king 2011
02-03-2011, 03:07 PM
دکتر صابر امامی از زبان خودش:
http://img.tebyan.net/big/1389/11/6244157401163717320418822327413312793147.jpg
در ششم فروردین 1341 در روستای کراب مرند به دنیا آمدم. مرند شهری است بین تبریز و جلفا در شمال آذربایجان. از تبریز که به طرف جلفا میرویم به شهرستان مرند میرسیم. جایی در دامنه کوهی به نام میشو. در یکی از مناطق آن که هرزندات نامیده میشود روستای کراب قرار دارد. هرزندات در واقع مجموع چند روستا در یک منطقه است. قبل از اینکه 40 روزه شوم پدر و مادرم از کراب به مرند کوچ کردند و بنابراین بزرگ شده شهر مرندم. مرند شهر بسیار زیبای ییلاقی و پر از درخت و باغ است. با وجود اینکه هجوم خانهسازی و رشد جمعیت، بسیاری از باغها را خراب کرده، اما هنوز فضایی سرسبز دارد. محلهای که در آن جا سکونت داشتیم به کوچه مدرسه مشهور بود و مسجد هم به همین نام بود (مسجد مدرسه) زیرا دیوار به دیوار یک مدرسه قرار داشت. در آغاز انقلاب، همیشه حرکتها از آن مسجد شروع میشد و شکل میگرفت به همین دلیل نام آن مسجد به مسجد قیام تغییر کرد و آن خیابان هم شد خیابان قیام و کوچه ما هم به کوچه شهید موسوی تغییر نام داد.
نام مدرسه ابتدایی که در آن تحصیل کردم، انوشیروان بود که بعد شد حقوق بشر. مدیر آن جا آقای «درخشانی» و بسیار مرتب و منظم بود. یکی از ناظمهای آن جا آقای موسوی و پدر همین شهید میرحمید موسوی بود که کوچه به نامش شده بود.
خاطرهای به یاد دارم از دورانی که در آن دبستان بودیم. نمیدانم بین مرزهای ما و عراق چه اتفاقی افتاده بود یا شاید موضوع، مربوط میشد به خلیجفارس. یک روز صبح همه بچهها را به صف کردند و نقشه بزرگی را در جلو صفها روی دیوار گذاشتند و مدیر مدرسه (آقای درخشانی) توضیح داد که اتفاقی افتاده و ما در آن پیروز شدهایم و درباره جزیره سهگانه صحبت کرد و مارش آن زمان زده شد و پرچم ایران را به آرامی بالا بردند و این باعث افتخار ما شده بود.
درباره پدرم باید بگویم که از دوران مصدق فعالیت سیاسی داشت و با اینکه تحصیل کرده آن زمان و در حوزه درس خوانده بود، اما به خاطر سابقه سیاسیاش هرگز نتوانست استخدام شود و کار دولتی داشته باشد و اکثراً به صورت موقت در شرکتها کار میکرد. پدرم بسیار اهل کتاب و مطالعه بود و بعد از فوتش یک اتاق کتاب برایمان باقی گذاشت. به همین دلیل در بین فامیل هم مورد احترام خاصی بود. بعد از اینکه رضا خان مسجد گوهرشاد را در شهر مشهد به توپ بست و حوزهها را تعطیل کرد، پدرم به روستا برگشت و خود به خود نقش معلم روستا را ایفا بر عهده گرفت. الآن که گاهی به روستایمان میروم بعضی از پیرمردان به من میگویند که مثلاً پدرم به آنها گلستان درس داده بود. به دلیل وضعیت شغلی پدرم، مادرم بسیار کار میکرد و زن بسیار سختکوشی بود. نان میپخت و میفروخت و ما 6 فرزند بودیم که به جز 2 خواهر بزرگترم، همه تحصیلات عالیه دارند و مادرم نیز در آن زمان به عنوان مادر نمونه شناخته شده بود.
دوره راهنمایی را در مرند طی کردم. آن زمان آقای اندرگانی مدیر مدرسه بود. آقای سیاهچشم معلم حرفه و فن، خانم هاشمی معلم ریاضی و علوم. خانم خندان معلم زبان انگلیسی و خانم پارسا که دینی درس میداد، همه از معلمان آن دوره بودند.
در ایام فراغتم اگر بتوانم، دوست دارم از همه دنیا و مافیهای آن بگذرم. حتی از تدریس دانشگاه و فقط چند واحد محدود ادبیات محض تدریس کنم و بقیه وقتم را به خواندن متون مذهبی بگذرانم.
در دوره دبیرستان رشته علوم تجربی را انتخاب کردم. زیرا پیش از آن هم از سوی خانواده برای خواندن رشته پزشکی هدایت ذهنی شده بودم. سال دوم بودم که انقلاب شد. من به عنوان دانشآموزی درس خوان شناخته شده و اگرچه بسیار ریزنقش بودم و جسارت فعالیت خیابانی را نداشتم اما به دلیل داشتن ذهنیت فعال و مطالعه فراوان، شعر یا دکلمه و ... داشتم و بیشتر برای بچهها متن مینوشتم و در اصل در آن دوره، فعالیت فرهنگی و ادبی انجام میدادم. تا آخر سال سوم دبیرستان را در مدرسه شهید سید صالح در مرند گذراندم و برای اینکه شانس پذیرفته شدنم در دانشگاه زیاد شود، به تبریز رفته و در دبیرستانی به نام فردوسی به تحصیل ادامه دادم و در سال 1359 دیپلم گرفتم. برای رشته پزشکی دانشگاه آماده شده بودم که انقلاب فرهنگی به وقوع پیوست و دانشگاهها بسته شدند. بنابراین وارد حوزه علمیه قم شدم. توفیقی بود و زمینه آن را پدرم با حرفهایی از قصص انبیاء، قرآن و تاریخ اسلام ایجاد کرده بود. یکی از مدرسههای منضبط حوزه علمیه آن زمان، مدرسه حقانی بود که الآن شده شهیدین.
مدرسهای منظم با حضور و غیاب و مثل دروس دانشگاهی بود. بعدها مدیریت حوزه قم و سیستم امتحان و کلاس و رتبه و درجهبندی شکل گرفت. برای ورود به مدرسه حقانی باید امتحان کنکور میدادیم. آن زمان اکثر طلبهها افرادی با انگیزه بودند و برخی از دانشگاه به حوزه برگشته و مثلاً مهندس و ... بودند. طلبهای بود که در آمریکا زیستشناسی میخواند و آن را رها کرده و برای درس طلبگی به قم آمده بود. افرادی بزرگ، شرعشناس و در عین حال فعال بودند. سه سال در مدرسه حقانی مشغول به تحصیل بودم. در این مدت بخشی به نام فرهنگی و هنری در دفتر تبلیغات راه افتاد و به دلیل احساس نیازی که داشتند، عدهای از طلبههای جوان را که علاقمند بودند، پذیرفته و در بخشهای علمی و هنر معاصر تحت آموزش قرار دادند. من نخست از طریق ادبیات کودک وارد شدم که آن زمان آقای راستگو سرپرستی آن را به عهده داشت و بعد از آن در بخش نقاشی جذب شدم و با تعلیم آقای پلنگی و آقای صادقی که از استادان به نام قم بودند، مشغول آموختن نقاشی با آب رنگ و طراحی و بعد از آن نیز جذب بخش سینما شدم. سه سال طول کشید و این دوره را با مدرک معادل لیسانس سینما به اتمام رساندم. تا سال 1364 این دروس را خواندم و بعد که دانشگاهها باز شدند و با توجه به این که در حوزه هنری دفتر تبلیغات با شخصیتهایی مثل سپانلو که شاعر بود و ادبیات نمایشی را برایمان تدریس میکرد و صفدر تقیزاده، نادر ابراهیمی، مسعود کیمیایی و ... آشنا شده بودم، بنابراین به طور تخصصی وارد کار نوشتن و علاقمند شدم در دانشگاه به تحصیل در رشته ادبیات فارسی بپردازم و با توجه به اینکه هنوز در حوزه، درس میخواندم در دانشگاه تبریز دانشجوی محض نبودم. در کلاس های حوزه علمیه تبریز حضور پیدا می کردم و دروس دانشگاهی را فقط امتحان میدادم. بعد از دریافت مدرک لیسانس در رشته ادبیات فارسی، لمعتین را هم در حوزه تمام کرده بودم. بعد از حدود یک سال به قم رفته و درسهای حوزه را در آن جا ادامه دادم. سپس به تهران برگشته و مشغول به تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد شدم و در همان زمان دروس حوزه را در مدرسه سپهسالار قدیم ادامه دادم و فلسفه ، شرح منظومه، اصول و مکاسب را در آن جا به پایان بردم. در همین دوره فوقلیسانس، نخستین کتابم را که با آقای علی آقاغفار مشترک بود به چاپ رساندم (انشای خوب حامد). در این مدت به عنوان سرباز با سپاه همکاری داشتم و نیز در مجله امید انقلاب هم مینوشتم. سال 70 موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه تربیت معلم و همان وقت در مقطع دکترای دانشگاه شیراز پذیرفته شدم. 4 سال دکترا خواندم و البته مدرکم را در 78 گرفتم و بعد به قم برگشته و دروس حوزه را ادامه دادم و رسیدم به درس خارج اصول. 4 سال هم در قم بودم که هم درس میخواندم و هم درس میدادم، بعد از دفاع دکترا به تبریز و بعد به تهران آمدم.
در ایام فراغتم اگر بتوانم، دوست دارم از همه دنیا و مافیهای آن بگذرم. حتی از تدریس دانشگاه و فقط چند واحد محدود ادبیات محض تدریس کنم و بقیه وقتم را به خواندن متون مذهبی بگذرانم. متون مذهبی ای چون: قرآن، اسطورههای مذهبی، سرگذشت 50 سال نخست اسلام را با منابع دست اول و همچنین دلم میخواهد رمانهای مذهبی بنویسم.
مولانا را خیلی دوست دارم. نه اینکه دوست داشته باشم جای او باشم، اما میخواهم مثل او زندگی کنم. مولانا رها زندگی میکند. غم حافظ بارز است اما مولانا در عین غم، شاد میزید.
آثار:
مجموعه شعر
پرندگان اساطیر
تو از کجا رسیدهای
شانهها و گیسوان
دایرههای کوچک حوض
در سنگفرش یاد
کتابهای قصه
پرنده آمد و رفت
قصه قناری
اشک ستارهها
اینجا کسی نمیمیرد
روزهایی که داداش دوغ میفروخت
ترجمه از عربی به فارسی
سانسورشدهها
زخم زیتون
مزامیر
نقد ادبی سید قطب
چشم سرخ(مجموعه قصههای کوتاه مقاومت لبنان از خانم نورسلمی)
کتابهای تحقیقاتی
اساطیر در متون تفسیر فارسی
تأثیر متقابل هنر و دفاعمقدس
حدود 40 مقاله در مجلات ادبی و فرهنگی
:mon820::mon820:
http://img.tebyan.net/big/1389/11/6244157401163717320418822327413312793147.jpg
در ششم فروردین 1341 در روستای کراب مرند به دنیا آمدم. مرند شهری است بین تبریز و جلفا در شمال آذربایجان. از تبریز که به طرف جلفا میرویم به شهرستان مرند میرسیم. جایی در دامنه کوهی به نام میشو. در یکی از مناطق آن که هرزندات نامیده میشود روستای کراب قرار دارد. هرزندات در واقع مجموع چند روستا در یک منطقه است. قبل از اینکه 40 روزه شوم پدر و مادرم از کراب به مرند کوچ کردند و بنابراین بزرگ شده شهر مرندم. مرند شهر بسیار زیبای ییلاقی و پر از درخت و باغ است. با وجود اینکه هجوم خانهسازی و رشد جمعیت، بسیاری از باغها را خراب کرده، اما هنوز فضایی سرسبز دارد. محلهای که در آن جا سکونت داشتیم به کوچه مدرسه مشهور بود و مسجد هم به همین نام بود (مسجد مدرسه) زیرا دیوار به دیوار یک مدرسه قرار داشت. در آغاز انقلاب، همیشه حرکتها از آن مسجد شروع میشد و شکل میگرفت به همین دلیل نام آن مسجد به مسجد قیام تغییر کرد و آن خیابان هم شد خیابان قیام و کوچه ما هم به کوچه شهید موسوی تغییر نام داد.
نام مدرسه ابتدایی که در آن تحصیل کردم، انوشیروان بود که بعد شد حقوق بشر. مدیر آن جا آقای «درخشانی» و بسیار مرتب و منظم بود. یکی از ناظمهای آن جا آقای موسوی و پدر همین شهید میرحمید موسوی بود که کوچه به نامش شده بود.
خاطرهای به یاد دارم از دورانی که در آن دبستان بودیم. نمیدانم بین مرزهای ما و عراق چه اتفاقی افتاده بود یا شاید موضوع، مربوط میشد به خلیجفارس. یک روز صبح همه بچهها را به صف کردند و نقشه بزرگی را در جلو صفها روی دیوار گذاشتند و مدیر مدرسه (آقای درخشانی) توضیح داد که اتفاقی افتاده و ما در آن پیروز شدهایم و درباره جزیره سهگانه صحبت کرد و مارش آن زمان زده شد و پرچم ایران را به آرامی بالا بردند و این باعث افتخار ما شده بود.
درباره پدرم باید بگویم که از دوران مصدق فعالیت سیاسی داشت و با اینکه تحصیل کرده آن زمان و در حوزه درس خوانده بود، اما به خاطر سابقه سیاسیاش هرگز نتوانست استخدام شود و کار دولتی داشته باشد و اکثراً به صورت موقت در شرکتها کار میکرد. پدرم بسیار اهل کتاب و مطالعه بود و بعد از فوتش یک اتاق کتاب برایمان باقی گذاشت. به همین دلیل در بین فامیل هم مورد احترام خاصی بود. بعد از اینکه رضا خان مسجد گوهرشاد را در شهر مشهد به توپ بست و حوزهها را تعطیل کرد، پدرم به روستا برگشت و خود به خود نقش معلم روستا را ایفا بر عهده گرفت. الآن که گاهی به روستایمان میروم بعضی از پیرمردان به من میگویند که مثلاً پدرم به آنها گلستان درس داده بود. به دلیل وضعیت شغلی پدرم، مادرم بسیار کار میکرد و زن بسیار سختکوشی بود. نان میپخت و میفروخت و ما 6 فرزند بودیم که به جز 2 خواهر بزرگترم، همه تحصیلات عالیه دارند و مادرم نیز در آن زمان به عنوان مادر نمونه شناخته شده بود.
دوره راهنمایی را در مرند طی کردم. آن زمان آقای اندرگانی مدیر مدرسه بود. آقای سیاهچشم معلم حرفه و فن، خانم هاشمی معلم ریاضی و علوم. خانم خندان معلم زبان انگلیسی و خانم پارسا که دینی درس میداد، همه از معلمان آن دوره بودند.
در ایام فراغتم اگر بتوانم، دوست دارم از همه دنیا و مافیهای آن بگذرم. حتی از تدریس دانشگاه و فقط چند واحد محدود ادبیات محض تدریس کنم و بقیه وقتم را به خواندن متون مذهبی بگذرانم.
در دوره دبیرستان رشته علوم تجربی را انتخاب کردم. زیرا پیش از آن هم از سوی خانواده برای خواندن رشته پزشکی هدایت ذهنی شده بودم. سال دوم بودم که انقلاب شد. من به عنوان دانشآموزی درس خوان شناخته شده و اگرچه بسیار ریزنقش بودم و جسارت فعالیت خیابانی را نداشتم اما به دلیل داشتن ذهنیت فعال و مطالعه فراوان، شعر یا دکلمه و ... داشتم و بیشتر برای بچهها متن مینوشتم و در اصل در آن دوره، فعالیت فرهنگی و ادبی انجام میدادم. تا آخر سال سوم دبیرستان را در مدرسه شهید سید صالح در مرند گذراندم و برای اینکه شانس پذیرفته شدنم در دانشگاه زیاد شود، به تبریز رفته و در دبیرستانی به نام فردوسی به تحصیل ادامه دادم و در سال 1359 دیپلم گرفتم. برای رشته پزشکی دانشگاه آماده شده بودم که انقلاب فرهنگی به وقوع پیوست و دانشگاهها بسته شدند. بنابراین وارد حوزه علمیه قم شدم. توفیقی بود و زمینه آن را پدرم با حرفهایی از قصص انبیاء، قرآن و تاریخ اسلام ایجاد کرده بود. یکی از مدرسههای منضبط حوزه علمیه آن زمان، مدرسه حقانی بود که الآن شده شهیدین.
مدرسهای منظم با حضور و غیاب و مثل دروس دانشگاهی بود. بعدها مدیریت حوزه قم و سیستم امتحان و کلاس و رتبه و درجهبندی شکل گرفت. برای ورود به مدرسه حقانی باید امتحان کنکور میدادیم. آن زمان اکثر طلبهها افرادی با انگیزه بودند و برخی از دانشگاه به حوزه برگشته و مثلاً مهندس و ... بودند. طلبهای بود که در آمریکا زیستشناسی میخواند و آن را رها کرده و برای درس طلبگی به قم آمده بود. افرادی بزرگ، شرعشناس و در عین حال فعال بودند. سه سال در مدرسه حقانی مشغول به تحصیل بودم. در این مدت بخشی به نام فرهنگی و هنری در دفتر تبلیغات راه افتاد و به دلیل احساس نیازی که داشتند، عدهای از طلبههای جوان را که علاقمند بودند، پذیرفته و در بخشهای علمی و هنر معاصر تحت آموزش قرار دادند. من نخست از طریق ادبیات کودک وارد شدم که آن زمان آقای راستگو سرپرستی آن را به عهده داشت و بعد از آن در بخش نقاشی جذب شدم و با تعلیم آقای پلنگی و آقای صادقی که از استادان به نام قم بودند، مشغول آموختن نقاشی با آب رنگ و طراحی و بعد از آن نیز جذب بخش سینما شدم. سه سال طول کشید و این دوره را با مدرک معادل لیسانس سینما به اتمام رساندم. تا سال 1364 این دروس را خواندم و بعد که دانشگاهها باز شدند و با توجه به این که در حوزه هنری دفتر تبلیغات با شخصیتهایی مثل سپانلو که شاعر بود و ادبیات نمایشی را برایمان تدریس میکرد و صفدر تقیزاده، نادر ابراهیمی، مسعود کیمیایی و ... آشنا شده بودم، بنابراین به طور تخصصی وارد کار نوشتن و علاقمند شدم در دانشگاه به تحصیل در رشته ادبیات فارسی بپردازم و با توجه به اینکه هنوز در حوزه، درس میخواندم در دانشگاه تبریز دانشجوی محض نبودم. در کلاس های حوزه علمیه تبریز حضور پیدا می کردم و دروس دانشگاهی را فقط امتحان میدادم. بعد از دریافت مدرک لیسانس در رشته ادبیات فارسی، لمعتین را هم در حوزه تمام کرده بودم. بعد از حدود یک سال به قم رفته و درسهای حوزه را در آن جا ادامه دادم. سپس به تهران برگشته و مشغول به تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد شدم و در همان زمان دروس حوزه را در مدرسه سپهسالار قدیم ادامه دادم و فلسفه ، شرح منظومه، اصول و مکاسب را در آن جا به پایان بردم. در همین دوره فوقلیسانس، نخستین کتابم را که با آقای علی آقاغفار مشترک بود به چاپ رساندم (انشای خوب حامد). در این مدت به عنوان سرباز با سپاه همکاری داشتم و نیز در مجله امید انقلاب هم مینوشتم. سال 70 موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه تربیت معلم و همان وقت در مقطع دکترای دانشگاه شیراز پذیرفته شدم. 4 سال دکترا خواندم و البته مدرکم را در 78 گرفتم و بعد به قم برگشته و دروس حوزه را ادامه دادم و رسیدم به درس خارج اصول. 4 سال هم در قم بودم که هم درس میخواندم و هم درس میدادم، بعد از دفاع دکترا به تبریز و بعد به تهران آمدم.
در ایام فراغتم اگر بتوانم، دوست دارم از همه دنیا و مافیهای آن بگذرم. حتی از تدریس دانشگاه و فقط چند واحد محدود ادبیات محض تدریس کنم و بقیه وقتم را به خواندن متون مذهبی بگذرانم. متون مذهبی ای چون: قرآن، اسطورههای مذهبی، سرگذشت 50 سال نخست اسلام را با منابع دست اول و همچنین دلم میخواهد رمانهای مذهبی بنویسم.
مولانا را خیلی دوست دارم. نه اینکه دوست داشته باشم جای او باشم، اما میخواهم مثل او زندگی کنم. مولانا رها زندگی میکند. غم حافظ بارز است اما مولانا در عین غم، شاد میزید.
آثار:
مجموعه شعر
پرندگان اساطیر
تو از کجا رسیدهای
شانهها و گیسوان
دایرههای کوچک حوض
در سنگفرش یاد
کتابهای قصه
پرنده آمد و رفت
قصه قناری
اشک ستارهها
اینجا کسی نمیمیرد
روزهایی که داداش دوغ میفروخت
ترجمه از عربی به فارسی
سانسورشدهها
زخم زیتون
مزامیر
نقد ادبی سید قطب
چشم سرخ(مجموعه قصههای کوتاه مقاومت لبنان از خانم نورسلمی)
کتابهای تحقیقاتی
اساطیر در متون تفسیر فارسی
تأثیر متقابل هنر و دفاعمقدس
حدود 40 مقاله در مجلات ادبی و فرهنگی
:mon820::mon820: