PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خیانتکاران تاریخ ایران



Mohamad
02-19-2011, 03:31 PM
درود و هنگام نیک
تا اکنون دم از شجاعت ها و رشادتهای بزرگ مردان ایرانی زدم و از شرف و افتخار دلاورانی گفتم که همواره با تلاش و همت بلندشان و نیکی رفتارشان تاریخ این سرزمین بزرگ و کهن را که چون آسمان شب پهناور و ژرف است را پر ستاره کردند.
تا اکنون از ستارگان پر فروغ این سپهر آسمان سخن به میان آوردم حال می خواهم به افراد پست و دون صفتی به پردازم که به مانند سیاهچاله ای ستارگان پرفروغ ایران زمین را با تمامی افتخاراتشان به کام خود بعلیدند و تباهی را برای ایرانیان به ارمغان آوردند
باشد که اگر دگر باره ستاره ای رخ نمود با بصیرت کامل خود در دام این افراد دون فرو نغلتد
من این جستار را بنا بر حافظه خودم بنا می گذارم و دوستان نیز اگر نمونه ای می شناسند می توانند در این تایپیک بنگارند
ابتدا از افسانه های ایرانی آغاز می کنم و سپس به تاریخ مدون می پردازم
شاد باشید و پیروز

Mohamad
02-19-2011, 03:31 PM
خیانت شغاد به رستم

مرگ برادر به دست برادر



مرگ رستم در شاهنامه نمي تواند واقعه اي ساده و پيش پاافتاده باشد. فردوسي توجه ويژه اي به اين اسطوره دارد و بنا بر اين امكان ندارد از مرگ او به راحتي بگذرد. در همين حال اين مرگ بايد براي خواننده نيز همراه با فراز و نشيب هاي فراوان باشد تا سادگي در سير داستان سايه نيندازد. مطلب زير نگاهي است به اين داستان.



http://www.hamshahrionline.ir/HAMNEWS/1383/images/NoPix.gif http://www.hamshahrionline.ir/HAMNEWS/1383/831216/world/010857.jpg

http://www.hamshahrionline.ir/HAMNEWS/1383/images/NoPix.gif
مرگ رستم يكي از داستان هاي خواندني شاهنامه است. مرگي كه برادر رستم، شغاد باعث آن است. مرگ برادر به دست برادر. اما شغاد نبايد از قتل رستم كه قهرمان بزرگ شاهنامه است به راحتي عبور كند. شغاد هم به دست رستم مي ميرد و اين داستان پردازي بزرگ را فردوسي به بهترين شكل انجام مي دهد.
داستان رستم و شغاد محصول ايام پيري فردوسي است. او خالق رستم است و چون هر خالقي شاهد به دنيا آمدن و بالندگي مخلوق خويش است. وي با رستم زندگي كرده است. در جنگها او را دعا كرده و در ناكاميها و ناگواريهاي روزگار با او همدردي كرده است. اكنون رستم چون فردوسي به سنين پيري رسيده است و در انتهاي جاده زندگي گام برمي دارد و مگرنه اين است كه هر تولدي آبستن مرگي است و مگر نه اينكه «زگيتي همه مرگ را زاده ايم».
اينك فردوسي كاري بس بزرگ را در پيش رو دارد، او مي خواهد قهرمان باورهاي ملتي را روانه ديار ابدي كند واين كار البته بايد در قالب ابياتي جزيل و درخور مقام بلند رستم باشد.
فردوسي داستان را به نقل از آزاد سرو چنين آغاز مي كند، كه در ميان كنيزان زال، كنيزي بود هنرمند و رودنواز كه اين كنيز براي زال پسري به دنيا مي آورد. زال اين نورسيده زيبا را شغاد مي نامند. در بدو تولد نوزاد، چنانكه رسم آن دوران بود زال ستاره شمران را از اطراف كشور مي خواند تا از بخت و اقبال اين نورسيده آگاهي يابد. ستاره شمران پس از مطالعه احوال ستارگان زال را از نحوست و شومي بخت اين كودك آگاه مي كنند و به او مي گويند اين كودك در آينده دودمان وي را بر باد خواهد داد.
كودك پس از چند سال به نوجواني بدل مي شود و به دربار كابل فرستاده مي شود. در اين باره كه چرا كودكان را براي تربيت به ديگران مي سپرده اند به نظر مي رسد كه ايشان بر اين گمان بوده اند كه مربي نبايد از خويشان و اهل خانواده باشد تا نتيجه بهتري از تربيت حاصل شود.
پيش از اين نيز درخصوص سياوش شاهد اين رسم بوديم كه رستم شخصاً تربيت سياوش را به عهده مي گيرد.
در اينجا با اينكه رستم خود بزرگترين مربي زمانه است شايد از آنجايي كه برادر شغاد است تربيت شغاد به ديگري سپرده شده است. در اين باره ديدگاه ديگري نيز به ذهن متبادر مي شود و آن اين است كه شايد زال خواسته است با اين چاره جويي نحوست را تا آنجا كه مقدور است از خود و دودمانش دور كند كه البته با توجه به شواهد اين عقيده چندان پايه محكمي ندارد زيرا كه همانطور كه از ابيات برمي آيد زال و مردم آن روزگار چندان هم به عقايد و آراء ستاره شمران اعتقادي راسخ نداشتند. چنانكه زال پس از شنيدن نظر ستاره شمران رو به درگاه آفريننده كيهان مي كند و مي گويد «خداوندا تو آسمان و ستاره ها را آفريده اي»؛ يعني تلويحاً بيان مي كند كه قدرت خداوند بسيار بزرگتر از اختيار و تأثير ستاره ها در زندگي انسان هاست و اگر اراده خدا تعلق بگيرد هرچيزي ممكن است.
به هر كار پشت و پناهم تويي
نماينده راي و راهم تويي
سپهر آفريدي و اختر همان
ازين نيكويي بود ما را گمان
بجز كام و آرام و خوبي مباد
ورا نام كردش سپهبد شغاد
شغاد پس از چند سال جواني برومند مي شود. شاه كابل دخترش را به او مي دهد و هدايا و جهاز بسياري را نيز همراه دختر مي كند. شاه كابل از اين وصلت دو هدف را دنبال مي كرد. اول اينكه به نژاد خود اصالت بيشتري ببخشد و دوم اينكه گمان مي كرد پس از اين وصلت، كابل از پرداخت ماليات به سيستان معاف خواهد شد. اما اين گمان شاه كابل خيالي بيش نبود و سيستان به گرفتن ماليات و باج ادامه داد.
شغاد از اين عمل سيستان كه در رأس آن رستم قرار دارد تحقير مي شود. او عصباني از اين عمل حكومت سيستان و به طريق اولي از برادرش رستم، به صورت پنهاني با شاه كابل دست به كار دسيسه اي مي شوند تا رستم را از پيش رو بردارند. از اين رو بزمي مي سازند و در آن بزم شاه كابل شغاد را در ميانه مستي و در حضور ديگر بزرگان سرزنش مي كند و به او و دودمانش توهين مي كند. شغاد هم وانمود مي كند كه برافروخته شده است و مجلس بزم را ترك مي كند و به همراه ياران خود روانه زابل مي شود و از چند و چون ماجرا زال و رستم را مطلع مي كند. رستم لشكري عظيم را آماده حمله به كابل مي كند و به برادر مي گويد من شاه كابل را از تخت به زير مي كشم و ترا بر سر تخت مي نشانم. اما شغاد در اجراي توطئه شومش با بيان سخناني از اين دست كه شاه كابل حتماً تاكنون از كرده خود پشيمان شده و شايد اكنون در تدارك پوزشگري باشد از رستم مي خواهد كه از لشكركشي به كابل صرف نظر كند. رستم پيشنهاد برادر را مي پذيرد و به همراه برادرش زواره و يكصد سوار برگزيده و يكصد سرباز پياده و كارآزموده رو به سوي كابل مي نهد. در اين فاصله كه شغاد به فريب برادر مشغول است، شاه كابل نيز مقدمات قتل رستم را در شكارگاهي مهيا مي كند.
بداختر چون از شهر كابل برفت
بدان دشت نخجير شد شاه تفت
ببرد از ميان لشكري چاه كن
كجا نامور بود از آن انجمن
سراسر همه دشت نخجيرگاه
همه چاه كندند در زير راه
در ادامه داستان رستم به كابل مي رسد. شاه كابل به پوزش خواهي نزد او مي آيد و رستم چنانكه از او مي سزد شاه را مي بخشد. بعد از چند روزي استراحت در كابل و شركت در مجالس بزم، رستم به پيشنهاد شاه كابل برآن مي شود كه به شكارگاهي كه وي مهيا كرده است برود. در اينجا نيز فردوسي با ذكر ابياتي چند به بيان بازي سرنوشت و كاركرد عنصر تقدير مي پردازد:
چنين است كار جهنده جهان
نخواهد گشادن به ما بر نهان
به دريا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شير جنگ آور تيزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
يكي باشد ايدربدن نيست برگ
و همانطور كه مي دانيم اين يكي از شاخص هاي تراژدي است كه سرنوشت محتوم، زندگي و مرگ قهرمانان را رقم مي زند. رستم و زواره به همراه شغاد و ديگر همراهان به شكارگاه مي روند و هر يك براي به چنگ آوردن شكار به سويي مي روند و همه ايشان بي خبر از چنگ مرگ هستند كه كمي آنسوتر در كمين ايشان نشسته است. رخش پس از مدتي متوجه دام مي شود و از رفتن تن مي زند. رستم او را به زور به حركت وامي دارد ناگهان رخش و رستم هر دو به درون چاهي كه حربه هاي تيز در بن آن تعبيه شده بود مي افتند. تن هر دو پاره پاره مي شود. رخش در همان دم چشم از جهان فرومي بندد و رستم به مدد نيروي مردانگي اش به زحمت تن مجروحش را از چاه بيرون مي كشد. ناگهان شغاد را پيش رو مي بيند و همه چيز را آنچنان كه بايد درمي يابد.
از ديدگاه شغاد، شغاد تحقير شده، رستم مردي است مغرور و زياده خواه كه فرصت ابراز وجود را از همگان مي گيرد و همه را به طريقي زير منت خود دارد. از ديدگاه شغاد دلايل فراواني براي قتل رستم وجود دارد كه هر يكي از آنها شايد به تنهايي براي از ميان برداشتن رستم كافي باشد. فردوسي با مهارتي بي نظير چنان شخصيتي از شغاد ترسيم مي كند كه ما نمي توانيم كاملاً از او متنفر باشيم زيرا فردوسي با آوردن آراي ستاره شمران تا حدود زيادي به بي گناهي شغاد صحه مي گذارد و ما را مجاب مي كند كه او آنقدرها هم در كارهايي كه مي كند مقصر نيست.
از طرفي، از ديدگاه رستم، شغاد خيانت پيشه اي است زبون كه مستحق مرگ است از اين روست كه دست به چاره انديشي مي زند و از شغاد مي خواهد تا كمانش را به زه كند و آن را به همراه دو تير در دسترسش قرار دهد تا بتواند پيش از مرگ خود را از هجوم شيران گرسنه در امان بدارد و شغاد نيز چنين مي كند و با لبخندي بر لب اين آخرين خواسته برادر در حال مرگش را مي پذيرد. شايد شغاد هرگز تصور نمي كرد كه رستم با آن پيكر غرق در خون قادر باشد از كمان استفاده كند. رستم بي درنگ كمان را به دست مي گيرد و به مدد تيري برادر را نشانه مي رود. شغاد از ترس پا به فرار مي گذارد و پشت درختي تنومند پناه مي گيرد رستم تير را از شست رها مي كند. تير درخت و شغاد را به هم مي دوزد. باز هم پاي تقدير به ميان مي آيد درختي كه شغاد در پشت آن پناه گرفته بود توخالي بود و پوك. شغاد در دم جان مي دهد و رستم نيز شاكر از اين آخرين مدد ايزد و از اينكه توانسته خود انتقام خون خويش را از برادرش بگيرد و با اميد اينكه خدا گناهان وي را بخشيده باشد و او را به بهشت رهنمون كند چشم از جهان فرومي بندد. آنچه توجه را به خود جلب مي كند اين است كه مرگ رستم از نظر خودش آنچنان هم سخت و اندوهناك نيست. شايد رستم به نوعي تاوان مي دهد و روح معذبش را از رنج و اندوه مي رهاند بي شك رستم هيچگاه از عذاب وجدان مرگ جانكاه سهراب رهايي نيافته بود. كسي چه مي داند شايد آخرين تصاويري كه در ذهن رستم نقش بست چهره فرزندنش سهراب بود كه او را رها مي كرد تا رستم مردانگي را به جاي آورده باشد و شايد در آن لحظات واپسين، رستم به نيرنگ خود مي انديشد كه سهراب را فريب داده و خود را از دستان نيرومند او رهانيده بود و ديگر بار آنگاه كه خود فرزندش را بر زمين زده بود بي درنگ پهلويش را شكافته بود. بي آنكه يادي از آن رسم دروغ كرده باشد: كه در ميان ايشان رسم بر اين است كه بار اول زمين خورده را بايد رها كرد. كسي چه مي داند شايد چهره بهت آلوده سهراب جوان از اين حيله پهلوان ناشناس آخرين تصويري بوده باشد كه در ذهن رستم نقش بست و شايد همه اين تصاوير يك به يك از پيش چشم پهلوان در حال مرگ گذشته باشد. رستم قرباني يك دسيسه مي شود و شايد اين خواست خدا باشد. تا از اين راه رستم پيروز خسته با روحي آرام به ديدار معبود بشتابد.
پس از مرگ رستم فرزندش فرامرز به خونخواهي مرگ پدر و عمويش زواره كابل را به خاك و خون مي كشد. همانطور كه پيداست ساختار تراژدي به طور كامل در اين داستان رعايت شده است. تمام قهرمانان داستان از اشخاص برجسته و اصيل اجتماع هستند.
قهرمان اصلي يعني رستم به خاطر يك اشتباه و به تعبيري يك نقطه ضعف كه در اينجا غرور بيش از اندازه رستم است پاياني غم انگيز دارد. همه افراد اصلي داستان چه قهرمان و چه ضدقهرمان در پايان داستان كشته مي شوند.

رودابه پس از دفن رستم و زواره، در سوگ دو فرزند خود مي نشيند. مادر تاب اين فقدان بزرگ را نمي آورد و دچار نوعي جنون مي شود. فردوسي در يكي از ابيات بلند خود درنهايت ايجاز احوال اين مادر به سوگ نشسته چنين شرح مي دهد:
سر هفته از وي خرد دور شد
ز ديوانگي ماتمش سور شد
در داستان فردوسي، رودابه پس از چند روزي دوباره بهبود مي يابد و تمامي ثروتش را به تهي دستان مي بخشد و براي روح فرزندش طلب آمرزش مي كند و از خدا مي خواهد كه رستم را در بهشت مأوا دهد:
كه اي برتر از نام و از جايگاه
روان تهمتن بشوي از گناه
بدان گيتيش جاي ده در بهشت
برش ده ز تخمي كه ايدر بكشت

Mohamad
02-19-2011, 03:32 PM
داستان مرداس پدر ضحاک

قتل پدر به دست پسر

مردی بود بنام مرداس از نژاد عرب، او مردی مهربان و فهمیده بود و چهارپایان بسیارداشت و به مردم کمک می کرد. هرکس که نیازی داشت، به طور رایگان در اختیار او می گذاشت. شیر و دیگر مواد غذایی را به نیازمندان اهدا می کرد. او پسری داشت ستمکار و بی عقل‌. بی باک و بی رحم که اسم او ضحاک بود.
مردم او را ابله و بی شعور می دانستند. یک روز شیطان به نزد ضحاک آمد و گفت من یک راز به تو می گویم و تو قسم بخور که راز مرا فاش نکنی، ضخاک قسم می خورد و شیطان درصدد فریب او برمی آید و می گوید تو جوان هستی و نیرومند چرا پدرت را که پیر و از کار افتاده است، نمی کشی که به جای او بنشینی و ضحاک می گوید من این کار را نمی کنم، ‌شیطان به او یادآور می شود که تو قسم خوردی و اگر به قسم وفا نکنی، گنه کار هستی. ضحاک می گوید چطور پدرم را بکشم، شیطان او را راهنمایی می کند و می گوید پدرت که برای نیایش یزدان صبح گاهان به باغ می رود، تو چاهی زیر پای او حفر کن و روی آن را بپوشان تا پدرت در چاه سرنگون شود.
چنان بد کنش شوخ فــرزنــد اوی
‌نجــست از ره مهـر پیونـد اوی
به خــون پدر گشته هـمـداســتان
زدانـــا شنـیدم من این داسـتان
کـه فرزند بدگر بود نــره شـــیر
بــه خون پدر هم نبـاشد دلـــیر
اگـــر در نهانی سخن دیگر اســت
‌پـــژوهنده را راز با مـادرسـت
پـســـر کو رها کـرد رســم پـدر
تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر

ضحاک پدر را کشت و به جای او نشست. شیطان در کار خودش موفق شده و ضخاک را فریب داده بود. باز هم در فریب او کوشش می کرد. خودش را به یک جوان خوب تبدیل کرده، پیش ضحاک آمد و گفت : من یک آشپز ماهر هستم برای تو انواع غذاها را درست می کنم، مردم در زمان ضحاک از گوشت حیوانات استفاده نمی کردند و بیشتر سبزیجات و میوه، غذای اصلی آن ها بود، ولی آشپز هر روز غذاهای پر چرب از گوشت حیوانات و پرندگان درست می کرد. ضحاک آن غذاهای رنگارنگ را می خورد و بسیار خوشحال بود و از آشپز تشکر کرده و گفت : یک کمکی از من درخواست کن. شیطان هم گفت : اجازه بده که من شانه های تو را ببوسم و ضحاک اجازه داد.



بوسه دادن ابلیس ضحاک را و تولید شدن مار


ضحاک که از غذاهای دست پخت شیطان بسیار راضی بود، و به خاطر آن غذاهای پرگلاب و معطر از آشپز قدر دانی کرد، و شیطان شانه ‌های ضحاک را بوسید و از نظر ناپدید شد. و دو مار بزرگ و خشمگین در شانه های ضحاک روئیدند.
پزشـکان فـرزانه گرد آمدند
همه یک بـه یک داستان ها زدنـد
زهـرگونه نیرنگ ها ساختند
مر آن درد را چاره نشــناختـند

هر روز درازای مارها و خشم آن ها بیشتر می شد و ضحاک سر دو مار را برید. ولی بزرگ ترو خشمناک تر از اول رشد کردند. شیطان مثل یک پزشک جوان به ضحاک ظاهر شد و گفت راه علاج تو، خوردن مغز سر جوانان است و به جز از این علاج دیگری نداری، پس به او آموخت باید آشپز از مغز مردهای جوان برای مارهای روی دوش تو غذا تهیه کند تا آن ها آرام باشند و باعث آزار تو نشوند که ضحاک چنین کرد. از طرف دیگر، مردم که از تکبر و غرور جمشید ناراحت شده بودند از او رو گردان شده به ضحاک رو آوردند.
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدیدآمد ازهرسو جنگ وجوش
سیـه گشت رخشنده روز سپید
گســـتند پیــونـد از جمشـــید




تباه شدن روزگار جمشید به دست ضحاک


به دلیل برگشتن جمشید از مردم، سپاه از جمشید رو برگرداند. آن ها وقتی شنیدند که مهتری درتازیان است پر از هول و ترس و بی داد، خود به طرف او رفتند و پادشاهی جمشید را به او سپردند. ضحاک از هر طرف لشکری فراهم کرد و به جنگ جمشید رفت. جمشید از ضحاک شکست خورد و به چین فرار کرد.

چو صد سالش اندر جهان کسی ندید
ز چشــم هـــمه مردمــان ناپدید
صــدم ســال روزی بـدریای چـین
پدیــد آمد آن شــاه ناپــاک دیـن
چو ضحـــاک آوردش نـاگه بچنـگ
یکایـــک ندادش زمــانی درنـــگ
بــه اره مــر او را بـدونــیم کــرد
جهــان را از او پاک و بی‌بیــم کرد

بازی چرخ گردون همینطور است، گاهی سروری می دهد و گاهی پستی.


از آن روی داستان ضحاک را در این جستار آورده ام که در روایتهای مختلف ضحاک را گاه از تبار ایرانی و گاه از تبار عرب بشمار آورده اند و نقل قول ها متفاوت هستند.

Mohamad
02-19-2011, 03:33 PM
سیاوش و زندگی سرشار از خیانتی که از اطرافیان متوجه وی شد


نوشته اند که روزی طوس، گیو، گودرز و چند پهلوان نامی دیگر به شکار رفتند. آنها پس از پیمودن مسافتی به یک شکارگاه سرسبز و بکر و پربرکت رسیدند و به شکار پرداختند. چون آن شکارگاه پر از شکار بود دیری نپایید که چند حیوان را شکار کردند. آنها پس از پایان شکار به قصد گردشی کوتاه در اطراف نخجیرگاه، پیش تاختند تا به جنگلی انبوه رسیدند. در حال گشت و گذار و تماشای سرزمین بکر و زیبا، ناگهان وجود زنی بسیار زیبا و جوان در آن مرغزار، نظر همگان را به خود جلب کرد:
به بیشه یکی خوب رخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
گیو که از دیدن دختر زیبا و جوان در این دشت و جنگل انبوه شگفت زده شده بود بیدرنگ شرح حال و علت تنهایی اش را در جنگل پرسید. دختر جوان پاسخ داد : « از دست بدمستی ها و شراب خوارگی های زیاد و پرخاشگری و بدرفتاری پدر، خانه و خانواده ی خود را رها کرده و از ترس جانم فرار کرده به این جنگل پناه آورده ام.
شب تیره مست آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجری آبگون برکشید
هما خواست از تن سرم را برید


وقتی گیو از نژاد دختر جوان پرسید، او پاسخ داد : « از بستگان و خویشگان گرسیوز هستم.»
پس از گفتگوی بسیار گیو و طوس هر دو از آن دختر جوان خوششان آمد و بر سر تصاحب او با هم درگیر شدند. چون دامنه ی اختلاف دو پهلوان بر سر تصاحب دختر جوان فزونی یافت به این نتیجه رسیدند که کسی را به داوری بپذیرند و رای او را قبول کنند.
سرانجام کسی را به داوری نشاندند و او نظر داد که دختر جوان را به دربار کیکاوس شاه برده و از او نظرخواهی کنند و هر آنچه که شاه بگوید، آنها بپذیرند.از این رو آنها با دختر جوان رهسپار کاخ کیکاوس شدند و پادشاه هوس باز و عاشق پیشه چون دختر زیبا و جوان را دید فراموش کرد که گیو و طوس برای چه منظوری نزد او آمده اند. او داوری را به کنار نهاد و خود از در خوش زبانی و مغازله با دختر جوان برآمد و نوید یک زندگی اشرافی و شاهانه را به او داد و با چرب زبانی از او خواست که همسرش شود و به او گفت :«تو تنها زنی هستی که شایستگی سوگلی بودن شبستان مرا داری.»
به مشکوی زرین کنم، شایدت
سر ماه رویان کنم، بایدت
دختر جوان از یک سو به یاد بدمستی ها و خشم و بدرفتاری پدر عربده کش و شراب خواره اش افتاد و از سوی دیگر وقتی زرق و برق و دم و دستگاه شاهی را دید از گیو و طوس چشم پوشید و کیکاوس را برگزید:
چنین داد پاسخ که دیدم ترا
ز گردنکشان برگزیدم ترا
بنابراین کیکاوس این دختر جوان را نیز به خیل زنان حرمسرا یش اضافه کرد.
چندی نگذشت که دختر جوان از کیکاوس فرزندی به دل نشاند و چون کودک زاده شد ، همگان از زیبایی غیر معمول و بیش از اندازه اش به سختی در شگفتی شدند و به دنیا آمدن نوزاد پسر زیبا روی سالم و تندرست را به کیکاوس خبر دادند و پدر نیز نامی زیبا یر کودک نهاد.
جهاندار نامش سیاوش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
بدین ترتیب سیاوش که نتیجه ی هم بستری کیکاوس با دختری زیبا و از نژاد تورانیان و از خویشان گرسیوز برادر افراسیاب بود دیده به جهان گشود.
چون مدتی از رشد کودک در کاخ کیکاووس گذشت، رستم به نزد پادشاه آمد و از او تقاضا کرد که آموزش، پرورش و تربیت کودک را به او بسپارد. کیکاووس که از نیرو و خرد و دانایی رستم آگاهی داشت بدون هیچگونه مخالفتی سیاوش را به او سپرد. رستم هم بیدرنگ کودک زیبا را برداشت به زابل برد و همچون فرزندش در تربیت و پرورش وی کوشید و راه و رسم آزادگی، پهلوانی و آیین رزم را به او آموخت. رستم سال ها به پای سیاوش نشست تا او را آنگونه که خود می خواست بار آورد.
هنرها بیاموختش سربسر
بسی رنج ها برد و آمد بسر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از مهان
سیاوش چون در اثر توجه و آموزش های رستم کاردیده و کارآزموده شد از رستم درخواست کرد که ترتیبی دهد تا به دیدن پدرش کیکاوس برود.
رستم چون ماموریت خود را در زمینه تربیت و پرورش سیاوش پایان یافته می دید، به گرمی از این امر استقبال کرد. آنگاه پس از تهیه مقدمات کار، با انبوهی از پهلوانان و سواران به همراه سیاوش به سوی دربار کیکاووس به راه افتادند. چون کیکاووس از آمدن سیاوش و رستم باخبر گردید، فرمان داد تا سرتاسر مسیر حرکت و تمام شهر را آذین ببندند و خود نیز به استقبال پهلوانان و پسرش رفت و چون آنان را دید هدایای فراوانی به آنها داد.
کیکاووس چندین سال سیاوش را مورد آزمایش قرار داد و در سال هشتم دریافت که او شایستگی جانشینی او را دارد. از این رو بخشی از ایران زمین را برای فرمانروایی به سیاوش واگذار کرد.
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزای بزرگی و گاه
در این بین سیاوش ناگهان خبر مرگ مادرش را شنید. او بر درگذشت مادرش بسیار گریه کرد و سوگواری نمود، سرانجام رویداد مرگ مادر را پذیرفت.

عشق سودابه نامادری سیاوش به او وخیانت و دسیسه سودابه


کیکاووس به جز مادر سیاووش و زنان دیگر همسری زیبا و هوسباز و فتنه انگیز داشت. نام این زن زیبا سودابه دختر «هاماوران» بود. سودابه زنی جوان، سرزنده، هوسباز و عاشق پیشه بود ولی کیکاووس پادشاهی سالخورده و فرتوت و دارای زنان و همسران و کنیزان بی شمار در حرمسرا.
سودابه که همیشه در پشت پرده می زیست و جز مشتی ندیمه و نوکر و کلفت کس دیگری را ندیده بود هنگامی که سیاوش را دید در همان نخستین بار، سیاوش زیبا و خوش اندام، قلبش را تسخیر کرد:
یکی روز کاووس کی با پسر
نشسته که سودایه آمد ز در
ز ناگاه روی سیاوش بدید
پر اندیشه گشت و دلش بردمید
زعشق رخ او قرارش نماند
همی مهر اندر دل آتش فشاند
سودابه که هجوم اندیشه های شیطانی و هوس انگیز چشم عقل او را نابینا ساخته بود بی پروا سیاوش را به اندرون شیستان خود خواند. اما سیاوش که به وسیله ی رستم تربیت شده و مردی و آزادگی و درستی آموخته بود علاقه ای به رفتن به حرمسرا که ویژه ی زنان و همسران و کنیزان شاه است نشان نداد. سودابه وقتی با مقاومت سیاوش روبرو شد، چاره ای دیگر اندیشید به این امید که از راه تحریک احساسات کیکاووس به اندرون شبستان خود بکشاند.
دگر روز شبگیر سودابه رفت
بر شاه ایران خرامید تفت
بدو گفت کای شهریار سپاه
که چون تو ندیده است خورشید و ماه
نه اندر زمین کس چو فرزند تو
جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش به سوی شبستان خویش
بر خواهران و فغستان خویش
همه روی پوشیدگان را ز مهر
پر از خون دلت و پر از آب چهر
نمازش برند و نثار آورند
درخت پرستش به بار آورند
کیکاووس بی خبر و به دور از حیله های سودابه به گمان این که وی به خاطر عشق و علاقه مادرانه چنین پیشنهادی کرده است سخنانش را باور کرد. او در دیداری با سیاوش، از او خواست به شبستان سودابه برود و با او و سایرین دمساز شود و از آنها دیداری بکند.
سیاوش جوان ولی خردمند، از آنجایی که از نیرنگ و نابکاری سودابه آگاه بود، هنگامی که سخنان پدرش را شنید در شگفت شد، بر سر دو راهی قرار گرفت و نمی دانست چه بکند. سرانجام به همراه هیربد که کلیددار حرمسرا و فرد مورد اعتماد شبستان شاهی بود به اندرون کاخ رفت و با استقبال زنان و همسران و کنیزان شاه روبرو شد:
شبستان همه پیشباز آمدند
پر از شادی و بزم و ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید
یکی تخت زرین، رخشنده دید
بران تخت سودابه ماه روی
بسان بوی بهشتی پر از رنگ و بوی
یکی تاج بر سر نهاده بلند
فرو هشته تا پای مشکین کمند
سیاوش چو از پیش پرده رفت
فرود آمد از تخت، سودابه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز
ببر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدار آن شاه سیر
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
بنزدیک خواهر خرامید زود
که آن جایگه کار ناساز بود
شبستان شد همه پر از گفتگوی
که اینت سر و تاج فرهنگِ جوی
سودابه به کیکاووس پیشنهاد کرد که از میان دختران زیبای داخل حرمسرا، دختری شایسته برای همسری سیاوش برگزیند و کیکاووس بدون دانستن اندیشه ی پنهانی سودابه پیشنهاد او را پذیرفت.آنگاه به سیاوش گفت: « یکی از دختران سودابه را به همسری برگزین. »
سودابه که اسیر نیرنگ های شیطانی خود بود و همه چیز را در وجود سیاوش می دید و برای دست یافتن به او از هیچ تلاش و کوششی روی گردان نبود و در راه رسیدن به هدفش هیچ اشکالی نمی دید که به هر حیله و نیرنگی متوسل شود. به همین منظور سودابه سودا زده و فتنه انگیز دگر بار خویشتن را به زیبایی آراست و دختران جوان و زیبایش را در اطراف تختش گرد آورد و کسی را برای آوردن سیاوش به نزدش فرستاد و او را به کاخش دعوت کرد:
همه دختران را بر خویش خواند
بیاراست و بر تخت زرین نشاند
سودابه نه از راه دلسوزی یا محبت مادرانه، بلکه برای رسیدن به هدفش از سیاوش خواست که یکی از دختران جوان و زیبایش را که گرد او جمع شده و به تماشای سیاوش نشسته اند به همسری خویش انتخاب کند. دختران جوان زیبا، طناز و عشوه گر سودابه بدون اطلاع از نیت مادر، سیاوش را چون نگینی در بر می گیرند تا به گمان خود شاید همسر انتخابی او باشند. سیاوش در غوغای عشوه گری های دختران و زنان زیبا در اندیشه گریز از این محیط آلوده و ناپاک بود که ناگهان با پرسش سودابه روبرو شد که نظرش چیست و کدام یک از زیبارویان را انتخاب می کند؟
ولی سیاوش پاسخ منفی داد.
سودابه در آلودگی خیالش گمان می کرد که سیاوش بدین جهت به دختران جوان و زیبای اندرون کاخ توجه نکرده است که خیال دیگری در سر دارد. سودابه فتنه انگیز با پندارهای شیطانی اش چنین پنداشت که چون سیاوش او را دیده است، دیگر به زنان غیر از او توجهی ندارد و به همین سبب چون پاسخ سیاوش را شنید بیدرنگ سیاوش را در آغوش کشید و چهره اش را غرق بوسه کرد. سودابه ساده اندیش، از درون آشوب زده و احساسات پاک و عواطف بی آب و رنگ سیاوش خبر نداشت و نمی دانست که کردار و رفتار ناپسند و گناه آلودش، سیاوش را دچار سردرگمی و شگفتی کرده و او را به سختی رنج می دهد و هر چه بیشتر بر تنفرش از وی می افزاید.
بدو گفت خورشید با ماه نو
گراید و نکه بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار
تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کو چو من دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد
کسی را به خوبی به کش نشمرد
من اینک به پیش تو استاده ام
تن و جان شیرین ترا داده ام
ز من هر چه خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
بداد و نبود آگه از شرم و باک
اما سیاوش که از هدف سودابه با خبر بود از شنیدن سخنانش سر باز زد و در دیدار بعدی وی را تهدید به قتل کرده از حرمسرا بیرون آمد.
ولی سودابه دست به نیرنگی تازه زد. او ناله و زاری سر داده ندیمه ها را به یاری خواست و به آنها گفت که سیاوش با نیت بد به او حمله کرده است. خبر به کیکاووس می رسد. وی ماجرا را از زبان سودابه شنید اما از یک سو به پاکی پسرش اطمینان داشت و از طرف دیگر وضع و حال سودابه گواه می داد که وی دروغ می گوید. اما این رویداد، شایعات مردم شهر را به دنبال داشت و این امر به اضافه دسیسه های سودابه، دگر بار سایه بدگمانی بر دل شاه افکند. سیاوش برای اثبات بی گناهی و پاکی خود پیشنهاد کرد که آزمایش آتش درباره اش اجرا شود. آتش انبوه برپا کردند :
نهادند هیزم هم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه
سیاوش جامه ای سپید پوشید و بر اسبی سیاه نشست، از آتش گذر کرد و نزد پدر آمد. شادمانی و سرور مردم زیاد بود. جشنی بر پا شد و کیکاووس از مردم نظرخواهی کرد. همه رای به مرگ سودابه دادند ولی سیاوش از پدرش خواست تا از کشتن سودابه بگذرد. اما بعدها سودابه به سزای خیانت خود رسید و کشته شد.

پناهنده شدن سیاوش به افراسیاب به خاطر وفای به عهد و نشکستن پیمان و طرد وی از سوی پدر

پس از چندی تورانیان در مرزهای ایران دست به تدارک جنگ زدند. کیکاووس سیاوش را مامور نبرد کرد و رستم را نیز همراهش نمود. هنگامی که دو سپاه روبروی یکدیگر آماده جنگ شدند، افراسیاب شبی در خواب دید که ایرانیان بر وی غلبه یافته او را دست بسته نزد کیکاووس برده و می خواهند به دو نیمش کنند. ستاره شناسان و خوابگزاران وی را از دست زدن به جنگ منع کردند و صلاح کار را در صلح و سازش دیدند. سیاوش پس از رایزنی به آشتی تن در داد. رستم مامور شد که نزد کیکاووس رفته قرارداد صلح را به نظر وی برساند. کیکاووس پس از آگاهی بر رویدادها، به رستم پرخاش کرد و از او خواست که بازگردد، همه گروگانهای تورانی را بکشد، هدایای شان را به آتش افکند و با تورانیان به جنگ برخیزد. اما رستم به شاه تذکر داد که پیمان شکنی وی و سیاوش کاری ناشایسته است. کیکاووس خشم آلوده رستم را به سیستان فرستاد و به سیاوش نامه نوشته، از او خواست تا با افراسیاب بجنگد. سیاوش اجرای دستور پدر را نابخردانه دید و سپردن سپاه به طوس را نیز غیر عاقلانه دانست. پس با دو پهلوان از هواداران و یاران خود به مشورت نشست و پس از جلب موافقت آنان، آهنگ آن کرد که به افراسیاب پناهنده شود. یکی از آن دو پهلوان که زنگه نام داشت، به سفارت نزد افراسیاب رفت و برای او شرح داد که بهای آشتی با وی برای سیاوش بس سنگین بوده است و اکنون از او می خواهد که اجازه دهد تا به توران برود و در خدمت وی باشد.
افراسیاب درخواست شهزاده دل آزرده را پذیرفت و موافقت خود را طی نامه ای به وی اعلام داشت. سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و همراه افراسیاب به توران زمین رفت. پیران ویسه سردار افراسیاب دختر خود جریره را به همسری سیاوش درآورد. افراسیاب نیز دختر خود فرنگیس را به زنی به وی داد. افراسیاب همچنین ایالات خوارزم را را به داماد خود سپرد تا وی در آن سامان حکمرانی کند و ساختن گنگ دژ پس از این ازدواج ها صورت گرفت. سیاوش علاوه بر آن شهری بنیان نهاد که سیاوشگرد یعنی «شهر سیاوش» نامیده شد. از جریره دختر پیران ویسه پسری زاده شد که او را فرود نام نهادند. فرنگیس نیز از سیاوش باردار شد.

کشته شدن سیاوش بخاطر حسد ورزی گرسیوز وخیانت خانواده مادری و پدر زنش ( افراسیاب ) به وی


در این بین گرسیوز برادر افراسیاب که بر سیاوش رشک می برد نزد برادر خود افراسیاب از او بدگویی کرد و چنین وانمود که سیاوش آهنگ کشتن او را دارد. به علت فتنه های گرسیوز میان افراسیاب و سیاوش جنگی درگرفت و سیاوش کشته شد. درباره چگونگی کشته شدن سیاوش چنین نوشته اند : «گروی زره» و «دمور» همراه با گرسیوز، سیاوش را با حالتی بسیار اسفناک و شگفت انگیز به دشتی خلوت کشانیدند و گروی زره، خنجر را از گرسیوز گرفت و سر سیاوش را از تن جدا کرد:
ز گــــرسیوز آن خنـــــجر آبگـــــون
گــروی زره بســـتد از بــــهر خـــون
بـــیفکند شـــیر ژیان را بــــه خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکــــی تشت بنهاد زریـــن بـــرش
جدا کرد زان سرو سیمین ســرش
بجایی که فرموده بود تشت خون
گـــروی زره بــرد و کـــردش نگـــون
یکـــی باد با تـــیره گردی سیــــاه
برآمـــد بـــپوشید خــورشید و مــاه
همـی یکـــدیگــر را نــــدیدند روی
گـــرفتند نـــفرین هــمه بر گــــروی
سیاوش پاک اندیش، هستی خود را نثار شرافتی کرد که هر انسان آزاده ای باید داشته باشد. افراسیاب که همراه و همگام تاریکی و ناپاکی بود و چون دست خود را در خون سیاوش آغشته کرد، در ژرفای بیداد و ستم بیشتر غوطه ور شد و هستی خویشتن، بلکه بر هزاران تورانی بی گناه دیگر نیز تباه ساخت، سرزمینش را به ویرانی کشید و جنگ و خونریزی بین دو کشور دگرباره شعله ور گردید.
سیاوش صاحب اسبی سیاه به نام شبرنگ (شبرنگ بهزاد) بود. سیاوش و شبرنگ به شدت به یکدیگر علاقه مند بودند. شبرنگ مانند رخش(اسب رستم)، زبان انسان را درک می کرد و به سیاوش به طور کلی وفادار بود.
سیاوش قبل از مرگ به شبرنگ اسب باوفا و باعاطفه اش گفت : «ای شبرنگ، ای یار وفادارم، بدان که اینها دارند خونم را به ناحق می ریزند. به این جهت تو را بدون زین و لگام رها می کنم. برو و مثل حیوانات وحشی روزگار بگذران و تسلیم کسی نشو و به هیچ کس سواری نده تا وقتی پسرم کیخسرو قرار شد به ایران برود اسب راهوارش باش و با هم انتقام خون مرا از افراسیاب بگیرید»
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر درگرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آمد به کین خواستن
عنانش ترا باید آراستن
از آخُر ببُر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن به نعلت زمین را بروب

روزگار بدین منوال می گذشت تا آنکه گیو پهلوان نامی ایران و داماد جهان پهلوان رستم زال به توران آمد و فرنگیس و کیخسرو پسر سیاوش را در سیاوش گرد یافت. در این هنگام فرنگیس جریان شبرنگ را به کیخسرو گفت. کیخسرو بی درنگ به جست و جو پرداخت و آن را یافت. آنگاه گیو و فرنگیس و کیخسرو سوار بر شبرنگ رهسپار ایران شدند و به انتقام خون سیاوش افراسیاب را کشتند.
جنایت هولناک چون پا می گیرد و روح اهورایی سیاوش از تنش جدا می شود و خونش بر زمین می ریزد به ناگاه گیاهی از زمین می روید که آن گیاه را «پر سیاوشان» می نامند و از آن گیاه بهره های فراوان دارویی می برند و برگ آن بسیاری از دردها را درمان می کند.
به ساعت گیاهی برآمد ز خون
بدانجا که تشت کردش نگون
گیاه را دهم من کنونت نشان
که خوانی همی خون سیاوشان
بسی فایده خلق را هست از وی
که هست اصلش از خوان آن ماه روی





زندگی سیاوش مملو از خیانت و دسیسه و نابکاری اطرافیان اوست
از یک سو نامادریش بخاطر شهوت ، تهمت و افترا به وی می بندد و سیاوش با گذر از آتش پاکی خود را به اثبات می رساند
از سویی بخاطر وفا به عهدی که با افراسیاب بسته از سوی پدر طرد شده و بخاطر عرج نهادن به پیمان از سرزمین خویش آواره می شود
از سویی از طرف خانواده مادریش یا عموی مادرش مورد حسادت قرار گرفته و بدست همو و به فرمان پدر زنش کشته می شود