PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پيشداديان { شاهان پيشدادي }



Mohamad
02-19-2011, 12:30 PM
نخستين دودمان فرمانروا در تاريخ اساطيرى و حماسى ايران زمين «پيشداديان» بودند. پيشداد به معنى «اولين كسى كه قانون آورده است».
معادل اوستايي پیشداد پَرَداتَ است.

متاسفانه بواسطه كتاب سوزي عظيمي كه در زمان هجوم اعراب به ايران صورت گرفت منابع براي شناخت اين سلسله باستاني كم و ناچيز است و فقط مي توان به اوستا و شاهنامه فردوسي تكيه كرد
در اين تايپيك سعي مي كنم يافته هاي اندك خودمو براي شما دوستان به اشتراك بگذارم . اول اسم اين شاهان رو ذكر ميكنم و بعد بمرور شرح مختصري بر زندگي انان مي نويسم
اميدوارم مورد استفاده دوستان قرار بگيره


1 - كيومرث
2 - هوشنگ
3 - تهمورث
4 - جمشيد
5 - ضحاك
6 - فريدون
7 - ايرج
8 - منوچهر
9 - نوذر
10- زو
11- گرشاسب

Mohamad
02-19-2011, 12:32 PM
کیومرث




كيومرث یا گیومرث در فارسی، گیومرت یا گیومرد در پهلوی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C_%D9%85%DB%8C%D8%A7% D9%86%D9%87)، گَیومَرَتَن در اوستایی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DB%8C%DB%8C_%28%D8% B2%D8%A8%D8%A7%D9%86%29) نام نخستین نمونه انسان در جهانشناسی اساطیری (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D8%B3%D8%B7%D9%88%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%D8%B 4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C) مَزدَیَسنیان (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D8%B1%D8%AA%D8%B4%D8%AA%DB%8C%E2%80%8C%DA%A F%D8%B1%DB%8C) و نخستین شاه در شاهنامه (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87) است.
گیومرث در زبان اوستایی از دو جز گَیو (به معنی زندگانی) و مَرَتَن (به معنی میرنده یا فناپذیر) تشکیل یافته است.

در شاهنامه فردوسى نخستين پادشاه پيشدادى «گيومرث» (كيومرث) (كيومرس) بود كه در متون اوستايى و باستانى نخستين انسان آريايى و اولين فرمانروا بوده و مطابق متون اساطيرى بعد از اسلام نخستين مرد كيومرث و نخستين زن «مرديانه» بود. بعد از او به ترتيب هوشنگ و جمشيد به جهاندارى مى رسند. ضحاك تازى بعد از آنكه جمشيد را شكست مى دهد، مدتى بر ايران حكومت مى كند و فرزندان جمشيد را اسير مى نمايد. اما دچار قيام كاوه آهنگر و فريدون مى شود. بعد از زندانى شدن ضحاك در دماوندكوه، فريدون، منوچهر، نوذر، زاب و گرشاسب به فرمانروايى و سردارى مى رسند. بعد از زوال پيشداديان يكى از نوادگان منوچهر به نام كيقباد به كمك رستم قهرمان داستان هاى حماسى ايران، فرمانروايى خاندان كيان را پايه ريزى مى كند.



كيومرث
طبق متون اوستايى او آدم ابوالبشر است و اولين انسانى است كه از «اهورامزدا» (داناى بزرگ) كه خداوند يكتا است اطاعت كرد. مورخين اسلامى او را گلشاه لقب داده اند كه به معنى فرمانرواى كوهستان است. در ادبيات بعد از اسلام او را نخستين كشورگشا معرفى كرده اند. نخستين بزرگى كه كشور گشود- سرپادشاهان كيومرث بود. فردوسى درباره او مى گويد: كيومرث چون ابتدا در كوه اقامت داشت پلنگينه (پوست پلنگ) مى پوشيد و در اشعارش مى گويد: كيومرث شد بر جهان كدخداى _ نخستين به كوه اندرون ساخت جاى سر تخت و بختش برآمد ز كوه _پلنگينه پوشيد خود با گروه. مى گويند بنياد شهرسازى از او است. شهر هاى اسطخر، دماوند و بلخ را او بنا كرد. چون فرزندش سيامك به دست ديوان كشته شد، بعد از مرگ كيومرث پادشاهى به نوه اش «هوشنگ» رسيد.

Mohamad
02-19-2011, 12:32 PM
کیومرث در اوستا و در متون فارسي ميانه
کیومرث در اوستا

گویا در یکی از نسکهای مفقود اوستا(ی ساسانی) به نام «چهرداد» سرگذشت کیومرث به تفصیل آمده بود. خوشبختانه خلاصهٔ این نسک در کتاب پهلوی دینکرد آمده است. گیومرث در اوستا با صفت «نخست‌اندیش» آمده است زیرا نخستین کس است که پیام اهورامزدا را دریافت کرد.


گیومرث در متون فارسی میانه

در متون پهلوی آمده است که هرمزد کیومرث را در گاهنبار ششم (ششمین و آخرین دورهٔ آفرینش) آفرید و این آفرینش هفتاد روز به طول انجامید. بلندای کیومرث شش نای، و درازا و پهنای او به یک اندازه بود. کیومرث به مدت سه‌هزارسال پس از خلقت بی‌حرکت بود و وظایف دینی انجام نمی‌داد ولی به آن می‌اندیشید. تا اینکه اهریمن به همراهی دیوان بر جهان تاخت از آن پس کیومرث فناپذیر شد و پس از آن تازش به مدت سی‌سال بزیست. چون کیومرث مرد بر سمت چپ افتاد و نطفهٔ او بر زمین ریخت. ایزد نریوسنگ نگهبانی دوسوم آن و سپندارمذ نگهداری یک‌سوم آن را بر عهده گرفت. از نطفهٔ کیومرث نخستین جفت مردمان به صورت دو شاخه ریواس روییدند. نام این جفت به صورتهای مختلف آمده است: «مشی و مشیانه»، «مشیگ و مشیانگ»، «مرد و مردانه» و .... تمام مردم از فرزندان مشیگ و مشیانگ هستند.
شادروان مهرداد بهار (پژ ص ۴۹) اظهار داشته‌است که اسطورهٔ کیومرث اسطوره‌ای جدیدتر است و به پس از کشف فلزات بازمی‌گردد و در اسطورهٔ کهن‌تر (مربوط به اقوام هندوایرانی) جم و خواهرش نخستین زوج مردمان بشمار می‌آمدند.
هرچند در متون پهلوی تکیه بر نخستین‌انسان‌بودن گیومرث است ولی اشاره به پادشاهی او نیز شده است. برای نمونه در دینکرد به او لقب «گرشاه» { از آنجا که املای «گر» و «گِل» در رسم‌الخط پهلوی یکسان است لقب کیومرث به صورت «گِل‌شاه» نیز آمده است. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه لقب کیومرث را به صورت «ملک الجبل» (=کوه‌شاه) می‌آورد اما اشاره می‌کند که بعضی آن را «ملک‌الطین» (=گِل‌شاه) می‌دانند } به معنی شاه کوهستان داده‌ شده است.

Mohamad
02-19-2011, 12:32 PM
كیومرث در شاهنامه
گیومرث در شاهنامه




گیومرث در شاهنامه نخستین پادشاه دانسته‌ شده‌است که سی سال شهریاری جهان را بر عهده‌ داشت. در شاهنامه نیز مانند متون پهلوی به کوه‌نشینی کیومرث اشاره شده است:

که چون نو شد او بر جهان کدخدای


نخستین به کوه‌اندرون ساخت جای

به علاوه او کسی‌است که پلنگینه (به معنی کلی‌تر پوست جانوران) بر تن می‌کند و کشاورزی هم در زمان شهریاری او آغاز می‌شود:

سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی ‌پرورش
که پوشیدنی نو بُد و نو خورش

از بعد از شاهنامه دیگر چندان نامی از کیومرث در ادبیات فارسی نمی‌بینیم. کیومرث هرگز به شهرت شهریاران بزرگ بعدی چون جمشید و فریدون نرسید.
در شاهنامه کیومرث فرزندی دارد سیامک نام، که به دست فرزند اهریمن (در زمان حیات کیومرث) کشته می‌شود.

Mohamad
02-19-2011, 12:32 PM
کیومرث


سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نامی بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود از آن برتران پایه بیش
پژوهنده​ی نامه​ی باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید ازآن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت ازآن یکسره
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا می​شدندی بر تخت او
از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندیش پیش
وزو برگرفتند آیین خویش
پسر بد مراورا یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گریان بدی
ز بیم جداییش بریان بدی
برآمد برین کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک وزآن پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی رای خویش
جهان کرد یکسر پرآوای خویش
کیومرث زین خودکی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش
بگفتش ورا زین سخن دربه​در
که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید

Mohamad
02-19-2011, 12:32 PM
هوشنگ اولين شاهنشاه پيشدادي
هوشنگ یکی از شخصیت‌های اساطیری ایران است. وی در شاهنامه ، پسر سيامك و نوهٔ كيومرث و در متون پهلوی، نخستین شاه پيشدادي است.


هوشنگ در اوستا «هائو شيانگها» (Haoshyangha) ذكر شده. بعضى از مورخين او را اولين پيشداد (اولين قانونگذار) معرفى مى كنند، زيرا بر هفت اقليم فرمانروايى مى كرد. درباره معنى اسم او اختلاف است. فردوسى هوشنگ را برگرفته از هوش و فرهنگ مى داند و در اين باره مى گويد: گرانمايه را نام هوشنگ بود _ تو گفتى همه هوش و فرهنگ بود
زبان شناسان باستانى و شرق شناسان اروپايى «هائو شيانگها» را به معنى «فراهم سازنده منازل خوب» آورده اند، چون او بود كه شهر هاى شوش و بابل را بنياد نهاد. در زمان او آهن و آتش كشف شد و ابزار هاى جنگى آهنى فراهم آمد. فردوسى در باب كشف آتش مى گويد كه هنگام پرتاب سنگ براى كشتن مار آن سنگ به سنگ ديگرى برخورد كرد و اخگرى پديد آمد.
فروغى پديد آمد از هر دو سنگ _ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ. چون تهيه آتش براى زندگى مشكل بود، به دستور هوشنگ آتشكده هايى در فارس، آذربايجان و خراسان برپا كردند تا مردم بتوانند، آتش آماده از آن بردارند. داستان هوشنگ درباره كشف آتش نشان مى دهد كه ايرانيان آتش پرست نبوده اند ولى آتش را از جهت روشنايى و گرمى بخشيدن به زندگى آدميان حفظ مى كردند و سعى در نگهدارى آن داشتند.به انگيزه كشف آهن در دهم بهمن جشن سده را برپا مى داشت، يعنى زمانى كه پنجاه شب و پنجاه روز تا اول بهار (عيد نوروز) باقى بود. فردوسى درباره جشن سده مى گويد:ز هوشنگ ماند اين سده يادگار _ بسى باد چون او دگر شهريار /در زمان او مردم توانستند كه از پوست حيوانات لباس تهيه نمايند.

Mohamad
02-19-2011, 12:33 PM
هوشنگ در شاهنامه
در شاهنامه انتقام قتل سیامک را از اهریمن می‌گیرد و پس از کیومرث به پادشاهی جهان می‌رسد. همچنین، یافتن آتش و برپایی جشن سده را در شاهنامه و اسطوره‌های ایرانی به او نسبت می‌دهند.
هوشنگ شاه، مردم زمان خود را با آبیاری و صنعت و جداکردن آهن و سنگ و ساختن ابزار و آلات آهنی آشنا ساخت و به ایشان کشت و زرع آموخت. در شاهنامه، طبخ غذا، پختن نان و گله‌داری از آموزه‌های او برای مردم به شمار می‌رود.

هوشنگ


یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه­رنگ و تیره­تن و تیزتاز
دو چشم از برِ سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیره­گون
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
بزور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست
برآمد از سنگ گران سنگ خُرد
همان و همین سنگ بشکست گرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته و لیکن ز راز
ازین طبعِ سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیشِ جهان­آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان یاد کرد
جهانی به نیکی از او یاد کرد

Mohamad
02-19-2011, 12:33 PM
تهمورث ديوبند
تهمورث ديوبند



سومين پادشاه پيشدادى تهمورث (طهمورث) است به معنى دلير ملقب به «زيناوند» به معنى دارنده سلاح و زين. در تاريخ طبرى و مروج الذهب مسعودى آمده است كه در زمان او بودا در هند ظهور كرد. او بت پرستى را برانداخت و چون بر ديوان مازندران غلبه كرد، ديوان به او سواد خواندن و نوشتن آموختند لذا به آنان امان داد. در زمان او مردم ريسندگى و بافندگى آموختند.

طهمورث یا تهمورث یا تهمورس از شخصیت‌های اساطیری ایرانی است. وی از پادشاهان پيشدادي و در شاهنامه پسر هوشنگ به شمار می‌آید.

Mohamad
02-19-2011, 12:33 PM
تهمورث در اوستا و در متنهاي فارسي ميانه
در اوستا


صورت اوستایی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DB%8C%DB%8C) نام طهمورث تخمو اوروپَ است. جز اول این نام همان است که در فارسی تهم شده‌است و در ترکیباتی چون تهمتن دیده می‌شود. معنی جزء دوم دقیق معلوم نیست در اوستا طهمورث مزین به صفت «زیناوند» (مسلح) است. مطابق اوستا (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%A7) وی بر هفت کشور فرمانروایی داشت و سی‌ سال بر اهریمن (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%87%D8%B1%DB%8C%D9%85%D9%86) سوار بود. در رام یشت (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DB%8C%D8%B4%D8%AA) بندهای ۱۱ تا ۱۳ ذکر او رفته‌است. در این بندها طهمورث از ایزد اندروای (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%B1%D9%88%D8% A7%DB%8C&action=editredlink) طلب پیروزی بر دیوان و مردمان دروند و همهٔ جادوان و پریان و درآوردن اهریمن به پیکر اسبی و سواری بر او را می‌کند و ایزد اندروای وی را کامیابی می‌بخشد. همچنین در زامیاد یشت، بندهای ۲۸ و ۲۹، و یشت ۳۲، بند ۲، ذکر طهمورث رفته‌است.

در متنهای فارسی میانه

صورت پهلوی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D9%87%D9%84%D9%88%DB%8C_%28%D8%B2%D8%A8%D8% A7%D9%86%29) نام طهمورث تخمورب است که به صورت اوستایی آن بسیار نزدیک است. نسب طهمورث در متنهای پهلوی با نسب طهمورث در شاهنامه متفاوت است. برای نمونه در بندهشن (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D9%86%D8%AF%D9%87%D8%B4%D9%86) بزرگ میان طهمورث و هوشنگ دو تن فاصله است: طهمورث پسر ویونگهان پسر انگهت پسر هوشنگ.
روایت سواری بر اهریمن در متون پهلوی به تفصیل بیشتری آمده‌است. خلاصهٔ داستان این است که طهمورث سی‌سال از اهریمن سواری می‌گرفت. تا اینکه اهریمن همسر طهمورث را به‌وعده فریفت و از او این اطلاع را کسب کرد که در سراشیبی البرز (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%84%D8%A8%D8%B1%D8%B2) کوه بر طهمورث که سوار بر اهریمن است ترس مستولی می‌شود. اهریمن در مقابل این خدمت زن به وی دو چیز بداد: یکی دشتان (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%AF%D8%B4%D8%AA%D8%A7%D9%86&action=editredlink) بد و دیگری کرم ابریشم. پس اهریمن طهمورث را در آنجا زمین زد و بلعید. بعدها جمشید طهمورث را از شکم اهریمن بیرون کشیده و در استودان دفن کرد.

Mohamad
02-19-2011, 12:33 PM
تهمورث در شاهنامه
در شاهنامه از وی با لقب دیوبند (/دیٓوْبَنْد/ ) یاد می‌شود و پسر هوشنگ (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF) است. لقب دیوبند یادآور چیرگی او بر دیوان و جادوان است که در متون کهن‌تر هم به آن اشاره شده‌است. طهمورث در ابتدای پادشاهی هدفش را شستن جهان از بدیها، کوته کردن دست دیوان از هر جا و آشکار کردن چیزهای سودمند در جهان اعلام داشت. چیدن پشمِ بُز و رشتن آن از آموزه‌های طهمورث برای مردمان بود وی همچنین مردم را به ستایش جهان‌آفرین تشویق کرد. با راهنمایی‌های شَهْرَسْپ، دستور خردمند طهمورث، شاه از بدیها پالوده گشت و از او فرهٔ ایزدی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D8%B1%D9%87) تابید.
به چیرگی طهمورث بر اهریمن در شاهنامه هم اشاره شده‌است. پس از تابیدن فرهٔ ایزدی از طهمورث، او رفت و اهریمن را به افسون ببست و بر وی زین نهاد و زمان‌تا‌زمان سوار بر وی گرد گیتی می‌تاخت. دیوان چون چنین دیدند به جنگ شاه برخاستند. طهمورث دو بهره از ایشان را به افسون ببست و باقی را با گرز گران تارومار کرد. چون ایشان را به بند کشید، دیوان به وی گفتند که اگر ما را رهایی بخشی تو را هنری یاد خواهیم داد که تا این زمان نشناخته باشی و آن هنر نبشتن بود :

کی نامور دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند آشکار
چو آزاد گشتند از بند او
بجستند به ناچار پیوند او
نبشتن به خسرو بیاموختند
دلش را به دانش برافروختند
نبشتن یکی نه که نزدیکِ سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی
چه هندی چه چینی و چه پهلوی
نگاریدن آن کجا بشنوی

طهمورث سی سال پس از این واقعه بزیست. این یادآور سی سال چیرگی طهمورث بر اهریمن (در متون کهن‌تر) است. در شاهنامه به چگونگی مرگ طهمورث اشاره‌ای نشده‌است. پس از وی جمشید (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D9%85%D8%B4%DB%8C%D8%AF)، پسرش، به پادشاهی رسید.


طهمورث

پسر بد مراو را یکی هوشمند
گرانمایه طهمورث دیوبند
بیامد به تخت پدر بر نشست
به شاهی کمر برمیان بر ببست
همه موبدان را ز لشکر بخواند
به خوبی چه مایه سخنها براند
چنین گفت کامروز تخت و کلاه
مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه
جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه کنم درگهی گرد پای
ز هر جای کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو
هر آن چیز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا گشایم ز بند
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی
به کوشش ازو کرد پوشش به رای
به گستردنی بد هم او رهنمای
ز پویندگان هر چه بد تیزرو
خورش کردشان سبزه و کاه و جو
رمنده ددان را همه بنگرید
سیه گوش و یوز از میان برگزید
به چاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زان گروه
ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز
چو باز و چو شاهین گردن فراز
بیاورد و آموختن‌شان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا بر خرو شد گه زخم کوس
بیاورد و یکسر به مردم کشید
نهفته همه سودمندش گزید
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم
چنین گفت کاین را ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید
که او دادمان بر ددان دستگاه
ستایش مراو را که بنمود راه
مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود
خنیده به هر جای شهرسپ نام
نزد جز به نیکی به هر جای گام
همه روزه بسته ز خوردن دو لب
به پیش جهاندار برپای شب
چنان بر دل هر کسی بود دوست
نماز شب و روزه آیین اوست
سر مایه بد اختر شاه را
در بسته بد جان بدخواه را
همه راه نیکی نمودی به شاه
همه راستی خواستی پایگاه
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید ازو فره‌ی ایزدی
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی
چو دیوان بدیدند کردار او
کشیدند گردن ز گفتار او
شدند انجمن دیو بسیار مر
که پردخته مانند ازو تاج و فر
چو طهمورث آگه شد از کارشان
برآشفت و بشکست بازارشان
به فر جهاندار بستش میان
به گردن برآورد گرز گران
همه نره دیوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران
دمنده سیه دیوشان پیشرو
همی به آسمان برکشیدند غو
جهاندار طهمورث بافرین
بیامد کمربسته‌ی جنگ و کین
یکایک بیاراست با دیو چنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ
ازیشان دو بهره به افسون ببست
دگرشان به گرز گران کرد پست
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آن زمان زینهار
که ما را مکش تا یکی نو هنر
بیاموزی از ماکت آید به بر
کی نامور دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند آشکار
چو آزاد گشتند از بند او
بجستند ناچار پیوند او
نبشتن به خسرو بیاموختند
دلش را به دانش برافروختند
نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی
چه سغدی چه چینی و چه پهلوی
ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی
جهاندار سی سال ازین بیشتر
چه گونه پدید آوریدی هنر
برفت و سرآمد برو روزگار
همه رنج او ماند ازو یادگار

Mohamad
02-19-2011, 12:34 PM
جمشید


یکی از پادشاهان اسطوره‌ای ایرانی‌است و قدمتی بس کهن دارد. نام او در اوستاو (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%A7)متون پهلوی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86_%D9%BE%D9%87%D9%84%D9%88% DB%8C) و متنهای دوران اسلامی آمده‌است. در اسطوره‌های ایرانی کارهایی سخت بزرگ به او نسبت داده شده‌است. در شاهنامه، جمشید، فرزند طهمورث (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B7%D9%87%D9%85%D9%88%D8%B1%D8%AB) و شاهی فرهمند است که سرانجام به خاطر خودبینی و غرور فرّه ایزدی را از دست می‌دهد و به دست ضحاک (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B6%D8%AD%D8%A7%DA%A9) کشته می‌شود.

جمشيد بروايتي ديگر

جمشيد فرزند تهمورث چون رويش مانند «شيد» (خورشيد) مى درخشيد به جمشيد به معنى درخشنده معروف شد. او نيز مانند فرمانروايان قبلى پيشدادى از «فره ايزدى» (تائيد الهى) و پشتيبانى «اهورامزدا» برخوردار بود. طبق روايات فردوسى زمانى كه طول روز و شب برابر شد (اول فروردين) را نوروز ناميد و جشن نوروز را برپاى داشت، در دوره حكمرانى او انواع سلاح هاى آهنى ساخته شد.تهيه انواع لباس از ريسيدن نخ هاى پنبه اى، ابريشمى و پشمى رواج يافت. سنگ هاى گران بها از معادن استخراج گرديد. دارو ها و عطريات متفاوت شناخته شد. فن پزشكى به اعلا درجه در آن زمان رسيد. در ساختمان سازى انقلابى روى نمود چون ديوان مازندران ساختن خشت و آجر و نحوه به كارگيرى گچ و سنگ را به آريايى ها آموختند. از اين رهگذر قصر هاى باشكوه در ايران بنا گرديد.
مردم به چهار طبقه تقسيم شدند.
۱- آموزيان (دانشمندان و دينداران.)
۲- نيساريان (سپاهيان و لشكريان).
۳- نسوديان (برزگران)
۴- آهنوخوشان (پيشه وران).

جام جم (جام گيتى نما) كه به وسيله آن جمشيد مى توانست وقايع هفت اقليم را در آن ببيند، در زمان او بود، اين جام بعد ها به كيخسرو و دارا رسيد. اما زمانى رسيد كه جمشيد از باده قدرت سرمست شد و طورى كبر و غرور بر او چيره شد كه خود را جهان آفرين خواند و مورد قهر الهى قرار گرفت و ضحاك تازى را بر او چيره ساخت.
از اين جهت بود كه فردوسى طوسى گويد:شما را ز من هوش و جان در تن است _ به من نگرود هركه اهريمن است/گر ايدون كه دانيد من كردم اين _ مرا خواند بايد جهان آفرين/زمانى كه در جام جهان بين هر چه را كه اراده مى كرد، مى ديد غرورش زيادتر شد:/پس آن جام بركف نهاد و بديد _ در او هفت كشور همى بنگريد.

Mohamad
02-19-2011, 12:35 PM
جمشید در اوستا

جمشید در اوستا پسر ویونگهنت (ویونگهان) است.نام او در اوستا به گونه ی ییمَ آمده است.واژه ی جمشید از دو بهره ساخته شده است، جم و شید ، جم دراوستایی برابر با همزاد و شید برابر با خورشید به کار برده می شود.
در فرهنگ واژه های اوستا در پی نام جمشید چنین آمده است :
«جمشید : دوران تابندگی و درخشش زندگی آریاییان (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A2%D8%B1%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%A7%D9%86). زمان جمشید زمانی بود که در آن مردمان به زدن خشت و ساختن ایوان و گرمابه و شهر، جام ها و آوند های سفالین، رشتن و بافتن ابریشم و کتان و پنبه، بر آوردن گوهر ها از دل سنگ، ساختن کشتی و بو و عطر و می و ......دست یافتند.
و چون خوش گذرانی در آن دوران به نهایت رسید با ستم بابلییان (ضحاک) روزگار خوش آریاییان در نوردیده گشت و جمشید یا کشور آریایی به دست برادرش به دو نیمه شد و ضحاکیان (بابلیان) هزار سال بر ایران زمین با ستم و سوختن و کشتن فرمانروایی کردند.»
بر پایه گزارش اوستا، زاده شدن جمشید، پاداشی بود که اهورامزدا (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%B1%D8%A7%D9%85%D8%B2%D8%AF%D 8%A7) در پی آماده ساختن نوشابه ی هَوم (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%87%D9%8E%D9%88%D9%85&action=edit&redlink=1) برای نخستین بار بدست ویونگهان، پدر جمشید، به او داده شد. در اوستا هات (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D8%A7%D8%AA) ۹ ، چنین می خوانیم :
(۳)
«زرتشت (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D8%B1%D8%AA%D8%B4%D8%AA) بدو گفت : درود بر هَوم ِ ! ای هَوم ِ ! کدامین کس ، نخستین بار در میان مردمان جهان استومند ، از تو نوشابه برگرفت؟ کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟»
(۴)
«آنگاه هَوم ِ اَشَوَن دوردارنده ی مرگ ، مرا پاسخ گفت :
نخستین بار در میان مردمان جهان استومند ، « ویونگهان » از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد : «جمشید » خوب رمه ، آن فره مندترین مردمان ، آن هور چهر ، آن که به شهریاری خویش جانوران و مردمان را بی مرگ و آبها و گیاهان را نخشکیدنی و خوراکها را نکاستنی کرد.»
(۵)
«به شهریاری جم دلیر ، نه سرما بود ، نه گرما ، نه پیری بود ، نه مرگ و نه رشک دیو (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AF%DB%8C%D9%88) آفریده. پدر و پسر ، هر یک [به چشم دیگری ] پانزده ساله می‌نمود. [چنین بود ] به هنگامی که جم خوب رمه پسر ویونگهان شهریاری می کرد.»
گزارش اوستا در آبان یشت (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%A2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%DB%8C%D8 %B4%D8%AA&action=edit&redlink=1)، کرده ی هفتم، از چگونگی خواستار شدن جمشید پادشاهی را از اردویسور آناهیتا (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%88%DB%8C%D8% B3%D9%88%D8%B1_%D8%A2%D9%86%D8%A7%D9%87%DB%8C%D8%A A%D8%A7&action=edit&redlink=1) و دست یابی او به پادشاهی، چنین است :
(۲۵)
جمشید خوب رمه در پای کوه هُکَر، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد...
(۲۶)
و از وی خواستار شد:
ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین ! مرا این کامیابی ارزانی دار که من بزرگ‌ترین شهریار همه­ی کشورها شوم؛ که بر همه­ی دیوان و مردمان [ دُروَند ] و جادوان و پریان و «کَوی»ها و «کَرَپ»های ستمکار چیرگی یابم؛ که من دیوان را از دارایی و سود - هر دو - و از فراوانی و رمه - هر دو - و از خشنودی و سرافرازی - هر دو - بی بهره کنم.
(۲۷)
اَرِدویسوَر اَناهیتا - که همیشه خواستار زَور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند - او را کامیابی بخشید.
پادشاهی جمشید دورانی بوده که در آن نه سرما و نه گرما ی بسیار بوده و جهان از مرگ ِ دیو (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AF%DB%8C%D9%88) آفریده پاک بوده است.(آبان یشت . ۵-۲)
بنا بر گزارش اوستا، جمشید پادشاهی بود که آریاییان (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A2%D8%B1%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%A7%D9%86) را پس از یخبندانی بزرگ از سرزمین های سرد به بیرود، به سوی ایرانویج (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%AC) (مرکز نژاد و تخمه ی آریا) رهنمون شد.
چکيده ی این گزارش چنین است که :
«اهورامزدا (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%B1%D8%A7%D9%85%D8%B2%D8%AF%D 8%A7) با جمشید هشدار می دهد که مردمانش گرفتار سه زمستان و یخ بندان هراس انگیز خواهند شد که در پی آن همگی زیوندگان از مردمان و جانوران و گیاهان نابود خواهند گشت. به راهنمایی اهورامزدا و برای چاره اندیشی در برابرچنین تبهکاری مرگباری، جم پناهگاهی ساخت که آن را ورجم کرد گویند و تخمه ی گونه های جانوران و گیاهان و بهین مردمان را به آن جا برد و به دور از سرما و گزند آن نگاه داشت تا پس از به پایان رسیدن آن سرد زمستان های مهیب، که در پایان هزاره ی اوشیدر (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%A7%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D8% B1&action=edit&redlink=1) پیش می آید و در پی گزند رسانی های دیو ملکوس مردم و جانوران مفید نابود می شوند، در های این پناهگاه را بگشاید و دوباره جهان آبادان و آکنده از به گزیده ی زیوندگان نژاده و نیک تبار گردد.
پس جمشید چنان کرد و زمستان سخت فرا رسید، سی سد سال مردن به جم لابه می کردند که مردم و جانوران افزون شده اند و در ور جای نمی گیرند. پس جمشید از کوه ور بالا رفته و با گفتن واژه ی سپندارمذ (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%D9%BE%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%B0) سه بار چوبدستش را بر زمین کوبید و با زمین چنین گفت که : فراز رو و فراخ شو، پس زمین در سه پستا (نوبت) فراخ شد.
پس از پایان سرما و یخ بندان، و با بازگشت زیوندگان از ورجم کرد به زمین زندگی دوباره بر زمین رونق گرفت و جهان از مردمان نیکو سرشت پر شد. کشت زار ها سبز شدند و شرسار از گیاهانی شفا بخش که دشمن بیماری ها هستند و آن ها را از بین می برند. دیگر نه بیماری مرگ بار بود و نه تباهی و سیاه کاری. مرگ تنها در پی پیری روی می نمود یا کشته شدن. و به این گونه بزرگ ترین و کارا ترین سلاح اهریمن (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%87%D8%B1%DB%8C%D9%85%D9%86) که مرگ است ناتوان شد و نیروی خود را از دست داد.»
از این پناه گاه در اوستا با نام ور ِجم کرد یاد شده است. وَر در زبان اوستایی برابر با جای سر پوشیده، پناهگاه، غار است و کِرِتَ (کرد) برابر با فراهم کردن، پایه گذاشتن، ساختن است که ورجم کرد برابر می شود با پناهگاهی که جمشید ساخت.
در اوستا جمشید با دو پاژنام هووتور و سریره آمده است که هووتور برابر با دارنده ی گله و رمه ی خوب و سریره برابر با زیبا است.
در پایان کار و در پی یورش بابلیان (ضحاکیان) جمشید به دست ضحاک با ارّه به دو نیم شد. در اوستا واژه ی ییمُو کِرِنت برابر است با : آنکه جمشید را به دو نیم کرد.

Mohamad
02-19-2011, 12:36 PM
جمشید در شاهنامه

در شاهنامه (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87) جمشید فرزند تهمورث (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AA%D9%87%D9%85%D9%88%D8%B1%D8%AB) و شاهی فرهمند است که سرانجام در پی خود بینی، فره ایزدی (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%81%D8%B1%D9%87_%D8%A7%DB%8C%D8 %B2%D8%AF%DB%8C&action=edit&redlink=1) را از دست می دهد و به دست ضخاک کشته می شود.
پادشاهی جمشید در شاهنامه هفت صد سال است. کارهایی که انجام آن در شاهنامه به او نسبت داده شده است :

ساختن ابزار جنگ:

بر پایه گزارش شاهنمامه نخستین کاری که جمشید پیش گرفت ساختن ابزار جنگ بود تا خود را بدان ها نیرو بخشد راه را بر بدی ببندد.آهن را نرم کرد و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و برگستوان ساخت.

پوشش مردمان:

سپس به پوشش مردمان گرایید و از کتان و ابریشم و پشم جامه ساخت و رشتن و بافتن و دوختن و شستن را به مردمان آموخت.

بخش کردن مردمان به چهار گروه:

پس از آن پیشه های مردمان را سامان داد و پیشه وران را گرد هم آورد. آنان را به چهار گروه بزرگ بخش نمود : مردمان دین که کارشان پرستش بود و ایشان را در کوه ها جای داد. دو دیگر جنگاوران، سه دیگر برزگران و دیگر کارگران و دست ورزان.

ساختمان سازی و خشت زنی:

دیوان که در فرمانش بودند را گفت تا خاک و آب را به هم آمیختند و گل ساختند و آنرا در قالب ریختند و خشت زدند. پس سنگ و گچ را به کار برد و خانه و گرمابه و کاخ و ایوان بر پا کرد.

بر آوردن گوهر:

چون این کارها کرده شد و نیاز های نخستین مردمان برآمد، جمشید در فکر آراستن زندگی مردمان در آمد. سینه ی سنگ را شکافت و از آن گوهر های گوناگونی چون یاقوت و بیجاده و فلزات گران بها چون زر و سیم بیرون آورد تا زیور زندگی و مایه خوشدلی مردمان باشد.

بر آوردن بوهای خوش:

آن گاه در پی بوهای خوش بر آمد بر گلاب (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%AF%D9%84%D8%A7%D8%A8) و عود (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D9%88%D8%AF) و عنبر (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%B9%D9%86%D8%A8%D8%B1&action=edit&redlink=1) و مشک (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%B4%DA%A9) و کافور (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D8%A7%D9%81%D9%88%D8%B1) دست یافت.

ساختن کشتی و دریا نوردی:

پس در اندیشه ی گشت و سفر افتاد و دست به ساختن کشتی برد و بر آبها دست یافت و سرزمین های ناشناخته را یافت.

جشن نوروز:

بدینسان جمشید با خردمندی به همه ی هنر ها دست یافت و بر همه کاری توانا شد و خود را در جهان یگانه یافت. آن گاه انگیزه ی برتری و خود بینی در او بیدار شد و در اندیشه ی پرواز در آسمان افتاد:
فرمان داد تا تختی گران بها برایش ساختند و گوهر بسیار بر آن نشاند و دیوان که بنده ی او بودند تخت را از زمین برداشتند و بر آسمان برافراشتند. جمشید در آن چون خورشید تابان نشسته بود و این همه به فر ایزدی می کرد. جهانیان از شکوه و توانایی او خیره ماندند، گرد آمدند و بر بخت و شکوه او آفرین خواندند بر او گوهر افشاندند و آن روز را که نخستین روز از فروردین بود، نوروز خواندند.

رفتن فره ایزدی از جمشید و تاختن ضحاک بر ایران زمین:

از آن پس جمشید به خودکامه گی گرایید و فره ایزدی (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%81%D8%B1%D9%87_%D8%A7%DB%8C%D8 %B2%D8%AF%DB%8C&action=edit&redlink=1) از او رخت بست و کار پادشاهی به نابسامانی رسید و ضحاکیان به ایران زمین تاختند :

گریختن جمشید از ضحاک:

پس جمشید از ایران گریخت و تا صد سال کسی از او با خبر نبود تا گماشتگان ضخاک او را در دریای چین یافتند و به پیش ضحاک بردند و او جمشید را با ارّه به دو نیم کرد:

بر او تیره شد فره ایزدی

به کژی گرایید و نا بخردی
پدید آمد ازهر سویی خسروی

یکی نامجویی ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته

دل از مهر جمشید پرداخته
کی اژدها فش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج برسر نهاد
صدم سال روزی به دریای چین

پدید آمد آن شاه ناپاک دین
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارش سراسر به دو نیم کرد

جهان را ازاو پاک بی بیم کرد

Mohamad
02-19-2011, 12:36 PM
جمشید در نوشته های فارسی میانه

از جمشید در نوشته های فارسی میانه بسیار یاد شده است.

فارس نامه:

ابن بلخی (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%A7%D8%A8%D9%86_%D8%A8%D9%84%D8 %AE%DB%8C&action=edit&redlink=1) در فارس نامه (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3_%D9%86%D8 %A7%D9%85%D9%87&action=edit&redlink=1) تخت جمشید را ساخته ی جمشید دانسته و می گوید :
هر کجا صورت جمشید به کنده گرد کنده اند، مردی بوده است قوی، کشیده ریش و نیکو روی و جعد موی و در بعضی جاها صورت او گرد است و چنان است که روی در آفتاب دارد.

نوروز نامه:

خیام (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%85) در نوروز نامه (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%86%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B2_%D9 %86%D8%A7%D9%85%D9%87&action=edit&redlink=1) پیدایش می را به دست یکی از نزدیکان جمشید به نام شاه شمیران دانسته است.

نفایس الفنون فی عرایس العیون:

در نفایس الفنون فی عرایس العیون (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%86%D9%81%D8%A7%DB%8C%D8%B3_%D8 %A7%D9%84%D9%81%D9%86%D9%88%D9%86_%D9%81%DB%8C_%D8 %B9%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%B3_%D8%A7%D9%84%D8%B9%DB% 8C%D9%88%D9%86&action=edit&redlink=1) نوشته ی محمد ابن آملی (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%A7%D8 %A8%D9%86_%D8%A2%D9%85%D9%84%DB%8C&action=edit&redlink=1) پیدایش می به دست جمشید دانسته شده است :
عضد الدوله (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%B9%D8%B6%D8%AF_%D8%A7%D9%84%D8 %AF%D9%88%D9%84%D9%87&action=edit&redlink=1) از صاحب ابن عباد (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8_%D8%A7%D8 %A8%D9%86_%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D8%AF&action=edit&redlink=1) می پرسد اول کسی که شراب بیرون آورد که بود ؟ او جواب داد که جمشید جمعی را بر آن داشت تا نباتات و درختان گوناگون را بکارند و ثمرات آن را تجربه نمایند. چون میوه ی رز چشیدند در او اذتی هر چه تمام تر یافتند و چون خزان شد در میوه ی رز استحاله ای پدید آمد. جمشید دستور داد تا آب آن را بگیرند و در خمره کنند. پس از اندک مدتی در خمره آن تغییر حاصل شد « و از اشتداد غلیان حلاوت او به مرارت پیدا شد». جمشید در آن خمره را مهر کرد و دستور داد که هیچ کس از آن ننوشد، زیرا می پنداشت که زهر است. جمشید را کنیزک زیبایی بود که مدت ها به درد شقیقه مبتلا گشته و هیچ یک از اطبا نتوانستند او را معالجه کنند. با خود گفت مصلحت من در آن است که قدری از آن زهر بیاشامم و از زحمت وجود راحت شوم. قدحی پر کرد و اندک اندک ازآن آشامید. چون قدح تمام شد اهتزازی در او پدید آمد، قدحی دیگر بخورد، خواب بر او غلبه کرد. خوابید و یک شبانه روز در خواب بود. همه پنداشتند که کار او به آخر رسید. چون از خواب برخاست از درد شقیقه اثری نیافت. جمشید سبب خواب و زوال بیماری پرسید. کنیزن حال باز گفت. جمشید جمله ی حکما را گرد کرد و جشنی بر پا نمود و خود قدحی بیاشامید و بفرمود تا به هر یک قدحی دادند. چون یکی دو دور بگردید، همه در اهتزاز در آمدند و نشاط می کردند و آن را شاه دارو نام نهادند و در آن راه مبالغه می نمودند و در خوردن افراط می کردند.
همچنین گویند که جمشید جامی داشت که آن را جام جهان نما (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%AC%D8%A7%D9%85_%D8%AC%D9%87%D8 %A7%D9%86_%D9%86%D9%85%D8%A7&action=edit&redlink=1) می گفتند و در آن احوال ملک خویش میدید.
از جام جم (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D8%A7%D9%85_%D8%AC%D9%85) یا جام جهان نما در ادبیات فارسی نشانه های بسیاری می توان یافت که پرداختن به آن ها از حوصله ی این نوشتار بیرون است.

Mohamad
02-19-2011, 12:36 PM
جمشید در ادبیات معاصر فارسی

در ادبیات معاصر ایرانی، بر خلاف دوران ادبیات کلاسیک ایران که به کرات نام و سرگذشت جمشید موضوع اشعار شعرایی چون حافظ، مولوی و خیام قرار گرفته است، کمتر به این شخصیت پرداخته شده است. اما شاید محمد محمدعلی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF% D8%B9%D9%84%DB%8C) با رمان جمشید و جمک (http://www.caravan.ir/BookDetails.aspx?BookId=135&CategoryId=7) (۱۳۸۴) از معدود نویسندگانی باشد که به بازآفرینی اساطیر کهن ایرانی به زبان رمان روی آورده است.*
شروين وكيلى (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%B4%D8%B1%D9%88%D9%8A%D9%86_%D9 %88%D9%83%D9%8A%D9%84%D9%89&action=edit&redlink=1) نيز در داستان اسطوره اى سوشيانس (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%B3%D9%88%D8%B4%D9%8A%D8%A7%D9% 86%D8%B3%28%D9%83%D8%AA%D8%A7%D8%A8%29&action=edit&redlink=1) از جمشيد و ديگر اساطير ايرانى استفاده كرده است.

Mohamad
02-19-2011, 12:36 PM
ضحاک


http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/4/49/Faridun_defeats_Zahhak.jpg/430px-Faridun_defeats_Zahhak.jpg (http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/4/49/Faridun_defeats_Zahhak.jpg/430px-Faridun_defeats_Zahhak.jpg)


ضَحاک (اوستایی:اَژی دهاک؛ ارمنی: اَدَهَک] از پادشاهان اسطوره‌ای ایرانیان است. در شاهنامه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه وران است. او پس از کشتن پدرش به ایران می‌تازد و جمشید را می‌کشد و بر تخت شاهی می‌نشیند. با بوسهٔ ابلیس، بر دوش ضحاک دو مار می‌روید. ابلیس به دست یاری او آمده و می‌گوید که باید در هر روز مغز سر دو جوان را به مارها خوراند تا گزندی به او نرسد.

و بدین‌سان روزگار فرمانروایی او هزار سال به درازا می‌کشد تا این که آهنگری به نام کاوه به پا می‌خیزد، چرم پارهٔ آهنگری‌اش ، درفش کاویانی را بر می‌افرازد و مردم را به پشتیبانی فریدون و جنگ با ضحاک می‌خواند. فریدون ضحاک را در البرز کوه (دماوند) به بند می‌کشد.

Mohamad
02-19-2011, 12:37 PM
ضحاک در اوستا


در اوستا، (یسنا ۷ -۹ ؛ یشت‌ها ۳۳ - ۳۴:۵ ؛ ۱۴: ۴۰ ؛ ۲۷:۱۹‌) ؛ ضحاک (در اوستا: اژی دهاک‌) اژدهایی سه سر است که ثریتونا (= فریدون‌) با او می‌جنگد. تنها در نوشته‌های پس از اوستا است که او را به شکل یکی از مردمان می‌بینیم.


در فرهنگ واژه‌های اوستا (بهرامی، احسان. فرهنگ واژه‌های اوستا. نشر بلخ.۱۳۶۹) واژهٔ دَهَه کَهَ برابر با ویران‌گر، نابود سازنده و واژهٔ دَهاکَه برابر با گزیدن، نیش زدن، اژدها و واژهٔ اژی دهاک برابر با مار نیش زننده، زهاک (ضحاک‌) آمده‌است. در پی نوشت واژهٔ اژی دهاک در فرهنگ واژه‌های اوستا می‌خوانیم:


«در شاهنامه، فردوسی او را یک مردی شناسانده که دو مار به انگیزهٔ بوسهٔ اهریمن از شانه‌هایش درآمده بود و سالیان دراز در ایران به ستم کاری و کشتار جوانان ایران و سود جویی ازمغز آنان برای خورش مارها ی روی شانه‌هایش می‌پرداخت تا سر انجام با رستاخیز کاوه آهنگر و فریدون پور آبتین، زهاک دستگیر و در دماوند زندانی گردید. واژهٔ اژدها یک واژهٔ اسطوره‌ای است و آن باید کوه آتشفشان ویرانگر و نابود کننده باشد.» (فرهنگ واژه‌های اوستا،بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. ص ۷۱۰)


در اوستا چگونگی نبردهای ضحاک با سه دشمنش، آتش (آتَر)، جم (یمه‌)، و فریدون (ثری ایدون‌) گزارش شده‌است.


در اوستا ضحاک با پاژنام (ضفت‌) ثری زَفَن برابر با سه پوزه و سه دهن و ثری کَمِرِذ برابر با سه کله یا سر نیز آمده‌است.


در اوستا، یشت ۱۹-۳۷ چنین می‌خوانیم:


(فریدون‌) که کشت

(مار) زهاک سه پوزهٔ سه سر را

با شش چشم و هزار گونه دریافت (ادراک)، آن دیو بسیار توانای دروغگو را.


بر پایه گزارش اوستا، ضحاک مردی سه سر، سه پوزه و شش چشم و دارای هزارگونه چالاکی و از مردم بابل است، سرزمینی که ایرانیان طایفه‌ای عرب نژاد از ساکنان آنجا را تازی می‌نامیدند؛ نامی که بعدها به همه اعراب دادند. در اوستا همچنین آمده‌است که ضحاک درسرزمین بوری بر چکاد (قله‌) کوهی برای اَرِدویسوَر اَناهیتا، فدیه و پیشکش بسیار کرد و از وی خواست که او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی سازد ولی او خواهش او را برنیاورد. در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین می‌خوانیم:

۲۹

«اَژی­دَهاکِ» سه پوزه در زمین «بَوری» صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد...

۳۰

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین !

مرا این کامیابی ارزانی دار که من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.


در اوستا زاده شدن فریدون ارمغانی است که به آبتین، پدر فریدون و در پی ساختن نوشابهٔ هوم برای دومین بار در جهان به دستش، به او داده شده‌است و همان گاه ارمغان پیروزی او بر اژی دهاک نیز داده شده‌است. در یسنا، هات ۹ چنین می‌خوانیم:

(۶)

ای هَوم ِ !

کدامین کس، دیگر باره در میان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت‌؟ کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟

(۷)

آنگاه هَوم ِ اَشَوَن دور دارنده مرگ، مرا پاسخ گفت:

دومین بار در میان مردمان جهان استومند، «آتبین» از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد:

«فریدون» از خاندان توانا...

(۸)

... آن که «اژی دهاک» را فرو کوفت ؛ [ اژی دهاک ] سه پوزه سه کله شش چشم را، آن دارنده هزار [ گونه ] چالاکی را،

آن دیو بسیار زورمند دروج را، آن دروند آسیب رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی در جهان استومند بیافرید.

همچنین داستان خواستار شدن فریدون از اهورامزدا پیروزی بر ضحاک را، در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین می‌خوانیم:

(۳۳)

فریدون پسر آتبین از خاندان توانا، در سرزمین چهار گوشه­ی وَرِنَ، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد...

(۳۴)

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین !

مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «اَژی­دهاک» - [ اژی­دهاک ِ ] سه پوزه­ی سه کله­ی شش چشم، آن دارنده­ی هزار [ گونه ] چالاکی، آن دیو بسیار آرزومند ِدروج، آن دُروَند ِ آسیب رسان ِجهان و آن زورمندترین دروجی که اَهریمن برای تباه کردن جهان ِاَشَه، به پتیارگی در جهان اَستومَند بیافرید - پیروز شوم و هر دو همسرش «سَنگهَوک» و «اَرنَوَک» را - که برازنده­ی نگاهداری خاندان و شایسته­ی زایش و افزایش دودمانند - از وی بِرُبایم.

(۳۵)

اَرِدویسوَر اَناهیتا - که همیشه خواستار زَور نیاز کننده و به‌ایین پیشکش آورنده را کامروا کند - او را کامیابی بخشید.


ولی پس از چیرگی فریدون بر ضحاک، اهورمزدا فریدون را از کشتن ضحاک بازداشت و گفت: «اگر تو ضحاک را بکشی زمین از باشندگان موذی و زیان آور پر خواهد شد.» پس فریدون ضحاک را به بند کشید و در غاری به چکاد دماوند بیاویخت.


درپایان زمان، ضحاک زنجیر خود را خواهد گسست و یک سوم از مردم و ستوران را نابود خواهد کرد. آن گاه اهورامزدا گرشاسب را از زابلستان برمی‌انگیزد تا آن نابکار را از میان بردارد. گمان می‌رود که داستان این نجات از خاطره هجوم مردمان سامی که پیش از به پادشاهی رسیدن مادها و هخامنشیان بارها به ایران حمله آوردند سرچشمه گرفته باشد. به گمانی دیگر، ممکن است این افسانه منشاء طبیعی داشته باشد، زیرا در روزگاران گذشته کوه دماوند آتش فشانی فعال بود که هرچند یک بار به خروش درمی‌آمد و رودهای گدازه از آن بسان مارهایی دهشتناک و آتشین سرازیر می‌شدند. داستان به بند کشیده شدن ضحاک در دماوند شاید هم زمان با فروکش کردن آتش فشانی‌های دماوند پیدا شده باشد. همچنان که هراس همیشگی از بند گسستن دوباره ضحاک نیز نشانی از نگرانی پیرامون فعالیت دوباره این آتش فشان دارد.

سبب آنکه فریدون ضحاک را نمی‌کشد در سودکار نسک چنین آمده‌است که چون فریدون چند بار کوشش به کشتن او می‌کند و زهاک از پای در نمی‌آید، سرانجام اهورامزدا به او پیام می‌دهد که زهاک نباید کشته شود زیرا با کشته شدن او هزاران جانور موذی مانند مار و عقرب و خزنده‌های زهر آگین از بدنش در جهان پراکنده خواهند شد. پس بهتر آنکه فریدون او را در کوهی به بند کشد.

Mohamad
02-19-2011, 12:37 PM
ضحاک در نوشته‌های پهلوی


در نوشته‌های پهلوی چون بُن دهش ۶ -۳۱ او را گاه دهاک و گاه اژی دهاک می‌خوانند و تا آن جا پیش می‌رود که تا چهارده پشت او را بر می‌شمارد و سرانجام او را به اهریمن می‌رساند.

در نوشته‌های پهلوی، ضحاک با پاژنام (صفت‌) بیور اسب برابر با دارندهٔ هزار اسب (اسبان بسیار) نیز آمده‌است.

چگونگی برخاستن ضحاک در پایان زمان و نبرد او با گرشاسپ در اوستا نیامده‌است. برای آگاهی از چگونگی این نبرد و سرنوشت ضحاک باید به زند وهومن یسن نگاه کنیم. در آن جا چنین می‌خوانیم:

در هزارهٔ هوشیدر ماه ‌(دومین هزاره از سه هزارهٔ نجات بخشی جهان در جهان بینی زرتشتی‌) مردم در پزشکی چنان ماهر باشند و دارو و درمان چنان به کار آورند و برند که جز به مرگ دادستانی (مرگ مقدّر) نمیرند، اگر چه به شمشیر و کارد بزنند و کشند..... پس بی دینی، از روی کین برخیزد و به بالای آن کوه دماوند به سوی بیور اسب (ضحاک‌) رود و گوید: اکنون نُه هزار سال است، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند نگسلی و بر نخیزی که این جهان پر از مردم است....... اژدها از بیم فریدون نخست آن بند را نگسلد تا آن که آن بد کار آن بند را وچوب را از بُن بگسلد. پس زور ِ دهاک افزوده شود، بند را از بُن بگسلد، به تازش ایستد (یورش آغاز کند)، همان جا آن بد کار را ببلعد و گناه را کردن را در جهان رواج دهد و بی شمار گناهِ گران کند. یک سوم از مردم و گاو و گوسپند و آفریدگان دیگر اهورامزدا را ببلعد و آب و اتش و گیاه را تباه کند.

پس آب و آتش و گیاه پیش اورمزد خدای به گِله ایستند و بنالند که فریدون را باز زنده کن تا اژدها را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد این نکنی ما در جهان نتوانیم بود. آتش گوید روشنی ندهم، و آب گوید که روان نشوم، و پس من دادار اورمزد به سروش و ایزد نریو سنگ گویم که: تن گرشاسپ سام را بجنبانند تا برخیزد. پس سروش و ایزد نریو سنگ به سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند، بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، به نبرد اژدها رودو او (اژدها) سخن گرشاسپ نشنود، و گرشاسپ گُرز پیروزگر بر سر اژدها بکوبد و او را بزند و بکشد. پس رنج و پتیاره از این جهان برود تا هزاره را به پایان رسانم. پس سوشیانس آفرینش را دوباره پاک بسازد و رستاخیز و تن ِ پسین باشد.


بر پایهٔ روایات کُهن پهلوی، پهلوانی که می‌تواند ضحاک را یکسره از بین ببرد، گرشاسب، پهلوان افسانه‌ای ایران است که در هزارهٔ چهارم، ضحاک را که بند گسسته و جهان را برآشفته‌است از پای در خواهد انداخت:

«در آن هزاره، ضحاک از بند برهد؛ و فرمانروایی بر دیوان و مردمان را فراز گیرد. چنین گوید که: «هر که آب و آتش و گیاه را نیازارد، پس بیاورید؛ تا او را بجویم.» و آتش و آب و گیاه از بدی که مردمان بر آنان کنند، پیش هرمزد شکوه کنند؛ و گویند که: «فریدون را برخیزان تا ضحاک را بکشد؛ چه اگر جز این باشد، به زمین نباشیم.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان فریدون رود. بدو گوید که: «برخیز و ضحاک را بکش!» روان فریدون گوید که: «من کشتن نتوانم. نزد روان سامان گرشاسب روید.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان سامان رود؛ سامان گرشاسب را برخیزاند؛ و او ضحاک را بکشد.» (روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران، ۱۳۶۷، ص ۶۰‌)

Mohamad
02-19-2011, 12:37 PM
ضحاک در شاهنامه فردوسی

چکیدهٔ گزارش شاهنامه :


دوران ضحاک هزارسال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سرآنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده وبرزمین افکندند، یکی را کشتند ومغزش را با مغزسرگوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُــز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند. به گزارش شاهنامه اکنون کـُـــردان از آن نژادند.

داستان ضحاک با پدرش

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت:«ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.
اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت:«چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.» ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت:«اندوهگین مباش چاره این کار با من است.» مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

فریب اهریمن

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:«من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه‌است.»
ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.
روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت:«هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت:«شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

روییدن مار بر دوش ضحاک

بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نیافتاد.
وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:«بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»
اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.

گرفتار شدن جمشید

در همین روزگار بود که جمشید را خود بینی فرا گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجو ی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.
ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سر انجام در کنار دریای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با ارّه به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام به تیره بختی از جهان رفت.
جمشید دو دختر خوب رو داشت: یکی شهر نواز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او در آمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل‌) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.
گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهر نواز و ارنواز و آن دو تن که نیک دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می‌ساختند.

نام دختران جمشید در اوستا:

ارنواز در اوستا با نام‌های اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمده‌است. در پی نوشت نام ارنواز در فرهنگ واژه‌های اوستا آمده‌است:
ارنواز (ارنواجی‌) به برگردان پرفسور کانگا نام یکی از خواهران جمشید شاه است. بنا بر شاهنامهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از دختران جمشید است که هنگامیه که ضحاک به جمشید شاه پیروز شد او و خواهرش شهرناز، هر دو به دست ضحاک افتادند و سرانجام به دست فریدون از بند ضحاک رهایی یافتند.
از نام شهرناز در فرهنگ واژه‌های اوستا چیزی یافت نشد.

خواب دیدن ضحاک

ضحاک سالیان دراز به ستم و بی داد پادشاهی کرد و گروه بسیاری از مردم بی گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و بسوی اوروی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان کشان به‌طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.
ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستونهای کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آنها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).
ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را باز گفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی باک تر بود. وی گفت:«شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجو ی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای در می‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

زادن فریدون

از ایرانیان آزاده مردی بود بنام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.
آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین بر خوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.
فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

خبر یافتن ضحاک

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو بر نداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت«ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد. ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت وبه پرورش فریدون کمر بست.


آگاه شدن فریدون ازپشت (نسب) خود

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.
آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت«ای فرند دلیر، پدر تو آزاد مردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»

خشم فریدون

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت:«مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»
فرانک گفت:«فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی در افتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش می‌آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته‌ای دست به شمشیرمبر.»

بیم ضحاک و گرفتن گواهی بر دادگری خویش

از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌است و به خون او تشنه.
روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت:«شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازاندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری ونیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

داستان کاوه

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند - همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد - فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند - او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.
کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز میخواهند بکشند - ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.


درفش کاویانی و چرایی نام آن

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌رودند.
این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.
فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.

پایان کار ضحاک

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.
فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند. ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.
فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پرودگار بود، به زیرکشید. با گرزگران سردمداران ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.

به بند کشیدن فریدون ضحاک را در کوه دماوند

فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فرو آمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش باز می‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

Mohamad
02-19-2011, 12:38 PM
ضحاک در نوشته‌های فارسی میانه

بر پایه گزارش نوشته‌های فارسی میانه، دماوند (دُمباوند) جایگاه به بند کشیده شدن ضحاک است.

معجم البلدان

یاقوت حموی در معجم البلدان پس از گزارشی کوتاه پیرامون شکوه و بزرگی و بلندی دماوند می‌نویسد که ضحاک مار دوش را فریدون یا به گفتهٔ خودش، افریدون ابن اثفیان الاصبهانی، در دماوند به بند کشیده‌است. از آن جا که پذیرفتن باور مردم کوچه و بازار برای یاقوت دشوار می‌نماید، خود از کوه بالا می‌رود تا به چشم خویش آن را ببیند. او می‌نویسد که : من با زحمت و خطر جانی فراوان تا نیمهٔ آن کوه رسیدم و گمان نمی‌کنم تا آن روز کسی از من بالا تر رفته باشد. نگاه کردم، چشمه‌ای از سرب مذاب بود که پیرامون آن چشمه سرب‌ها خشکیده بودند و هنگامی که خورشید به آن‌ها می‌تابید چون آتش می‌درخشیدند. میان کوه غارها و گودال‌هایی بود که وزش بادها از سوی‌های گوناگون در آن‌ها تولید پژواک‌ها و آهنگ‌های گوناگون درفواصل معین می‌کرد. یک بار چون شیههٔ اسب به گوش می‌رسید، یک بار چون عرعر خر و گاهی چون بانگ بلند و رسای مردمان که به کلی نا مفهوم می‌نمود و اهالی محل آن را زبان مردم بدوی می‌دانستند. دودهایی را که به نفس ضحاک تعبیر می‌کنند، بخاری است که از آن چشمهٔ مذاب بر می‌خیزد. (یاقوت حموی، معجم البلدان، ج ۳، ص۴۷۵‌)


مروج الذهب

مسعودی در مروج الذهب از به بند کشیده شدن ضحاک در کوه دماوند به دست فریدون و دود و دمه و برفچهٔ همیشگی بر چکاد (قلّه‌) دماوند و از رودی به رنگ زرد مانند زر که از پایینش جریان دارد سخن می‌گوید. (مسعودی، مروج الذهب، ص ۹۴-۱۹۳‌)


علی ابن زید

به گزارش علی ابن زید (؟):

از این کوه (دماوند) گوگرد خارج می‌شود که پارسیان جاهل (!!) معتقدند که آن زهر بیور اسب (ضحاک‌) است. آنان هفتاد سوراخ بر می‌شمرند که از آن بخار گوگرد متصاعد می‌شود. مردی اظهار می‌داشت که این دمه، نفس بیور اسب است. (بهار مختاریان، اسطورهٔ فریدون و ضحاک، ص۳۶۰-۳۷۰‌)


اخبار الطوال

به گزارش دینوری در اخبار الطوال:

... و او (نمرود = فریدون‌) تمام خویشاوندان ضحاک را در سرزمین بابل فرو گرفت و بر کشور و پارشاهی ضحاک پیروز شد و چون این خبر به ضحاک رسید به سوی نمرود آمد که نمرود بر او پیروز شد و با گرز آهنی ضربتی بر فرق ضحاک زد و او را زخمی ساخت. سپس او را استوار بست و در غاری در دماوند افکند و غار را مسدود ساخت. پادشاهی بر نمرود استوار و پایدار شد و نمرود همان کس است که ایرانیان او را فریدون خوانند. (اخبار الطوال، ابو حنیفه دینوری، ترجمهٔ محمود مهدوی دامغانی،ص ۳۰‌)


المسالک و الممالک

به گزارش اصطخری در المسالک و الممالک:
کی ضحاک در این کوه (دماوند) است و هر شب جادوان بر آورند. (المسالک و الممالک، اصطخری، به کوشش ایرج افشار، ص ۱۳۲‌)


تاریخ طبری

به گزارش محمد ابن جریر طبری در تاریخ طبری:
ضحاک را هفت سر بوده و هم اکنون در کوه دماوند در بند است، ارباب تواریخ و سیَر بر آنند که او بر تمام اقطار عالم دست یافته و ساحر و فاجر بود......
او در ادامه می‌نویسد:
... شنیده‌ام که ضحاک همان نمرود بابلی بوده و ابراهیم خلیل الرحمان در عهد او به دنیا آمده و او همان کسی است که آهنگ سوزانیدن وی کرد...... فریدون در دماوند متولد شده و هنگامی سوی که وی غایب و به هندوستان رفته بوده...... چون ضحاک از ماجرا آگاه شد سوی فریدون در حرکت آمد. لیکن خداوند نیروی او سلب کرد و دولتش زوال یافت. فریدون بر او حمله کرد و دست و بازوی او را ببست...... پس از ان او را به کوه دماوند برد و به چاه افکند. (تاریخ طبری، ص ۳۹-۴۰‌)


تاریخ گردیزی

به گفته گردیزی در تاریخ گردیزی:
..... و افریدون ضحاک را بگرفت و از پوستش زهی بر گرفت و او را بدان ببست و به سوی کوه دماوند برد و و اندر راه فریدون را خواب برد. مر بنداد بن فیروز را فرمود تا ضحاک را نگه دارد که ابن بنداد معروف بود به دلیری و شیر مردی. و افریدون بخفت. ضحاک مر بنداد را گفت: اگر تو مرا رها کنی نیمی از پادشاهی تو را دهم. افریدون بشنید و بر خاست و بندهای دیگر بر وی نهاد....... پس او را به کوه دماوند برد.... (تاریخ گردیزی، ص ۳۶-۳۹‌)


تاریخ قم

به گزارش ابن اثیر در تاریخ قم ضحاک از بند فریدون بگریخت و:
افریدون در پی او برفت. او را یافت به موضعی که امروزه برابرقم است و معدن نمک است و در آن جا به قضای حاجت نشسته بود و غایط او نمک شده و معدن نمک گشت. (تاریخ قم، ص ۷۵‌)


آثار الباقیه

به گزارش ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه:
چون فریدون، ضحاک (بیوراسب‌) را از میان برد، گاوهای اثفیان (فریدون‌) را که ضحاک در موقعی که او را محاصره کرده بود و نمی‌گذاشت اثفیان به آن‌ها دست رسی داشته باشد را رها کرد و به خانه باز گردانید. (آثار الباقیه، ص ۳۴۶‌)


گزارش تاریخ طبری از این داستان به گونهٔ دیگری است:

فریدون پس از در بند کردن ضحاک بدو گفت:...... من تو را چون گاوی که در خانهٔ جدّم ذبح می‌شد می‌کشم. (تاریخ طبری، ص۴۱-۴۸‌)


تجارب الامم

این گزارش در تجارب الامم این گونه آمده‌است که فریدون در پاسخ بیوراسب که از او خواست: مرا به کین نیای خود، جم مکش ؛ گفت:...... من تو را به خون خواهی گاو نری که در خانهٔ نیای من بود می‌کشم. (تجارب الامم، ص ۶۱‌)

Mohamad
02-19-2011, 12:38 PM
دیگر نوشته‌های فارسی میانه که در آن‌ها گزارش‌های داستان ضحاک آمده‌است

التنبیه والاشراف (مسعودی، ترجمه ابولقاسم پاینده، ص ۸۲‌)، تاریخ ثعالبی (ترجمهٔ محمد فضایلی،پارهٔ نخست،ص ۲۷-۳۵‌)، آفرینش و تاریخ (مطهر ابن طاهر مقدسی، ترجمهٔ محمد رضا شفیعی کدکنی،ج۳ـ ص ۱۲۲-۱۲۳‌)، فارسنامه ابن بلخی (به اهتمام گای لسترنج و رینولد نیکلسون، ص۳۶-۳۷‌)، زین الاخبار گردیزی (زین الاخبار، ص۳۶-۳۹‌)، مجمل التواریخ و القصص (به تصحیح ملک الشعرا بهار، ص ۲۶-۲۷‌)، تاریخ کامل ابن اثیر (ترجمهٔ سید حسن روحانی، ص ۸۱-۸۲‌)، تاریخ طبرستان (محمد ابن اسفندیار کاتب، به تصحیح عباس اقبال، ص ۵۷-۵۸‌)، تاریخ گزیده (حمد الله مستوفی، به اهتمام عبد الحسین نوایی، ص۸۳-۸۴‌)، تاریخ قم (حسن ابن محمد حسن قمی، ترجمهٔ عبد الملک قمی، به تصحیح جلال الدین تهرانی‌) و روضة الصفا (میر خواند، ج۱، ص ۵۳۰-۵۴۳‌).


به کشته شدن ضحاک به دست فریدون در این نوشته‌ها نیز اشاره رفته‌است

تاریخ بلعمی (به تصحیح ملک الشعرا بهار و پروین گنابادی، ص ۱۴۶-۱۴۷‌)، تجارب الامم (ابو علی مسکویه رازی، ترجمه ابولقاسم امامی، ص۵۹‌)، آثار الباقیه (ابوریحان بیرونی، ترجمه اکبر دانا سرشت، ص۳۳۹‌)، طبقات ناصری (قاضی منهاج سراج، به تصحیح عبد الحی حبیبی، کابل۱۳۴۲، ج۱،ص ۱۳۷‌) و تاریخ بناکتی (به تصحیح جعفر شعار، ص۲۹-۱۰‌) اشاره شده‌است.

Mohamad
02-19-2011, 12:38 PM
فریدون

فریدون یکی از شخصیت‌های اساطیری ایران است. او پادشاه پیشدادی بود که بر اساس شاهنامه فردوسی پسر آبتین و از نسل جمشید بود و با یاری کاوه آهنگر بر ضحاک ستمگر چیره شد و او را در کوه دماوند زندانی کرد. سپس خود پادشاه جهان گشت.

فریدون در پایان سلطنتش جهان را میان سه پسرش سلم، تور و ایرج بخشید. او ایران را به ایرج داد ولی سلم و تور توطئه کردند و ایرج را به قتل رساندند. فریدون پس از آگاهی از این قتل ایران را به منوچهر، نوه ایرج داد.


http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/7/76/Fereydon.jpg
فریدون بر تخت شاهی

Mohamad
02-19-2011, 12:39 PM
شرح حال

فریدون در اوستا قهرمانی است که شخصیتی نیمه‌خدایی دارد و لقب او اژدهاکُش است. او پسر آبتین (اثفیان) است، دومین کسی که هوم را مطابق آیین می‌فشارد و این موهبت بدو می‌رسد که پسری چون فریدون داشته باشد.

در شاهنامه، فریدون از نژاد جمشید است و پدرش از قربانیان ضحاک. مادرش فرانک او را به دور از چشم ضحاک به یاری گاو ناموری به نام «بَرمایه» یا «پُرمایه» در بیشه‌ای پرورش می‌دهد. تا هنگامی که کاوه با مردمان به نزد فریدون می‌روند و وی را به رزم با ضحاک می‌کشانند. او چرم‌پارهٔ کاوه را با پرنیان و زر و گوهر می‌آراید و آن را درفش کاویانی نام می‌نهد و به کین‌خواهی بر می‌خیزد. برادران فریدون به فرمان او پیشه‌وران را وا می‌دارند که گرزی برای او تهیه کنند که بالای سر آن گاوی باشد. چون گرز گاوسر آماده می‌شود، فریدون به سوی کاخ ضحاک می‌رود. فرستادهٔ ایزدی راز گشودن طلسم‌های ضحاک را به فریدون می‌اموزد. در نهایت فریدون به کاخ وارد می‌شود و از شبستان صحاک که خوبرویان در آنجا گرفتار هستند شهرنواز و آرنواز، دختران جمشید را نجات می‌دهد.در نهایت وقتی با ضحاک روبرو می‌شود، گرز گاوسر را بر سر او می‌کوبد و چون پیک ایزدی او را از کشتن ضحاک باز می‌دارد، با بندی که از چرم شیر فراهم می‌کند دست و پای ضحاک را می‌بندد و در غاری در دماوند او را زندانی می‌کند. سپس فریدون بر تخت می‌نشیند و حکومت می‌کند. برخی جشن مهرگان را یادبودی از به تخت نشستن فریدون می‌دانند.

در بین جشنهای مردم منطقه بندپی بابل و منطقه سوادکوه جشنی وجود دارد به نام 26عیدماه(به فتح ع و سکون ی)معادل 28 تیرماه شمسی که جشن پیروزی فریدون بر ضحاک می باشد بدین گونه که نیروهای فریدون در ییلاق دمیلرز جمع گردیده و در ییلاق نهراسب (نی راست) درفش کاویانی برافراشته گردیده و سپاهیان اسکان می یابند تا با لشگریان ضحاک که در کوه(روستای کنونی)فیل بند مستقرند مقابله کنند، پس از پیروزی فریدون بر ضحاک با برافروختن مشعل خبر پیروزی از البرز کوه به منطقه جلگه ای اعلام مگردد که این سنت(برافروختن مشعل یا فانوس)تا سالهای نه چندان دور نیز اجرا می شد. از مراسم این جشن نیز می توان به اجرای مسابقات کشتی در آن روز ،که نماد نبردتن به تن فریدون وضحاک می باشد،اشاره کرد.

فریدون بعد از چیرگی بر ضحاک برای واپسین بار با دیوان روبه‌رو می‌شود، یا به‌عبارت دیگر با غول‌ها به مبارزه بر می‌خیزد و پس از این مبارزه، همه چیز به اندازه‌های انسانی سوق داده می‌شود.


شخصیت

فریدون در ادبیات ایرانی با نوعی جادوگری و پزشکی نیز ارتباط دارد و همیشه مقبولیتی عامه داشته است.[۷] هرچند که در متن‌های پهلوی جزء گناهکاران به شمار رفته و حتی آمده است که او نخست بی‌مرگ آفریده شده بود، ولی به دلیل ارتکاب گناه میرا شد. پیروزی فریدون بر ضحاک او را به مقام پیروزمندترین مردمان (بعد از زرتشت) می‌رساند و باعث می‌شود بخشی از فرهٔ جمشید را که گریخته به‌دست آورد.

در خصوص او در شاهنامه آمده‌ است:
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
بداد و دهش یافت آن نیکوئی
تو داد و دهش کن فریدون توئی

صورت‌های کهن‌تر یا متفاوت نام

صورت اوستایی فریدون، «ثریتونه» (θraētaona) و صورت پهلوی آن frēdōn است.
در زبان فارسی صورت‌های آفریدون، فَریدون و اَفریدون نیز آمده‌است.

Mohamad
02-19-2011, 12:39 PM
ایرَج

ایرَج بر پایه گزارش های ایرانی کوچک‌ ترین فرزند فریدون بود که فریدون پادشاهی اش را بین او و برادرانش سلم و تور بخش کرد. سرزمین ایران در پی این بخش کردن به ایرج رسید.

سلم و تور که به ایرج رشک می‌بردند، به نیرنگ او را کشتند. سالیانی می گذرد تا منوچهر نوه ی ایرج آن ها را به خون خواهی نیایش ایرج، می کشد.

ایرج در اوستا :

در اوستا ایرج به گونه ی اَئیریَـوَ آمده است. در پی نوشت نام ایرج در فرهنگ واژه های اوستا می خوانیم : ایرج، کوچک ترین پسر فریدون. ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۹ )

ایرج در اوستایی با واژگان اَئـیـریَ برابر با : ارونده، آزاده، ارجمند،شکوهمند و اَئـیـریَـنَ برابر با : آرین،ایران،آریایی، ایرانی هم ریشه است. ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۹،۸ )

Mohamad
02-19-2011, 12:39 PM
ایرج در شاهنامه :


گزارش شاهنامه از چگونگی سرگذشت ایرج چنین است :

*
فرزندان فریدون:

فریدون در پنجاه سال نخستین زندگی سه فرزند یافت. پسر بزرگتر را سلم، میانی را تور و کوچکترین را ایرج نام نهاد.

به بالا چون سرو و به رخ چون بهار

بــه هـر چـیـز مـا نـنـده ­ی شـهـریـا ر

چیزی نگذشت که پسران فریدون بالیدند و جوان شدند. فریدون بر آن­ها نگاه کرد ، هر سه را برومند و دلیر و در خور تاج و تخت دید . در اندیشه پیوند آنان افتاد.
فریدون دستوری آزموده و خردمند بنام جندل داشت . وی را پیش خواند و اندیشه ­ی خود را با وی در میان نهاد و گفت پسران من بزرگ شده­اند و هنگام پیوند ایشان است. باید دخترانی در خور ایشان جست. تو که خردمند و فرزانه ­ای جستجو کن مگر سه خواهر از یک پدر و مادر که نیک چهره و فرخ نژاد باشند بیابی.
جندل چند تن از یاران نیک خواه خود را برداشت و گرد جهان می گشت و از هر کس جویا می­شد تا آن­ که به یمن رسید و از نیکویی دختران پادشاه یمن شنید. خوب جستجو کرد و دانست که سزاوار پسران فریدون این دختران­ اند.



*
جندل و شاه یمن:

به در بار پاد شاه یمن رفت و بار خواست. زمین را بوسه داد و پادشاه را آفرین خواند و گفت من پیامی از فریدون، شاهنشاه ایران دارم . فریدون ترا درود فرستاده است و می­گوید که در جهان گرامی تر از فرزند نیست و من سه فرزند دارم که آن­ها را چون دیده گانم گرامی می­ دارم و اکنون هنگام پیوند ایشان است و خردمندان هیچ چیز را برای فرزندان برتر از پیوند شایسته نمی­دانند. مرا کشوری آباد و شایسته هست و سه فرزندانم خردمند و با دانش و در خور تاج و گاه ­اند. شنیده ام که تو ای پادشاه سه دختر خوب چهره و پاکیزه خوی داری . از این مژده شادکام شدم و می­بینم که این گوهران سزاوار یک دیگراند و شایسته آن است که به فرخندگی و خجستگی پیوند آنان را سامان دهیم.

پادشاه یمن چون گفتار جندل را شنید رخسارش پژمرده شد و در دل با خود گفت که دختران من نور دیدگان من­اند و در هر کار دستگیر و انباز من. اگر در کنار من نباشند روز من چون شب تار خواهد شد . پس نباید در پاسخ شتاب کنم تا چاره­ای بیندیشم.

فرستاده فریدون را جایگاهی شایسته بخشید و از او خواست درنگ کند تا پاسخ بایسته بشنود. آن­گاه سران آزموده را پیش خود خواند و راز را با آنان در میان نهاد و گفت فریدون دختران مرا برای فرزندان خود خواسته است و می­ دانید این دختران تا چه اندازه در دل من جای دارند. نمی ­دانم از این دام چگونه بگریزم. اگر بگویم می ­پذیرم راست نگفته ام و دروغ از شاهان پسندیده نیست، و اگر دخترانم را به وی بسپارم با آتش دل و آب دیده و اندوه دوری چه کنم، و اگر سر باز زنم از آزار او چگونه ایمن باشم . فریدون شهریار زمین است و شنیده اید که با ضحاک چه کرد . کین وی را به خود خریدن آسان نیست . اکنون راهنمایی شما چیست؟

دلاوران یمن پاسخ دادند که ما درست نمی دانیم که تو به هر بادی از جای بجنبی . اگر فریدون شهریاری تواناست ما نیز بنده و افتاده نیستیم :

سخن گفتن و بخشش آئین ماست عنان و سنان تافتن دین ماست

بـه خنجر زمین را میستـان کـنیم بـه نـیـزه هـوا را نیستـان کنیم

اگر فرزندان فریدون را می پسندی و ارجمند می­شماری بپذیر و لب فروبند . اما اگر در پی آنی که چاره ای بسازی و از کین فریدون هم ایمن باشی ، از او آرزوهایی بخواه که انجام دادنشان دشوار باشد.

آن­گاه پادشاه یمن جندل را پیش خود خواند و با وی فراوان سخن راند و گفت فریدون را درود برسان و بگو که من کهتر شهریارم و آنچه را او فرمان دهد به جان می­پذیرم. اگر کام شهریار این است که دختران من به این پیوند سر افراز شوند من به فرمان وی شادم. اما همان ­گونه که پسران شاهنشاه نزد وی ارجمندند دختران من نیز جگر گوشه من ­اند و اگر شاهنشاه سرزمین مرا وتاج و تخت مرا و یا دیدگان مرا می ­خواست مرا آسان ­تر از آن بود که دخترانم را از خود دور کنم. با این همه چون فرمان شاهنشاه این است کار جز به کام او نخواهد بود ، جز آن ­که فرمان دهد فرزندان وی به یمن نزد من آیند تا چشمان من به دیدارشان روشن شود و داد و راستی آن­ها را بشناسم و دست آنان را به پیمان به دست بگیرم و آن ­گاه نور دیدگان خود را به آن ­ها بسپارم.
جندل تخت را بوسه داد و درود گفت و با پیام پادشاه یمن رهسپار بارگاه فریدون گردید و آنچه را شنیده بود باز گفت.



*
اندرز فریدون :

فریدون پسران خود را پیش خواند و گفت: «اکنون شما باید آهنگ یمن کنید و با دختران پادشاه یمن که از آنان خوبرو تر و پسندیده تر نیست باز آیید. اما باید هشیار باشید و پاکیزه و آراسته سخن بگویید و پارسایی و پاکدینی و خردمندی خود را آشکار کنید که پادشاه یمن پادشاهی ژرف بین و روشندل و با دانش است و گنج و لشکر بسیار دارد. نباید که شما را کند و زبون بیابد وافسونی در کار شما کند. وی نخستین روز بزمی خواهد ساخت و سه دختر خود را آراسته و پر از رنگ و نگار در برابر شما بر تخت خواهد نشاند . این سه ماهرو به بالا و دیدار یکی­ اند و جز چند تنی نمی ­دانند بزرگتر و کوچکتر از آن­ ها کدامند. اما دختر کهین پیش می ­نشیند و دختر مهین در پس و دختر میانه در میان. از شما آن ­که کوچکتر است نزد دختر کهین بنشیند ، و آن­ که بزرگتر است نزد دختر مهین ، و آن ­که که میانه است نزد دختر میانه. پادشاه یمن از شما خواهد پرسید که از این دختران بزرگتر و کوچکتر و میانه کدام است؟ و شما چنانکه دریافتید پاسخ گویید، تا هوشمندی شما آشکار شود.»

پسران ، شاد و پیروز از پیش پدر بیرون آمدند و خود را آماده ساختند و لشکری گران آراستند . رو به درگاه شاه یمن نهادند.

پادشاه یمن با لشکری انبوه به پیشباز آمد و مردم یمن از مرد و زن برای دیدن شاهزادگان بیرون آمدند و زر و گوهر و مشک و زعفران نثار کردند و جام باده را بگردش درآوردند. چنان شد که یال اسبان بمی و مشک آغشته شد و مردم بر زر و دینار افشانده راه می­رفتند.

پادشاه یمن شاهزادگان ایران را در کاخی پر شکوه فرود آورد و روز دیگر چنان که فریدون گفته بود بزمی ساخت و دختران خود را آراسته بیرون آورد، بدان امید که شاهزادگان آن­ها را از یکدیگر نشناسند و پادشاه نادانی آنان را بهانه ی سرپیچی کند.

اما پسران که افسون او را می­دانستند به خردمندی پاسخ گفتند و دختران را چنان که از پدر آموخته بودند به درستی باز شناختند. شاه یمن و بزرگان درگاه وی در شگفت ماندند و دانستند که نیرنگ در کار پسران فریدون نمی ­توان کرد. چون بهانه ای نماند پیوند فرزندان فریدون را با شاهزادگان یمن پذیرفتند و دختران زیبا روی به خانه باز رفتند.



*
افسون پادشاه یمن:

اما پادشاه یمن که جادو و افسون می­دانست تاب جدایی نداشت . چاره­ ای دیگر اندیشید و بر آن شد تا فرزندان فریدون را به افسونی دیگر بیازماید تا اگر با افسون گرفتار شدند دخترانش آزاد شوند و نزد وی بمانند.

تا دل شب در بزم به شادی پیوند نو باده خورده بودند . هنگامی که می بر خردها چیره شد و آرزوی خواب در سر مهمانان پیچید ، پادشاه فرمود تا بستر آنان را در بوستان زیر درختان گل افشان ، درکنار آبگیری از گلاب گستردند.

چون شاهزادگان به خواب رفتند پادشاه یمن از باغ بیرون آمد و افسونی آراست و نا آگاه بادی دمان بر خاست و سرمایی سخت بر باغ و چمن چیره شد و همه چیز بیافسرد و از جنبش باز ایستاد. شاهزادگان ایران که افسون گشایی را از پدر آموخته بودند ناگهان از خواب برجستند و به نیروی فرّه ایزدی که رهنمون خاندان شاهی بود راه را بر جادو بستند و از زخم سرما در امان ماندند.

روز دیگر چون خورشید سر از تیغ کوه برزد ، پادشاه افسونگر به گمان آن ­که سه شهزاده را یخ زده و کبود چهره و بی جان خواهد یافت به باغ آمد. اما با شگفتی دید که سه شاهزاده چون ماه نو بر تخت نشسته­اند. دانست که افسون وی کارگر نخواهد شد و دختران وی از آن فرزندان فریدون ­اند.
چون چاره نماند به پیوندشان همدل شد و به شایستگی به بستن بار عروسان پرداخت. در گنجینه ­های کهن را باز کرد و زر و گوهر بسیار بیرون آورد و با خواسته فراوان بر پشت هیون ها بست و دختران خود را با آیین و فر همراه شاهزادگان کرد و رهسپار دربار فریدون ساخت.

چون پسران به درگاه پدر نزدیک شدند فریدون که افسونگری می­دانست برای آن­که فرزندان خود را بیازماید خود را به صورت اژدهایی خروشان و آتش بیز در آورد و راه را بر شاهزادگان گرفت. فرزندان به نوبت، خردمندی و دلیری و هوشیاری خود را آشکار کردند و از گرند اژدها در امان ماندند. فریدون خشنود شد و بازگشت و پدر وار پیش آمد و دست فرزندان خود را به مهربانی گرفت و آنان را نوازش کرد و درود و آفرین گفت.
آنگاه دختران پادشاه یمن را نام پارسی بخشید: همسر سلم را که پسر بزرگتر بود آرزو نام کرد و همسر تور پسر میانه را ماه و همسر ایرج را که پسر کهتر بود سهی خواند.

Mohamad
02-19-2011, 12:40 PM
منوچهر
پس از نابودی ایرج، یکی از کنیزکان او به نام ماه آفرید، دختری آورد که فریدون او را در نهان می پرورد و آنگاه به همسری برادرزادهٔ خود - پشنگ - در می‌آورد. از ایشان پسری به دنیا می‌آید که منوچهر نام می‌گیرد. آنگاه نور چشم به فریدون باز می‌گردد و منوچهر به کین خواهی نیای خویش با پهلوانی چون کارن (پسر کاوه آهنگر)، سام، نریمان، و گرشاسب بر لشگریان سلم و تور می تازد و نخست تور را از پای در می‌آورد، سپس سلم را. فریدون سالخورده منوچهر را به سام می سپارد و خود جان به جان آفرین تسلیم می‌کند. منوچهر یکصد و بیست سال پادشاهی کرد و هنگام مرگ سلطنت را به پسر خود نوذر سپرد.

چکیده:

منوچهر از دیگر پادشاهان اساطیری و هشتمین شهریار پیشدادی است. بر پایه گزارش های کهن، هنگامی که ایرج به دست برادرانش سلم و تور کشته شد، همسر او ،ماه آفرید از وی بار داشت. از او دختری زاده شد که به همسری پشنگ، برادر زاده ی فریدون در آمد. از پشنگ و دختر ایرج منوچهر زاده شد.



از کارهای منوچهرمی توان کشتن سلم و تور به خون خواهی نیایش ایرج ، و نهادن مرزی نو میان ایران و توران در پی جنگ با تورانیان را بر شمرد.

Mohamad
02-19-2011, 12:40 PM
منوچهر در اوستا و نوشته های پهلوی:


در اوستا از منوچهر با نام " مَنوش چـیـثـرَ " یاد رفته است. در پی نوشت نام منوچهر در فرهنگ واژه های اوستا می خوانیم :

«مانوش چهر یا منوچهر : نژاد مانوش که از کوه های البرز نزدیک به دماوند ( کوه های شمال تهران و خوار و ورامین ) برخاسته اند و کین کشته شدن جوانان ایرانی ( ایرج ) را از سلم و تور ( تورانیان و اروپاییان ) کشیده اند. ۱-۶ یشت ۱۳ و ۱۳۱» ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۱۰۹۷ )

در پی نوشت واژه ی " مَنوشَ " در فرهنگ واژه های اوستا می خوانیم :


«مانوش بنا بر بندهش و کتاب های جغرافیایی پس از اسلام، بخشی از کوهستان البرز نزدیک به دماوند است که نژاد مانوش = مانوش چهر = منوچهر در آن پدید آمدند. برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به " زندگی و مهاجرت نژاد آریا، بر پایه روایات ایرانی " فریدون جنیدی» ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۱۰۹۶ )

در فروردین یشت، کرده ی ۱۳۱ چنین می خوانیم :

می‌ستاییم فروهر فـریـدونِ پیرو راستـی، از خـانـدان آبتیـن را، از برای پـایـداری در برابر پـریـون (گَری) و تب و نَـئِـزَه (؟) و تب ‌و لرز و واوَرْشا ؛ از برای پایداری در برابر آزار مار. می ‌ستاییم فروهر اَئوشْـنَـرَه پیرو راستی و بسیار با فراست را. می ‌ستاییم فروهر اُوْزَوَه پیرو راستی، از خاندان تُـوْماسپَـه را. می‌ ستاییم فروهر اَغریرَثِ پیرو راستی و دلاور را. می‌ ستاییم فروهر منوچهرِ پیرو راستی ، از خاندان ایرج را.

در بندهش (۲/۱۲) آمده است :
« کوه زردز که آن را نيز مانوش گويند از رشته کوه هاي البرز است.»

همچنین در بندهش (۱۰/۱۲) آمده :
« کوه مانوش بسيار بزرگ است ، کوهي است که منوچهر بر بالاي آن
تولد يافته است ، منوش يا منوچهر نام پسر ايرج پادشاه هفتم از سلسله ي پيشداديان است»

«منوچهر در کوه بزرگي به نام منوش (اوستا) يا مانوش (بندهش ) يا مانوشان تولد يافت.» (پورداوود)

در رساله‌ ی پهلوی ( ماه فروردين روز خرداد ) آمده است:

« در اين روز (نوروز) در پيكر مردم جان و جنبش به وجود آمد. ايران زمين در چنين روزی پيدايی يافت. كيومرث ديو آرزو را كشت. نخستين جفت بشر، مهری و مهريانی (مشيه و مشيانه) چون دو ساقه‌ ی ريواس از زمين رستند. هوشنگ پيشدادی در اين روز به پيدايی آمد. تهمورث اهريمن را به بند كشيد و به مدت سی سال در بند نگاه داشت. جمشيد جهان را بی ‌مرگ و مردمان را هميشه جوان كرد. فريدون جهان را ميان سه پسرش سلم و تور و ايرج بخش كرد. سه دختر بوخت خسرو را برايشان به زنی ستاند. سلم و تور بر ايرج رشك بردند و او را بكشتند. منوچهر در اين روز به خونخواهی ايرج بيرون آمد و سلم و تور را بكشت. سام نريمان، شنادزك ديو را بكشت. سام نريمانان اژدها را بكشت.»

Mohamad
02-19-2011, 12:40 PM
منوچهر در نوشته های فارسی :

مسعودی در مروج الذهب ، آتشکده ی نوبهار بلخ را ساخته ی منوچهر شاه می داند و می گوید :

«..... هفت آتشکده در ایران بود که بسیار اهمیت داشته است . یکی از آنها نوبهار است که در بلخ خراسان وجود دارد ........این را منوچهر شاه ایران بساخت.» ( برگ۵۸۶ )

ناظم الاطباء:
«او به غايت خوش صورت بود، او را منوچهر خواندند يعني بهشت صورت.»

پیدایی كاريزها به پيشداديان نسبت داده مي‌شود. آمده است كه منوچهر شاه اول كسی بود كه كاريز كند و به انديشه آب از زمين بيرون آورد. ( امین علی زاده.تهران _ 28 خرداد 1384 _ میراث خبر)



آرش کمان گیر و پیدایی جشن تیرگان در زمان منوچهر :

پیدایی اين جشن به زمان یورش افراسياب ، شاه توران به خاك ايران در زمان منوچهر شاه برمی گردد. افراسياب چون به كشور ايران تاخت، منوچهر شاه را در تبرستان به محاصره در آورد. اين محاصره به درازا کشید، تا آنجا كه شاه ايران و سپاهش در تنگنا قرار گرفتند. در گفت و گو هایی كه جهت پایان ستیز ميان افراسياب و منوچهر شد، شاه ايران پيشنهاد داد كه برای نمودن مرزمیان ایران و توران به اندازه ی پرتاب يك تير از سوی تير اندازی از سپاه ايران هم رایی شود و سركرده تورانيان اين پيشنهاد را پذيرفت.

امشاسپند اسپندارمذ، به شاه ايران پيام آورد كه فرمان دهد تا كمانی با ویژگی هایی بسازند و پرتاب كننده آن را نيز نام برد. به فرمان شاه آن مرد را كه ارخش-آرش- نام داشت، خواستند. آرش مردی بود ديندار و نيك كردار. منوچهرسوی پرتاب تیر را به او نشان داد و گفت بايد اين چوبه ی تير را با اين كمان پرتاب كنی. آرش آماده گشت.
پوشاك از تن به درآورد و رو به شاه و مردمان گفت : پيكر مرا ببينيد كه از هر زخم و گزندی پاك است. می دانم كه چون با همه ی نيرو تيری بيندازم، پيكرم پاره پاره خواهد شد و خواهم مرد ولی از عشق به ميهن و ايرانم اين كار را خواهم كرد.

پس برهنه شد و آن كمان بزرك و سنگين را با نيرويی كه خداوند به وی بخشيده بود آنچنان كشيد كه تا نهايت، زه باز شد و تير را رها ساخت و آن چنان كه گفته بود بدنش پاره پاره شد و بمرد. به فرمان خداوند، باد آن تیر را از کوه رویان به دورترین نقطه خراسان، جایی میان فرغانه و طبرستان برد و تیر به درخت گردوی بزرگی برخورد کرد.دوری آن چنان بود که گویندهزارفرسنگ می شد و منوچهر و افراسیاب بدین مرز با هم آشتی کردند.


زين الاخبار پیدایی جشن تيرگان را چنين آورده است :

«تيرگان، سيزدهم ماه تير، موافق ماه است. واين آن روز بود که آرش تير انداخت. اندر آن وقت که ميان منوچهر و افراسياب صلح افتاد و منوچهر گفت هر جا که تير تو برسد (از آن تو باشد). پس آرش تير بـيانداخت، از کوه رويان و آن تير اندر کوهی افتاد ميان فرغانه و تخارستان و آن تير روز ديگر بدين کوه رسيد، و مغان ديگر روز جشن کنند و گويند دو ديگر اين جا رسيد. و اندر تـيرگان پارسيان غسل کنند و سفالين ها و آتشدان ها بشکنند. و چنين گويند که : مردمان اندر ين روز از حصار افراسياب برستـند. و هر کسي به سر کار خويش شدند. و هم اندرين ايام گندم با ميوه بپزند و بخورند و گويند : اندر آن وقت همه گندم پختـند و خوردند که آرد نـتوانستـند کرد. زيرا که همه اندر حصار بودند.»

و ابوريحان بيرونی در التفهيم آورده است :
«... بدين تيرگان گفتـند، که آرش تير انداخت از بهر صلح منوچهر که با افراسياب ترکی کرده است، بر تير پرتابی از مملکت؛ و آن تير گفـتـند : او از کوه های طبرستان بکشيد تا بر سوی تخارستان.»

ابوريحان برای پيدايش جشن تيرگان و چگونگی برگزاری آن را در آثارالباقيه دو سبب آورده است؛ يک سبب تيراندازی آرش برای مرز ايران و توران بود که :

« ... کمان را تا بنا گوش خود کشيد و خود پاره پاره شد. و تير از کوه رويان به اقصای خراسان که ميان فرغانه و تخارستان است، به درخت گردوی بزرگی فرود آمد به مسافت هزار فرسنگ و مردم آن روز را عيد گرفـتـند (...) و چون در وقت محاصره کار بر منوچهر و ايرانيان سخت و دشوار شده بود، بقسمی که ديگر به آرد کردن گندم و پختن نان نمي رسيدند، گندم و ميوه کال می پخـتـند. بدين جهت شکستن ظرفها و پختن ميوه کال و گندم در اين روز رسم شد.....»

Mohamad
02-19-2011, 12:40 PM
منوچهر در شاهنامه:


داستان منوچهر در شاهنامه در ۳۵ بخش گزارش شده است که خوانش همه ی آن گزارش از حوصله ی این گزارش خارج است.

شما می توانید گزارش شاهنامه ( چاپ مسکو ) از چگونگی پادشاهی منوچهر را در این جا

پی بگیرید.

ما در این جا به گزارش زادن منوچهر و کین خواهی خون نیاییش ایزج و پایان کار او بسنده می کنیم :

زاده شدن منوچهر و کین خواهی خون نیایش ایرج از سلم و تور :


زادن منوچهر

هنگامی که ایرج به دست برادرانش سلم و تور کشته شد، همسر او ماه آفرید از وی بار داشت. فریدون، شاهنشاه ایران، چون آگاه شد شادی کرد و ماه آفرید را گرامی شمرد. از ماه آفرید دختری خوب چهر زاده شد.

او را به ناز پروردند تا دختری لاله رخ و سرو بالا شد. آن ­گاه فریدون وی را به برادرزاده خود پشنگ که از نامداران و دلاوران ایران بود به زنی داد.

از پشنگ و دختر ایرج منوچهر زاده شد. فریدون از دیدن منوچهر چنان خرم شد که گویی فرزندش ایرج را به وی باز داده­اند. جشن بر پا کرد و بزم ساخت و به شادی زادن منوچهر زر و گوهر بسیار افشاند و آن روز را فرخنده شمرد. فرمان داد تا در پرورش کودک بکوشند و آن­چه بزرگان و آزادگان را سزاوار است به او بیاموزند.

سالی چند بر این برآمد. منوچهر جوانی شد دلاور و برومند و با فرهنگ . آن ­گاه فریدون از بزرگان و نامداران و آزادگان ایران انجمن ساخت و منوچهر را بر تخت نشاند و او را به جای ایرج بر ایرانشهر پادشاه کرد و تاج و نگین شاهی را به وی سپرد. سپاه به فرمان وی در آمد و پهلوانان و دلیران او را به شاهی آفرین خواندند.

قارون سپهدار ایران و گرشاب سوار مرد افگن و سام دلاور و بی باک ، همه با دلی پر مهر و سری پر شور به خدمت او کمر بستند و خسرو جوان را ستایش کردند و به خونخواهی ایرج و کین جویی از برادرانش سلم و تور هم داستان شدند.

پیام سلم و تور :

خبر به سلم و تور رسید که منوچهر در ایران بر تخت شاهی نشسته و سپاه آراسته و همه به فرمان او در آمده­اند. دل برادران پر بیم شد. با هم به چاره جویی نشستند و برآن شدند که کسی را نزد فریدون بفرستند و به ستایش او و پوزش کشتن ایرج و از کین خواهی منوچهر رهایی یابند.

پس فرستاده­ای خردمند و چیره زبان برگزیدند و از گنجینه خویش ارمغان های بسیار از تخت­های عاج و تاج­ها زرین و در و گوهر و درهم و دینار و مشک و عبیر و دیبا و پرنیان و خز و حریر به پشت پیلان گذاشتند و با فرستاده به درگاه فریدون روانه کردند و پیام فرستادند که :

«فریدون دلاور جاوید باد، ما را جز شادی پدر آرزویی نیست. اگر با برادر کهتر بد کردیم و ستم ورزیدیم اکنون از آن ستم پشیمانیم و به پوزش برخاسته­ ایم. در این سالیان دراز از بیدادی که بر برادر روا داشتیم دل ما پر درد و تیمار بود. و خود کیفر زشتکاری خویش را دیدیم. اگر گناه کردیم گذر زمانه چنان بود و از خواست ایزدی چاره نیست. شیر و اژدها نیز با همه نیرومندی با پنجه ی قضا برنمی­آیند. دیگر آن­ که دیو آز بر ما چیره شد و اهریمن بد سگال دل ما را از راه به در برد تا رای ما تیره گردید و به بیداد گراییدیم. اکنون این­همه، گذشته است و ما سر خدمت و بندگی داریم. اگر شاهنشاه روا می­بینید منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تا پیش وی به پا بایستیم و بندگی پیش گیریم و مال و خواسته بر او نثار کنیم و تیمار خاطرش را به ا شک دیده بشوییم.»

به فریدون خبر رسید که فرستاده­ی سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون به بارگاه رسید از فر و شکوه فریدون و بزرگان درگاه خیره ماند. فریدون با کلاه کیانی بر تخت شاهنشاهی نشسته بود و منوچهر با تاج شاهی در کنار وی بود. بزرگان و نامداران ایران نیز سرو پا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ایستاده بودند. فرستاده پیش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پیام برادران را باز گفت.

پاسخ فریدون:

فریدون چون پیام فرزندان بد اندیش را شنید بانگ بر آورد که :

« پیام آن دو ناپاک را شنیدیم. پاسخ این است که به آن دو بیدادگر بد نهاد بگویی که بیهوده در دروغ مکوشید. بد اندیشی شما بر ما پوشیده نیست. چه شد که اکنون بر منوچهر مهربان شده اید ؟ اکنون می­خواهید با این نیرنگ منوچهر را نیز تباه سازید و با او نیز چنان کنید که با فرزندم ایرج کردید. آری، منوچهر نزد شما خواهد آمد اما نه چون ایرج، غافل و بی سلاح و تنها. این بار با درفش کاویان و سپاه گران و زره و نیزه و شمشیر خواهد آمد و پهلوانان و دشمن کشانی چون قارون رزمخواه و گرشاسب مرد افکن و شیدوش جنگی و سام دلیر و قباد دلاور در کنار او خواهند بود. منوچهر خواهد آمد تا کین پدر را باز جوید و برادر کشان را به سزا برساند. اگر در این سالیان، شما از کیفر خویش در امان ماندید از آن رو بود که من سزاوار نمی­دیدم با فرزندان خود پیکار کنم. اما اکنون از آن درختی که به بیداد برکندید شاخی برومند رسته است و منوچهر با سپاهی چون دریای خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ویران خواهد کرد و تیمار یاد ها را به خون خواهد شست.

اما این­که گفتید خواست یزدان است. شرم ندارید از این­ که با دل سیاه و بد خواه سخن نرم و فریبنده بگویید ؟

دیگر آن­که گنج و مال و زر و گوهر فرستاده­اید تا ما از کین خواهی بگذریم. من خون ایرج را به زر و گوهر نمی ­فروشم . آن کس که سر فرزند را به زر می­فروشد اژدها زاده است، آدمیزاد نیست. که به شما گفت که پدر پیر شما به زر و مال از کین فرزند خواهد گذشت ؟ ما را به گنج و گوهر شما نیازی نیست. تا من زنده­ام به کینه خواهی ایرج کمر بسته ­ام و تا شما را به سزایتان نرسانم آسوده نمی ­نشینم. »

فرستاده لرزان به پا خاست و زمین بوسید و از بارگاه بیرون آمد و شتابان رو به سوی دو برادر گذاشت. سلم و تور در خیمه نشسته و رای می ­زدند که فرستادنده از در در آمد. او را به پرسش گرفتند و از فریدون و لشکر و کشورش جویا شدند. فرستاده آن­چه از فر و شکوه فریدون و کاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مرد افکن بر در گاه فریدون دیده بود باز گفت و از قارون کاویان، سپهدار ایران، و گرشاسب و سام دلاور یاد کرد و پاسخ فریدون را به آنان رسانید.

دل برادران از درد به هم پیچید و رنگ از رخسار آنان پرید. سر انجام سلم گفت:

« پیداست که پوزش ما چاره ساز نیست و منوچهر به خون­ خواهی پدر کمر بسته است. از کسی که فرزند ایرج و پرورده فریدون باشد جز این نمی­ توان چشم داشت. باید سپاه فراهم سازیم و پیش دستی کنیم و بر ایران بتازیم.»

رفتن منوچهر به جنگ سلم و تور:

به فریدون خبر رسید که لشکر سلم و تور به هم پیوسته و از جیحون گذشته و روی به ایران گذاشته است، فریدون منوچهر را پیش خواند و گفت:

« فرزند، هنگام نبرد و خون­ خواهی رسید. سپاه را بیارای و آماده ی پیکار شو.»

منوچهر گفت:

« ای شاه نامدار ، هرکس با تو آهنگ جنگ کند روزگار از وی برگشته است. من اینک زره بر تن می­کنم و تا کین نیای خود را نگیرم آن­را از تن بیرون نخواهم کرد. با سلم و تور چنان کنم که به روز گاران از آن یاد کنند.»

سپس فرمود تا سرا پرده ی شاهی را به هامون کشیدند و سپاه را برآراستند . لشکرها گروه گروه می ­رسیدند. هامون به جوش آمد. از خروش دلیران و آوای اسبان و بانگ کوس و شیپور، ولوله در آسمان افتاد. ژنده پیلان از دو سو به صف ایستاده بودند. قارون کاویان با سیصد هزار مرد جنگی در میانه ی سپاه جای گرفت. چپ لشگر را گرشاسب یل داشت و راست لشگر به دست سام نریمان و قباد سپرده بود. پهلوانان خفتان به تن پوشیدند و تیغ از نیام بیرون کشیدند و لشکر چون کوه از جای بر آمد و راه توران در پیش گرفت.

به سلم و تور آگاهی آمد که سپاه ایران با پهلوانان و گردان و دلیران در رسید. برادران با سپاه خویش رو به میدان کارزار نهادند. از لشکر ایران قباد پیش تاخت تا از حال دشمن آگاهی بیابد. از این سوی تور پیش تاخت و آواز داد که:

« ای قباد، نزد منوچهر باز گرد و به او بگوی که فرزند ایرج دختری بود؛ تو چگونه بر تخت ایران نشستی و تاج نگین از کجا آوردی؟»
قباد نوا داد که:

« پیام ترا چنان که گفتی می­رسانم، اما باش تا سزای این گفتار خام را ببینی. وقتی که درفش کاویان به جنبش درآید و شیران ایران تیغ به کف در میان شما روبهان بیافتند دل و مغزتان از نهیب دلیران خواهد درید و دام و دد بر حال شما خواهد گریست.»

سپس قباد باز گشت و پیام تو را به منوچهر داد.
منوچهر خندید و گفت:

«ای ناپاکان نمی­دانید که ایرج نیای من است و من فرزند آن دخترم. هنگامی که اسب بر انگیزم و پای در میدان گذاریم آشکار خواهد شد که هر کس از کدام گوهر و نژاد است . به فر خداوند و خورشید و ماه سوگند که او را چندان امان نخواهم داد که مژه برهم زند. لشکرش را پریشان خواهم کرد و سر نا فرخنده­ اش را به تیغ از تن جدا خواهم ساخت و کین ایرج را باز خواهم گرفت.»

چون شب هنگام فرارسید قارون کاویان، سپهدار ایران، در برابر سپاه ایستاد و خروش بر آورد که :« ای نامداران، نبردی که در پیش داریم نبرد یزدان و اهریمن است. ما به کین خواهی آماده­ایم، باید همه بیدار و هوشیار باشیم. جهان آفرین پشتیبان ما است. هر کس در این رزم کشته شود پاداش بهشتی خواهد یافت و آن­کس که دشمنان را خوار کند نیکنام خواهد زیست و از شاه ایران زمین بهره و پاداش خواهد یافت. چون بامداد خورشید تیغ بر کشد همه آماده باشید، اما پای پیش مگذارید و از جای مجنبید تا فرمان برسد.»

سپاه هم آواز گفتند:
« ما بنده فرمانیم و تن و جان را برای شهریار می­خواهیم. آماده­ایم تا چون فرمان به رسد تیغ در میان دشمنان بگذاریم و دشت را از خون ایشان گلگون کنیم.»

Mohamad
02-19-2011, 12:41 PM
جنگ شیروی و گر شاسب:

بامداد که آفتاب رخ نمود منوچهر کلاه خود بر سر و جوشن بر تن و تیغ بر کف چون خورشیدی که از کوه بر دمد از میانه ی لشکر برخاست. از دیدن وی سپاهیان سراسر فریاد آفرین بر آوردند و شاه را پایبند خواندند و نیزه­ها را بر افراشتند و سپاه ایران چون دریای خروشان به جنبش آمد. دو سپاه نزدیک شدند و غریو از هر دو گروه بر خاست.

از تورانیان پهلوانی زورمند و نامجو بود بنام شیروی. چون پاره­ ای کوه از لشکر خود جدا شد و به سوی سپاه ایران تاخت و هم نبرد خواست. قارون کاویان شمشیر برکشید و به وی یورش برد. شیروی نیزه بر داشت و چون نره شیر بر میان قارون زد. قارون بی شکیب شد و دلش را آن نهیب و تیغ برنده بیم گرفت. سام نریمان که چنین دید چون آذرخش بغرید و پیش دوید. شیروی گرز بر گرفت و چابک بر سر سام کوفت. کلاه خود و ترک سام در هم شکست. شیروی شمشیر بیرون کشید و به هر دو پهلوان تاخت قارون و سام را نیروی پایداری نماند. بشتاب باز گشتند و روی به لشکر خویش آوردند.

آن­گاه شیروی به پیش سپاه ایران آمد و آواز بر آورد که : « آن سپهدار که نامش گرشاسب است کجاست ؟ اگر دل پیکار دارد بیاید تا جوشنش را از خون رنگین کنم. اگر در ایران کسی هم نبرد من باشد اوست. اما او نیز به راستی هم پای من نیست. در ایران و توران پهلوانی و نامداری چون من کجاست ؟ شیران بیشه و گردان هفت کشور در برابر شمشیر من ناتوان­ اند.»

گرشاسب چون آواز شیروی را شنیده مانند کوه از جای بر آمد و به سوی او تاخت و بانگ زد : « ای روباه خیره سر پرفریب که از من نام بردی، توکیستی که هم نبرد شیران شوی ؟ هم اکنون کلاه خودت بر تو خواهد گریست. شیروی گریست.» شیروی گفت : « من آنم که سر ژنده پیلان را از تن جدا کنم.» این بگفت و دمان به سوی گرشاسب تاخت. گرشاسب تاخت. گرشاسب چون ترک و مغفر شیروی را دید، خنده زد. شیروی گفت : « در پیکار از چه می­خندی ؟ باید بر بخت خویش بگریی.» گرشاسب گفت : « خنده­ام از آن است که چون تویی خود را هم نبرد من می­خواند و اسب بر من می­ تازد.» شیروی گفت : « ای پیر برگشته بخت، روزگارت به آخر رسیده که چنین لاف می­زنی. باش تا از خونت جوی روان سازم.» گرشاسب چون این بشنید گرز گاو سر را از زین برکشید . به نیروی گران بر سر شیروی کوفت. سر و مغز شیروی در هم شکست و سوار از اسب نگو ن سار شد و در خاک و خون پیچید و جان داد. دلیران توران چون چنان دیدند یک سر به گرشاسب حمله ور شدند. گرشاسب تیغ از نیام بیرون کشید و فریاد زنان در سپاه دشمن افتاد و سیل خون روان کرد.

تا شب جنگ و ستیز بود و بسیاری از تورانیان به خاک افتادند. همه جا پیروزی با منوچهر بود.

کشته شدن تور:

سلم وتور چون چیرگی منوچهر را دیدند دلشان از خشم و کینه به جوش آمد. با هم رای زدند و بر آن شدند که چون تاریکی شب فرارسد کمین کنند و بر سپاه ایران شبیخون زنند. پاسداران سپاه منوچهر از این نیرنگ خبر یافتند و منوچهر را آگاه کردند منوچهر سپاه را سراسر به قارون سپرد و خود کمین­گاهی جست و با سی هزار مرد جنگی در آن نشست.

شبان­گاه تور با صد هزار سپاهی آرام به سوی لشکرگاه ایران راند. اما چون فرا رسید ایرانیان را آماده­ ی پیکار و درفش کاویان را افراشته دید. جز جنگ چاره ندید. دو سپاه در هم افتادند و غریو جنگیان به آسمان رسید. برق پولاد در تیرگی شب می­درخشید و از هر سو رزمجویان به خاک می ­افتادند. کار از هر طرف بر تورانیان سخت شد. منوچهر سر از کمین ­گاه بیرون کرد و بر تور بانگ زد که : « ای بیدادگر ناپاک، باش تا سزای ستمکارگی خود را ببینی.» تور به هرسو نگاه کرد پناهگاهی نیافت. سرگشته شد و دانست که بخت از وی روی پیچیده. عنان باز گرداند و آهنگ گریز کرد. های و هوی از لشکر بر خاست و منوچهر، چابک پیش راند و از پس وی تاخت. آن­گاه بانگ برآورد و نیزه­ای برگرفت و بر پشت تور پرتاب کرد. نیزه بر پشت تور فرود آمد و تور بی تاب شد و خنجر از دستش بر زمین افتاد. منوچهر چون باد در رسید و او را از زین برگرفت و سخت بر زمین کوفت و بر وی نشست و سر وی را از تن جدا کرد. آن­ گاه پیروز به لشگرگاه باز آمد.

سپس فرمان داد تا به فریدون نامه نوشتند که : « شهریارا، به فر یزدان و بخت شاهنشاه لشکر به توران بردم و با دشمنان در آویختم. سه جنگ گران روی داد. تور نیرنگ انگیخت و شبیخون ساز کرد. من آگاه شدم و در پشت اون به کمین­ گاه نشستم و چون گریزآغاز کرد و در پی او شتافتم و نیزه از خفتانش گذراندم و چون باد از زینش برداشتم و بر زمین کوفتم و چنان ­که با ایرج کرده بود سر از تنش جدا کردم. سر تور را اینک نزد تو می­فرستم و ایستاده ­ام تا کار سلم را نیز بسازم و زاد و بومش را ویران کنم و کین ایرج را بخواهم.»

تدبیر منوچهر:

وقتی خبر رسید که تور به دست منوچهر از پا در آمد سلم هراسان شد. در پشت سپاه توران در کنار دریا دژی بود بلند و استوار به نام دژ آلانان که دست یافتن بدان کاری بس دشوار بود. سلم با خود اندیشید که چاره­ آن­ است که به دژ درآید و در آن­جا پناه جوید و از آسیب منوچهر در امان بماند.

منوچهر به زیرکی و خردمندی به یاد آورد که در پس سپاه دشمن دژ آلانان است و اگر سلم در آن جای بگیرد از دست وی رسته است و گرفتار کردنش دست نخواهد داد.

پس با قارون در این ­باره رای زد و گفت : « چاره آن است پیش از آن ­که سلم به دژ در آید دژ را خود به چنگ آریم و راه سلم را ببندیم.»



قارون گفت : « اگر شاه فرمان دهد من با سپاهی کار آزموده به گرفتن دژ می­روم و آن را به بخت شاه می­گشایم وشاه خود در میان سپاه بماند. اما باید درفش کیانی و نگین تور را نیز همراه بردارم.»

شاه براین اندیشه هم­ داستان شد و چون شب در رسید قارون با شش هزار مرد جنگی رهسپار دژ گردید. چون به نزدیک دژ رسید قارون سپاه را به شیروی (پهلوان ایرانی) که همراه آمده بود سپرد و گفت : « من به دژ می ­روم و به دژبان می ­گویم فرستاده ­ی تورم و نگین تور را به­ او نشان می­دهم . چون به دژ در آمدم درفش شاهی را در دژ بر پا می­کنم. شما چون درفش را دیدید بسوی دژ بتازید تا من از درون و شما از بیرون دژ را بچنگ آوریم.»

سپس قارون تنها به سوی دژ رفت. دژبان راه بر وی گرفت. قارون گفت : « مرا تور، شاه چین و ترکستان، فرستاده که نزد تو بیایم و ترا در نگاهداشتن دژ یاری کنم تا اگر سپاه منوچهر به دژ حمله برد با هم بکوشیم و لشکر دشمن را از دژ برانیم.»

دژبان خام و ساده دل بود چون این سخنها را شنید و نگین انگشتری تور را دید همه را باور داشت و در دژ را بر قارون گشود. قارون شب را در دژ گذراند و چون روز شد درفش کیانی را در میان دژ بر افراشت.

سپاهیان وی چون درفش را از دور دیدند پای در رکاب آوردند و با تیغ­ های آخته به دژ روی نهادند. شیروی از بیرون و قارون از درون بر نگهبانان دژ حمله کردند و به زخم گرز و تیر و شمشیر دژبانان را به خاک هلاک انداختند و آتش در دژ زدند.
چون نیمروز شد دیگر از دژ و دژبانان اثری نبود . تنها دودی در جای آن سر بر آسمان داشت.

تاخت کردن کاکوی:

قارون پس از این پیروزی به سوی منوچهر بازگشت و داستان گرفتن دژ و کوفتن آن ­را به شاه باز گفت. منوچهر گفت :

« پس از آن ­که تو روی به دژ گذاشتی پهلوانی نو آیین از تورانیان بر ما تاخت. نام وی (کاکوی) و نبیره ضحاک تازی است که فریدون وی را از پای در آورد و کاخ ستمش را ویران کرد. اکنون کاکوی به یاری سلم بر خاسته و تنی چند از مردان جنگی ما را بر خاک انداخته. اما من خود هنوز وی را نیازموده­ام . چون این بار به میدان آید از تیغ من رهایی نخواهد یافت.»

قارون گفت :« ای شهریار ، در جهان کسی هماورد تو نیست، کاکوی کیست ؟ آن­کس که با تو در افتد با بخت خویش در افتاده است. اکنون نیز بگذار تا من کار کاکوی را چاره کنم.»

منوچهر گفت : « تو کاری دشوار از پیش برده ای و هنوز از رنج راه نیاسوده­ای. کار کاکوی با من است.» این به گفت و فرمان داد تا نای و شیپور جنگ نواختند. سپاه چون کوه از جای بجنبید و دلیران و سواران چون شیران مست به سپاه توران حمله بردند. از هر سو غریو جنگیان بر خاست و برق تیغ درخشیدن گرفت.

کاکوی پهلوان بانگ بر کشید و چون نره دیوی سهمناک به میدان آمد. منوچهر از این سوی تیغ در کف از قلب سپاه ایران بیرون تاخت. از هر دو سوار چنان غریوی بر خاست که در دشت به لرزه در آمد. کاکوی نیزه بسوی شاه پر تاب کرد و زره او را تا کمر گاه درید. منوچهر تیغ بر کشید و چنان بر تن کاکوی نواخت که جوشنش سراپا چاک شد. تا نیمروز دو پهلوان در نبرد بودند اما هیچ ­یک را پیروزی دست نداد.

چون آفتاب از نیمروز گذشت دل منوچهر از درازای نبرد آزرده شد. ران بیافشرد و چنگ انداخت و کمربند کاکوی را گرفت و تن پیل وارش را از زین بر داشت و سخت بر خاک کوفت و به شمشیر تیز سینه­ ی او را چاک داد.

کشته شدن سلم:

با کشته شدن کاکوی پشت سپاه سلم شکسته شد. ایرانیان نیرو گرفتند و سخت بر دشمن تاختند. سلم دانست با منوچهر برنمی­آید. گریزان روی به دژ آلانان گذاشت تا در آن ­جا پناه گیرد و از آسیب دشمن در امان ماند. منوچهر دریافت و با سپاه گران در پی وی تاخت. سلم چون به کنار دریا رسید از دژ اثری ندید. همه را سوخته و ویران و با خاک یکسان یافت. امیدش سرد شد و با لشکر خود رو به گریز نهاد. سپاه ایران تیغ برکشیدند و در میان گریزندگان افتادند.

منوچهر که در پی کینه جویی ایرج بود سلم را یافت . اسب را تیز کرد تا به نزدیک وی رسید. آن ­گاه خروش بر آورد که :

« ای شوم بخت بیدادگر ، تو برادر را به آرزوی تخت و تاج کشتی. اکنون به ایست که برای تو تخت و تاج آورده­ام . درختی که از کین و آز کاشتی اینک بار آورده؛ هنگام آن است که از بار آن بچشی. با تو چنان خواهم کرد که تو با نیای من ایرج کردی. باش تا خون ­خواهی مردان را ببینی.»

این بگفت و تیز پیش تاخت و شمشیر بر کشید و سخت بر سر سلم نواخت و او را دو نیمه کرد. منوچهر فرمان داد تا سر از تن سلم برداشتند و بر سر نیزه کردند.
لشکریان سلم چون سر سالار خود را بر نیزه دیدند خیره ماندند و پریشان گشتند و چوه رمه طوفان زده پراکنده شدند و گروه گروه به کوه و کمر گریختند. سرانجام امان خواستند و مردی خردمند و خوب گفتار نزد منوچهر فرستادند که :
« شاها ، ما سراسر تو را بنده و فرمانبریم. اگر به نبرد برخاستیم رای ما نبود. ما بیشتر شبان و برزگریم و سر جنگ نداریم. اما فرمان داشتیم که به کارزا برویم. اکنون دست در دامن داد و بخشایش تو زنده­ ایم. پوزش ما را بپذیر و جان ناچیز را بر ما ببخشای.»

منوچهر چون سخن فرستاده را شنید گفت :

« از من دور باد که با افتادگان پنجه در افکنم. من به کین خواهی ایرج بود که ساز جنگ کردم. یزدان را سپاس که کام یافتم و بد نهادان را به سزا رساندم. اکنون فرمان این است که دشمن امان بیابد و هر کس به زاد بوم خویش برود و نیکویی و دین داری پیشه کند.»

سپاه چین و روم شاه را ستایش کردند و آفرین گفتند و جامه جنگ از تن بیرون آوردند و گروه گروه پیش منوچهر آمدند و زمین بوسیدند و سلاح خویش را از تیغ و شمشیر و نیزه و جوشن و ترک و سپر و خود و خفتان و کوپال و خنجر و ژوبین و برگستوان به وی بازگشتند و ستایش کنان راه خویش گرفتند.

Mohamad
02-19-2011, 12:41 PM
بازگشتن منوچهر:

آن­ گاه منوچهر فرستاده ا­ی تیز تک نزد فریدون گسیل کرد و سر سلم را نزد وی فرستاده و آن­چه در پیکار گذشته بود باز نمود و پیام داد که خود نیز به زودی به ایران باز خواهد گشت.

فریدون و نامداران و گردنکشان ایران با سپاه به پیشواز رفتند و منوچهر و فریدون با شکوه بسیار یکدیگر را دیدار کردند و جشن بر پا ساختند و به سپاهیان زر و سیم بخشیدند.

آن­گاه فریدون منوچهر را به سام نریمان پهلوان نام آور ایران سپرد و گفت :

« من رفتنی­ام. نبیره خود را به تو سپردم. او را در پادشاهی پشت و یاور باش.» سپس روی به آسمان کرد و گفت : « ای دادار پاک، از تو سپاس دارم. مرا تاج و نگین بخشیدی و در هر کار یاوری کردی. به یاری تو راستی پیشه کردم و در داد کوشیدم و همه­ گونه کام یافتم. سرانجام دو بیدادگر بدخواه نیز پاداش دیدند. اکنون از عمر به سیری رسیده­ام . تقدیر چنان بود که سر از تن هر سه فرزند دلبندم جدا ببینم. آن­چه تقدیر بود روی نمود. دیگر مرا از این جهان آزاد کن و به سرای دیگر فرست.»

آن­گاه فریدون منوچهر را به جای خویش بر تخت شاهنشاهی نشاند و به دست خود تاج کیانی را بر سر وی گذاشت.

چوآن کرده ­شد روز برگشت­ و­بخت
بـپژمرد برگ کـیانی درخـت
هــمـی هر زمان زار بگریستی
بدشواری اندر همی زیستی
به نوحه درون هر زمانی بزار
چنین گفت آن نامور شهریار
که برگشت و تاریک شد روز من
از آن سه دل افروز دل سوز من
بزاری چنین کشته در پیش من
به کینه به کام بد اندیش من...
پر از خون­و­دل، پر زگریه دو روی
چنین تا زمانه سر آمد بروی...
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد...
خنک آنکه زو نیکوی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار

پایان کار منوچهر و به شاهی نشستن نوذر :

به شاهی نشستن نوذر:

سد و بیست سال از زندگانی منوچهر گذشت. ستاره شناسان در طالع او نگاه کردند و مرگ وی را نزدیک دیدند. شاهنشاه را آگاه ساختند، منوچهر موبدان و بزرگان درگاه را پیش خواند و آن­گاه رو به فرزند خود نوذر کرد و گفت :

« سال­های عمر من به سد و بیست رسیده. در این جهان به شادی کام دل راندم و بر دشمنان پیروز شدم و کین نیایم ایرج را از سلم و تور خواستم. جهان را از آفت­ها پاک کردم و بسی شهرها و باره­ها پی افگندم. اکنون هنگام رفتن است و چون رفتم گویی هرگز نبوده­ام. آری، کامیابی گیتی فریبی بیش نیست. در خور آن نیست که دل بدان ببندند. تاج و تختی را که فریدون به من باز گذاشته بود اکنون به تو وا می­گذارم. چنان کن از تو نیکی به یادگار بماند. نیز بدان که جهان چنین آرام نخواهد ماند. تورانیان بیکار نخواهند نشست و گزندشان به ایران خواهد رسید و تو را کارهای دشوار پیش خواهد آمد. در سختی­ها از سام نریمان و زال زر یاری بخواه. فرزند جوان زال اکنون شاخ ویال برکشیده است نیز ترا پشتیبانی خواهد کرد و کین خواه ایرانیان خواهد بود.»

چون سخنان منوچهر به پایان آمد نوذر بر وی بگریست و منوچهر نیز آب در دیده آورد و آنگاه :

دو چشم کیانی بهم بر نهاد
بپژمرد و برزد یکی سرد باد

شد آن نامور پر هنر شهریار
بگیتی سخن ماند از و یادگار

Mohamad
02-19-2011, 12:41 PM
نوذر
نوذر، پسر منوچهر و از دیگر پادشاهان اساطیری و نهمین شهریار پیشدادی است. در پی بیدادگری و بی ‌تدبیری او ایران دچار نابسامانی بسیار شد.

پشنگ پادشاه توران از وضعیت نابسامان ایران زمین آگاه شده و پسر خود افراسیاب را به جنگ با ایرانیان فرستاد. در جنگی که در گرفت نوذر به دست افراسیاب اسیر شد. اندکی بعد افراسیاب او را به کین کشی پهلوانان تورانی که به دست زال و قارن کشته شدند به دست دژخیمای سپرد.

نوذر دو پسر به نامهای توس و گستهم داشت که به رای دید بزرگان ایران هیچ یک به شاهی نرسیدند.

Mohamad
02-19-2011, 12:42 PM
نوذر در اوستا و نوشته های پهلوی:

در اوستا از نوذر با نام نـَئـوتـَرَ یاد رفته است. در پی نوشت نام نوذر در فرهنگ واژه های اوستا می خوانیم :

«نودر یا نوذر پسر منوچهر از سلسله ی کیان که در نخستین تازش افراسیاب به ایران زمین کشته شد. از او دو پسر به نام های توس و گستهم به جا ماندند. آتوسا، شهبانوی گشتاسپ شاه به این خانواده پیوستگی داشته است و از این خانواده ی باستانی کسان ناموری زاییده شده اند. یشت ۱۷ و ۵۵ . ۵۶ / یشت ۱۵ و ۳۵» ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۷۹۳ )
دو واژه ی نـَئـوتـَئـیـریَ و نـَئـوتـَئـیـریـانَ از هم خانواده های واژه ی نوذر در اوستایی هستند.

واژه ی نـَئـوتـَئـیـریَ برابر است با : « وابسته به نوذر ( ادبی ) پسر نوذر. یشت ۵ و ۹۸ » ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۷۹۳ )

** پیرامون این واژه در آبان یشت، کرده ی ۲۲، بخش ۹۸ و ۹۹ می خوانیم :
۹۸
« اوست که مزداپرستان، بَرسَم به دست به گرداگرد وی درآیند.
او را هوُوَ ها ستودند.
او را نوذریان ( نـَئـوتـَئـیـریَ ) ستودند.
هوُوَ ها از او دارایی خواستند و نوذریان ( نـَئـوتـَئـیـریَ )، اسبان تکاور.
دیری نپایید که هوُوَ ها به دارایی فراوان توانگر شدند.
دیری نپایید که نوذریان ( نـَئـوتـَئـیـریَ ) کامروا شدند و گشتاسپ در این سرزمین­ها بر اسبان تیزتک دست یافت. »
۹۹
« اَرِدویسوَر اَناهیتا - که همیشه خواستار زَور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند - آنان را کامیابی بخشید. »
واژه ی نـَئـوتـَئـیـریـانَ برابر است با : « نودری، نوذری، یک کس از خانواده ی نوذر. یشت ۵ و ۷۶ / یشت ۱۳ و ۱۰۲ » ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۷۹۳ )

** پیرامون این واژه در آبان یشت، کرده ی ۱۹ بخش ۷۶ تا ۷۹ می خوانیم :

۷۶
« ویـسْـتَـئـورو از خاندان نوذر ( نـَئـوتـَئـیـریـانَ ) بر كرانه رود ویـتَـنْـگـوهَـئیتی برای او پیشكش آورد و با سخنی راستین چنین آواز داد: »
۷۷
« ای اَرِدْویسور آناهید! این سخن از روی راستی و به درستی گفته می‌شود كه من به شمارِ موهای سرم از پیروان دیو به خاك در افكندم. پس اینك از برای من ای اَرِدْویسور آناهید! برای من یك گذرگاه خشك از میانِ ویـتَـنْـگوهَـئیتی نیك فراهم ساز.»
۷۸
« پس آنگاه اَرِدْویسور آناهید به پیكر دختری زیبا، بسا برومند، خوش‌اندام، كمربند بر میان بسته، بلند بالا، آزاده تبار، بزرگوار، با كفش‌هایی زرین در پا، و با زیورافزار بسیار آراسته به سوی او شتافت و یك باریكه از آب را از رفتن باز داشت و دیگر آب‌ها را به خود باز گذاشت تا روان باشند. او یك گذرگاه خشك از میان «ویـتَـنْـگـوهَـئیتی» نیك فراهم ساخت.»
۷۹
« اَرِدْویسور آناهید، آن همیشه كامروا كننده، او را كامیابی بخشید. »

Mohamad
02-19-2011, 12:42 PM
نوذر در شاهانامه:

گزارش شاهنامه از داستان نوذر چنین است :

به شاهی نشستن نوذر :

سد و بیست سال از زندگانی منوچهر گذشت. ستاره شناسان در طالع او نگاه کردند و مرگ وی را نزدیک دیدند. شاهنشاه را آگاه ساختند، منوچهر موبدان و بزرگان درگاه را پیش خواند و آن­گاه رو به فرزند خود نوذر کرد و گفت :

« سال­های عمر من به سد و بیست رسیده. در این جهان به شادی کام دل راندم و بر دشمنان پیروز شدم و کین نیایم ایرج را از سلم و تور خواستم. جهان را از آفت­ها پاک کردم و بسی شهرها و باره­ها پی افگندم. اکنون هنگام رفتن است و چون رفتم گویی هرگز نبوده­ام. آری، کامیابی گیتی فریبی بیش نیست. در خور آن نیست که دل بدان ببندند. تاج و تختی را که فریدون به من باز گذاشته بود اکنون به تو وا می­گذارم. چنان کن از تو نیکی به یادگار بماند. نیز بدان که جهان چنین آرام نخواهد ماند. تورانیان بیکار نخواهند نشست و گزندشان به ایران خواهد رسید و تو را کارهای دشوار پیش خواهد آمد. در سختی­ها از سام نریمان و زال زر یاری بخواه. فرزند جوان زال اکنون شاخ ویال برکشیده است نیز ترا پشتیبانی خواهد کرد و کین خواه ایرانیان خواهد بود.»

چون سخنان منوچهر به پایان آمد نوذر بر وی بگریست و منوچهر نیز آب در دیده آورد و آنگاه :

دو چشم کیانی به هم بر نهاد
بپژمرد و برزد یکی سـرد باد
شد آن نامور پر هنر شهریار
به گیتی سخن ماند از و یادگار


کین جویی پشنگ:



از هنگامی ­که تور به دست منوچهر و به خونخواهی ایرج کشته شد تورانیان کینه ایرانیان را در دل گرفتند و در کمین کین خواهی بودند. اما منوچهر پادشاهی دلیر و جنگ آور و توانا بود و تا او زنده بود تورانیان یارای دستبرد نداشتند.

چون منوچهر درگذشت و پشنگ سالار تورانیان آگاه شد، شکست تورانیان را به یاد آورد و اندیشه­ ی خون خواهی در دلش زنده شد. پس نامداران کشور و بزرگان سپاه را از گرسیوز و بارمان و گلباد و ویسه گرد آورد و فرزندان خود افراسیاب و اغریرث را نیز پیش خواند و از سلم وتور و بیدادی که از ایرانیان بر آن­ ها رفته بود سخن راند و گفت که می­دانید :


کـه بـا ما چـه کردـند ایرانـیـان
بــدی را ببستـنـد یکسر میان
کنون روز تیزی و کین جستن است
رخ از خون دیده گه شستن است

افراسیاب با قامت بلند و بازوان زورمند و دل بی باک سرآمد پهلوانان توران بود. از گفتار پشنگ مغزش پر شتاب شد و پیش آمد و گفت :

که شایسته ی جنگ شیران منم
هـم آورد سالا ر ایران منم

اگر نیای من زادشم تیغ برگرفته بود و به آیین جنگیده بود این خواری برما نمی­ ماند و ما بنده­ی ایرانیان نمی ­ماندیم. اکنون هنگام شورش و کین جستن و رستاخیز است.
پشنگ از گفتار پسر شاد شد و جنگ را کمر بست و فرمود تا سپاهی گران بیاراستند و افراسیاب را برآن سپهبد کرد و به تاختن به ایران فرمان داد.

اغریرث، برادر افراسیاب، خردمند و بیدار دل بود. از این تندی و شتاب دلش پر اندیشه شد. پیش پشنگ آمد و گفت :
« ای پدر ! اگر منوچهر از میان ایرانیان رفته، سام زنده است و پهلوانانی چون قارون رزمجو و کشواد نامدار آماده نبرداند. تو خود می­دانی بر سلم و تور از دست ایرانیان چه گذشت. نیای من زادشم با همه شکوهی که داشت از شورش و کین خواهی دم نزد. شاید بهتر آن باشد که ما نیز نشوریم و کشور را به دست آشوب نسپاریم.»


اما پشنگ دل به جنگ داده بود. گفت :

« آن­که کین نیای خود را نجوید نژادش درست نیست. افراسیاب نره شیری جنگنده است و به کین پدران خود کمر بسته. تو نیز باید با او بروی و در بیش و کم کارها با او رای بزنی. چون بهار فرارسید و گیاه بر دشت رویید و جهان سبزه زار شد، سپاه را به سوی آمل بکشید. از آن­جا بود که منوچهر به توران لشکر کشید و به ما دست یافت. اکنون که منوچهر درگذشته است ما را چه باک است ؟ نوذر فرزند منوچهر را به چیزی نباید گرفت، جوان است و آزموده نیست. شما بکوشید و بر قارون و گرشاسب دست بیابید تا روان نیاکان از ما خشنود شود.»

لشکر کشیدن افراسیاب به ایران:

افراسیاب با لشکری انبوه رو به سوی ایران گذاشت. آگاهی به نوذر رسید که سپاه افراسیاب از جیحون گذر کرد. پس سپاه ایران نیز آماده­ ی کارزار شد و از جای جنبید و رو به سوی دهستان گذاشت. قارون رزمجو بر سپاه ایران سالار بود و نوذر در پس او در دل سپاه جای داشت.

افراسیاب پیش از آن­که به نزدیکی دهستان برسد دو تن از سرداران خود شماساس و خزروان برگزید و آنان را با سی هزار از جنگاوران تورانی رهسپار زابلستان کرد. در همین هنگام خبر رسید که سام، پهلوان نامدار ایرانیان، درگذشته است. افراسیاب سخت شادمان شد و بی­درنگ نامه به پدر فرستاد که سپاه نوذر همه شکار مایند، چه سام نیز از پی منوچهر در گذشت و من تنها از او و بیمناک بودم. چون او نباشد کار دیگران را آسان می­توان ساخت.

Mohamad
02-19-2011, 12:43 PM
رزم بارمان و قباد:

چون سپیده سر از کوه بر زد طلایه­ ی لشکر توران نزدیک دهستان رسید. هردو سپاه آرایش جنگ ساز کردند. میان دو سپاه دو فرسنگ بود. بارمان، فرزند ویسه، پیش راند و بر سپاه ایران نگاه کرد و سرا پرده ­ی نوذر را که در برابر حصار دهستان بر افراشته بودند باز شناخت و آن ­گاه بازگشت و با افراسیاب گفت :

«هنگام هنر آزمایی است، هنگام آن نیست که ما هنر و نیروی خود را پوشیده بداریم. اگر شاه فرمان دهد من نزد سپاه ایران بتازم و هماورد بخواهم تا ایرانیان دستبرد ما را بیازمایند.»

اغریرث گفت :
«اگر بارمان به دست ایرانیان کشته شود دل سران سپاه شکسته خواهد شد و سستی در کارشان روی خواهد داد. شاید بهتر آن باشد که مردی گمنام را به جای وی به میدان بفرستیم.»

افراسیاب چهره را پر چین کرد که :
«این بر ما ننگ است.» آنگاه با تندی به بارمان گفت : «تو جوش بپوش و کمان را بزه کن و پا در میدان بگذار. بی­گمان تو بر آن سپاه پیروز خواهی شد.»
بارمان رو به سپاه ایران گذاشت و چون نزدیک رسید قارون را آواز داد که : «از این لشکر نامدار که را داری تا با من نبرد کند ؟»

قارون به دلاوران سپاه خود نگاه کرد اما از هیچکس جز برادرش قباد کهنسال پاسخ برنیامد. قارون دژم شد و از این­که جوانان لشکر لب فرو بستند و کار به قباد سپید موی افتاد آزرده گشت. روی به برادر کرد و گفت :

«ای قباد سال تو به جایی رسیده است که باید دست از جنگ بکشی. بارمان سواری جوان و شیر دل است. اکنون هنگام نبرد آزمایی تو نیست. تو سرور و کدخدای سپاهی و شاه به رای و تدبیر تو تکیه دارد. اگر موی سپید تو لعل گون شود دلیران لشکر ما امید از کف خواهند داد.»
قباد دلیر و فرزانه بود. پاسخ داد که :

« ای برادر ! تن آدمی سرانجام شکار مرگ است. اما کسی که دلیری و نبرد آزمایی پیشه می­کند و نام می­جوید از مرگ هراسان نیست. من از روزگار منوچهر شاه در جنگ بوده­ ام و دل در گداز داشته ­ام. یکی به شمشیر کشته می­شود یکی در بستر زمانش بسر می­رسد، تا تقدیر چه باشد. اما چون هیچ ­کس زنده از آسمان گذر نمی­کند مرگ را آسان باید گرفت. اگر من از این جهان فراخ بیرون افتادم سپاس خدای را که برادری چون تو به جای می­گذارم.
پس از رفتنم مهربانی کنید و سرم را به مشک و کافور و گلاب بشویید و تنم را به دخمه بسپارید و آرام گیرید و به یزدان ایمن شوید.»



این بگفت و روانه ­ی آوردگاه شد. بارمان تورانی تیز پیش راند و گفت : «زمانت فرارسیده که به کارزار من آمدی. پیداست که روزگار با جان تو ستیز دارد.» قباد گفت : «هرکس را زمانی است. تا زمان نرسد کسی مرگ را در نمی ­یابد.»

این بگفت و اسب برانگیخت و با بارمان در آویخت. هر دو نیرومند بودند و نبرد به درازا کشید. از بامداد تا نشستن آفتاب پهلوانان بر یکدیگر خروشیدند و پیکار کردند.

به فرجام پیروز شد بارمان
به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد
کـه بـنـد کـمـرگـاه او بـرگـشـاد
ز اسب اندر آمد نگونسار سر
شـد آن شـیـر دل پـیـر سـالار فــر

وقتی خبر به قارون رسید که برادرش قباد به دست بارمان کشته شد خون در برابر چشمش جوشید. سپاه یاران ازجا برکند و رو به سپاه توران گذاشت. از آن سو نیز گرسیوز سپاه توران را به میدان راند.

دو لشکر بسان دو دریای چین
تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
ز آواز اسـبـان و گــرد سـپــاه
نـه خـورشـیـد پـیـدا نـه تـابنده ماه
درخـشـیـدن تـیـغ الـمـاس گـون
سـنـان هـای آهـار داده بـه خــون

افراسیاب چون دلاوری قارون را دید خود به میدان تاخت و به سوی قارون راند. از بامداد تا شام کارزار بود. چندان نمانده بود که قارون به افراسیاب رسد که شب سایه انداخت و روز به پایان رسید و تیرگی شب دو سپاه را به آسایش خوانند.


نبرد نوذر و افراسیاب :


قارون از کشته شدن قباد و دستبرد افراسیاب دل خون بود. با نوذر گفت که :

«کلاه جنگ را نیای تو فریدون بر سر من گذاشت تا زمین را به کین خواهی ایرج درنوردم. از آن زمان تا کنون تن خود را پیوسته در برابر مرگ داشته­ام، کمربند کارزار را ننهاده­ام. تیغ از کف ننهاده­ام. اکنون برادرم تباه شد. سرانجام من جز این نیست. اما تو باید شادان و جاودان باشی.»
پس سپاه را آماده کرد و چون خورشید برخاست. لشکر ایران و توران باز در برابر یکدیگر ایستادند و به غریدن کوس درهم آویختند و چون رود روان از یکدیگر خون ریختند. چنان گردی از دو لشگر برخاست که روی آفتاب تیره شد. هرسو که قارون اسب می­راند سیل خون می­ریخت و هرسو که افراسیاب روی می­آورد کشتگان بر زمین می­افتادند. نوذر از دل سپاه به سوی افراسیاب راند و دو سالار :
چـنـان نـیزه بر نـیزه انداخـتند
سنان یـکـدیـگـر بـر افراختند
که برهم نپیچد از آنگونه مـار
جهان را نبود این چنین یادگار

تا شب فرارسید کارزا بود. سرانجام افراسیاب بر نوذر پیروز شد و سپاه ایران درمانده و روی از کارزا پیچید. نوذر پر از درد و غم به سراپرده­ ی خویش آمد و فرزندان خود توس و گستهم را پیش خواند وآب در دیده آورد و گفت :
« پدرم منوچهر مرا گفته بود که از چین و توران سپاهی به ایران خواهد آمد و از آنان گزند بسیار به ایران خواهد رسید. اکنون پیداست آن روز که پدرم یاد کرد فرارسیده است ومن نگران زنان و کودکانم که در پارس­اند. شما باید بی­درنگ از راه اصفهان پنهان به سوی پارس روید و خاندان مرا برگیرید و به البرز کوه بیاورید و در کوه جای دهید تا از گزند افراسیاب ایمن باشند و نژاد فریدون تباه نشود. یکبار دیگر نیز با سپاه دشمن خواهیم کوشید. تا انجام کار چه باشد. اگر دیگر دیدار روی نداد و از لشکر ما پیام خوش به شما نرسیده شما دل خود را غمگین مدارید، که آیین روزگار تا بوده چنین بوده و کشته و مرده سرانجام یکسانند.»

آنگاه شهریار دو فرزند را در کنار گرفت و اشک از دیده ریخت و آنان را بدرود گفت و روانه­ ی پارس کرد.

دو روز هر دو سپاه به آرایش جنگ و پیراستن تیغ و ژوبین پرداختند. روز سوم باز دو لشکر بهم تاختند. نوذر و قارون در دل سپاه جای داشتند و شاپور و تلیمان نگهبانان راست و چپ آن بودند از بامداد تا نیمروز کارزار گرم بود و پیروزی آشکار نبود. چون روز له شب گرایید تورانیان چیرگی آشکار کردند. شاپور از پا درآمد و کشته بر زمین افتاد و سپاه او پراکنده شدند و از نامداران ایران نیز بسیاری به خاک افتادند. نوذر و قارون چون دیدند که بخت با سپاه ایران یار نیست از دشمن باز گشتند و از حصار دهستان پناه جستند. با حصار گرفتن نوذر دست سپاه ایران از دشت کوتاه گردید و راه جنگ بر سواران سپاه بستند.



کشته شدن بارمان:

افراسیاب چون چنین دید بی ­درنگ سپاهی از سواران خود را بر آراست و کروخان را بر آن سالار کرد و فرمان داد تا شب هنگام به سوی پارس برانند و بر بُنه و شبستان سپاه ایران دست یابند و زنان و فرزندان آنان را بگیرند و بدین­گونه پشت لشکر نوذر را بشکنند.
قارون دریافت که افراسیاب سپاهی به گرفتن بنه و شبستان فرستاد. جوشان و دژم نزد نوذر آمد که :

«این ناجوانمرد افراسیاب در تیرگی شب لشکر فرستاده است تا شبستان ما را بگیرد و زنان و فرزندان ما را گرفتار کند. اگر چنین شود نامداران ما پای جنگ نخواهند داشت و این ننگ بر ما خواهد ماند. پس به دستور پادشاه من در پی این لشکر بروم و آنان را فرو گیرم. در این حصار آب هست و خوردنی هست و سپاه هست. تو نگران نباش و در اینجا درنگ کن.»
نوذر گفت : «این درست نیست. سپهدار لشگر تویی و سپاه به تو استوار است. من خود در اندیشه­ی شبستان بودم و طوس و گستهم را رهسپار پارس کردم و به زودی ایشان به شبستان خواهد رسید. تو دل غمین مدار.»
آن­گاه نوذر و سران سپاه به خوان نشستند. اما چون نوذر به اندرون رفت سواران و دلیران ایران از درگاه او نزد قارون آمدند و یک سخن شدند که :
« باید سپاه را سوی پارس بکشیم، مبادا زنان و کودکان ما به چنگ تورانیان بیفتند.»
سرانجام قارون و کشواد و شیدوش بر این رای گرفتند و چون نیمی از شب گذشت با سپاه خود رو به سوی پارس نهادند.
شبانگاه به دژ سپید رسیدند که کژدهم از سرداران ایران نگهبانان آن بود. دیدند بارمان سپاه به سوی دژ کشیده و راه را بسته است. قارون را شور کین در دل جوشید و جامه ­ی نبرد بتن کرد و آماده ­ی خون خواهی برادر شد. بارمان چون شیر بیرون جست و با قارون در آویخت. اما قارون وی را زمان نداد و یزدان را یاد کرد و نیزه را برکشید و چنان بر کمرگاه او فرود آورد که بنیاد و پیوندش را از هم گسست و کشته بر خاک افتاد . سپاه وی نیز شکسته و پراکنده شد و قارون و لشکرش رهسپار پارس شدند.



گرفتار شدن نوذر:

چون نوذر دانست که قارون به سوی پارس رفته است بیم بر وی چیره شد و اندیشه­ ی گریز در سرش افتاد. پس سپاه خود را بر داشت و از حصار بیرون آمد و راه پارس پیش گرفت. افراسیاب آگاه شد و تند از پی او تاخت. همه شب میان دو سپاه جنگ و گریز بود. سرانجام نوذر گرفتار شد و با هزار و دویست تن از کسان و یارانش به چنگ افراسیاب افتاد. افراسیاب آنان را در بند کرد و به جایگاه خود آورد. اما هرچه جُست قارون را در آن میان ندید. گفتند قارون رهسپار پارس شده است. فرمان داد تا بارمان در پی او بشتابد و او را دستگیر کند. گفتند بارمان را قارون بر خاک انداخت و اکنون کشته افتاده است.
دل افراسیاب به درد آمد و خور و خواب بر او تلخ شد. سپس به پدر بارمان، ویسه، گفت :
«این کار توست که از پی قارون بشتابی و خون فرزند را از او بخواهی.»
ویسه با لشکری رزم ­خواه رهسپار پارس شد. در راه به نبردگاه پسرش رسید و فرزند خود را نگونسار و دریده درفش بر خاک افتاده دید. خونش به جوش آمد و گرم در پی قارون تاخت. قارون از پارس بیرون می­آمد که دید گردی برخاست و سپس درفش سپاه تورانیان از میان گرد پیدا شد. ویسه از دل سپاه آواز داد که :
«تخت و تاج شما بر باد رفت و ایران همه در چنگ ماست. چون پادشاه گرفتارشد تو کجا می­توانی گریخت ؟» پاسخ آمد که : « من قارونم. مرد بیم و گفتگو نیستم. کار پسرت را ساختم و اینک نوبت توست.»
اسب­ها را از جای برانگیختند و کارزار درگرفت. چیزی نگذشت که قارون چیرگی آشکار کرد و ویسه ناتوان شد. پس پشت به کارزا کرد و روی به گریز نهاد و گریزان پیش افراسیاب رفت و داستان پیروزی قارون را باز گفت.

Mohamad
02-19-2011, 12:43 PM
سپاه افراسیاب در زابلستان:


سپاهی که افراسیاب به سرداری شما ساس و خزروان رهسپار زابلستان کرده بود به
سوی سیستان و هیرمند تاختند. زال زر در تیمار مرگ پدر بود و آیین سوگواری به جا می­آورد و کارها به دست مهراب، امیر کابل و پدر رودابه، سپرده بود. مهراب مردی خردمند و هوشیار بود. چون دانست که سپاه افراسیاب نزدیک رسیده است پیکی با زر و دینار نزد شماساس فرستاد و پیام داد که :

«افراسیاب شاه توران جاویدان باد. چنان­که می­دانی من از خاندان ضحاکم و از پادشاهی خاندان فریدون خشنود نیستم. به ریا و از آن ­که از گزند ایمن باشم به پیوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم. از اندوهی که به زال روی آورده است خشنودم و امیدم آن است که روی او را دیگر نبینم. اکنون که وی در بند سوگواری است همه­ی زابلستان در دست من است. اکنون از تو زمان می­خواهم که فرستاده­ای به شتاب نزد شاه افراسیاب بفرستم و ارمغانی که در خور شاهان است پیشکش کنم و او را از راز دل خویش آگاه سازم. اگر افراسیاب فرمان دهد که نزد او بروم بندگی خواهم کرد و پیش تختش به پای خواهم ایستاد و شاهی خود را یکسر به وی خواهم سپرد و گنجینه ­ی خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نیز رنجی نخواهید داشت.»

مهراب چون دل سردار تورانیان را بدین گونه گرم کرد ازآن سو بی ­درنگ پیکی تندرو نزد زال فرستاد که :
«یک دم مپای که دو پهلوان تورانی با سپاهی چون پلنگان دشتی به سوی هیرمند کشیده­اند. اگر یک زمان درنگ کنی کام دشمان بر خواهد آمد.»


نبرد زال با سپاه توران:

زال بی­درنگ با لشکری جنگجوی به سوی مهراب راند. چون او را بر جا و استوار دید شاد شد و گفت :

«اکنون دیگر باکی نیست. پیش من خزروان و یک مشت خاک هر دو یکی است. شب هنگام دستبردی به تورانیان خواهم زد تا بدانند هم نبرد آنان کیست.»


پس شبانگاه کمان خود را به بازو افگند و نزدیک سپاه دشمن رفت و جایی را که گردان و پهلوانان فراهم بودند نشان ساخت و سه چوبه تیر هر یک بسان شاخ درخت بر سه جا از لشکر گاه توران انداخت. خروش بر آمد و گیرو دار برخاست.
چون روز شد و چوبه­های تیر را نگاه کردند :

بگفتند کاین تیر زال است و بس
نـرانـد چنین در کـمان هیچ کس

شماساس گفت :
«ای خزروان، بیهوده دست به جنگ نبردیم و مهراب و سپاهش را از میان برنداشتیم. اگر رزم کرده بودیم دچار زال نمی­شدیم. اکنون کار ما دشوار شد.» خزروان گفت : « مگر زال کیست ؟ زال یک تن است؛ نه اهریمن است نه رویین تن. کار او را به من واگذار و غم مدار.»

روز دیگر آواز کوس و نای برخاست و دو سپاه در برابر یکدیگر به صف ایستادند. خزروان پیشی گرفت و با گرز و سپر به سوی زال تاختن کرد و عمود خود را سخت بر پیکر زال فرود آورد. جوشن زال را از هم درید و فرو ریخت. زال خشمگین شد. خفتانی ببر کرد و گرز پدرش سام را برداشت و با سری پرشتاب و جگری پر جوش رو به نبرد آورد. خزروان چون شیری کینه خواه پیش آمد. زال اسب را بر انگیخت و گرد بر آورد و گرز را بر افراخت و چنان به نیرو بر سر پهلوانان تورانی فرود آورد که از خونش زمین چون پشت پلنگ رنگین شد. آنگاه در جستجو شماساس برآمد. اما شماساس از بیم رو نهان کرد. زال گلباد سردار دیگر تورانی را دریافت. گلباد چون گرز و شمشیر دستان را دید خود را از میدان بیرون انداخت مگر جان بدر ببرد. زال کمان را برکشید و خندگی بزه کرد و کمرگاه گلباد را نشانه کرد. تیرش چنان پر نیرو بود که زنجیر و پولاد جوشن را درید و میان گلباد را به کوهه­ی زین دوخت.

چون خزروان وگلباد از پای در آمدند و خوار بر زمین افتادند شماساس هراسان و گریزان شد و سپاه توران پراگنده گردید. لشکر زال و مهراب در پس آنان افتادند و گروه انبوهی از آنان را بر خاک انداختند. نیمی که باز مانده بودند گشاده سلاح و گسسته کمر رو به سوی افراسیاب نهادند. از بخت بد در راه به قارون بر خوردند که سپاه ویسه را شکست داده و پراگنده کرده بود. قارون چون سپاه ترکان را دید دانست چه گذشته است. راه را بر آنان گرفت و لشکر خود را گفت تا دست به نیزه بردند و در میان تورانیان افتادند و تیغ در آنان نهادند. از آن همه لشکر تنها شماساس و تنی چند جان بدر بردند و خبر به افراسیاب آوردند.


کشته شدن نوذر به دست افراسیاب:

چون افراسیاب آگاه شد که سرداران وی چنان کشته شدند و سپاهیان ایشان از پای در آمدند خشم بر او چیره شد و بر آشفت و گفت :

«من چگونه برتابم که نوذر پادشاه ایرانیان در چنگ من گرفتار باشد و سالاران و پهلوانان من به دست سپاه او کشته شوند ؟ چاره نیست جز آنکه کین بارمان و دیگر پهلوانان را از نوذر بخواهیم.»

پس به دژخیم فرمان داد تا نوذر را بیاورد. گروهی از سپاه روی به نوذر آوردند و بازوان او را سخت بستند و برهنه سر و برگشته کار او را به خواری از خیمه بیرون کشیدند و نزد افراسیاب آوردند. نوذر دانست که روزش به سر آمده. افراسیاب از دور که نوذر را دید شرم از دیده شست و زبان به بد گویی گشود و از کشته شدن سلم و تور به دست منوچهر یاد کرد و آنگاه برآشفت و شمشیر خواست و به دست خویش شهریار را گردن زد و تنش را خوار بر خاک افگند.

بدینگونه یادگار منوچهر از جهان ناپدید شد و تاج و تخت ایران از پادشاه تهی ماند.


به تخت نشستن افراسیاب :


پس از کشته شدن نوذر بستگان و یاران وی را که گرفتار شده بودند پیش کشیدند تا از دم تیغ بگذراند. اینان زنهار خواستند و اغریرث پا در میان گذاشت و به خواهش ­گری ایستاد که :

«اینان بی سلاح و دست بسته و گرفتارند و کشتن گرفتاران زیبنده نیست. شایسته­ تر آن است که آنان را به من سپارید تا من غاری را زندان ایشان کنم و به خواری در زندان بمیرند.»
افراسیاب پذیرفت و بندیان را به اغریرث سپرد و فرمان داد تا آنان را به زنجیر کشند و به ساری برند و در زندان نگاه دارند.

آن­گاه از دهستان لشکر به سوی ری برد و کلاه کیانی بر سر گذاشت و بر تخت ایران نشست.


آگاه شدن زال از مرگ نوذر:

به توس و گستهم خبر رسید که پدر آنان نوذر کشته شده و افراسیاب تورانی بر تخت شاهنشاهی ایران نشست. جامه چاک چاک و دیده خونین کردند و فغان برآوردند و با درد و سوگواری رو به سوی زابلستان گذاشتند. چون به زال رسیدند زاری و مویه آغاز نهادند :

که رادا ، دلیرا ، شها ، نوذرا
گـوا ، تـاجـدار ، مـهـا ، داورا
نگهدار ایـران و پـشـت مـهـان
ســر تـاجـداران و شـاه جـهــان
نـژاد فـریدون بـدو زنـده بــود
زمین نعل اسب او را بـنـده بــود
همه تیغ زهراب گون برکشیم
به کین جستن و دشمنان را کشیم

زال از آن ­چه شنید آب در دیده آورد و جامه به تن چاک داد و گفت :
«روان شهریار رخشنده باد، ما همه سرانجام شکار مرگیم. اما اکنون که با ستمکارگی سر از تن پادشاه جدا کردند تیغ در نیام نخواهم کرد و پای از رکاب نخواهم کشید تا کین نوذر را نستانم و یاران او را از بند رها نکنم. این بگفت و با سپاه خود از جای برآمد.

پایان کار اغریرث:

به بزرگان ایران که در بند بودند آگاهی رسید که زال و دیگر دلیران به جنگجویی و کینه خواهی برخاسته­اند. دلشان از خشم افراسیاب پر بیم شد و در نهان پیامی نزد اغریرث فرستادند که :

«ای مهتر نیکنام، ما را پایمردی تو زندگی بخشید و همه سپاسگزار توایم. تو می­دانی که زال و مهراب در زابلستان و کابلستان به جایند و سالارانی چون قارون و برزین و خراد و کشواد دست از ایران باز نخواهند داشت و به کین نوذر برخواهند خاست.

چون عنان از این سو بتابند خشم افراسیاب تیز خواهد شد و دلش به کشتن ما پر شتاب خواهد گشت و جان ما را تباه خواهد کرد. اگر اغریرث خویش می­بیند ما را از بند برهاند تا ما پراگنده شویم و همیشه ستایشگر و سپاسگزار او باشیم.»

اغریرث پاسخ داد که :
«این چاره در خور نیست. اگر چنین کنم دشمنی خود را با افراسیاب آشکار کرده­ام و وی بر من خشم خواهد گرفت. اما چاره­ای دیگر خواهم کرد. اگر زال زر سپاهی به سوی آمل و ساری بفرستد من با سپاه خود از آمل بیرون می­روم و این ننگ را بر خود می­پذیرم و شما همه را به او می­سپارم.»

بزرگان ایران وی را ستایش کردند وپیکی تیزرو نزد دستان فرستادند که :

«اغریرث یار ماست و پیمان کرده است که اگر سپاهی از سوی تو به مازندران آید وی با سپاه خود به ری رود و جان گروهی رها شود.»

زال چون پیام بندیان را شنید یلان و پهلوانان را گرد کرد و مرد جنگ خواست. کشواد خواستار این پیکار شد و با سپاهی پرخاش­جوی از زابل رو به آمل نهاد. اغریرث چنان که پیمان کرده بود با سپاه خود به سوی ری راند و بندیان ایران را در ساری گذاشت.
چیزی نگذشت که خبر به زال رسید که کشواد بستگان و یاران نوذر را رها ساخته و با آنان باز گشته است. همه شادی کردند و بندیان را گرامی شمردند و در کاخ­ها و ایوان­های آراسته جا دادند.

اما چون اغریرث از مازندران به ری آمد افراسیاب از آزادی بندیان آگاه شد و بر اغریرث خشم گرفت که :
«به تو گفتم که اینان را بکش. چه جای خردمندی و آهسته کاری بود ؟ کین خواهی و خردمندی را نمی­توان بهم آویخت. سر مرد جنگجو را با خرد چه کار.»
اغریرث آرام گفت : «آدمی را در دیده شرم باید. تاج و تخت بسیاری را به دست می­افتد اما با هیچ ­کس نمی ­ماند. کسی را که که به بدی دسترس می­افتد باید یزدان را به یاد آرد و از بدی بپرهیزد.»
افراسیاب در سخن درماند که اغریرث از شرم و خرد سخن می­گفت و وی دستخوش خشم و کین بود. خونش به جوش آمد و چون پیل مست بر آشفت و از تیغ از میان برکشید و بر پیکر برادر فرود آورد و او را دو نیمه کرد.

Mohamad
02-19-2011, 12:43 PM
زو


زو از دیگر پادشاهان اساطیری و دهمین شهریار پیشدادی است. او پسر تهماسب و نوه ی منوچهر شاه است. پس از مرگ نوذر، نهمین شهریار پیشدادی، بزرگان ایران به رای زنی نشستند و از فرزندان نوذر ( توس و گستهم ) هیچ یک را شایسته ی تاج و تخت ندانستند. پس به رای دید بزرگان، زو که کهنسال و از نوادگان منوچهر شاه بود به شهریاری برگزیده شد.

پادشاهی زو بسیار کوتاه بود. از کارهایی که انجام آن ها در نوشته های فارسی میانه و اسلامی به زو نسبت داده می شوند؛ راندن تورانیان از ایران زمین تا پشت مرز های ایران و پیدایی جشن سده را می توان بر شمرد.



زو در اوستا و نوشته های پهلوی:

از زو در اوستا با نام اوزَوَ یاد رفته است. در پی نوشت واژه ی زو در فرهنگ واژه های اوستا آمده است:
« زو پسر تهماسب نوه ی منوچهر. یشت ۱۳ - ۱۳۱» ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۲۶۸ )

Mohamad
02-19-2011, 12:43 PM
زو در نوشته های فارسی:


پیدایی جشن سده در بسیاری از نوشته های فارسی در زمان پادشاهی زو دانسته شده است.

نوبری در نهاية الارب می نويسد:


«ايرانيان جشن سده را در پايان روز دهم، يعنی پايان آبانروز از بهمن ماه و شب يازدهم برگزار می کنند و برآنند که افراسياب بابل را فتح کرد و بساط حکومت بگسترانيد، به ستم و بيداد بنا گذاشت و فساد فراوان گشت. زو پسر تهماسب در اين هنگام با وی پيکار آغاز کرد و او را به بلاد ترک پس راند. اين اتفاق در آبان روز از ماه بهمن روی داد و ايرانيان آنرا با شادمانی جشن ساختند و آن جشن سومين عيد بزرگ آنان قرار گرفت پس از نوروز و مهرگان ....»


ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه، در پی گزارش چگونگی و چرایی آبانگان ( آبان روز از آبان ماه، ۱۰ آبان ماه ) می نویسد:

« در این روز زو پسر تهماسب به شاهی رسید و مردمان را به حفر انهار و تعمیر آن امر کرد از جمله آنكه در دوران جنگ ‌هايی ميان ايرانيان و تورانيان، به فرمان افراسياب كاريزها و نهرهای آب ويران و پر شده ‌بود. زو پسر تهماسب دستورداد تا آن كاريزها را آباد و لای ‌روبی كردند و در این روز به کشورهای هفت گانه خبر رسید که فریدون بیوراسب را اسیر کرده و به سلطنت رسیده و مردم را امر کرده که دوباره خانه ها و اهل خود را مالک شوند و خود را کدخدا بنامند یعنی صاحب خانه و خود او نیز به خانه و خانواده خود فرمانروا شد و شروع به امر و نهی و گیر و دار نمود.»



زو در شاهنامه:



به گزارش شاهنامه پادشاهی زو پسر تهماسب پنج سال بود. گزارش شاهنامه از پادشاهی زو و آغاز و انجام کار او تنها در یک بخش کوتاه و شامل ۴۵ بیت است

Mohamad
02-19-2011, 12:44 PM
گرشاسب
گرشاسب یا کرساسب از دیگر پادشاهان اساطیری ایرانیان است. او پسر زو و یازدهمین شهریار پیشدادی است. گرشاسب پیشدادی را نباید با گرشاسب فرزند سام ( گرشاسب سام) اشتباه کرد.



شهریاری پیشدادیان که با پادشاهی هوشنگ آغاز می شود، پس از پایان پادشاهی گرشاسب فرزند زو به انجام می رسد.

او را نباید با گرشاسب پهلوان فرزند سام و نیای بزرگ رستم اشتباه کرد. از گرشاسب ِ سام در اوستا بسیار یاد رفته است آن چه در پی بخش گرشاسب در اوستا و نوشته های پهلوی آمده است به نام و یاد پهلوان گرشاسب سام ( و نه شاه گرشاسب پیشدادی ) در آن نوشته ها باز می گردد.

Mohamad
02-19-2011, 12:44 PM
گرشاسب در اوستا و نوشته های پهلوی:



همان گونه که پیش تر نیز آمد، از گرشاسب پیشدادی ( فرزند زو) در اوستا نامی نیست. گرشاسب در اوستا فرزند سام است.
در پی نوشت واژه ی سام در فرهنگ واژه های اوستا می خوانیم :

«سام، پدر ثـریـتـه و نیای گرشاسب و ئـورواخـش. یشت ۱۳ - ۶۱ و ۱۳۶»( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۱۴۱۸)



گرشاسب سام از دلیر ترین پهلوانان است که به گزارش اوستا پهلوانی های بسیار می کند. چون کشتن اژدهای سرور، گندرو، پسران پـثـنـه و از بين برنده پليديها و ياران پليدی و پلشتی.

با همه ی دلیری و پهلوانی های بسیار گرشاسب سام، وی از توس پری ( خن ثـئـيـتـی در اوستا ) فريب خورده و گرفتار گناه می شود. گرشاسب در پی سود رسانی ها و پهلوانی های بسیارش به دوزخ نمی رود و در پی گناهش به بهشت نیز نمی رود. بنابراين، پس از مرگش و تا روز ِ تن ِ پسين در جهان همتگان می ماند.

در گزارش نوشته های پهلوی؛ کردار و رفتار، گناه و دست داشتن گرشاسب در چگونگی روز پسین همراه با نکات بیشتری آمده است . روان گرشاسب پس از گناه در پیشگاه اهورا مزدا، زرتشت و ايزد آذر بازخواست می گردد و سرانجام به جهان همگان می رود.

بر پایه همان گزارش در پايان جهان ضحاک از بند می گريزد و به ويرانی جهان و نابودی مردمان و چهارپایان و گیاهان سودبخش می ‌پردازد . سرنوشت چنین است که تنها گرشاسب کشنده ی ضحاک باشد، پس در روز تن ِ پسين با نيروی بسیار و گرز نامی خود ضحاک را می زند و مردمان و چهارپایان را برای هميشه از گزند ضحاک آسوده می سازد.

نام گرشاسب از اوستایی کِـر ِساسپَ گرفته شده که برابراست با : دارندهٔ اسب لاغر.

** بر پایه گزارش اوستا، گرشاسب فرزند سام است . در یسنا، هات ۹، بند های ۹ تا ۱۱ چنین می خوانیم :
۹
ای هَوم ِ !
کدامین کس ، سومین بار در میان مردمان جهان استومند ، از تو نوشابه برگرفت؟
کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟

۱۰
آنگاه هَوم ِ اَشَوَن دوردارنده مرگ ، مرا پاسخ گفت :
سومین بار در میان مردمان جهان استومند ، «اترت » ـ تواناترین [ مرد خاندان ] سام ـ از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را دو پسر زاده شدند :
«اورواخشیه » و «گرشاسپ » ؛ یکمین ، داوری داد گذار و دومین ، جوانی زبردست و گیسور و گرزبردار...

۱۱
... که اژدهای شاخدار را بکشت ؛ آن اسب اَوبار ِ مرد اَوبار را ، آن زهرآلود زرد رنگ را که زهر ِ زرد گونش به بُلندای ِ نیزه‌ای روان بود.
هنگام نیمروز ، گَرشاسپ در آوندی آهنین بر پشت آن [ اَژدها ] خوراک می‌پخت. آن تباهکار از گرما خَوی ریزان ناگهان از زیر [ آن آوند ] آهنین فراز آمد و آب جوشان را بپراگند. گَرشاسپ ِ نَریمان هراسان به کناری شتافت.

** در رام یشت، کرده ی هفتم، بند های ۲۷ تا ۲۹ چنین می خوانیم :

۲۷
گرشاسپ دلیر او را بستود در آبشارِ گـوذَه بر رودِ رَنْـگْـها ی آفریده مزدا؛ بر روی تخت زرین، بر روی بالش زرین، بر روی فرش زرین، به نزد بَرسَمِ گسترده، با دستانِ گشاده.

۲۸
و از او درخواست كرد كه ای اَنْـدَرْوای زَبَردست، مرا این كامیابی فراز ده كه من دادِ برادرم اورْواخْـشَـیـه را بخواهم و هیتاسْـپَـه را بكُشم و او را با گردونه خویش در كِشَم. همچنین با اَسْـتی‌ گَـفْـیـه سرور، همچنین با اَئِـوو گَـفْـیـه بزرگ، همچنین با گَـنْـدَرِوَه كه در آب بسر می‌برد.

۲۹
اَنـدَروای زَبَردست او را چنین كامیابی بخشید. گرشاسپ كامیاب شد. می‌ستاییم اَندَروای پاك را، می‌ستاییم اَندَروای زَبَردست را.

** هم چنین در رام یشت، کرده ی هفتم، بند ۳۷ چنین می خوانیم :

۳۷
اَنـدَروای زَبَردست او را چنین كامیابی بخشید. گرشاسپ كامیاب شد. می‌ستاییم اَندَروای پاك را، می‌ستاییم اَندَروای زَبَردست را.

** بر پایه گزارش اوستا گرشاسب پس از جمشید دارنده ی فر ایزدی گشت. در زامیاد یشت، کرده ی ۶، بند های ۳۸ تا ۴۴ چنین می خوانیم :

۳۸
برای سومین بار فر بگسست؛ آن فرّ جمشید، فرّ جم پسر ویوَنگْهان به پیكر مرغ وارَغْـنَـه از او بگسست. این فرّ را گرشاسپِ نریمان بر گرفت؛ زیرا كه او از پرتو دلیری مردانه، در میان مردمانِ زورمند، زورمندترین بود.

۳۹
چرا كه نیرومندی و دلیری مردانه به او پیوست. ما می‌ستاییم دلیری مردانه را؛ كه همواره پا بر جا، بی‌خواب، و بیدار در تختِ آرمیدن است و به گرشاسپ پیوسته است.

۴۰
او كه اَژدهای شاخ‌دار را بكشت؛ اژدهایی كه اسبان را فرو می‌خورد؛ مردمان را فرو می‌خورد؛ آن زهرآلودِ زرد رنگ را، كه زهر از شكم و بینی و گردنش سرازیر بود؛ كه زهرِ زردش به بلندی یك «اَرَش» پاشیده می‌شد.

گرشاسپ به هنگام نیمروز بر پشتش و در دیگی فلزی، خوراك می‌پخت. آن زیانكار از گرما تفته و خْوی‌ریزان شد و از زیر دیگ در جست و آب جوشان را فرو پاشاند. گرشاسپِ نریمان را هراس بر گرفت و خود را به كنار كشید.

۴۱
او كه «گَـنْـدَرِوَه» زرین پاشنه را بكشت؛ كسی كه با دهان گشاده برای تباهی جهان خاكی راستی برخاسته بود. او كه نُه پسر «پَـثَـنَـیـه» و پسران «نیویكَه» و پسران «داشْـتَـیانی» را كشت. او كه «هیتاسپ» زرین تاج را كشت و «وَرِشَـوَه» از خاندان «دانی» و «پیتَـئونَه» دوستدار پری را.

۴۲
او كـه «اَرِزوشْــمَـنَـه» دارنـده دلاوری مـردانـه را بكـشت؛ آن دلـیر، …… زیـرك، كـژ راه، بـیدار، . . . . .

۴۳
او كه «سْـناویذْكَـه» سنگین‌دست و شاخ‌دار را كشت؛ كسی كه در انجمن چنین می‌گفت: “من نابُـرنا هستم و نه بُـرنا، آنگاه كه من بُـرنا شوم، زمین را چرخ كنم و آسمان را گردونه سازم.

۴۴
من سپندمینو را از سرای درخشانِ فروغ بیكران به زیر خواهم كشید؛ اهریمن را از دوزخ تاریك به فراز خواهم برد؛ اگر گرشاسپ دلیر مرا نكُشد، سپندمینو و اهریمن باید گردونه مرا بكِشند.” گرشاسپ دلیر او را كشت، جان از او برگرفت، نیروی زندگانی او را تباه كرد.

** در فرهنگ واژه های اوستا، پاژنام گرشاسب نـَئـیـر ِ مـَنـَنـَگه آمده است :
« نریمان گرشاسب. دلیر، دلاور، نترس. گرشاسب مردانه و دلیر و مهر دل. یسنا ۹-۱۱ . یشت ۵-۳۷ . یشت ۱۵-۲۷» ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۷۸۹)

** از دیگر واژه های آمده در فرهنگ واژه های اوستا پیرامون واژه ی گرشاسب می توان به پـیـشـیـنـَـنـگـه اشاره کرد.

در پی نوشت واژه ی پـیـشـیـنـَـنـگـه در فرهنگ واژه های اوستا می خوانیم :

« نام دره ای در نزدیکی کابل. جایی که گرشاسب گمان می کرد که به سستی مرگ آور افتاده است. یشت ۵ - ۳۷» ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۹۱۲)

Mohamad
02-19-2011, 12:44 PM
گرشاسب در نوشته های فارسی:



درنوشته های فارسی نواسطوره ی گرشاسب ، دچار دگرگونی می شود و گرشاسب کهن( در اوستا )، که در اوستا نامش سام گرشاسب نريمان است به سه کس جدا از هم دگرگون می شود. در نوشتار های تاريخ پس از اسلام، هماره دیدگاه های گوناگونی پیرامون گرشاسب آمده است که بيشتر آنان يا از شاهنامه و يا از برگردان عربی ‌خداينامه سود جسته اند. در شاهنامه هر سه کس با نام گرشاسب آمده اند، اگر چه بيشتر کنش ها و کردارشان در انگاره ی کهن سام یافت می شود.

هر چند در شاهنامه از سه کس با نام گرشاسب یاد رفته است، این گونه می نماید که کنش و کردار و رفتار يکی از آن ها نمايانگر همان گرشاسب در اوستا باشد.

سخن فردوسی از نريمان بسيار کوتاه است . کتاب گرشاسب نامه ی اسدی توسی تنها به گزارش کردار و رفتار گرشاسب پرداخته‌ است که در چند گزارش خود به گزارش اوستا و نوشته های پهلوی شباهت دارد. درگرشاسب نامه، نريمان برادرزاده گرشاسب و سام پسر نريمان است . کتاب سام نامه که از نگاه حماسی از بار بسيار کمتری برخورداراست به گزارش کنش های گرشاسب پرداخته است.