توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان هایی درمورد فضایل اخلاقی
sorna
02-24-2011, 12:52 AM
اثر آیه الکرسی
ابوبكر بن نوح می گوید: پدرم نقل كرد:
دوستی در نهروان داشتم كه یك روز برایم تعریف كرد كه من عادت داشتم هر شب آیه الكرسی را می خواندم و بر در دكان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم . یك شب یادم رفت آیه الكرسی را به مغازه بخوانم ، و به خانه رفتم . وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم . فردا صبح كه به مغازه آمدم و در باز كردم ، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع كرده ، بعد متوجّه مردی شدم كه در آنجا نشسته . گفتم : تو كه هستی و در اینجا چه كار داری ؟ گفت : داد نزن من چیزی از تو نبرده ام ، نگاه كن تمام متاع تو موجود است ، من اینها را بستم و همینكه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی كردم ، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می كردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد. خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینكه تو در را باز كردی ، حالا اگر می توانی مرا عفو كن ، زیرا من توبه كردم و چیزی هم از تو نبرده ام . من هم دست از او برداشتم و خدا را شكر كردم .
داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب/علي مير خلف زاده
sorna
02-24-2011, 12:52 AM
بی نهایت عشق
روایت است كه سیاهی را نزد شاه مردان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام آوردند كه دزدی كرده بود حضرت به او فرمود: ای اسود! تو دزدی ؟ گفت : آری یا امیرالمؤمنین. حضرت فرمود: آیا قیمت آنچه دزدیدی به یك دانگ و نیم زر می رسد؟ گفت : بله یا امیرالمؤمنین ! حضرت فرمود: یك بار دیگر از تو بپرسم ، اگر اعتراف آوردی دست ترا ببرم . گفت : چنان كن یا امیرالمؤمنین ! حضرت بار دیگر از وی بپرسید و او اعتراف آورد. امیرالمؤمنین علیه السلام دست راستش را ببرید. آن سیاه، دست بریده را در دست چپ گرفت و بیرون رفت . خون از دستش می چكید. ابن كرار به وی رسید، گفت : یا اسود! دست تو را كه برید؟ گفت : امیرالمؤمنین ، پیشرو سفیدرویان و سفید دستان و مولای من و مولای جمله مخلوقات و وصی بهترین پیغمبران . ابن كرار گفت : او دست تو را بریده است و تو مدح و ثنای او می گویی ؟ گفت : چگونه نگویم كه دوستی او با گوشت و پوست و خون من آمیخته است . وی دست من را به حق برید، نه به باطل . ابن كرار پیش امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و آنچه شنیده بود باز گفت ، امیرالمؤمنین علیه السلام گفت : ما را دوستانی باشند كه اگر به ناخن پاره پاره شان كنیم ، جز در دوستی نیفزاید و دشمنانی نیز باشند كه اگر عسل در گلویشان كنیم ، جز دشمنی نیفزاید. امیرالمؤمنین علیه السلام ، فرزندش حسن علیه السلام را فرمود كه آن سیاه را باز آورد. حضرت فرمود : ای اسود! من دست تو را بریدم ، تو مدح و ثنای من کردی! مرد سیاه گفت: من كه باشم كه ثنای تو كنم . حضرت دست او بر جای خود نهاد و ردای مبارك خود بر وی افكند و دعایی بر آنجا خواند، در همان حال دست وی درست شد، چنانكه گویی هرگز نبریده اند.
داستان عارفان/کاظم مقدم
sorna
02-24-2011, 12:53 AM
بی نهایت عفت
آورده اند كه نابینایی مادرزاد بود در زمان حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ، نام وی عبدالله ام مكتوم . روزی به در خانه رسول صلی الله علیه و آله و سلم آمد و آواز داد. رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت : در، آی . فاطمه علیها السلام برخاست و در خانه شد تا وی برون رفت . پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بر سبیل امتحان گفت : ای فاطمه ! وی ترا نمی دید. گفت : ای ! پدر بزرگوار! اگر وی مرا نمی دید، من وی را می دیدم . چنانكه حق تعالی مردان را نهی كرده است در نامحرم نگاه كردن و گفته است : قل للمؤمنین یغضوا من ابصارهم ؛زنان را نیز نهی كرده است و گفته كه : قل للمؤمنات یغضضن من ابصارهن . خواجه صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: حمد خدای را كه مردان و زنان ما را جمله عالم و دانا گردانیده است.
داستان عارفان/کاظم مقدم
sorna
02-24-2011, 12:53 AM
گويند در بنى اسرائيل ، مردى بود كه مى گفت : من در همه عمر ، خدا را نافرمانى كرده ام و بس گناه و معصيت كه از من سر زده است ؛ اما تاكنون زيانى و كيفرى نديده ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهكار بايد كيفر بيند ، پس چرا ما را كيفرى و عذابى نمى رسد! ؟
در همان روزها ، پيامبر قوم بنى اسرائيل ، نزد آن مرد آمد و گفت :
خداوند ، مى فرمايد كه ما تو را عذاب هاى بسيار كرده ايم و تو خود نمى دانى ! آيا تو را از شيرينى عبادت خود ، محروم نكرده ايم ؟ آيا در مناجات را بر روى تو نبسته ايم ؟ آيا اميد به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ايم ؟ عذابى بزرگتر و سهمگين تر از اين مى خواهى ؟
sorna
02-24-2011, 12:54 AM
مرحمت علی(ع) به علامه
آقای عبداللّه چایچی از قول مرحوم حجه الاسلام دكتر محمّد هادی امینی فرزند علاّمه امینی رحمه الله نقل می كند: وقتی پدرم را دفن كردیم مرحوم علاّمه بحرالعلوم آمد و به من تسلیت گفت و معانقه نمود. سپس فرمود: من در این فكر بودم ببینم مولا امیرالمؤمنین علیه السلام چه مرحمتی در مقابل زحمات و خدمات مرحوم امینی می نمایند. در عالم خواب دیدم : حوضی است آقا امیرالمؤمنان علیه السلام بر لب آن ایستاده اند. افراد می آیند و مولا از آن حوض آب به آنها می دهند. گفتند: این حوض كوثر است . در این حال آقای امینی به نزدیك حوض رسید حضرت ظرف را گذاشتند، آستینها را بالا زده و دستان مباركشان را پر از آب كردند و به علامه آب خورانیدند و خطاب به او فرمودند:( بَیّضَ اللّه وَجهك كما بَیَّضت وجهی) پروردگار رو سفید كند تو را كما اینكه مرا رو سفید كردی. مولا در این عبارت دو حقیقت را بیان كردند. علامه نسبت به حضرات معصومین علیهم السلام بسیار ادب داشت . وقتی وارد حرم مطّهر حضرت امیر علیه السلام می شد از پایین به بالای سر نمی رفت . روبروی حضرت می ایستاد و گریه شدیدی می نمود. خود ایشان به من فرمودند: از آن وقتی كه در نجف هستم از سمت بالای سر حرم نرفته ام . از پایین وارد شده و از همان سمت خارج می شدند. (اِنّما یَخشی اللّهَ مِن عِبادِهِ العُلَماءُ) همانا تنها مردمان عالِم خداترسند.
داستانهايي از علما/عليرضا حاتمي
sorna
02-24-2011, 12:54 AM
پير طريقت فرموده است:
هر كه از در تصديق و تسليم درآيد، وي را سه شربت، يكي دهند:
يا شربتي دهند از معرفت، تا دل وي به حق زنده گردد
يا زهري دهند كه نفس اماره در زير قهر او كشته گردد
يا شرابي دهند كه جان از وجود او مست و سرگشته شود
از اين جا يافت حقيقت و انس صحبت آغاز كند، لذت خدمت و حلاوت و طاعت بيابد، سرور معرفت در پيوندد، به روح مناجات رسد.
پس در شغلي افتد كه از آن عبارت نتوان تا آنگاه كه همه زندگاني شود در آن.
(بگو نماز من و سجود من و قربان من و زندگاني من و مرگ من براي خدا است، خداوند جهانيان. انعام/162
sorna
02-24-2011, 12:54 AM
شیطان در كمین است
یكی از شاگردان مرحوم شیخ انصاری چنین می گوید: در زمانی كه در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یك شب شیطان را در خواب دیدم كه بندها و طنابهای متعدّدی در دست داشت . از شیطان پرسیدم : این بندها برای چیست ؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می افكنم و آنها را به سوی خویش می كشانم و به دام می اندازم . روز گذشته یكی از این طنابهای محكم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط كوچه ای كه منزل شیخ در آنجا قرار دارد كشیدم ولی افسوس كه علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت . وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فكر فرو رفتم . پیش خود گفتم : خوب است تعبیر این رؤ یا را از خود شیخ بپرسم . از این رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجرای خواب خود را تعریف كردم . شیخ فرمود: آن ملعون (شیطان) دیروز می خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم . از این قرار كه دیروز من پولی نداشتم و اتّفاقاً چیزی در منزل لازم شد كه باید آنرا تهیّه می كردم . با خود گفتم : یك ریال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است . آنرا به عنوان قرض برمی دارم و انشاءاللّه بعداً ادا می كنم . یك ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم . همین كه خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری كنم با خود گفتم : از كجا معلوم كه من بتوانم این قرض را بعداً ادا كنم ؟ در همین اندیشه و تردید بودم كه ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یك ریال را سرجای خود گذاشتم
داستانهايي از علما/عليرضا حاتمي
sorna
02-24-2011, 12:55 AM
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدامیک بهتر است؟
گفت:آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست
sorna
02-24-2011, 12:55 AM
شاگرد بزاز
جوانك شاگرد بزاز، بی خبر بود كه چه دامی در راهش گسترده شده . او نمی دانست این زن و زیبا و متشخص كه به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می كند، عاشق دلباخته اوست و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست . یك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا كردند، آنگاه به عذر اینكه قادر به حمل اینها نیستم . به علاوه پول همراه ندارم ، گفت :پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد. مقدمات كار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند كنیز اهل سر، كسی در خانه نبود. محمد بن سیرین كه عنفوان جوانی را طی می كرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت . او منتظر بود كه خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت . خانم در حالی كه خود را هفت قلم آرایش كرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت . ابن سیرین در یك لحظه كوتاه فهمید كه دامی برایش گسترده شده است . فكر كرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس ، خانم را منصرف كند، دید خشت بر دریا زدن و بی حاصل است . خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد، به او گفت :من خریدار اجناس شما نبودم ، خریدار تو بودم ! ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت ، در دل زن اثر نكرد. التماس و خواهش كرد، فایده نبخشید. گفت چاره ای نیست باید كام مرا برآوری . و همینكه دید ابن سیرین در عقیده خود پافشاری می كند، او را تهدید كرد، گفت : اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا كامیاب نسازی ، الا ن فریاد می كشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است كه چه بر سر تو خواهد آمد. موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد كه پاكدامنی خود را حفظ كن . از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چاره ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فكری مثل برق از خاطرش گذشت . فكر كرد یك راه باقی است ، كاری كنم كه عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ كنم ، باید یك لحظه آلودگی ظاهر را تحمل كنم ، به بهانه قضای حاجت ، از اطاق بیرون رفت ، با وضع و لباس آلوده برگشت . و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم كشید و فورا او را از منزل خارج كرد.
sorna
02-24-2011, 12:56 AM
گره گشایی
صفوان در محضر امام صادق نشسته بود، ناگهان مردی از اهل مكه وارد مجلس شد و گرفتاریی كه برایش پیش آمده بود شرح داد، معلوم شد موضوع كرایه ای در كار است و كار به اشكال و بن بست كشیده است . امام به صفوان دستور داد:فورا حركت كن و برادر ایمانی خودت را در كارش مدد كن . صفوان حركت كرد و رفت و پس از توفیق در اصلاح كار و حل اشكال ، مراجعت كرد. امام سؤ ال كرد:چطور شد؟. خداوند اصلاح كرد.
بدانكه همین كار به ظاهر كوچك كه حاجتی از، كسی برآوردی و وقت كمی از تو گرفت ، از هفت شوط طواف دور كعبه محبوبتر و فاضلتر است . بعد امام صادق به گفته خود چنین ادامه داد:مردی گرفتاری داشت و آمد حضور امام حسن و از آن حضرت استمداد كرد. امام حسن بلافاصله كفشها را پوشیده و راه افتاد. در بین راه به حسین بن علی رسیدند در حالی كه مشغول نماز بود. امام حسن به آن مرد گفت :تو چطور از حسین غفلت كردی و پیش او نرفتی گفت :من اول خواستم پیش او بروم و از او در كارم كمك بخواهم ، ولی چون گفتند ایشان اعتكاف كرده اند و معذورند، خدمتشان نرفتم . امام حسن فرمود:اما اگر توفیق برآوردن حاجت تو برایش دست داده بود، از یك ماه اعتكاف برایش بهتر بود.
sorna
02-24-2011, 12:56 AM
ابهت ساده زیستی
ناصرالدین شاه در سفر خراسان ، به هر شهری كه وارد می شد، طبق معمول ، تمام طبقات به استقبال و دیدنش می رفتند. موقع حركت از آن شهر نیز او را مشایعت می كردند تا اینكه وارد سبزوار شد. در سبزوار نیز عموم طبقات از او استقبال و دیدن كردند، تنها كسی كه به بهانه انزوا و گوشه نشینی از استقبال و دیدن امتناع كرد حكیم و فیلسوف و عارف معروف حاج ملا هادی سبزواری بود. از قضا تنها شخصیتی كه شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرت خراسان او را از نزدیك ببیند، همین مرد بود كه تدریجا شهرت عمومی در همه ایران پیدا كرده بود و از اطراف كشور، طلاب به محضرش شتافته بودند و حوزه علمیه عظیمی در سبزوار تشكیل یافته بود. شاه كه از آن همه استقبال و دیدنها و كرنشها و تملقها خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش به دیدن حكیم برود. به شاه گفتند:حكیم ، شاه و وزیر نمی شناسد شاه گفت :ولی شاه ، حكیم را می شناسد جریان را به حكیم اطلاع دادند، تعیین وقت شد و یك روز در حدود ظهر، شاه فقط به اتفاق یك نفر پیشخدمت به خانه حكیم رفت ، خانه ای بود محقر با اسباب و لوازمی بسیار ساده . شاه ضمن صحبتها گفت :هر نعمتی شكری دارد، شكر نعمت علم ، تدریس و ارشاد است ، شكر نعمت مال اعانت و دستگیری است ، شكر نعمت سلطنت هم البته انجام حوایج است ، لهذا من میل دارم شما از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا كنم . من حاجتی ندارم ، چیزی هم نمی خواهم . شنیده ام شمایك زمین زراعتی دارید، اجازه بدهید دستور دهم آن زمین از مالیات معاف باشد. دفتر مالیات دولت مضبوط است كه از هر شهری چقدر وصول شود. اساس آن با تغییرات جزئی به هم نمی خورد. اگر در این شهر از من مالیات نگیرند همان مبلغ را از دیگران زیادتر خواهند گرفت ، تا مجموعی كه از سبزوار باید وصول شود تكمیل گردد. شاه راضی نشوند كه تخفیف دادن به من یا معاف شدن من از مالیات ، سبب تحمیلی بر یتیمان و بیوه زنان گردد به علاوه دولت كه وظیفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد، هزینه هم دارد و باید تاءمین شود. ما با رضا و رغبت ، خودمان این مالیات را می دهیم . شاه گفت :میل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف كنم و از همان غذای هر روز شما بخورم ، دستور بفرمایید نهار شما را بیاورند. حكیم بدون آنكه از جا حركت كند فریاد كرد:غذای مرا بیاورید فورا آوردند، طبقی چوبین كه بر روی آن چند قرص نان و چند قاشق و یك ظرف دوغ و مقداری نمك دیده می شد جلو شاه و حكیم گذاشتند. حكیم به شاه گفت :بخور كه نان حلال است ، زراعت و جفتكاری آن دسترنج خودم است شاه یك قاشق خورد اما دید به چنین غذایی عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نیست ، از حكیم اجازه خواست كه مقداری از آن نانها را به دستمال ببندد و تیمنا و تبركا همراه خود ببرد. پس از چند لحظه ، شاه با یك دنیا بهت و حیرت ، خانه حكیم را ترك كرد.
داستان راستان/استاد مطهري
sorna
02-24-2011, 12:57 AM
با حسین (ع) در زندگی یكی از خصوصیّات حاج آقا مصطفی خمینی (ره) كه كمتر گفته شده ، این بود كه ایشان به پیاده روی كربلا در تمام زیارتهای مخصوصه امام حسین علیه السلام مقیّد بود. در سال معمولاً چند مناسبت بود (15 شعبان ، عرفه ، اربعین ، اوّل رجب ، نیمه رجب) كه مردم از نجف به كربلا پیاده می رفتند و ایشان هر سال در چند مناسبت پیاده به كربلا می رفتند. گاهی می شد كه كف پای ایشان تاوَل می زد و خونابه از آن راه می افتاد و كاملاً مجروح می شد ولی باز به راه رفتن ادامه می داد. شخصی بود بنام شیخ جعفر كه همیشه پس از نماز امام خمینی (ره) در مسجد معروف به شیخ ، چند جمله ای ذكر مصیبت آقا اباعبداللّه الحسین علیه السلام می نمود و روضه می خواند. حاضران چندان اعتنایی نداشتند و كم كم متفرّق می شدند و می رفتند ولی تنها كسی كه مقیّد بود تا آخر بنشیند و روضه او را گوش دهد مرحوم حاج آقا مصطفی بود. حتّی گاهی می شد فقط ایشان در مسجد باقی می ماند و به روضه شیخ جعفر گوش می داد و اشك می ریخت . ایشان مقیّد بود كه در مجالس عزاداری كه دوستان در منازل یا مجاسد برقرار می كردند شركت كنند. خودشان هم هر صبح جمعه روضه ای داشتند و گاهی می شد روضه خوان تنها یك نفر مستمع داشت كه او خود آن مرحوم بود. آنچه برای او اهمیّت داشت عزاداری برای آقا ابی عبداللّه علیه السلام بود. اِذا جاءَ المَوتُ بِطالِبِ العِلمِ ماتَ وَ هُوَ شَهیدٌ: هرگاه مرگ جویای علم و دانش فرا رسید شهید می میرد. حضرت محمد صلی الله علیه و آله: نهج الفصاحه.
داستانهايي از علما/عليرضا حاتمي
sorna
02-24-2011, 12:57 AM
سفارش علاّمه امینی
مرحوم حجه الاسلام دكتر امینی چنین می نویسد:
پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم آیه اللّه علاّمه امینی نجفی یعنی سال یكهزار و سیصد و نود و چهار هجری قمری ، شب جمعه ای قبل از اذان فجر ایشان را در خواب دیدم . او را شاداب و خرسند یافتم . جلو رفته و پس از سلام و دست بوسی عرض كردم : پدر جان ! در آنجا چه علمی باعث سعادت و نجات شما گردید؟ گفتند: چه می گویی ؟
مجدّداً عرض كردم : آقاجان ! در آنجا كه اقامت دارید، كدام عمل موجب نجات شما شد؟ كتاب الغدیر... یا سایر تالیفات ... یا تاسیس و بنیاد كتابخانه امیرالمؤمنین علیه السلام ؟ پاسخ دادند: نمی دانم چه می گویی . قدری واضح تر و روشن تر بگو! گفتم : آقاجان ! شما اكنون از میان ما رخت بر بسته اید و به جهان دیگر منتقل شده اید. در آنجا كه هستید كدامین عمل باعث نجات شما گردید از میان صدها خدمت و كارهای بزرگ علمی و دینی و مذهبی ؟ مرحوم علاّمه امینی درنگ و تامّلی نمودند. سپس فرمودند: فقط زیارت ابی عبداللّه الحسین علیه السلام . عرض كردم : شما می دانید اكنون روابط بین ایران و عراق تیره و تار است و راه كربلا بسته . چه كنم ؟ فرمود: در مجالس و محافلی كه جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می شود شركت كن . ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به تو می دهند. سپس فرمودند: پسرجان ! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اكنون به تو توصیه می كنم كه زیارت عاشورا را هیچ وقت و به هیچ عنوان ترك و فراموش نكن . مرتباً زیارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظیفه بدان . این زیارت دارای آثار و بركات و فوائد بسیاری است كه موجب نجات و سعادتمندی در دنیا و آخرت تو می باشد... و امید دعا دارم . آری ! علاّمه امینی با كثرت مشاغل و تالیف و مطالعه وتنظیم و رسیدگی به ساختمان كتابخانه امیرالمؤمنین علیه السلام در نجف اشرف مواظبت كامل به خواندن زیارت عاشورا داشتند و سفارش به زیارت عاشورا می نمودند و به این جهت خودم حدود سی سال است مداوم به زیارت عاشورا می باشم.
داستانهايي از علما/عليرضا حاتمي
sorna
02-24-2011, 12:58 AM
از عایشه نقل شده است که روزی گوسفندی را ذبح کردیم و پیامبر (ص) تمام قسمت های آن گوشت را به دیگران انفاق نمود. و تنها کتفی از گوسفند باقی ماند.
من به پیامبر عرض کردم : یا رسول الله (ص) از گوسفند تنها کتفی از آن باقی مانده است.
رسول الله (ص) فرمودند : هر آنچه انفاق کردیم باقی است به غیر از این کتف.
sorna
02-24-2011, 12:58 AM
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از راهى عبور مى كرد. در راه شيطان را ديد كه خيلى ضعيف و لاغر شده است. از او پرسيد: چرا به اين روز افتاده اى؟ گفت: يا رسول الله از دست امت تو رنج مى برم و در زحمت بسيار هستم . پيامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه كرده اند ؟ گفت: يا رسول الله، امت شما شش خصلت دارند كه من طاقت ديدن و تحمل اين خصايص را ندارم .اول اين كه هر وقت به هم مى رسند سلام مى كنند. دوم اين كه با هم مصافحه - دست دادن- مى كنند. سوم آن كه ، هر كارى را كه مى خواهند انجام دهند «ان شاء الله» مى گويند ، چهارم از اين خصلت ها آن است كه استغفار از گناهان مى كنند ، پنجم اين كه تا نام شما را مى شنوند صلوات مى فرستند و ششم آن كه ابتداى هر كارى « بسم الله الرحمن الرحيم» مى گويند.
sorna
02-24-2011, 12:58 AM
عید واقعی
همسر شهید آیه اللّه حاج شیخ علی آقا قدّوسی (ره) می گوید:
ایشان یك گروه از بچّه ها و نزدیكان را سراغ داشتند كه هر سال یكماه مانده به عید می رفتند و اندازه لباس آنها را می گرفتند و نمره كفش آنها را می پرسیدند و برای آنها لباس و كفش تهیه می كردند. حتّی یادم هست یكسال خانواده ای آمدند كه خیلی بچّه داشتند. یكی یكی اندازه بچه ها را گرفت تا برایشان كفش و لباس تهیّه كند. من به ایشان گفتم : شما كه برای اینها لباس می خرید بچّه های ما: محمّدحسن و محمّدحسین نیز هم سن اینها هستند. پس چرا برای اینها چیزی نمی خرید؟ ایشان پاسخ داد: اینها خودشان می دانند عید ما روزی است كه یك زندانی وجود نداشته باشد. عید روزی است كه همه خوش باشند. ایشان با خانواده هایی كه شوهرهایشان زندانی بودند سر می زدند، مایحتاج آنها را می خریدند و شبها به منزل آنها می بردند. حتّی به منزل نمی گفتند كه كجا می روند. یك روز برادرش آمد و سراغ او را از من گرفت . گفتم : رفت بیرون . پرسید: این موقع شب كجا رفته ؟
گفتم : نمی دانم . گفت : می روم دنبالش . وقتی رفت و برگشت دیدم خیلی در فكر فرو رفته . بعدها گفت : می دانی آن شب علی آقا كجا رفته بود؟ گفتم : نه .
گفت : او را پیدا كردم در حالی كه دیدم به درب خانه ای رفت و به خانواده فلان آقایی كه در زندان بود كمك كرد. این ماجرا مربوط به زمان شاه بود.
داستانهايي از علما/عليرضا حاتمي
sorna
02-24-2011, 12:59 AM
شاد كردن مؤمن
زمان امام صادق علیه السّلام بود شخصی بنام نجاشی استاندار اهواز و فارس بود، یكی از كشاورزهای قلمرو حكومت او به حضور امام صادق (ع) آمد و عرض كرد: در دفتر مالیاتی نجاشی ، مبلغی را به نام من نوشته اند، نجاشی از شیعیان شما است ، اگر لطف می فرمائی نامه ای برای او بنویس تا ملاحظه مرا بكند. امام صادق (ع) برای نجاشی نامه ای ، این گونه نوشت :
بسم اللّه الرحمان الرحیم سّر اخاك یسّرك اللّه . :بنام خداوند بخشنده مهربان ، برادر دینی خود را خوشحال كن ، خداوند ترا خوشحال می كند. هنگامی كه این نامه به دست نجاشی رسید، وقتی دریافت كه نامه امام صادق (ع) است ، گفت : این ، نامه امام صادق (ع) است ، آن را بوسید و به چشم كشید و به حامل نامه گفت : حاجت تو چیست ؟ او گفت : در دفتر مالیاتی تو، مبلغی را به نام من نوشته اند. نجاشی گفت : آن مبلغ ، چه اندازه است ؟! او گفت : ده هزار درهم است .
نجاشی ، منشی خود را طلبید، و جریان را به او گفت و به او دستور داد كه آن مالیات را بپردازد و نام آن كشاورز را در دفتر مالیات ، خط بزند، و سال آینده نیز همین كار را در مورد او انجام دهد. پس از این دستور، نجاشی به آن كشاورز گفت : آیا تو را خوشحال كردم ؟. او گفت : آری فدایت شوم . سپس نجاشی دستور داد یك كنیز و یك غلام و یك مركب و یك بسته لباس به او بخشیدند، و در مورد هر یك از آنها كه به او می داند، نجاشی به او می گفت :آیا تو را خوشحال كردم ؟. او در پاسخ می گفت : آری فدایت گردم . تا آنجا كه نجاشی به او گفت : این فرشی را كه روی آن هنگام دادن نامه مولایم امام صادق (ع) نشسته بودم ، به تو بخشیدم ، برادر و با خود ببر و در نیازهایت مصرف كن . آن كشاورز، خوشحال از نزد نجاشی بیرون آمد و سپس به حضور امام صادق (ع) رسید و جریان را به عرض آن حضرت رساند، و آن حضرت را خوشحال یافت ، عرض كرد: ای فرزند رسول خدا گویا رفتار نجاشی با من ، شما را خوشحال كرد؟. آن حضرت فرمود: آری سوگند به خدا او خدا و رسولش را خوشحال كرد.
sorna
02-24-2011, 12:59 AM
حد و مرز صله رحم
صفوان جمال گوید: میان امام صادق (ع) و عبداللّه بن حسن ، سخنی در گرفت تا به جنجال كشید به طوری كه مردم اجتماع كردند، امام با عبداللّه با این وضع از هم جدا شدند. صبح بعد دنبال كاری بیرون رفتم ، ناگاه امام صادق (ع) را در خانه عبداللّه بن حسن دیدم كه می فرماید: ای كنیز! به عبداللّه بگو بیاید، او بیرون آمد و گفت : یا اباعبد اللّه چرا بامداد زود به اینجا آمده ای ؟. امام صادق (ع) فرمود: من دیشب آیه ای از قرآن تلاوت كردم كه مرا پریشان كرد. عبداللّه گفت : كدام آیه ؟
امام صادق (ع) فرمود: این آیه (21 سوره رعد) را كه می فرماید: والذین یصلون ما امراللّه به ان وصل و یخشون ربهم و یخافون سوء الحساب . ترجمه :
صاحبان اندیشه ، كسانی هستند كه پیوندهائی را كه خداوند به آن امر كرده است ، برقرار می دارند و از پروردگارشان می ترسند و از بدی حساب روز قیامت ، بیم دارند. عبداللّه گفت : راست گفتی ، گویا من این آیه را هرگز در كتاب خدا نخوانده بودم ، سپس عبداللّه با امام صادق (ع) دست به گردن هم انداختند و گریه كردند. به این ترتیب می بینیم این حدیث حاكی است كه صله رحم و نبریدن از خویشاوند - اگر چه خویشان در حد گمراهی و فسق باشند - لازم است . تا آنجا كه طبق حدیث دیگر، شخصی به امام صادق (ع) عرض كرد: پسر عموئی دارم كه هر چه به او می پیوندم او را با من قطع رابطه می كند، تا اینكه تصمیم گرفتم ، من هم از او ببرم ، امام (ع) فرمود: اگر تو رعایت پیوند را بكنی خداوند بین شما پیوند ایجاد خواهد كرد، وگرنه خداوند از هر دو شما ببرد.
داستان دوستان/محمد محمدي اشتهاردي
sorna
02-24-2011, 01:00 AM
ارزشهای انسانی
جمعی از اسیران دشمن را به حضور پیامبر(ص) آوردند، پیامبر (ص) یكی از دستورات در مورد اسیران را كه قتل است برای آنها صلاح دانست و دستوراعدام آنها را صادر كرد، ولی در میان اسیران یك نفر از آنها را آزاد نمود. او پرسید: چرا مرا آزاد كردی ؟ پیامبر (ص) فرمود: جبرئیل به من خبر داد كه تو دارای پنچ خصلت هستی كه خدا و رسولش ، آن پنچ خصلت را دوست دارند، و آن پنچ خصلت عبارت است از: 1 غیرت محكم نسبت به همسرت داری 2 سخاوت 3 نیك خلقی 4 راستگوئی 5 شجاعت وقتی كه آن اسیر، این مطلب را شنید به حقانیت اسلام پی برد و قبول اسلام كرد، و از مسلمین در سطح بالا گردید و در یكی از جنگهای اسلامی ، همراه رسول خدا (ص) با دشمن جنگید و به شهادت رسید.
داستان دوستان/محمد محمدي اشتهاردي
sorna
02-24-2011, 01:00 AM
اقتدا به امام رضا (ع)
در یكی از سفرها یكی از زائران ، مرحوم آیه اللّه مقدّس اردبیلی را نمی شناخت . جامه ای به او داد كه برایش بشوید. مرحوم مقدّس اردبیلی قبول نمود. جامه را شست و به نزد وی آورد. مرد او را شناخت . خجل شد و عذرخواهی نمود. مردم او را توبیخ كردند. مقدّس فرمود:
او را ملامت نكنید، حقوق برادران مؤ من زیادتر از این است . آری ! مقدّس اردبیلی در این كار به حضرت رضا علیه السلام اقتدا نمود آنجا كه روزی در حمّام شخصی آنحضرت را نمی شناخت و برای كیسه كشیدن امام را طلبید. امام هشتم علیه السلام او را كیسه كشید و بعد از آنكه مردم وارد شدند و آن حضرت را شناختند و عذر خواستند. امام علیه السلام آن مرد را دلداری داد و مشغول كیسه كشیدن بود تا تمام شد.
داستانهايي از علما/عليرضا حاتمي
sorna
02-24-2011, 01:01 AM
دعای پاک و خالص
زنی با لباسهای كهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد وبا فروتنی از فروشنده خواست كمی خواروبار به او بدهد.
وی گفت كه شوهرش بیمار است و نمی¬تواند كار كند، كودكانش هم بی¬غذا مانده¬اند. فروشنده به او بی¬اعتنایی كرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش كند. زن نیازمند باز هم اصرار كرد. فروشنده گفت نسیه نمی¬دهد.
مشتری دیگری كه كنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می¬شنید به فروشنده گفت: ببین خانم چه می¬خواهد خرید او با من. فروشنده با اكراه گفت: لازم نیست، خودم می¬دهم!
- فهرست خریدت كجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر ! زن لحظه¬ای درنگ كرد و با خجالت، تكه كاغذی از كیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند كه كفه ترازو پایین رفت. خواروبار فروش باورش نمی¬شد اما از سرناباوری، به گذاشتن كالا روی ترازو مشغول شد تا آنكه كفه¬ها با هم برابر شدند.
در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تكه كاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است. روی كاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلكه دعای زن بود كه نوشته بود: ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده كن. فروشنده با حیرت كالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.
زن خداحافظی كرد و رفت و با خود اندیشید: فقط خداست كه می¬داند وزن دعای پاك و خالص چقدر است...
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.