توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سبکشناسى
mozhgan
02-24-2011, 03:26 AM
قاعدهٔ سبکشناسى
سبکشناسى علمى است که در نتيجهٔ ترقى زبان فارسى و توجه دولت و مردم به نشر و ترويج اين زبان در اين چند سال آخر موجود گرديد و نمونههاى کوچکى از آن در حواشى و مقدمهٔ کتب مطبوعه که بهوسيلهٔ فضلاى متبحّر بهطرز جديد با تحقيقات علمى تصحيح شده است گاه به گاه ديده مىشد.
اين علم گذشته از آشنا کردن طلّاب ادب با کتب قديم و جديد، و شناساندن نويسندگان و استادان نثر فارسي، و تاريخ کتابها، و شرح حال مؤلفان هر کتاب، که خود علمى است مستقل، فوايد ديگرى نيز دربر دارد از قبيل مأنوس شدن با تاريخ قديم ايران و تمدن آداب باستان، و فهرست زبانها و خطوط و لهجههاى کهن، و بهدست آوردن رشتهٔ ارتباط بين امروز و ديروز، و تسلسل حوادث و تطوّر زندگانى مردم اين مرز و بوم که خود خدمتى است به تاريخ اين مملکت ـ و از همه مهمتر فايده آن مأنوس شدن دانشجويان با صرف و نحو زبانهاى فارسى از پهلوى و دري، و قادر شدن مردم به فهم و درک لغات و اصطلاحات قديم، و فراگرفتن طرز انشاء هر دوره، و تفاوت نهادن ميان نوشتههاى هر دوره با دورهٔ پيشين و پسين و قدرت يافتن به قرائت متون مختلف و نثرهاى گوناگون ادوار قديم و متوسط و پى بردن به حسن و قبح نثر و درک علل ترقى و انحطاط نثر در هر دوره ـ که نتيجهٔ مجموع اين بررسىها کامل شدن سواد فارسى و توانائى دانشجوى بر انتخاب سبک مطبوع و احتراز از اغلاط و بىسليقگىهاى فراوانى که نثر فارسى را از حيلهٔ زيبائى و لطف طبيعى انداخته است و مىباشد.
نظر به آنکه در اين علم از تطوّر بحث مىشود ـ دانستن و فراگرفتن اين علم دانشجو را به شناختن اصل و ريشهٔ بسيارى از لغات طورى قادر مىسازد که هرگاه صاحب هوش و قريحه باشد بابى تازه در فقهاللغهٔ فارسى بر روى او باز مىشود و اگر احياناً روزى وارد آن علم گرديد از مدخلى آسان گذشته است و راه بر او بسى نزديک شده است.
و چون در اين علم از اصطلاحات و استعمالات لغوى و جملهبندى در هر دوره و قرنى بحث مىشود، دانشجو قادر خواهد شد که با آموختن اين علم در تصحيح کتب قديم به راه خطا نرود و به قياسات صحيحه توانائى يابد و از تصرفات ناصواب که مايهٔ فساد و ضياع بسيارى از کتب قديم شده است بپرهيزد ـ اينک ما اينجا تنها دو شاهد يکى از بيهقى و ديگر از گلستان براى همين معنى مىآوريم:
در تاريخ بيهقى صفحهٔ ۱۳۶ چاپ تهران عبارتى است که مىگويد: ”امير محمود قصد رى کرد و ميان اميران مسعود و محمد مواضعتى که نهادنى بود بنهاد ـ امير محمد را آن روز امير خراسان خواند و اسپ امير خراسان خواستند و وى سوى خراسان و نيشابور بازگشت.“
در نسخهٔ بيهقى چاپ کلکته صفحه ۱۴۸ همين عبارت را چنين ضبط کرده است: ”.... امير محمود قصد رى کرد و ميان اميران و فرزندان او مسعود و محمد مواضعتى که نهادنى بود بنهاد ـ امير محمد را آن روز اسپ بر درگاه نبود اسپ امير خراسان خواستند و وى نيشابور بازگشت“
اگر کسى در دو نسخهٔ مختلف، اين دو عبارت را بخواند و بهعبارت ”امير محمد را آن روز... الخ“ که در يکى طورى و در ديگرى با نقصان ”اميرخراسان خواند“ و به زيادتى عبارت ”اسپ بر درگاه نبود“ برسد چه بايد بکند و چگونه اين مشکل را حل سازد؟
ليکن اگر کسي، به علم سبکشناسى واقف باشد، خواهد دانست که نسخهٔ طبع تهران صحيح است و طبع کلکته فاسد و مغشوش و آن نقصان و زيادت از تصرف ناسخ يا مصحح نادان است ـ چه، مىداند که ”اسپ بر درگاه خواستن“ در آن زمان علامت امتيازى و منصبى و جاه و مقامى بوده است که از طرف پادشاه به کسى اعطاء شده باشد، و در حکم اعلان و انتشار آن جاه و منصب است، و اميرمحمد از طرف پدر به امارت خراسان نامزد شد و بر درگاه محمود اين منصب او را بهوسيلهٔ خواستن اسپ خراسان رسميت داده و اعلام داشتهاند و در اين صورت ضبط چاپ کلکته ناصواب و اضافت ”اسپ بر درگاه نبود!“ و حذف ”امير خراسان خواند“ دليل بىاطلاعى ناسخ و طابع و مصحح است (براى مزيد توضيح رجوع شود به کتاب سبکشناسى ملکالشعراء بهار جلد اول صفحهٔ ۴۳۴ و جلد دو صفحه ۸۲ ـ ۸۳ )
ديگر در گلستانهاى چاپى اين شعر را مىبينيم:
گوئى رگ جان مىگلسد نغمهٔ سازش ناخوشتر از آوازهٔ مرگ آوازش
براى محققى که به علم عروض آشنا باشد بعد از خواندن اين بيت يقين حاصل مىشود که اين بيت مصحف و مغشوش است ـ چه مصراع اول به بحر هزج مثمن اخرب مکفوف و محذوف و مصراع ديگر به بحر هزچ مثمن اخراب مکفوف ابتر، و خاص ”رباعي“ است و اين دو بحر را با هم نمىسازند ـ اما مردد مىماند که کدام مصراع اول و کدام بدل مغشوش است؟
ولى اگر با سبکشناسى آشنا باشد بىدرنگ ملتفت مىشود که مصراع اول بدون ترديد غلط است زيرا لفظ ”ساز“ به آن معنى که اما امروز استعمال مىنمائيم يعنى ”آلتى از موسيقي“ در عصر سعدى معمول نبوده است و عبارت ”نغمهٔ سازش“ بدين دليل صحيح نيست و به اصطلاح قديم ساز به معنى ”مرتب“ است و اينجا صفت نغمه نمىتواند باشد، براى آنکه سعدى مىخواهد از نغمهٔ مطرب مذمت کند نه مدح ـ پس به قياس درمىيابد که بايد اصل ”نغمهٔ سازش“ باشد ـ و بعد از پيدا شدن مصراع اول در مغلوط بودن مصراع ديگر از لحاظ عروض بىگمان خواهد شد. باز اگر تتبعى بهسزا داشته باشد ”آوازهٔ مرگ“را نيز اصطلاحى تازه خواهد يافت و خواهد ديد که چنين اصطلاحى در زبان فارسى نيست و ”مرگ“ خود آوازه ندارد؛ پس مىتواند با ذوق سليم اصل اصطلاح را که ”آوازهٔ مرگ پدر“ باشد پيدا کند و اشکال عروضى را حل نمايد ـ و هرگاه مردى محتاط باشد ـ بايد بگويد که : اين شعر مغشوش است، و با تصفح و مراجعه به نسخ متعدد گلستان اصل شعر را جستجو کرده کتاب را اصطلاح و شعر را چنين ضبط سازد:
گوئى رگ جان مىگسلد نغمهٔ ناسازش ناخوشتر از آوازهٔ مرگ پدر آوازش
جلد اول کتاب سبکشناشى بهار در حقيقت مدخلى است براى ورود در دو جلد ديگر آن و تنها براى دورهٔ دکترى زبان فارسى تدوين شده است، و دانشجويان سه سالهٔ دانشکده را بدان حاجت نيست. زيرا تنها در دورهٔ دکترى است که زبان زند و اوستا تدريس مىشود و تحصيل خط و زبان مذکور وقتى با تحقيقات اين مجلد همدوش گردد و با زبان قديم درى طبق گفتارهاى آخر مطابقه شود مقصود بهدست مىآيد و با مبسوق بودن به دو جلد دوّم و سوّم که در دانشکده آموخته، کمال دانشجو در تطوّر زبان حاصل مىگردد.
mozhgan
02-24-2011, 03:28 AM
تاريخ سبکشناسى1
سبکشناسى به معناى حقيقى خود، در ايران سابقهاى نداشته است و نخستين آثار اين فن، بهغايت ضعيف در تذکرهها ديده مىشود. تذکره نويسان در ترجمهٔ احوال يک شاعر و ندرتاً يک نويسنده، ضمن بهکار بردن عبارات مشحون از صنايع لفظى و معنوى دربارهٔ وجه امتياز سبک وى از سبک ديگران به تسامح گذرانده گفتار را به تمجيد اغراقآميز خداوند ترجمه به پايان مىرسانند مثلاً عوفى در لبابالالباب (نخستين تذکرهاى است که به ما رسيده.) در ترجمهٔ (ابوعبدالله محمدبنالحسن المعروفى البلخي) مىنويسد (چاپ ليدن مصحح آقاى قزوينى مجلد دوم ص ۱۶):
”معروفى معروف بوده است به ساحرى و شاعري، و به متقدائى در سخنسرائي، شعرش چون مشاهدهٔ دوستان در صحن بوستان يا مکاشفهٔ معشوقان پريزاده با عاشقان دلداده ـ آنگاه ابياتى از او ذکر مىکند.“ و دربارهٔ ”شهرياري“ مىنويسد (لبابالباب چاپ ليدن مجلد دوم ص ۳۳۶):
”شهريارى که فضلاى شهر يارى از بيان دستان او خواستندي، و افاضل خراسان بر مائدهٔ فضل او خور آسان يافتندي“ و در مواردى نيز که مؤلف مىخواهد دربارهٔ سبک شاعر و يا نويسنده، اظهار نظر کند به ذکر کلياتى نظير ”جماعتى برآنند که شيوهٔ سخن بر خاقانى ختم شده است، و بعد از او کسى بر منوال بيان چنان نسيج نظم نيافته“ و يا ”فاما رباعيات او که از لطف طبع نشان دارد در اطراف جهان ساير است“ اکتفاء مىکند ـ و دولتشاه سمرقندى در تذکرةالشعرا از عوفى تقليد کرده است و نويسندگان تذکرههاى بعد، از هر دو تقليد کرده و چيزى بر اصل نيفزودهاند و نهايت کارى که انجام دادهاند معرفى نوع شعر گروهى معدود است و بهندرت ديده مىشود که صاحبان تذکره از شيوهٔ خاص يک شاعر بحث کنند چنانکه عوفى گاهى اين کار را کرده منجمله دربارهٔ عنصرى گويد: ”و اشعار عنصرى شعر فصاحت و دليرى دارد، دقت معنى با رقت فحوى جمع است ـ لبابالالباب ج ۲ ص ۳۲۰“ و در مورد فرخى گويد: ”شعر او عذب و پرمعنى است و اوّل در صنعت سخن و بهدقت معانى کوشيد و در آن از قرآن سابق آمد و به آخر سخن سهل ممتنع ايراد مىکرد ـ لبابالالباب ج ۱ ص ۴۷“ ـ همچنين رشيد وطواط گاهى از شيوهٔ فلان شاعر دم زده است اما به قدرى مختصر که فايدهاى بيش بر آن مترتّب نتواند بود.
خود شعراء قديم نيز از سبک شعر، بدان تعبير که ما مىخواهيم، زياد بحث نکردهاند و گاهى از ”فن“ فلان شاعر و يا از ”شيوهٔ“ فلان شعر سخن گفتهاند. چنانکه ابوحنيفه (ظاهراً ابوحنيفهٔ اسکافى است و اين شعر را سنائى از قول ابوحفيفه نقل کرده است ”رجوع کنيد: ديوان طبع قديم ص ۱۱۶ س ۱۵). دربارهٔ عنصرى مىگويد:
اندرين يک فن که دارى وانطريق پارسى
دست دست توست و کس را نيست با تو همسرى
که قصد او از اين يک فن همانا فن قصيدهسازى است که شايد سبک و طرز اداء شاعر را هم در نظر داشته است و نيز خاقانى در مورد عنصرى گويد:
ز ده شيوه کان شيوهٔ شاعرى ست به يک شيوه شد داستان عُنصرى
مرا شيوهٔ خاص و تازه است و داشت همان شيوهٔ باستان عُنصرى
نه تحقيق گفت و نه وعظ و نه زهد که حرفى ندانست از آن عُنصرى
از اين شعر هم پيدا است که مراد خاقانى از ”شيوه“ باز ”سبک“ به اصطلاح ما نبوده است. و مراد او ”نوع“ شعر است زيرا ديديم که ”زهد“ و ”تحقيق“ و ”وعظ“ را در عداد ”شيوه“ آورده است؛ معهذا باز اشاره به سبک تازهاى مىکند.
و از قسم اخير است اين شعر خاقانى:
خاقانى آن کسان که طريق تو مىروند زاغند و زاغ را روش کبک آرزو ست
گيريم که مارچوبه کند تن به شکل مار کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
مراد ”خاقاني“ در اين قطعه بدون شک شاعرانى است که به سبک و طريقهٔ او شعر مىگفتهاند نه آنها که قصيدهٔ زهد يا حسب حال يا طرز ديگر مىگفتهاند.
مفاد اخير را در يکى از ابيات ”نظامي“ گنجوى نيز مىبينيم:
به قياس شيوهٔ من که نتيجهٔ نو آمد همه طرزهاى کهنه کهنىست باستانى
و اين شعر نظامى نيز بىشک اشاره به سبک و شيوه است.
همچنين بهوسيلهٔ ”راوندي“ خبر داريم که در قرن ششم سيداشرف وارد همدان شده در مکتبها مىگرديد و جوانان موزون را از پيروى شيوهٔ شعراى قديم نهى مىکرد. (راحةالصدور ص ۵۷ ـ ۵۸)
علت عمده کمى برخورد ما، به معنى و مفاد ”سبک“ مطابق سليقهٔ امروز در اشعار قديم آن است که سبکهاى دورهٔ سامانى و غزنوى و سلجوقي، بهتدريج تطوِّر يافته و در اين ميانه مبتکرى که تصرفات او در تغيير سبک کاملاً نمودار باشد، يافت نشده است بنابراين کسى متوجه ”سبک“ و اهميت آن نبوده، ولى از عصر خاقانى و نظامى به بعد ابتکارهاى زيادي، از طرف خود آن دو، و بعد از طرف ديگران در شعر مشهود گرديد. پس جاى تعجب نيست اگر طريقه و طرز تازهٔ شعر از عصر خاقانى و نظامى مورد توجه واقع شده باشد.
از عهد صفويه به بعد در کتب تذکره به مفاد معنى ”سبک“ برمىخوريم. در تذکرهٔ ”نصرآبادي“ به اين مضمون که : ”فلان شاعر تتبع اشعار قدما مىکند“ و يا: ”فلان کس به طرز صائب راغبتر است“ و امثال اين عبارات مکرر مصادف مىشويم و ملتفت مىشويم که در آن عهد شعرشناسان متوجه معنى ”سبک“ شده بودند.
مخصوصاً در تذکرهٔ ”آتشکدهٔ آذر“ در اين معنى صراحت زيادتر است و مکرر ذکر ”طريقهٔ متقدمين“ مىکند، چنانکه دربارهٔ ”شعله“ گويد: ”از متأخرين کسى از سيّد مشاراليه به طريقهٔ اعاظم فصحاى متقدمين بيشتر آشنا نبوده“ و در شرح حال ”صفا“ چنين نويسد: ”اگر چنانچه به طريقهٔ متقدمين آشنا مىبود از زمرهٔ سخنوران مىشد“ و گاهى نيز از ”سبک“ به کلمهٔ ”طرز“ يا ”ادا“ تعبير مىکردهاند و اين دو کلمه بيشتر در ميان شعراى هندوستان رايج بوده است.
mozhgan
02-24-2011, 03:28 AM
تاريخ سبکشناسى (۲)
در قرن ۱۲ هجرى ”مشتاق“ از شعراى اصفهان به خلاف طرز شعراى هندوستان ميان بست و به قول ”آذر ـ آتشکده آذر معاصرين ضمن حامل مشتاق“ و مفتون ـ حدايقالحنان تأليف مفتون نسخهٔ خطي.“ او نخستين کسى بود که به طرز و طريقهٔ فصحاى قديم شعر گفت و آن طريق را رواج بخشيد و از طريقهٔ بىمزهٔ ”وحيد“ و ”صائب“ اعراض نمود.
مرحوم ”هدايت“ نيز در مقدمهٔ مجمعالفصحا (مقدمهٔ ج۱ ص۶ـ۷) اصطلاحات: طرز ـ طريقه ـ سياق ـ سبک ـ شيوه“ را مکرر به همين معنى مانحنفيه آورده و مخصوصاً نخستين جائى که با لفظ ”سبک“ برمىخوريم در آن کتاب است.
از نتيجهٔ اين تحقيقات معلوم مىشود که پس از تغيير سبک شعر از شيوهٔ ”عراقي“ به شيوهٔ ”هندي“ که در زمان صفويه صورت گرفت، محققان و شعرشناسان به اين معنى برخوردند که طريقهٔ شعر با قديم تفاوت کرده است، و از فحواى کلام نصرآبادى و ديگران هم اين معنى برمىآيد که در آن عصر، يعنى عصر صفويه و اوان سلطنت عباس دوم و سليمان، شعرائى بودهاند که با سبک هندى انس نگرفته و به شيوهٔ استادان قديم راغبتر بودهاند و اين رويه در عصر سلطانحسين و نادرشاه و زنديه قوّت يافته شيوهٔ هندى مطعون و متروک و سبک و طريقهٔ متقدمان مطلوب و مرغوب واقع گرديد ـ و در عصر قاجاريه اين رسم يعنى ”بازگشت ادبي“ قوت يافت و سبک قديم و شيوه شعراى عهد خوارزمى و سلجوقى و غزنوى رايج گرديد جنانکه هدايت در مقدمهٔ مجمعالفصحا به اين تصريح دارد و آثار شعراى آن دوره نيز خود شاهد صدق ديگرى است که قابل انکار نيست.
با همهٔ اين سوابق، هنوز در آن دوره، شناختن ”سبک“ يا به اصطلاح ما ”سبکشناسي“ مورد توجه عموم قرار نگرفته بود و اين علم که نطفه آن از يک قرن پيش در زهدان عهد صفويه بسته شده بود آغاز کودکى و شيرخوراگى خود را طى مىنمود. در واقع عمل و ورزش در کار بود اما مانند همهٔ علوم و فنون که ابتدا عملى شده بعد مرتّب و مدوّن گرديده و تحت قاعده درمىآيد ـ اين علم هم مقدّمات ايجاد خود را در ساحت طبع و ذوق استادان تدارک مىديد.
تتبع در شعر قديم بهوسيلهٔ سروش و شيبانى و محمودخان و خانوادهٔ ”صبا“ به حدّ کمال رسيد و نديمباشى بردار محمودخان ملکالشعرا که خجسته تخلص مىکرد در خراسان مجاورت گزيد و در اواسط دورهٔ ناصرالدين شاه و اوايل قرن چهاردهم هجرى قمرى محفلى ادبى از هواداران ”سبکترکستانى (۱) “ در شهر مشهد بهوجود آمد.
(۱). آن روز سبک خراسانى اين نام را داده بودند و تا زمان ما هم اين صطلاح دوام داشت و بعد متروک شده اصطلاح حقيقى خود را که سبک خراسانى باشد پيدا کرد.
قبل از آن هم عملاً سبکى بينبين بهوسيلهٔ نشر ديوان قاآنى در عراق و خراسان بهوجود آمده بود و شعراى خراسان همه به شيوهٔ قاآنى شعر مىگفتند ـ ولى اساتيد بعد آن سبک را انتقاد کرده سبک حقيقى خراسانى را با نکات دقيق و لطافتهائى که در او است ترويج کرده بودند ـ و اين بحث و انتقاد بهوسيلهٔ ”نديمباشي“ در مشهد تدريس شد.
شعرائى در نتيجهٔ اين بحث و انتقاد از سبک قاآنى که سبک نيمهترکستانى و نيمهعراقى بود دست برداشتند و به سبک جديد روى آوردند که از آن جمله مرحوم ”صبوري“ و مرحوم ”صفاى اصفهاني“ و مرحوم ”اديب نيشابوري“ و مرحوم ”سيداحمد اديب پيشاوري“ و گروهى ديگر بودند. صبورى علاوه بر انتسابى که با خانوادهٔ ”صبا“ داشت نسبت به خجسته قربت شاگردى نيز يافت و تربيت ”سبکشناسي“ که خاندان صبا در تهران صاحبان آن مکتب بودند و بدينوسيله در خانوادهٔ صبورى نيز شيوع يافت ـ و مؤلف که فرزند صبورى است اين تربيت را نزد پدر آموخت و پس از آن در خدمت اديب نيشابورى و سيدعليخان درگزى مدتها تلمّذ کرد، و پس از آن به پايتخت اين مبحث را در مطبوعات پايتخت خاصه ”مجلهٔ دانشکده“ و انجمن ادبى به همين نام، انتشار داد.
تاريخ بالا مربوط به شعر تنها است، ولى در نثر هرگز بحث و انتقادى در اين باره شنيده و خوانده نشده است زيرا در تاريخ ادبيات ايران تا امروز فصلى در باب نثر باز نشده و هر چه نوشته و گفته شده است مربوط به شعر است و به طريق اولى در سبک نثر فارسى هيچوقت بحث و انتقادى بهعمل نيامده است.
اين بود که حالت سير عملى و مباحثاتى که بدون نظم و ترتيب صحيح در ميان ادباى ايران سينه به سينه جارى بود ـ و باز هم جامعهٔ اهل ادب و شيفتگان زبان شيرين فارسى از کيفيت آن علم محروم بودند و در مدارس قديم و جديد نيز چيزى در اين باب تدريس نمىشد و آنچه هم گاهى بر زبان معلم يا استادى مىگذشت شمهاى بىنظم و ترتيب در مورد سبک شعر بود و بس؛ تا در سنهٔ ۱۳۰۹ ـ ۱۳۱۰ شمسى مؤلف نخستين بار پرده از روى اين کشف تاريخى ضمن سخنرانى که چند ماه به طول انجاميد در ”انجمن ادبي“ برداشت . (قسمتى از اين سخنرانى در دورهٔ سيزدهم مجلهٔ ارمغان منتشر شده و شمهاى از آن را آقاى دکتر شفق در تاريخ ادبيات خود زير عنوان ”بازگشت ادبي“ نقل کردهاند.)
و از آن تاريخ صحبت در اطراف ”سبکشناسي“ پيدا شد و از سبک خراسانى و عراقى و هندى و بازگشت ادبى در محافل اهل ذوق و جوانانى که خدمت استادان قديم را درک نکرده بودند سخن به ميان آمد، ولى هنوز اين بحث و انتقاد از دايرهٔ اشعار تجاوز نکرده بود.
تا در سال ۱۳۱۲ که مؤلف در اصفهان به حال تبعيد و بازداشت محکوم بود، مختصرى در تحوّل زبان فارسى و چگونگى تحولات زبان از عهد باستان تا امروز و حالات نثر پهلوى و درى و تبدّلات طولانى اين زبان به مجلهٔ ”باختر“ داده شد، و در سال ۱۳۱۳ که در تهران توقف صورت گرفت و بليهٔ مذکور مندفع گرديد و سال بعد به مؤلف از وزارت فرهنگ اشارد رفت که در دانش سراى عالى چند ساعتى درس بگويد. در يکى از آن ساعات براى نخستين مرتبه، علم ”سبکشناسي“ در ذيل عنوان ”تاريخ تطوّر و تحوّل و نثر فارسي“ به طريق جزوه القاء شد و چند سال متوالى اين حالت دوام يافت.
در سال ۱۳۱۶ وزارت فرهنگ مصمم گرديد که براى دورهٔ دکترى ادبيات زبان فارسى فکرى بينديشد ـ و بالاخره قرار بر اين شد که مدت دو سال دروس دورهٔ دکترى تدريس شود و صواب ديده آمد که تارخى تطوِّر و تحوّل نظم و نثر فارسى که در دانشکده، نتيجهٔ خوبى داده بود و به اختصار تدريس مىشد، مفصلتر آموخته شود و دو دوره نيز افتخار اين دورس به طريق جزوه دادن به مؤلف بخشوده آمد.
در ۱۳۱۸ شمسي، وزارت فرهنگ چنين صواب ديد که سبکشناسى را کتابى خاص تدوين و تصنيف گردد و براى اين دروس نظم و نسقى تازهتر و ترتيبى سهلتر در نظر گرفته شود و کتابى ساخته شود که عموم اهل فضل بهويژه دانشجويان دانشکدهها بخوانند و دورهٔ دکترى را نيز بهکار آيد، ملکالشعراء نامزد اين کار شد و مقرر شد که نثر و نظم هر يک جداگانه مورد بحث و تحقيق قرار گيرد و نثر بر نظم مقدم داشته آيد.
ملکشعراء در مدت دو سال سه جلد کتاب ”سبکشناسي“ که خلاصه و نقاوهٔ سى سال تلمذّ و تتبع و بررسى و مطالعه و تدريس او بود با شوق وافر و رنج و زحمت متکاثر بدين نظم و نسق پرداخت و به جامعهٔ پارسىزبانان پيشکش ساخت.
mozhgan
02-24-2011, 03:31 AM
معنى و صورت يا صورت و شکل
سبک همان طرز فهميدن حقايق و تعبير آنها است، تعبير يا بيان هر امر منوط به طرز تفکر شخصى اتس که آن را مورد مطالعه و مشاهده قرار مىدهد، مثلاً فرض کنيد يک نقاش، يک روستائي، يک مهندس و يک رانندهٔ اتومبيل از راهى مىگذرند که در وسط مزارع احداث شده است ـ نقاش فقط مفتون جمال طبيعت و مناظر جالب توجه آن مىگردد ـ روستائى جز به غله و نوع خاکى که گندم در آن مىرويد توجهى ندارد ـ مهندس فکر خود را در ترسيم نقشهٔ زمين و راههاى شوسه و پلها و ساختمانهاى اطراف تمرکز مىدهد، و رانندهٔ اتومبيل به اين سو و آن سو نگاه مىکند و جز به طبيعت زمين نشيب و فراز آن به چيزى دقت ندارد.
حال اگر هر يک از چهار تن بخواهند نتيجهٔ مشاهدات خود را به رشتهٔ نگارش درآورند بديهى است که جز همان مستدرکات ذهنى خود چيزى نخواهد نوشت پس رابطه طرز مشاهده و طرز بيان به خوبى آشکار است.
سبک شامل دو موضوع است: فکر يا معني، صورت يا شکل. از توجه به جهان بيرون، فکرى در ما توليد مىشود و آن نمونهاى است از تأثير محيط در فرد ـ و ما آن فکر را با سوابق ذهنى خود منطبق و موافق مىسازيم و با همان جنبهٔ فکرى خويش براى شنوندگان تعبير مىکنيم، و اين نمونهاى است از تأثير فرد در محيط.
هر موضوع و فکري، شکل و قالبى براى تعبير،لازم دارد. خوانندگان يک اثر ادبى از روى مطالعه و آشنائى با شکل اثر، معنى را که منظور گوينده است درمىيابند. فکر در قالب جمل مستتر است و جداگانه بيان نمىشود. پس موضوع، خود در ادبيات جزء شکل محسوب مىگردد و هرگز نمىتواند از آن جدا باشد. از سوى ديگر مطلب يا فکر اصلى يک اثر ادبى شکل آن را تعيين مىکند و همين يگانگى فکر و شکل يا معنى و صورت است که بنياد سبک را تشکيل مىدهد.
mozhgan
02-24-2011, 03:32 AM
وسعت و شمول سبکشناسى
دانشى که از مجموع جريان سبکهاى مختلف يک زبان بحث مىکند ”سبکشناسي“ ناميده مىشود.
سبکشناسى را نمىتوان دانشى مستقل و مجزِّى تصور کرد، بلکه بهعکس بايد آن را، فنى مرکب از علوم و فنون مختلف دانست که احاطه به مجموع آنها با ضميمه شدن يک رشته تتبعات دقيق، فن نامبرده را، بهوجود مىآورد.
فنون ادبی
حکمت و علوم
حکمت و علوم
سبک هر نويسنده يا گوينده حاکى از طرز بينش و ادارک او است از جهان بيرون (La Conception Du Monde) و چون هر کس، عالم را از دريچهٔ چشم خود مىبيند، ما نيز در مطالعهٔ سبک وى بايد همان محيط معنوى را براى خود ايجاد کنيم. براى دخول به اين مقصود بايد از علوم ذيل اطلاع حاصل کنيم:
- علمالاديان:
چه نويسنده و گوينده بدون شک خواسته يا ناخواسته تحتتأثير افکار مذهبى خويش قرار مىگيرد ـ مثلاً براى مطالعهٔ سبک شعر ناصرخسرو و نزارى قهستانى حتماً بايد از مبادى مذهب اسماعيليه اطلاع يابيم.
- فلسفه و عرفان:
محيط فلسفى شاعر يا نويسنده در روحيهٔ وى مؤثر است مثلاً در مطالعهٔ گلستان سعدى يا ديوان حافظ ناگزير از محيط فلسفى و عرفانى قرن هفتم و هشتم هجرى آگاهى يابيم.
- علوم:
هر مصنفى در نگارش تحتتأثير معلومات خويش واقع مىشود ـ بديهى است که براى کشف رموز يک اثر منظوم و يا منثور نخست بايد از علومى که شاعر بدانها آشنا بوده آگاهى جست، مثلاً براى اطلاع از سبک انوري، بايد به علوم پزشکي، نجوم و حساب متداول در قرن ششم آشنائى يافت.
- تاريخ عمومى :
براى فهم محيط معنوى يک شاعر يا نثرنويس بايد به تاريخ سياسى و اجتماعى و علمى عصر وى آشنا گرديد.
فنون ادبى
قدما و متأخران، در شمارهٔ فنون ادبى اختلاف دارند و آنچه ما را در مطالعهٔ سبکها بايسته است از اين قرار است:
- دستورزبان پارسى:
بديهى است که بخشى از امتيازات يک سبک در برابر سبک ديگر از بهکار بردن قواعد مخصوص دستور زبان آشکار مىگردد.
- معانى و بيان:
بخشى از مشخصات سبکى شعرا و نويسندگان از استعمال صنايع لفظى يا معنوى پديدار مىشود.
- نقدالشعر و نقدالنثر:
براى تشخيص جريانات صحيح و سقيم سبکهاى نثر و نظم در قرون متمادى بايد به قواعد انتقاد آشنا بود.
- علم قافيه (خاص نظم):
به جهت درک طرز استعمال درست يا نادرست قوافى و تحوّلات آنها در تاريخ ادب.
- عروض (ويژهٔ نظم):
به جهت ادراک اوزان اشعار و تشخيص صحيح از سقيم و اصلاح اشعار.
- تاريخ ادبيات:
چه بين تاريخ ادبيات و سبکشناسى رابطهاى نزديک است و هر يک مکمل ديگرى هستند.
mozhgan
02-24-2011, 03:40 AM
سبک و نوع
در عرفِ ادبيات، نبايد نوع را، با سبک اشتباه کرد، چه نوع (Genre) عبارت است از شکل ادبى که گوينده يا نويسنده به اثر خود مىدهد، مثلاً در ادبيات اروپائيان گفته مىشود: انواع درام (Les Genres Dramatiques)، انواع خندهآور (Les Genres Comiques)، پس شکل ظاهرى يک اثر ادبى جزء نوع محسوب مىشود ـ اما در سبک از سجيهٔ (Caractere) عمومى اثر شاعر يا نويسنده، از لحاظ موضوع و انعکاسات محيط در آن بحث مىشود بنابراين سبک هم فکر و هم جنبه ممتاز آن، و هم طرز تعبير را در نظر مىگيرد در صورتى که نوع فقط طرز انشاء را بيان مىکند.
با ذکر اين بحث بايد دانست که هيچگاه نوع از سبک و سبک از نوع بىنياز نيست بلکه هر دو لازم و ملزوم يکديگر هستند، چه هر اثر ادبى جزء يکى از انواع ادبيات بهشمار مىرود و در همان حال نيز سبکى دارد ـ مثلاً در ادبيات پارسى گلستان سعدى در نوع ”مقالهنگاري“ با مقامات حميدى مشترک است ولى در سبک با وى اختلاف دارد همچنين قصايد عرفى شيرازى در نوع شعر با قصايد عنصرى مشترک است ولى از حيث سبک جدا است.
mozhgan
02-24-2011, 03:41 AM
زبان
علماى زبانشناسى بر آن هستند که زبانهاى امروزى دنيا بر سه بخش است:
- نخست : بخش يکهجائى (يکسيلابى ـ Langues Monosyllabiques) و اين قمس زبانها را از زبانهاى ريشگى نامند زيرا لغات تنها يک ريشه است که به اوّل يا آخر آن هجاهائي(۱) نيفزودهاند. زبان چينى و آنامى و سيامى را از اين دسته مىدانند. در زبانهاى ريشگى شمارهٔ لغتها محدود است چنانکه گويند چينيان براى بيان فکر خود ناگزير هستند لغات را پس و پيش کنند يا مراد خود را با تغيير لحن و آهنگ کلمه بفهمانند.
(۱) . هَجا يَهْجُو هَجْواً: يعنى برشمردن و هجو کردن يعنى عيب کس شمردن، و اهجاء تقطيع لفظ است به حروف و شمردن حرفهاى کلمه، و حروف هجا ابجد هوز است الى آخر يا الف با تاء است الى آخر يعنى حروف مقطعه و جدا شده و حروف تهجى هم بدين معنى است و به اصطلاح هر حرکت که از حرفى به گوش آيد آن را هم هجا گويند و اين لفظ ترجمهٔ سيلاب فرهنگ است.
- دوم : بخش زبانهاى ملتصق (Lantues Agglutinantes) اين زيانها يکهجائى نيست، چه در لغات اين زبان به هنگام اشتقاق، هجاهائى بر ريشهٔ اصلى افزوده مىشود، ولى ريشهٔ اصلى از افزودن هجاها هيچگاه تغيير نمىکند و دست نمىخورد و هر چه بر او افزايند به آخر او الحاق مىشود و مردمى که زبانشان را ملتصق خوانند اينان هستند:
مردم اورال و آلتائى که شاخهاى از نژاد زردپوست مىباشند مانند مغولان و تاتاران و ترکان و مردم دونغوز و فين و ساموئيد و بيشتر ساکنان سيبريا و دشت قبچاق، مردم ژاپن و اهالى کُره، دروايد، باسک (Basques) از مردم هند، بوميان آمريکا، مردم نوبى (جنوب مصر در آفريقا) مردم هُوتْتِنْتُتْ (Hottentots)، مردم کافرْ (Caffres) و سياه پوستان افريقا، مردم استراليا.
- سوم : بخش زبانهاى پيوندى (Flectives) ـ در اين زبانها بر ريشه و مادهٔ لغات هجاهائى افزوده مىشود ولى نه تنها به آخر ريشه، بلکه به اول ريشه هم ـ ديگر اينکه ريشهٔ لغت بر اثر افزايش تغيير مىکند، گوئى که ريشه با آنچه بر وى افزوده شده است جوش خورده و پيوند يافته است ـ به خلاف زبان ملتصق که چون ريشه تغيير نمىکند هجاهائى که بر ريشه افزوده است مثل آن است که به ربشه چسبانده باشند نه با او پيوسته باشد.
زبانهاى پيوندى اينها است:
- زبانهاى سامى مانند عبرى و عربى و آرامى که بعد سُريانى ناميده شد، و در عهد قديم زبانهاى فنيقى و بابلى و آشورى و زبان مردم قرطاجنه که شعبهاى بودهاند از فنيقيان و زبان حميري.
- زبانهاى مردم هند و اروپائى به معنى اعم: آريائيان هند ـ آريائيان ايران(۲) ، يونانيان ـ ايتاليائيان ـ مرداسِلتْ (بوميان اروپائى غربي) ـ ژرمنى (آلمان و آنگلوساکسون و مردم اسکانديناوي) ـ لِتْ و ليتوانى و سلاو (که روس و سلاوهاى شرقى اروپا و مردم بلغار و صرب و ساير سلاوهاى بالکان باشند).
(۲) . زبان فارسى در بعضى از افعال قياسى ملتصق است ولى در غالب افعال سماعى و قياسى غيرتام و ترکيبهاى مزجى در شمار زبانهاى پيوندى است و اين حالت از امتزاج لهجههاى مختلف و شاخههاى گوناگون زبانهاى ايرانى در يکديگر موجود شده است.
علماى زبانشناسى برآن هستند که زبانهاى بخش سوّم از راحل زبانهاى بخش اوّل و دوّم درگذشته و ترّقى کرده تا بدين درجه رسيده است ـ يعنى اين زبانها مستقلاً در سير تطوّر کمال يافتهاند.
mozhgan
02-24-2011, 03:42 AM
زبان پارسى
فارسى زبانى است که امروز بيشتر مردم ايران و افغانستان و تاجيکستان و قسمتى از هند و ترکستان و قفقاز و بينالنهرين بدان زبان سخن مىگويند و نامه مىنويسند و شعر مىسرايند.
تاريخ زبان ايران تا هفتصد سال پيش از مسيح روشن و در دست است و از آن پيش نيز از روى آگاهىهاى علمى ديگر مىدانيم که در سرزمينى که از سوى خراسان (مشرق) به مرز تبّت و ريگزار ترکستان چين و از جنوب شرقى به کشور پنجاب و از نيمروز (جنوب) به سند و خليجفارس و بحر عمان و از شمال به کشور سکاها و سارماتها (جنوب روسيه امروز) تا دانوب و يونان و از مغرب به کشور سوريه و دشت حجاز و يمن مىپيوست ـ مردم به زبانى که ريشه و اصل زبان امروز ما است سخن مىگفتهاند.
زرتشت پيمبر ايرانى مىگويد که ايرانيان از سرزمينى که ”اَيْرانَ وَيْچ“ نام داشت و ويژهٔ ايرانيان بود، به سبب سرماى سخت و پيدا آمدن ارواح اهريمنى کوچ کردند و به سرزمين ايران درآمدند. دانشمندان ديگر نيز دريافتهاند که طايفهٔ ”اَيْريا“ از سرزمينى که زادگاه اصلى آنان بود برخاسته گروهى به ايران و گروهى به پنجاب و برخى به اروپا شتافتهاند و در اين کشورها به کار کشاورزى و چوپانى پرداختهاند و زبان مردم ايران و هند و اروپا همه شاخههائى هستند که از آن بيخ رسته و باز هر شاخ شاخهٔ ديگر زده و هر شاخهاى برگ و بارى ديگرگون برآروده است.
در علم نژادشناسى مردم آريائى را به هشت شعبه بخش کردهاند و زبان آنان را نيز از يک اصل دانستهاند.(۱)
(۱) از چندى به اين طرف علما مردم هندو و اروپائى را بهطور اعم از کلمهٔ سد ”صد“ در زبان آنان به دو گروه بزرگ بخش کردهاند، گروهى را که صد را ”سِنتْ“ گويند. آريائيان هند و ايران و ارمنيان و آلبانيان و ليتوانى و سلاوها جزء دستهٔ ”ست“ و يونانيان و مقدونيان و ايتاليائيان و سلتان و ژرمنان جزء گروه ”سنِتْ“ هستند.
علم نژادشناسى خود به دانستنىهاى ديگر که آن را زبانشناسى و فقهاللّغه گويند بازبسته است. ما بايد بدانيم که تاريخ زبان مادرى ما از روزى که نياکان ما بدين سرزمين درآمدهاند تا به امروز چه بوده است و چه شده است و چه تطّورها و گردشهائى در آن راه يافته است، از اين رو به قديمىترين زبانهاى ايران باز مىگرديم.
mozhgan
02-24-2011, 03:44 AM
زبان اوستا1
زبان ديگر زبان ”اَوِستا“ است. اوستا در اصل ”اَوْپِسْٰتاک“ است به معنى بنيان جاافتاده و محکم، کنايه است از آيات محکمات و شريعت پابرجاي، و به صيغهٔ صفت مشبهه است، در تاريخ طبرى و ديگر متقدمان از مورّخان عرب ”ابستاق“ و ”افسقاق“ ضبط شده است و در زبان درى ”اُوْستا ـ اُسْتا ـ وُسْت ـ اُسْت“ به اختلاف ديده مىشود و همه جا با لفظ ”زند“ رديف آمده است ـ کاف آخر ”اوپستاک“ که از قبيل کاف ”داناک“ و ”تواناک“ است در زبان درى حذف مىشود و تلفّظ صحيح اين کلمه بايستى ”اُوْپستا“ باشد ولى به تقليد شعرائى که به ضرورت اين کلمه را مخفّف ساختهاند ما آن لفظ را ”اَوِسْتا“ خوانيم.
امّا لفظ زند از آزنتى ”Azanti“ و به معنى گزارش و ترجمه است، و مراد از زند کتب پهلوى است که نخستين بار اوستا بدان زبان ترجمه شده است، و پازند محفّف ”پاتزند“ مىباشد که با پيشاوند ”پات (۱) ترکيبيافته و به معنى دوباره گزارش يا ترجمه برگردانيدن دوبارهٔ زند است به زبان خالص دري.
(۱) . پات و پاذ و پاد و پا و وا و فا و باز ـ که همه يک لفظ و به سير تطور به صورتهاى گوناگون درآمدهاند پيشاوندى است که در آغاز اسامى آمده معنى واگردان آن اسم يا ضد آن واژه را نشان مىدهد مانند”فراس ـ پاتَفراس“ (بادفراه) و سخون و پاتسخون (پاسخ) و زه دو پادزهر (پازهر) و داشت و پاتداشت (پاداشت) و دهشن و پاتدهشن (پاداشن) و گويه و واگويه و بازگويه و غيره.
پازند عبارت است از نُسکهائى که زند را به خطّ اوستائى و به زبان فارسى درى ترجمه کرده باشند، و از اين رو متأخّران خطّ اوستائى را خطّ پازند نامند. (خط اوستائى را ”دين دپيوريه“ مىگفتند يعنى دبيرى دين و خط و مذهبي، و در کتب اسلامى ”دين دفيره“ ضبط شده است)
قسمتى از اوستا عبارت بوده از قصايدى (سرودهائي) به شعر هجائى (دربارهٔ شعر هجائى رجوع شود به مقالهٔ ملکالشعراء بهار در شمارهاى سال پنجم مجلهٔ مهر.) در ستايش(۲) و ساير خدايان آريائى (امشاسپنتان) (۳)، که سمت زيردستى يا مظهريت نسبت به او رمزد و خداى بزرگ يگانه داشتهاند، و اشاراتى داشته در بيان بنيان خلقت و وجود کيومرث (۴) و گاو نخستين ”ايوداذ(۵) و کشته شدن گاو و کيومرث بهدست اهرمن و پيدا شدن نطفهٔ کيومرث در زير خاک به شکل دو گياه که نام آن دو (مهرى و مهريانى ـ مردى و مردانه ـ ملهى و ملهيانه ـ ميشى و ميشانه ـ به اخلاف روايات) بوده است و مورّخان آن را از جنس ريواس دانند و ظاهراً مرادشان همان ”مهرگياه“ معروف باشد. و نيز مطالبى داشته در پادشاهى هوشنگ (هوشهنگ) (۶) و طهمورث و جمشيد و ضحاک (اژدهاک) و فريدون و سلم و تور و ايرج و منوچهر و کيقباد و کاوس و سياهوخش و کيخسرو و افراسياب و لهراسب و گشتاسب و زرتشت و خانوادهٔ زرتشت و جمعى ديگر از وزرا و خاندانهاى تورانى و ايرانى و نيز اوراد و دعاها و نمازها و احکام دينى و دستورالعملهاى پراکنده در آداب و اصطلاحات مذهبى و امثال اينها پيدا است که اين کتاب از اثر فکر يکنفر نيست و يا قسمتهائى از اوستا بعدها نوشته شده است و چنين گويند که ”گاثه“(۷) قديمىترين قسمت اوستا است و ساير قسمتها به آن کهنگى نيست.
(۲) . اورمزد در اصل (اهورامزده) يعنى خداوند بزرگ بوده است و بهتدريج اين کلمه به ”اوهرمزد“ و (اورمزد) و (هرمزد) و (هرمز) تبديل يافت و نام خداى بزرگ و روز اول هر ماه شمسى شد و همچنين نام چند تن از پادشاهان ساسانى است و بعد از اسلام نام ستارهٔ مشترى بوده است. يونانيان در کتب خود به لغت اشاره کردهاند و اين کلمه مرکب است از ”اهوره“ به معنى ”سرور“ و ”مزده“ بزرگ در کاثهٔ زردشت جدا از هم نيز استعمال شده است (رجوع شود به کتاب ”گاتها“ ترجمه و تأليف پورداود)
(۳) . امشاسپنتان به فتح امشاسپنت و مرکب است از ”امش ـ امر“ يعنى بىمرگ و ”سپنت ـ سفند“ يعنى مقدس و روحانى که روى هم ”روحانيان جاوداني“ معنى مىدهد و در پهلوى ”امهراسفندان“ضبط است. و عقيدهٔ استاد هرتسفلد اين است که در لغات اوستائى مانند اين لغت و لفظ ”اشو“ و ”مشي“ و ”مشيانه“ و غيره حرف شين غلط و صحيح ”هر“ است و بايد ”اهرو“ و ”مهرى ـ مهريانه“ و ”امهرسپندان“ خوانده شود چنانکه در متون پهلوى است و نيز ابوريحان گويد ميشى و ميشانه و آنان را ملهى و ملهيانه نيز خوانند و مجوس خوارزم مرد و مردانه خوانند (الاثارالباقيه ص ۹۹ طبع ليپزيک) و مسعودى ميشا را مهلا و ميشانى را مهليه خوانده است (التنبيه و الاشرف چاپ ليدن ص ۹۳).
(۴) . کيومرث مرکب است از لفظ ”گيو“ از مادهٔ ”گىـ جي“ که با ”زي“ از زيستن جان و حيات يکى است، و ”مرت“ از مادهٔ مرکه با مير و مرگ و مرده و مرد از يک ريشه است يعنى زندهٔ ميرا ـ و عربان: ”حىناطق ميت“ معنى کردهاند. در اوستا ”کِيَّه مَرِتَنْ“ و در پهلوى ”گيوکْمُرتْ“ ضبط است.
(۵) . (ايودات)ـ و ”ايوداذ“ يعنى خلقت اولين، و آن گاوى بود که پيش از ديگر جانداران خلق شد و بهدست اهرمن کشته آمد و اين گاو در کيش مهرپرستى که پيش از زرتشتى بوده است نيز از مخلوقات قديم است و لقب او در پهلوى ”گوشورون“ مىباشد و در اوستا ”گِئُوش اُورْوَرْ“ است، و نام روز چهاردهم از ماه شمشى به نام گوشوروَنْ نامزد گرديده است.
(۶) . دراوستا ”هئوشينگهه“ است و خاورشناسان گويند به معنى سازندهٔ خانههاى خوب است. به پهلوى ”هوشهنگ“ و به عربى ”اوشهنج“ آمده است.
(۷) . اين لفظ در اوستا با اين حرف ”گ آث آ “ ضبط شده است و فرنگيان آن را به خط خود گاتهه يا گاتها Gathaeha نويسنده ولى گاثه خوانند، و بعضى از متأخران به خطا آن را جمع ”گات“ دانتستند، تلفظ درست گاثه در زبان پهلوى ”گاس“ شد و در زبان درى گاس پهلوى گاه شد و گاه به معنى ظرف مکان و ظرف زمان و تخت و نيز مجازاً به معنى آهنگ موسيقى است و معنى اخير از روى خواندن گاثه و الحان مخصوص که از قبيل ويداخوانى هنديان و قرآنخوانى مسلمين بوده است برخاسته و پساوند بعضى از الحان موسيقي: دوگاه و سهگاه و چهارگاه و راست پنجگانه و نيز گاههاى اندرگاهان پارسيان که عبارت بوده است از نمازهاى پنجگانه مندرج در گاثه که ابوريحان نقل مىکند: اهنوذگاه ـ اشتوذگاه ـ اسپتمذگاه - هوخشترگاه ـ و هشتويشگاه نيز مؤيد اين معنى است و بهنظر مىرسد که ”مقام“ عربى که به معنى لحن و آهنگ موسيقى استعمال مىشود مأخوذ از گاه به معنى اخير باشد و ما در باب ”مقامه“ باز هم به اين معنى اشاره خواهيم کرد.
اينک شرحى که راجع به جمعآورى اوستا از روايات مختلف و اسناد پهلوى در دست است يادآور مىنمائيم:
گويند اوستاى قديم داراى ۸۱۵ فصل بوده است منقسم به ۲۱ نسک يک کتاب و در عهد ساسانيان پس از گردآورى اوستا از آن جمله ۳۴۸ فصل بهدست آمد که آن جمله را نيز به ۲۱ نسک تقسيم کردند و دانشمندان محقق ۲۱ نسک ساسانى را به ۳۴۵،۷۰۰ کلمه برآورد کردهاند و از اين جمله امروز ۸۳،۰۰۰ کلمه در اوستاى فعلى موجود و باقى به تاراج حادثات رفته است.
در کتب سنّت از جمله در دينکرت رواتيى آوردهاند و در نامهٔ ”تنسر“ به شاه مازندران نيز بدان اشاره شده و مسعودى مورخ عرب و جمعى ديگر از مورخان اسلامى هم نقل کردهاند که اسکندر بعد از فتح اصطخر اوستا را که بر دوازدههزار پوست گاو نوشته بودند برداشت و مطالب علمى آن را از طب و نجوم و فلسفه به يونانى ترجمه کرد و به يونان فرستاد و خود آن کتاب را بسوزانيد.
و نيز دينکرت که يکى از کتب قديم پهلوى است گويد:
”داراى دارايان هَماک اَپستاک و زندچىگون زرتوهشت هَچ اَوْهرمزد پتْ گرپت و نپشتک دوپچينِ يوکْ پَتْ گنچى شپيکان (شپيکان ـ ن.ل.) يوک پَتْ دِچْ ى نپَشْت داشتن فرمود“
در کتاب “شتروهاى ايران“ گويد:
”اَنيک زرتشت دين آورد از فرمان وشتاسپ شه هزارودوست فَرْکَرْتپَتْ دين دپيوريه پت تختکيهاء زرين کرت و نپشت و پت گنچ هان اتهش نيهاذ و انيک گجستک سکندر سوهت و اندر اودرياپ افکند دينکرتى هپت خذايان“
يعني: ديگر داراى پس دارا همگى اوستا و زند را چنانکه زردشت از هرمزد پذيرفت و نبشت در دو نسخه يکى به گنج شايگان و يکى به دژنپشت (۸) فرمود نگاه دارند، (روايت ديگر) هزار و دويست فر کرد (فصل) بدين دبيرى به تختههاى زرّين تعبيه نمود و نبشت و به گنج آن آتش نهاد، پس سکندر ملعون دينکرت هفت خدايان را سوزانيده در دريا افکند.
(۸) . دژنپشت ظاهراً قلعهاى بوده است در اپادانا (تختجمشيد حاليه) زيرا روايت ابنبلخى در فارسنامه اين معنى را مصرح است؛ گويد: ”چون زردشت بيامد و شتاسف او را به ابتدا قبول نکرد و بعد از آن او را قبول کرد و کتاب زند آورده بود همه حکمت و بر دوازدههزار پوست گاو دباغت کرده نبشته بود به زر، و شتاسف آن را قبول کرد و به اصطخر پارس کوهى است کوه نفشت گويند همه صورتها و کندهگرىها از سنگ خارا کردهاند و آثار عجيب اندران نموده و اين کتاب زند و پازند آنجا نهاده بود“ فارسنامه چاپ کمبريج ص (۴۹ ـ ۵۰) ساير مورخين هم از دژنپشت نام بردهاند.
mozhgan
02-24-2011, 03:44 AM
زبان اوستا1
زبان ديگر زبان ”اَوِستا“ است. اوستا در اصل ”اَوْپِسْٰتاک“ است به معنى بنيان جاافتاده و محکم، کنايه است از آيات محکمات و شريعت پابرجاي، و به صيغهٔ صفت مشبهه است، در تاريخ طبرى و ديگر متقدمان از مورّخان عرب ”ابستاق“ و ”افسقاق“ ضبط شده است و در زبان درى ”اُوْستا ـ اُسْتا ـ وُسْت ـ اُسْت“ به اختلاف ديده مىشود و همه جا با لفظ ”زند“ رديف آمده است ـ کاف آخر ”اوپستاک“ که از قبيل کاف ”داناک“ و ”تواناک“ است در زبان درى حذف مىشود و تلفّظ صحيح اين کلمه بايستى ”اُوْپستا“ باشد ولى به تقليد شعرائى که به ضرورت اين کلمه را مخفّف ساختهاند ما آن لفظ را ”اَوِسْتا“ خوانيم.
امّا لفظ زند از آزنتى ”Azanti“ و به معنى گزارش و ترجمه است، و مراد از زند کتب پهلوى است که نخستين بار اوستا بدان زبان ترجمه شده است، و پازند محفّف ”پاتزند“ مىباشد که با پيشاوند ”پات (۱) ترکيبيافته و به معنى دوباره گزارش يا ترجمه برگردانيدن دوبارهٔ زند است به زبان خالص دري.
(۱) . پات و پاذ و پاد و پا و وا و فا و باز ـ که همه يک لفظ و به سير تطور به صورتهاى گوناگون درآمدهاند پيشاوندى است که در آغاز اسامى آمده معنى واگردان آن اسم يا ضد آن واژه را نشان مىدهد مانند”فراس ـ پاتَفراس“ (بادفراه) و سخون و پاتسخون (پاسخ) و زه دو پادزهر (پازهر) و داشت و پاتداشت (پاداشت) و دهشن و پاتدهشن (پاداشن) و گويه و واگويه و بازگويه و غيره.
پازند عبارت است از نُسکهائى که زند را به خطّ اوستائى و به زبان فارسى درى ترجمه کرده باشند، و از اين رو متأخّران خطّ اوستائى را خطّ پازند نامند. (خط اوستائى را ”دين دپيوريه“ مىگفتند يعنى دبيرى دين و خط و مذهبي، و در کتب اسلامى ”دين دفيره“ ضبط شده است)
قسمتى از اوستا عبارت بوده از قصايدى (سرودهائي) به شعر هجائى (دربارهٔ شعر هجائى رجوع شود به مقالهٔ ملکالشعراء بهار در شمارهاى سال پنجم مجلهٔ مهر.) در ستايش(۲) و ساير خدايان آريائى (امشاسپنتان) (۳)، که سمت زيردستى يا مظهريت نسبت به او رمزد و خداى بزرگ يگانه داشتهاند، و اشاراتى داشته در بيان بنيان خلقت و وجود کيومرث (۴) و گاو نخستين ”ايوداذ(۵) و کشته شدن گاو و کيومرث بهدست اهرمن و پيدا شدن نطفهٔ کيومرث در زير خاک به شکل دو گياه که نام آن دو (مهرى و مهريانى ـ مردى و مردانه ـ ملهى و ملهيانه ـ ميشى و ميشانه ـ به اخلاف روايات) بوده است و مورّخان آن را از جنس ريواس دانند و ظاهراً مرادشان همان ”مهرگياه“ معروف باشد. و نيز مطالبى داشته در پادشاهى هوشنگ (هوشهنگ) (۶) و طهمورث و جمشيد و ضحاک (اژدهاک) و فريدون و سلم و تور و ايرج و منوچهر و کيقباد و کاوس و سياهوخش و کيخسرو و افراسياب و لهراسب و گشتاسب و زرتشت و خانوادهٔ زرتشت و جمعى ديگر از وزرا و خاندانهاى تورانى و ايرانى و نيز اوراد و دعاها و نمازها و احکام دينى و دستورالعملهاى پراکنده در آداب و اصطلاحات مذهبى و امثال اينها پيدا است که اين کتاب از اثر فکر يکنفر نيست و يا قسمتهائى از اوستا بعدها نوشته شده است و چنين گويند که ”گاثه“(۷) قديمىترين قسمت اوستا است و ساير قسمتها به آن کهنگى نيست.
(۲) . اورمزد در اصل (اهورامزده) يعنى خداوند بزرگ بوده است و بهتدريج اين کلمه به ”اوهرمزد“ و (اورمزد) و (هرمزد) و (هرمز) تبديل يافت و نام خداى بزرگ و روز اول هر ماه شمسى شد و همچنين نام چند تن از پادشاهان ساسانى است و بعد از اسلام نام ستارهٔ مشترى بوده است. يونانيان در کتب خود به لغت اشاره کردهاند و اين کلمه مرکب است از ”اهوره“ به معنى ”سرور“ و ”مزده“ بزرگ در کاثهٔ زردشت جدا از هم نيز استعمال شده است (رجوع شود به کتاب ”گاتها“ ترجمه و تأليف پورداود)
(۳) . امشاسپنتان به فتح امشاسپنت و مرکب است از ”امش ـ امر“ يعنى بىمرگ و ”سپنت ـ سفند“ يعنى مقدس و روحانى که روى هم ”روحانيان جاوداني“ معنى مىدهد و در پهلوى ”امهراسفندان“ضبط است. و عقيدهٔ استاد هرتسفلد اين است که در لغات اوستائى مانند اين لغت و لفظ ”اشو“ و ”مشي“ و ”مشيانه“ و غيره حرف شين غلط و صحيح ”هر“ است و بايد ”اهرو“ و ”مهرى ـ مهريانه“ و ”امهرسپندان“ خوانده شود چنانکه در متون پهلوى است و نيز ابوريحان گويد ميشى و ميشانه و آنان را ملهى و ملهيانه نيز خوانند و مجوس خوارزم مرد و مردانه خوانند (الاثارالباقيه ص ۹۹ طبع ليپزيک) و مسعودى ميشا را مهلا و ميشانى را مهليه خوانده است (التنبيه و الاشرف چاپ ليدن ص ۹۳).
(۴) . کيومرث مرکب است از لفظ ”گيو“ از مادهٔ ”گىـ جي“ که با ”زي“ از زيستن جان و حيات يکى است، و ”مرت“ از مادهٔ مرکه با مير و مرگ و مرده و مرد از يک ريشه است يعنى زندهٔ ميرا ـ و عربان: ”حىناطق ميت“ معنى کردهاند. در اوستا ”کِيَّه مَرِتَنْ“ و در پهلوى ”گيوکْمُرتْ“ ضبط است.
(۵) . (ايودات)ـ و ”ايوداذ“ يعنى خلقت اولين، و آن گاوى بود که پيش از ديگر جانداران خلق شد و بهدست اهرمن کشته آمد و اين گاو در کيش مهرپرستى که پيش از زرتشتى بوده است نيز از مخلوقات قديم است و لقب او در پهلوى ”گوشورون“ مىباشد و در اوستا ”گِئُوش اُورْوَرْ“ است، و نام روز چهاردهم از ماه شمشى به نام گوشوروَنْ نامزد گرديده است.
(۶) . دراوستا ”هئوشينگهه“ است و خاورشناسان گويند به معنى سازندهٔ خانههاى خوب است. به پهلوى ”هوشهنگ“ و به عربى ”اوشهنج“ آمده است.
(۷) . اين لفظ در اوستا با اين حرف ”گ آث آ “ ضبط شده است و فرنگيان آن را به خط خود گاتهه يا گاتها Gathaeha نويسنده ولى گاثه خوانند، و بعضى از متأخران به خطا آن را جمع ”گات“ دانتستند، تلفظ درست گاثه در زبان پهلوى ”گاس“ شد و در زبان درى گاس پهلوى گاه شد و گاه به معنى ظرف مکان و ظرف زمان و تخت و نيز مجازاً به معنى آهنگ موسيقى است و معنى اخير از روى خواندن گاثه و الحان مخصوص که از قبيل ويداخوانى هنديان و قرآنخوانى مسلمين بوده است برخاسته و پساوند بعضى از الحان موسيقي: دوگاه و سهگاه و چهارگاه و راست پنجگانه و نيز گاههاى اندرگاهان پارسيان که عبارت بوده است از نمازهاى پنجگانه مندرج در گاثه که ابوريحان نقل مىکند: اهنوذگاه ـ اشتوذگاه ـ اسپتمذگاه - هوخشترگاه ـ و هشتويشگاه نيز مؤيد اين معنى است و بهنظر مىرسد که ”مقام“ عربى که به معنى لحن و آهنگ موسيقى استعمال مىشود مأخوذ از گاه به معنى اخير باشد و ما در باب ”مقامه“ باز هم به اين معنى اشاره خواهيم کرد.
اينک شرحى که راجع به جمعآورى اوستا از روايات مختلف و اسناد پهلوى در دست است يادآور مىنمائيم:
گويند اوستاى قديم داراى ۸۱۵ فصل بوده است منقسم به ۲۱ نسک يک کتاب و در عهد ساسانيان پس از گردآورى اوستا از آن جمله ۳۴۸ فصل بهدست آمد که آن جمله را نيز به ۲۱ نسک تقسيم کردند و دانشمندان محقق ۲۱ نسک ساسانى را به ۳۴۵،۷۰۰ کلمه برآورد کردهاند و از اين جمله امروز ۸۳،۰۰۰ کلمه در اوستاى فعلى موجود و باقى به تاراج حادثات رفته است.
در کتب سنّت از جمله در دينکرت رواتيى آوردهاند و در نامهٔ ”تنسر“ به شاه مازندران نيز بدان اشاره شده و مسعودى مورخ عرب و جمعى ديگر از مورخان اسلامى هم نقل کردهاند که اسکندر بعد از فتح اصطخر اوستا را که بر دوازدههزار پوست گاو نوشته بودند برداشت و مطالب علمى آن را از طب و نجوم و فلسفه به يونانى ترجمه کرد و به يونان فرستاد و خود آن کتاب را بسوزانيد.
و نيز دينکرت که يکى از کتب قديم پهلوى است گويد:
”داراى دارايان هَماک اَپستاک و زندچىگون زرتوهشت هَچ اَوْهرمزد پتْ گرپت و نپشتک دوپچينِ يوکْ پَتْ گنچى شپيکان (شپيکان ـ ن.ل.) يوک پَتْ دِچْ ى نپَشْت داشتن فرمود“
در کتاب “شتروهاى ايران“ گويد:
”اَنيک زرتشت دين آورد از فرمان وشتاسپ شه هزارودوست فَرْکَرْتپَتْ دين دپيوريه پت تختکيهاء زرين کرت و نپشت و پت گنچ هان اتهش نيهاذ و انيک گجستک سکندر سوهت و اندر اودرياپ افکند دينکرتى هپت خذايان“
يعني: ديگر داراى پس دارا همگى اوستا و زند را چنانکه زردشت از هرمزد پذيرفت و نبشت در دو نسخه يکى به گنج شايگان و يکى به دژنپشت (۸) فرمود نگاه دارند، (روايت ديگر) هزار و دويست فر کرد (فصل) بدين دبيرى به تختههاى زرّين تعبيه نمود و نبشت و به گنج آن آتش نهاد، پس سکندر ملعون دينکرت هفت خدايان را سوزانيده در دريا افکند.
(۸) . دژنپشت ظاهراً قلعهاى بوده است در اپادانا (تختجمشيد حاليه) زيرا روايت ابنبلخى در فارسنامه اين معنى را مصرح است؛ گويد: ”چون زردشت بيامد و شتاسف او را به ابتدا قبول نکرد و بعد از آن او را قبول کرد و کتاب زند آورده بود همه حکمت و بر دوازدههزار پوست گاو دباغت کرده نبشته بود به زر، و شتاسف آن را قبول کرد و به اصطخر پارس کوهى است کوه نفشت گويند همه صورتها و کندهگرىها از سنگ خارا کردهاند و آثار عجيب اندران نموده و اين کتاب زند و پازند آنجا نهاده بود“ فارسنامه چاپ کمبريج ص (۴۹ ـ ۵۰) ساير مورخين هم از دژنپشت نام بردهاند.
mozhgan
02-24-2011, 03:46 AM
زبان سعدى
ديگر زبان (۱) سغدى است، سُغْد نام ناحيهاى است خرم و آباد و پردرخت که سمرقند مرکز اوست، و در قديم تمام ناحيهٔ بين بخارا و سمرقند و حوالى آن ايالت را سُغد مىخواندهاند ـ اين نواحى در اوايل اسلام به سبب خوبى آب و هوا و نعمت فراوان مشهور شده يکى از چهار بهشت دنيا بهشمار مىآمده است. (جنات اربعه که عرب ذکر کردهاند غُوَطهْدِمَشقْ، اُبِلّه، شعب بوّانْ فارس و سُغد سمرقند.)
(۱) . مراد ما از زبان ـ Langue و هرگاه بخواهيم بگوئيم که فلان زبان Dialecte فلان زبان است به لفظ ”شاخه“ تعبير خواهيم کرد و هر جا که مراد ما Patais باشد آن را ”لهجه“ ناميم. فىالمثل زبان درى شاخهاى بوده است از زبان مشرق ايران و نواحى بلخ و ماوراءالنهر و بعد خود زبانى شده است مستقل که داراى لهجههاى مختلف گرديده است از آن جمله لهجهٔ بخارائى و لهجهٔ تاجيکى ـ همچنين است کردى که روزى شاخهاى بوده است از زبان مادى يا زبانهاى غربى ايران و امروز زبان مستقلى است و لرى و پشتکوهى لهجههاى آن زبان بهشمار مىرود.
اين نام در کتيبه بزرگ داريوش بهنام (سوگديانا) ذکر شده است و از شهرستانهاى مهم ايران شمرده مىشد و زبان مردم آن نيز لهجه يا شاخهاى از زبان ايرانى و به سغدى معروف بوده است، اين زبان در طول خطي، متداول بوده است که از ديوار چين تا سمرقند و آسياى مرکزى امتداد داشته و مدت چند قرن اين زبان در آسياى مرکزى زبان بينالمللى بهشمار مىرفته است. (رجوع کنيد: ساسانيان کريستن سن طبع تهران صر ۲۴).
هنوز يادگار اين زبان در آن سوى جيحون و درهٔ زرافشان و نواحى سمرقند و بخارا و بلخ و بدخشان باقى است و يادگار ديگرى نيز از آن در ناحيهٔ ”پامير“ متداول است. (ساسانيان کريستن سن ص ۲۴) و قديمىترين نمونهاى که از اين زبان بهدست ما رسيده اوراقى است از کتابهاى مذهبى مانى پسر فديک، پيمبر مانويان به خط آرامى و اين ورقها در سالهاى نزديک بهدست کاوشکنندگان آثار قديم که در ترکستان چين به کاوش و پژوهش پرداخته بودند از زير انقاص شهر ويران ”تورفان“ و ساير قسمتهاى ترکستان چين پيدا آمده است. و چون آن را خواندند دانستند که سرودهاى دينى مانى و شعرهائى است که در کيش مانوى گفته شده و از آيات کتب مذکور است، و نيز برخى اسناد از کيش بودائى و فصلى از عهد جديد ترسايان و مطالبى هنوز حل نشده است در ميان آنها است.
هر چند اين آيات و اشعار پارهپاره و جداجدا و شيرازه فروگسسته است و گويا بازماند و مردهريگى است از کتابهاى پارسى مانى ”شاپورگان“ ـ (در اصل ”شه پوهرگان“ رجوع کنيد: ص ۱۲ج ۱ سبکشناسى بهار) و کتابى ديگر که نام آن ”مهرنامک“ بوده است. امّا با وجود اين به تاريخ تطوّر زبان پارسى يارى بزرگى کرده بسيارى از لغتهاى فارسى را که با لغات و فارسى را که با لغات اوستا و فارسى باستانى و پهلوى از يک جنس ولى به ديگر لهجه است به ما وانمود مىسازد و بنياد قديم زبان سغدى و بلکه ريشه و پايهٔ زبانهاى آريائى ديگرى که زبان ”تخاري“ و زبان ”سکائي“ باشد مىتوان پى برد و اکنون مشغول حلّ لغات و تدارک صرف و نحو آن زبانها مىباشد.(۲)
(۲) . رجوع کنيد: کريستن سن ص ۲۲ ـ ۲۴ و اخيراً رسالههائى از آلمان و فرانسه رسيده است که قسمتى از صرف و نحو آن زبان و قسمت زيادى از متون اوراق تورفان را که دکتر اندرياس آلمانى خوانده بود محتوى است و ما چيزى از آن رسالات را در موقع خود خواهيم آورد.
mozhgan
02-24-2011, 04:21 AM
زبان مادى
قديمىترين يادگارى که از زندگى نياکان باستانى ما باقىاست نُسکهاى اَوسْتا است که شامل سرودهاى دينى و احکام مذهبى نياکان و محتواى تواريخى است که شاهنامهٔ فردوسى نمودار آن است، و مطالب تاريخى آن کتاب از کيومرث تا زمان گشتاسبشاه مىپيوندد، و پادشاهى اَپَرداته (پيشداديان) و کَويان (کيان) و زمانهٔ هفتخدائي(۱) را با هجوم بيگانگان مانند اژيدهاک (۲) (ضحاک) و فراسياکتور (۳) (افراسياب) ترک تا پيدا آمدن زردشت سپيتمان شرح مىدهد.
(۱). هفتخدائى : اصطلاح کتب سنت پهلوى است يعنى هفت پادشاهى و نام آنان چنين است: ۱. يَم (جم)، ۲. فريتون اثوينان (فريدون پسر آتپين)، ۳. مينوشچهر، ۴. کاىاوس (کاوس)، ۵. کيخسرو، ۶. لورهاسپ (لهراسپ)، ۷. وشتاسپ شه. پادشاهى اژدهاک تازى و افراسياک تور را در حساب نمىگيرند، و نيز در کتب پهلوى عبارت (سه خدائيه = سه خدائي) از براى مدت پادشاهى اردشير (بهمن) پسر سفنددات (اسفنديار) و دارا و داراى دارايان مستعمل است، و اشکانيان را به اصطلاح خود (کتکخوتاى = کدخدا) مىناميدهاند نه ”خوتاى = خداي“ به معنى پادشاه بزرگ: بندهش، شهرهاى ايران، دينگرت).
(۲). اژدىدهاک: از نامهاى بسيار قديم ايرانى است و لقب مار بزرگى بوده است سه سر که مردم را مىخورده و ديرى بر ايرانيان مسلط بوده است، و فريتون بزرگزادهٔ ايرانى به دستيارى کاوهٔ آهنگى او را گرفته در کوه دمباوند زندانى کرد و اين اژدها در آخرالزمان از آن کوه رها شده و آزار و کشتن خلق جهان مبادرت خواهد کرد و گرشاسپ پهلوان داستانى که به امر هورمزد خفته است ظهور کرده اژدها را خواهد کشت - اژدها و اژدهار و اژدرها و اژدر به فتح اول همه از ”اژىدهاک“ متطوّر شده است. طبرى گويد ضحاک معرّب اژدهاق است.
(۳). در اوستا فرنگ رسين به نون غنه : در پهلوى فراسياک به کاف، و در درى افراسياب و فراسياب ضبط شده است.
در اين روايات همه جا مىرساند که رشتهٔ ارتباط سياسى و اجتماعى و ادبى ايران هيچوقت نگسسته و زبان کشور نيز به قدمىترين زبانهاى تاريخى يا قبل از تاريخ مىپيوندد و گاثهٔ زردشت نمونهٔ کهنهترين آن زبانها است. (گويند نخستين کسى که به فارسى سخن گفت کيومرث بود و نخستين کسى که پارسى را نوشت بيورسپبنونداسپ بود و گويند ديوان به طهمورث خط آموختند (الفهرست ص ۱۸ و شاهنامه)
اما آنچه از تواريخ ايران و روم و نوشتههاى سنگ و تواريخ ديگر مردم همسايه برمىآيد دوران تاريخى ايران از مردم ماد (۴) که يونانيان آن را مدى و به زبان درى ماى و ماه گويند برنمىگذرد، و پيدا است که زبان مردم ماد يا ماه زبانى بوده است که با زبان دورهٔ بعد از خود که زبان پادشاهان هخامنشى باشد تفاوتى نداشته، زيرا هرگاه زبان مردم ماد که بخش بزرگ ايرانيان و مهمترين شهرنشينان آريائى آن زمان بودهاند با زبان فارسى هخامنشى تفاوتى مىداشت هرآينه کورش و داريوش و غيره در کتيبههاى خود که به زبان فارسى و آشورى و عيلامى است، زبان مادى را هم مىافزادوند تا بخشى بزرگ از مردم کشور خود را از فهم آن نبشتهها ناکام نگذارند، از اين رو مسلّم است که زبان مادى خود بهعينه زبان فارسى باستانى يا نزديک بدان لهجهاى از آن زبان بوده است. و از نام پادشاهان ماد مانند ”فراَاَوْرت“ و ”خشِثَرْيت“ و ”فْروَرَتْيش“ و ”هُووَخشَرَهْ“ و ”آستياک ـ اژدىدهاک“و ”اَرتىسس، اَرتهيس، اَرتىنس، اَرتهکاسآ“ که به لفظ ”اَرْتَ“ آغاز مىشود و ”اِسْپادا“ که سپاد و سپاه باشد نيز نزديکى اين دو زبان معلوم مىگردد.
(۴). ماد دولتى بود که ايرانيان در آغاز قرن هفتم يا آخر قرن هشتم قبل از ميلاد مسيح تأسيس کردند و پايخت آن هکمتانا ـ همدان کنونى بوده است که يونانيان آن را اکباتان خوانند و ايرانيان امروز هم به خطا از آن پيروى مىکنند، ماد بعدها ”ماى “ شد و اين تطور بنا به قاعدهٔ قديمى تبديل حروف فارسى است که دال يا ذال به ”ي“ بدل مىشود، سپس ”ماه“ شد و اين هم به همان قاعده است که حرف ”يا“ و به حرف ”ها“ بدل. اين دولت بهدست کورش هخامنشى از مردم فارس منقرض گرديد.
هرودوت در جائى که از دايهٔ کوروش اول ياد مىکند مىگويد ”نام وى ”سْپاکُو“ بوده، سپس آورده است که ”سپاکو“ به زبان مادى سگ ماده را گويند(۵) “ و معلوم است که نام سگ سپاک بوده است و ”واو“ آخر اين کلمه را حرف تأنيث است که هنوز هم اين حرف در واژهٔ بانو و در پسرو ودادو دختر و کاکو بهعنوان تصغير يا از روى عطوفت و رأفت باقى است، و يکى از رجال آن زمان نيز (سپاکا) نام داشته است که واژهٔ نرينهٔ سپاکو باشد.
(۵). سگ به تصريح حمزهٔ اصفهانى و نقل ياقوت با ”سپاه“ در معنى يکى است و اين هر دو لفظ به معنى شجاع و جنگجو است و از اين رو گويند که ***تان و اسپاهان به معنى جاى و محل سپاهان و شجاعان است.
بعضى از دانشمندان را عقيده چنان است که گاثهٔ زردشت به زبان مادى است و نيز برخى برآن هستند که زبان کردى که يکى از شاخههاى زبان ايرانى است از باقيماندههاى زبان ماد است.(۶)
(۶). طوايف کرد بدون ترديد از آن مردمى هستند که از روزگاران قديم در سرزمين خود که بخشى از ايران است جاىگير بودهاند گاهى دامنهٔ چراگاه و خيمه خرگاه خود را تا دشتهاى لرستان و جبال اصفهان کوه کيلويه و سواحل خيلجفارس مىگستردهاند و زبان و آداب آن مردم يکى از ديرينهترين زبان و آداب ايرانى است، و شعر کردى يکى از اقسام شعرهاى پنجهجائى قديم است، و لغات آن قوم نيز يکى از شاخههاى زبان ايرانى است و گزنفون نويسندهٔ يونانى در کتاب خود (بازگشت دههزار يوناني) از اين مردم نامبرده است و در کتيبههاى پادشاهان آشور هم ذکرى از مردم ”کردو“ رفته است، و در کتاب پهلوى ”شهرهاى ايران“ نيز ذکر ”کوهياران کردو“ که همين کردان باشند آمده است، طبرى گويد اردشير بابکان از کردان بازرنگى يا بازرنجيه ساکن پارس بوده است، و کردان بارزنگى يا برزنگى يا بازنجان و بيزنجان که ظاهراً يک کلمه باشد تا ديرى پس از اسلام در فارس منزل داشتهاند و ابنخرداد به واصطخرى به تفصيل از آنان نام بردهاند. کردو به فتح کاف و زيادتى و او به زبان آشورى به معنى مقاتل و شجاع آمده است و در يکى از کتيبههاى سرجون ملک آشور که به خط ميخى آشورى است لغت ”کردو“ يا ”کاردو“ به همين معنى استعمال شده است و بعيد نيست لغت ”گرد“ به معنى شجاع نيز از همين اصل باشد. (رجوع کنيد ـ اصطخرى فصل فارس، طبرى ج ۲ فصل سامانيان، تاريخاللغات الساميه تأليف دکتر اسرائيل طبع مصر ص ۴۵ س ۶)
بالجمله چون تا امروز هنوز کتيبهٔ سنگى يا سفالى از مردم ماد بهدست نيامده است نمىتوان زياده بر اين دربارهٔ آن زبان چيزى گفت مگر از اين پس چيزى کشف گردد و آگاهى بيشترى از اين زبان بر معلومات بشر چهره گشايد.
mozhgan
02-24-2011, 04:22 AM
فارسى باستان
ديگر زبان فارسى باستان است که آن را ”فرس قديم“ ناميدهاند، اين همان زبانى است که بر سنگهاى بيستون و اَلْوند و صدستون (۱) ”تختجمشيد“ و دخمههاى هخامنشى و لوحهاى زرين و سيمين و بُنلاد تختجمشيد و جاهاى ديگر کنده شده است و مهمتر از همه نبشتهٔ بيستون است که داريوش شاهنشاه هخامنشى تاريخ بيرون آمدن و به شهنشاهى رسيدن و کارنامههاى خو درا در آنجا گزارش داده است و خطى که آثار نامبرده بدان نوشته شده است خط ميخى است.
(۱) . آن را از هزاراستون و دژنپشت نيز ناميدهاند و در کتيبهٔ شاپور سکانشاه به پهلوى که در تختجمشيد کنده شده است، آن عمارت را صدستون خواندهاند و ما آن کتيبه را بهجاى خود خواهيم آمورد. چند عمارت و کاخ بوده است که مهمترين آنها دو عبارت: آپادانا يعنى کاخ بيرونى و خديش يعنى کاخ ملکه يا اندرونى است.
اين زبان نيز يکى ديگر ا زبانهاى قدمى ايران است و با اوستائى فرق اندک دارد و آن نيز چون اوستائى داراى اعراب و تذکير و تأنيت مىباشد ـ خط ميخى برخلاف اوستائى و پهلوى از چپ به راست نوشته مىشده است.
mozhgan
02-24-2011, 04:22 AM
زبان پهلوى
ديگر زبان پهلوى است، اين زبان را فارسى ميانه نام نهادهاند و منسوب است به ”پرثوه“ نام قبيلهٔ بزرگى يا سرزمين وسيعى که مسکن قبيلهٔ پرثوه بوده و آن سرزمين خراسان امروزى است که از مشرق به صحراى اتک (دشت خاوران قديم) و از شمال به خوارزم و گرگان و از مغرب به قومس (دامغان حاليه) و از نيمروز به سند و زابل مىپيوسته، و مردم آن سرزمين از ايرانيان (سَکَه) بودهاند که پس از مرگ اسکندر يونانيان را از ايران رانده دولتى بزرگ و پهناور تشکيل کردند و ما آنان را اشکانيان گوئيم و کلمهٔ پهلوى و پهلوان که به معنى شجاع است از اين قوم دلير که غالب داستانهاى افسانهٔ قديم شاهنامه ظاهراً از کارنامههاى ايشان باشد باقى مانده است.
زبان آنان را زبان “پرثوي“ گفتند و کلمهٔ پرثوى به قاعدهٔ تبديل و تقليب حروف ”پهلوي“ گرديد و در زمان شهنشاهى آنان خط و زبان پهلوى در ايران رواج يافت و نوشتهائى از آنان بهدست آمده است که قديمىترين همه دو قبالهٔ ملک و باغ است که به خط پهلوى اشکانى بر روى ورق پوست آهو نوشته شده و از اورامان کردستان بهدست آمده است و تاريخ آن به ۱۲۰ پس از مسيح مىکشد.(۱)
(۱) . اتفاقاً در همان جاى دو عدد پوست آهوى ديگر که قبالهٔ زمينى است به خط يونانى به تاريخ ۱۵۰ ق.م بهدست آمده و از اين رو مىتوان دانست که در ظرف اين مدت (بين ۱۵۰ ـ ۱۲۰) خط يونانى به خط آرامى برگشته است و اين دورهٔ اشکانيان بوده است و دلايلى هست که قديمتر از اين زمان نيز خط آرامى که خط پهلوى از آن گرفته شده است در ايران متداول بوده و بعد از آمدن يونانيان منسوخ شده و باز دوباره رواج ىافته است.
زبان پهلوى زبانى است که دورهاى از تطوّر را پيموده و با زبان فارسى باستان و اوستائى تفاوتهائى دارد خاصه آثارى که از زمان ساسانيان و اوايل اسلام در دست است به زبان درى و فارسى بعد از اسلام نزديکتر است تا به فارسى قديم و اوستائى.
زبان پهلوى از عهد اشکانيان زبان علمى و ادبى ايران بود و يونانمآبى اشکانيان به قول محققان، صورى و بسيار سطحى بوده است و از اين رو ديده مىشود که از اوايل قرن اول ميلادى به بعد اين رويّه تغيير کرده سکهها و کتيبهها و کتب علمى و ادبى به اين زبان نوشته شده است و زبان يونانى متروک گرديده است و قديمىترين نوشتهٔ سنگى به اين خط کتيبهٔ ادرشير اول در نقش رستم شاپور اول است که در شهر شاپور اخيراً بر روى ستون سنگى به دو زبان پهلوى اشکانى و پهلوى ساسانى کشف گرديده است.
زبان پهلوى و خط پهلوى به دو قمست تقسيم شده است:
۱. زبان و خط پهلوى شمالى و شرقى که خاص مردم آذربايجان و خراسان حاليه (نيشابور ـ مشهد ـ سرخس ـ گرگان ـ دهستان ـ استوا ـ هرات ـ مرو) بوده و آن را پهلوى اشکانى يا پارتى و بعضى پهلوى کلدانى مىگويند و اصحّّ اصطلاحات (پهلوى شمالي) است.
۲. پهلوى جنوب و جنوبغربى است که هم از حيث لهجه و هم از حيث خط با پهلوى شمالى تفاوت داشته و کتيبههاى ساسانى و کتب پهلوى که باقى مانده به اين لهجه است و بهجز کتاب ”درخت اسوريک“ که لغاتى از پهلوى شمالى در آن موجود است ديگر سندى از پهلوى شمالى در دست نيست مگر کتيبهها و اوراقى مختصر که گذشت معذلک لهجهٔ شمالى از بين نرفت و در لهجهٔ جنوب لغات و افعال زيادى از آن موجود ماند.
در وجه تسميهٔ پهلوى اشاره کرديم که اين کلمه همان کلمهٔ ”پرثوي“ (1778مىباشد که به قاعده و چَم تبديل حروف به يکديگر حرف (ر) به (لام) و حرف (ث) به (ه) بدل گرديد و ”پلهوي“ شده است، پس به قاعدهٔ قلب لغات که در تمام زبانهاى جارى است چنانکه گويند قفل و قلف و نرخ و نخر و چشم و چمش، اين کلمه هم مقلوب گرديده ”پهولي“ شد. اين لفظ در آغاز نام قومى بوده است دلير که در (۲۵۰ قم) از خراسان بيرون تاخته يونانيان را از ايران راندند و (۲۲۶ بم) منقرض شدند. و آنان را پهلوان به الف و نون جمع و پهلو و پهلوى خواندند، و مرکز حکومت آنان را که رى و اصفهان و همدان و ماه نهاوند و زنجان و به قولى آذربايجان بود، بعد از اسلام مملکت پهلوى ناميدند ـ و در عصر اسلامى زبان فصيح فارسى را پهلوانى زبان و پهلوى زبان خواندند و مىخواندند نيز پهلوى و پهلوانى مىگفتند. پهلوانى در سماع و لحن پهلوى و گلبانگ و پهلوى اشاه به فهلويات مىباشد.
مسعود سعد گويد:
بشنو و نيکو شنو نغمهٔ خنياگران به پهلوانى سماع به خسروانى طريق
خواجه گويد:
بلبل به شاخ سرو به گلبانگ پهلوى مىخواند دوش درس مقامات معنوى
شاعر گويد:
لحن او را من و بيت پهلوى زخمه ٔ رود و سرود خسروي
mozhgan
02-24-2011, 04:23 AM
زبان درى1
در معنى حقيقى کلمه (دري) اختلاف است و در فرهنگها وجوه مختلف نگاشتهاند و از آن جمله آن است که: ”گويند لغت ساکنان چند شهر بوده است که آن بلخ و بخارا و بدخشان و مرو است، و طايقهاى برآن هستند که مردمان درگاه کيان بدان متکلم مىشدهاند و گروهى گويند که در زمان بهمن اسفنديار چون مردم از اطراف عالم به درگاه او مىآمدند و زبان يکديگر را نمىفهميدند بهمن فرمود تا دانشمندان زبانفارسى را وضع کردند و آن را درى نام نهادند يعنى زبانى که به درگاه پادشاهان تکلّم کنند و حکم کرد تا در ممالک به اين زبان سخن گويند ـ و منسوب به دره را نيز گويند همچو کبک درى و اين به اعتبار خوشخانى هم مىتوان بوده باشد زيرا که بهترين لغات فارسى زبان درى است. (برهان قاطع حرف دال).
از ميان تقريرها و توجيههاى ديگر چيزى که بتوان پذيرفت دو چيز است:
يکى آنکه در دربار و ميان بزرگان در خانه و رجال مداين (تيستفون پايتخت ساساني) به اين زبان سخن مىگفته باشند.
ديگر آنکه اين زبان زبان مردم خراسان و مشرق ايران و بلخ و بخارا و مرو بوده باشد ـ و جمع بين اين دو وجه نيز خالى از اشکال است و مسائلى که اين دو وجه را تأييد مىکند و در زير ياد مىشود:
- روايت ابنالنديم از ابنمقفعّ که گويد: ”زبان درى لغت شهرهاى مداين است و در دربار پادشاه بدان زبان سخن مىگفتند و لغات مشرق و بلخ در آن غلبه دارد. ـ براى تفصيل اين روايت رجوع کنيد به مبحث مربوط به لهجهها.)
- روايت ياقوت از حمزةبنالحسن و نصّ کتاب التنبيه حمزه که مطابق روايت ابنالنديم است.
- غالب عبارات فارسى که در کتب عربى از قول شاهنشاهان ساسانى و رجال آن عصر بهعينه نقل شده است به زبان درى است نه به زبان پهلوي، و از آن جمله عبارتى است که جاحظْ در کتاب المحاسُن و الاضداد (طبع مصر ص ۱۲۸) گويد: وَ وَقَّعَ عبدالله بنِ طاهر: مَنْ سَعَى رَعَى وَ مَْن لَزِمَ الَمْنَامَ رِيْ الأحْلامَ، هذَا المَعْنى سِرَقُةُُ مِنْ توَقِيعاتِ اَنوشَرورانَفانه يقول: هر ک رَوذَ چَرذَ، هَرک خُسْپَدْ خواب بينذ“ و باز هم جاحظ در کتاب التّاج عباراتى از شاهنشاهان ساسانى ذکر مىکند مثل ”خرّم خفتار“ و غيره که همه به زبان درى است. و نيز طبرى عبارتى از قول اسماعيلابن عامر يکى از سرداران سپاه خراسان که مروانبنمحمد آخرين خليفهٔ اموى را دنبال کرد و در مصر به او رسيد، و مروان در آن جنگ به قتل آمد گويد: اسمعيل به خراسانيان گفت: ”دهيذ يا جُوانکان!“ و جاى ديگر از قول همو گويد (طبرى ج ۳ حلقه ۳ ص ۶۵ طبع ليدن): ”يا اهل خراسان مردمان خانه بيابان هستيد برخيزيد؟“ و اين دو عبارت هم به زبان درى است.
و نيز ابنقتيبه در عُيونالاخبار (جلد ۱ ص ۱۴۹ طبع قاهره.) در شرح رزم ”وَهْرَزْسُوا“ (۱) با حبشيان در يمن حکايتى ذکر کرده و گويد: ”سواران ايرانى بر تيرهاى خود نامها مىنوشتند گاه نام شاهنشاه گاه نام خود سوار و گاه نام پسر و گاه نام زن ـ وهرز چون با صف حبشه برابر آمد، غلام را گفت تيرى از ترکش برآور و فرامن ده، غلام تيرى برآورد و بهدست سوار داد که بر آن تير نام زن وهرز نوشته بود، و هرز آن را به فال بد گرفت و با غلام گفت: توئى زن! و اين فال بد به تو بازگردد! برگردان و تيرى ديگر ده. غلام تير را به جعبه درانداخت و دست بزد و تيرى ديگر برآورد و بهدست خداوند داد. چون وهرز نگريست باز همان تير بود! پس وهرز در فالى که زده بود به انديشه رفت و ناگهان با خود گفت: زنان! (در اصل کتاب عين اين کلمه را آورده سپس گويد: و زنان بالفارسيه النساء) سپس گفت زن آن! (يعنى بزن آن را) نيکو فالىست اين! ... الخ“
(۱) . عيونالاخبار وهرز تقديم راء بر زاء معمجه و در بعضى کتب وهرز به تقديم زاء بر راء مهمله ديده شده و بايد املاء اخير درست باشد.
اين داستان مىرساند که وَهْرَزْ به زبان درى سخن مىگفته است و يا نقال سخنان آنان را تازيان به مناسبت آنکه زبان بزرگان ايران زبان درى بوده است به همان زبان شنيده و روايت کردهاند ـ چه در زبان پهلوى زن را ”کن“ گويند و دختر را ”کنيزک“ ولى فعل زدن را بازاء معجمه آورند و در زبان پهلوى بيرون آمدن نام منکوحهٔ وهرز با فعل ”زن“ جناس نباشد و اين تجنيس تنها در زبان درى صورت پذيرد و از همه معتبرتر، روايتى است که ابنقتيبه در عُيونالأخبار (ج۴ ص ۹۱ طبع قاهره) از قول علىبنهشام آورده و گويد: در شهر مرو مردى بود که براى ما قصههاى مبکى نقل مىکرد و ما را مىگريانيد سپس از آستين طنبورى برآورده مىخواند: ابا اين تيمار بايد اندکى شادي...“ ـ و اين عبارت هم که شعر هفتهجائى است، بلاشک زبان درى است. و از اين دست، جملههاى دري، که از قول بزرگان عهد ساسانى نقل کردهاند، در کتب تاريخ و ادب بسيار است، و جملههاى پهلوى هم در آن ميان ديده مىشود، ليکن غلبه با جملههاى درى است و از اين رو مىتوان رأى ابنمقفع را تأييد نمود.
- دليل قوىترى که بر اثبات قول ابنمقفع و صاحبان فرهنگ فارسى داريم انتشار زبان درى است بار اوّل از جانب مشرق و نيمروز. زيرا که مىدانيم که زبان عامهٔ مردم مغرب ايران، پهلوى بوده و غالب کتب دينى و ادبى و علمي. که در آن حدود نبشته شده است به زبان پهلوى بوده است و شعرهائى هم که در مملکت جبال و همدان و آذربايجان و طبرستان مغرب ايران گفته مىشد تا مدتى به زبان پهلوى يا طبرى يا ساير زبانهاى محلى بود ـ ليکن قديمىترين اشعار فارسى که در خراسان و سيستان از طرف حنظلهٔ بادغيسي، و محمدبن وصيف سکزى و بسام کرد خارجى و غير هم گفته شد به زبان فصيح درى بود ـ و سرود کرکوى بنا به روايت تاريخ سيستان (که خواه آن را ساختهٔ پيش از اسلام و خواه ساختهٔ اوايل يا بعد از اسلام بدانيم براى مقصود ما تفاوتى ندارد) هم به زبان درى است (رجوع کنيد: تاريخ سيستان طبع تهران ۳۷) نه به زبان پهلوي.
و نيز قديمىترين کتب فارسى که از دورهٔ اسلامى بهدست ما رسيده يا خبر آن را شنيدهايم مانند مقدمهٔ شاهنامهٔ ابىمنصوري، و بالطبع خود شاهنامهٔ منثور همو ـ که قبل از نيمهٔ دوم قرن چهارم هجرى تدوين شده، و ترجمهٔ تاريخ طبرى که در سيصد و پنجاه و دو از طرف ابوعلى محمّدبن محمّدالبلعمى وزير منصوربن نوح سامانى بهعمل آمده و ترجمهٔ تفسير طبرى و حدود العالم و گرشاسبنامهٔ ابوالمؤيد بلخى که تاريخ سيستان را مجملالتواريخ از روى آن فصولى نقل کردهاند، و نيز کتابى ديگر بهنام عجايبالبلدان تأليف ابوالمؤيد بلخى که نسخهاى ناقص از آن موجود مىباشد، و کتاب اَلاْبنَيةَ فِى حقائِق الأدوِيه که شرح هر کدام خواهد آمد و همه به زبان فصيح و استوار و پخته شدهٔ درى نگارش يافته است از کالاى ادب و فرهنگ خراسان بهشمار مىرود و از پختگى عبارات و استحکام ترکيبات و شيرينى لفظ و معنى پيدا است که نثرى قديم و پرورش يافتهٔ ساليان و بلکه قرنهاى دور و دراز است، و به مراتب، از کتابهاى نثر پهلوى که شايد بعضى در همان قرن تأليف يافته است. پختهتر و جامعتر و از لحاظ تطوّر کاملتر است.
اين معنى يعنى ظهور نظم و نثر درى که آثار رودکى و شهيد و فردوسى و بلعمى و ابوالمؤيد و تاريخ سيستان نمونهٔ زيباى آن است، مىرساند که اين زبان لهجهٔ خاص مردم خراسان و ماوراءالنهر و نيمروز و زابلستان بوده است ـ و مردم مغرب و مرکز و شمال و جنوبغربى ايران، که تا ديرى جز به پهلوى يا طبرى سخن نمىگفتند، بعد از نشر آثار ادبى درى از خراسان به سيار بلدان ايران، آنان نيز از اين شيوهٔ زيبا پيروى کردند و رفتهرفته از گفتن اشعار فهلوى يا رازى يا طبري (۲) يا نثر طبرى و پهلوى (چون اصل مرزباننامه و اصل ويس و رامين) که در عصر ديالمه متداول بوده است، دست برداشتند و تابع سبک و لهجهٔ شيرين و سهلالمخرج درى گرديدند.
(۲) . مانند اشعار علىفيروزه و مَسْتَه مَرد و فهلويات باباطاهر و پيش از او اشعار بندار رازى و غيره... (رجوع کنيد: رساله شعر در ايران مجلهٔ مهر سال پنجم تأليف نگارنده)
mozhgan
02-24-2011, 04:24 AM
زبان درى(۲)
شايد کسى اعتراض کند که سبب ظهور ننمودن شعر و نثر درى در مغرب و شمال ايران پيش از ظهور ادب درى از خراسان، آن است که مغرب ايران و شمال و جنوب غربى آن به واسطهٔ قرب جوار با بغداد بيشتر از خراسان در زير تأثير سياست و نفوذ لشکرى و کشورى تازيان قرار داشته و به اين جهت مجال و ميدان و فرصتى از براى گفتن شعر يا نوشتن نثر بهدست نمىآوردهاند ـ و آنچه گفته و نوشتهاند به عربى بوده است برخلاف خراسان و سيستان که به واسطهٔ دور بودن از پايتخت دولت عرب و داشتن اميران مستقل و گردنکش، محالى فصيح براى گفتنتد شعر و نوشتن کتاب به زبان ملى و نژادى خود بهدست آوردهاند.
اين اعتراض وارد نيست چه، اولاً خراسان و سيستان نيز در زير نفوذ مرکز خلافت تا ديرى رنگ عربى به خود گرفته بود و ادباى آن سامان در سرودن شعر و تأليف کتاب به زبان عربى دست کم از مردم ساير شهرستانهاى غربى و مرکزى و شمالى نداشتند و با مراجعه به ”يَتمَةُالدَّهر“ ثعالبى و ”دُمْيَةِ القَصْر“ با خرزي، و منشأت ابوبکر خوارزمى و بديعالزمان همدانى و ساير ارباب براعت و اصحاب فضل، اين معنى مبرهن مىشود ـ و شکى نيست که توجه سامانيان و بعضى از صفاريان و غزنويان به شعر عربى کمتر از توجه آلبويه و صاحب ابنعبّاد و شمسالمعالى بنوده است، به عوض اين در دربار عضدالدّوله و قابوس و صاحب نيز شاعران ايرانى مانند على پيروزه و مسته مرد و بندار رازى و غضاير و منصور منطقى وجود داشتهاند، معذلک مىبينيم که شعر نثر درى بالطبيعه در خراسان به ظهور آمده و با اندک توجهى از طرف ملوک اطراف، شعراء و دبيران به گفتن شعر و پرداختن کتب به زبان درى اقبال کردهاند ـ و در همان حال يک بيت شعر و يک رساله به اين زبان در مغرب و شمال و جنوبغربى در قرن چهارم بهوجود نيامده است: و اگر هم شعر يا کتابى ديده شده و يا ذکر آن رفته است به زبان پهلوى يا طبرى است، مگر در اواخر عهد سامانيان و آغاز دولت غزنويان و سلاجقه که بهتدريج سبب فتوحان آن سلاطين در رى و جبال و گرگان و اصفهان و آميختن فضلاء شرق و غرب با يکديگر و انتشار اشعار و کتب تاريخى و ادبى خراسان در ساير شهرستانهاى ايران و سير دواوين شعر از خراسان به ساير نقاط ايران، زيان درى زبان ادبى و علمى ايران شناخته شد و با تسلّط دولت سلجوقى بر عراقين اين معنى قوت يافت و شعراى بزرگى پس از غضائرى و قطران و ابوالمعالى رازى در اقطار شمالى و مرکزى و غربى اين مملکت پيدا شدند(۱)
(۱) . تاريخ قم چند شاعر فارسى را که معاصر سامانيان بودهاند در جلد اول کتاب سبکشناسى ملکالشعراء بهار ذکر کرده و شرح آن را به جلد دوم محول نموده است. اما چون جلد دوم اين کتاب در دست نيست نمىدانيم که تاريخ حيات و سبک شعر آنها از چه قرار است و هر چه باشد باز اساس نظر ما را نمىتواند تغيير بدهد و حق تقدم را از خراسان سلب نمايد.
- مطلب ديگر که قول ابنمقفعّ را تأييد مىکند، باقىماندهٔ لهجههاى محلّى است که شرح آن از موضوع بحث ما که تاريخ تطوّر ادبيات درى است خارج مىباشد ـ ليکن همينقدر کافى است اشاره شود که هم امروز در خراسان ـ خاصه افغانستان، و بخارا و تاجيکستان ـ نمونههاى بارزى از طرز تلّفظ زبان درى در روستاها موجود است، اما در مرکز و غرب و جنوب ايران آنجائى که ترکى نفوذ نکرده است لهجههاى محلى يا کردى و لرى است يا پهلوى شمالى يا پهلوى جنوبى چنانکه زبان شهر و روستاى اصفهان و فارس و نهاوند پر است از لغات و اصطلاحات و حتى طرز اداء کلمات پهلوى از قبيل ”راست“ به کسر الف و ”کو“ بهجاى ”که“ و تلفّظ ”أُ“ بهجاى ”وَ“ حرف عطف و استعمال لغت ”داد“ به معنى ”سن“ در لغت ”همداد“ به معنى”همسن“ که در فارس شايع و از لغات پهلوى است و غيره و هيچيک از اين حرکتها و ترکيبات در زبان درى نبوده است و در خراسان نيز وجود ندارد، و بالعکس بسا لغات و اصطلاحات و ترکيبات درى که در زبان پهلوى نيست ولى ميان مردم خراسان متداول است.
- بارى مهمترين سندى که حکم قطعى در صحت روايت ابنالنديم و ابنمقّفع و حمزه مىدهد. اوراق ”تورفان“ و بقيةالباقيهٔ کتب دينى مانويان است، که مورد توجه و اعتناء خاورشناسان قرار گرفته است و پس از دقت دريافتهاند که اين نوشتهها ريشه و پايهٔ کهن زبان درى است و از لغتهاى بسيار ترکيب يافته است که خاص زبان مذکور و در شاخهٔ پهلوى جنوبى دگرگونه است.
از اسناد نامبرده گويا شکى نمانده باشد که زبان درى خاص مردم خراسان و مشرق ايران بوده و در بار تيسفون و ميانهٔ درباريان و رجال مملکت شاهنشاهى هم اين زبان متداول بوده است و از اين رو آن را درى گفتند، چه ”در“ به زبان ساسانى به معنى پايتخت و دربار است و اگر کبک درى منسوب به درّه است دليل اين نتواند بود که زبان درى به معنى دربار يا پايتخت نباشد، و تواند بود که اين دو لفظ هر يک به يک مفهوم ديگر معنى دهد و الزامى در يکى بودن هر دو لفظ نداريم سؤالى باقى مىماند که چطور شده است که زبان مشرق ايران در مغرب آن کشور زبان دربارى شده است؟ شايد جواب اين باشد که در عهد آزرمى و پوران و يزدگرد اين زبان به همراهى ”پهلويان“ يعنى اتباع ”فرخهرمز“ پدر ”رستم“ که همه از مردم خراسان بودند و طبرى آنان را ”فهلويان“ نام مىبرد به دربار تيسفون راه يافته و در مدت طولانى نفوذ آن طايفه در پايتخت، اين زبان نيز در دربار ريشه دوانيده است و مصادف با دخول تازيان در مداين زبان درى در دربار شايع بوده است.
عقيدهٔ ديگرى هم در وجه تسميهٔ درى هست که گويا هنوز دليل قطعى براى تحقيق آن در دست نداشتهايم ـ و آن اين است که درى مخفف ”تخاري“ باشد که ”خاء“ به ”هاء“ هوّز (مطابق قاعدهٔ زبانفارسي) بدل شده و الف آن به فتحه بدل گرديده (تَهَري) و با تبديل ”تا“ به دال که معمول به زبانفارسى است، (دَهَري) و بالاخره درى شده باشد چه تخارها(۲) مردمى ايرانى بودند و پس از کوچ کردن از حدود تبّت وارد خاک بلخ و نواحى مرکزى افغانستان امروزى شدند و تخارستان به نام آنان نامبردار گشت. هر چند بعض خاورشناسان زبان تخارى را جزء دستهاى از زبانهاى هند و اروپائى از طبقهٔ سانتوم Cantum مىشمارند و اگر اين معنى محقّق شود وجه تسميهٔ اخير باطل مىشود و يا تاريخ اين تسميه به وقتى تنزل مىکند که تخارها در نواحى بلخ ساکن گرديده و زبان آنها با زبان سغدى مخلوط شده است. به هر صورت، در اينکه زبان درى از لهجههاى شرقى است شکّى نيست خواه در اصل آن را تخارى و خواه منسوب به در دربار بدانيم و خواه مأخذى ديگر براى وجه تسميهٔ آن فرض کنيم.(۳)
(۲) . تخارها ـ طايفهاى از ايرانيان بودند که در قرون قديمه و قبل از مهاجمات ”هونها“ و ترکان آلتائى به ماوراءالنهر در حدود مرزهاى ايران و تبت ساکن بودند و زبان آنان شاخهاى از زبان ايران بود و مانى پسر فديک در ميان آن جماعت مىزيسته و از ين رو او را چينى ناميدهاند. و پس از هجوم مردم آلتائى به حدود مذکور که از آن پس به ترکستان موسوم گرديد تخارها کوچ کرده به داخل ايران آمدند و در حدود بلخ و بدخشان و غور سکنى گزيدند و نام تخارستان را از خود به آن نواحى دادند.
(۳) . جاحظ در البيان والتبيين ج ۳ ص ۶ روايتى دارد که اگر غلط نباشد مايهٔ تحير است و آن چنين است که از قول شعوبيه گويد: ” و قد علمنا انّ اخطبالناسالفرس و اخطبالفرس اهل فارس و اعذبهم کلاماً و اسهل هم مخرجاً و احسنهم ولائاً و اَشّدَهم فيه تحنکا اهل مرو و افصهم باالفارسيّة الدّرية و اللغّة اهل قضبة الاهواز“ و معلوم نيست چگونه مردم اهواز در لغت درى و پهلوى که هر دو سواى زبان خودشان بوده است افصح بودهاند؟ مگر معتقد شويم که عبارت غلط است و اصل چنين باشد که ”واشدهم فيه تحنکا و افصحهم باالفارسيه الدّرية اهل مرو و باللغة الفهلوّيه اهل قضية الاهواز“ که در صورت صحت اين فرض باز عقيدهٔ ابنمقفع تأييد شده است.
mozhgan
02-24-2011, 04:24 AM
شاخهها و لهجههاى ديگر1
فرهنگ نويسان، زبان ايران را، به هفت بخش کردهاند و چنين گفتهاند: ”زبان درى بر هفتگونه است: چهار از آن متروک است و آن زبان هروى و سکزى و زاوالى و سغدى است، و سه زبان ديگر متداول است و آن درى و پهلوى و پارسى بُود - برهان قاطع مقدمه“ اين روايت از چند وجه متزلزل و باطل است، اول آنکه ”دري“ را بر هفت گونه گرفته است. در صورتى که زبان درى خود يکى از شاخههاى زبان ايران و لهجهاى از باخترى مخلوط به سُغدى بوده که با لهجههاى ديگر آميخته است و به اين صورت درآمده، ديگر آنکه معلوم نيست ”پهلوي“ که گويد متداول است کدام پهلوى است و در کجا متداول است، سوم اينکه زبان فارسى که نيز گويند متداول است آيا غير از زبان درى است يا همان زبان است اگر غير از درى است کدام است، و هرگاه عين درى است پس چرا عليحده نوشته است؟ ديگر معلوم نکرده که هروى و سکزى و زابلى هر يک زبانى مستقل بودهاند يا شاخهاى از زبان ديگر و يا لهجهاى از درى محسوب مىشدهاند؟ به هر صورت به هيچ روى نمىتوان اين تحقيق را مورد اعتناء قرار دارد.
ديگر ابنالنديم در الفهرست از ابنالمقفّع شرحى نقل کرده است، و ياقوت معجمالبلدان همان شرح را قدرى روشنتر از قول حمزةبنالحسن و شيرويهبن شهردار نقل مىکند و ماحصل هر سه روايت که ظاهراً منقول است از ابنالمقفع يکى است.
الفهرست گويد: از قول عبداللهبنالمقفع که لغات فارسى ”پهلوى و درى و فارس و خوزى و سُريانى است ـ اما پهلوى منسوب است به فهله که نام گذاشته شده بر پنج شهر: اصفهان و رى همدان و ماه نهاوند (۱) و آذربيجان، و درى لغت شهرهاى مداين است و درباريان پادشاه بدان زبان سخن مىگفتند و منسوب است به مردم دربار و لغت اهل خراسان و مشرق و لغت مردم بلخ بر آن زبان غالب است ـ اما فارسى کلامى است که مؤبدان و علما و اشباه ايشان بدان سخن کنند و آن زبان مردم اهل فارس باشد ـ اما خوزى زبانى است که ملوک و اشراف در خلوت و مواضع لعب و لذت با نديمان و حاشيت خود گفتگو کنند ـ اما سُريانى آن است که مردم سِواد (يعنى رعاياى بينالنهرين و مداين و روستاهاى آنجا) بدان سخن رانند.“ و ياقوت بعد از روايت حمزه که مختصرى از قول ابنالنديم است از قول شيرويه گويد: ”بلاد پهلويان هفت است ـ همدان و ماسَبَذان و قم و ماه بصره و صميره و ماه کوفه و قرميسين ـ اما رى و اصفهان و قومس و طبرستان و خراستان سجستان .... از لاد مذکور نمىباشد ـ اما فارس کلام مؤبدان است.... و اين لغت مردم فارس است، اما درى لغت شهرهاى مدائن است و دربار پادشاه بدان زبان سخن گويند و منسوب است به مردم دربار (يعنى باز دربارى است) و لغات مشرق و بلخ در آن غلبه دارد، و خوزى زبان اهل خوزستان است و اشراف از بزرگان و ملوک در خلوت و موضع فراغت و هنگامى که لخت شده به گرمابه و ابزن (۲) درآيند بدان زبان سخن کنند، اما سريانى لغت منسوب به سرزمين سورستان (سورستان و آسورستان نام قديمى بينالنهرين است، و در کتب پهلوى ”اسوريک“ نيز ديده شد.) است که عراق باشد و آن لغت نبطَيَان باشد... ـ رجوع کنيد: الفهرست طبع قاهره ص ۱۹ و معجمالبلدان ص ۴۰۷)
(۱) . ماه نهاوند يعنى ولايت يا استان نهاوند که قسمت وسيعى را تا قم و تا حدود اصفهان و لرستان شامل بوده است. کلمه ”ماه در اينجا باقى ماندهٔ ماد و ماى قديم است که مرکز مملکت مادى باشد ـ و اين نواحى را که ما امروز عراق عجم و همدان و کرمنشاه و دينَوَر و نهاوند و پيشکوه گوئيم، در قديم کشور ماه مىناميدند و در ويس و رامين اين لفظ استعمال شده است ـ اعراب بعد از فتح اين قسمت از ايران اين لفظ را بهکار بردند منتها دو ماه قائل شدند و براى ماه نيز معناى ديگر که بعد در کتب جغرافيا معمول گرديد و گفتند ماهالکوفه و ماهالبصره و مجموع را ”ماهات“ نام نهادند ـ از ماه کوفه ماردشان دينور و کرمانشاهان تا حلوان بود و از ماه بصره مرادشان نهاوند و صميره بود و هر محلى که مخزن خواربار و نعمت محلى يا استانى قرار گيرد آن را ماه استان شمرند مثل (ماه چين) و (ماهکران) که از مخترعاات حمزه است و ماچين و مکران را به اين طرز تفسير کرده و وانمود ساخته است.
(۲) . ابزن: ظرف بزرگى بوده است که ايرانيان خود را در آن شستشو مىدادند؛ مانند ظرفهائى که امروز در حمامهاى بىهزينه مىبينيم و معلوم مىشود که در خزينه فرورفتن بعد مرسوم شده است و طرز گرمابه رفتن قديم مثل امروز بوده است و هر کس در ابزنى خود را مىشسته است و اين لغت فارسى است که عربان هم آن را بهکار مىبردهاند.
اشکالى که در روايت صاحبان فرهنگ وارد بود، در اين روايات هم وارد است، زيرا از طرفى زبان و لهجهها و شاخهها را با يکديگر مخلوط نمودهاند ـ زيرا مىدانيم که پهلوى و درى در آغاز هر کدام شاخههائى بودهاند از زبان قديمىترى و نيز شايد خوزى و فارسى دو لهجه بودهاند ـ سُريانى يا نبطى نيز خود دو زبان مستقلى بودهاند، و اين همه را در شمار لغات فارسى آوردن خالى از مسامحه نيست ـ مگر آنکه (لغات فارسي) را به معنى اعم بگيريم، يعنى لغتهائى که در ايران صحبت مىشده است، اشکال ديگر آنکه باز از خود سؤال مىکنيم که چرا اين دانشمندان از لهجهها و شاخههاى ديگر زبانفارسى مانند سغدى و خوارزمى و هروى و سکزى و تخارى و طبرى و گيلى و آذرى و کردى و لرى و زارى صحبت نکردهاند؟ در اين مورد فرض مىکنيم که چون دانشمندان در قرن دوم و سوم هجرى غالباً از انحاء ايران و لهجههاى مختلف اين کشور و زبانهاى ممالکى چون خوارزم و تخارستان و سغد و سجستان و طبرستان و آذربايجان بىخبر بودهاند و از حدود مداين فارس و عراق عجم و خوزستان بيرون نرفته و اطلاعى هم نداشتهاند تنها به ذکر لغاد اين اماکن و لغت نَبَطيان(۳) . که آن را سُريانى گويند و لغات دربارى که از آن به (دري) تغبير مىکنند اکتفاء نمودهاند. (تنها جاحظ در البيان والتبين ج۳ ص ۶ ذکرى از فصاحت اهل مرو کرده است که عبارتش پيجيدهتر بهنظر مىرسد و ما در حاشيهٔ ص ۲۵ بادن اشاره کرديم.)
(۳) . نَبَط و نَبَطى به فتين، مردمى بودهاند و از بقاياى آراميان که بعدها با عرب مختلط شدند. دولتى داشتهاند در طور سينا و مرکز آن موسوم بوده است و به ”پترا“ و مدتى در سوريه نيز حکومت کردهاند و در سنهٔ ۱۰۶ دولت مزبور بهدست روميان منقرض گرديد و بعد از اسلام جماعت کثيرى از نبطيان در عراق مىزيستند و غالب ايشان مسيحى نسطورى بودند و زبان آنها به آرامى يا سريانى بود که به عربى و فارسى آميخته شده بود و خط کوفى و نسخ نيز از خطوط نبطيان به عرب حيره و کوفه و مدينه و مکه سرايت کرد، و اما زبان سُريانى همان زبان آرامى است و سُريانيان شعبهاى از آراميان شرقى بودند که در شهر (اورها) يا (اور) و اَلُّرهاى قديم (ادساى Edessa يوناني) سکونت گزيده و پس از آنکه به مسيح ايمان آوردند از کلمهٔ (آرامي) دست برداشتنه و خود را سريان نام نهادند ـ و دولتى کوچک تشکيل دادند. لهجهٔ سُريانى يکى از لهجههاى آرامى بوده و بهسبب علماء و دانشمنداندى که در اين شهر بهوجود آمدند اين زبان داراى ادبيات وسيعى گرديد و علماء نسطورى مسيحى کتب دينى و علمى و ادبى بسيارى به زبان سُريانى نوشتند و کتب فلسفه و منطق يونان نيز بيشتر به اين ترجمه شد و اعراب هم از آن زبان استفادهٔ زيادى ترجمهٔ کتب يونان کردند. (تاريخالغات الساميه ۱۴۲ ـ ۱۴۹)
mozhgan
02-24-2011, 04:25 AM
شاخهها و لهجههاى ديگر (۲)
آنچه اهل تحقيق، بر آن هستند که شاخههاى زبان ايران بعد از اوستائى و مادي، عبارت بوده است از، فارسى باستان و پرثوى (پهلوى يا پهلواني) و سغدى و خوارزمى ـ که از اين شاخهها لهجههاى ديگر بهوجود آمده است مانند پهلوى شمالى و پهلوى جنوبى و درى و طبرى و گيلى و آذرى و سکزى و هروى و خوزى و فارسى (شيرازي) و رازى و کردى و غيره و امروز هم هنوز در انحاء ايرن لهجهها و شاخههاى گوناگونى از زبانهاى ايرانى موجود است که مورد تحقيق دانشمندان قرار نگرفته و بيم آن است که بهسرعت منفرض گردد از قبيل سمنائى و نطنزى و گزى و کوپائى و بلوچى و شيرازى و لکى و لرى و بختيارى و مازندرانى و گيلانى و طالشى و مشهدى و طبسى و کرمانى و سيستانى و بلوچى و کوه کيلويهاي؛ شاخهها و لهجههاى بيرون از ايران مانند پختو در افغانستان و پاميرى و چترالى و غورى و کشميرى و زبان تاجيکى و زبان تاتهاى قفقاز و غيره که بدبختانه غالباً رو به انقراض مىروند چنانکه زبان رازى و آذرى و سکزى و خوارزمى تقريباً منقرض شده است!
خاورشناسانى که در لهجههاى امروزى ايران مطالعاتى کردهاند به قرار زير هستند:
- و.هنري: تحقيقات افغانى
- دارمستتر: سرودهاى عاميانهٔ افعانان.
- و. گَيگر: زبان افغانها، پختو (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- و. گيگر: زبان بلوچها (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- فرديناند يوستي: دستور زبان کردى.
- هوگو ماکاس: متون کردى.
- اِسکارمان: فرهنگ کردى به فارسى.
- البرت سُوسَن: زبان کردى (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- آ.و. جَکْسُن: زبانهاى پامير.
- گيگر: زبانهاى پامير (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- هُرْزين: بحث در لهجههاى فارسى در ۳ جلد ۱۹۵۳
- دُرْن: زبان مازندرانى در ۱۸۶۰
- ملگونوف: بحث در زبان مازندارانى و زبان گيلانى در ۱۸۶۸
- و.گيگر: لهجههاى اطراف درياى خزر (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- و. گيگر: زبانهاى مرکزى (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- کريستنسن: زبان سمنانى در ۱۹۱۵ (در کپنهاک چاپ شده)
- کريستنسن: زبان گيلانى
- لُريمر: يادداشتهاى راجع به لهجههاى گبرى فارسى جديد.
- ايوانف: لهجههاى گبرى که زرتشتيان ايران تکلم مىکنند ـ مطالعاتى در لهجهٔ خراسان و کردان و قوچان.
- هادارک: زبانهاى خونسارى و محلاّتى و نطنزى و نائينى و سمنانى و سيوندى و قُهْرودى.
- ب. و.ميلا: متونى در لهجهٔ طالشى در ۱۹۳۰ به روسى.
- ابراهيميان: لهجهٔ يهوديان همدان.
- ژوکوفسکي: اسنادى در لهجههاى ايرانى ج ۱ ـ ۱۸۸۸ ـ ج ۲ ـ ۱۹۲۲ شامل:
۱. زبانهاى سمنانى و سنگسرى و شهميرزادى (۱) .
۲. زبانهاى اصفهاني، سدهي، گزي، کفرونى.
۳. زبانهاى شيرازي، سيوندي، عبدوئى.
۴. زبانهاى گوراني، طالش دشتى.
۵. زبانهاى يهوديان کاشان، ده تجريشى.
(۱) . کلمهٔ ”زبان“ در اين صورت از لحاظ اصطلاح نيست، چه بعضى از آنها ”زبان“ و بعضى لهجه است.
mozhgan
02-24-2011, 04:26 AM
قديمىترين آثار پهلوى اشکانى
آثار پهلوی جنوبی
....................
قديمىترين آثارى که از خط و زبان پهلوى در درست است دو قبالهٔ ملکى است که در ايالت اورامان کردستان چند سال پيش به خط پهلوى اشکانى (پهلوى شمالى به خطى نوشته مىشد که آن را خط اشکانى مىنامند.) و به زبان پهلوى بر روى کاغذ پوست بهدست آمد و تاريخ آن مربوط به صد و بيست سال پيش از ميلاد مسيح است. در يکى از آن قبالهها آمده است که از طرف دولت قيد گرديده و خريدار پذيرفته است که اگر باغى را خريدارى مىکند آباد نگاه ندارد و آن را ويران سازد مبلغ معينى جريمه بپردازد، و از اين قباله اندازهٔ اعتناء و توجّه پادشاهان ايران را به آبادانى کشور مىتوان قياس کرد.
اسناد قديمى ديگرى که در دست است، باقى ماندهٔ کتب و آئين مانى و ساير مطالب از قبيل فصولى از عهد جديد و مطالبى از کيش بودائى اس که در آغاز قرن حاضر از طرف خاورشناسان از خرابههاى شهر ”تورفان“(۱) . پيدا شد و بهدست دانشمندان خوانده شد و قسمتى از آنها انتشار يافت (۲) هر چند که دانشمندان ترديد دارند که آيا بهتر است اين خط و زبان را منسوب به ”سغدي“ بدارند يا منسوب به پهلوى شمالي؟
(۱) . تورفان ايالتى است از ترکستان چين در ناحيهٔ کوهستانى تبانشان در شمال غربى چين و ذکر آن در تاريخ چين آمده است آنجا در دست مردمى ايرانى و مانوى بوده و بعدها ترکان بر آن دست يافتهاند و تا ديرى مرکز مانويان بود ـ و اخيراً خرابههاى آن بهدست مسلمين افتاد.
(۲) . هيئت اعزامى انگليس به رياست ”اشتاين“ که در ۱۹۰۱ ـ ۱۹۰۰ و هيئت آلمانى به رياست ”گرون“ و غيره در سال ۱۹۰۳ ـ ۱۹۰۹ و رياست ”لگک“ و ”بارتوس“ در سال ۱۹۱۳ ـ ۱۹۱۴ و هيئت فرانسوى به رياست ”پليو“ در سال ۱۹۰۶ ـ ۱۹۰۹ و چندين هيئت روسى که دو هيئت از آنها به رباست ”دولان بورک“ رفتهاند و آخرين آنها در سنهٔ ۱۹۱۴ ـ ۱۹۱۵ بوده است و هيئتهاى ژاپنى هم از سال ۱۹۱۰ به بعد مسافرتهائى به آنجا نمودهاند. رجوع شود (ساسانيان کريستن سن)
مطالب آنها دينى و اخلاقى است و لغات درى که در پهلوى جنوبى ديده نمىشود در اين اوراق ديده مىشود و با پهلوى جنوبى بسيار تفاوت دارد ـ آن اوراق به زبانى است که بلاشک پايهٔ زبان مردم سمرقند و بخارا و بنيان زبان قديم مردم خراسان شرقى محسوب مىشود و پايه و اصل زبان درى را نيز بايستى در اين زبان جستجو کرد.
در خصوص اسناد دورهٔ اشکانيان بدبختانه بهجائى دسترس نداريم، و از اين روى اطلاع زيادى از پهلوى شرقى و شمالى و تفاوت آن با پهلوى جنوبى در دست نيست و در لهجههاى مختلف خراسان غربى و طبرستان و آذربايجان و طوالش نيز که بدون شک مخلوطى از پهلوى شمالى و شرقى (اشکاني) و پهلوى جنوبى و درى است کنجکاوى و بررسى کامل نشده است ورنه آگاهىهاى زيادترى بهدست خواهد آمد، خاصه هرگاه از اوراق تورفان و از بان ارمنى نيز استفاده شود.
کتب عهد اشکانى هفتاد کتاب بوده است که نام چهار کتاب از آن باقى است، چنانکه در مجملالتواريخ و القصص گويد: ”و از آن کتابها که در روزگار اشکانيان ساختند هفتاد کتاب بود از جمله کتاب مروک (مردک؟) کتاب سندباد، کتاب يوسيفاس و کتاب سيماس ـ مجمّل التواريخ و القصص ص ۹۳ ـ ۹۴ طبع تهران.) و رسالهاى است به پهلوى در مناظرهٔ نخل و بز به شعر دوازدههجائى مخلوط به نثر که گويا در آغاز منظوم بوده است و بعد ابيات آن کتاب مغشوش و دستکارى شده است و فعلاً نثر و نظمى است مختلط ـ و اين کتاب هم بر حسب عقيدهٔ ”هرتسفلد“ به لهجهٔ پهلوى شمالى است و نامش ”درخت آسوريک“ است. (۳)
(۳) . اين کتاب در بمبئى در ضمن متون پهلوى به طبع رسيده است و بسيار مورد اعتناء خاورشناسان و عالمان به زبان پهلوى قرار دارد و مجموع آن ۵۴ فقره در شش صفحه از صفحه ۱۰۹ تا ۱۱۴ است.
mozhgan
02-24-2011, 04:26 AM
آثار پهلوى جنوبى
کتیبههای ساسانی
کتب و رسالات پهلوی
اسامی چندتن از علمای زرتشتی
-----------
بعد از کشته شدن ”اَرْدَوانِ پنجم“ که وى را ”اَفْدُم“ يعنى آخرين نيز مىناميدهاند، خاندان نجيب و بزرگ ”پرثوي“ برچيده شد و دولت اشکانى منقرض گرديد و شهنشاهى از خانوادهٔ مشرقى به خانواده جنوبى (فارسي) که بهدست ”اَرْتَخشَر = اردشير) پسر ”پاپک“ تأسيس شده بود انتقال يافت، آن دولتى که بعدها خود را وارث بهمن اسفنديار و جانشين کيان شمرد.
در دوره ساسانى خط و زبان رسمى همان خط و زبان پهلوى است که آن را براى تفکيک از پهلوى قديم ”پهلوى جنوبي“ مىنامند، خط پهلوى جنوبى نيز از الفباء آرامى گرفته شده است و با خط شمالى تفاوتهائى داشته است. اما زبان پهلوى جنوبى يکى از شاخههاى فارس قديم محسوب مىشود و به واسطهٔ دخالت اصطلاحات مذهبى و لغات شکسته بستهٔ اوستائى و اختلافات ديگرى که از حيث بعض لغات و صرف و نحو (۱) با پهلوى شمالى داشته است لهجهها پهلوى بهشمار مىآيد.
(۱) . منجمله ضمير اول شخص منفصل در پهلوى جنوبى ”من“ با نون غنه و در شمالى ”از“ بوده است. ديگر بعض اسامى در شمالى صرف مىشده مانند ”وناسيدن“ به معنى زيان کردن که در جنوبى تنها اسم جامد آن ”وناس“ به معنى گناه معمولى بوده است. ديگر فعل ”کردن“ از ريشهٔ ”کِر“ و اسم مصدر ”کِرِشن“ و امر ”کر“ و مضارع ”کِرُم، کري، کرداالخ“، در شمالى هست و در جنوبى اين فعل با اسم مصدر ”کنشن“ و امر ”کن“ و مضارع ”کنم، کني، کند“ صرف مىشود و بر اين قياس است لغات و مصطلحات ديگر.
امتياز آشکارى که بين خط پهلوى و خط و زبانهاى شرقى ايران بوده در مسئله ”هُزْوارشْ“ است، که بهدست کاتبان سامى وارد رسمالخط پهلوى شد چنين که لغاتى را به زبان آرامى نوشته و به پارسى مىخواندهاند، اين رسم در نوشتههاى تورفان و آثار مانى ديده نمىشود لکن در دو قبالهٔ ملک اورامان و کتيبههاى اشکانى و ”درخت آسوريک“ موجود است و معلوم مىشود که در پهلوى اشکانى نيز موجود بوده است . (۲)
(۲) . از آن جمله در دو قبالهٔ اورمان دو هزوارش تازه ديده شد يکى ”زَبَنونتَن“ به معنى خريدن يدگى ”مُّزَبّْنُونْتَنْ“ به معنى فروختن که تازگى داشت ـ همچنين هزوارشهائى در کتاب درخت آسوريک ديده مىشود که جاى ديگر نيست.
کهنهترين سندى که از پهلوى جنوبى در دست است، سکههاى شاهان پَرَتهدار فارس (رجوع شود به جلد اول تاريخ سکههاى مشرقى دمورگان.) است، بعد سکههاى اردشير بابکان، ديگر کتيبه اردشير بابکان در نقش رستم به دو لهجه اشکانى و ساسانى و به يونانى ـ ديگر کتيبه شاپور اول که اخيراً در کاوشهاى شهر ”شاپور“ به دو لهجهٔ شمالى و جنوبى و به دو خط اشکانى و ساسانى بهدست آمده است و غيره.
اما کتابهائى که به خط و زبان پهلوى موجود است، هر چند يقين نيست که در زمان خود ساسانيان تأليف شده باشد، و بعض آنها علىالتحقيق متعلق به دورهٔ اسلامى است مانند ”دَيْنِکْرثْ ـ دين به يا مجهول و کَت به کسر کاف به صيغهٔ ماضى مرخّم به معنى وصفى يعنى اعمال دين يا کردههاى ديني“ تأليف مؤبد آذر فرنبع (۳) معاصر مأمون عباسى و غيره، معذلک ممکن است ترجمههائى از اوستا از قبيل قسمتهائى از يشتها و قمستهاى ديگر اوستا که به زبان پهلوى است، و فصولى از بندهشن (۴) که از کتب سنّت مَزْدَيسُنى (۵) است و ”درخت آسوريک ـ يعنى درخت سرزمين آسورستان که بينالنهرين باشد و ”يک“ همان ياء نسبت است.“ و ”خسرو کواتان و ريذکي“ (۶) و ”اياتکار زريران“ (۷) و غيره در عهد شاهنشاهان تأليف يافته باشد. و نيز قسمت عمده از داستانهاى ملى مانند کارنامک اردشير و خوتاينامک (۸) و ”آئيننامک“ (۹); محتمل است که به دورهٔ ساسانيان بپيوندند. چنانکه گويند خوتايناک به امر يزدگرد شهريار تدوين گرديد. هر چند زمان تأليف کتب و رسالات پهلوى غالباً در قرون اسلامى است اما مواد آنها قديمى است.
(۳) . در اصل اتورخونه يعنى ”آتش جلال ايزد“ و يا ”آتش فرّهٔ يزداني“ مأخوذ از نام آتشکدهٔ کاريان پارس که خاص روحانيان بوده است و فردوسى آن را ”آذر خرداد“ کرده است و غلط است.
(۴) . مرکب است از ”بُن“ که به معنى مبدأ و منتهاء است و از اضداد است و اينجا به معنى مبدأ آمده است، و از ”دهشن“ اسممصدر از ريشهٔ ”ده“ و ”دا“ ريشء ”داتن“ بهمعنى ”خلقت“ و معنى بندهشن اصل خلقت مىباشد.
(۵) . مرکب است از ”مَزد“ مخفف ”مَزدا“ و ”يسن“ از ريشهٔ فعل ”يز“ معنى عبادت با ياء نسبت يعنى خداپرست. و مَزْدَيْسنان جمع آن است و مزديسنا نيز گويند به صيغهٔ مفرد و اين کلمه لقب ملت زردشتى است.
(۶) . خسرو پسر کوات ”قباد“ که لقب او انوشيروان بود، و ”ريذک“ جوان نابالغ يا در شرف بلوغ ـ فرخى گويد:
ريذکان خواب ناديده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
(۷) . آياتکار ـ در اصل ”اذى و اتکار“ که يادگار شده است، مرکب است از ”ياد“ حافظه و ”کار“ به معنى جنگ و واقعه يعنى يادداشت کار، و ”وزيران“ با الف و نون نسبت منسوب به ”زرير“ بردار و سپهسالار گشتاسپ که در جنگهاى دينى بهدست ”ديدرفش“ جادو کشته شد. اين کتاب کتابى است ادبى که نگارنده ترجمهٔ آن را مجلهٔ تعليم و تربيت منتشر کرد.
(۸) . خوتاى ـ به واو معدوله يعنى ”خدا“ که در قديم به معنى پادشاه و صاحب بوده و بعد از اسلام تطور يافته معنى اهورمزدا را به خود گرفت ـ خداينامه همان است که شاهنامه شد.
(۹) . آئيننامک مجموعهٔ آداب و تربيت و فرهنگ ملى و دربارى ساسانيان که بعد از عرب باقى بوده است و ابنقتيبه مکرر گويد آن کتاب را قرائت کرده است و امروز فصولى از آن در کتب ادب موجود و خود آن کتاب از بين رفته است.
mozhgan
02-24-2011, 04:27 AM
آثار پهلوی جنوبی/کتيبههاى ساسانى
مهمترين کتيبههاى پهلوى ساسانى به قرار ذيل است:
- کتيبه ادرشير اول در نقش رستم ـ که به زبان (پهلوى ساسانى و پهلوى اشکانى و يوناني) نوشته شده است.
- کتيبه شاپور اول در نقش رجب که به زبان مذکور نوشته شده است.
- کتيبه شاپور اول در حاجىآباد که به دو زبان پهلوى ساسانى و اشکانى نوشته شده است.
- کتيبه شاپور اول که بر روى ستون جلوخان عمارت شهر شاپور فارس به دو زبان ساسانى و اشکانى کنده شده و اخيراً کشف شده است.
- کتيبه ساسانى از موبد ”کارديرهرمزد“ در نقش رجب و کتيبه ديگر از همو در بالاى نقش برجستهٔ شاپور در نقش رستم که اين کتيبه بسيار ضايع شده است.
- کتيبه نرسى در پايکولى (شمال قصرشيرين) که به دو زبان ساسانى و اشکانى نوشته شده است و استاد هرتسفلد آلمانى در (۱۹۱۳ ـ ۱۴) آن را خوانده و کتابى به دو جلد در آن باب نوشته است.
- کتيبه پهلوى ساسانى در روى نقش وهرام اوّل در شاپور فارس که از طرف نرسى کنده شده است.
- کتيبه کوچک پهلوى ساسانى از شاپور دوّم در طاق کوچک طاق وُستان کنده شده است.
- کتيبه پهلوى ساسانى از شاپور سوم که در سمت چپ کتيبه شاپور دوّم در طاق کوچک طاق وستان کنده شده است.
- کتيبه پهلوى ساسانى تخت جمشيد يکى از طرف شاپور پسر هرمز برادر شاپور دوّم که مأمور پادشاهاى ***تان بوده کنده شده است و دو کتيبه ديگر در همانجا به امر دو تن از بزرگان کشور بهنام شاپور دوم ساخته شده.
- کتيبههاى کوچک ديگر که در دربند به فرمان امراى آنجا نقش شده و تاريخ آنها اواخر عهد ساسانيان است.
- کتيبه پهلوى که در قاعدهٔ کعبه زرتشت در نقش رستم بهوسيلهٔ هيئت حفارى دکتر اسميت به سال ۱۳۱۵ حفارى و پيدا شده است، ولى متأسفانه دوباره روى آن را گچ پوشانيدهاند و هنوز قرائت نشده است.
- کتيبههاى متفرقه متعلق به بعد از اسلام نيز بهدست آمده است که مهم نيست (۱).
(۱) . کتيبهنويسى از آثار بسيار قديم است و در ميان ملل زردپوست و مردم حبشه و مصريان و ملل سامى و هيتها و عيلاميان و ايرانيان و هنديان رواج داشته است ـ و مخصوصاً پادشاهان بابل و آشور آثار زيادى از اين جنس داشتهاند و عجب نيست اگر داريوش خاندان او اين رسم را از همسايگان خود عيلام و آشور فرا گرفته باشند. براى تفصيل کتيبههاى ساسانى رجوع شود به تاريخ ساسانيان آرتور کريستن سن ص ۲۶ ـ ۲۷ طبع تهران.
mozhgan
02-24-2011, 04:27 AM
آثار پهلوی جنوبی/کتب و رسالات پهلوى1
کتابها و نامهها و مقالاتى است که چند صد صحيفه نيز تجاوز مىکند چون ”دين کرت“ و ”بندهشن“ و بعضى به صد صحيفه نمىرسد چون ”اياتکار زريران“ و بعضى از چند سطر نمىگذرد ـ مجموع اين يادگارها با مواظبت ضبط شده است و بعضى مانند ”کاروند“ و ”آئين نامک“ معلوم نيست به چه سبب از ميان رفته است، و بعضى چون ”هزاردستان“ و ”خوتاى نامک“ و ”کليلک و دمنک“ و غيره ترجمهٔ آن باقى و اصل فانى شده است. ما اکنون از آنچه هنوز باقى است صورتى به اختصار نقل مىکنيم. (براى تفصيل به کتاب فقةالغهٔ ايرانى قسمت جمعآورى ـ وست رجوع شود.)
آنچه از اوستا به زبان پهلوى ترجمه شده است:
- مجموعاً ۱۴۱،۰۰۰ کلمه :
۱. ونديداد ”پهلوى“ تقريباً ۴۸،۰۰۰ کلمه
۲. يسنا ـ ”پهلوي“ تقريبا ۳۹،۰۰۰ کلمه
۳. نيرنگستان ”پهلوى(۱)“
تقريباً
۳۲۰۰۰ کلمهٔ اوستائى و ۶۰۰ کلمه پهلوى ترجمهٔ آن و ۲۲،۰۰۰ کلمهٔ پهلوى شرح و توضيح و ۱۸۰۰ کلمه اوستائى
۴. ويشتاسپيشب پهلوى تقريباً ۵۲۰۰ کلمه اوستائى
۵. وِيْسَپ رَذْ تقريباً ۳۳۰۰ کلمه پهلوى
۶. فرهنگ اُيم اِيوَکْ تقريبا ۲۲۵۰ کلمه پهلوى و ۱۰۰۰ کلمه اوستائى
۷. اوهرمزديشت تقريباً ۲۰،۰۰۰ کلمه پهلوى
۸. بهراميشب تقريباً ۲۰۰۰ (ظ) کلمه پهلوى
۹. هادُخت نِسک تقريبا ۱۵۳۰ کلمه پهلوى
۱۰. ائوگمادَائچا
تقريباً
اين کتاب مخلوطى است از ۲۹ فقره اوستائى در ۲۸۰ کلمه و ۱۴۵۰ کلمه بازند.
۱۱. چيتک اوپستاک گاسان تقريباً ۱۱۰۰ کلمهٔ پهلوى و ۴۰۰ کلمه اوستائى
۱۲. اتهش نيايشن تقريبا ۱۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۱۳. وُچِرْ کرت دينيک(۲) : اين کتاب مخلوطى است از تفسير پهلوى و متن ديني. متن دينى داراى ۱۷۵۰۰ کلمهٔ پهلوى ترجمه و تفسير شده است. و در ”وُچرکرت“ است يکى ”دينيک وجرگرت“ و ديگر ”وچرکرتِ دينيک“
۱۴. آفرينکان گاهنباز تقريباً ۴۹۰ کلمهٔ پهلوى
۱۵. هپتان پشت تقريباً ۷۰۰ کلمهٔ پهلوى
۱۶. سروش يشتهادُخت تقريباً ۷۰۰ کلمهٔ پهلوى
۱۷. سىروچک بزرگ تقريباً ۶۵۰ کلمهٔ پهلوى
۱۸. سىروچک کوچک تقريباً ۵۳۰ کلمهٔ پهلوى
۱۹. خورشيد نيايشن تقريباً ۵۰۰ کلمهٔ پهلوى
۲۰. آبان نيايشن تقريباً ۴۵۰ کلمهٔ پهلوى
۲۱. آفرينکان دَهمان تقريباً ۴۰۰ کلمهٔ پهلوى
۲۲. آفرينکان گاثه تقريباً ۳۰۰ کلمهٔ پهلوى
۲۳. خورشيد يشت تقريباً ۴۰۰ کلمهٔ پهلوى
۲۴. ماه يشب تقريباً تقريباً ۴۰۰ کلمهٔ پهلوى
۲۵. قطعهٔ از يشت (۲۲) تقريباً ۳۵۰ کلمهٔ پهلوى و ۶۰ کلمه اوستائى
۲۶. آفرينکان فرودکان تقريباً ًنام ديگرى است براى آفرينکان دهمان
۲۷. ماه نيايش (؟)
(۱). اين کتاب مخلوطى است از اوستا و پهلوى و رسالهٔ علمى است در باب اجراء مراسم دينى زردتشتى و با ”ائيرپتستان“ با هم در يک جلد چاپ شده است.
(۲). قسمت مختصرى از يک و چرکرت که شبيه به سى روزه است در صفحهٔ ۱۲۸ متون پهلوى طبع جاماسپچى مينوچهر متن و حاشيه به چاپ رسيده است.
- کتب دينى و اخلاقى و ادبى قريب ۴۴۶،۰۰۰ کلمه :
۲۸. دينِکرت تقريباً ۱۶۹،۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۲۹. بُن دِهِش تقريباً ۱۳،۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۳۰. دادستان دينيک تقريباً ۲۸،۶۰۰ کلمهٔ پهلوى
۳۱. تفسير برودنديداد پهلوى تقريباً ۲۷،۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۳۲. روايات پهلوى تقريباً ۲۵۶،۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۳۳. روايات همتاشووهشتان(۳) تقريباً ۲۲،۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۳۴. دينيک و چُِرکرت (رجوع کنيد به شمارهٔ ۱۳)
۳۵. منتخبات از زاتسپرم(۴) تقريباً ۱۹،۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۳۶. شکمند گمانيک و چار تقريباً ۱۶،۷۰۰ کلمهٔ پهلوى
۳۷. شايست نىشايست تقريباً ۱۳،۷۰۰ کلمهٔ پهلوى
۳۸. داتستان مينوک خرت تقريباً ۱۱،۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۳۹. نامههاى منوچهر (منوچهر برادر زاتسپرم است) تقريباً ۹۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۴۰. ارتاى وراژنامک(۵) تقريباً ۸۸۰۰ کلمهٔ پهلوى
۴۱. ستايش سىروزهٔ کوچک تقريباً ۵۲۶۰ کلمهٔ پهلوى
۴۲.جاماسپ نامک(۶) تقريباً ۵۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
(۳). آقاى پورداود گويند که ”مارکوارت“ اين نام را ”اميت“ مىخواند يعنى اميد
(۴) . زاتِسْپَرَمْ دستور سيرجان کرمان (بين ۸۸۱ ـ ۹۰۰ بم) وى برادر منوچهر و آن هر دو از دستوران بزرگ دورهٔ اسلامى هستند.
(۵) . اين شخص به ”ارتاى ويراف“ معروف است ولى بعض محققان معاصر او را ”اَرْتاک ويراژ“ خواندهاند از مؤبدان معروف عصر اردشير و شاپور اول است که در عالم ”سَيْر“ بهشت و دوزخ را گردش کرد و احکامى اخلاقى آورد و کتاب او جزء کتابهاى عمدهٔ ادبى و دينى مزديسنات و زردشت بهرام پُژْدُو در قرن هفتم يزدگردى کتاب او را به شعر فارسى ترجمه کرده است (رجوع شود به مقالهٔ ملکالشعراء بهار در فردوسى نامهٔ ماهنامه مهر ص ۴۹۷ ـ ۵۰۰).
(۶) . اين کتاب از خيلى قديم و شايد پيش از مغول به پارسى ترجمه شده است.
mozhgan
02-24-2011, 04:28 AM
آثار پهلوی جنوبی/کتب و رسالات پهلوى2
. بهمنيشت تقريباً ۴۲۰۰ کلمهٔ پهلوى
۴۴. ماتيکان يوشت فريان تقريباً ۳۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۴۵. پرسشهائى که با آيات اوستا پاسخ داده شده است تقريباً
۳۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۴۶. اندرج اتورپات مارسپندان (چهار يک اين رساله از ميان رفته است. بهنظر ”وست“ نسخهٔ کامل آن اگر در دست بود شامل تقريباً ۳۰۰۰ کلمه مىشد، وست کتاب خاصيّت روزها را که با اين رساله همراه است نيز در ذيل همين عنوان ياد کرده است و گويد مجموع آن شامل ۳۰۰ کلمه است اندرز مذکور و سى روزهٔ ضميمهٔ آن در متون پهلوى انکلساريا صفحه ۵۸ تا ۷۱ طبع شده و نگارنده آن را به نثر ترجمه کرده و به بحر متقارب به نظم آورده است و در سال دوم مجلهٔ مهر با طبع رسيده است).
۴۷. پتيت ايرانيک تقريباً ۲۲۰۰ کلمهٔ پهلوى
۴۸. پندنامک وژرک ميتربوختکان(۱) تقريباً ۱۷۶۰ کلمهٔ پهلوى
۴۹. پتيتاتووپارت مارسپندان تقريباً ۱۴۹۰ کلمهٔ پهلوى
۵۰. پندنامک زرتشت تقريباً ۱۴۳۰ کلمهٔ پهلوى
۵۱. اندرچ ائوشنَرِ داناک تقريباً ۱۴۰۰ کلمهٔ پهلوى
۵۲. آفرين شش گاهنبار تقريباً ۱۳۷۰ کلمهٔ پهلوى
۵۳. واچکى ايچنداتورپاتمارسپندان تقريباً ۱۲۷۰ کلمهٔ پهلوى
۵۴. ماتيکان گجستک ابالش تقريباً ۱۲۰۰ کلمهٔ پهلوى
۵۵. مايتکان سىروچ تقريباً ۱۱۵۰ کلمهٔ پهلوى
۵۶. پتيت و تُرتَکان تقريباً ۱۱۰۰ کلمهٔ پهلوى
۵۷. پتيت خوف تقريباً ۱۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۵۸. ماتيکان هپت اُمهرسپنت تقريباً ۱۰۰۰ کلمهٔ پهلوى
۵۹. اندرزهائى به مزديسنان تقريباً ۹۸۰ کلمهٔ پهلوى
ظاهراً اين رساله همان است که بهنام ”اندرژداناگان بمزديسنان“ جزء متون پهلوى انگلساريا از صفحهٔ ۵۱ اى ۵۴ طبع شده و داراى چند واژهّٔ اوستائى است.
۶۰. اندرز دستوران بر بهدينان تقريباً ۸۰۰ کلمهٔ پهلوى
۶۱. خصايص يک مرد شادمان (عدد کلمات اين رساله را ”وست“ معين نکرده است و بهنظر ميِرسد که اين رساله همان باشد که جزء متون انکلساريا بهنام ”اپرخپم و خرتفرّخ مرت“ يعنى ”درخوى و خرد مرد فرخ“ از صفحه ۱۶۲ تا ۱۶۷ به طبع رسيده و عدد کلمات آن ۹۲۰ است به تقريب.“)
۶۲. ماتيکان ماه فرورتين روچ خوردت تقريباً ۷۶۰ کلمهٔ پهلوى
۶۳. آفرين هفتامهرسپنتان (۲) (امشاسپنتان) يا آفرين دهمان تقريباً
۷۰۰ کلمهٔ پهلوى
۶۴. پدرى پسر خود را تعليم مىدهد تقريباً ۶۰۰ کلمهٔ پهلوى
۶۵. ستايش دورن (نان معروف) تقريباً ۵۶۰ کلمهٔ پهلوى
۶۶. آفرين ارتافَرَوَشى تقريباً ۵۳۰ کلمهٔ پهلوى
۶۷. اندرژداناک مرت تقريباً ۵۳۰ کلمهٔ پهلوى
۶۸. اشيرواد
تقريباً
۳۵۰ تا ۵۶۰ کلمهٔ پهلوى
۶۹. آفرين مِيَزْد تقريباً ۴۵۰ کلمهٔ پهلوى
۷۰. اندرچ خسروى کواتان تقريباً ۳۸۰ کلمهٔ پهلوى
۷۱. چمدرون (نان مقدس) تقريباً ۳۸۰ کلمهٔ پهلوى
۷۲. نماز اوهرمزد تقريباً ۳۴۰ کلمهٔ پهلوى
۷۳. سخنان اتورفرنبغ و بوخت آفريذ ـ دو رساله است و مجموعاً شامل ۳۲۰ کلمه است (۳)
۷۴. نيرنگ بوىداتن
تقريباً
۶۳۰ تا ۲۶۰ کلمهٔ پهلوى
۷۵. نام ستايشينه تقريباً ۲۶۰ کلمهٔ پهلوى
۷۶. پنج دستور از مؤبدان و ده پند براى بهدينان تقريباً ۲۵۰ کلمهٔ پهلوى
۷۷. آفرين واژگان تقريباً ۲۰۰ کلمهٔ پهلوى
۷۸. آفرين گاهنبار چَشْنيه تقريباً ۳۰۰ کلمهٔ پهلوى
۷۹. اَوَرْمَتَنِ سهموهرام ورچاوند (۴) تقريباً ۱۹۰ کلمهٔ پهلوى
۸۰. داروک خرسنديه (از طرف نگارنده در سال دوم مجلهٔ مهر ترجمه شد و بسيار قطعهٔ لطيفى است.) تقريباً
۱۲۰ کلمهٔ پهلوى
۸۱. پاسخهاى سه مرد دانشمند به شاه تقريباً ۹۰ کلمهٔ پهلوى
۸۲. ماتيکان سىيَزَتان تقريباً ۹۰ کلمهٔ پهلوى
(۱) . اين رساله در ضمن متون انکلساريا بهنام ”يادگار بزرگمهر“ چاپ شده ولى در شاهنامه ”پندنامهٔ بوذرجمهر“ ضبط شده است و نگارنده اين رساله را ترجمه کرده ولى هنوز به طبع نرسيده است. .
(۲). اين رساله در ضمن متون انکلساريا بهنام (يادگار بزرگمهر) چاپ شده ولى در شاهنامه ”پندنامهٔ بوذرجمهر“ ضبط شده است و نگارنده اين رساله را ترجمه کرده ولى هنوز به طبع نرسيده است.
(۳). جزء متون پهلوى دو مقاله است يکى موسوم به ”سخون ايوچند فرنبغ فرخ زاتان“ قريب ۱۰۰ کلمه، ديگر موسوم به ”سخنان بوخت آفريذ و اتورپات زرتشتان“ قريب ۲۳۰ کلمه ظاهراً وست اين دو مقاله را در نظر داشته و آن دو را در هم ريخته است.
(۴). اين قمست به شعر دوازده هجائى به قافيهٔ نون گفته شده است و مطلع آن چنين است:
ايمت بواذ کذ پيکى آيت هچ اندوکان کذمتهانى شهو هرام هچ دوت کيان
و قسمتى از اين قصيده را نگارنده در مقالهٔ ”شعر در ايران“ جزء اشعار قديم هجائى در سال پنجم مجله مهر به طبع رسانيده است.
mozhgan
02-24-2011, 04:29 AM
آثار پهلوی جنوبی /اسامی چندتن از علمای زرتشتی
تَنْسَرْ
آذرپاد مارسپندان
اردای ویراف
فرُّخْ مُرْتْ
آذرفرنبغ
سایر علمای زردشتی
بهنک
مهروراژ
بزرگمهر
رستمبن مهرهرمزد
بهرامبن مردانشاه
تَنْسَرْ
اين مرد از مؤبدان عهد اردشير اول است و هيربدان هيربد بوده است که مقامى است چون مؤبدان مؤبد و سمت مستشارى و وزارت اردشير داشته و او است که ”نامهٔ ننسر“ را به جشنسف شاه طبرستان نوشته و او را به موافقت و دولتخواهى اردشير اندرز مىدهد ـ متن پهلوى اين نامه از ميان رفته و فارسى آن در تاريخ ابناسفنديار مضبوط است و در تهران به اهتمام فاضل معاصر مجتبى مينوى طبع شده است ـ و بعد از او نام ”زروان داد“ پسر مهرنرسى را مىشناسيم که هر دو هيربدان هيربد مأمور امورقضائى بودهاند.
بهنک
از مؤبدان اوايل ساسانيان است و آذرپاد مارسپندان جانشين وى بوده است.
آذرپاد مارسپندان
ظاهراً از اعقاب زردشت بوده است ـ و يکى از بزرگان اين عهد است و در زمان شاپور دوم قسمت مهمى از اوستا و مخصوصاً خرده اوستا را گردآورى کرد، و اندرزنامهٔ مشهور است.
مهروراژ
مهراگاويد و مهرشاپور که در عهد بهرام پنجم بودهاند، ديگر آزادشاد که در زمان خسرو و اول مقام مؤبدى داشته است.
ارداى ويراف
که در عصر شاپور اول مىزيسته است و او است که براى تکميل احکام اخلاقى مزديسنا جامى چند شراب نوشيد و در کنف نگاهبانى شاه و رجال دربار در قصرى محفوظ به خواب رفت و پس از چند روز برخاست و معراج خود را که سير در چينوَت پُول و دوزخ و مينوان بود فروگزارد و دبيران نوشتند و نام آن کتاب ارداى ويرافناک است.
بزرگمهر
اين نام گويا مصحف ”بُرْزمْهر“ و يا ”دادبُرْزْمهر“ بوده است که او را ”زرمهر“ هم نوشتهاند، ظاهراً نام صحيح او دات بزژمِتر است و از وزرا و مستشاران و درباريان عمدهٔ انوشيروان بوده است و در مقدمهٔ ”اندرز بزرگمهر“ مقام و القاب خود را چنين شرح مىدهد: ”وَزرُکِ متربوختکان، وينان پَتْ شپستان شتر، واوستيکان خسرو و دَين پَتْ“ يعنى بزرگمهر پسر بوختک رئيس ”راى زنان خاص دربار کشور“ ملقب به ”اوستيکان خسرو“ يعنى پليس و پاسبان شخصى پادشاه و رئيس دربار“، چنين بهنظر مىرسد که بزرگمهر بختگان همى ”دادبُرژرمهر“ بوده است که به تخفيف او را ”زرمهر“ خواندهاند و گويند از وزراء بزرگ خسروکواتان بود و بهدست هرمز کشته شد ـ و روايت قتل بزرگمهر به طبرستان رفت. از او پرسيدند که موجب انقراض ساسانيان چه بود ـ پاسخ داد که کارهاى بزرگ را به مردم خرد سپردند و کارهاى خرد را به مردم بزرگ، بزرگان به کار کوچک دل ننهادند و خردان از عهده کارهاى بزرگ برنيامدند و ناچار هر دو کار تباه گشت.
ظاهراً اين روايت هم بىاصل نيست چه مىدانيم که مردم از خاندان ”فرِّخان“ در آن اوان امير طبرستان بوده است و کتيبهاى از او در ظرف نقرهاى (اين ظرف در روسيه بوده است) ديده شده که هرتسفلد آلمانى آن را چنين خوانده است ”دات بُرْزُمتر فرخاناى گيل گيلان خراسان اسپهبد نفشه“ يعني: صورت دادبرزمهر پسر فرخان اميرالامراءالشرق سپهبد و اين کتيبه به خط پهلوى بدى نوشته شده است. در تواريخ طبرستان هم اشاراتى به اين خاندان شده است، پس اشکال تاريخى که در زنده بودن بزرگمهر تا انقراض ساسانيان و رفتن او به طبرستان که در بعضى تواريخ و کتب ادب ديده شده و حال آنکه خبر مرگ يا قتل او در عهد کسرى (هرمز) متواتر است، با تطبيق اين نام يعنى ”دادبرزمهر“ امير طبرستان با نام اصل بزرگمهر که حدس مىزنيم ”دادبرزمهر” بوده است، رفع مىشود، و بعيد نيست که عبارت معروف که بالاتر نقل شده باشد، و بعد به بوزورجمهر منسوب گرديده باشد.
در اين صورت نمىتوان يقين کرد که بزرگمهر مانند لقمان عاد شخص افسانهاى است، از طرفى هم در تواريخ ساسانى در هيچ منبعى چه در تاريخ طبرى و چه رومى ذکرى از چنين شخصى نيست، پس وجه حل منحصر است به همان حدس مذکور که داد بُرزْمتر يا بُرْزمهر وزير خسرو اول به بزرگمهر بدل شده باشد ـ اين قبيل تصحيفات به سبب خط اسلامى و پهلوى که در اشکال برادر يکديگر هستند، زياد پيش آمده و مىآيد و مورخان اسلامى اگر ”تنسر“ را ”ابرسام“ ضبط کرده باشند بعيد نيست که داد برزمهر را هم برزمهر يا بزرگمهر ضبط کنند ـ رسالههاى پهلوى هم چون غالباً در عهد اسلامى نوشته شده است و يا اصل آنها قديم و موادشان از عصر ساسانى باقى مانده بود در عصر اسلامى در آنها دست برده شده است ـ نويسندگان يا ناسخان اين رسالات نيز در تصحيف اين اسم به تواريخ اسلامى زيادتر اعتماد نمودهاند.(۱)
(۱) . استاد کريستنسن رسالهٔ مفصل و مهمى در اين باب دارد و بالاخره تصريح مىکند که بزرگمهر همان بزويه طبيب است. رجوع کنيد: ساسانيان کريستنسن ص ۳۰ طبع تهران.
فرُّخْ مُرْتْ
مؤلف ”ماتيکان هزارداتستان“ و آذُرفَرن بَغْ فرّخ زاتان و بُخْت آفريد و بهزات فرخ پيروژ راست گفتار که در متون پهلوى از آنان و سخنانشان ذکرى رفته است و مَرْتان فرّخ مؤلف ”شکند گمانيک“ نيمهٔ اول قرن نهم.
رستمبن مهرهرمزد
از متکلمان سيستان و معاصر يزيد و عبدالله زبيره بوده است ديدار او با عبدالعزيزين عبداللهبن عامر کريز و سخنان حکمتآميز او در تارخى سيستان ص ۱۰۴ ضبط است.
آذرفرنبغ
پسر نريوسنک مؤلف کتاب عمدهٔ ”دين کرت“ معاصر مأمون عباسى و از مؤبدان بزرگ بوده است و زاتسپرم و برادرش مينوچهر نيز از دستوران عصر عباسى بودهاند و از آن نيز آثارى باقى است.
بهرامبن مردانشاه
مؤبد شهر شاپور فارسى است که يکى از گردآورندگان ”خداينامه“ است.
ساير علماى زردشتى
مفسران و علمائى که در اواخر عهد ساسانيان بودهاند و در روايات پهلوى از آن نام برده شده است: اپهرک، مگوشنسْپ، گوگشنسپ، کىاذربوزد، سوشيانس، روشن، اَذر هرمزد، آرَرفَرْنبغ، نرسهي، مذوگماه، فرخ، افروغ، آذادمرت (کريستنسن ـ ص ۲۸)
در کتاب ”مايتکان هزارداتستان“ نام چند تن از قضاة دورهٔ ساسانى با نظر قضائى هر يک ضبط است بدين قرار: وهرام، داذفرخ، سياوخش، پوسانويه، ازات مرتان، پوسان ويه برزآذر فرنبغان، ويهپناه (اين مرد شامل مقام عالى مگوکاناندرچپت بوده است) خوتاى بوذدبير، وايهياوار، داذهرمز، و هرامشاه، يووانيوم، زروانداذ (۱) پسر يووانيوم، فرخ زروان، ويههرمزد، زاماسپ، ماهان داذ، و غيره (از تاريخ ساسانيان طبع تهران -ص ۲۸ ـ ۲۹)
(۱) .در متن ساسانيان چاپ تهران ”زروانداز“ و ”ماهانداز“ بود و ما اصلاح کرديم زيرا ”داز“ که جزء اخير اين نام است معنى ندارد اما ”داذ“ همه جا جزء اخير نامهاى ايرانى است. زروان به اعتقاد مزديسنان ”دهر“ يا ”قِدَمْ“ است و لقب او ”ديرندختاي“ است، و هرمزد و اهرمن از شکم زروان جنابهزادند و اهرمن شک زروان را بدريد و پيش از وقت و زودتر از هرمزد بهدر آمد و از اين راه مردود زروان شد.
در کتب فلسفه از برخى حکماى ايران نام برده مىشود و نيز در تاريخ کليسا از ايرانيانى که در مسيحيت زحمت کشيدهاند و داراى آثارى بودهاند نام برده مىشود، و اگر اين معنى را کسى بخواهد بهغايت خود استقصا کند تاريخى بهوجود خواهد آمد.
mozhgan
02-24-2011, 04:31 AM
قديمىترين آثار زبان ايران1
مورّخان اسلامى نوشتهاند، نخستين کسى که به زبان پارسى سخن گفت ”کيومرث“ بود و معلوم است که اين سخن افسانهاى بيش نيست. اما آنچه تا امروز از روى آثار صحيح و تاريخى بهدست آمده است قديمىترين کلامى از زبان ايرانى که در دست ما مىباشد همان سخنان اشوزرتشت سپيتمان است که در سرودهاى دينى ”گاثه“ مندرج است و بعد از آن، قسمتهاى قديمى اوستا که غالب آنها نيز نظم است نه نثر ـ گاثه به زبانى است که آريائىها هند نزديک بدان زبان کتب دينى و ادبى قديم خود را تأليف و نظم نمودهاند، نام کتاب زردشت ”اوپستاک“ بود و گاهى از آن کتاب بهعبارت ”دَيّن“ تعبير مىشده است. مخصوصاً در کتاب پهلوى ”بندهشن“ بهجاى اوستا همه جا ”دين“ آمده است، و خط اوستائى را هم بدين مناسبت ”دين دِپيورَيه“ گويند، يعنى خطّ دين، و در ”دينکرت“ و ساير کتب هر جا که گويد ”زردشت دين آورد“ مراد آن اوستا است (۱).
(۱) . دين به زبان اوستائى ”دِئَنه“ و به زبان پهلوى ”دين“ به ياء معروف را از اصل سامى گرفته است. دين نيز نام فرشتهاى است که موکل قلم و خط است و نام روز بيست و چهارم از هر ماه شمسي.
ديگر کتيبههائى است که از هخامنشيان باقىمانده است که مهمترين آنها کتيبه بهستان = بيستون مىباشد.
کتیبه شهر پازارگاد
کتیبهٔ تنگهٔ سوئز
کتیبه نقش رستم
کرمان
کتیبههای همدان
مُهری
کتیبهٔ تختجمشید
کتیبه بیستون
آثار داریوش
الوند
کتیبه وان
سایر کتیبهها
کتيبه شهر پازارگاد
يا پارسارکارد (۱) عبارتى بوده است به خط ميخى که : من ”کورش پادشاه هخامنشىام“ و نيز مجسمهاى از زير خاک در ۱۳۰۷ به اهتمام پروفسور هرتسفلد بيرون آمده و بر آن اين سطور نبشته است: ”من کورش شاه بزرگم.“
(۱) . شايد اصل اين کلمه ”پارساکرته“ باشد يعنى شهر پارس يا شهرى که پارسى آن را ساخته است. يا شهر مردم پارس ـ چه ”کرت“ که بعدها ”گرد“ شده است در زبانهاى قديم متمم اسامى مردم و شهرها بوده است مانند بلاشگرد خسروگرد يزدگرد که همهٔ آنها از ”گرت“ به کسر کاف و به معنى ”عَمِلَ“ عربى است و بعدها کاف آن به گاف پارسى مبدل شده است. شهرى بوده است در ۱۸ فرسخى شمال شرقى شيراز که امروز ويرانهاى از آن باقى است و روزى پايتخت کورش هخامنشى بوده و نام امروز آن مشهد مرغاب يا مشهد مادر سليمان است کورش در اين شهر پس از تأسيس دولت شاهنشاهى فارس و انقراض مملکت ماد يادگار و بنائى ساخت که امروز خرابهٔ آن از قبيل چند ستون و پايههاى سنگى بر جاى است و اهل فن بر آن هستند که در آغاز عمارتى بوده است داراى چهار ستون بزرگ سنگى و گالارى که ستونها در دو طرف آن قرار داشته است و در دو سوى گالارى نامبرده دو تالار بوده است که از دالانچه به تالارها مىرفتهاند در اين عمارت کتيبهها و حجارىهائى بوده است که همه محو شده و از ميان رفته است، و صورتى داراى بال باقى است که بر زير آن صورت نوشته شده است ”من کورش پادشاه هخامنشىام“ و اين کتيبه ضايع شده است. قبر کورش هم در آن محل باقى است و بر گرد اين بنا عمارت بزرگى بوده است که آثار پايههاى آن پيدا است و عبارت بالا در سنگهاى آن نيز کنده شده است.
کتيبهٔ تختجمشيد (در يک فرسنگى استخر قديم و يازده فرسنگى شيراز)
در وادى مرودشت که رود ”کور“ از ميانش جارى است، در دامنهٔ کوه رحمت پشت به مشرق و روى به مغرب بر کمر کوه چند کاخ و عمارت بزرگ بوده است، و شهرى هم ـ که به اغلب احتمالات ”پارس“ نام داشته و پيش از شهر ”سْتَخْرْ“ و بعد از شهر ”پارسَکِرْتَ“ پايتخت ”فارس“ بوده است و يونانيان آن را ”پرسپوليس“ خواندهاند ـ در پيرامون اين عمارات وجود داشته است.
اين عمارات بر طبق کتيبههائى که از داريوش و خشارشاه باقى ماندهاست هر کدام نامى خاص داشته است، آنچه پيشاپيش پلّه و دروازهٔ ورود روى به مغرب قرار دارد، بارگاه شاهنشاهي؛ و بر طبق کتيبهٔ درب بزرگ به صفت ”وَشدَهْيو“ يعنى ”همهٔ کشور“ يا ”همهٔ کشورها“ خوانده مىشده است، و جايگاه پذيرائى فرستادگان و باردادن همهٔ رعاياى شاهنشاهى هخامنشى بوده ـ ديگر ”اَپَدانَهْ“ نام داشت ظاهراً از همان مادهٔ ”آبادان“ و بيرونى شمرده مىشد. قصر ديگرى که در دست چپ ”اَپَدانَه“ واقع است نام ”صدستون“ داشته است، اين نام در کتيبهٔ پهلوى ”شاپورسکانشاه“ که روزى در اين عمارت فرود آمده است ديده مىشود ديگر کاخ ”هُدِشْ“ و يا ”هَديشْ“ به ياء مجهول بر وزن ”مَنشْ“ نام داشت و در سوى جنوبى اپدانه واقع بود، چنين پنداشتهاند که اين کاخ اندرونى شاهنشاهى و حرمسراى بوده است و اين حدس به دلايلى درست مىنمايد چه شايد واژه ”هديش“ اصل و ريشه ”خديش“ باشد، که به زبان درى کدبانو و خاتون بزرگ و رسمى (۱) را گويند، و چنانکه خواهيم ديد حرف ”خ“ و ”ه“ در زبان فارسى به يکديگر بدل مىشوند. عمارت ديگر ”تَجَر“ است و آن کاخ کوچکترى بوده است در ضلع شمالى صفهٔ تختجمشيد که آن را قصر زمستانى يا ”آفتابکده“ پنداشتهاند، در فرهنگها ”تجر“ بر وزن شرر خانهٔ زمستانى را گويند و بعضى مخزن و صندوقخانه نيز هست، و اين بنا رو به آفتاب ساخته شده است و امروز اين کاخ را آينهخانه گويند و دو کتيبه از سکانشاه به پهلوى و يک کتيبه از عضدالدّوله فناخسرهٔ ديلمى به خط کوفى و چند کتيبهٔ ديگر از آلمظفر و تيموريان در آنجا هست. سواى اين چند کاخ بزرگ آثاري، از معبد و خلوتها و ابنيهٔ خرد و ريز ديگر نيز در آن صفه باقى است.
(۱) . اين لغت در ادبيات درى قديم گاهى ديده مىشود از آن جمله بشارى نام شاعرى از متقدمان گويد:
در ظاهر اگر برت نمايم درويش زينم چه زنى به طعنه هر دم صد نيش
دارد هر کس بتا به اندازهٔ خويش در خانهٔ خو د بنده و آزاد و خديش
اين بنا بهدست داريوش در سنهٔ ۵۲۰ قم آغاز گرديد و سپس داريوش وليعهد خود خشايارشا را در حيات خود به تخت نشانيد و اتمام ابنيهٔ نامبرده را به اهتمام وى بازگذاشت. در اين ابنيه نيز جاىبهجاى کتيبههائى از داريوش و خشايارشا و اَرْتَخَشْترَ سوم به زبان پارسى و عيلامى و آشورى باقى است، و اخيراً قريب سىهزار خشت مکتوب به خط ميخى که نظير آن در شوش نيز بهدست آمد در تختجمشيد پيدا شد و براى پختن و خواندن به فيلادفى به امريکا ارسال گرديد؛ و نيز لوحههاى زرين و سيمين که در زير پايههاى عمارت بهعنوان ”بنلاد“ يعنى سنگ يادگارِ بنا به خط ميخى از داريوش بهدست افتاده در موزهٔ ايران باستان در تهران موجود مىباشد. اين کاخها را اسکندر ملعون پس از ورود به پارس عمداً آتش زد و علامت آتشسوزى هنوز در آن پيدا است و نگارنده خود ذغالهاى قديم را ديده است!
در تُندهٔ کوه بيرون از اين عمارت نيز دو دخمه است و دخمهٔ سوّمين که گويا از آن داريوش سوم بوده ناتمام مانده است، بر آن دو دخمه نيز نقوش و نامهائى کنده شده است.
کتيبهٔ تنگهٔ سوئز
کتيبهاى در تنگهٔ سوئز يافتهاند از داريوش اول، داراى هشتاد کلمه، که بعضى از آنها محو شده است. مضمون کتيبه مذکور چنين است ـ بعد از عناوين و القابى که در همهٔ کتيبهها معمول است گويد: داريوش شاه مىگويد من پارسيم و به دستيارى پارسيان مصر را گشودم و فرمودم از آب روانى که نيل نام دارد و در مصر جاريست بهسوى دريائى که از پارس به آنجا مىروند و اين کال (۱) را بکنند و اين کار کنده شد چنانکه من فرمان دادم و کشتىها روانه شدند از مصر از دورن اين کال به پارس چنانکه ارادهٔ من بود.
(۱) . کال لغتى است که از فرهنگها فوت شده است. اين لغت از لغات پهلوى شرقى است و خاصهٔ مشهد و خراسان حاليه بوده است، در ادبيات درى بهنظر نيامده و درست به معنى کانال است ـ يعنى نهر بزرگى که دستى آن را کنده باشند يا خود آب آن را احداث کرده باشد. و کال قرهخان در مشهد معروف است. از اشعارى است که در واقعهٔ سالار پسر الهيارخان گفته شده:
تا ز ميخانه و مى نام و نشان خواهد بود سنگر ما لب کال قرهخان خواهد بود
اين لغت را ما اينجا عوض ترعه که ترجمهٔ اصل بود انتخاب کرديم.
mozhgan
02-24-2011, 04:32 AM
قديمىترين آثار زبان ايران (۲)
کتيبه بيستون(۱)
اين نوشته بر تختهسنگى بزرگ در درهٔ کوچکى از کوه معروف به بيستون ”بغستان“ از طرف ”داريوش“ کنده شده است، و در زير نبشتهها صورت داريوش است که پاى خود را بر زبر مردمى که بر زمين به پشت درافتاده است نهاده و کمان در دست دارد و پيشروى او نه نفر از طاغيان به ريسمانبسته با جامههاى گوناگون ديده مىشوند و بر بالاى صفه پيکر ”فَرَوَهَرْ“ نمودار است و پشت سر داريوش دو تن از بزرگان ايستادهاند.
داريوش در اينجا دو کتيبه دارد يکى کتيبه بزرگ به خطّ ميخى و به زبان فارسى قديم و عيلامى و بابلى در دو هزار کلمه ديگر کتيبه کوچک به زبان فارسى و عيلامى در صد و پنجاه کلمه، خلاصهٔ اين نوشتهها شرح فتوحات داريوش و فرونشاندن فتنهٔ بردياى دورغين (گئوتاماى مغ) و داستان نه تن از طاغيان مىباشد ـ اين کتيبه مهمترين کتيبههاى هخامنشى است و از روى اين نوشتهها قسمت بزرگى از تاريخ هخامنشى روشن مىگردد.
(۱) . بيستون در اصل بِغَسْتان است، و تازبان غالباً آن را ”بِهِسْتون“ خواندهاند و ياقوت گويد بهستون قريهاى است بين همدان و حلوان و اسم او ”ساسبانان“ است و از شرحى که در باب غار شبديز داده است معلوم مىدارد که مرادش ”طاق وستان“ مىباشد و غالب جغرافيانويسان معروف عرب چنين ذکر کردهاند، و در باب بهستون از غارهاى طاق و ستان وصف نمودهاند و هيچکدام از کتيبهٔ داريوش نام نبردهاند و اين معنى از عجايب است.
اما بغستان به معنى ”جايگاه خدايان“ بوده است، زيرا در عهد هخامنشى و تا چند قرن بعد ”بغ“ نام پرودگار عامل بوده است. بغ نخستين بار با ”دات“ به شکل ”بغداتي“ در کتيبهٔ ”سارگون“ پادشاه آثور که از سال ۷۲۱ تا ۷۰۵ قم پادشاهى کرد بهنام يکنفر ايرانى ديده مىشود سپس واژهٔ ”بَغْيَديش“ نام يکى از ماههاى مذکور در کتيبهٔ داريوش است به معنى ”ماه ستايش خدا“ و در اوستا و کتيبهها هم بغ به معنى ”خداى عالم“ آمده و دو تن از امراى فارس بغکرت و بغداد پسرش که هر دو سکه زدهاند داراى نامى مىباشند که با اين کلمه ترکيب شده است. بغکرت يعنى خداگرد مانند يزدگرد و بغدات يعنى خداداد مانند سپنددات ـ و مثردات ـ نام شهر بغداد از اين جمله است و اين واژه در نام آتشکدهٔ معروف ”اتور خورنهبع“ که يکى از سه آتشکدهٔ بزرگ ايران بوده و در کاريان پارس مقام داشته است يعنى آتش جلالت و فر يزدانى و نيز نام مؤبدى همزمان هارون عباسى آذرفرن بغ بوده است ـ و بغ در سکهٔ شاهنشاهان ساسان نيز آمده است به همين معنى ولى قدرى فرودتر به معنى خدايان دون اهورمزد آمده و در اواخر ساسانيان بغ تطّور يافت و به اين معنى بزرگ استعال شده و حتى در يادگار ”زريران“ يکبار به معنى ”سر“ استعمال شده آنجا که گويد: ”مرويژ نشيم نىيابد جز که براسپان و بغان نيژکان“ يعنى مرغ نيز جاى نشستن نبايد جز بر اسبان و سرهاى نيزهٔ سواران. و در زبان سغدى (فغ) مىگفتند و فغپور لقب پادشاه چين کلمهٔ سغدى است يعنى پسر خدا و به روسى هم ”بغ“ به معنى خدا بود.
کتيبه نقش رستم
در سه ميلى تختجمشيد دخمههائى بر بدنهٔ کوه کنده و تراشيدهاند، اينها سه دخمه است که يکى روى ديگرى به شکل چليپا کنده شده است، و ۲۴ متر و نيم از زمين بلندتر است. در قسمت بالاى اين آثار، حجّارىهاى زيبا و صورت داريوش و ”گاس“ و سريرى که روى گاس نهاده شده و داريوش بر آن ايستاده است نقش گرديده و کتيبهاى هم به امر داريوش در آنجا کنده شده است.
آثار داريوش
شوش در خاک خوزستان، و پايتخت زمستانى شاهان هخامنشى بوده است ـ در شوش ارگ و قلعه و کاخ بزرگ و زيبائى داشتهاند که ستونهاى سنگى شبيه به ستونهاى تختجمشيد و کاشىکارىهاى بسيار ممتاز در آن عمارت بهکار برده شده بود، و غالب اين يادگارها در موزهٔ لُور پاريس موجود است. در اين ارگ مانند تختجمشيد خشتهائى پيدا شد از گلِ رُس که روى آنها به خط ميخى کتيبههائى نوشتهاند به زبان معهود و نسخهٔ بابلى (اسوري) از همه سالمتر مانده بود، آن را مأخذ ترجمه قرار دادن و پس از ساليان رنج و بررسي، عاقبت در ۱۹۲۸ مسيحى بعد از سى سال تمام اين نبشتها خوانده شد و منتشر گرديد. اين نبشته از داريوش بزرگ است که نخست وى اين کاخ و ارگ را آباد کرده است (۱) . اين کتيبه بعد از کتبه بيستون مهمترين نوشتهاى است که از هخامنشيان بهدست آمده است، و اگر نبشتههاى خشتى تختجمشيد نيز خوانده شود سومين قسمت مهمّ اين آثار شمرده خواهد شد.
(۱) خوانندهٔ کتيبه بالا ”پرشيل“ فرانسوى است که به زبانهاى قديم پارسى و عيلامى و آسورى وقوف داشت و جزو هيئت علمى کنجکاوان فرانسه در شوش کار مىکرد.
همچنين در شوش کتيبههاى کوتاه ديگرى بر پاسنگهاى ستون، آجرها، کاشىها، مجسمهها و لوحههاى سنگى و ميزهاى مرمر و اشياء متفرق از داريوش پيدا شده است که اين شاهنشاه را معرفى مىنمايد ـ اين يادگارها نيز همه به زبان پارسى و عيلامي (۲) و آسورى مىباشد.
(۲) . اين کلمه با همين املاء در تواريخ اسلامى مکرر آمده است و از تورات مأخوذ است ـ عيلام دولتى بوده است در خاک لرستان انزان (خوزستان حاليه) و با دولتهاى کلده و آشور همسايه و برابر بوده است و بهدست آسور بانىپال پادشاه آشور ۶۴۵ قم منقرض گرديد.
در شوش از خشايارشا و اردشير دوم و اردشير سوم نيز کتيبههائى يافت شده است که خود را معرفى مىکنند و نام اَپَدانه و خَديش و دَسَرْ (تچر) و پَرَديس (فردوس = باغچه) و سَرَوُمْ (ظ: تچر) پستو يا خانهٔ پسين در ضمن ذکر ابنيه و کاخها برده مىشود و معلوم مىدارد که عمارات شوش بارى آتش گرفته و ويران گرديده است و جانشينان داريوش از نو آن را عمارت کردهاند.
mozhgan
02-24-2011, 04:33 AM
قديمىترين آثار زبان ايران (۳)
کرمان
در کرمان هرم کوچکى از سنگ پيدا شده که در پهلوهاى آن سنگ به سه زبان کتيبهاى از داريوش نقش گرديده است و او را و پدرش را نام مىبرد.
الوند
در الوند دو کتيبه اوّل از داريوش بر کوه نزديک روستاى عبّاسآباد به قرب همدان به سه زبان موجود است که داراى دو بند مىباشد، يکى در ستايش اهورامزدا، ديگرى در ستايش خود و پدرش، کتيبه دوم از خشايارشا است و در دو بند درست مانند کتيبه پدر خود.
کتيبههاى همدان
در همدان دو لوحهٔ سنگ بنا (بنلاد) از زر و سيم پيدا شد و دولت ايران آن را خريدارى کرد، در آنجا داريوش حدود کشور خويش را مشخص مىنمايد.
در همدان کتيبهاى از طرف اردشير دوم بر پايهٔ ستونى که در موزهٔ بريتانى است به سه زبان نوشته شده است که خود و پدر و خانوادهٔ خويش را معرفى کرده است و اهورمزد و آناهيتا و ميشره (مهر) را ستوده و از بناى اپَدانهاى در همدان خبر مىدهد که وى بنا گذارده است.
کتيبه وان
خشيارشا، بر سنگى که به زمين عمود است و در ارگ آن شهر واقع بوده است و آن را ”اُرتوقاپو“ گويند، کتيبهاى دارد که بسيار استادانه صقال يافته و کندهگرى شده و خوب هم مانده است. خشايارشا در اين بنشته پس از ستايش هورمزد و معرفى خويش گويد که: داريوش کارهاى زيباى بسيار انجام داد و از جمله اين سنگ را بفرمود تا صقال دادند اما چيزى بر آن نبشته نکرد، پس از او من اين نبشته را فرمودم بر اين سنگ بکندند، الى آخر.
مُهرى
مهرى است چهارگوشه از داريوش که پادشاه بر گردونهاى سوار است و به شکار شير مشغول مىباشد و روى آن مهر نبشتهاند: ”من داريوش شاهام.“
ساير کتيبهها
وزنهاى است از مرمر سياه که دو کَرْشَهْ وزن داشته (کرشه: مقياس وزنى بوده است.) است و بر سر قبر شاه نعمتالله در کرمان بوده و از آنجا به موزهٔ بريتانى نقل کردهاند، روى اين سنگ به پارسى و عيلامى و آسورى کندهاند: ”دو کَرْشه ـ منم داريوش شاه بزرگ پسر ويشتاسپ هخامنشي.“
بر گلدانهاى متعددّى از مرمر سفيد به سه زبان نوشتهاند ”خشايارشاه شاه بزرگ“ و اين گلدانها در موزههاى لندن و پاريس و فيلادلفى مىباشد.
بر گلدانهاى ديگرى که در موزههاى فيلادلفى و برلن و وين مىباشد به سه زبان کنده شده است: ”اردشيرشاه بزرگ“ و چند مهر هم از مردم ديگر بهدست آمده است بدين نامها: ”اَرْشَک پسر آثيابَئوشنه“ ديگر ”هَدَخِىيَ ... ثَدَثْ“ سه ديگر ”دَشْداسَک“ چهارم ”وَهِيَ ويش داپاي“ پنجم”من خرشادَ شىيا“ که گويا نامهاى خاصى است.
غير از اين نبشتهها نبشتههاى ديگرى هم از شاهنشاهان هخامنشى بر زبانهاى ديگر غير از پارسى در دست است مانند:
بياينهٔ کورش بزرگ در بابل که به زبان و خط بابلى انتشار يافته بود. اين کتيبه بر استوانهاى از گل رُس نبشته شده است داراى ۴۵ سطر که قسمت بزرگى از آن محو شده است. (رجوع شود به جلد ۱ ص ۵۶۸ ـ ۵۶۹ ايران باستان)
کتيبه داريوش اول، بر سنگ يادگار کانال، که در نزديکى کانال سوئز بهدست آمد و شرح آن در مبحث کتيبهٔ تنگهسوئز گذشت. اين کتيبه در پهلوى کتيبهاى است که به سه زبان پارسى و عيلامى و آشورى نوشته شده است و به زبان مصرى و با خط هيريوغلف مىباشد و داريوش را ”آنتريوش“ ناميدهاند و القاب و عناوين فرعونان مصر را بدو دادهاند و طرز نوشته با طرز نوشتههاى پارس به کلّى متفاوت است (رجوع شود به جلد ۱ سبکشناسى بهار ص ۵۶۷۸ ـ ۵۶۹ ايران باستان)
کتيبه ديگر به زبان شوشى جديد در بيستون که هنوز خوانده نشده است، و تکرار مختصرى است از سه سطر کتيبه بزرگ داريوش و کتيبهاى به زبان آرامى (۱) از او در نقش رستم و باز سطورى در بيستون به زبان بابلى و شوشى از داريوش هست. هنوز مضامين اين سه کتيبه آخرى خوانده نشده و يا انتشار نيافته است.
(۱) . اين کتيبه که بهزبان آرامى است سندى است که مىتوان دانست خط آرامى معنى همان خطى که بعد در عهد اشکانيان خط رسمى پهلوى محسوب گرديد در زمان هخامنشى هم رايج بوده است.
کتيبهاى از اردشير اول در تختجمشيد به زبان بابلى در ۱۳ سطر که قسمت چپ خط آنها باقى و باقى محو شده است، و نيز از اردشير دوم کتيبهاى در تختجمشيد به زبان و خط بابلى است که چند کلمه از آن بر جاى است. (براى تفصيل بيشتر اين کتيبهها رجوع شود به جلد ۲ کتاب سبکشناسى بهار ص ۱۵۵۲ ـ ۱۶۱۸ و جلد ۱ کورش و داريوش - ايران باستان)
سواى اين آثار، باز هم از کنار و گوشه، يادگارهائى و اشيائى که داراى کتيبه است بهدست آمده و مىآيد، چنانکه گيرهٔ درى از لاجورد بزرگتر از کف دست که متعلق به يکى از درهاى عمارت اَپَدانه تختجمشيد بوده است پيدا شده و بر لبهٔ گيرهٔ مذکور روى روى لاجورد به خط سفيد ميناکارى کتيبهاى نوشتهاند به خط ميخى بهنام خشايارشا نيز مهرها و پارچههاى ديگر.
زبان فارسى باستان بعد از انقراض دولت هخامنشى از ميان رفت ـ يعنى زبان رسمى کشور تغيير يافت ـ و در عهد اشکانيان که بار ديگر کارها بهدست ايرانيان افتاد رفتهرفته زبان پهلوى شمالى و شرقى که زبان اقوام ”پرثوي“ بود و رواج گرفت، و پس از ترک يونانمأبى سکهها و ساير اسناد ايران با زبان ايرانى و به خط آرامى نمودار گرديد.
mozhgan
02-24-2011, 04:34 AM
خط در ایران
اصل خط دنیا کجا است؟
ایرانیان خط را از کجا آموختند؟
خطوط ایران پیش از اسلام
خطوط ایران بعد از اسلام
نبايد پنداشت که خط يکباره در گوشهاى از جهان از طرف يک يا چند تن بهطور کاملى اختراع شده و از آنجا به ساير جاها به ارمغان رفته است، و يا هر قومى براى خود خطى کامل و زيبا ساخته آن را به ديگران آموختهاند ـ بلکه بايد دانست که اصل خطوط عالم، از نقش کردن پندار و تصوّر بشرى با صورتى ساده و عارى از صنعت و کودکانه برخاسته است.
انسان از وقتى که به خود آمد و ارتباطى بين افراد صورت گرفت سعى داشت که انديشهها و مرادها و بويههاى خود را بهصورتى و شکلى بهطرف بفهماند، و سادهترين طرزى را که براى بهجا آوردن اين مقصود پيشنهاد خاطر ساخت آن بود که آن خيالات را بر روى صفحهٔ سنگم يا پارچهٔ تخته يا بر ديوار مغاره و اِشگفت مطابق صورت خارجى که در نظر است مجسم سازد، پس قديمىترين خطوط عالم قديمىترين نقوشى است که مردم براى مجسم کردن انديشههاى خود نگاشتهاند، و خط بدين طريق رفتهرفته بهوجود آمده است و خطهائى که بعدها نوشته شده و دنبالهٔ آنها تا امروز پيوستگى يافته خلاصهٔ آن نقوش و کاملشدهٔ زحماتى اتس که با نهايت سعى و آزمون و تکرار و اصلاحات پى در پى از طرف مردم و در ازاء زمان دست بهدست به ما رسيده است.
مطالعه در تاريخ خط و دانستن تارخى خطوط دنيا بسيار مهم است و در اين باب نوشته شده است و دانستن اين علم انسان را به طرز معيشت و طرز فکر و طرز زندگانى اقوام مختلف جهان آشنا مىسازد.
در کاوشهاى استادان طبقاتالارض و کنجکاوى مغارهاى قديم که محل اقامت مردم وحشى بوده است، نقوش و تصاويرى از حيوانات و نباتات بهدست آمده است که مظهر خيالات مردم بوده و بعضى از آن نقوش را توانستهاند با اصل خيال نقاش مطابق ساخته بخوانند، و از اين رو خطوط وحشيانهٔ ديگر را نيز خوانده و به خواندن خطوط کاملتر موفق شدهاند.
اينک ما مراحل تکميل و تطوّر خطوط در چهار مرحله وانمود مىکنيم:
- مرحلهٔ اول: خطِ نگارى يا نقشى ـ يعنى کسى خيال و انديشهٔ خود را بهصورت نقش و نگار تجسم داده و آن را وسيلهٔ فهم ديگرى قرار دهد، و اين خط داراى زبان خاصى نيست و خطى است که مىتوان آن را خط بينالمللى دانست، خط هيريوغليف مصر قديم اصلاح شدهٔ اين خط بوده است.
- مرحلهٔ دوم: خطِّ نمودارى يا علامتى (ايديوگرام ـ Ideogramme) ـ يعنى خطى که براى هر اسم خواه اسم ذات يا اسم معنى نشانه و علامت خاصى قرار دهند، در چنين خطى بايد به شمارهٔ مفاهيم لغات يا کلمات معمول در آن با زبان علامتهائى معين بهکار برد، و الفبا در اين خط موردى ندارد. اين قبيل خطها داراى شکلها و علامتهاى بسيارى است که گاهى از هزار هم مىگذرد. مثل خطوط مصرى متأخرتر و بابلى و آشورى قديم.
- مرحلهٔ سوم: خطّ آهنگى يا صوتى ـ يعنى خطى که هر حرف يا شکل نشانهٔ يکى از صوتها است. در زبان صاحبان اين خطوط نيز غالباً لغات با اصول و مقطعات جداجدا ساخته شده است، و هر صوتى در مقصود گوينده تأثيرى خاص داشته، يعنى اصوات حاکى مراد و قصد گوينده است و يک صوت با تغيير آهنگ تغيير معنى مىدهد مثل لفظ ”بَهْ“ که در زبان فارسی به سبب تفاوت آهنگ گوينده آن، ممکن است چند مقصود مختلف را بفهماند و با تکرار آن باز چند مقصود ديگر را حالى کند و با نوشتن آن (به واسطهٔ اينکه خط ما خط صوتى نيست) نمىتوان اين مقاصد را بهطرف فهمانيد. خط چينى امروز مخلوطى از خط علامتى و خط صوتى است.
- مرحلهٔ چهارم: خطّ الفبائى ـ آن چنان است که هر حرف نمايندهٔ يک مخرج است، و آن مخارج گاهى حروف مصوّته و گاهى حروف غيرمصوّته را ادا مىکنند، از ترکيب مجموع حروف لغات و کلمات ساخته مىشود، و چون لغات و کلمات ساخته شده از چند مخرج مختصر بيش نيست با همان چند حرف که از سى چهل عدد تجاوز نمىکند مىتوان تمام لغات و معانى و مقاصد را وانمود ساخت ـ مانند خطوط اسلامى و لاتينى و هندى و سامى که همه از خطوط الفبائى محسوب هستند.
mozhgan
02-24-2011, 04:34 AM
اصل خط دنيا کجا است؟
تا اوايل قرن نوزدهم اصل تحقيق را گمان چنان بود که اصل و ريشهٔ خطوط از سه خط برخاسته است و آن سه: خط چيني، خط هندى و خط سامى است و معتقد بودند که خط قديم مصرى (هيريوغلف) و خط ميخى از اصلى ديگر است که از زبانهاى قديم محفوظ مانده است. (کلاپروت: کتاب منشاء خطوط ۱۸۳۴ ـ Klsproth. Heinriche - Julius 1783 _ 1835) ولى بعدها به اين عقيده گرويدند که تمام خطوط از روى خط فنيقى (کنعانيان) گرفته و ساخته شده و تنها خط مصرى و چينى باقيماندهٔ خطهاى نگارى قديم است.
عقيدهٔ ديگر نيز پيدا شد که گفتند فنيقى از خط مصرى که بهتدريج از صورتنگارى و نقشى خارج شده بود استخراج و صورت الفبائى بدان داده شد ـ به اين شکل که بيست و دو علامت از خط مصرى که هر يک مخرج حرفى بود گرفته الفبائى که بعد تنهٔ ساير خطوط گرديد از آن ترتيب دادند.
عقيدهٔ ديگرى نيز هست که گويند خط فنيقى و خط عبرى ديگر که نمونهٔ آن در جزيرهٔ ”کريت“ پيدا شده است، گرفته شد.
عقيدهٔ ديگر مىگويد که خط فنيقى مأخوذ ميخى است که آن را اصلاح کرده و بهصورت الفبائى درآوردند ـ و هر کس در عقيدهٔ خود متوسّل به قرائن و شباهت حروف و مرجّحات ديگر مىشود، و آنچه مسلم است آن است که خط فنيقى قديمىترين و سهلترين خطوط الفبائى دنياى قديم بوده، خط عبرى و سُريانى و نَبَطى و عربى و مُسنَد و آرامى وَ پهلوى و يونانى و لاتين و سنسکريت و سغدى و ايغورى و حبشى و ساير خطوط موجود دنيا غير از چينى از آن خط عاريت و تقليد شده است، و اينکه آن خط از چه خطى گرفته شده و آيا اصل آن از خط ميخى يا خط مصرى است، ترديد است.
mozhgan
02-24-2011, 04:38 AM
خطوط ایران پیش از اسلام
خط میخی
خط پهلوی
خط اوستائی یا دین دپیری
--------------
خط ميخى1
میخی مادی
میخی ایرانی
لفظ (ميخى) از عربى گرفته شده چه تازيان اين خط را ”خطالمسماري“ نامند و فرنگيان آن را خط سه گوش يا اسفينى ”Ecriture Cuneiform. Keilscheift“ ناميدهاند و اين اصطلاح دقيقتر از اصطلاح تازى است.
سومريان مردمى بودند که پيش از (۳۰۰۰) سال قبل از ميلاد مسيح در قسمت جنوبى عراق سکونت داشته و داراى تمدنى بودهاند و خطى نيز داشتند که آن را از چپ به راست مىنوشتند و اين خط ميخى است.
در حدود سنهٔ (۳۰۰۰) قبل از ميلاد طوايفى سامى نژاد که آنها را فنيقى يا کنعانى مىنامند از جزيرةالعرب يا سواحل خليجفارس (۱) به سرزمين عراق تاخته و در جنب سومريان دولت و مدنيّتى که آن را از سومريان آموخته بودند ايجاد کردند ـ ولى تمدّن و دولت مذکور دوام نکرد و بار ديگر مقهور سومريان شد و آن مردم به سوريه و فلسطين شتافتند و در سواحل بحر ابيض سکنى گزيدند (از اينرو گويند که کنعانيان -فنيقىها- خط ميخى را از سومريان ياد گرفته آن را کامل کردند.) ولى طوايف سامى ديگرى بعد از آنها در بابل و آشور قدرت پيدا کرده دولتهاى عظيمى بهنام دولت (کاسانيان) و (آشوريان) و (کلدانيان) از اواسط قرن ۱۸ قم به بعد بهوجود آوردند و بابل و نينوا پايتخت کلده و آشور شهرت جهانى يافت.
(۱) . محقق نيست که فنيقيان از کجا وارد عراق شدهاند ـ از کاوشهاى اخير احتمال داده شده است که از سواحل خليجفارس آمدهاند ـ اين مردم در سواحل بحر ابيض منزل گزيده مشغول به تجارت و دريانوردى شدند و تمدنى بزرگ بهوجود آوردند و بعد از اسکندر ضعيف شده و پس از سقوط قرطاجنه (کارتاژ) منقرض گرديدند.
در همين ايام طوايفى که به (عيلام) يا ملکوتِ (اَنزان) موسوم بودند در خوزستان و سواحل خليجفارس و لرستان و قسمت غربى و جنوبى ايران برخاسته و رقيب بزرگى براى آشوريان شدند و شوش پايتخت آنان مشهور جهان شد.
خط ميخى از چهار تا پنج هزار سال پيش از ميلاد در نزد سومريان ساکن جنوب بينالنهرين معروف بود و از شکل بدوى (نقشي) ترقى کرده و مرحلهٔ دوم و سوم را مىپيمود، طوايف آشور و عيلام نيز همان خط را از سومريان گرفته و بهکار بردند ـ اين خط در حوالى (۱۷۰۰) ق.م در مرحلهٔ دوم و سوم بود که ايرانيان مادى هم آن را گرفته و بهکار بردند.
درست روشن نيست که از چه تاريخ اين خط بهدست مادها افتاده است، اما معلوم است که اين خط در دست ايرانيان رو به ترقى و اصلاح نهاده و در اواسط قرن (۶) ق.م از مرحلهٔ ”نموداري“ يعنى علامتى و ”آهنگي“ يعنى صوتى بهصورت الفبائى درآمده است، و وقتى که کورش کبير دولت هخامنشى را سر و صورت داد و بابل را در ۵۳۸ ق.م فتح کرد، خط ميخى که هنوز در کلده و آشور و عيلام بهصورت نمودارى و آهنگى بود در ايران صورت الفبائى يافته بود ـ کتيبهها و نوشتههاى سنگى و سفالين پادشاهان هخامنشى که به زبان کلدانى و عيلامى و فارسى است اين معنى را گواهى صادق است. از اينرو مىتوانيم بدانيم که ايرانيان مادى از ديرباز با اين خط انس داشتهاند و آن را ديرى ورزيده و بهکار انداخته و قريحه و ذوق خود را در اصلاح آن برگماشته و آن را به اين صورت درآوردهاند ورنه چگونه در مدت چند سال هخامنشيان مىتوانستند آن را از صورت اصلى به اين صورت درآورند؟
خط ميخى کلدانى داراى حروف و اَشکالى بسيار بود که بعضى از آنها نمودار يک ذات يا يک معنى ـ و بعض ديگر نمايندهٔ صوت و هجائى خاص بود، که با يک يا چند صوت از آنها يک معنى ساخته مىشد. و ما براى نمونه چند مثل ذکر مىکنيم:
- علامات يا نمودارها (نقل از صفحهٔ تاريخالغات الساميه تأليف دکتر اسرائيل و الفنسون طبع قاهره)
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8258&stc=1&d=1298507896
اين جدول بهعينه شامل ساير خطها مانند هيريوغلف و فنيقى و فنيقى قديم و عبرى و آرامى و خط چينى جديد و غيره مىگردد. اين جدول بهدرستى به ما نشان مىدهد که چگونه صورتى از صور خطنگارى بهتدريج مختصر و زيبا گرديده و به حرفى از حروفى بدل شده است. خط فنيقى و آرامى پدر خطوط اسلامى است.
- صوتها يا آهنگها (نقل از صفحهٔ ۳۶ تاريخالغات الساميه طبع قاهره)
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8259&stc=1&d=1298507896
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8260&stc=1&d=1298507896
مجموع مقاطيع حروف بىصدا خطميخى کلدانى از ۱۸ حرف تجاوز نمىکرده است به قرار ذيل: ا، ب، ج، د، ز، ح، ط، ک، م، ن، س، پ، ص، ق، ر، ش، ت
و با آنکه آشورىها و بابلىها از نژاد سامى بودهاند معذلک حروف ستبر و فخيم عربى مانند ظاء و ضاد و حروف حلق مانند غين و عين و ها و حرف شين و خا در آن نيست. و از اينرو حدس مىزنند که اين خط سومريان از مردمى غيرسامى آموختهاند و يا خود سومريان غير سامى بودهاند.
mozhgan
02-24-2011, 04:41 AM
خط ميخى(۲)
ميخى مادى
اما حروف الفباى ميخى مادى ۴۲ حرف بوده است و ۳۶ حرف آن را از روى حرف ميخى آشورى ساختهاند که پنج حرف آن از حروف صدادار بوده است و شش حرف ديگر از جنس ”نمودار“ بر آن افزودهاند و آن شش علامت: بَغا ـ اوهرمزد ـ دَهْيو ـ شاه ـ بومى و علامت ختم جمله مىباشد ـ توضيح آنکه نمودارها در الفباى آشورى از هشتصد حرف هم تجاوز مىکند ولى در الفباى مادى يا هخامنشى چنانکه مىبينيم از شش حرف نيست و اين است صورت آنها:
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8261&stc=1&d=1298508148
نمودارهاى ششگانه(۱)
(۱) . از اين نمودارها تنها ختم جمله در زمان داريوش مستعمل بوده است و مابقى در کتيبههاى خشايارشا و جانيشينان او ديده شده است ـ و معلوم نيست آنها قديمى است يا بعد پيدا شده.
ميخى ايرانى
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8262&stc=1&d=1298508148
الفباى ميخى ايرانى (نقش از رساله راهنماى دکتر مقدم چاپ تهران)
اصلاح مهمى که در ايران راجع به خط ميخى شده است، جاى حيرت است، زيرا چنانکه گمان کردهاند و علىالقاعده نيز همينطور بهنظر مىرسد که ايرانيان اين خط را از مردم همسايه ”آشور“يا ”عيلام“ يا هر دو گرفتهاند و اگر فرض کنيم که در آغاز تمدن و استقلال دولت مادى اين وام گرفته شده است باز تا ابتداى دولت هخامنشى از نظر مدّت چندان دور نبوده است که بتوان گفت که بالطبع و از لحاظ تطّور چنين اصلاحى در خطميخى صورت گرفته است ـ يعنى اولاً آن را از حالت علامتى و صوتى (هجائي) به حالت الفبائى درآورند و ثانياً اعراب را جزء حروف قرار دهند و ثالثاً براى حروف مختص به زبان آريا که در خط آشورى نبود صورتهائى اختراع نمايند، بنابراين شکى نيست که اين اصلاحات تدريجى و به طريق تکامل و تطوّر طبيعى صورت نگرفته بلکه بر حسب هوش و قريحهٔ ملى به امر و فرمان بزرگان يا شهنشاهان يا مغان وجود يافته است و دفعةً و بهطور انقلاب و نو درآمد موجود شده است.
ممکن است گفته شود که به راهنمائى دبيران فنيقى يا آرامى يا يهودى که در زير دست بزرگان ايران خدمت مىکردند و حروف الفبائى داشتهاند و از پيش با آن آشنا بودهاند اين اصطلاح پيدا شده است. اين تصور دور نيست ليکن اشکالى دارد و آن اينکه خود يهود يا آراميان با فنيقيان هم حروف مصوّته و اعراب را داخل خط نکردهاند، چنانکه از آثار قديم فنيقى و يهود و آرامى معلوم مىشود که نه تنها اعراب جزء کلمات آنها نيست بلکه الف و واو و يا هم در کتيبهها و نوشتههاى قديم آن مردم پيدا نمىشده است و در اواخر الف و واو يا را، براى نشان دادن حرکات، گاهى بهکار مىبردهاند. پس از انقراض يهود و پراکنده شدن در آفاق، چون ديدند اين سه حرف کافى براى اداء مقصود نيست و لغات آنان دستخوش فنا خواهد شد، قاعدهاى براى حرکات وضع کردند (تاريخ اللغات الساميه ص ۱۰۳) که امروز بهطور ناقص در خط مربع (خط عبري) ديده مىشود. در اين صورت معنى ندارد که اصلاح خطميخى از ناحيهٔ مردم سامى صورت گرفته باشد و شکّى باقى نمىماند که اين اصلاح مربوط به غريزهٔ ذاتى و طبيعى آريائى است چنانکه ملل گِرِگ و لاتين و هند نيز بعد از قبول حروف فنيقى همين کار را کردند. و اگر بخواهيم ساميان را در عمل کتابت ايرانيان مؤثر بشناسيم بايد بهعکس تصور فوق ضايع شدن خط ايران و از ميان رفتن اعراب را در خط پهلوى و خطوط اسلامى مربوط به تأثير وجود آن قوم بدانيم چنانکه در جاى خود به اين معنى اشارت خواهيم نمود.
و چيزى که خطميخى را از بين برد (چنانکه معروف است) حملهٔ اسکندر و قدرت سرداران او نبود ـ بلکه دشوارى اين خط سبب از ياد رفتن آن گرديد، چه خطميخى با قلمى نوکتيز چوبى يا فلزى بر روى پارههايِ گل سختشده کنده کارى گرديده و يا با همان قلم بر الواح سنگى و معدنى حکاکى مىشده است، برخلاف خط مصرى و فنيقى که روى چوب يا پاپيروش(۱) و پوست حيوانات با هر نوع قلمى کنده شده يا با رنگ نوشته مىشده است. اما در خطميخى چنين نبوده بلکه بيشتر پارچهٔ گلى را برداشته با چنين قلمى بر روى آن خطوطى کنده و پارچهها را خشکانيده و سپس پهلوى هم قرار مىدهند، و آن پارچههاى گِل را به زبان ”کلداني“ ”اَجُر“ و آن خطوط را ”دُپي“ مىناميدند، و از آن آجرها دو کتابخانه يکى در شوش و ديگرى در تختجمشيد اخيراً کشف گرديده است.
(۱) . کاغذى است از برگ و الياف نباتى که آن را به فارسى ”بردي“ گويند و کل آن را ”لوخ“ گويند و در ساروج بهکار برند.
همچنين بر روى فلزات يا سنگها حروف ميخى با دقت بايستى کنده شود. و به درد پاپيروس و غيره نمىخورده است ـ به همين سبب عامهٔ مردم ايران در آن عصر براى تحريرات عادى بر روى پوست يا پاپيروس خط آرامى بهکار مىبردهاند.(۲) .
(۲) . اسنادى بهدست است که اين معنى را تقريباً مدلل مىدارد منجمله اسنادى در سوريه و آناطولى و عراق بهدست آمده است و نيز در کتيبهٔ معروف به نقش رستم هم سطورى به خط آرامى موجود است. اين کتيبه که متعلق است به داريوش بزرگ دليل روشنى است که اين خط (خط آرامي) در عهد هخامنشى متداول بوده است.
اين اشکال کتابت، و خشنونت شکل حروف و جاى زياد گرفتن سطور سبب شد که از همان زمانِ هخامنشى خط آرامى (که از مدتها دور از کنعانيان به سرزمين کلده و آشور رسيده بود) به همراه کاتبان و دُپيوران سامى به ايران آمد وسيلهٔ مبادلهٔ افکار و رفع حاجت بزرگان و تجار و ساير مردم قرار گرفت و اين است که در دورهٔ اشکانيان خطميخى روى به تراجع گذارد و تا مدتى خط يونانى مورد استعمال واقع شد و بهتدريج از نيمهٔ قرن دوم پيش از ميلاد خط آرامى متداول گرديد ليکن نبايد تصور کرد که خطميخى در عهد اشکانيان به کلى منسوخ شده بود چه در بابل لوحههائى يافتهاند که متعلق به دورهٔ اشکانى است و به خطميخى نوشته شده است، در اين لوحها مطالب قانونى و نجومى و سرودهاى مذهبى مندرج است.
mozhgan
02-24-2011, 04:42 AM
قدیمیترین آثار به خط آرامی در ایران
حروف پهلوی
..........................
خط پهلوى از خط آرامى گرفته شده است و خط آرامى در اصل منتهى مىشود به دو خط قديم که يکى فنيقى و ديگرى عبرى است.
فنيقيان که آنان را کنعانيان هم مىنامند در حوالى سههزار سال پيش از مسيح از سواحل خليجفارس يا از داخلهٔ جزيزةالعرب وارد سواحل فرات شده و در آنجا رحل توطّن افکندند و سپس از آنجا بهطرف سوريه و فلسطين رفتند و در سواحل بحر ابيض دولتى تجارتى بهوجود آوردند.
عبريان که بدون شک از ملل سامىنژاد مىباشند از شبهجزيرهٔ طورسينا و به قول استادمرگليوس از يمن به قول دانشمندى ديگر از حجاز که زادگاه اصلى آن قوم بوده است برخاست و به عادت صحراگردى و باديهنشينى هجرت کردند و عاقبت در حوالى قرن سيزدهم قبل از ميلاد در حدود فلسطين و ارض کنعان با کنعانيان همسايه شدند و بعد از جنگهاى خونينى وارد فلسطين گرديدند و بعدها شهر اورشليم را عمارت کرده در آنجا خانه کردند نام ”عبري“ از مادّه ”عَبَرْ“ و به معنى عبور و حرکت و اشاره به صحرانوردى آن طايفه است، و به مناسبت ”اسرائيل“ که لقب ”يعقوب“ بوده به بنىاسرائيل موسوم شدند.
در اخبار يهود آمده است که ”عبري“ نام ”ابراهيم“ جدّ بزرگ بنىاسرائيل است که از شهر ”اور“ کِلَده گريخته و از نهر عبور کرده است ـ و معلوم نيست که اين نهر اردن است يا نهر فرات، و بعضى گويند”عبري“ نام يکى از اجداد ابراهيم بوده است، و علماى معاصر ترجيح مىدهند که عبرى ر ا از مادهٔ عبور گرفته و آن را شامل بنىاسرائيل که از صحارى عبور مىکرده و در حال بدوى مىزيستهاند بشمارند ـ چنانکه عرب را هم از همين ريشه و ماده و به همين معنى مىدانند و ثلاثى مجرد يعنى اصل و ريشه فصل ”عَبَرْ“ و ”عَرَبْ“ را يکى دانند که به قاعدهٔ قلب لغات يافته است. (رجوع کنيد: تاريخالغات الساميه ص ۷۹ ـ ۸۰ ـ ۸۰ و بعدها.)
بايد دانست که اقوام عبرى اختصاص به فرزندان ”ابراهيم“ داشتهاند چه طوايفِ ديگرى نيز به اين نام خوانده شدهاند که بعدها با اعراب به هم آميخته و از يهود جدا شدهاند.
قديمىترين نمونهاى که از خط فنيقى يافتهاند، کتيبهٔ ”ستونمهزا“ است که تاريخ آن به ۸۹۵ ق.م مىرسد ـ ديگر جامى است سه قطعه که در جزيرهٔ قبرس يافتهاند که تاريخ آن را با عهد ”سليمان“ پادشاه يهود ۹۷۱ ـ ۹۳۱ ق.م به حدس و تخمين برابر کردهاند و چون اين دو کتيبه به هم شباهت ندارند، تصور کردهاند که خط فنيقى از خط عبرى گرفته شده است، ولى به دلايلى ديگر که محلّ ذکر آن اينجا نيست، اين عقيده مُرجّح شده است که موجد خط الفبائى آرامى فنيقيان هستند که يا از خط مصرى و يا از خطميخى سومرى آن را تقليد در آن اصلاحاتى بهکار بردهاند، و از حالت نقشى به مرحلهٔ الفبائى در آوردهاند.
اين خط که بعدها خط آرامى و نبَطى و مُسْنَدْ و حَبَشى و قِبْطى از آن تقليد شد، در ايران به خط پهلوى تبديل يافت، يعنى آن خط با بندگان و جيرهخواران سامى وارد ايران شده و در زمان هخامنشى و بعد از آن در عهد اشکانيان مورد استفاده واقع گرديد و رفتهرفته در آن تغييرهائى راه يافته خط پهلوى اشکانى را بهوجود آورد.
خط پهلوى از خط آرامى گرفته شده است و پادشاهان هخامنشى اين خط را يعنى آرامى را ترويج کردهاند.
خطميخى براى نقر و نقش کتيبهها بهکار مىرفته است و از براى نامهها و ديگر نيازمندىهاى عمومى مناسب نبوده است. از اينرو خط ساده و الفبائى ”آرامي“ (۱) که از عهد کلدانيان در آسياى صغير معروف بود بهتدريج اهمّيت پيدا کرد، ابتدا به مناسبت سهولت هر جا به خطّ ميخى چيزى نوشته مىشد نام صاحب خطّ ـ يا اگر آن چيز ظرف سفالى يا جنس ديگرى بود نام خريدار يا فروشنده را ـ در کنار آن به خطّ آرامى مىنوشتند، ولى بعدها وسعتِ استعمال اين خط به جائى رسيد که در تمام قلمرو ايران و عراق آسياى صغير و مصر عموميّت يافت، و مکاتيب حکام و پادشاهان و روابط ملل روزنامههاى دولتى و فرمانها و نوشتههاى عادى همه با خطّ آرامى انجام مىگرفت ترقى روزافزون اين خط با حمايت و تقويت شهنشاهان هخامنشى حاصل آمد که در شاهنشاهى عالى خود متعرِّض آئين و رسوم و خطّ و زبان ملل تابعه نمىشدند. مخصوصاً خط آرامى را از لحاظ سهولت آن رواج دادند و بهکار بردن آن را در ممالک مفتوحه انتشار فرمودند.
(۱) . آرامى نام طايفهاى است از نژاد سامى و شايد لفظ ”عادِ ارَِم“ که در قرآن شريف آمده مراد همين طوايف باشند. اين طايفه در سههزار سال قبل از مسيح از محلى نامعلوم در جزيرةالعرب با حال توحش وارد اراضى جنوبى فرات شدهاند و قريب ۱۵ قرن در آن حوالى به قتل و غارت و دستاندازى در آبادىهاى بابل و آشور پرداخته، و به سبب مقاومت بابل و آشور در حدود قرن پانزدهم قم بهطرف سوريه رانده شدهاند ـ و در سوريه حوالى قرن دوازدهم به تاخت و تاز مشغول شده و امنيت سوريه و عراق و فلسطين را مشوّش مىداشتند و عاقبت موفق شده دولتهاى کوچک در شمال سوريه بهوجود آوردند و با بنىاسرائيل به خصومت و زودوخورد برخاستند و در عهد پادشاهى داود حوالى سنه ۱۰۰۰ ق.م چند دولت آرامى کوچک در زمين سوريه سراغ داريم که تا حدود فلسطين را در دست دارند مانند ”اَرامِ دَمَشقْ“ و ”اََرام صوبا“ در زمين ”حوران“ و ”اَرام بيت و رحوب“ و غيره (رجوع کنيد: تاريخالغات الساميه ص ۱۱۴ ـ ۱۱۶)
زبان آرامى به دو لهجه منشعب گرديد: لهجهٔ عراقى که آن را لهجهٔ آرامى شرقى نامند و لهجهٔ سوريه و فلسطين و طور سينا که آن را آرامى غربى نامند. خط آرامى هم به چند شيوه و رسمالخط درآمد و آنچه در ايران مادَرِ خط پهلوى قرار گرفت شيوه و قلم آرامى عراق بود.
اصل خط آرامى که از کجا شاخه گرفته است درست محقق نيست، برخى تصوّر کردهاند که خطّ مذکور از روى خطّ هيريوغلف مصر تقليد شده است زيرا هر چند خطّ نامبرده خطّ الفبائى است معذلک حروفى در آن خطّ هست که حاکى از صورتى است که خود آن حرف هم به معنى همان صورت است مانند الف ”عَلفيّا“ به معنى ”گاو“ که در اصل به شکل سر گاو بوده و بعد که از حال نگارى به حال صوتى افتاده صداى ”آو“ يافته و بعد حرف الف و صداى ”اَاِاُ“ پيدا کرده است. ديگر ”ب“ که نام او ”بيت“ است و در اصل بهصورت جَمل = شتر بوده و طِطْ که نام و صورت افعى است و عين که به شکل چشم است و لامد که به شکل عصا است و هى که بهصورت شبکه است و غيره... و گروهى گويند که خطّ آرامى از مخترعات يکى از ملل سامى است و جمعى آن را مأخوذ از خطّ فنيقى دانند و جماعتى گويند خطّ فنيقى از خط آرامى اخذ شده است زيرا خطّ آرامى از دو هزار سال قبل از ميلاد وجود داشته است.
داريوش سوم به غدر و خيانت بعض ايرانيان به قتل رسيد و کشور ايران مُفتامُفت به چنگال اسکندر گجستک افتاد، و تمام شهرياران ايران را کشت و ايران را کشت و ايران را با بيداد و غَدْر به مشت آورد و خود هم بهزودى بمرد و سلوکيديان بر ايران غليه يافتند و اين فتنهٔ پرآوازه به سود يونانيان آوازگر (آوازهگر ـ به همان معنى پر و پا گانديست و چاوچى يا بهاصطلاح اخير ”هوچى“ است.) تمام گرديد، خط يونانى و آداب آن کشور که او نيز چون ايران مسخر گردنکشان مقدونى شده بود، در ايران شيوع يافت، سکههاى آن زمان و سکههاى اوايل عهد اشکانيان با آن خط زده شد ـ حتى قبالههاى املاک هم تا ۱۵۰ سال ق.م به خط يونانى نوشته مىشد(۲) و کتيبههائى از گودرز اشکانى و غيره به اين خط بر صخره کنده شده است و در لرستان و بختيارى و بيستون موجود است.
(۲) . اين مطلب نقل از جزوههاى درس پرفسور هرتسلفد آلمانى است رجوع شود به صفحه (۱۶ حاشيه) ولى آقاى پيرنيا در جلد دوم کتاب چهارم دورهٔ پارتى صفحهٔ ۲۶۹۶ مىنويسد که در اَوْرامان کردستان در ۱۹۰۹ سه نسخه بهدست آمده است دو تا از آن به خط يونانى و سومى به زبانهاى پهولى و خط آرامى است. هر سه روى پوست آهو نوشته شده و متعلق به دورهٔ اشکانيان است زيرا تاريخ آن سنه ۳۰۰ اشکانى است که مطابق سنه ۵۳ مىشود.
ديرى نگذشت که خط پهلوى جاى خط يونانى را گرفت و چنانکه کريستنسن مورّخ معاصر مىنويسد يونانىمآبى اشکانيان که از خراسان برخاسته سرداران يونانى را مغلوب و از خاک ايران بيرون کرده بودند، تقليدى صورى و از لحاظ (مُد) بود، و چيزى طول نکشيد که زبان و آداب يونانى منسوخ و آداب آريائى ايران بهصورت طبيعى خود بازگشت کرد، و سکهها و نوشتههاى ملى با خط پهلوى شروع شد ـ و خطميخى ديگر موقعى براى اعاده بهدست نياورد.
mozhgan
02-24-2011, 04:45 AM
قديمىترين آثار به خط آرامى در ايران
بعد از کتيبهٔ نقش رستم قديمىترين آثارى که به خط آرامى از طرف ايرانيان در دست است سکههاى پادشاهان ”پرتهدار“ مىباشد.
از زمان سلطنت هخامنشي، فارس در مملکت ايران داراى اهميت فوقالعاده بود ـ شاهنشاهان ايران آنجا را محل اقامت تابستانى خود قرار داده و در ايام زمستان اوقات خود را در شوش و يا بابل بهسر مىبردند ـ و به همين جهت شَتْٰرپُوانهاى پرسپليس که قطعاً از خاندان سلطنتى بودند در ميان سايرين وضع ممتازى داشتند ـ و چنانکه از روى مسکوکاتى که بعدها ضرب کردند فهميده مىشود اين شاهزادگان هم نمايندهٔ قدرت سلطنت و هم نمايندهٔ قدرت مذهبى بودند ـ بهعلاوه استرابو در کتاب خود (کتاب ۱۵ فصل ۳ بند ۳ و ۲۴) مىنويسد: اقتدار شتربوانهاى مزبور در زمان هخامنشىها و سلاطين مقدونى زياد بود ولى در زمان اشکانىها بهتدريج کاسته شد ـ بعد مؤلف مزبور اضافه مىکند: ”امروز (قرن ۲) ايرانىهاى فارس استقلال خود را حفظ کرده و داراى سلاطينى هستند که ابتدا مطيع مقدونىها و بعد مطيع پارتها بودهاند.“
در سال ۳۲۳ قبل از ميلاد، سلاطين فارس، تحت تبعيت اسکندر کبير که قطعاً در حفظ قدرت آنها براى استفاده از نفوذى که آنها بر مزديسنهاى (پيروان مذهب ايرانىهاى قديم) مرکز و جنوب ايران داشتند، مىکوشيدند، درآمدند.
قديمىترين سکهاى که از اين شاهزادگان بهدست آمده متعلق به قرن ۳ قبل از ميلاد است و بهنام بَغْٰهدات (Baga dat) پسر بَغَکِرْت مىباشد ـ و بعد از آن سکههاى ”وَهوبُرز“ و ديگران است.
سکههاى اين سلاطين داراى علامت آتشکده و صورت بيرقى چهارگوشه که ظاهراً همان علم کاويانى بوده است و مىباشد و علائمى ديگر از آثار اوستائى در آنها موجود است ـ بغداد و وَهُوبُرز جنبهٔ دينى داشتهاند و پنام بر روى دارند و تاريخ رياست آنان به عقيدهٔ کريستنسن ۲۸۰ قبل از مسيح است.
اين سکهها نمونهٔ خوبى از تطوّر خط آرامى است، چه اين سلسله که سکه زدهاند تاريخ آنان تا پانصد سال بعد، يعنى تا عهد ”پاپک“ و پسرش (ارتخشير پاپکان) امتداد پيدا مىکند، از گردهٔ سکههاى مذکور مىتوان دانست که در اين مدّت چگونه معمولى ايران تغييراتى پيدا کرده و به خط ساسانى منتهى گرديده است.
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8263&stc=1&d=1298508368
سکهٔ بغَدات پسر بغَکرِت
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8264&stc=1&d=1298508368
عبارت سکه: بَغَٔات پرتَرکه زى بَغىبَغَکِرْت
mozhgan
02-24-2011, 04:47 AM
حروف پهلوى1
خط پهلوى داراى ۲۵ حرف باصدا و بىصدا است (ا، ب، گ، ج، د، ه، و، ز، ي، ک، ل، م، ن، س، ف، پ، چ، ژ، ر، ش، ت، ث، خ، ذ، غ) ولى براى حروف (ح، ط، ع، ص، ق) که در الفباى آرامى هست نيز حروفى دارد يعنى (ە) گاهى صداى (ح) مىدهد و (ت) گاهى صداى (ط) و الف گاهى واو صداى عين، و چ صداى (ص) و کاف و ميم صداى (ق) را دارا مىشده و اگر چه براى ”ث“ و ذال هم حروف خاصى ندارد، اما حروف ”ت“ گاهى بهجاى ”ث“ و گاهى بهجاى ذال مىنشسته است و حرف ”پ“ که صداى چ و ف و ژ نيز مىداده، گاهى صداى واو داشته و ظاهراً واو مذکور واوى بوده است بين پ و واو و ف، که آن را بعدها ”فاء عجمي“ نام نهادند مانند حروف دوم کلمهٔ ”اوام ـ افام“ و ”دوير ـ دپير“ و حرف آخر ”آپ، آو“ و واو ”گوي“ و گفت و غيره.
خط پهلوى و لهجهٔ پهلوى به دو دسته تقسيم شده است، يکى خط و لهجهٔ اشکانى که آن را پهلوى شمالى مىنامند و سابق پهلوى کلدانى مىگفتند ـ ديگر خط و لهجهٔ ساسانى که آن را پهلوى جنوبى و جنوبى غربى مىنامند. سواى اين دو قسم خط که با حروف مقطع نوشته مىشده و گويا مختص کتيبهها بوده است، خط ديگرى هم داشتهاند که از براى تحريرات معمولى بهکار برده مىشد و اين خط با حروف متصل نوشته شده و از حيث شکل با خط ديگر تفاوت داشته است؛ و ما صورت خطوط قديم عبرى و فنيقى و آرامى و خطوط پهلوى اشکانى و ساسانى را در جدول ذيل قرار داديم، و نام حروف را به آرامى با معانى آنها به ترتيب قيد کرديم. و چون جدول قدرى قديمى است الفباى کتيبهٔ اشکانى و ساسانى را در يک ستون گذارده و خط تحريرى را هم عليحده نشان خواهيم داد.
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8265&stc=1&d=1298508496
چنانکه در جدول ديدم، الفباى پهلوى از الفباى آرامى گرفته شده و الفباى مزبور به ترتيب ”اَبْجَدْهَوَّزْ“ مرتب بوده است (۱) و خط تحريرى پهلوى که آن را خط ”هزاوارش“ نيز مىنامند به قرار ذيل است:
(۱) . در باب ابجد هؤّز حکايت عجيب و غريب در ميان عرب شايع بوده است و آنان را يعنى ابجد و هوّز و کلمن و الخ را مردمى از ملوک مىشمردند و اشعارى دربارهٔ آنان جعل کرده بودند که حمزةبن حسن در التنيه ذکر کرده و آن را تخطئه نموده است. بارى ابجد هوز حروف هجاى کنعانيان و عبريان و آراميان بود و عربان نيز تا ديرى به همان و تيره هجاى خود را ترتيب مىدادند و بعدها که اصلاحاتى در نقطهگذارى و اعراب بهعمل آمد طرز ترتيب الفا را نيز بهوفق صورت حروف تغيير دادند و حروفى که به يکدگير شباهت داشتند رديف کردند که حفظ آنها آسانتر باشد.
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8266&stc=1&d=1298508496
حروف هجا
به موجب نقل ابنالنديم، در ايران جند قسم خط معمول بوده است. وى از قول ابنالمقفع ـ ايرانيان هفت نوع خط داشتهاند:
۱. خط دينى بود که آن را ”دين دفيريه“ گويند و اوستا را بدان نويسند.
۲. ويش دبيريه، و آن سيصد و شسصت و پنج حرف است که کتب فراست (قيافهشناسي) و زَجْر (تفأل و تطيّر ـ مُرواومُرغوا) و خريرِ آب و طنين گوش و اشارات چشم و ايماء و اشاره و چشمک و آنچه بدين ماند بدان خط مىنويسند.(۲)
(۲) . ابنالمقفع گويد: اين قلم را احدى نمىداند و از ايرانيان هم امروز کسى به رموز آن خط واقف نيست و من از أماد موبد پرسيدم؟ گفت آرى اين خط مانند ترجمههائى است که در عربى موسوم است (؟) الفهرست ص: ۲۰ طبع قاهره.
۳. خط ديگرى که آن را ”کستج ـ ظ: گستک“ گويند و آن بيست و هشت حرف است که بدان عهود و مواثيق و اقطاعات مىنوشتند و نقش مُهرهاى شاهنشاهان پارس و طراز جامه فرش و سکهٔ دينار و درهم بدين خط بود. (۳)
(۲) . از اين که خط مهرها و سکهها را مخصوص به خط گستک دانسته معلوم مىشود که مراد خط پهلوى کتيبهٔ ساسانى است که صورت آن در جدول آمد ولى از کلمهٔ گستج بهنظر مىرسد که اين کلمه معرب گستک باشد که ما امروز گشتک و يا گشته گوئيم يعنى خط تغيير يافته و گشته و اگر اين وجه تسميه درست باشد بايستى خط تحريرى ساسانى مراد باشد و اتفاقاً نقوش سکهها و مهرهائى که در اواخر ساسانى بهدست ما است نيز اين معنى را تأييد مىکند چه اين نقوش غالباً به خط تحريرى يا نزديک بدان است و تنها سکههاى اوايل ساسانى با خط مقطع است.
۴. خط ديگر که آن را ”نيم کستج ـ نيم گستگظ“ مىگفتند، و آن نيز بيست و هشت حرف است که نامههاى پزشکى ”طب“ و فلسفه را بدان مىنوشتند.
۵. خط ديگرى موسوم به ”شاه دبيريه“ بود که پادشاهان عجم ميان خويش بدان سخن مىگفتند (کذا؟) دور از مردم عامه، و ساير طبقات کشور را هم از آموختن آن نهى مىکردند زيرا پرهيز داشتند که ديگرى جز پادشاهان و ملوک بدان واقف شده از آن راه بر اسرار آنها وقوف يابد، و ما آن خط را نديدهايم.
۶. کتاب رسائل و نامهها ـ خطى بود که همهٔ طبقات مىنوشتند جز پادشاهان، و نام آن ”نامهدبيريه“ و ”هام دبيريه ـ ظاهراً ”هماکدبيريه“ يعنى خط همگانى و عمومي.“ بود و همانطور که بر زبان مىگذشت نوشته مىشد و نقطه نداشت (۴) و بعضى از کتابتهاى رسائل به لغت سُريانى قديم، يعنى لغات مردم بابل، نوشته شده به فارسى خوانده مىشد (مراد هزوارش است) و عدد حروف آن سى و سه حرف بود.
(۴) . عجب اين است که تمام خطوط پهلوى بىنقطه بوده است و ممکن است در اصل عبارت ابنمقفع جملهٔ (وليس فيها نقط) تحريف شدهٔ (و فيها نقط) باشد. چه در خطوط تحريرى پهلوى گاهى نقطه ديده شده است. (الفهرست ص: ۲۱)
mozhgan
02-24-2011, 04:49 AM
حروف پهلوى(۲)
۷. خط ديگر که نام آن ”راز سهريه“ (؟) بوده و پادشاهان رازها و اسرار خود را در روابط با ملل خارج بدان خط مىنوشتند ـ و عدد حروف و اصوات آن چهل بود و هر صوت يا حرفى را صورت و شکلى خاص بود و از لغات نبطى چيزى در آن خط نبود. خط ديگرى بود و که آن را ”راس سهريه“ (؟) مىگفتند و علم و منطق و فلسفه را بدان مىنوشتند و آن بيست و چهار حرف است و اين خط داراى نقطه بوده و ما آن را نديدهايم.
ديگر، قسمتى از الفبا بود، که آن را جدا از هم، يا پيوسته مىنوشتند و ”زوارشن“ مىناميدند. اين زوارشنها قريب هزار کلمه بود، و آنها را براى جدا کردن لغات متشابه از يکديگر اختيار کرده بودند؛ مثلاً کسى که مىخواست بنويسد: ”گوشت“ مىنوشت: ”بُسْرا“ و مىخواند، گوشت به شکل الف(۲)، و اگر مىخواست بنويسد ”نان“ مىنوشت ”لحما“، و مىخواند نان به شکل ب(۳) و هر چه مىخواستند بدين طريق مىنوشتند، مگر لغتهائى که محتاج به بدل کردن آن نبودند که آن را عيناً به لفظ فارسى کتابت مىنمودند.
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8267&stc=1&d=1298508621
شکل الف
http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=8268&stc=1&d=1298508621
شکل ب
چنانکه ملاحظه شد، در آغاز، خطوط پهلوى را هفت دانسته و در شرح آن هشت آورده و اگر (زوارشن) را هم خطى جداگانه فرض کنيم عدد به نه بالا مىرود. و هرگاه نامه دبيرى و هامدبيرى را هم دو قسم خط فرض کنيم مثالها به ده مىرسد. ولى حق است که اين دو را يکى دانسته، و نيز زوارشن را با کتابت رسائل، يکى بشماريم و کستج و نيمکستج را هم که عدد حروف آن دو بيست و هشت است يکى بدانيم. يا رازسهريه و راسسهريه را که نام هر دو به هم شبيه است يکى فرض کنيم. آنگاه هفت قلم درست مىشود.
(۱) , (۲) . صورت اين دو لغت را در اصل کتاب مشوش ضبط کرده بودند ولى خوانده مىشد، بنابراين ما صورت قريب به آن را نوشتيم ـ و صورتهائى از باقى حروف نيز در اصل بود که به کلى خراب و ضايع شده بود. توضيح ديگر بنا به آنکه بايستى هزوارش در اصل معناى صحيح و مناسبى با لغتى که هزوارش به آن تلعق دارد داشته باشد، مىبايست بهجاى نان (بسرا) که به عربى نام نوعى است از خرما، ولى در زبان پهلوى اين معنى رعايت نشده و گاهى هزوارشها درست مطابق با اصل نيست.
اما آنچه از خارج اطلاع داريم، و از کتيبهها و سکّهٔ پولها و نقش مهرها و ساير خطوطى که در دورى ظرفها ديده شده بهدست مىآيد خطوط ذيل است:
۱. خط اشکانى قديم که با خطوط قديم آرامى پُر تفاوت مانند سکهٔ بغ دات که متعلق به قرن سوم قبل از ميلاد است و او چنانکه گذشت يکى از پادشاهان (پرتهدار) فارس پسر بغکرت پرتهدار است.
۲. خط اشکانى جديد، که همان خط است با تفاوت مختصرى چنانکه در جدول بدان اشاره شده است.
۳. خط کتيبهٔ ساسانى است که در جدول ديده مىشود و با خط کتيبهٔ اشکانى تفاوت دارد.
۴. خط تحريرى ساسانى که گويا کتب و نامهها را بدان خط مىنوشتهاند و بر ظروف و پارههاى سفال و نيز در کتب ادبى و علمى پهلوى نمونههائى از آن ديده مىشود که گويا همان خط رسائل و خط هزوارش منقول از ابنالمقفع باشد.
۵. محتمل است خطوط مرموز ديگرى هم که براى اسرار پادشاهان يا يادداشتهاى رياضيون و فلاسفه يا فالگيران و ستارهشناسان موجود بوده است که از بين رفته و چيزى به ما نرسيده است.
۶. خط اوستا يا ديندپيوريه که بيايد.
۷. خطوط غيرهُزوارشدار که به فارسى خالص مىنوشتند وجود داشته است اما گويا از حيث حروف هجا با ساير خطوط تفاوت نداشته و در خراسان و ماوراءالنهر بدان طرز کتابت مىکردهاند و از آوردن هزوارش خوددارى داشتهاند.
بالجمله خط کتيبهٔ ساسانى بهتدريج مانند پدر خود که خط کتيبهٔ اشکانى باشد از بين رفت و خط پهلوى تحريرى تا قرن چهاردهم ميلادى يا هفتم هجرى در ايران باقى ماند ولى عاقبت در مقابل رقيب پرزورترى که عبارت از خط معرب و منقوط نسخ و ثلث باشد از ميان رفت. اما هندوستان قرائت آن خط به طريق تدريس يا درجهاى دوام آورد. اما پيدا است که اين قرائت تا چه پايه ناقص و ناتمام بود، خاصه در خواندن هزوارشها که هنوز هم مؤبدان و علماى مزديسنان آن کلمات را غلط مىخوانند و نمونهٔ غلطخوانى مزبور در برهان قاطع و ”دستور پهلوي“ به خوبى هويدا است (۳) ، و اصلاح اين اغلاط را بايد حقاً مرهون خاورشناسان و پشتکار عديمالنظير ايشان بود خاصه دکتر اندرياس آلمانى و بهترين تلامذهٔ او آقاى پرفسور هرتسفلد آلمانى که در چند سال اقامت خود در ايران منت استادى بر جمعى از طلاب ايرانى دارند . (۴)
(۳) . هزوارشها لغاتى بوده است ”کلداني“ يا ”آرامي“ که در وقت خواندن به پارسى خوانده مىشده است و فعلهائى هم از اين لغات با علائم مصدرى و ضماير نوشته شده و به پارسى مىخواندهاند چون ”يکومونتن“ يعنى ايستادن و يکومونى ايستادى و يکومونم يعنى ايستادم و يکومونند يعنى ايستادند و از اين رو کسى که بخواهد آنها را درست بخواند يا بايد از استاد بشنود و يا بايد خود به زبان آرامى و ريشهٔ لغات سامى مانند عبرى و کلدانى و غيره واقف باشد. متأسفانه علماى زردشتى هند که از هر دوى اين وسايل عارى بودهاند معنى لغات مذکور را به قرينه يا به کمک ترجمههاى پازند و فارسى دريافته بودند اما طريق تلفظ را نمىدانستند مثلاً الف را به صداى ها و ها به صداى الف، عين را به صداى واو يا نون، قاف و صاد را به صداى ميم و کاف، يا را به صداى جيم و غيره مىخواندهاند و براى نمونه يک لغت را از برهان قاطع شاهد مىآوريم ـ هزوارش ”چشم“ در پهلوى ”عَيْنَه“ است و حروف مکتوب آن عبارت است از ”اىنه“ که الف را بايد عين بخوانند و هاء آخر کلمه نيز هاء بزرگ شبيه به ”م و نون“ پهلوى است که سرهم نوشته شده باشد.
بنابراين که گفته شد حضرات اين کلمه را ”اينمن“ خوانده بودند و صاحب برهان در مورد اين لغت مىنويسد که: اينمن به زبان زند و پازند چشم را گويند!... خاورشنانسان که اين شرباليهود ادبى را ديدند ابتدا توى ذهن آنان زد و گمان بردند که اين کلمات بىسر و ته و بىاصل که در السنهٔ عالم ريشه و بنياد علمى ندارد همه مجعول و از اختراعات امثال ملافيروز صاحب ”دساتير“ است ـ تا آنکه در اواخر قرن نوزدهم کتاب ”الفهرست بهدست ايشان افتاد و جملهٔ محققانهٔ ابنالمقفع را ديدند و دريافتند که هزوارشى در کار بوده است و قبلاً هم برخى از اساتيد به اين معنى پى برده و حدسى مىزدند ـ اما پس از ديدن جملهٔ: ”و لهم هجاءُ يقال له زوارشن ... الخ“ مسلم شد که اين کلمات را اصل و بنيانى است، پس به کنجکاوى شروع کردند و با زبانهاى سامى وررفتند و سرِ تمام هزوارشها يا زوارشها يا وزارشها را بهدست آوردند و امروز ديگر اشکالى در اين معنى باقى نمانده است.
(۴) . آقاى پرفسور هرتسفلد به اشارهٔ دولت، محضر درسى در خانهٔ خود راه انداخت و چند سالى حقير و امثال حقير به قدر استعداد خود از آن استفاده کرديم و راهى براى بررسى و مطالعهٔ ما از فيض ايشان باز شد و اکنون هم آقاى دکتر ابراهيميان از تلامذهٔ ايشان است که در دانشسراى عالى به تدريس اين خط و زبان اشتغال دارد.
mozhgan
02-24-2011, 04:50 AM
خط اوستائى يا دين دپيرى
دين دپيرى در اصل ”دَيُنْ دُپيوريه“ است يعنى ”خط ديني“ و کلمهٔ ”دَين“ به ياء مجهول به همان معنى ”دين“ تازى است که به ياء معروف و از لغات آرامى به عربى رسيده است و شايد اصل اين دو لغت يکى باشد و ايرانيان از ساميان يا بالعکس سامىها از آرياها گرفته باشند. اما کلمهٔ دوم ”دُپىوريه“ مرکب است از ”دُپي“ به معنى خط و ”ور“ از ادات فاعلى و ”يه“ که همان ياء مصدرى فارسى است که با هاء ساکن مرکب بوده است و در زبان درى هاء از آن اسقاط گرديده است ـ و معناى آن ”خطنويسى ديني“ است، توضيح آنکه ”دپي“ در اصل ”سومري“ دب به ضم اول و باء تحتانى بوده است ـ و بابليان آن را دپ به ضم اول و باء سه ضم اول و باء سه نقطهٔ تحتانى مىگفتند، و در عيلامى کهنه نيز چنين است. پس در ايران دُپى شد و در سانسکريت نيز همچنين است، و صيغهٔ وصفى آن ”دُپيورم“ بود، و در زبان درى ”دَبير“ شد ـ اما خود کلمه را تازيان به زبان به اختلاف مانند ”دبيريه“ و ”دفيري“ و ”دفيره“ ضبط کردهاند ـ لغات دبستان و دبيرستان و ديوان و دفتر همه از ترکيبهاى ”دپي“ است که هر يک با پساوندى ترکيب گرديده است.
خط اوستائى يا زند که آن را دين پيرى نامند، به اغلب احتمالات، در زمان ساسانيان اختراع شده است، چه تا آن عهد متون اوستا سينه به سينه مىرسيده است، و يا با خطوط مختلف هر عصرى يادداشت مىشده است. عاقبت به سبب تطورى که رفتهرفته در زبان ايرانيان پيدا شده بود بيم آن بود که تجويد و قرائت کتاب بزرگ زردشت دستخوش گردش روزگار شود و اصل و حقيقت آن سخنان از ميان برود، از اين روى و بدين انديشه، بهتر دانستند که خط درست و کاملى اختراع کنند، تا بتوانند همهٔ اصوات و حروف زبان قديم را چنانکه هست بر صفحه ثبت نمايند، و از خط پهلوى ناقص يا خط سُريانى که يکى از خطوط خوب آن زمان شمرده مىشد ليکن از حروف و مقاطع صوت زبان قديم اوستا بىبهره بود. اين هنر انتظار نمىرفت که تمام لغات و اصوات و قرائت صحيح اوستا را در کنف خود صيانت نمايد.
اين بود که خط اوستا (دين پيري) از طرف مؤبدان و فضلاء ايرانى در اواخر عهد ساسانيان اختراع شد، چنين که صورت يک دسته از حروف مصوته که شکل نداشت و حال زير و زبر فعلى خط ما را داشت و چند حرف بىصدا که در اوستا بود و در خط پهلوى نبود مانند: (ث) ثاء مثلثه (ذ) ذال معجمه (ت) نوعى تاء مَثناه فوقانى (ن) نون غُنّه (خو) خاو واو ـ معدوله (ش) شين مخصوص ـ اختراع کردند و اوستا را بدان خط نوشتند، و از برکت اين خط، که به ضرس قاطع مىتوان آن را بهترين و کاملترين خطوط دنيا ناميد تجويد و قرائت کتاب آسمانى ساسانيان از فساد و انحراف مصون ماند (۱)
(۱) . رسالهاى است به زبان پهلوى موسوم به ”افديه و سهيکيه ***تان“ و در آن رساله مىگويد که پس از آنکه اسکندر ملعون بر ايران دست يافت هر کس که به راه مغ مردى مىرفت بکشت ولى در سيستان چند خانواده بودند که هر کدام نسکى از اوستا را از برداشتند و بالاخره چنين مىرساند که اوستا از آن عهد سينه به سينه از خانوادهاى به خانوادهاى ديگر منتقل مىشد.
مانى در عصر شاپور اول و هرمز به صدد اصلاح خط افتاده بود، و پى برده بود که اگر خط ملى ايران خوانا و درست نباشد علوم و ادبيات دستخوش فساد و ضياع است و خاصه در اين کار دين خلل وارد مىشود و هر کس کتاب آسمانى را به ميل و ارادهٔ خود تبديل و تغيير مىدهد، اين بود که در صدد علاج اين امر بر آمد، و عاقبت خط سُريانى را که در آن تصرفاتى کرده بود براى کتب خود اختيار کرد. و از اين روى معلوم مىشود که خط اوستائى در آغاز کار ساسانيان وجود نداشته است، زيرا اگر اين خط با اين کمال و تمامى و زيبائى در آن روزگار موجود مىبود شايد مانى که حاضر شده بود خط سريانيان و نسطوريان را اختيار کند بىشک خط مؤبدان ايرانى را بر آنها ترجيح مىداد.
و دلايل ديگر نيز در دست داريم که مىرساند که خط اوستائى در عهد ساسانيان بهوجود آمده است (۲) اما کى و چه زمان اين کار صورت گرفته است، سند قطعى و مسلمى در دست نيست. بعض محققان بر آن هستند که در اواخر عهد خسروان ساسانى ـ يعنى در قرن ششم ـ اين اصلاح بهعمل آمده است. بايد اعتراف کرد که اين کار يکى از بزرگترين کارهاى پرفايدهاى بود که علماى ايران به انجام دادن آن دست زدند، و هرآينه اگر اين کار نشده بود شک نيست که زبان اوستائى و خود آن کتاب که امروز يکى از مفاخر ايران و بزرگترين يادگار عصور باستان است بعد از حملهٔ عرب و اين همه فترتهاى تاريخى بالمره از ميان رفته بود و شايد در نتيجهٔ محو آن آثار، آثار اساطيرى و داستانهاى باستانى ايران که در شاهنامهها مىبينيم و مأخذ همه اوستا بوده است نيز در ميان نبود.
(۲) . گمان مىرود که خط ارمنى (که آن هم يکى از خطوط خوب دنيا است که مسروب معروف ملاى ارمنى اختراع کرده است) از روى خط اوستا و بعضى حروف آن هم از روى خط لاتين اختراع شده باشد. چه پارهاى حروف ارمنى هنوز صورت قديم اوستائى را نشان مىدهد.
توجه به اصلاح خط از عهد مادىها و هخامنشيان در دماغ مردم پيدا گرديده و چنانکه ديدم براى نخستينبار اصلاح مزبور در خط ميخى کلدانى بهعمل آمد و خط نگارى مذکور را به خط الفبائى ميخى بدل ساختند.
در همان اوقات اين فکر در يونان هم پيدا شد، زيرا يونانيان خط خود را از مردم فنيقى گرفته بودند و چنانکه مىدانيم خط فنيقى ناقص بود و حروف مصوته در ابجد فنيقى ثبت نمىشد ولى يونانيان اين عيب را بر طرف کردند و براى حروف مصوته صورتهائى اختراع نمودند که جزء ساير حروف ابجد نوشته شد و روش خط را هم از راست به چپ تغيير دادند، اهالى ادسا (اورها) که قومى از آراميان بودند و خود را ”سرياني“ ناميدند نيز اصلاحاتى در خط نمودند و صداهائى که در حروف آرامى قديم موجود نبود براى هر يک صورتى اختراع کردند تا بتوان لغات علمى را از يونانى و فارسى و عربى بهدرستى ترجمه کنند و اين خط يکى از بهترين خطوط قرون اوليهٔ ميلادى و صدر اسلام محسوب گردد و علماى شرق تا مدتى بعيد در سوريه و بينالنهرين و ايران (خاصه در دارالعلم جنديشاپور) و حتى در ايتاليا و سيسيل و اسپانيا به خط سريانى کتاب مىنوشتند، و کتابهاى ”ماني“ بيشتر بدان خط نوشته مىشد.
خط اوستا داراى ۴۴ حرف باصدا و بىصدا است و هم امروز کاملترين خطى است که در دنيا موجود مىباشد، و در ظرف چند ساعت با چند درس مىتوان حروف مذکور را فراگرفت و کلمات ايزدى دين قديم را بدون غلط با همان لهجه و تجويد اصلى قرائت کرد.
mozhgan
02-24-2011, 04:51 AM
نثر فارسی بیش از اسلام
انواع نثر پیش از اسلام
مختصات نثر قدیم
-------------------
ايران ساساني، شاهنشاهىاى بود وسيع و با شکوه و مقتدر، و مردم را به چهار طبقه قسمت کرده بودند و مجموع قدرت نيروى دولتى در سه طبقه گرد آمده بود و طبقهٔ چهارم عنوانى نداشت. طبقات سهگانه به قرار ذيل بودند:
- آتورونان:
يا آذربانان، همان طبقهٔ مغان و علماى مملکت بودند، که جز اطبا و اخترشماران که احياناً مىتوانستهاند از ملل ديگر يا از طبقات ديگر انتخاب گردند، ساير علما بايستى محصور در آن طبقه باشند، يعنى هر علمى به آنان منحصر بود و علما همه از ميان آنان بيرون مىآمدند، و امور دين و سياست و جزئيات زندگى مردم و دولت در زير نظر آن طايفه بود.
- رثشتاران:
که ارتشتاران هم مىگويند، عبارت بود از طبقات جنگى و سوران و اعيان و خانوادههاى نجيب و قديم و صاحبان اقطاعات و ملاکان بسيار بزرگى و خود شاه و خانواده وى هم، در ضمن اين طايفه محسوب مىشدند، و لشکريان جنگى که سواران بودند همه از اين صنف بودند.
- واستريوشان:
يا دهگانان و خداوندان مواشى و ستور و صاحبان مراتع و مزارع که غالباً مالک ملکى يا مستأجر و نواب صاحبان اقطاع و در زمرهٔ کدخدايان دهات و جمعآورندگان ماليات و خراج از املاک و رعايا بهشمار مىآمدند.
اين سه طايفه را زردشت نام برده بود گفته بود که ايرانى نبايد از اين سه رسته خارج باشد ـ يا بايد زراعت پيشه و گلهدار باشد ـ يا بايد جنگ کند ـ يا بايد علم دين و ساير علوم را از بر کند. و در (يسنا ۱۷۰۱۹) يک عبارت موجود است که از طبقهٔ چهارمى نام مىبرد و آن طبقه صنعتگران (هوىتي) است و در زمانهاى بعد که رعاياى ممالک مفتوجه و تجار و صنعتگران از اطراف جهان به طمع زندگى و تنعم در سايهٔ عدالت و سازمان ملى و کشورى ايران در اين کشور گرد شدند، طوايفى از پيشهوران و صنعتگران و بازرگانان و سوداگران پيدا آمدند که پيش از آن بدان انبوهى در اين کشور گرد نشده بودند، و چون اين مردم در شهرها افزونى گرفتند، بزرگان کشور، آنان را به رعيتى ايران يشناختند و (هوتوخشان) نام نهادند و آن مردم را جزء تشکيلات کشورى از طبقهٔ چهار قرار دادند و طبقهٔ واستريوشان و ساير اصناف مذکور را که به آنها (هوتخشان) مىگفتند يکى شمردند و طبقهٔ سوم را به طبقهٔ (دپيوران) اختصاص دادند و مستخدمين دولتى را به اين نام خواندند، و اين عمل در زمان ساسانيان صورت گرفت و از آن قرار طبقات چهارگانه به قرار ذيل ناميده شد: ۱. آذربانان ۲. ارتشتاران ۳.دپيوران ۴. واسترايوشان و هوتخشان. و از اين عمل پيشرفت ادبيات خاصه نثر در اين زمان به خوبى معلوم مىشود.
فردوسى گويد در زمان جمشيد چهار طبقه بهوجود آمد و نام آن طبقات را چنين ذکر کرده است:
۱.کاتوزيان
۲.نيساريان
۳.نسودى
۴.اهنوخشى
اما از مأخذ، دلايل اوستائى و اسناد سنتى که به زبان پهلوى موجود است، نام طبقات همان است که ما ذکر کرديم؛ و نامهاى فردوسى تصحيفى از سه طبقهٔ اوستائى و طبقه (هوتخشان) است و طبقهٔ (دپيوران) را ندارد، و کاتوزيان ظاهراً مصحف (آتوربانان) و نيساريان مصحف (رثشتاران) و نسودى مصحف (واستريوشان) و اهنوخشى مصحف (هوتخشي) يا (هوتخشان) مىباشد، و در اين شبهتى نبست.
علوم و صنعت نويسندگي، در ايران باستان و ساير کشورهاى آن زمان، مثل امروز، عام و همگانى نبوده است، و جز آذربانان و دبيران و اخترشماران و پزشکان و امثال آنان که داخل طبقه و رستهٔ دبيران بودهاند، مابقى مردم به خواندن کتاب و آموختن علوم و پيشهٔ دبيرى رخصت نداشتند و هر کس به کار خود و فن پدرى خود مىپرداخت، و شاهزادگان و اميرزادگان و بزرگزادگان هم به فنون جنگى و انواع ورزش بيشتر راغب بودند. بنابراين، نويسندگى و فرهنگ، مانند زمان بعد که حکومت اشرافى طبقاتى ايران به سبب دين اسلام برافتاد، رايج و همگانى نبود و بيشتر علما و اهل فضل و فرهنگ نيز به امور دينى و فلسفهٔ خاص آن يا به علوم نجوم و طب و منطق سرگرم بودند، و نثر فارسى خاصه در قمست ادبى محدود بود و مىتوان گفت که وسعت دايرهٔ چکامه و سرود و ترانه از برکت رواج فن موسيقى به مراتب از دايرهٔ نثر فراختر بوده است.
mozhgan
02-24-2011, 04:51 AM
انواع نثر پيش از اسلام
نثر بر دو نوع است، يک ”نثرساده“ است و آن عبارت است از عبارات ساده و آسان که به زبان مردم نوشته شود و مراد از آن گفتن مطلبى عادي، يا خواهش ساده و معمولي، يا فرمان و حکمي، يا آموختن پيشه و علمى به شخصى نوآموز باشد ـ اين نوع نثر با سخنان ساده و عادى نبايستى تفاوتى داشته باشد.
نوع ديگر ”نثرفني“ است و آن بيان مطلبى است با طرزى که نويسنده در آن امعاننظر و جولان اراده بهکار برده و خواسته باشد که از اثر آن طرز و به همراهى آن بيان مطلب خويش را بهتر و کاملتر به طرف بفهماند ـ يا هيجان درونى و حالتى از حالات نفسانى و خويش را مثبت کند ـ يا رحم و رقت خواننده را برانگيزد، و يا خشم و غيرت وى را تحريک نمايد و امثال اينها؛ و اين نوع را با شعر بايد يکسان دانست، و در زمان قديم شعرهائى که گفته مىشده است با نثر که از نوع دوم گفتيم چندان تفاوت نداشته است و شايد نثرى از نوع دوم در عهد بسيار قديم وجود نداشته و آنچه نوشته مىشده است نثرى ساده بوده و آنچه سروده مىشده و با آهنگ مىخواندهاند همه شعر بوده است.
ولى شکى نيست که به تدريج فنى بين دو فن نثر و نظم در عصر بروز و ظهور تمدنهاى قديم پيدا آمد که از طرفى از انتظام هجاها خالى و درخور تطبيق با موسيقى مانند شعر نبود و از طرف ديگر به سبب الفاظ شيوا و مکرر و تأکيدات و تشبيهات و بيان حالات نفسانى و عواطف از نثر ساده بالاتر بود ـ و شايد اين نوع نثر بر اثر سياست ملکى و دعوات دينى و مناظرات خطابها و ساير اغراض اجتماعى بهوجود آمده باشد.
در اين مبحث منظور هر دو نوع نثر است و از اين هر دو نوع در کتيبههاى هخامنشى (کتيبهٔ داريوش در بيستون و تختجمشيد از اين قبيل است) و در قسمتهائى از اوستا موجود مىباشد و نيز از عهد ساسانيان اسناد و مدارکى از هر دو نوع در دست است که بسيار قيمتى است.
هر چه تاريخ بالاتر مىرود، نثرها سادهتر و نثر فنى به نثر ساده شبيهتر و الفاظ و کلمات آنها محدودتر است، و هر چه در جادهٔ تارخ پائينتر مىآئيم نثر براى تکميل خود از نظم چيزى مىربايد و پيرايهٔ خويش مىسازد و بر زيبائى خود مىافزايد. در نتيجهٔ الفاظ و کلمات زيادتر و اسباب و ابزار بيان مطلب بيشتر و صنايع در آن افزونتر بهکار برده مىشود، و همين تطور در شعر نيز بهخوبى مشهود و پديدار است.
افسوس که از عهد هخامنشى و اشکانيان کتابى جز قمستهائى از اوستا در دست نيست و آنچه نيز از عهد ساسانيان مانده است، غالباً قسمتهاى اندکى است از کتب سنتى و اندرزها و روايات مختصر که تدوين آنها را به بعد از اسلام نسبت مىدهند. و دخاير کافى ترى براى شاهد و نمونه در دست نيست، اما هين آثار کوچک و نمونههاى زيادترى از ترجمه و تفاسير که در اوايل اسلام تأليف شده و نمودار آثار پيش از اسلام است، باز تا اندازهاى ما را به کيفيت نويسندگى آن عصور راهبرى مىکند، چه اين آثار اختراعى و تازه نيست و کلياتى قديمى است که سينه به سينه يا دست به دست به عصر اسلامى رسيده و در آن وقت مُدوّن شده است.
mozhgan
02-24-2011, 04:52 AM
مختصات نثر قدیم
کتیبههای هخامنشی
نثر اوستا
نثر مانوی
نثر پهلوی اشکانی
پهلوی ساسانی
-----------------
کتيبههاى هخامنشى
کتيبههاى هخامنشى نثرى ساده است که از تکرار تعبيرات و مترادفات و بيان حالات و نفسانى و عواطف تا اندازهاى خالى است، و تنها گاهى با عباراتى موجز در فخر و مباهات مانند ستايش مردم پارس، يا شجاعت داريوش يا شقاوت طاغيان، روبهرو مىشويم ـ گاهى هم استرحامى مىبينيم که در غالب کتيبههاى قديم سامى هم عين آن را مىتوان ديد و خلاصه اينکه: ”اى خواننده اين نقش را خراب مکن!“ و از جمله مزاياى اخلاقى که کتيبههاى ايران بر کتيبههاى سامى دارد اين است که از دروغ بسيار نهى مىکند و به يارى يزدان بسيار اميدوار است.
چيزى که در کتيبههاى هخامنشى زننده است جملههاى مکرر آن است که اين اختصاص در تمام نثرهاى قديم آريائى و سامى نيز هويدا و آشکار است بالجمله کتيبههاى مذکور نمونهٔ سادهترين و قديمىترين نثرى است که وارد مرحلهٔ نثر فنى شده و از حال بداوت و سادگى نثر ساده بيرون آمده است ـ بر خلاف اشعار اوستا که کاملاً نمايندهٔ هيجان و عواطف و آميخته با صنايع شعرى است.
از کتيبهها مىتوانيم بدانيم که نثر در دورهٔ هخامنشى بسيار ساده و طبيعى و خالى از جملههاى موازنه و تعبيرها مکرر و ادات تأکيد و اغراقات و صنايع لفظى بوده است، زيرا هرگاه بنا بود نثر فنى مانند ادوار بعد استعمال شود مورد و محلى مناسبتر از کتيبهٔ داريوش ـ که کارنامهٔ فتوحات و ديباچهٔ تاريخ يک دولت عظيم دنيائى است ـ نداشته و جايش آنجا بوده است.
نثر اوستا
نثر اوستا يکنواخت نيست زيرا قسمتى مهم از اوستا اشعارى هجائى است و نثر نيست، و در زمانهاى مختلف نوشته شده و در دورههاى بعد هم در آن دستکارىها شده است. معذلک چون سرمشق نثر پهلوى قرار گرفته است، ما آن را مانند نثر قديم، تعريف مىکنيم. چه اختصاصات آن، در زمانهاى بعد در نثر پهلوى ساسانى و حتى در دورهٔ اسلامى و در شعرهاى شاهنامه، و در عهد قديم در ادبيات برهمائي، نيز ديده مىشود. و خلاصه آنها از اين قرار است:
- اوصاف اغراقآميز مانند دادن القاب عالى به ايزدان و بزرگان و القاب زشت به بدکاران و ديوان و بيان عواطف و احساسات مکرر و فراوان و استعمال لغات خاص نسبت به ديوان و اشقيا.
- تکرار تشبيهات و تکرار کلمات و عبارات و القاب و گاهى تکرار جملههاى بزرگ، و مکرر کردن جملههائى در آخر قصايد يا در بين فصول مانند ترجيعبندهاى زبان فارسي.
بايد دانست که مکرر کردن تشبيهات و جملهها و عبارات، اختصاصى به نظم يا نثرآرائى ”ايرانى ـ هندي“ ندارد بلکه در کتب تورات و انجيل هم اين اختصاص ديده مىشود و گويا ”تکرار“، يکى از ويژگىهاى ادبيات قديم بوده است و اين اختصاص چنانکه بيايد تا قرن چهارم و پنجم هجرى نيز در نظم و نثر فارسى متداول بود و در نثر طبرى و اشعار عصر سامانى و شاهنامهٔ دقيقى و فردوسى نمونههاى برجستهٔ آن بهنظر مىرسد.
- تمام آوردن کلمات: يعنى عدم حذف روابط و قيود و افعال و اشارات و ضماير، و اثبات هر فعلى در جاى خود هر چند جملهٔ متوالى تکرار شود، برخلاف نثر فنى دورهٔ اسلامي.
- آوردن جملههاى کوتاه در نثر، و اين معنى ظاهراًً تأثيرى است که نظم در نثر فنى بخشيده است.
mozhgan
02-24-2011, 04:52 AM
نثر اوستا
نثر اوستا يکنواخت نيست زيرا قسمتى مهم از اوستا اشعارى هجائى است و نثر نيست، و در زمانهاى مختلف نوشته شده و در دورههاى بعد هم در آن دستکارىها شده است. معذلک چون سرمشق نثر پهلوى قرار گرفته است، ما آن را مانند نثر قديم، تعريف مىکنيم. چه اختصاصات آن، در زمانهاى بعد در نثر پهلوى ساسانى و حتى در دورهٔ اسلامى و در شعرهاى شاهنامه، و در عهد قديم در ادبيات برهمائي، نيز ديده مىشود. و خلاصه آنها از اين قرار است:
- اوصاف اغراقآميز مانند دادن القاب عالى به ايزدان و بزرگان و القاب زشت به بدکاران و ديوان و بيان عواطف و احساسات مکرر و فراوان و استعمال لغات خاص نسبت به ديوان و اشقيا.
- تکرار تشبيهات و تکرار کلمات و عبارات و القاب و گاهى تکرار جملههاى بزرگ، و مکرر کردن جملههائى در آخر قصايد يا در بين فصول مانند ترجيعبندهاى زبان فارسي.
بايد دانست که مکرر کردن تشبيهات و جملهها و عبارات، اختصاصى به نظم يا نثرآرائى ”ايرانى ـ هندي“ ندارد بلکه در کتب تورات و انجيل هم اين اختصاص ديده مىشود و گويا ”تکرار“، يکى از ويژگىهاى ادبيات قديم بوده است و اين اختصاص چنانکه بيايد تا قرن چهارم و پنجم هجرى نيز در نظم و نثر فارسى متداول بود و در نثر طبرى و اشعار عصر سامانى و شاهنامهٔ دقيقى و فردوسى نمونههاى برجستهٔ آن بهنظر مىرسد.
- تمام آوردن کلمات: يعنى عدم حذف روابط و قيود و افعال و اشارات و ضماير، و اثبات هر فعلى در جاى خود هر چند جملهٔ متوالى تکرار شود، برخلاف نثر فنى دورهٔ اسلامي.
- آوردن جملههاى کوتاه در نثر، و اين معنى ظاهراًً تأثيرى است که نظم در نثر فنى بخشيده است.
mozhgan
02-24-2011, 04:54 AM
نثر مانوى
از نثر مانوى آثار جداجدا و ناقصى بهدست آمده است و نيز بيشتر آثار مانى و مانويان به زبانهاى سريانى و سُغدى بوده است و بنابر آنچه از مختصر اوراق مکتشفهٔ تورفان که به زبانهاى پهلوى نوشته شده و همان کتاب ”شاهپورگان“ او است بر مىآيد، نثرى است تا اندازهاى مصنوع و کنايات و تشبيهات و تلويحات بسيارى در آن بهکار رفته و از ادبيات فارسى و بودائى و مسيحى (سرياني) متأثر گرديده است . (۱)
(۱) . مانى از لحاظ ادبى در زبان ايران اصلاح مهمى کرده است، بهجاى خط پهلوى که شباهت بعضى از حروف آن به يکديگر موجب خبط و اشتباه در خواندن مىشد، خط سريانى را معمول کرد و با يک طرز بسيار ماهرانه توانست الفباء سريانى را با زبان ايرانى (لهجهٔ جنوب غربى و شمالي) وفق دهد و حتىالمقدور اعراب کلمات و اصوات حروف پهلوى را بهوسيلهٔ حروف مصوتهٔ سريانى قيد و ثبت کند. در اين خط جديد نه فقط کلمات هزوارش معمولهٔ زبان پهلوى را متروک داشت بلکه بهجاى رسمالخط کهنهٔ تاريخى از زرتشتيان نگاه داشته بودند و هنوز هم باقى است مانى رسمالخطى بهکار برد که کاملاً متناسب با تلفظ و معادل اصوات و حرکات بود و اين الفباء مانوى را پيروان او در مشرق که سغدىزبان بودند قبول کردن و رفتهرفته از آن خطى پديد آمد که اقوام آسياى مرکزى آن را بهکار مىبردند، و خط ايغورى که طوايف ايغور (ترکها) و بعدها و هم تاتارها و مغولها آن را خط رسمى شمردند از آن ريشه است.
از منظومات مانويان اينک يک نمونه که در شعر ۱۲ هجائى و بدون قافيه گفته شده و از کشفيات ”تورفان“ استخراج گرديده است ذکر مىکنيم:
- در ستايش درخت نور:
خورخَشيِتْى روشن اُدْپورماهى برازاگ
روژِند اُدْبَرازند از تَنْوارى اوى درخت
مروانى با ميوان اوى وازِند شادىها
وازِنْد کبوتر (اُدْ) فَرِشَه مُرْوى وَسْپ (گونک)،
سراويند اُدْ واژِنْد .... ى کنيکان،
بِستايِنْد (هماک) تَنْوارى اوى (درخت ـ اضافات حدسى است.)
- ترجمهٔ اشعار:
خوشيد روشن و بدر برازنده،
روشنى دهند و برازندگى کنند از تنهٔ آن درخت،
مرغان روشندل سحرى سخن گويند و از روى شادي،
سخن سر کنند کبوتران و طاوسان و همه گونه مرغان،
سرود گويند و آواز بر کشند.... دختران،
بستايند و همگى پيکر آن درخت را،
در آثار تروفان که همه از آن مانويان است لغات زبان درى و فعلهاى مخصوص که در زبان پهلوى جنوبى نيست زياد ديده مىشود و اين مبحث بعد از فرونشستن آتش جنگ عمومى اگر دانشمندى زنده مانده باشد بايد از روى رسالههائى که فضلا در آلمان و فرانسه و بلژيک و انگلستان از کشفيات تورفان استخراج کرده و مىکنند تکميل و روشن گردد.
mozhgan
02-24-2011, 04:55 AM
نثر پهلوى اشکانى1
زبان پهلوى بر دو قسم است پهلوى شرقى و شمالى که آن را تا چندى پهلوى کلدانى مىگفتند و اکنون آن را پهلوى اشکانى مىگويند و اين زبان در آذربايجان و خراسان حاليه و اصفهان و کردستان و قسمتى از سواحل غربى بحر خزر و ارمنستان متداول بوده است.
ديگر پهلوى جنوبى و جنوب غربى يا ساسانى است که ادبيات پهلوى باقيماندهٔ آن زبان است و زبان عهد ساسانيان و پارس بوده است.
از پهلوى اشکانى آثارى قابل ذکر در دست نيست، جز بعضى کتيبهها که همراه کتيبههاى شاهنشاهان ساسانى نقره شده و اوراق پوست آهو که از اورامان بهدست آمده و قبالهٔ باغ و ملکى است و نيز قطعاتى از آثار مانويان که در طورفان و بلاد مشرق بهدست آمده است.
صاحب مجملالتواريخ (مجملالتواريخ طبع تهران ص ۹۳ ـ ۹۴) گويد ”از آن کتابها که در روزگار اشکانيان ساختند هفتاد کتاب بود از جمله: کتاب مروک، کتاب سندباد، کتاب يوسيفاس، کتاب سيماس، ولى اثرى از کتب مذکور امروز در دست نيست ـ و نيز رسالهاى است به زبان پهلوى که عقيدهٔ بعضى محققان بر آن است که از آثار پهلوى شمالى يعنى پهلوى اشکانى است و نام آن (درخت اسوريک) است، و اين کتاب شعر بوده است و هنوز هم بعضى ابيات آن کتاب حال نظم خود را از دست نداده است ولى بسيارى ابيات از وزن افتاده و مبدل به نثر گرديده است ـ در اين کتاب قوافى رعايت شده است، بعضى ابيات با (الف و نون) و بعضى ابيات با (نون و دال) ختم مىشود و ما چند مثال از اين کتاب به زبان اصلى ذکر مىکنيم:
”درختى رُسْت است تر اَوْشَتْر و اَسُوريک
بُنِش خوشک اِسْت، سَرِش هست تر.
وَرْگِش کنيا (نَيْ) مانِد بَرِش مانِد انگور،
شيرين بار آورد...
مر تومان ويناى آن ام درختى بلند.
بوژ اَوْامِ نَپَرْدِتْ کو اَزْ هَچْ تو اَوَرْ تراُْم پت وَس گونگ هير
اَپْمِ پت خونيرَس دميک درختُمْ نيست همتن
چي، شه هَچ از خورِت کِذْنوک آورُمْ بار.
مکوکان تخت اوم فَرْسَپْ اُم وات پانان.
گيواگ روپ هچ اَزْ کِرِندکى وُراژِند مِيْهن و مان
گُوْازْم هچ از کِرِندکى کوپِنْدشى و برنج،
دَمَينکْ هچ از کِرِند آتوران وِزَناى
موک ام ورچيگران نالين ام ورهنک پايان
رِسَنْ هچ از کِرِندکى تو پاىها ما چِند
ميگ (ميخ) هَچَ ازِ کِرِندکى تو سَرْ کونگْ وِچِند
هيزم ام آتوران کى تو سيچ بريژِند.
تا پستان اَسايَکْ اُم پت سَرِى شتر و ياران.
شکر اُم وَرْچيکران دوشاب آژاب مرتان.
تَپَنْگوک هچ از کِرِند(۱) ... داورکدان ويناى شتروان
- شتروى برند بِچِشکان بِچِشک....
آشيان ام مُروبچکان سايک کارياکان (ظ: کاروانان)
خَسْتَکْ بى اَوْ کنُمْ پَتْ نوک بُوم رُست.
کذ اَرْژِند مَرْتومَکْ کوم بىنى وُناسِنْد
بَغانُمْ اَوِتْ زرّين و ين اَوْاين داند:
آنَک ژ مرتومَکْ کيش نيست مَىْ و نان.
هچ از بارى خورند...
دُتْ هم بُرت آويختند کذش آن گفته بوت درختى آسوريک..“
(۱) . اين قسمت خراب است و افتاده دارد و مثل اين است که دو بيت با هم مخلوط شده است. زيرا فاعل (تنبگوک) معلوم نيست و همچنين بعد از (داروکدان) فعل و متعلقات آن که به قاعده بايستى (از من کرند) باشد افتاده است.
- ترجمهٔ اشعار:
درختى رسته است وراى شهرستان آسوريک،
بنش خشک است و سر او تر است،
برگش به نى ماند، و برش به انگور، شيرين بار آورد.
مردمان بينى من آن درخت بلندم،
بُز بر من بيرون مىآيد و رقابت مىکند که من از تو برترم به بس گونه چيز.
مرا به زمين خونيرث (اقليم چهارم) درختى نيست همتن،
چه شاه از من تناول کند چون نو آورم، بار،
تختهٔ کشتىها هستم و دکل بادبانىها.
جاروب از من کنند که ورازندمهن و مان (خانمان).
گواز (برنج کوپ و دنگ) از من کنند که کوبنده جو و برنج.
دمينک (دم کوره) از من سازند آذران وِزَنْ (۲) (بادبِزَن)
موزهام برزگران را، و پاى افزارم برهنه پايان را ـ
ريسمان از من سازند که پاى تو را بندند ـ
چوب از من کنند که پاىهاى تو را ما چند (؟)
ميخ از من کنند که سرنگون آويزند،
هيزمم آتشهائى را که ترا مهيا برشت سازند،
تابستان سايهبانم بر سر شهر ياران ـ
شکّرم برزگران را ـ دوشابم براى آزادمردان.
تبنگوى (۳) از من سازند.. و دارودان بينى شهر به شهر برند پزشگ بر پزشگ...
آشيان (قفس) مرغکانم و سايهٔ کاروانها.
هسته برافکنم به نوبوم رست
براى اينکه مردم فقير به سبب من منتفع گردند
سر شاخههاى من باشد زرّين ـ علاوه بر اين داند:
نيز آن مردى که شراب و نان که در آن هنگام از ميوهٔ من بخورند (يعنى وقتىکه فصل پائيز رسد و سرشاخههاى من طلائى شود علاوه بر همهٔ منافعى که شمردم فقير نيز از ميوهٔ من خواهند خورد.)
دو رقيب و دو همنبرد با يکديگر در آويختند وقتىکه درخت آسوريک اين سخنان را گفته بود.“
(۲) . بادبزن مرکب است از (باد) و (بزن) از ريشه (بز) و از فعل بزيدن و وزيدن، آتش وزن نيز همان فعل است که با آتش ترکيب شده است و اينجا آتش وزناى عطف بيان يا بدل دمينک است. و اگر (وزنان) باشد فاعل جمله است.
(۳) . تنبگ و تبنگوى: همان است که به عربى طبق شده است و در خراسان هم تبنگ به جعبههاى سرگشاده و تهباريک گويند که انگور بدان حمل مىکنند ـ منوچهرى گويد:
و آنگه نه تبنگوى کش اندر سپردشان ورزانکه نگنجد بدون در فشردشان
mozhgan
02-24-2011, 04:55 AM
نثر پهلوى اشکانى(۲)
نثر پهلوى اشکانى را از اين عبارات کاملاً نمىتوان مقياس گرفت، چه به مناسبت نظم تقديم و تأخير زياد در عبارات به هم رسيده است، و حذف و اثبات بسيارى شده است ـ و متأسفانه نثر اشکانى را نتوانستم بهدست آورم و دو نسخهٔ قبالهٔ ملک هم بهدست نيامد.
در اين کتاب لغاتى است که در پهلوى جنوبى نيست ـ از آن جمله لغت (اِسْت) علامت خبر که در جنوبى (استات) و مثل فعل معين استعمال مىشده است ولى در اين کتاب مثل زبان درى به تخفيف آمده چنانکه مىگويد ”درختى رستست.“
ديگرکلمهٔ ”ويناي“ از فعل ”وينستن“ و از اسم مصدر ”وينشن“ و از ريشهٔ ”وين“ که به زبان ما ”بين“ است ـ اين لفظ در جنوبى نيست ولى در زبان درى که قرابت تامى با پهلوى شرقى و شمالى دارد موجود است ”بيني“ و ”بينيئي“ در اين شعر ابوشُعَيْب هروى (رجوع کنيد لبابالالباب جلد اول ص: ۵ طبع ليدن و هوابوشعيب صالحبن محمدالهروي.)
بينيئى آن تارک ابريشمين بسته بر تارى از ابريشم عقَدْ
از فروسو گنج و از بر سو بهشت سوزنى سيمين ميان هر دو حَد
و اين شعر فرخى:
سرو را ماند آورده گل سورى بار ........... بينى آن سرو که چندين گل سورى بر اوست
و در فارسى قاعدهاى است که الفى به ريشهٔ فعلى مىافزايند و معناى آن فعل را دگرگون مىکنند ـ مثل: گوى و گويا ـ مان و مانا ـ اى و آيا ـ گوئى و گوئيا ـ بين و بينا (که در اشعار درى الف را مماله ساخته قلب به ياء کردهاند مانند ”گوئي“ و ”گويه“ که بهجاى ”گويا“ آوردهاند و ياء مماله را به شکل ”ها“ نوشتهاند و گوئيا ـ و بينى و بينيا و بينيئى در شعر ابوشعيب ـ بالجمله ”ويناي“ لفظى است که مخاطب خاص ندارد و مثل ”بيني“ و ”گويا“ و ”مانا“ و ”آيا“ است که مخاطب ندارد ـ و در اينجا ويناى معنى خاصى داشته که امروز ما آن معنى را گم کردهايم چنانکه معنى ”بيني“ هم فراموش شده است و از اينرو بعضى از فرهنگنويسان آن را به معنى ”آفرين“ پنداشتهاند در صورتىکه نه به معنى ”نگاهمىکني“ بوده و نه بهمعنى ”آفرين“ بلکه ”ويناي“ پهلوى شمالى و ”بيني“ در اشعار درى به معناى خاصى بوده است که امروز ما آن را گم کردهايم و منحصر به شعر قبل از مغول است و در نثر شعرهاى بعد از مغول ديده نمىشود.
ديگر فعل ”نپرديتن“ که در زبان درى ”نبردکردن“ آمده و معنى آن رقابت و مناظره و مخاصمه است.
ديگر کلمهٔ ”از“ عوض ”من“ که در شمال خاصه آذربايجان و طالش هنوز هم نمُرده و متداول است.
ديگر فعل ”ورازيدن“ که درست معنى آن مفهوم نيست و در زبان درى هم از بين رفته است ـ و شبيه است به فعل ”بَرازيدن“ که در شعر مانى صيغهٔ وصفى آن آمده است:
خورخوشيذروشن اُدْپرماهى بَرازاگ
اين فعل در پهلوى جنوبى نيز ”ورازيتن“ است و در زبان ما هم ”برازيدن“ به همان معنى موجود است اما ”وراژند“ شمالى از اين ماده نيست و معنى ديگر داشته.
ديگر کلمهٔ ”دمينک “ و ”وِزَناي“ و ”نالين“ که به معنى نعلين عربى است و ”ماچند“ که فقط در ”پاىماچان“ درى ماده آن ديده شد. و فعل ”وچتيتن“ که شايد از مادهٔ ”آويزيدن“ فارسى باشد و لغت ”تپنگوک“ که در خراسان متداول است، و فعل ”وناسيدن“ به معنى زیانکردن که در پهلوى جنوبى ”وناس“ به معنى گناه صرف نمىشود و اينجا صرف شده و معنى ضرر و زيان و خسران مىدهد، و ”ويت“ از ”ويتا“ و ”دويتا“ ى اشکانى است که اصل کلمه ”دو“ است و اينجا معنى ”علاوه“ مىدهد و ”ويت اَوْاين“ يعني: علاوه بر اين.
ديگر صرف فعل ”کرتن“ در صيغههاى مضارع مطابق اصل ريشه به قاعدهٔ افعال قياسي، و حال آنکه در زبان درى و پهلوى جنوبى قسمت مصدر و ماضى اين فعل از ريشهٔ ”کر“ و مضارع و امر از ريشهٔ ”کن“ صرف مىشود و تا پايان رساله بسيار لغات ديگر به همين منوال موجود است که از خوف تطويل صرفنظر مىشود.
mozhgan
02-24-2011, 04:56 AM
پهلوى ساسانى
خصائص مثبت
کتیبه های ساسانی
کشفیات زیرخاکی
سکههای قدیمی
پهلوى ساسانى که کتب و رسالات زيادى از آن در دست داريم و کتيبههاى ساسانى همه بدان زبان نوشته شده و زبان رايج عصر ساسانيان بوده است و لهجهٔ جنوب و جنوب غربى ايران در آن غالب است، و به لغاتى نيز از پهلوى اشکانى آراسته است و اين لغات همانها است که بهوسيلهٔ تشکيلات دولتى و مذهبى و لغات علمى از اشکانيان به ساسانيان ميراث رسيده است، بهعين مانند تأثيرى که امروز لهجهٔ تهران بهوسيلهٔ روزنامهها و کتب و ادبيات و کارمندان دولت در لهجهٔ استانها و شهرستانها مىبخشد؛ و اهل تحقيق برآنند که خلاف قياسهائى که در صرف از قبيل بعض افعال و ترکيبات و پيشاوندها و پساوندهاى فارسى ديده مىشود نتيجهٔ اختلاط آن دو شاخهٔ زبان يعنى پهلوى شمالى و پهلوى جنوبى است با يکديگر (رجوع کنيد به: ص ۲۳ تاريخ ساسانيان کريستينسن طبع تهران.)
مختصات نثر پهلوى ساسانى از قبيل کوتاهى جملهها، تمام ادا کردن کلمات، عدم مبادرت به حذف اسامى بهوسيلهٔ ضماير پى در پي، عدم حذف افعال مکرر، آوردن فعل غالباً در آخر جملهها، نبودن سجع و موازنه، تکرار اسامى و عبارات و افعال عيناً در وقت حاجت بدون پرهيز کردن از اطالهٔ کلام، خوددارى از ذکر عبارات حشو يا معانى مکرر براى ذکر قرينهٔ لفظى يا معنوى از باب موازنه.
mozhgan
02-24-2011, 04:57 AM
خصائص مثبت1
صنعت ایجاز
تکرار عین الفظ و عبارات متشابه
یکدست بودن دعاها و مخاطبات و انتظام جمله ...
در صنعت ارسال مثل
جملههای کوتاه و تکرار افعال و اسامی
تکرار واوهای عطف و اسم اشاره با ذکر موصول ...
آوردن ادات ربط و افعال مکرر
تجدیدهائی که در نثر پهلوی روی داده است
- ايجاز و کوتاهى جمله
- تکرار افعال و الفاظ و جملهها
- تکرار واوهاى عاطفه و ادوات و قيود در جملهها، و تکرار کلمات ابتدائى مانند ”جون“ و ”پس“ و ”ديگر“ در آغاز و ميانهٔ جملهها و آوردن ضمير و اسم اشاره با ذکر اسم موصول و مشار تکرار ضماير.
- تکرار ستايشها و ادعيهٔ مرسومه به يک نظم و ترتيب، بدون ضمير الفاظ.
- تجزيهٔ مطالب اعداد يا پرسش و پاسخ
- صنعت ارسالالمثل
- اثبات هر فعل در جاى خود و احتراز از حذف افعال به قرينه.
- استعمال ضماير متصل مفعولى و مضاف (م ـ ت ـ ش) و جمع آنها همهجا حتى بعد از حروف مانند ”اِوم“ يعنى ومراو ”اَوِت“ و ”اَوِش“ و بعد از قيود و ادوات و غيره مانند ”کذم ـ کذت ـ کذش“ يعنى چونم ـ چونت ـ چونش و ”پذم ـ پذت ـ پذش“ يعنى بهمن ـ به تو ـ بدو و ”هچم ـ هچت ـ هچش“ يعنى از من ـ از تو ـ از او که بدين طريق بيشتر بهجاى آوردن ضمير منفصل ضمير متصل مىآوردهاند.
- ضماير متصل آزاد که ما امروز بعد از اسامى و صيغههاى وصفى افعال که در حکم اسم مىباشند مثل ”رفتهام ـ رفتهاي“ که سوم شخص آن (است) است استعمال مىکنيم ـ در پهلوى مثل فعل استعمال مىشده است:
اُم ـ اى ـ اد ـ ايم ـ ايد ـ اند.
و گاهى به تنهائى بهجاى فعل مورد استعمال پيدا مىکرده است.
در صنعت ايجاز
به نام يزدان (۱)
گويند که بُخت آفريد گفت: که هيچ مردم نيست از من توانگرتر جز آنکه از من خرسندتر (در اصل: خورسند با واو: يعني: قانع) اين نيز گفت: که اگر همهٔ مردم گيتى به هم آيند هر آينه مرا توانگر نتوانند کردن، چه که چون به يک دست دوسم (دوسيدن با واو مجهول به معنى چسبيدن و اخذکردن) و به دو ديگر دست دهم رنج بر من ماند.
آذرپاد زرتشتان (۲)را پيدا است که صد و پنجاه سال زندگى بود، و از آن هشتاد سال موبدان موبدى (۳) کرده بود، و گفت که: بر توانگرى و درپوشى (يعني: دوريشى و فقر.) و پادشاهى (در اينجا يعنى رياست و فرماندهي) رسيدم، اندر توانگرى راد و گزيداردهش(۴) ، و اندر دريوشى توخشا (اصل: توخشاک، يعنى ساعى و فعال.) و پيمانيک (اصل: پيمانيک يعنى اندازهدان و صرفهجو.) و اندر پادشاهى آررمين (آزرمين: يعنى حليم با ملاحظه.) ازتاربودم (ازتار: از ريشهٔ (زت) که (زد) باشد با (آر) پساوند صفت فاعلى و الف نفى ـ يعنى ناخونريز ـ چه (زدن) در پهلوى غالباً به معنى کشتن و زخمزدن آمده است.)
(۱) . رسالهٔ کوچک يا مقالهٔ مختصرى است که در صفحهٔ ۸۱ ـ ۸۲ از کتاب ”Pahlavi Text“ متنهاى پهلوى طبع انگلساريا، بمبئي، نقل شده است.
(۲) . آذرپاد پسر زرتشت، يکى از بزرگان زرتشتى است که معاصر شاپور اول و جانشينان او بوده و اندرزها او معروف است و او يکى از مؤسسان و گردآوردندگان دين زرتشت است و او بود که مس گداخته بر سينهاش ريختند.
(۳) . مؤبدان مؤبد، يعنى بزرگ و اين مقام بزرگترين مقام روحانى و ملى زردشتيان بوده است، و با مقام صدارت عظمى در آن عصر يعنى در عصر ساسانيان برابر بوده و در شوراى ادارى و کارهاى کشورى طرف شور شاهنشاهان بوده و خود يکى از عمايد و ارکان کشور بهشمار مىآمده است و هيربدان زيردست او بودهاند ـ و اين مقام و رسميت و اهميت آن را شاهنشاهان ساسانى از اردشير به بعد بهوجود آوردند، اولين مؤبدان مؤبد ”تنسر“ نام صاحب نامهٔ معروف و دومين مؤبدان مؤبد ظاهراً همين آذرپاد بوده است ـ اندرزهاى آذرپاد به زبان پهلوى چاپ شده و بهار يکى از بزرگترين آنها را به بحر متقارب ترجه کرده است و در مجلهٔ مهر به طبع رسيده است.
(۴) . اصل: وژيتار دهشن يعنى کسى که بداند چگونه و در کجا بايد خرج کرد و اين صفت از لوازم رادى و سخاوت است واِلا به اسراف و ناگريريداردهشنى مىانجامد و عيب است.
جملههاى کوتاه و تکرار افعال و اسامى
پرسيتار مرد بيره مبويد، و نيوشيتار مرد دُمش آگاس مبويد، و همپرسهٔ مرد فريفتار مبويد. (با توجه به مبحث کتب و رسالات پهلوي)
ترجمه: از مرد گمراه و نادرست چيزى مپرسيد، و از مرد دژآگاه و کجفکر که تربيت غلط داشته باشد چيزى مشنويد، و با مرد فريبنده همصحبتى و معاشرت مکنيد.
تکرار عين الفظ و عبارات متشابه (۱)
”يازدهم فرمايد پرسيدن (يعني: پرسش فرمايد شاهنشاه از ريذک) که از سپر غمها کدام خوشبوىتر؟
گويد ريذک که انوشه بُود مردان پهلوم ـ از سپر غمها ياسمين خوشبوتر، چهاش بوى ايذون چون بوى خدايان ماند. خسرو سپرغم (غير از شاه اسرپغم بعد خواهد آمد. ) بوي، ايذون چون بوى شهرياران. گيتيک بوي، ايذون چون بوى خنياک. گل بوي، ايذون چون بوى (...) نرگيس بوي. ايذون چون بوى گشنى (گشن هم جوان معنى مىدهد هم فَحل و در اينجا مراد تازهجوان است) خيرى سرخبوي، ايذون چون بوى دوستان. خيرى زردبوي، ايذون چون ”بوي“ زن آزاد ناروسپي. کافور (کاپور ـ کاژور هم خوانده مىشود شايد گل کافورى که به عربى اقحوان گويند يا کافوزى که آن را گل بابونه نوشتهاند باشد) بوى ايذون چون ”بوي“ دستورى (مراد دستور روحانى است ـ که درجهاى از درجات مذهبى بوده و بعد از هيربد مقام داشته است ـ نه وزير) و سمن سپيد بوي، ايذون چون بوى فرزندان و سمن زردبوى ايذون چون بوى زن آزاد ناروسپي(۲) سوسن سپيدبوي، ايذون چون ”بوي“ دوستي. مرو (برهان گويد: مرو و مرو خوش گياهى است خوشبوى که ريحانالشيوخ گويند) اردشيران بوي، ايذون چون بوى مادر.
(۱) . نقل از رسالهٔ (ريذک و خسرو کواتان) منتهاء پهلوى ”Pahlavi Text“ صفحهٔ ۳۳ فقرهٔ ۶۸ به بعد.
(۲) . اين جمله تکرار شده است، ولى شايد در اصل نسخه اشتباه شده باشد زيرا اين قبيل تکرارها عيب ادبى دارد و از سياق رساله به دور است: ناورسپى يعنى نجيب.
مرو سپيدبوى ايذون چون بوى پدران. بنفشه بوي، ايذون چون بوى کنيزکان (يعني: دوشيزگان) شاه اسپرغم بوى ايذون چون بوى گراميان. مورد بوى ايذون چون (بوي) کهپذان(۳) نيلوفر بوى ايذون چون بوى توانگري. و مرژنگوش بود ايذون چون بوى بچشکى (يعني: پزشکي، طبابت) سپيتک بوى ايذون چون بوى بيماران، (۴) فرنجمشک بوي، ايذون چون (بوي) بيوه. کوپل (کوپل: اقحوان و بهار مرکبات) بوي، ايذون چون ”بوي“ نيکاناى نسترن بوى ايدُن چون بوى زن پير. سوژ(۵) ناشکفته بوى ايذون چون (بوي) زن کامگى و چون شکفته است بوى ايذون چون گراميان. سيسمبر بوى ايذون چون ”بوي“ آزادگي.
(۳) . دهپذان هم خوانده مىشود. گهبذ به کاف مکسور فارسى که عربى آن جهبذ است به معنى صراف و نقاد و تحويلدار ماليات و خزبنهدار بوده است ـ دهپذهم تواند بود ولى (ده) بدون ياء مجهول ”ديه“ بهنظر غريب مىآيد و اين نام در پهلوى سابقه ندارد ـ دهيوپذ هم تواند بود. يعنى بزرگ و رئيس قوم.
(۴) . اصل: يماران ـ وسپيتک در ميان گلها و گياهها بهنظر نرسيد ـ از تشبيه بوى آن به بيماران شايد سپستک باشد که سپست و اسپست ضبط شده و نام گل يونجه و سبيس است و در ادبيات فارسى هم سپستبوى گويند.
(۵) . کذا؟ مرج خطمى صحرائى است ـ مرزه تواند بود، چه مرژه هم خوانده مىشود، اما شکفته و ناشکفته با مرزه سازش ندارد و گل مرزه بسيار ريزه است و بايد ”مرچ“ باشد.
بوى اين خهمه سپرغمها اند بر ياسمين چيزى خوار است، چهاش بوى به بوى خدايان ماند. شاهان شاه پسنديد و براست داشت“
چنانکه ديديم قسمت بزرگى از اين فصل مکرِّراتى است که امروز آنها را به قرينهٔ جملهٔ اول از ساير جمل حذف کنند ـ و هر کس بخواهد جملههاى مکّرر را زياده بر اين ببيند به داستان (اديواتکار زريران) ترجمهٔ نگارنده که در مجلهٔ (تعليم و تربيت) طبع شده است يا به اصل کتاب مراجعه کند.
و نيز در همين رساله در آغاز هر فصلى اين عبارت بعد از اعداد سرفصل: دهم، يازدهم، الخ آمده که: (فرمايد پرسيدن که..) و بعد از ختم جواب ريذک باز عبارت (شاهان شاه پسنديدند و براست داشت) تا آخر جمله عيناً تکرار شده است.
تکرار واوهاى عطف و اسم اشاره با ذکر موصول و قيود
هفت خدايان (يعنى هفت تن پادشاهان که بعد از پيشداديان بودهاند) و بهمن و دارا و داراى دارايان را سه خدايان گويند.
”يک آن جم، و يک (آن) اژدىدهاک و يک آن فريدون و يک آن منوچهر و يک آن کايوس و يک آن کيخسرو و يک آن لوهراسپ، و يک آن وشتاسپ شه ـ نقل از رسالهٔ (شتروهاى ايران) به زبان پهلوى طبع بمبئى ص ۱۸ ـ ۱۹ فقرهٔ ۶“
”اندر بلخ بامى شهرستان اواژاک (قلعهٔ ترمذ (۱)) سپنديات و شتاسپانپور کرد، پس ورچاوند اتهش و رهران آنجاى نشاخت، پس نيژهٔ خويش آنجا برزد، پس گوئى خاقان و سنجيبوک خاقان و چولخاقان و بزرگ خان و گوهَرْم و توژاو و ارچاسپ هيونانشه (نام خاقانها و سلاطين تورانى ماوراءالنهر و خوارزم و دشت قبچاق است.) را پيغام فرستاد که نيزهٔ من برنگريد، هر کس که به نيژشن اين نيره نگرد چنان است که اندر ايران شهر بر گذشته باشد ـ از کتاب: شهرهاى ايران ص ۱۹ ـ فقرهٔ ۸ ـ ۹ طبع بمبئي“
(۱) . اصل متن: وناژک يانواچک خوانده مىشود ـ اما عقيدهٔ پرفسور هرتسفلد آن است که اين کلمه در اصل ”اواژک“ بوده و تصحيف شده است و آن نام قلعهٔ ترمذ بوده است.
در اين مثالها در قسمت نخستين کلمهٔ (است) و (کسى که) و (را) و (ندارد) و (نيست) در هر جمله مکرر شده است و در دو مثال دومين حروف و کلمات (يک) و (آن) و (پس) مکرر شده و باقى اين رساله نيز از همين قرار است.
mozhgan
02-24-2011, 04:58 AM
خصائص مثبت(۲)
یکدست بودن دعاها و مخاطبات و انتظام جمله ها
- آئين نامهنويسى فقرهٔ ۲۸ و ۲۹ :
نماز زرتشت سپيتمان، (اهروب فروهر ـ يعني: داراى فروهواشو و مقدس ـ پاکجان) و بر تنافريده بزادش، بُرژشنيک بدهشن، اپيژک به گوهر، پذيرفتک اندر يزدان، و افريکان اندر خدايان، اپايشن بچهر... و به هو پا تخشائى داناک، و به رائينى تارى و هوا پخششنيک آوند، و به مردم دوستى کشور اوميد، بهان پيرايه، همائيک پيروزگر، خدايگان ويهمان ويهمانان“
ترجمه: تعظيم به زرتشت سپيتمان پاکجان، و درود بر تن آفريدهٔ بزايش (ظ: مدحى بوده است؟) داراى نمو طبيعى و خلقتي. ويژه به گوهر، قبول گرديده نزد ايزدان، آبرومند نزد پادشاهان، بايسته به اصل و نسب.... و در رياست و دادگرى دانا، و به رأى درست و بخشايش نيک پرمايه، و به مردم دوستى اميد کشور، پيرايهٔ نيکان، بر همه پيروزگر، خدايگان بهمان پسر بهمان.(۱)
(۱) . نقل از رسالهاى به اين عنوان طبع بمبئى ص ۱۳۶ ـ ۱۳۷ ـ ۱۳۸ ـ متون پهلوى
-فقرهٔ ۳۳ :
”کىتان هماک تندرست و جان انوشه، نام برژشني، دهشن افروغيک و خوره و خششني، هيرپتايشنى و دين فرشکرتي، پتوند پتايشنى و روان گروثمانى دارند.“
ترجمه: يزدان شما را هميشه سالم و جان شما را جاويدان و نام بالا گرفته، و خلقت فروغبخش، و جلال روى به تعالى و تزايد، و مال پاينده، و دين عاقبت به خير، و خانواده پاينده، و روان ملکوتى دارد.
- فقرهٔ ۳۴ :
”برکى آزاذُتم بگوهر، بژرشنى تُم بنام، واوستيکان تم به فراروني، آشنا کتم بوهي، پر براژاياک تم به مهر، ناميک تم به راذي، کرتارتم به شناسشن يزتان بُرت رنج تم بدين مزديسنان، ايارين تارتم به کتارچاى هيران هنگامان ... و يهمان و يهمانان“
ترجمه: آن کسى که آزادهتر به گوهر، والاتر بهنام، نگاهدارتر به سعادت، و آشناتر به بهي، پُر برازندهتر به محبت، نامىتر به جوانمردي، فعالتر در شناخت يزدان، رنج بردهتر به دين خداپرستي، ياريگر به همه چيزهاى زمانه ـ بهمان پور بهمان“
- فقراتى از ”اَوَرْستائينى تاريه سور آفرين (۲) “ از فقرهٔ ۲ الى ۱۷ :
(۲) . سور آفرين يعنى مدح وليمه و ستايش جشن، رسالهاى است به زبان پهلوى که داراى لغات قديمى و عبارات بسيار فصيح پهلوى ساسانى است و آن خطبهاى است که در ولايم و ميزدها و سورهاى بزرگ از طرف يکى از اعضاء خوانده مىشود و معلوم مىدارد که خطبههاى سر سفره بىسابقه نيست و در ايران رسم بوده است.
”گوش داريت شماخ ويهان (که) ايذر متستيذ، تاک اورستائينى تاريه اين سورآفرين از يزتان و سپاستاريه اين ميزدپان رأي، سخن گوئيم:
هماک زوهر بُود هماک زوهر: اوهرمز خداي... هماک زوهر: اين هپت امشاسپنت.. هماک زوهر: اين هفت و هشت... هماک زوهر: اتورفرن بغ و آتور گشنسپ و آتوربورژين مترو، واپاريک آتوران .. هماک زوهر: مترى فراخوگويه اوت و سروش پاک و رشن راستک و ورهرام ... هماک زوهر: هماک مينوى مس و ويه .... هماک زوهر: شاهان شاه مرتان پهلوم، هماک زوهر: پسرو واسپوهر شاه... هماک زوهر: وژرک فرمانار... هماک زوهر: خراسان سپاهپت، هماک زوهر: خوربران سپاهپت، هماک زوهر: نيمروز سپاهيت، هماک زوهر ذات ورى دات وران، هماک زوهر: مگويان هندرژيت ... هماک زوهر: هژارپت، هماک زوهر: درون ياپ. هماک زوهر: مس وويه که يزتان پذاين ميزد ارژانيک کرت...“
- ترجمه:
گوش داريد شما نيکان که اينجاى آمدستيد تا در باب حقگزارى اين ”سورآفرين“ از جانب يزدان، و در سپاسدارى اين صاحبخانه سخن گوئيم:
همه قوة و حول از آن اور مزد خداى ......
همه قوة و حول از اين هفت امشاسفندان ...
همه قوة و حول از اين هفت بهشت ....
همه قوة و حول از آذرفرنبغ و آذر گُشنسپ و آذربرزين مهر و ديگر آذران...
همه قوة و حول از مهر فراخ ميدان (۳) و سروش پاک و رَشْن آراسته بهرام دلير (۴) ...
همه قوة و حول از آن همه مينويان بزرگ و به ...
همه قوة و حول از آن شاهان شاه بهترين مردان ...
همه قوة و حول از آن پسر وليعهد شاه ...
همه قوة و حول از آن بزرگ فرماندار (صدراعظم و نخستوزير)...
همه قوة و حول از آن سپاهبد خراسان (مشرق) ...
همه قوة و حول از آن سپاهبد خوربران (مغرب)...
همه قوة و حول از آن سپاهبد نيمروز (جنوب)...
همه قوة و حول از آن قاضىالقضاة...
همه قوة و حول از آن مغان اندرزبد (وزير معارف و استادالاساتيد)...
همه قوة و حول از آن هَزاربَد (سرکردهٔ هزار مرد ـ لقبى بوده است با شغل توأم)....
همه قوة و حول از آن دورن ياب (کاهن و غيبگوى ؟)....
همه قوة و حول از آن بزرگ و نيک که يزدان بداين مىزد (مجلس وليمه و سور)
ارزانى فرموده است....“
(۳) . فراخ ميدان ترکيب وصفى است که در اوستا خاصهٔ مهر است و آن را (صاحب دشتهاى فراخ) هم معنى کردهاند ولى فراخ ميدان درستتر است زيرا اين وصف در ادبيات درى هم آمده و صفات تند تازى است، و اوستائى آن ”وُاوروگَئوَيْه اَيتي“ است. چنانکه صفت ديگر ”مهر“ اَرونداسپ است يعنى تنداسپ.
(۴) . لقب فرشتگان و نام روزهاى ۱۷ و ۱۸ و ۲۰ از هر ماه شمسى است.
- فقرهٔ ۱۸ :
”سپاس اوهرمزد، سپاس امارسپنتان (امشاسفندان (۵) ) و سپاس خسروان و سپاس ارتشتاران (ارتشتاران: طبقهٔ جنگيان و سواران کشور که شخص شهنشاه رئيس آنان بوده است.) و سپاس استريوشان (واستريوشان: طبقهٔ کشاورزان و چشمداران و دهاقين) و سپاس هوتوخشان (هوتخشان ساير محترفه و پيشهوران و بازرگانان). و سپاس آتهشان پتگيهان، سپاس خوانگران و سپاس خونياگران (۶) و سپاس و درپانانپت در، سپاس اين ميزدپان کى اين رو چکار انداخت و ساختکرت، ور آئينيت، نيوکمان يژسنست، فرمان سورى پاهلوممان هم رسشنيه و ستايشنيک و منشينک و گوشنيک و کنشنيک سپاس دارى هچپرسپاس داريه ... ـ ۱۵۷ فقرهٔ ۱۸ از سوآفرين طبع بمبئى (متون پهلوى تأليف جاماسپچى انگلساريا“
(۵) . امشاسفندان که به پهلوى (امارسپنتان) گويند نام شش فرشته و هرمزد است و مجموع آنها هفت است: هرمز، بهمن، ارديبهشت، شهريور، اسفندارمذ، خورداد، امرداد و نام روزهاى اول تا هفتم هر ماه شمسى است.
(۶) . خونياگر و خونيياگر، از رشيهٔ (خوان ـ خواندن) يعنى مطربان و قوالان ـ خينا به تقديم يا بر نون غلط فرهنگ نويسان است و ظاهراً (غنا)ى عربى معرب (خونيا) باشد و خونيا چون با واو معدوله بوده به فتح خا و به ضم آن هر دو درست است و به کسر خا غلط است خاصه با ياء زده که غلط اندر غلط است!
ترجمه: شکر خداى (اورمزد) و شکر امشاسفندان و شکر خسروان و شکر لشکريان و شکر بزرگان و دهقانان و شکر صنعتگران و پيشهوران و شکر آتشخانها و آتشهاى جهان، شکار سفرهاندازان و خوانسالاران و شکر مطربان و شکر دربانان در شکر اين صاحبخانه که اين روز را طرح افکند و آماده کرد و رأى زد و رهنمون گشت، نيکوخانه خدائى فرمود و بهترين ولايم را در بهترين خانه به هم رسايند فرمود (او است) مرد ستايشى و منشى و گوشى و کنشي، شکر و سپاس دارى بالاى شکر و سپاسدارى (الحَمد ثم الحَمد).
از اين مثالها مىتوان ديد که چگونه ستايشها و دعاها داراى نظم و ترتيب است و از جملههاى کوتاه و کوچک با آهنگ متوازى جملههاى بزرگتر ساخته شده و جملههاى کوتاه و کوچک با آهنگ متوازى جملههاى بزرگتر ساخته شده و جملههاى کوچک هر به چند جمله داراى انتظام لفظى و معنوى است.
در مثال آمده در مبحث فقراتى از ”اورستائينى تاريه سورآفرين“ از فقرهٔ ۱۲ الى ۱۷ ديده مىشود که چگونه عبارت (هماک زوهر) در هر جمله تکرار شده و پس از آن چگونه با نظم و نسق متينى نام خداى و مقدّسان و بزرگان ذکر گرديده و بهنام مجلس سور وميزد ختم شده است.
در مثال آمده در همين بحث مىبينيم که لفظ (سپاس) با همان نظم و ترتيب تکرار شده و باز از هرمزد آغاز و به امشاسفندان و خسروان و طبقات سه گانه پيوسته (در سنت هم سه طبقه است اما بهجاى طبقهٔ هوتوخشان اينجا، در سنت آتورپانان است ـ و در عهد ساسانيان چهار طبقه (۷) شد) و آتشها و خدمتگران مِيَزْد و مِيَزْدپان را ستوده است.
(۷) . زردشت ايرانيان را به سه طبقه قسمت کرد:
۱. اتوروانان ۲.ارتشتاران ۳.واستريوشان، و در عهد ساسانيان اجتماع ملل تابعه و غلامان بىصاحب و مهاجران و تجار و صنعتگران موجب شد که طبقهٔ چهارم بهوجود آمد و آن طبقه را ”هوتوخشان“ يعنى خوب زحمتکشان نام نهادند ـ در اين رساله هم بر طبق سنت طبقات را سه تا ذکر کرده است لکن عوض ”آتوروانان“ طبقهٔ چهارم ساسانى را که در آن عهد تودهٔ ناس و پيشهوران و صاحبان ميزدها و ولايم در آن شمار بودند نام مىبرد و سپس به آتشهاى کيهان هم اشاره مىکنند که از سنت بيرون نرفته باشد و هم نام هوتوخشان را که اکثريت مردم باشند برده و هم از آتشها نامى برده باشد.
mozhgan
02-24-2011, 04:59 AM
کتیبه های ساسانی
نمونهاى ازکتيبهٔ اردشير پاپکان بهزاورش
پتکري، زنه (۱) ، مَزْديسن، اِلَها، ارتخشتري، ملکان ملکا اريان، منوشيهر من يزتان، برهي، الها، پاپک ملکا“
ترجمه: اين پيکر مزداپرست بغ (خداي) اردشير شاهان شاه ايران، دارندهٔ نژاد از خدايان، پسر بغ (خداي) پاپکشاه.
(۱) . اصل: پتکرزنه ـ يعني؛ پيکر اين و کلمهٔ (زنه) و (ذنه) که معناى آن (اين) است از اختصاصات کتيبههاى سامى است و غالب کتيبههاى آرامى و غيره بهعبارت (دنهنکش ـ دنهنفس) يعنى اين نقش و اين جسد و امثال آن آغاز مىشود.
قمستى از کيتبهٔ پايکولي (۱) ـ بدون هزوارش
”هچ ويسپهران و هر کوپذ، و ژرکان و آزاتان، فرستکى اواماخ مت کوشهان شه پَذکر پکيهى هچ ارمني، اورونى (ظ: به سعادت) او ايران شترى ايووهيچيت و خوره و شترى و خويش گاس، و پاتهشرى زىنيداکان هچ يزدان پتگرت...“
گزارش: از نجيبزادگانوار گپذ و بزرگان و آزادان فرستاده بر ما (: بهسوى ما) آمد که شاهان شاه به مبارکى و نيکى از ارمنستان اينجا (به سعادت؟) بر ايرانشهر بسيج مىفرمايد (۲) و فرو شکوه و کشور تخت و پادشاهى موروث (۳) از نياکان را از يزدان مىپذيرد.
(۱) . اين محل واقع در کردستان است و پرفسورهرتسفلند آن کتيبه را خوانده و کتابى مبسوط و مفيد در شرح آن نوشته و به طبع رسيده است (رجوع کنيد به: ساسانيان کريستنست ص ۲۵ ـ ۲۶)
(۲) . اصل: ايووهيچت، ايواز ادات استمرارى زمان بوده است مانند مى و همى در لفظ درى و وهميچيدن هم به معنى بسيجيدن و عزم کردن.
(۳) . اصل: پاتشهرىزى نيداکان ـ يعنى پادشاهى از نياکان ـ چه (زي) در پهلوى اشکانى از ادات اضافه است مانند (از) و (ي) در قديم و کسرهٔ آمروز، و پاتشهرى در پهلوى ساسانى (پاتهشي) است جز درين کتيبه که به اين صورت است و ”نياک“ هم در قديم نيداک بوده است، يعنى جد.
کتیبه شاهزاده شاپور سکانشاه
پسر هرمزد و برادر شاپور دوّم
”ماه سپندمت اپر سال ۲۲ مزديسن بغى شهپوهرى شهانشهى ايران و انيران کى چيتر هچ يزدان پذ آن دمان کوشهپرهرى سکانشاهى هندى ***تان و طرخستان، دبيرستان دبير، پُس مزديسن بغى اوهرمزدى شاهانهشه...(يک کلمه از اصل ضايع شده است.) هچ در اويشان بغان نماژ برده و پذاين راسى زى اپرستخرى انترا و ***تان شد و پذکرفُکيه اوسدستونى مت، اپش هماانت انترام خانک خورد، اپش ورهران زىنخر (نخو ـ؟) اوهر مزدى ***تان هندرچپت، و نرسهىى زى مغو وراچان و .. ىني؟ زى ريومتران زىزرنگى و فرستکى همک پاتکوسان و مر (چان (۱)) زى اپاک بوذهند.
اپش ورژک شاتيه کرت ي...(۲) اپش اويشان آفرين کرتى کى اين مان کرتي“
(۱) . در اصل بعد از (مر) يکى دو حرف خراب شده است، عقيده پروفسور هرتسفلد آن است که اصل (مرچان) بوده يعنى مرجان هديه آوردند.
(۲) . اينجا به قدر دو سطر ضايع شده است و ويا درود بر شاهنشاه هرمزد پدرش و بر شاهپور شاهنشاه برادرش و برنفس خويش بوده است.
گزارش کتيبهٔ شاپور سکانشاه
در ماه اسنفدارمذ به سال ۲۲ پادشاهى خداىپرست خدايگان شاپور شاهنشاه ايران و غيرايران که نژاد او به خدايان پيوسته است.
بدان زمان که شاهپور سکانشاه پادشاه هند (مراد سند است) و سيستان و تخارستان (افغانستان حاليه) دبيران دبير پسر خداپرست خدايگان هرمزد شاهنشاه... از درگاه خدايگان مذکور نماز برده مرخص گرديد، و به اين راه بر استخر اندرسوى سيستان شد و به مبارکى و صواب بر صد ستون آمد، پس هم اندرين کاخ غذا خورد، پس بهرام پسر نخر (نخو؟) و هرمزد اندرزيد سيستان، ونرسى پسر مغوى گرازان و .. ىني؟ پس ريو مهران شترپان زرنگ و نرسى دبير و ديگر فارسيان آزاد و مردى از شهر زرنگ فرستادهٔ همهٔ فادوسپانان (نزد او آمدند) و مرجان با آنان بود.
پس بزرگ شادى کرد (پس به هرمزد پدر آفرين کرد پس شاهنشاه شهپور آفرين کرد پس به خويشتن آفرين کرد) پس به آن کسان آفرين کرد که اين کاخ را ساختند.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.