PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حكايتهاي آموزنده ايراني



mozhgan
02-26-2011, 12:32 AM
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.




شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد.
او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
--------------------------------------------------
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است.
او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد.»

mozhgan
02-26-2011, 12:32 AM
سنايی غزنوی از شاعران قرن ششم، وفات در 545 هجری قمری بود.
گفته‌اند وقتی در مدح بزرگان نام و شهرتی يافته بود، شب سردی در غزنين، با دوستان هم‌پيمانه مشغول باده‌گساری بود و شعری را برای دوستان می‌خواند که همان روز در مدح بهرام‌شاه غزنوی ساخته بود. شعر را می‌خواند و دوستان به‌به و احسنت نثارش می‌کردند. آخر شب شاد و سرمست از می و چغانه و تشويق دوستان راه منزل پيش گرفت تا روز بعد شعرش را به حضور سلطان ببرد و مثل هميشه صله‌ای درخور بگيرد. برف می‌باريد و هوا سخت سرد بود و شاعرک، سرخوش زير لب آواز می‌خواند و می‌رفت.
در غزنين آن روزگار، ديوانه‌ای زندگی می‌کرد از گروه «عقلاء المجانين». اين عقلاء المجانين در تمام دوران وجود داشته‌اند، خود را به جنون می‌زدند و هرچه دل تنگشان می‌خواست بار بزرگان و قدرقدرتان می‌کردند، «بهلول» و «جحی» از همين تيره‌اند. ديوانه‌ی غزنه‌ای را بدان جهت لای‌خوار می‌خواندند که معمولاً آخر شب‌ها به ميکده‌ها و خوراک‌خانه‌ها سر می‌زد و ته‌مانده‌ی غذای اين و آن را جمع می‌کرد و لای و درد سبوهای شراب را در شيشه می‌کرد و با دوستان مثل خود در گوشه‌ای سفره پهن می‌کرد. آن شب سرد، ديوانه‌ی لای‌خوار، به تون حمام پناه برده بود و با تون‌تاب حمام به خور و نوش نشسته بود. سنايی زير برف نزديک تون حمام که رسيد چون نام خود را شنيد ايستاد و گوش داد. ديوانه‌ی لای‌خوار به تون‌تاب می‌گفت: «بخور و بنوش و هم‌زبان با من، از خداوند مرگ سنائيک شاعر را بخواه.»
تون‌تاب می‌گفت ـ «سنايی چرا؟ او شاعر خوبی است! شعرهای خوبی می‌گويد. تو چرا طالب مرگ او هستی؟»
ديوانه‌ی لای‌خوار جواب داد ـ «تو نمی‌دانی، سنائيک شاعر گمراه و نادان است، ذوق و هنر شعر را خداوند به او بخشيده تا با شعرش دل مردم را شاد کند، اما او مدح سلاطين و ستم‌کاران را می‌گويد. پس می‌بينی که مرگ برای او خواستنی است!»
گويند سنايی، وقتی اين سخنان را شنيد، سخت متأثر شد، دل در سينه لرزيد، مدحی را که برای بهرام‌شاه گفته بود، جر داد و توبه کرد و از اين به بعد است که قدرت شعرش را برای مدح تلف نکرد و «حديقه» را ساخت که سرمشقی شد برای «مثنوی» مولانا.

mozhgan
02-26-2011, 12:33 AM
سنايی غزنوی از شاعران قرن ششم، وفات در 545 هجری قمری

پيش از نگاهی به شعر سنايی در مثنوی «حديقة الحقيقه»، به افسانه‌ای درباره‌اش اشاره می‌کنم، چون به گمانم، گاه افسانه‌ها نمايی واقعی‌تر از حقايق دارند، مخصوصاً درباره‌ی اعجوبه‌های شعر و ادب، کسانی مثل مولانا و عطار و همين سنايی. آن‌چه مسلم است، سنايی اوايل شاعری مداح سلاطين و بزرگان حکومتی بوده است و به دليل ديوان شعرش، هزل و مطايبه هم گفته است. اما طبق اين افسانه، مدح را رها کرده و به شعری مردمی و عرفانی رسيده است.
گفته‌اند وقتی در مدح بزرگان نام و شهرتی يافته بود، شب سردی در غزنين، با دوستان هم‌پيمانه مشغول باده‌گساری بود و شعری را برای دوستان می‌خواند که همان روز در مدح بهرام‌شاه غزنوی ساخته بود. شعر را می‌خواند و دوستان به‌به و احسنت نثارش می‌کردند. آخر شب شاد و سرمست از می و چغانه و تشويق دوستان راه منزل پيش گرفت تا روز بعد شعرش را به حضور سلطان ببرد و مثل هميشه صله‌ای درخور بگيرد. برف می‌باريد و هوا سخت سرد بود و شاعرک، سرخوش زير لب آواز می‌خواند و می‌رفت.
در غزنين آن روزگار، ديوانه‌ای زندگی می‌کرد از گروه «عقلاء المجانين». اين عقلاء المجانين در تمام دوران وجود داشته‌اند، خود را به جنون می‌زدند و هرچه دل تنگشان می‌خواست بار بزرگان و قدرقدرتان می‌کردند، «بهلول» و «جحی» از همين تيره‌اند. ديوانه‌ی غزنه‌ای را بدان جهت لای‌خوار می‌خواندند که معمولاً آخر شب‌ها به ميکده‌ها و خوراک‌خانه‌ها سر می‌زد و ته‌مانده‌ی غذای اين و آن را جمع می‌کرد و لای و درد سبوهای شراب را در شيشه می‌کرد و با دوستان مثل خود در گوشه‌ای سفره پهن می‌کرد. آن شب سرد، ديوانه‌ی لای‌خوار، به تون حمام پناه برده بود و با تون‌تاب حمام به خور و نوش نشسته بود. سنايی زير برف نزديک تون حمام که رسيد چون نام خود را شنيد ايستاد و گوش داد. ديوانه‌ی لای‌خوار به تون‌تاب می‌گفت: «بخور و بنوش و هم‌زبان با من، از خداوند مرگ سنائيک شاعر را بخواه.»
تون‌تاب می‌گفت ـ «سنايی چرا؟ او شاعر خوبی است! شعرهای خوبی می‌گويد. تو چرا طالب مرگ او هستی؟»
ديوانه‌ی لای‌خوار جواب داد ـ «تو نمی‌دانی، سنائيک شاعر گمراه و نادان است، ذوق و هنر شعر را خداوند به او بخشيده تا با شعرش دل مردم را شاد کند، اما او مدح سلاطين و ستم‌کاران را می‌گويد. پس می‌بينی که مرگ برای او خواستنی است!»
گويند سنايی، وقتی اين سخنان را شنيد، سخت متأثر شد، دل در سينه لرزيد، مدحی را که برای بهرام‌شاه گفته بود، جر داد و توبه کرد و از اين به بعد است که قدرت شعرش را برای مدح تلف نکرد و «حديقه» را ساخت که سرمشقی شد برای «مثنوی» مولانا.

mozhgan
02-26-2011, 12:33 AM
ابوالحسن الولوالجى بزرگ ، مردى بسيار دان و از ياران صميمى ابوريحان بيرونى بود. گاه و بيگاه از او ديدار و درباره مسائل مختلف علمى با او گفتگو مى كرد. به هنگامى كه ابوريحان بيمار شد فواصل ملاقات اين دو كوتاه تر ، و مباحثات علمى شان درازتر و گرمتر شد. اين گفتگوها تا آخرين روزحيات ابوريحان همچنان برقرار بود. نوشته اند: ابوريحان در آخرين ساعت زندگى مسئله اى درباره تورات از ابوالحسن پرسيد. او گفت: اى دوست! اكنون چه جاى اين گفتگوهاست و دانستن و ندانستن اين مسأله ترا چه سود مى بخشد؟!
ابوريحان گفت: مگرحديث " اطلب العلم من المهد الى اللحد " را نشنيده اي؟ آيا اگر اين مسأله را بدانم و بميرم، از اينكه نادانسته بدرود زندگى گويم افضل و بهتر نيست؟ ابوالحسن اين مسأله را شرح گفت و هنوز دقيقه اى چند از پايان گرفتن سخن او نگذشته بود كه روزگار ابوريحان به سر آمد و بانگ شيون از اهل خانه برخاست.

mozhgan
02-26-2011, 12:33 AM
از بزرگمهر پرسيدند كه چه چيز است كه اگر خداي تعالي به بنده دهد، هيچ چيز به از آن نباشد؟ گفت: خرد طبيعي.

گفتند:اگر نباشد. گفت: ادبي كه آموخته باشد و در تعلم آن رنج برده.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خوي خوش كه با مردمان به خوشي و مواسات رفتار كند و دشمن را به وسيلهء آن نگاه دارد.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خاموشي كه پوشندهء عيبهاست.

گفتند:اگر نباشد. گفت:مرگ، كه او را از زمين بردارد. زيرا هر كس كه به اين خصلت هاي پسنديده و اخلاق نيكو آراسته نباشد براي او مرگ بهتر از زندگي است.

mozhgan
02-26-2011, 12:34 AM
يك روزمردي به ديدن ملا نصرالدين رفت. نصرالدين پرسيد: «كار و بار چه طور است؟»
گفت: «بسيار خوب، هر نامه‌اي كه مي‌نويسم صد دينار حق‌التحرير مي‌گيرم.»
چون خط مرا هيچ كس نمي‌تواند بخواند، آن نامه را دوباره مي‌آورند خودم مي‌خوانم و صد دينار ديگر مي‌گيرم.»
نصرالدين گفت:‌«آن صد دينار آخري نصيب من نمي‌شود. چون خط مرا هيچ كس نمي‌تواند بخواند، حتي خودم

mozhgan
02-26-2011, 12:34 AM
خر برفت و خر برفت

يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بي‌ايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردني‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت مي‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.
از هزاران تن يكي تن صوفي‌اند باقيان در دولت او مي‌زيند
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و مي‌خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور مي‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو مي‌خواهم.
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه مي‌خواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و مي‌دانستي, من چه بگويم؟
صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش مي‌آمد.
مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد
آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد

mozhgan
02-26-2011, 12:34 AM
انوشيروان زنجيرى جلوى قصرش آويزان کرده بود و نگهبانى هم براى آن گذاشته بود تا هر کس که به او ظلم شده بود و يا مشکلى داشت، آن زنجير را به صدا درآورد.
يک روز نگهبان زنجير مى‌بيند مارى مى‌آيد و دور زنجير چنبره مى‌زند. خبر به انوشيروان مى‌برند و انوشيروان دستور مى‌دهد در شهر جار بکشند که نجار با اره‌اش، بنا با تيشه‌اش، بزاز با قيچى‌اش، بقال با ترازويش، آهنگر با کوره‌اش، نعلبند با چکشش، در ميدان جمع شوند.
همه آمدند و مار هم آمد و از کنار همه گذشت تا اينکه به نجار رسيد. جلوى نجار ايستاد. انوشيروان رو به نجار کرد و گفت: اى نجار. تو به فرمان مار برو، اگر اين مار آسيبى به تو برساند، اولاد به اولاد، من همه‌شان را از مال دنيا بى‌نياز مى‌کنم. اگر هم رفتى و برگشتى که انعام بزرگى پيش من داري. نجار قبول کرد و مار به او اشاره کرد که اره‌ات را بردار.
مار رفت و نجار به‌دنبالش، تا اينکه به غارى رسيدند. نجار ديد آنقدر مار در اينجا جمع شده که جاى سوزن انداختن هم نيست. مار رفت نزديک شاه مارها که بالاتر از همه نشسته بود و دو تا شاخ از دهانش بيرون زده بود.
نجار ديد شاه مارها از قرار گوزنى را بلعيده، اما شاخ‌هاى گوزن در دهان مار مانده و نزديک است که شاه مارها را خفه کند. نجار اره‌اش را برداشت و شاخ‌هاى گوزن را اره کرد و شاه مارها را نجات داد.
موقع برگشتن، شاه مارها به نجار تحفه‌اى داد. نجار نگاه کرد و ديد دو تا دانهٔ عجيب، در دستمال پيچيده شده. دستمال را برداشت و آمد. به دربار انوشيروان که رسيد، حال و حکايت را تعريف کرد و دانه‌ها را به انوشيروان داد. انوشيروان، بعد وزير، بعد وکيل به دانه‌ها نگاه کردند و نشناختند.
وزير گفت: پادشاه به سلامت باد. اين هر چه باشد، خوردنى نيست، شايد کاشتنى باشد. اينها را بکاريم تا ببينم چه مى‌شود.
انوشيروان قبول کرد و دانه‌ها را به باغبان‌ها داد و دستور داد دانه‌ها را کاشتند. مدتى گذشت و دانه‌ها سبز شدند. باغبان‌ها مراقبتشان کردند تا يکيشان گل داد و به بار نشست. باغبان‌ها خبر به انوشيروان بردند.
انوشيروان با وزير و وزراء جمع شدند که حالا چه کار کنيم؟ وزير دوباره درآمد: پادشاه به سلامت باد. شايد اصلاً خوردنى نباشد. دستور بدهيد خر و بزى بياورند و هر روز از اين ميوه به آنها بدهند، اگر نمردند که خوردنى است.
خرى و بزى آوردند و چند روزى از اين ميوه به آنها دادند و ديدند هر روز پروارتر مى‌شوند. اسمش را گذاشتند خربزه و خودشان هم خوردند و ديدند طعم و مزه‌اش خوب است.
بعد از آن، دانهٔ دوم بار داد. گشتند و يک هندى پيدا کردند که زنده بودن و مردنش فرقى نمى‌کرد. آن را هم دادند او خورد و آب از لب و لوچه‌اش راه افتاد و باز هم خواست. اسم آن را هم گذاشتند هندوانه.

mozhgan
02-26-2011, 12:34 AM
نقل است که روز ی کریم خان زند در ایوان مظالم نشسته بود که مردی اجازه حضور طلبید و کریم خان اجازه داد و پرسید : کیستی؟
مرد گفت : مردی بازرگانم که آنچه داشتم ، سارقین از من دزدیدند.
کریم خان گفت : وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی و کجا بودی ؟
مرد گفت : در خواب بودم
کریمخان پرسید : چرا خواب بودی؟
مرد گفت : چنین می پنداشتم که تو بیداری..
!

mozhgan
02-26-2011, 12:35 AM
ذوالنون و بایزید

ذوالنون از عرفای بزرگ به بایزید بسطامی ( سلطان العارفین )
پیام میفرستد که تو در خوابی و قافله ی معرفت در حرکت است
و تو از راه سلوک باز مانده ای.
بایزید که به مرحله ی بالاتری درعرفان رسیده بود ،
پاسخ میدهد ، انسان کامل آن است که در خواب باشد
اما زودتر از بقیه ی قافله به مقصد برسد.
چون این سخن را به ذالنون باز گفتند بگریست و گفت :
مبارکش باد ! احوال ما بدین درجه نرسیده است ، بدین بادیه طریقت خواهد ،
و بدین روش سلوک باطن ....

mozhgan
02-26-2011, 12:35 AM
سبحانی ما اعظم شانی ....

بایزید بسطامی یک بار که در خلوت بود این سخنان بر زبانش جاری شد :
" سبحانی ما اعظم شانی " ( مرا پاک و منزه بدارید که بالاتر از شأن من شأنی نیست.... )
هنگامی که به خود آمد مریدانش به او گفتند:
هنگامی که در حال خود بودی چنین سخنی را بر زبان راندی.
شیخ گفت: دشمن خدا و دشمن بایزید هستید اگر
از این پس چنین جمله ای بر زبان برانم و مرا پاره پاره نکنید.
سپس به هر یک از مریدان خنجری داد تا اگر بار دیگر چنین گفت وی را بکشند.
پس از چندی، دیگر بار شیخ همان جمله را تکرار کرد.
مریدان خواستند تا اطاعت امر کنند و شیخ را بکشند.
اما هر چه خنجر را به بدن شیخ فرومی کردند اثر نمی کرد و آسیبی به شیخ نمی رسید.
انگار که خنجر را در آب فرو می کردند. هیچ زخمی بر شیخ وارد نشد.
چند ساعت بعد بایزید ظاهر شد. مانند گنجشک کوچکی در محراب نشسته بود.
مریدانش جلو رفتند و اتفاقاتی را که افتاده بود برای وی بازگو کردند.
شیخ گفت: بایزید همین منی هستم که پیش روی شمایم....
و سپس گفت: " الجبار نفسه علی لسان عبده " خداوند خودش را بر زبان بنده اش نمایان می سازد .....

mozhgan
02-26-2011, 12:36 AM
یکی پیش شیخ با یزید بسطامی آمد و گفت : مرا چیزی آموز که سبب رستگاری من بود.
گفت : دو حرف یاد گیر !
از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه می کنی می بیند؛
و بدانی که خداوند از عمل تو بی نیاز است

mozhgan
02-26-2011, 12:36 AM
اردشیر

به نام آفریدگار هستی
****************************
اردشیر، بنایى شگفت انگیز ساخت و حكیمى را گفت : در آن ، عیبى مى بینى ؟
حكیم گفت :همانند آن ندیده ام. اما آن را عیبى هست .
گفت : چه ؟
گفت : آن كه تو را از آن بیرون برند، كه باز نیایى و به جایى برند كه دیگر نیایى .
و اردشیر گریست ........ .
****************************

mozhgan
02-26-2011, 12:36 AM
غزالی ، دانشمند شهير اسلامی ، اهل طوس بود ( طوس قريه‏ای است در نزديكی مشهد ) . در آن وقت ، يعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نيشابور مركز سواد اعظم آن ناحيه بود و دار العلم محسوب می‏شد . طلاب علم در آن نواحی برای تحصيل و درس خواندن به نيشابور می‏آمدند . غزالی نيز طبق‏ معمول به نيشابور و گرگان آمد ، و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود . و برای آن كه معلوماتش فراموش نشود ، و خوشه‏هايی كه چيده از دستش نرود ، آنها را مرتب می‏نوشت و جزوه می‏كرد .آن جزوه‏ها را كه محصول سالها زحمتش بود ، مثل جان شيرين دوست می‏داشت .



بعد از سالها ، عازم بازگشت به وطن شد . جزوه‏ها را مرتب كرده در تو بره‏ای پيچيد ، و با قافله به طرف وطن روانه شد .

از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن بر خورد . دزدان جلو قافله را گرفتند ، و آنچه مال و خواسته يافت می‏شد ، يكی يكی جمع كردند .

نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسيد . همين كه دست دزدان به طرف آن تو بره رفت ، غزالی شروع به التماس و زاری كرد ، و گفت : " غير از اين ، هر چه دارم ببريد و اين يكی را به من واگذاريد " .
دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گران قيمتی است . بسته را باز كردند ، جز مشتی كاغذ سياه شده چيزی نديدند .

گفتند : «اينها چيست و به چه درد می‏خورد ؟ »

غزالی گفت : «هر چه هست به درد شما نمی‏خورد ، ولی به درد من می‏خورد.»

- «به چه درد تو می‏خورد ؟ »

ـ «اينها ثمره چند سال تحصيل من است .اگر اينها را از من بگيريد ، معلوماتم تباه می‏شود ، و سالها زحمتم در راه‏ تحصيل علم به هدر می‏رود ».

«راستی معلومات تو همين است كه در اينجاست ؟ »

- «بلی ».

«علمی كه جايش توی بقچه و قابل دزديدن باشد ، آن علم نيست ، بروفكری به حال خود بكن ».
اين گفته ساده عاميانه ، تكانی به روحيه مستعد و هوشيار غزالی داد . او كه تا آن روز فقط فكر می‏كرد كه طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند ، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند و تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد ، و بيشتر فكر كند ، و تحقيق نمايد ، و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد . غزالی می‏گويد : " من بهترين پندها را ، كه راهنمای زندگی فكری من شد ، از زبان يك دزد راهزن شنيدم

R A H A
01-13-2012, 01:11 AM
نخواه گناه کنی ، نمیکنی ... ؟ !

یه جوونی بود به نام ابن سیرین ...
شغل این جوون بزاز بود ، مغازه هم نداشت ...
فقط یه سبد داشت که رو سرش میذ اشت و تو این کوچه ها را میافتاد و كاسبي مي كرد و گاهي هم براي رفع خستگي گوشه اي مي نشست و بساطش را كناري پهن مي كرد.
از قضا زن جوا نی عاشقش شده بود و تصمیم گرفته بود ا و را به دام بندازه .
این بود که رفت پیش ابن سیرین و گفت :
" من شوهرم مریضه ، لباس میخوام براش بخرم اما میخوام به سلیقه خودش باشه .
بساطتو جمع کن پاشو بریم پیش شوهرم ... "
ابن سیرینم قبول کرد و با آن زن راهي خانه ا شان شد .
زن وارد شد و ابن سیرین هم یا ا.. گويان پشت سرش وارد خونه شد
اتاق اول را گذراند ، دومی را هم همین طور ، رسید به اتاق سوم ...
دید نه بابا مثلی که اینجا هیچ خبری نیست .
رو کرد به به اون زن و گفت : " پس شوهرت کجاست .؟ !
اون زن هم خيلي راحت گفت : " من که شوهر ندارم .
بعد به ابن سيرين گفت : ببین اینجا خونه ی منه ، تو هم الان تو خونه ی منی ، اگه آماده برای گناه نشی داد میزنم که مزاحمم شدی .
ابن سیرین يكباره متوجه شد در باتلاقی افتاده که هر چی بیشتر دست و پا بزند بیشتر فرو خواهد رفت .
این بود که رويش را کرد به سمت آسمان و گفت :
" ای خدا تو که میدونی من اهل این کارا نیستم پس خودت نجاتم بده "
در همين حال یك فکری به خاطرش رسید ، گفت :
" باشه نياز نيست داد بزني ، من آماده میشم براي گناه ، فقط به من بگو دستشویي خانه کجاست ! "
آن زن هم با اين خيال كه او راضي شده محل دستشویی را نشون داد
ابن سیرین رفت داخلش ؛ و تا تونست از نجاسات اونجا برداشت و به خودش مالید ... ! ؟
و اومد و یك گوشه نشست .
دختره تا وارد اتاق شد ، دید چه بوی بدی میآد ...
رويش را برگردوند و ابن سیرین را در آن وضع دید ، گفت :
" چرا خودتو اینجوری کردی ؟ "
ابن سیرین گفت : " این تجسم عملیه که ازم میخواستی انجام بدم ! "
آن زن با عصبانيت و ناراحتي ابن سیرین را با همون وضع از خانه خود بيرون كرد .
چقد سخته آدمو با اون قیافه تو خیابونا ببینند !!!
ولی نه ... !
خدا آبروی بنده ای رو که حرمت حفظ کنه ، نمیریزه ، میگین چه جوری ؟
حالا میگم :
ابن سیرینم با همون قیافه از خونه اومد بیرون ، اما :
انگار اون روز و آن ساعت همه مردو مرده بودن ؟ !
هیچ کس ابن سیرین را با اون قیافه ندید ،
ميدانيد چرا ؟؟
چون حفظ حرمت کرد ه بود و بر نفس خويش به ياري خدا غلبه كرد
از اين ماجرا درس مي گيريم كه اگر نخواهيم گناه كنيم ؛ مي توانيم

R A H A
01-13-2012, 01:11 AM
ديوار شيشه اي




يك روزي از روزها دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.


در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.


ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.


او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد.


پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است.


در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!



ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش .



اگر ما در ميان اعتقادات و باورهاى خويش جستجو کنيم، بى‌ترديد ديوارهاى شيشه‌اى بلند و سختى را پيدا خواهيم کرد که نتيجه مشاهدات وتجربيات ماست و خيلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائيده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند.

R A H A
01-13-2012, 01:12 AM
جاله اي در شعبه رود زندگي

مردی در کنار دره راه می رفت، که ناگهان به داخل رودخانه افتاد.

امواج تند و سریع او را به قسمت سفلی رود می برد و بدتر از این قوزک پایش در این اثنا شکست.


اما وی مطمئن بود که به ساحل خواهد رسید، زیرا در خصوص چگونگی نجات خود در امواج تند آموزش های لازم را دیده بود و البته سرانجام موفق شد.

وی در راه باریکه پرپیچ کوهستانی بجلو می رفت؛اما درد شدید قوزک پای شکسته اش برایش غیر قابل تحمل بود.


وی شاخه درخت را به عنوان عصا زیر بغل زد و به راه خود ادامه داد. وی که در دل دره بود و اطرافش را زمین های خشک احاطه کرده بود،همچنان تلاش داشت چاره ای بیابد و با یافتن بالگرد گشتی و یا گروهی از کوهنوردان، خود را از این وضع نجات دهد.

در همین موقع در شعبه رود جاله ای ظاهر شده و بر روی آن جاله یک نیروی امداد صحرائی نشسته بود.


این برای مرد مصیبت دیده کاملا" غیر مترقبه و خارج از تصور بود. مرد نجات یافت.امدادگر با شاخه های درخت و تخته شکسته ها پای آسیب دیده مرد را محکم بست و او را روی جاله نشاند.

شبانگاه، آنان در محلی راحت چادر زده و بعد یک شام لذیذ خوردند.

از این واقعه مرد خیلی چیزها آموخت و دیدگاهش در مورد خیلی مسائل تغییر کرد.


آن روز، در کنار رود در وسط دره کوهستانی آن مرد متوجه شد در طول عمر انسان ،بسیاری شگفتی ها در انتظار خواهد بود که پیش بینی کردن آن امکان نا پذیر است.


می گویند: لازم نیست ما همواره به دنبال دورنمای تازه باشیم! بلکه باید با دیدگاه نو واقعیات را بررسی کنیم.

با آنکه زندگی ضربات گوناگونی به ما وارد می آورد، اما همواره یک جاله در شعبه رود منتظر ما خواهد بود. بدنبال آن نباید گشت!زیرا، آن جاله در نظر ماست!!


زمان پیدایش آن را هم پیش گوئی نمی توان کرد. زیرا جاله در جدول زمانی شما نیست.!

به وجودش شک و تردید نکن، زیرا سوظن، چشمانت را می پوشاند و موجب آن می شود که قبل از آمدن،منصرف شوی.

بر اعتقاد خود استوار باش و مطمئن باش که مقابلت روشنایی است حتی اگر تو، آنرا ندیده باشی و در راه پر پیچ و خم مقابل، همیشه یک جاله در انتظار شما می ماند.!!!


جاله =چيزي باشد که از چوب و علف برهم بندند و چند مشک پرباد بر آن نصب کنند و برآن نشسته از آبهاي عميق بگذرند. (برهان ). کلک در دزفولي . (حاشيه برهان قاطع چ معين ). چند پوست گاو پرباد که بر آن چوب و علف برهم بندند و برآن نشسته از آبهاي ژرف بگذرند. و بعضي گفته اند چوبي چند که بر يکديگر بندند و مشکي چند پرباد کرده بر زير آن تعبيه کنند. (فرهنگ رشيدي ):
جز جاله فضل اي برادر
از بهر جهالتت گذر نيست .

R A H A
01-13-2012, 01:12 AM
حكايت شمع

چهار شمع بودند که به آرامی میسوختند .
سکوت طوری بر فضای اتاق خیمه زده بود که به وضوح میشد صدای درد دلشان را با یکدیگر شنید .
شمع اول گفت : من «آرامش» هستم ...! هیچ کس نمیتواند از نور من محافظت کند ، بهر حال فکر کنم باید بروم ، چون هیچ دلیلی برای ماندن و بیش از این سوختن نمیبینم ...
رفته رفته شعله اش کم نور و کم نور تر شد تا اینکه بطور کامل از بین رفت ( خاموش شد ) .
شمع دوم گفت : من «ایمان» هستم .. گمان نکنم تا مدت زیادی بمانم ، وقت رفتنم فرا رسیده و هیچ دلیلی برای بیشتر از این بودنم باقی نمانده من دیگر برای هیچ کس ارزشی ندارم .
تا صحبتهایش تمام شد ، نسیمی به آرامی وزید و شمع دوم را خاموش کرد .
شمع سوم با غم زیادی شروع به صحبت کرد : من «عشق» هستم .. دیگر قدرتی برای ماندن ندارم ، دیگر کسی به من اهمیت نمیدهد و مردم قدر مرا نمیدانند و فراموش کردند که عشق از همه کس به آنها نزدیک تر است .
بیشتر منتظر نماند و دوام نیاورد ، نورش کاملا از بین رفت و مانند شمعهای قبلی خاموش گشت .
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع اول را خاموش شده دید
با گریه و اندوه زیادی گفت : ای شمع ها ! ای شمع ها‌ ! چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بین رفت؟ باید تا ابد روشن بمانید و همه جا را نورانی کنید .. شما را بخدا روشن شوید .. نروید ..
کودک همچنان به اشک ریختن و گفتگو با شمع های خاموش ادامه میداد و التماس میکرد
در آن هنگام بود که شمع چهارم شروع به حرف زدن کرد و گفت :
نترس کوچولوی من ، تا وقتی که من هستم و وجود دارم میتوانم آن سه شمع را روشن کنم و تا همیشه پر نور نگهشان دارم .. زیرا من «امید» هستم .
کودک داستان ما با اشتیاق و شتاب فراوانی شمع چهارم را به دست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد
آره .. «امید» رو هیچ وقت نباید از زندگیمون برونیم
هر کدوم از ما با کمک «امید» میتونیم از «عشق» و «ایمان» و «آرامش»ما ن را دل و در زندگيمان براي همیشه نگهداری کنیم.

R A H A
01-13-2012, 01:13 AM
گواهي كبك

روزي (( ابونصربن مروان )) با يكي از سران كرد، بر سر سفرهء غذا نشسته بود كه خدمتگزاران ، دو كبك بريان آورده و روي سفره نهادند.

مرد كرد همين كه چشمش به كبك ها افتاد، خنده اش گرفت. ابونصر از او پرسيد: چرا مي خندي؟

گفت : در روزگار جواني، راهزن بودم. يك روز تاجري قصد داشت از نزديك من عبور كند. اما همين كه دريافت قصد جانش را كرده ام ، شروع به ناله و زاري كرد. ولي فرياد او نتوانست رحم مرا برانگيزد و چون او فهميده بود كه ناچار به دست من كشته مي شود، به چپ و راست نگريست و تنها چند كبك را كه در نزديكي ما بودند ديد.

او رو به كبك ها كرد و گفت: شما گواه باشيد، كه اين مرد، مرا به ظلم مي كشد...

اكنون كه اين دو كبك را مي بينم، به حماقت آن مرد، در گواه گرفتن كبكها خنده ام گرفته است.

ابونصر گفت: از قضا، آن كبك ها، گواهان خوبي بوده اند. آنها نزد كسي گواهي داده اند كه انتقام خون آن مرد را خواهد گرفت!

آن وقت، ابونصر دستور داد كه آن مرد كرد و قاتل را ببرند و گردنش را بزنند!!

يادمان باشد كه خداوند حاضر و ناظر براعمال ماست و نميگذارد حقي ضايع شود

R A H A
01-13-2012, 01:13 AM
تاوان عشق
روزي فردوسي در مجلس سلطان محمود غزنوي اشعاري خواند و همه حاضران تحت تاثير قرار گرفتند لذا سلطان محمود خواهش کرد که وي شاهنامه را بسرايد و به وزيرش دستور داد براي هر هزار بيت هزار مثقال طلا به او دهند وقتي شاهنامه تمام شد شاه با وزرايش مشورت کرد که چه انعامي به فردوسي دهد .
بعضي گفتند شيعه است و لذا اين مبلغ برايش زياد است و اين ابيات را شاهد شيعه بودن او گفتند :
روزي فردوسي در مجلس سلطان محمود غزنوي اشعاري خواند و همه حاضران تحت تاثير قرار گرفتند لذا سلطان محمود خواهش كرد كه وي شاهنامه را بسرايد و به وزيرش دستور داد براي هر هزار بيت هزار مثقال طلا به او دهند وقتي شاهنامه تمام شد شاه با وزرايش مشورت كرد كه چه انعامي به فردوسي دهد .
بعضي گفتند شيعه است و لذا اين مبلغ برايش زياد است و اين ابيات را شاهد شيعه بودن او گفتند :
چو گفت آن خداوند تنزيل وحي
خداوند امر و خداوند نهي
كه من شهر علمم عليم در است
درست اين سخن قول پيغمبر است
منم بنده اهل بيت نبي
ستاينده خاك و پاي وصي
اگر چشم داري به ديگر سراي
به نزد نبي و وصس گير جاي
بدين زادم و هم بدين بگذرم
چنان داد كه خاك ره حيدرم

سلطان محمود با شنيدن اين اشعار عوض يك مثقال طلا در مقابل هر بيت يك درهم داد و در واقع شصت هزار درهم در مقابل شصت هزار بيت فردوسي از اين عمل فهميد كه به جرم شيعه بودن حقش را از بين برده اند براي همين چند بيتي را به آخر شاهنامه اضافه كرد :‌

ايا شاه محمود كشور گشاي
زمن گز نترسي بترس از خداي
نترسم كه دارم زروشن دلي
به دل مهر آل نبي و ولي
اگر در كف پاي پيلم كني
تن ناتوان همچو نيلم كني
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم
ثنا گوي پيغمبر و حيدرم
منم بنده هر دو تا رستخيز
اگر شه كند پيكرم ريز ريز
بسي سال بردم بشهنامه رنج
كه تا شاه بخشد مرا تاج و زر
اگر شاه را شاه بودي پدر
مرا بر نهادي بر سر تاج و زر
و گر مادر شاه بانو بدي
مرا سيم و زر تا به زانو بدي

R A H A
01-13-2012, 01:15 AM
ارزش تجربه

يك روز دانشمندي در خانه اش نشسته بود، و سرگرم كارهاي علمي خودش بود. ناگهان شنيد كسي در مي زند. بلند شد و در را باز كرد. دختر بچه اي پشت در بود گفت:

مادرم مرا فرستاده تا كمي آتش از شما بگيرم.

مرد دانشمند گفت: ولي من ظرفي همراه تو نمي بينم كه بخواهي با آن ، آتش به خانه ببري. با چه وسيله اي مي خواهي اين كار را بكني؟

دخترك گفت: خيلي ساده ! اين كه كاري ندارد.

آن وقت دستش را گشود و مشتي خاكستر سرد برداشت و آتش را روي آن گذاشت. سپس در حالي كه خداحافظي مي كرد و به طرف خانه شان مي رفت، با خنده گفت:

تجربه بالاتر از علم است!!

R A H A
01-13-2012, 01:15 AM
و خدائي كه در اين نزديكي ست




يك‌ نفر دنبال‌ خدا مي‌گشت،


شنيده‌ بود كه‌ خدا آن‌ بالاست‌ و عمري‌ ديده‌ بود كه‌ دست‌ها رو به‌ آسمان‌ قد مي‌كشد.


پس‌ هر شب‌ از پله‌هاي‌ آسمان‌ بالا مي‌رفت،


ابرها را كنار مي‌زد، چادر شب‌ آسمان‌ را مي‌تكاند.


ماه‌ را بو مي‌كرد و ستاره‌ها را زير و رو.


او مي‌گفت: خدا حتماً‌ يك‌ جايي‌ همين‌ جاهاست.


و دنبال‌ تخت‌ بزرگي‌ مي‌گشت‌ به‌ نام‌ عرش؛ كه‌ كسي‌ بر آن‌ تكيه‌ زده‌ باشد.


او همه‌ آسمان‌ را گشت‌ اما نه‌ تختي‌ بود و نه‌ كسي.


نه‌ رد پايي‌ روي‌ ماه‌ بود و نه‌ نشانه‌اي‌ لاي‌ ستاره‌ها.




از آسمان‌ دست‌ كشيد، از جست‌وجوي‌ آن‌ آبي‌ بزرگ‌ هم.



آن‌ وقت‌ نگاهش‌ به‌ زمين‌ زير پايش‌ افتاد.


زمين‌ پهناور بود و عميق. پس‌ جا داشت‌ كه‌ خدا را در خود پنهان‌ كند.


زمين‌ را كند، ذره‌ذره‌ و لايه‌لايه‌ و هر روز فروتر رفت‌ و فروتر.


خاك‌ سرد بود و تاريك‌ و نهايت‌ آن‌ جز يك‌ سياهي‌ بزرگ‌ چيز ديگري‌ نبود.


نه‌ پايين‌ و نه‌ بالا، نه‌ زمين‌ و نه‌ آسمان. خدا را پيدا نكرد.


اما هنوز كوه‌ها مانده‌ بود. درياها و دشت‌ها هم.


پس‌ گشت‌ و گشت‌ و گشت.


پشت‌ كوه‌ها و قعر دريا را، وجب‌ به‌ وجب‌ دشت‌ را.


زير تك‌تك‌ همه‌ ريگ‌ها را.


لاي‌ همه‌ قلوه‌ سنگ‌ها و قطره‌قطره‌ آب‌ها را.


اما خبري‌ نبود، از خدا خبري‌ نبود.


نااميد شد از هر چه‌ گشتن‌ بود و هر چه‌ جست‌وجو.


آن‌ وقت‌ نسيمي‌ وزيدن‌ گرفت.


شايد نسيم‌ فرشته‌ بود كه‌ مي‌گفت‌ خسته‌ نباش‌ كه‌ خستگي‌ مرگ‌ است.


هنوز مانده‌ است، وسيع‌ترين‌ و زيباترين‌ و عجيب‌ترين‌ سرزمين‌ هنوز مانده‌ است.


سرزمين‌ گمشده‌اي‌ كه‌ نشاني‌اش‌ روي‌ هيچ‌ نقشه‌اي‌ نيست.


نسيم‌ دور او گشت‌ و گفت: اينجا مانده‌ است، اينجا كه‌ نامش‌ تويي.


و تازه‌ او خودش‌ را ديد، سرزمين‌ گمشده‌ را ديد.


نسيم‌ دريچه‌ كوچكي‌ را گشود، راه‌ ورود تنها همين‌ بود.


و او پا بر دلش‌ گذاشت‌ و وارد شد.


خدا آنجا بود.


بر عرش‌ تكيه‌ زده‌ بود و او تازه‌ دانست‌ عرشي‌ كه‌ در پي‌ اش‌ بود.


همين‌جاست.


سال‌ها بعد وقتي‌ كه‌ او به‌ چشم‌هاي‌ خود برگشت.


خدا همه‌ جا بود؛ هم‌ در آسمان‌ و هم‌ در زمين.


هم‌ زير ريگ‌هاي‌ دشت‌ و هم‌ پشت‌ قلوه‌سنگ‌هاي‌ كوه،


هم‌ لاي‌ ستاره‌ها و هم‌ روي‌ ماه.

R A H A
01-13-2012, 01:16 AM
معامله با اهل بيت (عليهم السلام)
ايام حج امام حسن و امام حسين و عبدالله بن جعفر عليهم السلام به همراه قافله اي براي انجام اعمال حج مدينه را ترک کردند. در بين راه قافله را گم کردند لذا تشنه و گرسنه به سراغ خيمه اي که در آن بيابان ديده مي شد رفتند و به پيره زني که در انجا بود گفتند: ما تشنه و گرسنه ايم آيا نوشيدني و خوردني داري ؟زن گفت: فقط گوسفندي دارم که مي توانيد آن را بدوشيد و از شير آن استفاده کنيد. و ان را سر ببريد تا برايتان غذا بپزم. لذا همين کار را انجام دادند، وقت خداحافظي گفتند: ما از طايفه قريش هستيم، اگر از سفر حج سالم برگشتيم اگر نزد ما بيايي جبران خواهيم کرد
مدتي بعد فقر و تنگدستي آن زن و شوهرش را بسيار آزار مي داد و بالاخره مجبور شدند جهت سرو سامان دادن به زندگي خود به مدينه بروند و در انجا به حفر چاه آب مشغول شدند
روزي امام حسن (عليه السلام ) پيره زن را ديدند و او را شناخت، ولي پيره زن آن حضرت را نشناخت. حضرت شخصي را به دنبال او فرستاند و به او فرمود: آيا مرا مي شناسي ؟ زن گفت: نه! حضرت فرمود: من ميهمان آن روز تو هستم که از گوسفندت براي ما غذا فراهم کردي!. زن گفت: ولي من به ياد نمي آورم. حضرت فرمود: مانعي ندارد، اگر تو مرا نمي شناسي من تو را مي شناسم. آن گاه دستور داد هزار گوسفند براي او خريداري کردند و هزار دينار هم پول نقد به او داد، و او را با شخصي نزد امام حسين (عليه السلام) فرستاد
امام حسين به زن فرمود: برادرم حسن (ع) چقدر به تو کمک کرد؟ زن گفت: هزار دينار و هزار گوسفند. امام حسين (عليه السلام) نيز همان مقدار به او کمک کردند، سپس او را با شخصي به منزل عبدالله بن جعفر فرستاد
عبدالله گفت: امام حسن و امام حسين عليهما السّلام چقدر به تو کمک کرده اند؟ زن گفت: روي هم دو هزار دينار و دو هزار گوسفند. عبدالله دو هزار دينار و دو هزار گوسفند به او دادند، سپس گفت: اگر اول نزد من آمده بودي آن دو بزرگوار به زحمت نمي افتادند ( و همه ي اين مقدار را من مي دادم)

مبع

محجه –فيض، شنيدنيهاي تاريخ، ج 4، ص 216

R A H A
01-13-2012, 01:16 AM
حكايت فرشته بيكار

روزي مردي خواب عجيبي ديد . ديد كه رفته پيش فرشته ها و به كارهاي آنها نگاه مي كند .
هنگام ورود ،‌ دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند و تند نامه هايي را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند ، باز ميكنند و آنها را داخل جعبه هايي مي گذارند .

مرد از فرشته اي پرسيد :‌ شما داريد چكار مي كنيد ؟

فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد ،‌ گفت : اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم .

مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي كنند و آنها را توسط پيك هايي به زمين مي فرستند .

مرد پرسيد شماها چكار مي كنيد ؟‌

يكي از فرشتگان با عجله گفت : ‌اينجا بخش ارسال است ،‌ ما الطاف و رحمتهاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم .

مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته .

مرد با تعجب از فرشته پرسيد :‌ شما اينجا چكار مي كنيد و چرا بيكاريد ؟‌

فرشته جواب داد :‌ اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار كمي جواب مي دهند .

مرد از فرشته پرسيد :
مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند ؟

فرشته پاسخ داد :
‌بسيار ساده ، ‌فقط كافيست بگويند : خدايا شكر

R A H A
01-13-2012, 01:16 AM
وزن دعاي خالص و پاك

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت :
آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم
مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت :
ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من.
خواربار فروش با اکراه گفت :
لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟
زن گفت : اینجاست.
مغازه دار از روی تمسخر گفت :
فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.
زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.
مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است.
روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود :
ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن.
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که :
فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.

R A H A
01-13-2012, 01:17 AM
پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می کرد ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود اما خودش نیز علت را نمی دانست !
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد و هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید و متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد ...
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟
آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم و تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم ؛ ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم ؛ بدین سبب من راضی و خوشحال هستم ...
پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد و وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست ! اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبختی است !
پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟!!
وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید این کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید و به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست ...!
پادشاه بر اساس حرفهای وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند ...
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید ، با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد و با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت !!!
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد : 99 سکه ؟!!
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است و بارها طلاها را شمرد ، ولی واقعا 99 سکه بود !
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست و فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد : اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد ، اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد ...
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند !
تا دیروقت کار کرد ، به همین دلیل صبح ­ روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند ...
آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند و فقط تا حد توان کار می کرد .
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید ؟!
وزیر جواب داد : قربان ، این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمد!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند ، تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند ، می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند و این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان است ...

R A H A
01-13-2012, 01:17 AM
حكايت عابد پرهيزكار

اين داستان را بخوانيد تا معناى (( ياد خدا )) و تسلط بر نفس را درك كنيد:
از امام محمد باقر (عليه السلام ) نقل مى كند:
در ميان بنى اسرائيل زنى بدكاره بود كه عده زيادى از جوانان را مريض كرده بود، روزى بعضى از آن جوانان به او گفتند تو به قدرى فريب دهنده هستى كه اگر فلان عابد مشهور، تو را ببيند فريفته تو خواهد شد،
آن زن چون اين مطلب را شنيد، سوگند خورد كه به منزل نرود تا آن عابد را فريب دهد.

شب كه فرا رسيد، به صومعه عابد رفت و گفت اى عابد! درمانده هستم . مرا امشب جا و پناه بده عابد قبول نكرد،

زن گفت : بعضى از جوانان بنى اسرائيل با من قصد زنا دارند، از نزد ايشان فرار كردم ، اگر مرا جا ندهى ، آنها مى رسند و با من عمل منافى عفت انجام مى دهند،

عابد چون اين سخن را شنيد، در را گشود و به آن زن جا داد،
آن زن بدكاره پس از چند لحظه لباسهاى خود را در آورد و با حركاتى خواست عابد را فريب دهد،
چون چشم عابد به آن منظره و طنازيها افتاد، شهوتش طغيان كرد، اختيار از دستش رفت به طورى كه بى اختيار دستش را روى بدن آن زن گذاشت
و در همين حال به(( ياد خدا )) فورى بلند شد و رفت به طرف يك ديگ غذايى كه روى آتش گذاشته بود، دست خود را روى آتش گذاشت ،
زن نگاه كرد ديد عابد دست خود را مى سوزاند، گفت : چه كار مى كنى ؟
عابد گفت : دست خود را مى سوزانم با آتش دنيا، تا از آتش آخرت نجات يابم ،
زن همان دم از صومعه بيرون آمد و خود را به بنى اسرائيل رساند و گفت :
عابد را دريابيد كه اينك دست خود را مى سوزاند،
عده اى از بنى اسرائيل به سوى صومعه دويدند وقتى رسيدند ديدند، تمام دست عابد سوخته شده است

باز ياد اين جمله افتادم كه : اگر نخواهيم گناه كنيم مي توانيم

R A H A
01-13-2012, 01:17 AM
معامله با اهل بيت (عليهم السلام)
ايام حج امام حسن و امام حسين و عبدالله بن جعفر عليهم السلام به همراه قافله اي براي انجام اعمال حج مدينه را ترک کردند. در بين راه قافله را گم کردند لذا تشنه و گرسنه به سراغ خيمه اي که در آن بيابان ديده مي شد رفتند و به پيره زني که در انجا بود گفتند: ما تشنه و گرسنه ايم آيا نوشيدني و خوردني داري ؟زن گفت: فقط گوسفندي دارم که مي توانيد آن را بدوشيد و از شير آن استفاده کنيد. و ان را سر ببريد تا برايتان غذا بپزم. لذا همين کار را انجام دادند، وقت خداحافظي گفتند: ما از طايفه قريش هستيم، اگر از سفر حج سالم برگشتيم اگر نزد ما بيايي جبران خواهيم کرد
مدتي بعد فقر و تنگدستي آن زن و شوهرش را بسيار آزار مي داد و بالاخره مجبور شدند جهت سرو سامان دادن به زندگي خود به مدينه بروند و در انجا به حفر چاه آب مشغول شدند
روزي امام حسن (عليه السلام ) پيره زن را ديدند و او را شناخت، ولي پيره زن آن حضرت را نشناخت. حضرت شخصي را به دنبال او فرستاند و به او فرمود: آيا مرا مي شناسي ؟ زن گفت: نه! حضرت فرمود: من ميهمان آن روز تو هستم که از گوسفندت براي ما غذا فراهم کردي!. زن گفت: ولي من به ياد نمي آورم. حضرت فرمود: مانعي ندارد، اگر تو مرا نمي شناسي من تو را مي شناسم. آن گاه دستور داد هزار گوسفند براي او خريداري کردند و هزار دينار هم پول نقد به او داد، و او را با شخصي نزد امام حسين (عليه السلام) فرستاد
امام حسين به زن فرمود: برادرم حسن (ع) چقدر به تو کمک کرد؟ زن گفت: هزار دينار و هزار گوسفند. امام حسين (عليه السلام) نيز همان مقدار به او کمک کردند، سپس او را با شخصي به منزل عبدالله بن جعفر فرستاد
عبدالله گفت: امام حسن و امام حسين عليهما السّلام چقدر به تو کمک کرده اند؟ زن گفت: روي هم دو هزار دينار و دو هزار گوسفند. عبدالله دو هزار دينار و دو هزار گوسفند به او دادند، سپس گفت: اگر اول نزد من آمده بودي آن دو بزرگوار به زحمت نمي افتادند و همه ي اين مقدار را من مي دادم

مبع

محجه –فيض، شنيدنيهاي تاريخ، ج 4، ص 216

R A H A
01-13-2012, 01:18 AM
گنجشک خدا

گنجشک سراسیمه روی شاخه ای از درخت (بلندترین درخت دنیا) نشست.
قلبش میان سینه به سختی می تپید.
خدا گفت : چیست که اینچنین هراسانت کرده است ؟
گنجشک با کلمات بریده گفت: آفریده هایت ... آفریده هایت امان ازمن گرفته اند .
خدا گفت : اگر آفریدگار آنان منم پس چگونه است که از آنان بیم داری ؟
گنجشک سکوت کرد ناگاه سربلند کرد و گفت :
ولی آنان قصد جانم را کرده بودند .
خدا گفت : بدان که در عالم چیزی جز به خواسته من روی نخواهد داد .
گنجشک بر آشفت : پس خواسته تو به هلاکت من بود ؟
خدا گفت : آفریده هایم را گفتم امان از تو بگیرند تا به سویم بیایی .
این است که اینجا و در مقابل منی !
بخواه از من آنچه می خواهی !
گنجشک سر به زیر انداخت و قلبش میان سینه آرام گرفت.

R A H A
01-13-2012, 01:19 AM
حكايت تاجر زرنگ

در زمان های قدیم، تاجری به روستایی كه ميمون هاي زيادي در جنگل هاي حوالي آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت:
من ميمون هاي اينجا را خريدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم.
مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتي معامله را قبول کردند.
به نظر آنها قیمت بسيار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند.




فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائيان گفت:
هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم.
این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بكار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون هاي باقيمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند.
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساكنان آن روستا داد. او به مردم گفت:
امروز من در شهر کاری را بايد انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
مردم روستا بسيار مشتاق شده بودند. هر میمون ۵۰ دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و ديگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائيان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند.
معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائيان گفت: این میمون ها را در قفس مي بينيد؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید.
ظاهرا معامله ي پر منفعتي بنظر مي رسد، ولي غافل از حيله اي كه در آن نهفته است...
بدين ترتيب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر ميمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خريداري كردند.




بله. چشمتان روز بد نبيند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسيد! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمايه ي روستائيان دوباره در آن روستا ساكن شدند...




نتیجه اخلاقی را كه ميتوان از اين حكايت گرفت اينست كه
سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چيز كه باشد.
چون شما با اندوخته هايي كه متعلق به سرزمين شماست ثروتمنديدو تا زمانيكه آنها را در محدوده ي خود دارید برنده اید ولی همین که آنها را از دست دادید در هر شرايطي بازنده خواهید شد.
شما چه نتيجه اي مي گيريد ؟؟

R A H A
01-13-2012, 01:19 AM
روزی مردی عقربی را ديد که درون آب دست و پامي زند .او تصميم گرفت عقرب
را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نيش زد.


مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون آورد اما عقرب بار ديگر او را نيش زد


رهگذری او را ديد و پرسيد: " برای چه عقربی را که نيش مي زند نجات می دهی "


مرد پاسخ داد:


"اين طبيعت عقرب است که نيش بزند
ولی طبيعت من اين است که عشق بورزم".

R A H A
01-13-2012, 01:19 AM
حكايت زنده ماندن عشق...

روزی روزگاری درجزيره ای تمام حواس زندگی ميکردند. شادی،غم،غرور،عشق... روزی خبر رسيد به زودی تمام جزيره به زير آب خواهد رفت .

پس همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده کرده و جزيره را ترک کردند.اما عشق مايل بود تا اخرين لحظه باقی بماند چرا که او عاشق بود. عاشق جزيره.

اما وقتی که جزيره به زير آب فرو ميرفت ، عشق از ثروت که با قايقی با شکوه جزيره را ترک ميکرد كمک خواست وبه او گفت:آيا می توانم با تو همسفر شوم؟

ثروت گفت:خير نمی توانی. من مقدار زيادی طلا و نقره در قايقم دارم و ديگر جايی برای تو وجود ندارد .

پس عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.

عشق به غرور گفت :لطفا کمک کن و مرا با خود ببر.غرور با خود خواهی گفت: نمی توانم تمام بدنت خيس و کثيف شده. قايق مرا کثيف ميکنی.

غم در نزديکی عشق بود.پس عشق به او گفت :اجازه بده تا من با تو بيايم .غم با صدايی حزن الود گفت:آه عشق . من خيلی ناراحتم و احتياج دارم تنها باشم.

پس عشق اين بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.اما او انقدر غرق در شادی و هيجان بود که حتی صدای عشق را نشنيد .

ناگهان صدايی مسن گفت: بيا عشق من تو را با خود می برم. عشق انقدر خوشحال بود که حتی فراموش کردنام ياريگرش را بپرسد ،سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيره را ترک کرد .

وقتی به خشکی رسيد پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پيرمرد بدهکار است .چرا که او جان عشق را نجات داده بود .

عشق از علم پرسيد : او که بود.

علم پاسخ داد : او زمان است.

عشق گفت :زمان؟ او چرا به من کمک کرد؟

علم لبخندی خرد مندانه زد و گفت:

زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است

R A H A
01-13-2012, 01:19 AM
شكرنعمت

گويند روزى داودعليه السلام از خدا خواست رفيق خودش را در بهشت نشانش دهند. از اهل ايمان كه خدا او را دوست مى دارد.

ندا رسيد فردا بيرون دروازه برو او را مى بينى . فردا كه جناب داود از دروازه خارج شد با متى پدر يونس پيغمبر برخورد كرد، مقدارى هيزم به دوش گرفته است دنبال مشترى مى گردد.

يك نفر آمد و خريد او جلو رفت با او مصافحه و معانقه كرد، گفت :
امروز ممكن است ميهمان شما باشم ، متى گفت زهى سعادت بفرماييد برويم .

جناب متى از همان پول هيزم و آرد و نمك خريد به مقدار سه نفر خودش و داود و سليمان .

پيش از خوردن متى سر به آسمان بلند كرد و گفت : پروردگارا هيزمى كه من كندم ، درختش را تو رويانده بودى ، نيرو و قدرت بازو تو به من عنايت كرده بودى ، توانايى حمل آن را تو دادى ، مشترى را تو فرستادى ، آردى كه جلوى ما هست گندمش را تو آفريدى ، دستگاهى براه انداختى كه حالا ما بتوانيم نعمت تو را مصرف كنيم.

مى گفت و اشك در گوشه هاى چشمانش مى ريخت داود رو به سليمان كرد و گفت همين شكر است كه انسان را به مقامات عالى مى رساند. و اين طور بود كه داود عليه السلام همنشين خود را در بهشت يافت .

شكر نعمت نعمتت افزون كند كفر نعمت از كفت بيرون كند

R A H A
01-13-2012, 01:20 AM
عاقبت مرد خسيس



يكي بود يكي نبود. مرد ثروتمندي بود كه در يك ده كوچكي زندگي مي‌كرد. بيشتر از هزارتا گوسفند داشت. ولي او بسيار خسيس بود و هيچ وقت نه يك كاسه از شيرشان را به كسي مي‌داد و نه گوشت گوسفندي را به عنوان غذا خيرات مي‌كرد و به بيچاره‌اي كمك مي‌كرد. هيچ‌كس هم جرات نداشت به او حرفي بزند و بگويد چرا اينقدر خسيس هستي. گاهي اوقات هم براي خودش گوسفند مي‌كشت.
زنش با ترس و لرز به او مي‌گفت: كمي‌ از گوشت اين گوسفند را به كارگرها و مردم ده بده كه آنقدر زحمت مي‌كشند؛ اما مرد چوپان صورتش سرخ مي‌شد و چشم‌هايش قرمز و فرياد مي‌زد كه: نمي‌دهم. مال خودمه و اختيارش را دارم. دلم نمي‌خواهد به كسي چيزي بدهم. مگر زوره و زن بيچاره ساكت مي‌شد. اما باز دلش طاقت نمي‌آورد و يواشكي مقداري گوشت به كارگرها مي‌داد. مرد ثروتمند وقتي گوسفندي را سر مي‌بريد، دل و جگر و قلوه‌اش را خودش مي‌خورد و بوي كبابش همه جا را پر مي‌كرد. ولي او ذره‌اي به كسي نمي‌داد. هر روز و شب گوسفندان را مي‌شمرد كه مبادا هنگام چرا از تعدادشان كم شده باشد. وقتي همه سر جايشان بودند خوشحال مي‌شد. واي به روزي كه يكي از آنها كم يا اين‌كه مريض مي‌شد. آنقدر عصباني مي‌شد كه خدا بداند. يك روز صبح زود وقتي براي شمردن گوسفندان رفت صداي بع‌بع گوسفندي را شنيد كه بيشتر ناله مي‌كرد. معلوم بود كه اين حيوان بيچاره درد مي‌كشد. مرد، كارگرانش را صدا زد و آنها به سمت طويله رفتند و متوجه شدند كه يك بره كوچولو در حال به دنيا آمدن است. پس از چند ساعتي بره سفيد نازنازي به دنيا آمد. هفته‌ها مي‌گذشت و بره كوچولو با سرعت زيادي چاق مي‌شد. او تا به حال چنين چيزي نديده بود. نه در آن روستا و نه در هيچ جاي ديگر. هفته‌ها و ماه‌ها گذشت و بره كوچولو گوسفند بزرگ و چاق و چله‌اي شده بود. وقتي از طويله بيرون مي‌آوردش تمام چشم‌ها به آن خيره مي‌شد چون هيچ‌كس تا به حال چنين گوسفندي نديده بود. خيلي‌ها مي‌خواستند آن گوسفند را از مرد ثروتمند بخرند، اما او با اين‌كه گوسفندان زيادي داشت او را نمي‌فروخت. گوسفند آنقدر چاق شده بود كه نمي‌توانست راه برود و چند قدم كه مي‌رفت نفسش مي‌گرفت و روي زمين پهن مي‌شد. مرد دستور داد تا براي گوسفند يك گاري درست كنند و او را روي آن بگذارند و به اين طرف و آن طرف ببرند. يك روز وقتي گوسفند را به ده مي‌برد چند نفر دور او جمع شدند و به مرد ثروتمند گفتند: اين حيوان بي‌گناه را عذاب نده. خدا را خوش نمي‌آيد. تو هم خودت را زجر نده. عيد قربان نزديك است. او را در روز عيد قرباني كن و بين آدم‌هاي فقير ده تقسيم كن. اين كار ثواب هم دارد. اما مرد قبول نكرد. چند روزي گذشت تا يك روز صبح كه مرد ثروتمند سراغ گوسفندش رفت ديد كه او حركت نمي‌كند و بيدار نمي‌شود. مرد بقدري ناراحت شد كه بيهوش روي زمين افتاد. دكتر آوردند و مرد را از مرگ نجات دادند و در آن وقت تصميم گرفت از اين به بعد به مردم ده كمك كند و به فقرا رسيدگي نمايد تا هم خودش سالم بماند و هم پيش خدا ثواب زيادي ببرد.