mozhgan
02-26-2011, 05:01 AM
مسلما دوران ما را می توان یک «خمیازه ی فرهنگی ـ هنری» دانست. به همین خاطر ممکن نیست که بخواهی از هنر و ادبیات بنویسی و از این خمیازه ی کذایی سخن به میان نیاوری. چنین خمیازه ای نباید به حال خود رها گردد، بلکه باید به شیوه ای انتقادی به آن نگریسته شود. این یادداشت تلاشی ست در این جهت.
مسئله دیگر کساد ادبیات ما نیست، مسئله این است که ادبیات ما دیگر چیزی بجز این کساد نیست. رمان نویسان رمان می نویسند و خودشان می خوانند و به هم جایزه می دهند. شاعران منتقد و مفسّر شعرهای همدیگر هستند. جوایز ادبی به نماد گسست ادبیات ما از محیط اجتماعی تبدیل شده اند. تنها چیزی که در ادبیات ما مهم نیست، زندگی هرروزه ی انسانهاست. امیر احمدی آریان در مقاله ی «در ستایش هوای آلوده» با نگاهی استعاری به دستگاههای تصفیه ی هوای خانه ی نویسندگان امروز اشاره می کند و می گوید که ریه های آنها توسط این دستگاههای تصفیه مسموم شده است. آنها به زندگی پاک و منزه خانگی عادت کرده اند و در ادبیات امروز دیگر اثری از اجتماع، امر اجتماعی و در کل اثری از آرمانهای مدرنیته باقی نمانده است. چنین بلایی به جان تمامی عرصه های فرهنگی و هنری ما افتاده و وضعیت مطبوعات،موسیقی، نقاشی، تئاتر و سینما نیز از این بهتر نیست. کساد و بی رونقی این عرصه های فرهنگی تنها به یک طریق با ما سخن می گوید : ادبیات کساد.
ادبیات کساد می گوید : برای جذب مخاطب و بالا بردن شور و شوق “مردم” بایستی خود را بیشتر به آنها نزدیک کنیم و به زبانی ساده از “دغدغه های واقعی مردم” سخن بگوییم. برای ادبیات کساد مسلما “مردم” همان طبقه ی مرفه است و “دغدغه های واقعی آنها” مسلما نه فضایی عمومی، شهری و مدرن، که فضایی داخلی میان روابط خصوصی و خانوادگی ست. به صراحت می توان گفت که ادبیات امروز ادبیات ما نیست.
ادبیات کساد در جامعه ی ما دارای همان گفتمان قدیمی خود یعنی “عشق/مذهب” است. در فرهنگ فارسی، مذهب نه یک پرسش، که یک پاسخ است. تفاوت ژرفی هست میان «طرح پرسش» و «طلب پاسخ». عشق فارسی نیز همچون مذهب یک پاسخ است و نه یک پرسش. ایندو پاسخی هستند برای پرسشی که وجود ندارد. به همین دلیل است که گفتمان مذهبی در ادبیات ما همواره با گفتمان عشق و عاشقی برابر بوده است. همه ی شما این تجربه را دارید. مثلا وقتی حافظ می گوید : «دوش می آمد و رخساره برافروخته بود»، فرهنگ فارسی همواره تعبیر مذهبی آن را با تعبیر عاشقانه ی آن (حتی از نوع زمینی اش) همراه می آورد. حتی اساتید ادبیات و فرهنگ موجود اصرار دارند که حافظ نه مقصودی زمینی، که مقصودی آسمانی و والا داشته است. اما هیچ دلیلی مبنی بر این قضیه در خود متن یافت نمی شود. گفتمان عرفانی مولانا نیز از این قضیه مستثنی نیست. مسئله این است که فرهنگ فارسی نه بر اساس یک «پرسش» که بر اساس یک «پاسخ» (مذهب/عشق) شکل گرفته است. پاسخی که در دو قطب عشق و مذهب رفت و آمد می کند. چنین ادبیاتی همواره سازنده ی یک گفتمان عارفانه است. عارف هیچ پرسشی ندارد، عارف همواره پاسخ ها را طلب می کند. و فرایند حصول این پاسخ نه در بستر اجتماع، بلکه در فضایی داخلی و در درون فرد حاصل می شود. حال آنکه «پرسش» دستاورد مدرنیته است و در بستر اجتماع روی می دهد. مدرنیته پرسش است. پرسشی نه در پی پاسخ، که در برابر پرسشی دیگر. به همین خاطر است که ادبیات ما هیچگاه پرسشی را مطرح نکرده است، بلکه تنها پاسخ هایی که دریافت کرده (و به شاعر/عارف/فیلسوف الهام شده) را بازگو کرده است. به خاطر نبود یک فرهنگ انتقادی مبتنی بر طرح پرسش و طرح تفاوت، ما همیشه در ادبیات ایران «نوابغ» داشته ایم و نه نویسنده ای با تمامی شاخصه های مدرنیته. نیما و هدایت هر یک به نوبه ی خود پرسشی بودند در برابر سنت. گلشیری نویسنده ای بود که در عرصه ی فرم و زبان طرح پرسش می کرد. در حد انگشتان دست می توان نمونه هایی را برشمرد، اما اینها حاصل یک سیر فرهنگی انتقادی مبتنی بر طرح پرسش نبودند. اینها تنها نوابغی بودند که در دوره ای آمد و شد داشتند و در آینده نیز نوابغی خواهند آمد که همچون ستاره ای خواهند درخشید و خاموش خواهند شد. از این منظر، می توان این ادعا را کرد که این نویسندگان هیچ ربطی به فرهنگ ما (فرهنگ عارفانه و خودآزار ما) نداشتند. یعنی حاصل بالندگی فرهنگ فارسی و مدرنیته ی ناموجود در آن نبودند، بلکه آنها به معنای واقعی حاصل خودشان بودند نه حاصل یک گفتمان فرهنگی.
طلب پاسخ، طلب الهام، و معضل تاریخی ما را بابک سلیمی زاده در شعر «عشقال» بخوبی نشان می دهد. آنجا که شعر ناگهان حالتی خودآزارانه بخود می گیرد و راوی شروع می کند به یک مداحی که معلوم نیست خطاب به یک معشوق (ساقی، شاهد و زیباروی) است یا مدحی ست مذهبی یا یک خودارضایی ست: « از بس پر از بخیه ام / جداتر از بقیه ام / صفای صورتت بیا / یا مرتضا یا مرتضا / عشق منی، تو دامنی / من سگ درگاه توام، کجا؟کجا؟ / . . . / کرده ام سر توی خیمه / میخورم خورشت ِ قیمه / قیمه ام من، تو غریبی / تو غروبی / تو چه خوبی / یا غریب الغربا ! / قبله ی من قباله شد / قدّ بلند دامن ام / به قدقدا حواله شد / دویده ام تا بخیه / تو رفته ای با بقیه / حواله ات به مابقی / گذشته ای، تو سابقی / شفاعتم نمی کنی / تو راحت ام نمی کنی / . . .»و الی آخر . در این شعر معضل در خود فرورفتگی ما، و انزوای عارفانه ی ادبیات ما (اعم از دیروز و امروز) به تصویر کشیده می شود. انسانی که تنها در طلب الهام و پاسخ است. ادبیاتی که خودآگاهی نیست، بلکه احساسات و الهامات و کشف و شهودات درونی نویسنده در فضای خصوصی ست. رمانهای امروز انبوه اندیشه های پیشامدرن هستند. دلیل اینکه ما رمان خوب نداریم چیزی جز این نمی تواند باشد که ما محیط اجتماعی و فرهنگ انتقادی خوبی نساخته ایم. رمان حاصل زندگی مدرن، شهری، و پیوند اجتماعی قوی میان نهادهای مردمی ست. رمان حاصل بالندگی زندگی شهری ست نه روابط خصوصی و خانگی. ادبیات کساد می خواهد ساده بنویسد که حرف مردم را زده باشد (مثلا به رمانهای زویا پیرزاد یا امثالهم بنگرید) و بقول خودش به دور از «آرمانهای دهان پر کن» باشد، اما تنها چیزی که به بار می آورد یک «دهان خالی» (خمیازه) است. دهان خالی این عارف امروزین ایرانی تنها با یک «پاسخ» پر می شود.
فیلسوفان ما همواره همان عرفای ما، و عرفای ما همواره همان فیلسوفان ما بوده اند. فیلسوفان قرار است پرسش طرح کنند. ما یک عمر پاسخها و الهامات را نقل کرده ایم.
ادبیات کساد به زبان ابتذال سخن می گوید. سلایق مبتذل موجود با شور و هیجان از هنر مورد علاقه شان سخن می گویند : «محسن نامجو». محسن نامجو نماد ابتذال فرهنگ و هنر ماست. آنجا که “خوانندگان پاپ” پیشروترین هنرمندان هستند و تازه ترین حرفها را می زنند. خمیازه ی فرهنگی، بی حوصلگی در خواندن و نوشتن است. و گوش دادن به موسیقی پاپ راحت ترین کار. ملودی ها تکرار می شود. بداهه نوازی هر لحظه تکراری تر می شود. راحت ترین راه برای دریافت پاسخ. مردم کار ندارند شما چه می گوئید، تنها می خواهند از چشم، از هوش، و از «قوّه ی پرسش ساز»شان کار نکشند. بدین ترتیب یک «ستاره ی پاپ» به یک «نابغه ی هنری» و «اندیشمندی پیشرو» والایش می یابد. اینجا باید حق را به آدورنو داد و گهگاه نسبت به ابتذال فرهنگ توده ای به دیده ی شک نگریست. گویی بنا نهادن یک فرهنگ انتقادی و پیشرو در ابتدا مستلزم ویرانی ادبیات کساد و ابتذال فرهنگی و فکری ست. در این مورد من یک تز کارآمد سراغ دارم : وقتی به محسن نامجو می رسی سعی کن عاشق شجریان باشی، وقتی به شجریان می رسی سعی کن عاشق نیروانا باشی، وقتی به نیروانا می رسی، سعی کن عاشق بتهوون باشی. بدین ترتیب می توانی با جزم اندیشی خود، پیشرو بودن ادبیاتی که ابتذال به زبان آن سخن می گوید، یعنی ادبیات کساد را به چالش بکشی. ادبیات کساد هر چه بخواهد پیشروتر بشود، مبتذل تر می شود.
هیچ ادبیات پیشرویی جز در اجتماع معنا ندارد. جز در دالانهایی که کافکا می سازد جریان ندارد. جز حاصل اندیشه نیست و جز با اندیشیدن قابل درک نیست. حاصل الهامات و احساسات نویسنده و هنرمند نیست، بلکه جلوه ی خودآگاهی نویسنده است. نویسنده ای که می داند برای چه می نویسد. می داند چه چیز را برای چه، و کجا بنویسد. ادبیات مدرن سطح بی ژرفای حوزه های داخلی و محیطهای مصنوعی خانگی نیست. ادبیات مدرن یک «پرسش» است، نه یک پاسخ. نه یک طلب، بلکه هم استقلال یک پرسش است، و هم موجب آن می شود. پرسش چیزی ست که روبروی ماست. هرگز نباید بازگشت. همیشه به پیش رو نگاه کنید. پرسش آنجاست.
مسئله دیگر کساد ادبیات ما نیست، مسئله این است که ادبیات ما دیگر چیزی بجز این کساد نیست. رمان نویسان رمان می نویسند و خودشان می خوانند و به هم جایزه می دهند. شاعران منتقد و مفسّر شعرهای همدیگر هستند. جوایز ادبی به نماد گسست ادبیات ما از محیط اجتماعی تبدیل شده اند. تنها چیزی که در ادبیات ما مهم نیست، زندگی هرروزه ی انسانهاست. امیر احمدی آریان در مقاله ی «در ستایش هوای آلوده» با نگاهی استعاری به دستگاههای تصفیه ی هوای خانه ی نویسندگان امروز اشاره می کند و می گوید که ریه های آنها توسط این دستگاههای تصفیه مسموم شده است. آنها به زندگی پاک و منزه خانگی عادت کرده اند و در ادبیات امروز دیگر اثری از اجتماع، امر اجتماعی و در کل اثری از آرمانهای مدرنیته باقی نمانده است. چنین بلایی به جان تمامی عرصه های فرهنگی و هنری ما افتاده و وضعیت مطبوعات،موسیقی، نقاشی، تئاتر و سینما نیز از این بهتر نیست. کساد و بی رونقی این عرصه های فرهنگی تنها به یک طریق با ما سخن می گوید : ادبیات کساد.
ادبیات کساد می گوید : برای جذب مخاطب و بالا بردن شور و شوق “مردم” بایستی خود را بیشتر به آنها نزدیک کنیم و به زبانی ساده از “دغدغه های واقعی مردم” سخن بگوییم. برای ادبیات کساد مسلما “مردم” همان طبقه ی مرفه است و “دغدغه های واقعی آنها” مسلما نه فضایی عمومی، شهری و مدرن، که فضایی داخلی میان روابط خصوصی و خانوادگی ست. به صراحت می توان گفت که ادبیات امروز ادبیات ما نیست.
ادبیات کساد در جامعه ی ما دارای همان گفتمان قدیمی خود یعنی “عشق/مذهب” است. در فرهنگ فارسی، مذهب نه یک پرسش، که یک پاسخ است. تفاوت ژرفی هست میان «طرح پرسش» و «طلب پاسخ». عشق فارسی نیز همچون مذهب یک پاسخ است و نه یک پرسش. ایندو پاسخی هستند برای پرسشی که وجود ندارد. به همین دلیل است که گفتمان مذهبی در ادبیات ما همواره با گفتمان عشق و عاشقی برابر بوده است. همه ی شما این تجربه را دارید. مثلا وقتی حافظ می گوید : «دوش می آمد و رخساره برافروخته بود»، فرهنگ فارسی همواره تعبیر مذهبی آن را با تعبیر عاشقانه ی آن (حتی از نوع زمینی اش) همراه می آورد. حتی اساتید ادبیات و فرهنگ موجود اصرار دارند که حافظ نه مقصودی زمینی، که مقصودی آسمانی و والا داشته است. اما هیچ دلیلی مبنی بر این قضیه در خود متن یافت نمی شود. گفتمان عرفانی مولانا نیز از این قضیه مستثنی نیست. مسئله این است که فرهنگ فارسی نه بر اساس یک «پرسش» که بر اساس یک «پاسخ» (مذهب/عشق) شکل گرفته است. پاسخی که در دو قطب عشق و مذهب رفت و آمد می کند. چنین ادبیاتی همواره سازنده ی یک گفتمان عارفانه است. عارف هیچ پرسشی ندارد، عارف همواره پاسخ ها را طلب می کند. و فرایند حصول این پاسخ نه در بستر اجتماع، بلکه در فضایی داخلی و در درون فرد حاصل می شود. حال آنکه «پرسش» دستاورد مدرنیته است و در بستر اجتماع روی می دهد. مدرنیته پرسش است. پرسشی نه در پی پاسخ، که در برابر پرسشی دیگر. به همین خاطر است که ادبیات ما هیچگاه پرسشی را مطرح نکرده است، بلکه تنها پاسخ هایی که دریافت کرده (و به شاعر/عارف/فیلسوف الهام شده) را بازگو کرده است. به خاطر نبود یک فرهنگ انتقادی مبتنی بر طرح پرسش و طرح تفاوت، ما همیشه در ادبیات ایران «نوابغ» داشته ایم و نه نویسنده ای با تمامی شاخصه های مدرنیته. نیما و هدایت هر یک به نوبه ی خود پرسشی بودند در برابر سنت. گلشیری نویسنده ای بود که در عرصه ی فرم و زبان طرح پرسش می کرد. در حد انگشتان دست می توان نمونه هایی را برشمرد، اما اینها حاصل یک سیر فرهنگی انتقادی مبتنی بر طرح پرسش نبودند. اینها تنها نوابغی بودند که در دوره ای آمد و شد داشتند و در آینده نیز نوابغی خواهند آمد که همچون ستاره ای خواهند درخشید و خاموش خواهند شد. از این منظر، می توان این ادعا را کرد که این نویسندگان هیچ ربطی به فرهنگ ما (فرهنگ عارفانه و خودآزار ما) نداشتند. یعنی حاصل بالندگی فرهنگ فارسی و مدرنیته ی ناموجود در آن نبودند، بلکه آنها به معنای واقعی حاصل خودشان بودند نه حاصل یک گفتمان فرهنگی.
طلب پاسخ، طلب الهام، و معضل تاریخی ما را بابک سلیمی زاده در شعر «عشقال» بخوبی نشان می دهد. آنجا که شعر ناگهان حالتی خودآزارانه بخود می گیرد و راوی شروع می کند به یک مداحی که معلوم نیست خطاب به یک معشوق (ساقی، شاهد و زیباروی) است یا مدحی ست مذهبی یا یک خودارضایی ست: « از بس پر از بخیه ام / جداتر از بقیه ام / صفای صورتت بیا / یا مرتضا یا مرتضا / عشق منی، تو دامنی / من سگ درگاه توام، کجا؟کجا؟ / . . . / کرده ام سر توی خیمه / میخورم خورشت ِ قیمه / قیمه ام من، تو غریبی / تو غروبی / تو چه خوبی / یا غریب الغربا ! / قبله ی من قباله شد / قدّ بلند دامن ام / به قدقدا حواله شد / دویده ام تا بخیه / تو رفته ای با بقیه / حواله ات به مابقی / گذشته ای، تو سابقی / شفاعتم نمی کنی / تو راحت ام نمی کنی / . . .»و الی آخر . در این شعر معضل در خود فرورفتگی ما، و انزوای عارفانه ی ادبیات ما (اعم از دیروز و امروز) به تصویر کشیده می شود. انسانی که تنها در طلب الهام و پاسخ است. ادبیاتی که خودآگاهی نیست، بلکه احساسات و الهامات و کشف و شهودات درونی نویسنده در فضای خصوصی ست. رمانهای امروز انبوه اندیشه های پیشامدرن هستند. دلیل اینکه ما رمان خوب نداریم چیزی جز این نمی تواند باشد که ما محیط اجتماعی و فرهنگ انتقادی خوبی نساخته ایم. رمان حاصل زندگی مدرن، شهری، و پیوند اجتماعی قوی میان نهادهای مردمی ست. رمان حاصل بالندگی زندگی شهری ست نه روابط خصوصی و خانگی. ادبیات کساد می خواهد ساده بنویسد که حرف مردم را زده باشد (مثلا به رمانهای زویا پیرزاد یا امثالهم بنگرید) و بقول خودش به دور از «آرمانهای دهان پر کن» باشد، اما تنها چیزی که به بار می آورد یک «دهان خالی» (خمیازه) است. دهان خالی این عارف امروزین ایرانی تنها با یک «پاسخ» پر می شود.
فیلسوفان ما همواره همان عرفای ما، و عرفای ما همواره همان فیلسوفان ما بوده اند. فیلسوفان قرار است پرسش طرح کنند. ما یک عمر پاسخها و الهامات را نقل کرده ایم.
ادبیات کساد به زبان ابتذال سخن می گوید. سلایق مبتذل موجود با شور و هیجان از هنر مورد علاقه شان سخن می گویند : «محسن نامجو». محسن نامجو نماد ابتذال فرهنگ و هنر ماست. آنجا که “خوانندگان پاپ” پیشروترین هنرمندان هستند و تازه ترین حرفها را می زنند. خمیازه ی فرهنگی، بی حوصلگی در خواندن و نوشتن است. و گوش دادن به موسیقی پاپ راحت ترین کار. ملودی ها تکرار می شود. بداهه نوازی هر لحظه تکراری تر می شود. راحت ترین راه برای دریافت پاسخ. مردم کار ندارند شما چه می گوئید، تنها می خواهند از چشم، از هوش، و از «قوّه ی پرسش ساز»شان کار نکشند. بدین ترتیب یک «ستاره ی پاپ» به یک «نابغه ی هنری» و «اندیشمندی پیشرو» والایش می یابد. اینجا باید حق را به آدورنو داد و گهگاه نسبت به ابتذال فرهنگ توده ای به دیده ی شک نگریست. گویی بنا نهادن یک فرهنگ انتقادی و پیشرو در ابتدا مستلزم ویرانی ادبیات کساد و ابتذال فرهنگی و فکری ست. در این مورد من یک تز کارآمد سراغ دارم : وقتی به محسن نامجو می رسی سعی کن عاشق شجریان باشی، وقتی به شجریان می رسی سعی کن عاشق نیروانا باشی، وقتی به نیروانا می رسی، سعی کن عاشق بتهوون باشی. بدین ترتیب می توانی با جزم اندیشی خود، پیشرو بودن ادبیاتی که ابتذال به زبان آن سخن می گوید، یعنی ادبیات کساد را به چالش بکشی. ادبیات کساد هر چه بخواهد پیشروتر بشود، مبتذل تر می شود.
هیچ ادبیات پیشرویی جز در اجتماع معنا ندارد. جز در دالانهایی که کافکا می سازد جریان ندارد. جز حاصل اندیشه نیست و جز با اندیشیدن قابل درک نیست. حاصل الهامات و احساسات نویسنده و هنرمند نیست، بلکه جلوه ی خودآگاهی نویسنده است. نویسنده ای که می داند برای چه می نویسد. می داند چه چیز را برای چه، و کجا بنویسد. ادبیات مدرن سطح بی ژرفای حوزه های داخلی و محیطهای مصنوعی خانگی نیست. ادبیات مدرن یک «پرسش» است، نه یک پاسخ. نه یک طلب، بلکه هم استقلال یک پرسش است، و هم موجب آن می شود. پرسش چیزی ست که روبروی ماست. هرگز نباید بازگشت. همیشه به پیش رو نگاه کنید. پرسش آنجاست.