king 2011
02-03-2011, 08:49 PM
نامه امام علیهالسلام از كربلا به محمدبن حنفیه
امام باقر علیهالسلام فرمودند: امام حسین از كربلا نامهاى براى محمدبن حنفیه فرستاد كه متن آن چنین بود:
"بسم الله الرحمن الرحیم من الحسین بن على الى محمدبن على و من قبله من بنىهاشم، اما بعد فكان الدنیا لم تكن و كان الاخرة لم تزل، والسلام."(50)
نامهاى است از حسین بن على به محمدبن على و دیگر بنىهاشم. اما بعد، مثل این كه دنیا اصلا وجود نداشته و آخرت همیشگى و دائم بوده و هست.
بنىاسد و نصرت امام علیهالسلام
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)در این روز حبیب بن مظاهر به آن حضرت عرض كرد: یابن رسول الله! در این نزدیكى طائفهاى از بنى اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهى من به نزد آنها روم و ایشان را به سوى تو دعوت كنم، شاید خداوند شر این گروه را از تو با حضور بنى اسد در كربلا، دفع كند!
در این روز عبدالله بن زیاد نامهاى به نزد عمربن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهیان خود بین امام حسین و اصحابش و آب فرات فاصله ایجاد كرده و اجازه نوشیدن حتى قطرهاى آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خوددارى شد!!
امام، اجازه داد، و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمغان را براى شما به همراه آوردهام، شما را به یارى پسر پیامبر خدا دعوت مىكنم، او یارانى دارد كه هر یك از آنها بهتر از هزار مرد جنگىاند و هرگز او را تنها نخواهند گذارد و او را به دشمن تسلیم نكنند، عمربن سعد با لشكریانى انبوه او را محاصره كرده است، چون شما قوم و عشیره من هستید شما را به این راه خیر راهنمایى مىكنم، امروز از من فرمان برید و به یارى او بشتابید تا شرف دنیا و آخرت از آن شما باشد، من به خدا سوگند یاد مىكنم كه اگر یك نفر از شما در راه خدا با پسر دختر پیغمبرش در اینجا كشته گردد و شكیبایى ورزد و امید ثواب از خداى داشته باشد، رسول خدا در علیین بهشت، رفیق و همدم او خواهد بود.
در این هنگام، مردى از بنى اسد كه او را عبدالله بن بشیر مىنامیدند بپا خاست و گفت: من اولین كسى هستم كه این دعوت را اجابت مىكنم؛ و رجزى حماسى برخواند:
"قد علم القوم اذ تواكلوا و احجم الفرسان اذ تثاقلوا انى شجاع بطل مقاتلكاننى لیث عرین باسل."(51)
آنگاه مردان قبیله كه تعدادشان به نود نفر مىرسید بپا خاستند و براى یارى امام حركت كردند. در آن هنگام، مردى نزد عمربن سعد رفته و او را از جریان كار آگاه كرد و او مردى را به نام ازرق با چهارصد سوار به سوى آن گروه روانه ساخت، و در دل شب سواران ابن سعد در كنار فرات راه را بر آنها گرفتند در حالى كه با امام فاصله چندانى نداشتند.
طایفه بنى اسد با سواران ابن سعد در آویختند، حبیب بن مظاهر بر ازرق بانگ زد كه: واى بر تو! بگذار دیگرى غیر از تو این مظلمه را بر گردن بگیرد.
هنگامى كه طایفه بنى اسد دانستند كه تاب مقاومت با آن گروه را ندارند، در سیاهى شب پراكنده شدند و به قبیله خود باز گشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد.
حبیب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جریان را گفت، امام حسین علیهالسلام فرمود: لاحول و ولا قوة الا بالله.(52)
http://img.tebyan.net/big/1385/11/17123912738581201261731535867128190110367.jpg
روز هفتم محرم
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)در این روز عبدالله بن زیاد نامهاى به نزد عمربن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهیان خود بین امام حسین و اصحابش و آب فرات فاصله ایجاد كرده و اجازه نوشیدن حتى قطرهاى آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خوددارى شد!!(53)
عمربن سعد نیز فوراً عمر بن حجاج را با پانصد سوار در كنار شریعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسى امام حسین و یارانش به آب شدند، و این رفتار غیر انسانى سه روز قبل از شهادت امام حسین علیهالسلام صورت گرفت. در این هنگام مردى به نام عبدالله بن حصین ازدى كه از قبیله بجیله بود فریاد برداشت كه: اى حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانى نخواهى دید! به خدا سوگند كه قطرهاى از آن را نخواهى آشامید تا از عطش جان دهى!
امام حسین علیهالسلام فرمود: خدایا او را از تشنگى بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده!
حمید بن مسلم مىگوید: به خدا سوگند كه پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالى كه بیمار بود، قسم به آن خدایى كه جز او پروردگارى نیست، دیدم كه عبدالله بن حصین آنقدر آب مىآشامید تا شكمش بالا مىآمد، و آن را بالا مىآورد! و باز فریاد مىزد: العطش! باز آب مىخورد تا شكمش آماس مىكرد ولى سیراب نمىشد! و چنین بود تا جان داد.(54)
روز هشتم محرم(55)
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)چون تشنگى، امام حسین و اصحابش را سخت آزرده كرده بود، آن حضرت كلنگى برداشت و در پشت خیمهها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را كند، آبى پس گوارا بیرون آمد، همه نوشیدند و مشگها را پر كردند، سپس آن آب ناپدید گردید و دیگر نشانى از آن دیده نشد.
خبر این ماجرا شگفتانگیز و اعجازآمیز توسط جاسوسان به عبیدالله رسید، و پیكى نزد عمربن سعد فرستاد كه: به من خبر رسیده است كه حسین چاه مىكند و آب به دست مىآورد، و خود و یارانش مىنوشند! به محض این كه نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسین و اصحابش بیشتر سخت بگیر و با آنان چنان رفتار كن كه با عثمان كردند!!
اى از آن را نخواهى آشامید تا از عطش جان دهى!
امام حسین علیهالسلام فرمود: خدایا او را از تشنگى بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده! حمید بن مسلم مىگوید: به خدا سوگند كه پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالى كه بیمار بود، قسم به آن خدایى كه جز او پروردگارى نیست، دیدم كه عبدالله بن حصین آنقدر آب مىآشامید تا شكمش بالا مىآمد، و آن را بالا مىآورد! و باز فریاد مىزد: العطش! باز آب مىخورد تا شكمش آماس مىكرد ولى سیراب نمىشد! و چنین بود تا جان داد.
عمربن سعد طبق فرمان عبیدالله بیش از پیش بر امام علیهالسلام و یارانش سخت گرفت تا به آب دست نیایند.(56)
ملاقات یزید بن حصین همدانى و عمر بن سعد
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)چون تحمل عطش خصوصاً براى كودكان دیگر امكانپذیر نبود، مردى از یاران امام حسین علیهالسلام به نام یزیدبن حصین همدانى كه در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا نزد عمربن سعد رفته و با او در مورد آب مذاكره كنم، شاید از این تصمیم برگردد!
امام علیهالسلام فرمود: اختیار با توست.
او به خیمه عمربن سعد وارد شد بدون آن كه سلام كند، عمربن سعد گفت: اى مرد همدانى! چه عاملى تو را از سلام كردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او را نمىشناسم؟!
آن مرد همدانى گفت: اگر تو خود را مسلمان مىپندارى، پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به كشتن آنها گرفتهاى و آب فرات را كه حتى حیوانات این وادى از آن مىنوشند، از آنان مضایقه مىكنى و اجازه نمىدهى تا آنان نیز از این آب بنوشند حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و گمان مىكنى كه خدا و رسول او را مىشناسى؟!
عمربن سعد سر به زیر انداخت و گفت: اى همدانى! من مىدانم كه آزار كردن این خاندان حرام است! اما عبیدالله مرا به این كار واداشته است! و من در لحظات حساسى قرار گرفتهام و نمىدانم باید چه بكنم؟! آیا حكومت رى را رها كنم، حكومتى كه در اشتیاق آن مىسوزم؟ و یا این كه دستانم به خون حسین آلوده گردد در حالى كه مىدانم كیفر این كار، آتش است؟ ولى حكومت رى به منزله نور چشم من است. اى مرد همدانى! در خودم این گذشت و فداكارى را كه بتوانم از حكومت رى چشم بپوشم نمىبینم؟!
یزیدبن حصین همدانى باز گشت و ماجرا را به عرض امام رسانید و گفت: عمربن سعد حاضر شده است كه شما را براى رسیدن به حكومت رى به قتل برساند!(57)
http://img.tebyan.net/big/1385/11/160761951684217376464324418614011658184.jpg
آوردن آب از فرات
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)بهر حال هر لحظه تب عطش در خیمهها افزون مىشد، امام علیهالسلام برادر خود عباس بن على بن ابى طالب را فرا خواند و به او مأموریت داد تا همراه سه نفر سواره و بیست نفر پیاده جهت تدارك آب براى خیمهها حركت كند در حالى كه بیست مشگ با خود داشتند. آنان شبانه حركت كردند تا به نزدیكى شط فرات رسیدند در حالى كه نافع به هلال پیشاپیش ایشان با پرچم مخصوص حركت مىكرد.
امام صادق علیهالسلام فرمود: تاسوعا روزى است كه در آن روز امام حسین و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت كثرت لشكر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مىكردند، و در این روز حسین را تنها غریب یافتند و دانستند كه دیگر یاورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: پدرم فداى آن كسى كه او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او كوشیدند.
عمر و بن حجاج پرسید: كیستى؟
نافع بن هلال خود را معرفى كرد.
ابن حجاج گفت: اى برادر! خوش آمدى، علت آمدنت به اینجا چیست؟
نافع گفت: آمدهام تا از این آب كه ما را از آن محروم كردهاند، بنوشم.
عمرو بن حجاج گفت: بنوش، تو را گورا باد.
نافع بن هلال گفت: به خدا سوگند در حالى كه حسین و یارانش تشنه كامند هرگز به تنهایى آب ننوشم.
سپاهیان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نباید از این آب بنوشند، ما را براى همین جهت در این مكان گماردهاند.
در حالى كه سپاهیان عمرو بن حجاج نزدیكتر مىشدند، عباس بن على به پیادگان دستور داد تا مشگها را پر كنند، و پیادگان نیز طبق دستور عمل كردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهیانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن على و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پیكار مشغول كردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پیادگان توانستند مشگهاى آب را از آن منطقه دور كرده و به خیمهها برسانند.(58)
سپاهیان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندكى آنها را به عقب راندند تا آن كه مردى از سپاهیان عمرو بن حجاج با نیزه نافع بن هلال، زخمى عمیق برداشت و به علت خونریزى شدید، جان داد، و اصحاب به نزد امام باز گشتند.(59)
ملاقات امام علیهالسلام و عمر بن سعد
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)امام حسین علیهالسلام مردى از یاران خود به نام عمرو بن قرظه انصارى را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست كه شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشند، و عمربن سعد پذیرفت. شب هنگام، امام حسین علیهالسلام با بیست نفر از یارانش و عمربن سعد با بیست نفر از سپاهیانش در محل موعود حضور یافتند.
امام حسین علیهالسلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن على و فرزندش على اكبر را در نزد خود نگاه داشت، و همینطور عمربن سعد نیز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقیه همراهان دستور باز گشت داد.
ابتدا امام حسین علیهالسلام آغاز سخن كرد و فرمود: اى پسر سعد! آیا با من مقابله مىكنى و از خدایى كه بازگشت تو به سوى اوست، هراسى ندارى؟! من فرزند كسى هستم كه تو بهتر مىدانى! آیا تو این گروه را رها نمىكنى تا با ما باشى؟ و این موجب نزدیكى تو به خداست.
عمربن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم مىترسم كه خانهام را خراب كنند!
امام حسین فرمود: من براى تو خانهات را مىسازم.
عمربن سعد گفت: من بیمناكم كه املاكم را از من بگیرند!
امام فرمود: من بهتز از آن به تو خواهم داد، از اموالى كه در حجاز دارم. و به نقل دیگرى امام فرمود كه: من «بغیبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه بسیار بزرگى بود كه نخلهاى زیاد و زراعت كثیرى داشت و معاویه حاضر شد آن را به یك میلیون دینار خریدارى كند ولى امام آن را به او نفروخت.
عمربن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناكم و مىترسم كه آنها را از دم شمشیر بگذراند!
امام حسین علیهالسلام هنگامى كه مشاهده كرد عمربن سعد از تصمیم خود باز نمىگردد، از جاى برخاست در حالى كه مىفرمود: تو را چه مىشود ؟! خداوند جان تو را به زودى در بسترت بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد، به خدا سوگند من مىدانم از گندم عراق جز به مقدارى اندك نخورى!
عمربن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!!(60)
و برخى نوشتهاند كه: امام حسین علیه السلام به او فرمود: مرا مىكشى و گمان مىكنى كه عبیدالله ولایت رى و گرگان را به تو خواهد داد؟! به خدا سوگند كه گواراى تو نخواهد بود، و این عهدى است كه با من بسته شده است، و تو هرگز به این آرزوى دیرینه خود نخواهى رسید! پس هر كارى كه مىتوانى انجام ده كه بعد از من روى شادى را در دنیا و آخرت نخواهى دید، و مىبینم كه سر تو را در كوفه بر سر نى مىگردانند! و كودكان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مىكنند.(61)
نامه عمربن سعد به عبیدالله
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)بعد از این ملاقات، عمربن سعد به لشكرگاه خود باز گشت و به عبیدالله بن زیاد طى نامهاى نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانید و مردم را بر یك سخن و رأى متحد كرد! این حسین است كه مىگوید یا به همان مكان كه از آنجا آمده، بازگردد، یا به یكى از مرزهاى كشور اسلامى برود و همانند یكى از مسلمانان زندگى كند، و یا این كه به شام رفته تا هر چه یزید خواهد درباره او انجام دهد!! و خشنودى و صلاح امت در همین است! (62)
امام علیهالسلام به حضرت عباس بن على فرمود: اگر مىتوانى آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز كنیم و به درگاهش نماز بگزاریم. خداى متعال مىداند كه من به خاطر او نماز و تلاوت كتاب او (قرآن) را دوست دارم.
افترأ و بهتان
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)عقبة بن سمعان(63) مىگوید: من با امام حسین از مدینه تا مكه و از مكه تا عراق همراه بودم و تا لحظهاى كه آن حضرت شهید شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار نه در مدینه و نه در مكه و نه در میان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهیان دشمن، تا لحظه شهادت سخنى نگفت مگر این كه من آن را شنیدم، به خدا سوگند آنچه را كه مردم مىگویند و گمان دارند كه او گفته است كه: بگذارید من دستم را در دست یزید بگذارم، یا مرا به سر حدى از سر حدات اسلامى بفرستید، چنین سخنى نفرمود! فقط مىگفت: بگذارید من در این زمین پهناور بروم تا ببینم امر مردم به كجا پایان مىپذیرد.(64) و (65)
برخى نوشتهاند كه: عمربن سعد، كسى را نزد عبیدالله فرستاد و این پیام را بدو رسانید كه: اگر یكى از مردم دیلم (كنایه از مردم بیگانه) این مطالب را از تو خواهد و تو آنها را نپذیرى، درباره او ستم روا داشتهاى.(66)
پاسخ عبیدالله
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)چون عبیدالله نامه عمربن سعد را در نزد یاران خود قرائت كرد گفت: ابن سعد در صدد چارهجویى و دلسوزى براى خویشان خود است.
در این هنگام، شمربن ذى الجوشن از جاى برخاست و گفت: آیا این رفتار را از عمربن سعد مىپذیرى؟ حسین به سرزمین تو و در كنار تو آمده است، به خدا سوگند كه اگر او از این منطقه كوچ كند و با تو بیعت نكند، روز به روز نیر ومندتر گشته و تو از دستگیرى او عاجز خواهى شد، این را از او مپذیر كه شكست تو در آن است! اگر او و یارانش بر فرمان تو گردن نهند انگاه تو در عقوبت و یا عفو آنان مختار خواهى بود.
ابن زیاد گفت: نیكو رأیى است و رأى من نیز بر همین است. اى شمر! نامه مرا نزد عمربن سعد ببر تا بر حسین و یارانش عرضه كند، اگر از قبول حكم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمربن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امیر لشكر باش و گردن عمربن سعد را بزن و نزد من بفرست!(67)
تهدید به عزل
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)سپس نامهاى به عمربن سعد نوشت كه: من تو را به سوى حسین نفرستادم كه از او دفع شر كنى! و كار به درازا كشانى! و به او امید سلامت و رهایى و زندگى دهى و عذر او را موجه قلمداد كرده و شفیع او گردى! اگر حسین و اصحابش بر حكم من سر فرود آورده و تسلیم مىشوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حكم من خوددارى كردند با سپاهیان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشیر بگذران و بند از بند آنان جدا كن كه مستحق آنند! و چون حسین را كشتى، پیكر او را در زیر سم اسباب لگدكوب كن كه او قاطع رحم و ستمكار است! و نمىپندارم كه پس از مرگ او این عمل (لگدكوب كردن) به او زیانى برساند ولى سخنى است كه گفتهام و باید انجام شود!! پس اگر فرمان ما را اطاعت كردى تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سرباز زدى از لشكر ما كنارهگیر و مسؤلیت آنها را به شمربن ذى الجوشن واگذار كه ما فرمان خویش را به او دادهایم، والسلام.(68)
http://img.tebyan.net/big/1385/11/28127183218721227887432171201641031468773.jpg
روز نهم محرم (تاسوعا)
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد گرفته و از نخلیه كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد(69) و نامه عبیدالله را براى عمربن سعد قرائت كرد.
ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانهات را خراب كند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آوردهاى! به خدا سوگند كه تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم باز داشتى و كار را خراب كردى، من امیدوار بودم كه این كار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسین تسلیم نخواهد شد زیرا روح پدرش در كالبد اوست.
شمر به او گفت: بگو بدانم چه خواهى كرد؟! آیا فرمان امیر را اطاعت كرده و با دشمنش خواهى جنگید و یا كناره خواهى گرفت و من مسؤلیت لشكر را به عهده خواهم داشت؟
عمربن سعد گفت: امیرى لشكر را به تو واگذار نمىكنم و در تو این شایستگى را نمىبینم، و من خود این كار را به پایان مىرسانم، تو امیر پیاده نظام باش.
و بالاخره عمربن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را براى جنگ آماده كرد.(70)
شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد گرفته و از نخلیه كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد و نامه عبیدالله را براى عمربن سعد قرائت كرد.
ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانهات را خراب كند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آوردهاى! به خدا سوگند كه تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم باز داشتى و كار را خراب كردى، من امیدوار بودم كه این كار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسین تسلیم نخواهد شد زیرا روح پدرش در كالبد اوست.
امام صادق علیهالسلام فرمود: تاسوعا روزى است كه در آن روز امام حسین و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت كثرت لشكر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مىكردند، و در این روز حسین را تنها غریب یافتند و دانستند كه دیگر یاورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: پدرم فداى آن كسى كه او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او كوشیدند.(71)
امان نامه
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)چون شمر، نامه را از عبیدالله گرفت تا در كربلا به ابن سعد ابلاغ كند، او و عبدالله بن ابى المحل (كه ام البنین عمه او بود) به عبیدالله گفتند: اى امیر! خواهرزادگان ما همراه با حسیناند، اگر صلاح مىبینى نامه امانى براى آنها بنویس! عبیدالله پیشنهاد آنها را پذیرفت و به كاتب خود فرمان داد تا امان نامهاى براى آنها بنویسد.
رد امان نامه
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)عبدالله بن ابى المحل امان نامه را به وسیله غلام خود – كزمان(72) - به كربلا فرستاد، و او پس از ورود به كربلا متن امان نامه را براى فرزندان ام البنین قرائت كرد و گفت: این امان نامهاى است كه عبدالله بن ابى المحل كه از بستگان شماست فرستاده است؛ آنها در پاسخ كزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتى به امان نامه تو نیست، امان خدا بهتر از امان عبیدالله پسر سمیه است.(73)
همچنین شمر به نزدیكى خیام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان علیهالسلام فرزندان على بن ابى طالب علیهالسلام (كه مادرشان ام البنین است) را صدا زد، آنها بیرون آمدند، شمر به آنها گفت: براى شما از عبیدالله امان گرفتهام!، و آنها متفقا گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!!(74)
اعلان جنگ
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)پس از رد امان نامه، عمربن سعد فریاد زد كه: اى لشكر خدا! سوار شوید و شاد باشید كه به بهشت مىروید!! و سواره نظام لشكر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد.
در این هنگام امام حسین علیهالسلام در جلوى خیمه خویش نشسته و به شمشیر خود تكیه داده و سر بر زانو نهاده بود، زینب كبرى شیون كنان به نزد برادر آمد و گفت: اى برادر! این فریاد و هیاهو را نمىشنوى كه هر لحظه به ما نزدیكتر مىشود؟!
امام حسین علیهالسلام سر برداشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همین حال در خواب دیدم، به من فرمود: تو به نزد ما مىآیى.
زینب از شنیدن این سخنان چنان بیتاب شد كه بى اختیار محكم به صورت خود زد و بناى بیقرارى نهاد.
امام گفت: اى خواهر! چاى شیون نیست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.
در این اثنا حضرت عباس بن على آمد و به امام علیهالسلام عرض كرد: اى برادر! این سپاه دشمن است كه تا نزدیكى خیمهها آمده است!
امام در حالى كه بر مىخاست فرمود: اى عباس! جانم فداى تو باد! بر اسب خود سوار شو(75) و از آنها بپرس: مگر چه روى داده؟ و براى چه به اینجا آمدهاند؟!
حضرت عباس علیهالسلام با بیست سوار كه زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر از جلمه آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسید: چه رخ داده و چه مىخواهید؟!
گفتند: فرمان امیر است كه به شما بگوییم یا حكم او را بپذیرید و یا آماده كارزار شوید!
عباس علیهالسلام گفت: از جاى خود حركت نكنید و شتاب به خرج ندهید تا نزد ابى عبدالله رفته و پیام شما را به او عرض كنم. آنها پذیرفتند و عباس بن على علیهالسلام به تنهایى نزد امام حسین علیهالسلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانید، و این در حالى بود كه بیست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصیحت مىكردند و آنان را از جنگ با حسین بر حذر مىداشتند و در ضمن از پیشروى آنها به طرف خیمهها جلوگیرى مىكردند.(76)
سخنان حبیب بن مظاهر و زهیر
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)حبیب بن مظاهر به زهیر بن قین گفت: با این گروه سخن باید گفت، خواهى تو و اگر خواهى من.
زهیر گفت: تو به نصیحت این قوم آغاز سخن كن.
حبیب رو به سپاه دشمن كرده و گفت: بدانید كه شما بد جماعتى هستید، همان گروهى كه نزد خدا در قیامت حاضر شوند در حالى كه فرزندان رسول خدا و عترت و اهلبیت او را كشته باشند.
عزرة بن قیس گفت: اى حبیب! تو هر چه خواهى و هر چه مىتوانى خودستائى كن!
زهیر گفت: اى عزره! خداى عز و جل اهلبیت را از هر پلیدى دور نموده و آنها را پاك و منزه داشته است، از خدا بترس كه من خیر خواه توام، تو را به خدا از آن گروه مباش كه یارى گمراهان كنند و به خاطر خشنودى آنان، نفوسى را كه طیب و طاهرند، بكشند.(77)
عزره گفت: اى زهیر! تو از شیعیان این خاندان نبوده بلكه عثمانى هستى.
زهیر گفت: آیا در اینجا بودنم به تو نمىگوید كه من پیرو این خاندانم؟! به خدا سوگند كه نامهاى براى او ننوشتم و قاصدى را نزد او نفرستادم و وعده یارى هم به او ندادم، بلكه او را در بین راه دیدار نمودم و هنگامى كه او را دیدم، رسول خدا و منزلت امام حسین علیهالسلام نزد او را به یاد آوردم، چون دانستم كه دشمن بر او رحم نخواهد كرد، تصمیم به یارى او گرفتم تا جان خود را فداى او كنم، باشد كه حقوق خدا و پیامبر او را كه شما نادیده گرفتهاید، حفظ كرده باشم.(78)
امام علیهالسلام به حضرت عباس بن على فرمود: اگر مىتوانى آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز كنیم و به درگاهش نماز بگزاریم.(79) خداى متعال مىداند كه من به خاطر او نماز و تلاوت كتاب او (قرآن) را دوست دارم.(80)
پاورقىها:
50- كامل الزیارات 75.
51- «به تحقیق كه این گروه آگاهند در هنگامى كه آماده پیكار شوند و هنگامى كه سواران از سنگینى و شدت امر بهراسند كه من رزمندهاى شجاع و دلاورم گویا همانند شیر بیشه مىباشم».
52- بحار الانوار 44/386.
53- انساب الاشراف 3/180.
54- ارشاد شیخ مفید 2/86.
55- مرحوم خیابانى در «وقایع الایام» جریان حفر چاه را در پشت خیام از وقایع روز هشتم محرم ذكر كرده است. (وقایع الایام 275).
56- مقتل الحسین خوارزمى 1/244.
57- كشف الغمة2/47.
58- مقاتل الطالبیین 117.
59- نفس المهموم 219.
60- بحار الانوار 44/388.
61- سفینة البحار 2/270، كلمه عمر.
62- ارشاد شیخ مفید 2/82.
63- عقبة بن سمعان غلام رباب همسر امام حسین علیهالسلام است، در روز عاشورا لشكریان ابن سعد او را گرفته و نزد عمر بن سعد آوردند،، و او چون دانست كه عقبه غلام است، امر كرد او را آزاد نمایند؛ و برخى از حوادث كربلا همانند این جریان، از او نقل شده است.
64- تاریخ طبرى 5/413/ كامل ابن اثیر 4/54.
65- با توجه به این روایت به این نتیجه مىرسیم كه نامه عمر بن سعد افترأ است به آن بزرگوار، و عمر بن سعد با این انگیزه این دروغ را به امام نسبت داده كه شاید عبیدالله پذیرفته و جنگ واقع نشود.
66- مقاتل الطالبیین 114.
67- و در خبر دیگرى آمده است: عبیدالله بن زیاد مردى به نام حویرةبن یزید تمیمى را خواند و به او گفت: نامه مرا نزد عمر بن سعد ببر، پس اگر او همان ساعت اقدام به جنگ نمود پس همان مطلوب ماست، و اگر اقدام نكرد او را گرفته و در بند كن و شهر بن حوشب را بخوان و او را امیر لشكر و سپاه گردان. (مقتل الحسین خوارزمى 1/245).
68- اعلام الورى 233.
69- الامام الحسین و اصحابه 249.
70- ارشاد شیخ مفید 2/89.
71- سفینة البحار 2/123، كلمه تسع.
72- خوارزمى نام این غلام را «عرفان» ذكر كرده است. (مقتل الحسین خوارزمى 1/245).
73- كامل اثیر 4/56.
74- انساب الاشراف 3/184.
75- «اركب بنفسى انت» این تعبیر امام حسین علیهالسلام نسبت به برادرش عباس «بنفسى انت» در خور دقت است و حكایت مىكند از موقعیت و مرتبه بلندى كه آن بزرگوار نزد امام علیهالسلام دارد.
76- ارشاد شیخ مفید 2/89.
77- نفس المهموم 226.
78- انساب الاشراف 3/184.
79- اعلام الورى 234.
80- الملهوف 38.
امام باقر علیهالسلام فرمودند: امام حسین از كربلا نامهاى براى محمدبن حنفیه فرستاد كه متن آن چنین بود:
"بسم الله الرحمن الرحیم من الحسین بن على الى محمدبن على و من قبله من بنىهاشم، اما بعد فكان الدنیا لم تكن و كان الاخرة لم تزل، والسلام."(50)
نامهاى است از حسین بن على به محمدبن على و دیگر بنىهاشم. اما بعد، مثل این كه دنیا اصلا وجود نداشته و آخرت همیشگى و دائم بوده و هست.
بنىاسد و نصرت امام علیهالسلام
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)در این روز حبیب بن مظاهر به آن حضرت عرض كرد: یابن رسول الله! در این نزدیكى طائفهاى از بنى اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهى من به نزد آنها روم و ایشان را به سوى تو دعوت كنم، شاید خداوند شر این گروه را از تو با حضور بنى اسد در كربلا، دفع كند!
در این روز عبدالله بن زیاد نامهاى به نزد عمربن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهیان خود بین امام حسین و اصحابش و آب فرات فاصله ایجاد كرده و اجازه نوشیدن حتى قطرهاى آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خوددارى شد!!
امام، اجازه داد، و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمغان را براى شما به همراه آوردهام، شما را به یارى پسر پیامبر خدا دعوت مىكنم، او یارانى دارد كه هر یك از آنها بهتر از هزار مرد جنگىاند و هرگز او را تنها نخواهند گذارد و او را به دشمن تسلیم نكنند، عمربن سعد با لشكریانى انبوه او را محاصره كرده است، چون شما قوم و عشیره من هستید شما را به این راه خیر راهنمایى مىكنم، امروز از من فرمان برید و به یارى او بشتابید تا شرف دنیا و آخرت از آن شما باشد، من به خدا سوگند یاد مىكنم كه اگر یك نفر از شما در راه خدا با پسر دختر پیغمبرش در اینجا كشته گردد و شكیبایى ورزد و امید ثواب از خداى داشته باشد، رسول خدا در علیین بهشت، رفیق و همدم او خواهد بود.
در این هنگام، مردى از بنى اسد كه او را عبدالله بن بشیر مىنامیدند بپا خاست و گفت: من اولین كسى هستم كه این دعوت را اجابت مىكنم؛ و رجزى حماسى برخواند:
"قد علم القوم اذ تواكلوا و احجم الفرسان اذ تثاقلوا انى شجاع بطل مقاتلكاننى لیث عرین باسل."(51)
آنگاه مردان قبیله كه تعدادشان به نود نفر مىرسید بپا خاستند و براى یارى امام حركت كردند. در آن هنگام، مردى نزد عمربن سعد رفته و او را از جریان كار آگاه كرد و او مردى را به نام ازرق با چهارصد سوار به سوى آن گروه روانه ساخت، و در دل شب سواران ابن سعد در كنار فرات راه را بر آنها گرفتند در حالى كه با امام فاصله چندانى نداشتند.
طایفه بنى اسد با سواران ابن سعد در آویختند، حبیب بن مظاهر بر ازرق بانگ زد كه: واى بر تو! بگذار دیگرى غیر از تو این مظلمه را بر گردن بگیرد.
هنگامى كه طایفه بنى اسد دانستند كه تاب مقاومت با آن گروه را ندارند، در سیاهى شب پراكنده شدند و به قبیله خود باز گشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد.
حبیب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جریان را گفت، امام حسین علیهالسلام فرمود: لاحول و ولا قوة الا بالله.(52)
http://img.tebyan.net/big/1385/11/17123912738581201261731535867128190110367.jpg
روز هفتم محرم
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)در این روز عبدالله بن زیاد نامهاى به نزد عمربن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهیان خود بین امام حسین و اصحابش و آب فرات فاصله ایجاد كرده و اجازه نوشیدن حتى قطرهاى آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خوددارى شد!!(53)
عمربن سعد نیز فوراً عمر بن حجاج را با پانصد سوار در كنار شریعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسى امام حسین و یارانش به آب شدند، و این رفتار غیر انسانى سه روز قبل از شهادت امام حسین علیهالسلام صورت گرفت. در این هنگام مردى به نام عبدالله بن حصین ازدى كه از قبیله بجیله بود فریاد برداشت كه: اى حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانى نخواهى دید! به خدا سوگند كه قطرهاى از آن را نخواهى آشامید تا از عطش جان دهى!
امام حسین علیهالسلام فرمود: خدایا او را از تشنگى بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده!
حمید بن مسلم مىگوید: به خدا سوگند كه پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالى كه بیمار بود، قسم به آن خدایى كه جز او پروردگارى نیست، دیدم كه عبدالله بن حصین آنقدر آب مىآشامید تا شكمش بالا مىآمد، و آن را بالا مىآورد! و باز فریاد مىزد: العطش! باز آب مىخورد تا شكمش آماس مىكرد ولى سیراب نمىشد! و چنین بود تا جان داد.(54)
روز هشتم محرم(55)
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)چون تشنگى، امام حسین و اصحابش را سخت آزرده كرده بود، آن حضرت كلنگى برداشت و در پشت خیمهها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را كند، آبى پس گوارا بیرون آمد، همه نوشیدند و مشگها را پر كردند، سپس آن آب ناپدید گردید و دیگر نشانى از آن دیده نشد.
خبر این ماجرا شگفتانگیز و اعجازآمیز توسط جاسوسان به عبیدالله رسید، و پیكى نزد عمربن سعد فرستاد كه: به من خبر رسیده است كه حسین چاه مىكند و آب به دست مىآورد، و خود و یارانش مىنوشند! به محض این كه نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسین و اصحابش بیشتر سخت بگیر و با آنان چنان رفتار كن كه با عثمان كردند!!
اى از آن را نخواهى آشامید تا از عطش جان دهى!
امام حسین علیهالسلام فرمود: خدایا او را از تشنگى بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده! حمید بن مسلم مىگوید: به خدا سوگند كه پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالى كه بیمار بود، قسم به آن خدایى كه جز او پروردگارى نیست، دیدم كه عبدالله بن حصین آنقدر آب مىآشامید تا شكمش بالا مىآمد، و آن را بالا مىآورد! و باز فریاد مىزد: العطش! باز آب مىخورد تا شكمش آماس مىكرد ولى سیراب نمىشد! و چنین بود تا جان داد.
عمربن سعد طبق فرمان عبیدالله بیش از پیش بر امام علیهالسلام و یارانش سخت گرفت تا به آب دست نیایند.(56)
ملاقات یزید بن حصین همدانى و عمر بن سعد
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)چون تحمل عطش خصوصاً براى كودكان دیگر امكانپذیر نبود، مردى از یاران امام حسین علیهالسلام به نام یزیدبن حصین همدانى كه در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا نزد عمربن سعد رفته و با او در مورد آب مذاكره كنم، شاید از این تصمیم برگردد!
امام علیهالسلام فرمود: اختیار با توست.
او به خیمه عمربن سعد وارد شد بدون آن كه سلام كند، عمربن سعد گفت: اى مرد همدانى! چه عاملى تو را از سلام كردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او را نمىشناسم؟!
آن مرد همدانى گفت: اگر تو خود را مسلمان مىپندارى، پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به كشتن آنها گرفتهاى و آب فرات را كه حتى حیوانات این وادى از آن مىنوشند، از آنان مضایقه مىكنى و اجازه نمىدهى تا آنان نیز از این آب بنوشند حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و گمان مىكنى كه خدا و رسول او را مىشناسى؟!
عمربن سعد سر به زیر انداخت و گفت: اى همدانى! من مىدانم كه آزار كردن این خاندان حرام است! اما عبیدالله مرا به این كار واداشته است! و من در لحظات حساسى قرار گرفتهام و نمىدانم باید چه بكنم؟! آیا حكومت رى را رها كنم، حكومتى كه در اشتیاق آن مىسوزم؟ و یا این كه دستانم به خون حسین آلوده گردد در حالى كه مىدانم كیفر این كار، آتش است؟ ولى حكومت رى به منزله نور چشم من است. اى مرد همدانى! در خودم این گذشت و فداكارى را كه بتوانم از حكومت رى چشم بپوشم نمىبینم؟!
یزیدبن حصین همدانى باز گشت و ماجرا را به عرض امام رسانید و گفت: عمربن سعد حاضر شده است كه شما را براى رسیدن به حكومت رى به قتل برساند!(57)
http://img.tebyan.net/big/1385/11/160761951684217376464324418614011658184.jpg
آوردن آب از فرات
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)بهر حال هر لحظه تب عطش در خیمهها افزون مىشد، امام علیهالسلام برادر خود عباس بن على بن ابى طالب را فرا خواند و به او مأموریت داد تا همراه سه نفر سواره و بیست نفر پیاده جهت تدارك آب براى خیمهها حركت كند در حالى كه بیست مشگ با خود داشتند. آنان شبانه حركت كردند تا به نزدیكى شط فرات رسیدند در حالى كه نافع به هلال پیشاپیش ایشان با پرچم مخصوص حركت مىكرد.
امام صادق علیهالسلام فرمود: تاسوعا روزى است كه در آن روز امام حسین و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت كثرت لشكر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مىكردند، و در این روز حسین را تنها غریب یافتند و دانستند كه دیگر یاورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: پدرم فداى آن كسى كه او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او كوشیدند.
عمر و بن حجاج پرسید: كیستى؟
نافع بن هلال خود را معرفى كرد.
ابن حجاج گفت: اى برادر! خوش آمدى، علت آمدنت به اینجا چیست؟
نافع گفت: آمدهام تا از این آب كه ما را از آن محروم كردهاند، بنوشم.
عمرو بن حجاج گفت: بنوش، تو را گورا باد.
نافع بن هلال گفت: به خدا سوگند در حالى كه حسین و یارانش تشنه كامند هرگز به تنهایى آب ننوشم.
سپاهیان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نباید از این آب بنوشند، ما را براى همین جهت در این مكان گماردهاند.
در حالى كه سپاهیان عمرو بن حجاج نزدیكتر مىشدند، عباس بن على به پیادگان دستور داد تا مشگها را پر كنند، و پیادگان نیز طبق دستور عمل كردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهیانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن على و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پیكار مشغول كردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پیادگان توانستند مشگهاى آب را از آن منطقه دور كرده و به خیمهها برسانند.(58)
سپاهیان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندكى آنها را به عقب راندند تا آن كه مردى از سپاهیان عمرو بن حجاج با نیزه نافع بن هلال، زخمى عمیق برداشت و به علت خونریزى شدید، جان داد، و اصحاب به نزد امام باز گشتند.(59)
ملاقات امام علیهالسلام و عمر بن سعد
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)امام حسین علیهالسلام مردى از یاران خود به نام عمرو بن قرظه انصارى را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست كه شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشند، و عمربن سعد پذیرفت. شب هنگام، امام حسین علیهالسلام با بیست نفر از یارانش و عمربن سعد با بیست نفر از سپاهیانش در محل موعود حضور یافتند.
امام حسین علیهالسلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن على و فرزندش على اكبر را در نزد خود نگاه داشت، و همینطور عمربن سعد نیز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقیه همراهان دستور باز گشت داد.
ابتدا امام حسین علیهالسلام آغاز سخن كرد و فرمود: اى پسر سعد! آیا با من مقابله مىكنى و از خدایى كه بازگشت تو به سوى اوست، هراسى ندارى؟! من فرزند كسى هستم كه تو بهتر مىدانى! آیا تو این گروه را رها نمىكنى تا با ما باشى؟ و این موجب نزدیكى تو به خداست.
عمربن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم مىترسم كه خانهام را خراب كنند!
امام حسین فرمود: من براى تو خانهات را مىسازم.
عمربن سعد گفت: من بیمناكم كه املاكم را از من بگیرند!
امام فرمود: من بهتز از آن به تو خواهم داد، از اموالى كه در حجاز دارم. و به نقل دیگرى امام فرمود كه: من «بغیبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه بسیار بزرگى بود كه نخلهاى زیاد و زراعت كثیرى داشت و معاویه حاضر شد آن را به یك میلیون دینار خریدارى كند ولى امام آن را به او نفروخت.
عمربن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناكم و مىترسم كه آنها را از دم شمشیر بگذراند!
امام حسین علیهالسلام هنگامى كه مشاهده كرد عمربن سعد از تصمیم خود باز نمىگردد، از جاى برخاست در حالى كه مىفرمود: تو را چه مىشود ؟! خداوند جان تو را به زودى در بسترت بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد، به خدا سوگند من مىدانم از گندم عراق جز به مقدارى اندك نخورى!
عمربن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!!(60)
و برخى نوشتهاند كه: امام حسین علیه السلام به او فرمود: مرا مىكشى و گمان مىكنى كه عبیدالله ولایت رى و گرگان را به تو خواهد داد؟! به خدا سوگند كه گواراى تو نخواهد بود، و این عهدى است كه با من بسته شده است، و تو هرگز به این آرزوى دیرینه خود نخواهى رسید! پس هر كارى كه مىتوانى انجام ده كه بعد از من روى شادى را در دنیا و آخرت نخواهى دید، و مىبینم كه سر تو را در كوفه بر سر نى مىگردانند! و كودكان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مىكنند.(61)
نامه عمربن سعد به عبیدالله
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)بعد از این ملاقات، عمربن سعد به لشكرگاه خود باز گشت و به عبیدالله بن زیاد طى نامهاى نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانید و مردم را بر یك سخن و رأى متحد كرد! این حسین است كه مىگوید یا به همان مكان كه از آنجا آمده، بازگردد، یا به یكى از مرزهاى كشور اسلامى برود و همانند یكى از مسلمانان زندگى كند، و یا این كه به شام رفته تا هر چه یزید خواهد درباره او انجام دهد!! و خشنودى و صلاح امت در همین است! (62)
امام علیهالسلام به حضرت عباس بن على فرمود: اگر مىتوانى آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز كنیم و به درگاهش نماز بگزاریم. خداى متعال مىداند كه من به خاطر او نماز و تلاوت كتاب او (قرآن) را دوست دارم.
افترأ و بهتان
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)عقبة بن سمعان(63) مىگوید: من با امام حسین از مدینه تا مكه و از مكه تا عراق همراه بودم و تا لحظهاى كه آن حضرت شهید شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار نه در مدینه و نه در مكه و نه در میان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهیان دشمن، تا لحظه شهادت سخنى نگفت مگر این كه من آن را شنیدم، به خدا سوگند آنچه را كه مردم مىگویند و گمان دارند كه او گفته است كه: بگذارید من دستم را در دست یزید بگذارم، یا مرا به سر حدى از سر حدات اسلامى بفرستید، چنین سخنى نفرمود! فقط مىگفت: بگذارید من در این زمین پهناور بروم تا ببینم امر مردم به كجا پایان مىپذیرد.(64) و (65)
برخى نوشتهاند كه: عمربن سعد، كسى را نزد عبیدالله فرستاد و این پیام را بدو رسانید كه: اگر یكى از مردم دیلم (كنایه از مردم بیگانه) این مطالب را از تو خواهد و تو آنها را نپذیرى، درباره او ستم روا داشتهاى.(66)
پاسخ عبیدالله
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)چون عبیدالله نامه عمربن سعد را در نزد یاران خود قرائت كرد گفت: ابن سعد در صدد چارهجویى و دلسوزى براى خویشان خود است.
در این هنگام، شمربن ذى الجوشن از جاى برخاست و گفت: آیا این رفتار را از عمربن سعد مىپذیرى؟ حسین به سرزمین تو و در كنار تو آمده است، به خدا سوگند كه اگر او از این منطقه كوچ كند و با تو بیعت نكند، روز به روز نیر ومندتر گشته و تو از دستگیرى او عاجز خواهى شد، این را از او مپذیر كه شكست تو در آن است! اگر او و یارانش بر فرمان تو گردن نهند انگاه تو در عقوبت و یا عفو آنان مختار خواهى بود.
ابن زیاد گفت: نیكو رأیى است و رأى من نیز بر همین است. اى شمر! نامه مرا نزد عمربن سعد ببر تا بر حسین و یارانش عرضه كند، اگر از قبول حكم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمربن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امیر لشكر باش و گردن عمربن سعد را بزن و نزد من بفرست!(67)
تهدید به عزل
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)سپس نامهاى به عمربن سعد نوشت كه: من تو را به سوى حسین نفرستادم كه از او دفع شر كنى! و كار به درازا كشانى! و به او امید سلامت و رهایى و زندگى دهى و عذر او را موجه قلمداد كرده و شفیع او گردى! اگر حسین و اصحابش بر حكم من سر فرود آورده و تسلیم مىشوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حكم من خوددارى كردند با سپاهیان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشیر بگذران و بند از بند آنان جدا كن كه مستحق آنند! و چون حسین را كشتى، پیكر او را در زیر سم اسباب لگدكوب كن كه او قاطع رحم و ستمكار است! و نمىپندارم كه پس از مرگ او این عمل (لگدكوب كردن) به او زیانى برساند ولى سخنى است كه گفتهام و باید انجام شود!! پس اگر فرمان ما را اطاعت كردى تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سرباز زدى از لشكر ما كنارهگیر و مسؤلیت آنها را به شمربن ذى الجوشن واگذار كه ما فرمان خویش را به او دادهایم، والسلام.(68)
http://img.tebyan.net/big/1385/11/28127183218721227887432171201641031468773.jpg
روز نهم محرم (تاسوعا)
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد گرفته و از نخلیه كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد(69) و نامه عبیدالله را براى عمربن سعد قرائت كرد.
ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانهات را خراب كند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آوردهاى! به خدا سوگند كه تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم باز داشتى و كار را خراب كردى، من امیدوار بودم كه این كار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسین تسلیم نخواهد شد زیرا روح پدرش در كالبد اوست.
شمر به او گفت: بگو بدانم چه خواهى كرد؟! آیا فرمان امیر را اطاعت كرده و با دشمنش خواهى جنگید و یا كناره خواهى گرفت و من مسؤلیت لشكر را به عهده خواهم داشت؟
عمربن سعد گفت: امیرى لشكر را به تو واگذار نمىكنم و در تو این شایستگى را نمىبینم، و من خود این كار را به پایان مىرسانم، تو امیر پیاده نظام باش.
و بالاخره عمربن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را براى جنگ آماده كرد.(70)
شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد گرفته و از نخلیه كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد و نامه عبیدالله را براى عمربن سعد قرائت كرد.
ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانهات را خراب كند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آوردهاى! به خدا سوگند كه تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم باز داشتى و كار را خراب كردى، من امیدوار بودم كه این كار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسین تسلیم نخواهد شد زیرا روح پدرش در كالبد اوست.
امام صادق علیهالسلام فرمود: تاسوعا روزى است كه در آن روز امام حسین و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت كثرت لشكر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مىكردند، و در این روز حسین را تنها غریب یافتند و دانستند كه دیگر یاورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: پدرم فداى آن كسى كه او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او كوشیدند.(71)
امان نامه
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)چون شمر، نامه را از عبیدالله گرفت تا در كربلا به ابن سعد ابلاغ كند، او و عبدالله بن ابى المحل (كه ام البنین عمه او بود) به عبیدالله گفتند: اى امیر! خواهرزادگان ما همراه با حسیناند، اگر صلاح مىبینى نامه امانى براى آنها بنویس! عبیدالله پیشنهاد آنها را پذیرفت و به كاتب خود فرمان داد تا امان نامهاى براى آنها بنویسد.
رد امان نامه
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)عبدالله بن ابى المحل امان نامه را به وسیله غلام خود – كزمان(72) - به كربلا فرستاد، و او پس از ورود به كربلا متن امان نامه را براى فرزندان ام البنین قرائت كرد و گفت: این امان نامهاى است كه عبدالله بن ابى المحل كه از بستگان شماست فرستاده است؛ آنها در پاسخ كزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتى به امان نامه تو نیست، امان خدا بهتر از امان عبیدالله پسر سمیه است.(73)
همچنین شمر به نزدیكى خیام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان علیهالسلام فرزندان على بن ابى طالب علیهالسلام (كه مادرشان ام البنین است) را صدا زد، آنها بیرون آمدند، شمر به آنها گفت: براى شما از عبیدالله امان گرفتهام!، و آنها متفقا گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!!(74)
اعلان جنگ
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)پس از رد امان نامه، عمربن سعد فریاد زد كه: اى لشكر خدا! سوار شوید و شاد باشید كه به بهشت مىروید!! و سواره نظام لشكر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد.
در این هنگام امام حسین علیهالسلام در جلوى خیمه خویش نشسته و به شمشیر خود تكیه داده و سر بر زانو نهاده بود، زینب كبرى شیون كنان به نزد برادر آمد و گفت: اى برادر! این فریاد و هیاهو را نمىشنوى كه هر لحظه به ما نزدیكتر مىشود؟!
امام حسین علیهالسلام سر برداشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همین حال در خواب دیدم، به من فرمود: تو به نزد ما مىآیى.
زینب از شنیدن این سخنان چنان بیتاب شد كه بى اختیار محكم به صورت خود زد و بناى بیقرارى نهاد.
امام گفت: اى خواهر! چاى شیون نیست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.
در این اثنا حضرت عباس بن على آمد و به امام علیهالسلام عرض كرد: اى برادر! این سپاه دشمن است كه تا نزدیكى خیمهها آمده است!
امام در حالى كه بر مىخاست فرمود: اى عباس! جانم فداى تو باد! بر اسب خود سوار شو(75) و از آنها بپرس: مگر چه روى داده؟ و براى چه به اینجا آمدهاند؟!
حضرت عباس علیهالسلام با بیست سوار كه زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر از جلمه آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسید: چه رخ داده و چه مىخواهید؟!
گفتند: فرمان امیر است كه به شما بگوییم یا حكم او را بپذیرید و یا آماده كارزار شوید!
عباس علیهالسلام گفت: از جاى خود حركت نكنید و شتاب به خرج ندهید تا نزد ابى عبدالله رفته و پیام شما را به او عرض كنم. آنها پذیرفتند و عباس بن على علیهالسلام به تنهایى نزد امام حسین علیهالسلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانید، و این در حالى بود كه بیست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصیحت مىكردند و آنان را از جنگ با حسین بر حذر مىداشتند و در ضمن از پیشروى آنها به طرف خیمهها جلوگیرى مىكردند.(76)
سخنان حبیب بن مظاهر و زهیر
(http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2007/1/21/31750.html#00)حبیب بن مظاهر به زهیر بن قین گفت: با این گروه سخن باید گفت، خواهى تو و اگر خواهى من.
زهیر گفت: تو به نصیحت این قوم آغاز سخن كن.
حبیب رو به سپاه دشمن كرده و گفت: بدانید كه شما بد جماعتى هستید، همان گروهى كه نزد خدا در قیامت حاضر شوند در حالى كه فرزندان رسول خدا و عترت و اهلبیت او را كشته باشند.
عزرة بن قیس گفت: اى حبیب! تو هر چه خواهى و هر چه مىتوانى خودستائى كن!
زهیر گفت: اى عزره! خداى عز و جل اهلبیت را از هر پلیدى دور نموده و آنها را پاك و منزه داشته است، از خدا بترس كه من خیر خواه توام، تو را به خدا از آن گروه مباش كه یارى گمراهان كنند و به خاطر خشنودى آنان، نفوسى را كه طیب و طاهرند، بكشند.(77)
عزره گفت: اى زهیر! تو از شیعیان این خاندان نبوده بلكه عثمانى هستى.
زهیر گفت: آیا در اینجا بودنم به تو نمىگوید كه من پیرو این خاندانم؟! به خدا سوگند كه نامهاى براى او ننوشتم و قاصدى را نزد او نفرستادم و وعده یارى هم به او ندادم، بلكه او را در بین راه دیدار نمودم و هنگامى كه او را دیدم، رسول خدا و منزلت امام حسین علیهالسلام نزد او را به یاد آوردم، چون دانستم كه دشمن بر او رحم نخواهد كرد، تصمیم به یارى او گرفتم تا جان خود را فداى او كنم، باشد كه حقوق خدا و پیامبر او را كه شما نادیده گرفتهاید، حفظ كرده باشم.(78)
امام علیهالسلام به حضرت عباس بن على فرمود: اگر مىتوانى آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز كنیم و به درگاهش نماز بگزاریم.(79) خداى متعال مىداند كه من به خاطر او نماز و تلاوت كتاب او (قرآن) را دوست دارم.(80)
پاورقىها:
50- كامل الزیارات 75.
51- «به تحقیق كه این گروه آگاهند در هنگامى كه آماده پیكار شوند و هنگامى كه سواران از سنگینى و شدت امر بهراسند كه من رزمندهاى شجاع و دلاورم گویا همانند شیر بیشه مىباشم».
52- بحار الانوار 44/386.
53- انساب الاشراف 3/180.
54- ارشاد شیخ مفید 2/86.
55- مرحوم خیابانى در «وقایع الایام» جریان حفر چاه را در پشت خیام از وقایع روز هشتم محرم ذكر كرده است. (وقایع الایام 275).
56- مقتل الحسین خوارزمى 1/244.
57- كشف الغمة2/47.
58- مقاتل الطالبیین 117.
59- نفس المهموم 219.
60- بحار الانوار 44/388.
61- سفینة البحار 2/270، كلمه عمر.
62- ارشاد شیخ مفید 2/82.
63- عقبة بن سمعان غلام رباب همسر امام حسین علیهالسلام است، در روز عاشورا لشكریان ابن سعد او را گرفته و نزد عمر بن سعد آوردند،، و او چون دانست كه عقبه غلام است، امر كرد او را آزاد نمایند؛ و برخى از حوادث كربلا همانند این جریان، از او نقل شده است.
64- تاریخ طبرى 5/413/ كامل ابن اثیر 4/54.
65- با توجه به این روایت به این نتیجه مىرسیم كه نامه عمر بن سعد افترأ است به آن بزرگوار، و عمر بن سعد با این انگیزه این دروغ را به امام نسبت داده كه شاید عبیدالله پذیرفته و جنگ واقع نشود.
66- مقاتل الطالبیین 114.
67- و در خبر دیگرى آمده است: عبیدالله بن زیاد مردى به نام حویرةبن یزید تمیمى را خواند و به او گفت: نامه مرا نزد عمر بن سعد ببر، پس اگر او همان ساعت اقدام به جنگ نمود پس همان مطلوب ماست، و اگر اقدام نكرد او را گرفته و در بند كن و شهر بن حوشب را بخوان و او را امیر لشكر و سپاه گردان. (مقتل الحسین خوارزمى 1/245).
68- اعلام الورى 233.
69- الامام الحسین و اصحابه 249.
70- ارشاد شیخ مفید 2/89.
71- سفینة البحار 2/123، كلمه تسع.
72- خوارزمى نام این غلام را «عرفان» ذكر كرده است. (مقتل الحسین خوارزمى 1/245).
73- كامل اثیر 4/56.
74- انساب الاشراف 3/184.
75- «اركب بنفسى انت» این تعبیر امام حسین علیهالسلام نسبت به برادرش عباس «بنفسى انت» در خور دقت است و حكایت مىكند از موقعیت و مرتبه بلندى كه آن بزرگوار نزد امام علیهالسلام دارد.
76- ارشاد شیخ مفید 2/89.
77- نفس المهموم 226.
78- انساب الاشراف 3/184.
79- اعلام الورى 234.
80- الملهوف 38.