king 2011
02-22-2011, 11:55 PM
چون فريدون از بازگشت پسرانش آگه شد خواست تا از دل ايشان آگه شود و ايشان را بيآزمايد. پس او كه جادو مىدانست، بسان يك اژدها كه شير هم ياراى رهايى از چنگ او را نداشت، جوشان و خروشان، آنسان كه از دهانش آتش بيرون مىآمد به سر راه پسران شتافت و برابر پسر بزرگترش ايستاد. پسر بزرگتر كه او را ديد گفت: مرد خردمند با اژدها در نمىآويزد. اين بگفت و به شتاب ازو بگريخت. آنگاه فريدون در همان نمود اژدها به سوى برادر ميانه رفت. پسر ميانه چون او را بديد، كمان را به زه كرد و گفت: اگر بايد جنگيد، چه ميان شير دمنده و مرد جنگى؟ در همان هنگام پسر كوچكتر به نزد ايشان رسيد و چون اژدها را بديد، برخروشيد و به او گفت: از پيش ما برو، كه تو همچون نهنگى هستى كه نبايد در راه شيران رود.
اينك اگر نام شاه آفريدون به گوش تو رسيده است، هرگز بدين سان مكوش، چه ما هر سه پسران اوييم و هر سه جنگاور. پس يا به راه ديگرى شو، يا اين كه به جنگت مىشتابم. چون فريدون فرّخ ، سخنان و هنرهاى ايشان بشنيد و بديد، ناپديد گشت.
آنگاه در نمود راستين خود يعنى بسان پدر ايشان، چنانكه سزاوار بود با كوس و پيلان مست و با گرز گاوسار در دست و بزرگان لشگر در پشت سر به پيشواز پسرانش شتافت. پسران كه چنين ديدند پياده گشتند و بر خاك بوسه دادند. فريدون دست ايشان را بگرفت و به اندازه بنواختشان.
چون به كاخ رسيدند، فريدون به گوشهاى رفت و خداى را سپاس بسيار گفت كه هر چه از نيك و بد روزگار ديد، ازو بود. آنگاه سه پسر خود را بخواند و بر تخت نشاند و ايشان را گفت: آن اژدهاى دژم كه مىخواست گيتى را با دَم خود بسوزاند،
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 131
من بودم كه مىخواستم شما را بيآزمايم و چون آزمودم، شاد گشتم، اكنون گاهِ آن فرا رسيد كه چنانكه بايسته است، بر شمايان، نامى نهم. پس تو كه پسر بزرگتر هستى، نامت سلم«1»باشد كه تندرست از چنگ نهنگ بيرون آمدى و در گريز، درنگى نكردى و براستى دلاورى كه از پيل و شير نيانديشد، بايد او را بجاى دلير، ديوانه خوانْد . اما پسر ميانه را كه از همان آغاز دليرى كرد بايد تور«2»ناميد كه همچون شير دليرى بود كه پيل نيز نتوانست او را به زير آوَرَد . و پسر كوچكتر كه هم خردمند و هم جنگى، هم با شتاب و هم با درنگ است و هوشيارانه راه ميانه را برگزيد، ايرج«3»نامش باد كه سزاوار اوست.«4»و اكنون زمان آن شد تا نام اين پرى چهرگان تازى را
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 132
بگذارم. پس فريدون، زن سلم را آرزو، زن تور را ماه آزاده خوى و زن ايرج را سهى ناميد. آنگاه خواست تا اختر ايشان را ببيند و از آينده ايشان آگاه گردد. پس در آنچه كه اختر شناسان از آينده سلم و تور و ايرج بديده و بنوشته بودند، نگريست. اختر سلم، نشان از برجيس و كمان داشت. اختر تور، شير بود. اما اختر ايرج، خرچنگ بود كه نشان از آشوب و جنگ بود. فريدون چون آن بديد، اندوهگين گشت و آهى كشيد، كه سپهر را به ايرج برآشفته و ناسازگار ديد.
افسونگرى آزمودن سرو بر پسران فريدون
http://usera.imagecave.com/shahnameh/faridun/afsoonshahyaman.jpg
پس آنگاه سرو- شاه يمن- بزم ميگسارىاى بر پا كرد و سه پسران فريدون را كه اينك داماد او گشته بودند، مِى بسيار خورانيد. آنگاه چون هنگام خواب فرا رسيد، بفرمود تا خوابگاه ايشان را در باغ، زير درختان گل افشان بساختند. و چون آن سه
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 129
در آنجاى به خواب رفتند، سرو كه افسونگر بزرگى بود بيامد و سرما و بادى از راه جادو پديد آورد و چنان كرد تا آن سرما و باد سخت بر آن سه پسر بتازد و ايشان را شبانه در همان باغ و زير آن درختان نابود سازد. و چنان شد كه از بسيارىِ آن سرما و باد، باغ و دشت خشك گشت، چنانكه حتى زاغى نيز نتوانست در آن پريدن گيرد. ليكن آن سه پسر فريدونِ افسونگشاى با بكار بستن آنچه كه پدرشان براى گشودن بند جادو بديشان آموخته بود، از آن سرماى سخت بجستند و سرما هيچ در ايشان كار نكرد. چون روز فرا رسيد شاه يمن به سوى باغ رهسپار گشت با اين انديشه كه سه دامادش را آنسان بيابد كه رخسارشان از سرما لاژوردين«1»گشته و يخزده و مرده باشند و پس آنگاه سه دخترش باز هم براى او يادگار مانده باشند.
چنين خواست كردن بريشان نگاه نه بر آرزو گشت خورشيد و ماه ليكن با شگفتى بسيار آن سه را بديد كه چون ماه نو بر تخت نشستهاند.
بدانست كه افسون نيآيد بكار نبايد بدين برد خود روزگار ديگر براى شاه يمن چارهاى نماند. پس بزمى بياراست و بزرگان را فرا خواند و در گنجهاى كهن را بگشود و آن سه دخترش را با آن گنجها بياورد و به پسران فريدون سپرد. آنگاه از سرِ كينهاى كه به دل گرفته بود گفت: اين بد از فريدون به من نرسيد، از خودم بود كه بجاى پسر، مرا دختر آمد، چه، كسى كه او را دختر باشد، بدبخت است. آنگاه در پيش همه موبدان گفت: بدانيد كه اين سه دختر را كه همچون ديدگان من هستند به آيين خود، به ايشان سپردم تا ايشان نيز اين سه را چون ديدگان و جان خود بدانند. آنگاه خروشيد و ساختگى و رخت«2»پيوگان«3»را كه كجاوههاى بسيار پر از گوهر و خواسته بود- ببست و بر پشت شتران گذارد و سايبان بر ايشان
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 130
نهاد. و بدين سان دختران سرو با همسران و همراهانشان به سوى فريدون روى نهادند.
رفتن پسران فريدون نزد شاه يمن
بارى سه پسر فريدون با موبدان و لشگريان و بزرگان و با آراستگى بسيار به سوى يمن شتافتند. سرو- شاه يمن- چون از آمدن ايشان آگه شد، لشگرى چون پَر تذرو بيآراست و به پيشواز ايشان فرستاد. مردان و زنان بسيارى نيز در يمن از خانههاشان بيرون آمده، گوهر و دينار و لركيماس«1»بر سپاه، و بر يال اسپان، مشك و مى بريختند. كاخ شاه يمن را نيز چون بهشت بيآراسته بودند و بر زمين آن سيم و زر بسيارى ريخته و آن را با ديباى رومى آراسته بودند. پس شاه يمن، پسران فريدون را در آن كاخ فرود آورد و يك شب بدين سان بگذشت. چون روز فرا رسيد، شاه يمن، سه دخترش را- كه همچون ماه تابان بودند- همچنانكه فريدون گفته بود، از شبستان بيرون آورد و بر همان سان كه او گفته بود، ايشان را بيآورد و برنشاند و از سه پسر فريدون خواست تا او را گويد كه كداميك از ايشان، بزرگتر، كدام ميانين و كدام كوچكتر است. سه پسران فريدون نيز همچنانكه فريدون ايشان را آموخته بود، به شاه يمن پاسخ دادند. شاه يمن چون پاسخ درست ايشان را بديد، در شگفتى شد و او را ديگر راهى نمانْد جز آنكه دختران را به ايشان دهد. پس چنين كرد.
پاسخ دادن شاه يمن جندل را
آنگاه شاه يمن، فرستاده فريدون را پيش خواند و با او سخنان فراوانى بخوبى گفتن گرفت و او را گفت: من در برابر شهريار تو كهترم و هر چه بفرمايدم، فرمانبردارم. ليكن او را بگوى كه همچنانكه سه فرزند تو، نزد تو آن چنان گرامىاند، من نيز چنينم. اگر فريدون از من ديدگانم را بخواهد يا اين كشور و تاج و تخت يمن را، نزد من آسان تر است تا اين كه آن زمان كه بايسته است، سه فرزند خود را نزد خويشتن نبينم. ليك اگر شاه، بر اين امر پاى فشارى مىكند، مرا نيز چارهاى نيست جز اين كه او را فرمانبردار باشم. ولى اين را بدان كه آن زمان، سه فرزند من از من جدا خواهند شد و در پيوند سه پسر فريدون در خواهند آمد كه فريدون، سه پسرش را به اينجا نزد من فرستد، ليكن من هر زمان كه فريدون، به ديدار ايشان نيازش، افتد، ايشان را به نزدش خواهم فرستادن.
جندل پس از اين كه پاسخ شاه يمن را بشنيد، تخت او را بوسيد و او را درود گفته، رو سوى فريدون نهاد. چون به نزد فريدون رسيد، آنچه را كه رفته بود، بازگفت. پس فريدون، سه فرزند خود را نزد خويش خواند و به ايشان گفت: اين شهريار يمن را تنها سه دختر است و او را پسرى نيآمده است، از اين رو اين دختران در نزدش سخت ارجمندند. من اين دختران را از براى شما، از پدرشان خواستگارى كردم و هر آنچه بايسته بود، بگفتم. اكنون شمايان بايد كه نزد او شويد و در برابر او بسيار هوشمندى و چرب زبانى بكار بريد و هر چه را كه از شما پرسد، به درستى پاسخ گوييد و بدانيد كه اگر به هر آنچه كه شما را گويم، گوش سپاريد، به كام خويش برسيد. ليكن بدانيد كه اين شاه يمن، هم بسيار ژرف بين و هم با گنج و سپاه و دانش بسيار است و نبايد كه شما را در برابر خود، زبون بيابد. پس آگاه باشيد كه وى در روز نخست بزمى بسازد و شما را پيش خوانَد و آن سه دخترش را كه هر يك چون باغ بهارى، پر از بوى خوش و رنگ و نگارند، بخوانَد ، پس دختر كوچكتر پيشاپيش آنها، دختر ميانين از پس دختر كوچكتر و دختر بزرگتر نيز از پس ميانين خواهند آمد. دختر كوچكتر را كنار بزرگترينِ شما، دختر بزرگتر را كنار كوچكترينِ شما و دختر ميانه را نزد برادر ميانه شما جاى دهد. آنگاه شاه يمن از شما بپرسد كه بگوييد از آن سه دختر، كدام بزرگتر، كدام ميانه و كدام كوچكتر است. پس شما را بايد كه به او گوييد آنكه بالاتر نشسته است، دختر بزرگتر است، آنكه در ميان جاى دارد، دختر ميانه است و آنكه در كنار او جاى دارد، دختر كوچكتر است. پس آن سه پسر، اين سخنان را به ياد سپرده و پر از دانش و افسون از نزد پدر، به سوى شاه يمن روى نهادند.
بجز راى و دانش چه اندر خورد پسر را كه چون آن پدر پرورد
فرستادن فريدون جندل را به يمن
فريدون را به پنجاه سالگى، سه فرزند پسر آمد كه دو بزرگتر از شهرناز و فرزند كوچكتر از ارنواز بود. اين سه پسر از همه رو همچون فريدون بودند، ليكن فريدون، نامى بر ايشان ننهاده بود. چون زيبنده...
فريدون ، پادشاهى فريدون پانسد سال بود
قسمت اول - بر تخت نشستن فريدون
به روز نخست از مهر ماه، فريدون بر تخت نشست و به آيين كيان، تاج بر سر نهاد و جشنى بزرگ بپاشد و به ميگسارى پرداختند. فريدون بفرمود ...
اينك اگر نام شاه آفريدون به گوش تو رسيده است، هرگز بدين سان مكوش، چه ما هر سه پسران اوييم و هر سه جنگاور. پس يا به راه ديگرى شو، يا اين كه به جنگت مىشتابم. چون فريدون فرّخ ، سخنان و هنرهاى ايشان بشنيد و بديد، ناپديد گشت.
آنگاه در نمود راستين خود يعنى بسان پدر ايشان، چنانكه سزاوار بود با كوس و پيلان مست و با گرز گاوسار در دست و بزرگان لشگر در پشت سر به پيشواز پسرانش شتافت. پسران كه چنين ديدند پياده گشتند و بر خاك بوسه دادند. فريدون دست ايشان را بگرفت و به اندازه بنواختشان.
چون به كاخ رسيدند، فريدون به گوشهاى رفت و خداى را سپاس بسيار گفت كه هر چه از نيك و بد روزگار ديد، ازو بود. آنگاه سه پسر خود را بخواند و بر تخت نشاند و ايشان را گفت: آن اژدهاى دژم كه مىخواست گيتى را با دَم خود بسوزاند،
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 131
من بودم كه مىخواستم شما را بيآزمايم و چون آزمودم، شاد گشتم، اكنون گاهِ آن فرا رسيد كه چنانكه بايسته است، بر شمايان، نامى نهم. پس تو كه پسر بزرگتر هستى، نامت سلم«1»باشد كه تندرست از چنگ نهنگ بيرون آمدى و در گريز، درنگى نكردى و براستى دلاورى كه از پيل و شير نيانديشد، بايد او را بجاى دلير، ديوانه خوانْد . اما پسر ميانه را كه از همان آغاز دليرى كرد بايد تور«2»ناميد كه همچون شير دليرى بود كه پيل نيز نتوانست او را به زير آوَرَد . و پسر كوچكتر كه هم خردمند و هم جنگى، هم با شتاب و هم با درنگ است و هوشيارانه راه ميانه را برگزيد، ايرج«3»نامش باد كه سزاوار اوست.«4»و اكنون زمان آن شد تا نام اين پرى چهرگان تازى را
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 132
بگذارم. پس فريدون، زن سلم را آرزو، زن تور را ماه آزاده خوى و زن ايرج را سهى ناميد. آنگاه خواست تا اختر ايشان را ببيند و از آينده ايشان آگاه گردد. پس در آنچه كه اختر شناسان از آينده سلم و تور و ايرج بديده و بنوشته بودند، نگريست. اختر سلم، نشان از برجيس و كمان داشت. اختر تور، شير بود. اما اختر ايرج، خرچنگ بود كه نشان از آشوب و جنگ بود. فريدون چون آن بديد، اندوهگين گشت و آهى كشيد، كه سپهر را به ايرج برآشفته و ناسازگار ديد.
افسونگرى آزمودن سرو بر پسران فريدون
http://usera.imagecave.com/shahnameh/faridun/afsoonshahyaman.jpg
پس آنگاه سرو- شاه يمن- بزم ميگسارىاى بر پا كرد و سه پسران فريدون را كه اينك داماد او گشته بودند، مِى بسيار خورانيد. آنگاه چون هنگام خواب فرا رسيد، بفرمود تا خوابگاه ايشان را در باغ، زير درختان گل افشان بساختند. و چون آن سه
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 129
در آنجاى به خواب رفتند، سرو كه افسونگر بزرگى بود بيامد و سرما و بادى از راه جادو پديد آورد و چنان كرد تا آن سرما و باد سخت بر آن سه پسر بتازد و ايشان را شبانه در همان باغ و زير آن درختان نابود سازد. و چنان شد كه از بسيارىِ آن سرما و باد، باغ و دشت خشك گشت، چنانكه حتى زاغى نيز نتوانست در آن پريدن گيرد. ليكن آن سه پسر فريدونِ افسونگشاى با بكار بستن آنچه كه پدرشان براى گشودن بند جادو بديشان آموخته بود، از آن سرماى سخت بجستند و سرما هيچ در ايشان كار نكرد. چون روز فرا رسيد شاه يمن به سوى باغ رهسپار گشت با اين انديشه كه سه دامادش را آنسان بيابد كه رخسارشان از سرما لاژوردين«1»گشته و يخزده و مرده باشند و پس آنگاه سه دخترش باز هم براى او يادگار مانده باشند.
چنين خواست كردن بريشان نگاه نه بر آرزو گشت خورشيد و ماه ليكن با شگفتى بسيار آن سه را بديد كه چون ماه نو بر تخت نشستهاند.
بدانست كه افسون نيآيد بكار نبايد بدين برد خود روزگار ديگر براى شاه يمن چارهاى نماند. پس بزمى بياراست و بزرگان را فرا خواند و در گنجهاى كهن را بگشود و آن سه دخترش را با آن گنجها بياورد و به پسران فريدون سپرد. آنگاه از سرِ كينهاى كه به دل گرفته بود گفت: اين بد از فريدون به من نرسيد، از خودم بود كه بجاى پسر، مرا دختر آمد، چه، كسى كه او را دختر باشد، بدبخت است. آنگاه در پيش همه موبدان گفت: بدانيد كه اين سه دختر را كه همچون ديدگان من هستند به آيين خود، به ايشان سپردم تا ايشان نيز اين سه را چون ديدگان و جان خود بدانند. آنگاه خروشيد و ساختگى و رخت«2»پيوگان«3»را كه كجاوههاى بسيار پر از گوهر و خواسته بود- ببست و بر پشت شتران گذارد و سايبان بر ايشان
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 130
نهاد. و بدين سان دختران سرو با همسران و همراهانشان به سوى فريدون روى نهادند.
رفتن پسران فريدون نزد شاه يمن
بارى سه پسر فريدون با موبدان و لشگريان و بزرگان و با آراستگى بسيار به سوى يمن شتافتند. سرو- شاه يمن- چون از آمدن ايشان آگه شد، لشگرى چون پَر تذرو بيآراست و به پيشواز ايشان فرستاد. مردان و زنان بسيارى نيز در يمن از خانههاشان بيرون آمده، گوهر و دينار و لركيماس«1»بر سپاه، و بر يال اسپان، مشك و مى بريختند. كاخ شاه يمن را نيز چون بهشت بيآراسته بودند و بر زمين آن سيم و زر بسيارى ريخته و آن را با ديباى رومى آراسته بودند. پس شاه يمن، پسران فريدون را در آن كاخ فرود آورد و يك شب بدين سان بگذشت. چون روز فرا رسيد، شاه يمن، سه دخترش را- كه همچون ماه تابان بودند- همچنانكه فريدون گفته بود، از شبستان بيرون آورد و بر همان سان كه او گفته بود، ايشان را بيآورد و برنشاند و از سه پسر فريدون خواست تا او را گويد كه كداميك از ايشان، بزرگتر، كدام ميانين و كدام كوچكتر است. سه پسران فريدون نيز همچنانكه فريدون ايشان را آموخته بود، به شاه يمن پاسخ دادند. شاه يمن چون پاسخ درست ايشان را بديد، در شگفتى شد و او را ديگر راهى نمانْد جز آنكه دختران را به ايشان دهد. پس چنين كرد.
پاسخ دادن شاه يمن جندل را
آنگاه شاه يمن، فرستاده فريدون را پيش خواند و با او سخنان فراوانى بخوبى گفتن گرفت و او را گفت: من در برابر شهريار تو كهترم و هر چه بفرمايدم، فرمانبردارم. ليكن او را بگوى كه همچنانكه سه فرزند تو، نزد تو آن چنان گرامىاند، من نيز چنينم. اگر فريدون از من ديدگانم را بخواهد يا اين كشور و تاج و تخت يمن را، نزد من آسان تر است تا اين كه آن زمان كه بايسته است، سه فرزند خود را نزد خويشتن نبينم. ليك اگر شاه، بر اين امر پاى فشارى مىكند، مرا نيز چارهاى نيست جز اين كه او را فرمانبردار باشم. ولى اين را بدان كه آن زمان، سه فرزند من از من جدا خواهند شد و در پيوند سه پسر فريدون در خواهند آمد كه فريدون، سه پسرش را به اينجا نزد من فرستد، ليكن من هر زمان كه فريدون، به ديدار ايشان نيازش، افتد، ايشان را به نزدش خواهم فرستادن.
جندل پس از اين كه پاسخ شاه يمن را بشنيد، تخت او را بوسيد و او را درود گفته، رو سوى فريدون نهاد. چون به نزد فريدون رسيد، آنچه را كه رفته بود، بازگفت. پس فريدون، سه فرزند خود را نزد خويش خواند و به ايشان گفت: اين شهريار يمن را تنها سه دختر است و او را پسرى نيآمده است، از اين رو اين دختران در نزدش سخت ارجمندند. من اين دختران را از براى شما، از پدرشان خواستگارى كردم و هر آنچه بايسته بود، بگفتم. اكنون شمايان بايد كه نزد او شويد و در برابر او بسيار هوشمندى و چرب زبانى بكار بريد و هر چه را كه از شما پرسد، به درستى پاسخ گوييد و بدانيد كه اگر به هر آنچه كه شما را گويم، گوش سپاريد، به كام خويش برسيد. ليكن بدانيد كه اين شاه يمن، هم بسيار ژرف بين و هم با گنج و سپاه و دانش بسيار است و نبايد كه شما را در برابر خود، زبون بيابد. پس آگاه باشيد كه وى در روز نخست بزمى بسازد و شما را پيش خوانَد و آن سه دخترش را كه هر يك چون باغ بهارى، پر از بوى خوش و رنگ و نگارند، بخوانَد ، پس دختر كوچكتر پيشاپيش آنها، دختر ميانين از پس دختر كوچكتر و دختر بزرگتر نيز از پس ميانين خواهند آمد. دختر كوچكتر را كنار بزرگترينِ شما، دختر بزرگتر را كنار كوچكترينِ شما و دختر ميانه را نزد برادر ميانه شما جاى دهد. آنگاه شاه يمن از شما بپرسد كه بگوييد از آن سه دختر، كدام بزرگتر، كدام ميانه و كدام كوچكتر است. پس شما را بايد كه به او گوييد آنكه بالاتر نشسته است، دختر بزرگتر است، آنكه در ميان جاى دارد، دختر ميانه است و آنكه در كنار او جاى دارد، دختر كوچكتر است. پس آن سه پسر، اين سخنان را به ياد سپرده و پر از دانش و افسون از نزد پدر، به سوى شاه يمن روى نهادند.
بجز راى و دانش چه اندر خورد پسر را كه چون آن پدر پرورد
فرستادن فريدون جندل را به يمن
فريدون را به پنجاه سالگى، سه فرزند پسر آمد كه دو بزرگتر از شهرناز و فرزند كوچكتر از ارنواز بود. اين سه پسر از همه رو همچون فريدون بودند، ليكن فريدون، نامى بر ايشان ننهاده بود. چون زيبنده...
فريدون ، پادشاهى فريدون پانسد سال بود
قسمت اول - بر تخت نشستن فريدون
به روز نخست از مهر ماه، فريدون بر تخت نشست و به آيين كيان، تاج بر سر نهاد و جشنى بزرگ بپاشد و به ميگسارى پرداختند. فريدون بفرمود ...