توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : :: حکایات و لطایف نغز و شنیدنی ::
mozhgan
02-22-2011, 08:27 PM
براي دفاع
قاضي در دادگاه خطاب به شوهر زن گفت:علت چيست که خانم از شما شکايت دارد؟ شوهر گفت: مگر من تقصيرم چيست قربان؟ قاضي گفت:شما در منزل گاهي روي خانم دست بلند مي کنيد و اين کار بسيار زشتي است.شوهر گفت قربان اين درست است که من دست بلند مي کنم ولي نه براي زدن،فقط براي دفاع از خودم مي باشد؛چون اگر دستم محافظ خودم قرار ندهم هميشه گوشه و کنار سرم ورم کرده است
mozhgan
02-22-2011, 08:27 PM
اعتقاد
بيماري به محکمه دکتر مراجعه کرد و ضمن اظهار درد گفت:اين را هم بايد عرض کنم شدت درد مرا مجبور کرد خدمت شما برسم،والا من به دکتر ابداً اعتقاد ندارم.دکتر گفت:مهم نيست چون بيشتر حيوانات هم به بيطار و دامپزشک عقيده ندارند با وجود اين معالجه مي شوند
mozhgan
02-22-2011, 08:28 PM
امتحان
شخصي از ناپلئون پرسيد:اعليحضرت شما که بيشتر اروپا و شايد بتوان گفت قسمتي بزرگ از دنيا را گرفته ايد و در شجاعت ضرب المثل دنيا هستيد،آيا چيزي هست که شما از آن هراس داشته باشيد؟ گفت بلي،امتحان.فقط از امتحان هميشه ترسيده ام
mozhgan
02-22-2011, 08:28 PM
خلقت ملخ
خداوند سبحان ملخ را بصورت 9 حيوان خلق فرموده است.صورت مانند اسب،چشم مانند فيل،شاخ عين گوزن،گردن شکل گاو،سينه مثل شير،شکم مثل عقرب،ران مثل شتر،دم مثل مار و پا چون شترمرغ
mozhgan
02-22-2011, 08:28 PM
از بهارستان جامي
شتري در صحرا چرا مي کرد و از خار و خاشاک صحرا غذا مي خورد.کم کم به خاربني رسيد.چون زلف عروسان در هم و چون روي محبوبان تازه و خرم،گردن آز دراز کرد تا از آن بهره اي بگيرد.ديد در ميان آن يک افعي بزرگ حلقه زده،پوزه برداشت و برگشت و از آن غذاي لذيذ چشم پوشيد.خاربن پنداشت که احتراز شتر از زخم سنان وي و اجتنابش از تيزي خارهاست.شتر مطلب را درک کرد و گفت:بيم من از اين مهمان پوشيده در درون تست،نه ميزبان آشکار.ترس من از زهر دندان مار است نه از زخم پيکار خار.اگر نه هول مهمان بودي ميزبان را يک لقمه کردمي
mozhgan
02-22-2011, 08:29 PM
مزد غيبت
شيخ شبلي را يکي غيبت کرد.شيخ براي غيبت کننده يک طبق رطب فرستاد و گفت : شنيدم که تو عبادت خود را براي ما هديه فرستاده اي، من نيز خواستم تلافي کنم
mozhgan
02-22-2011, 08:29 PM
حکمت صحت
پنج چيز است که به هر کس دادند،زمام زندگاني خوش در دست وي نهادند،اول صحت بدن،دوم ايمني،سوم سعت رزق،چهارم رفيق شفيق و پنجم فراغت و هر که را از اينها محروم کردند در زندگاني دَر خوش را بر وي بستند
mozhgan
02-22-2011, 08:29 PM
ضايع ترين اشياء
عقلا گفته اند:
پنج چيز در جهان ضايع ترين اشياء است: " چراغ در پيش آفتاب "،" باران در شورستان "،" زن زيبا و جميل در دست مرد نابينا "،" طعام لذيذ در پيش آدم سير "،" علم و سخن هاي خوب در سينه مرد حاسد "
mozhgan
02-22-2011, 08:30 PM
بهشت و جهنم
واعظي بالاي منبر از اوصاف بهشت مي گفت و از جهنم حرفي نمي زد.يکي از حاضرين پاي منبر خواست مزه اي بيندازد گفت:اي آقا،شما هميشه از بهشت تعريف مي کنيد،يک بار هم از جهنم بگوييد.واعظ که حاضر جواب بود گفت:آنجا را که خودتان مي رويد و مي بينيد.بهشت است که چون نمي رويد لااقل بايد وصفش را بشنويد
mozhgan
02-22-2011, 08:30 PM
خاصيت زر
گويند پادشاهي پيرمردي را ديد که با گستاخي و بي پروايي از فراز نهري مي پرد و جواني برنا از اين کار ناتوان است.در شگفت شد و او را به حضور خواست و علت را از او جويا شد.معلوم گشت که پيرمرد هزار دينار زر بر کمر دارد و زرها به او چنين قوت قلبي داده اند
mozhgan
02-28-2011, 06:32 PM
مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت.
mozhgan
02-28-2011, 06:33 PM
یهودی از نصرانی پرسید: موسی برتر است یا عیسی؟ گفت: عیسی مردگان را زنده می کرد ولی موسی مردی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد عیسی در گهواره سخن می گفت اما موسی در چهل سالگی می گفت خدایا گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند
mozhgan
02-28-2011, 06:34 PM
مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد خاموش نمی شد گفت خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم مادر گفت این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند
mozhgan
02-28-2011, 06:58 PM
ابوالعینا بر سفره ای بنشست فالوده ای برایش نهادند مگر کمی شیرین بود گفت این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساخته اند
mozhgan
02-28-2011, 06:58 PM
عربی را از حال زنش پرسیدند گفت زنده است و تازنده است همچنان مار گزنده است.
mozhgan
02-28-2011, 06:59 PM
معاویه به حلم معروف بود و کسی نتوانسته بود او را خشمگین سازد مردی دعوای کرد که او را بر سر خشم آورد نزدش شد و گفت خواهم مادرت را به زنی به من دهی از آن که او رای بزرگ است معاویه گفت پدرم را نیز سبب محبت به او همین بود
mozhgan
02-28-2011, 06:59 PM
پیر زالی با شوی می گفت شرم نداری که با دیگران زنا می کنی و حال آن که ترا در خانه چون من زنی حلال و طیب باشد شوی گفت حلال آری اما طیب نه
mozhgan
02-28-2011, 06:59 PM
کنیزی را گفتند آیا تو با کرهای؟ گفت خدا از تقصیرم درگذرد بودم.
mozhgan
02-28-2011, 06:59 PM
زن مزبد حامله بود. روزی به روی شوی نگریست و گفت وای بر من اگر فرزندم به تو ماند. مزبد گفت: وای بر تو اگر به من نما ند.
mozhgan
02-28-2011, 07:00 PM
پسرکی از حمص به بغداد شد و صنعت را پرسود یافت مادرش او را برای مرمت آسیا به حمص خواند پسر بدو نوشت که گردش سرین در عراق به از چر خش دستاس به حمص باشد
mozhgan
02-28-2011, 07:00 PM
در رمضان نو خطی را گفتند این ماه کساد باشد گفت خدا یهود و نصاری را پاینده دارد
mozhgan
02-28-2011, 07:00 PM
مردی نو خطی را دود رهم داد و چون خواست درند گفت از غرقی در گذر و به میان پای اکتفا کن گفت اگر مرا به اکتفا بودی دود رهم از چه رو دادمی که پنجاه سال است تا در میان پای خود دارم
mozhgan
02-28-2011, 07:00 PM
زنی نزد قاضی رفت و گفت این شوی من حق مرا ضایع میسازد و حال آنکه من زنی جوانم. مرد گفت من آنچه توانم کوتاهی نکنم. زن گفت من به کم از پنج مرتبه راضی نباشم مرد گفت لاف نزنم که مرا بیش از سه مرتبه یارا نباشد قاضی گفت مرا حالی عجب افتاده است هیچ دعوی بر من عرض نکنند مگر آنکه از کیسه من چیزی برود باشد آن دو مرتبه دیگر را من بر گردن گیرم
mozhgan
02-28-2011, 07:00 PM
کسی مردی را دید که بر خری کند رو نشسته گفتش کجا میروی؟ گفت: به نماز جمعه. گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت: اگر این خر شنبهام به مسجد رساند نیکبخت باشم
mozhgan
02-28-2011, 07:01 PM
مردی را در راه به زنی زیبا می نگر یست. زن گفتش: چندین مرا منگر که تو بر خیزد و دیگری از من کام گیرد
mozhgan
02-28-2011, 07:01 PM
روباه را پرسیدند که در گر یختن از سگ چند حیله دانی گفت از صد فزون باشد اما نیکو تر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاق دید ار نیفتد
mozhgan
02-28-2011, 07:01 PM
شیخ بأرالدین صاحب مردی را باد و زیبا روی بدید و گفت اسمت چیست؟ آن مرد گفت عبدالواحد یعنی بنده یکتا گفت تو این دو را یله کن که من عبدالاثنین و هر دو را بندهام
mozhgan
02-28-2011, 07:01 PM
روباهی عربی را بگزید افسونگر را بیاوردند پرسید کدام جانورت گزیده گفت سگی و شرم کرد بگو ئید روباهی چون به افسون خواندن آغاز کرد گفتش چیزی هم از افسون روباه گز یدگی بدان درآمیز
mozhgan
02-28-2011, 07:02 PM
مردی در خم نگریست و صورت خویش در آن بدید مادر را بخوا ند و گفت در خمره دزدی نهان است مادر فراز آ مد و در خم نگر یست و گفت آری فاحیشهای نیز همراه دارد
mozhgan
02-28-2011, 07:02 PM
اسبی در مسابقه پیشی گرفت مردی از شادی بانگ برداشت و به خودستائی پرداخت کسی که در کنارش بود گفت مگر این اسب از آن توست؟ گفت نه لیکن لگامش از من است
mozhgan
02-28-2011, 07:02 PM
مردی به زنی گفت خواهم ترا بچشم تا دریابم تو شیرینتری یا زن من گفت این حدیث از شویم پرس که وی من و او را چشیده باشد
mozhgan
02-28-2011, 07:02 PM
غلامبارهای را گفتند چون است که راز دزد و زناکار نهان ماند و تو رسواگردی گفت کسی را که راز با بچه افتد چون رسوا نگردد
mozhgan
02-28-2011, 07:03 PM
مردی را علت قولنج افتاد تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته تشهد میکرد و میگفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای یکی از حاضران گفت ای نادان از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی پذیرفته نیامد چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟
mozhgan
02-28-2011, 07:14 PM
زنی شب زفاف تیزی بداد و شرمگین شد و بگریست شوی گفت گریه مکن که تیز عروس نشانه افزون نعمتی باشد گفت اگر چنین است تا تیزی دیگر رها کنم شوی گفت نی خاتون که انبار را بیش از این درنگنجد
mozhgan
02-28-2011, 07:16 PM
ظریفی جوانی را دید که در مجلس بادهگساری نقل بسیار با شراب میخورد گفت چنان که میبینم تو نقل مینوشی و شراب تنقل میکنی
mozhgan
02-28-2011, 07:16 PM
عربی با پنج انگشت میخورد او را گفتند چرا چنین میخوری؟ گفت اگر به سه انگشت لقمه برگیرم دیگر انگشتانم را خشم آید
mozhgan
02-28-2011, 07:16 PM
مردی از کسی چیزی بخواست او را دشنام داد گفت مرا که چیزی ندهی چرا به د شنام رانی گفت خوش ندارم که تهی دست روانت کنم
mozhgan
02-28-2011, 07:17 PM
ابوحارث را پرسیدند مرد هشتاد ساله را فرزند آید گفت آری اگرش بیست ساله جوانی همسایه بود
mozhgan
02-28-2011, 07:17 PM
مردی در خانه پیرزنی با او گرد آمده بود پیرزن در آن میان پرسیدش تازه چه خبر گفت خلیفه را فرمان است که یک سال تمام پیرزنان را بگا.ند زن گفت به جان و دل فرمانبردارم او را دختری بود به گریه اندر شد و گفت ما را چه گناه باشد که خلیفه اندیشه ما نکند پیرزن گفت اگر اشک و خون بباری ما را یارای مخالفت با فرمان خلیفه نباشد
mozhgan
02-28-2011, 07:18 PM
مردی را که دعوی پیغمبری میکرد نزد معتصم آوردند متعصم گفت شهادت میدهم تو پیغمبر ******** استی گفت آری از آنکه بر قوم شما مبعوث شدهام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد
mozhgan
02-28-2011, 07:18 PM
مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد
mozhgan
02-28-2011, 07:19 PM
مزبد زن را گفت رخصت فرمای که در کو.ت نهم گفت خوش ندارم که با این نزدیکی و الفت که این دو را است آن را وسنی این سازم
mozhgan
02-28-2011, 07:19 PM
زنی گفت فلان کس در کو. من چنان می که گوئی گنجی از گنجهای باستانی را میکاود
mozhgan
02-28-2011, 07:19 PM
آخندی را گفتند خرقه خویش را بفروش گفت اگر صیاد دام خود را فروشد به چه چیز شکار کند
mozhgan
02-28-2011, 07:19 PM
زشترروئی در آ ئینه به چهره خود مینگریست و میگفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد غلامش ایستاده بود و این سخن میشنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت در خانه نشسته و بر خدا دروغ میبندد
mozhgan
02-28-2011, 07:20 PM
عربی به حج رفت و پیش از دیگر مردم داخل خانه کعبه شد و در پرده کعبه آویخت و گفت بار خدایا پیش از آن که دیگران در رسند و بر تو انبوه شوند و زحمتت افزایند مرا بیامرز
mozhgan
02-28-2011, 07:20 PM
مردی زنی بگرفت به روز پنجم فرزندی بزاد مرد به بازار رفت و لوح و دواتی بخرید او را گفتند این از بهر چه خریدی گفت طفلی را که پنج روزه زایند سه روزه مکتبی شود
mozhgan
02-28-2011, 07:20 PM
مردی نزد بقالی آمد و گفت پیاز هم ده تا دهان بدان خو شبوی سازم بقال گفت مگر گوی خورده باشی که خواهی با پیازش خوشبوی سازی
mozhgan
02-28-2011, 07:20 PM
مردی دعوی خدائی کرد شهریار وقت به حبسش فرمان داد مردی بر او بگذشت و گفت آ یا خدا در زندان باشد؟ گفت خدا همه جا باشد
mozhgan
02-28-2011, 07:21 PM
عربی را پرسیدند که چونی گفت نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنا نکه شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم گفتند چگونه گفت زیرا خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نیم و شیطانم کافری خواهد و آ ن چنان نیم و خود خواهم که شاد و صا حب روزی و توانگر باشم و چنا ن نیز نیستم
mozhgan
02-28-2011, 07:22 PM
مرد ی زرتشتی بمرد و قرضی بر عهد ه او بما ند پس مرد ی پسر او را گفت خا نه ات را بفروش و قر ضهای را که به گرد ن پد ر ت بود بپرد از گفت اگر چنا ن کنم پد ر م به بهشت شود گفت نی گفت پس بگذ ار او د ر آ تش باشد و من د ر خانه خود به آرامش
mozhgan
02-28-2011, 07:22 PM
مرد ی با خشم خویش نزد حاکم آمد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان باد ی از او بجست پس روی به قفای خود کرده و گفت آیا تو میگوئی یا من بگو یم
mozhgan
02-28-2011, 07:22 PM
شخصی به مزاری رسید گوری سخت د راز بد ید پر سید این گور کیست گفتند از ان علمد ار رسول است گفت مگر با علمش د ر گور کرد ه اند
mozhgan
02-28-2011, 07:22 PM
شخصی دعوای خد ائی می کرد او را پیش خلیفه برد ند او را گفت پارسال یکی اینجا د عوای پیغمبری می کرد او را بکشتند گفت نیک کرد ه اند که او را من نفر ستاد ه بو دم
mozhgan
02-28-2011, 07:23 PM
پد ر حجی د و ماهی بزرگ بد م داد که بفروشد او د ر کوچه ها میگرد انید بر د ر خانه ای رسید زنی خوب صورت او را د ید گفت که یک ماهی به من بد ه تا ترا کو بد هم حجی ما هی بد اد و کو بستد خوشش آمد ما هی د یگر بد اد و د یگر بکرد پس بر د ر خانه نشست گفت قد ری آب می خواهم آن زن کوزه بد و د اد و بخورد و کوزه بر زمین زد و بشکست نا گاه شوهرش را از د ور بد ید د ر گریه افتاد مرد پر سید که چرا گریه می کنی گفت تشنه بود م از این خانه آب خواستم کوزه از د ستم بیفتاد و بشکست د و ماهی د اشتم خاتون به گرو کوزه بر د اشته است و من از ترس پد ر به خانه نم یارم رفت مرد با زن عتاب کرد که کوزه چه قد ر د ارد ماهی ها بگرفت و به حجی د اد تا به سلامت روان شد
mozhgan
02-28-2011, 07:23 PM
مولا نا قطب الد ین به راهی میگذ شت شیخ سعد ی را د ید که شاشه کرد ه و ک د یوار می مالید تا استبراء کند گفت ای شیخ چرا د یوار مرد م سوراخ میکنی گفت قطب ایمن باش که بد ان سختی نیست که تو د ید ه ای
mozhgan
02-28-2011, 07:23 PM
شخصی د ر د هلیز خا نه زن خود را می گا و زن سیلی نرم د ر گردن شوهر میزد درویش سوال کرد زن گفت خیرت باد گفت شما د ر این خانه چیزی می خور ید رني گفت من ک می خورم و شوهرم سلی گفت من رفتم این نعمت بد ین خاند ان ارزانی باد
mozhgan
02-28-2011, 07:23 PM
فصادی رگ خاتونی بگشاد خاتون هر چه می پر سید می گفت از پیری خون است چون نیشتر بد و رسید باد ی از وی جد ا شد گفت ای استاد این نیز از پیری خون با شد گفت نه خاتون از فراخی کو باشد
mozhgan
02-28-2011, 07:24 PM
شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست برنجید و گفت ای مردک کوری سپر بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی
mozhgan
02-28-2011, 07:24 PM
شخصی را پسر در چاه افتاد گفت جان بابا جائی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم
mozhgan
02-28-2011, 07:24 PM
موذنی بانگ می گفت و می دوید پرسیدند که چرا می دوی؟ گفت می گویند که آواز تو از دور خوش است می دوم تا آواز خوداز دور بشنوم!
mozhgan
02-28-2011, 07:24 PM
سلطان محمود پیری ضعیف را دید که پشتواره ای خار می کشد بر او رحمش آمد گفت ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا دراز گوش یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی پیر گفت زر بده تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند
mozhgan
02-28-2011, 07:25 PM
شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوای خدائی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند گفت مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نی از پیغمبر
mozhgan
02-28-2011, 07:25 PM
جمعی وردکی به جنگ ملاحده رفته بودند در بزگشتن هریک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند یکی پائی بر چوب می آورد پرسیدند این را کی کشت گفت من گفتند چرا سرش نیاوردی گفت تا من برسیدم سرش برده بودند
mozhgan
02-28-2011, 07:25 PM
وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود او را گفتند باژگونه بر اسب بنشسته ای گفت من باژگونه ننشسته ام اسب چپ بوده است
mozhgan
02-28-2011, 07:25 PM
زنی و پسرش در صحرا به دست ترکی افتادند هر دو را بکرد و برفت مادر از پسر پرسید که اگر ترک را ببینی بشناسی گفت د ر زمان کردن رویش از طرف تو بود تو او را زود تر بشناسی
mozhgan
02-28-2011, 07:26 PM
شخصی مولانا عضد الدین را گفت اهل خانه من نادیده به دعای تو مشغولند گفت چرا نادیده شاید دیده باشند
mozhgan
02-28-2011, 07:26 PM
ترک پسری در راهی می رفت و این می خواند مست شبانه بودم و افتاده بی خبر غلامباره ای بشنید و گفت آه آن زمان من بد بخت گردن شکسته کجا بودم
mozhgan
02-28-2011, 07:26 PM
از وردکی پرسیدند که امیر المومنین شناسی گفت شناسم گفتند چندم خلیفه بود گفت من خلیفه ندانم آنست که حسین او را در دشت کربلا شهید کرده است
mozhgan
02-28-2011, 07:26 PM
شخصی پیر زن را در زمستان می گا نا گاه از آنجا بیرون کشید زنک گفت چی می کنی گفت می خواهم ببینم تا اند رون کو تو سرد است یا بیرون
mozhgan
02-28-2011, 07:27 PM
وردکی خر گم کرده بود گرد شهر می گشت و شکر می گفت گفتند چرا شکر می کنی گفت از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی
mozhgan
02-28-2011, 07:27 PM
ترسا بچه ای صاحب جمال مسلمان شد محتسب فرمود که او را ختنه کردند چون شب در آمد او را کرد بامداد پدر از پسر پرسید که مسلمانان را چون یافتی گفت قومی عجیب اند هرکس که به دین ایشان در آید روز کير می برند و شب ****** اش می درند
mozhgan
02-28-2011, 07:27 PM
شخصی با طبیبی گفت که حرارتی بر چشمم غالب شده است خشکی عظیم می کند و سخت تنگ آمده است تدبیر چی باشد گفت تدبیر ندانم اما همتی بدار که خدا این رنج را از چشم تو بر دارد و بر کو زن طبیب نهد
mozhgan
02-28-2011, 07:27 PM
شخصی را در پانزدهم ماه رمضان بگرفتند که تو روزه خورده ای گفت از رمضان چند روز گذشته است گفتند پانزده روز گفت چند روز مانده است گفتند پانزده روز گفت من مسکین از این میان چه خورده باشم
mozhgan
02-28-2011, 07:27 PM
شخصی در حمام رفت ختائیئی را دید سر در حوض کرده و سرو تن و اندامی به غایت خوش و فربه و سفید داشت مردک غلامباره بود در آغوشش کرد خواست که به کار خیر مشغول شود ختا ئی سر از حوض بالا آورد شکلی در غایت زشتی داشت مردک برنجید گفت اه کاشکی سرش نبود
mozhgan
02-28-2011, 07:28 PM
مردکی زن خود را می گا زن در میانه یک موی از زهار مرد بکند مردک ناگاه در کو انداخت گفت چی می کنی گفت تیر را چون پر بکنی کج رود
mozhgan
02-28-2011, 07:28 PM
زنی چشمانی بغایت خوش و خوب داشت روز از شوهر شکایت به قاضی برد قاضی روسپی باره بود از چشمهای او خوشش آمد طمع در او بست و طرف او بگرفت شوهر در یافت چادر از سرش در کشید قاضی رویش بدید سخت متنفر شد گفت بر خیز ای زنک چشم مظلومان داری و روی ظالمان
mozhgan
02-28-2011, 07:28 PM
شخصی در حمام وضو می ساخت حمامی او را بگرفت که اجرت حمام بده چون عاجز شدی تیزی رها کرد و گفت این زمان سر به سر شدیم
mozhgan
02-28-2011, 07:28 PM
خراسانی با زینه در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزدد خداوند باغ پرسید و گفت در باغ من چی کار داری گفت زینه می فروشم گفت زینه در بایغ من می فروشی گفت زینه از آن من است هر کجا خواستم می فروشم
mozhgan
02-28-2011, 07:29 PM
عبدالحی زراد رنجور بود دوستی به عیادت او رفت گفت حالت چیست گفت امروز اسهالی خورده ام گفت پیداست که بوی گندش از دهانت می آید
mozhgan
02-28-2011, 07:29 PM
خاتونی در شیراز در راهی می رفت خواجه زاده ای امرد بر او بگذشت که آب دهن بر پاشنه می مالید تا کفش از پایش نیفتد خاتون گفت خواجه زاده آن آب دهن پاره ای بالتر بمال و کفشی نو بخر
mozhgan
02-28-2011, 07:29 PM
شخصی با دوستی گفت پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند او گفت من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان خبر شد من تمام خورده بودم
mozhgan
02-28-2011, 07:29 PM
مولانا شرف الدین خطاط دو شاگرد داشت یکی ترک و دیگری پشتون روزی با یکدیگر لفظ سی****** نوشتند و به مولانا نمودند که کدام بهتر است مولانا گفت سیه از ان پشتون بهتر است و کو از آن ترک
mozhgan
02-28-2011, 07:30 PM
شخصی در خانه وردکی خواست نماز گزارد پرسید قبله چونست گفت من هنوز دو سال است که در این خانه ام کجا دانم قبله چونست
mozhgan
02-28-2011, 07:30 PM
شخصی با پسرکی قول کرد که یک دینار بدو بدهد و یک نیمه در کو کند چون بخفت مردک تمام در کو انداخت گفت نه یک نیمه قول کرده بودیم گفت من نیمه آخر قول کرده بودم
mozhgan
02-28-2011, 07:30 PM
حاکم نیشاپور شمس الدین طبیب را گفت من هضم طعام نمی توانم کرد تدبیر چه باشد گفت هضم کرده بخور
mozhgan
02-28-2011, 07:30 PM
مولانا عضد الدین به خواستگاری خاتونی فرستاد خاتون گفت من می شنوم که او فاسق است و غلامباره زن او نمی شوم با مولانا بگفتند گفت به خاتون بگو ئید از فسق توبه توان کرد و غلامبارگی به لطف خاتون و عنایت او باز بسته است
mozhgan
02-28-2011, 07:31 PM
یکی با پسری قول کرد که غرقی به دو آقچه و میانپارچه به چهار پسر به میانپارچه راضی شد که هم سهلست و هم پر بها مردک در اثنای مالش ناگاه غرق کرد پسر گفت اهی چی کردی گفت من مرد فقیرم و دو آقچهگی مرا کفایت باشد
mozhgan
02-28-2011, 07:31 PM
شخصی روز تابستان زن را می گا زنک هر زمان بادی جدا می ساخت گفت چه می کنی گفت از بهر ک تو باد می زنم تا گرمی نکند
mozhgan
02-28-2011, 07:31 PM
مولانا شراف الدین را در آخر عمر قولنجی عارض شد اطبا خون گرفتند فرمودند مفی نیامد شراب دادند فایده نداد حقه کردند در نزاع افتاد یکی پرسید که حال چیست گفت حال آنکه من بعد از هشتاد و پنجسال مست و ****** دریده به حضرت رب خواهم رفت
mozhgan
02-28-2011, 07:31 PM
شخصی زنی بخواست شب اول خلوت کردند مگر شوهر به حاجتی بیرون رفت چون باز آمد عروس را دید که با سوزن گوش خود را سوراخ می کند خواست با او جمع شود بکر نبود گفت خاتون این سوراخ که در خانه پدرت بایست کرد اینجا می کنی و آنچه اینجا می باید کرد در خانه پدر کرده ای
mozhgan
02-28-2011, 07:32 PM
زن ترکمنی در آب نشسته بود خرچنگ کو اش را محکم گرفت فریاد بر آورد شوهرش شنیده بود که چون باد بر خرچنگ دمند آنچه گرفته باشد رها کند سر پیش کرد و پف بر کو او دمید خرچنگ لب او را نیز در منقار گرفت او همچنین باد می دمید ناگاه بادی از زن جدا شد مردک دماغ بسوخت گفت هی هی تو پف مکن پف تو گندیده است
mozhgan
02-28-2011, 07:32 PM
بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت عزم سفری کرد از بهر او جامه ای سفید بسلخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست در وجود آید یک انگشت نیل بر جامه او زن تا چون باز آیم اگر تو حاضر نباشی مرا حال معلوم شود
پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که
چیزی نکند زهره که ننگی باشد بر جامه او زنیل رنگی باشد
خادم باز نوشت که
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد چون باز آید زهره پلنگی باشد
mozhgan
02-28-2011, 07:32 PM
زنی مخنثی را گفت که بسیار مده که در آن دنیا به زحمت رسی گفت تو غم خود بخور که تو را جواب دو سوراخ باید داد و مرا یکی
mozhgan
02-28-2011, 07:32 PM
شیرازی خواست با زن جمع آید مگر زن موی زهار نکنده بود برنجید و گفت خاتون این معنی با من که شوهر و محرمم سهل است اگر بیگانه ای ناشد نه که خجالت باید برد
mozhgan
02-28-2011, 07:33 PM
شخصی زنبور بر ک زد سخت بزرگ شد در خانه رفت با زن خود گفت این ک در بازار می فروشند مقرر کرده ام که ک خود را بدهم و صد دینار دیگر بر سر و این ک بستانم اگر نیک است تا بخریم زن را سخت خوش آمد جامه ها و زیور آلات هر چه داشت یکجا به صد دینار فروخت وبه شوهر داد که این را از دست مده شوهر برفت و باز آمد که خریدم یک دو روز بکار می داشتند که ناگاه آماسش فرو نشست و با قرار اصل آمد
شوهر پریشان از در در آمد و گفت ای زن خدا بلائی سخت از ما بگردانید آن ک از ترکی بوده :ه دزدیده بودند مرا بگرفتند و به دیوان بردند و به هزار زحمت صد دینار دادم و همچنان ک کهنه خود را باز ستدم و از آن شنقصه خلاص یافتم زن گفت من خود روز اول می دانستم که آن دزدی باشد و گر نه بدان ارزانی نفروختندی
mozhgan
02-28-2011, 07:33 PM
وردکی به جنگ شیر میرفت نعره می زد و بادی رها میکرد گفتند نعره چرا می زنی گفت تا شیر بترسد گفتند پس باد چرا رها می کنی گفت من نیز می ترسم
mozhgan
02-28-2011, 07:33 PM
ترکمنی با یکی دعوا داشت کوزه ای پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر آن گذاشت و از بهر قاضی رشوت برد قاضی بستد و طرف ترکمن گرفت و قضیه چنان که خاطر او می خواست آخر کرد و مکتوبی مسجل به ترکمن داد بعد از هفته ای قضیه روغن معلوم کرد ترکمن را بخواست که د ر مکتوب سهوی است بیاور تا اصلاح کنم ترکمن گفت در مکتوب من سهوی نیست اگر سهوی باشد در کوزه باشد
mozhgan
02-28-2011, 07:49 PM
درویشی کفش در پا نماز می گزارد دزدی طمع در کفش او بست گفت با کفش نماز نباشد درویش دریافت و گفت اگر نماز نباشد گیوه باشد
mozhgan
02-28-2011, 07:50 PM
مخنثی در راه مست افتاده بود کسی او را کر و انگشتری زرین داشت برد چون بیدار شد در کو خود تر دید گفت بی ما عیشها کرده ای چون حال انگشتری معلوم کرد گفت بخشش نیز فرموده ای
mozhgan
02-28-2011, 07:50 PM
وردکی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که تیر از جانب دشمن آید بر دارد گفتند شاید نیاید گفت آنوقت جنگ نباشد
mozhgan
02-28-2011, 07:50 PM
زن بخا رائی دختری بیاورد مادرش می گفت دریغا اگر در میان پایش چیزی بودی دایه گفت تو عمرش از خدا بخواه اگر بماند چندان چیز در میان پایش ببینی که ملول شوی
mozhgan
02-28-2011, 07:50 PM
خراسانی را اسبی لاغر بود گفتند چرا این را جو نمی دهی گفت هر شب ده من جو می خورد گفتند پس چرا لاغر است گفت یکماهه جوش در نزد من به قرض است
mozhgan
02-28-2011, 07:51 PM
خراسانی را مست با پسرکی بگرفتند پیش ضیاء الملک بردن ملک از خراسانی پرسید که هی چرا چنین کردی گفت خانه خالی دیدم ترک پسری چون آفتاب خاوری مست افتاده و خفته غلامچه راست بگو اگر تو بودی نمی کردی
mozhgan
02-28-2011, 07:51 PM
شخصی تیری به مرغی انداخت خطا رفت رفیقش گفت احسنت تیر انداز بر آشفت که مرا ریشخند می کنی گفت نی می گویم احسنت اما به مرغ
mozhgan
02-28-2011, 07:51 PM
کفش طلحک را از مسجد دزدیده بودند و به دهلیز کلیسا انداخته طلحک می گفت سبحان الله من خود مسلمانم و کفشم ترساست
mozhgan
02-28-2011, 07:51 PM
شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود چوبهای سقف بسیار صدا می کرد به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد پاسخ داد که چوبها ی سقف ذکر خدا می کنند گفت نیک است اما می ترسم که این ذکر منجر به سجده شود
mozhgan
02-28-2011, 07:51 PM
واعظی بر سر منبر می گفت هرگاه بند ه ای مست میرد مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد خراسانی در پای منبر بود گفت به خدا آن شرابیست که یک شیشه آن به صد دینار می ارزد
mozhgan
02-28-2011, 07:52 PM
غلامباره ای در حمام رفت ترک پسری یک چشم در آنجا بود مرد یکی چشم بر هم نهاد به پسر گفت مرا گفته اند که اگر کسی در کو تو کنند چشمت بینا شود خدا یرا بر خیز و مرا بگا که خدای تعالی چشم من بینا کند ترک باور کرد و برخاست و مردک را ئید او چشم باز کرد و گفت الحمد الله که بینا شدم پس پسر آن را بدید گفت من چشم تو بینا کردم تو نیز چشم من بینا کن غلامباره ترک را از سر ارادت تمام در کار کشید چون در او انداخت گفت ای غر خواهر دور شو که آن چشم دیگرم نیز بیرون خواهد افتاد
mozhgan
02-28-2011, 07:52 PM
مولانا قطب الدین در حجره مدرسه یکی را می گا نا گاه شخصی دست بر در حجره نهاد در باز شد مولانا گفت چی می خواهی گفت هیچ جائی می خواستم که دو رکعت نماز بگذارم گفت اینجا جائی است گفت کوری نمی بینی که ما از تنگی جا دو دو بر سر هم رفته ایم
mozhgan
02-28-2011, 07:52 PM
شخصی در حالت نزع افتاد وصیت کرد که در شهر کرباس پاره های کهنه و پوشیده طلبند و کفن او سازند گفتند غرض از این چیست گفت تا ن****** منکر بیایند پندارند که من مرده کهنه ام و زحمت من ند هند
mozhgan
02-28-2011, 07:52 PM
شخصی ماست خورده بود قدری به ریشش چکیده یکی از او پرسید که چی خورده ای گفت کبوتر بچه گفت راست می گوئی که فضله اش بر در برج پیداست
mozhgan
02-28-2011, 07:52 PM
هارون به بهلول گفت دوست ترین مردمان در نزد تو کیست گفت آن که شکمم را سیر سازد گفت من سیر سازم پس مرا دوست خواهی داشت یا نه گفت دوستی نسیه نمی شود
mozhgan
02-28-2011, 07:52 PM
زنی از طلحک پر سید که دروازه شیر ینی فروشی کجاست گفت در میآن تنبان خاتون
mozhgan
02-28-2011, 07:53 PM
یکی اسبی به عاریت خواست گفت اسب دارم اما سیا هست گفت مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است
mozhgan
02-28-2011, 07:53 PM
پادشاهی را سه زن بود پارسی و تازی و قبطی ، شبی در نزد پارسی خفته بود از وی پرسید که چه هنگام است زن پارسی گفت هنگام سحر گفت از کجا می گوئی گفت از بهر آن که بوی گل ریحان برخاسته و مرغان به ترنم در آمد ند شبی دیگر نزد زن تازی بود ازوی همین سوال کرد او جواب گفت که هنگام سحر است از بهر آنکه مهره های گردن بندم سینه ام را سرد می سازد شبی دیگر در نزد قبطی بود از وی پرسید قبطی در جواب گفت که هنگام سحر است از بهر آنکه مرا ریدن گرفته است
mozhgan
02-28-2011, 07:53 PM
شخصی در کنار نهری ریسمانی پر گره در دست داشت و به آب فرو می رفت و چون بر می آمد گرهی می گشود وباز به آب فرو میشد گفتند چرا چنین می کنی گفت در زمستان غسلهای جنابتم قضا شده در تابستان ادا می کنم
mozhgan
02-28-2011, 07:53 PM
زنی نزد قاضی رفت و گفت شوهرم مرا در جایگاه تنگ نهاده است ومن از آن دلتنگم قاضی گفت سخت نیکو کرده است جایگاه زنان هرچه تنگتر بهتر
mozhgan
02-28-2011, 07:53 PM
شخصی امردی به خانه برد و درهمی به دستش نهاد و گفت بخواب تا بر نهم امرد گفت من شنیده ام که تو امردان را می آوری تا بر تو نهند گفت آری عمل با من است و دعوا با ایشان تو نیز بخواب و برو آنچه می خواهی بگوی
mozhgan
02-28-2011, 07:54 PM
معلمی زنی بخواست که پسر ش در مکتب او بود زن انکار کرد معلم طفل را سخت بزد که چرا به مادر خود گفتی که معلم بزرگ است پسر شکایت به مادر برد مادر به سبب همان شکیت به زناشوئی راضی شد
mozhgan
02-28-2011, 07:54 PM
زنی در مجلس وعظ به پهلوی معشوق خود افتاد واعظ صفت پر جبرائیل می کرد زن در میانه کار گوشه چادر را به زانوی معشوق افکند دست بر او بزد چون برخاسته دید بیخود نعره ای بزد واعظ را خوش آمد و گفت ای عاشقه صادقه پر جبرائیل بر جانت رسید یا بر دلت که چنین آهی عاشقانه از نهادت بیرون آمد گفت من پر جبرائیل نمی دانم که بر دلم رسیدیا به جانم ناگاه بوق اسرافیل به دستم رسید که این آه بی اختیار از من به در آمد
mozhgan
02-28-2011, 07:54 PM
قلندری نبض به طبیب داد و پرسید که مرا چی رنجی است گفت تو را رنج گرسنگی است و اورا به هریسه مهمان کرد قلندر چون سیر شد گفت در لنگر ما ده یار دیگر همین رنج دارند
mozhgan
02-28-2011, 07:54 PM
طالب علمی را در رمضان بگرفتند و پیش شحنه بردند شحنه گفت هی شراب را بهر چه خوردی گفت از بهر آن که ممتلی بودم
mozhgan
02-28-2011, 07:54 PM
مولانا شمس الدین با یکی از مشایخ خراسان کدورتی داشت شیخ ناگاه بمرد نجاری صندوق گوری سخت به تکلیف از بهر او تراشید مردم تحسین نجار میکردند مولانا گفت خوب تراشیده اما سهوی عظیم کرده که دود کش نگذاشته است
mozhgan
02-28-2011, 07:55 PM
رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست گفت من دارم اما نمی دهم گفت چرا گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی --
mozhgan
10-02-2011, 05:59 AM
سعدي ميگويد : (( پدري دختر زشتي داشت . دختر زشت او با مرد كوري ازدواج كرد زيرا هيچ كس ديگري حاضر نبود اين دختر را به همسري قبول كند . پزشكي مي توانست بينايي مرد كور را به او برگرداند ولي پدر دختر با اين كار مخالف بود زيرا ميترسيد كه اگر مرد , دختر زشتش را ببيند او را طلاق دهد . ))
سعدي اين گونه نتيجه ميگيرد : (( بهترين چيز براي شوهريك زن زشت اين است كه نابينا باشد . ))
برگرفته از كتاب اين نيز بگذرد = مترجم : فرشيد قهرماني
mozhgan
10-02-2011, 06:00 AM
روزي روزگاري روباهي در جنگل با خرگوشي جوان ملاقات كرد .
خرگوش گفت : (( تو كيستي ؟ ))
و روباه پاسخ داد : (( من يك روباه هستم و اگر بخواهم ميتوانم تو را بخورم . ))
خرگوش پرسيد : (( تو چطور ميتواني ثابت كني كه روباه هستي ؟ ))
روباه نميدانست چه بگويد زيرا در گذشته خرگوش ها هميشه از او فرار مي كردند و از اين سوال ها
نمي پرسيدند . و آن گاه خرگوش گفت : (( اگر بتواني نوشته اي به من نشان بدهي كه تو روباه هستي
, من باور خواهم كرد . ))
پس روباه نزد شير دويد و از او يك گواهي گرفت كه او يك روباه است .
وقتي روباه به مكاني رسيد كه خرگوش در آن جا منتظر بود , شروع كرد به بلند خواندن آن سند ,
اين كار چنان او را خوشحال كرد كه با لذتي فراوان روي هر جمله و پارگراف تامل ميكرد .
در همين احوال , خرگوش كه خلاصه مطلب را از همان چند خط اول گرفته بود در جنگل گم شد و
ديگر ديده نشد . روباه نزد شير بازگشت و ديد كه گوزني با شير صحبت ميكند .
گوزن ميگفت : (( من ميخواهم يك گواهي كتبي داشته باشم تا ثابت كند كه شما شير هستيد . ))
شير گفت : (( وقتي من گرسنه نباشم , نيازي ندارم تا به خودم زحمت بدهم . وقتي گرسنه باشم , تو
نيازي به هيچ سند كتبي نداري . ))
روباه به شير گفت : (( وقتي كه من يك گواهي براي خرگوش ميخواستم , چرا به من نگفتي كه چنين
بگويم ؟ ))
شير گفت : (( دوست عزيزم , تو بايد ميگفتي كه اين گواهي را براي خرگوش ميخواستي . من فكر
كردم كه تو آن گواهي را براي انسان هاي احمقي ميخواهي كه برخي از حيوانات ديوانه , اين بازي
را از آنان ياد گرفته اند . ))
برگرفته از كتاب راز= جلد دوم – مترجم : محسن خاتمي
mozhgan
10-02-2011, 06:01 AM
او تنها راه مي رود - تنها پرسه مي زند .
از زماني كه راه را شناختم ,
دريافتم كه با تولد و مرگ ارتباطي ندارم .
راه رفتن ذن است , نشستن ذن است .
در گفتگو يا سكوت , در حركت يا سكون
درون آسوده است .
با ورود به كوهساران دور
در خلوت خاموش , زندگي ميكنم .
تپه ها مرتفع و دره ها عميق اند ,
هنگامي كه فرد زير كاجي كهن زندگي ميكند .
شاعر : يوكا دايشي Yoko daishi
برگرفته از كتاب با خورشيد شامگاه – مترجم : فريبا مقدم
M.A.H.S.A
03-28-2012, 01:03 PM
حکایت1
يك استاد با شاگردانش به صحرائي رفتند و در راه به آنها گفت كه : بايد هميشه به خدا اعتماد كنند ؛ چون او از همه چيز آگاه است ؛ شب فرا رسيد و آنها تصميم گرفتند كه اطراق كنند ؛ استاد خيمه را بر پا كرد و به شاگردان گفت كه ميبايست اسبها را به سنگي ببندند و سپس يكي از شاگردان را فرستاد تا اين كار را بكند و شاگرد وقتي به سنگي رسيد و با خود گفت : استاد ميخواهد مرا آزمايش كند و اگر او مي گويد خدا از همه چيز آگاه است پس نيازي نيست من اسبها را ببندم و او خودش مراقب اسبهاست ؛ استاد ميخواهد بداند كه من ايمان و توكل دارم يا نه!!!
سپس بجاي بستن ؛ شروع كرد به خواندن دعا و افسارها را به خدا سپرد .
صبح وقتي بيدار شدند ؛ اسبها رفته بودند ؛ شاگرد كه نا اميد و ناراحت بود ؛ نزد استاد رفت و شكايت كرد و گفت : ديگر هيچ وقت حرف او را قبول ندارم ؛ چون خداوند از هيچ چيز مراقبت نميكند و فراموش كرد كه از اسبها مراقبت كند و استاد جواب داد :
تو اشتباه ميكني !!!!! خداوند مي خواست از اسبها نگهداري كند ولي براي اينكار نياز به دستان تو داشت تا افسارها را به سنگ ببندي ...
M.A.H.S.A
03-28-2012, 01:04 PM
حکایت 2
حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان ميكرد . حكايت اين است
مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت . بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ مشغول به كار شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند ، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد . شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد . بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند
مرد ثروتمند خنديد و گفت : به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟
كارگران يكصدا گفتند : نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم
مرد دارا گفت : من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم . من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود . من از دارايي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم
من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم
مسيح گفت : بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود . اما همه يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند
شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است . دوزخ را همين تنگ نظرها برپا داشته اند . زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند
M.A.H.S.A
03-28-2012, 01:04 PM
دروغ و حقیقت
روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم . حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند . وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را درآورد . دروغ حیله گر لباسهای اورا پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است . اما دروغ در لباسهای حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود .
M.A.H.S.A
03-28-2012, 01:05 PM
حکایت ماهیگیر خنده رو
روزی مرد ماهیگیری در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود ودر حالیکه مثل خمیر وا رفته بود و به امواج آرامش بخش خیره شده بود، می خواست تا دیر نشده از گرمای آفتاب غروب لذت ببرد.
او چو ب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بود قلاب تکانی بخورد تا بلند شود وماهی به دام افتاده را صید کند. در همین موقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانه استفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند.
مرد تاجر که متوجه ماهیگیر شده بود، شاخک هایش حساس شد و از خود پرسید:" چرا این مرد اینقدر بی خیال لم داده و بلند نمی شود تلاش کند و ماهی بیشتری بگیرد ؟"
برا ی همین به ماهیگیر نزدیک شد و گفت: گمان نمی کنی فقط با فرو کردن چوب در شن ها ماهی زیادی بگیری ! بهتر نیست چوب را بیرون بکشی و بیش تر فعالیت کنی ؟"
مرد ماهیگیر لبخندی زد و گفت: " چوب را بیرون بکشم که چی؟"
- کوفت که چی! اگر چوب رو بیرون بکشی و بیش تر عرق بریزی، می توانی تور بزرگی بخری و ماهی های زیادی بگیری .
مردماهیگیر دوباره با لبخند تکرار کرد:" که چی بشود؟"
مردتاجر جواب داد:" می توانی با فروش ماهی زیاد، پول زیادتری کاسب شوی و یک قایق بخری تا با آن ماهی های بیشتری صید کنی. اگر هم حال قایق سواری نداری ، اقلا می توانی چوب ها ی بیشتری بخری و در همه جای ساحل فرو کنی."
ماهیگیر دوباره پرسید:" بالاخره که چی؟"
مردتاجر که رفته رفته عصبانی می شد ، گفت:" آخر چرا نمی فهمی ؟ فکرش را بکن. اگر یک قایق بخری کم کم وضعت توپ می شود و می توانی چوب ها و قایق ها ی بیشتری بخری و برا ی خودت کارگر استخدام کنی تا با چو بها و قایق هایت کارکنند و تا دلت بخواهد ماهی بگیرند."
مردماهیگیر با همان لحن آرام و لبخندی که از لبش محو نمی شد ، برای چندمین بار تکرار کرد:" فرض کن که قایق ها ی بسیاری خریدم و چو بهای زیادی در همه جا ی ساحل فرو کردم . آخرش چی؟"
مردتاجر که از کوره در رفته بود و رنگش سرخ شده بود، فریاد زد: " چه جوری به تو حالی کنم ؟ اگر مثل بچه آدم حرف گوش کنی ، آنقدر پولدار می شو ی که به یک میلیارد بگویی تتمه حساب و مجبور نشوی برا ی امرار معاش کار کنی . آن وقت می توانی بقیه عمرت را در این ساحل زیبا لم بدهی و بی خیال دنیا ، غروب خورشید را تماشا کنی و تا دیر نشده ، از زندگی لذت ببری!"
مرد ماهیگیر که هنوز لبخند می زد، گفت: " فکر می کنی الان دارم چه کار می کنم؟!"
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.