتفاق هیچ قصدی نداشتم، اما نمی توانم لذتی که سراپای وجودم را در بر گرفت، کتمان کنم. تا شب به یاد آن لحظه دلم مالش می رفت. آن شب دستم را نشستم، دلم نمی خواست آثارش را پاک کنم. موقع وضو گرفتن هم سعی می کردم، خیلی دست روی دست نسایم، بعد خودم خنده ام گرفت، دیوانه شده ام. دیوانه!
شنبه 22/1/71
اولین جلسه حل تمرین به آرامی گذشت. مهتاب مدام مشغول حرف زدن با بغل دستی اش بود و من دلم نمی آمد حتی تذکری بهش بدم. دلم می خواهد آزاد باشد، مثل نسیم تا بر دل و جان من بوزد. سر نماز از خدا خواستم اگر سرانجامی در این عشق نیست، یک جوری تمامش کند.
شنبه 5/2/71
زندگی ام به طور عجیبی به این روزگره خورده، چند روزی است حال ندارم. شبها به سختی نفس می کشم، باید پیش دکتر بروم، امروز سر کلاس هم مدام سرگیجه داشتم و مهتاب هم با چشمان نگرانش مرا دنبال می کرد. از اینکه نگرانم است لذت می برم. بعد از کلاس، در دفتر نشسته بودم که آقای موسوی سر رسید، پیشنهاد جالبی بهم داد، استخدام رسمی در دانشگاه، گفتم فکر می کنم و جواب می دهم. این روزها افکارم بدجوری مغشوش است. مهتاب، می دانم که روحت خبر ندارد چه به روزم آورده ای، خجالت می کشم از خدا طلب بخشش کنم!
یکشنبه 20/2/71
امروز سر کلاس نشسته بودم، استاد در حال معرفی انواع بانکهای اطلاعاتی بود، ناگهان از پنجره چشمم به مهتاب افتاد. انگار ناراحت بود. دلم فرو ریخت. نکند کسی مزاحمش شده؟ دلم می خواست همان لحظه بلند شوم و دنبالش بروم. صورتش طوری درهم بود که دلم را از جا می کند. اما از بدشانسی روزگار، استاد صدایم کرد تا یک بانک اطلاعاتی فرضی را تشریح کنم. بعد از کلاس، هر چه قدر در گوشه و کنار حیاط دقت کردم، ندیدمش، خدا کند مسئله ای برایش پیش نیامده باشد. اصلا ً طاقت ناراحتی اش را ندارم.
پنجشنبه 24/2/71
امروز علی آمده بود تا بلکه راضی ام کند به اتفاق هم به بنیاد برویم. کلی در تامین هزینه های زندگی ام دچار مشکل شده ام و فقط او از وضعم خبر دارد. اما باز هم قبول نکردم. از خودم خجالت می کشم که برای سرنوشتی که آگاهانه انتخابش کرده ام، از کسی تقاضایی داشته باشم. هیچکس زیر دین من نیست، من با عشق رفتم و حالا هم راضی ام. اگر دوباره به بنیاد مراجعه کنم آن وقت تمام حرف هایی که پشت سرم می زنند، درست از آب در می آید و من نمی خواهم اینطور شود. الان هیچکدام از این تهمت ها و اراجیف را به دل نمی گیرم، چون خودم می دانم که درست نیست. همه اش دروغ است، اما اگر حرف علی را قبول کنم،... نه، هنوز می توانم خودم گلیمم را از آب بیرون بکشم. سر نماز از خدا خواستم که کمکم کند،اما بعد شرمنده شدم با این همه گناهی که من می کنم، چقدر جسارت دارم که باز هم چیزی ازش می خواهم. اما بعد با فکر اینکه او چقدر آمرزنده و بخشاینده است، دلم آرام گرفت.

smrbh
02-16-2010, 06:29 AM
جمعه 15/3/71
دیروز و امروز عزای عمومی است و تعطیل کرده اند. دیروز من و علی در مراسمی که در بهشت زهرا برپا بود شرکت کردیم. وقتی مداحان می خواندند، حال عجیبی بهم دست داد. سیل اشک امانم نمی داد. علی هم در کنارم گریه می کرد اما مردانه و در سکوت نه مثل من پر سر و صدا و با سوز و گداز. امروز هم هر دو برای نماز رفتیم. دانشگاه تهران قیامت بود. در خطبۀ اول در مورد تکلیف الهی هر فرد صحبت شد که من شرمنده سر به زیر انداختم. احساس کردم چقدر در وظایفم کوتاهی کرده ام، اصلا ً سراپا گناه شده ام و بی توجه روزم را به شب می رسانم. خدایا، از تو می خواهم که مرا به راه راست هدایت کنی!
شنبه 16/3/71
امروز پر از حوادث نا گهانی بود. از پله ها که بالا آمدم، از دور دم در کلاس ، مهتاب را دیدم و آن پسرۀ جلف، پناهی را، نمی دانم چه شد که تا مرا دیدند هر دو وارد کلاس شدند. از ناراحتی می لرزیدم. دلم می خواست طوری می شد که من آن روز سر کلاس نروم، اما نمی شد. بچه ها مرا دیده بودند. ناراحت وارد کلاس شدم. مهتاب داشت با دوستش پچ پچ می کرد، نگاهش کردم. مانتویی طوسی با مقنعۀ مشکی پوشیده بود، چقدر این رنگ به او می آمد. صورتش خواستنی تر از همیشه، قصد جانم را داشت. محو تماشایش بودم که سر بلند کرد و نگاهم کرد. لحظه ای نگاهمان در هم قفل شد، حس می کردم همۀ بچه ها متوجه ما شده اند. صدای طپش بی امان قلبم گوشم را پر کرده بود. سرانجام مهتاب سر به زیر انداخت. از شرم سرخ شده بود و من چقدر صورتش را با لکه های قرمز روی گونه، می پسندم. باز مشغول پچ پچ با دوستش شد. بعد از کلاس، همه بلند شدند تا وسایلشان را جمع کنند به جز مهتاب، بی میل کلاس را ترک کردم و با کمترین سرعتی که می توانستم به طرف پله ها رفتم. آنقدر آهسته راه می رفتم که به یاد بازی بچه ها افتادم. مرضیه در حیاط با زهرا بازی می کرد و داد می زد، سه قدم مورچه ای و زهرا آهسته، آهسته چند قدم راه می رفت. در واقع، درجا می زد. حالا من هم داشتم قدم مورچه ای بر می داشتم. در افکار خودم بودم که صدای فریاد مهتاب قلبم را لرزاند. شنیدم که با فریاد از کسی می خواست که مزاحمش نشود. با عجله چند پله ای را که پایین رفته بودم، برگشتم. از صحنه ای که دیدم وحشت کردم. پناهی، با خنده وقیحی به مهتاب که از شدت عصبانیت و ناراحتی صورتش برافروخته شده بود، نگاه می کرد. جلو رفتم و از مهتاب سوال کردم کسی مزاحمش شده...پناهی با بی ادبی جوابم را داد. تهدیدش کردم که به حراست دانشگاه می گویم و آنها حالش را جا می آورند، دوباره چیزی گفت و رفت. بعد برگشتم و سراغ مهتاب رفتم که روی پله ها نشسته بود و مظلومانه گریه می کرد. وقتی من رسیدم کلاسورش روی پله ها افتاد و حالا همه جزوه هایش در راه پله ها پخش شده بود. با دقت کاغذها را جمع کردم و روی شماره صفحه مرتبشان کردم. دیدن مهتاب که اشک می ریخت، دلم را ریش می کرد. کلاسورش را برداشتم، بوی عطر مهتاب تمام فضا را پر کرده بود. کلاسورش خاکی شده بود، با اشتیاق با لباس تنم، پاکش کردم و به دستش دادم. در میان اشک هایش، لبخند زد. به پیراهن خاکی ام می خندید، نمی دانست که دیگر پیراهنم را نخواهم شست تا مبادا از خاک کلاسورش پاک شود. دیدم اگر بیشتر آنجا بمانم ممکن است حرفی بزنم یا کاری کنم که یک عمر شرمنده اش باشم، به سرعت خداحافظی کردم و راه افتادم. ازعصبانیت داشتم منفجر می شدم. دلم می خواست پناهی را پیدا کنم و تا جایی که می خورد، بزنمش، ولی بعد پشیمان شدم اگر این کار را می کردم، شک همه برانگیخته می شد، که بین من و مهتاب چه چیزی وجود دارد که من این همه برایش یقه می درانم. بی میل به سمت خانه راه افتادم. می خواستم زودتر لباسم را عوض کنم، مبادا خاکش پاکش پاک شود.
شنبه 30/3/71
با اینکه امروز عید است، ناراحتم. اگر امروز تعطیل نبود حل تمرین داشتم و مهتاب را می دیدم، ولی عید غدیر است و تعطیل، از تنهایی دارم دق می کنم. بعد از ظهر، علی با جعبه ای شیرینی وارد شد، وقتی ازش پرسیدم چرا برای من شیرینی آوردی؟ با محبت جواب داد:« چون تو سید هستی، مگر نه؟ » دلم می خواهد بهش بگویم وجودش چقدر برایم ارزش دارد، اگر او نبود کسی در این خانۀ متروکه را نمی زد. سر نماز، برایش دعا می کنم هر آنچه می خواهد خدا اعطایش فرماید. برای مهتاب هم دعا می کنم.
یکشنبه 31/3/71
از کجا بنویسم که امروز پر از خاطره بود. صبح با بی میلی سر کلاس ترم سومی ها رفتم. حل تمرین ریاضیات گسسته داشتم، اواسط کلاس بودم که صدای جیغ عصبی مهتاب، دیوانه ام کرد. نفهمیدم چطور خودم را به راهرو رساندم. باز هم پناهی با آن لباس جلف و صورت پر از نخوتش با مهتاب درگیر شده بود، باز هم چشمان درشت مهتاب پر از اشک بود و ورقه های کلاسورش پخش زمین شده بود. چند تا از بچه ها هم انگار تأتر تماشا می کنند، ایستاده بودند. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم، در واقع به من ربطی نداشت. خود مهتاب می توانست شکایت کند ولی باز نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بعد از چند جمله با پناهی گلاویز شدم. با اینکه هیکلش پر و قد بلند است، طاقت ضربه های حرفه ای را نیاورد و پخش زمین شد، منهم حسابی دق دلم را خالی کردم. چند لحظه بعد، مهتاب همراه آقای جوادی سر رسید، جوادی ما را از هم جدا کرد و هر سه نفرمان را به دفتر حراست معرفی کرد. جلوی حاج آقا مؤید دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. حاج آقا که متوجه حال من شده بود با درایت، مهتاب را از اتاق بیرون فرستاد و از ما خواست توضیح بدهیم. پناهی، موش شده بود و سر به زیر حرفی نمی زد. من، اما، مو به مو چیزهایی که دیده و شنیده بودم بازگو کردم، وقتی حرفهایم تمام شد حاج آقا رو به پناهی کرد و گفت: درسته آقای پناهی؟
وقتی حرفی نزد، حاج آقا گفت: بشین، کارت دانشجویی ات را هم به من بده، تو شرم نکردی تومحیط مقدس دانشگاه مزاحم ناموس مردم شدی؟ حالا از این هم خجالت نکشیدی باز از آقای ایزدی شرم می کردی، ایشون حق استادی به گردن شما داره، آن وقت باهاش دست به یقه می شی؟ ما اینجا اصلا ً به امثال شما میدون نمی دیم، این بار هم در پرونده ات درج می شه، دفعۀ دومی وجود نداره ها! یک بار دیگه به هر دلیلی اینجا ببینمت باید خودت رو دوباره برای کنکور سال بعد آماده کنی! دقت کردی؟
پناهی با صورتی سرخ و چشمانی پر اشک، به ما نگاه کرد. اصلا ً دلم برایش نسوخت. پسرۀ عوضی! بعدحاج آقا کتبا ً ازش تعهد گرفت. بعد حاج آقا از ما خواست بیرون برویم و مهتاب را صدا کنیم. پشت در منتظر ایستاده بود، چشمانش سرخ شده بود. دلم می خواست دلداری اش بدهم، وقتی گفتم داخل اتاق شود، کمی ترسید. پناهی بدون حرف رفت ولی من منتظر مهتاب پشت در ایستادم. نمی توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم، چند دقیقه بعد خوشحال خارج شد. جزوه هایش را که جمع کرده بودم، به طرفش گرفتم. طفلک از من عذرخواهی کرد. می خواستم بگویم من زمینی که تو رویش راه می روی می بوسم، این کارها که کار نیست. کمی با هم صحبت کردیم. مهتاب در تعجب بود که چرا شروین از میان این همه دختر به او بند کرده و من که نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم، گفتم:«چون هیچکدام از دخترها به زیبایی شما نیستند!» و بعد در دل به خودم لعنت فرستادم که آنقدر احمق و گستاخ شده ام. با عجله به طرف در رفتم تا زودتر از جلوی چشم مهتاب بگریزم. سر خیابان منتظر تاکسی بودم که با ماشینش جلوی پام نگه داشت. آنقدر اصرار کرد که علی رغم میلم سوار شدم. پس از کمی حرف زدن که من از شدت هیجان درست نمی فهمیدم، سوالی که همیشه ازش می ترسیدم پرسید، در مورد ماسکم، وقتی حقیقت را بهش گفتم، آشکارا جا خورد. ولی بعد، از اینکه راستش را گفتم خوشحال شدم، چون ناگهان باعث صمیمیت شد و شما را تبدیل به تو کرد. بعد مهتاب معصومانه پرسید که ازدواج کرده ام یا نه؟ در دل از سوالش خنده ام گرفت. من و ازدواج؟ با کدوم خانواده، با کدوم پول، با کدوم زندگی... اما به جای این حرفها فقط گفتم «نه» از لفظ آقای ایزدی که مدام به کار می برد حرصم گرفت. ازش خواستم مرا حسین صدا کند. نمی دانم چرا این حرفم باعث ناراحتی اش شد. شاید کار بدی کردم ولی بعد او هم از من خواست مهتاب صدایش کنم. اشکهایش دوباره پهنای صورتش را پر کرده بود. دل سیر نگاهش کردم. چشمای رنگی اش که هیچوقت نمی فهمم چه رنگی است. مژه های بلند و تاب دار، ابروهای پیوسته و نازک، دماغ کوچک، دهان سرخ و غنچه... گونه های برجسته و موهای موج داری که توی صورتش آمده بود. دستهای ظریفش که فرمان را محکم گرفته بود، همه و همه به چشم من زیباترین می آمد. خدایا، اگر این عشق به سرانجامی نمی رسد، مرا برهان!
دوشنبه 1/4/71
به خودم قول داده ام که دیگر به مهتاب فکر نکنم. احساس می کنم سراپا گناهم. وقتی به نماز می ایستم از خجالت می میرم. برنامۀ امتحانات را داده اند و من کلی عقب هستم. باید فقط درس بخوانم. خدایا، خودت کاری کن که مهتاب را فراموش کنم... من کجا و او کجا، او به آن زندگی عادت دارد، یک روز هم در کنار من تاب نمی آورد.
شنبه 13/4/71
خدایا، نکند از من رنجیده باشد؟ البته اگر رنجیده هم باشد، حق دارد. آخر پسرۀ بیشعور این چه طرز حرف زدن است. طفلک برای رفع اشکال پیش من آمده بود. آن وقت گفتم دیگر پیشم نیا... خاک بر سر من کنند که هفته ها در اشتیاق شنیدن یک کلمه از دهان زیبایش می سوزم و آن وقت...
به هر حال خودم را جلوی ماشینش انداختم، اگر هم زیرم می کرد ناراحت نمی شدم. اما ایستاد و من از خدا خواسته سوار شدم. از دماغ و چشم هایش پیدا بود گریه کرده، دلم پر از درد شد. به خاطر من حقیر، چشمان زیبایش قرمز شده بود. خدا مرا بکشد تا دیگر ناراحتت نکنم. ضبط ماشینش را خاموش کردم، دلم نمی خواست صدایی مزاحم شنیدن صدای تنفسش شود. جلوی قصری ایستاد. وقتی پرسیدم اینجا کجاست؟ با سادگی و بدون ذره ای خودخواهی گفت خانه امان! وای خدای من، خانۀ من در مقابل این کاخ، مثل یک آلونک به نظر می رسد. من چه فکری کردم؟ ازش عذرخواهی کردم به خاطر آن حرفهای احمقانه، دلم می خواست داد بزنم که عاشقش شده ام و به خاطر خودش می خواهم دیگر نبینمش، اما نتوانستم. با التماس ازش خواستم مرا به گناه نیاندازد. طفلک تعجب کرد، خوب حق داشت او که کاری نکرده بود. مگر او از من خواسته بود که عاشقش شوم؟ جمله ای نصفه و نیمه در مورد چشمهای جادویی اش بر زبانم آمد، بعد به خودم نهیب زدم. این چه حرفهایی است که می زنی، دیوانه؟ با عجله خداحافظی و از آن ماشین فرار کردم. می دانستم اگر بیشتر بمانم، ممکن است خطایی ازم سر بزند. مثل یک بلور گرانقیمت دلم می خواست، در آغوشم نگهش دارم. وای خدایا، این حرفها چیست؟ توبه، توبه، توبه!
یکشنبه 14/4/71
روز امتحان معادلات بود و من بی قرار بین ردیف صندلی دانشجویان قدم می زدم. دیشب تا صبح در فکر مهتاب بودم. خدایا چرا اشکالهایش را بر طرف نکردم؟ نکند حالا به مشکل بربخورد؟ چقدر من آدم بی رحم و سنگدلی شده ام. مهتاب اما حواسش فقط به ورقۀ امتحانش بود. حتی نیم نگاهی به طرفم نینداخت و من در حسرت دیدن رنگ چشمانش ماندم. سرانجام امتحانش تمام شد و از جا برخواست، موقع رفتن سرش را به علامت خداحافظی، برایم تکان داد. دلم می خواست به پایش می افتادم تا مرا ببخشد. از ته دل از خدا خواستم امتحانش را خوب داده باشد!
دوشنبه 22/4/71
امتحاناتم تمام شده و کارم شده دعا کردن به درگاه خداوند، سر نماز از خدا می خواهم کاری کند تا مهتاب ترم تابستونی بردارد. سه ماه ندیدنش، از اسارت در دست دشمن هم سخت تر است. اما سرانجام چه می شود؟ من، امسال سال آخر هستم، وقتی درسم تمام شد به چه بهانه ای به دانشگاه بیایم، بعدش چی؟ وقتی درس مهتاب تمام شد... از کجا معلوم در این مدت ازدواج نکند، اصلا ً شاید همین حالا که من در رویایی خوش هستم، او هم رویای خوش کس دیگری را در سر داشته باشد؟ زبانم را محکم گاز می گیرم. خدا نکند!

smrbh
02-16-2010, 06:29 AM
دیگر نمی توانستم این راز را در دلم نگه دارم. احتیاج داشتم برای کسی حرف بزنم. دفتر را درون کیفم گذاشتم و بدون خوردن شام خوابیدم. برای اینکه به حسین تلفن نکنم، این بهترین راه بود. دلم نمی خواست با آن سرعت با او تماس بگیرم. می خواستم کمی فکر کنم، باید همه چیز را برای خودم حلاجی می کردم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، همه خواب بودند. دلم از گرسنگی مالش می رفت، در سکوت صبحانه درست کردم، تازه برای خودم چای ریخته بودم که مادرم وارد آشپزخانه شد. سلام کردم، با دیدنم متعجب شد.
خواب آلود گفت: چی شده تو صبح به این زودی بیدار شدی؟
در حالی که چایم را بهم می زدم گفتم:
- خوابم نمی آمد.
مادرم برای خودش چای ریخت: خوب دیشب خیلی زود خوابیدی. چرا شام نخوردی؟
با دهان پر جواب دادم: میل نداشتم.
بعد سهیل وارد شد. موهایش آشفته بود و پلک هایش پف داشت. مادرم با دیدنش، خندید و گفت: لابد دوباره تا نصفه شب با گلرخ حرف می زدی... هان؟
سهیل بدون اینکه جواب بدهد، پشت میز ولو شد. مادرم برای سهیل یک لیوان شیر ریخت و پرسید: حالا می خوای چه کار بکنی؟ بریم خواستگاری چی بگیم؟ می خوای نامزد کنی، عقد کنی... چه کار کنی؟
سهیل بستۀ برشتوک را تقریبا ً خالی کرد در لیوان شیرش و گفت:
- خودم هم هنوز نمی دونم. گلرخ اصرار داره تا تمام شدن درسش ازدواج نکنیم. از درسش هم چیزی نمانده... شاید یکسال عقد کرده باقی ماندیم و بعد ازدواج کردیم. اینطوری بهتره. منهم با خیال راحت دنبال کار می گردم.
با تعجب پرسیدم: دیگه نمی خوای با بابا کار کنی؟
سهیل سری تکان داد و گفت: چرا... ولی اگر کار بهتری پیدا بشه، رد نمی کنم. می خوام پول جمع کنم برای خونه... کلی پول پیش می خواد.
مادرم با مهربانی گفت: خیلی به خودت فشار نیار، من مطمئنم پدرت کمکت می کنه یک خونه بخری. تو بهتره هر چی جمع کردی بذاری بانک مسکن تا زودتر بهت وام بدن، به جای اجاره قسط وامت رو بده، اینطوری خیلی بهتره.
سهیل خوشحال رو به مادرم کرد: راست می گی؟ خود بابا گفت؟
- صراحتا ً نگفت ولی من اطمینان دارم کمکت می کنه.
با خنده پرسیدم: حالا کی می خوای بری خواستگاری؟
سهیل خوشحال و شاد جواب داد: هر چه زودتر بهتر.
مادرم فوری گفت: بذار خاله ات برگرده، بالاخره اونها هم باید باشن.
با صدای زنگ تلفن، بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. در چهارمین زنگ، گوشی را برداشتم. لیلا بود. با خوشحالی احوالش را پرسیدم.
- چطوری؟
لیلا با خنده گفت: خوبم. زنگ زدم ببینم فردا می آی ثبت نام، یا نه؟
جواب دادم: خوب معلومه که می آم. امروز چه کار می کنی؟
لیلا بی حوصله گفت: هیچی، برنامه ای ندارم. اتفاقا ً حوصله ام سر رفته، اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا، با هم حرف بزنیم.
نگاهی به ساعت کردم و گفتم: خیلی خوب، بذار به مامانم بگم. اگه اجازه نداد بهت زنگ می زنم.
لیلا قبل از اینکه تماس قطع شود، گفت: برای ناهار بیا، چارت درسی رو هم همرات بیار، مال من گم شده.
وقتی دم در خانه لیلا رسیدم، ساعت نزدیک یازده بود. زنگ زدم و بعد از اینکه در آیفون زمزمه کردم چه کسی هستم، در باز شد. در آسانسور، به این فکر می کردم که رازم را به لیلا بگویم یا نه؟ سرانجام تصمیم گرفتم ببینم چه پیش می آید. وقتی وارد خانه شدم، مادر لیلا مشغول حرف زدن با تلفن بود. صورت لیلا را بوسیدم و به مادرش سلام کردم. او هم با سر جوابم را داد. مادر لیلا، زن قد بلند و لاغر اندامی است که صورتش همیشه یک جور است، نه لبخند می زند و نه اخم می کند. یک نوع قیافۀ خونسرد. خانۀ لیلا اینها، یک خانۀ تقریبا ً بزرگ بود. با دو اتاق خواب، قبلا ً آنها هم در یک خانۀ ویلایی زندگی می کردند، بعد که لیدا و لادن، خواهرهای لیلا ازدواج کردند و از آن خانه رفتند، مادر لیلا پاها را توی یک کفش کرد که باید خانه را بفروشند و در آپارتمان زندگی کنند. می گفت بعد از بچه ها، خانه برایش زیادی بزرگ است و وهم برش می دارد. البته مادرم همیشه می گفت: اینها همه حرفه، خانم اقتداری برای جهیزیه دخترها، مجبور شد خانه را بفروشد، والا آدم خانۀ به آن بزرگی و دلبازی را می فروشد، می رود تو قفس؟
شاید هم مادرم راست می گفت. در هر حال آقای اقتداری پدر لیلا، همان سال که لادن دختر دومش شوهر کرد، خانه را فروخت و این آپارتمان را خرید. خانۀ لیلا اینها بر عکس خانۀ ما، خیلی مدرن دکور شده بود. از اجناس عتیقه و فرش های سنگین و وزین تبریز در آنجا خبری نبود، در عوض بیشتر اثاثیه اسپرت و مدرن بود و بجای فرش، جا به جا روی کف پوش پارکت خانه، گبه و گلیم انداخته بود. خانه شان یک فضای صمیمی داشت که آدم احساس راحتی می کرد. مبل های کوتاه و پهن، گبه های پرز بلند، تابلوهای نقاشی سبک کوبیسم با رنگهای تند و شاد، به شخص احساس گرمی و دوستی را القا می کرد. مادر لیلا از پدرش خیلی کوچکتر بود و همین اختلاف سنی زیادشان، باعث انزوای آقای اقتداری شده بود. پدر لیلا، اصولا ً مرد ساکت و گوشه گیری بود که سعی می کرد بیشتر سرش را در دفترش گرم کند وکمتر به خانه بیاید.
هر وقت هم که به خانه می آمد یا تلویزیون نگاه می کرد، یا کتاب می خواند. وارد اتاق لیلا شدم و در را پشت سرم بستم. با دقت به اطراف نگاه کردم، خیلی وقت بود که به خانه شان نیامده بودم. تقریبا ً همه چیز مثل سابق بود، بجز پوسترهای بزرگ از خواننده های خارجی که اثری از آثارشان دیده نمی شد. ضبط صوت کامل و بزرگی روی یک میز پایه کوتاه به چشم می خورد. گوشه ای میز کامپیوتر و کتابخانه قرار داشت. سمت دیگر اتاق، تخت و میز توالت قرار داشت. روی دیوار فقط یک تابلوی خط ساده به چشم می خورد. روی گلیم خوش نقش کف اتاق، نشستم و گفتم: پوسترها کو؟
لیلا با خنده گفت: اون مال بچگی هام بود... حالا دیگه تاریخ مصرفش تموم شده...
ابرویی بالا انداختم: وا؟ چه حرفهایی می شنوم.

smrbh
02-16-2010, 06:30 AM
همانطور كه مانتو و روسري ام را در مي آوردم گفتم : از آقاي شاهزاده چه خبر ؟
ليلا سري تكان داد قبل از اينكه حرفي بزند مادرش باسيني شربت وارد شد و گفت :
- از شازده نگوكه دلم خونه ... چه عجب مهتاب جون از وقتي دانشجو شدي اين ورا نمي آي!
با خنده گفتم : به خدا وقت نميشه .
مادرش بعد از پرسيدن حال مادر و پدرم از اتاق بيرون رفت و من و ليلا دوباره تنها شديم. به ليلا كه درفكر بود نگاه كردم : خوب بگو چه خبر ؟
سري تكان داد دستش در موهايشچنگ كرد : نميدونم چي بگم مهتاب مهرداد هي مي آد و مي ره. من بدم نمي آد... بالاخره كه بايد برم سر خونه و زندگي ام ! چه بهتر از اول راحت باشم. مهرداد به اندازه ده تاي باباي من پولداره! يك خونه تو تهران ، يك ويلا تو شمال ، يك آپارتمان تو فرانسه ....كارخونه ماشين ....چي بگم؟ خوب چي بهتر از اين. من اصلا حوصله آوارگي و فقر و بدبختي رو ندارم.
پرسيدم : مامان و بابات چي ميگن؟
ليلا اخمهايش را درهم كشيد : چه ميدونم ! هي مي گن فاصله سني ما زياده حالا يكي نيست به خودشون بگه مگه خودتون كم با هم فاصله سني دارين؟ تازه بهتر ، من حوصله پسر بچه ها رو ندارم كه هي گوششون به حرفهاي مامانشون باشه و دستشون تو جيب باباشون. مهرداد مرد قابل اطميناني است. مي شه بهش تكيه كرد . بچه نيست كه هي با هم جر و بحث داشته باشيم . تازه به خاطر اينكه من سنم خيلي ازش كمتره هميشه هوامو داره و نازمو مي كشه... بد مي گم مهتاب ؟ سري تكان دادم و گفتم : من تو كار خودم موندم انتظار داري به تو چي بگم؟
ليلا لحظه اي حرفي نزد بعد با كنجكاوي گفت : نكنه تو هم كار دست خودت دادي؟
عصبي پرسيدم : منظورت چيه ؟
ليلا شانه اي بالا انداخت : منظورم اينه كسي رو دوست داري كه پدر و مادرت موافق نيستن ؟
در سكوت سري به علامت تاييد تكان دادم. ليلا با هيجان پرسيد : كي هست ؟
غمگين گفتم : اگه بهت بگم باورت نميشه .... حدس بزن.
ليلا دستش را در هوا دراز كرد:پرهام ؟
ابروهايم را بالا انداختم در حالي كه جرعه اي از شربتم را مي خوردم گفتم :
- غلطه آي غلطه!
ليا انگار با خودش باشد گفت :اميد هم ازدواج كرده ... فاميله ؟
دوباره ابرو بالا انداختم . ليلا مرموزانه پرسيد : از دوستان سهيل ؟
با خنده گفتم : سهيل؟ از سهيل هيچ خيري بر نمي آد. نه اشتباهه گفتم كه حدس هم نمي توني بزني.
ليلا فوري گفت : نه نگو ! خودم مي گم.. از بچه هاي دانشگاه است؟
زير لب گفتم : نزديك شدي .
ليلا از هيجان نيم خيز شد : كي .... رضا ؟
- نه
- سعيد احمدي ؟
- نه
- زهر مارو نه ! جونم بلا اومد... نكنه .... نكنه شروين؟
با بيزاري صورتم را در هم كشيدم : خفه شو اسم نحسشو جلوم نيار .
ليلا در حاليكه از هيجان در حال غش بود گفت : د بگو نصفه جون شدم.
چند لحظه اي هردو ساكت بهم خيره شديم . بعد تمام جسارتم را جمع كردم و با صدايي كه بيشتر شبيه زمزمه بود گفتم : حسين.
ليلا با چشماني كه تنگشان كرده بود پرسيد ؟ حسين ؟ .... حسين ديگه كيه ؟ من مي شناسم ؟
سر به زير انداختم : آره مي شناسي . آقاي ايزدي .
چند دقيقه اي سكوت شد. ليلا شوكه شده بود. دهانش مثل ماهي كه از آب بيرون افتاده باشد باز و بسته مي شد. سرانجام به صدا در آمد : چه شوخي لوسي !
نگاهش كردم : شوخي نكردم هيچوقت مثل الان جدي نبوده ام.
ليلا به چشمانم خيره شد مي خواست ببيند راست مي گويم يا نه ؟ بعد كه مطمئن شد گفت :
تو اصلا كي با اين بابا حرف زدي كه عاشقش شدي ؟ تو كه با مي آمدي و با ما مي رفتي . چطور فهميدي كه ازش خوشت آمده ؟
سرم را تكان دادم و گفتم : حالا اين حرفها مهم نيست مهم اينه كه من دوستش دارم و نمي دونم آخر اين جريان چي مي شه. مي دونم اگه پدر و مادرم بفهمن سكته مي كنن.
ليلا روي صندلي گهواره اي جابه جا شد و گفت : حق دارن . من دارم سكته مي كنم چه برسه به اونها ... حالا از كجا مي دوني اون هم همين احساس رو نسبت به تو داره؟
آهسته آهسته جريان را برايش تعريف كردم. تمام داستان را بي كم و كاست بازگو كردم. ليلا با دهان باز و چشمهايي گشاد شده گوش مي داد وقتي حرفهايم تمام شد دستش را محكم روي پايش زد و گفت : تو واقعا ديوونه شدي مهتاب؟ .... تو كجا و اون كجا خودش هم فهميده كه به درد تو نمي خوره چقدر بچگانه فكر مي كني.
با ناراحتي گفتم : چرا بهدرد من نمي خوره؟ مگه من كي هستم؟ جز يك دختر عادي چيزي نيستم.
ليلا پوز خندي زد و گفت : اگه اينطوره برو زن تقي لحاف دوز شو. تو كه جز يك دختر عادي كسي نيستي .
قاطع گفتم : اگه عاشق تقي لحاف دوز هم شده بودم حتما زنش مي شدم.
ليلا لحظه اي حرف نزد بعد گفت : حالا نداري و بد بختي اش به كنار ، اون يك پا حزب الهي است.انگار با يك كميته چي ازدواج كني.. تو كه اهلحجاب و نماز واين حرفها نيستي. واسه خودت يك زري مي زني ها!
بي حوصله گفتم : اين حرفها چيه ! حسين يك بچه مسلمون واقعيه اين بده ؟ اين بده يك نفر نماز بخونه و روزه بگيره ؟ بده كه از خدا بترسه و گناه نكنه ؟ ... ما بدكاري مي كنيم كه ول مي گرديم و بي توجه و الكي خوش زندگي ميكنيم زندگي درست رو امثال حسين دارن. ليلا نذار يك عده مسلمون نماي عوضي تو رو از هرچي مسلمون واقعيه بترسونن. اين بلا داره سر همه ما مي آد.
ليلا با دست به سرش زد : تو واقعا ديوانه شدي... خودتو به يك دكتر خوب نشون بده. اين دكتري كه مي ري انگار چيزي بارش نيست. بايد قرصهاتو عوض كنه.
بي حوصله گفتم : لوس نشو حوصله شوخي ندارم . منو ببين با كي حرف مي زنم. اصلا اشتباه كردم برات حرف زدم. بايد تو دلم نگه مي داشتم بالاخره يك چيزي مي شه .
بعد از چند لحظه سكوت ليلا پرسيد : حالا واقعا مي خواي باهاش ازدواج كني ؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمي دونم خودم هم نمي دونم چه كار ميخوام بكنم همه اش بستگي به حسين داره. تو هم دهن لقي نكن حتي به شادي هم حرفي نزن به هيچكس. نمي خوام تا وقتي چيزي معلوم نيست با كسي جر وبحث كنم . خوب ؟
ليلا سري تكان داد و گفت : خوب. ولي تو رو خدا درست فكر كن. زندگي فقط شعار و حرف نيست . سر برج پول اجاره و آب و گاز و برق و تلفن و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه هم هست. زندگي تو صف مرغ و گوشت و روغن و پنير و برنج ايستادن هم هست. اتوبوس سوار شدن و جر و بحث با همسايه ديوار به ديوار و صاحخانه هم هست. اين زندگي كه تو مي خواي انتخابش كني اينه ! درست فكر كن مهتاب ته عادت به اين زندگي نداري . باور كن خسته مي شي آن وقت يا بايد طلاق بگيري يا به زور زندگي كني و از افسردگي و رنج و بدبختي بميري... تازه پدر و مادرت با اون وضع زندگي و طرز رفتار صد سال سياه هم تو روي دستشون مونده باشي هم حاضر نمي شن جنازه ات رو روي دوش حسين بذارن. بهت بگم راه خيلي سختي در پيش داري حالا خود داني !
زير لب گفتم: خودم همه اينها رو مي دونم از همين هم مي ترسم.
سر ناهار مادر ليلا در لفافه ازم خواست كه ليلا را نصيحت كنم تا از خر شيطان پياده شود. ليلا پوزخند زد و ساكت نگاهم كرد. خودم هم خجالت كشيدم آهسته گفتم :
- هرچي قسمت باشه همون ميشه .
مادر ليلا چشم غره اي به من رفت: ‹ وا ؟ اين حرفها يعني چي ؟ قسمت و قدر مال پيرزن هاي قديمي بود. مال آن وقتها كه مي خواستن دخترها رو به زور شوهر بدن ! يك قسمت هم مي ذاشتن روش تا دختره قانع بشه. تو كه ماشاءالله تحصيل كرده اي خانواده ات هم همينطور آدم تا نخواد كسي قسمتش نمي شه ! ›
جمله آخر ليلا تا خانه در گوشم زنگ مي زد‹ تا كسي را نخواهي قسمت نمي شه › پس يعني اگر كسي رو از ته قلب بخواي قسمتت مي شه ؟ زير لب از خدا خواستم كه اينطور شود و با هزار شك و ترديد در دل راهي خانه شدم.
قرار بود فردا بريا انتخاب واحد ترم تابستاني به دانشگاه برويم اما صحبت درباره حسين باعث شد كه هيچكدام به فكر واحدهاي فردا نباشيم. آن شب سر شام پدرم را جع به واحدهاي درسي من سوال كرد و از وضع دانشگاه پرسيد. هميشه دلش مي خواست من هم مثل سهيل دانشگاه سراسري قبول شوم ولي خوب من بازيگوش بودم و در ضمن هر سال به تعداد كنكوردهندگان اضافه مي شد و شانس قبولي من اصلا با مال سهيل قابل مقايسه نبود. در هر حال پدرم خودش را به اين راضي كرده بود كه دانشگاه آزاد آنقدر ها هم بد نيست و بالاخره بهتر از هيچي است. اين بود كه گاهي از وضع و حال من مي پرسيد. دلم مي خواست آنقدر جرات داشتم كه در جوابش بگويم ‹ من عاشق يك پسر مسلمون يك لا قبا شده ام به نظرتون چه كار بايد بكنم؟ › اما نه من چنان جراتي داشتم و نه پدرم چنين ظرفيتي داشت. آن شب هم با هول و هراس خوابيدم و هزار بار جلوي خودم را گرفتم كه به حسين زنگ نزنم. فردا بايد به دانشگاه مي رفتم و احتمالا حسين را هم مي ديدم.

smrbh
02-16-2010, 06:31 AM
به انبوه دختر و پسراني كه در حياط جلوي پنجره هاي بسته ازدحام كرده بودند خيره شدم. هميشه براي ثبت نام در يك ترم جديد عزا مي گرفتيم . البته ترمهاي قبل چون روز انتخاب واحد پسران و دختران جدا بود باز بهتر بود ولي ترم تابستاني همه با هم ايستاده بودند و داد مي زدند البته باز فقط وروديهاي خودمان بودند. اما باز محوطه گنجايش نداشت و همه همديگر را هل مي دادند تا برگه هاي انتخاب واحد را بگيرند. چند لحظه خيره به جمعيت نگاه كردم و لحظه اي بعد خودم هم ميان جمعيت جيغ ميزدم. دستهايي از اطرافم مرا هل مي دادند مقنعه ام تقريبا از سرم افتاده بود . مسئول ثبت نام كه دختري شل و وارفته بود خونسرد به دستهاي دراز شده نگاه مي كرد و گاهي اگر هوس مي كرد برگه اي را به دستي مي داد و از دستي برگه اي مي گرفت. پنجره مربوط به پسران ديگر بدتر از ما بود و همه در حال دادزدن و هل دادن هم بودند. پس از كلي ايستادن و داد و هوار زدن سرانجام برگه اي به دستم رسيد. فورابه گوشه اي رفتم تا ليلا و شادي هم بيايند. ديشب آخر وقت با هم تماس گرفتيم. ليلا مي خواست دنبال ما بيايد كه من قبول نكردمو گفتم هر كدام جدا به دانشگاه بياييم و هركي زودتر رسيد براي دو نفر ديگر هم برگه انتخاب واحد بگيرد.
ليلا و شادي هم پيشنهادم را قبول كردند . بنده هاي خدا نمي دانستند كه مقصود اصلي من چيست. من مي خواستم خودم ماشين همراه بياورم تا اگر حسين را ديدم سوارش كنم و براي اين منظور تنها به دانشگاه آمدم. چند دقيقه بعد سر و كله ليلا و شادي هم پيدا شد و هر سه جلوي ليست واحدهاي ارائه شده ايستاديم. پس از چند دقيقه مشورت سر انجام هفت واحد را در جاي خالي نوشتيم. وقتي برگه هاي پر شده را به مسئول مربوطه داديم نگاهي سرسري انداخت و گفت : اين كدها پر شده ...
شادي ناراحت گفت : پس چه كار كنيم؟
ليلا عصبي جابه جا شد : خوب اگه اين كدها پر شده چرا تو ليست نوشتيد ؟ خوب جلوش تذكر مي داديد پر شده ...
دوباره بيرون آمديم و فهت واحد ديگر برداشتيم . بعد از كلي انتظار باز نوبتمان شد اما مثل دفعه قبل جواب شنيديم اين كدها پر شده ...
از عصبانيت در حال انفجار بوديم . وقتي براي بار سوم برگه هارا پر كرديم برگه هايمان تقريبا مثل دفتر نقاشي كودكان خط خطي شده بود. خانم مسئول ثبت نام نگاهي انداخت و گفت : چي برداشتيد ؟
با حرص گفتم : هرچي شما صلاح بدونيد.
زن كه بعدا فهميدم فاميلش رضايي است پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- دانشجوي سال اول و اينقدر پر رو ؟
شادي با طعنه گفت : نه دانشجوي سال اول و آنقدر گوسفند. هر چي بهمون ميگيد گوش مي ديم نه اعتراضي نه حرفي كلي پول مي ديم اينهم از وضع دانشگاهمون روز ثبت نام آدم رو ياد قيامت ميندازه هر چي انتخاب مي كني پر شده انگار پيش بيني اين چند تا چيز پيش پا افتاده خيلي براي مسئولين دانشگاه سخته .
ليلا دنباله حرف را گرفت : در عوض انتظامات دانشگاه هميشه مرتب و منظم به كارش مي رسه . كافيه تار مويي از زير مقنعه پيدا باشه تا روزگارت رو سياه كنند حساب كتابشون حرف نداره.
خانم رضايي بي اعتنا گفت : اينها به من ربطي نداره .
كارمان تمام شد فقط مانده بود پرداخت پول و اهداي فيش پرداخت شهريه به دانشگاه . ساعت نزديك دو بعد از ظهر بود كه كارمان تمام شد . وقتي بچه ها آماده رفتن مي شدند خداحافظي كردم و بعد از چند لحظه كه مطمئن شدم هر دو رفتند به طرف ساختمان رويرويي راه افتادم.
وقتي به دفتر فرهنگي رسيدم حسين در حال قفل كردن در بود. با ديدن من لبخند زيبايي زد و سلام كرد جواب سلامش را دادم . همانطور كه كليد را در جيب شلوارش مي گذاشت گفت :
- ثبت نام تموم شد ؟
با سر جواب مثبت دادم و گفتم : من در ماشين منتظرم.
و قبل از اينكه فرصت كند حرفي بزند به راه افتادم . چند دقيقه اي درون ماشين نشستم تا آمد . به محض سوار شدنش حركت كردم. عينك آفتابي ام را زده و كولر ماشين را هم روشن كرده بودم. هواي داخل خنك و تازه بود. حسين به محض نشستن اسپري كوچكي در آورد و داخل دهانش فشار گذاشت و چندبار فشار داد. بعد نفس كوتاهي كشيد و اسپري را درون كيفش پرت كرد. پرسيدم : حالت خوب نيست ؟
تك سرفه اي كرد : نه انگار نفسم تنگ شده خوب نمي تونم نفس بكشم.
با نگراني نگاهش كردم . با لبخند جوابم را داد آهسته گفت : نترس هيچي نيست.
جلوي يك پارك كوچك ايستادم . حسين آهسته نگاهي به محوطه سبز و كوچك انداخت : مي خواهي به پارك برويم؟
- نمي خواهي ؟
با خنده گفت : هر چي تو بخواي منهم مي خوام.
پياده شديم و روي اولين نيمكتي كه درسايه بود نشستيم. از گرسنگي در حال غش بودم اما دلم نمي خواست حسين را مجبور كنم پول غذايم را بدهد.در كيفم را باز كردم و دفتر حسين را بيرون آوردم و به طرفش گرفتم . دفتر راگرفت و كنارش گذاشت. چند لحظه اي در سكوت نشستيم . سر انجام حسين به حرف آمد :
- نمي دونم عاقبت من چي مي شه ....
آهسته جواب دادم: من هم نمي دونم ولي مطمئن باش همه چيز درست مي شه.
حسين با هيجان گفت : مهتاب تو نظرت راجع به من چيه ؟
كمي مكث كردم بعد گفتم : همون نظري كه تو نسبت به من داري من هم نسبت به تو دارم... ولي هنوز هيچي از زندگي ات نمي دونم تو هم همينطور ما بايد بيشتر با هم آشنا بشيم بعد ببينيم چه كار كنيم بهتره .
حسين نگاهي به من انداخت : من هيچوقت فكر نمي كردم تو هم منو دوست داشته باشي ...
با بد جنسي گفتم : مگه من همچين حرفي زدم ؟
صورتش رنگ باخت : شوخي كردي ؟
با خنده گفتم : مگه من با تو شوخي دارم ؟ هر چي گفتم حقيقت بود.
حسين نفس عميقي كشيد و گفت : مهتاب من اصلا دوست ندارم اينطوري با هم حرف بزنيم و بيرون بريم... دلم مي خواد من و تو اگر بشه يك رابطه رسمي و شرعي داشته باشيم. اگر هم نمي شه كل اين جريان رو فراموش كنيم.
دستم را در دست ديگرم قفل كردم چشمانم نقطه اي نا معلوم را مي كاويد احساس مي كردم سراسر بدنم خيس عرق شده است آهسته گفتم :
- حسين من تورو دوست دارم ولي پدر و مادرم به اين سادگي ها حاضر نمي شن .. خوب خانواده ما طرز تفكر و نوع زندگي اش يك كمي با تو فرق داره ... ميدوني ....
حسين با بغض گفت ك مي دونم ولي مهتاب من اصلا دلم نمي خواد تو رو وادار به كاري بكنم يا خداي ناكرده باعث بشم مقابل خانواده ات وايسي. اين فقط يك احساسه با اينكه خيلي دوستت دارم اما مي تونم فكر تو رو از سرم بيرون كنم من عادت كردم ....
ناراحت گفتم : ا؟ پس معلومه خيلي دوستم داري ؟
حسين نگاهم كرد . چشمان معصومش پر از اشك بود: آره به خاطر همين دلم نمي خواد توي دردسر بيفتي!
لجوجانه گفتم : مي خوام تو دردسر بيفتم.
حسين روي نيمكت جا به جا شد : مطمئني ؟
- آره
حسين مظلومانه گفت : مهتاب تو شانس هاي خيلي بهتري خواهي داشت ... مي دوني كه من هيچي ندارم . نه پدر نه مادر نه پول و ثروت و نه حتي يك تن سالم ! هيچي ندارم كه بخوام پشتوانه ات كنم.
- چرا تو يك قلب پاكداري با همين مي توني يك زندگي خوب بسازي ....
وقتي حرفي نزد گفتم : مي شه يك بار برام تعريف كني پدر و مادرت كجان تو چرا تنهايي و چرا مريض ؟
حسين سري تكان داد و گفت : يك روز برات مي گم.
ساعتم را نگاه كردم . نزديك چهار بود با سرعت بلند شدم : واي خيلي ديرم شده مامانم نمي دونه من كجام اگر به ليلا زنگ بزنه و ببينه اون خونه است خيلي بد مي شه . حسين همانطور كه نشسته بود نگاهم كرد . يك پيراهن آبي كمرنگ و شلوار پارچه اي طوسي رنگ بهتن داشت. از سادگي اش لذت مي بردم . با خنده گفتم : پس چرا به من زل زدي پاشو .
حسين سري تكان داد : نه من نمي آم . مي خوام همين جا باشم خودم ميرم.
همانطور كه به طرف ماشين مي رفتم گفتم : پس خدا حافظ.
هنوز در ماشين را باز نكرده بودم كه صدايم زد : مهتاب...
برگشتم . دستش را بال آورد : اينو همراهت ببر .
جلو رفتم . يك قرآن كوچك و كهنه در دستش بود با تعجب نگاهش كردم.
- براي چي ؟
حسين پا به پا شد : اين قر آن برام خيلي عزيزه ... مي خوام همراه توباشه. اينجوري خيالم راحت مي شه.
قرآن را گرفتم : حسين با خجالت گفت : شب بهم زنگ مي زني ؟
تعجب كردم : چرا ؟
دوباره روي نيمكت نشست : خوب نگرانت هستم.
سرم را تكان دادم و دوباره به طرف ماشين رفتم . در طول راه به قرآن كوچك كه روي داشبورد گذاشته بودم . خيره ماندم. نمي دانم چرا دلم ارام گرفته و خيالم راحت شده بود. حدسم درست بود و مادرم از نگراني در حال انفجاربود.تا در را باز كردم ديدمش كه رو.ي صندلي زير سايبان كنار استخر نشسته است. ابروهاي نازكش با ديدنم درهم رفت با صدايي خفه گفت : كجا بودي ؟
قرآن را در دستم فشار دادم . وسوسه عجيبي در دلم چنگ مي زد تا حقيقت را بگويم وولي در اخرين لحظه سركوبش كردم و گفتم : لاستيك ماشين پنجر شد پدرم درآمد. تو گرما مجبور شدم تنهايي پنچري بگيرم.
بعد با عجله به طرف در خانه راه افتادم. چون دستهايم تميز و پاك بود و نمي خواستم مادرم فرصت نگاه كردن به دستهايم را پيدا كند. فوري پريدم تو دستشويي و شبر آب را تا آخر باز كردم صداي مادرم از پشت در بلند شد : زاپاس كه سالم است...
اينكه مي گويند دروغ دروغ مي آورد راست مي گويند. فوري گفتم : خوب معلومه بردم پنچري اش را گرفتند. گفتم شانس ندارم كه اگه دوباره پنچر كنم بيچاره مي شم. حالا بده زحمت شما رو كم كردم؟... از گرسنگي و گرما مردم.
بعد سر ميز نشستم .مادرم بشقاب غذا را كه به دستم مي داد هنوز مشكوكانه نگاهم مي كرد. اما ديگر حرفي نزد. وقتي غذايم تمام شد مادرم گفت :
- ثبت نام كردي ؟
- بله
- از كي كلاسهات شروع مي شن؟
كمي فكر كردم : فكر ميكنم از چهارشنبه
مادرم دو ليوان چايي ريخت و يكي را جلوي من گذاشت: جمعه قرار گذاشتيم بريم خونه اقاي نوايي.
بي حوصله گفتم ك من نمي آم.
مادرم اخم كرد : وا ؟ يعني چي ؟ همه ميان تو هم بايد باشي .
پرسيدم : كي مي آد؟
- طناز و شوهرش عمو فرخو عمو محمد داييي علي همه مي آن.
جرعه اي چاي خوردم: مگه مي خواي بريم لشكر كشي ؟
مادرم بي حوصله نگاهم كرد : رسمه اين ديگه بله برون است بايد بزرگترها باشن!
با خنده گفتم : آخه عمو محمد كجاش بزرگتره ؟دلت مي خواد مينا بياد يك قالي به پا كنه ؟
مادرم آهي كشيد و گفت : خودم هم نگران اين موضوعم . مي ترسم حرف بي جايي بزنه چه مي دونم ! يك چرت و پرتي بگه ....
- خوب چرا گفتي بياد؟
مادرم غمگين گفت: بابات گفت. مي گه اگه فرخ بياد به محمد بر ميخوره دعوتش نكنيم . درد ما هم گفتن نداره همه از غريبه ها مي نالن ما از فاميل.
براي اينكه از ان حال و هوا بيرون بيايد پرسيدم : خاله طناز برگشته ؟
مادرم چاي را سركشيد : ديشب آمدن!

smrbh
02-16-2010, 06:31 AM
خوب نتيجه چي شد ؟
مادرم با حسرت اه كشيد :اونها كه كارشون درست شده بود اينها فرماليته است. كلي پول وكيل دادن وقت سفارت هم براي مصاحبه و دادن اقامت بود كهخوب انگار درست شده و تا شش ماه وقت دارن جمع و جور كنن و برن .
ليوان ها در ظرفشويي گذاشتم و گفتم : منكه اصلا دلم نمي خواد از ايران تكون بخورم.
مادرم با غيظ گفت : بس كه بي عقلي ... حالاكه خاله ات داره مي ره بهترين موقعيت براي شماهاست. بايد روي پيشنهاد پسر نازي فكر كني...
باتعجب نگاهش كردم وگفتم: نازي ؟ ... نازي كيه ؟پسرش كيه ؟
مادرم با آب و تاب شروع كرد: نازي ديگه همون دوستم كه با هم دوره داريم تو ديديش قد بلنده صورت شيكي داره ... دماغش رو عمل كرده...
يادم افتاد گفتم: آره يادم آمد.
- خوب همون يك پسر داره مثل شاخ شمشاد انقدرمقبوله كه نگو اسمش كوروشه داره درس بيزينس مي خونه! تو آمريكا خونه و زندگي داره . يك بار حرف تو رو پيش كشيد من بهش رو ندادم ولي حالا كه طناز داره مي ره شايد ...
با خشم نگاهش كردم : مامان خانم! تورو خدا براي من از اين لقمه ها نگيرين كه اصلا خوشم نمي آد.من اينجادارم درس مي خونم تازه از شماها هم نمي تونم جدا بشم...
مادرم فوري وسط حرفم پريد : خوب همينه كه مي گم بي عقلي ! ديوانه اگه تو بري اونجا زن يك شروند آمريكايي بشي خودت هم شهروند اونجا محسوب مي كنن بعد از دو سه سال مي توني فاميل ددرجه اولت رو بياري پيش خودت سهيل ومنو بابات هم مي آييم.
همانطور كه از آشپزخانه بيرون مي رفتم گفتم : خوب شما فاميل درجه يك خاله هم هستي به اون بگو برات جور كنه بنده اهل اين كارا نيستم.
بعد از ظهر فرصتي كه مي خواستم به دست آوردم . سهيل بيرون بود و وقتي پدرم به خانه آمد با مادرم به خانه عمو فرخ رفتند. انگار مي خواستند كاري كنند تا شايد مينا براي جمعه نيايد. حالا هر بهانهاي پيدا مي شد خوشحالشان مي كرد و براي اينكه راحت تر تصميم بگيسرند پيش عمو فرخ رفتند منهم به اين بهانه كه جلسه رسمي است و به حضور من نيازي نيست از رفتن امتناع كردم. تصميم داشتم به حسين تلفن كنم. قلبم بدجوري مي زد . انگار همه دنيا منتظر بودند تا من تلفن را بردارم. سرانجام گوشي را برداشتم و شماره ها را گرفتم. بعد از اولين بوق گوشي را برداشت صدايش منتظر بود : الو ؟
آهسته گفتم : سلام .
حسين زود شناخت : مهتاب خودتي ؟
- آره مگه كسي ديگه اي هم بهت زنگ مي زنه؟
صداي خنده اش در گوشي پيچيد : نه مطمئن باش . تو هم اولين بارته كه زنگ مي زني چرا آنقدر طولش دادي ؟چي شد؟
- هيچي مامانم حسابي شاكي بود . منهم يك سري دروغ گفتم تا قانع شد.
لحظه اي سكوت شد. بعد حسين گفت : خدا منو ببخشه . تموم اين چيزها تقصير منه .
با خنده گفتم : نترس خدا با تو كاري نداره چون من قبل از اينكه با تو آشنا بشم هم بغل بغل دروغ مي گفتم. خدا ميدونه كه من خودم دروغگو هستم.
حسين اصلا نخنديد. در عوض گفت : مهتاب تو نماز نمي خوني ؟
ساكت ماندم . حسين دوباره گفت : چرا؟
دوباره سكوت و باز هم اين حسين بود كه حرف مي زد: مهتاب من دلم نمي خواد موعظه كنم تو خودت دختر بزرگي هستي ولي نماز واقعا باعث نشاط روح آدم مي شه .
با صدايي كه به زحمت در مي آمد گفتم : مي دونم فقط تنبلي ام مي آد... چند وقت هم خوندم ...
حسين با ملايمت گفت : خوب ادامه بده ! چطور تو از هركس كه يك كار كوچك برات مي كنه تشكر مي كني اما از خدا ي خودت كهتمام اين نعمات را آفريده تشكر نمي كني ؟ مخصوصا تو كه اينهمه امكانات داري واقعا جاي تشكر نداره ؟
- خيلي خوب سعي ميكنم
حسين گفت : نه اگر بخواي ميتوني چيزي نيست كه مجموع شايد ده دقيقه از وقتت رو نگيره عوضش باعث ميشه اگه چيزي از خدا بخواي خجالت نكشي ! از همين امشب ....
با تنبلي گفتم : نه از فردا !
حسين با لحن جدي گفت : اگر تصميمت جدي باشه و بااعتقاد و ايمان بخواي بايد ازهمين لحظه شروع كني.
چند لحظه هردو ساكت بوديم .بعد من با خنده گفتم : حسين امشب خوب خوابت مي بره ها !
- چطور
نفس عميقي كشيدم : خوب امروز يك امر به معروف كردي ...
لحظه اي چيزي نگفت : بعد گفت : اگر در تو اثر كنه من راحت مي خوابم و گرنه ...
فوري گفتم : قول مي دم بخونم تو راحت بخواب.
روي تخت جابه جا شدم .حسين گفت : خيلي خوب تو هم برو به كارت برس.
ناراحت گفتم : دوباره عذرم رو ميخواي؟
حسين آهي كشيد : مهتاب من از حرف زدن با تو خسته نمي شم من از خدامه ! ولي نمي خوام باعث دردسر براي تو بشم. انشاءالله كارمون درست مي شه و ديگه هميشه پيش هم مي مونيم تا دلت بخواد حرف مي زنيم .
با تزرديد گفتم : آخه چطوري ؟
حسين مصمم گفت : من بعد از رفتن تو خيلي فكر كردم . اين ارتباط اصلا درست نيست. من تصميم خودم را گرفتم . امسال سال آخر تحصيلم است كار هم فعلا دارم با اينكه نيمه وقته ولي بهتر از هيچي است بعد هم يك كار خوب پيدا مي كنم. خونه پدر ام هم هست با اينكه كلنگي و كوچك است ولي از اجاره نشيني بهتره مي خوام بيام با پدرت صحبت كنم.
فوري گفتم : نه ....
حسين دلگير پرسيد : چرا ؟
- الان وقتش نيست.برادرم هم در شرف ازدواج است اين دو جريان با هم قاطي مي شه بذار يك كم بگذره ... در ضمن من تا همه چيز رو در مورد تو ندونم بهت جواب قطعي نمي دم.
- حسين با خنده گفت : نترس من دزد و قاتل نيستم يك آدمم مثل بقيه ولي چشم يك روز سر فرصت برات همه چيز رو تعريف مي كنم.
صداي بسته شدن در ورودي دستپاچه ام كرد : حسين فعلا خداحافظ. يكي آمد.
- خداحافظ . قو لت يادت نره .
باعجله گفتم : خوب ! خداحافظ .
همزمان با گذاشتن گوشي صداي سهيل بلند شد: مامان !... مهتاب!... كسي نيست؟
نمي دانم چرا دلم پر از شادي و اميد بود. بلند شدم در اتاق را باز كردم به همه چيز خوشبين بودم . به دلم افتاده بود كه همه چيز به خير و خوشي تمام مي شود.

smrbh
02-16-2010, 06:33 AM
از گرما داشتم خفه می شدم. به اطراف نگاه کردم. سالن به آن بزرگی از شدت شلوغی در حال انفجار بود. همه با هم در حال حرف زدن بودند. مینا هم گوشه ای نشسته بود و قیافه اش طبق معمول درهم بود، مادر و پدرم موفق نشده بودند کاری کنند تا او نیاید. خاله طناز تنها آمده بود، شوهرش خانه مانده بود تا بچه ها را نگه دارد. دایی علی و عمو فرخ کنار هم نشسته بودند، عمو محمد اما کنار مینا نشسته بود، انگار می خواست اگر مینا حرفی زد، جلویش را بگیرد. به سهیل که نگران نگاه می کرد، خیره شدم. گلرخ هم تقریبا ً مثل سهیل نگران بود. پدر بزرگ، عمو و عمۀ او هم آمده بودند، اما از فامیل مادرش خبری نبود، بعدا ً سهیل به ما گفت که با هم قهرند، یعنی دایی های گلرخ با پدرش مشکل داشته اند و برای همین نیامده بودند. اما تمام دختر عموها و پسر عموها و بچه های عمه اش به اضافۀ دامادها و عروسهایشان آنجا بودند. سرانجام پس از یکساعت حرف زدن و شلوغ کردن، پدر بزرگ گلرخ با صدای بلندی گفت:
- دخترها، بچه هاتون رو بردارید ببرید،می خوایم حرف بزنیم، سرمون رفت.
در لحظه ای، همۀ دختر عموها و عمه ها و عروس ها، بچه هایشا ن را از سالن خارج کردند. مادر گلرخ تند تند بشقاب های کثیف را برداشت و فضا کمی آرام گرفت. همه ساکت شدند. پدر بزرگ گلرخ شروع به صحبت کرد. صحبت سر مهریه و شیربها زود به نتیجه رسید. مهریه دویست سکه و شیربها یک قطعه زمین به نام گلرخ، تعیین شد. بعد صحبتها کشیده شد به تعیین روز عقد و عروسی و تنظیم تاریخ مراسم، مادر گلرخ با نامزدی موافق بود و مادر من با عقد. سرانجام گلرخ خودش به زبان آمد، با صدایی لرزان گفت:
- چون من هنوز یک ترم از درسم مانده، فعلا ً عقد محضری کنیم با یک مراسم نامزدی مختصر و بعد که من درسم تمام شد و وضع خانه و کار سهیل هم مشخص شد، در یک روز عقد وعروسی را برگزار کنیم.
همه موافقت کردند و دست زدند. بعد نوبت رسید به تعیین تاریخ عقد محضری و مراسم نامزدی، سرانجام بعد از کلی گفتگو، قرار شد بیست و چهارم شهریور، روز تولد حضرت محمد(ص)، مراسم را بگیرند. مجلس به خوبی و خوشی تمام شد و مهمانان شروع به خداحافظی با هم کردند. سرم به شدت درد گرفته بود، در راه بازگشت بی حوصله به مادرم گفتم:
- حالا من اگر نمی آمدم، چی می شد؟ از اول تا آخر مراسم مثل مجسمه نشستم، خوب خونه می موندم لااقل تلویزیون نگاه می کردم.
مادرم بی توجه به من، رو به پدرم گفت: چه عجب مینا جلوی زبونش رو گرفت. تا مراسم تموم بشه صد بار مردم و زنده شدم مبادا حرف نامربوطی بزنه.
پدرم با خنده گفت: فکر کنم محمد تهدیدش کرده بود.
آن شب زود خوابیدم، خسته بودم و سرم درد می کرد. فردا قرار بود به دانشگاه بروم و می خواستم زود از خواب بیدار شوم. برای گذراندن هفت واحد تقریبا ً هر روز کلاس داشتم، چون مدت ترم کوتاه بود و برای اینکه سر فصل های تعیین شده را درس بدهند، باید دوبرابر کلاس های دیگه وقت می گذاشتیم. صبح زود، لیلا دنبالم آمد و با هم به دانشگاه رفتیم. شادی نیامده بود. انگار از چهارشنبه به شمال رفته بودند و تازه دیروز رسیده و هنوز خستگی راه را از تن به در نکرده بود. سر کلاس، از گرما کلافه بودیم، درس تقریبا ً مهمی بود. ساختمان های گسسته، یکی از دروس زیر بنایی و مهم رشته ما بود. استادش هم مرد خشک و جدی بود که سر کلاسش کسی جرات نفس کشیدن نداشت. تند تند درس می داد و اگه نمی فهمیدی مشکل خودت بود. این کلاس در ترم های عادی، حل تمرین داشت که توسط حسین، اداره می شد، اما تابستان خبری از کلاس های حل تمرین نبود و این موضوع باعث حسرت من می شد. بلافاصله بعد از این کلاس، کلاس خسته کننده و مهم دیگری داشتیم که باز هم جزو دروس اصلی و مهم ما بود. برنامه سازی پیشرفته، ولی خدا را شکر استادش مرد ملایم و شوخی بود که کلاسش را با خنده و شوخی اداره می کرد زیاد ناراحت کننده نبود. یک واحد باقیمانده را آزمایشگاه فیزیک داشتیم که در محل دیگری برگزار می شد. یکی از بزرگترین ایرادهای دانشگاه آزاد همین خانه به دوشی و آوارگی اش بود. هر کلاس در یک ساختمان و هر آزمایشگاه و کارگاه در محل و مکان جداگانه ای قرار داشت و همین باعث کلی دردسر و رفت و آمد بچه ها می شد. البته خدا را شکر، آزمایشگاه فقط یک کلاس دو ساعته در هفته بود که با هر بدبختی، تحملش می کردیم. بعد از تمام شدن کلاسها، حسابی خسته و گرسنه بودیم، لیلا در حالیکه وسایلش را جمع می کرد، گفت:
- امروز مامانم نیست و احتمالا ً از غذا خبری نیست.
کیفم را برداشتم: بیا بریم خونۀ ما.
سری تکان داد و گفت: دلم می خواد، اما مامانم نگران می شه...
- خوب بهش زنگ بزن، بگو پیش منی، هان؟
سری تکان داد و راه افتادیم. هنوز به در نرسیده بودیم که چشمم به حسین افتاد. آه از نهادم بلند شد. دیشب از خستگی نماز نخوانده، خوابیده بودم. حسین روی یک صندلی، چشم به در ساختمان دوخته بود. با دیدن من، چشمانش پر از خنده شد. آهسته سر خم کرد. قلبم تند تند می زد، نمی دانستم باید چه کار کنم، در دلم آرزو می کردم کاش ماشین خودم همراهم بود. برایش سر تکان دادم و با لیلا از دانشگاه خارج شدیم. وقتی سوار ماشین شدم لیلا با خنده گفت:
- انگار قضیه خیلی جدی شده... تا دیدت گل از گلش شکفت.
حرفی نزدم، لیلا دوباره گفت: حالا می خواین چه کار کنید؟
سری تکان دادم: خودم هم نمی دونم. مامان و بابای منو که می شناسی، فکر نمی کنم به این راحتی ها رضایت بدن.
لیلا آن روز بعد از ناهار و کمی استراحت، رفت. با خروج او، مامان و سهیل هم بیرون رفتند تا برای گلرخ پارچه بگیرند. فوری تلفن را برداشتم و شماره حسین را از حفظ گرفتم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت: بفرمایید.
آهسته گفتم: سلام.
صدایش پر از شادی شد: سلام، چطوری؟
- مرسی، تو چطوری؟
- حالا خیلی خوبم. کلاسهات چطور بود؟
- مزخرف! استاد ریاضی گسسته خیلی خشک و عصا قورت داده است! حوصله ام سر رفت.
حسین فوری گفت: مهتاب غیبتش رو نکن، بیچاره مرد خیلی زحمت کشی است. سواد زیادی هم داره...
- خیلی خوب، بچه مسلمون غیبت نمی کنم. امروز نتونستم باهات حرف بزنم، لیلا همرام بود.
حسین خندید: عیبی نداره، دیدنت کفایت می کنه.
بعد پرسید: بله برون برادرت به کجا رسید؟
در جواب گفتم: به خیر و خوشی تموم شد. برای آخرهای شهریور عقد می کنن.
- دست راست برادرت زیر سر من!
عصبانی پرسیدم: خبری هست و من نمی دونم؟
صدای قهقهۀ حسین گوشی را پر کرد: حسود خانم، به جز شما در زندگی حقیر خبری نیست.
با افتخار گفتم: نمازم رو خوندم.
حسین با لحنی تشویق آمیز گفت: باریک الله، می دونم که تو دختر با اراده ای هستی... حالا راستشو بگو بعد از نماز احساس خوبی نداشتی؟
کمی فکر کردم: چرا، خیلی راحت شدم. انگار یک تکیه گاه قوی پیدا کرده ام.
لحن حسین پر از احترام شد: حتما ً همینطوره، خدا همیشه تکیه گاه ما آدمهای ضعیف و ناچیزه، منتها ما نمی فهمیم.
بعد از چند دقیقه، گفتم: حسین، خیلی دلم می خواد یک جوری با پدر و مادرم آشنا بشی، اینطوری راحت تر می شه باهاشون حرف زد.
حسین فکری کرد و گفت: من حاضرم هر کاری بگی، بکنم... اینطوری خیلی معذبم، هر بار با تو حرف می زنم یا می بینمت و نگات می کنم، بعدش پر از احساس گناه می شم... تو به هر حال نامحرمی...
با غیظ گفتم: بس کن، ما که کاری نمی کنیم.
حسین مظلومانه گفت: قصد توهین نداشتم. فقط... فقط من نوع زندگی ام یک جوریه که... چطور بگم؟
بعد آه کشید: هیچوقت آنقدر جای خالی پدر و مادرم رو حس نکرده بودم!...اگر بزرگتری بالا سر داشتم، پا پیش می گذاشتم و تکلیفم معلوم می شد.
آهسته پرسیدم: حالا یعنی هیچکس رو نداری؟
حسین با بغض گفت: چرا، فقط یک عمه دارم که شوهرش چشم دیدن منو نداره...
با تردید گفتم: خاله ای... دایی... عمویی... چه می دونم پدر بزرگ و مادر بزرگی... کسی...
حسین دوباره آه کشید: هیچکس، داستانش مفصله. یک روز برات می گم.
با اشتیاق گفتم: کی برام می گی؟... هان؟
حسین با خنده گفت: خیلی عجله نکن، از اون داستان های قشنگ و رویایی نیست، یک داستان تلخ و پر از غمه، هر چی دیرتر بفهمی، دیرتر حالت گرفته می شه.
پرسیدم: راستی کارت چی شد؟
- کدوم کار؟
- همون که آقای موسوی بهت پیشنهاد داده بود... استخدام در دانشگاه.
حسین نفس عمیقی کشید: آهان!... خوب شرایط من حالا فرق کرده، اگه یک وقت دیگه غیر از حالا گفته بود، معطل نمی کردم. اما حالا... خوب این شغل حقوق بالایی نداره. من تصمیم دارم تو یک شرکت خصوصی کار کنم، چند تا پیشنهاد هم داشتم، باید روش فکر کنم.
پرسیدم: چه کاری؟
فوری گفت: برنامه نویسی، تنها کاری که درش مهارت دارم.
گوشی را روی گوشم جا به جا کردم: فردا می آی دانشگاه؟
حسین خندید: آره، تا آخر ترم تابستانی هر روز می آم. منهم واحد برداشتم.
- پس می بینمت؟
- اگه شانس بیارم، آره.
دودل پرسیدم: اگه فردا ماشین بیارم، می آی بریم جایی برام تعریف کنی؟
حسین معذب شد. چند لحظه ای جز صدای نفس هایش، صدایی به گوش نمی رسید. سرانجام گفت: خیلی خوب.
بعد از کمی صحبت، خداحافظی کردم. گوشی عرق کرده بود و به قول سهیل، تلفن نیم سوز شده بود، گوشی را گذاشتم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. پرده را کنار زدم و به حیاط بزرگ چشم دوختم. «خدایا چی می شد اگر حسین موقعیت پرهام را داشت؟» بعد از فکری که کرده بودم، پشیمان شدم. حسین اگر جای پرهام بود، دیگر حسین نبود بلکه پرهام بود. با صدای سهیل از جا پریدم:
- سلام، خانم مهندس!
برگشتم. صورت خوشحالش از لای در پیدا بود: چرا تو تاریکی موندی؟ می خوای پول برق کم بشه؟
بی حوصله گفتم: لوس نشو. هنوز خیلی تاریک نشده. خرید کردید؟
سهیل در را باز کرد و گفت: آره، بیا ببین سلیقه ام چطوره؟
با خنده گفتم: سلیقۀ تو یا مامان؟
صدای مادرم بلند شد: خدا پدر تو بیامرزه، اگر به سهیل بود چند متر پارچۀ پرده ای می خرید.
بعد مادرم چراغ اتاقم را روشن کرد و با سهیل روی تخت نشستند. یک ساک کاغذی پر از بسته های کادویی روی تخت گذاشتند. سهیل بسته ای با کاغذ کادوی براق به طرفم دراز کرد: بیا، اینو هم برای تو گرفتم.
ابرویی بالا انداختم: چی شده دست تو جیب کردی؟
مادرم خندید: ناخن خشک ها فقط وقتی خیلی خوشحالن، ولخرجی می کنن. بگیر تا پشیمون نشده!
بسته را گرفتم و باز کردم. پارچۀ لطیفی به رنگ آبی آسمانی در دستانم رها شد. رنگش ملایم و زیبا بود، آهسته گفتم: خیلی ممنون، خیلی خیلی قشنگه.
سهیل زیر لب گفت: قابل نداره.
فوری بُل گرفتم: وِی ی ی ی! آقا سهیل چه مودب شده.
با خنده و شوخی، همه بسته ها را باز کردیم و نگاه کردیم. یک پارچۀ سنگین و زیبا، از ابریشم برای خانم نوایی و یک قواره کت و شلواری برای آقای نوایی خریده بود. در بستۀ زیبایی یک قواره پیراهن از پارچۀ گیپور شیری و آستری به رنگ لیمویی برای گلرخ، پیچیده شده بود. یک پارچۀ زیبا از کرپ ماشی رنگ هم برای مامان خریده بود.
با خنده گفتم: تمام پس اندازت رو خرج اینا کردی، نه؟
سهیل خندید، ادامه دادم: خدا کنه تو خرید طلا هم انقدر دست و دلباز باشی.
سهیل فوری گفت: برو ببینم! پررو!... چه زود سوء استفاده می کنی.
با تظاهر به ناراحتی گفتم: گدا! همچین می گه سوء استفاده، انگار پول طلاها رو از جیبش برداشتم!
مادرم با خنده گفت: حالا دعوا نکنید. تا طلا خریدن کلی مونده. شاید سهیل تا آن وقت آنقدر پولدار بشه که برای همه بخره.
به صورت نگران برادرم نگاه کردم و از ته دل گفتم:
- الهی که خوشبخت بشی.

smrbh
02-16-2010, 06:34 AM
می توانستم تعجب مادرم را حتی بدون دیدن صورتش، حس کنم. مثل دیدن یک علامت سوال! اواخر ماه بود و من تقریبا ً به خواندن نماز عادت کرده بودم. البته گاهی از خستگی یا تنبلی، فراموش می شد، اما با احساس گناه شدید که بعد از قضا شدن نمازم درونم را پر می کرد، حواسم را جمع می کردم که دفعه بعدی پیش نیاید. آن روز در حال خواندن نماز مغرب و عشاء بودم که مادرم در اتاقم را باز کرد. بعد از چند لحظه، در سکوت در را دوباره بست. وقتی نمازم تمام شد و سلام نماز را دادم، برگشتم و به صورت متعجبش نگاه کردم. روی تخت نشسته بود و طوری مرا نگاه می کرد که انگار از کرۀ مریخ آمده ام. با خنده پرسیدم: کارم داشتید؟
سری تکان داد: تو از کی تا حالا نماز خون شدی؟
جدی پرسیدم: اشکالی داره؟
مادرم آشکارا دستپاچه شد: نه، این چه حرفیه؟ معلومه که اشکالی نداره، خیلی هم خوبه! خوش به حالت که ارادۀ قوی داری.
با ملایمت گفتم: اولش سخته ولی بعد عادت می شه. احساس آرامش بعدش خیلی خوبه، شما هم اگه بخوای می تونی.
مادرم نیمه شوخی گفت: من اگه بخوام نماز بخونم، تا صد سال باید نماز قضا بخونم، پدرم در می آید.
بعد برای اینکه موضوع بحث را عوض کند، گفت: نازی آخر هفته می آد اینجا، می خوام ببینم کلاس داری یا نه؟
فکری کردم و گفتم: پنجشنبه فقط صبح آزمایشگاه دارم. بعدش کاری ندارم... حالا برای چی می خواد بیاد؟
مادرم خندید: برای دیدن تو. می خواد برای کوروش زن بگیره، اینه که هر دختر خوبی سراغ داره می ره می بینه. پسرش خیلی خوش قیافه و آقاست، وضعش هم خوبه.
بی حوصله گفتم: من خارج برو نیستم.
در را باز کردم و بی توجه به حضور مادرم، وارد حمام شدم و برای اینکه جوابش را نشنوم، آب حمام را با فشار باز کردم. آن شب وقتی به حسین تلفن کردم، غم زیادی در صدایش بود. صحبتمان کوتاه و مختصر شد، چون انگار حسین زیاد حوصله نداشت. بعد از آنکه گوشی را گذاشتم مصمم شدم حسین را وادار کنم، دربارۀ خانواده اش برایم صحبت کند. فردا سه شنبه بود و کلاس داشتیم، تصمیم گرفتم سر کلاس نروم و حسین را مجبور کنم حرف بزند. از کنجکاوی در حال خفگی بودم و در ضمن دلم به حال حسین می سوخت که هیچکس را برای درد و دل نداشت. بعد برای اینکه حس فضولی ام را توجیه کنم، در دل گفتم: « اگر بخواهیم ازدواج کنیم، باید همه چیز را بدانم! »
صبح زود به محض بیدار شدن، دست و پایم از هیجان به لرزه در آمد. بعد به خودم نهیب زدم:
- چته؟ خوبه فقط خودت تصمیم گرفتی...
بعد سعی کردم آرام باشم، در آرامش صبحانه خوردم و سوئیچ ماشین مادرم را برداشتم. مادر هنوز خواب بود و پدر و سهیل قبل از من، بیرون رفته بودند. جلوی در خانه لیلا، ایستادم. فوری در آپارتمان باز شد و لیلا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- چته؟... یک جوری هستی.
نگاهش کردم، مردد گفتم: لیلا من امروز سر کلاس نمی آم، می خوام برم جایی!
فوری گفت: با حسین؟
سرم را تکان دادم: تو یک موقع به مامانم زنگ نزنی دهن لقی کنی ها؟
دلگیر گفت: من کی جاسوسی تو رو کردم؟
خندیدم: ناراحت نشو. منظورم این نیست که تو جاسوسی می کنی، می گم یک موقع سوتی ندی!
سری تکان داد و گفت: من زنگ نمی زنم، ولی تو خیلی خری، این کارا باعث دردسر می شه. یک موقع بگیرنت، چه می دونم کسی ببینه،... این طوری خیلی بد می شه ها!
فوری گفتم: تو نگران نباش. خودم حواسم هست.
شادی را هم سوار کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. توی راه، سعی کردم بهانه ای برای شادی بیارم تا غیبتم سر کلاس خیلی برایش عجیب نباشد. بالاخره نزدیک دانشگاه، خودم را به مریضی زدم و آنقدر گفتم دلم درد می کنه که حتی لیلا هم، باورش شد. در فرصتی به لیلا گفتم که مواظب باشد شادی زنگ نزند خانه مان برای احوالپرسی و همه چیز را خراب کند. بعد وقتی دوستانم سرکلاس رفتند من به طرف دفتر فرهنگی راهم را کج کردم. وقتی دستگیره را به طرف پایین چرخاندم، آه از نهادم بلند شد. در دفتر قفل بود. حالا مجبور بودم بروم سر کلاس، چقدر لیلا بهم می خندید. از ساختمان که بیرون آمدم کسی کنار ماشینم ایستاده بود. ناگهان ترسیدم باز شروین هوس پنچر کردن لاستیکها را داشته باشد. به طرف ماشین شتاب گرفتم، همزمان با رسیدن به نزدیک ماشین یادم افتاد که شروین اصلاً ترم تابستانی ندارد. حسین را دیدم که به در تکیه داده و نگاهم می کند. قلبم پر از شادی شد. پس اینجا بود؟ سلام کردم. با خنده جوابم را داد: سلام، کجا رفتی؟
- دنبال تو.
حسین به قهقهه خندید. منهم خندیدم، پرسیدم: اینجا چه کار می کنی؟
با خنده گفت: منهم دنبال تو.
سوار شدم، حسین هم سوار شد و من حرکت کردم. در طول راه هر دو ساکت بودیم. پس از مدتی گفتم: حسین امروز باید همه چیز رو برام تعریف کنی.
حسین غمگین نگاهم کرد. چشمانش پر از غم بود. صورتش علی رغم اینکه مردانه بود، ظریف هم بود. آهسته گفت: من حرفی ندارم، هر وقت بخوای برات تعریف می کنم.
فوری گفتم: همین امروز... کجا بریم؟
حسین کمی فکر کرد وگفت: بیا بریم خونۀ من، خیلی خوبه که تو محل زندگی منو ببینی، دلم می خواد همه چیز رو بدونی.
وقتی تردید را در نگاهم دید، گفت: البته میل خودته، ولی مطمئن باش که... یعنی...
خنده ام گرفت. در مقایسه با بقیۀ پسرها، خیلی محجوب بود و ساده ترین حرفها را نمی توانست به راحتی بر زبان آورد. برای اینکه راحتش کنم، گفتم: من به تو اعتماد دارم... اگه یک کم دودل هستم به خاطر در و همسایه هاست. نمی خوام...
حسین خندید: نمی خوای برام حرف در بیارن؟ می ترسی بعدا ً شوهر پیدا نکنم؟
خنده ام گرفت. دوباره گفتم: لوس نشو... آدرس بده. یادم رفته کجا بود.
دوباره غمگین شد: نه یادت نرفته، تو اصلا ً این طرفها رو بلد نیستی، خیلی طول می کشه تا یاد بگیری.
آزرده نگاهش کردم: ببین! هیچکس در این وضع مقصر نیست. نه من می توانستم پدر و مادرم را انتخاب کنم و نه تو، پس برای چی هی به من طعنه می زنی؟
حسین با مهربانی گفت: خدا از من نگذره اگر قصد طعنه زدن داشته باشم. من فقط نگرانم. نگران اینکه تو نتونی با این شرایط کنار بیای... اینکه نکنه من باعث خراب شدن زندگی ات بشم..
بی حوصله گفتم: حسین، من بچه نیستم. تو هم منو گول نزدی، من با چشم باز وارد این جریان شدم. عواقبش هم به خودم مربوطه، آنقدر برای من نگران نباش.
وقتی سر کوچه شان رسیدیم، حسین به کوچه اشاره کرد:
- ببین مهتاب، این کوچه خیلی تنگ و باریکه، همین سر کوچه پارک کن.
بی چون و چرا جایی ایستادم و دزدگیر ماشین را زدم. کوچه باریک و تاریکی جلویم گسترده بود. خانه ها بر عکس آن بالاها، اکثرا ً یک طبقه و خیلی خیلی کهنه بودند. جوی باریکی درست از وسط کوچه می گذشت، در میان جوی آب، به جای آب، پس آّب رختشویی سبز رنگی که جا به جا رویش حبابهای مات و بد رنگ جمع شده بود، جریان داشت. وسط جوی آب، توپ پلاستیکی پاره ای، دلتنگ با حرکت آب، جا به جا می شد. با آنکه هوا آفتابی بود، اما کوچه تاریک بود. انگار آسمان این کوچه با بقیۀ شهر فرق می کرد. رنگ درها جا به جا ریخته و پوسته پوسته شده بود. روی دیوارها با اسپری مشکی اسامی مختلفی نوشته شده بود مثل: « ابی سیاه، اشکان بی کله، سرور همه جواد خالی بند. » بعضی جاها هم آنقدر خط خطی شده بود که قابل خواندن نبود. نمای خانه ها دوده گرفته و کثیف بود و مثل حلقه های تنه درخت، می شد از روی ردِ ناودان، مشخص کرد چند بار باران و برف آمده است. سرانجام در اواسط کوچه، حسین جلوی در کوچک و فیروزه ای رنگی ایستاد. رنگ در خیلی تو ذوقم خورد. بعد وقتی در باز شد، بیشتر و بیشتر جا خوردم. پیش رویم یک حیاط کوچک و سیاه از دوده پدیدار شد. گوشه ای از حیاط، دستشویی قرار داشت و درست مقابلش حمام بود. وسط حیاط یک حوض کوچک و آبی رنگ به شکل شش ضلعی قرار داشت. حوض، خالی از آب و پر از برگ های خشک توت بود. چون درست زیر درخت توت قرار داشت. در حیاط علاوه بر یک درخت توت بزرگ، یک درخت خرمالو و دو درختچۀ مروارید و دو بوته خرزهره هم وجود داشت، ولی همه شان فراموش شده، رو به خشکی می رفتند. سطح حیاط پر از خار و خاشاک و برگ خشک شده بود. گوشه ای نزدیک پله های ورودی، یک کومۀ بزرگ از خرت و پرت های بی مصرف و شکسته و زنگ زده قرار داشت. بعد ساختمان کهنه جلوی رویت قرار می گرفت. از دو پلۀ کوتاه و شکسته که بالا می رفتی، دری قدیمی با شیشه های شش ضلعی انتظارت را می کشید. پشت سر حسین وارد شدم. راهرویی دراز و باریک که سه در، در آن قرار داشت، جلوی رویم بود. یکی از درها مربوط به دخمه ای بود که به عنوان آشپزخانه استفاده می شد. سقف کوتاهی داشت و پر از دیگ و قابلمه و بشقاب و دیگر وسایل آشپزی بود که بی توجه، همه جا پراکنده بود. یکی از درها به دو اتاق تو در تو باز می شد که به عنوان مهمانخانه استفاده می شد. آن در دیگر هم مربوط به یک اتاق کوچک و ساده بود، برای خواب. حسین در مهمانخانه را باز کرد، اول خودش وارد شد و چراغ ها را روشن کرد. هوا خفه و دم کرده بود. اتاق کوچک با در از اتاق بزرگتر جدا می شد. اتاق عقبی که پنجره هایی رو به حیاط داشت، بزرگتر و نورگیر بود. چند پشتی قرمز و یک فرش لاکی نقش ترنج و یک بخاری گازی، وسایل اندکش را تشکیل می داد. اتاق کوچکتر انگار محل زندگی اصلی حسین بود. در گوشه ای تلویزیون قدیمی پارس روی یک میز کوچک، قرار داشت. در گوشه ای از اتاق هم، رختخواب تا سقف تلنبار شده بود. کنار رختخوابها کمد کوچکی قرار داشت که از لای در بازش، می شد کتابها و وسایل حسین را دید. کنار تلویزیون، یک سماور برقی رنگ و رو رفته درون سینی، به برق بود. فرش اتاق تقریبا ًنخ نما و پوسیده شده بود. تلفن مشکی و قدیمی، بدون تشریفات روی زمین بود. وقتی نشستم، حسین بالش بزرگی برایم آورد تا به آن تکیه کنم. بعد از اتاق بیرون رفت تا چیزی برای خوردن بیاورد. بی اختیار به دیوارهای دود زده خیره شدم. یک ساعت بدریخت و قدیمی که روی چهار و نیم به خواب رفته بود. یک پوستر بزرگ از حضرت علی (ع) و یک قاب « و ان یکاد »، روی دیوار دیگر هم عکسی از زن و مردی با بچه هایشان بود که حدس زدم باید والدین حسین باشند. بلند شدم و مقابل عکس ایستادم. عکس زمانی رنگی بود، ولی در گذر زمان رنگ پریده و زرد شده بود. صورت زن جوان، بشاش و خوشحال بود. نگاهش همان نگاه معصوم حسین بود. ابروهای نازک و دماغ عقابی داشت با یک لبخند محو، شوهرش مردی قد بلند با نگاهی نافذ بود. موهای سرش مشکی و سبیلهای پرپشتی داشت. کنارش پسر جوانی ایستاده بود تقریبا ً سیزده، چهارده ساله، در نگاه اول هر کسی می فهمید که حسین است. ریش نداشت و موی تنُکی پشت لبش بود. جلوی آنها دو دختر با پیراهن های یک شکل و جوراب شلواری های سفید، ایستاده بودند. صورتهایشان مثل مادرشان بود. دختر بزرگتر روسری سفید داشت و کوچکتره موهایش را با روبان کنار دو گوشش، بسته بود. اختلاف سنی شان با هم زیاد نبود. به محض نشستن دوباره ام، حسین با لیوانی شربت که پر از یخ بود وارد شد. معلوم بود که شربت آماده نداشته و خودش شکر و آبلیمو را مخلوط کرده، لیوان را برداشتم و گفتم:
- بیا بشین، مهمونی که نیامدم.
حسین نشست مقابلم و به رختخوابها تکیه کرد. با حسرت گفت:
- خوب! دیدی من کجا زندگی می کنم؟ هیچ چیز رویایی و قشنگی انتظارت رو نمی کشه.
با جسارت گفتم: به جز تو!
آَشکارا یکه خورد. گونه هایش سرخ شد و سر به زیرانداخت. برای اینکه حال و هوایش عوض شود گفتم: اینجا هیچ عیبی نداره به جز اینکه خیلی کثیفه، چرا تمیزش نمی کنی؟ حیاط پر از برگ شده...
حسین سرش را تکان داد: دلیل اولش این است که دست و دلم اصلا ً به کار نمی ره، دومین دلیلش مربوط به وضع بد ریه ام است. با کوچکترین تحریکی به حال مرگ می افتم و انقدر بهم سخت می گذره که ترجیح می دم تو کثافت زندگی کنم ولی گرد و خاک هوا نکنم!
از ته دل گفتم: خوب من تمیز می کنم. اینجوری خیلی بده، اصلا ً واسه سلامتی ات هم ضرر داره.
حسین چیزی نگفت. سکوت اتاق را فقط گردش قاشق در لیوان شربت، به هم می زد. احساس می کردم دانه های عرق از تیرۀ پشتم سرازیر شده است. دلم شور می زد. به حسین که به مقابلش خیره شده بود، نگاه کردم. نگاهش غمگین بود. نیم رخ جذابش، ناراحتی اش را نشان می داد. با ملایمت گفتم: حسین، تو باید حرف بزنی، آنقدر همه چیز رو تو خودت نریز. حرف بزن.
سرش را برگرداند و نگاهم کرد، با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت:
- کی فکرش رو می کرد؟... مهتاب انقدر حرف دارم که اگه یک هفته اینجا بشینی تموم نمی شه. ولی چون خیلی بهت علاقه دارم فقط قسمتهای قابل تحملش رو برات می گم. تو هم اصرار نکن همه چیز رو بدونی، خوب؟
سری تکان دادم و گفتم: ولی من دلم می خواد در مورد تو همه چیز رو بدونم.
حسین آهسته دستش را به سمتم دراز کرد، ولی بعد با سرعت دستش را پس کشید. انگار پشیمان شده باشد. آهی کشید و در جایش جا به جا شد.

smrbh
02-16-2010, 06:34 AM
در خانواده اي معتقد به دنيا آمدم . پدرم كارمند بانك و مرد زحمتكشي بود دايم در تلاش بود كه مبادا خانواده اش در رنج و عذاب زندگيي كنند. دغدغه هميشگي اش اين بود كه مبادا پول حرام وارد زندگي اش شود. در هر كاري اين مورد را در نظر داشت و تا مطمئن نمي شد كاري انجام نمي داد . مادرم هم زن مظلوم و ساده اي بود كه منتهاي آرزوش رضايت شوهر و بچه هايش بود. هميشه ما را مقدم بر خودش مي دانست تا مطمئن نمي شد كه شوهر و به هايش سير شده اند غذا نمي كشيد. در همه چيز اول بچه هايش را در نظر مي گرفت بعد خودش را هيچوقت يادم نمي آيد كه روي حرف پدرم حتي در صورت عدم توافق حرفي زده باشد. پدرم را آقا يا رحيم آقا صدا مي كرد. كلمه آقا هيچوقت جا نمي افتاد البته پدرم هم هميشه احترامش را داشت و حاج خانوم يا سوري خانم صدايش مي زد. البته اسم مادرم سرور بود كه پدرم مخففش كرده بود. وقتي كمي بزرگ شدم و به اصطلاح دست راست و چپم را شناختم متوجه سختي شرايط زندگي مان شدم و از همان بچگي سعي مي كردم كمك حال پدر و مادرم باشم حالا يا كار مي كردم يا سعي مي كردم خواسته هاي نا بجا نداشته باشم. مي فهميدم پدرم چه قدر زحمت مي كشد تا خرج سر برج ما را سر و سامان دهد و مادرم چقدر قناعت مي كند تا بچه هايش حداقل در خوراك كم و كسر نداشته باشند ولي باز هم كاملا موفق نبودند. من بچه بزرگ خانه بودم خواهرم مرضيه با من چهار سال تفاوت سني داشت و زهرا تقريبا يكسال و نيم از مرضيه كوچكتر بود. هر دو دخترهاي ساكت و خجولي بودند كه به بازي هاي كودكانه خودشان قانع بودند. از وقتي يادم مي آد تو همين خونه زندگي مي كرديم. اين خونه ارث پدرم بود كه از پدرش به او رسيده بود. البته سر همين آلونك هم كالي بگو و مگو و اختلاف پيش آمده بود. پدرم يك برادر و دو خواهر داشت كه برادرش در همان سنين جواني در يك تصادف مشين فوت كرده بود و يكي از خواهرانش هم اوايل انقلاب ازدواج كرده بود و با شوهر و فرزندانش مقيم خارج شده بودند. مي ماند فقط يك خواهر به نام راحله كه شوهر فوق العاده بد اخلاق و متوقعي داشت . در همان سالهايي كه اين خانه به پدرم رسيد سريع شروع به اذيت و آزار عمه ام مي كند كه الا و بلا بايد سهم تو رو بدم بعد توش زندگي كنن. خلاصه آنقدر رفت و نيش و كنايه زد و عمه ام را اذيت كرد تا پدرم با هزار بدبختي پولي جور كرد و سهم عمه رو ازش خريد و قال قضيه رو كند. البته چند سال بعد دوباره سر و صداي آقاي شمس در آمد كه سر ما كلاه گذاشته اند و سهم عمه خيلي بيشتر اينها قيمت داشته است. هر جا مينشست پشت سر بابام حرف مي زد و هزار دروغ به هم مي بافت اين شد كه كمك كم رفت و آمد مان با هم قطع شد و عمه ام هم به خاطر بچه هايش زندگي اش را به رفت و آمد با تنها برادرش ترجيح داد.
رفت و آمد ما هم خيلي محدود بود. اخلاق پدرم طوري بود كه زياد اهل معاشرت نبود. مادرم يك خواهر و دو برادر داشت كه همه از خودش بزرگتر بودند و صاحب نگي و فرزند گاهي با خاله ها و دايي ها رفت و آمد مي كرديم. اصولا همه چيز در خانه ما بايد طق قوانين پدرم پيش مي فت. با اينكه زياد وقت نداشت اما تمام تكاليف مدرسه مرا با دقت نگاه مي كرد. ديكته ام را خودش مي گفت در جواب مادرم كه مي خواست كمتر مته به خشخاش بگذارد مي گفت اين بچه سرمايه نداره پارتي هم نداره مي مونه يك تحصيلات ! اگه اين رو هم نداشته باشه كلاهش پس معركه است. با اين طرز تفكر پدر من هميشه در بهتريم مدارس شهر درس خواندم . بعدها كلاسهاي تقويتي و خارج از مدرسه پدرم با كمال ميل خرج ميكرد. اما با هزار بدبختي و مكافات. من از همان سالهاي اوليه دبستان ياد گرفتم كه روي پاي خودم بايستم. تابستانها هميشه كار مي كردم و براي سال تحصيلي پول جمع مي كردم خيلي هم از اين كار خوشحال بودم چون كمك كوچكي مثل اين هم براي پدرم غنيمت بود. هر سال براي تنوع يك كار مي كردم . يكسال رفتم بازار جوجه يك روزه خريدم و بعد آوردم تو همين كوچه توي يك كارتن بزرگ ريختم و به بچه ها فروختم. يكسال هم نوشابه و بستني فروختم. يك يخدان چوب پنبه اي خريده بودم و تمام نوشابه ها و بستني ها رو توش گذاشته بودم روش رو هم يخ پر كرده بودم. عصرها توي اون زمين بالايي كه الان پارك شده بچه ها فوتبال بازي مي كردند بعد از بازي همه مشتري پر و پا قرص من بودند. خلاصه هر سال تابستون كاري مي كردم و پولهايم را با كمال خساست پس انداز مي كردم .احساس افتخاري كه موقع خريد لوازم التحرير براي سال تحصيلي جديد بهم دست مي داد با دنيا برابري مي كرد. وقتي كمي بزرگتر شدم ديگر دست فروشي نمي كردم و در يك مغازه كتاب فروشي كه آشناي پدرم بود كار مي كردم. اين كار برايم مثل اقامت در بهشت بود چون علاقه زيادي به خواندن كتاب داشتم و به دليل مشكلات مادي قدرت خريد هيچ كتابي به جز درسي نداشتم. تابستان ها در آن مغازه فقط در حال خواندن بودم حتي جواب مشتري را هم در حال خواندن مي دادم.
از اولين سالهاي دبستان با دو نفر از بهترين آدمهايي كه مي تواني تصور كني دوست شدم. رضا و علي اين دوستي اينقدر صميمانه و ريشه دار شد كه هرسال تلاش زيادي مي كرديم كه در يك كلاس و روي يك نيمكت باشيم. مثل كنه بهم مي چسبيديم و من تازه فهميدم داشتن برادر چه نعمتي است. مادر و پدرم هم رضا و علي را دوست داشتند پدرم عادت داشت از سر كار كه به خانه مي آمد مي نشست و مراهم روبرويش مي نشاند و ازسير تا پياز مدرسه را از من مي پرسيد. اگر به اسم جديدي به عنوان دوست اشاره مي كردم اصرار مي كرد تا دوستم را به منزل دعوت كنم تا با او آشنا شود. وقتي هم اين كار را مي كردم پدرم ا دقت كنار دوست جديدم مي نشست و از جد و آبادش مي پرسيد بعد وقتي مهمان مي رفت مرا به كناري مي كشاند و در مورد دوست جديدم اظهر نظر مي كرد در مورد بهرام گفته بود :
- اين آدم اصلا ارزش دوستي رو نداره بهتره از همين حالا دورش خط بكشي.
و در مورد رضا و علي مي گفت : اين دو تا بچه از خودت هم بهتر هستند هم خانواده دارن هم با تربيت ولشان نكن.
و من ولشان نكردم تا همين امروز . پدرم در هر مسئله اي كه بچه هايش مربوط مي شد همين قدر وسواسي بود. مرضيه و زهرا كه زياد دوستي نداشتند و بيشتر با خودشان بازي و گفتگو مي كردند البته هردو عزيز پدر بودند. پدرم به دخترهايش خيلي احترام مي گذاشت و نازشان را مي كشيد البته به من هم هيچوقت بي احترامي نكرد ولي خيلي هم لي لي به لالايم نمي گذاشت. آن وقت بحبوحه جنگ و جبهه بود و من و دوستانم هميشه در حسرت رفتن به جبهه به سر مي برديم. آن سالها دوران راهنمايي را پشت سر مي گذاشتيم و هر روز كلي رجز خواني مي كرديم كه اگر برويم جبهه چه مي كنيم و چه بلاهايي كه سر دشمن نمي آوريم . البته اينها فقط لاف و گزاف بود و ما هنوز اجازه رفتن به جبهه را نداشتيم.

smrbh
02-16-2010, 06:35 AM
هر وقت در خانه اين بحث پيش مي امد مادرم با بغض مي گفت :
- حسين تو تنها پسر ماهستي مبادا ....
بعد پدرم بهش مي توپيد : سوري اين حرفها يعني چه ؟ يعني بقيه به جاي ما بميرن كه به ما بد نگذره ؟
مادرم بي صدا اشك مي ريخت و پدرم قاطعانه به من مي گفت : تو هنوز بچه اي جنگ كه بچه بازي نيست بايد بتوني حداقل تفنگ دستت بگيري و از لگد تفنگ جنب نخوري!
و خيال مادرم را راحت كرد. با ورود به دبيرستان كم كم خط فكري ام جهت مي گرفت . البته تقريبا شخصيت من در خانه و توسط پدر و مادرم ساخته شده بود. هر سه ي ما چه من چه خواهرانم نماز مي خوانديم و ماه رمضان روزه مي گرفتيم. ماه محرم هر سال با پدرم به تكيه محل مي رفتم و در دسته ها سينه و زنجير مي زدماما در دبيرستان اين انتخاب اگاهانه و از روي فكر و تشخيص بود. نه فقط يك دنباله روي و اطاعت محض .
با كاي دوندگي و تلاش در امتحان ورودي يكي از بهترين دبيرستانها قبول شديم. شرط ورود به اين دبيرستان سادگي و رعايت موازين اسلامي بود. قوانين سخت و نظامي اش باعث مي شد كه هر سال تقريبا صد در صد قبولي در كنكور سراري بدهد و همين بيشتر باعث مي شد كه خودمان را در اين مكان جا بدهيم. هم من هم علي و رضا در رشته رياضي ثبت نام كرديم و باز هم در يك نيمكت نشستيم. درسها سخت بود و كلاسهاي تست زني و فوق العاده از همان سال هاي اول سفت و سخت دنبال مي شد. از صبح تا بعد از ظهر گاهي تا شب در مدرسه بوديم و درس مي خوانديم. سال اول با بهترين نمرات و سعي و تلاش زيادمان به پايان رسيد. تابستان هم به كار و پول جمع كردن گذراندم. در ابتداي سال تحصلي جديد رضا زمزمه رفتن سر داد . رضا پسر خيلي خوبي بود.با ايمان و با هوش قد و هيكل متوسطي داشت با يك صورت سبزه و يك جفت چشم سياه و مشتاق كه هميشه هوشيار بود. رضا هميشه در حال بحث و گفتگو با يك عده بود. حلا فرقي نمي كرد با سال بالايي ها باشد يا با معلمان اما هميشه در مورد سياست روز و اوضاع دنيا اظهار نظرهاي كارشناسانه ارائه مي داد. آن سالها هم با همين روحيه شروع كرد . اوايل سال در يك زنگ تفريح كنار من و علي نشسته و به سادگي گفت : بچه ها من ميخوام برم !
با تعجب پرسيدم كجا مي خواي بري ؟
رضا نگاهي به من انداخت و گفت : جبهه .
همين كلمه ساده من و علي را از دنياي بچه گي مان جدا كرد. علي مشتاقانه پرسيد :
- بابات اجازه داد ؟
رضا سري تكان داد : نمي دونم هنوز بهش نگفتم . ولي من تصميم خودمو گرفتم . به هر قيمتي شده ميرم.
با بهت گفتم : حالا چطور شد يكهو به فكر رفتن افتادي ؟
رضا با حرارت گفت: چون ممكنه جنگ تموم بشه و من ديگه هيچوقت فرصت نكنم از مملكتم دفاع كنم ديگه وقتشه كه ما هم بريم الان به مااحتياج دارن.
علي خجولانه پرسيد : پس درست چي ميشه ؟
رضا فوري جواب داد : متفرقه امتحان مي دم. پسر عباس اقا الان سه ساله داره مي ره جبهه و مي آد . هر دفعه مي آد امتحان مي ده و دوباره مي ره .
علي با تعجب پرسيد : حجت ؟
رضا سر تكان داد : آره چند شب پيش ديدمش امده بود مرخصي تا امتحان بده داره ديپلم ميگيره . خيلي از اون ور تعريف مي كرد. كاش شما هم بوديد مي شنيديد.
آن روز گذشت و اين فكر در سر هر سه مان ريشه دواند. اواسط سال تحصيلي بود كه از تلويزيون و راديو براي يك عمليات بزرگ در خواست نيرو كردند . قرار شد تمام داوطلبين به مساجد محل بروند براي ثبت نام. من هم پيش پدرم رفتم و ازش خواستم با هم صحبت كنيم . كتش را برداشت و به طرف در خانه راه افتاد . زير لب گفت : پس بالاخره نوبت تو شد؟
در راه برايش توضيح دادم كه علي و رضا هم مي خواهند بروند و من هم مي خواهم همراهشان بروم. دربارهشرايط تحصيلي وامتحان هم برايش شرح دادم . وقتي حرفم تمام شد پرسيد : حسين چرا مي خواي بري ؟ فقط به خاطر اينكه دوستات دارن ميرن ؟
چند لحظه اي فكر كرم و گفتم : فقط اين دليلش نيست . بيشتر براي اينه كه من هم سهمي در اين دفاع داشته باشم . دلم مي خواد منم كمكي كرده باشم حتي اگر پشت جبهه و درحد واكس زدن كفش بچه ها باشه.
پدرم سري تكان داد و گفت : من حرفي ندارم.
با شادي بغلش كردم وبوسيدمش . با بغض گفت : حسين خودت بايد به مادرت بگي من نميتونم.
قبول كردم و با سرعت دم در خانه علي اينها رفت. پدر اوهم رضايت داده بود . بعد هر دو با هم دنبال رضا رفتيم . پدر او هم پس از كلي داد و فرياد راضي شده بود . قرار گذاشتيم فردا صبح اول وقت به مسجد برويم و ثبت نام كنيم.
صبح زود وقتي جلوي مسجد رسيديم جمعيت موج ميزد. توي صف ايستاديم تا نوبتمان شد. حاج آقا خلج ما را مي شناخت با ديدنمان خنديد و گفت :
- پس بالا خره باباهاتون رو راضي كرديد ها ؟
اسممان را نوشت و مداركمان را گرفت بعدگفت ك عصري از باباتون مي پرسم ببينم رضايت نامه ها واقعيه يا نه؟
با خوشحاي سر كلاس رفتيم. دل تو دلمان نبود كه كي اعزام مي شويم . ممكن بود چند روز بعد از ثبت نام اعزاممان كنند ممكن بود چند ماه طول بكشد. جالب اينجا بود كه هيچكدام هنوز به مادرانمان نگفته بوديم . علي كه با شهامت مي گفت : من همين امروز بهش مي گم .
اما رضا با فكر تر بود : هر وقت قرار شد اعزامم كنند چند روز قبلش بهش مي گم. اينطوري حرص و جوش بيخود نمي خوره.
منهم با اين راه موافق بودم. تب و تابمان داشت فروكش مي كرد و هنوز خبري از اعزام ما نبود . تااينكه يك ماه بعد حاج اقا خلج رو توي مسجد ديديم . با ديدنمان به طرفمان آمد و گفت : خوب شد ديدمتون براي دو روز بعد اماده باشيد . اول يك دوره اموزشي و كار با اسلحه داريد بعد اعزام مي شويد جبهه .
از خوشحالي در حال انفجار بوديم. هر سه مان تا اخر شب با هم حرف ميزديم و شادي مي كرديم . با هم قرار گذاشتيم هر طوري هست با هم بمانيم.
همان شب تصميم گرفتيم به مادرانمان اطلاع بدهيم . هيچوقت آن شب يادم نمي رود. مادرم در آشپزخانه بود و داشت غذا درست مي كرد . مرضيه گوشه اي نشسته بود و داشت سبزي پاك مي كرد . صدايش كردم برگشت و با محبت نگاهم كرد. دلم نمي امد بهش بگم . با زحمت زياد گفتم بياد حيط با هاش كار دارم. فوري زهر صدا كرد و قشق را داد دستش بعد پشت سر من امد توي حياط . روي پله نشستم و گفتم : مامان مي خواستم يك چيزي بهت بگم.
با هول و ترس پرسيد : چي شده ؟
با صدايي خفه گفتم : هيچي نشده من و رضا و علي با هم اسم نوشتيم براي جبهه پس فردا هم بايد بريم براي اموزش.
يكهو رنگش مثل گچ سفيد شد و لبانش شروع به لرزيدن كرد. همانجا روي زمين نشست . دستپاچهگفتم : مامان فعلا جايي نمي ريم . مي ريم براي آموزش. ...
مادرم با بغض گفت : بعدش چي ؟
سرم را پايين انداختم . صداي هق هق سوزناك مادرم غذابم مي داد. اهسته بلند شدم و از در بيرون امدم . كمي توي كوچهقدم زدم كه ديدم رضا و علي همرا هم به طرفم مي ايند . انها هم به مادرانشان گفته بودند. علي مي گفت مادرش وقتي فهميده حرف پسرش جدي است رضايت داده است رضا هم به مادرش گفته بود.
مادر او هم شروع به گريه و زاري كرده و به پسرش التماس كرده كه نرود. چند ساعتي همراه هم قدم زديم.بعد هر كدام به طرف خانه هايمان راهي شديم. وقتي در حياط را باز كردم پدر و مادرم هردو در حياط بودند. زير لب سلام كردم . چشمان مادرم سرخ سرخ بود. پدرم هم انگار گريه كرده بود.با ديدن من هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. مادرم محكم در اغوشم گرفت و گفت : حسين اگه بلايي سرت بياد چه خاكي به سر كنم ؟
پدرم فوري بهش توپيد : زن نفوس بد نزن ! انشاءالله مي ره و بر ميگرده آب از اب هم تكون نمي خوره.
دوباره بغض مادر در گلو شكست. طاقت نگاههاي پور سوزشان را نداشتم بدون خوردن شام رفتم زير لحاف و سعي كردم بخوابم.

smrbh
02-16-2010, 06:36 AM
جایی که برای آموزش نظامی باید می رفتیم، یک پادگان در کرمانشاه بود. صبح روزی که قرار بود به طرف پادگان حرکت کنیم، خیلی زود از خواب بیدار شدم. اتوبوس از جلوی در مسجد حرکت می کرد و قرار من و دوستانم، جلوی در مسجد بود. از شب قبل مقداری وسایل مورد نیازم را جمع و جور کرده بودم و تقریبا ً کاری نداشتم. مادرم از صبح زود بیدار شده بود و مدام قربان صدقۀ من می رفت. در بین دو اتاق در رفت و آمد بود و هر دفعه چیز جدیدی می آورد و با لحن بغض آلود می گفت: اینو هم ببر حسین، شاید به دردت بخوره.
وقتی می خواستم از در خارج بشم، جلوی در با یک قرآن و سینی محتوی اسفند و کاسه ای آب ایستاده بود. با خواهرانم خداحافظی کردم و همراه مادر و پدرم که اصرار داشتند تا پای اتوبوس همراهم بیایند، راه افتادم. جلوی اتوبوس، غوغا بود. همه در حال خداحافظی بودند. رضا و علی در میان خانواده هایشان منتظر من بودند. در میان اشک و آه مادرانمان سوار اتوبوس شدیم و با فرستادن چند صلوات، حرکت کردیم. در میان راه، همه سرودهای هیجان انگیز انقلابی می خواندیم و عده ای از بچه ها، پرچم هایی را از پنجره تکان می دادند. در مدت آموزش، کم کم به محیط خو می گرفتیم و آن التهاب و هیجان اولیه جایش را به صبوری و تفکر در مورد هر حرکتمان داد. آخرین روزهای دورۀ آموزشی به ما اجازه یک دیدار با والدینمان را دادند. شوق جبهه رفتن، همه دلها را به تپش انداخته بود. چه روزهایی بود. شب ها همه در مراسم دعایی که بعد از نماز بر پا بود، شرکت می کردیم. آن روزها، پسری هم سن و سال خودمان به جمع سه نفرمان اضافه شد. بچۀ اصفهان بود و علاوه بر لهجۀ شیرینش، کلی مرام و صفا داشت. اسمش امیر حسین بود که همه امیر صداش می کردند. از همان روزهای اول با ما رفیق شد و از آن به بعد هر چهار نفر با هم بودیم. وقتی برای خداحافظی مادر و پدرم را دیدم، حس می کردم سالها سن دارم. احساس بزرگ شدن و بلوغ فکری عجیبی داشتم. در قلبم به هدفم افتخار می کردم و از آن موقع تا حالا هم لحظه ای احساس پشیمانی به سراغم نیامده است. وقتی مادرم رو بوسیدم، در گوشم زمزمه کرد: حسین تو رو به آقات حسین، سپردم. الهی که پیروز بشین و با دست پر برگردین.
انگار مادرم هم در این مدت عوض شده بود. رضا و تسلیم، راهی ام کرد و قلبم را پر از شادی کرد. از احساس نارضایتی مادرم، ته دلم چرکین بود که آن هم برطرف شد. همه مان در یک تیپ و گردان فرستادند به جبهۀ گیلان غرب، اینجاست که واقعا ً ضرب المثل « شنیدن کی بود مانند دیدن » مصداق پیدا می کند. نمی دونی چه خبر بود. نیرویی که پیاده می کردند به صورت نعل اسبی چیده می شد و فاصله با توجه به موقعیت در این نعل اسب با خط مقدم تعیین می شد. ما جزو تیپ قوامین بودیم. بچه ها از هر قشر و سطحی آنجا بودند. از بی سواد گرفته تا پزشک و تحصیل کرده، دوشادوش هم برای یک هدف، متحد شده بودند شبهایی بود که از شدت آتش دشمن، خواب به چشم هیچکس نمی آمد. همه با هم، یکدل دعا می کردیم. زیارت عاشورا می خواندیم. تا صبح ذکر می گفتیم و همرزمانمان را دعا می کردیم و باور کن، که با چشمهای خودم می دیدم که چطور دعا و توسل به ائمه، معجزه می کند! در تمامی مراحل، من و علی و رضا و امیر کنار هم بودیم و تازه می فهمیدیم که دوستان چه صفاتی دارند و ما بی خبر بودیم. بنا بر تجربه و سن و سال، ما رو در محورهای مختلف عملیاتی پیاده می کردند. مثلا یک محور چهار کیلومتری خط مقدم بود و یک محور سیصد متر با دشمن فاصله داشت. اوایل کار، ما عقب بودیم، خوب باید اول عادت می کردیم تا بفهمیم برای هر اتفاق چه عکس العملی باید نشان دهیم، بعد جلو می رفتیم. آن وقت ها، همه دلشان می خواست خط مقدم باشند. گاهی به فرمانده گروهان التماس می کردند که منتقل شوند به خط مقدم، اما نمی شد. خوب هر چیزی حسابی داشت و ما زیادی احساساتی بودیم. دلم نمی خواد حالا همۀ جزئیات رو برات بگم چون تا به چشم نبینی، درک نمی کنی چه بر ما گذشت. کم کم، دیدن مرگ برایمان عادی می شد. خصوصا ً اینکه می دیدیم هر رزمنده موقع شهادت چقدر خوشحال و راضی است و این مسئله باعث می شد خیلی احساساتی نشویم و روحیه مان را نبازیم. گاهی پس از چند ماه انتظار، نامه ای از طرف خانواده مان می رسید و خوشحالمان می کرد. بعد از گذشت تقریبا ً هشت ماه، به ما مرخصی دادند. چنان به جبهه و همسنگرهایمان خو کرده بودیم که تقریبا ً با زور راضی مان کردند، برویم. آن شب با همه خداحافظی کردیم و حلالیت خواستیم. قرار بود فردا با هم به طرف تهران حرکت کنیم. نیمه های شب بود که از شدت سر و صدا از خواب پریدم. اینکه می گم سر و صدا، فکر نکنی سر و صدای عادی تیر و تفنگ، چون به این سر و صداها عادت داشتیم و با شنیدنش از خواب نمی پریدیم. وقتی بیدار شدم، آسمان از شدت انفجار سرخ و روشن بود. بچه ها سریع به حالت آماده باش در آمدند و از سنگر بیرون زدیم. هنوز فاصله زیادی با سنگر نگرفته بودیم که انفجار مهیبی همه را از جا پراند. وقتی پشت سرمان را نگاه کردیم همه سجده شکر به جا آوردیم. سنگری که لحظۀ پیش ساکنش بودیم با خاک یکسان شده بود و در شعله های آتش می سوخت. با فرمان فرمانده از جا پریدیم، همه مان یک حالت بهت و ناباوری داشتیم. یک لحظه بعد، همه در میان آتش بودیم. انفجاری بزرگ هر چهار نفرمان را از هم پاشاند. صدای ناله و فریاد یا حسین از هر طرف بلند بود. بانگ یا زهرا و درخواست کمک شنیده می شد. لحظه ای حس غریبی در تمام تنم دوید. سوزش زیادی دربدنم داشتم. پاهایم را حس نمی کردم و دهانم مزه خون می داد. با جان کندن روی آرنج بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. علی سینه خیز جلو می رفت، به طرف یک توده سیاه، فریاد کشیدم:
- علی... علی، رضا کو؟
در روشنی رنگی مُنورها اشاره دستش را دیدم. خودم را روی سینه جلو کشیدم. تمام تنم می سوخت و انگارهزاران هزار سوزن در بدنم فرو می رفت. وقتی به نزدیک علی رسیدم، متوجه شدم توده سیاهی که بی حرکت روی زمین افتاده، رضاست. صورتش غرق خون بود. بدن نحیفش سوخته بود و از شکمش خون فراوانی می رفت. درد خودم یادم رفت. داد زدم: رضا... رضا...
علی هق هق می کرد و سر رضا را روی پایش گرفته بود. دیگر درد را حس نمی کردم. تمام بدنم سِر شده بود. دو زانو نشستم. روی صورت رضا خم شدم. صدای خرخری از دهانش می آمد. با آستین لباسم، خون های روی صورتش را پاک کردم. صورت جوان و شادابش تکه ای گوشت لهیده بود. لب وبینی اش صاف شده و چشمانش بسته بود. آهسته گفتم: رضا، بلند شو. فردا باید برگردیم. تو باید بیای. من جواب مادرتو چی بدم؟
لحظه ای انگار خرخرش ساکت شد. بعد آهسته، خیلی آهسته گفت:
- بچه ها از مادر و پدرم حلالیت بخواین، من که راضی و خوشحالم!
شهادتین رو با خس خس و زحمت فراوان گفت و رفت. به همین سادگی، رفیق چند ساله مان پر کشید. علی از شدت گریه به حال مرگ افتاده بود و من در بهتی تلخ فرو رفتم. کم کم افق روشن می شد و سپیده سر می زد. هوا گرگ و میش بود که سر و صداها کم شد. امیر با دیدنمان ذوق زده گفت:
- الحمدالله، شما سالم هستید...
بعد با دیدن سکوتمان به طرفمان آمد. لحظه ای بعد فریاد کمک خواهی اش گوش فلک را کر می کرد. دستش را روی پایم گذاشته بود و فشار می داد. با صدایی خفه گفت:
- تو از کی تا حالا خونریزی داری؟
آخرین صدایی که در گوشم پیچید، صدای علی بود که امام حسین رو به کمک می طلبید. وقتی چشم باز کردم، همه جا سفید و ساکت بود. علی کنارم نشسته بود و با دیدن من، که چشم گشودم، اشک از دیدگانش جاری شد. روی تخت بیمارستان در یکی از شهرهای مرزی بودم. علی می گفت سه چهار روزی هست که بیهوشم، البته گاهی برای مدت کوتاهی چشم می گشودم و دوباره از هوش می رفتم. ترکش خمپاره، پاهایم را آش و لاش کرده بود. پاهایم تا لگن در گچ بود و بعدها فهمیدم استخوان ساق چپم، از بین رفته و به جایش پلاتین گذاشته اند. حدود یک ماه روی تخت بیمارستان بودم. پوست سینه و پشتم، سوخته بود و پانسمان شده بود. عوض کردن پانسمان ها برایم عذاب الیم بود. پوستم به همراه پانسمان ها کنده می شد و فریادم را به هوا بلند می کرد. خوب سنی نداشتم. تقریبا ً هفده سالم بود و برای درد کشیدن خیلی کوچک بود. علی، با اینکه می توانست به تهران برود همراه من در بیمارستان ماندگار شده بود. هر وقت بهش می گفتم برگردد تهران و خانواده اش رو ببیند، بهانه ای می آورد. سرانجام یک روز، رک و پوست کنده گفت:
- حسین من تنها نمی رم. تحمل دیدن مادر رضا رو ندارم. می خوام حداقل تو هم همرام باشی.
دوباره یاد رضا، آتش به دلهایمان زد. هر دو با هم به گریه افتادیم. پلاک گردن رضا، در دستان علی منتظر رسیدن به دست مادرش بودند. سرانجام وقتی کمی حالم بهتر شد اعزامم کردند به تهران. مدتی هم در بیمارستان های تهران بستری بودم تا عاقبت گچ پایم را باز کردند و پانسمان ها را برداشتند. مادر و پدرم از لحظه ورودم، مدام دور و برم می چرخیدند و با نگاهشان قربان صدقه ام می رفتند. از طرف بسیج محل، به مادر و پدر رضا خبر شهادت فرزندشان را داده بودند و باری از دوش من و علی برداشتند، اما هیچوقت روزی که از بیمارستان به خانه آمدم را فراموش نمی کنم. دم درِ خانه گوسفندی را قربانی کردند و با سلام و صلوات وارد خانه شدم. همۀ فامیل حتی عمه ام آ مده بودند. دو خاله ام، مهری و زری که هر دو از مادرم بزرگتر بودند و دو دایی ام، عباس و محمود با زن و بچه هایشان و شوهرخاله ها و دختر و پسرهایشان همه در حیاط کوچک خانه، انتظارم را می کشیدند. با ورودم همه صلوات فرستادند و من لنگ لنگان وارد خانه ای شدم که گاهی در جبهه خوابش را می دیدم. بعد ناگهان مادر رضا سر تا پا سیاه سیاه پوش جلو آمد. بغض در گلویم گره خورد. همه ساکت شدند. مادر رضا، انگار ده سال پیرتر شده بود، با قدی خمیده و چشمانی سرخ جلو آمد و محکم بغلم کرد. همه به گریه افتادند. از روزی که وارد تهران شده بودم، مادر رضا را ندیده بودم. چند لحظه ای که گذشت، مرا از خودش دور کرد و با صدایی خش دار گفت: حسین تو بوی عزیزم رو می دی. بوی رضا رو! بگو... راستش رو بگو، دم آخر تو با بچه بودی؟
با بغض و شرم گفتم: بله، حاج خانم، من بالای سرش بودم.
مادر رضا پا به پا شد: بچه ام چه جوری مرد؟
آهسته و خلاصه شرح ماجرا را دادم. همه چشم و گوش شده بودند. صدای هق هق مادرم و مادرعلی، سکوت را بر هم می زد. مادر رضا به سختی پرسید:
- دم آخری، بچه ام حرفی نزد؟
نتوانستم خودم راکنترل کنم و مثل بچه ها به گریه افتادم. در میان سیل اشک گفتم:
- چرا، ازم خواست از شما وحاج آقا حلالیت بطلبم.
لحظه ای مادر رضا چشمانش را بست. بعد آهسته گفت:
- رضا جون، مادر، تو ما رو حلال کن. تو دست ما رو بگیر و اون دنیا شفیع من رو سیاه باش.
از شدت ضعف از حال رفتم و دوباره خانه شلوغ شد.
چند روز بعدی در مراسم تدفین و مسجد یاد بود رضا گذشت. سر کوچه، حجلۀ بزرگی گذاشته بودند وعکس رضا که ساده و معصومانه می خندید در **** قرار داشت. مادر رضا، پلاک گردن پسرش را از علی نگرفته بود. اعتقاد داشت رضا از همراهی ما بیشتر راضی است. کمی که حالم بهتر شد همراه علی به مدرسه رفتیم تا شرایط امتحان متفرقه را بپرسیم. مدرسه یکپارچه سیاه پوش شده بود. تقریبا ً از هر کلاس یکی دو نفر شهید شده بودند و عکسشان در سالن اجتماعات و بر در و دیوار، ذهن را می خراشید. با توجه به موقعیت من و اینکه هم من و هم علی می خواستیم دوباره به جبهه برگردیم، کارهایمان زود درست شد و از ما به همراه چند رزمنده دیگر امتحان گرفتند. چند روزی هم به استراحت و دید و بازدید گذشت، خواهرانم با کنجکاوی کنارم می نشستند و هر کلمه را از دهانم می قاپیدند. مرضیه که بزرگتر بود عاقلانه سوالاتی در مورد نحوه جنگیدن و وضعیت جبهه می پرسید، اما زهرا کودکانه دلش می خواست برایش پوکه فشنگ یادگاری بیاورم. دوباره با علی اعلام آمادگی کردیم و قرار شد به محض اعزام یک عده از بچه ها ما را هم در جریان بگذارند. باز مادرم غمگین و غصه دار التماس می کرد که نروم. با لحنی سوزناک می گفت:
- حسین، تو مجروح شدی. تو وظیفه ات رو انجام دادی. با این پا چطور می خوای بری بجنگی؟
سعی می کردم قانعش کنم: مادر من، عمر دست خداست. ممکنه جبهه نرم و همین فردا موقع رد شدن ازخیابون برم زیر ماشین. ما که از فردا خبر نداریم.
بی صدا اشک می ریخت و دلم را ریش می کرد. پدرم اما مغرور و سر بلند از اینکه پسرش در مقابل دشمن قد علم کرده، مرا تشویق می کرد و با آرزو می گفت:
- شاید من هم بیایم.
بعد وقتی به چهرۀ گلگون مادرم نگاه می کرد، خندان ادامه می داد:
- البته من مسئولیت زندگی رو دوشمه. دو تا دختر و یک زن رو نمی شه به امان خدا ول کرد. تو فامیل هم همه مثل خودم دست به دهن هستن و نمی شه ازشون انتظار کمک داشت...
و من صبورانه همراهی اش می کردم: شما هم در حال جنگ هستین. هر کی برای خانواده اش تلاش بکنه در حال جنگ است. چه فرقی می کنه؟
دوباره با روحیه ای قوی و دلی امیدوار راهی شدیم. بعد از گذشت اولین هفته باز در محیط جبهه حل شدیم. امیر هم که از مرخصی برگشته بود با شادی و خوشحالی به استقبالمان آمد. گاه گاهی یاد رضا، اشک به چشمانمان می آورد. در مدت غیبت ما، عده ای دیگر از هم تیپانمان شهید شده بودند، عده ای مجروح و زمینگیر به شهر و دیارشان برگشته بودند. و عده ای جدید و تازه وارد به جایشان در تیپ مستقر شدند. خیلی زود باز با هم اخت شدیم و با اعتقاد به هدف، جلو رفتیم.
از وقتی رضا شهید شده بود من و علی بیشتر هوای هم را داشتیم و حتی وقت خواب هم در کنار هم می خوابیدیم. ترس از دست دادن دوست و رفیق و تنها ماندن، لحظه ای رهایمان نمی کرد. علی، پلاک رضا را هم به گردن آویخته بود و اعتقاد داشت اینطوری رضا همراه ما می ماند. یکسال دیگر هم در میان جنگ و خون گذشت. امتحانات سال سوم را هم با موفقیت دادیم. هر بار که به مرخصی می آمدیم، تحملمان کمتر می شد. دلمان می خواست زودتر به خط برگردیم. لحظه ها برایمان غنیمت بود و زندگی عادی برایمان سطحی و خسته کننده شده بود. در همان سال ها متوجه شدم که علی، به خواهرم مرضیه، دل بسته و مرضیه هم با دیدن علی، سرخ و سفید می شود. البته مرضیه هنوز سنی نداشت ولی خوب وضع زندگی ما طوری بود که دخترها در سن و سال پایین هم آمادگی ازدواج داشتند. مرضیه خواهرم تازه چهارده سالش تمام شده بود و در اوج زیبایی و شکفتگی بود. البته در حضور علی، هیچوقت پایش را داخل اتاق نمی گذاشت و در وقت خداحافظی هم چادرش را تا روی چشمانش پایین می کشید. اما من هم برادرش بودم و از تغییر حالاتش می توانستم ماجرا را دریابم، علی هم که از برادر به من نزدیکتر بود و خیلی زود به حال درونش پی بردم. آخرین باری که به جبهه اعزام شدم اواخر سال 65 بود. دیگر رفت و آمدمان طوری عادی شده بود که حتی مادر دل نازک من هم با طاقت بیشتری، راهی ام می کرد. باز من بودم و جبهه، من بودم و علی و شبهای پر از دعا و راز و نیاز، من بودم و حمله و تیر اندازی. من و علی هر دو آرپی جی زن شده بودیم و از این ارتقای مقام خوشحال و راضی بودیم و به همه فخر می فروختیم. دیگر اکثر اوقات در خط مقدم همراه با فرمانده عملیات، به آب و آتش می زدیم. اما آن سال آبستن خیلی حوادث بود.

smrbh
02-16-2010, 06:36 AM
آن روز از صبح دل آسمان جبهه گرفته بود. نم نم باران صورت هاي آفتاب سوخته مان را نوازش مي كرد. صداي راز و نياز مجتبي به گوشم مي رسيد. كنار سنگر نشسته بود و با زاري مي ناليد :
- اي خدا آخه چرا همه مي تونن برن خط فقط من نميتونم ؟.... خدايا كاري كن ! كاري كن ! بذار سيد منو هم بفرسته خط ....
مجتبي پسر كوچك و كم سن و سالي بود كه تقريبا ساعتي يكبار به سيد التماس مي كرد :
- اقا به پاتون مي افتم تو روبه جدت قسمت مي دم منو هم بفرست خط .
سيد هم هر بار صبورانه جواب مي داد : نمي شه تو هنوز بچه اي سن و سالي نداري تا همينجا هم بيخود آمدي اصرار نكن به وقتش تو هم ميري .
آن روز صبح هم طبق معمول مجتبي در حال دعا بود. قرار بو ما همراه سيد جلو برويم. مجتبي و امير كه بيسيم چي سنگر بود همان جا مي ماندند. امير شب گذشته كشيك داده بود و حالا زير پتوي خاكستري رنگ سربازي در حال خر و پف كردن بود. من و علي تصميم گرفتيم امير را براي خدا حافظي بيدار نكنيم. به نوبت خم شديم و صورتش را بوسيديم. بعد با مجتبي خداحافظي كرديم. مجتبي دستمان را گرفت و روي سرش گذاشت بابغض گفت :
- خوش به حالتون . دستتون زير سر ما بلكه دل سيد نرم بشه و يه من هم رحم بكنه.
هر دو خنديديم و با چند نفر ديگه از بچه ها راه افتاديم. همه تجهيزات لازم را بداشتيم و حركت كرديم. آن موقع توي فاو بوديم و تا خط دشمن تقريبا سيصد متر فاصله داشتيم. در حال گذاشتن گلوله هاي آر پي جي بوديم كه صداي ملتهب سيد بلند شد .
- بچه ها آمپولهاتون رو ترزيق كنين مي گن پدر صلواتي خردل مي زنه.
آن لحظه اصلا نگران نشديم . دلمان جوان بود و سرمان پرازشر و شور . با اينحال به حرف سيد گوش كرديم . به هر كدام از ما يك امپول اتروپين داده بودند كه روي ران تزريق مي شد. خيلي هم سريع و فوري مثل فشنگ فرو مي رفت. وقتي كارمان تمام شد صداي الله اكبر بچه ها بلند شد . بعد اتش دشمن روي ما گشوده شد و فرصت تفكر از همه مان گرفت. بانگ يا حسين و يا زهرا همراه صداي رگبار و انفجار طنين اندز شده بود. تمام فضا پر از بوي گوشت سوخته و باروت و گرد و خاك بود. چشم چشم را نمي ديد. فقط يك لظه صدايي را شنيدم كه فرياد كرد :
- ماسكاتون رو بزنيد...... شميايي يه!
با هول و هراس به اطرافم نگاه كردم علي كنارم بود و داشت توي كوله پوشتي اش را مي گشت .ماسكم را بيرون كشيدم . فرياد زدم : علي پيدا كردي ؟
علي نالان گفت : حسين تو ماسكو بزن من انگار جا گذاشتم.
با دقت نگاهش كردم . ماسك روي صورتم قدرت درست ديدن را از من مي گرفت. اما انگار از دستش خون مي رفت. خداي من علي زخمي شده بود. با هول و هراس ماسكم را برداشتم و روي صورت از درد فشرده اش كشيدم. چند دقيقه بعد علي در بغلم از حال رفت. چفيه را از دور گردنم باز كردم و روي صورتم كشيدم. همه جا پر از دود سياه بود . بوي عجيبي مثل بوي خيار در فضا موج ميزد. سعي مي كردم كمتر نفس بكشم . ر نهايت عجله عقب كشيديم. تعداد كشته ها زياد بود و مجروحين هم كم نبودند. ولي واي از وقتي كه برگشتيم. سنگري وجود نداشت همه چيز پاشيده شده بود. به اجساد همرزمانم كه به طرز فجيعي متلاشي شده بود خيره ماندم. يك دست و يك پاي امير از بدن كنده شده و در مسافتي دورتر افتاده بود. صورت نجيب و عزيزش غرق خون بود. تمام لباسش پاره و تكه تكه شده بود. كمي ان سو تر سر و بلا تنه مجتبي افتادهبود. جفت پاهايش گم شده بود. چشمانش باز بودند و معصومانه به ابرهاي اسمان خيره مانده بود. مي دانستم كه براي رفتن به بهشت احتياج بهپا ندارد. دهنم خشك شده بود. علي را به درمانگاهاعزام كرده بودندومن تنها ي تنهابودم. لحظه اي بعد سر و صداي بچه ها به خودم اورد مثل تماشاگري كه به سينما آمده خيره به منظره روبرويم مانده بودم. قدرت تكلم و حركت نداشتم . صداي نالان و گريان سيد بلند شد :
- مجتبي پسرم شهادتت مبارك !..
صداي هق هق گريه اش بعضي كلماتش را نا مفهوم كرد.
- مجتبي سيد، قربون اون صورت نجيبت برم ! حالا چطوري به مادرت بگم؟ چطور بگم كه موقع پرواز پسرش پدر بالاي سرت نبود. بعدا به من نمي گه تو چطور پدري بودي كه پسرتو تنها گذاشتي؟ مجتبي .... مجتبي
تنم بخ كرد. يعني مجتبي پسر سيد بود ؟ پس چرا هيچوقت نگفتن ؟ چرا سيد به مجتبي كه پسرش بود انقدر كارهاي سخت محول مي كرد؟ ..... چرا .... چرا ؟
هزار سوال در سرم مي چرخيد. بهت زده و مات روي زمين نشسته بودم .ناگهان صداي كسي بقيه رامتوجه من كرد :
- سيد حسين ماتش برده !
دو سيلي محكم به دو طرف صورتم و پشنگ آب به خود آوردم. به گريه افتادم. روي خك جبهه كه بوي خون و غيرت مي داد سجده رفتم. دلم تنگ بود. ياد رضا افتادم. ياد روزهايي كه با امير مسابقه جوك مي گذاشتيم و او با لهجه اصفهاني و زيبايش تمام شخصيت جوك ها را تبديل به اصفهاني مي كرد. به ياد مجتبي و دل مهربانش افتادم. خدايا! مرا هم ببر. ديگر طاقت ديدن بدن هاي تكه تكه شده رفيقانم را ندارم. چشمانم را روي هم گذاشتم. يا حسين شهيد منو هم بطلب. اقا مرا هم ببر. از علي خبرگرفتم. استخوان بازويش خرد شده بود. اما خدا رو شكر زنده بود. او هم نگران من و امير و بقيه دوستان شده بود. صلاح ديدم خبر شهادت امير و مجتبي را فعلا به او ندهم. روحيه اش حسابي افسرده مي شد. دوباره موقع مرخصي مان فرا رسيد و با علي كه حالا دستش در گچ وبال گردنش شده بود حركت كرديم. هردو خسته و آفتاب سوخته ولاغر اما زنده بوديم. باز هم مادرم با ديدنم به گريه افتاد. خواهر هايم قد كشيده و بزرگ شده بودند و پدر و مادرم خميده و پير تر ! آنها هم مثل ما زير اتش بودند. صدام لعنتي تهران را زير موشك گرفته بود. همان هفته اول به سراغ خانه رضا رفتيم. مادرش انگار همه چيز را پذيرفته بود. ساكت و صبور و ارام گرفته بود. به روال زندگي در خانه عادت مي كرديم. روزهاي اول مدام ازخواب مي پريدم. فكر مي كردمهنوز جبه ام . همش حالت آماده باش بودم. مادرم مي گفت گاهي در خواب فرياد مي زنم اسم امير مجتبي را مي برم. طفلك نمي دانست پسر نوزده ساله اش چه صحنه هايي را شاهد بودهو در چه شرايطي زنده مانده است. اول هفته بود كه با علي به مدرسه رفتيم. مي خواستيم امتحان بدهيم. كمي درس خوانده بوديم و همين براي گرفتن نمره قبولي كافي بود. من فقط به خاطر دل مادرم دنبال تحصيل بودم وگرنه در جبهه به اين نتيجه رسيده بودم كه انسان بودن هيچ ربطي به تحصيلات ندارد و اصولا انجا با مسايلي سر و كار داشتم كه درس خواندن خيلي پيش پا افتاده و بچگانه به نظر مي رسيد. اما مادرم اصرار مي كرد و قربان صدقه ام مي رفت كه ديپلم بگيرم. ارزويش اين بود كه به دانشگاه بروم ومهندس شوم. خواهرانم هم چشم به من داشتند و من دلم نمي خواست الگوي بدي برايشان باشم.
به هر ترتيب امتحان داديم و امديم.در راه علي شروع به صحبت كرد.
- مادرم پافشاري مي كند كه زن بگيرم.
با خنده گفتم : تو كه دهنت بوي شير ميده حاج خانوم اين حرفو زده؟
علي اين پا و اون پا شد : خوب من پسر بزرگش هستم.. مي ترسه برم و ديگه برنگردم. مي گه دلش مي خواد دامادي ام رو ببينه و ...
تو حرفش رفتم : اين كه ديگه عذر بدتر از گناهه ! تو كه خوت تنها هستي كلي دغدغه فكري دارن ! حالا فرض كن يه نفر هم بياد تو زندگي ات ! اگه خداي نكرده يك موقع بلايي سرت بياد تكليف اون بدبخت چيه ؟
علي اب دهانش را قورت داد : من خودم هم همينو مي گم. اگه شهيد بشم دختر مردم هم بد بخت مي شه ... ولي مادرم پاشو كرده تو يك كفش كه الا و بلا تا اين دفعه زن نگيري نمي ذارم بري.
سري تكان دادم و هيچي نگفتم . علي خجولانه گفت ك
- براي اين كه راضي اش كنم مي خوام نامزد كنم برم و برگردم اگه اتفاقي نيافتاد ايشالله عروسي كنم .... تو چي مي گي ؟
شانه بالا انداختم : به من چه ؟ خودت بهتر مي دوني .
چند لحظه اي در سكوت راه رفتيم. بعد علي با دودلي گفت : مي خوام بگم كه .... يعني حسين تو رو به خدا ناراحت نشي ها ! ولي مي خواستم بگم مرضيه خانم...
فوري متوجه منظورششدم. مرضيه تازه وارد پانزده سالگي شدهبود. البته از ساير هم سن و سالهايش درشت تر و خانم تر به نظر مي رسيد. رفتار معقولي هم داشت. اهسته گفتم : اما مرضيه هنوز خيلي بچه س!
علي من من كرد: خوب فعلا نامزد مي مونيم... تا يكي دو سال ديگه ! منهم بايد يك سر و ساموني به زندگي ام بدم . يعني مي گم كه....
با خنده گفتم : خيلي خوب حرفت رو زدي . من هم فهميدم . بذار با بابام صحبت كنم ببينم چي مي گه !
علي از شدت خوشحالي و شرم سرخ شد ومن دردل خنديدم.
عصر همان روز موضوع را با پدرم در ميان گذاشتم. در سكوت گوش داد و بعد بر خلاف انتظار من گفت :
اگه بخوان فقط نامزد كنن و يكي دوسال بعد عروسش رو ببره حرفي ندارم. بياد صحبت كنه ... مرضيه هنوز بچه س اگه نامزد كنه مانعي براي درس خوندن نداره فعلا هم كه علي يك پاش اينجاس يك پاش جبهه. پسر خوبي هم هست ديده و شناخته است هم خودش و هم خونواده اش ادماي شريف و خوبي ان! اين دختر هم بالاخره بايد شوهر كنه . چه بهتر كه علي با اين همه رشادت و شجاعت دامادمون بشه.
اين شد كه اخر همان هفته علي همراه مادر و پدرش با يك دسته گل در دست وارد شدند. به محض ورودشان اژير قرمز كشيدند وهمه با هم به طرف زير زمين رفتيم. اين سر و صداها به نظر من و علي مثل بازي بچه ها بود اما مادرهايمان انقدر اصرار مي كردند كه ما هم پناه مي گرفتيم و تا اعلام وضعيت عادي كنارشان مي مانديم. آن شب هم سرو صداي ضد هوايي ها بلند شد . بعد صداي سوتي منحوس و چند ثانيه بعد يك انفجار مهيب شيشه هارا لرزاند. بعد از چند دقيقه وضععادي شد و با خنده و گفتگو به اتاق برگشتيم. به شوخي زيرگوش علي گفتم : با امدن تو اژير كشيدن... بايد همه فرار كنن چون تو امدي !
بعد مرضيه باصورتي بر افروخته به داخل اتاق امد و چاي گرداند. زير چشمي به علي كه از شدت شرم سرش تقريبا به زانويش مي خورد نگاه كردم. بدون اينكه خواهرم را نگاه كند چاي رابرداشت و تشكركرد. چند دقيقه اي در سكوت گذشت بعد مادر علي با صميميتي اشكار رو به پدرم گفت :
- آقاي ايزدي قصد ما اينه كه پاي اين پسره را اينطرف ببنديم بلكه پي زندگي اش رو بگيه ازدختر شما هم بهتر و خانوم تر سراغ نداشتيم حالا اگه اين علي ما رو به غلامي قبول داريد بفرماييد تا بقيه صحبت ها پيش بره.
پدرم كمي جا به جا شد و گفت : والا حاج خانوم ما هم علي اقا رو مثل حسين دوست داريم. از كلاس سوم و چهارم دبستان اين دوتا با هم هستن و ما شاهد رفتار و كردار علي اقا بوديم و هستيم . اقا ، با غيرت ، نجيب ... ولي خوب همه چيز خيلي سريع پيش اومد مرضيه ما هنوز بچه است . درس مي خونه ....
پدر علي فوري گفت : اين كار مانع درس خوندن مرضيه خانوم نيست. قصدما فقط يك شيريني خوران ساده است.ايشالله مراسم بمونه وقتي علي جون به سلامتي رفت و برگشت.
پدرم سري تكان داد وبه مادرم ساكت به گلهاي قالي خيره شده بود نگاه كرد. مادرم با صدايي كه از شدت هيجان مي لرزيد گفت
- اجازه بدين ما كمي فكر كنيم...

smrbh
02-16-2010, 06:37 AM
مادر علي با خنده گفت : خدا خيرتون بده ... ماميخوايم تا علي اقا رو به چنگ اورديم تكليف رو يكسره كنيم و دستش رو تو حنا بذاريم... شما فردا و پس فردا به ما جواب بدين. اگه جوابتون به اميد حق مثبت بود اخر هفته اينده يك شيريني مي خوريم و يك حلقه رد وبدل ميكنيم . صيغه محرميت و بعد علي اقا ايشاالله دور و برش مي گرده و زندگي شو جمع و جور مي كنه ... هان ؟
همه موافقت كردن و قرار شد دو روز بعد مادرم تلفني جواب بدهد. البته جواب از همان لحظه معلوم بود. چمان مرضيه پر از شور و عشق بود.دو هفته از امدنمان مي گذشت و روز به روز بيشتر دلتنگ رفتن مي شديم.اما خوب بايد منتظر مي مانديمكارها درست شود و بعد برگرديم. اخر هفتهبعد خانه مان شلوغ شد. بزرگتر هايفاميل و روحاني محله همه در منزل ما جمع شدند.مرضيه با شرم و به سختي جواب مثبت را به مادرم اعلام كرده بود والبتهتا دوروز از خجالت وجودش را درز مي گرفت كه چشم ما به چشمش نيفتد. صورت گرد و سپيدش از شرم گل مي انداخت. چشمان درشت و سياهش زير ابروهاي پرپشت و پيوسته اش به زير افتاده بود تا مبادا نگاه پدر و برادرش را ببيند و عذاب بكشد. مرضيه دختر زيبايي بود. موهاي بلند و پر پشت قهوه اي اش را هميشه مي بافت و اينكار قدش را بلندتر نشان مي داد . زهرا از شدت خوشحالي يك لحظه در جايي بند نبود. بر خلاف مرضيه بچه و شيطان بود. يك قواره پارچه پيرهني يك كله قند و چادر نماز و يك انگشتر زيبا هداياي خانواده داماد براي خواهرم بود. در ميان صلوات و بوي اسفند حاج اقا صيغه محرميت را براي يكسال جاري كرد زهرا ظرف شيريني را دور گرداند. منهم خوشحال بودم علي را مثل يك برادر دوستداشتم و از خدايم بود كه با هم فاميل بشويم. آن شب وقتي همه خداحافظي كردند و به سمت خانه هايشان روانه شدند علي مرا به گوشه اي در حياط كشيد و گفت :
- حسين خيلي ازت ممنونم . من خيلي مديون تو هستم.
ضربه اي دوستانه به پشتش زدم وگفتم :اين حرفها چيه مرد ؟
چند لحظه اي اين پا و اون پا كرد و عاقبت گفت : يك چيز مي خواستم بهت بدم كه زحمت بكشي و بدي دست مرضيه خانوم...
با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟
علي با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت : روم نشد.
ان شب بسته كادوپيچ شده را به مرضيه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبي رفت. دنبالش رفتم .وقتي نشست گفتم : مرضي تو راضي هستي از اينكه زن علي بشي ؟
سري تكان داد و حرفي نزد .ادامهدادم : چرا حرف نمي زني ؟ هميشه كه نميشه تو حاشيه باشي . بايد ياد بگيري حرفت رو رك و پوست كنده بزني و تعارف و معارف هم نكني . حالا حداقل به من كه برادرت هستم حرف دلت رو بزن .
بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت ومستقيم به چشمانم خيره شد با اطمينان گفت :
- اره داداش راضي هستم.
متعجب از قاطعيت مرضيه پرسيدم : چرا ؟ دلايل اين انتخابت چيه ؟
مرضيه سري تكان داد و گفت : علي اقا از بچگي تواينخونه مي ره و مي اد اما تا بحال حرف و حديثي به من نزده تا حالا مستقيم به من نگاه نكرده ... غيرت داره همينكه جون به كف براي حفظ ناموس و مملكتش جلو اتش مي ره براي هر دختري مسلمه كه اين شخصيت براي زن و بچه اش هم همين احساس مسئوليت رو داره ... خوب من هم از زندگيام به جز اين انتظاري ندارم. ايمان و اعتقاد همسر اينده ام اصلي ترين شرطم بود كه علي اقا هردو رو در حد عالي داره ديگه چي ميخوام؟
خوشحال از استدلال منطقي خواهرم بحث راعوض كردم : خوب حالا هديه ات رو باز كن ببينم اين آقا داماد دستپاچه چي برات خريده ؟
مرضيه آهسته بسته را باز كرد. يك روسري حرير آبي با گلهاي ريز سفيد و زرد و يك بلوز آستين بلند و سفيد درون بسته پيچيده شده بود. روي روسري يك نامه هم به چشم مي خورد كه با ديدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شريكي براي خواندن نامه عاشقانه اش نيازي نداشت.

smrbh
02-16-2010, 06:39 AM
کم کم آماده می شدیم که بر گردیم، علی دلش را باخته بود و کمی دست دست می کرد. ماههای پایانی سال 66 بود و هوا از سرما، یخ زده بود. اکثر روزها علی به خانۀ ما می آمد و در فرصت های کوتاهی که به دست می آمد با مرضیه صحبت می کرد. اوایل هفته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. زمستانها بعد از نماز دوباره می خوابیدم. در کش و قوس بودم که مادرم با سینی صبحانه وارد شد، سلامم را با مهربانی جواب داد و گفت:
- حسین جون، زری خاله ات زنگ زده بود. برای چهارشنبه شب همه رو دعوت کرده...
خمیازه ای کشیدم: به چه مناسبت؟
مادرم چای را شیرین کرد: هیچی، گفت قبل از اینکه تو بری همه دور هم باشیم. البته تولد جواد هم هست. زری می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن. خوب اون هم بچه است دل داره، هر چی زری و اکبر آقا می گن در این شرایط، وقت این کارها نیست زیر بار نرفته، خوب زری هم که می خواسته فامیل رو دعوت کنه تا همه تو رو ببینند از فرصت استفاده کرده و برای جواد هم یک کیک می ذاره... هان؟
رختخوابها را روی هم کنار دیوار، چیدم: حالا ببینم چطور می شه. اصلا ً حوصله شلوغی ندارم.
مادرم باناراحتی گفت: وا؟ حسین! واسه خاطر تو خاله ات شام می ده. همه هستن!
پرسیدم: کی هست؟
مادرم لقمه را به سمتم گرفت: همه، خاله ات، دایی هات، همسایه بغل دستی شان هم می آد. همه هستن دیگه، تو هم بیا!
لقمه را قورت دادم: خوب حالا تا چهارشنبه!
هر روز با علی به خانوادۀ شهدای محله سر می زدیم تا اگر کاری دارند و از دست ما ساخته است، کمک کنیم. صبح چهارشنبه، مادرم دوباره یادآوری کرد:
- حسین مادر، امروز می آی که؟
داشتم بند کفشم را می بستم: کجا؟
- وا؟ مادر جون، خونه خاله زری ات!
سری تکان دادم: والله الان که باید برم جایی، شما برید من خودم بعد از ظهر میام.
مادرم دنبالم به حیاط آمد: حسین، مبادا یادت بره ها! آبروریزی می شه. الهی فدات شم، کی می آی؟
کمی فکر کردم و گفتم: انشاالله ساعت هفت، هفت و نیم میام.
مرضیه سر حوض صورتش را می شست، تا مرا دید بلند شد و سلام کرد. با خنده گفتم:
- علیک سلام. عروس خانم!
طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندی زد و گفت:
- حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد.
همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم.
اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم. طرفهای ظهر به اصرار علی، برای ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده و رفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت.
- به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟
علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید:
- وای! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتری! وای به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما!
با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهای زیادی بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده های بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات برای گذراندن زندگی خانواده های کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صدای علی به خود آمدم.
- حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خوای بریم؟
با عجله بلند شدم و اسناد و مدارک را مرتب سر جایش گذاشتم.
- راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه.
خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوار شدیم، صدای آژیر قرمز از رادیوی ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدی خاصش گفت: ای بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام. ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا ً شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه.
در همان گیر و دار، صدای سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صدای مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه ای همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه های اطراف همه ریخته بود. چراغ های همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت. پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را باز کرد و فریاد کشید:
- یا حسین!
همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید.
- مادرم اینا الان چطورن؟
با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتابزده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زری رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاک و بوی گوشت سوخته پر کرده بود. صدای داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاری در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صدای گریه سوزناک زنی در میان سر و صداها بلند بود. جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد و به زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکری در سرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روی زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توی صورتم کوبید. صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام از دست رفته بود.
در آنی، کوچه پر از آمبولانس شد. نورافکن بزرگی روی محل حادثه انداختند و با بیل مکانیکی شروع به بلند کردن تیر آهن ها کردند. علی نعره می زد و اشک می ریخت، اما من باز نمی توانستم حرف بزنم. تهی شده بودم. به اطرافم نگاه کرد. همه در حال دویدن و رفت و آمد بودند. خانه های اطراف همه خراب شده بود. تا چند تا خانه اینور و آنور و چند خانۀ روبرویی خراب شده و فرو ریخته بودند. هنوز دود غلیظ و سیاهی از خرابه ها بلند می شد. موشک درست روی خانۀ بغلی خاله زری فرود آمده بود و شکاف عظیمی در زمین بوجود آورده بود. آهسته آهسته روی تل خرابه ها جلو رفتم. خانه خاله ام روزگاری در طبقه اول بود. خم شدم روی زمین، با دستهایم خاکها را کنار زدم. نورافکن ها فضا را تا حدودی روشن کرده بود، بی فکر و هدف خاکها را کنار می زدم. علی هم کنارم روی خاکها زانو زده بود و داشت خاکها را کنار می زد. ناگهان تکه ای پارچه از زیر خاک بیرون زد، فریاد یا علی و یا زهرای، علی بلند شد. خون گریه می کرد. با دقت به پارچه خیره شدم. یک تکه پارچۀ آبی با گلهای سفید و زرد... چقدر به چشمم آشنا می آمد. یادم افتاد. همان روسری که علی برای مرضیه هدیه آورده بود. با صدای داد و فریاد علی، عده ای جلو آمدند و شروع کردند با احتیاط خاکها را کنار زدن. چند لحظه بعد، صورت نجیب و بی گناه مرضیه پیش چشممان ظاهر شد. چشمانش بسته بود و خون از دماغ زیبایش روی صورت پر گرد و خاکش می ریخت. با داد و فریاد مردم، دکتر یکی از آمبولانس ها بالای سر مرضیه دوید. دست مرضیه را در دست گرفت و چند لحظه ای صبر کرد. احساس می کردم دنیا متوقف شده و همه گوش ها منتظر کلام دکتر است. سرانجام کلمات منقطع به گوشم رسید:
- متأسفم!... تسلیت می گم.
دوباره علی شروع کرد به داد زدن و به مسبب جنگ بد و بیراه گفتن. من اما سنگ شدم. تا صبح فردا، اجساد عزیزانم را یکی یکی بیرون آوردند. صورت زهرای کوچک چنان له شده بود که فقط با لباس های تنش شناخته شد. پسرِ کوچکِ خاله ام، با اینکه در زیر بدن مادرش سالم مانده بود اما از نرسیدن اکسیژن، خفه شده بود. ردیف اجساد سفید پوش تا سر کوچه می رسید. هر کدام از اجساد را که بیرون می آوردند، فریاد لااله الله بلند می شد. علی را بیهوش بردند. انقدر خودش را زده بود که تمام صورتش کبود و زخم شده بود. چند دقیقه بعد، مرا هم بردند. تسلیم و رضا، همراهشان رفتم. انگار در این دنیا نبودم. حلقه مادر و پدرم را در مشتم فشار می دادم، اما خبری از اشک و ناله و نفرین نبود. حدود دو ماه در بیمارستان روانی بستری بودم. حتی لحظه ای صورت مادر و پدر و خواهرانم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. بهار آمد و رفت بی آنکه من لطافت هوا را روی پوست صورتم حس کنم. حال علی هم خراب بود. البته او در بیمارستان بستری نشد ولی تا مدتها شبها کابوس می دید و گریه می کرد.
انقدر روانشناسان مختلف با من سر و کله زدند، تا سرانجام سقف بلورین بغضم شکست. آلبوم های عکس خانوادگی مان را در برابرم می گذاشتند. وادارم می کردند با تک تک عزیزانم حرف بزنم. اوایل این کار برایم عذاب الیم بود، اما کم کم بار دلم سبک می شد. تمام حرفهایم گله و شکایت بود.
- چرا بی خبر رفتین؟ چرا بی خداحافظی رفتین؟ چرا منو تنها گذاشتین؟ حالا تکلیف من چیه؟
ادامه حرفهایم نفرین و ناله بود. نفرین به کسانی که کورکورانه و بدون آگاهی، روی مردم مظلوم و بی دفاع بمب می ریختند. نفرین به قدرتهایی که از آنها حمایت می کردند. بعد ناله و استغاثه به درگاه خدا بود. کم کم آرام می گرفتم. نرم نرمک متوجه اطرافم می شدم. در این مدت یکی دو باری عمه ام به ملاقاتم آمد. اما او هم خودش نیاز به دلداری داشت. بدون حضور من، عزیزانم را دفن کرده بودند. شبها تا سپیدی صبح، دعا می خواندم و اشک می ریختم. سرانجام روزی رسید که پزشکان تشخیص دادند می توانم مرخص شوم. مادر و پدر علی مثل مادر و پدری دلسوز زیر بال و پرم را گرفتند و مرا در خانۀ خودشان جا دادند. دلم پر از درد و رنج بود. حتی نمی توانستم به کوچه مان نگاه کنم، چه رسد زندگی در آن خانه! علی مثل برادری دلسوز، مراقبم بود. کم کم شروع کرد به زمزمۀ درس خواندن و کنکور دادن! اصلا ً برایم مقدور نبود. فکر خواندن، حالم را به هم می زد. مادری که آن همه آرزوی قبولی پسرش را در دانشگاه داشت، حالا زیر خروارها خاک خفته بود، چشمان مشتاقش پر از خاک بود. خواهرانی که باید سرمشقشان می شدم، تنها و غریب، زیر خاک رفته بودند. دست حمایت گر پدرم دیگر بر سرم نبود. پس برای کی درس می خواندم؟ به عشق چه کسی به دانشگاه می رفتم؟ هدف زندگی ام با عزیزانم، زیر خاک سرد و تیره رفته بود.
هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگری برایمان رقم زد. شوهر خواهر علی، در یکی از جبهه های مرزی، شهید شد. خواهر علی، مرجان، به همراه سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. خدایا! باز هم کاری کردی که غمم پیش چشمم کوچک شد! زن جوان و زیبایی در کمال شادابی و طراوت بیوه و بی سرپرست مانده بود. سه طفل معصوم و کوچک، گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند و داغ دل مادرشان را تازه می کردند. در آن شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم. وقتی موضوع را با پدر علی در میان گذاشتم برافروخته و رنجیده، فریاد کشید:
- حسین! من حق پدری به گردن تو دارم بچه! اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده از این خونه بری به ولای علی که هرگز نمی بخشمت.
حاج خانم هم که خبر دار شد، با بغض و گریه گفت:
- حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاری بری. علی الان به تو احتیاج داره. اگه خواهر تو رفته، زن او هم رفته. عروس ما هم رفته! داغ دل پسر من هم زیاده! تو رو به خدا تو دیگه عذابش نده.
و این بود که آن سال را هم در کنار مهربانترین آدمهای دنیا گذراندم.

smrbh
02-16-2010, 06:40 AM
آن سال با سختی و مشقت گذشت.همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام شد.من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما هم مثل هزاران هزار همرزمانمان،شهید نشده ایم!وقتی آتش بس قطعی شد،تازه متوجه شدیم که به هیج جا متعلق نیستیم.چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوری بار آورده بود که از بی هدفی خسته و کسل میشدیم.اوایل فصل پاییز،خسته از بیکاری و ناامید از آینده ،با علی حرف میزدم.علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها برگردیم باید کاری کنیم.باید تکلیفی برای زندگیمان مشخص کنیم.بعد از آن حادثه،من بی حوصله و افسرده شده بودم.البته علی هم دست کمی از من نداشت ولی حداقل او،هنوز مثل من دچار بی تفاوتی نشده بود.با خستگی پرسیدم:خوب چکار کنیم؟
علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود،آهسته گفت:
- فقط یک راه داریم.
پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد:
- ما که دیگه سربازی نداریم!پول و سرمایه ای هم نداریم که کار و باری راه بندازیم.اهل کار زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم.ادامه تحصیلات!
من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و برای کنکور درس بخونیم...هان؟
بیحوصله نگاهش کردم:اصلا حال ندارم.از هرچی کتابه بیزارم.ول کن بابا!علی با هیجان گفت:به همین زودی وصیت مادرت رو فراموش کردی؟یادت نیست چقدر دلش میخواست تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاری بکنی!میخوای با بقیه عمرت چکار کنی؟همینطور زانوی غم بغل بگیری؟اینطوری چیزی درست میشه؟منطقی فکرکن!
آن شب حرفهای علی،حسابی به فکرم انداخت.حق با علی بود.من باید برای ادامه زندگی کاری میکردم.نمی شد که تا آخر عمر سربار پدر و مادر علی باشم.هیچ کار و حرفه ای هم بجز جنگیدن بلد نبودم.پس تنها راه،همان ادامه تحصیل بود.از فردای همان روز به خیابان انقلاب رفتیم و یکسری کتاب تست خریدیم.در آخرین مهلت ثبت نام هم اسممان را برای شرکت در کنکور نوشتیم.با عزمی جزم شروع به درس خواندن کردیم.اوایل خیلی کند پیش میرفتیم.از درس و مدرسه خیلی دور مانده بودیم و مطالب خیلی سخت و مشکل بود ولی بعد کم کم ،راه افتادیم.برنامه منظمی داشتیم و تشویقهای مادر و پدر علی و حتی خواهر و بچه هایش ما را به جلو میراند.من هم با یاد آوری حرفهای مادرم و آرزوی همیشگی اش و فکر کردن به این موضوع که عاقبت باید روی پای خودم بایستم ،امیدوار میشدم و با اشتیاق در س میخواندم.
چند ماه مانده به آزمون سراسری،یک شب سر سفره،با پریدن دانه ای برنج به گلویم،همه چیز شروع شد.آنقدر سرفه کردم که به حال مرگ افتادم.همه هول شده بودند و علی محکم ضرباتی به پشتم میزد.اما سرفه ام قطع نمیشد،با زحمت داخل دستشویی رفتم تا راحتتر سرفه کنم.آنقدر سرفه کردم تا محتویات معده امرا بالا آوردم،ولی بازهم سرفه قطع نشد.صورتم سرخ شده بود و اشک از چشمانم سرازیر بود.علی از پشت در دستشویی با اضطراب صدایم میکرد.از شدت سرفه سرم گیج میرفت و بدنم میلرزید.بعد در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم.لبهایم خونی بود.خون تازه!چندبار در لگن دستشویی تف کردم.بله!خون بود.خون تازه!با اضطراب سرم را بلند کردم.علی هم با وحشت به من نگاه میکرد.همان شب به اصرار پدر و مادر علی و رفع نگرانیشان،راهی بیمارستان شدم.اول،همه دکتران فکر کردندیک عفونت ساده است.اما وقتی با آنتی بیوتیک و پنی سیلین مسئله حل نشد،کم کم به دیگر امکانات بیماری فکر کردند.سرانجام پزشک باتجربه و سالخورده ای بالای سرم آمدو با نگرانی پرسید:
پسرم شما جبهه هم بودید؟
سرم را تکان دادم.فوری پرسید:چندوقت جبهه تشریف داشتید؟
به سختی گفتم:تقریبا دو سال!
پیرمرد رنگ صورتش پرید،سعی میکرد هیجانش را نشان ندهد،بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن،عاقبت پرسید:توی اون مدت هیچوقت شک نکردی که گاز شیمیایی استنشاق کردی؟
با این سوال ذهنم به پرواز در آمد.علی را میدیدم که بی تاب از درد بازو به دنبال ماسک،درون کوله پشتیش جستجو میکند.خودم را دیدم که ماسکم را بدون لحظه ای درنگ روی صورت از حال رفته علی کشیدم،چفیه ام را دور دهان و بینی ام پیچیدم و چند لحظه ای بوی عجیبی حس کردم...شاید همان موقع آلوده شده ام.شاید هم در هزاران هزار موقعیت دیگر!همه چیز امکان داشت.همه چیز را برایش توضیح دادم.درمان با هیدروکورتیزون را تجویز کردندو وقتی حالم بهتر شد،همه پزشکان نتیجه گرفتند که من آلوده به مواد شیمیایی شده ام.من زیاد از این خبر ناراحت نشدم،بیشتر به خاطر علی ناراحت بودم که از شدت غصه رو به موت بود.
مدام ناله و زاری میکرد و تمام تقصیرها را بر گردن خودش میگرفت.عذاب وجدان چنان بر روح و جسمش چنگ انداخته بود که میترسیدم به جای من،او از دست برود.سرانجام از بیمارستان مرخص شدم و چند وقتی هم در کمیسیونهای پزشکی بنیاد گذراندم.باید شدت آسیب مشخص میشد.سرانجام همه چیز آرام گرفت و من عملا یک جانباز شیمیایی به حساب آمدم.با استنشاق هر ماده محرکی از شدت سرفه به حال مرگ می افتادم.عاقبت تکه ای از ریه ام را برداشتند و پس از یک ماه استراحت مطلق،کمی آرام گرفتم.دوباره از درس عقب افتاده بودم.اما به هر حال امتحان کنکور را دادم.آن سالها تازه دانشگاه آزاد باز شده بود،هم من و هم علی در امتحانش شرکت کردیم.به خاطر عقب ماندگی در دروس و شرایط بد جسمانی ،در دانشگاه سراسری قبول نشدم.علی اما در یک رشته خوب،دانشگاه تهران قبول شد.وقتی نتایج کنکور دانشگاه آزاد اعلام شد،علی بیشتر از من خوشحال شد.در رشته مهندسی نرم افزار قبول شده بودم،ولی خودم اصلا خوشحال نبودم.دانشگاه آزاد هر ترم شهریه گزافی از دانشجوها می گرفت که من با آن وضع و روز،اصلا از عهده پرداختش بر نمی آمدم.با هزار ترفندعلی،عاقبت راضی به ثبت نام شدم.
برای پرداخت شهریه ترم اول،طلاهای اندک مادرم را فروختم.وقتی برای برداشتن طلاها وارد خانه شدم،تمام وجودم پر از احساس دلتنگی شد.نزدیک به یکسال بود که پا در خانه نگذاشته بودم.تمام وسایل مورد نیازم را علی و گاهی حاج خانوم برایم از خانه می آوردند.حیاط خانه تبدیل به یک آشغالدانی شده بود.گردو خاک تمام خانه را پوشانده بود.البته محتویات یخچال و گلدانهای گل را حاج خانوم زحمت کشیده و به خانه خودشان منتقل کرده بود.اما باز هم بوی نا و رطوبت و ماندگی در فضا موج میزد.خاطرات دوران زندگی ام در آن خانه جلوی چشمم هجوم آورد.خدایا!چقدر دلم برای خانواده ام تنگ شده بود.روی فرش،کنار رختخوابها نشستم و یک دل سیر گریه کردم.به خاطر دلتنگیم،به خاطر غریبی ام،به خاطر بی کس ام اشک ریختم.آنقدر گریستم تا دلم سبک شد.وقتی طلاها را برمیداشتم میدانستم که مادرم راضی است.همیشه آرزویش را داشت که من وارد دانشگاه شوم. و اطمینان داشتم که اگر خودش هم زنده بود بی تردید طلاهایش را با رضایت می داد.فقط حلقه و گوشواره های زمردش را دلم نیامد بردارم.همیشه می گفت این گوشواره ها رو خانوم جون(مادر پدرم)به من داده و من هم برای عروسم گذاشتم.راه می رفت و برای همان یک جفت گوشواره سبک وزن،کلی نقشه می کشید.((سر عقد،وقتی عروس گلم،بله را گفت،اینها را به گوشهای خوشگلش می اندازم!))
در آن لحظه تصمیم گرفتم هر طوری شده کاری پیدا کنم و در همان خانه ساکن شوم.دیگر وقتش بود که روی پاهایم بایستم!
همان سال در خود دانشگاه در قسمت فرهنگ و معارف،مشغول کار نیمه وقت شدم.چون بیکار بودم و کسی هم در خانه انتظارم را نمی کشید ساعتها در سایت کامپیوتر دانشگاه مشغول برنامه نویسی و تمرین می شدم.این بود که خیلی زود،در برنامه نویسی مهارت پیدا کردم و پروژه های کوچک بچه ها را در ازای مبلغ ناچیزی قبول می کردم.ترم دوم،به راحتی توانستم شهریه ام را بپردازم و از پس خرج خورد و خوراکم بر آیم.مادر و پدر علی قبول نمی کردند که من به خانه خودم برگردم.اما سرانجام با بحث و گفتگو راضی شان کردم.حوصله تمیز کردن خانه را نداشتم،فقط اتاق اصلی را تمیز کردم و در اتاق دیگر را بستم.دیگر زندگی ام فقط بین دانشگاه و خانه می گذشت.سعی می کردم فکرم را فقط روی این دو موضوع متمرکز کنم،تا به حال هم در این امر موفق بودم، تا اینکه...تا اینکه تو وارد زندگی ام شدی.تا امروز نگاه و فکرم را از نامحرم دور نگه داشته بودم.اما در مقابل تو،اصلا نمی تونم خودم رو کنترل کنم.دلم به حرف عقلم گوش نمی ده.می دونم آرزوی محالی دارم.تو کجا و من کجا؟طرز تفکرمان،طرز تربیت مان ،طرز زندگی و وضع خانواده هایمان زمین تا آسمان با هم فرق میکنه،اما چه کنم؟دست خودم نیست.
حسین ساکت به گلهای قالی خیره ماند.هوا هنوز روشن بود.به ساعتم نگاه کردم.
- وای چقدر دیر شده.
بعد رو به حسین کردم:می شه یک تلفن بزنم؟
حسین با سرعت گفت:حتما!
آهسته شماره خانه لیلا را گرفتم.با اولین زنگ خودش گوشی را برداشت.گفتم:
- لیلا... سلام.
صدای پر از نگرانی اش ،فاصله خط را پر کرد:
- مهتاب...تو کجایی؟مادرت ده بار اینجا تلفن کرد.
- تو چی بهش گفتی؟
- نگران نباش!من گفتم تو مجبور شدی بری آزمایشگاه.گفتم اسمت رو روی برد زده بودن و باید می رفتی مشکل ثبت نام در آزمایشگاهت رو حل می کردی...فقط بجنب برو خونه!
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم:خیلی ممنون لیلا جون.
وقتی تماس قطع شد،نگاه نگران حسین را متوجه خودم دیدم.با خنده گفتم:
- بعضی وقتها دروغ واقعا چیز خوبیه!
صورت حسین در هم رفت و با ناراحتی گفت:بار همه این دروغ ها رو شونه منه!تو به خاطر من داری دروغ میگی!خدا منو ببخشه.
نگاهش کردم.چشمهای درشت و سیاهش در محاصره مژگان بلند و جعد دار مثل دو موجود زنده به نظر می رسید.چقدر احساس نزدیکی با او داشتم.حسین با دیدن نگاه خیره ام،سر به زیر انداخت.با صدایی که از شدت هیجان می لرزید،گفتم:
- حسین،تو زندگی خیلی سختی داشتی.من برای مرگ همه عزیزانت بهت تسلیت میگم و به خاطر غیرت و شجاعت خودت بهت تبریک میگم...با وجود تمام حرفهایی که زدی و فاصله هایی که واقعا بین ما وجود داره،یک سوال ازت می پرسم،دلم میخواد از ته قلبت بشنوم.
حسین منتظر ،نگاهم کرد.چند لحظه ای سکوت شد،بعد به سختی پرسیدم:
- تو حاضر به ازدواج با من هستی؟
صورت حسین از علامت سوال به علامت تعجب تغییر شکل داد.،بعد یک لبخند زیبا که حس می کردم تمام آن اتاق کوچک و تاریک را روشن می کند،زد و گفت:
- چه سوالی!اگر همین الان بهم بگن یک دعاتو خدا مستجاب می کنه،یک چیز،فقط و فقط یک چیز از خدا بخواه و دیگر از خدایت انتظار هیچ نداشته باش،بدون لحظه ای تامل،تو رو از خدا میخوام مهتاب!
در حالیکه بلند می شدم گفتم:پس زندگی سختت هنوز تموم نشده،باز هم باید تحمل کنی.
حسین دنبالم به حیاط آمد،صدایش می لرزید:
- تحمل می کنم مهتاب،هر کار تو و پدر و مادرت بگین،با کمال میل انجام میدم.دلم میخواد هرچه زودتر با پدرت صحبت کنم و حرف دلم رو بزنم.میدونی از این وضع اصلا راضی نیستم.
در کوچه را باز کردم به طرف حسین برگشتم و گفتم:
- حسین کاری نکن،تا خودم بهت بگم.اونا الان درگیر قضیه ازدواج سهیل هستن.باید کم کم با تو و اخلاق و کردارت آشنا بشن بعد صحبتی پیش بیاد.
نزدیک ماشین، هردو ایستادیم.حسین معصومانه گفت:
- مهتاب ببخشید که ناراحتت کردم...ولی از طرفی خوشحالم که دیگه حرفی تو دلم نمونده.سبک شدم.
لحظه ای بدون فکر،دستم را روی دستش که بالای در ماشین گذاشته بود،گذاشتم.حسین اگرچه دستش را کشید اما خیلی آرام و آهسته،می دانستم که خیلی برایم احترام قایل است که به خاطر این حرکت توی گوشم نزده،ولی همان یک لحظه هم برای گرفتن انرژی،برایم کافی بود.می دانستم که عاشق شده ام و اصلا هم از این موضوع ناراحت و نگران نبودم.

smrbh
02-16-2010, 06:41 AM
بعد از آنکه از سرگذشت حسین باخبر شدم،یاد و فکر حسین لحظه ای رهایم نمی کرد.به هرجا می رفتم و به هرکس نگاه می کردم،چشمان مظلوم و صورت معصومش پیش چشمم جان می گرفت.به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و من حتی کلمه ای بلد نبودم.در تمام مدت،فکر می کردم چطور باید مسئله را به پدر و مادرم بگویم؟اگر آنها مخالفت کنند که حتما همینطور می شد،چه باید بکنم؟قهر و دعوا یا صبر و استقامت؟اصلا می توانستم با اخلاق و اعتقادات حسین،کنار بیایم یا نه؟آینده مثل شهری در مه،ناپدید و نا پیدا بود.با کمکهای لیلا و اصرار شادی،شروع به درس خواندن کردم.با اینکه امتحانهای کمی داشتم ولی آمادگی همیشگی را نداشتم و تقریبا با نمرات مرزی،ترم تابستان را گذراندم.همه چیز قاطی شده بود و من خسته و سردر گم می دویدم.به مراسم نامزدی سهیل زمانی نمانده بود و همه در حال رفت و آمد و خرید بودند.قرار بود مراسم در خانه پدر عروس برگزار شود،بنابر این ما کار عمده ای نداشتیم.فقط باید برای لباسهایمان پارچه می خریدیم و هدایایی هم برای خانواده عروس تهیه می کردیم.سهیل در حال جوش و خروش بود.آنقدر در آن چند هفته باقیمانده دوندگی و فکر و خیال داشت که لاغر شده بود.از آن طرف هم خاله ام داشت مهیای رفتن به آنسوی آبها می شد.مادر بیچاره ام بین دو واقعه بزرگ زندگیش گیر افتاده بود.جدایی از تنها خواهرش و عروسی تنها پسرش!البته از طرفی خدا را شکر می کردم که اوضاع آن همه درهم ریخته است و کسی متوجه حال دگرگون من نیست.لیلا را هم برای نامزدی دعوت کرده بودم و قرار بود باهم برای خرید پارچه به خیابان زرتشت برویم.روز قبل مدل های لباسمان را از روی ژورنال زیبا خانم ،خیاط ماهری که لباسهای مادر و خاله ام را می دوخت،انتخاب و اندازه پارچه و نوع آن را با دقت یادداشت کرده بودیم.بعد از خوردن صبحانه،صدای زنگ در بلند شد.می دانستم لیلا است.وقتی قرار بود باهم جایی برویم خیلی بی طاقت می شدو از کله سحر حاضر و آماده جلوی در بود.آیفون را برداشتم و با خنده گفتم:
- لیلا...بیا تو.
صدایش بلند شد:مگه نمیای خرید؟
خندیدم:چرا،گفتم خرید،نگفتم خوردن کله پاچه.بنده خدا،مغازه های زرتشت مثل اداره ها نیستن که از هشت صبح باز باشن!اونا خیلی لردی میرن سرکار!زودتر از ده امکان نداره قدم رنجه کنن.بیا تو.
لحظه ای بعد لیلا در خانه مان بود.به مادرم سلام کرد و پرسید:
- خوب چه خبرا،خانم مجد؟
مادرم با ظرافت سری تکان داد و با ناز گفت:چی بگم لیلا جون؟ داره پدرم در میاد!تازه فهمیدم چقدر دختر شوهر دادن سخته!ما که خانواده دامادیم انقدر دوندگی داریم...وای به حال اون بیچاره ها

smrbh
02-16-2010, 06:42 AM
لیلا با خنده گفت:خوب تمام این دوندگی ها موقع عروسی برعکس میشه.اون موقع فامیل عروس میگن بیچاره خانواده داماد.
مادرم با حالتی نمایشی دستش را روی گونه زد:
- وای،خدا مرگم بده.راست میگی،موقع عروسی حتما من سکته می کنم.
به میان حرف هایش پریدم:حالا کو تا موقع عروسی!از حالا حرص نخورین.
بعد با لیلا به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.لیلا مانتو و روسری اش را درآورد و روی صندلی انداخت.نگاهی به درو دیوار اتاق انداخت و گفت:
- خوب چه خبر؟
روی تخت کنارش نشستم:از کجا خبر میخوای؟
خندید:خوب معلومه،از حسین.
شانه ای بالا انداختم و گفتم:تقریبا یک هفته است ازش خبر ندارم.خودمم دلم براش تنگ شده.
لیلا متعجب نگاهم کرد:مهتاب،این واقعا تویی؟...اصلا باورم نمیشه تو بخوای با یک چنین آدمی زندگی کنی!
عصبی گفتم:چرا؟مگه من چطوری هستم؟
- تو هیچ طوری نیستی.ولی حسین هم مثل تو نیست.عقاید و تربیت این تیپ آدمها با ماها فرق داره.ببین الان تو در مهمانی و عروسی بدون حجاب می گردی،بعدا باید بری زیر چادر،می تونی؟...الان سرگرمی ما ،شرکت در مهمانی هایی است که به مناسبت های مختلف می گیرن ،بعدا باید بری تو مساجد و تکیه ها،گریه و زاری کنی،می تونی؟دیگه میشی همسر یک جانباز...با چادر و حتی روبنده،دایم در حال نماز و دعا و قرآن خوندن،در حال گریه و زاری... عاشورا،تاسوعا،محرم و صفر!سی روز روزه و خلاصه تمام کارهایی که تو یکبار هم تو عمرت نکردی!اصلا باهاشون آشنا نیستی!بعدش هم الان وضع جامعه رو نگاه کن.به نظرت همه چیز عالی و در حد کماله؟درست و منطقی است؟حالا میخوای بری با یک آدم با اون طرز فکر ((همه چیز خوب و عالیه))زندگی کنی...؟
پریدم تو حرفش و با هیجان گفتم:
- همه حرفهات درست!مسلما بهم خیلی سخت میگذره تا بتونم حسین رو راضی نگه دارم.اما حسین هم مثل ماها یک آدمه،نه یک غول!نه یک خشکه مقدس و جانماز آبکش،ماها از تمام آدمهایی که در طرز تفکر و دین و مذهب مثل ما فکر نمیکنن می ترسیم،بدمون میاد.البته کسانی هستند که از این ترس، استفاده می کنند و بدشون نمیاد جامعه دو دسته بشه،اما آخه چرا؟اون موقع که عراق به ایران حمله کرد،همین به قول تو آدمهای خشکه مقدس ،دویدن جلو و سینه هاشون رو برای امثال ما سپر کردن.سوای همه تفاوت های فکری و عملی مون،ما همه هموطن هستیم.حالا قصد ندارم برات داستان تعریف کنم و بگم چقدر ایثار و چقدر فداکاری!ولی چیزی که هر عقل سلیمی میپذیرد اینه که تو اون شرایط این آدمها با هر طرز تفکر و راه و روشی جلوی اشغال کشور رو بدست یک مشت آدم وحشی و بی تمدن گرفتن.هیچ فکر کردی اگه کشورمون به دست عراقی ها می افتاد چی میشد؟مطمئن باش اولین کارشون غارت و چپاول خانه های امثال من وتو و ***** به دختران و زنانی مثل من و تو بود.حالا چه دزدی ها و غارت های بزرگتر و چه فجایع بیشتری پیش می آمد،بماند!حالا این آدم تو دفاع از امثال من وتو که حالا حتی خودمون قبولشون نداریم،مجروح شده!نه جراحتی که با یک چسب زخم و کمی بتادین خوب بشه ها!نه!شیمیایی شده...می دونی یعنی چی؟یعنی ذره ذره آب میشه و تموم میشه.یعنی زجر و دردش هیچ درمونی نداره،یعنی اینقدر سرفه میکنه تا تموم ریه اش تیکه تیکه بیاد بالا ،و سرانجام بعد از این همه درد و رنج و ناراحتی،بمیره!بدون اینکه کاری از دست ماها،مفت خورهای پرمدعا بر بیاد.حالا هی برید و بگید اینها سهمیه ای هستن،دانشگاه قبول شدن!اینا سهمیه دارن،پارتی دارن،فلان جا کار پیدا کردن...اینا جانبازن،نور چشمی ان!اینا جاسوس حراست هستن...همینطور بگیرو برو تا آخر.اما اگر یک روز یکی پیدا بشه یقه یکی از همین حرف مفت زنها رو بگیره و بگه تمام این مزایا مال تو و جراحت و نقص این جانباز هم مال تو!به نظرت قبول میکنه؟این مزایا در مقابل چیزی که اینها از دست دادن مثل یک پفک نمکی بی ارزش در مقابل بچه های گریان است.همین خود تو که قبل از کنکور سینه میزدی که چه فایده ما این همه درس بخونیم،سهمیه جانبازا و شهدا انقدر زیاده که همه اونها بدون زحمت و درس خوندن بهترین رشته ها و در بهترین رشته ها قبول میشن.حاضری به جای حسین باشی؟ حاضر بودی به جای حسین ،سرفه کنی و خون بالا بیاری؟حاضری توی پات پلاتین کار بزارن؟حاضری دایم بهت کورتن و مورفین تزریق کنن؟حاضری از شدت سرفه،نتونی شبها بخوابی،با تنفس هر بوی محرک به حال مرگ بیفت و هوا برای نفس کشیدن نداشته باشی؟...راست بگو حاضری؟
لیلا سر به زیر انداخت و حرفی نزد.با بغض گفتم:
- این ما آدمها هستیم که بین خودمون فاصله انداختیم.عده ای مخصوصا این فاصله رو بوجود آوردن،تا یک عده از آدمهاتوسط عده ای دیگه مورد ظلم و ستم قرار بگیرند.اما حقیقت اینه که این بچه ها،مثل خودمون تو یک خانواده بزرگ شدن،مثل ما عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرشون بودن.مثل ما با یک لالایی و با یک سری قصه شبها می خوابیدن. اینها هم مثل ما داستان بزبز قندی و کدوی قلقله زن رو بلدن،اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف می خوندن.مثل ما یک جور غذا برای صبحونه و نهار و شام خوردن،می دونن کوفته تبریزی و ته چین مرغ چیه! می فهمی لیلا!اینها همه هموطن هستند،مثل ما خانواده دارن.همه آدرس بازار و امامزاده صالح رو بلدن، شبها به همون آسمونی خیره میشن که ما نگاه می کنیم. حالا چرا انقدر از هم فاصله گرفته ایم؟خدایی که اون بالاست انقدر بخشنده و مهربونه که ما بنده ها نباید به جاش تصمیم بگیریم و آدم ها رو دسته بندی کنیم.من حسین رو دوست دارم.فکر نکن به حالش رحم آوردم و از روی دلسوزی دنبالش افتادم!نه!مثل یک جریان عادی که بین همه دخترها و پسرها بالاخره پیش میاد،من هم از حسین خوشم آمد.بهش علاقه پیدا کردم،بعد فهمیدم کیه و چکاره است.حالا بیام و بخاطر این اختلاف نظرهای ناچیز که تو گفتی،عشق و علاقه مو نادیده بگیرم؟تمام امتیازات مثبت حسین رو،منکر بشم؟
لیلا نگاهم کرد و آهسته گفت:نمی دونم چی بگم!من تا حالا اینطوری فکر نمی کردم.حرفهات منطقی است،ولی قبول کن این شعارها هرچقدر هم درست و منطقی،نمی تونه فاصله بین تو و حسین رو پر کنه...اگه تونستی با این حرفها پدر و مادرت رو قانع کنی،اون شرطه!
آن روز،بعد از کلی پیاده روی و دیدن پارچه ها سرانجام خرید کردیم و از همان جا یکراست پیش خیاط رفتیم و پارچه ها را تحویل دادیم.موقع خداحافظی،لیلا گفت:
- مهتاب آرزو می کنم موفق بشی.
با خنده گفتم:آدم اگه از ته دل چیزی رو بخواد خدا نا امیدش نمی کنه.
شب موقعی که وارد خانه شدم،پدر و سهیل مشغول صحبت درباره مراسم نامزدی و انتخاب محضر مناسب ثبت ازدواج بودند.مادرم با دیدنم جلو آمد و گفت:
- چقدر دیر کردی،حالا خدارو شکر روزها بلنده و هوا هنوز تاریک نشده... چیزس خریدی؟
خسته و بی حال گفتم:آره،هم من،و هم لیلا خرید کردیم.
مادرم با اشتیاق گفت:ببینم؟
- بردم دادم زیبا خانم.وقتی نمونده،ممکنه لباسم رو نرسونه.
میلی به شام نداشتم و بی توجه به حرفهای سهیل و پدر و مادرم رفتم به اتاقم و در را محکم بستم.چند وقتی بود که فرصت پیدا نکرده بودم حالی از حسین بپرسم.دلم برایش تنگ شده بود.می دانستم الان تنها در آن اتاق نمور و تاریک نشسته و حتما مشغول خواندن کتاب است.آهسته شماره ها را گرفتم.یکی دو بوق ممتد و بعد صدای خسته حسین:
- الو؟بفرمایید.
با شوق گفتم:سلام حسین.منم!
لحظه ای سکوت شدو بعد صدای حسین که از شدت شادی می لرزید:
- مهتاب!...براین مژده گرجان فشانم رواست!کجایی تو؟می خوای منو بکشی؟
با خنده گفتم:ببخشید.خیلی سرم شلوغ بود.اول امتحانها و حالا هم مراسم نامزدی سهیل!ولی همش به فکرت بودم.
خندید و گفت:خدارو شکر که گرفتاریهات همه خیر بودن.فکر کردم دیگه نمی خوای باهام حرف بزنی.
- وا؟چرا نخوام باهات حرف بزنم؟
- خوب،اومدی اینجاو فکر کردم فهمیدی که چقدر فاصله بین من وتو هست!
بی حوصله گفتم:حسین بس کن!امروز به اندازه کافی درباره فرق و فاصله و این چرت وپرت ها نظریه شنیدم.یک حرف تازه بزن.
حسین با خنده گفت:حرف تازه من تو هستی مهتاب،به جز تو چی بگم؟تو تعریف کن.حتما سهیل الان خیلی خوشحاله،نه؟
- نه بابا آنقدر در حال بدوبدو است فرصت خوشحالی نداره...
- تو که از ته دلش خبر نداری.هر پسری از اینکه دختر مورد علاقه اش رو به عقد و ازدواجش درآورد خوشحال است.
با خنده گفتم:شاید هم!تو از کجا می دونی؟نکنه زن گرفتی و ما خبر نداریم؟
قهقهه حسین بلند شد:من و زن گرفتن؟ من کفن ندارم که گور داشته باشم،تو خیالت راحت باشه.
آرام گفتم:خدا نکنه احتیاجی هم داشته باشی.
تا چند دقیقه صدایی از آن طرف خط نیامد،بعد زمزمه ای بلند شد:
- مهتاب،خیلی دوستت دارم.
و بعد تماس قطع شد.به گوشی که دستم مانده بود،خیره شدم.می دانستم حسین از شدت شرم و خجالت گوشی را گذاشته،قلبم پر از احساس نشاط شد.

smrbh
02-16-2010, 06:42 AM
دوباره صدای کل و هلهله فضا را پر کرده بود. بوی اسفند و عرق و عطر و غذا در هم آمیخته و معجون فیل افکنی به وجود آورده بود. به اطرافم نگاه کردم. زن و مرد در حال چاخان کردن و فخر فروختن به همدیگر بودند . سویسهای طلا و جواهرات زیر نور چلچراغ ها چشم را خیره می کرد. پارچه های ساتن و اطلس و گیپور در مدلهاو رنگهای مختلف می درخشید. بعضی از مردها در حال چشم غره به زنانشان و لبخند به زنان دیگر بودند. لحظه ای با دقت به منظره روبرویم خیره شدم. اگر جواهرات و لباسها و آرایشها پاک می شد و کنار می رفت چه برجا می ماند؟... مشتی آدم سطحی نگر و چاق و چله . سعی کردم این افکار را کنار بگذارم . تا چندی پیش من هم مثل همین ادمها از داشتن
لباسهای زیبا و مدل جدید طلاجات سنگین و آرایش مد روز لذت می بردم چه به سرم آمده بود؟ ساکت گوشه ای نشستم . مادر و پدر گلرخ سنگ تمام گذاشته بودند چندین نوع میوه روی میز های سنگی و گرد به زیبایی چیده شده بود. لیوانهای شربت خنک بین مهمانها توزیع می شد. زنان و مردانی با لباس یک شکل در حال خدمت به مهمانها بودند. همه چیز کامل و عاای بود. لباس منهم خیلی زیبا شده بود . شب قبل با لیلا پیش زیبا خانم رفتیم و لباسها را گرفتیم.
لباس من از یک پارچه ابریشمی نباتی که در زمینه اش گلهای ریز زربفت داشت دوخته شده بود. یک ÷یراهن ساده با استین های بلند و یقه هفت. موهایم به اصرار مادرم در آرایشگاه جمع و حلقه های تابداری را در صورتم رها کرده بودم. آرایش ملایم و ساده این زیبایی را تکمیل می کرد. پس از چند ساعت لیلا هم وارد جمع مهمانها شد.یک لباس مشکی که با هر حرکت یک برق ملایمی می زد به تن داشت. موهایش را باز گذاشته بود و آرایش ملایمی مثل من داشت . لیلا دختر با نمک و زیبایی بود با هیکل و اندام موزون. با دیدنم به طرفم آمد و کنارم نشست. مشغول صحبت بودیم که صدای هلهله و کف زدن حرفمان را قطع کرد. لیلا آهسته گفت :
- فکر کنم عروس و داماد آمدند.
هر دو بلند شدیم و جلوی در رفتیم. گلرخ و سهیل داشتند از ماشین آخرین مدل پدرم پیاده می شدند. . گلرخ پیراهن زیبایی از حریر شیری رنگ به تن داشت و دسته گلی از رزهای کاهی رنگ به دستش گرفته بود. صورت جذابش با یک ارایش زیبا مثل گلهای نرگس قشنگ و ملیح به نظر می رسید. موهایش که هنوز هم کوتاه بود دور صورتش ریخته و ملاحت خاصی به چهره اش می بخشید. سهیل از ته دل خوشحال بود. صورت جوانش از شادی می درخشید کت و شلوار دودی رنگی پوشیده بود و موهایش را به عقب شانه زده بود . وای که چقدر برادرم را دوست داشتم. چقدر برایش خوشحال بودم و آرزوی خوشبختی اش را می کردم. با هلهله و صلوات و دود اسفند عروس و داماد جوان وارد شدند. مجلس شلوغ و درهم بود جوانها وسط سالن می رقصیدند و بهحال خود نبودند. من اما انگار در حال خفگی بودم. به پرهام نگاه کردم که مشغول رقص با دختر عمه عروس بود می دانستم که می خواهد حس حسادت مرا تحریک کند وگرنه پرهام اصلا اهل این کارها نبود. دختر عمه عروس اما باورش شده بود که عاشق کش است و در حال عشوه و غفخر فروختن بود می دانستم پرهام تحمل چنین حرکاتی را ندارد و چند لحظه بیشتر طاقت نمی آورد. همینطور هم شد با نگاه رنجیده ای که به طرفم انداخت بی توجه به دخترک رفت و سر جایش نشست . لیلا هم متوجه حرکات پرهام بود. زیر گوشم گفت :
- تو دیوانه شدی پرهام خیلی بهتر از حسین است چرا جواب مثبت بهش نمی دی ؟!
با حرص گفتم :
کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی
کی به کی می گه ! تو اگه خودت خیلی عقل کلی چرا مهرداد رو رد نمی کنی بره پی زندگی اش.
فوری گفت : این قضیه فرق داره .
قاطعانه گفتم : پرهام هم با حسین فرق داره .
لیلا که متوجه حساسیتم روی موضوع شده بود بحث را ادامه نداد و هردو برای صرف شام تز جایمان بلند شدیم.
اخر شب وقتی به خانه رسیدم خسته و هلاک بودم. پاهایم باد کرده بود و سرم درد می کرد. به محض اینکه لباسم را عوض کردم صدای زنگ تلفن بلند شد . فوری قبل از اینکه پدر و مادرم متوجه شوند گوشی رابرداشتم . ته دلم انتظار حسین را داشتم . با صدایی خفه گفتم : الو ؟
صدای حسین بلند شد : سلام ببخشید ید موقع زنگ می زنم اما نگرانت بودم. می خواستم ببینم رسیدی یا نه ؟
تمام خستگی و سردرد از یادم رفت روی تختم ولو شدم .
- تازه رسیدم . از خستگی هلاکم.
حسین مهربانانه گفت : خسته نباشید . مبارک باشه . انشاءالله هر دو زیر سایه مولا علی خوشبخت بشن.
خندیدم و گفتم : جات خالی بود که یکمی ملت را امر به معروف کنی همه لخت و پتی و آرایش کرده ....
حسین وسط حرفم پرید: مهتاب تعریف نکن ... از خودت بگو . بهت خوش گذشت؟
فوری گفتم : نه همش احساس خفگی می کردم . احساس می کنم کم کم دارم از خواب بیدار می شم به نظرم همه چیز مصنوعی و بی خود می امد.
حسین آهسته گفت : اینطور ها هم نیست .تفریح و شادی برای همه لازمه مخصوصا تو عروسی و نامزدی . ولی خب ....
در همین دو کلمه دنیایی نهفته بود که می دانستم حسین برای اینکه من نرجم چیزی نمی گوید. صدای حسین افکارم را برهم زد:
- خوب مهتاب خانم کاری نداری ؟
با رنجش گفتم : می خوای قطع کنی .
- خوب دیر وقته یک موقع پدرت بفهمه زشته .
بعد گفت : پس فردا همدیگرو می بینیم.
- پس فردا چه خبره ؟
- ثبت نام داری خانوم حواس جمع .
با به یاد آوردن ثبت نام شوقی پنهان زیر رگهایم دوید :
- خیلی خوب پس تا پس فردا خداحافظ

smrbh
02-16-2010, 06:43 AM
وقتي گوشي را گذاشتم تا چند ساعت به حسين و اينده خودم فكر مي كردم. حسين امكان نداشت بتواند يك عروسي مفصل بگيرد خانه آنچناني و ماشين آخرين مدل نداشت. طرز تفكرش دنيايي با پدر من اختلاف داشت. واي خداي من چقدر همه چيز مشكل شده است. لحظه اي آرزو كردم حسين جاي پرهام بود بعد فوري پشيمان شدم. حسين اگر جاي پرهام بود ديگر حسين نبود.لحظه اي ترس تمام وجودم را فرا گرت « نكنه از كارم پشيمان شوم ؟ نكنه از حسين خسته شوم و يا حسين مرا محدود و اسير كند » دو دلي بيچاره ام كرده بود.
صبح روز ثبت نام شادي دنبالمان آمد . هر سه در حال صحبت و خنده به دانشگاه رسيديم .مثل هميشه جلوي پنجره هاي اموزش غوغا بود. همه داشتند فرياد مي زدند. دستها در هوا تكان مي خورد و همه همديگر را هل مي دادند. چند ثانيه بعد ما هم در ازدحام بچه هاي فرياد كش غرق شديم. سر انجام با از دست دادن چند دكمه و پاره شدن جيبهايمان موفق شديم برگه هاي ثبت نام را دريافت كنيم .مشغول انتخاب واحد بوديم كه از گوشه چشم حسين را ديدم . كنار تلفن عموم ايستاده بود و داشت با نگاه دنبالم مي گشت. با سرعت واحدهاي مورد نظرم را نوشتم و با ليلا و شادي چك كردم بعد كاغذ را امضا كردم و به طرف ليلا گرفتمو گفتم :
- ليلا قربونت برم اين برگه من رو هم ببر بده به مدير گروه امضا كنه من بايد برم.
شادي متعجب گفت : كجا بري ؟ ممكنه بعضي از كدها پر شده باشه بايد خودت باشي به جاش واحد برداري !
با عجله گفتم : مهم نيست من و شما با هم واحد برداشتيم اگر كدي پر شده باشه مال شما هم پر شده هرچي جاش برداشتيد برا ي من هم برداريد.
منتظر جواب نشدم و به طرف در خروجي راه افتادم. حسين از دور مرا ديد و سر تكان داد بيرون در منتظرش شدم تا مرا ديد با خنده گفت :
- ثبت نامت تموم شد.
بي حوصله گفتم : نه بيا بريم.
بي حرف دنبالم راه افتاد . اواسط كوچه خودش را به كنارم رسان و گفت :
- اگه ثبت نام نكردي پس چرا از دانشگاه اومدي بيرون.
نگاهش كردم وگفتم : يعني تو نمي دوني؟
متعجب نگاهم كرد ادامه دادم : به خاطر تو آمدم ليلا كارهاي منو انجام ميده .
پياده با هم تا سر خيابان رفتيم . كمي جلوتر يك رستوران و كافي شاپ بود كه پاتوق بچه هاي دانشگه محسوب مي شد. آهسته به حسين گفتم :
- بيا بريم اينجا بشينيم.
حسين مطيع پشت سرم وارد شد در گوشه اي دنج روبروي هم نشستيم . وقتي گارسون با ليست خوراكيها آمد حسين خنده اش گرفت . پرسيدم :
- چرا مي خندي ؟
با دست به ليست اشاره كرد و گفت : اينا ديگه چيه ؟ .. سان شاين ... ميلك شيك ... اصلا چي هست ؟
با خنده گفتم : خودتو لوس نكن يعني واقعا نمي دوني چيه ؟
سر تكان داد . به چشمانش نگاه كردم هيچ رنگي از دروغ به چشم نمي خورد. خدايا چقدر اين پسر يك رنگ و با صداقت را دوست داشتم . حسين هم به من نگاه مي كرد . نجوا كنان گفتم : ديگه از گناه نمي ترسي زل زدي به من ؟
خيلي جدي گفت : به نظرم ديگه گناه نيست . چون اوايل من از احساس تو نسبت به خودم اطمينان نداشتم ولي حالا مي دونم كه تو هم منو دوست داري . هدف من فقط ازدواج با توست و اين هم گناه نيست.
شكلكي برايش در آوردم و براي هردومان ميلك شيك شكلاتي سفارش دادم. وقتي ليوانهاي بلند و زيبا مملو از شير و شكلات از راه رسيد حسين آهسته گفت :
- حالا اين چي هست ؟
برايش توضيح دادم جرعه اي با ني نوشيد و فوري گفت :
- هووم خيلي خوشمزه است.
دوباره نگاهش كردم با خنده پرسيد : چيه خيلي دهاتي و امل هستم!؟
از ته دلم جواب دادم : نه خيلي خواستني و عزيز هستي !
مثل هميشه از شرم سرخ شد اما اين بار سر به زير نينداخت . در عوض جواب داد :
- تو خيلي خواستني هستي ... دوست داشتني و دست نيافتني !
مشغول خوردن نوشيدني هايمان بوديم كه صداي بلندي از جا پراندمان.
- به به ببين كي اينجاست . خانم از خود راضي با چه كساني نشست و برخاست مي كنه !
فوري به طرف صدا برگشتم . شروين همرا ه دوستش رضا بود. صورتش را پوزخند تحقير آميزي پوشانده بود. حسين آهسته گفت :
- مهتاب توجه نكن .
سرم را برگرداندم . ولي انگار شروين دست بردار نبود . پشت ميزي كنار ميز ما نشستند و شروع به بلند بلند حرف زدن كردند.
- بعضي ها واقعا لياقت ندارن ... رفته با اين جاسوس دوست شده !
بعد صداي رضا بلند شد :
- خلايق هر چه لايق خوب آدم وقتي پولدار باشه و هر چي بخواد زود براش فراهم كنن دلشو مي زند ديگه مي ره با اين پا برهنه ها كه تقي به توقي خورده و سهميه و هزار تا پارتي دارن دوست مي شه . خوب تنوع لازمه ديگه .
هر چي سعي كردم نشنوم نمي توانستم صدايشان در گوشم مي پيچيد . حسين خونسرد و بي تفاوت داشت كيكش را مي خورد با غيظ گفتم :
- حسين نميشنوي پاشو بريم .
همانطور كه خرده هاي شيريني را از روي لاسش پاك مي كرد گفت :
- برش كم محلي تيزتر از شمشير است. اينا همش حرفه خودتو ناراحت نكن .
دوباره صداي شروين بلند شد :
- واقعا مي گن بعضي ها آشغال خورن درسته ها ! نگاه كن رفته با كي رفيق شده حتما پل ميز رو هم خودش بايد حساب كنه .
بعد رضا با پوزخندي گفت :
- بسه شروين الان دور دست اين آدماست . يهو به تريج قباش بر مي خوره و مي ره زير آبتو مي زنه ها !
شزوين هم با نفرت گفت :
- راست مي گي از اينا هر چي بگي بر مياد . اصولا آدم فروش هستن. به برادر و خواهر خودشون هم رحم نمي كنن چه رسد به ما ! خود همين يارو آنتن حراسته بايد مواظب بود.
از شدت عصبانيت در حال انفجار بودم. طوري حرف مي زدند انگار با قاتل پدرشان طرف هستند . هيچ به ياد نمي آوردند كه روزگاري همين آنتن ها جلوي كشته شدن و ويران شدن خانه هاي ميليوني اين تازه به دوران رسيده ها را گرفته بودند. وجود امثال همين پا برهنه ها بود كه سرمايه اين زالوها و پسران عياششان را حفظ كرده بود. كه حالا زبان در آورده بودند و حرف مفت مي زدند. چه كسي فراموش مي كند آن روزها كه پسران اين پا برهنه ها جلوي دشمن قد علم كردند پدران اين جوجه عياشها چگونه سوراخ موش را به بهاي وزنش طلا مي خريدند و نور چشمي هايشان را با هزار ضرب و زور روانه كشورهاي خارجي مي كردند كه مبادا به جنگ فرستاده شوند. حالا چقدر كر كري خوندن آسان شده است. حسين را حت و اسوده آخرين جرعه نوشيدني اش را نوشيد و رو به من گفت :
- مهتاب خيلي خوشمزه بود .... بريم ؟
نگاهش كردم صاحب حق او بود و شكايتي نداشت پس من چرا آنقدر عصبي باشم؟ نفس عميقي كشيدم و با لبخند نگاهش كردم.
- بريم .
بدون اينكه به شروين و رضا نيم نگاهي بيندازم از در بيرون رفتم و منتظر حسين شدم تا پول ميز را حساب كند. نزديك دانشگاه حسين با آرامش گفت ك
- خودتو به خاطر دري وري هايي كه حقيقت نداره ناراحت نكن .
با حرص گفتم : يعني هركي هر چي گفت جواب نمي دي ؟
حسين سري تكان داد : نه اگه جواب بدم و حرص بخورم معني اش اينه كه حرفهاشون صحت داره ولي واين حرفها همه چرت و پرته جواب نمي خواد. اون خودش هم وقتي داره حرف ميزنه مي دونه داره چرند مي كه اگه من جواب بدم خوشحال ميشه ... خوب به من خيلي خوش گذشت من پس فردا ثبت نام دارم از شنبه هم كلاسها شروع مي شه .
با خنده گفتم : اين ترم حل تمرين نداري ؟
حسين خيلي جدي گفت : چرا مدار منطقي و معماري كامپيوتر ... كدوم رو برداشتي ؟
- مدار منطقي با تفضليان !
حسين سري تكان داد : پس حل تمرين با من داري .
خوشحال گفتم : چه خوب حداقل هفته اي يكبار مي بينمت .
حسين معذب گفت : مهتاب زودتر بايد به پدر و مادرت بگي اينطوري درست نيست .
به طرف ليلا كه منتظرم ايستاده بود دست تكان دادم و گفتم :
- خداحافظ حسين .
با خوشحالي و گامهاي بلند به طرف دوستم رفتم

smrbh
02-16-2010, 06:44 AM
همه دور آیدا جمع شده بودیم. آیدا روی صندلی نشسته و هنوز در حال فین فین کردن بود. كلاس تمام شده بود و تا دو ساعت بعد، كلاسى در اتاق 300 كه ما نشسته بوديم، برگزار نمى شد. شادى و ليلا و فرانک، دور صندلى آيدا نشسته بودند و من روبرويش، با صدايى آهسته گفتم: آخه چى شده؟... از اول ترم تو همش درهمى...
شادى مزه پراند: حتما مى خوان به زور شوهرش بدن!
ليلا با آرنج به پهلوى شادى زد: بس كن!
آيدا دوباره و دوباره بينى اش را در ميان دستمال مچاله شده، فشرد و به ما نگاه كرد. با صدایی خفه گفت: خودم هم هنوز نمی دونم چی شده!
دستم را روی دستش که عصبی در هم می پیچاند، گذاشتم، گفتم:
- به ما بگو، حرف بزن. بذار یک کمی راحت شی!
فرانک با بغض گفت: الهی برات بمیرم، واقعا ً می خوان به زور شوهرت بدن؟
آیدا چشمانش را پاک کرد و گفت:
- نه بابا! کاش این بود. زندگی مون از آخر تابستون بهم ریخته.
شادی فوری پرسید: چرا؟
آیدا روی صندلی جا به جا شد و گفت:
- من فقط یک برادر دارم. وضع زندگی مون تا حالا خوب بوده، بابام توی بازار، فرش فروشی داره و پول خوبی در می آره. مادرم هم زن سا ده و بی دست و پایی است که از وقتی من یادمه، دست به سینۀ شوهر و بچه هاش بوده، بابام خیلی مومن و معتقده، یعنی ما فکر می کردیم که اینطوریه، نماز و روزه، حج زیارت کربلا، خرج روز عاشورا و تاسوعا، پا برهنه راه رفتن روز بیست و یکم رمضان، خلاصه چی بگم... مادرم هم زن مومن و خدا ترسی است، هميشه هم از اينكه شوهرش چنين مردى است، به همه فخر مى فروخت، يک حاج آقا مى گفت و هزار تا از دهنش مى ريخت. پدرم با اينكه مرد بداخلاق و خسيسى است، مادرم دوستش داشت و گله اى از وضع زندگى مون نداشت. برادرم از من بزرگتره، آرمان، دانشگاه نرفته و عوضش رفته تو بازار پيش بابام، حالا از خودش حجره داره و مى خواست زن بگيره... همه چيز رو روال طبيعى اش بود تا اينكه...
هر چهارتايى مثل تماشاگران سينما گفتيم: تا اينكه چى؟
آيدا دوباره به گريه افتاد. پس از چند لحظه كه آرام گرفت، گفت:
- تا اينكه همسايه بغلى مون خونه رو فروخت و رفت. چند وقتى خونه بغلى خالى بود تا اينکه يک روز ديديم چراغاش روشنه و كاميون جلوش اثاث خالى مى كنه، خونه بغلى ما كهنه ساز ولى بزرگه، ما هم به خيال خودمون فكر كرديم يک خانواده توش آمدن، بعد از چند روز، آرمان سر شام گفت: امروز آقا جمشيد رو ديدم. مى گفت خونۀ فكور رو به يک دختر تنها اجاره دادن!
مادر ساده ام دلسوزانه گفت: طفلک دختره، حتما دانشجوست! يعنى تو اون خونه درندشت وهم برش نمى داره؟
اون شب ديگه حرفى نشد و كم كم همۀ اهالى محل، به رفت و آمد دختره كه فهميديم اسمش پريوشه، مشكوک شدن، از صبح تا غروب هيچكس به آن خانه رفت و آمد نمى كرد. اما از طرفهای غروب و بعد از تاریکی هوا، مدام کسانی می رفتند و می آمدند. اکثرا ً جوانهایی با ماشین های مدل بالا و سر و وضع خوب، به آن خانه می رفتند. عاقبت یک شب بعد از شام، وقتی همه مشغول میوه خوردن بودیم، آرمان رو به پدرم گفت:
- حاج بابا! این دختره دیگه شورش رو درآورده! تو این محل زن و بچۀ مردم رفت و آمد دارن، درست نیست این دختره اینطوری محل رو آباد کنه!
پدرم به آرمان چشم غره رفت و گفت: بس کن پسر! جلوی خواهر و مادرت صلاح نیست این حرفها زده بشه.
دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهای محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کار خودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت پریوش کم کم در خانه اش را به روی پسرهای محل هم باز کرده بود و همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صدای مادر و پدرم که با هم سر همین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت:
- حاج آقا، شما ریش سفید این محله ای! یک کاری بکن...
صدای پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! می گن زن ناقص العقله راست گفتن. آخه من چه کار کنم؟
مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خدای نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع...
پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادی می کنه.
مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!... خوب شاید نمی دونه. والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم!
پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاری می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن!
چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس زدم همان پریوش کذایی باشد. از روی کنجکاوی بهش خیره شدم. موهای بلندش را به رنگ زرد درآورده بود. ریشه های مویش سیاهی می زد و قیافۀ شلخته ای برای صاحبش درست کرده بود. صورت پریوش، گرد و سفید و تپل بود، با لبهای پهن و دهن گشاد، چشمهای درشت و کشیده ای داشت با یک جفت ابروی نازک و بلند، دماغش باریک بود و زیر لبش روی چانه یک خال سیاه داشت. اگر آرایش صورتش را ندیده می گرفتی، شاید زیاد بد نبود. یک بلوز آستین کوتاه و شلوار استرچ و چسبان مشکی پوشیده بود. دستهایش تا زیر آرنج پر از النگوی طلا بود. ناخن های دست و پایش بلند و به رنگ قرمز روشن رنگ شده بود. با دیدن من، لبخند پر نازی زد و گفت:
- حاج آقا چطورن؟
زیر لب چیزی گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم. « این دختر پدر مرا از کجا می شناخت؟ » بعد با خودم فکر کردم حتما ً پدرم تذکری داده یا به صاحبخانه خبری داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم. از این ماجرا تقریبا ًیک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد. صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوری جلو رفت: وای خدا مرگم بده! آرمان جون، چی شده مادر؟
آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید:
- حاجی کجاست؟
مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟
آرمان با نفرت چهره در هم کشید: بس کن مامان! مثل کبک سرتو کردی زیر برف از دور و برت خبر نداری.
رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم:
- داداش چی شده؟
آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت:
- الان که می آمدم، جمشید رو دیدم... تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه بلند می شه...
تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه هیچکس حریف این... خانوم نمی شد. فوری گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر برای این زنیکه خریده...
هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد. آرمان فوری رفت جلو و درباره حرف جمشید و صحت خبرش سوال کرد. من و مادرم با اینکه در یکی از اتاق ها دور از چشم پدر بودیم اما تمام وجودمان شده بود گوش، دلمان می خواست پدرم توی دهن آرمان بکوبد و بگوید:
- جمشید غلط کرده...
اما پدرم با لحنی آرام گفت: آره، یک خونه براش خریدم. مادرم دوباره غش کرد و آرمان شروع کرد به نعره زدن، در مقابل، پدرم خیلی خونسرد حرف آخر و زد:
- خوب مگه نباید به این جور زنا کمک کرد؟ می خوام کمکش کنم!
آرمان هوار کشید: آخه کی گفته شما بهش کمک کنین؟ هیچ فکر آبروی ما رو نکردین؟ فکر نکردین این دختر فردا پس فردا می خواد شوهر کنه، جواب خواستگارو شما می دین؟...
پدرم اما پا توی یک کفش کرده بود: الا و بلا می خوام صیغه اش کنم و از این وضع نجاتش بدم.
صبح روز بعد، وقتی پدرم از خانه بیرون رفت، آرمان عصبی و ناراحت هجوم برد به خانۀ پریوش، من و مادرم هم وحشت زده از عکس العمل نسنجیده آرمان، دنبالش دویدیم. پریوش با ناز و غمزه در را باز کرد. لباس خواب نازکی به تن داشت و موهایش را جمع کرده بود. زیر چشمش از آرایش شب قبل، سیاه بود. با ناز به آرمان گفت:
- به به! بفرمایید تو، ماشاالله، به حاج آقا نمی آد پسر به این آقایی داشته باشن.
می دیدم که آرمان دارد منفجر می شود، اما نمی خواست دست روی یک زن بلند کند. با صدایی بم و خفه گفت: زنیکۀ هرجایی، بی دردسر پاتو از زندگی ما بکش بیرون!
پریوش که با دیدن من و مادرم شیر شده بود، دست به کمر زد و گفت:
- بچه جون! این حرفها برای دهن تو گنده است! بابات خودش دنبال من موس موس می کنه، مگه من زورش کردم؟ از همون وقتی که من آمدم مشتری هر شب منه! به من چه که باباتون عیاشه! حالا هم من کاری بهش ندارم، خودش می گه عاشقم شده و می خواد آب توبه بریزه سرم و از این دری وری ها! زورتون می رسه جلوشو بگیرین.
مادر بیچاره ام بی اختیار اشک می ریخت. آرمان هجوم برد به طرف پریوش، صدای جیغ پریوش بلند شد: دستت به من بخوره، می رم کلانتری ازت شکایت می کنم و می گم قصد ***** بهم داشتی.
خلاصه، نمی دونید چی کشیدیم. ماها تا به حال با یک آدم نانجیب روبرو نشده بودیم و اصلا ً نمی توانستیم جلوش قد علم کنیم. پدرم هم در مقابل تمام حرف های ما هیچ دفاعی از خودش نمی کرد و صحت حرفهای پریوش را در سکوت، تصدیق می کرد. خدایا! پس کو آنهمه ادعای دین و ایمون؟ اون همه سخت گیری درمورد مادر بیچاره ام، که با چادر و مقنعه بیرون می رفت و هزار بار بازخواست می شد. همیشه لباس های پوشیده و تیره رنگ می پوشید تا پدرم به او شک نکند. اون حرفهایی که به من و آرمان می زد در مورد نگاه کردن به نامحرم و چه می دونم صحبت کردن با جنس مخالف! پس کو آنهمه پند و اندرز در مورد نجابت و عفت دختر و حجب و حیای پسر؟ یک شبه همۀ تفکرات و رویاهایمان بهم ریخت. مادر بیچاره ام که فقط در سکوت اشک می ریخت و حرفی نمی زد. حالا هم که دیگه همه چیز تموم شده و خانم شده سوگلی بابای عیاش من!
همه در سکوت به آیدا خیره شدیم. شادی اولین نفری بود که سکوت را شکست:
- حالا چه کار می کنین؟
آیدا شانه ای بالا انداخت و غمگین گفت:
- تا حالا که مثل مرده های متحرک، می سوختیم و می ساختیم. بابام گاهی یک شب در میان خانه نمی آمد، گاهی چند شب پشت سرهم، ولی به هر حال سر به خانه می زد، حالا دیشب اسباب هاشو جمع کرد و یا علی مدد، رفت. انگار نه انگار زن و بچه ای هم دارد. ریش و سبیلی را که روزی دلش نمی آمد حتی کوتاهش کند شش تیغه کرده است.
آیدا دوباره زد زیر گریه و دل همه را خون کرد. هیچکدام چیزی به ذهنمان نمی رسید تا کمکش کنیم.
شب باید برای خداحافظی با خاله ام که داشت برای همیشه از ایران می رفت، به فرودگاه می رفتیم. شام خانه دایی علی دعوت داشتیم. برای خاله ام مهمانی خداحافظی گرفته بود. این چند وقت مادرم اغلب پیش خاله ام بود و در حراج وسایل خانه و بسته بندی باقیمانده وسایل کمکش می کرد. وقتی به خانه رسیدم، یادداشت مادرم را دیدم که نوشته بود زودتر به خانه دایی رفته و من خودم باید به آنجا بروم. سهیل و گلرخ هم جدا می آمدند. پدرم هم از طرف شرکت می آمد. « لشکر شکست خورده!! » لباس پوشیدم و موهایم را بافتم. قبل از رفتن به حسین تلفن کردم تا اگر زنگ زد و ما خانه نبودیم، نگران نشود. وقتی به دایی رسیدم، همه جمع بودند. پرهام با دیدن من، زود بلند شد و به آشپزخانه رفت. در دل خنده ام گرفت، شده بود مثل دختران پا به بخت! خاله طناز هنوز داشت چمدان می بست. با دیدنم بلند شد و محکم بغلم کرد:
- مهتاب الهی فدات شم. من همش چشم انتظارت هستم ها!
می دانستم که این حرف ها از طرف مادرم زده شده، هنوز امیدوار بود من با کوروش پسر دوستش ازدواج کنم و به این طریق همه خانواده برای زندگی به امریکا بروند. خاله ام را بوسیدم و گفتم:
- حالا شما برید ببینید چطوریه... تا بعد.
مادرم حق به جانب گفت: چطوریه؟ معلومه پر از آزادی و رفاهه! امنیت شغلی و فکری داری! بیمه می شی، بهترین دکترها، بهترین غذاها و لباس ها، بهترین تفریحات...
با خنده گفتم: مامان مگه شما همین جا این ها رو نداری؟
قبل از اینکه بحث کش پیدا کند از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم. برای کمک به زری جون به آشپزخانه رفتم، پرهام گوشه ای نشسته بود و سیگار می کشید. متعجب سلام کردم. زیر لب جواب داد. تا به حال ندیده بودم سیگار بکشد. گفتم:
- تو از کی تا حالا سیگاری شدی؟
پرهام نیش دار گفت: اینو هم به گناهات اضافه کن.
بی تفاوت گفتم: مگه تو ناقص العقلی که گناهت رو پای کس دیگه بنویسن؟
چند دقیقه بعد، سهیل و گلرخ وارد شدند. منهم از خدا خواسته رفتم و کنار گلرخ نشستم. بعد از شام، همه آماده رفتن به فرودگاه شدیم. محمد آقا، شوهر خاله ام ساکت و ناراحت بود. می دانستم که ته دلش راضی به این رفتن نیست. خاله طناز می گفت شب قبل خانۀ مادر شوهرش دعوت داشتند تا از فامیل خداحافظی کنند، غوغای گریه و زاری بوده و همه هم این مهاجرت ناگهانی را از چشم خاله ام می دیدند.
آخرین بسته های پسته و زعفران و نبات و... در چمدان ها جا گرفت و خاله و شوهر و دو پسرش از زیر قرآن رد شدند. توی فرودگاه جمعیت موج می زد، به قول سهیل اگه کسانی که برای خداحافظی با خاله طناز آمده بودند، می رفتند فرودگاه خالی و خلوت می شد. تمام فامیل شوهر خاله و دوستهای خانوادگی و همکاران آقا محمد جمع بودند. عمو محمد و عمو فرخ هم برای خداحافظی با خاله آمده بودند. جمعیت فشرده ای مثل حلقه دور خاله و خانواده اش گرد آمده بودند.
به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده ای خوشحال و خندان با دسته های گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازی که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند. عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه ای وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک ار خاله و محمد آقا و دو پسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که خیلی سعی کرده تا جلوی خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه های مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم.

smrbh
02-16-2010, 06:44 AM
به زمان امتحانات نزديک مي شديم و خودمان را کم کم براي امتحانات آماده مي کرديم.مادرم بعد از رفتن خاله طناز کمي افسرده شده بود و اغلب اوقات در خانه و جلوي تلويزيون مي نشست.باز از نازي و پسرش کورش که براي مدت کوتاهي به ايران آمده بود،دعوت کرده بود و با حرفهاي معني دار به من گوشه و کنايه مي زد که کوروش را براي ازدواج انتخاب کنم.دفعه پيش که قرار بود نازي خانم به خانه ما بيايدبا بهانه هاي من و پيش آمدن مسافرت پدرم،لغو شده بود،اما اين بار معلوم نبود چه پيش مي آمد،خصوصا اينکه پسره هم ايران بود.جلسات حل تمرين درس مدار منطقي،باعث مي شد که حسين را ببينم و آرامشم را حفظ کنم.سعي مي کردم سر کلاس اصلا نگاهش نکنم و حرفي نزنم تا بچه ها از قضيه چيزي نفهمند،اما شروين با بدجنسي تقريبا همه را خبر کرده بود که من وحسين را باهم در کافي شاپ ديده است.هرکس به من مي رسيد و مي پرسيد اين حرفها راست است يا نه؟با قيافه اي مظلومانه و حق به جانب مي گفتم:مگه نمي دونيد شروين چقدر با من لجه؟اين حرفها رو هم از خودش درآورده...مي خواد حرص منو در بياره.حسين بعد از دانشگاه به شرکتي که تازه در آن استخدام شده بود،مي رفت و تا دير وقت کار مي کرد،براي همين کمتر مي توانستيم باهم تلفني حرف بزنيم.البته از اين وضع ناراضي نبودم،بايد درس مي خواندم و تمام بيست واحد را مي گذراندم.ليلا و شادي هم همراه من،درس مي خواندند.اگر همينطور پيش مي رفتيم،مي توانستيم چهار ساله درسمان را تمام کنيم.
آخر هفته،قرار بود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بيايند.احساس تنهايي عجيبي داشتم.سهيل اکثر اوقات پيش گلرخ بود و خانه نمي آمد.هيچکس نبود که به حرفها و درد دلهايم گوش کند.
از صبح پنجشنبه،مادرم شروع به تميز کردن خانه و خريد ميوه و شيريني کرده بود.قرار بود مهمانان براي شام بمانند و مادرم در تهيه وتدارک يک شام عالي،در رفت و آمد بود.بعد از ناهار حسابي خوابم گرفته بود،هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته،خواب تمام وجودم را تسخير کرد،نمي دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بيدار شدم.حتما مادرم در آشپزخانه بود و صداي تلفن را نشنيده بود.خواب آلود گوشي را برداشتم.
- الو؟
صداي حسين،خواب از سرم پراند:سلام،چطوري؟
در تختخواب نشستم:حسين؟تو چطوري،کجايي؟
با خنده گفت:من شرکت هستم،تو کجايي؟ امروز دانشگاه نيامدي،نگرانت شدم.گفتم نکنه خداي نکرده ،سرما خورده باشي.
بغض گلويم را فشرد:نه،سرما نخوردم.بعد از ظهر مهمون داريم،مامانم کمک لازم داشت.
دوباره حسين خنديد:معلومه که تو هم داري خيلي کمکش مي کني! از صداي خواب آلودت معلومه!
با حرص گفتم: برو بابا تو هم،دلت خوشه!...
لحن صداي حسين جدي شد:چيزي شده؟
اشکم سرازير شد:آره،قراره دوست مادرم با پسرش بيان اينجا،همه دست به يکي کردن منو شوهر بدن تا بفرستنم خارج...
صداي هق هق گريه ام بلند شد.چند لحظه اي حسين حرفي نزد،بعد با صدايي لرزان گفت:
- کسي نمي تونه تو رو به زور شوهر بده،ناراحت نباش،هرچي مصلحت باشه همون پيش مياد.
ناراحت گفتم:همين؟...
حسين پرسيد:خوب انتظار داري چکار کنم؟هرچي بهت مي گم بيام با پدرت صحبت کنم قبول نمي کني!بگو ديگه چه کار بايد بکنم؟
با بدجنسي گفتم:هيچي بشين دعا کن،نصيب کس ديگه اي نشم!
وقتي با حسين خداحافظي مي کردم،خودم هم مي دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام و بهش طعنه زده ام!
هوا تاريک شده بود که مهمانان از راه رسيدند.يک پيراهن ساده و بلند مشکي پوشيدم و موهايم را با کش پشت سرم بستم.دلم مي خواست به چشمشان زشت بيايم.سلام سردي کردم و روي يک مبل نشستم.نازي،زن قد بلند و باريک اندامي بود،با موهايي بور کرده و يک عالمه آرايش،ناخنهاي بلندش را لاک بنفش زده بود و لباس کوتاهي به رنگ زرشکي به تن داشت.پسرش کوروش هم قدبلند و چهار شانه بود و چهره مردانه و گيرايي داشت.برخلاف انتظار من،تيپ و لباسش عادي و خوب بود.موهايش هم کوتاه و اصلاح شده،شانه کرده بود و همين گيرايي چهره و قيافه و وضع معقولش، کار مرا سختتر ميکرد.نازي خانم،با ديدن من،صورتش باز شد و با لحن پرنازي گفت:
- واي مهناز جون،اصلا بهت نمياددختري به اين خانمي و خوشگلي داشته باشي!
بعد رو به من گفت:مهتاب جون!چقدر بزرگ و ناز شدي،عزيزم!اين هم پسر من کوروش!
زير لب سلامي کردم و روي يکي از مبلها نشستم.مادرم هم کنار من نشست و شروع کرد با نازي خانم حرف زدن،من و کوروش هردو به گل هاي قالي خيره شده بوديم.بعد از چند دقيقه نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون،عزيزم بيا جاتو با من عوض کن،درست نمي فهمم مادرت چي ميگه!
بلند شدم و ناچارا کنار کوروش نشستم.بعد از چند دقيقه،کوروش سکوت را شکست.
- شما الان مشغول تحصيل هستيد؟
سري تکان دادم:بله!
- چه رشته اي مي خونيد؟
- کامپيوتر.
کوروش با هيجان واقعي گفت:چه خوب!کامپيوتر الان تو تمام دنيا طرفدار داره.
به سردي گفتم:ولي من به بقيه دنيا کاري ندارم.
کوروش با خنده پرسيد:يعني دوست نداريد از ايران خارج بشيد؟
قاطعانه گفتم:نه خير،اصلا دوست ندارم.
خودم مي دانستم خيلي سرد و رسمي جواب مي دهم،اما دست خودم نبود.با اينکه کوروش پسر خوب و مودبي به نظر مي رسيد،دلم مي خواست کاري کنم که از من برنجد و بدش بيايد.اما انگار جواب هاي سرد و خشک من بيشتر نظرش را جلب کرده بود.
سر ميز شام،نازي با خنده گفت:
- خوب،مهتاب جون کي بياييم براي شيريني خوردن؟
با تعجب گفتم:شيريني؟...
نازي خنديد و خطاب به مادرم گفت:مهناز،اين دخترت که اصلا تو باغ نيست!
مادرم ناچارا خنديد و چشن غره اي هم به من رفت و گفت:نه نازي جون،اين بچه ها وقتي نخوان بفهمن ،خودشون رو ميزنن به کوچه علي چپ!
پدرم به کوروش تعارف کرد تا غذا بکشد:کوروش خان بفرماييد،غذا سرد ميشه.راستي شما الان مشغول چه کاري هستيد؟
کوروش با ادب کفگيري برنج در بشقابش کشيد و گفت:
- راستش من تا به حال که درس مي خوندم.رشته من تقريبا اينجا معني تبليغات و بازاريابي را تواما مي دهد.در مدت دانشجويي کار نيمه وقت هم داشتم،يک آپارتمان کوچک و يک ماشين قراضه هم دارم.
نازي خانم با تغير گفت:وا کوروش، مادر!يعني چي؟...نه آقاي مجد،بچه ام وضعش خوبه،بي خود ميگه!
کوروش خيلي جدي گفت:نه مادر،من اهل دروغ و چاخان نيستم،مثل يعضي ها که اونجا گارسن هستن و آه ندارن با ناله سودا کنن،وقتي ازشون مي پرسن ميگن خونه عالي و ماشين آنچناني دارم،تو دانشگاه هاروارد هم درس ميدم.من اهل چاخان نيستم!
همه مشغول حرف زدن باهم بودند به جز من،که جز چهره حسين چيزي نمي ديدم.عاقبت مهمانها بلند شدند و خداحافظي کردند.در آخرين لحظه کوروش با خنده به من گفت:
- خوب مهتاب خانم،خيلي از ديدنتون خوشحال شدم،اگه يک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن عوض شد،منو خبر کنين!
با بدجنسي گفتم:چطور مگه شما ارزون سراغ داريد؟
همه خنديدند،ولي مي ديدم که مادرم حرص مي خورد،تا نازي و پسرش بيرون رفتند،داداش بلند شد:دختره پررو!... چرا انقدر عنق و بد اخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کرديم که زن اين بدبخت بشي!...با اين سن و سال عقلت نمي رسه با مهمون بايد با ادب و تربيت برخورد کني،نمي خواي شوهر کني بعدا با ادب و احترام جواب رد ميدي،نه اينکه با بي ادبي و حاضر جوابي،مردم رو از خودت برنجوني!!
مادرم غر مي زد من بي حرف،در افکار خودم غرق بودم.
صبح شنبه،خودم به تنهايي به طرف دانشگاه راه افتادم.ليلا نيامده بود.انگارسرما خورده بود.شادي هم بين کلاس رفت،قرار بود دايي اش از خارج بيايد و مي خواست به خانه مادربزرگش برود.بي حواس به تخته خيره ماندم.استاد داشت مدارات((مستر اسليو))را تدريس مي کرد و پاي تخته شرح مي داد،من اما در افکارم غرق بودم.حسين را هم رنجانده بودم،چه قدر بد اخلاق و ظالم شده بودم.وقتي به خود آمدم،کلاس تقريبا خالي شده بود.بي حوصله بلند شدم و از کلاس خارج شدم.شروين با چند نفر،در راهرو ايستاده بود،سعي کردم از گوشه ديوار بروم بلکه مرا نبيند،اما تا نزديکشان رسيدم با صداي بلندي گفت:
- به به !خانم فداکار!اسطوره ايثار و مجسمه محبت!والله تو اين دوره و زمونه زندگي با يک جانباز خيلي سخته،همش سختي،فقر،نداري،مريضي... خانم از کاخ به کوخ مي روند،شوخي نيست!
انقدر از حرفهايش حرصم گرفت که بي اختيار و با انزجار گفتم:
- خفه شو!
و در کمال تعجب، خفه شد.با آرامش پله ها را پايين آمدم،سوئيچ را از کيفم در آوردم و دزدگير ماشين را خاموش کردم.يک شاخه گل رز و يک کاغذ تا شده زير برف پاک کن ماشين قرار داشت،آهسته گل و کاغذ را برداشتم و سوار شدم.با آرامش کاغذ را برداشتم و باز کردم،خط خواناي حسين نمودار شد.
به نام خداوند بخشاينده
مهتاب عزيزم:
نمي دانم چرا از دستم رنجيده اي؟...هرچه فکر مي کنم نمي فهمم چه کار بدي انجام داده ام که تو ناراحت شدي،ولي اگر گناهي کرده ام،ندانسته و بي غرض بوده،از تو تقاضاي بخشش دارم.مي دانم که قلب مهربانت،مرا مي بخشد.
حسين
دوباره بغض گلويم را فشرد.بيچاره حسين!به جاي اينکه او از دست من ناراحت و رنجيده باشد،از من طلب بخشش هم مي کرد.بي اختيار اشکهايم سرازير شد.سرم را روي فرمان گذاشتم.خسته بودم!از حرفهاي شروين،از ندانستن آينده،از پيش بيني عکس العمل پدر و مادرم در مقابل حسين...
صدايي از جا پراندم.حسين روي صندلي کنارم نشسته بود.بي اعتنا به حضورش،به گريه کردن ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد:
- چي شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتي؟
لب برچيدم:نه،براي چي از دست تو ناراحت باشم؟خسته شدم از اين وضعيت!اين پسره مزخرف هم هي چرت و پرت ميگه!اعصابم خورد شده...
صداي حسين از خشم دورگه شد:شروين؟... چي بهت گفت؟
لحظه اي از ديدن صورت قرمز و رگهاي متورم گردنش ترسيدم.فوري گفتم:
- از همون چرت و پرت هاي هميشگي!...ولش کن بابا،داخل آدم؟
سريع ماشين را روشن کردم و حرکت کردم.چند دقيقه که گذشت،حسين گفت:
- خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعريف کن...چي شد؟
با حرص گفتم:هيچي قرار عقد و عروسي هم گذاشتيم.انشاالله دعوتت مي کنم!رنگ حسين پريد.فوري گفتم:شوخي کردم بابا!آنقدر خشک و رسمي باهاشون برخورد کردم که دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتند،مامانم هم حسابي دعوام کرد.
حسين با آسودگي خنديد و گفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟
شادي حسين به من هم سرايت کرد،گفتم:آخه يکي ديگه رو دوست دارم...يک آدم خل و ديوونه...
حسين قهقهه زد:حالا کي هست؟...
با پررويي گفتم:اسمش حسينه!حسين هم با جسارت گفت:تو دوستش داري،اما اون عاشقت شده!
آنقدر رک و راست حرفش را زد، که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به روبرو خيره شديم.بعد حسين پرسيد:
- مهتاب من دارم ديوونه ميشم...آخه تا کي بايد اينطوري باشيم،من تو رو ميخوام مهتاب،دلم مي خواد از من جدا نشي...همش نگرانم که رندان تو رو از من بگيرن.بگذار با پدرت صحبت کنم.
فوري گفتم:نه حسين،اول بايد پدرم با تو آشنا بشه،کمي بشناستت بعد تو حرفتو بزني،اينطوري بي مقدمه بري حتما جواب رد مي شنوي!
حسين غمزده گفت:اگه تو رو از دست بدم،حتما مي ميرم.
آه که چقدر اين پسر با صداقت و روراست را دوست دارم.به نيمرخ مردانه اش خيره شدم.صورتش برايم خيلي زيبا بود.ظريف و در عين حال مردانه!آهسته گفتم:من هم اگه تو رو از دست بدم مي ميرم.
حسين برگشت و نگاهم کرد،آهسته گفت:تو منو از دست نميدي،من هزارسال هم باشه حاضرم صبر کنم...فقط مي ترسم تو پشيمون بشي...بري ازدواج کني.
لحن سوزناکش دلم را آتش زد.دستم را دراز کردم و روي دستش گذاشتم.برخلاف دفعه پيش، دستش را پس نکشيد،دستم را ميان دست گرمش گرفت و فشرد.
دستپاچه گفتم:من تو رو انتخاب کردم حسين!سرحرفم هم هستم.حتي اگر همه دنيا مخالف باشن،من زنت ميشم.
آنچنان احساساتي شده بودم که مي ترسيدم تصادف کنم.آهسته کنار خيابان پارک کردم و هردو در رويا غرق شديم.

smrbh
02-16-2010, 06:46 AM
امتحانها شروع شده بود و من سعي مي كردم با درس خواندن زياد سر در گمي فمري ام را كمتر كنم. هر چه مشغول تر مي شدم. برايم بهتر بود. ليلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان مي آمد و خواسته اش را تكرار مي كرد و ليلا بين انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود كه راحت و بي خيال براي هر روز همان روز زندگي مي كرد. باز هم با هم قرار گذاشته بوديم تا دروسمان را بخوانيم و تمرين هايش را حل و پيش هم رفع اشكال كنيم. از بيست واحد نصف بيشترش اختصاصي و مشكل بود. اولين امتحان خيلي سخت نبود و هر سه حسابي آماده بوديم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حركت كردم. شادي و ليلا با هم مي آمدند. وقتي رسيدم همه بچه ها درحياط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرين مرورها را مي كند. لحظه اي چشمم به شروين خورد كه از در ساختمان بيرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانيت در حال انفجار بود. همان لحظه شادي و ليلا هم رسيدند پشتم را به شروين كردم تا چشم بهش نيفتد در چند ثانيه بعدي همه چيز حسابي بهم ريخت و من گيج و حيران نگاه مي كردم. شروين مستقيم به طرف من آمد. رضا دوستش مي خواست جلويش را بگيرد . صداي نعره شروين بلند شد . ولم كن بذار تكليفو روشن كنم. يك الف بچه شوخي شوخي داره زندگي منو خراب مي كنه.
آن لحظه اصلا فكر نمي كردم روي سخن شروين با من است اما ناگهان فريادش بلند شد . برگشتم و نگاهش كردم صورت قرمزش مثل ديو شده بود. رگهاي گردنش متورم و دهانش كف كرده بود. داد كشيد :
- دختره عوضي ! به خدا قسم حالتو مي گيرم رفتي زيرآب منو زدي ؟ حالا خيلي جيگرت خنك شد ؟... بدبخت ، جاسوو ، اشغال خور...
اصلا نمي فهميدم چه مي گويد . با دهان باز خيره مانده بودم. اولين نفري كه به خودش آمد شادي بود . با صداي بلند داد زد :
- تو به چه حقي اينطور عربده مي كشي؟... حرف مفت نزن وگرنه مي رم ازت شكايت مي كنم. پدر تو مي سوزونم. ..
ناگهان شروين هجوم آورد به طرف ما كه نمي دانم از كجا حسين و آقاي بدري يكي از پسرهاي زرنگ كلاسمان جلو پريدن و شروين را گرفتند. ليلا و آيدا هم بازوي من و شادي را گرفته و با خودشان به داخل ساختمان بردند. امتحان شروع شده بود و فرصت حرف و حديث را از بچه ها مي گرفت. من اما عصبي و هراسان نمي توانستم تمركز درستي روي سوالها داشته باشم. به هر ترتيب امتحان تمام شد و من نگران از جلسه بيرون آمدم. دلم براي حسين شور مي زد. از طرفي ميخواستم بدانم چه بلايي سر شروين آمده كه اينهمه از دست من عصباني شده بود. جواب سوالم را خيلي زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگه گرفتم. رونوشتي از حكم اخراج شروين كه به امضاي مديريت رسيده بود روي تابلو دانشگاه به چشم ميخورد. علت اخراج موارد متعدد انضباطي ذكر شده بود و از دادن شرح و توضيح در نامه خودداري كرده بودند. با ديدن نامه اول خوشحال شدم جون از ديدن شروين راحت مي شدم بعد نگران و ناراحت شدم. شروين حتما انتقام مي گرفت يا از من يا از حسين. زير لب از خدا خواستم همه چيز به خير بگذرد.
به محض رسيدن به خانه با حسين تماس گرفتم. مكارش گفت كه حسين از صبح به شركت نيامده نگران با خانه اش تماس گرفتم. هيچ كس گوشي را برنمي داشت. در جواب سوالهاي پي در پي مادرم به اتاقم پناه بردم. خدايا چه بلايي سر حسين آمده بود ؟ از ناراحتي زياد بدون خواندن درس به رختخواب رفتم. آنقدر غلت زدم و فكر كردم تا خواب چشمهايم را پر كرد. وقتي بلند شدم هوا تاريك و خانه در سكوت فرو رفته بود. به ساعت شبرنگ بالاي سرم نگاه كردم. نزديك سه صبح بود.ناگهان يادم افتاد كه از حسين خبر ندارم. قلبم در سينه محكم مي كوبيد. سردم شده بود و مي لرزيدم. با ترديد گوشي تلفن رابرداشتم .احساس مي كردم صداي بوق آزاد تمام خانه را پر كرده است. آهسته شاره خانه حسين را گرفتم. با افتادن هر شماره به دقت گوش تيز مي كردم تا مبا دا كي بيدار شود. سر انجام شماره ها كامل شد و اولين بوق ممتد به گوش رسيد. بعد از پنجمين بوق ممتد تصميم گرفتم گوشي را بگذارم كه صداي خواب آلود حسين بلند شد : بله ؟
با صدايي نجواگونه گفتم : حسين ؟.... بيدارت كردم؟
انگار خواب از سرش پريد جدي پرسيد : شما ؟
دوباره پچ پچ كردم : منم مهتاب !
صداي حسين پر از سادگي شد : مهتاب عزيزم . توهنوز نخوابيدي ؟
- چرا ولي نگرانت بودم . سر شب زنگ زدم نبودي با اون قضيه كه پيش آمد يك كمي دلم شور مي زد .
- نه بابا هيچي نشد اخراجش كردن هارت و پورت ميكرد. يكم داد و بيداد كرد و رفت.
غمگين پرسيدم : حسين تو چيزي به حراست گفتي ؟
صداي رنجيده حسين بلند شد : تو به من شك داري ؟ ... ولي نه خيالت راحت اين آدم آنقدر شر و پرروست كه هزار تا شاكي داره .من چيزي نگفتم.
آسوده گفتم : خوب ببخش كه از خواب بيدارت كردم .
حسين خنديد : بعد از سالها فكر اينكه كسي به جز خدا توي اين دنيا به فكرمه و برام نگرانه مثل يك رويا مي مونه! دلم مي خواد هميشه تو اين روياي خوش باشم. دلجويانه گفتم : هميشه به فكرت هستم برو بخواب كاري نداري ؟
صداي حسين گوشي را پر كرد : نه عزيزم خيلي ممنون كه به فكرم بودي .شب به خير !
با خنده گفتم : البته صبح به خير !
گوشي را گذاشتم و با آسودگي به خواب رفتم. كم كم حادثه ان روز را به فراموشي مي سپردم واز اينكه ديگر شروين به دانشگاه نمي آمد و مايه عذابم نمي شد خوشحال بودم. آخرين امتحان را هم با موفقيت پشت سر گذاشتم. هنوز دو هفته تا ثبت نام ترم جديد مانده بود.قرار بود ايندو هفته با سهيل و گلرخ به ويلايمان كه در يكي از شهرهاي زيباي شمالي واقع شده بود برويم. پدرم هم به خودش مرخصي داده بودتا همه با هم به سفر برويم. شب قبل از حركتمان به حسين زنگ زدم . مي خواستم ازش خداحافظي كنم. تا گوشي را برداشت گفتم :
- سلام حسين .
خنديد : بابا بذار من گوشي را بردارم . از كجا مي دوني منم ؟
با حاضر جوابي گفتم : خوب جز تو كسي توي خونه نيست هست ؟
فوري گفت : نه بابا هيچ كس نيست البته علي تازه رفته شام پيش من بود.
- پس بهت خوش گذشته .
- اره به خصوص اينكه شنيدم مي خواد ازدواج كنه . از بعداز اون قضيه يك جوري معذب بودم كه چرا ازدواج نمي كنه هر بار هم بحث پيش مي آمد مووع حرف رو عوض مي كرد... حالا خيلم راحت شد . خوب تو چطوري ؟
- خوبم زنگ زدم ازت خداحافظي كنم؟
صداي حسين پر از نگراني شد : براي چي ؟
به شوخي گفتم : ديدم من وتو اصلا به درد هم نمي خوريم گفتم از اين بيشتر وقت تلف نكنيم.
حسين ساكت ماند . نتوانستم خودم را كنترل كنم وخنده ام گرفت . صداي حسين بلند شد :
- منو سر كار مي ذاري ؟
همانطور كه مي خنديدم گفتم : بنده غلط بكنم شما رو سر كار بذارم واقعا زنگ زدم ازت خداحافظي كنم فردا داريم مي ريم شمال ...
حسين نفس عميقي كشيد : كي مي اي؟
- وقت گل ني !
- مهتاب جدي مي گم .
كمي فكر كردم و گفتم : فكر كنم يه هفته بمونيم.
حسين ناراحت پرسيد : بهم زنگ مي زني ؟
- قول نمي دم . ولي اگه شد حتما زنگ مي زنم.
- بهت خوش بگذره مواظب خودت باش.
از همان لحظه كه گوشي را گذاشتم دلم برايش تنگ شد. هوا حسابي سرد بود و صبح زود بيدار شدن مكافات بود. در طل راه مادرم كي ناراحت بود . دلش مي خواست نازي و پسرش را هم دعوت كند كه پدرم مخالفت كرده بود. كم كم هوا روشن مي شد و از سوز و سرمايش كاسته مي شد.
سهيل و گلرخ هم از پشت سرمان مي آمدند. چند ساعت بعد با بالا آمدن افتاب كنار جاده ايستاديمتا صبحانه بخوريم. گلرخ سرشار از انرژي و نشاط بود. با همه شوخي مي كرد و ميخنديد. دختر خوب و مهرباني بود و من خيلي دوستش داشتم. اخمهاي مادرم سر سفره صبحانه هم باز نشد.عاقبت پدرم آهسته و آرام شروع به صحبتبا مادرم كرد و هردو از سفره صبحانه فاصله گرفتند. سهيل با خنده گفت :
- اخاخ عجب زن ذليل !

smrbh
02-16-2010, 06:46 AM
گلرخ فوري گفت : خدا كنه ارثي باشه !
چقدر از اينكه با هم بودند خوشحال به نظر مي رسيدند . شادي شان به من هم سرايت كرده بود احساس نشاط و سرزندگي داشتم. نزديكي هاي ظهر سرانجام بهويلا رسيديم.همه چيز تميز و مرتب در انتظارمان بود. گلي خانوم زن مش صفر باغبان همه جا را تميز و برايمان ناهار هم درست كرده بود. البته مكادرم باز نازكرد كه نمي تونه از غذاهاي شمالي بخوره وسير فشارش رو پايين مي بره. به هر ترتيب پدرم وسهيل رفتند تا ناهار بگيرند و بر گردند. در ختان خشكيده و منتظر رو به اسمان نگاه مي كردند.هوا سرد بود و آسمان ابري نم نم مي باريد. انگار از وقتي با حسين آشنا شده بودم متوجه اطراف و اطرافيانم مي شدم. تازه مي فهميدم كه چقدر مادرم ناز نازي است و با هرمشكل كوچكي چقدر بچگانه برخورد ميكند. ساعتي بعد گلي خانم در زد تا ببيند كاري نداريم و اگر كمكي مي خواهيم بهكمك بيايد. مادرم روي مبل دراز كشيده بود و گلرخ رفته بود لباس عوض كند. بنابراين خودم جلوي در رفتم. گلي تقريبا جوان بود با صورت استخواني و يك بيني عقابي و برجسته چشمهايريزش نمناك بود. ابروان پرپشتش بالاي چشمانشرا احاطه كرده بود. يك پيراهن قرمز با گلهاي درشت صورتي و يك شلوار گشاد مشكي به تن داشت. روي پيراهنش فقط يك جليقه قهوه اي و رنگ و رو رفته پوشيده بود. در تعجب بودم كه در ان هواي سرد چطور طاقت مي اورد كه با لهجه شيرينش پرسيد : خانوم كوچيك كومك نمي خواي ؟
مادر از روي مبل فرياد كشيد : گلي اگه ناهار نخوردي بيا اين غذا رو بردار ببر.
گلي خانوم سري تكان داد وگفت : بله ؟
بعد رو به من پرسيد : مادرتون چي فرمود ؟
آهسته گفتم : از نهار تشكر كرد .خيلي خوشمزه بود دستتون درد نكنه .
صورت زمختش از هم باز شد . وقتي در را بستم رو به مادر گفتم :
- مامان چرا دل اين بدبخت رو مي شكونيد ؟ با اين فقر و نداري از پول خودش براتون ناهار درست كرده حداقل نمي خوريد تشكر كنيد
يكهو مادرم روي مبل نيم خيز شد : مهتاب توانگار واقعا سرت خورده به جايي ها !
من بيام از گلي تشكر كنم؟ تمام خرج زندگي و جا و مكانش رو از ما داره ...
صلاح ديدم بحث را ادامه ندهم چون مادرم منتظر بهانه بود تا دق و دلي نيامدن دوست جون جوني اش را رو سر من خالي كند. به خصوص اينكه هر بار حرف كوروش به ميان امده بد ازش خواسته بودم خودش يكجوري جواب رد بدهد. گلرخ در سكوت شاهد حرفهاي ما بود آهسته دنبالم به اتاق امد و در اغوشم كشيد و زيرگوشم زمزمه كرد :
- قربون دل مهربونت برم مهتاب ! هيچ فكر نمي كردم اينقدر ل نازك باشي!
بعد از ناهار مادر و پدرم رفتند تا كمي استراحت كنند. سهيل و گلرخ هم براي قدم زدن بيرون رفتند. من ماندم و يك دنيا دلتنگي براي حسين. آهسته ازويلا بيرون آمدم . حياط بزرگمان وقتي سر سبزي نداشت لخت و كوچك به نظر مي رسيد. گلي خانم گوشه اي نشسته بود و توي تشت فلزي بزرگ رخت مي شست. دستهايش از سرما قرمز شده بود . رفتم جلو و سلام كردم . خودش را كمي جم و جور كرد و با مهرباني پاسخمرا داد. چند لحظه اي خيره به حركات منظمش ماندم. بعد بي اختيار پرسيدم :
- گلي خانوم شما بچه ندارين ؟
نمي دانم چه اثري در اين سوال بود كه ناگهان صورتش در هم رفت و چشمانش پر از اشك شد. سري تكان داد و با صدايي خشدار گفت :
- الان ندارم ، ولي داشتم.
با تعجب پرسيدم : يعني چي ؟
دماغش را با صدا بالا كشيد : اي خانوم ! ... سر گذشت من خيلي طولاني و ناراحت كننده ايت. شما جووني بايد شاد باشي بخندي اگه به حرفهاي من گوش بدي به جز غصه نصيبت نمي شه !
دلم برايش وخت .انگار خيلي حرف تو دلش داشت. بامهرباني گفتم :
- من كهكاري ندارم هوا هم كه ابري و بارونيه پس بهترين كار اينه كه به داستان زندگي شما البته اگه دوست داشته باشي تعريف كني گوش بدم.
گلي با آستين لباسش عرق از پيشاني گرفت و گفت :
اينطوري يخ مي زني من عادت دارم ولي شما زود سرما ميخوري بيا بريم تو اتاق تا برات بگم.
با ذوق و شوق بلند شدم و منتظر ماندم تا لباسها را آب كشيد و روي بند پهن كرد بعد به طرف اتاق كوچك و گلي شان راه افتاد.منهم به دنبالش جلوي در منتظر ماند تااول من وارد شوم. پرسيدم : مش صفر نيست ؟
سري تكان داد و گفت : نه ! بفرما!
كفشهايم را در اوردم وداخل شدم. هواي داخل اتاق با بيرون زياد فرقي نداشت. روي زمين يك قالي خرسك لاكي رنگ انداخته بودند. يك گوشه اتاق رختخواب قرار داشت كه رويش ملافه سفيد كشيده شده بود. طرف ديگر اتاق روي يك ميز چوبي و رنگ و رو رفته تلويزيون كوچكي گذاشته بودند. بالاي اتاق دو پشتي تركمن كه رويشان با سليقه تورهاي سفيد انداخته بودند. تكيه به ديوار اشت. روي طاقچه اتاق يك آينه يك گلدان پر از گلهاي مصنوعي زرد و قرمز و دو قاب عكس قرار داشت. يك مقدار خرده ريز هم جلو ي آينه پخش بود. روي ديوار يك تابلوي كوچك « وان يكاد... » و يك عكس از رهبر انقلاب به چشم ميخورد. كنار تلويزيون سماور برقي واستكانهاي تميز كه داخل يك سيني دمر شده بودند قرار داشت. تمام وسايل اتاق همين بود. عجيب دلم گرفت. گلي خانم كنار بساط چاي نشست و سماوررا روشن كرد. بعد رو به من كرد و گفت :
- ماشاالله مهتاب خانم شماچقدر بزرگ شدين. شماها بزرگ مي شين و ماها پير !
بعد نگاهش به دور دستها خيره شد و لبهايش نيمه باز ماند.

smrbh
02-16-2010, 06:47 AM
گلى همانطور خيره به دور دستها شروع كرد:
- وقتى دنيا آمدم، دور و برم پر از بچه بود. همين الانش هم درست و دقيق نمى دونم چند تا خواهر و برادر دارم. مادرم از كار زياد و زايمان پشت سر هم، در سى سالگى مثل زنهاى پنجاه ساله به نظر مى رسيد. موهاش همه سفيد شده بود كه حنا مى بست و نارنجى شان می كرد. صورت لاغرش پر از چين و چروک و مو بود. موقع راه رفتن قوز مى كرد و راه مى رفت. مى گفت كمرم درد مى كنه. بابام هم، بدتر از مادرم بود. صورتش از شدت آفتاب سوختگى مثل يک تكه چرم، قهوه اى و ترک خورده بود. ريش و سبيلش در هم رفته و موى سرش ژوليده بود. بابام چوپون ده بود و علاوه بر يكى دو تا بز و گوسفنداى خودمون، گوسفنداى مردم رو هم در مقابل مزد كمى، به صحرا مى برد. من دو سه ساله بودم كه گرگ بابام رو دريد و گله رو از هم پاشاند. چند تا از گوسفندا هم تكه تكه شدند. خلاصه مردم از رو لاشه همين گوسفندها، تونستند باباى بدبخت منهم پيدا كنن. بعد از من هنوز مادرم بچه اى به دنيا نياورده بود، اين شد كه همۀ گناه گرگ را به گردن نحيف من انداختند. كم كم دهن به دهن پيچيد كه گلى بدقدمه! نحسه!
از اون موقع بدبختى من شروع شد. هنوز چهل بابام نشده بود كه مادر بزرگم، -مادر بابام- منو برد تو طويله و به اسم اينكه مى خواد نحسى رو از من جدا كنه، حسابى با چوب كتكم زد. انقدر به بدن كوچک و دست و پام ضربه زده بود كه از شدت درد بيهوش كف طويله افتاده بودم و اگه مادرم به دادم نمى رسيد، ممكن بود تلف بشم. دو روز بيهوش افتاده بودم كنج خونه، حتى يک دكتر بالاى سرم نياوردند. بادمجون بم هم آفت نداره، خودم بلند شدم و دوباره راه افتادم اما از ترس به مادر بزرگم نزديک نمى شدم. تا مدتها بدنم درد مى كرد و كبود بود. آن موقع، مادرم چو انداخته بود كه خانم جان با چوب، نحسى رو از گلى دور كرده برده، كم كم داشتم روى خوش زندگى رو مى ديدم كه مادرم افتاد توى تنور و جزغاله شد. بيچاره موقع انتظار، پاى تنور خوابش برده و زير پاش سست شده بود و با سر رفته بود توى تنور داغ! دوباره همۀ نگاه ها متوجه من شد و اينكه نحسى و بدشگونى من درمون نداره. از اون لحظه، سيه بختى واقعى من شروع شد. خواهر و برادرام همه بين افراد فاميل تقسيم شدند، برادرام رو همه روى هوا بردند، خوب پسر بودند و می توانستند كمک خوبى در مزرعه باشند. خواهران بزرگم هم براى قالى بافى و كار خانه به درد مى خوردند. اما كوچكترها تا چند وقتى از اين خانه به آن خانه پرت می شدند. وضع من هم که دیگه معلوم، هیچکس دلش نمی خواست منو نگه داره، عاقبت عموی بزرگم که مرد مهربان و خدا ترسی بود، علی رغم مخالفتهای شدید مادر و زن و دخترانش مرا به خانه خودشان برد. تا وقتی که عمویم در خانه بود، کسی محلم نمی ذاشت و کاری به کارم نداشت، اما وقتی عمویم بیرون می رفت، انقدر منو اذیت می کردن که با آن سن کم دلم می خواست بمیرم. دختر عمویم، عصمت، رد می شد و محکم می زد توی سرم، وقتی گریه می کردم گیس هایم رو می گرفت می کشید و داد می زد: خفه شو! خفه شو الان نحسیت ما رو می گیره.
آن یکی دختر عمویم، نیم تاج، تا مرا می دید، دماغشو می گرفت و رد می شد. کافی بود دستم به لباسش بخورد انقدر کتکم می زد که بیحال می افتادم. زن عمویم، گلاب خانم، اصلا ً با من حرف نمی زد. جوری رفتار می کرد که انگار من وجود ندارم. نه نگاهم می کرد، نه با من حرف می زد. موقع غذا خوردن تو یک کاسه شکسته و پلاستیکی برام غذا می ریخت و می ذاشت جلوی در، تا همان جا بخورم. گناه هر اتفاق بدی هم که می افتاد به گردن من بود. اگر از سه پشت آن طرف تر، یک پیرزن نود ساله در فامیل می مرد، همه به من خیره می شدند. و چهره در هم می کشیدند که همش تقصیر بدقدمی گلی است وگرنه فلان کس که طوری اش نبود!!
گاه گداری هم که از اطرافیان و اهالی ده کسی می مرد، مادر بزرگم دوباره با چوب به جان من بدبخت می افتاد تا به اصطلاح خودش نحسی رو از من دور کنه.
با آن همه مصیبت باید کار هم می کردم. به مرغها دان می دادم، خانه را جارو می زدم، لباسها رو با دستهای کوچک تو گرما و سرما می شستم... کم کم بزرگ شدم. دختر عموها یکی یکی شوهر کردند و رفتند. وقتی براشون خواستگار می آمد، منو تو طویله زندانی می کردند تا خواستگارها بروند و نحسی من دامنشان را نگیرد. در تمام مراسم نامزدی و عروسی هم باز جای من کنج طویله بود. کم کم برای من هم خواستگارانی پیدا شدند. عمویم هر چه سعی می کرد من سر و سامون بگیرم، زن عمو و دختراش نمی ذاشتند. تا کسی پاشو می ذاشت جلو، چنان پشیمونش می کردند که می رفت پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد. من هم بی زبون و دست به سینه منتظر بودم بلکه فرجی هم در کار من بشه. داشت از سن ازدواجم می گذشت، حالا علاوه بر بدقدمی و شومی، انگ ترشیده هم روم می زدند. در تمام این سالها، در برابر تمام اذیت و آزارهایی که به من می دادند، هرگز حرف و گله ای نکردم، به هیچکس! فقط با خدای خودم درد و دل می کردم و از او می خواستم کمکم کند. نزدیک به بیست سالم بود که صفر پیدایش شد. اون موقع ها، صفر روی زمین مردم کار می کرد و مزد می گرفت، وضعش بد نبود. یک بار که برای آوردن هیزم برای تنور به جنگل رفته بودم، دیدمش. تقریبا ً پانزده، شانزده سالی از من بزرگتر بود. آمد جلو و شروع کرد به حرف زدن، از شرم و خجالت قرمز شده بودم. فقط گوش می کردم، نمی توانستم جواب بدهم. صفر آن روز گفت که می داند مردم به چه چشمی به من نگاه می کنند و به نظرش همه این حرفها خرافات و احمقانه است. بهم گفت که قبلا ً ازدواج کرده ولی گل نسا زنش، سر شکم اول، همراه بچه، مرده و اونو تنها گذاشته است. برام گفت که یتیم بوده و با بدبختی بزرگ شده و توانسته خرجشو در بیاره و حالا بعد از چند سال که از مرگ گل نسا گذشته، می خواد دوباره زن بگیره و براش مهم نیست چه نسبتهایی به من می دن! بهم گفت دلش می خواد زنش هم مثل خودش رنج کشیده و زحمت کش باشه که اینها رو در وجود من دیده و خوشش آمده است، بعد ازم پرسید می خوام باهاش عروسی کنم یا نه؟ برای اولین بار تو تمام زندگی ام کسی پیدا شده بود، که میل مرا هم در نظر می گرفت. با خودم فکر کردم، دیدم بهتر از صفر برام پیدا نمی شه. هم هنوز جوون بود، هم کاری و زحمت کش، از همه چیز من هم خبر داشت و می دونست. هر جا هم می رفتم و هر چقدر هم کار می کردم باز صد برابر از خانه عمویم بهتر بود. این بود که جواب مثبت دادم و صفر به خواستگاری ام آمد. هر چه اطرافیان سعی کردند منصرفش کنند و هر چه قدر پشت سرم بدگویی کردند و نسبتهای ناروا دادند، در صفر اثر نکرد و سرانجام دست خالی به خانه بخت روانه ام کردند. صفر هم که یک بار زن گرفته بود، دیگر عروسی نگرفت و آرزوی یک مراسم عروسی و پوشیدن لباس عروس، به دلم ماند. در عوض هر چه در خانه عمویم، زیر دست مانده و بدبخت بودم، در خانه صفر فکر می کردم در بهشت هستم. کارهایم کمتر شده بود و حداقل سرکوفت نمی خوردم. صفر بعد از کار یک راست به خانه می آمد و وقتی همه چیز را تمیز و مرتب می دید، از من تشکر می کرد. اوایل هر وقت ازم تشکر می کرد، گریه می کردم. بعدها کم کم عادت کردم که کمی هم به خودم احترام بگذارم. صفر کسی را نداشت و منهم اصلا ً دلم نمی خواست با فامیل رفت و آمد کنم. چند ماهی که از ازدواجمان گذشت حرفهای مردم کمتر شد و من هم در آرامش بودم. بعد حامله شدم، صفر خیلی خوشحال بود و مدام دور و برم می پلکید. می دانستم از زایمان زن اولش، خاطرۀ بدی دارد و سعی می کردم خیالش را راحت کنم. با اینکه از من خیلی بزرگتر بود، دوستش داشتم و بهش محبت می کردم. سرانجام موعد زایمانم فرا رسید و مامای ده که خیلی هم حاذق بود، بالای سرم آمد. بیچاره صفر مثل مرغ سر کنده، بال بال می زد. من خیلی راحت و زود زائیدم. یک دختر خوشگل که مثل برف سفید بود و لبها و لپهای سرخ داشت. وای که صفر چه ذوقی داشت. چقدر شیرینی و نقل و نبات بین مردم پخش کرد. گوسفند قربونی کرد. نمی دونی! اسمش رو هم با عشق و شور گذاشت عاطفه! ... عاطفه شده بود چشم و چراغ صفر، زود از سر کار می آمد و دخترش رو با خودش می برد گردش، براش کفش و لباس و اسباب بازی های خوب می خرید. منهم خوشحال و راضی بودم. عاطفه بزرگتر می شد و من اما دیگر حامله نمی شدم. پیش ماما رفتم، دکتر رفتم، هزار جور دوای گیاهی خوردم، دادم برام دعا نوشتن، اما نشد که نشد! صفر هم راضی بود، می گفت چرا انقدر خودت رو عذاب می دی؟ ما که بچه داریم، دختر و پسر هم با هم فرقی ندارن!... اما من همیشه دوست داشتم چند تا بچه داشته باشم که با هم همبازی شوند، ولی خوب با قسمت نمی شد جنگید. عاطفه تقریبا ً سیزده، چهارده ساله بود که سیل همه جا را برداشت. صفر بدبخت شد. تمام زمینها رو شالی کاشته بود و آب ویرانگر تمام برنج ها رو از ریشه کنده بود. تمام زمین زیر آب رفت، البته شالی همیشه تو آب هست، اما سیل همه چیز رو شست و برد. سر موعد، صاحب زمین که ملاک بزرگی هم بود، سهمش رو می خواست. هر چی صفر می گفت بابا جون سیل همه چیز رو برده! می گفت به من ربطی نداره. من اجاره ام رو می خوام.
هر چی این در و اون در زدیم و من چند تا النگوم رو فروختم، پول جور نشد که نشد. یک شب دیدم نعمت خان خوشحال و خندان به طرف خونه ما می آید. همون صاحب زمین! فوری صفر رو صدا کردم و چای درست کردم. عاطفه هم که داشت درسهاشو می خوند و می نوشت، رفت تو ایوون پشتی تا باباش شرمنده نشه. خیلی بچۀ مهربون و با عقلی بود. خلاصه! نعمت آمد و نشست. شروع کرد به بگو و بخند با صفر، منهم خوشحال شدم که حتما ً نعمت خان قانع شده که سیل آمده و تقصیر ما نبوده و آمده یک جوری با صفر کنار بیاد. ولی وقتی دیدم نعمت رفت و صفر حسابی رفت تو خودش، فهمیدم قضیه این نیست. آنقدر نشستم و به صفر پیله کردم تا عاقبت زیر زبونش رو کشیدم تا فهمیدم قضیه چیه! نعمت در لفافه به صفر حالی کرده بود که حاضره از بدهی اش بگذره به شرطی که ما عاطفه رو به پسرش بدیم. دود از کله ام بلند شد. عاطفه هنوز خیلی بچه بود، داشت درس می خوند. کلی نقشه و رویا برای آینده اش داشتیم. چند هفته بعد دوباره نعمت این بار با پسر و زنش به خانۀ ما آمدند. یک کله قند بزرگ هم دستشان گرفته بودند. پسر نعمت، خداداد، پسر شر و خلافی بود. تو میدون ده با چند تا بدتر از خودش می ایستاد و به زن و دختر مردم متلک می گفت. دله دزدی می کرد و تازگی ها سیگاری هم شده بود. اصلا ً دلم راضی نبود دختر دسته گلم رو که خیلی هم خوشگل و خوش قد و بالا بود به دست پسر نعمت بدم. اما مثل همیشه از دست من کاری بر نیامد. انقدر رفت و آمد کردند و به صفر فشار آوردند که قرض ما رو بده و سر راه عاطفه را گرفتند تا آخر صفر راضی شد. عاطفه بیچاره، هیچ حرفی نمی زد. نه می گفت «ها» نه می گفت «نا»، خوب بیچاره فکر می کرد ننه و آقاش، صلاحش رو می خوان. برای دختره عروسی گرفتند و هر چی صفر گفت بذارید چند وقتی عقد کرده بمونه، قبول نکردند و گفتند اگه واسه خاطر جهیزیه است، هیچی نمی خوایم. شب عروسی، دیگه طاقت بچه ام طاق شد و به گریه افتاد. دستش رو به زور از دست من درآوردن و با خودشون بردن، هر چی التماس کردیم که بذارید شب اول ما هم خونه اش بمونیم، قبول نکردند. آخرش مادر داماد با لحن پر نازی گفت:
- شما برید. نترسید! این دختر معلومه دختره!

smrbh
02-16-2010, 06:47 AM
گلی به هق هق افتاد. نمی دانستم باید چه کار می کردم. دستمال تمیزی از جیبم درآوردم و به طرفش دراز کردم، گرفت و اشک هایش را پاک کرد و با لحن دردمندی گفت:
- دختر بيچاره منو با وحشى گرى هايى كه بعدا ً دهن به دهن به گوشم رسيد به **** بردند و شوهرش تقريبا بهش ***** كرد. تا چند روز بيمارستان شهر خوابيد تا بخيه هاش خوب بشه، اما ديگه عاطفه ما عاطفه نشد كه نشد. از زبون رفته بود، به یک نقطه خيره مى موند و هيچى نمى گفت. هر چى التماس كردم، به پاى مادر و پدر شوهرش افتادم كه چند وقتى بچه ام بياد پيش خودم بمونه، قبول نكردند. مى گفتند اين هم مثل همۀ دختراى ديگه، عادت مى كنه! اما بچه ام عادت نكرد. از خواهراى خداداد می شنيدم كه مى گفتند تا شب مى شه و خداداد مى خواد بره طرفش، جيغ مى كشه و گريه و مى كنه. انقدر مامان و بابا مى گه تا كار شوهرش تموم بشه و دوباره مثل یک تكه گوشت مى افته تو جاش تا فردا شب! مى شنيدم كه پشت سرش لغز مى خوندن كه دختره جنى است و ناز داره. راه مى رفتند و مى گفتند واه واه واه! دختر دهاتى چه نازى داره! اين كارا رو مى كنه كه نازشو بكشن.
خون دل مى خوردم و حرفى نمى زدم. هر بار مى رفتم ديدن بچه ام، از لاغرى و زردى پوستش وحشت مى كردم. هر چى خواهش مى کردم چند وقتى بذارن بياد پيش ما، قبول نمى كردند. صفر هم مثل ديوونه ها شب تا صبح راه مى رفت و با خودش حرف مى زد. عاقبت یک روز صبح، یکی از برادران خداداد، دوان دوان آمد دم خانه و با فرياد از صفر خواست كه خودش رو برسونه. هنوز صداش تو گوشمه، داد مى زد: عاطفه خانوم، نفت ريخته رو خودش، آتيش زده! واى كه چه كشيدم! سر برهنه و پا برهنه نفهميدم چطور خودم را به خانه شان رساندم. توى حياط، پتويى را گلوله كرده بودند. هنوز از پتو دود بلند مى شد. صفر افتاده بود وسط حياط، رفتم جلو و پتو را باز كردم. واى كه خدا براى گرگ بيابون هم نخواد اين روز رو! بچه ام جزغاله شده بود. تمام گوشت و پوست و موهاش سوخته بود. اصلا ً صورتش پيدا نبود. همون لحظه هم مى دونستم كه بچه ام راحت شده، اما باز داد زدم بريد دكتر بياريد... بعد مادر خداداد آمد وسط حياط، دستانش رو بلند مى كرد و مى كوبيد تو سرش، جيغ مى زد: دخترۀ پدر سوخته، آبرومون رو برد. بى شرف اين كارو كرد كه مارو سر شكسته كنه...
ديگه شمر جلو دارم نبود، مثل ببر وحشى شده بودم. رفتم جلو و گيس هاى مادر خداداد را دور دستم پيچوندم. همانطور كه نفرين مى كردم مى كوبيدمش به در و ديوار، بعد خداداد پريد جلو كه مادرش رو نجات بده، نمى دونم چه قدرتى پيدا كرده بودم، پريدم بهش، آنقدر پنجول كشيدم و گازش گرفتم كه تيكه تيكه شد. چشمانش رو با اين ناخن هام درآوردم. چنان گاز مى گرفتم و چنگ مى انداختم كه انگار دارم انتقام دخترم رو ازش مى گيرم. وقتی افتاد چند بار با لگد زدم وسط پاهاش، نعره می زد اما نمی تونست تکون بخوره، هیچکس جلودارم نبود. انقدر زدمش که دلم خنک شد و از حال رفتم. از شهر مأمور آمد، کلانتری آمد، اما نگاه به من و صفر که می کردن، با اطلاعاتی که مردم بهشون داده بودند، نمی توانستند حرفی بهم بزنند. پزشکی قانونی اومد و بعد از یک عالم دنگ و فنگ جواز دفن جگر گوشه ام رو صادر کردن، اما دلم خنک شد که خداداد رو هم از مردی انداختم. چند هفته تو بیمارستان بود، وقتی هم که آمد دیگر اون آدم سابق نشد. یک چشمش هم کور شده بود. از حسرت اینکه چرا قبل از مرگ پارۀ تنم، این کارو نکرده بودم، هنوز می سوزم. رفتند از من شکایت کردند، منهم از اونا شکایت کردم. قاضی برای اونا دیه برید برای منهم همینطور، منتها مبلغ اونا بیشتر بود این شد که مجبور شدن یک پولی هم بهم بدن. اما دست به یک قرونش نزدم! این پول خون بچه ام بود. همه اش رو دادم به یتیم خونه، برای کمک به بچه های بی پدر و مادر! بعدش هم اون خونه رو به نصف قیمت فروختیم. صفر طاقت نداشت نگاه به در و دیوارش بندازه. شب تا صبح خون گریه می کرد. اما من سنگ شده بودم. بعد هم که آقا که خدا رفتگانش رو بیامرزه، من و صفر را ساکن این ویلا کرد...
گلی آهسته چشمانش را پاک کرد و دماغش را بالا کشید. صدای غمگینش به زحمت شنیده شد: شاید مردم حق داشتن، من نحس و بدقدم هستم!
دلم برایش خیلی سوخته بود، اما هیچ راهی به نظرم نمی رسید تا کمکش کنم. از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. گلی داشت گریه می کرد و دلم نمی خواست مزاحم خلوتش شوم.

smrbh
02-16-2010, 06:48 AM
تمام آن چند روز که ساکن ویلا بودیم،هوا ابری و بارانی بود.در تمام مدت،خیره به ابرهای آسمان در فکر حرفها و سرگذشت تلخ گلی خانم بودم.چقدر این زن مصیبت کشیده و صبور بود.یعنی چاره ای هم جز صبر نداشت.به تنها کسانی که واقعا خوش می گذشت،سهیل و گلرخ بود.مادرم،تا وقتی برمی گشتیم اخمهایش از هم باز نشد وپدرم برای اینکه دل مادرم را بدست بیاورد،دست به هر کاری زد.من هم که دلم برای حسین تنگ شده بود،لحظه شماری می کردم تا برگردیم،اما مادرم همیشه در ویلا بودو نتوانسته بودم به حسین زنگ بزنم.با لیلا تماس داشتم،چندتا از نمره ها آمده بود که نتیجه ما سه نفر،تقریبا مثل هم و خوب بود.سرانجام وقت رفتن فرا رسید.از خوشحالی،شب را درست نخوابیده بودم.شب قبل از گلی خانم و مش صفر خداحافظی کرده بودم.صبح زود،دوباره دو ماشین پشت سر هم به طرف تهران حرکت کرد.مادرم هم خوشحال بود،چون حوصله اش سر رفته بود،وقتی به خانه رسیدیم،نزدیک ظهر بود.گلرخ و یکراست سهیل رفتند به خانه پدر گلرخ،پدر هم بعد از شستن دست و صورتش رفت تا غذا بگیرد.تا مادرم وارد حمام شد از فرصت استفاده کردم و تند تند شماره خانه حسین را گرفتم.ظهر جمعه بود و می دانستم خانه است.بعد از چند زنگ،عاقبت گوشی را برداشت.صدایش گرفته و خش دار بود،آهسته گفتم:سلام،حسین.
چند ثانیه ساکت بود.بعد صدایش پر از شادی و خوشحالی شد:
- مهتاب،عزیزم...تو کجایی؟چرا بهم زنگ نزدی؟
با لحن پوزش خواهانه ای گفتم:نمی تونستم.تمام مدت همه دور و برم نشسته بودند و نمی شد تلفن زد.تو چطوری؟ صدات گرفته...سرما خوردی؟
- نه سرما نخوردم.چند روزه زیاد سرفه می کنم به خاطر همین صدام گرفته و...
با نگرانی گفتم:دکتر رفتی؟
- آره،یکی،دو روز بیمارستان بودم.ولی خیالت راحت باشه.حالا خوبم.خودت چطوری؟خوش گذشت؟
صادقانه گفتم:نه،اصلا خوش نگذشت.همه اش بارون می اومد.حوصله ام حسابی سر رفت.
صدای مادرم که مرا صدا می زد،گفتگویمان را قطع کرد.حسین با عجله گفت:
- فردا روز ثبت نام می بینمت.
گوشی را گذاشتم و با به یادآوردن فردا،خوشحال و خندان به کمک مادر رفتم.صبح زود،بدون زنگ زدن به لیلا،فوری سوئیچ ماشین را برداشتم و به طرف دانشگاه راه افتادم.تمام دیشب،در رختخواب غلت می زدم،هیجان دیدار حسین نمی گذاشت راحت بخوابم.
داخل دانشگاه مثل هر ترم، شلوغ بود.به اطراف نگاه کردم تک و توکی پسر توی محوطه بودند اما از حسین خبری نبود.چند دقیقه بعد لیلا و شادی هم رسیدند.شادی با دیدنم فوری گفت:ای بی معرفت!تو اینجایی؟ما رفتیم دم خونه دنبالت!
صورتش را بوسیدم و گفتم:فکر کردم شاید یادتون بره،خودم اومدم.
لیلا نگاه معنی داری کرد و گفت:حتما بعدش کار داری؟
خندیدم:آفرین به تو بچه باهوش!
در شلوغی و دادو فریاد گم شدیم.مشغول نوشتن واحدهای انتخابی در برگه بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام بدهم و فقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا و امضای مدیر گروه را گرفتیم،بعد به طرف خدمات کامپیوتری راه افتادیم و برگه ها را دادیم،باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می کردند.یکساعت بعد،صدایمان زدند:مجد، یاوری،اقتداری!کدهای شماره 210 همه پر شده...
آنقدر کد جابجا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید:
- می آیید بریم بانک یا نه؟
شادی فوری گفت:من که الان خسته ام!این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم.
با خنده گفتم:من هم کار دارم.ولی اگه تو داری میری بانک فیش منو هم بریز به حساب!لیلا با خشم گفت:چشم!بابای بنده دیشب گنج پیدا کرده...پول تو هم میده!
خندیدم:گمشو!کی خواست توی گدا پول منو بدی.خودم پول آوردم.
بعد دو بسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.لیلا متعجب گفت:مگه صد تومن شده؟...

smrbh
02-17-2010, 08:52 PM
شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است.با شوق به طرفش حرکت کردم.هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم،که متوجه شدم ماشینی با سرعت به طرفم می آید.یک لحظه گیج سر جایم ماندم.مثل خرگوشی که افسون چشم های مار شده باشد،خشکم زده بود.همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.ماشین محکم به بدنم خوردو مرا در دنیای خواب و بیداری پرت کرد.آخرین تصویری که در خاطرم ماند چشمهای حسین بود که به اندازه نعلبکی گشاد شده و وحشت زده به من خیره مانده بود.
وقتی چشم باز کردم، مادرم را دیدم که نگران و اشک ریزان کنارم ایستاده بود.سرم را آهسته چرخاندم،در بیمارستان بودم.کم کم به یاد می آوردم که چه اتفاقی افتاده است. تصادف کرده بودم،البته با ماشین خودم نه،دستم تا بالای آرنج در گچ بود.سرم سنگین بود و گیج می رفت.بعد در باز شد و در میان بهت و تعجب من،حسین همراه پدرم وارد شدند.صدای مادرم را شنیدم:امیر بیا،الحمدالله چشماشو باز کرده...اما هنوز حرفی نزده...
پدرم جلو آمد،با دیدن چشمان باز من،اشک در چشمانش پر شد:خدایا شکرت!...
بعد صدای مادرم دوباره بلند شد:مهتاب جون...مادر!صدامو می شنوی؟...می تونی حرف بزنی؟
هر چقدر سعی می کردم،نمی توانستم حرفی بزنم.بعد دکتر سفیدپوشی جلو آمدو آمپولی داخل سرمم تزریق کرد.چشمانم سنگین شده بود و اتاق دور سرم می چرخید.در آخرین لحظه های بیداری،فکر کردم دیدن حسین در اتاق بیمارستان هم یک رویاست!یک رویای قشنگ!وقتی دوباره چشم باز کردم،سهیل را دیدم که تکیه به پنجره زده و چشمانش سرخ بود.با دیدن چشمان باز من،بدون رودربایستی به گریه افتاد،جلو آمد و دستم را گرفت:
- دختر تو که ما رو کشتی!آخه چی شد؟چرا حواستو جمع نمی کنی...
بعد باز آن رویای عجیب،حسین با پدر و مادرم وارد اتاق شدند.ولی انگار رویا نبود.چون حسین جلو آمد و با سهیل دست داد.پدرم به سهیل گفت:
- ایشون آقای ایزدی هستن،یکی از هم دانشگاهیهای مهتاب...اگه کمکهای ایشون نبود،معلوم نیست چه بلایی سر مهتاب می آمد.
صدای مادرو بلند شد:واقعا دستتون درد نکنه...ایشاالله از شرمندگیتون یک جوری در بیاییم.
باورم نمی شد.واقعا خواب نبود؟حسین با پدرو مادرم آشنا شده بود و داشتند با هم خوش و بش می کردند؟باور کردنی نبود.در چند روز بعد،فامیل و دوستانم دسته دسته به دیدنم می آمدند.تقریبا هر روز حسین سری به من می زد،البته حرف نمی زد ولی با نگاهش حالم را می پرسید.کم کم می فهمیدم که چه شده است.پرهام با سبد گل بزرگی به دیدنم آمد.حوصله حرف زدن با او را نداشتم،برای همین زود بلند شد و رفت.گلرخ و پدر و مادرش هم به دیدنم آمدند.یک بعد از ظهر،شادی و لیلا آمدند.یک دسته گل و بسته ای شیرینی هم برایم آورده بودند.شادی با خنده گفت:پس اون روز می گفتی کار دارم،کارت این بود؟...
لیلا هم خنده اش گرفته بود:کارات چقدر هیجان انگیز شده،نکنه بدل کاری و ما خبر نداریم؟
سرانجام وقتی هروکرشان تمام شد،پرسیدم:
- بچه ها کلاس ها شروع شده؟
لیلا جواب داد:نه بابا!تق و لقه.
با خستگی گفتم:یک چیزی برای من خیلی عجیبه...اون روز که از در دانشگاه بیرون آمدم انگار ماشینه منتظر بود تا از خیابون رد شم و بیاد بهم بزنه...هرچی فکر می کنم علتش رو نمی فهمم.
شادی ناباورانه گفت:به!تو هنوز نمی دونی جریان چیه؟
لیلا با آرنج زد تو پهلوی شادی،اما من گیج پرسیدم:کدوم جریان؟
هردو از جواب دادن طفره رفتند،بعد از آنکه دوستانم رفتند،حسین زنگ زد تا حالم را بپرسد.فوری پرسیدم:حسین،هنوز نفهمیدند کی با ماشین بهم زد؟
وقتی جواب نداد،دوباره گفتم:لیلا و شادی هم امروز یک چیزهایی می گفتند...چی شده که من خبر ندارم؟خوب به من هم بگید!
حسین نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خوب!...راستش کسی که با ماشین به تو زد شروین بود.نامرد انگار کشیک می داده کی تو از در دانشگاه میای بیرون،بعد هم که خودت دیدی چی شد!...وقتی افتادی همه هاج و واج مونده بودن چی کار کنن،اون دوستت که هیکل گنده ای هم داره شروع کرد به داد زدن و یک سری از پسرها با ماشین افتادن دنبال شروین،من هم تو رو با کمک لیلا بلند کردم،گذاشتم تو ماشین خودت،آوردم به نزدیکترین بیمارستان.بقیه اش روهم که خودت می بینی!

smrbh
02-17-2010, 08:52 PM
نفسم از خبری که شنیده بودم،بند آمده بود.آهسته گفتم:
- آخه چرا اینکار رو کرد...مگه من چه کار بدی در حقش کرده بودم؟یک موقع اگه می مردم حاضر بود خونم بیفته گردنش؟
حسین فوری گفت:خدانکنه عزیزم،شروین هم از حماقت و بچگی اینکارو کرده...می دونی که تمام کارهاش و خودنمایی هاش به خاطر اینه که هنوز بزرگ نشده...هنوز تو عالم بچگی است.غصه هم نخور،پلیس گرفتتش،الان بازداشته!
پرسیدم:به پدر و مادرم کی خبر داد؟
- لیلا دوستت زنگ زد بهشون گفت که تو تصادف کردی.
- حسین پدرم به تو چی گفت؟چطوری باهاشون آشنا شدی؟
حسین خندید و گفت:همه چی همینطوری پیش اومد.برای بستری کردن تو پول لازم بود که من از حسابم چک کشیدم و دادم.دستت بدجوری شکسته بود واحتیاج به جراحی داشت.بیهوش بودی و پاهات هم از چند جا ضرب دیده بود...این بیمارستانها هم که به این حرفها کاری ندارن،اول باید حسابشون پر بشه،بعد که پدرت آمد و فهمید که من پول رو پرداخت کرده ام خیلی ازم تشکر کرد.مادرت هم که فهمید تو اون شلوغ پلوغی من رسوندمت بیمارستان،فکر کرد من خیلی آدم حسابی ام!
بعد زد زیر خنده،فوری گفتم:خوب هستی.خیلی ازت ممنونم،اگه تو نبودی شاید می مردم.
بعد از چند لحظه حسین گفت:این چه حرفیه!تو جون بخواه...راستی مهتاب به نظرت الان اگه با پدرت صحبت کنم ،چی میگه؟
- این کارو نکنی ها!الان اصلا وقتش نیست.حالا که اینطوری باهات آشنا شدن خیلی خوب شد.بذار یک چند وقتی بگذره کم کم بهشون می گیم.باید اول سهیل سروسامون بگیره...برای تو هم چند پیشنهاد دارم که قبل ازحرف زدن با پدر و مادرم ،بد نیست بهشون گوش بدی!
حسین با تعجب پرسید:چه پیشنهادی؟
خسته گفتم:دیگه حال ندارم حرف بزنم.بذار بعد مفصل برات می گم.
وقتی گوشی را گذاشتم،به فکر فرو رفتم.از جهاتی بد نشده بود.حالا پدر و مادرم می فهمیدند که حسین چقدر پسر فهمیده و فداکاری است و شاید علی رغم نداشتن امکانات آنچنانی قبول می کردند ما با هم ازدواج کنیم.صبح فردا،از بیمارستان مرخص شدم. خدا را شکر کردم که دست چپم شکسته و می توانم سر کلاس جزوه بردارم.در مدتی که بیمارستان بودم،پدر و مادر شروین هم به عیادتم آمدند.پدر قد بلند و بد اخلاقی داشت.تمام مدت مثل طلبکارها گوشه ای ایستاد و حرفی نزد.اما مادرش زن پرحرف و لوسی بود.می دانستم که برای گرفتن رضایت به دیدنم آمده اند.برای همین خودم را زدم به خواب و گیج و منگی،می خواستم پدرم تصمیم بگیرد.پدرم معتقد بود که بد نیست این پسره کمی ادب شود.مخصوصا بعد از اینکه من تمام جریانات را برایش تعریف کردم.بنابراین رضایت نداد.
دانشگاه تق و لق بود و به روزهای عید نزدیک می شدیم.اسفند همیشه برایم ماه خوب و عزیزی بود.بوی عید در فضا پخش می شد.درختان لخت و شاخه های بی قواره کم کم به سبزی می زدند.مثل بچه هایی که کم کم دندان در می آورند.بعد از عید قرار بود سهیل عروسی کند و با گلرخ سر زندگی مشترک شان بروند.سهیل هم در مدتی که بیمارستان بودم،نگران و ناراحت بود از طرفی غیرتی هم شده بود که چرا شروین این همه مرا اذیت کرده و او خبر نداشته تا به قول خودش حالش را بگیرد.وقتی از بیمارستان مرخص شدم،دو هفته بیشتر تا پایان کلاسها زمان باقی نبود.تقریبا دو هفته در بیمارستان بستری بودم.مهره های کمرم آسیب دیده بود و دست راستم احتیاج به فیزیوتراپی داشت.حسین هم ترم آخرش بود و برای پروژه اش مشغول جمع آوری مطلب بود و کمتر فرصت حرف زدن با من را داشت و من سخت دلتنگ دیدنش بودم.
هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دانشگاه رفتن نداشتم .اوایل هفته بود و برای خودم جلوی تلویزیون لم داده بودم که مادرم با یک لیوان شیر و یک بشقاب بیسکویت سر رسید،همانطور که می نشست،گفت:مهتاب،نازی امروز زنگ زده بود...
بی خیال گفتم:خوب،چطور بود؟
- خوب بود.بعد از عید با کوروش برمی گردند امریکا،زنگ زده بود یک شب شام دعوتمون کنه.
بعد با لحن آرزومندی گفت:خوش به حالش،پریشب هم طناز زنگ زده بود...تو خواب بودی.نمی دونی چیا تعریف می کرد.می گفت بچه ها رو گذاشته کلاس زبان،محمد هم کار پیدا کرده...کاش ما هم می رفتیم.

smrbh
02-17-2010, 08:52 PM
بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت:
- مهتاب،به نظر من این کوروش پسر خوبیه ها!...پسر سالم،مودب،پولدار،وضع کار و زندگیش هم که معلومه،بیا ببین نازی چیا تعریف می کنه.آخه تو به کی میخوای شوهر کنی؟اون از پرهام بدبخت که هنوز دپرسه،این هم از کوروش،بابا یک کم از این دوستت لیلا یاد بگیر،با اون ریخت و قیافه اش یک عالم عقل داره،چسبیده به یک آدم پیرو پاتال ولی پولدار،اون آینده رو می بینه،مثل تو نیست که فقط تا فرداتو می تونی پیش بینی کنی!
حرصم گرفت.با خشم جواب دادم:
- اتفاقا برعکس!لیلا اصلا آینده بین نیست،چند سال بعد وقتی تو اوج جوونی و طراوت مجبور شد پرستاری شوهرپیرش رو بکنه،وقتی بچه دار شد و با شوهر و بچه اش بیرون رفت،همه پشت سرش گفتند وای بچه با پدربزرگش آمده گردش،اون وقته که بهت می گم حاضره هرچی پول داره بده اما این روزها رو نبینه!اما من آینده نگرم،فردا پس فردا اگه تو مملکت غریب،این پسره که اصلا نمی شناسمش،عرق خور و معتاد از آب در اومد چه خاکی به سر کنم؟اگه عیاش و هرزه بود و هزارتا کوفت و مرض برام هدیه آورد،چه کار کنم؟اگه اصلا باهاش دعوام شد و از خونه انداختم بیرون به کی پناه ببرم؟...الان ممکنه به نظر معقول و متین بیاد ولی اگر عیب و ایرادی داشته باشه،فکر کردی تو جلسه خواستگاری می آد میگه؟...من از کی بپرسم این آدم چه کاره است و چه اخلاقی داره؟...هان؟...برای اینکه خودت راه بیفتی بری خارج،داری منو هل میدی تو یک دنیای تاریک!
مادرم هیچی نگفت. ساکت به صفحه تلویزیون خیره ماند.بلند شدم و به اتاقم رفتم.دلم می خواست بهش بگم من فقط با حسین ازدواج می کنم و لاغیر.اما کو آن شهامتی که بتوانم این جمله را تا آخر بیان کنم؟از پنجره به حیاط بزرگمان که بفهمی نفهمی به سبزی می زد،خیره شدم.

smrbh
02-17-2010, 08:54 PM
عيد آمده و رفته بود اما براي من هيچ لطفي نداشت . از ناراحتي در حال انفجار بودم. دلم گرفته و بود . افسرده و كسل به حياطسر سبز خيره شدم. صداي مادرم بلند شد :
- مهتاب اگه پشيمون شدي زنگ يزن بابات بياد دنبالت .
جوابي ندادم. لحظه اي بعد صداي باز و بسته شدن در را شنيدم. پدرومادرم داشتندمي رفتند خانه نازي خانم و من اصلا حوصله نداشتم حدس مي زدم مادر هم با شنين حرفهاي آن روز من از صرافت ازدواج من و كوروش افتاه بود. چون بي و حرف و جنجال قبول كرد كه من خانه بمانم. روي تختم نشستم . ياد چهارشنبه سوري افتادم. چقدر بهم خوش گذشته بود. همه خانه شادي دعوت داشتيم . من ليلا و آيدا و چندتا از دوستان قديمي شادي وقتي به حسين اطلاع دادم كه به خانه شادي مي روم با خنده گفت : كجا هست ؟
با تعجب گفتم : مي خواي بياي؟
مردد گفتم : خوب شايد بيام با هم از روي آتش بپريم نيام؟
خوشحال جواب دادم : حتما بيا احتمالا ساعت 5/6 ،7 همه مي آييم دم در.
بعد آدرس را دادم و بي صبرانه منتظر فرا رسيدن شب شدم. خانه شادي زياد با ما فاصله نداشت. يك مهماني دخترانه ترتيب داده بود تا دور هم باشيم. من هم ازخدا خواسته قبول كردم امسال سهيل به محله گلرخ مي رفت و من حسابي تنها مي ماندم. پدر و مادرم هم اهل آتش بازي و اين حرفها نبودند. قرار بود من دنبال ليلا بروم. از چند روز قبل سر و صداي نارنجكها و ترقه ها بلند بود. وقتي به خانه شاي رسيديم سر و صداها به اوج رسيده بود. جوانهاي كوچه يك كومه بزرگ از چوب و تير و تخته جور كرده و منتظر تاريك شدن هوا بودند. خانه شادي اينها هممثل ليلا آپارتمان بود. يك آپارتمان در يك مجموعه بزرگ ، وسايل خانه كم و شيك و زيبا بود. برعكس خانه ما كه مثل سمساري بود. خانه شادي اينها خلوت بود و به آدم آرامش مي داد. رنگ وسايل و مبلمان مايه هايي از سفيد و بنفش داشت . مادر شادي هم زن خونسرد و آرامي بود با هيكل چاق و قد بلند موهاي كوتاهش به رنگ بور در امده بود و صورت خالي از آرايش پر از جذبه بود. با خوشرويي با ما دست داد و خوش امد گفت. شادي يك خواهر كوچكتر به نام كتايون داشت كه كتي صدايش ميكردند. تقريبا هم شكل و هيكل خود شادي بود با يك دنيا خنده. كمي با هم صحبت كرديم و به موسيقي گوش داديم كم كم هوا تاريك مي شد و سر و صداها اوج مي گرفت. مادر شادي هم مهمان داشت و مدام در آشپزخانه بود. سرانجام همه آماده شديم كه به كوچه برويم . تا وارد كوچه شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسين كردم. عاقبت ديدمش مظلوم و ساكت به درختي تكيه كرده بود . دستش را در جيبش فرو كرده و به آتش خيره مانده بود. به بچهها نگاه كردم همه مشغول حرف زدن بودند. آهسته به طرفش رفتم . صورتم را كمي ارايش كردهبودم. مانتوي سبز رنگي به تن و روسري كرم رنگي به سر داشتم. جلو رفتم و سلام كردم. حسين از جا پريد. نگاهي به سر تا پاي من انداخت و گفت : سلام . نشناختمت !
با خنده گفتم : چرا ؟
لبخند كمرنگي لبانش را از هم باز كرد : اخه تو هميشه تو دانشگاه با مقنعه و روپوش تيره و بدون آرايش ديدمت .
بعد دوباره نگاهم كرد : خيلي خوشگل شدي .
خجالت كشيدم به اتش خيره شدم. دختر و پسري در حال پريدن از روي آتش بودند وقتي خواستند بپرند داد مي زدند : سرخي تو از من زردي من از تو .
چندين آتش پشت سر هم روشن كرده بودند كه به فاصله چند متر تا آخر كوچه ادامه داشت. به گروه بچه ها نگاه كردم هنوز مشغولحرف زدن بودند. آهسته دست حسين را گرفتم كمي نگران بودم كه ناراحت شود اما ناراحت نشد دستم را در ميان دست گرمش گرفت به طرف اتش راه افتادم. بدون هماهننگي با هم به صدا رد امديم: يك .. دو .. سه !
دست در دست هم از روي همه آتش ها پريديم. يك دنيا احساس عشق و محبت در دلمان بود. با اينكه هيچكدام حرفي نمي زديم اما يك احساس داشتيم. در آخرين پرش به حسين نگاه كردم كه نفس نفس مي زد. رنگش پريده و لبهايش كبود شده بود. هول و دستپاچه به گشه اي كشاندمش دستش را از ميان دستانم بيرون كشيد و از جيباوركتش يك اسپري بيرون آورد. و با عجله داخل ريه هايش فشار داد. تازه يادم افتاد حسين به بوي دود و مواد منفجره حساس است. چرا نفهميده بودم ؟ گريه ام گرفته بود. حسين هنوز داشت نفس نفس مي زد. گفتم :
- حسين مي خواي بريم بيمارستان؟
بريده بريده گفت : نه دعا كن به سرفه نيفتم .
به ديوار تكيه داد. روبرويش ايستادم . آهسته گفتم : ببخشيد همش تقصير من شد !
دستش را بالا آرود : نه اين حرفو نزن خودم يادم رفتهبود.
وقتي از هم خداحافظي كرديم هنوز نگرانش بودم. ناراحت و نگران بهجمع دوستانم پيوستم.
شادي با تعجب گفت : وا ! تو كجا رفتي ؟
فوري گفتم : توي مجموعه ! من يكم از سر و صداي بمب و ترقه مي ترسم. رفتم تو تا كمي سر و شدا بخوابد.
آن شب تا صبح بيدار بودم . هر چه به خانه حسين زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت. ته دلم مي دانستم اتفاق بدي افتاده و گرنه حسين حتما به من زنگ ميزد. مخصوصا براي اينكه خيال من راحت شود. صبح زود دوباره زنگ زدم اما خبري نبود. مادرم از صبح زود با طاهره خانم مشغول خانه تكاني بود. ظهر به شركت حسين زنگ زدم اما همكارش گفت كه هنوز حسين نيامده شركت. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود كه تلفن زنگ زد. با عجله گوشي را بداشتم. صداي غريبه اي درگوشي پيچيد .
- منزل آقاي مجد ؟
فوري گفتم : بله بفرماييد .
صدا گفت : من علي هستم با مهتاب خانم كار دارم .
با تعجب جواب دادم : خودم هستم شما ؟
- من دوست حسين هستم بهم گفت به شما زنگ بزنم نگران نشويد .
با نگراني پرسيدم : خودش كجاست ؟
- نگران نباشيد يك كمي كسالت داشتند الان بيمارستان هستند ولي چيزي نيست فردا مرخص مي شن . فقط يك امانتي براتون دادن كه هر جا بفرماييد بيارم .
دلم فرو ريخت يعني چه بود ؟ اهسته گفتم : من الان ميام.
با هم در يكي از ميادين معروف تهران قرار گذاشتيم و من با عجله حركت كردم. مادرم سرگرم كار بود و متوجه رتن من نشد. وقتي رسيدم علي رسيده بود. از روي نشانه هايي كه داده بود شناختمش. پسر قد بلند و درشتي بود با موهاي خيلي كوتاه و ريش و سبيل انبه ابروهاي پر پشت و بهم پيوسته اي داشت. جلو رفتم و سلام كردم. سر به زير جواب داد و فوري يك پاكت سفيد رنگ به طرفم دراز كرد. دو دل پاكت را گرفتم. فوري گفت : خوب اگر امري نداريد بنده مرخص مي شم.
آهسته گفتم : زحمت كشيديد . خيلي ممنون. ..
علي با گامهاي بلند و تند به سيل عابرين پياه پيوست و من به سمت ماشين حركت كردم . در راه خانه به خودم لعنت مي فرستادم كه چرا يادم رفت بپرسم حسين كدام بيمارستان بستري است. به محض رسيدن به خانه بدون توجه به فريادهاي مادرم كه صدايم مي زد داخل حمام رفتم و در را از داخل قفل كردم. شير آب را باز كردم تا صدايي نشنوم. بعد آهسته و با ترديد نامه را گشودم. خط زيبا و ظريف حسين جلوي چشمم پديدار گشت.
گاه مي انديشم ،
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي ترا
شانه بالا زدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
- عجب عاقبت مرد ؟
- افسوس !
- كاشكي مي ديدم !
من به خود مي گويم
« چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
اتش عشق تو خاكستر كرد »

smrbh
02-17-2010, 08:55 PM
به نام خداوند مهربان
مهتاب عزيزم اميدوارم حالت خوب باشد و زياد نگران من نشده باشي. هر چه فكر مي كنم بيشتر به اين نتيجه مي رسم كه بهتر است اين رابطه در همين جا به پايان برسد . من به زودي رفتني هستم دلم نمي خواهد تو را هم با اين همه مشكل و درگيري وارد زندگي ام كنم كه سختي و مشقتت بيشتر شود. من و تو حتي اگر به نتيجه اي هم برسيم و با فرض محال پدرت با ازدواجمان موافقت كند خيلي نمي توانيم با هم باشيم . من مي روم و تو تنها بايد بار يك زندگي سخت را بر دوشهاي ظريفت بكشي پس چرا من با خودخواهي ام زندگي و جواني تو رافنا كنم ؟ بين من و تو هنوز هيچ ارتباط رسمي وجود ندارد و من مي بينم با هر بار شدت يافتن بيماري من تو چطور رنج مي بري و چشمان زيبايت پر از اشك مي شود. با خودم فكر مي كنم اگر من و تو با هم نسبتي پيدا كنيم چقدر از بيماري من كه جزئي از وجود من شده زجر مي كشي ؟ مي دانم كه زندگي شاد و سعادتباري در انتظار تو است. منتها بيرون از دايره زندگي من و مشكلاتم. دلم مي خواهد تو بيرون از اين دايره خوشبخت شوي. خواهش مي كنم پيشنهادم را قبول كن و مرا يك عمر سپاسگذارت بگذار!
« قربانت حسين »
با خشم تمام و ناگهاني نامه را ريز ريز كردم. داد زدم به تو هيچ ربطي نداره من راجع به زندگي ام چه تصميمي بگيرم ... بدبخت ترسو !
صداي مادرم از جا پراندم : مهتاب ؟... مهتاب ديوانه شدي ؟
سال تحويل شد و غم از دل من پاك نشد . دلم مي خواست حسين را پيدا كنم و انقدر سرش داد بزنم تا كر شود. اما از آن روز هر چه به خانه اش زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت . ديد و بازديد عيد هم بي حضور من انجام شد . دستم هنوز در گچ بود و بي حوصله با همه دعوا مي كردم. پدر و مادر هم حوصله جر و بحث با مرا نداشتند. و به تنهايي اين طرف و آن طرف مي رفتند. دستم داخل گچ مي خاريد و اشكم را در مي اورد. مثل ديوانه ها طول اتاقم را بالا و پايين مي رفتم و در دل با حسن دعوا يم مي شد. با رفتن پدر و مادرم به خانه نازي فكري در سرم جان گرفت. فوري لباس پوشيدم و سوئيچ ماشين مادرم را برداشتم . مصمم پشت رل نشستم و با يك دست ناقص فرمان را چسبيدم. خيابانها مثل كره ماه خلوت بود و باعث شد زود برسم. سر كوچه پر از بچه بود. داشتند با يك توپ پلاستيكي فوتبال بازي مي كردند . ماشين را سر كوچه گذاشتم و بي اعتنا به نگههاي خيره پسر بچه ه وارد كوچه تنگ وتاريك شدم. جلوي در كمي دو دل ايستادم . ولي دوباره خشم بر شكم غالب شدم و زنگ زدم. دستم را روي زنگ گذاشتم و برنداشتم. تا حسين سراسيمه در را باز كرد. با ديدن من انگار روح ديده باشد قدمي به عقب برداشت.
عصبي گفتم :
- چيه انتظار ديدنم رو نداشتي ؟ فكر نمي كردي بتونم خيابانهاي اينجا را ياد بگيرم. ؟
- به تته پته افتاده بود. بي توجه به او داخل شدم و از همان لحظه صدايم بالا رفت. بي اختيار داد مي زدم . حسين سر به زير طرف ساختمان رفت. منهم فريادكشان دنبالش :
- تو چي فكر كردي ؟ اگه مي دونستم اينقدر ترسو و بزدلي اصلا طرفت نمي آمدم. اگر خودت از دستم خسته شدي يا مي ترسي با مشكلات بعدي روبرو بشي بي تعارف بگو. تقصي چيزهاي ديگه ننداز. اين حرفها همه مسخره است. ‹ من ميرم› خوب همه ميميرن تو هم يكي مثل بقيه اصلا از كجا معلوم من زودتر نميرم. همون موقع تصادف كردم. منهم بايد برات همچين نامه اي مي نوشتم. نه ؟ مي نوشتم حسين جان ممكنه باز تصادف كنم بهتره همه چيز رو فراموش كني !.. بس كن حسين ! انقدر جاي من تصميم نگير . من خودم عقل دارم مي تونم فكر كنم خودم بلدم براي زندگي ام تصميم بگيرم . اگر در وجود من مشكلي هست يا مي ترسي با پدر و مادر من و مشكلات زندگي روبرو بشي. بگو خسته شدم از دست تو تا دو تا سرفه مي كني چهار تا معلق مي زني و شروع مي كني به نمرده نوحه حوندن.
حسين بي حرف و سر به زير به رختخوابها تكيه كرده بود. دق و دلم را حسابي خالي كرده بودم. نفس عميقي كشيدم و گفتم : فكر نكن آمدم اينجا كه منت تو رو بكشم . ولي از اين حالت تسليمت حالم بهم ميخوره. اما حالا كه اينطوري مي خواي باشه من مي رم خوشبخت بشم. تو هم برو بمير!
بدن نگاه به حسين از خانه اش خارج شدم و دوان دوان به طرف ماشين راه افتادم. اشك هايم بي اختيار سرازير شده بود. سوار ماشين شدم و پايم ا تا ته روي پدال گاز فشار دادم. وقتي به خانه رسيدم هوا تاريك شده بود . بدون اينكه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتي پدر و مادرم آمدند باهاشون روبرو نشوم. دلم خنك شده بود و ذره اي به حال حسين نمي سوخت.
صبح با صداي تلفن از جا پريدم خواب آلود گوشي را بداشتم صداي حسين شاد و پر انرژي بلند شد : صبحكم الله بالخير ! لنگ ظهره !
بي حال گفتم : چي شده تصميم جديد برام گرفتي ؟
صداي خنده اش بلند شد : مهتاب من تا حالا از باباي خدا بيامرزم انقدر نترسيده بودم كه ديشب ز تو ترسيدم. مثل پلنگ شده بودي از چشمات آتيش بيرون مي زد.
بي حوصله گفتم : خوب حالا چي كار داري ؟
حسين با ملايمت گفت : مهتاب بس كن منو ببخش ! تو راست گفتي زنگ زدم ببينم پيشنهادت چيه ؟
با تعجب گفتم : كدوم پيشنهاد؟
- همون كه تو بيمارستان گفتي قبل از صحبت با پدرت برايم داري. مي خوام ببينم چيه !
خنده ام گرفت . انگار نه اگار كه اتفاقي افتاده است. منهم نخواستم بيشتر موضوع را كش بدهم . دوستش داشتم و تازگي ها يك حالت لجبازي با بقيه هم پيدا كرده بودم تا هرچه به نظر بقيه مردود است قبول داشته باشم. با هم در يك كافي شاپ قرار گذاشتيم تا حرفهايمان را بزنيم. به تاريخ سهيل نزديك مي شديم و بايد تكليفم را زودتر مشخص مي كردم. مادرم صبح زود با دوستش به استخر رفته و خيلم راحت بود كه تا بعد از ناهار بر نمي گردد. مانتو و روسري روشني به تن كردم و كفش هاي پاشنه بلند به پا كمي آرايش كردم و راه افتادم. وقتي رسيدم حسين سر ميزي منتظرم بود. بلوز سرمه اي و شلوار و شلوار جين به تن داشت و موهايش را كوتاه كرده بود. صورتش مثل بچه ها پر از سادگي و معصوميت . با ديدنم بلند شد و سلام كرد. جواب دادم و نشستم. با خنده گفت : خوب شد آمدي تلفظ اين اسامي و انتخاب برايم سخت است.
بعد شرمزده گفت : به خودم حسودي ام مي شه يعني تو با اين قد و بالا و چشمهاي آشوب گرت با من ، با من ناچيز سر يك ميز نشسته اي ؟
خنده ام گرفت : بس كن ! اين زبون را نداشتي چه مي كردي ؟
حسين هم خنديد : هيچي با ايما و اشاره حرف مي زدم.
كمي با هم صحبت كرديم سفارش آناناس گلاسه و كيك دادم وقتي ليوانهاي باريك مملو از آب ميوه و بستني را روي ميز گذاشتند حسين گفن :
- خوب من منتظر هستم. پيشنهادت چيه ؟
يك جرعه از نوشيدني ام خوردم و گفتم :
- ببين حسين من اصلا اهل خالي بندي نيستم كه بگم پدرم قبول حتما قبول مي كنه و خودش برامون عروسي مي گيره و از اين حرفها سر تو هم نمي خوام منت بگذارم يا خودمو به رخت بكشم. اين حرفها براي اينه كه بدونيم چه كار كنيم كه امكان موفقيتش بيشتر باشه ... ببين الان هر كي مي آد خواستگاري من وضعش خوبه ولي من همه رو رد مي كنم. چون دلم مي خواد با تو زندگي كنم. براي همين بايد امتيازات دهن پركن تو رو بيشتر كنيم. من پيشنهادم اينه كه تو اون خونه قديمي رو بفروشي و يك واحد آپارتمان هر چقدر هم كوچك يك كم بالار بخري ... اينطوري نظر پدر من ممكنه فرق كنه... البته پدر من خيلي هم پئل پرست نيست ولي واقعيت اينه كه آدما چيزايي رو در ديگران مي بينن كه ظاهري باشه ... تو هيچوقت نمي توني با پاكي و صداقت و ايمانت زن بگيري ولي يك آدم كلاهبدار و دزد و عياش متاسفانه با داشتم پول و خانه و ماشين مي تونه به راحتي هر دختري رو كه بخواد بگيره. حالا بعدا خانواده دختره مي فهمن چه كلاهي سرشون رفته بحث جدايي است. مهم ظاهر و اول قضيه است... هان ؟ نظرت چيه ؟
حسين چند لحظه چيزي نگفت . بعد آرام گفت :
- هر چي تو بگي خوبه .
دستم را در هوا بلند كردم : نه خير ! مگه تو خودت عقل نداري كه اختيارت رو ميدي دست من ؟ خدت چي فكر مي كني ؟
حسين خنديد : بابا من به چه ساز تو برقصم ؟
با حرص گفتم : به هيچ سازي ! خودت بزن و برقص ! تو بايد تصميم بگيري .
حسين آهسته گفت : من تورو مي خوام برام مهم نيست چه كار بايد بكنم فقط رسيدن به تو هدف اصلي من است. ولي پيشنهاد تو خيلي خوبه نمي دونم چرا تا حالا عقل خودم نرسيده بود. از فردا مي سپرم به بنگاه خودم هم مي رم دنبال انحصار وراثت . بعد باهم مي ريم دنباله يك خونه مناسب چطوره ؟
- عاليه !
به طرف خانه كه بر مي گشتم به اين فكر مي كردم كه شايد رسيدن به هدف زياد سخت هم نباشد. بي اختيار به قرآن كوچكي كه حسين داده بود خيره شدم.

smrbh
02-17-2010, 08:55 PM
ترم جديد، رو به پايان بود. حدود دو ماه و نيم از سال جديد گذشته بود. كمتر از گذشته از رفتن به دانشگاه لذت مى بردم. حسين پروژه اش را هم تحويل داده بود و ديگر كارى در دانشگاه نداشت. از وقتى قرار شده بود خانه را بفروشد، خيلى كم مى ديدمش، خانه قديمى و پدرى اش را براى فروش به بنگاه سپرده بود و طبق گزارشى كه هر روز با تلفن به من مى داد، هر بعدازظهر حداقل دو سه نفر مى رفتند تا ملک را از نزديک ببينند. قيمتى كه بنگاه دار روى خانه گذاشته بود خيلى بالاتر از انتظار من و حسين بود. خوب یک خانۀ كلنگى بزرگ در يكى از شلوغ ترين محله هاى تهران، بهترين جا براى ساختن یک آپارتمان چند واحدى بود.
در خانه خودمان هم همه در به در دنبال يه خانۀ مناسب براى سهيل و عروس جوانش مى گشتند. سهيل مثل بچه ها، هر آپارتمانى مى ديد، ذوق مى كرد و مى گفت:
- همينه! خودشه... من همينو مى خوام.
بعد پدرم سریع عیب و ایرادهای خانه را درمی آورد و لب و لوچۀ سهیل آویزان می شد. قرار بود اول خانه بخرد، بعد مراسم عروسی بگیرند. سهیل تمام پس اندازش را از همان روزهای اولیه نامزدی، در بانک مسکن گذاشته و حالا نوبت وامش رسیده بود، پدرم هم قول داده بود کمکش کند.
هوا کم کم رو به گرمی می رفت و روزها بلند می شد. آخرین جلسات کلاسها بود که لیلا چند روزی به دانشگاه نیامد. هر چه به خانه شان زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. البته خیلی نگرانش نبودم، چون مادرش از آن دسته آدم هایی بود که ناگهان بارو بندیلش را جمع می کرد و به مسافرت می رفتند. اوایل هفته بود، که ناراحت و افسرده وارد کلاس شد. شادی با دیدنش از جا بلند شد و گفت:
- به به! استاد، خبر می دادی گاو سر می بردیم!...
لیلا دستش را چرخاند: تو رو خدا بس کن که اصلا ً حال و حوصله ندارم.
بعد خودش را روی صندلی کنار ما انداخت. آهسته پرسیدم:
- کجا بودی؟ چرا ناراحتی؟
لیلا سری تکان داد. احساس کردم بغض گلویش را فشار می دهد که حرفی نمی زند. دوباره گفتم: نگرانت شدم. هر چی من و شادی زنگ می زدیم خانه تان، کسی نبود.
لیلا دهان باز کرد: خانه بودیم...
با خروج اولین کلمات از دهانش، استاد وارد شد و لیلا با اشاره گفت: بعد از کلاس می گم!
استاد درس می داد و من در فکر بودم چه اتفاقی برای لیلا افتاده است. تا کلاس تمام شد، سر صندلی ها را کج کردیم به طرف لیلا و گفتیم: چی شده؟
لیلا خیره به کاغذهای روی میز، گفت: هیچی، دوباره مهرداد آمده بود، اینبار من جواب مثبت دادم، مامان هم قیامت به پا کرد. درو به تخته زد، جیغ و داد و گریه و زاری راه انداخت. منو تهدید کرد، خودشو زد، این سه چهار روزه خونۀ ما صحرای کربلاست!
شادی پرسید: آخه چرا؟ مگه مهرداد پسر بدیه؟
لیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: نه، فقط چون مامان و بابام با هم اختلاف سنی زیادی دارن، مامانم می گه دلش نمی خواد اون بدبختیهایی که خودش کشیده سر منهم بیاد.
رو به لیلا کردم: حالا تو تصمیم خودتو گرفتی؟
- آره مهرداد رو دوست دارم. همه چیز هم که داره، من اهل سختی و بدبختی اول زندگی نیستم. حوصله ندارم قرون قرون جمع کنم تا بعد از بیست سال بتونم یک آلونک بخرم. دلم نمی خواد بین خرید لباس و یک مسافرت دو سه روزه، یکی رو انتخاب کنم. حوصله صف و کوپن و این حرفها رو ندارم. می فهمی؟ دلم می خواد راحت باشم، هر چی می خوام داشته باشم.
شادی پرسید: بابات چی می گه؟
- هیچی، اون موافقه، در مورد مهرداد هم تحقیق کرده، پسر بدی نیست.
همان لحظه آیدا وارد کلاس شد و با دیدنمان به طرفمان آمد و کنارمان نشست. پرسیدم: چطوری؟ بابات برنگشت؟
با خنده گفت: نه، ولی بهتر، حالا یاد گرفتیم چطوری روی پای خودمون وایسیم، خیلی هم احساس خوبیه.
بعد انگار چیزی یادش آمده باشه، هیجان زده گفت: راستی خبر جدید رو شنیدید؟
همه به علامت نفی، سر تکان دادیم. لیلا پرسید: در مورد چی؟
آیدا فوری گفت: شروین...
از شنیدن اسم این آدم هم، احساس نفرت می کردم. هنوز دستم درد می کرد و نمی توانستم زیاد با دست چپم کار کنم، پرونده تصادف هم به دادسرا رفته بود و بعد از کلی دوندگی که بابا و سهیل انجام دادند، قاضی، شروین را به پرداخت دیه محکوم کرد. که پدرم برای اینکه به قول خودش این پسر آدم شود تا قِران آخر را ازش گرفت، چون پدر شروین کاملا ً خودش را کنار کشیده بود و انقدر از دست پسرش زجر و ناراحتی کشیده که به طور کلی نادیده اش می گرفت. حالا توجه ام جلب شده بود که آیدا چه خبری می خواهد بدهد. آیدا سرش را جلو آورد و آهسته گفت: فلج شده...
كلماتش در فضا معلق ماند، چون هيچكدام قادر به هضم خبر نبوديم هر سه مات و مبهوت به دهان آيدا زل زده بوديم. سرانجام شادى پرسيد: فلج شده؟ چرا؟...
آيدا با آب و تاب گفت: هفته پيش يكى از پسرهاى كلاس پارتى گرفته بود. منو هم دعوت كرد، اما من نرفتم. خیلی از دختر و پسرهای کلاس رو هم دعوت کرده بود. ملینا رفته بود، اون برام تعریف کرد. می گفت خانۀ کیوان اینا مثل کاخ بوده و پدر و مادرش رفته بودن مسافرت، اون هم فوری از فرصت استفاده کرده و مهمونی گرفته، چه مهمونی ی! گفت نزدیک دویست تا دختر و پسر تو هم می لولیدند، می گفت تمام خانه تاریک بوده و فقط با رقص نور روشن می شده، ضبط دیسک دار، بلندگو تو تمام اتاقها، درست مثل دیسکو. ملینا می گفت چه میز غذایی چیده بودن. انواع و اقسام غذاهای ایرانی و خارجی، مشروب و آبجو... حتی می گفت بوی مواد مخدر هم تو فضا موج می زده، بعد توی اون شلوغ پلوغی، کمیته می ریزه تو خونه، هر کی از هر طرف می تونسته در می ره، شروین هم از هولش با چند تا دیگه از بچه ها می رن بالای پشت بوم تا از خونه های بغلی در برن، توی اون تاریکی، شروین می پره روی پشت بوم همسایه و در حال دو، پاشو می ذاره رو شیشه های پاسیو و شیشه ها زیر پاش می شکنه و شروین از سه طبقه می افته کف پاسیوی طبقه اولی ها، یارو زود زنگ می زنه به اورژانس، با آمبولانس می آن می برنش، دو سه روز بیهوش بوده، ملینا می گفت دیروز به هوش آمده، اما قطع نخاع شده و برای همیشه از کمر به پایین فلج می مونه...
وقتی حرفهای آیدا تمام شد، همه در فکر فرو رفتیم. ته دلم برای شروین ناراحت بودم. بالاخره او هم جوان بود و با تمام بدجنسی و شرارت هایش، هرگز آرزوی این بدبختی را برایش نداشتم. شب وقتی برای حسین جریان رو تعریف کردم، خیلی ناراحت شد و گفت:
- بنده خدا، حتما ً الان خیلی ناراحته، اگه تونستی از دوستت آدرس بیمارستان رو بپرس، برم دیدنش.
با تعجب پرسیدم: دیدن شروین؟
حسین آهسته گفت: آره، اون بیچاره الان احتیاج داره که یکی بهش دلداری بده.
بعد آهی کشید و گفت: راستی تقریبا ً خونه رو فروختم!
با هیجان گفتم: جدی؟... چند؟
حسین خندید: یک قیمت خوب! یارو می خواد اینجا رو بکوبه و بسازه. از اون بساز و بفروش های پولداره. حتی چونه نزد. قول نامه هم نوشتیم. حالا باید دنبال خونه بگردم، چون دو ماه دیگه باید اینجا رو تخلیه کنم.
وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: خوشحال نیستی؟
- چرا، مبارکه.
- مهتاب، حالا کجا دنبال خونه بگردم؟...
کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم با این پول بتونی یک دو خوابۀ کوچولو توی فاز پنج و شش شهرک غرب بخری...
حسین متعجب گفت: شهرک غرب؟... ولی اونجا خیلی گرونه.
فوری گفتم: نه بابا، سهیل هم داره دنبال خونه می گرده. فازهای یک و دو و سه و بعضی از جاهای فاز چهارش گرونه، فاز پنج و شش آپارتمانهای کوچک و ارزون زیاد داره.
حسین آهسته پرسید: مهتاب تو هم همرام می آی؟ من خیلی سلیقه ام خوب نیست.
با خنده گفتم: اتفاقا ً از انتخاب همسر آینده ات معلومه که سلیقه ات عالیه!
صدای قهقۀ حسین خط را پر کرد.
امتحانها شروع شده بود كه سهيل سرانجام خانه خريد یک آپارتمان كوچک در فاز شش شهرک غرب، شب با شيرينى وارد شد و از خوشحالى روى پا بند نبود. در دل دعا كردم یک آپارتمان خوب هم، گير حسين بيايد. البته وضع حسين بهتر بود، چون پول بيشترى داشت و بدليل اينكه نمى خواست از وام بانک استفاده كند مى توانست خانه هاى چند سال ساخت را هم انتخاب كند كه نسبت به نوسازها ارزانتر بودند. آن ترم به سختى درس خواندم، چون ليلا حال و حوصله درس خواندن با ما را نداشت و شادى هم زياد اهل درس خواندن نبود. درس ها هم به نسبت ترم هاى قبل، سخت تر شده بود. اين بود كه زياد از امتحانات راضى نبودم. براى آخرين امتحان مشغول درس خواندن بودم كه حسين زنگ زد. مى دانستم كه دنبال خانه مى گردد و هر روز بعد از شركت از اين بنگاه به آن بنگاه مى رود. بعد از سلام و احوالپرسى گفت:
- مهتاب، یک خونۀ خوب پيدا كردم. تقريبا ً اكازيونه!
با هيجان گفتم: كجا؟... چند مترى است؟

smrbh
02-17-2010, 08:56 PM
حسين شمرده شمرده گفت: فاز شش شهركه، صاحبش احتياج فورى به پول داره، مثل اينكه چكش برگشت خورده و در حال ورشكستگى است، براى همين زير قيمت داره مى ده. خونه اش تقريبا ً هشتاد متر و دو خوابه است. داخلش احتياج به یک كمى تعمير داره، ولى نقشه اش خيلى خوبه، كل آپارتمان سه طبقه است، اين طبقه دومه، پاركينگ و انبارى هم داره، تقريبا مترى بيست هزار تومن زير قيمت منطقه مى ده...
فورى گفتم: خوب معطلش نكن.
- گفتم اول تو هم بياى ببينى، اگه دوست داشتى قول نامه كنيم.
- من فردا ساعت هشت تا ده امتحان دارم، بعدش مى تونم بيام ببينم.
حسين آهى كشيد: خدا كنه خوشت بياد. خونه پيدا كردن كار سختى است.
خنديدم: حق دارى، سهيل هم پدرش در آمد، ولی عاقبت یکی خريد. البته شصت متری است.
حسين پرسيد: پس عروسی نزديكه؟
- آره، تقريبا سه هفته ديگه است. پدرم می خواد تو رو هم دعوت كنه، خيلى از تو خوشش آمده، راه می ره و می گه آقای ايزدی اینطور، آقای ایزدی آنطور!
حسين خنديد: خدا كنه نظرش بر نگرده!
اميدوار گفتم: نه بابا، تو خونه بخر، ديگه بهانه ای نداره. راستی اگه این خونه رو بخری، چيزی از پولت باقی می مونه؟
حسین فكری كرد و گفت: تقريبا ً سه ميليون باقی می مونه.
- خوب، پس عروسی هم مى تونى بگيرى، فقط مى مونه... ماشين! اون هم مهم نيست. هر دو با هم كار مى كنيم و مى خريم.
حسين ناراحت گفت: اون ماشينى كه زير پاى توست، تقريبا هم قيمت خونه است، با دو، سه ماه كار جور نمى شه!... تازه با اين حقوق من، زندگى شاهانه اى هم انتظارت رو نمی کشه، اصلا ًَمثل خونۀ پدرت بهت خوش نمی گذره.
دلجویانه گفتم: حسین، پدر من نزدیک به شصت سالشه! تو نباید زندگی خودتو با اون مقایسه کنی! تازه سهیل هم مثل تو می مونه. تازه بدتر، چون باید قسط وام بانک مسکن رو هم بده.
حسین حرفی نزد. دوباره گفتم: زندگی که فقط پول و ماشین و خونه نیست، مهم اینه که آدم شریک زندگی اش رو دوست داشته باشه، اون وقت پیاده روی لذت بخش هم می شه. در ضمن دلیلی نداره که تو بخوای ماشین آنچنانی بخری، یک ماشین ارزون که راه بره هم، ما رو به مقصد می رسونه. همه چیز کم کم درست می شه.
حسین غمگین گفت: هر چی فکر می کنم می بینم من دارم با خودخواهی شانس یک زندگی خوب رو از تو می گیرم... مهتاب.
حرفش را قطع کردم: بس کن حسین، انقدر عقل و شعور منو زیر سوال نبر، من خودم قوه تمیز مسایل رو دارم، خداحافظ تا فردا.
با هزار فکر و خیال و سختی به خواب رفتم. سر جلسه امتحان هم فکرم مشغول حرفهای حسین بود. به این فکر می کردم که نکند از ازدواج با من پشیمان شده است و خجالت می کشد رک و راست حرفش را بزند. انقدر از این احتمال عصبی شدم که امتحانم را حسابی خراب کردم. لیلا هم خودکار در دهان، به دور دست خیره شده و معلوم بود اصلا ً حواسش نیست. ورقه ام را دادم و از جلسه بیرون آمدم. چند دقیقه ای در ماشین منتظر ماندم تا عاقبت حسین آمد. از دور لنگ لنگان و آهسته قدم برمی داشت. موهایش مرتب و شانه شده، ریش و سبیلش را کوتاه کرده بود و لباس تمیزی به تن داشت. صورتش اما نگران و ناراحت بود. وقتی سوار شد آهسته سلام کرد. جوابش را دادم و به طرف شهرک غرب حرکت کردم. در راه، حسین ساکت از پنجره به بیرون خیره شده بود. نرسیده به فاز شش، ماشین را نگه داشتم. به حسین که ساکت کنارم نشسته بود، نگاه کردم و گفتم:
- حسین، نکنه پشیمون شدی؟ تو رو خدا اگه از دست من خسته شدی بهم بگو، من دلم نمی خواد تو رو وادار به کاری کنم که به نظرت درست نیست.
چند لحظه ای گذشت و حسین حرفی نزد. بعد صورتش را به طرفم برگرداند. منهم نگاهش کردم. چشمان درشت و قهوه ای رنگش، مژه های برگشته و بلندش، پوست مهتابی و گونه های برجستۀ پوشیده از مویش، همه و همه به چشمم خواستنی و دوست داشتنی می رسید. چند لحظه خیره به هم ماندیم، عاقبت حسین دستش را دراز کرد و روی صورتم گذاشت و با صدایی گرفته گفت: من تو رو از خودم بییشتر دوست دارم. به خدا قسم می خورم که هیچ چیز تو دنیا بیشتر از این منو خوشحال نمی کنه که تو زن من، شریک زندگی من باشی! ولی عزیزم تو حیفی، حیفی که بعد از چند سال زندگی بیوه بشی، با یک دنیا مشکل تنها بمونی، حیفه که با یک آدم مریض زندگی کنی، حیفه به خاطر یک زندگی متوسط از زندگی مرفهت چشم پوشی کنی!...
اشک بی اختیار چشمانم را پر کرد. با صدایی لرزان گفتم:
- حیف از تو حسین که مجبوری کنار ما آدمهای پول پرست و خودخواه زندگی کنی. اگه ناراحتیت به خاطر این حرفهاست، باید بگم من با چشم باز تو رو انتخاب کردم و تمام مسئولیتش رو هم می پذیرم. من تو رو دوست دارم و این احساس رو به امتیازات مسخره ای که شمردی، نمی فروشم.
حسین لبخند زد. امیدوار گفتم: خوب خونه کجاست:
چند دقیقه بعد، هر دو در خانه بودیم. داخل خانه، همانطور که حسین قبلا ً گفته بود، احتیاج به بازسازی و تعمیر داشت. اما نقشه ساختمان طوری بود که انگار خانه صد متری است. دو اتاق خواب بزرگ و جادار با یک هال و پذیرایی مستطیل شکل و دستشویی و حمام جدا از هم. با توجه به خانه سهیل که دیده بودم، اینجا مثل قصر بود. بدون اینکه نظرم را اعلام کنم همراه حسین بیرون آمدم. وقتی هر دو سوار ماشین شدیم، حسین گفت:
- خوب مهتاب، چطور بود؟ خوشت آمد؟
شمرده گفتم: نسبت به قیمتش خیلی خوبه، خود خونه هم خوبه، بزرگتر از اندازۀ واقعی اش به نظر می آد. محله اش هم جایی ساکت و آرامه! به نظر من زودتر قول نامه کن تا کس دیگه ای پیدا نشده.
شب، وقتی به رختخوابم رفتم به این فکر می کردم که مبادا آن خانه کدبانویی جز من پیدا کند، از اینکه پدرم جواب رد به حسین بدهد، حسابی در هول و نگرانی بودم.

smrbh
02-17-2010, 08:56 PM
سرانجام تمام دوندگی ها و خستگی هایمان به انتها رسید.از بالای ایوان به حیاط سرسبزمان که به چراخهای ریز رنگی،تزئین شده بود،خیره شدم.در تمام حیاط،میز و صندلی چیده بودند.روی میزها ظروف میوه و شیرینی به چشم می خورد.داخل سالن پذیرایی و هال هم صندلی چیده بودیم،عروس و داماد هنوز نیامده بودند،ولی مهمانان از راه می رسیدند و روی صندلی ها جا خوش می کردند.هفته پیش،خود سهیل برای حسین کارت دعوت برده بود.صبح،برای دادن کارت به شرکت محل کار حسین رفته بود،وقتی برگشت کلی از بزرگی شرکت و شغل و جایگاه حسین تعریف می کرد.آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم.پیراهن بلند مشکی پراز سنگ دوزی و ملیله ومنجوق،یک سرویس طلای ساده،و موهایی که مثل آبشار با پیچ و شکن فراوان روی شانه هایم میریخت.به قیافه ام دقیق شدم.قد بلند و هیکلی لاغر داشتم.پوست گندمی با چشمان درشت و خاکستری رنگ،گونه های برجسته و لبهای نازک که به چانه ای گرد ختم میشد.دوباره به چشمانم خیره شدم،خودم هم هنوز نمی دانستم چه رنگی است.هر لحظه به رنگی در می آمد.به ابروهای بلند و نازک و پیوسته ام نگاه کردم.مرتب بود.به احترام حسین شال نازکی روی موهایم انداختم.شال هم از جنس پارچه لباسم و پراز منجوق و ملیله بود و انگار جزئی از لباسم بود.کفش هایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم.به مادرم نگاه کردم که پیراهن شیک و گرانقیمتی از حریر شیری رنگ به تن داشت.موهایش را تازه بور کرده بود. هررنگی به موهای بی نوایش می زد به صورتش آنقدر می آمد که گاهی در می ماندم رنگ اصلی موهایش چیست؟آثار خستگی در صورتش هویدا بود.از چند هفته پیش،همه مان در حال دویدن بودیم.به زن دایی ام نگاه کردم.ساکت کنار دایی ام نشسته و به روبرو خیره مانده بود.به مینا نگاه کردم که موشکافانه همه چیز را نگاه می کرد،مطمئن بودم دنبال ایراد و اشکالی است تا بعدا جار بزند.عموی بزرگم هنوز نیامده بود.دوستان سهیل و گلرخ مشغول شلوغ کردن مجلس بودند.هوا دم کرده و خفه کننده شده بود. لحظه ای نگاه مادرم با من تلاقی کرد.فوری جلو آمد و گفت:مهتاب،تو کجایی؟...این چیه سرت کردی؟
با خنده گفتم:این مد جدید امساله،توی ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد.
مادرم سری تکان داد و گفت:به حق چیزهای ندیده،نازی و پسرش هم می آن،الان زنگ زد،گفت تو راهه.تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها!
همانطور که سر تکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود،رفتم.به محض دیدنم گفت:
- وای مهتاب چقدر ناز شدی!
خندیدم و گفتم:تو هم خوشگل شدی.مامانت اینا کوشن؟
لیلا شانه بالا انداخت:هنوز با من قهره،البته کارت دعوت رو دید ولی حرفی نزد.بهتر!حوصله ندارم دوباره غرغر کنه.
بعد سری چرخاند و گفت:عروس و داماد نیامدن؟
دستش را گرفتم:نه!ولی قراره حسین بیاد.
لیلا لحظه ای مات ماند.بعد گفت:راست میگی؟
- آره،از جریان اون تصادف با بابا و سهیل آشنا شد،بابا برای تشکر و آشنایی بیشتر دعوتش کرده...
در حال حرف زدن با لیلا بودم،که نازی خانم و پسرش وارد شدندو گوشه ای نشستند.برای سلام کردن جلو رفتم،نازی خانم که پیراهن کوتاه و یقه بازی از ساتن قرمز پوشیده بود،بلند شد و صورتم را بوسید:وای!ماشاالله،مهتاب جون چقدر ماه شدی...
بعد رو به کوروش که کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت،کرد و گفت:نه،کوروشی؟مثل مانکنها شده...
با کوروش سلام و احوالپرسی مختصری کردم و بی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا برگشتم.لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت و گرمای هوا اضافه می شد.صدای ارکستر بلندتر وکرکننده شده بود.برای اینکه با لیلا حرف بزنم باید داد می کشیدم.همانطور که به دختر و پسرانی که می رقصیدند،خیره مانده بودم به حرف های لیلا هم گوش می کردم.ناگهان لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت:
- مهتاب،اومد!
برگشتم و به طرف در نگاه کردم.حسین با کت و شلواری سربی و تیره و موهای مرتب و صورت متبسمش وارد شد.یقه کتش مثل یقه پیراهن مردانه بود،زیرش یک پیراهن لیمویی با یقه گرد که تا زیر گلو دکمه شده بود،پوشیده و با سبدی گل رز لیمویی رنگ در دست با نگاهش به دنبالم می گشت.بدون جلب توجه جلو رفتم و سبد را از دستش گرفتم:
- سلام،خوش آمدید،بفرمایید.
اشتیاق چشمانش،لبخند مهربانش،همه و همه می گفتند که زیبا شده ام.حسین به طرف پدرم رفت،از دور می دیدم که با هم دست می دهند،بعد حسین روی یک صندلی خالی،بین مینا خانم و یکی از دوستان سهیل نشست.از همان لحظه ورود سرش را پایین انداخت و به نوک کفش هایش خیره شد.چند دقیقه بعد،سهیل و گلرخ در میان صدای هلهله و کل وارد شدند.وای که چقدر زیبا و برازنده بودند.لباس عروسی به تن گلرخ،او را شبیه پری داستانها کرده بود.موهایش را جمع کرده و با تاج درخشانی آراسته بودند.آبشاری از گل های مریم و رز در دستش جا خوش کرده و صورتش از زیبایی مثل عروسک شده بود.سهیل هم زیبا و جذاب شده بود.کت و شلوار مشکی،و صورت اصلاح شده اش،برق می زد.تمام حواسم به حسین بود که با احترام بلند شد و با سهیل دست داد.بعد دیدمش که در شلوغی اطراف عروس و داماد از سالن خارج شد.لیلا با خنده گفت:
- مهتاب فکر کنم حسین رفته خونه،طاقت اینهمه گناه رو باهم نداره!
بی اعتنا به ریشخند نهفته در کلامش،وارد حیاط شدم.حسین تنها در گوشه ای نشسته و خیره به فواره آب مانده بود.جلو رفتم و کنارش نشستم.با لبخند،آمدنم را خوش آمد گفت.با ملایمت پرسیدم:خسته شدی؟...بهت بد می گذره،نه؟
حسین سری تکان داد:نه اصلا،فقط زود از سر و صدا و شلوغی خسته میشم.هوا توی سالن، خفه کننده شده...

smrbh
02-17-2010, 08:57 PM
چند لحظه ای هردو ساکت بودیم.بعد حسین گفت:
- چقدر امشب خوشگل شدی.این پیراهن خیلی بهت میاد.
با خنده گفتم:تو هم محشر شدی.این کت و شلوار رو تازه خریدی؟
حسین نگاهم کرد و گفت:آره!خیلی وقت بود که برای خودم لباس نخریده بودم.هیچی نداشتم بپوشم،دیدم زشته با بلوز و شلوار بیام...حالا خوبه یا نه؟
میوه هایی که برایش پوست کنده و تکه کرده بودم،جلویش گذاشتم:
- عالیه،رنگش هم خیلی به تو میاد.
حسین دوباره در سکوت به من خیره شد.سرم را پایین انداختم،نگاهش قابل تحمل نبود.صدای آهسته اش در گوشم نشست:
- مهتاب،تو به خاطر من روسری سرت کردی،نه؟
بدون حرف سر تکان دادم.حسین با ملایمت دستم را نوازش کرد.هر بار با تماس دستش،خون در رگهایم می جوشید،تمام تنم داغ می شد و سراسر وجودم را احساس مطبوعی فرا می گرفت.
حسین آهسته گفت:خیلی ازت ممنونم،امیدوارم لایق اینهمه تغییر مثبت در تو،باشم.با شنیدن صدای مادر که مرا صدا می زد،بلند شدم و گفتم:تو هم بیا تو،دلم می خواد پیش من باشی.
وقتی وارد سالن شدم،مادرم مشکوک نگاهم می کرد.دوباره در سرو صدا و جریان پذیرایی غرق شدم.پرهام هم آمده بود و گوشه ای نشسته بود.به نظرم لاغرتر و پرسن و سال تر می رسید.با دیدنم،سری تکان داد و مشغول صحبت با امید شد.
موقع شام،پدرم نزدیکم آمد و گفت:مهتاب،آقای ایزدی کجاست؟
سری تکان دادم و گفتم:نمی دونم،حتما تو حیاطه!
موقعی که اعلام کردند مهمانان برای شام بروند،صحنه دیدنی بوجود آمد.مردان و زنانی که هفت روز هفته،شکم هایشان را با مرغ و گوشت و برنج اعلا پر می کردند،چنان برای رسیدن به میز شام،هول میزدند که انگار همین الان قحطی خواهد شد.بشقاب هایی که از شدت غذا در حال انفجار بود،بازهم باید تحمل تکه ای دسر و قاشقی سالاد را پیدا می کردند.در تعجب بودم اینهمه غذایی که روی هم ریخته میشد،طعم خودش را از دست نمی دهد؟فسنجان روی باقالی پلو،ماهی با شیرین پلو،چند قطعه جوجه کباب که آغشته به سس ترش سالاد شده و ژله و بستنی که درون سالاد فصل،مزه آبلیمو می گیرد.در افکار خودم بودم که پدرم،حسین را به طرف میز شام راهنمایی کرد.به حرکات حسین دقیق شدم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد،یک کفگیر شیرین پلو و تکه ای گوشت مرغ در بشقابش کشید.گوشه بشقاب،کمی سالاد ریخت و از سر میز کنار آمد.نمی دانم چرا از رفتار خودم و تمام خویشاوندانم،خجالت کشیدم.سهیل یک صندلی خالی به حسین نشان داد و خودش دوباره سر میز شام رفت.من هم سر میز رفتم،تقریبا شامی باقی نمانده بود.به اسکلت بره بیچاره که همچنان سرپا بود،نگاه کردم.میز شام در ایوان بود.نسیم خنکی در لابلای موهایم پیچید.بشقابم را پر از تکه های جوجه کباب کردم و با دو لیوان نوشابه به داخل برگشتم.یک لیوان را کنار دست حسین گذاشتم و چند تکه از کباب را داخل بشقابش سر دادم.سربلند کرد تا تشکر کند.صورتش برافروخته و نگاهش بی قرار بود.به روبرویش نگاه کردم،نازی خانم نشسته بود و داشت با فرشته یکی دیگر از دوستان مادرم صحبت می کرد.پاهایش را روی هم انداخته بود،با لباس کوتاهی که به تن داشت،تمام بدنش معلوم بود.زود علت ناراحتی حسین را فهمیدم.احتمالا آنقدر سر خم کرده بودکه گردنش حسابی درد می کرد.کمی خنده ام گرفت،آهسته گفتم:
- آقای ایزدی،اگه گرمتون شده،بیرون صندلی هست.
از خدا خواسته با بشقاب غذایش بلند شد و پشت سرم راه افتاد.می دانستم که همه چشم شده اند،اما برایم مهم نبود.پشت میزی در حیاط نشستیم.صورت حسین غرق عرق بود. با خنده گفتم:چی شده حسین؟نکنه کسی،چشمت رو گرفته؟
وقتی جوابی نشنیدم،دوباره گفتم:حسین از چی ناراحتی؟حتما از نازی خانم با اون لباس کوتاهش ناراحتی،آره؟
حسین نگاهم کرد و گفت:هرکسی مسئول کارهای خودشه،از دست خودم ناراحتم که چرا امشب اینجا اومدم!
رنجیده گفتم:یعنی از خونه ما بدت میاد؟از دوستان و فامیلای من،خوشت نمیاد؟
حسین سری تکان داد و گفت:من به اینجور جاها اصلا عادت ندارم.حرف دوست داشتن و نداشتن نیست.ممکنه خیلی از این آدمای لخت و پتی،آدمای خوب و برجسته ای هم باشن،اما ظاهرشون اجازه نمیده که بهشون نزدیک بشی.
بعد رو به من کرد و پرسید:مهتاب،یعنی حتی اگه آدم دین و ایمون نداشته باشه،باید اجازه بده هرکس و ناکسی به بدنش زل بزنه؟این ربطی به اعتقاد نداره،مربوط به شخصیت و حفظ آن است.چطور زنی حاضر میشه یک مشت مرد ناشناس که نمی دونه کی و چکاره هستن بهش نگاه کنن و درباره اش هزارو یک فکر ناجور بکنن؟چطور راضی میشن،خودشون رو در حد یک عروسک توخالی پایین بیارن؟وقتی اینطوری لباس می پوشن،انگار میگن آدم ها ما هیچ عقیده و فکر و شخصیتی نداریم که قابل توجه باشد،فقط و فقط همین بدن رو داریم،خوب نگاه کنین!آن وقت همه ناراحتن چرا به زنها مثل یک کالا نگاه میشه؟!
با صدایی گرفته،گفتم:خوب هرکس یک عقیده ای داره،نمی شه که همه رو وادار کرد مثل هم فکر کنن.اونا اینطوری فکر نمی کنن،دلشون می خواد متجدد و زیبا و روشنفکر به نظر برسن.
حسین پوزخند زد:آخه طرز لباس پوشیدن که به نوع تفکر ربطی نداره...آدم می تونه پوشیده لباس بپوشه اما شیک و تمیز هم باشه،مگه این دو تا باهم ضدیت دارن؟مثلا خود تو،الان به نظر همه زیبا و شیک به نظر می رسی،حالا چون لباست پوشیده است یعنی عقب مونده ای؟
نفس عمیقی کشیدم:ببین حسین،هیچکس نمی تونه بقیه آدم ها رو مطابق عقیده خودش عوض کنه.الان همون آدم های لخت وعور هم شاید دلشون می خواد من و تو مثل اونا بشیم،اما مگه می تونن؟...ما هم نمی تونیم.
نیمه شب بود و مهمانان کم کم می رفتند.حسین تقریبا اولین نفری بود که خداحافظی کرد و رفت.لیلا هم زود رفت.پرهام موقع خداحافظی با ناراحتی گفت:
- با ریشوها می پری!
با حرص جواب دادم:تو مامور ثبتی؟
پرهام پرسید:ثبت چی؟
با تغیر جواب دادم:ثبت پرواز!

smrbh
02-17-2010, 08:57 PM
وقتی همه رفتند،ساکت و غمگین به سالن کثیف و درهم ریخته خیره شدم.سهیل و گلرخ به خانه شان رفته بودند،صبح زود می خواستند برای ماه عسل به مسافرت بروند.مادرم از خستگی بی حال روی مبل دراز کشیده و طاهره خانم در حال تمیز کردن اتاقها بود.پدرم هم گوشه ای نشسته بود و چای می خورد.با دیدن من، گفت:
- مهتاب،این آقای ایزدی حزب الهی است؟
با خستگی گفتم:چطور مگه؟
پدرم جابه جا شد:آخه من ندیدم سرش رو یک لحظه هم بالا بگیره.مثل کش هم هی در می رفت توی حیاط!
حوصله جواب دادن نداشتم.رفتم توی اتاقم و روی تخت خواب ولو شدم. صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.خواب آلود گوشی را برداشتم.صدای حسین بلند شد:
- مهتاب،بابات بیداره؟
خواب از سرم پرید:بابام؟چه کارش داری؟
جدی گفت:می خوام باهاش صحبت کنم.
- درمورد چی؟
- حالا بعدا می فهمی،بیداره یا نه؟
نگاهی به ساعت انداختم.می دانستم هیچکس در خانه بیدار نیست.گفتم:
- دیشب خیلی دیر خوابیدیم،هنوز خوابه.می خوای بیدار شد بگم بهت زنگ بزنه.خونه ای؟
حسین جواب داد:آره،منتظرم.
هرچقدر غلت زدم،دیگر خوابم نبرد.در فکر بودم که حسین با پدرم چه کار دارد.حدس میزدم می خواهد بابت دیشب تشکر کند.بالاخره نزدیک ظهر پدرو مادر از خواب بیدار شدند.طاهره خانم،شب در اتاق سهیل خوابیده بود تا صبح دوباره کار نظافت را از سر بگیرد.سر میز صبحانه،پیغام حسین را به پدرم دادم و شماره تلفنش که روی یک کاغذ نوشته بودم،سر دادم جلویش،پدرم همانطور که چایش را می خورد،گفت:
- نگفت چه کار داره؟
- نه،حرفی نزد.با خود شما کار داشت.
پدرم از سر میز بلند شد:خیلی خوب بهش زنگ می زنم.الان باید برم شرکت،یک سری کارام مونده.
مادرم با ناراحتی گفت:روز جمعه هم شرکت میری؟
پدرم دلجویانه گفت:آخه مهناز جون،الان چند روزه برای این عروسی از کار افتادم.فردا باید قیمت یک مناقصه رو اعلام کنم.کار دارم.
در دل دعا می کردم حسین حرفی به پدرم نزند.برای اینکه خودم را مشغول کنم،شروع به مطالعه یک کتاب کردم.اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.پدرم تا بعد از ظهر برنگشت.سهیل و گلرخ برای خداحافظی آمدند و با اشک و گریه مادرم رفتند.بعد لیلا زنگ زد و گفت:
- اگه حال داری عصری بریم سینما!
بی حوصله گفتم:نه خیلی خسته ام.راستی به شادی زنگ زدی؟دیشب چرا نیامد؟
لیلا گفت:آره زنگ زدم.از پله ها خورده زمین،پاش دررفته.می گفت آماده شده که بیاد عروسی از پله ها لیز خورده و قوزک پاش ورم کرده...
وقتی گوشی را گذاشتم،هوا تاریک شده بود و هنوز از پدرم خبری نبود.

smrbh
02-17-2010, 11:04 PM
سرانجام اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاده بود. گيج و مات در اتاقم نشسته به فضاي خالي روبرويم كه رو به تاريكي مي رفت زل زده بودم. خانه در آرامش فرو رفته بود. اما مي دانستم اين آرامش قبل از طوفان است. آن شب وقتي پدرم به خانه رسيد من تقريبا يادم رفته بود كه حسين كارش داشت. اما صورت درهم و اخم هاي پدر مرا به فكر انداخت كه مبادا به حسين تلفن كرده و چيزي گفته باشد. منتظر ماندم تا پدر خودش سر صبحت را باز كند و اين انتظار زياد طول نكشيد. بعد از شام پدرم به اتاق سهيل رفت و مرا صدا كرد . نا خود اگاه دلم فرو ريخت. دست و پايم يخ كرده بود. به سختي وارد شدم. پدرم پشت ميز نشسته بود با ديدن من گفت : - بيا بشين . روي تخت سهيل روبروي پدرم نشستم. منتظر ماندم تا اول پدر صبحت كند. چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم عقبت پدرم گفت : - من امروز با آقاي ايزدي تماس گرفتم مي دوني چه كار داشت ؟... پرسشگر نگاهش كردم . پدرم بي آنكه منتظر جواب بماند گفت : - نمي دونم با خودش چه فكري كرده كه اين درخواست رو اصلا مطرح كرده .... بدون مقدمه از من خواست كه يك وقت بهش بدم براي خواستگاري! عجب زمونه اي شده . از روي انسانيت و محبت اين آدم رو دعوت مي كني تو خونه ات تا چشمش به پول و پله مي افته آب دهنش سرازير مي شه. يكي نيست بگه آخه بابا بذاريكي دو روزي بگذره بعد! آخه بگو بچه جون تو رو چه حسابي اين حرفو زدي ؟ ننه و بابات كي هستن خودت كي هستي ... پدرم همينطور مي گفت و من در سكوت مي شنيدم حسابي از دست حسين ناراحت بودم. آخر موقعيت بهتر از اين پيدا نكرده بود ؟... با صداي پدرم به خودم آمدم: - مهتاب حالا نظر تو چيه ؟ هان ؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم : آقاي ايزدي براي ما تقريبا يك نيمچه استاد بود. از نظر علمي و اخلاقي تو دانشگاه نمونه بود. اين ترم هم درسش تموم شده و جايي مشغول به كار شده است. پدرم چند لحظه خيره نگاهم كرد و گفت : منظورت از اين حرفها چيه ؟ نكنه تو از اين بابا خوشت مي آد؟ وقتي حرفي نزدم پدرم بلند شد و شروع كرد به قدم زدن در اتاق با حرص شروع كرد به حرف زدن : - از تو اتظار نداشتم چنين عكس العملي از خودت نشون بدي. اون همه خواستگار سر و پادار رو رد كردي براي اين ؟ براي اين آدم ؟ در هر حال بهت بگم اين پسره چشم به پول تو داره . من يكي هم اصلا چنين اجازه اي بهش نمي دم . بعد از اتاق رفت بيرون و در را محكم بهم كوبيد. اشك هايم نا خودآگاه سرازير شدند. از دست حسين حسابي عصباني بودم. سريع تلفن را برداشت و شماره خانه اش را گرفتم . تا گوشي را برداشت گفتم : آخه تو چرا آنقدر سرخود و لجبازي ؟ از اين وقت بهتر پيدا نكردي ؟ صداي حسين ساكتم كرد : مهتاب اين بازي مسخره رو بس كن وقت مناسب! وقت مناسب ! الان نزديك به دوساله كه تو دنبال وقت مناسبي اما من ديگه نستم. من بايد تكليفمو روشن كنم. تو اين مدت همش به حرف تو گوش كردم اما بي نتيجه !ديگه دوست ندارم برام تكليف تعيين كني اگه منو دوست داري و مي خواي باهام ازدواج كني ديگه بسپار دست خودم كه با پدر و مادرت روبرو بشم. با حرص گفتم : بفرما اين گوي و اين ميدان. بدون اينكه منتظر جوابش باشم گوشي را محكم روي دستگاه كوبيدم. صبح زود با صداي داد و فرياد مادرم از خواب بيدار شدم. دوباره ترم تابستاني داشتم و بايد به دانشگاه مي رفتم. اما احساس نا امدي و افسردگي اجازه نمي داد از رختخواب بيرون بيايم. صداي مادرم را مي شنيدم كه فرياد مي زد : - دختره بي چشم و رو !... ببين چه جوري عروسي سهيل رو از دماغم در آورد. بگو چرا هي پذيراي مي كرد ازش ! اه ! مرده شور چشم سفيد !.... لحظه اي ساكت شد و دوباره داغ دلش تازه و صدايش بلند مي شد : - آخه بيشعور بي عقل كوروش با اون همه كبكبه و دبدبه رو ردكردي واسه اين پسه مردني ريشو ؟ خاك بر سرت مهتاب ! پرهام با اون سر و ريخت و پول و موقعيت رو رد كردي واسه اين پسره جانامز آب كش حزب الهي ؟ حالا همينم مونده بترسم يك نوار بذارم تو ضبط ! خدا به دور دختره بيشعور ! غلط مي كنه حرف زيادي بزنه وقتي با تو سري وادارش كردم زن كوروش بشه اون وقت مي فهمه زرت و پرت زيادي يعني چي ! صداي آهسته پدرم كه مادرم را دعوت به آرامش مي كرد شنيدم. دلم براي خودم مي سوخت. من هنوز حرفي نزده اين همه داد و فرياد را بايد تحمل مي كردم اگر كلمه اي از دهنم در مي آمد چه مي شد. چند لحظه اي با خودم فكر كردم . چرا بايد مي نشستم و گوش مي دادم ؟ حسين پسر خوب و پاكي بود گناهش فقط بي خانواده بودن و بي پولي اش بود. كه هيچكدام تقصير خودش نبود. تازه درست كه فكر مي كردي همچين بي پول هم نبود. مگه سهيل برادر خودم چي داشت ؟ مگه همين پرهام كه مادرم مي گفت موقعيت و پول داره وضعش از حسين بتر بود ؟ فوق فوقش دايي بهش يك خونه مي داد تازه هنوز كار هم نداشت. با اين فكرها شير شدم و با سرعت به طرف آشپزخانه رفتم . در باز كردم و گفتم : - چه خبر ؟ چرا ايقدر داد و بيداد مي كنيد ؟ مادرم مثل ببر زخمي به طرفم برگشت . صورت سفيدش از شدت خشم قرمز و چشمانش از حدقه در آمده بود. موهاي اطراف صورتش پريشان بود. با ديدنم گفت : - چه خبره ؟ يعني تو نمي دوني ؟ همه اين آتيش ها از گور تو بلند مي شه دختره چشم سفيد ! پدرم ساكت به من خيره شده بود. از عصبانيت مي لرزيدم داد زدم : - بس كنيد بس كنيد اينقدر پشت سر كسي كه نمي شناسيد حرف نزنيد . مگه حالا چي شده كه داد مي زنيد. مگه من دختر شاهم كه خواستگارام بايد دست چين شده باشند. مادرم فوري جيغ كشيد : صداتو ببر مهتاب ! رفته دانشگاه به جاي اينكه تربيت ياد بگيره بي تربيت شده ! حالا چي شده اينقدر سنگ اين پسره ريقو رو به سينه مي زني ؟ با حرص گفتم : چون وقتي كه امثال ما سوراخ موش مي خريدن يك ميليون اين پسره ريقو و مردني سنگ شما رو به سينه مي زد فهميديد؟ چشمان پدر و مادرم گشاد شده به من خيره ماند. بدون حرف اضافه لباس پوشيدم و از خانه بيرون آمدم. سر كلاس با ديدن ليلا كه اخم هايش در هم بود خنده ام گرفت. حالا هر دو يك موقعيت داشتيم. شادي هنوز پايش ورم داشت و نمي توانست به دانشگاه بيايد. ليلا وقتي به لب و لوچه آويزانم نگاه كرد پرسيد : - چيه ؟ تو ديگه چته ؟ دستم را تكان دادم : همون بدبختي تو رو دارم! ليلا فوري پرسيد : حسين با پدرت صحبت كرد؟ سرم را تكان دادم . ليلا با خنده گفت : واي دلم بهت مي سوزه حالا حالا ها بايد جنگ و دعوا داشته باشي .تازه بعيد مي دونم موفق بشي . با حرص گفتم : به كوري چشم تو برات كارت مي فرستم. بعد از كلاس لخ لخ كنان از در دانشگاه بيرون مي آمدم كه چشمم به حسين افتاد. گوشه اي منتظر ايستاده بود. با ديدنم جلو آمد و سلام كرد. ليلا جوابش را داد و رو به من گفت : خوب من بايد برم فردا مي بينمت . حسين منتظر ماند تا ليلا كمي دور شود. بعد گفت : چي شد ؟ پدرت حرفي نزد ؟ با عصبانيت گفتم : چي شد ؟! هيچي ! از ديروز هردوشون دارن سرم داد و فرياد مي كشن. همش تقصر توي ديوونه است! حسين دلجوبانه گفت : الهي من بميرم كه برات اين همه مشكل درست كردم. اما منو هم درك كن از اين وضع خسته شدم. نگاهش كردم . چشمان درشتش معصومانه نگاهم مي كرد. آهسته گفتم : - خوب حالا بايد چه كار كنيم ؟ حسين قلم و كاغذي از جيبش در آورد : آدرس شركت پدر تو بده مي خوام برم اونجا رو در رو باهاش صحبت كنم. بايد همه چيز رو بهش بگم. با ترس گفتم : چي مي خواي بگي ؟ تو رو خدا بذار يك چند وقتي بگذره بعد اصلا شايد خودش بهت وقت بده بياي صحبت كني ... حسين سري تكان داد و گفت : نه مهتاب اين موضوع بايد زودتر روشن بشه . من كه دزدي و هيزي نكردم كه بترسم. مي خوام تكليف يكسره بشه يا اينطرفي يا اونطرفي! با دودلي پرسيدم : اگه بگه نه اونوقت منو ول مي كني ؟... حسين لحظه اي حرفي نزد بعد مصمم گفت : انقدر مي رم و مي آم كه بگه آره خيالت راحت باشه . من تو رو از دست نمي دم. بعد آدرس را نوشت و رفت. با اضطراب و هيجان به خانه برگشتم. همه جا ساكن بود و انگار كسي خانه نبود. روي تخت نشستم و سعي كردم درس بخوانم. دلم مثل سير و سركه مي جوشيد و اصلا نمي توانستم تمركز كنم. ساعت هم انگار با من لج كرده بود. مثل يك لاك پشت فس فس مي كرد. و جلو مي رفت. هوا تاريك شد بي آنكه من از جايم تكان خورده باشم. تقريبا هر يك ربع به خانه حسين زنگ مي زدم. اما خبري نبود. عاقبت سر و صداي در بلند شد . قلبم در سينه مي كوبيد و دست و پايم مي لرزيد . پدرم به محض ورود صدايم كرد: - مهتاب مهتاب كجايي ؟ فوري از جا بلند شدم و بيرون رفتم : سلام من اينجا هستم. پدرم با خستگي نگاهي كرد و گفت : عليك سلام مادرت كجاست ؟ شانه اي بالا انداختم: نمي دانم وقتي من آمدم خانه نبود. پدرم خودش را روي مبل انداخت : حتما قهر كرده رفته خونه برادرش ! ببين ما رو تو چه هچلي انداختي . بعد چايي كه جلويش گذاشته بودم برداشت و ادامه داد : - امروز دوباره اين پسره پيداش شد. نمي دونم آدرس شركت منو از كجا آورده حتما سهيل بهش داده به هر حال آمد. نشستيم و با هم صحبت كرديم. مي گفت خيلي وقته كه تصميمش رو گرفته و هر ابر تو مانعش شدي ... آره ؟ سرم را پايين انداختم . پدرم گفت : از پدر و مادرش پرسيدم جواب داد كسي رو نداره . يك خونه داره و يك مقدار پول براي برگزاري مراسم عروسي... هنوز من حرفي نزده براي خودش عروسي هم گرفته ! با اينكه به نظرم پسر بدي نيامد اما مهتاب اين جور آدمها وصله ت ما نيستند. تو با اين نوع تفكر و طرز زندگي آشنا نيستي الان بچه اي احساساتي هستي يك تصميمي مي گيري ولي تب تند زود عرق مي كنه و سرد مي شه . اون وقت ديگه پشيموني سودي نداره اين حرفها به كنار مادرت خودش رو مي كشه اگه تو بخواي زن اين آدم بشي . تمام نيرو و توانم را جمع كردم و به زور گفتم : آخه چرا بابا مگه حسين چه عيبي و ايرادي داره ؟ يك پسر پاك و درست كه داره زندگي مي كنه كار مي كنه .روي پا خودش وايستاده آخه چه ايرادي داره ؟براي يك زندگي ساده امكانات داره مثل سهيل يك خونه داره يك كار پر در آمد داره ديگه چي مي خواهيد؟ براي چي مامان انفدر ناراحته ؟ من دلم نمي خواد زن كوروش بشم و برم خارج زندگي كنم. به كي بايد بگم ؟ پدرم از ناچاري شانه اي بالا انداخت و گفت : در هر حال من براي پنج شنبه همين هفته يك وقت بهش دادم بياد خونه صحبت كنه در حضور مادرت و تو تا اون روز ببينم چي مي شه ! با شنيدن اين حرف كمي اميدوار شدم. لحن پدر آنقدر قاطع و جدي نبود كه كاملا نا اميد شوم. مي دانستم از حسين بدش نيامده و فقط از عكس و العمل تند مادرم مي ترسد. سرنماز از خدا خواستم كه مادرم را راضي كند. ديروقت شب عاقبت مادرم همراه پدرم به خانه برگشت. صدايش را مي شنيدم كه به پدرم غر مي زد : - تو كه مي دوني نظ من چيه حالا بهش قت هم دادي ؟... امير نكنه تو هم طرف اين دختره هستي كه انقدر رو دار شده ؟ نمي شنيدم پدرم چه جوابي مي دهدد اما از لحن صداي مادرم مي دانستم عصباني است و به اين سادگي ها تسليم نمي شود. صبح پنج شبهسرانجام فرا رسيد . انقدر اضطراب و نگراني داشتم كه تا صبح در اتاقم قدم زدم. بعد از نماز صبح با علم به اينكه همه خوابند به حسين تلفن كردم . مي دانستم بيدار است و احتمالا سر سجاده دعا مي كند. حدسم درست بود و با اولين زنگ گوشي را برداشت وقتي صداي مرا شنيد با تعجب گفت : دختر تو چرا اين موقع بيداري ؟ باخنده گفتم : براي همون دليل كه تو بيداري ... حسين با هيجان گفت : براي نماز بيدار شدي ؟ دوباره خنديدم : براي نماز نخوابيدم. از ديشب بيدارم حسين من خيلي مي ترسم. صداي آرامش در گوشم پيچيد : نترس عزيزم به خدا توكل كن مطمئن باش همه چيز درست مي شه غمگين گفتم :حسين مي شه خواهش كنم از جبهه رفتن و مجروح شدنت حرفي نزني ؟

smrbh
02-17-2010, 11:04 PM
لحظه اي سكوت شد . بعد صداي حسين آرام و مطمئن بلند شد :
- مهتاب پدر و مادر تو حق دارن همه چيز رو در مورد من بدونن از من نخاه كه بهشون دروغ بگم.
با حرص گفتم : راستشو نگو دروغ هم نگو !
حسين خنديد : نترس دختر خوب دلم خيلي روشنه مطمئن باش موقع اسباب كشي تو هم كمكم مي كني .
با خنده گفتم : پس براي اسباب ككشي نگراني ؟ هان ؟
حسين دلجويانه گفت : نه عزيزم شوخي كردم . نگران نباش برو يكم استراحت كن . من طرفهاي ساعت هفت مي آم فقط دعا كن . از ته دل .
وقتي گوشي را مي گذاشتم بي اختيار شروع به خواندن دعا كردم. صبح كلاس داشتم و از اينكه چند ساعتي سرگرم مي شدم خوشحال بودم. شادي هم لنگ لنگان آمد. پايش هنوز ورم داشت و تا چشمش به من افتاد گفت : تقصير عروسي نحس داداشت است هنوز پام قد متكاست.
بين دو كلاس ليلا پرسيد : چي شد ؟
شانه اي بالا انداختم : قرار امروز با پدر و مادرم صحبت كنه اما مامان هنز كوه آتشفشانه !
شادي خندان گفت:اين چند روزه كه من نبودم به سلامتي شوهر كردي ؟
ليلا زد زير خنده و گفت : آره بچه اولش هم مدرسه مي ره .
با حرص گفتم : زهرمار هي بخند خوبه خودت هم به مصيبت من گرفتاري ها !
شادي عصباني گفت : يكي به من هم بگه چي شده مسخره ها !
ليلا نگاهي به من كرد و گفت : آقاي ايزدي رو كه مي شناسي ؟... مي خواد بره خواستگاري مهتاب پدر و مادرش هم مي خوان براي شام كبابش كنن !
دوباره به قهقهه خنديد . شادي هاج و واج به من خيره شد: اين چي مي گه ؟ ايزدي آمده خواستگاري تو ؟
عصباني گفتم : چيه ؟ حتما به تو هم بايد حساب پس بدم ؟
شادي با پوزخند گفت : اصلا به اون قيافه مظلومش نمي آمد ها حالا طوري نمي شه كه چرا عصباني شدي ردش كن بره پي كارش چقدر خودش رو تحويل گرفته آمده خواستگاري تو !
از شدت عصبانيت بلند شدم و از كلاس بيرون آمدم . چرا همه فكر مي كردند حسين براي من شوهر مناسبي نيست ؟ حوصله ماندن در دانشگاه را نداشتم ناراحت و نگران به طرف خانه راه افتادم.

smrbh
02-17-2010, 11:05 PM
عاقبت صدای زنگ در خانه پیچید. با آنکه در ماههای تابستان به سر می بردیم، اما لرز عجیبی سر تا پای وجودم را در بر گرفته بود. دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات، صدای پدرم را که خشک و رسمی با حسین تعارف می کرد، می شنیدم. دعا می کردم که مادرم حرفی نزند که دل حسین را بشکند. تمام وجودم گوش شده بود و چسبیده بود به در اتاق، منتظر مانده بودم.
عاقبت صدای مادرم بلند شد:
- خوب، آقای ایزدی بفرمائید.
صدای حسین، جدی و مصمم به گوشم رسید:
- عرض شود به خدمتتان که بنده با آقای مجد صحبت کردم و در خواستم رو با ایشون در میون گذاشتم. امروز هم به خدمت رسیدم تا اگر سوالی، حرفی، قراری باقی مونده بشنوم و پاسخگو باشم.
مادرم با لحن تحقیر آمیزی گفت: شما انگار خیلی به خودتون مطمئن هستید، نه؟ معمولا ً قول و قرارها وقتی گذاشته می شه که خانوادۀ دختر پاسخ مثبت داده باشن، اما ما هنوز جوابی به شما ندادیم... یعنی بهتره بگم صد در صد مخالف هستیم.
صدای آرام حسین پرسید: چرا خانم مجد؟ در من چه عیب و ایرادی هست؟
مادرم عصبی جواب داد: بحث این چیزا نیست، اصولا ً ما طرز زندگی و عقایدمون با شما فرق داره، شما که نمی خوای خدایی نکرده باعث بدبختی مهتاب بشی؟ مهتاب به این طرز زندگی عادت داره، ولی شما تا جایی که من فهمیدم عقاید دیگه ای داری که البته برای خودتون محترمه، در ثانی شما چرا با بزرگتری، کسی نیامدی؟ فکر نمی کنی این کار یک آداب و و رسومی داشته باشه!؟
قلبم تیر کشید. مادرم چه می دانست که حسین در این دنیای بزرگ، هیچ پشت و پناهی جز خدا ندارد. صدای پدرم بلند شد: در این مورد من بهتون توضیح دادم. گویا آقای ایزدی کسی را ندارن!
صدای مادرم بی رحمانه گفت: چرا؟ خانواده طردتون کرده ان؟
صدای حسین آرام و منطقی در گوشم نشست: خیر خانم، من در یک حادثه پدر و مادر و اکثر فامیل درجۀ یکم رو از دست داده ام.
مادرم پوزخندی زد و گفت: حالا از ما انتظار داری دخترمون رو دست شما بدیم؟ اصلا ً شما کی هستی، چه کاره ای؟ خونه و زندگی ات کجاست؟ فکر نمی کنم پسر بی کس و کاری مثل شما بتونه از عهده خرج و مخارج خودش بربیاد، چه برسد به...
صدای حسین دوباره بلند شد. موج بی قراری اش را فقط من می توانستم حس کنم:
- ببینید خانم مجد، من برای همین خدمت رسیدم که اگر سوالی از من و سابقه و کار و زندگی من دارید، بپرسید. من همسایگان و همکارانی هم دارم که تا حدودی با زندگی و شخصیت من آشنایی دارن.
پدرم با صدای گرفته ای پرسید: خوب از خودتون بگید...
با شنیدن این سوال، تمام بدنم به لرزه افتاد. نکند حسین چیزی راجع به مجروح شدنش بگوید. صدای حسین گرم و آرام بلند شد: من، حسین ایزدی هستم. فارغ التحصیل رشته نرم افزار از دانشگاه آزاد، در حال حاضر هم در یک شرکت خصوصی با یک حقوق تقریبا ً خوب و مزایای عالی، مشغول کار هستم.
تقریبا خیالم راحت شده بود که دوباره پس از یک مکث کوتاه، صدای حسین رشته افکارم را پاره کرد: از شانزده سالگی تا نوزده سالگی توی جبهه بودم. ضمن جنگ درس خوندم و دیپلم گرفتم. دوبار مجروح شدم. یک بار از ناحیه پا، یک بار هم شیمیایی شدم. سال 66، همه خوانواده ام رو که به مناسبت تولد پسر خاله ام دور هم جمع شده بودند، در موشک باران تهران از دست دادم. دو سال بعدش هم وارد دانشگاه شدم و به تنهایی این چند سال زندگی کردم. الان هم خونه پدری ام رو که طرفهای خیابون گرگان و میدون امام حسین بود، فروختم و یک آپارتمان 80 متری تو فاز 6 شهرک غرب خریده ام. حدود دو سه میلیونی هم از فروش خونه، دستم مونده، آدرس شرکت و خونه پدری و خونه جدید هم روی این کاغذ نوشتم. هر جوری هم که شما بخواید، عمل می کنم.
چند لحظه ای صدایی نیامد. می دانستم که پدر و مادرم از شنیدن این اطلاعات جدید، نزدیک به سکته هستند. دعا کردم پدر و مادرم حرف نسنجیده ای نزنند. پس از چند دقیقه که به نظرم یک قرن آمد، صدای مادرم بلند شد:
- من واقعا برای اتفاقی که برای خانواده تون افتاده، متأسفم. اما با این حرفهایی که زدید، موضوع کاملا فرق می کنه، مطمئنا از ما انتظار ندارید که... که... یعنی...
حسین با خنده گفت: که دخترتون رو دست یک آدم علیل و مریض و بی خانواده بدید... نه؟
صدای پدرم دستپاچه بلند شد: نه! اینطور نیست...
دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صدای حسین را شنیدم: خوب، ببخشید از اینکه وقتتون رو گرفتم. من دیگه مرخص می شم.
و رفت. پنج دقیقه بعد از رفتن حسین، کوه آتشفشان منفجر شد. صدای مادرم تمام در و دیوار و بنیان خانه را لرزاند:
- وای، وای امیر، دارم سکته می کنم. پسره فقط کور و کر نبود! تمام درد و مرض هاى دنيا رو با هم داره، آخه كدوم سرش رو بگيرم، از هر طرف مى گيرى یک ور ديگه اش در مى ره، مجروح، شيميايى! بگو مى خواد دختره رو بدبخت كنه و بره پى كار خودش!... دلم مى سوزه كه اين احمق ساده دل ما هم دلش سوخته مى خواد ايثار و فداكارى كنه! ديگه نمى دونه دوره اين حرفها گذشته، ديگه كسى دوزار هم براى اين كارا ارزش قايل نيست... آخه بدبخت! بيچاره تو كه از درد و مرض نداشته كوروش مى ترسى چه جورى حاضر مى شى با یک آدمى كه هر لحظه ممكنه بميره، زندگى كنى؟... اصلا نمى فهمه مى خواد چه كار كنه ها! همش از روى بچگى و نادونى اين دختره است، فكر كرده اين هم یک جور بازيه، اما نه هالو! اين بازى نيست، وقتى با يكى دو تا بچه، بيوه شدى، مجبور شدى برگردى كنج خونۀ پدرى ات، بهت مى گم دنيا دست كيه!
تمام تنم گر گرفته و از شدت خشم مى لرزيدم. چرا مادرم فكر مى كرد من احمق و هالو هستم؟ چرا اين حرفها را مى زد؟ جورى از حسين حرف مى زد انگار در مورد یک جسد مجهول الهويه صحبت مى كند. بعد با صدای پدرم به خود آمدم:
- مهناز جون، انقدر حرص نخور. خدای نکرده سکته می کنی ها! حالا که اتفاقی نیفتاده! این هم یک خواستگار مثل بقیه خواستگارها، ردش می کنیم بره پی زندگی اش، مهتاب هم حتما این چیزا رو در موردش نمی دونسته، تازه هنوز حرفی نزده که، نه گفته «نه» نه گفته «بله»، شاید اصلا خودش هم مخالف باشه...
چند لحظه بعد، فقط صدای گریه مادرم سکوت خانه را می شکست. اما من، سنگ شده بودم. اصلا دلم نمی خواست از اتاقم بیرون بیایم و به مادرم دلداری بدهم و بگویم حق با اوست و من از ازدواج با حسین منصرف شدم. چند روز بعدی، همه ساکت بودند. سهیل و گلرخ هم انگار از جریان مطلع شده بودند و مشکوکانه به حرکات من دقت می کردند. ظاهرا زندگی عادی در جریان بود و انگار نه انگار که اصلا حسین به این خانه آمده و رفته است. نزدیک به امتحانهای آخر ترم بود که لیلا با خوشحالی به دانشگاه آمد. بعد از چند وقت که همیشه سگرمه هایش درهم بود، با تعجب پرسیدم:
- چیه، امروز خیلی خوشحالی؟
شادی با خنده گفت: حتما مهرداد زن گرفته، خیال لیلا راحت شده...
لیلا با حرص جواب داد: نه خیر، ولی می خواد زن بگیره!
با تعجب پرسیدم: حالا کی هست؟
لیلا خندۀ فاتحانه ای کرد و گفت: بنده!
شادی پوزخند زد: چی شده؟ مادرت فراموشی گرفته؟
لیلا ابرویی بالا انداخت: نه خیر، ولی دید مخالفت فایده ای نداره، بنابراین موافقت کرد. قراره آخر شهریور عقد و عروسی بگیریم.
با هیجان پرسیدم: چی شد که بالاخره راضی شد؟
لیلا با آب و تاب گفت: دیشب مهرداد دوباره آمده بود. انقدر گفت و گفت تا مادرم تسلیم شد.
متعجب پرسیدم: چی گفت که راضی شد؟
لیلا پیروزمندانه خندید: هیچی، قرار شد مهرداد حق انتخاب محل سکونت رو به من بده، سند خونه اش رو هم به اسم من بزنه تا مادرم هم موافقت کنه...
شادی فوری گفت: به به، پس اینطور که معلومه با کون افتادی تو فسنجون!
لیلا عصبی برآشفت: بی تربیت!
شادی قهقهه زد: خوب ببخشید با باسن!
در دل برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم. پنهانی از خدا خواستم که کار مرا هم درست کند. از آن روز تقریبا یک ماه گذشته بود و حسین هر بار که با من تلفنی صحبت می کرد، می گفت کسی برای تحقیق از او نیامده و پدرم با او تماس نگرفته است. در خانه هم طوری رفتار می کردند که انگار موضوع حسین خاتمه یافته است و تکلیفش معلوم شده است. آخرین امتحان را هم با سختی پشت سر گذاشتم، بعد از امتحان با بچه ها به سینما رفتیم تا خستگی یک ترم فشرده را از تن به در کنیم. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتم. از همان بدو ورود، فهمیدم که اتفاقی افتاده، اخم های مادرم درهم بود و پدرم عصبی سیگار می کشید. سهیل و گلرخ هم خانۀ ما بودند. وقتی وارد اتاقم شدم، گلرخ فوری داخل شد و در را بست. صورتش از اضطراب و هیجان گل انداخته بود. با خنده پرسیدم:
- چیه؟ جن دیدی؟
عصبی جواب داد: اون پسره عصری اینجا بود.
روی تخت وا رفتم: کی؟
صدای گلرخ می لرزید: حسین...
قبل از اینکه حرفی بزنم، سهیل وارد اتاقم شد و در را بست. گلرخ ادامه داد:
- مامان خیلی عصبانی شده بود. تقریبا جیغ می زد...
سهیل کنارم روی تخت نشست و گفت: مهتاب راسته که تو این پسره رو می خوای؟...
گیج نگاهش کردم. دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم: چی شد؟
سهیل غمگین گفت: هیچی، ما تازه آمده بودیم که زنگ زدند، وقتی رفتم دم در، حسین با یک دسته گل منتظر بود. فوری داخل شد، یک راست رفت سر اصل مطلب، خیلی محکم با پدر دست داد و گفت: آمده ام برای گرفتن جواب.
مامان هم به سردی جواب داد: ما جوابمون رو دفعه پیش دادیم. این قضیه رو تموم شده بدونید. بعد حسین خیلی خونسرد نشست و گفت: نظر مهتاب خانم چیه؟
دیگه مامان داشت فریاد می کشید: نظر ما، نظر دخترمونه، دیگه هم مزاحم زندگی دخترم نشید.
هر چی من و بابا سعی کردیم آرامش کنیم، نمی شد. راه می رفت و عصبی فریاد می زد. حسین آرام و ساکت نشست تا مامان آرام شد. بعد با ملایمت گفت: در هر حال من تا از زبون خود مهتاب جواب منفی نشنوم، قانع نمی شم. شما هم اگر دلیل منطقی دارید خوب به من هم بگید، اگر نه، خواهش می کنم حداقل به خاطر دخترتون کمی فکر کنید!
مامان عصبی فریاد کشید: بس کن، دختر ما اگر وعده وعیدی به شما داده فقط و فقط از روی بچگی و سادگی اش بوده، حتی اگه اون بخواد من اجازه نمی دم. من فقط همین یک دخترو دارم و اصلا حاضر نیستم اینطوری سیاه بختش کنم. شما هم لطف کن انقدر زیر گوشش زمزمه نکن، این دختر خواستگارای خوب و آینده دار، زیاد داره. با زندگی اش بازی نکن. شما که به قول خودت جبهه رفتی و به خدا و اون دنیا اعتقاد داری، نباید راضی بشی یک دختر پاک و معصوم چند سال به پای شما بسوزه و جوانی اش فنا بشه...
حسین با ملایمت جواب داد: همه این حرفها درسته، من هم کاملا با شما موافقم، من چند روزه مهمون هستم و باید برم، تا به حال هم چندین بار از مهتاب خواستم منو فراموش کنه و به زندگی عادی اش ادامه بده... اما دختر شما خودش بزرگ و عاقل است، اون خودش منو انتخاب کرده و اصرار داره، البته من هم به اندازه دنیا دوستش دارم، ولی بازم حاضرم اگه خودش بخواد، فراموشش کنم، فراموش که نه، از سر راهش کنار برم. ولی خانوم، شما نمی تونید منکر یک عشق بشید، می تونید؟

smrbh
02-17-2010, 11:06 PM
گلرخ در ادامه حرف سهیل گفت: بعد هم بلند شد و گفت من امشب دوباره برمی گردم و از خود مهتاب می خوام نظرش رو بگه، و رفت.
قلبم وحشیانه می تپید، گیج و حیران به سهیل و گلرخ که نگران مرا نگاه می کردند، خیره شدم. ناگهان مادر در اتاق را باز کرد و وارد شد. صورتش برافروخته و چشمانش قرمز بود. با صدایی خش دار گفت:
- مهتاب، این پسره دوباره آمد و اعصاب همه رو داغون کرد. امشب اگر آمد خودت بهش می گی بره پی کارش و دیگه این طرف ها پیداش نشه، این به خودش وعده داده که تو می خوای باهاش ازدواج کنی...
تمام جرأت و جسارتم را جمع کردم و گفتم: دقیقا می خوام همین کارو بکنم.
احساس کردم دنیا متوقف شد. همه خشکشان زده بود. لبهای کوچک مادرم می لرزید. ناگهان به خودش آمد و با پشت دست محکم توی صورتم زد. سهیل با عجله مادرم را گرفت و عقب کشید. صورتم می سوخت. ناباورانه به مادرم که داشت جیغ می زد، نگاه کردم. به گلرخ نگاه کردم که مظلومانه اشک می ریخت. از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. مادرم هنوز داشت جیغ می زد و گریه می کرد. پدرم و سهیل داشتند با هم صحبت می کردند. به نظرم همه چیز درهم و آشفته می رسید. پرده اشک، جلوی چشمم، همه جا را تار کرده بود. مادرم تا چشمش به من افتاد، گفت: مهتاب، به خدای بالای سر، اگه این پسره رو رد نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
پدرم فوری گفت: مهتاب خودش عقلش می رسه، مطمئن باش زن این آدم نمی شه...
با حرص جواب دادم: یعنی اگه به دلخواه شما رفتار کنم، عاقلم؟
سهیل نیم خیز شد: بس کن مهتاب، نمی بینی مامان حالش بده؟
خشمگين سرم را برگرداندم: حال من هم بد است! ولی بهتره همین الان حرفهام رو بزنم، چون حوصله کش آمدن این ماجرا رو ندارم.
پدرم در حالیکه دست در جیب، عصبی قدم می زد، ایستاد و گفت: خوب، حرف بزن، ما گوش می کنیم.
دستانم را روی سینه ام گره کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من تصمیم خودم رو خیلی وقته که گرفتم. می خوام با حسین ازدواج کنم. مهم نیست چقدر باهام دعوا کنید، کتکم بزنید، حبسم کنید... انقدر صبر می کنم تا موفق بشم. من، دوستش دارم و به هيچ عنوان اجازه نمى دم پشت سرش حرف بزنيد و تحقيرش كنيد. خودم می دونستم حسين جبهه رفته و مجروح شده، عمر هم دست خداست. همين فردا، اصلا همين الان، ممكنه من بميرم، حسين هم همينطور، هيچ آيه اى نازل نشده كه حسين به اين زودى ها بميره... ولى اگر حتى بدونم فقط یک ماه ديگه زنده است، باز هم زنش مى شم تا همين یک ماه رو در كنارش باشم. براى من نه پول اهميت داره نه عنوان، فقط و فقط شخصيت و اخلاق برام مهمه، من در حسين صفاتى سراغ دارم كه تا به حال در هيچكدام از آدمهاى به ظاهر باكلاس و با شخصيت نديده ام. بهتون بگم كه اصلا مهم نيست كه طردم كنيد، برام مهم نيست كه بهم جهيزيه نديد، باهام قطع رابطه كنيد... هيچ اهميت نداره، حرف اول و آخر من اينه مى خوام به هر قيمتى شده با حسين ازدواج كنم. حالا يا آنقدر براى دخترتون ارزش قايل هستيد كه به خواستۀ دلش توجه كنيد و يا نه، براتون مهم نيست و فرض مى كنيد اصلا چنين دخترى نداشته و نداريد! حالا خود دانيد.
سكوت عذاب آور خانه را صداى زنگ شكست. سهيل با عجله به طرف در دويد. مى دانستم حسين است و در كمال تعجب، دلم آرام گرفته بود. چند لحظه بعد سهيل همراه حسين وارد شدند حسين با متانت سلام كرد و گوشه اى ايستاد. پدر و سهيل زير لب جوابش را دادند. من به طرفش رفتم و با آرامش گفتم: سلام، خوش آمديد.
مادرم هيچ تلاشى نمى كرد، اشكهايش را پنهان كند. حسين نگاهم كرد و شمرده گفت:
- من آمدم اينجا كه نظر شما رو در مورد خودم بدونم، چون پدر و مادرتون انگار موافق خواسته من نيستند. امشب مزاحم شدم تا تكليفم روشن بشه...
سهيل با صدايى گرفته گفت: حسين آقا، الان موقعيت مناسبى نيست...
حسين ميان حرف سهيل رفت: آخه آقا سهيل، من تقريبا یک ماهه منتظر جواب هستم. خوب به من حق بديد بخوام در مورد آينده ام نگران باشم.
مصمم و جدى گفتم: جواب همونى است كه چندين بار گفتم. من موافقم.
مادرم شروع به داد و فرياد كرد و روى دست پدرم از حال رفت. خانه شلوغ شده بود و گلرخ بى صدا اشک مى ريخت. اما من فقط و فقط لبخند زيبا و چشمان معصوم حسين را مى ديدم كه مرا نگاه مى كرد.

smrbh
02-17-2010, 11:07 PM
بی توجه به صدای زنگ،مشغول خواندن دعا شدم.نمازم تمام شده بود،اما دلم نمی آمد از سر سجاده بلند شوم.از آن روز پرهیاهو،دو هفته گذشته بود.دو هفته ای که به نظرم چند سال می رسید.پدر و مادرم با من قهر کرده بودند و من هم در اعتصاب غذا بودم.البته چیزهایی می خوردم ولی بر سر میز شام و نهار حاضر نمی شدم.گلرخ و سهیل تقریبا روزی یک ساعت تلاش می کردند یا مرا از خر شیطان پیاده کنند یا پدر و مادرم را راضی کنند،اما در هر دو حال شکست خورده بودند.صدای ضرباتی به در اتاق،مرا از افکارم بیرون آورد.
با صدایی خشک گفتم:بفرمایید.
در باز شد و در میان بهت و تعجب من،پرهام وارد اتاق شد.او هم از دیدن من در چادر و در حال دعا خواندن،متعجب شده بود،اما حرفی نزد و روی تخت نشست.بی اعتنا به تعجبش گفتم:کارم داشتی؟
پرهام از جا برخاست.صورتش رنگ پریده و چشمانش سرخ بود.با صدایی گرفته گفت:
- شنیده ام هردو پا رو تو یک کفش کردی که زن این پسره بشی...
جدی گفتم:گیرم که اینطور باشه،منظور؟
چهره در هم کشید و گفت:مهتاب،از تو انتظار نداشتم...تو منو جواب کردی ولی به این پسره جواب مثبت دادی؟یعنی واقعا از من بهتره؟حالا من نه،شنیدم خواستگارای خوب،کم نداری،پس چرا؟چرا میخوای خودتو بدبخت کنی؟اون هم با علم و آگاهی...
عصبی گفتم:اولا اون پسره اسم داره،اسمش هم حسینه،ثانیا من خوشبختی رو تو یه چیزهایی می بینم که توو امثال تو نمی فهمین...ثالثا به تو چه ارتباطی داره؟
پرهام لحظه ای چیزی نگفت.بعد سری تکان داد و گفت:
- دلم می خواست کمکت کنم، ولی تو انقدر لجوج و خیره سری که به همه لگد می اندازی!واقعا هم لیاقتت بیشترازاین حسین نیست. خداروشکر که به من جواب مثبت ندادی واقعا شانس آوردم.با این اخلاق و رفتار تو،بدبخت می شدم.
با غیظ گفتم:پس برو دو سجده شکر به جا بیارکه شانس آوردی.دیگه هم در کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.
پشتم را به پرهام کردم و شروع به صلوات فرستادن کردم.پرهام همانطور که به طرف در می رفت گفت:تو به جای من هم سجده کن،مثل اینکه خیلی تو نقشت جا افتادی!
جوابی ندادم.اهمیتی نداشت چه فکری درباره ام بکند.با حوصله چادرم را تا کردم و سجاده ام را گوشه ای گذاشتم.صدای مادرم به طور مبهمی به گوش می رسید،معلوم بود که پرهام دارد گزارش حرفها و حرکات مرا به مادرم می دهد.در خلال این دو هفته،مادرم هزار نفر را واسطه کرده بود،بلکه عقل رفته را به سر دخترش باز گرداند،خودش از روبه رو شدن با من پرهیز می کرد.پدرم هم به تبعیت از مادرمبا من صحبت نمی کرد.اما باز برایم مهم نبود.می دانستم که از غذا نخوردن من در رنجند،اما آنها هم مصر بودند تا مرا منصرف کنند.
هفته بعد به عروسی لیلا دعوت داشتم،دعا می کردم تا آن روز،اوضاع تا حدودی تغییر کند.بدجوری بلاتکلیف مانده بودم،تا کی می خواستم به این وضع ادامه بدهم؟گاهی در نبود پدر و مادرم با حسین تماس می گرفتم.او هم صبورانه و نگران،منتظر بود.چند بار هم می خواست با پدرم صحبت کند که منصرفش کرده بودم.دلم گواهی می داد که در چند روز آینده،تغییری پدید می آید.به جای شام و نهار و صبحانه،تکه ای نان همراه آب می خوردم.روز به روز ضعیفتر می شدم ولی محکم سر قولی که به خودم داده بودمایستاده و پافشاری می کردم.یکی،دو روز مانده به عروسی لیلا،خودش تلفن زد.بی حال گوشی را برداشتم،تا صدایم را شنید،گفت:
- تو کجایی دختر؟مثلا عروسی بهترین دوستته،باید همراه من بیای خرید،کمکم کنی...کجایی؟
لیلا از قضیه باخبر بود و می دانستم این حرفها را از روی نگرانی می زند.بی حال گفتم:
- ببخش لیلا جون،حسابی حال و روزم بهم ریخته،اما قول میدم عروسی بیام.صدای غمگین لیلا بلند شد:هنر می کنی...مگه می خواستی نیای؟
وقتی حرفی نزدم،ادامه داد:مهتاب،بس کن،با خودت لج نکن،دیگه چرا غذا نمی خوری؟...از دست می ری ها!

smrbh
02-17-2010, 11:08 PM
افسرده گفتم:باید پدر و مادرم رو مجبور کنم رضایت بدن،این بهترین راهه!
لیلا فوری گفت:خوب حالا چرا غذا نمی خوری؟اینطوری ضعیف می شی...
خسته جواب دادم:چون اگه این کارو نکنم مادر و پدرم باز خودشون رو می زنن به اون راه،انگار نه انگار حسینی آمده و رفته،حالا که اینطوری شده باید تکلیفم روشن بشه،فوقش می میرم،راحت میشم.
لیلا حرفی نزد.وقتی گوشی را گذاشتم احساس سرگیجه بدی داشتم.دهانم خشک شده بود و سرم درد می کرد.به سختی بلند شدم و به طرف حمام رفتم.کسی در هال نبود،جرعه ای آب از شیر دستشویی خوردم و دوباره به اتاقم بازگشتم و به کارت عروسی لیلا زل زدم.همه خانواده را دعوت کرده بود.سهیل و گلرخ می آمدند،اما پدر و مادرم را مطمئن نبودم.چشمانم را بستم و در رویاهای طلایی ام غرق شدم.
صدای گلرخ بلند شد:مهتاب جون،آماده شدی؟
با ضعف و سستی بلند شدم و در آینه نگاهی به خود انداختم.پیراهنی که برای عروسی سهیل به تنم اندازه بود،حالا انگار به چوب لباسی آویزان شده به تنم زار می زد. موهایم را روی شانه هایم رها کرده بودم.آرایش هم نتوانسته بود گودی زیر چشمانم را بپوشاند.روی هم رفته قیافه افسرده و بی رمقی داشتم،اما باید می رفتم.لیلا بهترین دوستم بود،برای عقدش نتوانسته بودم از رختخواب بلند شوم،اما حالا باید می رفتم.در اتاق را باز کردم،سهیل و گلرخ لباس پوشیده،منتظر من بودند.مادرم روی کاناپه دراز کشیده و دستش را روی چشمانش گذاشته بود.سهیل دلجویانه گفت:مامان شما هم بیایید،بهتون خوش می گذره...
صدای خشک مادرم بلند شد:باید روحیه اش رو هم داشته باشم؟...این چشم سفید برای من حال و روزی نذاشته که پاشم بیام عروسی...
بی اعتنا به حرف های مادرم از در بیرون آمدم و سوار ماشین سهیل شدم.چند لحظه بعد گلرخ و سهیل هم سوار شدند و حرکت کردیم.عروسی در یک هتل بزرگ و معروف برگزار می شد.سهیل به طرف اتوبان راه افتاد.چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد،از پنجره به خیابان زل زده بودم.صدای سهیل مثل یک زمزمه بلند شد:
- مهتاب تا کی میخوای با مامان لجبازی کنی؟
به زحمت گفتم:تا وقتی به خواسته ام برسم.
- آخه خواسته تو چیه؟واقعا ارزش این همه رنج و زحمت رو داره...
قاطعانه گفتم:ارزش این خواسته بیشتر از تمام این به قول تو رنج هاست.
گلرخ به آرامی گفت:مهتاب جون،این راهش نیست،داری خودتو از بین می بری،بشین منطقی با مامان صحبت کن،مطمئن باش نتیجه می گیری.
با پوزخند گفتم:منطقی؟...منطق من با مامان،زمین تا آسمون فرق می کنه.اون نمی تونه هیچ نقطه مثبتی در حسین ببینه،من هم نمی تونم هیچ نقطه منفی در حسین پیدا کنم.چطور به نتیجه می رسیم؟
سهیل دوباره گفت:
- مهتاب،به مامان و بابا حق بده که نگران آینده تو باشن،حسین پسر خیلی خوبیه،من هم قبول دارم،ولی مریضه،می دونی چی میخوام بگم...ممکنه خیلی کم بتونید با هم زندگی کنید،اون وقت تکلیف تو چیه؟

smrbh
02-17-2010, 11:08 PM
فوری گفتم:سهیل،عشق و محبت حدومرز نداره. باور کن من وقتی گفتم حتی اگه بدونم حسین فقط یک روز زنده است زنش می شم،راست گفتم.همین خود تو،یادت نیست سر گلرخ چقدر با مامان و بابا جرو بحث کردی؟...حالا چون تیپ خونه وزندگی و خانواده گلرخ مثل خود ما بود،مامان و بابا راضی شدند،ولی اگه گلرخ مثل ما نبود،چی؟فقط به خاطر اینکه طرز فکرش یا پول و موقعیت خانواده اش با ما فرق می کرد،ازش می گذشتی؟...هان؟
سهیل جوابی نداد و بقیه راه در سکوت طی شد.سالن زنانه از مردانه جدا شده بود و من و گلرخ جلوی در از سهیل جدا شدیم.سالن غرق نور و روشنایی بود.میزهای گرد با چند صندلی اطرافش،در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد.
روی میزها انواع میوه و شیرینی در دیس های چینی و طلایی چیده شده بود.بی حال روی اولین صندلی خالی ولو شدم و گلرخ هم کنارم نشست.چند دقیقه به دور و برم خیره شدم.زنها غرق آرایش و جواهر،با موهای درست کرده و لباسهای فاخر،مشغول صحبت کردن و برانداز یکدیگر بودند.ناگهان شادی را دیدم که برایم دست تکان می دهد.لباس مشکی و بلندی از جنس ابریشم به تن داشت.موهایش را روی شانه رها و آرایش اندکی هم کرده بود.قیافه اش خیلی با شادی دانشگاه فرق داشت.آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با من وگلرخ کنار ما نشست و گفت:
- تو چرا برای عقد نیامدی؟
بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:جات خالی بود!چه کادوهایی به این لیلا چسونه دادن...
بعد با لیخند پوزش خواهانه ای به گلرخ که می خندید،زد و گفت:انقدر خوشگل شده که غیرممکنه بشناسیش.
بی حال پرسیدم:لباسش قشنگه یا نه؟
شادی با آب و تاب شروع کرد:قشنگه؟محشره...مهرداد لباسش رو از امریکا آورده،می گن نزدیک دو میلیون تومن پولشه،ساعت رولکس تمام برلیان،سرویس طلای چهار میلیونی،حلقه اش رو ندیدی!به قدری شیک و خوشگله که نگو!خودش می گفت سفارش کارتیه است.
گلرخ مشتاق پرسید:چقدر شده؟
شادی ابرویی بالا انداخت و گفت:یک میلیون و چهارصد تومن!
با لبخندی بی رمق گفتم:دخترتو در یک ساعت مراسم عقد،تمام جیک و پوک لیلا رو در آوردی؟
شادی خنده ای کرد و گفت:من ذاتا فضول هستم،اگه نفهمم دق می کنم.حالا اینو بهت بگم...
بعد روی صندلی به جلو خم شد:فقط غذاش نفری بیست هزارتومن تموم شده...
گلرخ با تعجب پرسید:راست میگی؟مگه منوش چیه؟
شادی آب دهانی قورت داد و گفت:اینو دیگه نفهمیدم!
سرم گیج می رفت و حرفهای شادی برایم مهم نبود.چند دقیقه بعد جلوی در سالن شلوغ شد.شادی با هیجان گفت:لیلا آمد.
با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم.مادر لیلا در یک کت و شلوار زرشکی،کنار در ایستاده بود و اخم هایش در هم بود.بعد لیلا وارد شد.مثل یک ملکه زیبا شده بود.صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود.موهایش را دور یک تاج زیبا و درخشان جمع کرده بودند و چند حلقه تابدار در صورتش رها شده بود.لباسش واقعا زیبا بود.بالاتنه سنگ دوزی شده،کمر تنگ و یک دامن پف داربا دنباله بلندی که در دست چند دختر کوچک و زیبا،حمل می شد.دسته گلی از گلهای رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت.با دیدن من وشادی،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد.جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدی.
خنده ای کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟
سرو صدای دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم.لحظه ای بعد،مهرداد هم وارد شدتا به مهمانان خوش آمد بگوید.اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت.با دقت نگاهش کردم.کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است.موهای کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهای جلوی سرش هم کم پشت بود.چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد.کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین های ریزمی شد،صورت لاغر و گونه های فرورفته ای داشت.رویهمرفته،قیافه اش حسابی توی ذوقم زد.گلرخ آهسته کنار گوشم گفت:
- حیف از لیلا!

smrbh
02-17-2010, 11:09 PM
بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم.عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند.خسته روی صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاک می کرد،خیره شدم.بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم.تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود.سالن درو سرم می چرخید.سرو صداها انگار از دوردست می آمد.چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم.هرچه گلرخ و شادی با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم.چند بار لیلا کنارم آمدو نشست.به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید.صدایش گنگ بود.مهتاب،چرا انقدر لاغر شدی؟زیر چشات گود افتاده،چی به روزت آوردی؟
دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم.دوباره صدایش را شنیدم:
- تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داری می میری...
بعد صدای گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داری می خوری،یک چیزی بخور،رنگ و روت خیلی پریده...
بعد سر و صداها قاطی شد.دوباره صدای بلندی شنیدم.انگار مادر لیلا بود.
- خانمها،بفرمایید.شام سرد شد.
به میز شام نگاه کردم.لیلا و مهرداد هنوز جلوی دوربین در حال غذا خوردن بودند.گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام.
با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه ای به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ از حال رفتم.

smrbh
02-17-2010, 11:10 PM
چشم باز كردم اطرافم سكوت بود. لحظه اي فكر كردم در اتاقم و در ميان رختخوابم هستم. اما بعد با ديدن زن سفيد پوشي كه بالاي سرم آمد و چيزهايي در دفتر درون دستش يادداشت كرد فهميدم كه در بيمارستان هستم. سرم سنگين و دهانم خشك بود. به سختي سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه كردم. مبل كوچكي با رويه چرم كنار تختم خالي بود. روي ميز يك گلدان پر از گل مريم و رز بود. يك سبد گل بزرگ هم روي يخچال كوچك اتاق به چشم مي خورد. بعد در اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد. با ديدن چشم باز من لبخند زد و با بغض گفت :
- الهي شكرت .
بعد سرش را از در بيرون برد و گفت : بياييد چشمانش بازه ...
و لحظه اي بعد اتاقم پر از سر و صدا و هياهو شد. مادرم سهيل گلرخ ليلا شادي عموفرخ و زن دايي ام همه با هم داخل شدند و شروع به حرف زدن با من و با يكديگر كردند. خسته و بيحال چشمانم را دوباره بستم.
وقتي دوباره چشم گشودم سر و صدايي نبود. تشنه بودم . سرم را به كندي چرخاندم چشمم به مادرم افتاد كه منتظر روي مبل نشسته بود مادرم هم لاغر و تكيده شده بود. چشمانش سرخ بود. با ديدنم بلند شد و كنار تختم ايستاد. آهسته گفت :
- مهتاب جون درد و بلات تو سر مادرت بخوره نزديك بود بميري از ضعف و كم خوني آخه چرا اينكاو مي كني ؟
حوصله بحث مجدد با مادرم را نداشتم. بنابراين چشمانم را دوباره بستم تا مجبور نباشم جوابي بدهم. بعد صداي پدرم را شنيدم:
- مهتاب ما صلاح تو رو مي خوايم اما حالا كه تو داري با زندگي خودت بازي مي كني حرفي ديگر است ... ما ديگه كاسه داغتر از آش نيستيم. انگار همه جوونها خودشون شخصا بايد سرشون به سنگ بخوره حرفي نيست ...
بارقه اي از اميد در دلم روشن شد. شايد پدر و مادرم راضي شده اند. از شدت ضعف بي حال بودم و زود خسته مي شدم. به بازويم سرم وصل بود و براي ناهار و شام برايم كباب يا جوجه مي آوردند كه با اشتها مي خوردم. آخر شب وقتي همه رفتند به فكر فرو رفتم. مادرم مي خواست شب پيش من بماند كه به اصرار خودم رفت. رفتارش خيلي نرم و ملايم شده بود به گمانم حسابي ترسيده بود و مي ترسيد باز هم كار دست خودم بدهم. احتمال مي دادم سهيل و گلرخ حسابي پخته بودنش و از آينده و جنون من و رفتار بچه گانه ام ترسانده بودنش. در فكر بودم كه در اتاق آهسته باز شد فكر كردم پرستار باشد سرم را برگرداندم در ميان تعجب من حسين داخل شد. دسته گلي در دست داشت. به نظرم او هم لاغرتر شده بود. با ديدن چشمان باز من جلو آمد و سلام كرد . با لبخند گفتم : تو چطور آمدي ؟ .... وقت ملاقات خيلي وقته تموم شده ...
حسين خنديد : انقدر پايين منتظر شدم تا پدر و مادرت رفتند. بعد سبيل نگهبان دم در را چرب كردم و آمدم خانم خودم را ببينم.
با ضعف دستم را جلو آوردم وگفتم : لطف كردي .
حسين روي مبل نشست صدايش غمگين بود همه اش تقصير منه تو به خاطر من اينهمه مدت به خودت سخت گرفتي و روزه دار بودي...
متعجب پرسيدم : كي بهت گفت ؟
حسين سرش را تكان داد : ليلا اومده بود برات ثبت نام كنه منهم آمده بودم تورو ببينم. اونجا بهم گفت آوردنت بيمارستان چون دو هفته است كه به جز نون و آب هيچي نخوردي. الهي من بميرم كه به خاطر من روسياه تو اين گرفتاري گير كردي ....
حرفي نزدم. دوباره صداي بغض آلود حسين بلند شد :
- مهتاب تصميم گرفتم همين الان برم پيش پدر و مادرت و بگم حاضرم خودمو از زندگي دخترشون بكشم كنار من راضي به رنج تو نيستم.
عصبي گفتم : دوباره شروع كردي حسين ؟ تو همينطوري مي جنگيدي ؟ اگه يك كم رنج و زحمت مي كشيدي حاضر بودي خودتو تسليم كني ؟
حسين دماغش را بالا كشيد : مهتاب من براي تو ناراحتم وگرنه خودم حاضرم هر بدبختي رو تحمل كنم به خدا حاضرم از گرسنگي بميرم تو دست دشمن اسير باشم چه مي دونم ... ولي تو اذيت نشي .
خنديدم و گفتم : لازم نكرده من هم ديگه اذيت نمي شم فكر كنم پدر و مادرم كمي نرم شدن فردا از بيمارستان مرخص ميشم. تو بعد از ظهر يك زنگ به بابام بزن و دوباره باهاش حرف بزن احتمالا اين بار جوابش فرق مي كنه.
حسين از جا پريد : راست مي گي ؟ از كجا فهميدي ؟
دستم را بالا آوردم : مادر و پدرم حرفهايي مي زدن كه معني اش رضايت بود. مي ترسن اينبار ديگه من بميرم و داغم به دلشون بمونه .
حسين دستم را در هوا گرفت دستش گرم بود و دست سرد مرا گرم مي كرد آهسته دستم را به طرف صورتش برد و بوسه اي كوچك بر پشت دستم زد. صدايش مي لرزيد :
- خدا نكنه از خدا مي خوام هيچ روزي رو بدون تو نبينم.
ديگه احساس ضعف و بي حالي نداشتم از عشق حسين سرشار بودم و دلم مي خواست زودتر از بيمارستان مرخص شوم و تكليفم مشخص شود.
صبح فردا پدرم دنبالم آمد و پس از پرداخت صورتحساب بيمارستان با كمك سهيل مرا سوار ماشين كرد و به طرف خانه راه افتاد. در ميان راه سهيل با ملايمت گفت :
- خدا خيلي رحم كرد مهتاب تو رو خدا بچه بازي رو كنار بذار.
بي حال گفتم : وقتي به حرفهاي منطقي ام كسي گوش نمي ده مجبورم با اين كارهاي بچگانه توجه بقيه رو به خودم و خواسته هاي معقولم جلب كنم.
صداي پدرم غمگين و گرفته بلند شد : مهتاب انقدر حرف بيخود نزن من و مادرت اگه حرفي ميزنيم چون آينده رو مي بينيم نه مثل تو كه از روي احساس فقط همين امروزت رو مي بيني اين پسر بچه خوبيه حرفي نيست ولي مهتاب مريضه مي فهمي ؟ هيچ معلوم نيست تا كي زنده بماند.
عصبي گفتم : عمر دست خداست از كجا معلوم شايد من زودتر بميرم شايد دارويي براي امثال حسين كشف بشه و نجات پيدا كنن.
پدرم پوزخندي زد : شايد اما اگر ! با اين حرفها نمي شه زندگي كرد. بايد واقعيت رو درك كني .
به ميان حرف پدرم دويدم : واقعيت اينه كه من انتخاب خودم رو كردم و پاي همه چيز هم وايستادم اينو بدونيد اگه موافقت نكنيد باز هم من سر حرفم هستم انقدر صبر مي كنم تا بميرم يا شما راضي بشيد !
پدرم نگاهي به سهيل انداخت و حرفي نزد . وقتي به خانه رسيديم عمو فرخم گوسفندي را ميان كوچه كشيد و قصاب سر زبان بسته را جلوي ماشين پدرم بريد با اشمئزاز روي خون رفتم و وارد خانه شدم. حوصله صحبت كردن با كسي را نداشتم به اتاقم رفتم و در رو قفل كردم. چند دقيقه بعد صداي گلرخ بلند شد :
- مهتاب تلفن رو بردار ...
گوشي را برداشتم : بله ؟
صداي ليلا بلند شد : چطوري دختر ؟
- تو چطوري عروس خانم ؟
- همه اش نگران تو بودم اون شب سر ميز شام غش كردي انقدر ترسيدم كه نگو راستي برات ثبت نام هم كردم.
- خيلي ممنون چند واحد برداشتي ؟
- مثل هميشه بيست تا .
با تعجب پرسيدم : معدلم بالاي دوازده شده بود ؟
ليلا خنديد : حواس جمع ترم تابستون مهم نيست معدلت چند بشه ولي ترم قبل معدلت نزديك چهارده شده بود. واحدهاي تابستان را هم پاس كردي ولي نمره هات خيلي درخشان نيست .
منهم خنديدم : به جهنم همين كه پاس شده كافيه . شادي چطوره ؟
- خوبه اونهم نگرانت بود. احتمالا بهت زنگ مي زنه .
گوشي را گذاشتم و دوباره روي تخت دراز كشيدم. مطمئن بودم حسين به حرفم گوش مي كند و بعد از ظهر با پدرم تماس مي گيرد. تمام سلول هاي بدنم انتظار مي كشيد. نمي دانم كي خواب چشمانم را در ربود. اما وقتي بيدار شدم شب شده بود. بي اختيار به ياد حسين افتادم و ذهنم پر از سوال شد ‹ آيا زنگ زده بود ؟ پدرم چه جواي داده بود ؟ چه اتفاقي افتاده ؟› بي توجه به ساعت گوشي را برداشتم و شماره خانه حسين را گرفتم . بوق ممتد و كشداري خط را پر كرد .

smrbh
02-17-2010, 11:10 PM
چند بوق و بعد صداي خسته و خواب آلود حسين : بفرماييد ...
بي صبرانه گفتم : حسين چي شد ؟
صدايش پر از عطوفت و مهرباني شد : حالت چطوره عزيزم ؟ هنوز نخوابيدي ؟
با خنده گفتم : من تازه بيدار شدم . زنگ زدي ؟
- آره ...
- خوب چي شد ؟
- هيچي قرار شد آخر هفته بيام صحبت كنم .
از شادي جيغ كوتاهي كشيدم : راست مي گي ! واي حسين چقدر خوشحالم.
حسين هم خنديد : خدا كنه جواب مثبت بدن راستي من فردا خونه جديد هستم بايد كليد اينجا رو تحويل بدم.
- اسباب كشي كردي ؟
- تقريبا اما هنوز چيزي ن
چيدم مي خوام تو اينكارو بكني با سليقه خودت.
تمام وجودم لبريز از شادي شد. وقتي گوشي را گذاشتم دلم مي خواست زودتر روزها بگذرد . اطمينان داشتم همه چيز رو به راه شده مادرم و پدرم دل نازكي داشتند و طاقت ديدن رنج و ناراحتي تنها دخترشان را نداشتند.
كم كم حالم بهتر مي شد و مي توانستم راحت راه بروم و حركت كنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برايم مي آورد و انقدر كنارم مي نشست تا غذايم را تمام كنم. منهم اطاعت مي كردم. دلم نمي خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب كنم. عاقبت روزي كه منتظرش بودم رسيد . اين بار عمو فرخ و دايي علي هم آمده بودند. مجلس تقريبا مثل يك بله بران معمولي بود. به حسين گفته بودم تا لباس رسمي بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسين هم سنگ تمام گذاشته بود. از پنجره اتاقم ناظرش بودم . يك سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفيد شيپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ريش و سبيل مرتب و كوتاه و كت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چيز عالي و كامل بود. حسين داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع كرده بودم تا كلمه اي را هم نشنيده نگذارم. حسين با همه سلام و احوالپرسي كرد و بعد صداي عمو فرخم آمد كه درباره كار و تحصيلات حسين مي پرسيد. بعد هم جوابهاي حسين نزديك يك ساعت صحبت هاي پراكنده و راجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمي آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد يا نه ؟ مي دانستم از حسين دل خوشي ندارد و فكر مي كند او با حيله و نيرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فريب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هيچ امكان ديگري را در نظر نمي گرفت و منهم از متقاعد كردنش خسته شده بودم.
عاقبت صحبت به جايي رسيد كه انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنيدم :
- خوب آقاي ايزدي اينطور كه معلومه شما موفق شديد. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتي مهتاب با اين وصلت موافقت مي كنيم. چون جون دخترمون برامون خيلي مهمتر از هر چيز ديگه اي است. فوقش مهتاب يك مدت با شما زندگي مي كنه و سرش به سنگ مي خوره كه من اطمينان دارم همينطوره چون تفاوتهاي تربيتي و فكري شما دوتا خيلي زياده اما حالا كه مهتاب اينقدر پا فشاري مي كنه وقصد كرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمي ده ما هم حرفي نداريم اما بدون كه اين رضايت قلبي نيست ...
چند لحظه سكوت حكم فرما شد و بعد صداي رنجيده حسين بلند شد :
- من خيلي متاسفم جناب مجد . هميشه فكر مي كردم رعايت اخلاقيات و شرعيات از من يك آدم نه ايده آل ولي حداقل قابل قبول ساخته . مي دونم كه طرز فكر و تربيتمون با هم فرق داره اما يك عشق حقيقي و بزرگ بينمون بوجود آمده كه قابل چشم پوشي نيست وگرنه منهم خودم رو تا اين حد كوچك نمي كردم و اين همه تحقير و توهين رو به خاطر عقايدي كه هنوزم برام مقدسه به جان نمي خريدم. من اينجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزيزي كه بهش قول دادم بر سر پيمان باقي بمانم و او هم همين قول را به من داده بنابراين تمام اين حرفها و پيش بيني هاي توهين آميز شما رو نديده مي گيرم و ازتون مي خوام زودتر به اين وضع خاتمه بديد. هر طور بفرماييد بنده آماده هستم تا مراسمي در خور و شايسته بگيرم ...
پدرم با لحن عصبي و خشك به ميان حرف حسين رفت : مثل اينكه تنها كسي كه از اين وضع ناراحت نيست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد يكي از اومه است. همان روز تو يك محضر عقد كنيد و بريد سر زندگي تون ....
عمو فرخ غمگين گفت : آخه داداش همينطوري بي سر و صدا كه نميشه ...
پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضي نيست و نمي خوام دلش رو بيشتر از اين خون كنم. ولي باز هم ميل خود بچه هاست. اگه آقاي ايزدي بخوان فاميل و دوستاشون رو دعوت كنن ...
حسين با آرامش جواب داد : من كه يكبار خدمتتون عرض كردم كسي رو ندارم ولي باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت كنيد اگر خواستيد مراسم بگيريد من در خدمت هستم. اگر هم نه ميل خودتونه ...
بعد صداي دايي ام به گوشم خورد : صحبت سر مهريه و شير بها چي ميشه ؟...
حسين جواب داد : هر چي بفرماييد بنده قبول دارم.
پدرم با خستگي جواب داد : خيلي خوب پس شما فردا تشريف بياريد من سر اين مسايل يك مشورتي با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم مي دم.
چند لحظه بعد حسين رفته بود و دل من بي قرار در سينه مي طپيد . اهسته در را باز كردم و وارد سالن شدمم. عمو و دايي ام سر به زير انداخته بودند. سهيل خيره به گلهاي قالي مانده بود و پدرم عصبي به سيگارش پك مي زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همين فردا حسين بميرد و دخترشان بيوه شود! صداي مادرم افكارم را بر هم زد :
- خوب مهتاب خانم راضي شدي ؟
سري تكان دادم و گفتم : بله راضي شدم .
مادرم دندان هايش را رويهم فشار داد : روتو برم !
بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . اين پسره بچه بدي به نظر نمي رسه. داداش ميگه خونه خونه و زنگي هم داره ... خوب توكل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر كه زن و شوهر همديگرو دوست داشته باشن. تا اونجايي كه سهيل به من گفته و از در و همسايه و محل كار اين بابا تحقيق كرده هيچ نقطه سياهي تو زندگي اين پسر نيست. همه رو اسمش قسم مي خورن و بچه با مرام و سالمي هم هست. حالا اگه يك كم مذهبي هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت مي گذره كه اون هم خودش قبول كرده ...
صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان اين پسر تو جبهه مجروح شده شيميايي يه مي فهميد ؟ اين دختر چشم سفيد ما مي خواد زندگي شو آتيش بزنه تا حالا من نشنيدم يكي از اين مجروح هاي شيميايي حالشون خوب بشه همه محكوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب بايد با چشم باز اين راه رو انتخاب كنه كه فردا پس فردا دايم يك پاش بيمارستان باشه يك پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با يكي دو تا بچه بي گناه بيوه و بي پناه دست از پا درازتر برگرده بيخ ريش خودمون ؟ مگه خواستگار آينده روشن و سرو پا دار كم داره ؟ باز اگه اين پسر مجروح و مريض نبود من حرفي نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت مي گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت مي گذره ... اما ...
با غيظ گفتم : اگه بميره هم باز به خود مهتاب سخت مي گذره نترسيد من در هيچ شرايطي دست از پا درازتر بيخ ريش شما بر نمي گردم. خودم انقدر عرضه دارم كه روي دو تا پاي خودم وايستم. اين همه انسانيت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودني است. حسين يك آدمه هنوز هم زنده است اميدوارم تا صد سال ديگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهايي مثل ما جونش رو كف دستش گذاشت و سينه سپر كرد حالا كه مريض و مجروح شده طردش مي كنيد ؟ واقعا جاي تاسف داره ... اينو بهتون بگم كه من نه از روي ترحم كه از روي عشق حسين رو انتخاب كردم. توكلم هم به خداست . ممكنه من زودتر از حسين بميرم آن وقت شما بايد جوابگوي پسر مردم باشيد كه بدبختش كرديد!!
بدون اينكه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشك هايم سرازير شود تا كمي آرام بگيرم.

smrbh
02-22-2010, 12:17 AM
خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشنای عقد داشتم.
- دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،...
ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟
قبل از اينكه فرصت كنم جلوى حرف زدن مادرم را بگيرم، با لحنى طلبكارانه گفت:
- والله، از دست اين دختر مى ترسيم حرف بزنيم!... ولى من فكر كردم شما به جاى مهريه، خونه اى كه تازه خريديد پشت قبالۀ مهتاب بندازيد، اينطورى...
حسين مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالبكه پاكت سفيد رنگ و بزرگى را از داخل كيفش بيرون مى آورد، گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خريدم... ملاحظه بفرماييد...
آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى كسى حرفى نزد، بعد سهيل متعجب پرسيد:
- جدى؟ تو قبل از اينكه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى كنى، رفتى خونه رو به اسمش كردى؟
حسين لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه!
دوباره به روحانى كه داشت خطبه را مى خواند، خيره شدم.
- وكيلم؟
دفعه سوم بود و مادر شوهرى هم در كار نبود تا زير لفظى عروسش را بدهد، حسين آهسته دستم را ميان دستانش گرفت. احساس كردم چيزى در دستانم گذاشت، زير چادر سپيد به كف دستم نگاه كردم. یک جفت گوشواره ظريف و زيبا از طلا و سنگ زمرد، با عشق خالص و حقيقى سر بلند كردم: بله...
هيچكس كل نكشيد و هلهله نكرد. صداى پدرم از گوشه اى بلند شد:
- مبارک باشه.
بعد گلرخ جلو آمد و ضمن بوسيدن صورتم، گردنبند زيبا و سنگينى به دور گردنم بست. پدرم هم جلو آمد و كيسۀ كوچكى به دستم داد. مادرم نيامده بود و در آن لحظه اصلا برايم اهميتى نداشت. سرانجام به خواست دلم رسيده بودم. ليلا و شادى هم در گوشۀ سالن محضر ايستاده بودند. نوبت به امضا كردن دفتر رسيده بود، بوى اسفند فضا را پر كرده بود. در كنارى، على دوست صميمى حسين به همراه پدرش ايستاده بودند، شاهدان حسين! پدر و سهيل هم شاهدان من بودند. تصميم گرفته بوديم هيچ جشنى برگزار نكنيم. حوصله اخم و تخم مادر و پدرم را نداشتم. حسين هم كسى را نداشت كه به عروسى دعوت كند، مى ماند فاميل پرمدعاى من، كه همان بهتر اصلا به جشنى دعوت نمى شدند كه تا ماهها پشت سرمان حرف بزنند و ايراد بنى اسرائيلى بگيرند. شب قبل وقتى حسين مى خواست برود، به دنبالش تا حياط رفتم. موقع خداحافظى گفتم:
- آخرش مهر من رو معلوم نكردى...
حسين دستپاچه گفت: راست مى گى، خوب خودت بگو، هر چى تو بگى.
كمى فكر كردم و كنار استخر نشستم. حسين هم كنارم نشست. دستم را بلند كردم و گفتم:
- یک جلد قرآن...
حسين سرى تكان داد: خوب، ديگه؟
- چهارده شاخه گل مريم...
- خوب؟
انگشت سومم را بلند كردم: یک شاخه نبات...
حسين منتظر نگاهم كرد. كمى فكر كردم و با خنده گفتم: صد و بيست و چهار هزار...
حسين متعجب گفت: سكه؟
قهقهه زدم: نه، بوسه!
حسين نگاه عجيبى به من انداخت و گفت: بوسه؟ اون هم صد و بيست و چهار هزار تا؟
با لبخند گفتم: بله، اگر یک موقع خواستى طلاقم بدى بايد مهريه ام رو تمام و كمال بپردازى، اون موقع صد و بيست و چهار هزار بوسه به نيت صد و بيست و چهار پيغمبر، شايد تو رو از تصميمت منصرف كنه، بعد از صد هزارمين بوسه، با من آشتى می كنى و از طلاقم منصرف مى شى...
حسين به خنده افتاد و دستم را گرفت: قبوله، ولى اين آخرى بين خودمون مى مونه، باشه؟
سرى تكان دادم: باشه، ولى يادت نره.
دوباره به اطراف نگاه كردم. پدر و سهيل داشتند دفتر را امضا مى كردند. پدر على، كه مرد مسن و جا افتاده اى بود، جلو آمد ريش و سبيل سفيدى داشت با ابرويى پرپشت و چشمان نافذى كه ناخودآگاه مى ترساندت. دستش را دراز كرد و دست حسين را گرفت. بعد خم شد و سر حسين را بوسيد: مباركت باشه، پسرم. الهى به حق على (ع)، خوشبخت بشى.
بعد رو به من كرد: به شما هم تبریک مى گم دخترم...
جعبه اى به طرفم دراز كرد: قابلى نداره.
گرفتم و آهسته تشكر كردم. بعد ليلا جلو آمد. دستبند پهن و زيبايى با نگين هاى درشت برليان دور دستم بست و گفت: انشاءالله خوشبخت باشيد. اميدوارم سالهاى سال زير سايه حضرت على (ع)، كنار هم خوشبخت و سعادتمند باشيد...
با بغض گفتم: شرمنده كردى ليلا جون...
شادى هم گردن آويز زيبايى به گردنم انداخت و تبريک گفت. قرار بود بعد از محضر، يكسره به فرودگاه برويم. حسين براى مشهد بليط گرفته بود و اصرار داشت اول به پابوس امام رضا (ع) برويم و بعد وارد خانه شويم. پدرم یک چک با رقم بالا به من داده بود تا به انتخاب خودم، جهيزيه بخرم. كمى دلم گرفت ولى حرفى نزدم. عاقبت كارها به پايان رسيد و با همه خداحافظى كرديم. سهيل و گلرخ تا فرودگاه همراهى مان كردند، اما پدرم و بقيه همراهان از جلوى محضر خداحافظى كردند و رفتند. نمى دانم چرا انتظار داشتم مادرم، حداقل در آخرين لحظه ها براى خداحافظى با تنها دخترش به فرودگاه بيايد، تا موقع سوار شدن به هواپيما، چشم انتظار بودم، اما بيهوده بود، چون مادرم نيامد. ساک كوچكى همراهم آورده بودم. به دنبال حسين، سوار هواپيما شدم. وقتى هواپيما از زمين بلند شد، حسين چشمانش را بست و زير لب شروع به دعا خواندن كرد. بعد از چند دقيقه چشم گشود و با لبخند به من خيره شد. منهم لبخند زدم. خم شد و در گوشم گفت: تو ديگه مال من شدى، از امروز تا آخر دنيا بايد بدوم تا بتونم نذرهايم را ادا كنم.
با تعجب پرسيدم: چه نذرى؟
حسين خنديد: هزار جور نذر و نياز كردم تا تو رو به دست بيارم، حالا بايد اداش كنم.
از خستگى چشم رويهم گذاشتم. نفهميدم چقدر گذشته بود كه با صداى حسين به خود آمدم:
- مهتاب، بلند شو عزيزم، رسيديم.
با عجله بلند شدم و ساكم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...
- يكساعته خوابيدى خانوم!
باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هايم را بسته بودم. با خيال راحت در تاكسى نشستم و گذاشتم تا حسين به جاى منهم تصميم بگيرد. هتلى كه تاكسى جلويش ايستاد، نزدیک به حرم، و تر و تميز بود. یک اتاق دو تخته گرفتيم، هتل آنچنان لوكسى نبود، اما بد هم نبود. یک اتاق بزرگ و آفتابگير با حمام و دستشويى، یک تلويزيون بيست و یک اينچ هم روى ميز به چشم مى خورد. دو ليوان و یک پارچ كوچک كه در سينى وارونه شده بودند، روى يخچال كوچک اتاق به چشم مى خورد. رو تختى رنگى شاد و زيبا داشت. كفش هايم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوز خوابم مى آمد، اما با صداى حسين به خود آمدم.
- مهتاب، بيا اول بريم حرم زيارت، بعد ناهار بخور و بخواب.

smrbh
02-22-2010, 12:17 AM
بى حال گفتم: من خيلى خسته ام!
حسين كنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزيزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نيست حالا كه آمدى مشهد، اول بريم خدمت آقا، یک سلام كوچولو بديم؟
نمى دانستم چه بگويم؟ چشمان معصوم حسين، خيره نگاهم مى كرد. ناگزير بلند شدم و گفتم:
- خيلى خوب.
هر دو وضو گرفتيم و به طرف حرم راه افتاديم. از هتل تا حرم، پياده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر كلاس نرفته بودم، اما اهميتى نداشت، چون شادى و ليلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سر امتحان كمكم مى كنند. وقتى به صحن حرم رسيديم، حسين خم شد و كفش و جورابش را در آورد و در كيسه اى كه همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حركاتش خيره شدم. انگار از خود بى خود شده و از ياد برده كه من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو بايد برى قسمت خانمها، نيم ساعت ديگر همين جا، خوب؟
سرى تكان دادم و به طرف حرم حركت كردم. به اطرافم نگاه كردم. عده اى در گوشه و كنار صحن، فرش انداخته و ناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به كفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و كفش هايم را به مسئول كفش كن، سپردم. چادر نمازى كه به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعيت موج مى زد، اطراف ضريح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زيارتنامه بودم كه ناگهان مقابل ديدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار كسى راه را برايم باز مى كرد. زنها از سر راهم كنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز كردم و ضريح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى ميله هايى كه از تماس مداوم دست و صورت زوار، گرم بود، گذاشتم. زير لب گفتم: خدايا شكرت، از تو مى خواهم در كنار حسين، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى...
بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم كرده بود. فشار جمعيت وادارم مى كرد، ضريح را رها كنم، قبل از آنكه انگشتانم از دور ميله ها باز شود، فرياد زدم:
- اى امام رضا، به حسين شفاى عاجل عنايت بفرما!
زنى از كنارم با لهجه غليظ آذرى گفت: آمين، قبول اوستون!
بعد با موج جمعيت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بيرون آمدم و كفش هايم را تحويل گرفتم. لحظه اى بعد، همراه حسين به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خورديم، در تمام مدت حسين نگاهم مى كرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسين با صدايى آهسته گفت:
- تو برو، من الان مى آم.
وارد اتاق شدم و با عجله لباس هايم را عوض كردم. از حسين خجالت مى كشيدم و نمى توانستم راحت لباس عوض كنم، دست و صورتم را شستم و خشک كردم. سر حال آمده بودم. آهسته روی تخت دراز كشيدم و دستانم را زير سرم گذاشتم. «خدايا، يعنى همه چيز درست شده بود؟ حالا من زن حسين بودم، بعد از دو سال، به آرزويم رسيده بودم.» قلبم پر از شادی شد. چشمانم را بستم و در روياى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود كه چشم گشودم. هوا تاريک شده بود. سرم را برگرداندم، حسين كنارم دراز كشيده و خوابيده بود. روى آرنج بلند شدم و با دقت به صورتش خيره شدم. مژه هايش بلند و برگشته بود. ريش و سبيل سياهش مثل هميشه مرتب بود. لبهايش كبود و كوچک، رويهم چفت شده بود. ابروهاى پرپشت و كمانى اش به طرف شقيقه هايش متمايل بود. پيشانى صاف و كوتاهى داشت. شايد هم موهايش زيادى در پيشانى پيش رفته بود. دستانش را روى سينه، در هم قفل كرده و در آرامش نفس مى كشید. ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر اين پسر را دوست داشتم. دستم را دراز كردم و روى موهايش كشيدم. موهايش كمى جعد داشت و زير دستم شكل موج مى گرفت. بعد روى صورتش خم شدم. نفس هايش، موهايم را مى لرزاند. با اينكه خواب بود ولى خجالت مى كشيدم. خواستم عقب بروم كه ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش كشيد. چشمانش را باز كرد و خنديد:
- كجا؟
با خجالت گفتم: حسين... تو بيدار بودى؟
حسين حسين روى دستانش بلند شد و به صورتم خيره شد: عاقبت روزى كه آرزويش را داشتم، رسيد.
در سكوت نگاهش كردم. خم شد و با ملايمت، پيشانی ام را بوسيد. با اينكه ديگر محرم هم بوديم، اما باز از خجالت بدنم گر گرفته بود. چشمانم را بستم، حسين در گوشم زمزمه كرد:
- ناراحتى؟
سرم را تكان دادم، به سختى گفتم: ازت خجالت مى كشم...
دستان مشتاق حسين، دستانم را گرفت، صدايش نجواگون بود.
- مهتاب... تو پاداش كدوم كار خوب منى؟... خيلى دوستت دارم.
با لكنت گفتم: منهم دوستت دارم.
صداى حسين گرم و پرشور بلند شد: من مجبورم از همين حالا شروع كنم تا بتونم مهريه ات رو بدم...
بعد، سراپا شور و هيجان شروع كرد به بوسيدنم. چشمانم، بينى ام، لبهايم...
ناخودآگاه چشمانم را بستم، طاقت آنهمه اشتياق حسين را نداشتم. لحظه اى بعد در ميان بازوان و آغوش گرمش، پا به دنياى ناشناخته اى گذاشتم كه سراسر عشق و شور بود. چشمانم را محكم رويهم فشار مى دادم كه اگر خواب هستم، بیدار نشوم.

smrbh
02-22-2010, 12:19 AM
براى چندمين بار بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. حسين هنوز نيامده بود. به اطرافم نگاه كردم. یک دست مبل راحتى، یک قاليچۀ كوچک و دستبافت، تلويزيون بيست و یک اينچ كه تازه از جعبه در آورده بوديم، یک ضبط صوت بزرگ و یک بوفۀ كوچک اما زيبا وسايل هال كوچكمان را تشكيل مى داد. تقريبا دو ماه از زندگى مشتركمان مى گذشت، حسين تمام اثاثیۀ قديمى خانۀ پدرى اش را بخشيده بود. به آشپزخانه نگاه كردم، كوچک اما دعوت كننده بود. یک اجاق گاز استيل، یک يخچال فريزر بزرگ و یک حصير زيبا كف آشپزخانه، روى پيشخوان چند ظرف سراميک و رنگارنگ پر از قند و شكر و چاى قرار داشت، پشت پيشخوان هم چهار صندلى بلند و چوبى گذاشته بودم. فضاى خانه كوچكمان گرم و صميمى بود و من تک تک وسايلمان را دوست داشتم. روى عسلى هاى كوچک ظروف سفالى و آباژورهاى پايه كوتاه و رنگين قرار داشت. يكى از اتاق خوابها خالى بود و وسايل اندكش تشكيل شده بود از يک قاليچۀ كوچک ماشينى و يک كتابخانه، اتاق خواب بزرگتر، شامل سرويس خواب و يک صندلى گهواره اى بود كه با وجود قيمت بالايش، نتوانسته بودم از آن چشم بپوشم. رو تختى سفيد با گلهاى ريز بنفش و آبى و زرد، اتاق را رنگى از شادى مى بخشيد. پرده ها هم تركيبى از اين چند رنگ بود. بالاى تختمان عكس بزرگ، قاب شدۀ من، قرار داشت. حسين اصرار داشت عكس را آنجا بزند و من هم حرفى نزدم. ولى دوست داشتم عكسى از هر دو نفرمان آنجا قرار مى گرفت. روى پاتختى هاى كنار تخت، دو آباژور كوچک و فانتزى، یک قاب عكس از خانوادۀ حسين و یک جلد قرآن قرار داشت. اتاق خوابمان یک كمد سرتاسرى و ديوارى هم داشت كه تقريبا برايمان حكم یک انبارى بزرگ را داشت. چند هفته پيش به اتفاق گلرخ به خانه پدرى ام رفته بودم تا لباس ها و وسايلم را جمع كنم، مادرم با اينكه مى دانست من به آنجا مى روم از خانه بيرون رفته بود. در سكوت، لباسها، كتاب ها و وسايل مورد نياز و مربوط به خودم را جمع كردم، هر چقدر كار بسته بندى وسايلم را آهسته و كند انجام دادم، مادرم به خانه برنگشت، ناچار كارتن ها و چمدان هايم را در صندوق عقب ماشين سهيل گذاشتم و كامپيوترم را هم روى صندلى عقب جاى دادم و با دلتنگى خانه پدرى ام را ترک كردم. حالا كامپيوتر روى يک ميز كوچک در گوشه اى از اتاق خوابمان قرار داشت. اواخر ترم پنجم بودم ولى هنوز لاى كتاب ها و جزواتم را باز نكرده بودم، كمى به پشتگرمى كمک هاى حسين، تنبلى مى كردم. صداى چرخش كليد در قفل، مرا از افكارم بيرون كشيد. یک نگاه كوتاه در آينه انداختم، آرايش كامل و لباس تميز، موهايم را روى شانه ها آزاد گذاشته بودم، چون حسين اينطورى دوست داشت. هنوز از اتاق خواب خارج نشده بودم، كه صداى مهربانش بلند شد:
- مهتاب سلام!
با شادى جلو رفتم: سلام، نمى شه يک بار هم كه شده مهلت بدى من اول سلام كنم؟
حسين خنديد: چه فرقى مى كنه، خوشگلم؟
پاكت هاى ميوه را روى پيشخوان آشپزخانه گذاشت. نگاهى كوتاه به داخل آشپزخانه انداخت و با خنده پرسيد: از شام خبرى نيست؟
آه از نهادم بلند شد، باز يادم رفته بود. انگار به جز من كس ديگرى خانه بود كه بايد به فكر پختن شام و ناهار بيفتد!! با شرمندگى گفتم: يادم رفت، الان درست مى كنم.
حسين جلو آمد و صورتم را بوسيد: غصه نخور، خودم درست مى كنم.
قبل از اينكه فرصت اعتراض پيدا كنم، داخل آشپزخانه، مشغول پوست كندن پياز شد. از خدا خواسته، روى مبل نشستم و تلويزيون را روشن كردم. صداى حسين از آشپزخانه بلند شد: امروز چه كارا كردى، خانوم خانما؟
بلند شدم و به طرفش رفتم، روى یک صندلى نشستم و گفتم:
- هيچى، رفتم دانشگاه، كلاس داشتم. ولى پدرم درآمد، مگه ماشين گير مى اومد؟ حالا باز خدا پدر ليلا رو بيامرزه برگشتنى منو رسوند.
حسين همانطور كه پيازها را درون روغن، هم مى زد، گفت: انشاءالله همين روزا یک پاداش حسابى مى گيرم و یک ماشين كوچولو برات مى خرم.
با تعجب پرسيدم: مگه چقدر بهت پاداش مى دن؟
حسين نگاهم كرد: اونقدرها نيست، ولى یک مقدار از پول فروش خونه دستم مونده...، پول پاداشم رو هم بذارم روش شايد بشه یک رنویی، چيزى خريد.
با خوشحالى گفتم: تقريبا دو ميليون از چک بابا هم مونده... بذاريم رو هم، بلكه يک پرايد خريديم،... هان؟
حسين سرى تكان داد: آخه، اون پولو بابات براى خريد وسايل خونه به تو داده...
فورى گفتم: چه فرقى مى كنه؟ ما كه وسايل خونه رو خريده ايم...
- هر چى تو بگى، حرفى نيست.
دوباره به فكر فرو رفتم. هر چه زندگى مان جلوتر مى رفت مى فهميدم چقدر حسين پسر مهربان و دست و دلبازى است. در تمام مدتى كه از زندگى مان مى گذشت، حسين در تمام كارها كمكم مى كرد. اغلب غذا مى پخت و در نبود من، خانه را تميز مى كرد. گاهى كه از كلاس برمى گشتم مى ديدم وسايل شام را چيده و منتظر من است. در تمام اين دو ماه، هرگز نتوانسته بودم در سلام كردن، پيش دستى كنم، اگر از بيرون وارد خانه مى شدم، به محض باز شدن در، صداى حسين بلند مى شد، سلام عزيزم، خسته نباشيد.
و هر وقت خودش از بيرون مى آمد، به محض باز كردن در، سلام مى كرد. صبحها، بعد از نماز صبح ديگر نمى خوابيد. بنابراين هر وقت چشم مى گشودم، مى ديدمش كه كنارم روى تخت مشغول مطالعه است و با دیدن چشمان باز من، با لبخند سلام می کرد. در تمام این مدت، تنها کسی که گاهی سری به ما می زد سهیل و گلرخ بودند. پدر و مادرم، حتی با تلفن احوالی از ما نمی پرسیدند، هر وقت هم من به خانه مان، زنگ می زدم، پیام گیر تلفنی جوابم را می داد. البته چندین بار برای پدر و مادرم روی پیام گیر، حرف زده و سلام رسانده بودم اما جوابی به تماس هایم نمی دادند. گاهگاهی سهيل چک هايى را در حساب من، مى خواباند كه مى دانستم از طرف پدر است و از نگرانى اين كار را مى كند. ليلا و شادى هم يكى دوبارى در نبود حسين به خانه ام آمده بودند، اما خانه كوچكمان مهمان ديگرى نداشت. مى دانستم على، دوست حسين هم در شرف ازدواج است، دخترى از همكلاسهايش را عقد كرده بود و منتظر جور شدن اوضاع و شرايطش بود تا عروسى بگيرد و زندگى تشكيل بدهد. چند بار از حسين خواسته بودم، دوستش را دعوت كند اما جوابش اين بود:
- على تا وقتى مجردى مى گردد نمى آد اينجا، دوست نداره تو معذب بشى! هر وقت خانمش رو آورد خونه اش، مى آن.
گاهى وقتها خيلى دلم مى گرفت. ياد عروس و دامادهاى خانواده مان مى افتادم كه بعد از عروسى تا چند ماه به مهمانى هاى پاگشا دعوت مى شدند، خاله، عمه، عمو، دايى، همه دعوتشان مى كردند، ياد سهيل و گلرخ افتادم كه تا دو، سه ماه بعد از جشن عروسى شان، افراد فاميل به ترتيب سن و سال و نسبت خويشى، به خانه هايشان دعوتشان مى كردند و چقدر بهشان خوش مى گذشت. بعد از عروسى، جشن بزرگ پاتختى در خانۀ مادر شوهر برگزار مى شد و همۀ مدعيون عروسى، با هداياى متعدد به مهمانى مى آمدند. اما براى من، تمام اينها فقط يک رويا بود. نه جشن عروسى در كار بود و نه مهمانى پاگشا و پاتختى! نه جهيز برونى و نه حنابندونى! هيچى و هيچى! گاهى درخلوت، بغضم مى تركيد و براى دل خودم و غريبى و بى پناهى ام گريه مى كردم، اما با به ياد آوردن عشق و علاقه ام به حسين، دلتنگى از وجودم پر مى كشيد و پر از اميد و شادى مى شدم. در افكارم غرق بودم كه تماس دستان حسين روى صورتم، از جا پراندم.
- كجايى عروسک؟ شام آماده است.
مثل دختر بچه ها لب برچيدم و خودم را لوس كردم:
- بازم ماكارونى؟
حسين خنديد: ببخشيد آقا، بنده خونۀ مامان جونم فقط همين غذا رو ياد گرفتم، البته صد مدل هم تخم مرغ بلدم بپزم كه فكر نكنم تو خيلى خوشت بياد.
بعد با ادايى زنانه دستانش را در هوا چرخاند: تو رو خدا بداخلاقی نكن عزيزم، قول مى دم از فردا هر چى تو بگى درست كنم.
خنده ام گرفت، چقدر من پررو بودم، به جاى اينكه حسين گله مند باشد من اعتراض مى كردم. خم شدم و صورتش را بوسيدم: دستت درد نكنه، قول مى دم از فردا خودم غذا درست كنم.
بعد از شام، جلوى تلويزيون دراز كشيدم. حسين چاى آورد و كنارم نشست. دستش را روى موهايم كشيد و با مهربانى پرسيد: تو درسات اشكال ندارى؟
بلند شدم و خودم را در ميان بازوانش جا دادم: چرا، نظريه زبانها و معمارى كامپيوتر... اين دو تا برام شده كابوس!
حسين با كنترل تلويزيون را خاموش كرد و گفت: تا امتحانهات چيزى نمونده، بيا همين امشب با هم بخونيم تا خداى نكرده نيفتى...
دستم را دور گردنش حلقه كردم: خيلى ممنون مى شم!
بلند شديم و به اتاق خواب رفتيم، جزوه هايم را آوردم و روى تخت پهن كردم. حسين بلوزش را در آورد و كنارم نشست. شروع كرد از فصل اول نظريه زبانها، شمرده شمرده توضيح دادن، اما من ديگر تمركزم را از دست داده بودم. نگاهم به بالا تنۀ برهنه اش بود. پشت شانه هايش آثار سوختگى وجود داشت. سینه اش را انبوه موهای سیاه می پوشاند، روی بازوهایش پر از جای سوختگی و زخم بود. هر کاری می کردم نمی توانستم نگاهم را از حسین برگیرم. سرانجام خودش متوجه شد و خودکار را روی کاغذ رها کرد :

smrbh
02-22-2010, 12:19 AM
ببخشید، خانم مجد، حواس شما کجاست؟
با لبخند جواب دادم: تمام حواسم به شماست آقای ایزدی!
خنده ای صورت حسین را پر کرد: مهم اینه که حواست به کجای منه؟ دهنم یا ...
سرم را روی سینه اش گذاشتم و با ناز گفتم: اینش مهم نیست، مهم اینه که حواسم به توست، مگه نه؟
حسین محکم در آغوشش فشارم داد، با یک دست مرا نگه داشت و با دست دیگر چراغ را خاموش کرد، با خجالت گفتم: حسین جزوه هام خراب شد...
صدای نجواگونش را شنیدم: فدای سرت! حواست به من باشه.
در تمام مدتی که با حسین آشنا شده بودم، هرگز فکرش را هم نمی کردم که این پسر مظلوم و مقید به دین و ایمان، این همه پرشور و هیجان باشد. کاغذهای جزوه ام، سر و صدا می کرد و حسین بی توجه به فریادهای جزوات بی زبانم، مرا در آغوش گرفته بود. تمام دلتنگی هایم را از یاد بردم، مادر و پدرم و تمام فامیلم از یاد رفته بودند. تمام ذهن و فکر و وجودم فقط حسین بود و عشق زیادی که به او داشتم.
صبح وقتی بیدار شدم، حسین کنارم نبود. می دانستم صبح زود سر کار می رود. بی حوصله از جا بلند شدم. لباسهایم را که کف اتاق پراکنده بود، پوشیدم. کاغذی روی مانیتور توجه ام را جلب کرد. جلوتر رفتم و کاغذ را برداشتم. خط آشنای حسین بود.
« مهتاب خانم، سلام. جزوه ات یک کمی مچاله شده، ببخشید. تا جایی که می توانستم مرتبشان کردم، اما ناراحت نباش، من جزوه کاملش را با همین استاد دارم. صبح، خواب بودی، دلم نیامد برای نماز بیدارت کنم، بساط صبحانه روی میز چیده شده، نوش جان. حسین »
صبحانه ام را هنوز تمام نکرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. کمی تعجب کردم. امروز کلاس نداشتم و امکان نداشت لیلا دنبالم آمده باشد. پس کی بود؟ گوشی آیفون را برداشتم.
- کیه؟
صدای گلرخ در گوشی پیچید: مهتاب، منم...
خوشحال در را باز کردم. لحظه ای بعد، گلرخ داخل شد. پالتوی مشکی و کوتاهی به تن و روسری پشمی و سرمه ای به سر داشت. صورتش از سرما قرمز شده بود. با خنده پرسیدم:
- پیاده آمدی؟
گلرخ روسری اش را برداشت: آره، از خونه ما تا خونۀ شما راهی نیست. تا سهیل رفت منهم آمدم پیش تو...
لیوانی چای برایش ریختم و جلویش روی میز گذاشتم: خوب کاری کردی، چه خبر؟
گلرخ نفس عمیقی کشید: هیچی، دیشب خونه مامان اینا بودیم.
با هیجان پرسیدم: مامان من؟
- آره، حالشون خوب بود. اتفاقا موقعی که ما اونجا بودیم خاله طناز زنگ زد.
- جدی؟ چطور بودن؟
گلرخ جرعه ای از چایش را نوشید: خوب بودن، همه جا افتادن، خاله ات هم توی یک فروشگاه کار پیدا کرده، مثل اینکه داره کار مامانت اینا هم درست می شه.
از جایم نیم خیز شدم: چی؟
گلرخ فوری گفت: هنوز که معلوم نشده...
ملتمسانه گفتم: گلرخ تو رو خدا اگه چیزی می دونی به منم بگو، مامان که اصلا باهام حرف نمی زنه، بابا هم که به یک سلام و احوالپرسی مختصر بسنده می کند، سهیل هم که چیزی نمی گه، آخه منم حق دارم بدونم پدر و مادرم در چه حالی هستن.
گلرخ لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: اینطور که مامان می گفت از همون موقع که طناز رفته برای شما هم اقدام کرده، بعد از اینکه تو ازدواج کردی انگار کار راحت تر شده، چون به یک دختر مجرد سخت ویزا و اقامت می دن، ولی اینجوری که معلومه پدر و مادرت می خوان برن.
با دلتنگی گفتم: برای همیشه؟
گلرخ روی مبل جا به جا شد: نمی دونم والله، ولی هر کس می ره یا انقدر بهش خوش می گذره که دیگه برنمی گرده یا از خجالت جرات نمی کنه برگرده، حالا هم غصه نخور، هنوز چیزی معلوم نشده، ما هم که هستیم.
بعد از آنکه گلرخ رفت، دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را که منتظر تلنگری از جانبم بودند، بگیرم. در حال گریه بودم که حسین در را باز کرد. صدای شادش در خانه پیچید:
- سلام! خونه ای؟
همانطور دمر روی تخت باقی ماندم، اصلا حوصله نداشتم. چند لحظه بعد حسین وارد اتاق خواب شد و با دیدن من در آن حال با عجله جلو آمد.
- چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟
وقتی من جوابی ندادم، خم شد و مرا به طرف خودش کشید:
- بیا ببینم، چی شده؟ نگرانم کردی...
با هق هق جواب دادم: مامان و بابام می خوان برای همیشه برن خارج...
و دوباره در آغوش حسین به گریه افتادم. حسین بی حرف، نوازشم کرد. عاقبت من آرام گرفتم و حسین پرسید: حالا تو مطمئنی؟ دیگه قطعی شده؟
دماغم را بالا کشیدم: گلرخ می گفت خاله ام از وقتی رفته دنبال کاراشون هست.
حسین، موهایم را از صورتم کنار زد: خوب چرا غصه می خوری؟ اولا هنوز معلوم نیست برن، ثانیا هر کسی زندگی خودشو داره، اونا هم حق دارن برای زندگی خودشون تصمیم بگیرن.
با غیظ گفتم: بله دیگه، من هم اینجا تنها و بی کس و کار بمونم!
حسین صورتم را بوسید: عزیزم، پشت و پناه همه خداس، انقدر ناراحت نشو، حالا راه حلی داری؟
سرم را به علامت منفی، تکان دادم. حسین دلجویانه گفت:
- خوب پس انقدر حرص نخور. سهیل هم اینجا می مونه، اونقدرها هم تنها نیستی، بعدش هم من بهت قول می دم مادر و پدرت طاقت نمی آرن بدون شماها، اونجا بمونن، برمی گردن!
با ناراحتی گفتم: مامان من عاشق خارج رفتنه، اگه بره، دیگه محاله برگرده. اصلا برای همین هم می خواست من زن پسر دوستش بشم، که راحت بتونه بیاد خارج زندگی کنه.
حسین سری تکان داد و گفت: حالا پشیمونی؟
یک بالش برداشتم و به طرفش انداختم: چرت و پرت نگو، دیوانه! من اگه دوست داشتم برم خارج که واسه خاطر تو انقدر مصیبت نمی کشیدم. حالا هم همه باهام قهرن!
حسین بالش را به طرفی انداخت و محکم در آغوشم گرفت. صدای آرامش کنار گوشم پیچید:
- الهی قربونت برم که به خاطر من، اینقدر سختی کشیدی.
فوری گفتم: با این حرفها نمی تونی منو گول بزنی و از زیر شام درست کردن در بری.
صدای قهقهۀ حسین بلند شد: چشم، اطاعت می شه.
وقتی حسین به آشپزخانه رفت، با خودم فکر کردم اصلا از انتخابم پشیمان نیستم و دلم آرام گرفت.

smrbh
02-22-2010, 12:20 AM
به ليلا و شادي كه روي مبلها نشسته بودند لبخند زدم. بشقابها را جلويشان گذاشتم و ظرف پر از شيريني را روي ميز قرار دادم و گفتم : بچه ها خودتون برداريد تعارف نكنيد .
ليلا با لبخندي معني دار گفت : نكنه خبري شده كه زياد خم و راست نمي شي ؟
فوري جواب دادم : نه خير هيچ خبري نيست به جز ...
شادي بقيه جمله ام را ادامه داد : تنبلي !
من به كمك حسين كه علي رغم تمام شيطنت ها و بازيگوشي هاي من تمام دروس را برايم توضيح داده و مسايلش را حل كرده بود امتحانهايم را با موفقيت پشت سر گذاشته بودم . شادي و ليلا را دعوت كرده بودم تا كمي بگو و بخند داشته باشيم و خستگي امتحانات را از تن بدر كنيم.
سيني چاي زا مقابل دوستانم گرفتم و رو به ليلا گفتم : راستي تو چرا هيچوقت با مهرداد خونه ما نمي آي ؟ حسين هر دفعه مي گه دعوت كن يك شب شام بيان پيش ما من هم هي مي گم بهشون مي گم .
ليلا شانه اي بالا انداخت و گفت : راستش خودم هم خيلي دلم مي خواد با دوستانم رفت و آمد داشته باشم اما خيلي از رفت و آمد خوشش نمي آد.
شادي متعجب پرسيد : آخه چرا ؟ صورت ليلا در هم رفت : چه مي دونم ؟ مي گه دوست نداره ه جا مي ره همه با ترحم به من نگاه كنن و در گوش هم پچ پچ كنن زنه چقدر جوون تر از مرده است !
سري تكان دادم و براي اينكه موضوع صحبت رو عوض كنم گفتم : خوب بچه ها ثبت نام كيه ؟
شادي ابرو بالا انداخت : معلومه خيلي بهت خوش مي گذره ها اصلا به در و ديوار دانشگاه نگاه نمي كني ببيني دنيا دست كيه !
ليلا جرعه اي از چاي نوشيد : فردا ساعت ده صبح نوبت ثبت نام ماست. شادي خنديد : البته ده صبح اگه بياي همه كدها طبق معمول پر شده اين پيش ثبت نام و قرتي بازي ها به درد عمه شون مي خوره .
وقتي بچه ها رفتند هوا رو به تاريكي مي رفت . ناهار خيلي خوبي از كار درآمده بود و من راضي مشغول شستن ظرفها بودم. كم كم به كارهاي خانه عادت و در آشپزي مهارت كسب مي كردم. آخرين ظرف را آب مي كشيدم كه زنگ زدند. دستكش ها را در آوردم و گوشي آيفون را برداشتم :
- كيه ؟
صداي سهيل بلند شد : آقا گرگه !
با خنده گفتم : سهيل خوش آمدي .
لحظه اي بعد سهيل و گلرخ روي مبلها نشسته بودند . چاي و شيريني آوردم و نشستم. سهيل با خنده پرسيد : حسين كجاست؟
- مدتيه عصرها دير مي آد . مي مونه اضافه كاري ولي الان سر و كله اش پيدا مي شه .
سهيل شيريني برداشت : بگو انقدر پول پارو نكنه خسته مي شه .
به گلرخ نگاه كردم و گفتم : گلرخ جون شيريني هاش تازه است بردار .
بعد از سهيل پرسيدم : از مامان اينا چه خبر ؟
سهيل با دهان پر از شيريني گفت : هيچي ديشب اونجا بوديم مامان زانوي غم بغل كرده بود.
هراسان پرسيدم : چرا ؟
گلرخ پنهان از من اشاره اي به سهيل كرد يعني حرف نزن اما من متوجه اشاره اش شدم و سهيل نشد با بي قيدي گفت : چه مي دونم انگار پسر دوستش در تصادف مرده ...
گلرخ با صداي بلند گفت : راستي مهتاب امتحانات خوب شد ؟
مي دانستم كه مي خواهد حواس من را پرت كند بي توجه به سوالش پرسيدم:
- كدوم دوستش ؟
سهيل شانه اي بالا انداخت : چه مي دونم همون كه تو عروسي ما هم آمده بود. نازي ...
ناباورانه پرسيدم : نازي ؟...
اصلا برايم قابل هضم نبود . دوباره پرسيدم : نازي ؟ ... يعني كوروش مرده ؟
سهيل دستش را تكان داد : آهان ! خودشه !
اشك در چشمانم جمع شد : آخه چرا ؟
سهيل خرده شيريني را از لباسش تكاند : انگار تصادف كرده و سر ضرب زحمتو كم كرده ...
گلرخ غريد : سهيل بس كن !
رو به گلرخ كردم : گلي راست مي گه ؟
گلرخ غمگين سرش را تكان داد : آره طفلك خيلي جوون بود . امريكا تصادف كرده و به بيمارستان هم نرسيده بين راه فوت شده حالا قراره نازي خانوم برگرده ايران.
با پشت دست اشك هايم را پاك كردم . چقدر ناراحت بودم . دلم براي كوروش خيلي سوخت در همان چند ديدار متوجه شده بودم كه پسر مودب و متيني است و با اينكه پيشنهاد ازدواجش را رد كردم برايم محترم بود. بي اختيار گفتم :
- كار دنيا رو ببينيد مامان اصرار داشت من زن كوروش بشم. مي گفت حسين رفتني است و حوصله نداره چند سال ديگه با دوتا بچه بيوه و بي سرپرست برگردم خونه حالا ببين كه داماد منتخب مامان چه زود همراه جناب عزرائيل رفته اگه من زن كوروش بودم چه مي كرد ؟ خودم چه خاكي بر س مي كردم ؟ تو مملكت غريب يك زن تنها و بيوه !
سهيل خيره خيره نگاهم كرد. گلرخ با بغض گفت : هيچكس از تقدير خبر نداره به قول تو اين كوروش سالم و سلامت بود اينطوري از بين رفت. انشااله كه حسين آقا عمر درازي داشته باشه و تو و بچه هاي آيندتون سالهاي سال زير سايه اش زندگي كنيد.
چند لحظه اي ساكت بوديم بعد سهيل با خنده گفت : گلي تو سخنراني هم بلد بودي من خبر نداشتم ؟
همه در حال خنده بوديم كه حسين در را باز كرد. وقتي چشمش به كفش هاي جديد افتاد با صداي بلند گفت : سلام يا الله .
سهيل بلند شد و به طرفش رفت : سلام از ماست .
مشغول سلام و احوالپرسي بودند كه گلرخ با خنده گفت ك
- سلام حسين آقا ‹ يا الله › در من تاثير نداره من نمي تونم روسري رو سرم نگه دارم . شما خودتون ببخشيد.
حسين لبخندي زد و سر به زير گفت : سلام گلرخ خانم خيلي خوش آمديد اين حرفها رو نزنيد شما جاي خواهر من هستيد براي راحتي خودتون عرض كردم وگرنه قصد جسارت نداشتم.
به اصرار حسين سهيل و گلرخ شام ماندند. خود حسين به آشپزخانه آمد و شروع به تكه تكه كردن گوشت مرغها كرد. با خنده گفتم : مي خوا چي درست كني ؟ حسين سري تكان داد : جوجه كباب بده ؟
- نه خيلي هم خوبه ولي خودم درست مي كنم.
حسين خيلي جدي جواب داد : نه تو از صبح كار كردي خسته شدي حالا نوبت منه .
- خوب تو هم از صبح سركار بودي ...
- نه فرق مي كنه كمك به تو براي من تفريحه تو برو بشين بده مهمون تنها بمونه .
آخر شب موقع خداحافظي سهيل با خنده رو به حسين كرد :
- حسين انقدر زن ذليل نباش بايد گربه رو دم **** بكشي !
بعد به گلرخ اشاره كرد و گفت : ببين اين الان كشته شده ...
حسين خنديد : بس كن سهيل جرات داشته باش و بگو زن ذليلي من حداقل جراتشو دارم.
گلرخ فوري گفت ك احسنت !
وقتي مهمانها رفتند خسته روي كاناپه ولو شدم . حسين تند تند شروع به شستن ظرفها كرد. خجالت زده گفتم : حسين بذار فردا خودم مي شورم.
صدايش از آشپزخانه بلند شد : نه عزيزم معلومه حسابي خسته شدي دستت درد نكنه !
نفهميدم كي خوابم برد. وقتي بيدار شدم آفتاب از لاي پرده روي ملافه ها افتاده بود. بلند شدم و روي تختخواب نشستم. حسين رفته بود. اصلا يادم نبود ديشب چطور به رختوخاب آمده ام. حتما حسين مرا از روي كاناپه بلند كرده بود. به ساعت بالاي ميز توالت نگاه كردم . نزديك نه صبح بود. ناگهان يادم افتا امروز ثبت نام دارم. آه از نهادم بلند شد. هيچ فكري براي پرداختن شهريه ام نكده بودم. تا قبل از آن هميشه يك شب قبل از ثبت نام از پدرم پول مي گرفتم. اما حالا خجالت مي كشيدم به حسين بگويم براي شهريه دانشگاه من پول بدهد . لباس پوشيدم و رختخواب را مرتب كردم. دوباره كاغذي روي مانيتور نظرم را جلب كرد. جلو رفتم برش داشتم.
‹ مهتاب جون روي پيشخوان آشپزخانه پول گذاشتم. اگر كم آمد بهم زنگ بزن موفق باشي ›
با عجله به طرف آشپزخانه رفتم . با خودم فكر كردم حتما براي خرج خانه پول گذاشته چون هر چند روز يك بار برايم مقداري پول مي گذاشت. هنوز خرج خانه مان منظم نشده بود وقسمت اعظم حقوقش صرف خورد و خوراك و پول آب و برق و گاز و تلفن مي شد. اما روي پيشخوان يك بسته پانصدي و يك بسته دويستي گذاشته بود. پولها را با عجله درون كيفم گذاشتم و به طرف در هجوم بردم تا جلوي دانشگاه در اين فكر بودم كه حسين ز كجا خبر داشت كه من امروز ثبت نام دارم؟ خودم هم تا همين ديروز خبر نداشتم. وقتي رسيدم طبق معمول غلغله بود. شادي با ديدنم جلو آمد و گفت ك خسته نباشيد شازده خانوم !
با خنده گفتم : خواب موندم.
شادي با حرص جواب داد : خواب به خواب بري ! بيا من و ليلا برت واحد برداشتيم شما فقط زحمت بكشيد پول بريزيد به حساب .
با زحمات حسين نمرات خوبي گرفته بودم و معدلم تقريبا به چهارده مي رسيد. اما شادي ترم پيش مشروط شده بود و نمي توانست به اندازه من و ليلا واحد بردارد. ليلا براي من هم بيست واحد برداشته بود. دوباره دو آزمايشگاه داشتم كه از ديدنشان تنم به لرزه مي افتاد. آزمايشگاههايمان در محل دوري برگزار مي شد كه رفت و آمدش بدون ماشين برايم سخت بود. پول را به حساب واريز كردم و بعد از دادن فيش به دانشگاه و گرفتن برنامه كلاسها به طرف خانه راه افتادم. ليلا زودتر رفته بود. براي شام مهمان داشت وبايد براي پخت و پز و خريد زودتر مي رفت. شادي هم ماشين نياورده بود رفت و آمد بدون وسيله شخصي برايم عذاب اليم بود. مني كه هميشه يا پدرم يا مادرم مرا اين ور و آن ور مي بردند يا ماشين زير پاي خودم بود حالا برايم سخت بود كه براي هر مسير چند ماشين سوار و پياده شوم. تا به خانه رسيدم گوشي تلفن را برداشتم و شماره شركت حسين را گرفتم. بايد ازش تشكر مي كردم. منشي شركت جواب داد :
- بفرماييد .
سلام كردم و گفتم : با آقاي ايزدي كار دارم .
صداي نازكش در گوشم پيچيد : شما ؟
هر دفعه همين سوال مسخره را مي پرسيد انگار به جاي مغز پنير در سرش ود كه نمي توانست صداي مرا به ياد بسپارد بي حوصله گفتم : من خانمش هستم.
صدايش لرزيد : وشي ....
چند لحظه به دنگ دنگ موسيقي انتظارشان گوش دادم تا عاقبت كسي گوشي را برداشت با عجله گفتم : حسين؟ ...
صداي غريبه اي بلند شد : لام عرض شد خانم من اعتمادي هستم همكار قاي ايزدي ...
دلم در سينه فرو ريخت : خودشون نيستند ؟
- عرض شود كمي حالشون بد شد بردنشون بيمارستان البته نگران نباشيد ...
هراسان حرفش را قطع كردم : كجا ؟
- بيمارستان ...
به محض شنيدن نام بيمارستان خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم. ‹ واي خداي من يعني چه شده ›
وقتي رسيدم حسين زير ماسك اكسيژن بود. پسر جواني نگران در سالن بيمارستان بالا و پايين مي رفت. به محض اينكه متوجه شد من زن حسين هستم جلو آمد و با لحني سوزناك گفت :
- به خدا شرمنده ام همش تقصير من احمق شد .
پرسشگر نگاهش كردم ادامه داد : از صبح اعصابم خرد بود سيگار به سيگار روشن كردم و پشت سر هم دود كردم . خودم هم مكتوجه نبودم كه اتاق رو دود گرفته آقاي ايزدي هم بنده خدا انقدر كم رو و انسان هستند كه هيچ اعتراضي به من نكردند وقتي هم مشغول كار هستن زياد متوجه اطرافشون نيستند. يكو به سرفه افتادند و رنگ و روشون كبود شد. ما هم سريع رسونديمشون اينجا به خدا خيلي شرمنده ام .
چه بايد مي گفتم ؟ همه كه از وضع حسين خبر نداشتند ... سري تكان دادم و زير لب چيزي من من كردم. چند لحظه بعد دكتر احدي كه حالا مي دانستم دكتر حسين است. از اتاق خارج شد . بلند شدم و جلو رفتم: آقاي دكتر چي شده ؟
نگاهي به من انداخت : شما خواهرش هستيد ؟
- نه من زنش هستم.
دكتر نگاهي غگين به من كرد و گفت : اين پسر وضع عادي نداري كه عادي زندگي كنه خانم شما بايد نذاري انقدر فعاليت كنه اون هم تو محيط هاي كثيف و آلوده اين پسر نصف بيشتر ريه اش داچار فيبرز شده از بين رفته ديسترس تنفسي داره يعني نمي تونه به راحتي نفس بكشه . تو اكسيژن خالص هم دچار تنگي نفس مي شه چه برسه به محيطهايي كه پر از دود سيگار و انواع و اقسام محرك هاي شيمياييه !!
دكتر احدي هشدار دهنده ادامه داد :
- خانم شما بايد در مورد مشكل شوهرتون اطلاعات دقيق داشته باشيد. تشريف بياريد اتاق من تا بنده خدمتتون عرض كنم.
گيج و ناراحت دنبالش رفتم . دكتر وارد اتاق ساده اي با يك ميز و دو صندلي ساده شد بي حال روي يك صندلي نشستم و با نگراني به صورت جدي دكتر خيره شم . دكتر نفس عميقي كشيد و آهسته گفت : حسين جزو شيميايي هايي است كه با گاز خردل آلوده شدن. گاز خردل به دليل ماهيت خاص خود و مكانيسم اثر بر dna سلولي عوارض شناخته شده اي داره يكي از اين عوارض از بين رفتن ريه هاي شخص است. متاسفانه تا به حال هيچ درمان قطعي براي اين ضايعه پيدا نشده تنها كاري كه ما مي توانيم بكنيم به كارگيري روشهاي درماني براي متوقف كردن يا كند كردن و جلوگيري از پيشرفت اين بيماري است. ولي در هيچ كجاي دنيا درمان قطعي براي بيماران شيميايي وجود نداره البته در كشورهاي پيشرفته اي مثل آلمان و انگليس باز امكانات بيشتري در اختيار افراد قرار مي گيرد.
با نگراني پرسيدم : يعني هيچ دارويي وجود نداره كه حسين به اين حال نيفته ؟
دكتر احدي سري تكان داد و غمگين گفت : اسپري ‹ بكوتايد› يا ‹ بكومتازون› براي اين افراد تجويز مي شه كه بيشتر براي پيشگيري از آن حالت خفقان تنفسي استفاده مي شه كه استفاده دراز مدتش عوارض جانبي هم داره ولي ناچارا تجويز مي كنيم چون موثرتر از بقيه داروهاست. البته در موارد پيشرفته از كورتن هم استفاده مي شه ...
دكتر ساكت شد . وقتي ديد منهم ساكتم آهسته گفت :
- شما بايد مراقب حسين باشيد نبايد زياد فعاليت كنه نبايد در محيطهاي آلوده و با هواي كثيف تنفس كنه حتي الامكان بايد كاري كرد كه خسته نشود و به سرفه نيفتد.
با بغض پرسيدم : حالا بايد چه كار كرد ؟
دكتر به طرف در اتاق مي رفت گفت : من چند ماه پيش هم به خودش گفتم بايد بره خارج از كشور آلمان انگليس چه مي دونم يك جايي كه از پيشرفت ضايعات جلوگيري كنن !
با گيجي به دكتر خيره ماندم. آنقدر نگاهش كردم كه در پشت در ناپدید شد.

smrbh
02-22-2010, 12:21 AM
از بحث با حسين خسته شده بودم. بغض گلويم را فشار مى داد. چند هفته از مرخص شدنش مى گذشت. روزهاى پايانى سال بود و دل من حسابى گرفته بود. هر چه به حسين اصرار مى كردم، پولهايى كه پس انداز كرده صرف مخارج خارج رفتن و ادامه معالجاتش كند، گوش به حرفم نمى داد. هر دو پايش را در یک كفش كرده بود كه نمى خواد برود و مرا تنها بگذارد. گندم هايى را كه جوانه زده بود، خشک و تشنه گوشه اى رها كرده بودم. حوصله هيچ كارى را نداشتم. كلاس هايم تعطيل شده و قرار بود بعد از تعطيلات عيد از سر گرفته شود. پدر و مادرم قرار بود همراه سهيل و گلرخ به شمال بروند. عيد، تنها مى ماندم و از حالا زانوى غم به بغل گرفته بودم. آخرين سه شنبه سال بود. شب چهارشنبه سورى، سر و صداى ترقه و بمب لحظه اى آرامم نمى گذاشت. صداى زنگ تلفن بلند شد. بى توجه به زنگ، سرم را زير بالش كردم، اما صداى زنگ قطع نمى شد. عاقبت دستم را دراز كردم و گوشى را برداشتم، صداى سهيل بلند شد: چه عجب گوشى رو برداشتى!
كسل گفتم: چطورى؟ گلرخ خوبه؟
- آره، همه خوبن، حسين آمده؟
- نه هنوز نيامده، كارش داشتى؟
- مى خواستم بيام دنبالتون، بريم از روى آتيش بپريم.
بى حوصله گفتم: خيلى ممنون شما بريد. خونه مامان اينا نمى ريد؟
سهيل فكرى كرد و گفت: شايد شام بريم اونجا، خوب شما هم بياين.
پوزخند زدم: مامان جواب تلفن منو نمى ده، حالا بى دعوت برم اونجا؟
سهيل حرفى نزد. خداحافظى كرديم و من دوباره روى تخت چمباتمه زدم. هوا تاریک شده بود اما دلم نمى خواست چراغ روشن كنم. دلم خيلى گرفته بود و براى حسين و آينده اش شور مى زد. نمى دانم چقدر گذشته بود که در آپارتمان باز شد. صدای حسین بلند شد: سلام، کسی خونه نیست؟
جواب ندادم. از دستش ناراحت بودم. لحظه اى بعد، چراغ اتاق روشن شد. حسين از آستانۀ در نگاهم كرد: چرا چراغو روشن نكردى؟
ناراحت جواب دادم: دلم نمى خواست.
كيفش را گوشه اى گذاشت و روى تخت كنارم نشست: بداخلاق خانوم، چرا ناراحتى؟
اشک هايم بى اختيار روى گونه هايم روان شد: همه اش تقصير توست! لجباز، یک دنده... اصلا به حرف گوش نمى دى!
حسين خنديد. روى گونه هايش موقع خنده، چال مى افتاد و دل مرا مى لرزاند. صدايش مهربان بلند شد:
- تو هنوز درگير حرفهاى دكتر احدى هستى؟ بابا نگران نباش، اگه من به حرف اون گوش مى دادم، الان تو بيمارستان بودم، از همون موقع كه متوجه شدم آلوده مواد شيميايى هستم، اين دكتر احدى هى مى گفت تو بايد بسترى بشى، بايد اعزام بشى خارج، بايد بخوابى عملت كنن،... ول كن مهتاب، انقدر ناراحت نباش، هيچى نمى شه، من هم هيچ جا نمى روم.
با گريه گفتم: تمام طلاهام رو مى فروشم...
حسين دستش را زير چانه ام گذاشت و وادارم كرد نگاهش كنم.
- عروسک! بحث پولش نيست، من بيمه هستم، هزينه اعزام به خارج و بيمارستان و همه چيز رو هم بنياد تامين مى كنه، موضوع اينه كه به نظر خودم حالم خوبه، تو كنارم هستى و همين بهترين دارو براى منه، دلم نمى خواد از كنار تو جنب بخورم، فهميدى؟
بعد لباسش را در آورد و با خنده ادامه داد: اگه بداخلاقى كنى خبر خوب رو بهت نمى دم ها!
با دستمال اشک هايم را پاک كردم: چه خبرى؟
حسين كيفش را باز كرد و پاكت سفيد رنگى به طرفم دراز كرد. پاكت را گرفتم، كارت زيبايى درونش بود. داخل كارت چند جمله زيبا نوشته بودند. كارت دعوت به عروسى على و سحر بود. كارت را بستم و بى حوصله روى تخت انداختم: اين خبر خوبت بود؟
- آره، اگه مى دونستى چقدر نگران ازدواج نكردن على بودم، درک مى كردى.
صحبتمان را صداى ممتد زنگ در، قطع كرد. حسين به طرف آيفون دويد. صدايش را مى شنيدم كه با كسى صحبت مى كرد.
- سلام، قربونت، آره تازه آمدم. خوب بيا بالا، باشه بهش مى گم. يا على!
بعد به اتاق برگشت: مهتاب، برادرت بود. آمده دنبالمون بريم آتيش بازى.
با حرص گفتم: من نمى آم.
حسين خم شد و گونه هايم را بوسيد: پاشو، عزيزم. از زندگى ات بايد استفاده كنى، قدر اين فرصت ها را بايد دونست.
متعجب نگاهش كردم: مگه تو مى خواى برى پايين؟
حسين بلوزش را پوشيد: خوب آره، مگه تو نمى آى؟
مثل گرگ زخمى به طرفش هجوم بردم: تو بى خود مى كنى، يادت رفته دكتر احدى چى گفت؟ حالا مى خواى برى توى بوى دود و هوايى كه پر از خاكستره؟ پارسال يادت رفت به چه حالى افتادى؟
حسين دستانم را گرفت و به طرف لبانش برد:
- تبارک الله احسن الخالقين، اين چشمها چه رنگى ان آخر؟ تو مى دونى كه با اين قيافه منو ديوونه مى كنى؟ ابروهاتو انگار با قلم مو نقاشى كردن، ولى چشماى درشتتو با چه رنگى، رنگ زدن؟ كدوم دستى گوشه هاى چشمات رو به طرف بالا كشيده؟ اون لبهاى كوچولو و سرخ رو كى قرمز كرده؟ اون دماغ خوشگلت رو كى انقدر ظريف و متناسب، طراحى كرده؟ هان؟
چشمانم پر از اشک شد: حسين، به همون خدايى كه مى پرستى قسم، اگه برى پايين... اگه برى پايين...
حسين خنديد: ببين خدا چه قدر بخشنده است؟ يادت نمى آد چه تهديدى مى خواستى بكنى!
دوباره اشک هايم سرازير شد. صداى زنگ پى در پى بلند شد. حسين با عجله رفت، صدايش را مى شنيدم: الان مى آييم، مهتاب هنوز آماده نيست، خوب بفرمائيد تو، باشه، چشم!
صداى دلجويانه اش را شنيدم: عزيزم، حيف اون چشمها نيست؟ باشه، من قول مى دم فقط يک گوشه وايستم و نگاه كنم، قول مردونه! سهيل اينا پايين منتظرن، زشته.
با بى ميلى لباس پوشيدم و روسرى ام را محكم گره زدم. حسين دم در ورودى منتظر ايستاده بود. تهديد گرانه گفتم: قول دادى ها! زود هم برمى گرديم.
حسين دستش را بالا برد و محكم گفت: اطاعت!
توى كوچه قيامت بود. گله به گله آتش روشن كرده بودند، جوانها دور توده های آتش گرد آمده و از رويش مى پريدند. پسر بچه ها، گاهى ترقه اى داخل آتش مى انداختند و فورى در مى رفتند. سر و صداى انفجار بمب هاى دست سازشان به راه بود. صورت گلرخ قرمز شده بود، با ديدنم گفت:
- بابا تو كجايى، سرخى آتيش تموم شد.
به سهيل اشاره كردم نزديک بيايد وقتى جلويم ايستاد گفتم:
- سهيل، حسين دستت سپرده، نذارى بياد جلوى آتيش ها! دكتر قدغن كرده...
سهيل سرى تكان داد: خيالت راحت باشه، تو با گلى برين از رو آتيش بپرين. شب هم شام بريم رستوران.
متعجب پرسيدم: مگه نمى رى خونه مامان؟
سهيل خنديد: دلم نيامد تو رو تنها بذارم.
روى پا بلند شدم و صورتش را بوسيدم. صداى حسين از پشت سر بلند شد:
- به به، برادر و خواهر، چه توطئه اى كردين؟
برگشتم به طرفش، آهسته گفتم: تو پيش سهيل بمون...
حسين ابرويى بالا انداخت: آهان! پس بنده رو دست داداشتون سپرديد، بله؟
دستش را گرفتم، با خنده گفتم: من تو رو آسون به دست نیاوردم که راحت از دست بدم.
صدای حسین کنار گوشم بلند شد: عاشـــقتم!
- پس حرفمو گوش کن...
بعد به دنبال گلرخ به طرف آتش ها راه افتادم. دست هم را گرفتیم و با صدای بلند شمردیم: یک، دو، سه.
همزمان از روی سه تودۀ آتش پریدیم، در همان حال فریاد زدیم:
- سرخی تو از من، زردی من از تو.
وقتی به آخرین بوتۀ آتش گرفته رسیدیم، گلرخ به کناری رفت تا سنگ کوچکی که در کفشش رفته بود، درآورد. کنار آتش ایستادم و دستانم را به طرف شعله هایش دراز کردم. پسر کوچکی کنارم آمد و یک قوطی اسپری مانند درون آتش انداخت و با عجله رفت. سر و صداها کنار گوشم قاطی شده بود:
- عجب خریه ها، گاز فندک انداخت.
- خانوم خانوم بیا اینطرف...
- ول کن بابا، بذار بخندیم.
بعد صدای فریاد سهیل را شنیدم: مهتاب برو عقب!
نگاهش کردم. دستم را بلند کردم: چرا؟
لحظه ای بعد، همزمان با فریاد سهیل، حسین را دیدم که خودش را به طرف من انداخت و مثل کودک خردسالی در آغوشم گرفت و محکم خودش را به طرف پیاده رو پرت کرد. فریاد یا زهرای حسین با صدای مهیب انفجار درهم پیچید. کنار صورتم سنگ ریزه و شن و ماسه به هوا برخواست. با تعجب به حسین که اشک می ریخت، نگاه کردم. سهیل با صدای بلند فریاد می کشید و ناسزا می گفت. حسین برخاست و دست مرا هم گرفت تا بلند شوم. گلرخ با رنگ پریده و لبانی لرزان جلو دوید:
- چیزی تون نشد؟
مات و مبهوت سر تکان دادم. سهیل با پسری که قوطی گاز فندک را درون آتش انداخته بود، دعوا می کرد. به اطرافم نگاه کردم، حسین روی پله های خانه ای نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود. جلو رفتم و دستم را روی صورتش گذاشتم: حسین، من حالم خوبه...
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. صورتش خیس اشک بود. با صدایی گرفته گفت:
- خدا رو شکر.
کنارش روی زمین نشستم: تو چرا انقدر ترسیدی، هان؟
حسین با هق هق آشکار گفت: اگه یکی از سنگ ریزه ها به چشمت می خورد، خدای نکرده کور می شدی.
فوری گفتم: حالا که طوری نشده، چرا انقدر ناراحتی؟
حسین با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:
- یک لحظه یاد رضا افتادم، فکر کردم تو جبهه ام.
« آه! طفلک من! چقدر بهش سخت گذشته بود. » می دانستم که رضا یکی از دوستان صمیمی اش بوده که در یک انفجار جلوی چشمانش جان داده بود. دستش را میان دستم گرفتم و گفتم: گریه کن عزیزم، بذار سبک بشی.
لحظه ای بعد، بدون خجالت از نگاه خیره دیگران سرش را روی سینه ام گذاشت و سیل اشک از دیدگانش روان شد.

smrbh
02-22-2010, 12:22 AM
به سفره هفت سین کوچکمان نگاه کردم . همه چیز سر جای خودش بود به جز دل بی قرار من که در خانه پدری ام سر می کرد . به حسیننگاه کردم که مشغول خواندن قرآن بود. دلم عجیب گرفته بود سهیل همراه پدر و مادرم شب قبل به طرف ویلا حرکت کرده بودند . بر عکس سالهای ÷یش که دلم می خواست هر چه زودتر تحویل شود هیچ عجله ای نداشتم چون می دانستم بعد از تحویل سال جایی نیست برویم و باید خانه بمانیم. باسر انگشت سبزه کوچکی که حسین خریده بود نوازش می کردم. نگاهم متوجه ظرف شیرینی شد. اینهمه شیرینی برای کی خریده بودم جایی نبود برویم که کسی بازدیدمان بیاید. در افکار ناراحتم غرق بودم که تلویزیون حلول سال نو را اعلام کرد. حسین قرآن را بست و محکم در آغوشم گرفت. منهم صورتش را بوسیدم . حسین با مهربانی گفت :
- عیدت مبارک باشه عزیزم .
با بغض گفتم : عید تو هم مبارک .
بعد خنده ام گرفت . رو به حسین گفتم : هیچ ا نداریم بریم .
حسین اما نخندید . جعبه کوچک و کادو شده ای را به دستم داد و گفت :
- عجله نکن شاید جایی ÷یدا شد .
منهم برایش یک کیف زیبا خریده بودم تا به جای آن کیف کهنه دستش بگیرد. اما آنقدر بزرگ بود که نتوانسته بودم کاغذ کادو دورش ب÷یچم . خم شدم و از ÷شت صندلی کیف را برداشتم و به طرف حسین گرفتم : اینهم عیدی تو !
صصصورتش ÷ر از شادی شد. جعبه کوچک را باز کردم. یک زنجیر ظریف طلا با یک گردن آویز حکاکی شده خیلی زیبا کهخ رویش آیه و ان یکاد حک شده بود. با هیجان گفتم ک
- وای .. چقدر خوشگله !
حسین با مهربانی جواب داد : چقدر خوشحالم که خوشت آمده بذار برات ببندمش .
وقتی زنجیر را بست صورتم را بوسید و گفت : از کیف شیکت هم ممنون اتفاقا خودم می خواستم یکی بخرم اون یکی دیگه خیلی کهنه شده بود.
چند لحظه بعد به برنامه تلویزیون نگاه کردم بعد با صدای حسین به خودم آمدم :
- مهتاب نمی خوای به پدر و مادرت زنگ بزنی ؟
- برای چی ؟
- خوب عید رو تبریک بگی بالاخره اونها بزرگتر تو هستن .
با بغض گفتم : مادرم که با من حرف نمی زنه .
حسین دستم را نوازش کرد : عیبی نداره عزیزم تو باید وظیفه خودتو انجام بدی . به سهیل و گلرخ هم تبریک بگو زشته اگه زنگ نزنی .
تردید را کنار گذاشتم و شماره ویلا را گرفتم. چند لحظه ای گذشت تا سهیل گوشی را برداشت . با شنیدن صدایم با خوشحالی گفت : سلام عزیزم عیدت مبارک .
بعد صدایش بلند شد : بیایید مهتاب است !
چند دقیقه با سهیل صحبت کردم بعد حسین با سهیل صحبت کرد چند لحظه ای هم با گلرخ صحبت کرد و گوشی را به من داد به گلرخ عید را تبریک گفتم و پرسیدم : بابا هست ؟
گلرخ من من کرد : آره ... گوشی دستت !...
صدای ÷درم مثل همیشه مقتدر و مهربان در گوشم پیچید : مهتاب عیدت مبارک
به حسین که روی مبل نشسته بود نگاه کردم چند لحظه با پدرم صحبت کردم بعد از او خواستم گوشی را به مامان بدهد چند لحظه ای سکوت شد بعد پدرم گفت :
- مهناز رفته حمام
با بغض گفتم : رفته حمام یا نمی خواد با من صحبت کنه ؟
وقتی پدرم حرفی نزد گفتم : از قول من بهش تبریک بگید و بگید خدا رو شکر کنه که من زن کوروش نشدم وگرنه الان با لباس سیاه زخم دلش بودم.
بدون اینکه منتظر جواب پدرم باشم گفتم : خداحافظ .
و گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم. بی طاقت گریه افتادم . حسین جلو آمد و بغلم کرد حرفی نزد. من هم حسابی گریه کردم. وقتی آرام گرفتم حسین ناراحت گفت :
- من باعث شدم تو از خونواده ات جدا بشی وقتی اینطوری اشک می ریزی قلبم پاره پاره می شه . کاش اصلا نمی دیدمت تا باعث این همه رنج و عذاب برات نشم.
دماغم را بالا کشیدم و گفتم : خیلی خوب فیلم هندی تموم شد پاشو خودو جمع و جور کن بریم بیرون یک قدمی بزنیم.
حسین به خنده افتاد : چشم.
چند روزی از سال جدید گذشته بود که برای شرکت در مراسم عروسی علی دوباره به محله کودکی های حسین ÷ا گذاشتم. خیلی دلم نمی خواست به عروسی بروم چون هیچکس را نمی شناختم اما حسین اصرار داشت من هم بیایم تاب ا مادران علی و رضا آشنا شوم و زن علی را بشناسم . سرانجام تصمیم گرفتم علی رغم میلم همراه حسین برم چون در غیر اینصورت تا ÷اسی از شب گذشته باید تنها می ماندم. همسایه هایمان همه مسافرت رفته بودند و من در آن خانه از تنهایی ترسیدم
به حسین که داشت جلوی آینه دستشویی ریش و سبیلش را مرتب می کرد. نگاه کردم و مستاصل پرسیدم : آخه من چی بپوشم؟
حسین در آینه نگاهی به من انداخت و گفت : هرچی دوست داری بپوش مثلا اون لباس سفیده که خیلی بهت می آد .
چهره در هم کشیدم : ولی اون که خیلی یقه بازه !
حسین لبخند زد : چه اشکالی داره عزیزم ؟
ناباورانه گفتم : یعنی از نظر تو اشکالی نداره ؟
سری تکان داد : نه مجلس زنانه از مردانه جداست.
وقتی دید من حرفی نمی زنم ادامه داد : بهت بگم که زنهای محجبه خیلی هم طبق مد و شیک و پیک هستن
ناباورانهذ نگاهش کردم : خیلی خوب همون سفیده رو می پوشم که نه آستین داره نه یقه ولی فردا اگر همه ÷شت سرم صفحه گذاشتن گله نکنی ها !
بعد لباس ÷وشیدم و موهایم را که هنوز خیس بود روی شانه هایم ریختم. وقتی موهایم خیس بود حسابی فرفری می شد. کمی کتیرا به موهایم زدم تا همانطوری فر فری خشک شود. بعد روی صندلی کوچک میز توالتم نشستم و شروع کردم با صبر و حوصله آرایش کردن این اولین جایی بود که بعد از ازدواج می رفتم. میان ابروهایم را برداشته بودم حالت بچگانه صورتم به یک زن جوان تغییر کرده بود. وقتی کارم تمام شد به حسین که از استانه در نگاه می کرد لبخند زدم : خوبه ؟
حسین با دقت سر تا پایم نگاه کرد و با تحسین گفت عالی شدی تو با این صورت و هیکل عروس بدبخت رو از سکه می اندازی !
وقتی هردو آماده شدیم حسین با تلفن تاکسی خواست تا مار ا به خانه دوستش ببرد. در میان راه حسین ساکت یود . می دانستم با دیدن آن کوچه های به یاد خاطراتش افتاده است. و نخواستم با حرف زدن او را از افکارش بیرون آورم.سرانجام حسین به راننده تاکسی گفت نگه دارد و کرایه اش را ÷رداخت. با نگرانی ÷یاده شدم و به خانه قدیمی و دو طبقه ای که جلویش ایستاده بودیم خیره شدم. جلوی در قهوه ای که باز بود ریسه ای از چراغهای رنگی کشیدده بودند. حیاط کوچک پر از صندلی های کنار هم میزها ی کوچک جلویشان بود. خانه دو طبقه ای بود که از هم مجزا نشده بود . حسین اشاره ی به من کرد و گفت :
- خانمها بالا هستند
بعد به سمت پدر علی که در هنگام عقد خودمان در محضر دیده بودمش گام برداشت. دو دل و هراسان از ÷له ها بالا رفتم . دو اتاق تو در تو و بزرگ از جمعیت موج می زد. زن به نسبت جوانی جلوی در ایستاده بود. قد بلند و صورت کشیده ای داشت موهایش درست کرده و صورتش آرایش غلیظی داشت. با لبخند به من نگاه کرد و گفت : خوش امدید.
به زور لبخند زدم : تبریک می گم من مهتاب هستم زن حسین آقا !
نگاه زن رنگی از مهربانی گرت جلو آمد و دو طرف صورت مرا بوسید :
- وای هزار الله اکبر به حسین آقا نمی آمد انقدر خوش سلیقه باشن. من مرجان هستم خواهر علی ...
بعد سرش را داخل برد و داد زد : حاج خانوم حاج خانوم ... بیایید خانم حسین آقا آمدن.
بعد رو به من گفت : قدم بر چشم گذاشتید بفرمایید.
داخل شدم و به زنان مهمان نگاه انداختم همه لباسهایی کوتاه و یقه باز پوشیده بودند. از تعجب خشکم زد طلا و جواهر زیادی به گوش و دست و گردن داشتند. صورتها همه بهدقت آرایش شده و موهای رنگ و مش شده درست کرده و مرتب بود. چیزی که می دیدم با تصوراتم دنیایی فرق می کرد. به دنبال مرجان داخل یک اتاق کوچک شدم و مانتو و روسری ام را گوشه ای گذاشتم. در آینه نگاهی به خودم انداختم تا مطمئن شوم مرتب هستم. وقتی از اتاق خارج شدم خانم قد بلندی که پیراهن مشکی و پر از پولکی به تن داشت جلو آمد و بی مقدمه مرا در آغوش پر گوشتش فشرد. یک ریز ان و صدقه ام می رفت : ماشا الله ماشا الله قربون قدمات برم عروس خانوم مجلس ما رو نور افشان کردی ... زری اسفند رو بیار دور سر این عروس خانوم خوشگل بگردون .

وقتی دید من مات و متعجب نگاهش می کنم خنده ای کرد و گفت :
- حق هم داری ما رو نشناسی ما عذر تقصیر داریم باید می آمدیم خدمتتون من مادر علی هستم.
به صورت پر از چین و چروک و موهای قرمز از حنایش نگاه کردم چقدر به نظرم مهربان می آمد . بعد زن کوتاه قدی با چشمانی غمگین و صورتی تکیده و موهایی سفید جلو آمد . لباس ساده و مرتبی از پارچه سبز به تن داشت. مرا بدون هیچ حرفی در آغوش گرفت و گفت :
- دخترم الهی به حق علی خوشبخت بشید . چقدر خوشحالم هم برای تو و هم برای حسین جانم.
چند لحظه ای نگاهش کردم با بغض گفت : من مادر رضا هستم دوست صمیمی حسین آقا و علی آقا ...
بعد بی توجه به من اشک هایش را که روی گونه هایش سرازیر شده بودند را پاک کرد . هنوز چند دقیقه ا ی از نشستنم نگذشته بود که صدای کل و هلهله فضا را پر کرد . بلند شدم و سرپا ایستادم تا عروس وارد شد. اسکناس های هزار تومنی و پانصد تومانی در هوا روی سر عروس پر شده بود. بچه های کوچک با شوق پولها را از زیر دست و پا جمع می کردند. به چهره عروس خیره شدم. چادر سفیدش را برداشته بود. صورت گرد و تپلی داشت . ابروهای نازک و کمانی با چشمان درشت به رنگ جنگل مژه های بلند و مشکی که در تضاد با رنگ چشمانش حالت عجیبی به آنها می بخشید. بینی کوتاه و گوشتی داشت با لبهای پهن و دهان بزرگ رویهم رفته صورتش مهربان و نمکین بود. قدش خیلی بلند نبود و هیکلش چهار شانه و درشت بود. چند لحظه بعد دستش را برای دست دادن به من دراز کرده بود و با لبخند نگاهم می کرد. دستش را فشردم و گفتم :
- مبارک باشه خوشبخت باشید.
با لبخندی نمکین گفت : شما هم خوشبخت باشید شنیدم تازه عروس هستید.
سرم را تکان دادم و سرجایم نشستم. دوساعت بعد شاهد خوشحالی ساده و از ته دل کسانی بودم که سالها درباره شان فکر دیگری داشتم. بعد از شام مهمانان کم کم آماده رفتن می شدند. من هم منتظر فرمان حسین بوم تا بلند شوم. اقبت زنی با چادر مشکی که رویش را محکم گرفته بود و از صورتش فقط دو چشم درشتش پیدا بود از لای در صدایم زد :
- مهتاب خانوم آقاتون صداتون کردن !
با عجله لباس پوشیدم و از مادر رضا و علی و عروس و چند خانم دیگر که باهاشان آشنا شده بودم خداحافظی کردم. بعد جلوی پله ها رفتم. زن چادری با خنده گفت : باز هم تشریف بیاورید زحمت کشیدید.
تازه متوجه شدم که مرجان خواهر علی است. خداحافظی کردم و ناخودآگاه گره روسری ام را محکم تر کردم. حسین جلوی در ایستاده بود. کنارش علی در ت و شلوار مشکی و موهای اصلاح شده و ریش و سبیل مرتب ایستاده بود. با دیدن من چند قدمی از حسین فاصله گرفت و سر به زیر انداخت.
- سلام علیکم مهتاب خانم قدم رنجه فرمودید .
با صدایی که می لرزید جواب دادم: سلام از ماست . انشاءالله به پای هم پیر شید . خوشبخت باشید.
حسین دستی به پشت دوستش زد و گفت : خوب علی جان خیلی خوش گذشت. با سحر خانوم خونه ما تشریف بیارید. خداحافظ.
علی سری تکان داد و گفت : زحمت کشیدی حسین آقا خانم دستتون درد نکنه چشم مزاحم می شیم. یا علی .
تقریبا یک ساعت بعد در خانه خودمان بودیم. حسین بعد از عوض کردن لباسهایش روی تخت ولو شد و پرسید : خوب بهت خوش گذشت.؟
همانطور که با برس محکم موهایم را شانه می زدم گفتم : ای بد نبود به نظرم این سحر دختر مهربونیه دانشجوست؟
حسین روی تخت نشست : نه تازه درسش تموم شده همکلاسی خود علی بوده البته یکسال از علی عقب تر بوده و سه سال هم ازش کوچکتره .
پرسیدم : چی خونده ؟
- مثل علی الترونیک .
کنارش نشستم : چه رشته سختی ولی خوب دیگه تموم شده منو بگو که هنوز یکسال کار دارم.
حسین دستش را دور گردنم انداخت و گفت : چشم رو هم بذاری تموم می شه .
با ردید پرسیدم : مادر رضا چرا انقدر غمگین بودد بچه ای دیگه ای جز رضا نداشته ؟
حسین ناراحت گفت : خوب طفلک حق داره اگه رضا شهید نشده بود اون هم الان مثل وقت دامادی اش بود... ولی مادر رضا دو دختر و یک پسر دیگه هم داره که همه ازدواج کردن و سر زندگی شون هستن. رضا ته تغاری بود.
دوباره چشمان درشت و سیاه حسین پر از اشک شد. هر وقت یاد رضا یا خانواده اش می افتاد چشمانش ابری می شد. رجیح دادم تنهایش بگذارم تا آسوده با خاطراتش خش باشد. جلوی تلویزیون نشستم و ه فیلم سینمایی آخر شب خیره شدم. وقتی تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. حسین خواب بود. پتویی نازک به رویش کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. در تاریکی به همسرم خیره شدم. طرح صورتش در تاریکی مثل یک سایه بود سایه ای با ابرو درهم کشیده و انگار خواب بدی می دید.
زیر لب گفتم : خدایا شکرت که مرا به آرزویم رساندی .
واقعا از اینکه زن حسین شده بوم جدا از همه دردسرها و قهر والدینم خوشحال و راضی بودم. حسین از همه جهات مرد ایده آلی بود. خوش اخلاق و مهربان دست و دلباز غیرتمند همه چیز تمام بود. انقدر در فکر غرق شدم تا خواب چشمانم را پر کرد . نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای حسین بیدار شدم. و در رختخواب نشستم. سر و صور حسین غرق عرق بود. موهایش آشفته و صورش درهم بود. به خود می پیچید و زیر لب چیزهایی می گفت. سرم را جلو بردم با خودم فکر کردم شاید بیدار است و چیزی می خواهد. در میان کلماتی که برایم بی معنا بود چند بار اسم مرضیه و مامان را تشخیص دادم. حسین داشت خواب می دید با ملایمت دستم را روی صورتش کشیدم ولی وقتی بیدارنشد چند بار آهسته تکانش دادم عاقبت چشم گشود. صورتش نگران و ترسیده بود . دلجویانه گفتم : عزیزم خواب می دیدی ...
بلند شد و در جایش نشست. صدایش می لرزید : آره ... خواب می دیدم و چه خواب عجیبی بود.
پرسیدم : چه خوای ؟
حسین نفس عمیقی کشید : توی جبهه و در حال جنگ بودم. یکهو اطرافم خالی شد ولی هنوز در جبهه بودم. بعد پدر و مادرم و مرضیه و زهرا به دیدنم آمدند . رضا و امیر هم بودند. مامانم می گفت : دلش برایم تنگ شده و مرضیه می پرسید چرا به دیدنشان نمی روم ؟ ... در حال صحبت بودم که تیر اندازی شروع شد. دستپاچه سعی می کردم خانواده ام را از گزند گلوله ها دور کنم اما بی فایده بود. همه شان تیر خوردند و کنارم به زمین افتادند رضا و امیر هم ناپدید شدند. ...
به حسین که اشک از چشمانش سرازیر بود نگاه کردم . وای چقدر این پسر زجر کشیده و مصیبت دیده بود. بلند شدم تا لیوانی آب از آشپزخانه برایش بیاورم. در فکر این بودم که خواب حسین چه معنی داشت؟
وقتی لیوان آب را به دستش دادم گفتم :
- حسین فکر کنم معنی خوابت این باشه که باید برای رفتگانت خیرا کنی یا بری بهشت زهرا فاتحه ای برایشان بخوانی هان ؟
حسین سری تکان داد و گفت : نمی دونم شاید...
ان روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوری موضوع را برایش گفتم . سری تکان داد و گفت :
- من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داری ؟
با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟
وقتی لیلا رفت آرد بخرد کتاب آشپزی که سهیل برایم خریده بود جلویم از و شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم. گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. برای تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم . تقریا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه ای گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود.لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلواتت و فاتحه بفرستی زودباش .
وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهای حلوا ایستاده بودم. تا صدای حسین بلند شد گفتم : سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ...
حسین جلوی پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادی پرسید :
- تو چی کار کردی ؟
با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم برای آرامش روح رفتگان تو و من !
حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟
بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده ....
آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معنای دیگری نداشته باشد.

smrbh
02-22-2010, 12:22 AM
دو ماه از شروع كلاسها در سال جديد مى گذشت و من با جديت درس مى خواندم. تقريبا زندگى ام نظم پيدا كرده بود و كارهاى خانه ودرس خواندنم در كنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. كم كم به نديدن پدر و مادرم هم عادت كرده بودم و اخبار فاميل و خانواده ام را از طريق گلرخ پيگيرى مى كردم. ديگر عادت كرده بودم كه حسين در طول شبانه روز، كلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف كند و من هميشه نگران، بدون اينكه كارى از دستم برآيد، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هيجان زده بين آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاكت هاى ميوه كنار هم روى زمين منتظر توجه من بودند. بستۀ شيرينى روى پيشخوان نگاهم مى كرد. ديگهاى در حال جوشيدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبيدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟
حسين براى شام، على و سحر را دعوت كرده بود. بعد از سهيل و گلرخ اين اولين مهمانهاى رسمى اين خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگيرى كردم، مشغول شستن ميوه ها بودم كه حسين آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنيت مى كردم. فورى لباسهايش را عوض كرد و داخل آشپزخانه شد:
- مهتاب، من ميوه ها رو مى شورم. ديگه چه كار دارى؟
عصبى گفتم: بگو چه كار ندارى! هنوز برنج ام آماده نيست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل كولى هام!
حسين با مهربانى نگاهم كرد: به نظر من كه اصلا شبيه كولى ها نيستى! تو برو آماده شو، منهم بقيه كارها رو مى كنم.
از خدا خواسته از آشپزخانه بيرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم و روى تختم نشستم. چه بايد می پوشیدم؟ مطمئن بودم سحر از آن دسته زنهايى است كه در مهمانى هاى مختلط، حجاب دارد. پس خيلى بد مى شد اگر من بدون روسرى جلو مى رفتم. با شناختى كه از على داشتم مى دانستم اگر روسرى سرم نكنم تا آخرين لحظه، سرش را از روى زانوانش بلند نمى كند. بلند شدم و مقابل آينه، موهايم را بافتم بعد یک بلوز و شلوار ساده و زيبا به تن و یک روسرى سفيد به سر كردم. صندل هاى سفيدم را پوشيدم كه زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسين وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟
برگشتم به طرفش، هراسان پرسيدم: ميوه ها رو چيدى؟
حسين خنديد: آره، ميوه و شيرينى روى ميزه، برنج رو هم دم كردم.
بوسه اى شتابان بر صورتش نشاندم: الهى قربونت برم.
حسين دستم را گرفت: اين حرفو نزن عزيزم، خدا نكنه.
سرم را كمى كج كردم و پرسيدم: اين طورى خوبم؟
حسين به دقت نگاهم كرد، همانطور كه به طرف در ورودى مى رفت، گفت:
- عالى هستى! مثل هميشه.
آخرين نگاه را در آينه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بكنم. همانطور كه حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. البته چادرش را با دقت تا كرد و گوشه اى گذاشت. بلوز مشكى با گلهاى ريز قرمز و زرد، با یک شلوار مشكى و جوراب هاى كلفت مشكى به پا داشت. چند دقيقه اى در سكوت نشستيم، حسين چاى تعارف كرد و نشست كنار على، كم كم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده، نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده كردم. وقتى همه مشغول كشيدن غذا بودند، ديگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بوديم. سحر دختر فهميده و مهربانى بود. تقريبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسين - براى من باشد. آن شب، فهميدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شركتى كه على كار مى كند، مشغول شود. برايم تعريف كرد كه قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى كنند تا بتوانند پولى پس انداز كنند و خانه بخرند. آن شب فهميدم موقعيت ساده اى كه از نظر خودم در زندگى دارم براى بسيارى از زوج هاى جوان، یک روياى دست نيافتنى بود.
وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسين با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست ميوه را جمع كرد و در ظرفشويى گذاشت. بى حال گفتم: حسين جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بيا بريم بخوابيم.
وقتى در رختخواب دراز كشيدم ساعتى از نيمه شب گذشته بود، از خستگى بيهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسين از خواب پريدم. هوا گرگ و ميش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسين خيره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پريدم. در دستشويى را با شدت باز كردم. حسين روى كاسۀ دستشويى خم شده بود و سرفه مى كرد. به سراميک سفيد خيره شدم كه پر از لكه هاى قرمز و لخته شدۀ خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحيف حسين از شدت سرفه مى لرزيد. با بغض گفتم: حسين چى شده؟
سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تكان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى كند و حالش خراب است. به طرف تلفن دويدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پيدا كرده و گرفتم. با عجله و صدايى كه از فرط ترس و نگرانى مثل جيغ شده بود، آدرس را دادم. حسين همانطور که سرفه مى كرد از دستشويى بيرون آمد. اسپرى را از روى ميز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه كنارش ايستاده بودم. نمى دانستم چه كار بايد بكنم! لحظه اى بعد حسين روى مبل از حال رفت. پرده هاى بينى اش تند تند بهم مى خورد. شكم و قفسه سينه اش پايين مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهايش خرخرهاى نامنظمى بود كه با كف خون آلودى كه از گوشه لبانش سرازير شده بود، در هم مى آميخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جيغ كشيدم: حسين... حسين...
جلو رفتم، سرم را روى سينه اش گذاشتم، خس خس جانكاهى گوشم را پر كرد. هق هق گريه امانم نمى داد. مستاصل و بيچاره، روپوش و روسرى ام را پوشيدم. پا برهنه از در خانه بيرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محكم با كف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسايه طبقه پايين كوبيدم. همانطور هم جيغ مى زدم: كمک... كمک...
همزمان با گشوده شدن در، شنيدم كه ماشينى جلوى در آپارتمان پارک كرد. گريه كنان دويدم و در را باز كردم. به مرد سفيد پوشى كه جلوى در ايستاده بود التماس كردم:
- آقا شوهرم از دست رفت... زود باشيد.
مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى كه با پيژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ايستاده بود. با ديدنم خواب آلود گفت: چى شده خانم ايزدى؟
ناليدم: حسين، از هوش رفته.
چند دقيقه بعد همسايه ها نگران جلوى در خانه ام ايستاده بودند. بهيارانى كه با آمبولانس آمده براى حسين ماسک اكسيژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حركت كرد، بى اختيار شروع به دعا خواندن كردم. با صداى بلند، از خدا كمک خواستم. آدرس بيمارستانى كه هميشه حسين را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى كردم با تلفن همراه دكتر احدى تماس بگيرم. بعد از نيم ساعت كلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گريه و اضطراب، ماجرا را براى دكتر احدى تعريف كردم، وقتى دكتر مطمئنم كرد كه همان لحظه بالاى سر حسين مى رود، تازه نفس راحتى كشيدم. همسايه ها به خانه هايشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى كه لحظه اى پيش حسين رويش بيهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را رويهم گذاشتم و زير لب شروع به دعا خواندن كردم. نمى دانم چه مدت گذشته بود كه با صداى زنگ تلفن از جا پريدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود. هراسان تلفن را برداشتم:
- الو؟
صداى ظريف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم.
با صدايى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟
- مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟
بغضم گرفت. ياد شب قبل افتادم كه حسين سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر كمكم كرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟...
صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟
ناگهان بغضم با صدا تركيد. با گريه براى سحر تعريف كردم كه چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهايم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آييم بيمارستان، چيزى لازم ندارى؟
به سختى جواب دادم: نه، ممنون.
وقتى گوشى را گذاشتم، كمى آرام گرفته بودم. لباسهايم را عوض كردم، بعد به سهيل زنگ زدم و گفتم حسين را به كدام بيمارستان برده اند و چه شده، قرار شد سهيل مقدارى پول همراهش بياورد. روسرى ام را مرتب كردم و در را پشت سرم قفل كردم. وقتى به بيمارستان رسيدم تقريبا ظهر شده بود. حسين در بخش مراقبتهاى ويژه بيمارستان بسترى و حالش تقريبا بهتر شده بود. با ديدن من، لبخند كم رنگى صورتش را باز كرد. لوله هاى اكسيژن در سوراخ هاى بينى اش جا خوش كرده بود. سرم به دستش وصل بود و هنوز نفس كشيدنش با خس خس همراه بود. چشمانش بى حال رويهم افتاد. دوباره بغض گلويم را فشرد. چرا حسين من انقدر رنج مى كشيد؟ چرا اين بلا سرش آمده بود؟ هزاران هزار چرا در مغزم مى چرخيدند. مدتى در سالن بيمارستان نشستم و اشک ريختم. وقتى على و سحر رسيدند، چشمانم از شدت گريه باز نمى شد. سحر جلو دويد و مهربانانه در آغوشم گرفت. على فورا ً وارد اتاق حسين شد. صداى سحر از دور دست ها مى آمد: مهتاب جون، چيزى خوردى؟
مات و مبهوت نگاهش كردم، عشق و زندگى ام در حال مرگ بود، من چطور به فكر خوردن باشم؟!
سحر بدون اينكه منتظر جواب باشد، برخواست و به طرف پله ها رفت. چند دقيقه بعد، با یک سينى محتوى شير كاكائو و كيک برگشت. همان موقع، سهيل و گلرخ هم رسيدند، با ديدنشان بلند شدم و به طرفشان رفتم. سهيل بى حرف، بغلم كرد و گلرخ شروع به دلدارى كرد. آنقدر همان جا ايستاديم تا سرانجام دكتر احدى آمد. با ديدنش جلو رفتم و نگران گفتم:
- سلام دكتر، حال حسين چطوره؟
سرى تكان داد و با بدخلقى گفت: وقتى مريض و اطرافيانش به حرف پزشک گوش نمى دن، چه فايده اى داره بهشون بگم چى شده؟
على و سهيل، دكتر را به گوشه اى كشاندند و با صدايى آهسته مشغول صحبت شدند. نگران به آن سمت خيره شدم. گلرخ و سحر كنارم ايستاده بودند و سعى مى كردند حواسم را پرت كنند. حواس من اما، پيش حسين بود. صداى جدى دكتر را مى شنيدم: من بارها به خودش هم گفته ام، اگه برن آلمان شايد نتيجه بگيرن، اين ريه حالت اسفنجى اش رو از دست داده، من به طور ساده دارم مى گم، حسين به سختى مى تونه نفس بكشه، چون بافتهاى ريه اش آسيب ديدن و از دست رفتن، مى فهميد؟ به عقيدۀ من بايد دوباره قسمتى از ريه برداشته بشه، حالا خود دانيد.
آنقدر پشت در اتاق حسين نشستم تا همه رفتند. بعد شروع كردم از ته دل دعا خواندن، در نمازخانه بيمارستان نماز خواندم، احساس آرامش عجيبى مى كردم. چند بار به حسين سر زدم، هنوز تحت تاثير داروهاى آرام بخش و مورفين خواب بود. آخرين بار، پيشانى اش را بوسيدم و تسبيح مورد علاقه اش را در دستان گره كرده اش گذاشتم. سهيل دنبالم آمده بود تا به خانه شان بروم. در راه، هر دو ساكت بوديم. سهيل نگران نگاهم مى كرد و من حرفى براى گفتن نداشتم. مى دانستم پدر و مادرم هم در جريان هستند و از مبلغى كه توسط سهيل برايم فرستاده بودند، پيدا بود كه خيلى نگرانند. گلرخ ميز شام را چيده و منتظر ما بود. چقدر اين دختر مهربان را دوست داشتم. دست و صورتم را شستم و پشت ميز نشستم. گلرخ مدام حرف مى زد، مى دانستم براى اينكه مرا از فكر درآورد پرحرفى مى كند. كفگيرى برنج در بشقابم ريختم. گلرخ با خنده گفت:
- واى، چقدر زياد كشيدى!
گفتم: اشتها ندارم.
سهيل يک تكه بزرگ گوشت مرغ در بشقابم گذاشت: بخور مهتاب، از صبح دارى مى دوى!
سر ميز شام هم ساكت بودم. گلرخ همانطور كه مى خورد گفت:
- راستى خبر جديد رو شنيدى؟
پرسشگر نگاهش كردم. ادامه داد: پرهام داره زن مى گيره...
سهيل زير لب گفت: حالا چه وقت اين حرفهاست.
با صدايى گرفته پرسيدم: طرف كى هست؟
گلرخ خنديد: یک باربى!
نگاهش كردم، گفت: اسمش هليا است. انقدر ناز و ادا داره كه همه خندشون مى گيره. با عشوه و ناز حرف مى زنه و دايم سر و دستش را تكون مى ده و مى گه نه... مرسى!
ناخودآگاه از قيافه و اداى گلرخ خنده ام گرفت. گلرخ هم خنديد:
- هى... موفق شدم بخندونمت!
سهيل با مهربانى گفت: تو در هر كارى بخواى مى تونى موفق باشى.
با كنجكاوى از سهيل پرسيدم: زن پرهام چه كاره هست؟ آشناست يا غريبه؟
سهيل سرى تكان داد و گفت: انگار خواهر يكى از دوستاشه، دانشجوى زبان انگليسى است و فكر مى كنه هاليوود هر لحظه ممكنه ازش دعوت به كار كنه، البته قيافه اش بد نيست ولى نه اونطورى كه خودش فكر مى كنه.
ناخودآگاه ذهنم مشغول به اين قضيه شد. آخر شب از سهيل خواستم مرا به خانه برساند، هر چه گلرخ و سهيل اصرار كردند كه شب همان جا بخوابم، قبول نكردم. فقط در خانه خودم احساس راحتى و آرامش مى كردم. وقتى در خانه را باز كردم، انگار همه چيز جاى خالى حسين را فرياد مى زد. جلوى تلويزيون نشستم و سعى كردم خودم را مشغول كنم، اما بيهوده، صورت مظلوم حسين پيش چشمم بود و كنار نمى رفت. تلويزيون را خاموش كردم، با حوصله وضو گرفتم و سر سجاده ام نشستم. آهسته شروع به خواندن دعا از داخل كتاب كهنه و قديمى حسين، كردم. قلبم پر از آرامش شده بود. با زارى و التماس از خدا خواستم حسين را شفا بدهد. كارى كند تا دوباره در كنار هم زندگى كنيم. انقدر دعا خواندم و راز و نياز كردم تا روى همان سجاده از حال رفتم.

smrbh
02-22-2010, 12:23 AM
حسين هميشه همين طور بود . وقتي تصميمي مي گرفت محال بود منصرف شود. با بغض بدرقه اش كردم. اين چه نذري بود؟ چرا بايد مي رفت ؟ در سكوت مشغول خواندن جزوه هايم شدم. با بلند شدن سر و صداي مسجد محل و كوبش سنج و طبل هاي دسته ديگر نتوانستم طاقت بياورم. جزوه هايم را گوشه اي انداختم و پشت پنجره رفتم. لحظه اي دلم براي خانه پدرم تنگ شد. با مادرم جلوي در مي رفتيم و دسته عزاداران را نگاه مي كرديم. مادرم روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت و بين در و همسايه پخش مي كرد. البته هيچوقت نگفته بود چه نذري داشته كه با برآورده شدنش هر سال روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت. ناخودآگاه گوشي تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم. منتظر ماندم . فقط صداي بوق مي خواستم گوشي را بگذارم كه صداي گرفته مادرم بلند شد :
- بفرماييد ....
قلبم تند تند مي زد . وسوسه شدم صحبت كنم اما بعد پشيمان شدم صداي مادرم را كه هنوز مي گفت ‹الو› مي شنيدم . آهسته گوشي را گذاشتم. براي فرار از فكر و خيال و تنهايي به رختخواب رفتم. صبح وقتي از خواب بيدار شدم حسين رفته بود. يادداشتش در جاي هميشگي به چشم مي خورد.
‹ مهتاب جون دلم نيامد بيدارت كنم از اينكه ديشب تنها ماندي عذر مي خوام . جايت خيلي خالي بود. سحر خانم هم سراغت را مي گرفت. اگر بتواني امشب بيايي خيلي خوب مي شود. حسين ›
با خشم يادداشتش را مچاله كردم . با سرعت لباس پوشيدم و بدون خوردن صبحانه راهي دانشگاه شدم. آخرين جلسات كلاسها بود و همه بچه ها در هيجان شروع امتحانها بودند. وقتي وارد كلاس شدم استاد سر كلاس بود. كنار ليلا و شادي نشستم. از همان لحظه اول متوجه قيافه گرفته ليلا شدم. اما تا آخر كلاس نمي توانستم حرفي بزنم. سرانجام كلاس تمام شد و استاد از در بيرون رفت. فوري به طرفش برگشتم : چي شده ؟
شادي خنديد : هيچي بابا خودش رو لوس كرده ....
به شادي نگاه كردم چي شده ؟ تو ميدوني ؟
ليلا با ناراحتي گفت : هيچي نشده يك كم حال ندارم.
شادي دستش را تكان داد : چرت و پرت مي گه خودشو لوس مي كنه .
عصبي گفتم : خوب تو اگه مي دوني بگو چي شده ديوونه شدم.
شادي نگاهي به ليلا انداخت: بگم ليلا ؟
ليلا سري تكان داد و شادي با هيجان گفت : خانم داره مامان مي شه ....
باورم نمي شد. لحظه اي مات و مبهوت نگاهشان كردم بعد با خوشحالي گفتم :
- واي مباركه چقدر خوشحال شدم ... پس چرا گرفته اي ؟
ليلا با بغض گفت : برو بابا تو هم دلت خوشه ها ! درسها مو چه كار كنم ؟ هنوز دو ترم از درسم باقي مانده ...
با خنده گفتم : خوب مامانت كمك مي كنه تازه تو و مهرداد پولش رو داريد پرستار بچه مي گيريد.
بعد ساكت شدم . شادي پرسيد : مهرداد مي دونه ؟
ليلا سرش را به علامت منفي تكان داد . آهسته پرسيدم : حالا چند ماهي هست ؟
ليلا غمگين جواب داد : تازه يك ماهه ... شايد يك كاري كنم از دستش خلاص شم .
شادي فوري بهش توپيد : خفه شو ! مي خواي قاتل باشي ؟ دلت مي آد يك بچه بيگناه رو بكشي ؟
ليلا مستاصل نگاهي به من انداخت با مهرباني گفتم :
- ناراحت نباش اگه الان يك ماهه باشي تا بهمن فارغ مي شي ديگه از اين بهتر نمي شه . تعطيلات بين دو ترم تا ترم بعد هم كه مي دوني دانشگاه تق و لق است مي ره تا بعد از تعطيلات عيد و سيزده بدر اصلا لازم نيست مرخصي بگيري بعد هم ساعتهايي كه مي آيي دانشگاه بچه رو مي سپري به مادرت يا پرستار بعدش هم كه درست تموم مي شه سختي اش فقط يك ترم است.
ليلا سري تكان داد و گفت : نمي دونم ...
براي اينكه موضوع بحث را عوض كنم گفتم : بچه ها اين ترم هم مي آييد با هم بخونيم ؟
شادي ناراحت گفت : منكه شش واحد از شما عقب افتادم ...
ليلا سري تكان داد : خدا كنه اين ترم به خير بگذره خيلي اعصابم خرده...
بعد از دانشگاه ليلا مرا به خانه رساند . وقتي در را باز كردم صداي حسين بلند شد :
- سلام عزيزم خسته نباشيد .
آهي كشيدم : تو چرا زود آمدي ؟
حسين با سيني چاي جلو آمدم و صورتم را بوسيد : گفتم زود بيام با خانوم خوشگلم بريم يك جايي....
همانطور كه مانتو و مقنعه ام را در مي آوردم پرسيدم : كجا ؟
با ادايي بامزه گفت : هرجا تو بگي .
چاي را برداشتم : اصلا حال غذا درست كردن ندارم بريم بيرون يك جا شام بخوريم.
حسين نگاهي به ساعت انداخت : اوووووه حالا كو تا شام ؟ اول بريم پارك قدم بزنيم بعد غذا بخوريم .
وقتي وارد پارك شديم هوا كم كم تاريك مي شد. از گرماي هوا كاسته شده بود و براي قدم زدن مناسب بود. آن شب بعد از خوردن شام در يك رستوران خوب حسين مرا تا خانه همراهي كرد و خودش دوباره رفت. به من هم اصرار مي كرد تا همراهش بروم اما من دوست نداشتم و نرفتم. تا آخر هفته وضع بهمان منوال بود حسين شبها به قديمشان مي رفت تا در عزاداري شركت كند. عاقبت صبح روز نهم محرم مشغول درست كردن غذا بودم كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم : بله ؟
صداي سحر در گوشي پيچيد : سلام مهتاب جون چطوري ؟
- خوبم تو چطوري ؟ علي آقا چطورن ؟ خانواده چطورن ؟
- خوبن سلام مي رسونن زنگ زدم امشب شام دعوتت كنم.
با تعجب پرسيدم : كجا ؟
سحر خنديد : هيئت ديوانگان حسين بايد بيايي .
مردد گفتم : همون جا كه حسين هر شب ميره ؟
- آره امشب تو هم بايد بياي حاج آقا امشب خرج مي ده .
حالا تا شب شايد آمدم .
سحر قاطعانه گفت : شايد نه حتما بايد بياي خوب ؟
دو دل گفتم : انشاالله .
وقتي گوشي را گذاشتم به فكر فرو رفتم . حتما حسين از سحر خواسته بود به من زنگ بزند البته بد هم نبود اگر مي رفتم. تاسوعا و عاشورا هميشه به ديدن دسته هاي عزاداري مي رفتم.
شب وقتي حسين داشت لباس مي پوشيد منهم آماده شدم. مانتوي بلند و مشكي روسري مشكي و صورت پاك و خالي از هر گونه آرايش بعد چادر مشكي ام را كه مادر علي از كربلا برايم آورده بود محض احتياط برداشتم. حسين براي خداحافظي داخل اتاق آمد اما با ديدنم متعجب بر جا ماند : جايي مي خواي بري مهتاب ؟
خنديدم : آره همون جايي كه تو مي خواي بري .
صورتش از شادي ژر شد : راست مي گي ؟ چقدر خوشحالم كردي . پس بذار به آژانس زنگ بزنم شبها وسيله سخت پيدا مي شه .
با وجود اعتراض من حسين تاكسي گرفت . در بين راه به نيم رخ جذابش خيره شدم. ريش و سبيلش كمي بلند تر از حد معمول شده بود. چند وقتي هم از مرتب كردنش مي گذشت و تقريبا از زير چشم ريشش شروع مي شد. پيراهن و شلوار مشكي به تن داشت و عميقا ناراحت و عزادار بود. وقتي رسيديم از ازدحام جمعيت وحشت كردم. چادر هاي بزرگ تقريبا سر هر كوچه اي برپا بود و نوارها و پارچه هاي مشكي زينت بخش همه سردرها و تكايا و مساجد شده بود. عاقبت جلوي در سفيد رنگي حسين به راننده تاكسي گفت نگهدارد. پياده شدم و به اطراف نگاه كردم. زنها و مردها داخل حياط مي شدند همه زنها چادر به سر داشتند. چادرم را از كيفم درآوردم و بازش كردم. درست بلد نبودم سر كنم. حسين خندان به كمكم شتافت و بي توجه به نگاههاي عجيب و غريب عابرين چادر را روي سرم درست كرد. با دو دست محكم رويم را گرفتم.
حسين خنديد : بارك الله چه خوب بلدي !
بعد به حياط اشاره كرد و گفت : ببين دارن غذا درست مي كنن خرج امشب رو پدر علي مي ده. حالا بيا بريم تو زنها طبقه بالا و مردها پايين.
با ترس گفتم : حسين من كسي رو نمي شناسم چطوري تو رو پيدا كنم.
حسين بازويم را با مهرباني گرفت : نترس عزيزم . زن و خواهر علي از خيلي وقت پيش آمدن نترس گم نمي شي .
با خجالت وارد مجلس شدم. كفش هايم را در گوشه اي در آوردم و به جمعيت درهم فشرده زنان كه تنگاتنگ هم روي زمين نشسته بودند خيره شدم. چراغها خاموش بود فقط يك چراغ كوچك در ابتداي ورودي فضا را كمي روشن مي كرد. همان جا مانده بودم كه دستي بازويم را گرفت :
- مهتاب بيا اينجا .
نگاهش كردم . سحر بود. نفس راحتي كشيدم : سلام چطوري منو ديدي ؟
خنديد : سلام از اول شب چشم انتظارتم ... بيا .
جايي در ميان رديف زنهاي بهم چسبيده باز كردند و من و سحر نشستيم. بعد از احوالپرسي و صحبت از اين طرف و آن طرف صداي نوحه خوان حرفهايمان را قطع كرد. صداي پرسوز و گداز مردي درباره مصيبت هاي حضرت زينب (س) و غريبي او و فرزندان برادرش مي خواند از بلند گويي كه در قسمت زنانه وصل كرده بودند طنين انداز شد. به صداي هق هق خفه اي كه از گوشه و كنار برخاسته بود توجه كردم. در تاريكي معلوم نبود چه كسي گريه مي كند همه چادرها را پايين كشيده بودند فقط من در آن ميان بهت زده به اطراف خيره شده بودم. بعد صداي نوحه خوان حالتي غمگين يافت و متعاقبش صداي رپ ورپ منظمي برخاست. زنها هم آرام به سينه مي زدند. لحظه اي در صداها غرق شدم مضمون نوحه توجه كردم.
كربلا منتظر ماست بيا تا برويم....
آب مهريه زهراست بيا تا برويم .....
صداي گرم خواننده قلبم را لرزاند. بعد نواي پرشور ‹ يا حسين › بلند شد. چراغها خاموش بود اما ولوله اي مجلس را فرا گرفت . صداي زني از آن ميانه بلند شد :
- خواهرا براي پسرم التماس دعا دارم .
بعد صداي يا حسين جماعت و سينه زدن و هق هق گريه در هم آميخت . چند دقيقه بعد صداي مرثيه خوان عوض شد . اين بار صدايي جوان بود كه پرشور و كوبنده جملاتي آهنگين را ادا مي كرد كه جوابش حسين كشيده و محكم جماعت بود.
- مظلوم .... حسين .
- معصوم ..... حسين
- شهيد ... حسين
دوباره صداي زني در كوشم پيچيد : يا حسين خودت همه گرفتاران را درياب ....
بعد با تعجب دريافتم كه در جمعيت حل شده ام. اين نزديكي اين احساس اين ناله ها مرا به جماعتي نزديك كرده بود كه عمري درباره شان فكرهاي عجيب و غريب داشتم. تازه مي فهميدم كه همه مثل هم هستيم نيازمند. اشك بي اختيار گونه هايم را مي سوزاند. زير لب آهسته گفتم : يا حسين حسين منو هم شفا بده ....
نمي دانم چقدر گذشته بود كه چراغها روشن شد و دختراني جوان با سرعت ظرفهاي يكبار مصرف پر از پلو و خورشت قيمه را در ميان جمعيت پخش كردند. دوباره به اطرافم نگاه كردم چشم و دماغ ها سرخ سرخ بود. مي دانستم كه خودم هم همين شكلي شده ام . سحر آهسته كنار گوشم گفت :
- ديدي چقدر دل آدم سبك مي شه .
سرم را تكان دادم و گفتم : آره مردها هم دارن غذا مي خورن ؟
سحر سر تكان داد و گفت : نه الان مردها همراه دسته به پايين خيابان تا جلوي مسجد مي روند و به دسته كوچه پايين سلام مي كنند بعد همانطور سينه زنان و زنجير زنان بر مي گردند هيئت و غذا مي خورند.
به غذايي كه در دستم بود. خيره شدم. برنجهاي زعفراني روي خورشت را پوشانده بود. بوي اشتها آور از ظرف غذا بلند مي شد. سحر آسته گفت : خيلي خوشمزه است.
يك قاشق خوردم واقعا خوشمزه بود. بعد از غذا سحر دستم را گرفت و كشيد :
- بيا بريم شوهرتو توي دسته ببين.
گيج جلوي در رفتم. زنها در گوشه و كنار كوچه نشسته بودند. چند دقيقه اي گذشت تا صداي بلند طبل ها نزديك شد. كسي با سوز و گداز مي خواند. دسته مردان سياهپوش كه به طور منظم زنجير مي زدند نزديك مي شد. سحر دستم را كشيد : بيا بريم جلو تر ...
چند قدمي دسته عزاداران ايستاديم. سحر پچ پچ كرد : حسين آقا رو ديدي ؟
يرم را تكان دادم : نه كو ؟
سحر دستش را به سمتي بلند كرد . امتداد دستش را نگاه كردم . واي حسين عزيزم بود. روي شانه و موهايش پر از گل بود. به پاهايش نگاه كردم كه برهنه روي زمين مي چرخيد. زنجير روي شانه هايش محكم و بي رحمانه فرود مي آمد. لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. لبخندي در چشمان سياهش شكل گرفت. علي هم كنارش بود. او هم به سر و بدنش گل ماليده بود. به مردي كه جلوي دسته مي آمد نگاه كردم . سرش از بين علامت بزرگ و پر از شاخه پيدا بود. بعد صدا كرد :
حسين بيا ....
حسين جلو رفت و يك كمربند مخصوص دور شانه و كمرش بست. دهانم از تعجب باز مانده بود. ناخود آگاه ناخن هايم را در بازوي سحر فروكردم. به جز حسين كه با يك صلوات زير علامت رفت چيزي نمي ديدم. لبانم بي صدا به هم مي خورد : حسين....
در ميان بهت و حيرت من علامت سنگين روي شانه هاي نحيف حسين قرار گرفت و حسين شروع به حركت كرد. چند نفر از پشت مراقب بودند تا اگر نتوانست كمكش كنن. قدم هايم انگار در هوا بود. دستانم به طرف حسين دراز شده بود. صداي سحر انگار از جايي دور دست مي آمد : نترس مهتاب ....
حسين جلوي هيئت رسيد و سه بار زانوانش را با علام بزرگ روي شانه اش خم كرد. پرهاس سبز و سرخ به حركت در آمدند. صداي يا حسين و ماشا الله بلند شد. پدر علي با اسكناس هاي هزار تو ماني به طرف حسين رفت و پولها را بين دندانهاي حسين گذاشت. بعد چند نفر ديگر كه نمي شناختم اين كار را كردند. در ميان طپش هاي قلب بي قرار من علامت را به كنار ديوار تكيه دادند و وارد هيئت شدند من هم روي جدول كنار خيابان ولو شدم. صداي سحر كنار گوشم بلند شد :
- مهتاب حالت خوبه ؟
گنگ نگاهش كردم پرسيدم : حسين هر شب اين كارو مي كنه ؟
سحر سري تكان داد و گفت : از شب اول محرم هر شب جلوي هيئت با علامت سلام مي ده و اداي احترام م يكنه . مي گه نذر دارم. تمام پولها رو هم براي صدقه مي ده ...
صدا و گلويم خشك شده بود به سختي گفتم : چرا علي آقا گذاشته يا اين حالي كه حسين داره اين كارو بكنه ؟
سحر غمگين گفت : علي خيلي باهاش حرف زد و سعي كرد منصرفش كنه اما مي گه نذر دارم و خوب نمي شه به زور جلوشو گرفت. غصه نخور ديگه تموم شد .
اشك هايم را پاك كردم و گفتم : آره همه چيز تموم مي شه .
آن شب وقتي به خانه بر مي گشتيم تازه فهميدم چرا هر شب حسين لباسهايش را مي شست و نمي گذاشت من ببينم چون تمام لباسهايش پر از گل و كاه بود. روي شانه ها و كف پاهايش پر از تاول بود. پس براي همين بود اين چند وقت پاهايش را بيشتر از هميشه روي زمين مي كشيد. چه به روز خودش مي آورد؟ با نگاه به آن صورت مظلوم و چشمان پاكش نمي توانستم هيچ اعتراضي به رفتارش بكنم فقط سرم را روي سينه اش گذاشتم و خود را به دست نوازشگرش سپردم.

smrbh
02-22-2010, 12:24 AM
آخرين امتحان را به راحتى دادم. براى اولين بار پس از ازدواجم، احساس آرامش داشتم. دوباره ياد آن روز افتادم. ظهر عاشورا! از صبح من به همراه حسين به محله قديمى شان رفتم. سر خيابان، غلغله بود. با سحر روى یک پله نشستيم و مشغول تماشاى دسته هاى عزادارى و تعزيه شديم. حسين به همراه على، به هيئت رفته بودند تا به همراه دسته خودشان، عزادارى كنند. قلبم از ترس و نگرانى تند تند مى زد. به عزاداران مشكى پوشيده، نگاهى انداختم. اكثر مردها پا برهنه و خاک بر سر ريخته بودند. سرانجام دسته اى كه حسين و على در آن زنجير مى زدند، از دور نمايان شد. یک لحظه ديدم سحر با هراس بلند شد و چند قدم جلو دويد. چادرش روى سرشانه رها شده بود. هراسان بلند شدم، صدايم مى لرزيد: چى شده؟
بعد به علامت بزرگ و سنگين خيره شدم. حسين پشت علامت ايستاده بود، سر على از ميان پرها و نشان هاى فلزى بيرون زده بود. صداى سحر را شنيدم:
- واى! يا ابوالفضل!
بعد، همه چيز در هم ريخت. خون از دماغ على سرازير شد. حسين و یک مرد ديگر، فورى جلو دويدند. همزمان با برداشتن علامت از شانه هاى على، على روى زمين افتاد. صداى جيغ سحر با سر و صداى زنجير و سنج و طبل در هم آميخت. حسين با كمک چند نفر ديگر على را بلند كردند. بعد با ماشين پدرش به طرف بيمارستان حركت كردند. همه چيز خيلى سريع اتفاق افتاد. سحر در آغوش من اشک مى ريخت و من با جملاتى كوتاه دلدارى اش مى دادم. آن روز من تنها به خانه برگشتم. حسين خسته و نالان آخر شب وارد شد. از جا پريدم:
- حسين چى شد؟
صدايش خسته و ناراحت بود: سلام، هيچى، دكتر گفت امشب بايد بيمارستان بمونه. هنوز معلوم نيست.
آن شب حسين فورى به خواب رفت و مرا با كابوس هايم تنها گذاشت. صبح زود با صداى حسين از جا پريدم:
- مهتاب جون، مهتاب... من دارم مى رم بيمارستان.
به سرعت در جايم نشستم: كجا؟ منهم مى آم.
حسين خنديد: آخه دختر خوب تو هنوز صبحانه هم نخوردى.
فورى گفتم: مهم نيست، تا بند كفشهاتو ببندى من آمدم.
به سرعت از جا برخواستم و حاضر شدم. دلم نمى خواست سحر را در آن موقعيت تنها بگذارم.
وقتى به بيمارستان رسيديم، سحر پشت در اتاق شوهرش نشسته بود. حسين، دوستش را به همان بیمارستانی آورده بود که همیشه خودش را می آوردند. سحر با ديدنمان از جا بلند شد. حسين آهسته پرسيد: سحر خانم، دكتر احدى هنوز نيامدن؟
سحر سرش را تكان داد: چرا، الان داخل اتاق هستن، از من خواست بيرون بمانم.
حسين ضربه اى به در زد و داخل شد. من كنار سحر منتظر نشستم. عاقبت دكتر احدى با پاكتى پر از عكس و آزمايش بيرون آمد. من و سحر بلند شديم و جلو رفتيم. صداى دكتر احدى گرفته بود:
- حدسم درست بود، ايشون هم تحت تاثير گازهاى شيميايى، آلوده شدن.
صداى حسين مى لرزيد: پس چرا تا حالا هيچ طوريش نبود؟ الان نزديک شش سال از پايان جنگ مى گذره...
دكتر احدى دست در جيب كرد: خوب، نظريه ها در اين زمينه متفاوته، ولى به نظر من، چند عامل وجود داره، يكى مقاومت بدن هر فرده كه با افراد ديگه فرق مى كنه، دوم ميزان و شدت آلودگى، احتمالا آلودگى و ميزان تنفس شما دو تا با هم فرق داشته، شما بيشتر گاز استنشاق كردين. بروز علايم بيمارى هاى شيميايى ممكن است ده يا پانزده سال و يا حتى بيشتر طول بكشد. ولى به هر حال بايد براى ادامۀ معالجات بريد خارج.
حسين پا به پا شد: آخه دكتر شما چرا اصرار داريد بريم خارج؟ مگه همين جا امكان مداوا نيست؟
دكتر احدى نگاهى به حسين انداخت و گفت: خود پدر سوختۀ اين آلمانى ها و انگليسى ها تسليحات شيميايى به عراق فروختن، براى همين خودشون داروهاى پيشرفته اى دارن كه از پيشرفت بيمارى جلوگيرى مى كنه. حالا كه هر دوتون دوست هستيد بهترين موقعيته كه از طريق بنياد جانبازان اقدام كنيد و بريد. بهرحال آدم نبايد دست رو دست بذاره و منتظر معجزه بمونه... نه؟
و با قدمهايى بلند از ما دور شد. به سحر نگاه كردم كه مات و گيج به فضاى خالى زل زده بود. احساسش را درک مى كردم. آهسته دستش را گرفتم و گفتم:
- غصه نخور، خدا بزرگه.
بعد هر سه نفر داخل اتاق على شديم. على روى تختخواب نشسته بود. چشمانش پر از اشک بود. با ديدن سحر لبخندى زد و گفت: سحر، تو رو خدا ناراحت نباش، من كه خيلى خوشحالم.
بعد رو به حسين كرد و گفت: حسين، همين الان دو سجده شكر به جا آوردم...
حسين متعجب نگاهش كرد: چرا؟
على سر به زير انداخت. صدايش به سختى شنيده مى شد:
- از خدا پنهان نيست بذار از تو هم پنهان نباشه، من هميشه احساس عذاب وجدان داشتم. از همون لحظه اى كه تو ماسكتو روى صورت من زدى تا همين امروز، اين احساس با من بود. همش خودم رو سرزنش مى كردم كه چرا باعث شدم تو آلوده بشى، هر وقت تو رو مى آوردن بيمارستان، گريه ام مى گرفت. به خودم لعنت مى فرستادم كه وجود ناچيز من باعث اين همه درد و رنج براى تو شده، شبها همش كابوس مى ديدم. اما حالا خدا رو شكر مى كنم که اگه تو آلوده شدى من هم به مصيبت تو گرفتار شدم...
صداى على در اثر گريه بريده بريده و منقطع شده بود: حسين به روح رضا كه برام خيلى عزيز بود، خيلى خوشحالم. حالا كه منهم شيميايى هستم اين احساس در من كمتر شده... اگه اون روز ماسكم رو برداشته بودم... اگه حواسم رو جمع كرده بودم... اگه...
على به گريه افتاد و حسين جلو رفت و بغلش كرد. بى اختيار اشک مى ريختم و نمى توانستم خودم را كنترل كنم.
حالا از آن روز نزديک به يک ماه مى گذشت و حسين راضى شده بود همراه على براى معالجه به خارج از كشور برود. اميد، در دلم جوانه زده بود. چندين كميسيون پزشكى تشكيل و پرونده حسين و على بررسى شده بود. قرار بود تا آخر ماه آينده هر دو را به آلمان اعزام كنند، با اينكه از فكر تنها ماندن غصه دار مى شدم اما خوشحالى ام از بابت معالجه و امكان رهايى حسين از اين مصيبت، بيشتر از غمم بود. امتحاناتم را با موفقيت پشت سر گذاشته بودم و همه اين سر زندگى و موفقيت را مديون حسين بودم كه با قبول سفر به خارج مرا از بند فكر و خيال رهايى بخشيده بود. در اين ميان سهيل هم خوشحال بود. مى دانستم خوشحالى اش به خاطر من است. عاقبت كارها سر وسامان گرفت و هنگام جدايى فرا رسيد. سحر از من خوددارتر بود. حسين چمدانش را مى بست و من اشک مى ريختم. اصلا نمى توانستم جلوى خودم را بگيرم. هر چه حسين دلدارى ام مى داد، بى فايده بود. مى دانستم با رفتنش خيلى تنها مى شوم، بايد مدتى نامعلوم در خانه مان تنها مى ماندم. پدر و مادرم هم پشت به من كرده بودند و جايى در پيش آنها نداشتم. شب آخر، داشتم گريه مى كردم كه صداى بغض آلود حسين بلند شد:
- مهتاب اصلا من نمى رم!
چمدانش را به گوشه اى پرت كرد و ادامه داد: الان به سهيل هم زنگ مى زنم دنبال من نياد.
با وحشت نگاهش كردم كه به سمت تلفن مى رفت. از جا پريدم و گوشى را از دستش گرفتم.
- بس كن حسين! خودتو لوس نكن.
دستانش دور شانه هايم حلقه شد. لبانش را روى موهايم حس مى كردم. بى اختيار سر بلند كردم و به صورتش خيره شدم. نوک انگشتانم را روى گونه هاش گذاشتم، چشمانش، بينى و لبانش را آهسته لمس كردم، حسين بى طاقت در آغوشم كشيد و ديوانه وار شروع به بوسيدنم كرد. بريده بريده گفتم: چه كار مى كنى؟
لحظه اى صورتش را عقب كشيد و با خنده گفت: مى خوام اگه موقع برنگشتم، مهريه ات رو داده باشم.
با بغض گفتم: تو مديون منى، بايد برگردى. تا يكماه ديگه هم اگه يكسره منو ببوسى نمى تونى دينت رو ادا كنى، بايد برگرى.
حسين دوباره صورتم را بوسيد: برمى گردم، مطمئن باش.
چند ساعت بعد، هواپيماى حسين و على پرواز كرد و من و سحر در آغوش هم به گريه افتاديم. قرار شده بود به محض رسيدن با ما تماس بگيرند و ما را در جريان لحظه لحظه كارهايشان بگذارند. بى اعتنا به اصرارهاى سهيل و گلرخ، به خانه خودم رفتم. دلم مى خواست تنها باشم و در تنهايى و خلوت، از ته دل و خلوص نيت براى حسين دعا كنم. در و ديوار خانه انگار جلو مى آمدند و مى خواستند مرا در ميانشان له كنند. در را قفل كردم و لباسهايم را روى مبل انداختم. حسين در آخرين روزها، هر چه پس انداز داشتيم به سهيل داده بود تا براى من یک ماشين جمع و جور و تميز بخرد. سهيل هم قول داده بود اينكار را بكند و در نبود حسين مراقب من باشد. اما من دلم مى خواست تنها باشم، جاى خالى حسين همه جا خودش را به رخم مى كشيد. آن شب انقدر دعا خواندم تا به خواب رفتم.
آخر هفته، براى ثبت نام ترم تابستانى بايد به دانشگاه مى رفتم. بايد براى كارآموزى دو ماهى در شركتى مشغول به كار مى شدم، اما اصلا حوصله كار كردن نداشتم، سهيل هم تنبلم كرده بود، چون وقتى فهميد اين ترم كارآموزى دارم با خنده گفت:
- نترس، من برگه هاى مربوط به كارآموزيت رو پر مى كنم و مى دم بابا مهر و امضا كنه. گزارش كارآموزيت هم خودم مى نويسم، خوبه؟
براى من افسرده و بى حوصله عالى بود. ليلا هم حال مساعدى نداشت و قرار بود پدرش ترتيب كارآموزى اش را بدهد، در ميان ما فقط شادى بود كه واقعا قرار بود سر يک كار كوتاه مدت برود و چيزى ياد بگيرد. شب قبل از ثبت نام، سهيل برايم پول آورده بود. مى دانستم پدرم پول را داده و سهيل نمى خواهد حرفى بزند. حتما پدر و مادرم مثل من منبع كسب خبرشان سهيل بود. صبح بعد از انتخاب واحد و واريز پول به سرعت وسايلم را جمع كردم تا برگردم، ليلا هم حال درستى نداشت. خودش مى گفت صبحها به محض بيدار شدن حالت تهوع شديدى گريبانش را مى گيرد، شادى با روحيۀ خوب هميشگى اش مرا به خانه رساند و رفت. تا در باز كردم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم و نفس زنان گفتم: بفرماييد...
چند لحظه صدايى نيامد، بعد صداى حسين به گوشم رسيد: سلام مهتاب...
از خوشحالى مى خواستم جيغ بزنم. البته از حالشان بى خبر نبودم، اما انقدر دلتنگش بودم كه شنيدن صدايش برايم حكم هديه را داشت. كمى صحبت كرديم، كارهاى ابتدايى انجام شده بود. حسين با خنده گفت: البته هنوز معلوم نيست ما چه مرگمونه! ولى كلى آزمايش و نوار و عكس ازمون گرفتن. قراره چند روز ديگه با هم یک شور و مشورت بكنن و نتيجه رو بهمون بگن، حتما خبرت مى كنم. على اينجاست و سلام مى رسونه.
بعد با بلند شدن صداى بوق، حسين با عجله خداحافظى كرد و تماس قطع شد. آنقدر گوشى تلفن را در دستم نگاه داشتم تا صداى گوشخراشى بلند شد. دلشوره و نگرانى امانم را بريده بود، به سختى خوابم مى برد و حوصله هيچ كارى نداشتم. آخر شب بود كه سهيل و گلرخ آمدند. بى حوصله تعارفشان كردم و خودم به آشپزخانه رفتم تا چاى بريزم. صداى سهيل بلند شد:
- مهتاب بيا بشين، ما همه چى خورديم. بيا كارت دارم.
از خدا خواسته، آمدم بيرون و روبروى سهيل نشستم. سهيل با حالتى نمايشى دستش را با يک دسته كليد تكان داد و گفت: بفرمائيد، يک پرايد سفيد، تر و تميز... سفارش شوهرتون!
ناباورانه نگاهش كردم. گلرخ خنديد: وا، چرا ماتت برده؟ بگير ديگه.
با تعجب گفتم: چقدر زود پيدا كردى. حالا كجاست؟
سهيل با دست به بيرون، اشاره كرد. قبل از اينكه بلند شوم، گفت:
- يک خبر ديگه هم برات دارم.
منتظر نگاهش كردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم ماليد. بعد به سختى گفت:
- نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما كار مامان اينا هم درست شده و آخر شهريور مى رن.
بهت زده گفتم: چى؟ كجا مى رن؟
گلرخ سر به زير گفت: پيش خاله طنازت...
عصبى گفتم: پس چرا به من چيزى نگفتين؟ چطورى بهشون ويزا و اقامت دادن؟
سهيل با ملايمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پيش رفتن تركيه براى مصاحبه، ما بهت نگفتيم چون هنوز هيچى معلوم نبود و نمى خواستيم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پيش جوابشون آمده... البته مامان اينطورى مى گه، من فكر مى كنم خيلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه ديگه هم بليط دارن.
ساكت و بهت زده در فكر فرو رفتم. با اينكه پدر و مادرم با من قطع رابطه كرده بودند، اما دلم خوش بود كه هستند و هر وقت واقعا بهشان احتياج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت.
صداى سهيل افكار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگير. بقیه خبر رو گوش نکردی...
نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد.
گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببينه...
با آنكه سعى مى كردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزديک يكسال بود مادر و پدرم را نديده بودم و هر چه قدر هم سعى مى كردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختيار لبانم پر از خنده شد. سهيل بلند شد و گفت:
- پس بيا ماشينتو ببين، اگه پسند كردى بذارش تو پاركينگ.
بلند شدم و مانتو و روسرى پوشيدم و دنبال سهيل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشين پارک شده بود. با دقت به بدنه خيره شدم، هيچ خط و خراشى نداشت. دكمۀ دزدگير را فشردم و گفتم: بيايد بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشين رو امتحان كنم.
سهيل خنديد: خيلى هنر مى كنى! بايد هم بياى ما رو برسونى.
پشت فرمان نشستم، با اولين استارت ماشين روشن شد. صداى موتور خيلى كم بود. دور زدم و به طرف خانه سهيل حركت كردم. نزديک خانه شان، سهيل پرسيد:
- خوب، چطوره؟
سرم را تكان دادم: عاليه، دستت درد نكنه. سند به نام زدى؟
سهيل جواب داد: نه، هنوز پولش رو كامل ندادم. گفتم ببينم خوشت مى آد يا نه؟
- آره، خيلى خوبه.
جلوى درشان ايستادم. گلرخ و سهيل پياده شدند. سهيل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قيمتش باور نكردنى است. صاحبش چک برگشتى داره، سيصد زير قيمت مى فروشه. يک مقدار از پولتون باقى مى مونه كه بهت مى دم.
سپاسگزار نگاهش كردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه كار مى كردم، سهيل؟
گلرخ خنديد: لوسش نكن تو رو خدا، الان باد مى كنه!
وقتى سهيل و گلرخ پشت در خانه شان ناپديد شدند، دور زدم. با آسايش دريافتم كه چقدر داشتن ماشين خوب و عالى است، به خصوص براى من كه سالها به داشتنش عادت داشتم.

smrbh
02-22-2010, 06:03 AM
براى هزارمين بار جلوى آينه رفتم و به تصويرم زل زدم. به نظر خودم، هيچ فرقی با سال پيش نكرده بودم. به لباسم خيره شدم، يک كت و شلوار كرم رنگ كه قالب تنم بود. موهايم را اول بسته بودم، ولى بعد پشيمان شدم و بازش كردم تا روی شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صدای بوق، با عجله روسری ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدری برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت:
- وای مهتاب چقدر خوشگل شدی...
در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد:
- یعنی می خوای بگی خواهرم زشت بوده؟
گلرخ با دست آرام روی گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من می ذاری؟
دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهای برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم. جلوی در سهیل پارک کرد و گفت:
- بفرمائید...
با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟
سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو...
گلرخ دستش را روی زنگ گذاشت و قلب من پر از شادی شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوی چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهای امین الدوله فضا را آکنده بود. به جای اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن های نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودی افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل های طلایی پوشیده بود. موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. انبوه موهای طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدی موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجوای آهسته اش را شنیدم:
- مهتاب... عزیزم.
خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. وای که چه خوب است در آغوش امن مادر فرو رفتن، از شب قبل دایم دلهره این لحظه را داشتم. « مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم؟ » اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند برای همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاک می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدی...
بعد صدای گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو...
سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره...
گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند.
صدای سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه...
دست در كمر پدرم وارد سالن شدم. واى كه چقدر دلم براى اين خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خيره شدم. خرده ريزهاى مادرم كه آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشيم، فرشهاى نرم و ابريشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفيس، واى كه چقدر برای همه چيز دلتنگ شده بودم. مادرم ليوان هاى شربت را روى ميز گذاشت و خودش كنار من نشست. دستان ظريف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت:
- خوب مهتاب برام تعريف كن. حسين چطوره؟ چه كار مى كنى؟ درست به كجا رسيده؟
موهايم را از صورتم كنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین های ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟
دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم.
مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم برای تو پر می کشید...
با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادی؟ چرا بهم زنگ نمی زدی؟
مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید:
- به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردی من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این مینای آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زری از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد! چند وقت پیش، آمد عذرخواهی، پرهام و زری آمدند. می خواستن برن بله برون، هیچکس نبود همراهشون بره، داداش هم مجبورشون کرده بود بیان به دست و پای من بیفتن. راستش می خواستم اولش نرم، ولی امیر اصرار کرد گفت گناه دارن! آمدن عذرخواهی، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم. که ای کاش نمی شدم! چه عروسی رفتن پیدا کردن بماند! انگار از دماغ فیل افتاده، حتما سهیل بهت گفته. انقدر پرهامو تحقیر کردن و من حرص خوردم که نگو! دخترۀ غربتی!
خنده ام گرفت. دلم برای حرفهای مادرم خیلی تنگ شده بود. طفلک به خاطر من چقدر سختی کشیده بود. مادرم هم خندید: حق داری بخندی! برای خودت تنگ دل مرد مورد علاقه ات خُسبیدی، ما هم دنبال تو، دعوا و مرافه با خلق الله!
سرم را تکان دادم و گفتم: اینطورا هم نبوده، منم سختی کشیدم. شما که سگ محلم کرده بودین، حسین بیمارستان بستری شد، تک و تنها تو اون خونه موندم بدون دوست و فامیل، سال تحویل هیچکس رو نداشتم برم عید دیدنی اش!
مادرم خم شد و بغلم کرد. صدای آهسته اش را شنیدم: الهی قربونت برم، همه چی دیگه تموم شد...
با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین برای همیشه از ایران می رین.
چند لحظه ای هر دو سکوت کردیم. صدای پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سری تکان داد و گفت: راستشو بخوای خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جای دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب، بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادری برای بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شو ببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار برای سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازی اونجوری پرپر شد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوی غم به بغل داشتی! از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت...
مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه ای شربت نوشید و گفت:
- سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین برای معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟
لیوان خالی شربتم را روی میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه.
مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم برای همراهی اش بیای و بعد پیش ما بمونید... هان؟
سری تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره. منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟
مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم.
با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره...
- نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار برای اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه.
صدای پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد:
- وای شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت!
وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت:
- چقدر جای حسین خالیه.
همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهيل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسين خيلى خالى بود، كاش اينجا بود و مى ديد كه پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افكارم غرق بودم كه صداى سهيل از جا پراندم:
- مهتاب بيا، ببين شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خيره شدم. آهسته گفتم: الو...؟
چند لحظه صدايى نيامد. فكر كردم سهيل شوخى كرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعيف حسين به گوشم رسيد: سلام عروسک... چطورى؟
با شادى زياد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟
صدايش را به سختى مى شنيدم: خبرى نيست، احتمالا آخر هفته ديگه عملم مى كنند. قراره قسمتى از ريه رو كه بافتهاش از بين رفته بردارن.
پرسيدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟
چند لحظه اى صدايى نيامد، بعد صداى ضعيفش را شنيدم:
- على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زياد حرف بزنم. تو كجايى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، كسى گوشى رو برنمى داره...
با خنده گفتم: باورت نمى شه كجام، خونه مامان اينا...
صداى حسين پر از شادى شد: راست مى گى؟ خوب، الهى شكر، خيالم خيلى راحت شد.
به مادرم كه اشاره مى كرد گوشى را به او بدهم نگاه كردم و گفتم:
- حسين، مامانم مى خواد باهات حرف بزنه، از من خداحافظ. بازم زنگ بزن.
بعد گوشى را به سمت مادرم دراز كردم. صداى ظريفش بلند شد:
- سلام حسين جان، چطورى مادر؟... جات اينجا خيلى خاليه... كى برمى گردى؟
اشک جلوى چشمانم را تار كرد. خدايا اين چه سرنوشتى بود؟ چرا مادرم داشت مى رفت؟
صداى پر از پشیمانی مادرم مى لرزيد: حسين جان، من... من خيلى شرمنده ام!... نه! عزيزم، بايد بهت بگم چقدر ناراحتم. باشه!... باشه چشم، خيالت راحت باشه.
دوباره صداى سهيل بلند شد: خدا كنه حالش خوب بشه.
گلرخ با بغض جواب داد: الهى آمين.
بقيه شام در سكوت صرف شد. مى دانستم همه در فكر حسين هستند. از اين همه تغيير خوشحال بودم و تنها ناراحتى ام از اين بود كه چرا خودش نيست. بعد از شام همه مشغول حرف زدن با هم بودند كه جمله اى توجهم را جلب كرد، مادرم با خنده گفت:
- اونروز وروجک همراه مهوش آمده بود اينجا، نمى دونى چه كار كرد، يكى از مجسمه هاى نازنينم رو انداخت شكست، اما زياد ناراحت نشدم. حالا ببين اگه نوه خودم بود براش چه مى كردم.
با تعجب پرسيدم: وروجک؟ كى رو مى گيد؟
گلرخ با دست به صورتش زد: اى واى! تو نمى دونى؟
مادرم با خنده جواب داد: بچۀ اميد و مريم، يک دختره شيطون و نازه...
با هيجان پرسيدم: واى راست مى گى؟ اميد بچه دار شده؟ اسمش چيه؟
سهيل با خنده گفت: سه سوال الان، دو تا سوال قبلا، فقط بايد رمزو بگى! زود باش.
گلرخ با خنده گفت: اسمش هاله است، ولى از خودش بپرسى مى گه « لاله » معلوم نيست اسمش چيه؟
فريادم بلند شد: مگه حرف مى زنه؟
مامان با خنده گفت: به! تو انگار تو غار اصحاب كهف بودى ها! هاله الان ده ماهشه. يک كلمه هايى مى گه، انقدر شيرين و بامزه است كه نگو!
بعد پدرم با لبخند گفت: تازه يک خبر جديد ديگه هم دارم.
فورى گفتم: چيه؟
- آرام هم همين روزا ازدواج مى كنه...
علاوه بر من، چشمان سهيل و گلرخ و مادرم هم گرد شد.
- راست مى گى؟
با خنده گفتم: من تو غار اصحاب كهف بودم، شما كجا بوديد؟
آن شب وقتى سهيل و گلرخ مى خواستند به خانه برگردند، من همراهشان نرفتم. مادرم هم دستش را دور شانه هايم انداخته بود و در جواب سهيل گفت:
- شما بريد، مهتاب همين جا مى مونه. بره خونه تنهايى چكار كنه؟
سهيل به شوخى اخم كرد و گفت: غلط كرده، شوهرش اينو سپرده دست من، من هم امر مى كنم برگرده خونه، ممكنه حسين تلفن كنه.
گلرخ با خنده دست سهيل را كشيد: بيا بريم، فكر كردى حسين شماره تلفن اينجارو نداره؟ مطمئن باش مثل شماره شناسنامه اش از حفظه!
وقتى سهيل و گلرخ رفتند، داخل خانه شدم و به اتاقم رفتم. تخت و ميز توالتم سر جايشان بودند. تابلوهاى نقاشى به ديوار بودند. انگار هنوز هم همان جا زندگى مى كردم. در كمدها را باز كردم. چند لباس كه ديگر كهنه يا كوچک شده بودند در قفسه ها به چشم مى خورد. لباس خواب قديمى ام را برداشتم و با اشتياق به تن كردم. واى كه چقدر دلم براى اين بلوز و شلوار نخى و رنگ و رو رفته كه خرسهاى كوچک رويش به خواب رفته بودند، تنگ شده بود. جلوى آينه مشغول تماشاى خودم در آن لباس بچه گانه بودم كه مادرم وارد اتاق شد. در دستش ملافه و بالش به چشم مى خورد، با ديدنم خنديد:
- واى! اين لباس خواب هنوز اينجاست؟
- آره، چقدر هم راحته، مى خواى ملافه ها رو عوض كنى؟
مادرم سر تكان داد: آره، از وقتى تو رفتى آنها رو عوض نكرده ام.
با تعجب نگاهش كردم: چرا؟ يادتون رفته بود؟
مادرم با دلتنگى گفت: نه، وقتى خيلى دلم برات تنگ مى شد مى آمدم و تو رختخوابت مى خوابيدم. هنوز بوى تو رو مى ده... انقدر اشک مى ريختم تا خوابم مى برد. ولى الان كه خودت اينجايى ديگه دلم نمى گيره، ملافه ها خيلى كثيف شده، بايد عوض بشه!
جلو رفتم و خودم را در آغوش مادرم انداختم. آن لحظه چنان احساس خوشبختى و سعادت مى كردم كه در وصف نمى گنجيد.

smrbh
02-22-2010, 06:04 AM
استاد از كلاس خارج شد و صداى قهقهۀ آيدا بلند شد. شادى با حرص گفت:
- زهر مار!
آيدا با حالتى نمايشى دستانش را در هوا بلند كرد و تكان داد:
- بچه ها، ارائه درس ريز پردازنده اونهم تو تابستون به نظرتون عجيب نيست؟
ليلا بى حوصله گفت: باز چه نتيجه اى مى خواهى بگيرى؟
شادى فورى گفت: زرت و پرت بيخودى مى كنه...
آيدا حرفش را قطع كرد: اگه زرت و پرته تو چرا رنگ و روت مثل گچ ديوار شده؟
با كنجكاوى پرسيدم: خوب حرفتو بزن.
آيدا نگاهى به شادى انداخت و با آب و تاب گفت: تا به حال سابقه نداشته درس ميكروپروسسور تو تابستون ارائه بشه، حالا چرا اين ترم شده؟... داستان داره! اين حضرت آقاى راوندى تازه از دانشگاه شريف فارغ التحصيل شدن، فوق ليسانس هوش مصنوعى! گفتن کجا بهتر از دانشگاه آزاد تا جناب آقا، آموخته هاشون رو محک بزنن؟! ولى اين وسط شادى بينوا اسير شده... تا حالا از خودتون پرسيديد شادى كه هميشه ته كلاس مى نشست، چى شده كه رديف جلو جا مى گيره و با كشمكش و دعوا روى صندلى هاى جلو مى شينه؟
شادى با حرص گفت: فضول رو بردن جهنم!
آيدا قهقهه زد: گفت هيزمش تره! ادامه داره... حضرت آقاى راوندى هم تا چشمش به شادى مى افته يک سرى چرند و پرند به جاى درس ريز پردازنده مانوى بدبخت، به خورد ما مى ده! بنده كه ترم پيش اين درس رو افتادم، ملتفتم!
من و ليلا به شادى خيره شديم كه سرش را پايين انداخته و به كفش هايش نگاه مى كرد. با خنده گفتم: عاقبت دم تو هم به تله گير كرد، بله؟
ليلا هم خنديد: مثل اينكه خيلى هم آيدا چرت و پرت نمى گه، نه؟
شادى با غيظ گفت: گيرم كه اينطور باشه، آخه به شما چه؟
آيدا دست به كمر زد: پس به كى مربوطه؟ اين دو تا بى معرفت كه منو عروسى دعوت نكردن، براى تو يكى تله گذاشتم كه تا خواستى بگى بله، مجبور باشى منو هم دعوت كنى!
شادى در حاليكه وسايلش را جمع مى كرد، گفت: شتر در خواب بيند پنبه دانه...
به آيدا كه كيفش را روى شانه اش جا به جا مى كرد، نگاه كردم و گفتم:
- تو خودت چى؟ خبرى نيست؟
لبخند غمگينى بر لبانش نشست: خبرى مى شه اما تا مى فهمن بابام چه كار كرده، مى رن پشت سرشون هم نگاه نمى كنن. يكى نيست بگه باباى ما يک كار اشتباهى كرده، به ما چه ربطى داره؟ اون داره براى خودش خوش مى گذرونه، بدبختى و حرف مفت مردم رو ما بايد تحمل كنيم.
دستى رو شانه اش كشيدم ودلجويانه گفتم: گويند كه سنگ لعل شود در مقام صبر...
همانطور كه از در بيرون مى رفت، گفت: آرى شود! وليک به خون جگر شود.
ليلا آهسته گفت: همه يک جورى بدبخت و گرفتارن.
شادى خنديد: خانم پرنسس، لطفا راجع به بدبختى حرف نزن كه به خنده مى افتم!
در ميان بهت و حيرت ما، ليلا به گريه افتاد. شادى دستپاچه جلو رفت و دستش را گرفت:
- بابا چى شده؟ ببخشيد... از دست من ناراحت شدى؟
ليلا سر تكان داد. بريده بريده گفت: نه، كاسه صبر خودم لبريز شده...
دست ليلا را گرفتم و گفتم: بياييد بريم خونۀ من، با هم حرف مى زنيم، ناهار هم مى ريم بيرون.
شادى فورى گفت: من كه موافقم.
ليلا دماغش را بالا كشيد: مهرداد خبر نداره... نمى تونم بيام.
شادى دست در كيفش كرد و موبايلش را درآورد: بيا، بهش زنگ بزن.
ليلا در ميان اشكهايش لبخند زد: خودم دارم، يادش نبودم.
من و شادى راه افتاديم تا ليلا راحت صحبت كند. چند دقيقه بعد، جلوى در به ما رسيد با خوشحالى گفت: بريم، منم مى يام.
من سوار ماشين خودم شدم و ليلا و شادى هم در بنز آخرين مدل ليلا نشستند. وقتى به خانه رسيديم فورى مانتو و مقنعه ها را در آورديم و دست و رويمان را شستيم. به سرعت كترى را پر از آب كردم و روى گاز گذاشتم، يک سبد ميوه و چند پيش دستى هم روى ميز گذاشتم و به ليلا كه در فكر فرو رفته بود، نگاه كردم. از وقتى حامله شده بود يک جورى افسرده و كسل بود. صورتش در هم و زير چشمانش گود افتاده بود. شادى يک هلو برداشت و گفت:
- تو از چى ناراحتى ليلا؟ هر كى تو رو مى بينه فكر مى كنه تو بهشتى...
ليلا پوزخند زد: آره، از دور دل مى برم و از نزديک زهره.
با ملايمت پرسيدم: آخه چرا؟ تو كه راضى بودى.
ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: تازه مى فهمم چه اشتباهى كردم. از يک طرف مقابل خانواده هستم، از طرف ديگه مهرداد بلاى جونم شده.
شادى غمگين پرسيد: آخه چرا؟
- مهرداد اصلا حوصله رفت و آمد با فاميل رو نداره، از صبح تا شب با دوستاى دوران مجردى اش مى ره بيرون، تا اعتراض مى كنم مى گه خوب تو هم برو! دوستاش يک عده آدم عوضى و تازه به دوران رسيده ان! از اون آدمهايى كه حسابى به سر و وضعشون مى رسن و با پولهايى كه از طريق دلالى درآوردن همه جور تفريح و عيش و نوش مى كنن، از قمار و مشروب و مواد مخدر تا خانم بازى و كثافت كارى هاى ديگه، همه فن حريفن! مهرداد هم باهاشون قاطى شده، وقتى هم بهش مى گم دوستات آدماى فاسد و عياشى هستن، پوزخند مى زنه و مى گه آدمى كه پولداره اگه استفاده نكنه احمقه! هر چى مى گم تو كه اونهمه آمدى خواستگارى و پاشنه در خونه رو از جا درآوردى، چطور حالا منو ول كردى و دنبال تفريح و عياشى هستى؟ مى گه خوب حالا خيالم راحت شده تو مال خودمى عياشى بيشتر بهم مزه مى ده!... از اون ور هم خواهرام چشم ديدنم رو ندارن، حق دارن، يک الف بچه هزار برابر اونا پول داره. اونم خواهراى من كه چندين ساله ازدواج كردن و هنوز در حسرت خيلى چيزا مى سوزن، شوهراشون هم از طرف ديگه هى تحريكشون مى كنن كه ليلا خودشو مى گيره، ليلا فيس و افاده اى شده، شوهرش ما رو قابل رفت و آمد نمى دونه و از اين قبيل حرفها، منم چاره اى ندارم به جز خودخورى و سكوت!
چند لحظه اى هر سه ساكت بوديم. صداى سوت كترى، سكوت را شكست. همانطور كه به طرف آشپزخانه مى رفتم، گفتم: انقدر حرص نخور، بايد با يک مشاور صحبت كنى ببينى چه راهى پيشنهاد مى كنه.
ليلا با صدايى گرفته گفت: خودمم به همين فكر افتادم. من دارم بچه دار مى شم، دلم مى خواد فضاى خونه و خونواده براى بزرگ كردن بچه ام مناسب باشه.
بعد با لبخندى به شادى رو كرد و پرسيد:
- حالا اين حرفا به كنار، تو چطورى؟
با اين سوال هر سه زير خنده زديم. شادى شانه بالا انداخت و گفت:
- راستش خودمم نمى دونم چى شده، اين جريان همينطورى پيش آمد. ياد داستانهاى ماقبل تاريخ مى افتم كه مى نوشت دختر و پسره با يک نگاه، يک دل نه، صد دل عاشق هم شدن. چون اصلا من و استاد با هم حرف نزديم، ولى احساس مى كنم اون هم مثل من جذب اين جريان شده...
جدى پرسيدم: يعنى همينطورى مى خواين پيش برين؟ يک حرفى، حديثى...
شادى خنديد: تو همون داستاناى ماقبل تاريخ چنين روايت شده كه پسره پا پيش مى ذاره، نه دختره! منهم منتظرم ولى فقط تا آخر ترم تابستون، اگه تا اون موقع حرفى نزنه بى خيال همه چيز مى شم.
آن روز تا بعدازظهر با هم حرف زديم و درد دل كرديم. ناهار هم تخم مرغ خورديم و آنقدر خنديديم كه از غذاى هزار تا رستوران بيشتر بهمان مزه داد. وقتى بچه ها رفتند، خسته به اتاق رفتم تا كمى استراحت كنم. اما هنوز سرم را روى بالش نگذاشته بودم كه صداى زنگ تلفن بلند شد. بى حوصله گوشى را برداشتم، صداى سحر در گوشى پيچيد:
- سلام، چه عجب خونه اى!
- سلام سحر جون، چطورى؟ از على آقا چه خبر؟
- الحمدالله، سلام رسوند. تو كجايى؟ چرا به من زنگ نمى زنى؟
شرمنده گفتم: راستش اين هفته خيلى برام پر ماجرا بوده، عاقبت مامانم از خر شيطون پياده شد و با هم آشتى كرديم. چند روزه اونجا بودم.
با خنده گفت: خوب خدا رو شكر، انشاالله هميشه گرفتارى ات از اين جور چيزا باشه. حسين آقا چطوره؟ با هم تماس دارين؟
- اِى، فقط خودش زنگ مى زنه. مى گه نمى شه شماره بيمارستان را گرفت. در ضمن من هم آلمانى بلد نيستم. قراره آخر همين هفته عملش كنند. براش دعا كنيد.
صداى سحر لرزيد: انشاءالله به سلامتى برمى گرده...
چند لحظه اى حرفى نزد، بعد پرسيد: مهتاب، حسين آقا درباره على حرفى بهت نزده؟
كنجكاو پرسيدم: چطور مگه؟
- هيچى، احساس مى كنم يک چيزايى مى دونن و به من نمى گن. هر وقت مى پرسم دكترا چى گفتند، مى گه هنوز معلوم نيست. دارن آزمايش مى كنن، چه مى دونم! از اين حرفها...
- نه، به من هم حرفى نزدن. اما اگه خبرى شد بهت مى گم. نگران نباش، شايد واقعا خبرى نيست و تو دارى بيخود حرص مى خورى...
صداى سحر بلند شد: نه، احساس مى كنم خودش مى دونه و به من نمى گه.
براى اينكه بحث را عوض كنم، گفتم: خوب چه كارا كردى؟ رفتى صحبت كنى براى كارت يا نه؟
- آره، قراره تا آخر هفته بهم خبر بدن كه با استخدامم موافقن يا نه، تو چه كار كردى؟ اين ترم واحد برداشتى؟...
- آره، برداشتم. مى خوام زودتر تموم بشه، راحت بشم. سحر پاشو بيا اينجا، شام پيش من باش.
صداى خسته اش، لرزيد: مرسى مهتاب جون، حاج خانوم حالش چندان خوب نيست. مرجان هم رفته زيارت، تنهاست. من بايد مواظبش باشم.
وقتى گوشى را مى گذاشتم، حسابى خواب از سرم پريده بود. آخرين بارى كه حسين زنگ زده بود، درباره على خيلى مبهم حرف زد و گفته بود بعدا برايم تعريف مى كند. پس حتما چيزى بوده كه مى خواست بعدا برايم تعريف كنه. احتمالا سحر حق داشت. بلند شدم و به طرف حمام رفتم. احتياج به يک دوش آب گرم داشتم، اما زنگ در، منصرفم كرد. آيفون را برداشتم، صداى سهيل شتابان بلند شد: زود بپر پايين، شام دعوت دارى...
- كجا؟
- مامان گفت بيام دنبالت. زود باش.
دلم مى خواست نروم، خسته بودم و احتياج خواب داشتم، اما از طرفى وقتى ياد رفتن پدر و مادرم مى افتادم، دلم مى خواست هر لحظه پيششان باشم. ناچار در كمد را باز كردم و شروع كردم به لباس عوض كردن، وقتى در را بستم و وارد كوچه شدم سهيل را مشغول صحبت با يک پسر كوچک و ژوليده ديدم. سهيل با ديدن من، دستى به پشت پسرک زد و چيزى در دستانش گذاشت. در راه، همه ساكت بوديم. سهيل انگار ناراحت بود. پرسيدم:
- سهيل چرا ناراحتى؟
سر تكان داد و گفت: از دست خودم شاكى ام! مى دونى اين پسره كى بود؟
گلرخ آهسته گفت: معلومه كه نمى دونيم، حالا كى بود؟
سهيل نفس عميقى كشيد و گفت: اسمش جواد بود. واكسى محله، آمده بود سراغ حسين رو مى گرفت.
با تعجب گفتم: چه كارش داشت؟
- هيچى، مى خواست ببينه كجاست و به قول خودش خدا نكرده مريض نشده باشه. مى گفت حسين هفته اى يكبار بهش سر مى زده و كفشهاشو مى داده واكس بزنه، براش كتاب قصه و لباس مى برده، چه مى دونم ميوه و شيرينى و از اين خرت و پرت ها، ماهانه بهش يک پولى هم مى داده، حالا اين آقا جواد با معرفت آمده بود سراغ رفيقش! واقعا از خودم بدم آمد، چرا من از اين كارها نمى كنم؟
گلرخ با ملايمت دستش را گرفت و گفت: هيچوقت براى اين كارها دير نيست. بدى ما آدما اينه كه به دور و برمون اصلا توجه نداريم. صد سال ديگه اگه من پياده از جلوى اين واكسى رد بشم، متوجه اش نمى شم! ولى حسين اينطورى نيست. اون حواسش به همه چيز هست. براى كمک به بقيه هميشه داوطلبه، خدا كنه سالم و سرحال برگرده، انگار تو اين شهر چشم انتظار كم نداره.
با حرفهاى گلرخ و سهيل، دلم براى حسين پَر كشيد.
وقتى به خانه پدرم رسيديم همه در فكر حسين و دل مهربانش بوديم. بعد از شام، مادرم صندلى اش را عقب زد و گفت:
- بچه ها من مى خوام هفته بعد مهمونى خداحافظى بگيرم...
سهيل با خنده به ميان صحبتش پريد: خداحافظى سه هفته قبل از رفتن چه معنى مى ده؟
مادرم دستش را بالا آورد: بچه جون پابرهنه نپر وسط، توى اين سه هفته من بايد وسايل رو بسته بندى كنم، مهمونى بدون مبل و صندلى و ديگ و قابلمه هم كه نمى شه.
پرسيدم: حالا مى خواى كى رو دعوت كنى؟
- خوب فاميل و دوستانمون رو ديگه، دايى، عموها، همسايه ها، پدر و مادر گلرخ جون، چه مى دونم شما هم اگر مهمونى داريد دعوت كنيد.
پدرم با اخمى دوستانه گفت: همكاراى منهم كه آدم نيستن، هان؟
مادر لبخندى زد و گفت: اين چه حرفيه امير، من كه همكاراتو نمى شناسم، خودت هر كدوم رو مى خواى دعوت كن.
بعد رو به من كرد و گفت: مهتاب تو هم ليلا و شادى رو دعوت كن، چه مى دونم هر كى رو دوست دارى.
سرى تكان دادم و گفتم: ليلا كه فكر نكنم بياد. شوهرش اصلا دوست نداره رفت و آمد داشته باشه.
مادرم با نوک انگشتان به گونه اش زد: وا خدا مرگم بده! چرا؟
بشقاب ها را روى هم گذاشتم و گفتم: چه مى دونم، ليلا مى گه فقط با دوستاى دوران مجردى اش دنبال عيش و نوشه! بيچاره ليلا رو خونه نشين كرده.
گلرخ با تأسف سرى تكان داد: حيف از ليلا و جوانى اش! با اون پول و ثروت هر كى ببينه فكر مى كند ليلا ملكۀ دنياست.
سهيل خنديد: مگه كسى مى تونه جاى تو رو بگيره؟
آن شب وقتى همه خوابيدند به اين فكر مى كردم كه چقدر دلتنگ حسين هستم و اينكه واقعا حس مى كنم در كنار حسين، ملكۀ دنيا، من هستم.

smrbh
02-22-2010, 06:05 AM
بی صبرانه به تلفن خيره مانده بودم . حتي كلاس هم نرفته بودم مبادا وقتي نيستم تلفن زنگ بزند . نمي دانم اين چه سري است كه وقتي منتظر هستي حتي اتفاقهاي روزمره هم نمي افتد. روزهاي ديگر تلفن ده بار زنگ مي زد ولي امروز كه منتظر زنگش بودم ناز مي كرد. براي چندمين بار گوشي را برداشتم تا مطمئن شوم دستگاه سالم است . صداي بوق آزاد مطمئنم كرد. به تسبيح ظريف درون دستم نگاه كردم. اين تسبيح حسين بود كه در آخرين لحظه روي تلوزيون جا گذاشته بود. حالا با گرفتنش در دستم احساس مي كردم به حسين نزديكم. از ديشب بيدار بودم انقدر به پنجره زل زدم تا سپيده زد و صداي گنجشكها بلند شد. با هيجان نماز خواندم و ساعتها سر سجاده دعا كردم . چقدر بدون حسين تنها بودم. ديگر كسي نبود با خوشرويي كمكم كند حسين رفته بود و من تنها براي بازگشتش با زاري و ناله به درگاه خدا استغاثه مي كردم. واي كه اگر حسين نباشد من چقدر تنها و بي كس مي شوم. اشك هايم بي اختيار سرازير شد. با عجله پاكشان كردم. نه نبايد گريه كنم. نبايد نفوس بد مي زدم. حسين بايد بر مي گشت. بايد سالم بر مي گشت. من روياهاي زيادي داشتم.
با صداي بلند گفتم : حسين تو بايد برگردي ... هنوز مهرمو ندادي !
دلم برايش پر كشيد . براي نوازشهايش بوسه هايش حرفهاي عاشقانه اش براي آغوش گرم و مردانه اش براي نگاه مشتاق و پاكش براي دستان حمايتگرش . ....
بي طاقت بلند شدم فرياد زدم : د زنگ بزن لعنتي !
در كمال تعجب تلفن زنگ زد دستپاچه گوشي رابرداشتم. : بله ؟
صداي سهيل بلند شد : سلام چه خبر ؟
عجولانه گفتم : هيچ خبري نشده .. گوشي رو بذار بعد بهت زنگ مي زنم.
صداي سهيل پر از نگراني بود : تا خبري شد زنگ بزن !
گوشي را گذاشتم و دوباره شروع به راه رفتن در هال كوچك خانه امان كردم. ناخود آگاه دستم روي آويز گردنبدم كشيده شد. زير لب گفتم : خدايا حسين رو حفظ كن خدايا خودت نگهدارش باش .
به ناخن هايم نگاه كردم . همه را جويده بودم . واي كه دلم مي خواست سيم تلفن را هم بجوم. قرآن كوچك و كهنه اي را كه حسين هديه داده بود برداشتم قبل از اينكه بازش كنم دوباره تلفن زنگ زد. قبل از دومين زنگ گوشي را برداشتم :
- الو ... ؟
صدايي نبود . دوباره گفتم : الو ؟ ...
با حرص گفتم : بر مردم آزار لعنت !
صداي خندان علي بلند شد : مهتاب خانم منم علي ...
با خجالت گفتم : سلام از بنده شرمنده صداتون نيامد فكر كردم مزاحمه حالتون چطوره ؟
- خيلي ممنون زنگ زدم خبراي خوب بهتون بدم حسين رو ديروز عمل كردن . الان هم حالش خوبه فقط گيج و منگه نمي تونه حرف بزنه . گفتم يك زنگ بزنم از نگراني در بيان .
با بغض گفتم : لطف كرديد تو رو خدا راست مي گيد؟ حالش خوبه ؟
علي خنديد : به جان مادرم راست مي گم مهتاب خانم عملش موفقيت آميز بوده الان هم تازه به هوش آمده حالا چند روز ديگه خودش بهتون زنگ مي زنه .
با آسودگي گفتم : خدا مادرتون رو براتون نگهداره . خيلي لطف كرديد .
صدايش ضعيف شد : خوب ديگه به خانواده سلام برسونيد امري نداريد؟
بعد از اينكه خدا حافظي كردم و گوشي را گذاشتم بغضم تركيد . با صداي بلند گفتم :
- خدايا شكرت ! خدايا ممنونم . ..
فوري به سهيل و مامان و سحر و ليلا زنگ زدم و خبر دادم كه حسين را با موفقيت عمل كردند . سهيل تا فهميد حسين حالش خوب است با شادي گفت :
- همه شام مهمون من هستين . مهتاب زود حاضر شو ميام دنبالت .
آن شب همه با هم رستوران رفتيم و جشن گرفتيم. انقدر خوشحال بودم كه دلم مي خواست با فرياد به همه دنيا اعلام كنم حسين حالش خوب است. آن شب هر چقدر مادر اصرار كرد خانه شان بروم قبول نكردم. دلم مي خواستت تنها باشم دلم مي خواست در رختخواب مشتركمان بخوابم و بوي حسين را به مشام بكشم. دلم برايش سخت تنگ شده بود.
فرداي آن شب دير به دانشگاه رسيدم . آنقدر دير كه كلاس تقريبا تمام شده بود. شادي و ليلا با ديدنم هجوم آوردند تا تبريك بگويند. صورت همديگر را بوسيديم سپاسگذار به دوستانم نگاه كردم . چقدر دوستشان داشتم. شادي و.قتي ديد نگاهشان مي كنم گفت :
- بيخود زل نزن من ناهار بده نيستم.
لييلا فوري گفت ك ديگه گفتي بايد ناهار بدي .
با خنده گفتم : ناهار مهمون من !
ليلا دستم را گرفت : خيلي ممنون همون دفعه املت بهمون دادي بسه در ضمن مثل اينكه استاد حرفهايي به خانم زدن بايد به اين مناسبت بهمون شيريني بدن.
شادي با خونسردي گفت : شريني نه ناهار !
همانطور كه به طرف در هلش م دادم گفتم : ما دهنمون با ناهار شيرين مي شه . يا الله
وقتي همه سوار ماشين ليلا شديم شادي گفت : راستي خبر دارين آيدا نامزد كرده ؟
چشمانمان از تعجب گرد شد : راست مي گي ؟ با كي ؟
شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : دقيق نمي دونم ولي مثل اينكه از دوستاي برادرش است.
با تعجب پ رسيدم : از وضعشون خبر داره ؟
شادي با آب و تاب گفت : نه اين بار تصميم گرفتن كه قضيه رو نگن فقط خيلي سربسته گفتن پدر و مادرشون از هم طلاق گرفتن . همين !
ليلا آهسته گفت : خداكنه به خير بگذره .
آن روز فكرم مشغول خبري شد كه شادي داده بود. از ته دل دعا مي كردم آيدا هم سر و سامان بگيرد و خوشبخت شود. هميشه با ديدنش دلم مي گرفت چرا كه به جرم گناه ديگري او را مجازات مي كردند. پدرش با آن سن و سال و ادعاي دين و ايمان ذره اي فكر نكرده بود با كاري كه مي كند آينده فرزاندنش را تباه مي كند . بچه هاي بي گناهي كه سالها با دستورات و امر و نهي هايي بزرگ شده بودند كه حالا خود فرمانده شان آنها ا زير پا گذاشته و لگد مال كرده بود . آخر هفته مادرم مهماني گرفته بود و من هنوز نمي دانستم بروم يا نه ؟ دلم نمي خواست با فاميل پر مدعايم روبرو شوم و پشت چشم نازك كردنها و ايما و اشارها و سوالهاي ظاهرا دلسوزانه شان را تحمل كنم از طرفي مي دانستم اگر نروم مادرم ناراحت مي شود و دلم نمي خواست مادرم را بيش از اين اذيت كنم .سر دو راهي عجيبي گير كرده بودم . يك روز مانده به مهماني در خانه مشغول درس خواندن بودم كه تلفن زنگ زد .

smrbh
02-22-2010, 06:06 AM
همانطور كه كتاب را نگاه مى كردم، گوشى را برداشتم.
-الو؟
صداى گرفتۀ حسين بلند شد: سلام عروسک! قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده...
خجالت را كنار گذاشتم و گفتم: من قربون تو برم، عزيزم. دل من برات يک ذره شده، حالت چطوره؟ چه كار مى كنى؟
صداى شادش در گوشم پيچيد: كارم شده دعا كردن تا زودتر برگردم، دارم ديوونه مى شم.
با خنده گفتم: برگردى چه كار؟ مهر منو بدى؟
حسين هم خنديد: هم مهريه ات رو هم شيربهاتو، دلم برات پر مى كشه، اينجا جات خيلى خاليه، هر جا می رم جا تو خالی می کنم، آخرش اون روز علی عصبانی شد و گفت چقدر زن ذلیل شده ام، منم بهش گفتم به زن ذلیلی ام افتخار می کنم، من ذلیل زن خوشگلم شده ام!
با بغض گفتم: تو سرور منی، حسین. این حرف رو نزن. حالا کی بر می گردی؟
- خیلی زود، شاید تا آخر شهریور. هنوز تحت درمان هستم. علی هم همین طور. البته اون باید بمونه ولی بعید می دونم طاقت بیاره. اما من یک روز هم بیشتر اینجا نمی مونم. تو چطوری؟ مادر و پدرت خوبن؟ سهیل عزیزم چطوره، گلرخ خانم چه کار می کنه؟ تعریف کن...
با دلتنگى گفتم: همه سلام مى رسونن و خوب هستن. اون روز كه على زنگ زد و خبر سلامتى ات رو داد، سهيل همه رو شام مهمون كرد. خيلى دلش برات تنگ شده، راستى فردا مامان مهمونى داره. مهمونى خداحافظى، همه فاميل رو هم دعوت كرده، به نظر تو برم يا نه؟
صداى مهربان حسين بلند شد: منم دلم براى همه تنگ شده، درباره مهمونى هم، ميل خودته، ولى برى بهتره، ممكنه بعدا افسوس بخورى. خوب پدر و مادرت مى خوان برن و ممكنه مدتها همديگرو نبينين، بايد از هر فرصتى براى ديدنشون استفاده كنى، در ضمن مادرت براى اينكه دهن فاميل رو ببنده تو رو دعوت كرده اگه نرى، به مادرت توهين مى شه.
راست مى گفت چرا خودم به اين موضوع فكر نكرده بودم؟ آهسته گفتم: خيلى ممنون از راهنمايى ات.
وقتى گوشى را مى گذاشتم تک تک سلولهاى وجودم براى حسين دلتنگى مى كرد.
دوباره در آينه به تصويرم زل زدم. به نظر خودم شيک و مرتب بودم. يک بلوز و شلوار بنفش با حاشيه هاى گلدوزى شده و يک شال بى نهايت زيبا كه ليلا براى روز تولدم هديه داده بود. آرايش ملايم و اندكى هم داشتم. قرار بود سهيل دنبالم بيايد. صندل هاى مشكى ام را پوشيدم و كمى عطر زدم. سرانجام سهيل آمد. در طول راه، گلرخ صحبت مى كرد و من و سهيل ساكت بوديم. دل تو دلم نبود كه افراد فاميل چه برخوردى مى كنند. سرانجام رسيديم. هوا تاريک شده بود و مى دانستم كه اكثر مهمانان آمده اند. تصميم گرفتم خيلى عادى و طبيعى برخورد كنم. جلوى در، مادر به استقبالمان آمد و با ديدن من گفت: مهتاب چقدر ناز شدى، بياييد تو.
با اضطراب پرسيدم: همه آمدن؟
مادرم با سر جواب مثبت داد. وارد خانه شدم و جلوى آينۀ راهرو، دوباره به خودم نگاه كردم. مات بودم. مادرم آهسته پرسيد: نمى خواى روسرى تو بردارى؟
قاطعانه گفتم: نه!
بعد به طرف سالن پذيرايى راه افتادم. گلرخ فورا كنارم آمد. مى دانستم براى اينكه به من دلدارى بدهد، همراهى ام مى كند. همه روى مبل و صندلى ها نشسته گرم صحبت بودند. با ورود من لحظه اى سكوت شد. با صداى بلند سلام كردم و به طرف عمو فرخ كه با ديدنم از جا بلند شده و جلو آمده بود، رفتم. بعد از روبوسى با عمويم به طرف دايى على چرخيدم. او هم با مهربانى در آغوشم كشيد و گفت:
- واى، چقدر دلم برات تنگ شده بود آتيش پاره!
بعد عمو محمدم دستانش را براى در آغوش گرفتنم دراز كرد. خاله مهوش هم با صميميت صورتم را بوسيد: چقدر خوشگل و خانم شدى عزيزم!
اما زرى جون فقط دستى براى دست دادن دراز كرد و به سردى احوالپرسى كرد. مينا حتى دست هم دراز نكرد و فقط به سلامى خشک و خالى بسنده كرد. با آرام و مريم هم روبوسى كردم و به اميد و پرهام سرى تكان دادم. به دختر قد بلندى كه كنار پرهام ايستاده بود، نگاه كردم. يک تاپ و دامن صورتى و خيلى كوتاه پوشيده بود. حتى خودش هم معذب بود. وقتى خم مى شد دستش را بالاى سينه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهيل كنار گوشم بلند شد:
- انگار مجبورش كردن بره تو اين يک وجب پارچه!
صورتش را بزک غليظى كرده بود. مژه هايش از شدت ريمل، سنگينى مى كرد. موهايش را رها كرده بود. و دايم سر و دستش را تكان مى داد. با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همكاران پدرم هم سلام و احوالپرسى كردم و گوشه اى كنار گلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساكت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت كردند. صداى عموى بزرگم را شنيدم: خوب، مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون كجاست؟
- خوبم عمو جان، حسين هم براى معالجه رفته خارج، كه تا چند وقت ديگه برمى گرده.
صداى مينا مثل ناخنى كه روى تخته بكشند، گوشم را خراشيد:
- مگه چند سالشونه كه براى معالجه رفتن خارج؟
بى توجه به سوال مينا، مشغول صحبت با آرام كه به كنارم آمده بود، شدم. اما اين بار پرهام به صدا در آمد:
- نه مينا خانم، جناب ايزدى سن و سالى ندارن، ايشون تقريبا فاقد ريه هستن.
صداى آهسته گلرخ را شنيدم: مهتاب هيچى نگو، ول كن.
تصميم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم كافى بود، همانطور كه سينى شربت را جلوى سهيل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ريه باشه تا فاقد غيرت!
پرهام كه اصلا انتظار چنين جوابى را از مادرم نداشت، ساكت شد. چند دقيقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتيم تا به مادرم كمک كنيم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما كافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زديد، بيچاره پرهام سوسک شد.
مادرم خونسرد جواب داد: به درک! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چيز تمام هستن، يكى نيست بگه تو كور بودى اين دختره هفت رنگ رو گرفتى يا بى غيرت؟ لابد هر دوش!
روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مينا داخل آدم هستن؟
مامان نفس عميقى كشيد: نه، اما آدم نبايد هر حرفى رو بى جواب بذاره.
همانطور كه ظرفها را بيرون مى بردم تا روى ميز بچينم، دختر كوچولو و بى نهايت ملوسى را ديدم كه روى فرش مشغول بازى با يک ماشين كوچک است. حتما اين هاله دختر اميد بود كه در بدو ورودم خوابيده بود. خم شدم و با محبت بغلش كردم. بچه اول با تعجب به صورت غريبه اى كه او را بلند كرده بود، خيره شد. بعد لب برچيد و شروع به گريه كرد. مريم جلو دويد و با خنده گفت:
- مهتاب جون دختر ما خيلى بداخلاقه!
صورت بچه را بوسيدم و گفتم: ماشالله خيلى نازه.
به مينا كه با حسرت به هاله خيره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون كه كنارم ايستاده بود، پرسيد:
- خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟
مى دانستم منظورش بيمارى حسين و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم:
- من كه خيلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جديدتون راضى هستيد؟
نگاه خشمناكى كرد و گفت: هليا دختر خوبيه.
با خنده گفتم: بله، مشخصه.
هليا كه با شنيدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى كه سعى مى كرد خيلى شيرين جلوه كند، گفت: مادر جون، شما صدام كرديد؟
بعد رو كرد به من، پشت چشمى نازک كرد و پرسيد: شما هميشه روسرى سرتونه؟
- چطور مگه؟
غمزه اى كرد و گفت: هيچى، آخه خانواده و فاميلتون اينطورى نيستند.
با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فكر كردم ديدم به خاطر گناه من هيچكدوم از اعضاى خانواده و فاميل جوابگو نيستن، هر كسى مسئول كاراى خودشه. يكى شايد دلش بخواد لخت بياد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا بايد جواب پس بده، نه؟
ابرويى بالا انداخت و گفت: اين حرفا به نظر من همش چرنده!
بى اعتنا گفتم: نظريات هم خيلى زياد و متفاوته!
گلرخ با لبخند كنارم آمد: مهتاب مثل كشتى گيرا شدى، هى حريف مى آد جلو و تو يكى يكى رو زمين مى زنى.
با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار اين آدما ياد نگرفتن سواى همه چيز، همديگرو دوست داشته باشن.
گلرخ زير لب گفت: آخرين حريف رو تحويل بگير.
برگشتم و به مينا كه كنارم آمده بود، نگاه كردم. مينا با موذى گرى خاص خودش گفت:
- حالا اين حسين آقا خوب شدنى هست يا نه؟
لحظه اى تمام كينه و نفرت عالم را كنار زدم و با ملايمت گفتم: من كه از ته دل دعا مى كنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به اين نتيجه رسيدم كه طول عمر مهم نيست، عرض عمر و كارهايى كه در عرضش مى كنيم مهمه، اگر شما هم ياد بگيرى على رغم همه حسادتها و كينه هايى كه تو قلبت حس مى كنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پيدا مى كنى.
مينا هم ضربه فنى شد و كنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنجا پيدا كرده بودم و از داشتن اين حس راضى بودم.

smrbh
02-22-2010, 06:07 AM
در سالن فرودگاه جمعيت موج مى زد. مثل كودكان دست مادرم را گرفته بودم و از اين باجه به آن باجه مى رفتم. دلم نمى خواست حتى لحظه اى از وقت باقى مانده را تلف كنم. سرانجام زمان جدايى فرا رسيد. پدر و مادرم، جلوى درى كه مسافرين پرواز آمستردام غيبشان مى زد، ايستادند. پدرم سر بلند كرد و به ما نگاه كرد. افراد فاميل دورمان حلقه زده بودند. تقريبا تمام كسانى كه در مهمانى حاضر بودند، در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم با صدايى گرفته گفت:
- اگر بار گران بوديم...
مادر به گريه افتاد و من و سهیل را هم به گريه انداخت. چه لحظات سخت و دشوارى بود. مادر و پدرم تک تک اعضاى فاميل را بوسيدند و خداحافظى كردند، اما با من و سهيل و گلرخ نمى توانستند خداحافظى كنند. تا به هم نگاه مى كرديم بى اختيار به گريه مى افتاديم. سرانجام پدرم با بغض گفت: بسه ديگه، آبغوره ارزون شد.
بعد مرا در آغوش گرفت و زير گوشم زمزمه كرد: مواظب خودت باش. اجاره خونه به حساب سهيل ريخته مى شه، هر وقت پول احتياج داشتى به سهيل بگو. به حسين هم سلام برسون. ما تا رسيديم باهاتون تماس مى گيريم.
بعد مادرم جلو آمد، صدايش از شدت گريه بريده بريده به گوش مى رسيد:
- مهتاب جون، مامانى، منو حلال كن، در حق تو خيلى ظلم كردم. از حسين هم حلاليت بخواه.
صورتش را بوسيدم: اين حرفو نزن مامان، من هم خيلى اذيتت كردم.
وقتى مادر و پدرم پشت درهاى شيشه اى، دور مى شدند به اين فكر مى كردم كه كارهاى دنيا چقدر عجيب است. قرار بود سه هفته ديگر هم به فرودگاه بيايم، اينبار براى استقبال از حسين، چقدر آمدن به اين مكان عجيب و غريب بود. براى آخرين بار دستم را برايشان تكان دادم. مادرم چشمانش را پاک مى كرد، معلوم بود هنوز گريه مى كند. به افراد فاميل كه با رفتن پدر و مادرم كم كم متفرق مى شدند و به خانه هايشان باز مى گشتند، نگاه كردم. با من خداحافظى مى كردند و من بى آنكه بفهمم چه مى گويم، حرفى مى زدم و دستى تكان مى دادم. سرانجام سهيل بازويم را گرفت و كشید: بيا ديگه، چرا خشكت زده؟
بى حرف، دنبالشان رفتم. در ميان راه، از پنجره به بيرون زل زده بودم. با خودم فكر مى كردم كه زندگى چه رسم غريبى دارد. آخرين هفته اى كه مادرم مى گذراند پر از حادثه بود. من امتحانهايم را مى دادم و شادى ميان مجالس آشناى خواستگارى و بله بران در كش و قوس بود. ليلا هم روز به روز افسرده تر و سنگين تر مى شد. انگار با بزرگ شدن جنين در رحمش، بى حوصلگى اش افزايش مى يافت و عاقبت حسين خبر از بازگشتشان داد. هفتۀ سوم مهر ماه، درست سه هفته بعد از رفتن پدر و مادرم، بر مى گشت. چند بار درباره على هم پرسيده بودم اما باز جواب همان بود: بعدا برات مى گم!
حالا بى صبرانه منتظر بودم. دلم مى خواست دارويى وجود داشت كه مرا تا زمانى كه مى خواهم در خواب نگه مى داشت. صداى سهيل مرا از افكارم بيرون آورد:
- مهتاب فردا ثبت نام دارى؟
با خستگى جواب دادم: آره، صبح زود بايد برم دانشگاه.
- چند ترم ديگه مونده؟
- اين ترم و ترم بعدى.
سهيل خنديد: پس ديگه راحت مى شى.
چيزى نگفتم. سهيل از آينه نگاهم كرد: راستى مهتاب، يک مقدار از پول ماشين باقى مونده بود كه ريختم به حساب حسين، بابا هم يک مقدار پول برات داده...
با تعجب گفتم: براى چى؟
- براى شهريه دانشگات، خوب بابا بايد پول دانشگاه تو رو بده، مخصوصا تو اين شرايط كه حسين چند ماهه بيكار بوده...
تا خواستم دهان باز كنم، سهيل غريد: حرف نزن! لجبازى فايده نداره، بابا رفته و اين پول بى زبون دست منه، اگه نگيرى هپل هپو مى شه، حالا خود دانى!
صبح، وقتى وارد محوطه دانشگاه شدم، خنده ام گرفت. قيامت بود، طبق معمول! با خودم مى خنديدم و فكر مى كردم چقدر زمان بايد بگذرد تا كارهاى دانشگاه ما درست انجام شود. چند وقتى بود كه از اواسط ترم دانشجوها را وادار مى كردند برگه پيش ثبت نام پر كنند. براى اينكه بتوانند پيش بينى كنند به چند كلاس براى يک درس احتياج است اما باز هم موفق نمى شدند و با اينكه تعدادى از دانشجوها نمى توانستند نمره قبولى در بعضى از دروس بگيرند و خود به خود پيش ثبت نامشان بى معنى مى شد، باز موقع انتخاب واحد بيشتر كدها پر بود و بايد با التماس به مدير گروه و تعريف كردن داستان زندگى خودت و هفت پشت جد و آبادت، قانعشان مى كردى كه چند نفرى به ظرفيت بيفزايند. ليلا گوشه اى نشسته بود و شادى داشت كارهايش را انجام مى داد. بسم الله گويان به ميان جمعيت دختران فرياد كش، رفتم و خودم هم شروع به فرياد زدن، كردم. وقتى پس از سه چهار ساعت كارم تمام شد، شادى كه كنار ليلا نشسته بود، داد زد: چقدر خسارت ديدى؟
نگاهى به سرتا پايم كردم و گفتم: فقط يک دكمه، تو چى؟
شادى خنديد: يک جيب كنده شده و سه دكمه گم شده!
آيدا با شنيدن خنده هايمان به طرفمان آمد و سلام كرد. شادى با خنده گفت:
- به به، عروس خانوم، ديدى انقدر گفتى و مسخره كردى تا آخر خودت هم تو كوزه افتادى؟
آيدا كنارمان نشست و گفت: هنوز معلوم نيست.
پرسيدم: چرا، حرفى پيش آمده؟
آيدا آه كشيد: هنوز نه، ولى ما هنوز به مسعود واقعيت رو نگفتيم، فقط مى دونه كه پدر و مادرم از هم جدا شدن.
ليلا پرسيد: حالا اين آقا مسعود چطور پسريه؟ اگه بفهمه چه كار مى كنه؟
- پسر خوبيه، از دوستاى آرمانه، اما پدر و مادر خيلى خشكه مقدس و وسواسى داره، خيلى هم گوش به فرمان مادرش است. آرمان كه مى گه اصلا بهشون نمى گم، اگه هم خودش فهميد و سوال كرد مى گيم ما بى خيال بابامون شديم. ولى من مى ترسم، دلم نمى خواد بعدا از دهن كس ديگه اى بشنوه، خوب تو اين مدت بهش علاقه مند شده ام. پسر خوش اخلاق و خوبيه، كار و خونه و زندگى اش هم كه معلومه، فقط دعا كنيد اوضاع خراب نشه.
شادى آهسته گفت: نه بابا، هيچى نمى شه.
آيدا به شادى نگاه كرد و با شيطنت پرسيد: تو چه كار كردى؟ استاد ديگه داره مى ميره...
شادى لبخند زد: نترس نمى ميره. ازم خواستگارى كرده، با پدر و مادرش و خواهرش آمدن خونه مون، چه خواهرى داره از اون چشم سفيداست، ولى پدر و مادرش آدماى ساده و خوبى بودن. پدر و مادر منم قبول كردن و قرار شد آخر اين ترم مراسم عقد و عروسى يكجا برگزار بشه.
ليلا با كنجكاوى پرسيد: اسمش چيه؟ هنوز بهش مى گى آقاى راوندى؟
شادى خنديد: نه بابا، اسمش رامينه، عصرها تو يک شركت كار مى كنه و صبحها تو دانشگاه ما و چند جاى ديگه درس مى ده. وضعش عالى نيست، ولى بد هم نيست. يک خونه كوچيک خريده و يک ماشين جمع و جور داره، البته نه فكر كنى با حقوق دانشگاه اينا رو خريده ها، به قول خودش حقوق دانشگاه فقط براى خريدن روزنامه و كتاب، كفاف مى ده. باباش كمكش كرده.
همانطور كه بلند مى شدم، گفتم: نترس، خودش جوونه كار مى كنه پول در مى آره. همه اول زندگى سختى مى كشن، هيچكس از اولش راحت و آسوده نيست.
ليلا غمگين گفت: هر كى هم از اول همه چيز داره، مطمئن باش خيلى چيزاى ديگه نداره.
در راه بازگشت به حرف ليلا فكر مى كردم. قبل از اينكه با مهرداد ازدواج كند همه سعى داشتند همين حرف را به او بقبولانند، اما زير بار نمى رفت، حالا چه زود خودش به اين نتيجه رسيده بود.
*********
چند هفته از شروع ترم جديد مى گذشت و من هر روز را با سختى به پايان مى بردم. پدر و مادرم به محض رسيدن زنگ زده بودند. مادرم قول داده بود هر وقت خانه پيدا كردند و از خاله طناز جدا شدند به ما خبر بدهند. يک تماس ديگر هم با حسين داشتم كه ساعت و شماره پروازشان را اطلاع داده بود. بليط هايشان قطعى شده بود و دل من و سحر بى قرار مى تپيد. شب قبل از ورودشان با هم قرار گذاشته بوديم تا در فرودگاه همديگر را پيدا كنيم و با هم منتظرشان باشيم. چند ساعت مانده به ورودشان، سهيل را بيچاره كردم. از بس عجله داشتم، آنها را هم هول و دستپاچه مى كردم. عاقبت به فرودگاه رسيديم. سهيل، گوسفند درشتى در حياط خانه ما بسته بود و به آقاى محمدى سفارش كرده بود يک قصاب پيدا كند تا به محض ورود حسين به خانه، گوسفند را قربانى كند. وقتى وارد فرودگاه شديم سحر و خانواده خودش و شوهرش گوشه اى ايستاده بودند. به همراه سهيل و گلرخ جلو رفتيم و همه با هم سلام و احوالپرسى كرديم. به سحر نگاه كردم كه بى قرار چشم به تابلوى اعلام پروازها داشت. چادرش روى شانه رها شده و لبانش بهم فشرده بودند. صداى شل و وارفته دخترى در بلندگو بلند شدن و نشستن هواپيماها را اعلام مى كرد و با هر دفعه نواختن زنگ مخصوص بلندگو، قلب من از جا كنده مى شد. مادر و پدر على هم بى قرار و مضطرب بودند. مادر سحر روى صندلى نشسته بود و با تسبيح درون دستش ذكر مى گفت. به سهيل و گلرخ نگاه كردم كه صورتهايشان را به شيشه قدى و سرتاسرى سالن چسبانده بودند. سرانجام پرواز بن- تهران با يكساعت تأخير به زمين نشست و اشک من سرازير شد. حالا صورت هاى من و سحر هم به پشت شيشه اضافه شده بود. صداى خشمگين سحر را شنيدم: واى! چقدر لفتش مى دن!
نمى دانم چقدر پشت شيشه چسبيده بودم كه صداى سهيل بلند شد:
- اوناها، آمدن!
روى پنجه پا بلند شدم و نگاه كردم. سهيل راست مى گفت. حسين عزيزم آنجا بود. با يک بلوز آبى و شلوار جين، على هم كنارش ايستاده بود و داشت با مسئول پشت ميز صحبت مى كرد. چشمان حسين در جستجو بود، شروع كردم به دست تكان دادن، عاقبت مرا ديد. صورتش را خنده اى زيبا پر كرد. با عجله آستين على را گرفت و به طرف در كشيد. چند نفر را كه پشت سرم ايستاده بودند به كنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دويدم. سحر هم پشت سرم بود. اول على بيرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من بدون خجالت، خودم را در آغوش باز حسين انداختم. حسين هم بى ملاحظه ديگران صورتم را مى بوسيد، صدايش مثل يک آهنگ لطيف در گوشم نواخته شد:
- عزيزم... دلم برات خيلى تنگ شده بود. عروسكم.
عقب رفتم تا خوب نگاهش كنم، همزمان با سهيل گفتم:
- ماشاءالله چاق شدى!
حسين با خنده به طرف سهيل رفت و برادرم را در آغوش كشيد:
- چاكرم!
سهيل با خنده گفت: ما بيشتر!
لحظه اى بعد، همه داشتند با حسين و على روبوسى و احوالپرسى مى كردند، مادر على، پسرش را در آغوش گرفته بود و بى اعتنا به حضور مردم مى گريست. سرانجام همه سوار ماشينها شدند و از هم خداحافظى كرديم. من و حسين روى صندلى عقب ماشين سهيل نشستيم و سهيل به طرف خانه حركت كرد. در بين راه حسين، دستم را در دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسيد. وقتى رسيديم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى كه كنارش بود، اشاره كرد و مرد گوسفند را جلوى پايمان سر بريد. گلرخ با ترحم گفت: حيونكى!
سهيل خندان جواب داد: كاش من گوسفند بودم دلت برام مى سوخت.
به حسين كه اشک در چشمانش حلقه زده بود، خيره شدم. حسين با صدايى كه به سختى شنيده مى شد به سهيل گفت: شرمنده كردى.
از آقاى محمدى تشكر كرديم و همه داخل خانه شديم. سهيل چمدان حسين را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب ديگه خيال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد.
در آشپزخانه مشغول درست كردن چاى بودم كه صداى سهيل را شنيدم:
- حسين مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها!
حسين خنديد: همش باده سهيل جون، مصرف زياد كورتن اشتهاى كاذب و پف مى آره!
چاى را روى ميز گذاشتم و كنار حسين روى دسته مبل نشستم. حسين دست در كمرم انداخت و با مهربانى پرسيد: خوب چه خبر؟ مامان اينا به سلامتى رفتن؟
سهيل جواب داد: آره، رفتن! خيلى هم ناراحت شدن كه نتونستن با تو خداحافظى كنن. حالا از اين حرفا بگذر، خودت چطورى؟ تعريف كن ببينم چه بلايى سرت آوردن؟
حسين سرى تكان داد و گفت: هيچى! همون تشخيصى كه تو ايران هم دادن، مقدارى از بافتهاى ريه ام از بين رفته بود كه با عمل جراحى تقريبا نصف ريه ام رو در آوردن.
گلرخ با تعجب پرسيد: وا! چطورى با نصف ريه مى شه نفس كشيد؟
حسين خنديد: خودم هم همين سوالو پرسيدم. دكتره مى گفت كيسه هاى هوايى، نبود قسمتى از ريه رو با اضافه کردن ظرفیت خودشون جبران می کنن. بعدش هم یک سری درمان با کورتن رو انجام دادن كه همين باعث چاق شدنم شد.
پرسيدم: پس ديگه تموم شد، حالا ديگه مى تونى راحت نفس بكشى؟
حسين با مهربانى پشتم را نوازش كرد: ممكنه، نمى شه گفت. اگه بافتهاى ديگه رو آلوده نكرده باشه، مى شه به بهبودى فكر كرد، اما هنوز معلوم نيست، ممكنه چند وقت ديگه باز بيمارى عود كنه.
وقتى گوشتهاى قربانى را آقاى محمدى در يک لگن بزرگ دم در خانه آورد سهيل بلند شد و گفت: خوب ديگه ما مى ريم، شما هم يک استراحتى بكنيد. فردا بهتون سر مى زنيم.
با عجله قسمتى از گوشت را جدا كردم و درون ظرفى به دست گلرخ دادم.
حسين دوباره صورت سهيل را بوسيد و تشكر كرد. به اصرار سهيل، ديگر از پله ها پايين نرفتيم و همان جا خداحافظى كرديم.
حسين در را آهسته بست و با ادايى بامزه گفت: خوب، حالا من ماندم و تو...
با شادى گفتم: چقدر خوشحالم كه برگشتى، بذار من اين گوشتها را بذارم تو يخچال، الان مى آم.
حسين هم به اتاق رفت تا لباس عوض كند. لحظه اى بعد، وقتى دستانم را مى شستم، ديدمش كه با يک بغل خرت و پرت وارد هال شد. با تعجب پرسيدم:
- اينا چيه؟
حسين دستم را گرفت: سوغاتى...
يک بلوز و دمپايى براى سهيل و گلرخ، يک كيف و كفش خيلى شيک و زيبا به اضافه يک پيراهن راحتى و يک تابلوى تزئينى براى من و چند لاک و رژ لب براى شادى و ليلا و همسايه طبقه پايين، حسين به فكر همه بود. به اسباب بازى كه روى ميز گذاشته بود نگاه كردم و گفتم:
- اينم لابد مال جواده؟
حسين با چشمانى گرد شده از تعجب، پرسيد: تو از كجا مى دونى؟
با خنده برايش ماجراى آشنايى با جواد را تعريف كردم، وقتى حرفم تمام شد، حسين آهى كشيد و گفت: اون طفلک هم كسى رو نداره، درست مثل من! دلم مى خواد گاهى خوشحالش كنم.
با ناراحتى گفتم: پس من اينجا چى هستم؟
حسين بغلم كرد و صورتم را بوسيد: تو همه كس من هستى، عروسک. ولى من درد يتيمى رو چشيده ام...
براى اينكه موضوع صحبت را عوض كنم، پرسيدم: راستى على چطوره؟ دكتر درباره اون چى گفت؟ چرا هر بار ازت حالش رو مى پرسيدم، طفره مى رفتى؟
با شنيدن اين سوال، صورت حسين در هم رفت. دوباره گفتم:
- پس چرا ساكتى؟ سحر هم بهش شک كرده بود.
حسين هراسان نگاهم كرد: چرا؟
شانه اى بالا انداختم: نمى دونم، مى گفت هر وقت حالش رو مى پرسه، موضوع صحبت رو عوض مى كنه و انگار يک جورايى از جواب دادن طفره مى ره، از من خواست از تو بپرسم و اگه چيزى بود بهش بگم. ديگه نمى دونست كه تو هم از جواب دادن طفره مى رى. حالا چى شده؟ نمى خواى بگى؟
حسين دستانش را در هم گره كرد و گفت: چرا بهت مى گم اما به يک شرط...
- چه شرطى؟
- به شرط اينكه پيش سحر لب از لب باز نكنى، اگر هم پرسيد، بگو حسين حرفى غير از حرف على نزده. خوب؟
سر تكان دادم: باشه، قول مى دم.
حسين اندوهگين نگاهم كرد: اونجا ازش يک عالم عكس و آزمايش گرفتن... على دچار يک لوكمياى نادر شده، دكترا بهش گفتن اگه همون جا بمونه و تحت نظر باشه، ممكنه با شيمى درمانى چند وقتى به عمرش اضافه كنن، اما على قبول نكرد. مى گفت دلش مى خواد تو وطن خودش و در كنار خانواده اش بميره. مى گفت عمر بيشتر، اما دور از خانواده به دردش نمى خوره، از من قول گرفت به پدر و مادرش و سحر حقيقت رو نگم و منم قول دادم.
گيج و مات پرسيدم: لوكميا؟ لوكميا ديگه چيه؟
به اشک هاى زلال حسين که از چشمانش سرازير شد، نگاه كردم و صدای آهسته اش را شنيدم:
- لوكميا، يعنى سرطان خون.

smrbh
02-22-2010, 06:08 AM
كم كم زندگى به روال عادى باز مى گشت. حسين به سر كارش برگشته بود و من هم مشغول درس خواندن بودم. على و سحر، از چند هفته بعد از آمدن على به مسافرت رفته بودند. سفر ايران گردى! و فقط من و حسين مى دانستیم كه چرا على با آن عجله مى خواست به همراه همسرش جاى جاى ايران را بگردد. اواسط ترم بود كه خبرى، همۀ مان را شوكه كرد. درس كلاس ساعت اول تمام شده بود، بچه ها متفرق مى شدند. من و ليلا و شادى، ساعت بعد هم كلاس داشتيم، افتان و خيزان وسايلمان را جمع كرديم و به طبقه بالا كه قرار بود درس هوش مصنوعى در آن برگزار شود، رفتيم. درست سر جايمان ننشسته بوديم كه فرانک در را با شدت باز كرد. هر سه ترسان نگاهش كرديم. شادى با حرص گفت: بميرى با اين در باز كردنت!
اما با ديدن چشمان به خون نشستۀ فرانک، خشكمان زد. ليلا فورى پرسيد:
- چى شده فرانک؟
فرانک همانطور اشک ريزان دهان باز كرد و آوار بر سرمان خراب شد:
- آيدا خودكشى كرده...
چند لحظه اى ساكت و گيج به فرانک كه روى صندلى افتاده بود و داشت هق هق مى كرد، خيره مانديم. اولين نفرى كه به خود آمد، شادى بود. از جا بلند شد و به طرف فرانک رفت:
- چرا چرت و پرت مى گى؟
فرانک بريده بريده گفت: صبح رفتم دنبالش با هم بياييم دانشگاه، خونه شون قيامت بود. اول فكر كردم روضه دارن، چون همه مشكى پوشيده بودند. بعد كه جلو رفتم، مادرشو ديدم كه تمام صورتشو كنده بود و با ديدن من، از حال رفت. فهميدم كه روضه و اين حرفها در كار نيست. از زنى كه چشمانش از شدت گريه ورم كرده بود، پرسيدم: چى شده؟ بهم گفت كه پريشب آيدا قرص خورده و صبح ديگه بلند نشده، صبح زود برادرش وقتى براى نماز صبح صداش مى كنه و جوابى نمى شنوه متوجه جريان مى شه و فاميل رو خبر مى كنه، همه داشتن مى رفتن پزشكى قانونى، نمى دونين با چه حالى آمدم تا خبرتون كنم. بيايید ما هم بريم، هنوز وقت هست.
آنچه مى شنيدم باور كردنى نبود. همانطور به فرانک زل زده بودم كه صداى گريه و جيغ ليلا بلند شد. شادى هم در سكوت اشک مى ريخت. بغض در گلويم گره خورده بود و راه تنفس را برايم بسته بود. همانطور كه به طرف در مى رفتم، فرياد كشيدم: اى خدا!
و بغضم شكست. در طول راه همه ساكت بوديم و فقط اشک مى ريختيم، وقتى رسيديم، آيدا را شسته بودند و داشتند برايش نماز مى خواندند. انگار در خواب راه مى رفتم. ايستادم و نگاه كردم. به برآمدگى سفيدى كه تكه اى شال ترمه رويش انداخته بودند و زمانى دختر جوان و زيبايى بود. به رويايى كه مى رفت تا در دل خاک، مدفون شود. به خوابى كه تعبير نشده، تمام شده بود. نماز تمام شد و ضجه و فرياد زنى كوتاه قامت و فربه به هوا بلند شد:
- واى نو عروسم، واى پارۀ تنم، واى واى! جوانم، دختر گلم!
اشک هايم در اختيارم نبود. به صورت زن خيره شدم، جاى ناخن در گونه هايش به خون نشسته بود. صداى شادى از كنارم بلند شد: ليلا داره مى ميره، بيا برگرديم.
برگشتم و به صورت رنگ پريده ليلا زل زدم. زنى جلو آمد و با لهجه غليظ آذرى گفت:
- ببريدش، زن آبستن گناه داره...
بى حرف، ليلا را از جا بلند كرديم و دوباره برگشتيم. جلوى در خانه به شادى گفتم:
- عصر بريم خونه شون؟
شادى ناله كرد: حتما!
- تو آدرس دارى؟
شادى بغضش را فرو خورد: شماره فرانک رو دارم، ازش مى گيرم و ميام دنبالت.
بعدازظهر وقتى شادى دنبالم آمد، در حال حرف زدن با حسين بودم. همانطور كه گوشى تلفن دستم بود، در را براى شادى باز كردم و اشاره كردم بنشيند. بعد به حسين گفتم:
- عزيزم، ممكنه وقتى برگردى، من خونه نباشم. زنگ زدم كه نگران نباشى.
صداى مهربانش بلند شد: كجا مى رى عروسک؟
با صداى گرفته اى گفتم: يكى از دوستاى دانشگاهى ام فوت كرده، بايد برم مجلس ختم...
صداى نگران حسين گوشم را پر كرد: واى! كى؟
- تو نمى شناسى... آيدا...
- آيدا خان احمدى؟
با تعجب گفتم: تو از كجا مى شناسى؟
صدايش پر از اندوه شد: خوب من براى شما تمرين حل مى كردم...
واى اصلا يادم رفته بود، كه حسين همۀ همكلاسهاى مرا مى شناسد. ناراحت گفتم:
- راست مى گى، يادم رفته بود. خوب، شادى آمده دنبالم، بايد برم.
- از قول من هم تسليت بگو، آدرس مسجد را هم بگير با هم مى ريم.
در بين راه، از شادى كه چشمانش قرمز شده بود، پرسيدم: از ليلا چه خبر؟
- زنگ زدم، مادرش بالا سرش بود مى گفت حالش خوب نيست، استفراغ كرده و دل بهم خوردگى داره.
آهسته گفتم: طفلک اونم حال نداره.
صداى شادى انگار كه با خودش حرف بزند، بلند شد: آخه يكهو چى شد؟ آيدا که داشت ازدواج مى كرد. چرا اين كارو كرد؟
وقتى رسيديم، سر در خانه شان را پارچه سياه زده بودند. كفش هايمان را در آورديم و گوشه اى نشستيم. مادر آيدا، گوشه اى نشسته بود و زبان گرفته بود. چيزهايى مى گفت كه اصلا قابل فهم نبود، فقط آهنگ سوزناكى داشت. موهاى سپيد سرش بى قيد روى شانه اش رها شده بود. چشمانش از شدت گريه باز نمى شد. شادى با دخترى كه كنارش نشسته بود، صحبت مى كرد. من به اين فكر مى كردم كه چقدر همه چيز ناپايدار است. ديروز با هم مى خنديديم و امروز برايش مى گريستيم. البته چند روزى بود كه آيدا دانشگاه نمى آمد و همه فكر مى كرديم حتما با نامزدش اينطرف و آنطرف مى روند. در افكارم بودم كه شادى با سقلمه به پهلويم زد:
- پاشو به مادرش تسليت بگيم و بريم.
- به اين زودى؟
- زود چيه، ديوانه! الان دو ساعته مثل خُل ها زل زدى به مردم.
به ساعتم نگاه كردم، شادى راست مى گفت. در راه بازگشت، شادى با ناراحتى نگاهى به من كرد و گفت: فهميدى چرا خودكشى كرده؟
سر تكان دادم: نه، تو چى؟
شادى راهنما زد و گفت: اينطورى كه دختر خاله اش مى گفت دو هفته پيش مسعود مى فهمه كه باباى آيدا كجاست و با كى زندگى مى كنه، چند روزى غيبش مى زنه و وقتى آيدا پيگير قضيه مى شه، مى آد خونه شون و شروع به داد و بيداد مى كنه، كه شما دروغگو و متقلب هستيد و مى خواستيد منو بدنام كنيد و از اين حرفها، بعد آرمان جلو مى ره و با هم دعواشون مى شه و پسره هم مى پره تو كوچه و شروع مى كنه به آبروريزى و نسبتهاى زشت دادن به آيدا و مادرش، مردم مى ريزن و آرمان و مسعود رو جدا مى كنن. چند روزى هم آيدا تو لاک خودش بوده تا ديشب، عصر ديروز آرمان زنگ مى زنه به باباش و هه چه دلش مى خواد بهش مى گه و جريان بهم خوردن نامزدى آيدا رو با اون افتضاح براش تعريف مى كند، آيدا هم كه دكمۀ آيفون رو زده بوده، مى شنوه كه باباش مى گه: به جهنم! آيدا هم ساكت و آروم پا مى شه مى ره به اتاقش و ديگه هم زنده بيرون نمى آد.
شب وقتى داستان را براى حسين تعريف مى كردم، بى اختيار اشک مى ريختم. سرانجام حرفهايم تمام شد و حسين با ملايمت در آغوشم گرفت. چشمانش ابرى شده بود و صدايش گرفته:
- اين دنيا خيلى ظالمه مهتاب، ببين پدر آيدا چقدر اسير هوسهاى نفسانى خودش شده كه بود و نبود پاره جيگرش براش فرقى نداره. واقعا آدم متاسف مى شه. كاش خدا به بعضى ها اصلا بچه نمى داد، چون لياقت بزرگ كردنشو ندارن. كاش مى شد كارى كرد كه آدمهاى بد و ظالم و فاسد هيچوقت بچه دار نشن تا نسل بشر از آلودگى پاک بشه...
كم كم آن حادثه را فراموش مى كرديم. مراسم چهلم آيدا هم برگزار شده بود و اين بار اكثر بچه هاى كلاس و وروديهاى خودمان آمده بودند. به اواخر ترم نزديک مى شديم و داشتيم روى روال طبيعى كارمان مى افتاديم كه اتفاق ديگرى، كاممان را تلخ كرد. چند روزى بود ليلا سر كلاس نمى آمد. چند بار از شادى سراغش را گرفته بودم كه جواب داده بود: هر چى زنگ مى زنم خونه شون كسى بر نمى داره! خودم هم چند بار به خانه مادرش تلفن كرده بودم و كسى گوشى را برنداشته بود. اواخر هفته بود كه شادى ناراحت در كلاس را باز كرد. استاد نيامده بود و هر كس مشغول كارى بود. منهم داشتم قسمتهايى از جزوه را كه نداشتم، مى نوشتم. با اولين نگاه به شادى فهميدم اتفاق بدى افتاده، فورى پرسيدم: چى شده شادى؟
روى صندلى ولو شد: ليلا بيمارستانه...
هراسان پرسيدم: چرا؟ چى شده؟
شادى با بغض جواب داد: بچه اش سقط شده...
- تو از كجا فهميدى؟
- امروز رفتم دم خونه شون، اتفاقا مهرداد هم داشت مى رفت بيرون، اون گفت. مى گفت چند روزه الان بيمارستانه، افتاده به خونريزى و وقتى رسوندش بچه مرده بوده!
سوزش اشک را دوباره در چشمانم حس كردم. خدايا! اين چه تقديرى است. با صدايى بلند گفتم: چرا همه اش داره بد مى آد؟ اون از آيدا، اين از ليلا!
شادى با تغيّر گفت: زبونت رو گاز بگير، خدا رو شكر، حال خودش خوبه.
- حالا كدوم بيمارستان بستريه؟
- مهرداد گفت امروز بعدازظهر ميارنش خونه، خونه پدرى اش، مى ريم همون جا ديدنش.
بعدازظهر، قبل از بيرون رفتن از خانه براى حسين يادداشت گذاشتم و راه افتادم. در بين راه چند كمپوت و يک جعبه شكلات خريدم. وقتى جلوى در خانه شان پارک كردم تازه متوجه شدم چقدر به ليلا سخت گذشته است. دو ماه بيشتر به زايمانش نمانده بود. و خيلى سخت بود بچه اى كه هفت ماه با خودت حمل كرده اى، از دست بدهى. مطمئن بودم ليلا به بچه اش علاقه مند شده بود و حالا برايش خيلى سخت بود كه مرگش را تحمل كند.
وقتى وارد خانه شان شدم، شادى آمده بود. مادر ليلا جلو آمد و صورتم را بوسيد. با دقت نگاهش كردم. انگار چندين سال پيرتر شده بود. از آن زن خونسرد و بى خيال ديگر خبرى نبود. وارد اتاق سابق ليلا شدم كه باز روى تخت آن خوابيده بود. زير چشمانش دو چاله سياه افتاده بود. با ديدن من لبخند كمرنگى زد و گفت: سلام مهتاب، حال و روزم رو مى بينى؟
با بغض گفتم: آخه چى شد؟ چرا اينطورى شد؟
مادر ليلا از پشت سرم جواب داد: خوب مادر، زن جوون توجه و مراقبت مى خواد، اين دايم داشت تو اون خونه حرص مى خورد. خوب معلومه يا يک بلايى سر خودش مى آد يا بچه اش! هى بهش گفتم آروم باش، وقتى حامله اى بايد آرامش داشته باشى، تغذيه خوب داشته باشى، ورزش كنى. اما ليلا فقط حرص خورد، غذاش شده بود حرص و جوش!
زير لب گفتم: خدا رو شكر خودش سالمه!
صداى ليلا انگار از ته چاه مى آمد: از جهتى هم خوب شد مهتاب، من به خاطر اين بچه خيلى چيزا رو تحمل كردم، ولى حالا ديگه انگيزه اى ندارم.
شادى با ناراحتى گفت: چى مى گى؟ به اين زودى تصميم نگير.
خانم اقتدارى روى صندلى افتاد و گفت: نه شادى جون! اين بار تصميم درستى گرفته، حالا چون خودش خواسته زن مهرداد شده كه نبايد يک عمر بمونه و بسوزه تا تاوان بده، مردى كه با داشتن زن جوون، عياشى مى كنه قابل زندگى نيست، حتى اگر دنيايى پول و ثروت داشته باشه. اون دفعه هم به حرف من گوش نكرد، من مادرم، خير بچه مو مى خوام. حالا هم دير نشده، ليلا هنوز سنى نداره، ولى اگه بمونه و بسازه موقعى مى رسه كه مهرداد پيرو از كار افتاده مى شه و اون وقت ليلا مى شه پرستار تمام وقت! اين جور مردها وقتى هم گوشه خونه مى افتن چون خودشون تو جوونى هزار جور كثافت كارى كردن، در مورد زنشون بدگمان مى شن و پدر زن بدبخت رو در مى آرن. كجا بودى؟ با كى بودى؟ كى بود زنگ زد؟ به كى زنگ زدى؟... مگه ليلا ديوانه است؟ پس تكليف خودش و زندگى اش چى مى شه؟ نبايد از عمرش لذت ببره و استفاده كنه؟
به ليلا نگاه كردم كه چانه اش مى لرزيد و اشک در چشمان سياهش موج مى زد. در دلم آرزو كردم كه اى كاش دختران جوان و دم بخت، ليلا را در اين حالت مى ديدند و به اين نتيجه مى رسيدند كه پول ضامن خوشبختى نيست! شب، وقتى براى حسين حال و روز ليلا را تعريف مى كردم، هنوز قلبم از ديدن دوستم در آن وضعيت، درد مى كرد. حسين هم در اندوه گوش كرد و در آخر حرفهايم گفت:
- اى كاش شوهر ليلا قدر قدرتى كه خدا بهش داده، مى دونست. پول زياد، يک قدرته، مى تونه باعث بشه آدم در دنيا و آخرت خوشبخت و سعادتمند باشه، امتيازى كه فقيرها ندارن، فقيرها نمى تونن مسجد و مدرسه بسازن، نمى تونن به نو عروساى بيچاره جهيزيه بدن، به تحصيل يتيم ها كمک كنن، اما پولدارها مى تونن و اگه كسى پول داشت و قدم خيرى براى همنوعاش برنداشت از تمام اون فقيرا بدبخت تره!
آن شب، وقتى مى خوابيدم، در دل از اينكه شوهرى فهميده و انسان مثل حسين دارم، خدا را شكر كردم.
آن ترم ليلا براى امتحانات هم به دانشگاه نيامد. ضعف جسمانى و افسردگى روحى از پا در آورده بودش، اين بود كه من و شادى بدون ليلا درس خوانديم و امتحانات را پشت سر گذاشتيم. شادى كه آن روزها حال عجيبى داشت، شب تا صبح براى امتحانات درس مى خواند و صبح تا شب هم به دنبال خريد عروسى اش بود. اينطور كه تعريف مى كرد، رامين پسر ساده و با محبتى بود كه عاشقانه شادى را دوست داشت و براى راضى كردن دل شادى به همه كارى دست مى زد. مراسم عقد و عروسى شادى در يک روز و درست يک هفته پس از پايان آخرين امتحانمان بود. قرار بود براى ماه عسل به جزيره كيش بروند و من به جايش ثبت نام ترم جديد را انجام دهم. شادى براى عقد، من و ليلا و براى عروسى سهيل و گلرخ را هم دعوت كرده بود. براى عقد، كت و شلوار زيبايى به رنگ طوسى داده بودم به خياط تا برايم بدوزد. مراسم عقد در خانه پدرى شادى برگزار مى شد و مراسم عروسى در يک تالار، حسين آنروز مرخصى گرفته بود تا به من كمک كند، گلرخ و سهيل هم براى عروسى مى آمدند. شب گذشته با ليلا تماس گرفته بودم تا اگر مى خواهد دنبالش برويم، اما جواب داده بود هنوز معلوم نيست بيايد و اگر خواست همراه مادرش به مجلس مى آيد. جلوى آينه مشغول آرايش كردن بودم كه حسين وارد اتاق شد. با ديدن من در آن حالت، جلو آمد و دست روى شانه هايم گذاشت:
- مهتاب كارى كن حداقل عروس، امشب به چشم بياد.
با خنده گفتم: تو از قيافه من خوشت مى آد. همه كه خوششون نمى آد.
حسين موهايم را نوازش كرد: همه بى سليقه هستن!... نگاه، اين موها مثل ابريشم مى مونه. انقدر از جعدش خوشم مى آد كه نگو، اين چشم ها كه هر لحظه يک رنگى هستن. اين چونۀ كوچک اين ابروهاى كمونى، واى خدايا! اگه فرشته هاى بهشت هم به اين زيبايى باشن خوش به حال بهشتى ها!
با دستم آرام كنارش زدم: بس كن، باز بى كار شدى؟
حسين دستم را گرفت: كار من تويى عزيزم، هر چقدر هم ازت تعريف كنم، كمه.
جدى پرسيدم: حسين تو از ازدواج با من راضى هستى؟
در چشمانم خيره شد: من خيلى خوشبختم مهتاب، اين يكسال جبران همه سالهايى كه در رنج و تنهايى گذراندم، كرد. فقط گاهى آرزو مى كردم اى كاش خونواده ام بودند و تو را مى ديدند. و در شادى داشتن تو با من سهيم بودند. گاهى وقتها فكر مى كنم تمام اينا يک خوابه، يک روياست. تو، با اونهمه امكانات و شانس هاى بهتر از من، در كنار منى. با اين صورت و هيكل زيبا و اخلاق و رفتار مثل فرشته ها! بعد دعا مى كنم اگه خوابم، بيدار نشم.
تحت تاثير حرفهايش، دو طرف صورتش را بوسيدم و گفتم:
- عزيزم، تو مستحق خيلى بهتر از من هستى، اين من بودم كه شانس داشتم و با تو آشنا شدم. حالا هم به آرزوم رسيده ام و هميشه خدا را شكر مى كنم. من هم گاهى آرزو مى كنم كاش پدر و مادرت بودند تا دستانشان را كه تو را اينطورى بزرگ كرده اند، مى بوسيدم.
هنوز حرفم تمام نشده بود كه حسين محكم بغلم كرد و با حرارت لبانم را بوسيد. چند لحظه اى در آغوشش ماندم.
صدايش مثل زمزمه بود: اگه يک كم دير بشه عيب داره؟
با تعجب نگاهش كردم، با ملايمت روى تخت نشاندم و همانطور كه مى بوسيدم گفت: خواهش مى كنم...
حسابى دير شده بود، با عجله لباس پوشيدم و به حسين كه از حمام بيرون آمده و هنوز مرا نگاه مى كرد گفتم: چيه؟ جن ديدى؟ بعد خودم را لوس كردم: حسين، مى شه بعد از عقد منو بيارى خونه لباس عوض كنم؟
لبخند زد: جان نثار در خدمتگزارى حاضرم و مفتخر!
وقتى رسيديم، عاقد در حال خواندن خطبه عقد بود و شادى هميشه شيطان، براى اولين بار سر جايش ساكت و آرام نشسته بود. واى كه چقدر زيبا شده بود. لباسش پيراهن سفيد و زيبايى بود كه برخلاف اكثر لباسهاى عروسى دامن پف دار نداشت، شادى قد و هيكل درشتى داشت و دامن پف دار، گنده تر نشانش مى داد. از گوشه چشم نگاهى به من انداخت و لبخند زد. حسين كنارم ايستاده و سر به زير داشت. مى دانستم در جايى كه زنها بى حجاب هستند، معذب است. در ميان هلهله و سر و صداى زنها، شادى بله را گفت. به آقاى راوندى نگاه كردم كه شرمزده و محجوب، از هديه دهندگان تشكر مى كرد. به اطراف نگاه كردم، اما اثرى از ليلا و مادرش نبود. سكه اى به عنوان هديه براى شادى خريده بودم كه جزو آخرين نفرات تقديم عروس و داماد كردم. وقتى جلو رفتم، شادى با خوشحالى گفت:
- چه خوب شد حداقل تو آمدى. ليلاى بى معرفت نيامده.
آهسته گفتم: طفلک حال نداره، بهش حق بده.
حسين با ادب، تبريک گفت و كنار ايستاد تا من با شادى صحبت كنم. موهايم را زير روسرى جمع كرده و حالا از شدت گرما، كلافه شده بودم. شادى مشغول عكس يادگارى انداختن بود كه من و حسين به طرف خانه حركت كرديم، بايد لباس عوض مى كردم و به دنبال سهيل و گلرخ مى رفتيم.

smrbh
02-22-2010, 06:08 AM
از پنجره، به جادۀ سرسبز و همیشه زیبای چالوس خیره شده بودم. ترم جدید شروع شده بود و من به جای شادی و لیلا هم ثبت نام کرده بودم. سه هفته بعد از شروع کلاسها، دانشگاه برای استقبال از سال جدید، تعطیل شده بود. علی و سحر هنوز در سفر بودند و سهیل و گلرخ هم برای تعطیلات عید با پدر و مادر گلرخ به اصفهان رفته بودند. من و حسین هم تصمیم داشتیم برای تعطیلات به ویلای پدرم که چند وقتی بود کسی سراغی ازش نگرفته بود، برویم. پدر و مادرم هم چندین بار تماس گرفته بودند، پدرم در فروشگاهی که شوهر خاله ام کار می کرد، مشغول به کار شده بود. خانه ای هم در نزدیکی خانۀ خاله ام اجاره کرده بودند، اما از لا به لای حرفهایشان می شد به دلتنگی شدیدشان پی برد. با صدای حسین به خود آمدم:
- به چی فکر می کنی؟
- به پدر و مادرم، این آخریه که باهاشون حرف زدم معلوم بود خیلی دلشون تنگ شده...
حسین همانطور که از شیشه جلو، جاده را نگاه می کرد، گفت:
- پدر و مادرا زندگی شون در زندگی بچه هاشون خلاصه می شه، پدر و مادر تو هم همین طورن، دور از شما بهشون سخت می گذره.
بعد با لبخند پرسید: مهتاب، خیلی مونده؟ من تا حالا انقدر رانندگی نکرده بودم، اون هم تو جاده پر پیچ و خم!
نگاهی به ساعت انداختم: نه دیگه، تقریبا یک ساعت و نیم دیگه می رسیم. بزن کنار جاده، من پشت فرمون بشینم.
حسین جلوی قهوه خانه ای نگه داشت و گفت:
- بیا یک چایی بخوریم، عجله ای نداریم که! بذار از هوا و طبیعت لذت ببریم.
وقتی نوجوان سرخ رویی با لبخندی به پهنای صورتش، سینی چای را جلویمان گذاشت، حسین نفس عمیقی کشید و گفت: مهتاب باورت می شه؟ من تا حالا شمال را ندیده ام!
با حیرت نگاهش کردم: راست می گی؟
حسین خندید: آره، تا وقتی بچه بودیم مسافرت طولانی مان تا قم به حساب می آمد و عصرها هم برمی گشتیم، یا می رفتیم امامزاده های اطراف تهران، برای همان ها هم کلی ذوق می کردیم و بهمان خوش می گذشت. پدرم، اصلا پول اینجور سفرهای به قول خودش لوکس رو نداشت. خوب، وقتی کسی پول نداره باید با اتوبوس بره مسافرت، بعد هم یک اتاق با هزار دردسر پیدا کنه و باز هم اجاره اش براش کمر شکن باشه، بعد هم خرج خورد و خوراک و بقیه تفریحاتی که تو این جور جاها رسمه، مثل قایق سواری و خریدن اسباب بازی های مخصوص شنا، خوب بهش حق بده که اصلا قید مسافرت رو بزنه، برای امثال پدر و مادر من یک مشهد رفتن ساده، حکم مکه رفتن برای پولدارها را داشت.
حسین سری تکان داد و گفت: بعد هم که جنگ شد و من حتی اگر می توانستم هر نوع تفریحی را بر خود حرام می دونستم. چطور وجدانم راضی می شد که همسنگرام جلوی گلوله باشن و من در تفریح؟ بعد هم که دیگر دل و دماغ مسافرت کردن رو نداشتم، آخه تنهایی سفر مزه نمی ده...
دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم: حسین تو خیلی تو زندگی رنج کشیدی... از خودم بدم می آد و خجالت می کشم! هر سال مسافرت به شمال، گاهی کیش، ترکیه، دبی... ماشین و انواع و اقسام وسایل رفاهی...
حسین دستم را با مهر فشرد: عزیزم کار تو سخت تر از من بوده، با اینهمه نعمت و تفریح و امکانات خدا را یاد نبردن، هنره!
چقدر این پسر خوب و مهربان بود. در هر مسئله ای چیزی به نفع من پیدا می کرد تا نرنجم. بعد از مدتی، بلند شدیم و این بار من پشت فرمان نشستم. وقتی جلوی ویلا رسیدیم، حسین در خواب بود. دستم را با ملایمت روی صورتش کشیدم. چشم باز کرد و خندید: رسیدیم؟ ببخش که خواب بودم، حتما بهت سخت گذشته...
مش صفر در را باز کرد و حسین فوری پیاده شد و جلو رفت و با مش صفر دست داد. منهم سری تکان دادم و وارد محوطه شدم. بعد گلی جلو آمد. مثل همیشه جلیقه رنگارنگی روی پیراهنش پوشیده بود. روسری را دور گردنش پیچیده و روی سرش گره زده بود. حسین با صمیمیت سلام کرد. جلو رفتم و صورت گلی را بوسیدم:
- حالت چطوره گلی خانوم؟ چه خبرا...؟
خنده ای کرد: هیچی خانوم جون! شکر خدا می گذره. شما چطوری؟ آقا و خانم چطورن؟ ازشون خبر داری یا نه؟
بعد از چند دقیقه حرف زدن، مش صفر به گلی توپید:
- بس کن زن، مهتاب خانم و آقاش خسته هستن.
بعد رو به ما کرد: بفرمایید تو، بفرمایید.
صدای گلی را از پشت سر شنیدم: خانم جان! غذا پختم روی گاز گذاشتم.
حسین مثل بچه ها ذوق می کرد: وای مهتاب، چقدر اینجا قشنگه. مادرت خیلی با سلیقه است. وای چه دکوراسیونی، چه هوایی، چه منظره ای...
حسین در خانه می چرخید و من با خوشحالی نگاهش می کردم. بعد از ناهار، حسین مثل کودکی مشتاق گفت: مهتاب بریم کنار دریا؟
با وجود خستگی، بلند شدم و لباس پوشیدم. حالا که فهمیده بودم حسین تا به حال دریا را ندیده، دلم نمی خواست بیش از این منتظرش بگذارم. هوا ابری شده بود و سوز سردی از جانب دریا می وزید. کاپشن حسین را برداشتم و پشت سرش راه افتادم. ویلای ما فاصله چندانی با دریا نداشت. پس از چند دقیقه پیاده روی به گستره آبی - سبز زیبا رسیدیم. موج های بلند مثل یک دست در ساحل پیش می آمدند و خالی برمی گشتند. به حسین نگاه کردم که فارغ از دنیا، به دریا خیره شده بود. صورتش درهم رفته و نگاهش غمگین بود. کاپشن را روی شانه هایش انداختم و پرسیدم:
- چرا ناراحت شدی؟
بی آنکه نگاهش را از دریا برگیرد، جواب داد: دلم خیلی برای پدر و مادر و خواهرام تنگ شده، دلم می خواست اونها هم اینجا بودن و دریا رو می دیدن. مطمئنم زهرا و مرضیه عاشق دریا می شدن.
بی حرف به کناری رفتم، تا خلوتش را بهم نزنم. آنقدر کنار دریا قدم زدیم تا آفتاب غروب کرد.
سفره هفت سین کوچکی روی میز چیده بودم. اولین سالی بود که موقع سال تحویل، تهران نبودم.
مشغول جا به جا کردن وسایل هفت سین بودم که حسین از پشت سرم پرسید:
- مهتاب، می خوای گلی خانوم و مش صفر رو هم صدا کنیم بیان پیش ما؟
با تعجب نگاهش کردم. برای حسین سرگذشت گلی را تعریف کرده بودم و او می دانست آنها به جز هم، کسی را ندارند. بعد با خودم فکر کردم چه اشکالی دارد آنها هم سر سفره هفت سین ما باشند؟ با گشاده رویی پاسخ دادم: خیلی خوب می شه. اون طفلک ها هم تنها هستن، مثل ما!
چند ساعت قبل از تحویل سال، وقتی با حسین کنار اتاقشان رفتیم تا ازشان دعوت کنیم، هر دو به گریه افتادند. اول قبول نمی کردند، بعد از اصرارهای ما سرانجام پذیرفتند. قبل از تحویل سال با لباسهای تمیز و پاکیزه، محجوبانه کنار ما نشستند. وقتی سال تحویل شد، حسین صورت مش صفر را بوسید و گفت:
- مَشتی، شما بزرگتر ما هستین، یک دعایی برامون بکنید...
وقتی من و گلی هم روبوسی کردیم و نشستیم، مش صفر چشمانش را که پر از اشک شده بود، پاک کرد و آهسته گفت: پسر جون، خیلی وقت بود که انگار کسی ما رو نمی دید. برای همه حکم درخت و تیر و تخته رو داشتیم، اما این چند روزه که شما تشریف آوردین، واقعا احساس می کنم هنوز آدمم و بود و نبودم برای کسانی مهم است. اگر خدا دعای این سگ رو سیاه رو قبول کنه، آرزو می کنم خدا عاقبت به خیرت کنه!
بعد بلند شدند تا بروند. حسین هر چه اصرار کرد نماندند، جلوی در، حسین پاکت در بسته ای به طرف مش صفر دراز کرد و با اصرار در جیبش گذاشت. با حیرت به حسین و رفتارش دقت کردم. چرا ما هیچوقت مش صفر و گلی را ندیده بودیم؟ چرا ما مثل بقیه انسانها با آنها رفتار نمی کردیم؟ به یاد سهیل افتادم که وقتی با جواد آشنا شد و به ارتباطش با حسین پی برد، گفته بود « از خودم خجالت می کشم. » آن لحظه من هم از خودم خجالت کشیدم. چند دقیقه بعد، پدر و مادرم و بعد سهیل و گلرخ زنگ زدند تا به من و حسین سال نو را تبریک بگویند.
آن چند روز، با اینکه هوا سوز سردی داشت، حسین اغلب اوقات را کنار ساحل می گذراند. گاهی منهم همراهش می رفتم. روی تخته سنگ بزرگی می نشست و به دریا خیره می شد. آن روزها بود که مرا با خاطراتش آشنا می کرد. همانطور که زل زده بود به آبهای سبز و کف آلود، لب باز کرد:
- وقتی به این دریای بزرگ نگاه می کنم، یاد همسنگرام می افتم... یاد آنهایی که رفتن... بعضی هاشون خیلی کم سن و سال بودن، اما پر از گذشت و ایثار! وقتی خمپاره منفجر می شد، موج انفجار بلندمون می کرد و می کوبیدمون به این طرف اون طرف. تو اون لحظه هاست که واقعا به عظمت خدا پی می بری، دستت از همه جا کوتاه است. صدای بچه ها بلند می شد که خدا رو صدا می زدن، امامای معصوم رو صدا می زدن. و همه اینها یک معنی می داد، اینکه انسان چقدر عاجز و ناتوانه! تو جبهه انگار ده پله به خدا نزدیکتر بودی. با گوشت و پوستت درک می کردی که این خداست که داره تو رو حفظ می کنه و نه هیچ قدرت دیگه! و باز این خداست که تو رو می بره، نه هیچکس دیگه ای! تو جبهه یاد می گرفتیم برای همون لحظه زندگی کنیم، چون هیچ تضمینی برای لحظۀ بعدمون وجود نداشت، برای همین خیلی کارا مثل دروغ گفتن و برای جاه و مقام و مال دنیا هول زدن، برامون بی معنی شده بود. چون می دونستیم ممکنه لحظه ای بعد، نباشیم! مرگ رو به چشم می دیدیم و حسش می کردیم. همۀ رزمنده ها با قلبشون معنی جمله « خدا از رگ گردن به شما نزدیکتر است » رو درک می کردن. اما حالا، حتی کسانی که ادعای دین و ایمان می کنن، خدا رو به خودشون نزدیک حس نمی کنن، برای همینه که دو دستی به پست و مقامشون چسبیدن، تو کارشون دزدی می کنن، از وقت مردم می زنن، از مال مردم برای خودشون برج می سازن و چند تومنی هم به ساخت مساجد و مدرسه ها کمک می کنن تا صدای وجدانشون خفه بشه! اما مهتاب، ما به هر کی دروغ بگیم، جلوی هر کی تظاهر کنیم و هر چقدر هم در تحمیق آدمها موفق باشیم، باز به خودمون نمی تونیم دروغ بگیم. اینهمه مردانی که ادعای خداترسی می کنند اما زن و فرزندانشون از دستشون به عذاب هستن، اهل خونه شون رو با دیکتاتوری خفه می کنن، واقعا نمازشون به درگاه حق قبوله؟ اینهمه کسانی که ادعای پیروی از حضرت علی (ع) رو می کنن تا به حال شده که با زن و فرزندانشون مثل علی (ع) رفتار کنن؟ با ادب و احترام به زنشون کمک کنن و فرزندشون رو محترم بدونن؟ نه! ما فقط یاد گرفتیم جلوی مردم تظاهر کنیم. اینکار حتی از نماز نخوندن و روزه نگرفتن، بدتره. هر کس اگه یاد بگیره بدون تظاهر و ریا به اون چیزی که نیست، فقط وفقط در تربیت نفس خودش بکوشه باور کن دنیا گلستان می شه.
در سکوت به حرفهایش گوش می دادم و فکر می کردم.
عاقبت تعطیلات به پایان رسید و دوباره به طرف تهران حرکت کردیم. به محض رسیدن با لیلا تماس گرفتم. هنوز خانه مادرش بود و مراحل مقدماتی دادخواست طلاق را می گذراند. شادی هم برگشته بود و قرار شد یک شب برای صرف شام، همراه شوهرش به خانه مان بیایند. چند روزی از شروع کلاسها می گذشت که سحر زنگ زد. همان لحظه داشتم از خانه بیرون می رفتم که تلفن به صدا درآمد. با عجله گوشی را برداشتم، با شنیدن صدای سحر هیجان زده گفتم: وای سحر! چه عجب از مسافرت دور دنیا برگشتین.
صدایش پرخنده بلند شد: جات خالی مهتاب، با اینکه برای خودم هم این مسافرت طولانی و ناگهانی، عجیب بود، ولی خیلی خوش گذشت.
نگران پرسیدم: حال علی آقا چطوره؟
- اِی، اونهم بد نیست. یک کم لاغر و رنگ پریده شده. شاید به خاطر این مسافرت طولانیه، منم لاغر شدم.
قرار شد برای شام، بیایند خانه ما، تا حسابی با هم حرف بزنیم. وقتی عصر حسین به خانه آمد و متوجه شد که برای شام مهمانانمان کیستند، خوشحال شد. اما نگران گفت:
- مهتاب یک موقع از دهنت حرفی نپره ها! علی خیلی ناراحت می شه.
- نه، خیالت راحت باشه.
اما خیال خودم راحت نبود. برایم سخت بود به دختری که تا چند ماه دیگر شوهرش را از دست می داد، لبخند بزنم. بعد با خودم فکر کردم شاید معجزه ای بشه و علی عمر درازی داشته باشد. وقتی آمدند سحر کیسۀ بزرگ و انباشته از سوغاتی های مختلف را به دستم داد و علی با خنده گفت:
- این کوله بارو سحر تا اینجا کشونده، هر چی می دید می گفت باید برای مهتاب خانم بخریم.
سپاسگزار کیسه را گرفتم و صورت سحر را بوسیدم: دستت درد نکنه، از اینکه به فکر ما بودین خیلی ممنون.
وقتی چای می آوردم به علی که لاغر و تکیده روی مبل نشسته بود، نگاه کردم. موهای جلوی سرش ریخته بود، پوستش کمی زرد و شل شده بود. چشمانش شفافیّت همیشگی را نداشت. بعد از خوردن شام، وقتی همراه سحر در آشپزخانه، ظرفها را می شستم، صدای نجوایش را شنیدم:
- مهتاب، به دلم افتاده که علی مریضه.
لب گزیدم: نه، سحر. نفوس بد نزن.
سحر دستان خیسش را روی دستم گذاشت: مهتاب به علی نگاه کن، این علی همون علی چند ماه پیشه؟ هر چی می پرسم می گه دکتر گفته هیچی نیست. هفته ای یکبار هم غیبش می زنه، تو مسافرت هم همینطور بود. هر چی می پرسیدم حرفی نمی زد. اما داره جلو چشمام آب می شه.
آهسته گفتم: به دلت بد نیار. انشاءالله که هیچ طوری نیست.
سحر با بغض گفت: تو باور می کنی؟
وقتی جوابی ندادم، ادامه داد: به زور منو برد مسافرت، تقریبا کارم رو از دست دادم، خودش هم همینطور، اگه حسین آقا رو سر کارش قبول کردن چون مدارک پزشکی تایید می کند تحت معالجه و خارج بوده، اما علی چی؟ از وقتی برگشته نزدیک شش ماه می گذره هنوز سر کار نرفته... به من هم می گه مهم نیست اگه سر کار نرم، آخه برای چی؟ از خودش هم که می پرسم، مرموزانه می گه خدا می رسونه! ولی مهتاب ما خیلی نقشه داشتیم. می خواستیم هر دو کار کنیم و پس اندار کنیم، بلکه یک خونه کوچیک بخریم... بچه دار بشیم... اما انگار علی همه چیز از یادش رفته، فقط دلش می خواد بگرده و خرج کنه، اما تا کی؟
در دل گفتم تا وقتی که دیگه نتونه از جا بلند بشه، اما قولی را که به حسین داده بودم به یاد آوردم و علی رغم درون متلاطمم با آرامش لبخند زدم: سحر، انقدر کارآگاه بازی در نیار، حتما خودش یک فکری کرده دیگه، تو هم سعی کن بهت خوش بگذره.
آن شب وقتی علی و سحر رفتند، به سوغاتی هایی که برایم آورده بودند نگاه کردم. یک بسته گز، یک جعبه سوهان و پشمک و باقلوا، یک کیف جاجیم، یک جفت گیره، و یک قاب خاتم کاری شده که درونش شعر زیبایی نوشته شده بود.
حـــجاب چــــهرۀ جـــــان مــی شود غـــبار تنم
خـــوشا دمــی که ازیــن چهره پرده بـرفکنم
چننین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گـلشن رضــوان که مــرغ آن چــمنم
حسین را صدا زدم: بیا فکر کنم این قاب مال توست.
قاب را از دستم گرفت و لحظه ای نگاهش کرد. نم اشک را در چشمانش دیدم. روی مبل نشست و قاب را به سینه اش چسباند. پرسیدم:
- حسین، چرا علی انقدر لاغر و رنگ پریده شده بود؟ انگار موهاش هم ریخته...
با بغض گفت: هفته ای یکبار شیمی درمانی می کنه. مثل اینکه داروهاش باعث ریزش مو می شه، انگار حال آدم رو هم خیلی بد می کنه.
- تو مسافرت چطور شیمی درمانی می کرد؟
- آمپولاش را همراهش برده بود، دور از چشم سحر می رفته بیمارستان و براش تزریق می کردن.
به یاد چشمان نگران و بغض خفۀ سحر افتادم. سر نماز از خدا خواستم به سحر صبر و طاقت بدهد و خودم به گریه افتادم.

smrbh
02-22-2010, 06:09 AM
خسته و نالان به طرف دستشويى دويدم. واى از اين حال بدى كه داشتم، دلم بهم مى خورد. سرم سنگين و دهانم خشک شده بود. به تصويرم در آينه توپيدم:
- خوب بالا بيار و راحت شو ديگه!
اما خبرى نبود. فقط دلم بهم مى خورد. شمارۀ موبايل شادى را گرفتم، صداى خفه اش بلند شد: بله؟
بى حوصله گفتم: شادى... منم! زنگ زدم بگم امروز نمى آم با حواس جمع جزوه بردار!
صداى پچ پچش در گوشى پيچيد: باز چه مرگته؟ دوباره مسموميت غذايى؟ بابا جون مواد غذايى رو از مغازه بخر، از تو آشغال ها پيدا نكن!!
غريدم: بس كن، بى مزه. ليلا آمده؟
- آره، سلام مى رسونه... بعداز ظهر جلسۀ توجيهى پروژه داريم، يادت هست؟
ناليدم: آره، يادمه. اما استاد از آشناهاست، مهم نيست اگه نيام.
استادى كه قرار بود راهنماى پروژه پايان نامه مان باشد، شوهر شادى، استاد راوندى بود. شادى با خنده اى در گلو گفت: كور خوندى، بهش مى گم حذفت كنه!
- غلط مى كنى، شر رو كم كن، مى خوام استراحت كنم!
در حال ناليدن بودم كه صداى زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد، گلرخ وارد خانه شد و با ديدن من خنديد: چى شده؟ دوباره مسموم شدى؟
روى مبل افتادم: نمى دونم چه مرگم شده؟ از صبح انقدر عرق نعنا و نبات داغ خوردم كه معده ام مثل استخر شده... اما حالم خوب نمى شه.
گلرخ سرى تكان داد و با شيطنت گفت: شايد به درد من مبتلا شدى...
متعجب پرسيدم: تو ديگه چته؟ دل بهم خوردگى دارى؟
گلرخ خنديد: الان نه، ولى يكى، دو ماه پيش تو تعطيلات عيد، پدرم در آمد. هر چى مى خوردم بالا مى آوردم و همش معده ام ناراحت بود.
ناليدم: خوب، حالا چطور؟ رفتى دكتر؟
دستش را بالا آورد: آره...
- خوب چت بود؟ زخم معده؟
- نه يه نى نى كوچولو اون تو بود كه حالم هى بهم مى خورد.
وقتى متوجه مفهوم حرفش شدم، از جا پريدم: گلى... راست مى گى؟ واى، چه قدر خوب!
گلرخ چشمكى زد و گفت: حالا فكر كنم تو هم همين درد رو دارى!
وحشتزده بر جاى ماندم. « اگر حدس گلرخ درست باشد، چى مى شه؟ » اما چند دقيقه اى با فكر كردن به جوانب و شرايط، شادى عجيبى زير پوستم دويد. در دل آرزو كردم تشخيص گلرخ درست باشد. گيج پرسيدم:
- حالا چه كار كنم؟ از كجا بفهمم؟
- كارى نداره، برو آزمايشگاه سر كوچه آزمايش ادرار بده. البته بايد ناشتا باشى.
سرى تكان دادم و در فكر فرو رفتم. چند روز بعد، وقتى براى گرفتن جواب آزمايش به طرف آزمايشگاه نزديک خانه مى رفتم، دل تو دلم نبود كه چه جوابى به دستم مى رسد. به هيچكس چيزى نگفته بودم. مى خواستم اول مطمئن شوم و بعد حرفى بزنم. صداى زن از فكر بيرونم آورد:
- خانم ايزدى؟...
دستپاچه گفتم: خودمم، چى شده؟
دخترک سرى تكان داد و خشک و بى روح گفت: تبريک مى گم، جواب مثبته...
از خوشحالى دلم مى خواست صورت پر از جوشش را ببوسم: خيلى ممنون...
فورى به خانه گلرخ و سهيل رفتم و به گلرخ كه در حال سرخ كردن كتلت بود، برگه آزمايش را نشان دادم: گلى، مثبته!
اخمى دوستانه كرد و گفت: اى حسود! فكر كنم بچه هامون به فاصله چند ماه متولد بشن!
با تجسم بچه ها، چرخى زدم و گفتم: واى گلى! تصور كن بچه ها با هم بازى كنن، دنبال هم بدون...
گلى قاشق روغنى را در هوا تكان داد: اوووه! چه رويا پردازى! اين حرفها مال سه، چهار سال ديگه است. الان بايد بترسى كه با هم گريه كنن و خونه رو بذارن رو سرشون!
با خنده گفتم: قربونشون برم.
شب، به محض رسيدن حسين، سلام كردم. حسين با خنده جوابم را داد:
- سلام از ماست خانم، انگار شنگولى، چى شده؟
ليوان شربت را جلويش گذاشتم: بيا خنكه...
حسين صورتم را بوسيد: بذار دست و صورتمو بشورم.
وقتى روبرويم نشست با دقت نگاهش كردم. چقدر نقش پدرى به او مى آمد. مى دانستم با اخلاقى كه دارد بهترين پدر دنيا مى شود. حسين با خنده گفت:
- حواست كجاست؟
- چى گفتى؟
- مى گم چرا آنقدر خوشحالى؟ مامان و بابات زنگ زدن؟
سرى تكان دادم: نه، ديگه خودمون مامان و بابا هستيم، بايد به فكر خودمون باشيم.
حسين اولش متوجه معناى حرفم نشد، ولى بعد شربت را روى ميز گذاشت و با دهانى باز از تعجب پرسيد: چى؟
لحظه اى بعد هر دو در آغوش هم و در حال خوشحالى كردن بوديم. تقريبا تا اذان صبح راجع به بچۀ آينده مان خيال پردازى مى كرديم، اسمش، قيافه اش، صدايش، مدرسه و تفريحش، طرز تربيتش... انقدر حرف زديم و بحث كرديم تا صداى اذان بلند شد.
با خوشحالى خبر باردارى ام را به پدر و مادرم و دوستانم دادم. همه برايم خوشحال بودند و تبريک مى گفتند. عاقبت هيجان اوليه ام فروكش كرد و دوباره به فكر درسهايم افتادم. اين ترم، آخرين ترم تحصيلى ام بود. بايد مثل هميشه با موفقيت پشت سر مى گذاشتمش به خصوص كه مهمان عزيزى در راه داشتم كه به يک مادر تمام وقت نياز داشت. حسين، از وقتى فهميده بود حامله ام نمى گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. دايم صدايش بلند بود:
- مهتاب جون، ظرفها رو بذار براى من... مهتاب اينا رو بلند نكن، خودم مى برم... مهتاب عزيزم غذاتو كامل بخور... چى دوست دارى بپزم؟... چى هوس كردى بخرم؟
منهم خوشحال از اينكه كسى لوسم مى كند و نازم را مى كشه، حسابى ناز مى كردم.
- واى كمرم... واى پام خشک شده انگار!... چقدر دلم طالبى مى خواد... هوس گوجه سبز كردم...
حسين با گشاده رويى، تمام آره و بله هاى مرا جا مى آورد. شوهر شادى هم از وقتى باخبر شده بود من باردارم، خيلى سخت نمى گرفت و مو را از ماست نمى كشيد. من و شادى، هر دو روى يک موضوع براى پايان نامه كار مى كرديم و عملا كارهاى مرا هم شادى انجام مى داد، اكثرا با گلرخ به پياده روى مى رفتيم تا زايمان راحتى داشته باشيم. اواخر ترم بود كه بسته پستى بزرگى از طرف مادرم رسيد. وقتى رسید بسته را امضا كردم، با عجله بسته را كه پستچى زحمت كشيده و برايم تا بالا آورده بود، باز كردم. پر از لباس بچه و وسايل نوزاد بود. همه رنگهاى شاد و زيبا، زيرپوشها و بلوزهاى كوچک، پتويى نرم و صورتى، يک ساک وسايل بچه، شيشه هاى شير در اندازه هاى مختلف، ظروف غذا خورى، عروسک هاى مختلف، يک آغوش زيبا براى حمل بچه، يک بسته كوچک هم براى گلرخ به همراه نامه اى كه در آن از اينكه خودش كنارم نيست اظهار تاسف كرده بود. با شادى وسايل را به اتاق كوچک و خالى خانه مان بردم و از همان لحظه آن اتاق، اتاق بچه ناميده شد.
سهيل هم از جانب پدر، مبلغ قابل توجهى به من داده بود تا تخت و كمد و ديگر وسايل بچه را به سليقۀ خودم بخرم. حسين، هر دو هفته يكبار مجبور بود به دكتر احدى سر بزند و معاينه كامل شود، تا داروهايش عوض و يا تجديد شود. هر بار على را هم همراه خودش مى برد. على هم تحت نظر دكتر احدى و يک دكتر ديگر بود كه تا حد ممكن، بيمارى اش را كنترل كنند. سحر همچنان در ترديد و شكى جانكاه به سر مى برد. طفلک در برزخ بود، از ترس اينكه مادر و پدر على را نگران كند، حرفى نمى زد اما خودش انگار مى دانست على رفتنى است. اواخر ترم بود كه به خانه مان آمدند. علی دیگر شناخته نمی شد، از فرط لاغری و رنگ پریدگی مثل یک جسد شده بود. موهاى ابرو و سرش ديگر حسابى ريخته بود. ريش و سبيلش را هم خودش تراشيده بود. سحر هم لاغر و تکیده شده بود. وقتى با خبر شد كه حامله ام، آهى از حسرت كشيد:
- خوشا به سعادتت مهتاب، على داره جلو چشمام آب مى شه و هيچ كارى از دستم برنمى آد. اى كاش حداقل منهم يادگارى از او به همراه داشتم. يک بچه!... اما هر بار حرفش پيش مى آد على عصبانى مى شه و مى گه تكليف خودمون معلوم نيست، بچه بيچاره رو هم حيران و ويلان كنيم؟!
آن شب لحظه اى صداى على را كه با حسين حرف مى زد از داخل آشپزخانه شنيدم.
- حسين، براى بچه ات حتما تعريف كن كه پدرش و دوستانش چه كردن و چه بودن! دلم مى خواد على رغم فضايى كه الان بوجود آمده و جوانها فكر مى كنن ما باهاشون خصومت شخصى داريم، بهش بگى كه ما به عشق بچه هاى ايران و مادر و پدراش، شهرها و روستاهاش، جلو رفتيم و سينه سپر كرديم. تازه باخبر شدم چند نفر ديگه از بچه ها هم شيميايى شدن، تازه به اين فكر افتادم كه نكنه ماسكهاى ما خراب بودن؟ يا شايد تاريخ مصرف آمپول ها گذشته بود؟... يا اصلا آمپول و ماسک فقط براى دلگرمى ما بودن و هيچ تاثيرى نداشتن؟... هان؟
آن شب در فكر حرفهاى على بودم و از ته دل دعا مى كردم معجزه اى بشود و على دوباره همان على سابق شود. طاقت نگاههاى مظلومانه او و صورت نگران سحر را نداشتم. با دلى خون و چشمى گريان به رختخواب رفتم و كنار حسين خوابيدم.

smrbh
02-22-2010, 06:10 AM
آخرين امتحان را هم با بدبختى و مصيبت پشت سر گذاشتم، ليلا به دليل سقط جنين چند واحد را حذف كرده و ترم پيش از ما عقب افتاده بود و بايد ترم تابستانى هم چند واحد برمى داشت، تا بلكه درسهايش تمام بشود. اما من و شادى ديگر راحت شده بوديم، پروژه پايان ترم را هم عملا به دست شادى سپرده بودم و خودم فقط استراحت مى كردم. از وقتى حامله شده بودم، خوابم زياد شده بود و بيدار نشده، دوباره مى خوابيدم. اواسط تابستان بود و هوا گرم شده بود. پنجره را باز گذاشته بودم و خودم زير ملافه اى نازک، خوابيده بودم. هنوز كاملا به خواب نرفته بودم كه با صداى باز شدن در آپارتمان از جا پريدم، ترسان پرسيدم: كيه؟
صداى حسين بلند شد: سلام، منم عزيزم. نترس...
بلند شدم و در جايم نشستم. حسين جلو آمد و صورتم را بوسيد. به چشمان غمگين و سرخش نگاه كردم و پرسيدم: اين وقت روز خونه چه كار دارى؟
از جا بلند شد و به طرف كمد لباسها رفت: هيچى...
از تخت پايين آمدم و دست روى شانه حسين گذاشتم: حسين چى شده؟...
با اين سوال، ناگهان بغضش تركيد و بريده بريده گفت: على... رفت.
ناباورانه به چشمان بارانى اش زل زدم، لحظه اى صورت مظلوم و نگران سحر جلوى چشمم، مجسم شد، زير لب گفتم: واى! واى! بيچاره سحر...
ساعتى بعد، هر دو در راه خانه پدرى على بوديم. حسين بى صدا اشک مى ريخت و رانندگى مى كرد. منهم در سكوت، بهت زده به اين فكر مى كردم كه به سحر چه بگويم. عاقبت رسيديم. جلوى در غلغله بود. صداى ضجۀ زنى سكوت كوچه را شكست. بى اختيار دست و پايم به لرزه افتاد. حسين در بغل پدر على فرو رفت و به هق هق افتاد. طبق عادت مى دانستم كه زنها طبقه بالا جمع شده اند، چادرم را كه روى شانه هايم افتاده بود دور كمرم جمع كردم و راه افتادم. به محض گشودن در، چشمم به سحر افتاد كه از حال رفته، وسط اتاق پهن شده بود و چند زن در اطرافش سعى مى كردند به هوشش بياورند. ناگهان سحر چشم باز كرد و نگاهش به من كه همچنان سرپا دم در ايستاده بودم، افتاد. صداى خش دارش بلند شد:
- مهتاب... مهتاب ديدى چى شد؟ ديدى چه خاكى به سرم شد؟
جلو رفتم و بغلش كردم. محكم در آغوشم گرفت و ناليد:
- مهتاب، حالا چه كار كنم؟... چه زود رفت...
به اطراف اتاق نگاه كردم، مادر رضا مشغول خواندن قرآن بود. مادر على گيج و مات گوشه اى نشسته بود و به فضا زل زده بود. برخواستم و جلو رفتم. اشک جلوى ديدم را گرفته بود. دست مادر على را در دست گرفتم و گفتم: خدا صبرتون بده...
نگاهى مات به چهره ام انداخت و گيج گفت: حسين آقا چطوره؟
صداى ضجۀ مرجان از ته دلش برخاست.
-آنا... آنا الله صبر ورسون... قارداش... قارداش.
بعد شروع به خواندن مرثيه اى به زبان تركى كرد و همه زنهاى حاضر را به گريه و شيون انداخت. با اينكه زبانشان را نمى فهميدم، اما سوزى در كلامش بود كه دلم را مى لرزاند و اشک هايم بى اختيار سرازير مى شدند. قرار شد من و حسين شب همان جا بخوابيم تا صبح زود براى تشييع جنازه همراه ديگران عازم بهشت زهرا و قطعه شهدا شويم. نيمه هاى شب بود كه از خواب پريدم. صداى ناله و گريه اى خفه مى آمد. اطرافم پر از رختخواب بود و زنهايى كه چشمهاى خسته از گريه شان را بسته بودند. پاورچين به طرف اتاقى كه درش نيمه باز بود و صدا از آن مى آمد، رفتم. از لاى در به درون اتاق سرک كشيدم. سحر رو به قبله روى سجاده نشسته بود و پشت به من داشت. صداى نالانش مى آمد.
- على، چرا انقدر زود رفتى؟ فكر نكردى من تنها چه كار كنم؟ كجا برم؟... چرا به من نگفتى كه مريضى؟ چرا پنهان كردى؟... اگه مى دونستم نمى ذاشتم حتى لحظه اى تنها بمونى، از فرصت هامون استفاده مى كردم... على...
جلو رفتم و كنارش نشستم. با چشمان خيس از اشک نگاهم كرد و لب برچيد:
- مهتاب، تو مى دونستى؟
سرم را تكان دادم. صدايش بلند شد: پس چرا بهم نگفتى؟ چرا نگفتى تا حالا اين قدر نسوزم...
آهسته گفتم: على آقا از حسين قول گرفته بود، تو خبردار نشى، نمى خواست غصه بخورى.
وقتى ديدم حرفى نمى زند، پرسيدم: يكهو چى شد؟ اون دفعه كه آمدين خونه ما على آقا حالش خوب بود...
سحر سرى تكان داد و گفت: هفته پيش حالش بد شد. از حال رفت، برديمش بيمارستان و دكتر احدى و يک دكتر ديگه كه من نمى شناختم بالاى سرش آمدن، تازه فهميدم از عاشورا كه حالش بد شد و آورديم بيمارستان دكتر تشخيص يک نوع سرطان خون رو داده كه وقتى على خارج هم رفته تائيدش كردن، وقتى از دكتر پرسيدم علت بيمارى چيه، بهم گفت گاز خردل يكى از مواد شيميايى است كه سرطان زايى اش به اثبات رسيده است، گفت كه سرطان خون يكى از عارضه هايى است كه بعد از سالها مى تونه گريبانگير يک مصدوم شيميايى بشه، بعد هم گفت اگه اين مورد در على تو همون مراحل اوليه تشخيص داده مى شد ممكن بود با عمل پيوند مغز استخوان، درمان بشه. ولى حالا خيلى دير شده. همون موقع حسين آقا آمدن بيمارستان ولى به تو خبر نداديم، گفتيم حامله اى و درست نيست بياى بيمارستان و ناراحت بشى، چند روز بعد هم على ديگه به حال خودش نبود، از شدت مسكن هاى تزريق شده همش تو خواب و بيدارى بود و ديروز حوالى ظهر، چشم باز كرد و لبخند زد. انگار همون على سابق شده بود. تو چشماش نشاط و شادابى موج مى زد. سرشو بلند كرد و از همه حلاليت خواست، بعد پلاک شناسايى خودش و رضا رو داد به حسين آقا، من و مادرش رو بوسيد...
سحر دوباره به گريه افتاد و من خاموش در كنارش منتظر ماندم.
- به من گفت اگر مى دونست اين وضعو داره امكان نداشت باهام ازدواج كنه و ازم معذرت خواست. بعد به حسين آقا گفت خدارو شكر مى كنه كه شهيد مى شه و ديگه شرمنده اش نيست. هميشه از اينكه تو اون موقعيت ماسكش رو جا گذاشته و باعث شده حسين ماسک خودش رو به او بده، ناراحت بود و عذاب وجدان داشت. اما از وقتى فهميد كه خودش هم شيميايى شده، انگار تا حدودى راحت شده بود و ديگه شبها كابوس نمى ديد و در خلوت اشک نمى ريخت... خلاصه وقتى حرفاش تموم شد، چشماش رو بست و رفت...
سحر با گريه ادامه داد: به همين سادگى از كنارم رفت. مهتاب! نمى دونى چقدر آسوده و مظلوم خوابيده بود، انگار كه واقعا خواب باشه.
صبح روز بعد، وقتى پيكر على را بالاى گودال بزرگى كه در زمين كنده بودند، گذاشتند و رويش را براى آخرين خداحافظى كنار زدند، حسين ديگر نتوانست خودش را كنترل كند. فريادش به آسمان بلند شد: على، شهادتت مبارک. على، على! چرا رفيق نيمه راه شدى؟ قرار نبود تو زودتر از من برى، قرار نبود پيمان شكن باشى، من و تو با هم عهد و پيمانى داشتيم... على حالا من با اين پلاكت چه كار كنم؟ مى خواستم پلاک خودم رو به تو بدم نه اينكه تو پلاكتو به من بدى. على! پاشو مسلمون، پاشو و دوباره بخند و بگو كه همه اينا شوخى بوده! تو نبايد زودتر از من مى رفتى!!
وحشتزده به حسين كه فرياد مى زد و اشک مى ريخت، خيره مانده بودم. بعد ناگهان همه چيز بهم ريخت. نفس حسين گرفت و دهانش مثل ماهى كه روى خاک افتاده باشد، باز و بسته مى شد. در چشم بهم زدنى، حسين را داخل ماشين انداختند و من پشت فرمان نشستم و اشک ريزان به طرف بيمارستان حركت كردم.

smrbh
02-22-2010, 06:11 AM
باز در بيمارستان بودم، اما اين بار به خاطر خودم! بعد از تشييع جنازه على، حسين چند روزى در بيمارستان بسترى بود. باز هم ديسترس تنفسى و تنگى نفس، گريبانش را گرفته بود. وقتى هم که مرخص شد چند هفته بعد براى ديدن گلرخ به بيمارستان رفتم. گلرخ هم بعد از دو روز درد كشيدن، سرانجام در آخرين روز شهريور، صاحب دخترى زيبا و ملوس شده بود. حالا دختر گلرخ و سهيل كه اسمش را سايه گذاشته بودند، يک ماهه بود و من در بيمارستان بسترى بودم. به ياد حسين و چشمهاى نگرانش افتادم و لبخند بر لبم شكوفا شد. ديشب، درد امانم را بريده بود. مشغول نگاه كردن تلويزيون بوديم كه ناگهان كيسه آبم پاره شد. چند ساعتى بود كه درد داشتم، درد مى آمد و مى رفت. آنقدر درد داشتم كه ترجيح دادم شام نخورم. براى اينكه خودم را مشغول كنم، تلويزيون نگاه مى كردم و ناله مى كردم. حسين هم با ملايمت شانه ها و كمرم را ماساژ مى داد. ولى بعد هراسان و وحشتزده دور خودش مى چرخيد و مرا هم مى ترساند. از چند روز قبل با پيش بينى دكترم، ساک بچه را آماده كرده بودم. با توافق من و حسين، قرار گذاشته بوديم كه از دكتر نخواهيم جنسيت فرزندمان را معلوم كند و دكتر هم كه خانمى منضبط و خونسرد بود، با كمال ميل قبول كرده بود تا سونوگرافى را فقط براى اطمينان از سلامت من و جنين داخل رحمم، انجام دهد و از بازگو كردن جنسيت بچه، حتى در صورت اطمينان، خوددارى كند. سرانجام حسين ساک را پيدا كرد و زير بغل مرا كه از درد اشک مى ريختم، گرفت و از پله ها پايين برد. تقريبا تا صبح درد كشيدم تا سرانجام كوچولوى لجباز تصميم گرفت تشريف بياورد. وقتى فارغ شدم، موقع اذان صبح بود. با اولين الله اكبر مؤذن، پسر من و حسين سالم و سلامت پا به دنيا گذاشت. صداى گريه جيغ مانندش كه بلند شد با آسودگى از حال رفتم.
با صداى در، از افكارم بيرون آمدم. حسين بود كه با سبد بزرگى گل رز ليمويى و قرمز وارد شد. صداى خوشحالش بلند شد: سلام مامان كوچولو...
با خنده گفتم: همچين مى گى كوچولو انگار چهارده سالمه، من بيست و سه سالمه!
حسين با مهربانى لبها و پيشانى ام را بوسيد: عروسک! تو براى من هميشه كوچولويى! حالت چطوره؟ درد ندارى؟
لبخند زدم: نه آنچنان! پسرمون چطوره؟
با اين حرف صورت حسين باز شد: واى! انقدر ناز و بامزه است كه نگو!
قبل از اينكه حرفى بزنم، سهيل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده و شادى شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مكيد و چشمانش بسته بود. با دقت به صورت كوچكش خيره شدم. سر كوچكش را انبوهى از موهاى نرم و سياه پوشانده بود. ابروهايش پرپشت و صورتش هم پر از كرک نرم و سياه بود. پوست دستش چين خورده و ناخن هاى كوچكش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون كارت، وزنش سه كيلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چيزش طبيعى و نرمال بود. با ملايمت لمسش كردم. قلبم براى موجود كوچكى كه در آغوشم بود، مى لرزيد. دلم از محبت اين كوچولو كه نقطه ارتباط من و حسين بود، پر شد. خم شدم و سر كوچک و نرمش را بوسيدم. حسين كنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت.
- مهتاب خيلى ازت ممنونم...
با تعجب پرسيدم: براى چى؟
- براى اين دسته گل! ديگه چى از اين بهتر؟
خنديدم: خواهش مى كنم!
دو سه روز بعد، ليلا و شادى براى ديدن بچه، به خانه مان آمدند. ليلا كمى چاق تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتر بود. بعد از اينكه بچه را ديدند، روى پتويش گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شيرينى از ليلا پرسيدم: اوضاع شما چطوره؟ كارتون به كجا كشيد؟
ليلا خنديد: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد با طلاق، موافقت كرد و چند روز پيش به طور رسمى از هم جدا شديم.
متعجب پرسيدم: اصلا قابل باور نيست. مهرداد كه اينهمه اصرار داشت با تو ازدواج كنه، پس چى شد به اين راحتى حاضر شد طلاقت بده؟
ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: خودش هم تو اين ازدواج مونده بود، يک هوسى كرده بود و بعدش هم پشيمون شد. نصف مهريه ام را داد و خلاص! انگار يک نفر رو پيدا كرده و قراره به زودى ازدواج كنه! يک هوس جديد! خدارو شكر مى كنم كه زود فهميدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شكر مى كنم كه بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى يافت.
شادى شيرينى را برداشت و پرسيد: حالا مى خواى چه كار كنى؟
ليلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر كار مى رم تا بعد هم خدا بزرگه!
بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى كرد و در سكوت انگشتش را مى مكيد. همزمان با باز شدن در، تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به سلام حسين جواب دادم.
صداى ضعيف مادرم در گوشى پيچيد: مهتاب جون، قربونت برم... چطورى؟
با خوشحالى فرياد كشيدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟
- همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهيل يک ذره شده، از وقتى تو و گلرخ بچه دار شدين، همه اش دلم ايران پيش شماست. هر شب خواب مى بينم نوه هامو بغل كرده ام و مى بوسم.
صداى مادرم از بغض مى لرزيد: دارم دق مى كنم، مهتاب. دلم براى همه چيز انقدر تنگ شده كه ساعتها اينجا زار مى زنم و به عكسهاى شما زل مى زنم.
غمگين گفتم: مامان بى تابى نكن، بابا هم دلش به تو خوشه!
پس از چند لحظه مادرم كه معلوم بود گريه مى كند، پرسيد: پسرت چطوره؟ حسين چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتين؟
- حسين خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سير و خشک داره براى خودش دست و پا تكون مى ده، هنوز اسمش قطعی نشده...
مادرم دوباره ناليد: واى كه قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شكل كيه؟ معلومه؟
با خنده گفتم: بيشتر شكل حسينه، البته حسين مى گه لب و دهنش شكل منه، حالا كه خيلى زشته، تا بعد هم خدا مى دونه شكل كى مى شه.
بعد با پدرم صحبت كردم و گوشى را به حسين دادم تا با پدر و مادرم صحبت كند. وقتى گوشى را گذاشت، من مشغول شير دادن به بچه بودم كه حريصانه سينه ام را به دهان گرفته بود و همه انرژى اش را صرف شير خوردن مى كرد. حسين آهسته كنارم نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى كرد. با خنده پرسيدم:
- آقاى پدر، اين پسر شما بالاخره اسمش چيه؟ ما تا كى بايد بگيم بچه، نى نى، كوچولو؟
حسين لبخند زد: خوب تو چه پيشنهادى دارى؟
فكرى كردم و گفتم: واله چه عرض كنم! نمى دونم چرا همش فكر مى كردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پيدا كرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟
حسين فكرى كرد و با دودلى گفت: راستش يک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم!
با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب كنى.
حسين نگاهى به بچه كه خيس عرق، شير مى خورد انداخت و گفت: عليرضا چطوره؟
فورى به ياد دوستانش افتادم و دليل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عاليه!
عليرضا دو ماهه بود كه سحر به ديدنش آمد. سراپا مشكى پوشيده بود و ابروهاى ظريفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود. آويز «الله» زيبايى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صميميت و دلتنگى صورتش را بوسيدم و گفتم: چرا بى خبر آمدی؟ مى گفتى حسين مى آمد دنبالت...
- نه، مخصوصا وقتى آمدم كه حسين آقا خونه نباشن، البته از قول من تبريک بگو، اما دلم نخواست با ديدن من ياد...
ساكت شد و من دلم برايش آتش گرفت. چاى و شيرينى را روى ميز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم كه شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود، خيره شد. آهسته گفت: عليرضا... عليرضا جون!
بعد اشک هايش به آرامى روى گونه هايش سرازير شد. بدون آنكه حرفى بزنم، نگاهش كردم. گذاشتم تا راحت باشد و غم دلش را خالى كند. وقتى بچه را كه به گريه افتاده بود به بغلم داد، پرسيدم:
- چه كار مى كنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟
سرى تكان داد و دماغش را بالا كشيد: هيچى، دارم سعى مى كنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بيست سال پيرتر شده اند، منزوى و گوشه گير تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود. برادر كوچيكه هم كه اصلا رفته و سراغى ازشون نمى گيره... چى بگم؟ دوباره سر كارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى كنم.
با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خيلى سخته...
- نه نمى دونى! تو از حسين آقا يک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه كنى ياد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بيست ساله بشه و عليرضا رو داماد كنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم كه چرا يک بچه ندارم؟ بچه اى كه با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على يک رويا نبوده، خواب نبوده... واقعيت داشته! اما هيچى نيست، مثل يک خواب و يک رويا، همه چى تموم شده و من تنها و بى كس برجا موندم! با يک دنيا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته!
وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهايش فكر مى كردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى كس ماندن! بدون هيچ نشانه اى از زندگى كه روزى واقعيت داشته است. بعد از شام، حسين مشغول بازى با عليرضا بود كه سهيل و گلرخ از راه رسيدند. سايه كوچک را كه حالا لبخند مى زد و تقريبا چاق و بى نهايت شبيه گلرخ شده بود كنار عليرضا خواباندند. وقتى سايه شروع به قان و قون كرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهيل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شديدشان، معتقد بود به همين زودى ها برمى گردند. حسين با لحنى معتقد به نظر سهيل گفت: خدا كنه! حيفه كه حالا از ايران دور باشن، نوه خيلى شيرين تر از بچه است...
سهيل با خنده گفت: آره آخه خود حسين چهار تا نوه داره، خوب مى دونه...
من و گلرخ خنديديم و حسين گفت: اينطورى مى گن جناب سهيل خان!
بعد از كمى صحبت، سهيل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟
بى آنكه كسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پيش دايى رو ديدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار كفر گفتم، سر درد دلش باز شد! اين دختر انگار خون دايى و زن دایی رو حسابى كرده تو شيشه، پرهام هم به غلط كردن افتاده است، اما اين دختره چنان سياستمداره كه خونه و ماشين رو همون اول كارى به اسم خودش كرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره كم كم عذر دايى و زرى جون هم مى خواد.
سهيل زد زير خنده، اما هيچكس نخنديد. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا كنه زندگى شون درست بشه...
سهيل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا!
حتى حسين هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسيد:
- مهتاب، درست هم كه تموم شده، نمى خواى برى سر كار؟
فورى گفتم: خودت چى؟
در جايش چرخيد و گفت: چرا، شايد تو يک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟
آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست كه سايه رو نگه داره، اما كسى نيست عليرضا رو نگه داره. ولى يک كم كه بزرگتر شد و تونست بره مهد كودک، شايد برم سر كار...
سهيل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آينده حرف نمى زنيم ها!
خنديدم: حالا كار سراغ دارى؟
سهيل مردد گفت: آره، مى خوام يک نفر كارهاى تبليغاتى شركت رو به عهده بگيره، تو هم كه اون روز گفتى به برنامه نويسى علاقه ندارى و بيشتر دوست دارى تو كار تبليغات و گرافيک كامپيوترى باشى...
حسين به آرامى پرسيد: يعنى مهتاب بياد شركت؟ اون وقت تكليف عليرضا چى...
سهيل با خنده وسط حرفش پريد: حالا تو غيرتى نشو! كسى نخواست مهتاب بياد شركت، تو خونه كامپيوتر داره، همين جا كار مى كنه و به ما تحويل مى ده. چطوره؟
قبل از اينكه حسين حرفى بزنه، گفتم: عاليه!
حسين لبخند زد: اِى تنبل!
آن شب تا دير وقت صحبت كرديم و قرار شد تا يكى دو روز آينده، سهيل كارها را برايم به خانه بياورد. بعد از رفتن سهيل و گلرخ، به عليرضا شير دادم و جايش را عوض كردم، كنار حسين روى تخت نشستم. حسين مشغول خواندن مفاتيح بود، بعد از مدتى كتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت:
- خوب خانم خودم چطوره؟
- حسين، نظرت راجع به پيشنهاد سهيل چيه؟
صورتم را بوسيد: كار تو خونه؟
- اوهوم!
- به نظرم خيلى خوبه، تو بايد بتونى روى پاهاى خودت وايستى، ممكنه يک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بيارى...
مى دانستم در فكرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از اين حرفها نزن...
همانطور كه نوازشم مى كرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم يک روزى مى ميرم، تو بايد ياد بگيرى كه مستقل باشى، محتاج كسى به غير از خدا نباشى...
بغض گلويم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر كرد. حريصانه حسين را در بازوانم فشردم.
آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى كه تو نباشى رو نبينم.
صداى حسين، در گوشم زمزمه كرد: هيس س! اين حرفها رو نزن، پس تكليف عليرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگير، اما اگه من هم نباشم تو بايد باشى، بايد شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعريف كنى...
آهسته پرسيدم: كدوم داستان؟
صداى زمزمۀ حسين، سكوت اتاق را شكست: داستان سروهايى كه ايستاده مى ميرند ...

smrbh
02-22-2010, 06:13 AM
عليرضا، تقريبا سه ساله بود كه طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ايران را كردند. نزديک به شش ماهى مى شد كه عليرضا را به مهد كودک برده و ثبت نامش كرده بودم و به طور مرتب سر كار مى رفتم. حسين با اينكه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسيد، اما فاصله دكتر رفتن ها و بسترى شدن هايش كمتر شده بود. آن روز با عجله عليرضا را به مهد كودک رساندم و خودم راهى شركت شدم. به محض رسيدن، سهيل در اتاق را باز كرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم:
- چى شده؟ حتما سايه امروز بهت گفته بابا جون؟
سهيل خنديد: نه خير، بابا جون خودت امروز زنگ زد.
- خوب؟
- هيچى، مى گفت كى اجازه داده تو رو استخدام كنم...
با حرص گفتم: سهيل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم.
سهيل پشت ميز نشست: باز چى شده؟
غمگين گفتم: ديشب دوباره حسين خون بالا آورد، امروز صبح رفت بيمارستان پيش دكتر احدى، خيلى نگرانم!
سهيل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شركت؟ مى رفتى بيمارستان...
پوزخند زدم: چه فايده؟ حسين خودش لجبازى مى كنه و زير بار نمى ره... دكتر احدى مى گه بايد چند روزى در بيمارستان بسترى بشه، اما خودش تا يک كمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته.
- عليرضا چطوره؟ امروز گريه نكرد؟
- نه، كم كم به مهد كودک عادت مى كنه، امروز مى گفت عمو موسيقى مياد مهدشون، خوشحال بود.
به سهيل كه به دستانش خيره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟
سهيل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن!
در جايم نيم خيز شدم: چى؟
- همين كه شنيدى، مامان ديگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح كنه كه اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فيلش ياد هندستون نكنه. مامان هم عكس هاى جديد عليرضا و سايه رو كه ديده، ديگه با گريه و زارى خواسته برگردن.
ناباورانه پرسيدم: حالا كى برمى گردن؟
سهيل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نيست، بايد كاراى ناتمومش رو تموم كنه، وسايل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصميم قطعى گرفته بودند.
با خوشحالى در فكر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عكس بچه ها را براى مامان مى فرستاديم، يک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شكلات و لباس برايشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ ديدن نوه هايش است و به عشق آنها خريد مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه كار مى كرد و در يک كلينيک، مشاورۀ تغذيه و رژيم غذايى، انجام مى داد. ليلا و شادى مشتركا يک شركت خدمات اينترنت و طراحى سايت راه انداخته بودند كه به قول شادى هنوز اول كار بود و فقط براى پشه و مگس ها سايت طراحى مى كردند. هر از گاهى از حال سحر هم باخبر مى شدم. يک خانه خريده بود و فعاليت شبانه روزى در يک گروه حمايت از بيماريهاى خاص و سرطان داشت و بيشتر وقتش را صرف كمک كردن به اين افراد مى كرد. من و حسين هم همچنان عاشقانه كنار هم بوديم. چند ماهى بود كه تک سرفه ها و نفس تنگى هاى حسين، بيشتر شده بود و نگرانم مى كرد. با دكتر احدى صحبت كرده بودم، او اعتقاد داشت، حسين بايد تحت نظر دايم باشد. مى گفت قسمت ديگرى از ريه اش دچار فيبرز شده و ديگر از دست كورتن و داروهاى گشاد كننده ريه، كارى برنمى آيد. اما حسين، لجوجانه از بسترى شدن در بيمارستان پرهيز مى كرد. بعدازظهر، با خوشحالى از اينكه به زودى پدر و مادرم را مى ديدم دنبال عليرضا رفتم. وقتى از پله ها پايين مى آمد، نگاهش كردم. شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود. همان موهاى مشكى و مجعد، همان چشمان درشت و مشكى با نگاه معصوم و همان ابروهاى پيوسته و متمايل به شقيقۀ حسين را داشت. لبها و بينى اش كمى شبيه من بود. قدش نسبت به هم سن و سالهایش بلندتر و در نتیجه از آنها کمی لاغرتر بود. با ديدن من، صورت كوچكش پر از خنده شد: سلام مامانى!
- سلام عزيزم، خوش گذشت؟
با گفتن اين جمله، انگار در كلۀ كوچكش دكمه اى فشرده شد. تا به خانه برسيم يک بند حرف زد.
- مامان، حسام امروز به من گفت گولاسه، فلفل بريز تو دهنش... مامان چرا چراغ سبز شد؟ مامان چرا كلاغها مى گن قار قار؟ امروز خانم مربى به من گفت آفرين پسر خوب، شقايق با اميرحسين دعواش شد، خاله ناهيد هر دوشون رو دعوا كرد. ناهار ماكارونى خورديم، سوپ هم خورديم...
به محض پيدا كردن فرصت، گفتم: عليرضا امروز چى ياد گرفتى؟
پسرم با زبان، لبانش را ليسيد و دوباره شروع كرد:
- فصل پاييزه... هى
برگا مى ريزه... هى
سرده هوا... خيلى دل انگيزه
سرانجام وقتى در را باز كردم و عليرضا چشمش به حسين كه مشغول روزنامه خواندن بود، افتاد، شعر خواندنش تمام شد و جيغ كشيد: بابا حسين! سلام.
رو به حسين كه عليرضا را به خودش چسبانده بود، كردم: حسين، رفتى دكتر؟
- اهووم!
- چى گفت؟
در ميان بوسه هايش، خنديد: هيچى! گفت حالت خوبه! سُر و مُر و گنده...
دوباره مشغول بوسيدن عليرضا كه حالا خودش را حسابى براى پدرش لوس كرده بود، شد. جلو رفتم و عصبى عليرضا را از آغوشش بيرون كشيدم: حسين درست حرف بزن ببينم چى شده؟ دکتر احدی چی گفت؟
حسین با ادایی بامزه لبهایم را بوسید و صدای علیرضا بلند شد:
- اهه! اهه! چرا لبای مامان مهتاب رو بوس می کنی؟ ولی نوبت من که می شه می گه زشته، لپای منو بوس می کنی؟
بی اختیار خنده ام گرفت و حسین را در آغوش گرفتم و رو به علیرضا که حالا عصبانی، دستان کوچکش را مشت کرده بود، گفتم: این بابای خودمه! تو برو برای خودت یکی دیگه بخر!

smrbh
02-22-2010, 06:13 AM
طبق معمول هر روز، کشتی سه نفره مان شروع شد. چند دقیقه بعد، حسین نفس نفس زنان دستانش را بالا برد: آقا ما تسلیم!
علیرضای کوچک فاتحانه پشت پدرش ایستاد و گفت: هی! برنده! برنده!
بعد از شام، وقتی علیرضا خوابید، با مهربانی دستم را دور کمر حسین انداختم و گفتم:
- بالاخره نمی خوای بگی دکتر احدی چی گفت؟
حسین با ملایمت لبها و پیشانی ام را بوسید: نگران نباش عروسک! چیز مهمی نبود.
با بغض داد زدم: یعنی چی؟ تو چند وقته دایم سرفه می کنی، دستمالات رو نگاه کردم خون آلود بود... نفست زود می گیره، دایم لب و ناخن هات کبوده، باز می گی هیچی نیست؟ حسین چرا با خودت لج می کنی؟
دستش را روی بینی ام گذاشت: هیس س! علیرضا بیدار می شه...
دستش را از روی صورتم عقب زدم: بس کن! من احمق نیستم، بچه هم نیستم که سرم کلاه بذاری...
خم شد و محکم در آغوشم گرفت: مهتاب، وقتی عصبانی هستی هزار بار خواستنی تر و خوشگل تر می شی... به خودم حسودی ام می شه! می دونم دلم برای همۀ حرکاتت تنگ می شه.
همانطور که برای رهایی از قفل بازوانش، تقلا می کردم، گفتم: دلت تنگ می شه؟ مگه می خوای بری جایی؟
- آره، جایی که همه می رن. دکتر احدی هم امروز گفت باید یک ماه پیش بستری می شدم. گفت دیگه داروهای گشاد کنندۀ ریه و کورتن چنان تأثیری در من نداره و ظرفیت ریه ام کم شده است. گفت ممکنه دچار عفونت ریوی بشم یا ایست تنفسی پیدا کنم... گفت باید بستری بشم... اما مهتاب، من عاشق تو و علیرضا و زندگی مون هستم. دلم نمی خواد حتی ثانیه ای رو هدر بدم. چه فایده داره من دو ماه بیشتر عمر کنم اما ده ماه روی تخت بیمارستان و دور از تو و بچه ام باشم؟ من به همون هشت ماه، اما در کنار شما راضی ام! قطعا تو هم همینطور...
به همسرم که تقریبا شش سال در کنارش زندگی کرده بودم، خیره شدم. نگاه چشمانش هنوز مثل یک بچه پاک و معصوم بود. ریش و سبیل و موهای سرش درست مثل دوران دانشجویی منظم و مرتب و کوتاه بود. فقط موهای کنار شقیقه هایش تک و توکی سفید شده بود. لبان کبودش روی هم فشرده و ابروهایش بیشتر از چشمانش فاصله گرفته بودند. صورتش چاق تر از پیش شده بود، اما هنوز همانی بود که عاشقش شدم. من این مرد را می پرستیدم. زمینی که رویش راه می رفت، می بوسیدم و سجده می کردم. در تمام این مدت شش سال، لحظه ای نبود که از دستش ناراحت و عصبی باشم. همیشه شرمنده کارها و اعمالش بودم. لحظه لحظه این شش سال، سر سجاده نماز از خدا خواسته بودم از عمر من کم کند و به عمر حسین بیفزاید. حالا او چه می گفت؟ من چه می خواستم؟ اینکه او عمر کوتاه تری داشته باشد اما در خانه بگذراند؟ یا عمر درازتری را در بیمارستان طی کند؟ مثل گنگ ها گفتم:
- مامان و بابام دارن میان!
حسین لحظه ای ساکت نگاهم کرد، بعد با صدای بلند خندید:
- دیوونه! تو همیشه یک حرفهایی می زنی که ربطی به موضوع بحث نداره! حالا شوخی کردی یا جدی گفتی؟
همانطور با بغض گفتم: جدی گفتم. انگار مامان دیگه طاقتش تموم شده و به بابا اصرار کرده برگردن.
حسین لبخند زد: خوب خیلی خوشحالم، خدا رو شکر که مادر و پدرت میان و تو هم از تنهایی در می آی.
روی تخت دراز کشیدم و به انبوه داروهای حسین که روی پاتختی صف کشیده بودند، نگاه کردم. این داروها تا چند وقت می توانستند به داد حسین برسند؟ حسین چراغ را خاموش کرد و روی تخت نشست.
- به چی فکر می کنی عروسک؟
- به اینکه چرا سرنوشت هر کس یک جوره! چرا تو باید توی جنگ شیمیایی بشی؟ چرا من باید انقدر ناتوان و عاجز باشم؟ چرا علیرضا پسر من و توست؟
حسین کنارم دراز کشید و دستانم را گرفت: عزیز من انقدر دلتنگ نباش، تو خودت هم وقتی زن من شدی، می دونستی که یک روزی از هم جدا می شیم...
با حرص گفتم: اما نه به این زودی...
حسین خندید: پس انتظار داشتی بعد از چهل سال زندگی مشترک؟ تو می دونستی من مریضم... حالا هم هنوز هیچی نشده، ولی مهتاب تو این شش سال شاید من و تو به اندازه چهل سال یک زن و شوهر عادی از زندگی لذت برده باشیم و از بودن کنار هم خوشحال بودیم. من و تو با علم به اینکه یک روزی قراره از هم جدا بشیم، قدر همۀ لحظات با هم بودنمون رو دونستیم، وقتی خاطراتم رو مرور می کنم، حتی ثانیه ای نیست که عاشق تو نبوده باشم و با رضایت و شادی زندگی نکرده باشم. لحظه ای نیست که برای گذشتنش تاسف خورده باشم... من همیشه شاکر خدا هستم، با اینکه عمر طولانی به من نداد اما تو رو به من هدیه کرد. مهتاب تو عشق و زندگی منی، هوایی که تو تنفس کرده باشی برای من مقدسه، تک تک اجزای صورت و بدنت برای من پرستیدنی است. من خوشبخت بودم... خیلی خوشبخت! هر کسی ممکنه نتونه به این جا برسه، اینهمه آدمایی که دنبال پول و مقام و عنوان می دون! حرص می زنن، دزدی می کنن، به هم دروغ می گن، به همدیگه خیانت می کنن، ممکنه صد ساله هم بشن اما خوشبخت نباشن! ولی من، انقدر خوشبخت و سعادتمند بودم که تو همین عمر کوتاه به همه چیز رسیدم. حالا هم فقط از یک چیز ناراحتم، تنهایی تو و علیرضا! می دونم که دلم خیلی براتون تنگ می شه و می دونم بهتون خیلی سخت می گذره، اما فکر روزهای با هم بودن و اینکه روزی دوباره همه کنار هم خواهیم بود، حتما آراممون می کنه... این حرفها خیلی وقته که تو دلمه و دلم می خواد بهت بگم اما همش می ترسیدم که ناراحت و غصه دار بشی، ولی امروز از این ترسیدم که خیلی دیر بشه و تو این حرفها رو هیچوقت نشنوی، من خیلی دوستت دارم و همیشه از اینکه با همۀ شرایط بد و سخت من کنار آمدی و باهام زندگی کردی و معنی گذشت و عشق رو بهم فهموندی، مدیونت هستم. مهتاب تو انسان خیلی بزرگی هستی، پشت پا زدن به مادیات و رو آوردن به معنویات به خاطر عشق، خیلی کار بزرگیه! کاریه که حتی خود من شاید نتونم انجامش بدم. مطمئن باش هر زمان که بمیرم با آرامش و رضایت می رم، فقط و فقط دلم براتون تنگ می شه.
اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود، با هق هقی خفه گفتم:
- تو هیج جا نمی ری! هنوز مدیون منی، تا مهرمو کامل ندی نمی ذارم هیچ جا بری...
صدای گرفته حسین بلند شد: مهتاب، مطمئنم که اگه تو نخواهی، من حتی نمی تونم بمیرم. ولی عزیزم التماس می کنم هر وقت که دیگه دیدی دارم زجر می کشم، ازم بگذر. این تنها خواهش منه، از من راضی باش و دِین منو ببخش. مثل روز برام روشنه که اگه تو اجازه ندی، نمی تونم از زمین کنده بشم...
باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قابل کنترل گفتم:
- حسین، بس کن. من هیچوقت راضی نمی شم تو ازم جدا بشی...
حسین همانطور که نرم در آغوشم می کشید، زمزمه کرد:
- موقعی می رسه که با رضایت قلبی بهم اجازه رفتن می دی.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و آهسته گفتم:
- نمی دونم، ولی خدا می دونه که هیچوقت این رضایت از ته دل نخواهد بود. من عاشق تو هستم حسین، باور کن تصور لحظه ای بی تو برایم ناممکنه، من بی تو چه کنم؟ تو انقدر خوب و مهربون و با گذشتی که من رو لوس کردی، از همه توقع این رفتارو دارم و می دونم حسابی اذیت می شم. چون تا به حال هیچکس نظیر تو رو ندیدم و می دونم که دیگه هم نخواهم دید. تو این شش سال به من هم خوش گذشت و از ته دل احساس می کردم خوشبخت و سعادتمند هستم. از اینکه تو رو انتخاب کردم و روی حرفم ایستادم، خوشحالم و لحظه ای احساس پشیمانی نکردم.
بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نزدیم، حسین پرشور و با هیجان صورتم را بوسید و مرا در آغوش گرمش کشید.

smrbh
02-22-2010, 06:15 AM
صدای بلندگو که دکتری را صدا می زد، مرا از خاطراتم بیرون آورد. چادرم را دور شانه هایم جمع کردم و با قدم های کوچک و سریع به سالن انتظار بیمارستان رفتم. هنوز سهیل و گلرخ نیامده بودند. نزديک شش ماه از بسترى شدن حسين در اين بيمارستان مى گذشت. پدر و مادرم هم چند ماهى بود كه برگشته بودند و تقريبا هر روز به بيمارستان مى آمدند تا حسين را ببينند. چهار ماه بود كه هر روز عليرضا را به مهد كودک مى بردم و مادرم بعدازظهر او را برمى گرداند. حالا ديگر مادرم را به خوبى مى شناخت و طاقت دورى از او را نداشت. مادر و پدرم هم در اولين برخورد، عاشق عليرضا شده بودند. خدا را شكر مى كردم كه وجود پدر و مادرم و خانه بزرگشان چنان عليرضا را به خود مشغول كرده كه زياد بهانه من و حسين را نمى گيرد و بى تابى نمى كند. قبل از آمدن پدر و مادرم، حسين حالش بد نبود. همه چيز با يک سرما خوردگى ساده شروع شد. چند روزى خودم مرخصى گرفتم تا مراقبش باشم، اما حالش روز به روز بدتر مى شد. سرفه هاى خشک و بى امان، تب شديد و نفس تنگى، از پا انداخته بودش. عاقبت با كمک پدر و سهيل به بيمارستان رسانديمش و دكتر احدى به سرعت بسترى اش كرده بود. از همان روز، آزمايشها و گرفتن عكس هاى مختلف شروع شد. حسين از ماندن در بيمارستان خسته شده بود، اما برخلاف دفعات قبل، هيچ بهبودى در اوضاعش حاصل نشده بود تا با اين بهانه از بيمارستان مرخص شود. هر روز بعدازظهر، عليرضا را به ديدن پدرش مى آوردند. با توجه به وخامت حال حسين، نگهبانى اجازه مى داد عليرضاى كوچک به همراه پدر بزرگ و مادر بزرگش به ديدن پدرش بيايد. سهيل و گلرخ هم تقريبا هر روز به ديدن حسين مى آمدند. سهيل با حسين شوخى مى كرد و مى خنداندش، اما مى شد ترس و نگرانى را در چشمهاى سهيل خواند كه على رغم لب خندانش، بى قرار و نگران بود. شادى و ليلا هم هر هفته به ديدن حسين مى آمدند و برايش گل و شيرينى و كتاب مى آوردند. سحر و پدر و مادر على هم دوبار به ديدن حسين آمده بودند. ياد دو شب پيش افتادم كه حسين به هوش بود و مى توانست صحبت كند. به محض بيدارى اش جلو رفتم و دستانش را در دست گرفتم. لوله هاى اكسيژن درون دماغش، حرف زدن را برايش مشكل مى كرد. با ديدنم لبخند زد و گفت:
- مهتاب، هر وقت چشم باز مى كنم تو اينجايى... خسته نشدى؟
سرم را به علامت نفى تكان دادم. آهسته گفت: عليرضا چطوره؟ كجاست؟
- خوبه، نگران نباش. پيش مامان و بابامه.
تک سرفه اى كرد و گفت: خدا رو شكر كه پدر و مادرت آمدن، تو اين اوضاع و احوال خيلى كمكت هستن.
بعدش دستش را دراز كرد و اشک ها را از روى گونه هايم پاک كرد. صدايش در اثر مورفين زياد و گيج بودن خودش، كشدار و بى حال بود:
- عروسک! گريه نكن، قلبم درد مى گيره وقتى چشماى خوشگلت پر از اشک مى شه.
نمى توانستم خودم را كنترل كنم، به گريه افتادم. حسين هم گريه مى كرد. صدايش به زحمت بلند شد:
- دلم مى خواست باز هم كنارت مى موندم! من از تو سير نمى شم مهتاب، ولى انگار وقت رفتنه. دلم مى خواد اين پلاک ها رو از گردنم در بيارى...
با زحمت، پلاک هاى على، رضا و خودش را از گردنش بيرون كشيدم. سه پلاک نقره اى، كه مشخصاتشان حک شده بود. حسين دستم را گرفت:
- مهتاب، از قول من اين ها رو بده به عليرضا، وقتى كه بزرگ شد و تونست ارزش اينا رو درک كنه، بهش بگو درسته كه پدرش مرد ثروتمند و بزرگى نبود تا براش چيز ارزشمندى به ارث بذاره، اما پدرش و صاحبان اين پلاک ها براى او و بقيه فرزندان ايران، اين سرزمين مقدس رو به ارثيه گذاشتن، بهش بگو و ازش بخواه كه قدر اين ارث رو بدونه و دوستش داشته باشه و اگه لازم شد براى نگه داشتن و به ارث گذاشتنش براى نسل هاى بعدى، بجنگه و تا پاى جون وايسه، من اطمينان دارم روزى ايران پر از سرو مى شه، سروهايى كه هيچكدوم به خاک نيفتادن و با افتخار و سرافرازى، ايستاده جون دادن...
سرفه امانش نداد و دكتر احدى با عصبانيت از اتاق بيرونم كرد.
تكان دستى از جا پراندم: مهتاب، چى شده؟ چه خبر؟
سرم را بلند کردم و به چهرۀ نگران مادرم زل زدم. پشت سر مادرم، پدر در حالیکه دست کوچک علیرضا را در دست داشت در کنار سهیل و گلرخ ایستاده بودند. بغضم ترکید:
- حسین حالش خیلی بده... بردنش مراقبتهای ویژه...
مادرم آغوشش را باز کرد و به گریه افتاد: الهی بمیرم! کاش من به جاش می مردم...
این مادر بود که این حرفها را می زد؟ سهیل انگار فکر مرا خوانده باشد، گفت:
- الله اکبر به این پسر که حتی نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش برگردوند!
زنی سفید پوش صدایم زد: خانم ایزدی...
با وحشت برگشتم: بله؟...
- دکتر احدی صداتون کردن، عجله کنین...
با عجله به سمت پله ها دویدم. مادرم علیرضا را بغل کرد و دنبالم دوید. پشت در اتاق حسین، دکتر احدی با صورتی بی اندازه غمگین انتظار می کشید. به محض دیدنم، گفت:
- دخترم، خیلی متاسفم، اما حسین دیگه نمی تونه نفس بکشه...
گیج پرسیدم: یعنی...
سری تکان داد: نه، هنوز نه! ولی وقت خداحافظی است. برای همین صدات کردم.
بدون آنکه منتظر بقیه حرفهای دکتر شوم به داخل اتاق هجوم بردم. حسین چشمانش را باز کرده بود. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. آهسته گفتم:
- حسین...
لبخند کمرنگی زد. لحظه ای بعد اتاق از حضور خانواده ام پر شد. مادرم جلو رفت و با مهربانی حسین را در آغوش کشید: پسرم، ما رو حلال کن...
صدای خس خس ضعیفی بلند شد: خیلی وقت بود که کسی بهم نگفته بود، پسرم.
مادرم چندین بار صورت حسین را بوسید: عزیزم تو پسر منی، تو عزیز منی، منو ببخش... از خدا می خوام منو به جای تو ببره، اما چه فایده که خدا هم دست چین می کنه و من رو سیاه رو قبول نداره...
بعد پدرم جلو رفت و بی حرف صورتش را بوسید. علیرضای کوچک دست آویزان حسین را گرفت و گفت: بابا حسین چی شده؟ اگه بوست کنم خوب می شی؟
سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین آهسته فرزندش را بوسید. گلرخ با هق هقی آشکار، علیرضا را بیرون برد. بعد سهیل دست حسین را گرفت و پشت دستش را بوسید. صدایش از شدت بغض می لرزید: حسین خیلی چاکرتم، خیلی آقایی!
بعد همه رفتند و من ماندم. جلو رفتم و لبهای خشکیده همسرم را با حرارت و عشق بوسیدم. بی آنکه گریه کنم، گفتم: دوستت دارم...
صدایش به زحمت بلند شد: منم دوستت دارم، مهتاب، مواظب خودت باش.
خم شدم، با محبت موهایش را مرتب کردم. نفس های کوتاهش به صورتم می خورد. بیشتر خم شدم. می خواستم حرارت بدنش را حس کنم. حسین، به سختی صورتم را بوسید و به زحمت گفت: مهرت رو حلال کن، مهتاب...
می دانستم که دیگر دارد زجر می کشد. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. انگشتانش از کبودی به سیاهی می زد. تمام توان و نیرویم را جمع کردم. به یاد حرف هایش افتادم که ماهها پیش گفته بود، لحظه ای می رسد که از ته قلب به رفتنم رضایت می دی و دانستم که حالا وقتش رسیده است. دیگه راضی به رنج و دردش نبودم. بی آنکه اشک بریزم و عجز نشان بدهم، از ته دل و با قاطعیت گفتم:
- حسین، مهرم حلال...
همانطور که دستانش در دستم بود، ماندم. حسین آخرین نگاه را به صورتم انداخت و چشمانش را بست. فشار اندکی به دستم که درون دستش گرفته بود، داد. آهسته گفتم:
- خداحافظ عشق من...
و حسین در نهایت آرامش با همان لبخند معصومانه روی لبهایش، رفت.



پایان