Sara12
02-04-2011, 11:55 PM
Mr and Mrs Yates had one daughter. Her name was Carol, and she was nineteen years old. Carol lived with her parents and worked in an office. She had same friends, but she did not like any of the boys very much.
Then she met a very nice young man. His name was George Watts, and he worked in a bank near her office. They went out together quite a lot, and he came to Carol's parents' house twice, and then last week Carol went to her father and said, 'I'm going to Marry George Watts, Daddy. He was here yesterday.'
'Oh, yes,' her father said. 'He's a nice boy-but has he got any money?'
'Oh, men! All of you are the same,' the daughter answered angrily. 'I met George an the first of June and on the second he said to me, "Has your father got any money?".
:a19:
آقا و خانم ياتس يك دختر داشتند. اسم او كارول بود، و 19 سالش بود. كارول با والدينش زندگي و در يك اداره كار ميكرد. او چندين دوست داشت، اما او هيچكدام از پسرها را خيلي دوست نداشت.
در آن زمان او يك مرد جوان مؤدب را ملاقات كرد. نام او جرج وات بود، و او در يك بانك نزديك اداره او كار ميكرد. آنها اكثرا با هم بيرون ميرفتند، و او دو بار به خانهي والدين كارول رفت، و هفتهي گذشته كارول پيش پدرش رفت و گفت، "پدر، من قصد دارم با جرج وات ازدواج كنم. او ديروز اينجا بود"
پدرش گفت "آه، بله، او پسر خوبي است، اما آيا پولي دارد"
دختر با عصبانيت پاسخ داد "آه، از دست شما مردها! شما همه مثل هم هستيد، من جرج را در اول ماه جون ملاقات كردم و در دومين روز ملاقات او به من گفت، آيا پدر شما پولدار است؟
Then she met a very nice young man. His name was George Watts, and he worked in a bank near her office. They went out together quite a lot, and he came to Carol's parents' house twice, and then last week Carol went to her father and said, 'I'm going to Marry George Watts, Daddy. He was here yesterday.'
'Oh, yes,' her father said. 'He's a nice boy-but has he got any money?'
'Oh, men! All of you are the same,' the daughter answered angrily. 'I met George an the first of June and on the second he said to me, "Has your father got any money?".
:a19:
آقا و خانم ياتس يك دختر داشتند. اسم او كارول بود، و 19 سالش بود. كارول با والدينش زندگي و در يك اداره كار ميكرد. او چندين دوست داشت، اما او هيچكدام از پسرها را خيلي دوست نداشت.
در آن زمان او يك مرد جوان مؤدب را ملاقات كرد. نام او جرج وات بود، و او در يك بانك نزديك اداره او كار ميكرد. آنها اكثرا با هم بيرون ميرفتند، و او دو بار به خانهي والدين كارول رفت، و هفتهي گذشته كارول پيش پدرش رفت و گفت، "پدر، من قصد دارم با جرج وات ازدواج كنم. او ديروز اينجا بود"
پدرش گفت "آه، بله، او پسر خوبي است، اما آيا پولي دارد"
دختر با عصبانيت پاسخ داد "آه، از دست شما مردها! شما همه مثل هم هستيد، من جرج را در اول ماه جون ملاقات كردم و در دومين روز ملاقات او به من گفت، آيا پدر شما پولدار است؟