PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان سر عشق | مریم محمودی



R A H A
02-01-2011, 11:49 PM
نام كتاب : سر عشق

نويسنده : مريم محمودي

تعداد صفحات : 350

فصل اول

صداي گنجشكها از روي درخت خشكيده حياط ميآمد.بهار آمده بود و طبيعت نو شدن خود را جشن گرفته بود . از پشت پارچه كثيفي كه به جاي پرده، جلوي اتاق محقرمان آويزان بود نگاهي به حياط انداختم.مادر داشت زير تنها شير حياط ظرفها را ميشست و خواهر و برادرهاي كوچكترم با سر و ريخت كثيف و لباسهاي پاره در حياط دنبال سر هم ميكردند و صداي مامانم را در مي آوردند.مامان فرياد زد:
ذليل مرده ها!يه دقيقه آروم بشينين.واسه چي حياط رو گذاشتين روي سرتون ؟الانه كه صداي در و همسايه ها دربياد.چقدر از دست شما جز جيگر زده ها بكشم؟
ولي بچه ها كه بارها اين حرفها را شنيده بودند و گو ششان پر بود ، بي اعتنا به اطراف ميدويدند. دلم از اين همه نكبت و فقر به درد مي آمد و روح جوانم داشت زير اندوه متلاشي مي شد. امكانات خانواده من در حد صفر بود، با اين وجود اين در دوران دبيرستان سعي كرده بودم تا جايي كه در توان داشتم درست درس بخوانم و با معدل خوبي ديپلم بگيرم ، شايد بتوانم كمكي به خانواده بكنم،ولي براي من كه هيچ ،براي كساني كه مدرك بالاتر هم داشتند ،كار پيدا نمي شد و چند زبان هم مدانستند ،كار پيدا نميشد.يكسره همه آرزوهايم را بر باد مي ديدم و با مشاهده وضع پدرم ،مادرم وخواهر و برادرم چنان نا اميد مي شدم كه مي خواستم بميرم.
اشكي را كه بي اختيار روي گونه ام مي دويد را پاك كردم و از اتاق بيرون رفتم تا به مامانم كمك كنم .مامان به محض اين كه چشمش به من افتاد گفت:
به جاي اين كه مثل مجسمه مينشيني پشت پنجره و زل ميزني به در حياط بيا اين ذليل مرده ها رو خفه كن . الانه كه صداي بالايي ها در بياد.
خديجه خانم همسايه بالايي ما پيرزن مريض احوالي و بي آزاري بود كه به هيچ كس كار نداشت،اما مادر كه زورش به بچه ها نمي رسيد،اين را بهانه مي كرد كه صداي او در مي آيد ، در حالي كه آن بنده خدا بقدري ناتوان و بي آذار بود كه نفسش در نمي آمد .روزي چند بار به او سر مي زدم تا ببينم كاري دارد يا نه و او هميشه مرا با لحن مهرباني دعا ميكرد و مي گفت:دختر جون!خير از جوونيت ببيني.الهي از هر دست كه مي دي از همون دست بگيري.
سالهاي سال ميشد كه احمد نوه خديجه خانم هفته اي يك بار به او سر ميزد خريدهايش را برايش انجام ميداد و اگر لازم ميشد او را به دكتر مي برد. احمد در يك كارگاه جوشكاري كار ميكرد و در آمد بدي نداشت ولي از آنجا كه بايد خرج خانواده اش را مي داد و پدرش را هم در كودكي از دست داده بود هميشه خرجش بيشتر از دخلش بود و بايد مدام كار ميكرد و مي دويد براي همين هم نتوانسته بود بيشتر از كلاس دوم دبيرستان درس بخواند و ديپلمش را نگرفته بود .

R A H A
02-01-2011, 11:50 PM
آن روز موقعي كه از پله ها بالا رفتم تا به خديجه خانم سر بزم ،دلم ناخودآگاه شور مي زد.نميدانستم چه حادثه اي در پيش بود. حالم را نمي فهميدم ولي سعي مي كردم خديجه خانم متوجه نگرانيم نشود چون پيرزن به اندازه كافي مشكل داشت و من نمي خواستم غصه هايم را روي دوش او بگذارم .
وارد اتاق خديجه خانم شدم،ديدم احمد آنجا نشسته است. براي يك لحظه تصميم گرفتم برگردم،ولي خديجه خانم گفت:
زري جان!بيا بنشين مادر .تو كه احمد رو ميشناسي،واسه چي غريبگي ميكني؟
آرام رفتم و كنار خديجه خانم نشستم و سعي كردم سرم را به پاك كردن سبزي هايي كه احمد آورده بود ، گرم كنم. از وقتي احمد شتابان و در يك جمله به من گفته بود كه مي خواهد مرا از پدر و مادرم خواستگاري كند ديگر در حضور او احساس آرامش نميكردم و دست و پايم را گم مي كردم.
آن روز خديجه خانم احساس هميشگي را نداشت و با صدا يي كه مي لرزيد،پرسيد:
زري جان؟تو اين خواستگاري رو كه قراره واست بياد ديدي ؟ پسنديدي؟
يكمرتبه احساس كردم يك سطل آب يخ روي سرم ريختند.هراسان اول به خديجه خانم و بعد به احمد كه سرش را پايين انداخته بود نگاه كردم و نتوانستم جواب بدهم.خديجه خانم اداده داد:امروز صبح مادرت اومده بود شيريني خوري و پيش دستي هاي منو ببره .بهش گفتم انشاءالله كه خيره گفت خيلي خيره. قراره واسه زري خواستگار بياد يه خواستگار حسابي.
نفسم در نمي آمد.براي من؟پس چرا كسي با من حرفي نزده بود ؟حالا ميفهميدم چرا مامان همه جا را ساييده و تميز كرده بود.حالا ميفهميدم چرا آنقدر عصبي بود.دلم گرفت. آنها به همين سادگي مي توانستند من و احمد را از هم جدا كنند ؟اين خواستگاري كه قرار بود بيايد از كجا سر و كله اش پيدا شده بود ؟منظور مامان از خواستگار حسابي چه بود؟
با صدايي كه ميلرزيد زير لب گفتم:
من.....من خبر ندارم.
احمد نگاه شماتت باري به من انداخت و پوزخندي زد.خديجه خانم پرسيد:
چطور خبر نداري؟مگه ميشه؟
كسي...كسي به من حرفي نزده.
لحنم به قدري صادقانه بود كه احمد با تعجب نگاهي به خديجه خانم و بعد به من انداخت و پرسيد:
يعني ميخواين بگين كه....
با خلق تنگي و عصبانيت فرياد زدم:
بله...يعني ميخوام بگم دارن سر من معامله ميكنن.
احمد پرسيد:
يعني چي اين حرف؟
در حالي كه ميلرزيدم ادامه دادم:
يعني كه مي خوان منو به قيمت خوب بفروشن.مدتها حرفشو مي زدن ولي فكر مي كردم شوخيه.فكر نميكردم پدرم بتونه اين كارو با من بكنه،حالا معلوم شد تونسته متونه....
وگريه امانم نداد.خديجه خانم سرم را در آغوشش گرفت و نوازشم كرد و گفت:
انشاءالله كه خيره و اين طورها هم كه تو فكر ميكني نيست.من نبايد دست دست ميكردم.بايد همون روزي كه احمد صحبت خواستگاري تو كرد با پدر و مادرت حرف ميزدم حالا هم دير نشده.غصه نخور. من همين امروز با مادرت حرف مزنم.شما دو تا هم به جاي اين كه قيافه ماتم زده ها رو به خودتون بگيرين ،بخندين .نا سلامتي عيده.
با اين حرف خديجه خانم نور اميدي در دلم تابيد.حالا مي فهميدم كه چقدر احمد را دوست دارم و حاضرم با او با همه كم و زياد زندگي بسازم و از هيچ چيز شكوه و شكايت نكنم .بار ها در خيالم خود را در كنار او و مادرش احساس كرده بودم.در خانه اي كوچك اما پر از صفا و صميميت.با خود عهد كرده بودم به او كمك كنم درسش را بخواند و ادامه تحصيل بدهد و سري تو سرها در آورد اما حالا ميديدم
كه همه آرزوهايم دارد به باد مي رود ودستم به هيچ جا بند نيست.
سرم را بلند كردم و به جهره نجيب و مردانه احمد نگاهي انداختم به دستهاي پينه بسته و پوست سوخته اش كه خبر از پيري زودرس مي داد.احمد 26سال بيشتر نداشت ولي زير بار مشكلات زندگي قيافه سي ساله ها را پيدا كرده بود و كنار بيني خوش تراش و زيبايش چين هاي عميقي افتاده بود.ناگهان احساس كردم دارم زير نگاه چشمهاي سياه و نافذ او آب مي شوم .خديجه خانم به هواي آوردن آبكش لحظه اي از اتاق خارج شد و از پله ها بالا رفت.احمد ملامت كنان گفت:
اين بود قولي كه دادي؟مگر قرار نبود ديپلمت رو كه گرفتي با اونا حرف بزني و زمينه رو آماده كني كه من بيام خواستگاريت؟همين بود قول و قرار هايت؟
اشك به چشمانم هجوم آورد و ناليدم:
بخدا من از هيچ چيز خبر ندارم .من نميدونم ائنا به چه حسابي واسه خودشون بريده ان و دوخته ان.با من يك كلمه حرف نزدده ان.
حالا تكليف چيه؟
موضوع خيلي ساده است من جواب رد مي دم.
مگه مي توني؟اگه بابات مجبورت كنه نفس نمي توني بكشي.
بابام چه جوري ميتونه مجبورم كنه؟
همه جوره.
مگه شهر هرته؟ميذارم از خونه در مي رم.
الكي حرف نزن .در مي ري كه بري كجا؟
براي يك لحظه از حرفي كه زده بودم خنده ام گرفت .واقعا به كجا مي خواستم فرار كنم؟ مثل بچه ها گفتم :
مگه اونا نمي خوان يه نون خور كم بشه؟ خب وقتي تو بيايي خواستگاري من كم ميشه ديگه.
نه مشكل اونا يه نون خور كمتر نيست.اين جور كه من فهميده ام پدرت وضع درستي نداره .طلبكارها بد جوري بهش فشار آورده ان و....
خب من ميدونم اون بد جوري تحت فشاره ولي اين چه ربطي داره به خواستگار من؟
اي بابا!تو واقعا اين قدر خنگي يا خودت را به خنگي زدي؟اين جور كه من از حرفهاي مادربزرگم فهميدم، اين خواستگار تو به قول مادرت آدم حسابيه، يعني كه پول داره و مي تونه قرض هاي پدرت رو بده.
خوب بره بده.
بله همين كارو هم مي كنه ولي به ازاش تو رو ميدن بهش.
انگار مرا از بالاي كوهي به قعر دره اي پرتاب كردند.با وحشت گفتم:
اونا نمي تونن با من اين كار رو بكنن.ازشون شكايت ميكنم مگه من گاو و گوسفندم كه منو بفروشن؟
شكايت مي كني؟ به كي؟ ازكي؟ چي ميخواي بگي؟ كي حرفت رو باور مي كن؟
داشتم از شدت وحشت و بيچارگي پس مي افتادم . احساس مي كردم در بيابان تاريكي گرفتار شده ام و نمي دانم به كدام طرف فرار كنم .همه تنم مي لرزيد احمد با دلسوزي گفت:
حالا واسه چي مي لرزي؟ چيزي نشده كه.به خودت مسلط باش.
چطور چيزي نشده؟ اونا دارن منو تو رو از هم جدا مي كنن اونا دارن منو ميفروشن اون وقت تو ميگي چيزي نشده؟
بعد يكمرتبه فكري به ذهنم رسيد و ذوق زده گفتم :
احمد! بيا با هم فرار كنيم بيا بريم به جايي كه هيچ كس ما رو نشناسه بريم با هم زندگي كنيم.
احمد پوزخند تلخي زد و گفت:
تو هم كه يا فكر فرار تكي هستي يا فرار جمعي.نكنه قراره هر وقت تو زندگي واست مشكلي پيش بياد فرار كني؟ من هيچ جا رو ندارم كه برم و ناچارم همين جا بمونم و از مادر پيرم و خواهر برادرهام مراقبت كنمۀ
با دلشكستگي گفتم:
پس تكليف من چي ميشه؟
با لحن محزوني گفت:
مادر بزرگم با مادرت حرف ميزنه اگه قبول كردن كه چه بهتر قبول هم نكردن چاره اي نيست و بايد تسليم سر نوشت شد.
با عصبانيت گفتم:
تو چطور ادعا مي كني به من علاقه داري و از تسليم به سرنوشت حرف ميزني؟
براي اينكه من ميدونم بدتر از اين اوضاع هم مي تونه وجود داشته باشه براي همين هميشه از خدا مي خوام بد رو از بدتر نگه داره.
با عصبانيت از جا بلند شدم و گفتم :
چه خوب شد كه تو را بموقع شناختم همين جوري در مقابل مشكلات زندگي از من حمايت كني؟ مي خواستي هر وقت اوضاع سخت شد تسليم سرنوشت بشي؟ عشق و علاقه ات همين قدر بود؟
توقع داري چه كار كنم؟ زره آهني بپوشم و برم به جنگ اكوان ديو ؟
نخير! توقع دارم مرد و مردونه بري پيش پدرم و بگي من دختر شما را دوست دارم و مي خواهم با او ازدواج كنم و قول مي دهم كه خوشبختش كنم.
و اگه نتونستم خواسته هاي پدرت رو برآورده كنم چي؟ مي دوني پدرت چقدر قرض داره؟ اگه نتونم قرض ها شو كه شرط از دواج تو قرار داده بپردازم چي؟ چرا اگه حرف زدن با او آسونه ، خودت نميري حرف بزني؟ من برم بگم چي؟
در اين موقع خديجه خانم با آبكش وارد اتاق شد و گفت:
اين قدر سر هم داد نزنيد. اينجوري كارها پيش نميره. احمد! تو هم لازم نيست اين قدر تو دل اين طفلك رو خالي كني.اون خودش به اندازه كافي ترسيده ، قرار نيست تو هم بيشتر بترسونيش.بگير آروم بشين ببينم چه بايد كرد.
احساس ميكردم قفسه سينه ام تنگي مي كند.از جا بلند شدم و مثل آدم هاي كوكي راه افتادم قرار بود چه بلايي سرم بيايد؟
به كدام گناه؟

R A H A
02-01-2011, 11:50 PM
از پله ها كه پايين مي آمدم حس كردم دارم به جايي در قعر زمين فرو مي روم.از تصور بلايي كه تا آن روز فكرش را نكرده بودم همه هستيم ميلرزيد .من جز احمد نمي توانستم و نمي خواستم با كسي زندگي كنم.
ما دو تا اتاق بيشتر نداشتيم ،يكي آن كه همگي در آن زندگي ميكرديم و ديگري آن كه آبرومندتر بود از از مهمانهايي كه سالي ماهي به خانه مان مي آمدند پذيرايي ميكرديم . وارد اتاق كه شدم ديدم مامان دارد با عجله پيشدستس ها يي را كه از خديجه خانم گرفته تميز ميكند سعي كردم خونسرد باشم و آرام پرسيدم:
خبريه؟ قراره كسي بياد؟
مامان كمي دستپاچه شد و گفت:
آره! عصر قراره يكي دو تا از رفقاي بابات بيان.
از كي تا حالا واسه رفقاي بابا ظرف از خديجه خانم قرض ميگيري؟
مامان با ترديد و نگراني نگاهم كرد و چيزي نگفت.حتي تصورش را هم نمي كرد كه من از موضوع خبر داشته باشم.با عصبانيت گفتم:
از كي تا حالا رسم شده دختري را بدون اطلاع خودش شوهر بدن؟
كي قراره شوهر كنه؟
ظاهرا من!
كي گفته؟
چه فرق مي كنه كي گفته باشه؟ميخوام ببينم از كي تا حالا رسم شده ؟
از همون وقتي كه رسم شده دخترها اين قدر پر رو بشن و توي اين جور كارها دخالت كنن.
همچين ميگي اين جور كارها كه انگار هيچيش به من مربو ط نيست.
به تو فقط اين مربوطه كه مثل آدم رفتار كني كه مردم در نرنۀ
و اصلا هم واست مهم نيست كه من اين آدم رو دوست داشته باشم يا نداشته باشم.
خيال كردي زندگي قصه و افسانه است؟ مگه من باباتو دوست داشتم كه باهاش عروسي كردم؟
نتيجه شم دارم ميبينم. بدبختي و يك مشت بچه هاي بدبخت تر. به چي افتخار ميكني مامان؟
مامان براي يك لحظه به خود لرزيد تصورش را نمي كرد كه من اين طور صريح و محكم توي رويش بايستم و حرف بزنم .دست از كار كشيد و با اندوه گفت:
ديگه كار از اين حرفها گذشته. پدرت تا خرخره زير بار قرضه .هيچكس هم نيست كمكش كنه يعني اگر هم بخواد نمي تونه كمك كنه. امروز و فرداست كه ببرنش زندون. تنها راهي كه براش مونده همينه كه......
كه چوب حراج بزنه به من . درسته؟
با من اين جوري حرف نزن.فكر ميكني از دل خوشمونه ؟ فكر ميكني نمي فهميم كه دادن يه دختر هيجده ساله به يه مرد پنجاه ساله يعني چي؟
نفسم در سينه گره خورد. با هراس گفتم:
پنجاه ساله ؟ شما ها خجالت نميكشين ؟ يكدفعه بگين زن بابام بشم .
مامان سعي ميكرد لحن مهرباني داشته باشد و گفت:
دختر جان ! خيلي طول نميكشه اون پيره .عمر زيادي نميكنه .زود ميميره و همه ثروتش ممونه واسه تو و بچه هات .به جاش به اين نكبتي كه من گرفتا بودم گرفتار نمي شوي .
مامان!اين شمايين كه اين حرفها رو مي زنين؟ سواي اينكه دخترتو نو بدبخت ميكنين ، آرزوي مرگ يه بدبخت ديگه رو هم مكنين ؟ چتون شده ؟
اشك از چشمهاي مامان سرازير شد و با بغض گفت:
من واسه كسي آرزوي مرگ نكردم ولي دختر جان خسته شدم از اين همه بدبختي ،خسته شدم از اين همه نداري.تو اگه زن اون بشي شايد بتوني به خواهر و بادرات برسي. شايد بتوني لااقل خودت رو نجات بدي.
مامان! شما واسه چي اينقدر ساده اين ؟ كدوم پولداري پولشو بخشيده به اين و اون ؟ اگه مي بخشيد كه پولدار نميشد. اون هر كي كه ميخواد باشه وقتي توي 50 سالگي هوس كرده يه دختر 18 ساله رو بگيره، يعني كه ميخواد اونو وسيله فرو نشاندن شهوتش كنه و مطمئن باشين نخواهد گذاشت نفس بكشم. حتما بچه هاش از من بزرگترن،چه جوري ممكنه آب خوش از گلوم پايين بره؟
مامان با عجزي كه تا اون روز به آن شدت در چهره اش نديده بودم دستم را گرفت و ناليد:
زري! به خاطر ماها، به خاطر بابات .حالا كه بخت به ما رو كرده تو رو خدا بهش لگد نزن ببين! اون برات بهترين جشن ها رو ميگيره، بهترين لباسها رو ميخره، بهترين سفره عقد رو ميده واست ميچينن،بهترين خونه رو در اختيارت مي زاره، بهترين ماشينو برات ميخره،ميبرتت مسافرت،گردش،سينما،چيزايي كه هيچ وقت نداشتي.چرا بايد هميشه حسرت يه كفش و لباس نو به دلت بمونه؟ چرا هميشه بايد گرسنه باشي؟ حيف نكرده دختر قشنگي مثل تو هميشه رنگ روش پريده باشه؟
اشك امنم نميداد و چهره احمد لحظه اي از جلوي نطرم دور نميشد. همه آرزوهايم بر باد رفته بودند و چشم اندازي كه مامان جلوي نظرم ترسيم مكرد هيچ اشتياقي را در دلم بر نمي انگيخت.
آرام دستم را از دست مامان بيرون آوردم و از اتاق خارج شدم.

R A H A
02-01-2011, 11:51 PM
دختر چندان خيال پردازي نبودم وهيچ وقت گمان نمي كردم شاهزادهاي خيالي از ميان ابرها بيايد و مرا با خود به سرزمين رويا ها ببرد ،اما هيچ وقت هم به ذهنم خطور نكرده بود با مردي ازدواج كنم كه از پدرم هم بزرگتر باشد.اين فاجعه چيزي بود كه ابدا در باور من نميگنجيد .هيجده سال در عالمي كودكانه به مدرسه رفته و برگشته بودم همه غصه و مساله ام آوردن نمره هيجده و بيست بود .هيچ جا كسي به من ياد نداده بود كه اگر با چنين مشكلي روبه رو شدم چه بايد بكنم وبه چه راهي بروم .همه اطلاعات من درباره زندگي ومسائل آن به چهار تا پاورقي مجلات و فيلمهاي سينما و تلويزيون محدود ميشد كه هيچ يك نمي توانستند در اين مرحله به دادم برسند و راهي پيش پايم بگذارند.
دوست و رفيقي عاقل تر از خودم هم نداشتم كه حداقل با او مشورت كنم و خود را از مخمصه اي كه در آن گرفتار شده بودم ، نجات بدهم.
اشكريزان به اتاق ديگر رفتم و دور از چشم مادرم چند دست لباس فقيرانه ام را در ساكي ريختم و آرام از خانه بيرون زدم.هيچ نميدانستم به كجا بايد بروم فقط احساس مي كردم بايد از آن جهنم ،از آن جايي كه داشتند مرا به قربانگاه ميبردند ، فرار كنم.
پيش رويم هيچ آشنا و دوستينداشتم كه به خانه اش بروم. بايد به چه كسي پناه ميبردم.همه آدمهاي دنيا وقتيگرفتار ميشوند و كسي را ندارند كه به او پناه ببرند ، رو به مادر خود مي آورند و من داشتم از پدر و مادرم فرار ميكردم .غريبه ها نبودند كه داشتند اسباب نابودي من را فراهم مي ساختند، بلكه پدر و مادرم ، كساني كه از گوشت و پوستشان بودم كمر به قتل من بسته بودند.
نگاهي به كوچه انداختم . زنهاي همسايه جلوي در خانه صغرا خانم جمع بودند . گل ميگفتند و گل ميشنيدند.هميشه وقتي از مدرسه برمي گشتم تند به آنها سلام مي كردم و مي گذشتم اما آن روز از ترس زانو هايم مي لرزيدند و حتما رنگ صورتم نشان مي داد كه دارم از ترس مي ميرم، چون محبوبه خانم همسايه بغلي مان بمحض اينكه چشمش به من و ساك دستم افتاد با تعجب گفت:
خير باشه . كجا ؟
با عجله گفتم:
دارم مي رم حموم.
كاملا معلوم بود كه حرفم را باور نكرده است، چون مچ دستم را گرفت و تقريبا داد زد :
اين قد چمدونه . با چمدون ميري حموم ؟
با عجله دستم را از دستش بيرون كشيدم و دويدم .هيچ وقت كوچه باريك خانه مان آن قدر به نظرم طولاني نيامده بود .چشمهايم سياهي ميرفتند و آسمان انگار آن قدر پايين آمده بود كه مي خواست توي سرم بخورد. بوي لجن جوي وسط كوچه بيشتر از هميشه توي دماغم مي پيچيد و محله آشناي كو دكيم به اندازه يك قبر كوچك شده بود .
به هر جان كندتي بود خود را به سر كوچه رساندم و لحظه اي به ديوار تكيه زدم تا نفسي تازه كنم. مي دانستم كه صغرا خانم بلافاصله پيش مامان رفته و موضوع را برايش تعريف كرده است. با عجله جلوي يك تاكسي را گرفتم و گفتم:
مستقيم !
و بي آنكه معطل جواب راننده شوم ، در عقب را باز كردم و داخل ماشين پريدم. راننده از آينه نگاهي به من كرد و پرسيد:
مستقيم تا كجا ؟ تا شاه عبدلعظيم ؟
با لحن تندي گفتم:
نخير ! خودم ميگم بهتون .
من تا گمرك بيشتر نمي رم .
منم همون جا پياده مي شم .
و سرم را پايين انداختم.هيچ وقت عادت نداشتم تنهايي دو سه محله دور تر از خانه بروم و راه چاه را خيلي بلد نبودم.دلم داشت از ترس از جا كنده ميشد ولي تصور برگشتن به خانه حالم را بد تر مي كرد.كجا بايد مي رفتم ؟ از چه كسي بايد كمك مي گرفتم ؟ دستم را در جيب مانتو يم فرو بردم و گفتم:
آقا بيشتر از پنجاه تومن نرين.
راننده پوزخندي زد و گفت:
آبجي ! پنجاه تومن كه فقط پول باز و بسته كردن در تاكسيه.
با عجله و ترس گفتم:
خب! پس همين جا پياده ميشم.
سري تكان داد و گفت:
نه بشين آبجي .تا گمرك ميبرمت.از اونجا مسيرت كجاست؟
مي خواستم بگويم نمي دونم ولي هوشياري به خرج دادم و گفتم:
مقصدم همون جاست.
و به خيابان زل زدم تا به به قول مامان حرف را كوتاه كنم . ذهنم به هزار راه مي رفت. قرار بود ميدان گمرك كه از تاكسي پياده مي شوم كجا بروم ؟ ترس و دلهره چنان خسته ام كرده بود كه حس مي كردم اين شهر پر غوغا دارد مثل اژده هايي مرا مي بلعد. كم كم تصور بيكسي و بي جايي داست تا مغز استخوانم را مي لرزاند. احساس بي پناهي و درماندگي همان يك ذره شجاعتي را هم كه هنگام خروج از منزل در خود احساس مي كردم از من گرفته بود.غرق افكار دردآلود خود بودم كه راننده گفت:
خانم ! ميدون گمرك.
پنجاه توماني مچاله شده را از جيبم بيرون آوردم وبه طرفش گرفتم.
خنده اي كرد و گفت:
باشه پيشت ، لازمت ميشه.
هنوز از بهت اين كار بيرون نيامده بودم كه پايش را روي پدال گاز گذاشت و رفت.
وسط جمعيت ميدان گمرك مثل قطره اي كه وسط اقيانوس افتاده باشد، بي اختيار اين طرف و آن طرف ميرفتم.گيج و گنگ و بي پول معطل مانده بودم كه چه كنم . يك لحظه به خودم نهيب مي زدم كه به خانه برگردم و يك لحظه بعد از تصور بلايي كه قرار بود به سرم بيايد به خود مي لرزيدم و باز راه مي افتادم نسيم خنك بهاري عرقي را كه روي تنم نشسته بود خشك مي كرد .فروردين از نيمه گذشته بود و هنوز بوي عيد از خيابان ها و چهره مردم نرفته بود . هنوز هوا و سال بوي نويي مي داد.

R A H A
02-01-2011, 11:51 PM
نفهميدم تا كجا رفتم و چقدر ،همين قدر متوجه شدم كه از شدت خستگي نميتوانم قدم از قدم بردارم. از عابري ساعت را پرسيدم دو بعدازظهر بود .از تصور اينكه چهار پنج ساعت ديگر آفتاب غروب مي كرد و من تك و تنها در خيابان ها سرگردان مي ماندم داشتم پس مي افتادم.به تابلوي خيابان نگاه كردم ، كجا بودم؟ من اين خيابان ها را نمي شناختم و هيچ نمي دانستم از كدام طرف به كجا مي توانم بروم. از شدت خستگي روي پله خانه اي نشستم و بعد خوابم برد. نمي دانم چقدر خوابيده بودم كه با صداي بچه كوچكي از خواب بيدار شدم.
مامان ! مامان !اين گداهه خوابش برده.
با وحشت از جا پريدم و دختر بچه اي را ديدم كه با سماجت دست مادرش را مي كشيد و مرا به او نشان ميداد . با عجله از جا پريدم و مانتويم را تكان دادم و ساكم را به دوش گرفتم و دويدم . مي ترسيدماگر بيشتر بمانم ، آن خانم به وضعم مشكوك شود و مرا به دست نيروهاي انتظامي بسپارد.
چند خيابان را با ترس و وحشت پشت سر گذاشتم و به ايستگاه اتوبوس رسيدم . كجا بايد مي رفتم؟ حتما مادرم داشت از دلواپسي مي مرد. ياد اشكهاي او ، هم دلم را مي سوزاند و هم مرا از او متنفر مي كرد . او هيچ وقت در مقابل مسائل زندگي مقاومت نميكرد و هميشه زود تسليم ميشد و شروع به گريه زاري مي كرد. ناگهان به ياد خودم افتادم مگر من جز اين كاري كرده بودم ؟ مگر به محض اينكه با مشكلي رو به رو بودم ، از خانه فرار نكرده بودم ؟ آن هم بدون هدف و بدون پول ؟من كه با بيفكري دست به به چنين كاري زده بودم چطور توقع داشتم مادرم از پس آن همه مشكل بتنهايي برآيد ؟ با خود گفتم : لااقل مي توانست ماها رو به دنيا نياره . اون كه اين قدر بيچاره و ضعيف بود لااقل ما رو به دنيا نمي آورد . مگه ماها گناه كرده بوديم كه با فقر و بدبختي اون دو تا بسازيم و آخرش هم ما رو بفروشن ؟
نفرت از اين تصميم پدر و مادرم هر چه شفقت را كه در دلم بود از بين برد . من نبايد تسليم اين سرنوشت ميشدم . بايد از كسي كمك مي گرفتم . حتما يك نفر پيدا ميشد كه به فريادم برسد.
هوا داشت تاريك ميشد .وحشت عجيبي به دلم چنگ انداخت ناگهان به ياد مادر احمد و خانه او افتادم . بايد ميرفتم و از آنها كمك ميخواستم . بايد احمد را مجبور ميكردم به دادم برسد. بايد به او ميگفتم كه اگر كمكم نكند خودم را ميكشم .
ناگهان نور اميدي در دلم تابيدن گرفت و احساس كردم خداوند فرشته نجاتي را براي من فرستاده است .دلم داشت از ذوق مي تركيد ، احمد حتما وقتي مرا در آن وضع مي ديد دست از ترديدهايش برمي داشت. لابد تا به حال باور نكرده بود كه من نمي خواهم جز او با كسي زندگي كنم . من هيچ وقت رفتاري نكرده بودم كه او باور كند جز او كسي را به شوهري قبول ندارم . شايد خانواذه متعالي داشتم و مي توانستم آزادانه تصميم بگيرم . احمد هم چندان جالب به نظر نمي آمد ولي در آن وضعيت هولناكي كه داشت برايم پيش مي امد نجات بدهد . يكمرتبه احمد هزار برابر خوش تيپ تر و فهميده تر و مهربانتر از قبل در ذهنم جلوه كرد . با خود گفتم : ميرم خونشون و بهش التماس ميكنم منو از اين وضع نجات بده . مي گم كه از مادرش روي چشمهام مواظبت مي كنم. ميگم كه با خوب و بدش ميسازم .مي گم كه هيچ وقت از كم و زياد زندگيش گله نخواهم كرد. مي گم كه حاضرم جونمو بذارم تا اون پيشرفت كنه ...
مي گم كه... مي گم كه... همه اين چيزا رو بهش مي گم ...اي خدا... اگه فقط امشب رو بيخطر از سر بگذرونم ...اگه فقط از اين مخمصه نجات پيدا كنم ... اكه فقط....
اين فكر به پاهاي لرزانم جان داد. با عجله به طرف گيشه فروش بليط رفتم و پنجاه تومتني مچاله را جلوي پيرمرد بليط فروش گذاشتم و پرسيدم "
آقا ! از اين جا چه جوري ميشه رفت اميريه ؟
با خط جلويي. كجاش ميخواهي بري؟
مي خواهم برم مختاري.
تا مختاري كه راهي نيست دختر جون. ده دقيقه بري ميرسي.
تشكر كردم و در جهتي كه پيرمرد نشانم داد راه افتادم. با عجله راه ميرفتم كه به تاريكي شب نخورم. جز تصوير احمد و خانه آنها چيزي جلوي نظرم نبود. مي دانستم كه احمد حتما برايم كاري خواهد كرد. مي دانستم دل مادر احمد به حالم خواهد سوخت و نمي گذارد من با بدبختي و زجر دست به گريبان شوم .مي دانستم همان شبانه براي خواستگاريم خواهند آمد.من براي آنها عروسخوبي ميشدم. از من بهتر كجا ميتوانستند پيدا كنند ؟
چند بار همراه خديجه خانم به خانه احمد آمده بودم و نشاني آنجا را خوب ميدانستم ولي از شدت اظطراب و دلهره نمي توانستم كوچه آنها را به ياد آورم. هوا تاريك شده بود ومن داشتم از ترس ميمردم. چه بلايي سرم آمده بود ؟مغازه الكتريكي شيوا كه سر كو چه شان بود كدام گوري رفته بود ؟
آشفته و مظطرب از اين سوي خيابان به آن سو مي رفتم و تابلوي تك تك مغازه ها را با دقت ميخواندم. نااميدي داشت مرا از پا در مي آورد .از آن همه بي عرضه گي خودم به ستوه آمده بودم.يك دختر هيجده ساله كه عرضه نداشته باشد نشاني منزلي را كه بارها به آنجا آمده است پيدا كند به درد لاي جرز ديوار مي خورد.
اشك در چشمهايم جمع شده و حرصم از دست خودم در آمده بود . عاجز و درمانده به مغازه بقالي روبهرويم رفتم و پرسيدم :
آقا ببخشين ! شما اينجا الكتريكي شيوا رو ميشناسين ؟
صاحب مغازه به من نگاهي انداخت و گفت:
بله ! از چهار راه كه رد شدين سر كوچه دومه ، ولي الان كه بسته است.
با خوشحالي گفتم:
ميدونم ، ممنونم، كدوم چهار راه؟ اين يكي يا اون يكي ؟
وبا دست دو جهت خيابان را نشان دادم. صاحب بقالي گفت:
اين يكي ، دست راست.
با عجله از مغازه بيرون آمدم و به طرف چهار راه دويدم و هراسان به تابلوي مغازه ها نگاه كردم . ديگر جاني در بدن نداشتم سر كوچه دوم چشمم به تابلوي مغازه شيوا خورد و جان تازه اي گرفتم. داخل كوه رفتم كه با تك چراغي روي تير سيماني روشن شده بود. زير نگاه كنجكاو جوانهايي كه زير تير چراغ برق جمع شده بودند و گپ مي زدند ، از كوچه گذشتم و خود را به انتهاي آن رساندم و وارد كوچه فرعي كوچكي شدم كه در آن سه خانه قرار داشت و مي دانستم خانه دوم ، متعلق به احمد و خانواده اش است.
خود را با عجله پشت در رساندم و كمي ايستادم تا نفس تازه كنم . بعد دست لرزانم را روي زنگ گذاشتم و منتظر ماندم. خبري نشد. دلهره به دلم چنگ انداخت چه بايد ميكردم ؟ مادر احمد مريض بود و نميتوانست تنهايي از خانه بيرون برود .نكند كارش به بيمارستان كشيده بود ؟ بچه ها كجا بودند ؟حتما يك نفر در خانه مي بود كه جواب مرا بدهد. آنها حق نداشتند مرا با آن حال و روز تنها بگذارند.

R A H A
02-01-2011, 11:51 PM
دوباره زنگ زدم و باز هم منتظر ماندم ،اما كسي در را به رويم باز نكرد . از شدت بيچارگي كنار در نشستم و نتوانستم جلوي اشكم را بگيرم.
نه توان برخاستن و برگشتن داشتم و نه ميتوانستم تا صبح پشت در بمانم.همه زندگيم شده بود بياباني هولناك وتاريك كه به هر طرف نگاه ميكردم حتي يك نور ضعيف هم نميديدم زير لب گفتم:خدايا تو كه داري همه درها رو به روي من ميبندي ، پس چرا منو نمي كشي راحت كني؟ تو كه ديدي حاضر شدم تا كجاها كوتاه بيام ... تو كه ديدي به خاطر نجات از وضعي كه گرفتارش شدم حا ضرم تا كجاها كوتاه بيام ...تو كه ديدي حاضرم از همه اميدها و آرزو هام بگذرم و با اين زندگي محقر بسازم ...پس واسه چي با من اين طور رفتار ميكني؟ پس چرا همين يه ذره اميد و آرزو رو هم از من مي گيري؟
سرم را روي زانو گذاشته بودم و گريه ميكردم كه صداي آشنايي مرا به خود آورد . صداي احمد را شناختم كه با حيرت پرسيد:
زري ؟ تويي ؟ اين وقت شب اينجا چه ميكني؟
باورم نميشد كه صداي احمد را شنيده باشم . از ترس اين كه خواب ديده باشم سرم را بلند كردم .او دوباره پرسيد:
پرسيدم اين وقت شب اينجا چه ميكني؟ پاشو زشته. الان يكي مياد. چرا نرفتي توي خونه ؟
زنگ زدم كسي در رو باز نكرد..
لابد رفته ان خونه فاطمه خانوم.
و قبل از آن كه در منزل را باز كند زنگ خانه پهلويي را زد.
مدتي بعد دختر جواني در خانه را باز كرد و وقتي چشمش به احمد افتاد با عجله و شرم گفت:
سلام احمد آفا! بفرمايين تو . مامان و خواهراتون اينجا هستن.
احمد سرش را پايين انداخت و گفت:
ممنونم. به مامان بگين واسه شون مهمون اومده.
دختر اصرار كرد:
بفرمايين تو. مهمونتونم تشريف بيارن . قدمشون بالاي چشم. آخه تولد مهنازه. بفرمايين.
احمد كه كلافه شده بود با بيحوصلهگي اما بسيار مودبانه گفت:
ممنونم. شما به مامان بگين زري خانم اومدن. خودشون متوجه ميشن.
دختر تاب و كرشمه ديگري به خود داد و گفت:
چشم.همين الان مي گم، ولي تشريف مي آوردين خونه خودتونه.
احمد حرفي نزد و به طرف در منزلشان برگشت و كليد را در قفل جاي داد و آرام در خانه را باز كرد و گفت:
تو برو تو... من مامانو بيارم.

R A H A
02-01-2011, 11:53 PM
انگار به چشمه آب حيات رسيده بودم.تن خسته ام را به داخل حياط كوچكشان كشيدم ، كفش هايم را كندم و كنار اتاق نشستم و چشمهايم را بستم و تازه متوجه كه درام از خستگي مي ميرم. انگار همه ي حرفهاهي را كه در ذهنم رديف كرده بودم ته به احمد و مادرش بگويم يكسره ازيا دم رفته بودند.انگار يك مرتبه همه چيز معني خود را برايم از دست داده بود. بعد از ان همه دوندگي و خستگي حس مي كردم از دست آن بيچاره هاهم براي من كاري ساخته نيست .
هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه صداي متعجب عاليه خانم را شنيدم كه گفت:
عجبه از اين طرفا ؟تنها آمدي ؟ مامان كو ؟ اتفاقي افتاده ؟
چشمهايم را باز كردم ونگاهي به او انداختم . چهره رنگ پريده او كه نشان از بيماري طولاني داشت آرزوي هر جور تلاش و مقاومتي را در من مي كشت چه بايد مي گفتم ؟در سكوت محض نگاهش كردم .
احمد نگران بود و مي دانست من براي مهماني، آن هم آن وقت شب به خانه آنها نمي آيم. عاليه خانم رو به احمد كرد وگفت:
يه شربتي چيزي واسه اش مي آوردي. نمي بيني رنگ به صورت نداره؟
احمد با عجله به آشپزخانه رفت و جند دقيقه بعد با يك ليوان شربت برگشت و گفت:
چرا اين قدر رنگ تون پريده ؟ چي شده ؟
از خونه فرار كرده ام. صبح تا حالا ...
ونتونستم ادامه بدهم . عاليه خانم با حيرت نگاهي به احمد انداخت و با دلهره پرسيد:
واسه چي ؟ خدا بد نده ، نكنه...
احمد مثل كسي كه جانش را گرفته باشند ، خود را به ديوار يله داد و سرش را زير انداخت. با عصبانيت گفتم:
داشت واسه ام خواستگار مي آمد .
عاليه خانم با ساده لوحي گفت:
خب اينكه بد نيست .انشاءالله كه مباركه.
چه جوري مبارك باشه وقتي يارو از بابام بزرگتره ؟
اين چيزا كه شرط نيست . مرد خونه باشه ، بتونه نون زن و بچه شو بده ، بچه بازي در نياره...
وسط حرفش پريدم و گفتم :
عاليه خانم ! دارم ميگم از بابام بزرگتره...
لحنم بقدري بد بود كه عاليه خانم ترجيح داد سكوت كند. سنگيني سكوت روي حلقم افتاده بود و داشت خفه ام مي كرد. بالاخره احمد همان طور كه سرش پايين بود ، گفت :
حالا چرا آمدين اينجا ؟
انگار زمين و آسمان را گلوله كردند و توي سرم كوبيدند.اين چه سوالي بود كه احمد از من مي پرسيد ؟ آيا او واقعا نمي دانست كه به او پناه آورده ام با بهت به او زل زدم.عاليه خانم انگار نه انگار از جايي و موضو عي خبر دارد ، بي حال و ضعيف به من نگاه مي كرد. ميخواستم فرياد بزنم... ميخواستم موهاي سرم را بكنم... ميخواستم با مشت و لگد به جان احمد بيفتم... ميخواستم هر چه فحش بلدم نثارش كنم... ميخواستم بگويم تف به غيرت تو كه اين جور تسليم هستي... ميخواستم... ميخواستم... گريه امانم نداد و سرم را روي زانويم گذاشتم و احساس كردم زندگيم به پايان رسيده است . ديگر برايم كمتر اهميتي نداشت كه احمد چه بگويد . ديگر نميخواستم صدايش را بشنوم . آرام و شمرده گفت :
صبح هم گفتم كه خديجه خانم مياد با پدر و مادرتون حرف مي زنه، اگر جواب مثبت دادند چشم ، اگر قبول نكردن ...
يادمه چي گفتي ...گفتي كه نمي توني زره بپوشي و بري جنگ اكوان ديو ... به تو هم ميگن مرد ؟ نميبيني دارن بيچاره ام ميكنن ؟ همين طور نشستي و نگاه ميكني ؟
دوباره با همان لح ن آرام ادامه داد :
اگه موافقت نكنن نمي تونم بزور بيارمتون بيرون.
كي گفت بزور ؟ اونا نمي تونن مجبورم كنن . خيالم از طرف تو كه راحت باشه خودم ميام بيرون . ميرم دادگاهي جايي ميگم كه نمي خوام با يك پيرمرد ازدواج كنم ... ميگم كه مي خوام عروس اين خانواده بشم... ايرادي كه نمي تونن بگيرن مسأله اينه كه ميبينم تو مرد اين ميدون نيستي ؟ تو جرأتشو نداري ...
احمد عصباني شد و گفت اگه جرأت يعني اين كه از همين روز اول واستم توي روي پدر و مادرت... نه... من جر أتشو ندارم. زندگي كه ميدون جنگ نيست.... از همين اولش دعوا و مكافات كه چي بشه / اگه مردونگي يعني هوار وسر و صدا ... نه ... من نيستم ...نمي خوام باشم...
پس چرا به من وعده اي دادي ؟ پس چرا دل منو خوش كردي ؟
من چه وعده اي دادم ؟ گفتم ميام خواستگاري ، اگه جواب مثبت دادن چشم ، نگفتم كه سوار اسبت مي كنم و شبانه درمي ريم ، گفتم ؟
داشتم از ياس و خفت از پا در مي آمدم . براي آنجا آمده بودم ؟ مگر احمد قبلا همين حرفها را به من نزذه بود ؟ چطور توقع داشتم وضع مرا درك كند و تغيير عقيژده بدهد ؟
چنان احساس حقارت مي كردم كه مي خواستم زمين دهن باز كند ومن فرو بروم ديگر حتي گريه هم نمي كردم . تن خسته ام را از جا كندم و با صدايي ضعيف و لرزان گفتم :
بايد برم .
و ساكم را برداشتم . عاليه خانم گفت :
تنها ؟ اين وقت شب ؟
به طرف در اتاق راه افتادم و گفتم :
مهم نيست. مي رم . هنوز ساعت نه ...
عاليه خانم رو به احمد كرد و گفت :
پا شو مادر ... نذار تنها بره... پا شو.
احمد آرام از جا بلند شد ، از كنارم گذشت و كفش هايش را پوشيد و جلوتر از من از حياط كوچك خانه شان گذشت و در حياط را باز كرد .
كفش هايم را پوشيدم وگفتم :
عاليه خانم ببخشيد اين وقت شب مزاحم شدم .
عاليه خانم لبخند بي رمقي زد و گفت :
خدا ببخشه ۀ به مامان سلام برسون .
سپس رو به احمد كرد وگفت:
مادر زود برگرد .توي دلواپسيم نذار.
احمد زير لب گفت:
چشم !
به كوچه كه رسيديم ، آرام گفتم :
لازم نكرده بياي.

R A H A
02-01-2011, 11:53 PM
به كوچه كه رسيديم آرام گفتم:
لازم نكرده بيايي . از همون راهي كه اومدم ، برميگردم . شما برگردين خونه كه مادر جونتون دلواپس نشن.
احمد با چهره اي عبوس و ابروهاي درهم كشيده در كنارم راه مي آمد.حس مي كردم عضله گونه اش از شدت عصبانيت مي پرد. حرفي نزد و گذاشت هر چه دلم مي خواهد بگويم.
تو كه مرد نبودي چرا به من قول دادي ؟ نفهميدي با اين قولت روزگارم رو سياه مي كني ؟ نمي فهمي داره چه بلايي سرم مياد ؟ نمي فهمي دارن شوهرم ميدن ؟ نمي فهمي ديگه من و تو نمي تونيم با هم زندگي كنيم؟ چطوري همين طور خونسرد نشستي و داري نگاه مي كني ؟ چطوري مي توني بذاري اين بلا رو سرم بيارن؟
من نمي تونم يقه مردم را بگيرم و بزور دخترشو نو از خونشون بيارم بيرون . پدرت توقعاتي داره كه من نمي تونم بر آورده كنم. بهت گفتم كه اون مقروضه و من مني تونم قرضاشو بدم .
پس من چي ؟ من اين وسط چه كاره ام ؟ چرا به سرنوشت من فكر نمي كني ؟ واسه ات مهم چه بلايي سرم مياد ؟
چرا برام مهمه ، ولي نميتونم قشقرق به راه بندازم. اهل اين جور آرتيست بازي ها نيستم. از اينا گذشته من بايد مادر و خواهرهامو جمع كنم، نمي تونم به اين همه مساله اي كه دارم مسائل جديدي رو هم اضافه كنم. اگه آروم و طبيعي و عادي مثل هر زندگي عادي ديگه اي مي تونستم ازت خواستگاري كنم و بيايي تو خونه ام ،
يك لقمه نوني كه در ميارم با هم مي خورديم، ولي زندگي شما عادي نيست، پدرت وضع عادي نداره .همين تصميم هم كه گرفته نشون ميده كه چقدر اوضاع خونه شما غير عاديه.
ناگهان احساس كردم احمد را نميشناسم . احمدي كه من در ذهن داشتم مردي بود كه از هيچ چيز نمي ترسيد و مي توانست مر از آن همه بدبختي نجات بدهد، ولي احمدي كه داشت در كنارم راه مي آمد، آدمي بود كه با زباني منطقي همه اجزاي زندگي من و زندگي خودش را كنار هم مي چيد و نتيجه گيري مي كرد. او اهل خطر كردن نبود واز هيچ جنجالي خوشش نمي آمد. با عصبانيت گفتم:
تو لايق عشق نيستي. تو لياقتت همينه كه اون دختره عوضي رو بگيري كه واسه ات صد تا عشوه و ناز بياد و خرت كنه . حيف من.
احمد با لحني آرام گفت:
به مردم توهين نكن . تو دختر شايسته اي هستي ، ولي نه اون قدرها كه خودت فكر ميكني.
با لجبازي گفتم:
ولي من يك موي گنديده ام به صد تا از اين اكبيري ها مي ارزه.
انشاءالله كه اين طوره.
به وانت اسقاط احمد رسيده بوديم.
براي يك لحظه فكر كردم اگر بخت به من رو كرده كه سوار بهترين ماشينها بشوم ، چرا خودم را اين طور ذليل كنم و به خفت بيندازم و دلم را به خانه دو اتاقه و وانت كهنه احمد خوش كنم ؟ حالا كه بخت در خانه مرا زده بود چرا داشتم به آن پشت پا مي زدم.؟ احمد لياقتش همان بود كه دختر گداي همسايه شان را بگيرد و يك مشت بچه هاي گداتر از خودش و زنش راه بيندازد. من ميتوانستم در بهترين خانه ها زندگي كنم، بهترين لباسها را بپوشم، پشت ماشين آخرين سيستم بنشينم وبه ريش او زن آينده اش بخندم.
هر چه اين حرفها را بيشتر در ذهنم تكرار مي كردم، بيشتر آتش ميگرفتم. مي دانستم كه دارم از حرصم اين حرفها را مي زنم، ولي براي به دست آوردن احمد و زندگي با او خود را تا آخرين حدي كه در توانم بود خوار و خفيف كرده بودم و بيشتر از اين نميتوانستم مايه بگذارم. مي دانستم كه صحبت هاي خديجه خانم با مادر و پدرم فايده ندارد. اگر قرض هاي پدرم آن قدر سنگين بودند كه راهي جز رفتن پيش پايش نمانده بود چاره اي جز اين نداشت كه مرا به رغم ميل شوهر بدهد.
********************************
اوضاع خانه قمر در عقرب بود. مامان همين كه در را باز كرد و مرا پشت در تنها ديد، با عصبانيت يقه ام را گرفت و مرا داخل راهرو كشيد و چند كشيده جانانه نثارم كرد. احمد مرا سر كوچه پياده كرده بود و من مي ديدم كه كار عاقلانه اي كرده كه با اين اوضاع خانه جلوي چشم پدر و مادرم نيامده است. مامان فرياد ميزد:
ذليل شده ! كدام گوري رفته بودي ؟ حالا ديگه ميذاري از خونه فرار ميكني ؟ چه غلطها ! برو خدا رو شكر كن كه كلانتري پيدات نكرد، و گرنه با كمربند سياهت مي كردم.
آبرو واسه ما نذاشتي دختره هرزه. ديگه همينم مونده بود كه برم كلانتري خبر بدم كه اين گردن شكسته گم شده. يه سره بگو بابا نداري ، بگو ننه نداري ، بكو خانواده نداري ، كدام گوري رفته بودي از صبح تا حالا ؟
داشتم از شدت ضعف از پا در ميآمدم. ديگر هيچ كس و هيچ چيز برايم اهميت نداشت. آنها مي توانستند هر بلايي كه دلشان خواست به سرم بياورند. بعد از احساس حقارتي كه در خانه احمد به من دست داده بود . احساس مي كردم تحمل هر خفتي ممكن است. نا اميدي ازكمك وهمراهي احمد باعث شده بود كه كتك ها وفحش هاي مامان ذره اي در من اثر نكند ومن منتظر عكس العمل شديد بابا بودم با ان كه هرگز به ياد نداشتم پدرم يكي از ماها را زده باشد مامان با ضربه شديدي مرا به طرف پدرم هل داد و من نزديك او به زمين افتادم و خودم را جمع وجور كردم و به ديوار تكيه دادم وبه زمين زل زدم مامان گفت :
ازش بپرس كدوم گوري رفته بوده؟ بپرس از كي تا حالا اين جورسربه هوا شده كه واسه خودش راه بيفته بره اين ور اون ور؟ اونم امشب كه قراربود بيان خواستگاريش. خدا رحم كرد كه خودشون زنگ زدن خونه فاطمه خانم و قرار امشبو به هم زدن. فكرشو بكن كه اگه مي اومدن و حضرت خانم تشريف نداشتن چه آبروريزي مي شد. ازش بپرس چرا اينمژ كارها رو مي كنه ؟ ازش بپرس چه مرگشه ؟ يه عمر غذا و لباس و خونه گرم به خانوم داديم كه درس بخونه و واسه خودش آدم بشه ، حالا كه ديپلم گرفته هار شده ، واسه من حرفهاي گنده گنده مي زنه و غلطهاي زيادي مي كنه. اگه درس خوندن باعث مي شه كه آدما اين جور هار بشن لعنت به هر چي درسه.
سرم پايين بود و هيچ يك از حرفهاي مامان در من اثر نمي كرد. تصميم خودم را گرفته بودم. مامان وقتي سكوت مرا ديد كم كم عصبانيتش فروكش كرد و تبديل به غرغر زير لب شد. بابا كه تا آن لحظه در گوشه اي چمباته زده بود و سيگار مي كشيد ، گفت:
معصومه! تو يه دقيقه برو بيرون ، من با زري چند كلمه حرف دارم.
بابا برعكس مامان ، مرد بسيار ساكت و درخود فرو رفته اي بود. هميشه وقتي مي خواستم او را به ياد بياورم ، هيكل كوچك و ضعيفي در كنج اتاق يادم مي آمد كه چندك زده و سرش را روي زانو گذاشته بود و سيگار مي كشيد. كار كردن براي بابا عذاب اليم بود و براي هر كاري ايراد و بهانه اي پيدا مي كرد ، براي همين هميشه هشت خانواده گرو نه اش بود و مامان كه در ايجاد درآمد خانواده نقشي نداشت و چندان هم مديريت درستي را در اداره خانواده فقيرش رعايت نمي كرد ، دائما از درآمد كم گلايه داشت و آرزو مي كرد كه لااقل من كه دختر بزرگش بودم در رفاه و آسايش مادي زندگي كنم. بابا حوصله جر بحث نداشت و هر وقت عرصه كمي به او تنگ مي شد، ساكش را مي بست و به همدان منزل عموي بزرگم مي رفت و مامان را با ما و مسائلمان تنها مي گذاشت. شايد فرار كردن از مقابل مشكلات و فرار از خانه را همه ما و از جمله خود من از بابا ياد گرفته بوديم.

R A H A
02-01-2011, 11:58 PM
سكوت بين من و بابا به درازا كشيد. احساس ميكردم آن شب به اندازه ده سال پير شده وتجربه به دست آورده ام . همان شب بود كه احساس كردم در زندگي جز به خودم و خداي خودم نمي توانم به كسي تكيه و اعتماد كنم و هر بلايي كه سرم بيايد ، حق گلايه از كسي را ندارم.
بابا مي خواست سر صحبت را باز كند و مي ديدم كه چقدر اين كار برايش دشوار است. از طرفي از اين كه تا اين حد در مقابل مسائل و مشكلات زندگي ضعف نشان مي داد از او متنفر بودم و از سوي ديگر از آنهمه خرد شدن و احساس حقارتش جگرم آتش گرفته بود. حس كردم اگر تا فردا صبح هم آنجا بنشينم بعيد است پدرم شروع به صحبت كند ، اما در عين حال مي خواستم شنيدن آن خبر هولناك را براي چند ساعتي هم كه شده عقب بيندازم. بالاخره طاقتم طاق شد و گفتم:
بابا ! بيخود با خودتون كلنجار نرين. بهشون بگين بيان.
پدر با تعجب سرش را بلند كرد و پرسيد:
يعني تو راضي هستي ؟
پوزخندي زدم وگفتم :
توي مدرسه يه رفيق با نمكي داشتم .مي گفت :
يه روز يه بنده خدايي افتاده بود ته چاه ، رفيقش اومد گفت واستا درت بيارم ، گفت وانستم چه كار كنم ؟
رنگ از روي پدر پريد. او به رغم همه ضعف هايش ، آدم نكته سنجي بود و هيچ لازم نبود با او زياد حرف بزني. با لحني اندوهبار گفت:
من چاره اي ندارم بابا. سعي كن اينو بفهمي.
سعي كردن نمي خواد بابا. شما هميشه اولين جواب رو براي مشكلاتتون انتخاب مي كنين.
تو جاي من بودي چه كار مي كردي ؟
من جاي شما بودم اصلا ازدواج نمي كردم، اگر هم مي كردم صاحب بچه نمي شدم.
چند ثانيه نگاهم كرد و گفت:
بدترين كار براي آدمي كه توي يه مخمصه گير كرده اينه كه سرزنشش كنن.
دندانهايم را به هم فشردم و گفتم :
نه بابا ! بدترين كار اينه كه آدم براي جبران اشتباهش، ديگري رو قربوني كنه.
پدرم كمي صاف نشست و گفت:
حالام طوري نشده. من مي رم زندان و به اونا جواب رد مي دم.
پوزخندي زدم و گفتم:
نه بابا ! بي زحمت اداي آدمهاي شجاع رو درنيارين. شما نمي رين زندان ، بلكه چمدونتون رو مي بندين مي رين همدان پيش عمو دتا طلبكارها از فردا پاشنه در خونه رو از جا در بيارن و من و مامان هي مجبور بشيم چاخان كنيم و دروغ سرهم بديم . شوهر دادن من هم دنباله همون برنامه فراره.
پدر با تعجب نگاهي به من انداخت و گفت :
اين حرفا رو كجا ياد گرفتي ؟ كي اين حرفا رو يادت داده ؟
از پشت پرده اشك نگاهش كردم و با بغض گفتم :
توي دانشگاه يوسفي.
پدر سكوت كرد. مي ديدم كه دارد زير بار عذاب وجدان خرد مي شود. دلم به درد آمد، در عين حال از تصور بلايي كه داشت بر سرم مي آورد، نفرت در دلم موج ميزد.
سرانجام از جا برخاستم و گفتم:
بابا بگين بيان. من مخالفتي ندارم.

و قبل از اين كه پدر فرصت كند جوابي بدهد از اتاق بيرون رفتم تا پشت پنجره اتاق ديگر و ذير نگاه جعفر، مهدي و ريحانه سعي كنم جلوي گريه ام را بگيرم و وانمود كنم كه اگر درست درس بخوانند آينه درخشاني خواهند داشت.

* * * *

شب از نيمه گذشته بود و من خوابم نميبرد. ماجراهاي آن روز سخت خسته ام كرده بود و از همه بدتر ياس و احساس سرشكستگي ، داشت كمرم را مي شكست كنار پنجره نشسته بودم و طراحي مي كردم. از بچگي علاقه خاصي به نقاشي داشتم و بعدها از هر كس كه چيزي در اين زمينه مي دانست نكته اي آموخته بودمۀ تا كلاس دوم راهنمايي هيچ تصوري از نقاشي و طراحي نداشتم، ولي معلم هنر كلاس دوم ، در اين زمينه ديدگاه جديدي به من داد وبا كتابهاي هنري متعددي كه در اختيارم مي گذاشت طراحي را به صورت جدي تري موضوع زندگي من درآورد طوري كه هر وقت دلم مي گرفت و يا مي خواستم ذهنم را روي موضوع خاصي متمركز كنم كاغذ و مداد برمي داشتم و گوشه اي مي نشستم و از هر چه كه به دستم مي رسيد طرح مي كشيدم.

آن شب هم بي آنكه متوجه گذشت زمان باشم كاغذهاي باطله جلوي خودم گذاشته بودم و با حرص و ولع خاصي طرح هايي را مي كشيدم كه خودم هم معني آن را نمي فهميدم. خطوط تيز و گوشه دار طرحهايم نشان مي دادند كه چقدر عاصي و كلافه هستم و چطور ذهنم راه به جايي نمي برد.
شب از نيمه گذشته بود كه مامان وارد اتاق شد و وقتي ديد كه هنوز بيدارم و دارم نقاشي مي كشم ، با لحن مهرباني پرسيد:
بيداري ؟ داري چه مي كني ؟
جوابش را ندادم. سخت از او دلگير بودم. مشكلي پيش آمده بود و او به جاي آنكه با درايت و صبر همه ما را هدايت كند كه مشكل را حل كنيم، با بيحوصله گي و ترس، حل كل مساله اي را كه من نقش چنداني در ايجاد آن نداشتم، بر عهده من گذاشته بود. شايد اگر همدلي و همراهي بيشتري از او و بابا مي ديدم، حداقل احساس مي كردم كه دارم براي نجات خانواده، فداكاري ميكنم، ولي با اين برخوردهاي وحشيانه، تنها احساسي كه به من دست مي داد، احساس قرباني شدن بود.
مامان باز پرسيد:
داري نقاشي مي كشي ؟
با خلق تنگي گفتم:
هميشه خودت ميگي سوالي كه جوابش معلومه پرسيدن نداره.
براي چي اوقات تلخي ميكني ؟
واسه اين كه محبت هاي كشكي شماها از صد تا فحش بدتره. حداقل اين قدر سوال نكنين و كاري رو كه واسه تون خوبه و نجاتتون ميده انجام بدين. اين قدر هم به حال من پيله نكنين. حالم بده و از اين بدتر هم ميشه. باز هم سوالي هست ؟
مامان با عصبانيت گفت:
انشاءالله گورت رو از اين خونه گم ميكني، من ديگه اخلاق نحس تو رو تحمل نمي كنم.
با حرص گفتم:
انشاءالله ! حتما با رفتن من آقا دامادتون همه تونو مي بره باغ دلگشا. مامان جان صنار بده آش به همين خيال باش. پولدارا اگر مي خواستن پولاشونو به اين كشكي خرج كنن پولدار نمي شدن و پولدار هم نمي موندن.
پولاي آقا داماد ارزوني تو. ما با همين نون خشك مي سازيم و منت شما را نمي كشيم.
آره دارم مي بينم كه دارين مي سازين. اين ازدواج فرخنده نتيجه همين قناعت هاست. مامان خانم ! جلوي هر كي از اين لافها ميايف جلوي من يكي تو دو خدا ! من هرگز تو و بابا را براي اين بلايي كه دارين سرم ميارين نخواهم بخشيد. شما همه زندگي و جووني منو دارين به خاطر بي فكري هاي خودتون از بين ميبرين.شماها چون زندگي كردن بلد نبودين دارين بچه خودتونو قرباني ميكنين.
من دارم سعي مي كنم تو رو به كسي شوهر بدم كه خوشبختت كنه. كسي كه مثل ماها محتاج نون شب نباشه و به خاطر شندر غاز پول مجبور نشه بره زندون. بد كاري مي كنم ؟
نخير! ابدا! اهداف خيرخواهانه سركار بر هيچ كس پوشيده نيست.
مامان خانم! لطفا اداي آدمهاي با عاطفه و انسان دوست رو درنيار. شماها دارين منو قرباني ميكنين وخودتون اينو بهتر از هر كسي ميدونين.
مامان پشتش را به من كرد و با غيظ گفت:
منو بگو كه همه عمر جونيمو گذاشتم پاي شماها .
تو كه ضرر نكردي مامان. يه معامله كردي سودشم مي بري. برده فروش هاي آمريكا هم اين قدر سود نكردن كه تو داري سود ميكني.گلايه ات چيه ؟
مي دونم كه با اين زبونت دو روز هم نمي توني شوهر داري كني و هفته اول به دوم، بقچه زير بغلت و پس ات مي فرستن.
احساس كردم قلبم به درد آمد و با بغضي فروخورده گفتم:
نه مامان! مطمئن باش من ديگه به خونه اي كه تو اون به من چوب حراج زدن، برنمي گردم.
مامان جواب نداد وبا عجله از اتاق بيرون رفت. بچه ها به خواب عميقي فرو رفته بودند و جعفر طبق معمول داشت در خواب حرف مي زد. نزديك رفتم و دستي به موهاي زيباي ريحانه كشيدم. چه آرزوهايي كه براي آنها در دل نپرورانده بودم. آيا بايد آنها را به دست سرنوشت شومي چون سرنوشت خودم مي سپردم ؟

R A H A
02-01-2011, 11:58 PM
فصل دوم
با نزديك شدن عقربه هاي ساعت ديواري به شش بعدازظهر ، لحظه به لحظه به سنگيني قلبم افزوده مي شد لباس سفيدي را كه مادرم از همسايه عاريه گرفته بود، پوشيده بودم كه به اندام باريك من زار مي زد و حتي كمربند پهن و چرمي هم نتوانسته بود چندان كمكي بكند، اما من به تنها چيزي كه توجه نداشتم مطلوب بودن و محبوب بودن نزد مهمان هايي بود كه آن روز مي آمدند تا بر سر من با پدرم معامله كنند.
جلوي آينه نگاهي به صورتم انداختم. اروهاي مشكي و چشمهاي سبزم، در زمينه صورت رنگ پديده ام بيشتر از هميشه توي ذوق مي زدند. انگار از گور گريخته بودم و همه وجودم از سرما مي لرزيد.
روسري سفيد را كه خواهر داماد برايم آورده بود، به اصرار مامان سر كردم و دوباره نگاهي به خود انداختم. آيا واقعا زيبا نبودم كه مردي عاشقم شود و به رغم فقر هولناك خانوادهام، به خواستگاريم بيايد و مرا از آن ماتم سرا نجات دهد ؟ آيا كساني كه زندگي سعادتمندانه اي پيدا كرده بودند از من زيباتر و فهميده تر بودند ؟ آيا سزاوار بود كه من به خاطر اشتباهات پدر و مادرم اين طور قرباني شوم ؟
يادم آمد كه با خود عهد كرده بودم از كسي گلايه نكنم و جز به خود و خداي خود تكيه و اعتماد نكنم، اما چطور مي توانستم بر سر اين عهد باقي بمانم ؟ من از اين زندگي دشوار كه از همان روزهاي نخست جواني دندانهايش را به من نشان داده بود، چيزي نمي دانستم و از آن مي ترسيدم. تصويري كه من از ازدواج و زندگي مشترك در ذهن داشتم، هر چند مبهم بود و نمي توانستم خوب توصيفش كنم، ولي با واقعيتي كه پيش رويم قرار گرفته بود، فرسنگها فاصله داشت. بشدت ترسيده بودم و مي دانستم با اين همه هراس و وحشت قادر نخواهم بود از پس كوچك ترين مشكلي هم برآيم، چه رسد به زندگي اي كه هر جزئش مرا مي ترساند و به وحشت مي انداخت. داشتم مثل مار گزيده ها به خودم مي پيچيدم كه مامانم با لحني تصنعي و مهربان صدايم زد:
زري جون! بيا دخترم!
حالم داشت به هم مي خورد، حالا بيشتر از آنچه كه چشم انداز زندگي آينده مرا بترساند، تهوع از محبت هاي نابجا و تصنعي مامان وادارم كرد كه هر چه زودتر از آن خانه بروم. همين قدر مي دانستم كه ديگر دلم نمي خواهد در آنجا باشم.
سعي كردم بدنم را صاف نگه دارم و چانه ام را بالا بگيرم. نفس در سينه ام گره خورده بود و انگار داشتند مرا به قتلگاه مي بردند. آرام در اتاق را باز كردم و وارد شدم. يك خانم چاق كه آرايش ابدا تناسبي با سنش نداشت، نگاه خريدانه اي به من انداخت و خنديد. صورتش زيبا بود و نشان مي داد كه در جواني، دل از هر مردي مي توانسته بربايد. دندانهاي سفيدش را با سخاوت نشان مي داد و چشمهاي خوش فرمش را با نازي دخترانه خمار مي كرد. در كنار او مردي نشسته بود كه بر خلاف او كمترين بهره اي از ايبايي نبرده بود. بيني فوق العاده بزرگ و لبهاي آويزان، سر تاس و هيكل گوشتالو و قد كوتاهش حقيقتا اين سوال را در ذهن ايجاد مي كرد كه آن دو چطور ممكن است فرزندان يك پدر و مادر باشند. مليحه خانم با لحن مليحي گفت:
ماشاءالله، هزار الله اكبر! عروس خانم بنشين اينجا ببينم.
لحنش به قدري خودماني بود كه انگار صد سال است مرا مي شناسد. هر چه از ديدن قيافه او حض مي كردم، ديدن چهره زشت و عبوس برادرش دلم را به هم ميزد. به خود نهيب زدم و فكر كردم: اصلا بهش نگاه نكن. به جاش زل بزن به خواهرش. اول و آخرش كه مجبوري باهاش ازدواج كني، پس بهتره كه اصلا بهش نگاه نكني.
قيافه احمد روشن تر از هميشه جلوي چشمم بود. چشمهاي سياه و بيني زيباي او، در تضاد عجيبي با اين موجود كريه المنظري بود كه مي خواست به پاداش پول داشتنش، حتي در پيري بهترين بهره ها را از زندگي ببرد.مليحه خانم ماشاءالله يكنفس حرف مي زد وبه كسي مجال نمي داد و بقدري هم به دانش و كمالات خود مطمئن بود كه لغات و اصطلاحات را پشت سر هم و غلط رديف مي كرد و كمترين احساس ناراحتي هم نداشت.
راستش داداش محمود از خانم سابقش سه تا دختر داره مثل دسته گل. يكي از يكي بهتر. كوچيكه فتانه، بيست و سه سالشه. محمود هميشه آرزو داشت يه پسر داشته باشه كه بعد از خودش اسمش رو حفظ كنه، ولي خدا نخواسته. اوايل خيلي ناراحت بود، ولي بالاخره عادت كرد تا حالا كه به خواست خدا پيش آمده كه اين زري خانم خوشگل رو واسه اش بگيريم و انشاءالله يك پسر كاكل زري خوشگل به دنيا مياره. بعد هم مثل اين كه خوشمزه ترين حرف دنيا را زده باشد از خنده ريسه رفت. من احساس كردم همه صورت و بدنم از شدت خجالت سرخ شده است. حالا چه وقت اين حرفها بود؟ مامان با عجله ظرف شيريني را جلوي همه گرفت و گفت:
به مباركي انشاءالله!
مليحه خانم ادامه داد:
مثل اينكه قبلا همه حرفها بين داداش محمود و اسماعيل آقا رد و بدل شده فقط مونده تعيين روز عقد و اين چيزها. البته دخترها فعلا قهر كرده ان و نيومده ان، ولي من مطمئنم كه يواش يواش آشتي ميكنن و جلو ميان. البته بايد بهشون حق داد. اونا دلشون نمي خواست پدرشون بعد از فوت پري خدا بيامرز زن بگيره، ولي مرد كه نبايد بدون زن بمونه. خدا را خوش نمياد. راستش پري و محمود اون قدر به هم علاقه داشتن كه ما فكر نمي كرديم بتونيم محمود رو راضي كنيم دوباره زن بگيره، ولي بالاخره حرفهاي ما به شكر خدا كارساز بود و تصميم گرفت ازدواج كنه. راستش اسماعيل آقا من هميشه نگران تنهايي داداش محمود بودم. بچه ها كه هر كدوم شوهر كردن ورفته ان پي زندگي شون، داداش محمود مونده و يك خونه درندشت.خداي نكرده شبي نصف شبي، كاره ديگه. آدم چه مي دونه؟ اجل دست خداست، ولي احتياط شرط عقله. زن كه داشته باشه خيال هممون راحت تره، مخصوصا زن جوون و خوشگلي مثل زري خانم شما.
و باز از آن خنده هاي مليحش تحويل من داد و دلم را برد. محمود آقا بر خلاف مليحه خانم نه مي خنديد و نه حرف مي زد. ابروهايش را در هم كشيده بود و مثل كساني كه ارث پدرشان را مي خواهند از پشت عينك، اعمال و حركات تك تك ما را زير نظر داشت، ولي بالاخره صدايش درآمد و گفت:
مليحه خانم! لطفا برين سر اصل مطلب.
صدايش از قيافه اش نا مطبوع تر بود و لهجه زشت و عجيبي داشت. اين كسي بود كه من بايد اولين عبارات عاشقانه زندگيم را از دهانش مي شنيدم!
سعي كردم به احمد فكر كنم ولي تصويرش از ذهنم مي گريخت. گويي با مطرح شدن مساله ازدواجم، حتي ياد و خاطره او نيز تنهايم گذاشته بود. وقتي به او و حرفهاي منطقي اش فكر مي كردم كفرم بالا مي آمد، ولي در عين حال نياز داشتم براي تحمل نوشيدن شوكراني كه جلوي دستم گذاشته بودند، يك تصور ذهني شيرين پيوسته در كامم مزمزه كنم ناچار بودم براي تحمل حقيقت تلخ به روياهاي شيرين پناه ببرم.
حس مي كردم باز هم مليحه خانم متكلم وحده است و صداي كس ديگري را نمي شنيدم، نمي خواستم هم كه بفهمم. همين قدر مي شنيدم كه دائما تكرار مي كرد:
زمرد خيلي به چشماش مياد.
و صداي برادرش را مي شنيدم كه:
خرج تراشي الكي نكنين.
ديگر براي من چه فرقي مي كرد كه چه چيز تنم كنند، كفن يا لباس عروسي؟ دلم سوگوار بود و هيچ فرقي نمي كرد كه مرا به باغ ببرند يل به قبرستان. دلم براي تلاش شبانه روزيم در زمينه درس مس سوخت. اگر مي دانستم كه قرار است چنين بلايي سرم بيايد دست كم بچگي مي كردم وآن قدر درس نمي خواندم. لااقل تا وقتي كه زندگي به من مجال مي داد كه آن را شوخي بگيرم، شوخي مي گرفتم. چه بسا اگر سر به هواتر بودم، خيلي بهتر مي توانستم شرايطي را كه برايم پيش آورده بودند، تحمل كنم. تصورات من درباره با ارزش بودن و جدي بودن زندگي و تلاش براي از دست ندادن حتي يك لحظه عمر، باعث شده بود هميشه نسبت به سنم بزرگتر جلوه نمايم و در مقابل هر مشكلي درد بيشتري تحمل كنم و زجر بيشتري هم بكشم.شايد اگر به جاي من هر دختر ديگري در آن مجلس نشسته بود، از اين كه درباره جواهر و طلا و لباسهاي متعدد صحبت مي كردند، توي دلش قند آب مي شد، ولي من داشتم از شدت حقارت پس مي افتادم. اينها بهايي بود كه محمود خان پنجاه ساله عبوس براي تصاحب يك دختر جوان مي پرداخت و هيچ معلوم نبود قرار است به ازاي اين پرداخت ها چه خفت ها و خواري هايي را بر من تحميل كنند.
صداي مليحه خانم مرا به خود آورد:
نظر تو چيه عزيزم؟
اول نفهميدم كه با من صحبت ميكند. در عمرم كسي مرا عزيزم صدا نزده بود و يكمرتبه غرابت عجيبي با اين كلمه حس كردم. عزيزم كيست؟ منم؟ با حيرت پرسيدم:
با منين؟
آره عزيزم. پس با كي ام؟
نظرم راجع به چي چيه؟
راجع به خريد و لباس و عقد.
هر چي كه صلاح مي دونين. براي من فرقي نمي كنه.
داداش محمود معتقده كه بهتره يه جشن مختصر بگيريم و زياد شلوغش نكنيم و خرجشو بزنين به زخم زندگيتون يا برين سفر.
توي دلم فكر كردم:
داداش محمود حساب همه جا شو كرده.
با بي تفاوتيگفتم:
درست ميگن.
يعني تو موافقي كه جشن كوچيك باشه؟ آخه تو جووني. فردا كه پا تو سن بزاري حسرت مي خوري كه چرا واسه ات عروسي
نگرفته ان.
با خودم گفتم:
اون قدر حسرت ها دارم بخورم كه لباس عروسي توش گمه.
گفتم:
گمان نكنم حسرت لباس عروسي را بخورم. به نظر من هم هر چي ساده تر باشه بهتره . البته نظر پدر و مادرم هم شرطه.
مامان و بابا كه انگار هنوز گيج بودند با عجله گفتند:
هر چي مليحه خانم صلاح بدونن.
مليحه خانم خنديد و گفت:
اگه مي خواين جشن مختصر باشه به خودتون مربوطه، ولي خريد لباس و طلا و حلقه رو نبايد مختصر گرفت.
محمود خيلي از اين پيشنهاد خوشش نيامد و با همان قيافه عبوس گفت:
زندگي هر چه ساده تر بهتر.
نگاهش كردم. رفتار و طرز لباس پوشيدنش با تنها ادعايي كه جور در نمي آمد سادگي بود. مامان چه وعده هايي كه به خود نداده بود! رفاه، آسايش مادي، خوشبختي! همه تقلاي اين بود كه به خودم تلقين كنم خداوند هر چه از ظاهر و قيافه و صدا در او كم گذاشته، انشاءالله كه به حسن خلق و شعور و مناعتش افزوده باشد، چون با قيافه زشت مي توان ساخت، ولي با خست و بد اخلاقي چه بايد مي كردم؟

R A H A
02-02-2011, 12:08 AM
يكسره خود را به تخيلاتم سپردم و حرفهايشان را نشنيده گرفتم. اگر مي توانستم از اين روش در زندگي زناشويي هم استفاده كنم، قطعا تحمل آن ساده تر مي شد. بايد تمرين مي كردم كه هر وقت لازم شد نشنوم و هر وقت لازم شد نبينم و چشم و گوش را براي اوقات بهتري زخيره كنم. ناگهان محمود عبارتي را گفت كه توجهم را جلب كرد.
هيچ جهيزيه اي لازم نيست من همه چيز دارم و شما هر چه بدين اضافيه.
محمود بهتر از هر كسي مي دانست كه جهيزيه اي در ميان نيست و نه تنها نمي تواند چيزي به عنوان جهيزيه بگيرد كه بايد پولي هم به پدرم بپردازد تا او قرض هايش را بدهد. يكمرتبه احساس كردم زير بار اين حرف محمود كه بيشتر به يك منت گذاشتن بزرگ شبيه بود، دارم له مي شوم. پدرم سرش را پايين انداخته بود و مادرم سعي مي كرد وانمود كند كه اين جمله آخر را نشنيده است .
مليحه خانم باز به داد همگي رسيد و خنده كنان گفت:
داداش محمود راست ميگه. اون توي زندگي هيچ كم و كسري نداره. بيخود خودتونو به زحمت نندازين.
مامان با دستپاچگي گفت:
آقاي چايچي لطف دارن.
ظاهرا همه قرار مدارها گذاشته شده بود، چون مليحه خانم نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
ما ديگه با اجازه زحمت رو كم مي كنيم.
و با ظرافت خاصي از جا بلند شد و روسريش را سرش كرد و دستش را براي خداحافظي به طرف پدرم دراز كرد. پدرم كه تا اين مدت سرش را پايين انداخته بود تا موهاي شرابي مليحه خانم را نبيند هلكي اول دستش را جلو آورد و بعد بلافاصله پس كشيد. مليحه خانم خنده اي كرد و گفت:
ببخشين. حواسم نبود كه...
و حرفش را خورد. بعد بوسه ظريفي از گونه من گرفت و با دلبري خاصي خداحافظي كرد. محمود آقا با همان سگرمه هاي درهم، خداحافظي مختصري كرد و پشت سر خواهرش راه افتاد و به خانه محقر ما هيچ نگاه نكرد تا چشمهايش نجس نشوند.
مامان و بابا تا سر كوچه بدرقه شان كردند. مي دانستم كه مامان مي خواهد ماشين محمود آقا را ببيند تا از خوشبختي دخترش مطمئن شود و احتمالا بابا هنوز باور نمي كرد كه به اين سادگي توانسته باشد از شر قرض هايي كه او را تا آستانه زندان كشيده بودند خلاص شود.
سرم مثل يك كوه سنگين بود. لباس عاريتي را از تنم درآوردم و همان لباس كهنه خودم را پوشيدم و سعي كردم زودتر خودم را به خواب بزنم كه از شر سوال جوابهاي بي معني مامان خلاص شوم. هنوز پتو را كاملا روي سرم نكشيده بودم كه صداي مامان را شنيدم كه گفت:
زري! اگه بدوني چه ماشيني داشت.
و چون جوابي از من نشنيد، سرش را از در تو آورد و تكرار كرد:
شنيدي چي گفتم؟ يعني به اين زودي خوابت برد؟
سوزش اشك را پشت پلكم احساس كردم. بايد همان جا زير پتو مي ماندم تا همه مي خوابيدند ومن از جا بلند مي شدم و پشت پنجره ودر روشنايي مختصر لامپ حياط كه شبها به خاطر ريحانه روشن مي گذاشتيم طراحي مي كردم.
* * * * * * * *
بابا از هميشه ساكت تر و غمگين تر و مامان از هميشه شادتر و سرحال تر بود و مدام به تقليد از مليحه خانم مرا عزيزم صدا مي كرد اوايل از اين اصطلاح حرص مي خوردم، ولي كم كم برايم به صورت يك شوخي خوشمزه درآمد و با شنيدنش خنده ام مي گرفت. مامان درست مثل كسي كه دارد بار سنگيني را از دوش خود برمي دارد، احساس سبكبالي مي كرد و بي دليل مي خنديد، اما بابا مثل كسي كه گناه بزرگي مرتكب شده باشد، دائما از جلوي نگاه من فرار مي كرد. كم كم داشتم به موضوع عادت مي كردم. اين هم براي خودش نوعي زندگي بود و از كجا معلوم كه بد از كار درمي آمد. هر چه محمود و رفتارش مرا ترسانده و منزجر كرده بود، رفتار مليحه خانم با همه ادا و اطوار و تصنعي بودنش به دلم نشسته بود و احساس مي كردم با آن كه بشدت متظاهر است، اما دل مهرباني دارد و مي توانم به او اعتماد كنم. يك جور دلبستگي و اطمينان ضعيف نسبت به او پيدا كرده بودم كه از وحشتم كم مي كرد، اما بمحض اين كه ياد محمود مي افتادم، دلم هم مي لرزيد هم به هم مي خورد.
ظاهرا مليحه خانم بيشتر از هر كس ديگري براي اين عروسي عجله داشت چون دو روز بعد به خانه فاطمه خانم همسايه بغلي مان تلفن زد و مامان خواست قرار روز خريد را گذاشت. من واقعا نمي دانستم براي خريد چه بايد بكنم. از اين رسم و رسوم هيچ خبري نداشتم و كسي هم نبود كه راهنماييم كند. مامان دائما در گوشم مي گفت:
مواظب باش حلقه رو گرون نخري، چون اون وقت ما هم مجبور ميشيم گرون بخريم، ولي مقيد باقي چيزا نباش. مخصوصا طلا، هر چي مي توني طلا بخر كه بعدا واسه ات سرمايه بشه.
قراره كارخونه اي چيزي بزنيم كه به سرمايه احتياج داريم؟
مسخرگي نكن دختر. زندگي هزار جور بالا و پايين داره. جه مي دوني فردا چي از كار دربيان. اون موقع لااقل چهار تيكه طلا بايد داشته باشي كه بتوني بفروشي و يه كاريش كني.
مامان خانم! اگه قراره ناجور از كار دربيان، با يه تيكه و دو تيكه طلا نمي شه كاري كرد بايد يه مغازه طلا خريد.
من كه هر چي بهت مي گم تو مسخره بازي درمياري، ولي تو رو خدا بيا اين يه حرفو از من گيس سفيد گوش كن.
باشه مامان!تو حرص و جوش نخور من سعي خودمو مي كنم.
مليحه خانم دقيقا مي دانست كجا برود و چه چيز را انتخاب كند و عملا براي ما فرصت انتخاب نمي گذاشت . محمود سعي مي كرد تا جايي كه مي تواند نهايت صرفه جويي را بكند، ولي مليحه خانم طوري رفتار مي كرد كه نه سيخ بسوزد نه كباب و در عين حال كه رعايت نداري ما را مي كرد، رفتارش طوري نبود كه به من بربخورد.
همراه با او به مغازه هايي رفتم و چيزهايي ديدم كه در عمرم نديده بودم. همه سعي من اين بود كه كسي متوجه حيرتم نشود، ولي گاهي واقعا مبهوت مي شدم و نمي توانستم چشم از لباسها و جواهرات بردارم و بايد مامان با آرنج به پهلويم مي زد تا متوجه شوم و راه بيفتم.
خريد طلا و حلقه و لباس نصف روز ما را گرفت. محمود مي خواست هر چه زودتر ما را به خانه برساند ولي مليحه خانم با زرنگي خاصي ترتيبي داد كه در يك رستوران مجلل ناهار بخوريم. من تا آن روز چنان جايي را نديده بودم و نمي دانستم چطور بايد رفتار كنم. مليحه خانم با نهايت ظرافت و بطور غير مستقيم نكاتي را كه لازم بود به من ياد مي داد ومن دعا مي كردم كه در طول زندگي بتوانم از راهنماييهاي با ارزش او بهره مند شوم و رفتار ناقصم را اصلاح كنم.
محمود توجه خاصي به من نداشت و انگار ازدواج با من مثل هر كار ديگري بود كه بنا به مصلحت و يا به خاطر منفعتي انجام مي داد و من متحير مانده بودم كه با اين همه بي تفاوتي نسبت به من، چطور حاضر شده قرض هاي پدرم را بپردازد؟

R A H A
02-02-2011, 12:08 AM
پشت ميز نشسته بود و با شوق عجيبي به در و ديوار رستوران نگاه مي كردم. حالت بچه اي را داشتم كه براي اولين بار او را به يك مغازه اسباب بازي فروشي بزرگ برده باشند و او نداند چه چيز را انتخاب كند.
محمود با تحقير نگاهم مي كرد و از اين كه در مقابل خود دختر جواني را مي ديد كه مثل بچه ها ذوق مي زد، حرص مي خورد، اما مليحه خانم مثل مادر مهرباني كه حال دخترش را مي فهمد به من و ديگران لبخند مي زد و با پر حرفي هميشگي اش سعي مي كرد اعضاي جمع را با هم پيوند دهد. او رويش را به من كرد و گفت:
زري جون! به نظر من گوشواره هاي زمرد با لباس سبزي كه خريديم، حسابي به رنگ چشمات مياد. مطمئنم كه تو مثل يك تيكه ماه مي شي. مگه نه داداش محمود؟
محمود نگاه سنگيني به او انداخت و با لحني جدي و چهره اي عبوس گفت:
شايد.
مليحه خانم وانمود كرد كه اين بي تفاوتي دا نديده است و شاد و شنگول ادامه داد:
فردا با همديگه مي ريم سراغ وسايل عقد. از من مي شنوي بهتره كرايه كنيم. خريدنش اشتباهه. چون بعدش به هيچ دردي نمي خوره. درست ميگم زري جون؟
با عجله از تماشاي در و ديوار ديوار رستوران دست كشيدم و گفتم:
حتما... هر چي صلاح بدونين.
لباس هم همين طور. خريدنش كار بيخوديه بهترين لباسها رو مي شه كرايه كرد.
مامان كه انگار كرايه كردن لباس به مذاقش خوش نمي آمد با صداي ظعيفي گفت:
مي بخشين ولي از قديم گفته ان آئينه شمعدون و لباس عروسي قرضي شگون نداره.
مليحه خانم دندانهاي قشنگش را با خنده قشنگتري به تماشاي مامان گذاشت و گفت :
آئينه و شمعدون رو كه مي خريم، ولي گمون نكنم لباس عروسي كرايه اي شگون نداشته باشه. معصومه خانم اين چيزا خرافاته. انشاءالله كه خوشبخت بشن.
محمود دوباره اظهار فضل كرد و گفت:
باز هم ميگم هر جه ساده تر بهتر.
مليحه خانم كه معلوم بود از شنيدن اين جمله تكراري خسته شده است، در حالي كه سعي مي كرد تحملش را از دست ندهد گفت:
بله داداش. من هم با سادگي موافقم ولي اون قدر كه آبروي آدم نره.
خواستم بگويم آبروي آدم با اين چيزا نمي ره. فكر كردم مليحه خانم حتما چيزهايي مي داند كه من نمي دانم و سكوت كردم.
طبق قرارداي نا نوشته، يكسره سكان زندگيم را به دست او سپرده بودم و در او لياقت هاي مادرانه اي ديده بودم كه در مادر خودم نديده بودم.
ناهار را در حال و هوايي كه مليحه خانم نهايت تلاشش را كرد تا ان را صميمانه كند، خورديم و محمود با نهايت عجله ما را تا سر كوچه رساند و مامان وسايلي را كه خريده بوديم زير بغل زد تا هر چه زودتر همسايه ها را خبر كند و همه چيز را به انها نشان بدهد. كار مامان تا شب در امده بود. با مليحه خانم با محبتي كه از ته قلبم مي جوشيد خداحافظي كردم و همراه مامان كه داشت از ذوق بال در مي اورد به خانه برگشتم تا به گوشه اتاق پناه ببرم و يك بار ديگر حوادث ان روز را در ذهنم مرور كنم.
برايم كاملا مشخص بود كه محمود را نمي توانم دوست داشته باشم. هيچ نكته مثبتي در اين مرد وجود نداشت كه براي دختر جواني چون من جذاب و جالب باشد. ولي از امكاناتي كه مي توانست در اختيار من قرار دهد لذت مي بردم. من اين نوع زندگي را به خواب شبم هم نديده بودم و برايم تازگي و لذت خاصي داشت. كم كم داشتم به اين نتيجه مي رسيدم كه با ازدواج با احمد هيچ يك از اين امكانات در اختيارم قرار نمي گرفت و من بايد يك عمر حسرت لباس و خانه خوب را به دل مي كشيدم. واقعا چه فكري كرده بودم كه به احمد التماس مي كردم به خواستگاريم بيايد؟
درست است كه محمود بد اخلاق و خشك و جدي بود ولي دست كم برايم شرايطي را فراهم مي كرد كه من غصه نان شبم را نخورم. اگر قرار بود ازدواج كنم و صاحب بچه شوم، نمي توانستم او را با نان خشك بزرگ كنم و محمود حاداقل مي توانست از نظر مادي تامينم كند.
پس از مدتها ان شب با خيال اسوده تري به خواب رفتم. در زندگي با محمود دنبال عشق و تفاهم نبودم، ولي با اين كار مي توانستم هم پدرم و خانواده ام را نجات بدهم و هم خودم را از امكانات مادي براي رسيدن به اهدافي كه هميشه به خاطر بي پولي ناچار شده بودم از انها صرف نظر كنم، استفاده ببرم.
**************8
مليحه خانم واقعا زن با سليقه اي بود و لباسي كه برايم انتخاب كرد، خيلي خوب بود و لاغري بيش از حدم را مي پوشاند و قدم را بلندتر نشان مي داد. سفره عقدي هم كه برايم تهيه كرد، واقعا زيبا و كامل بود. كم كم داشتم به زندگي اينده ام اميدوار مي شدم. و چيزهايي كه هيچ وقت برايم به صورت ارزو مطرح نشده بودند، حالا كم كم جلوه پيدا مي كردند و از داشتن انها بدم نمي امد.
دختران فاميل با حسرت به سفره عقدم نگاه مي كردند و بزرگترها احساس مي كردند عاقبت بخير شده ام. خود من تا اين حد به خوش عاقبتي خودم اعتقاد نداشتم، ولي چندان هم نااميد نبودم. ايا واقعا روزگار بدبختي من سپري شده بود؟ ايا واقعا مي توانستم زندگي ارامي را در كنار محمود داشته باشم؟ ايا اگر او شور و نشاط جواني را به من نمي داد، مي توانست امنيت حضور يك پدر مهربان را به من بدهد؟
سفره عقد و تور و پولك و شلوغي مجلس باعث شده بود متوجه نشوم چه دارم مي كنم، ولي بمحض اين كه همه سكوت كردند و خطبه عقد خوانده شد، يكمرتبه احساس كردم در دلم اشوب عظيمي برپا شده است. تصوير احمد لحظه اي از جلوي چشمم محو نمي شد. از زير چشم نگاهي به قيافه عبوس محمود كردم و وحشتم گرفت. داشتم با خودم چه مي كردم؟ داشتم كجا مي رفتم؟ به چه قيمتي؟ هراس مرگ به دلم چنگ انداخت. براي بار سوم شنيدم"وكيلم بنده؟" چه بايد م كردم؟ به كجا بايد فرار مي كردم؟ به چه كسي بايد پناه مي بردم؟ اگر قرار بود جسم و روحم را به ان آيت بدخلقي و بي تقاوتي بسپارم، چه تضميني وجود داشت كه طاقت بياورم و از بين نروم و يا به انحراف كشيده نشوم؟ چطور مي خواستم به شور و هيجان جواني كه روز به روز در من شديدتر مي شد، افسار بزنم؟ داشتم با خودم چه مي كردم؟
مي خواستم از جا بلند شوم و فرياد بزنم"نه" ولي انگار مرا با ميخ به صندلي وصل كرده بودند. نگاهي به مادرم انداختم كه با نگرانيبه من زل زده بود. مليحه خانم سعي مي كرد نگرانيش را پشت خنده اش پنهان كند. پدرم سرش را پايين انداخته بود و نگاهم نمي كرد. محمود عبوس به مقابل نگاه مي كرد و وجود مرا پاك از ياد برده بود. ريحانه گوشه دامنم را گرفته بود و مي كشيد و مي گفت:
«ابجي زري بگو بله ديگه.»
بايد به چه چيز "بله" مي گفتم؟ با اين "بله" قرار بود چه بلاهايي را بر خود هموار كنم؟ به چه كسي بايد" بله" مي گفتم؟ به چه اطميناني؟ به مامان نگاه كردم و به بابا و از پشت پرده اشك، ريحانه و جعفر و مهدي را ديدم. براي برگشتن دير شده بود و تازه اگر هم مي خواستم بايد به كجا برمي گشتم؟
چشمهايم را بستم و گذاشتم اشكم فرو ببارد و در حالي كه احساس مي كردم دلم فرو مي ريزد، زير لب ناليدم:
_بله.
صداي هلهله مهمانان مجلس را پر كرد و من مثل عروسك كوكي پاي قراردادي را امضا كردم كه مفاد ان هيچ چيز نمي دانستم و برايم مهم نبود كه در ان حكم قتلم را نوشته باشند يا به استناد ان مرا به دورترين بيابان دنيا تبعيد كنند. همه ان لباس ها و جواهرات و سفره عقد به نظرم وسايل خيمه شب بازي امدند و مجلس عقد من تبديل به مضحك ترين نمايش دنيا شد كه من به عنوان دلقك ان وظيفه خنداندن ديگران را بر عهده داشتم، در حالي كه دل خودم خون بود.
محمد دستم را گرفت تا حلقه را به انگشتم كند و من ناگهان بر خود لرزيدم. از تماس دست او با دست خودم چندشم شد. من اين مرد را نمي شناختم و خواندن ان خطبه، هيچ عُلقه و محرميتي را بين ما ايجاد نكرده بود. تماس دست او همان قدر منزجرم كرده بود كه اگر مرد غريبه اي در خيابان ناگهان دستم را مي گرفت.
ان كليدي كه قفل بيگانگي را بين يك زن و مرد باز مي كرد چه بود؟ ايا من يك زنداني حبس ابد بودم كه هرگز با زندانبان خود انس نمي گرفتم؟ ايا من يك تبعيدي در به در بودم كه با نگهبان خود جز دشمني، رابطه اي برقرار نمي كردم؟ اين مردي كه با قيافه اي عبوس نگاهم مي كرد و تصور كرده بود مي تواند همه هستي مرا در اختيار خودش بگيرد چه كسي بود؟ و چه كسي به او اجازه مي داد اين فكر را به ذهن راه بدهد و از من توقع همراهي داشته باشد؟
راه بازگشتي نبود و من برهوت پيش رو و پل هاي ريخته پشت سرم را مي ديدم و تنم زير افتاب سوزان كوير زندگيم اتش گرفته بود.
باقي مجلس برايم در ابهام گذشت. هيچ نفهميدم چه كساني به من تبريك گفتند و چه هدايايي به من دادند و چرا. سنگيني نگاه خويشاوندان محمود را روي خودم و خانواده ام مي ديدم و رنج مي كشيدم. ولي رنج اصلي من چنان عظيم بود كه اين چيزها در مقابل ان وزن و ارزشي پيدا نمي كردند.

R A H A
02-02-2011, 12:09 AM
فصل سوم
روي تخت نشسته بودم و مبهوت به روبرويم نگاه مي كردم. محمود لباس منزل پوشيده بود و در آشپزخانه مي پلكيد. براي او هيچ اتفاق جديدي روي نداده بود، اين من بودم كه يكباره چشم باز كرده بودم و خود را در خانه اي جديد و كنار مردي غريبه مي ديدم. مدتي به همان حال نشستم تا بالاخره او از در اتاق سرك كشيد و گفت:
مي خواي تا صبح با همون لباس اونجا بشيني؟ چيه؟ چرا ماتم گرفتي؟
يكه خوردم و گفتم:
نه! پا مي شم.
و سنجاق هاي تور سرم را از موهايم بيرون كشيدم. بايد زودتر زير دوش مي رفتم تا چيزهايي را كه به صورتم ماليده بودند به همراه خستگي هولناكي كه در حس مي كردم با آب بشويم. از ساكم پنبه و شيرپاك كن را بيرون كشيدم و به جان صورتم افتادم. بعد به طرف حمام رفتم تا هر چه زودتر خود را از شر تور و پولك خلاص كنم. وقتي آب گرم روي صورتم ريخت، يكمرتبه بغضم مثل زخمي پر چرك سر باز كرد. دلم داشت مي تركيد. نگاهي به حمام و سرويس شيك آن انداختم و ناگهان احساس كردم اين چيزها دردي از من دوا نخواهد كرد. شايد اگر مرا به تماشاي اين چيزها مي آوردند ولي امكان زندگي در كنار آدمي را به من مي دادند كه دوستش داشتم، لذت مي بردم، ولي حالا با وجود پيرمرد عبوس كه راحت و آسوده براي خودش قهوه دم كرده بود و بعد هم نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند، چيزي جز تلخي و ياس در انتظارم نبود. خود را شستم و لباس راحتي پوشيدم و وضو گرفتم. احساس مي كردم تنها كسي كه مي تواند مرا از شر دلتنگي و ياس نجات بدهد خداست و بس. وقتي سجاده را باز كردم و به نماز ايستادم، محمود با لحن پر طعنه اي گفت:
نماز چه وقته؟ ساعت دو نصفه شب.
مي خواستم بگويم اين نماز وقت و ساعت نداره ديدم فقط به حساسيت هايش دامن مي زنم و نمي حواستم اين كار را بكنم. احساس مي كردم او بازرگاني است كه كالايش را به قيمت خوبي خريده است و حق دارد با او هر معامله اي كه دلش مي خواهد بكند. سر نماز گريه امانم نمي داد و من چادر را روي صورتم كشيده بودم كه محمود، در رفت و آمد هاي دائميش متوجه نشود، اما او خونسردتر از اين حرفها به نظر مي رسيد و دلتنگي هاي جوانانه مرا به حساب بي تجربهگي ام مي گذاشت. با صداي بلند گفت:
سر نماز مارم دعا كن چكمون برگشت نخوره.
خدايا! چه حال بدي داشتم. چطور مي توانستم به درخواست هاي او پاسخ مساعد بدهم وقتي كه خودم آن قدر خالي از عشق و لبريز از تنفر بودم؟ صد بار پدر و مادرم را لعنت كردم كه مرا گرفتار آن سرنوشت كرده و با خيال راحت خوابيده بودند. لابد مامان داشت به خودش وعده مي داد كه من در پر قو خوابيده ام و شايد حسرتي هم مي كشيد. زير لب گفتم:
خدايا كمكم كن به راه خطا نرم. خدايا كمكم كن اشتباه نكنم. خدايا كمكم كن بتونم همسر خوبي براي محمود باشم، خدايا اين نفرت را از توي دل من ببر، خدايا...خدايا...
و گريه امانم نداد. حضور قلبم كجا رفته بود؟ به چه روزي افتاده بودم؟ چرا نميتونستم حواسم را جمع كنم؟ چرا دعاهاي من همه تبديل به ناله و غصه شده بودند؟ چرا خداي خودم را با دل شاد و قلب مطمئن صدا نمي زدم؟ شادي و شوخ طبعي كودكان من كه حتي فقر جانسوز خانه پدري هم نتوانسته بود آن را از بين ببرد كجا رفته بود؟ مگر من مي توانستم با مصيبتي كه بر سرم آمده بود جز با دلي شاد و لبي خندان مقابله كنم؟ مگر مصيبت را مي شد با گريه درمان كرد؟
سجاده را جمع كردم و در تخت دراز كشيدم. محمود از آشپزخانه صدا زد:
قهوه نمي خوري؟
چشمهايم را بلستمو گفتم:
نه ممنونم. عادت ندارم قهوه بخورم، خوابم نمي بره.
خوش به حالت، من وقتي خوابم مي بره قهوه نمي تونم بخورم.
با تعجب به حرفش فكر كردم. باريكلا! محمود و مزه پراني؟ چيزي كه ابدا به چهره عبوسش نمي آمد. گفتم:
بامزه بود.
قابل نداره.
پتو را روي شانه ام كشيدم و سعي كردم افكار ناراحت كننده را از ذهنم پس بزنم. فردا حتما روز بهتري بود.

* * * * * * * *
فردا صبح كه چشم باز كردم يادداشتي را بالاي سرم ديدم. در آن نوشته شده بود:
«زن نگرفته ام كه خودم صبحانه دست كنم. امروز كه گذشت، انشالله از فردا صبحونه كامل داريم: نون، كره، مربا، پنير، تخم مرغ عسلي. محمود.»
با خود گفتم:
_ خب الحمدلله! اينم اطلاعيه شماره يك.
حس و حال بلند شدن و رسيدگي به خانه را نداشتم. كمي در تخت غلت زدم، اما حوصله ام سر رفت. ساعت هنوز نه بود و من نمي دانستم بايد تا شب چه كار كنم. ساعت نه و نيم محمود زنگ زد و گفت:
«خب! عروس خانم، به سلامتي شام چي داريم؟»
با تعجب پرسيدم:
_شام يا ناهار؟
خنديد و گفت:
_من كه ناهار را خانه نمي ايم.خيلي خب ناهار چي داريم؟
_نمي دونم.
_تو نمي دوني پس كي بايد بدونه؟
-فكرش رو نكرده ام.
_بهتره از جات پاشي و فكرش رو بكني.
تا ان روز هيچ وقت بدون كمك مامان غذا نپخته بودم مهم تر اينكه نمي دانستم محمود از چه غذايي خوشش مي ايد و چه چيز را دوست ندارد. دلهره عجيبي به دلم چنگ انداخت. اطلاعيه شمارهع يك او مرا به شدت ترسانده بود. احساس مكي كردم او مردي نيست كه بشود با املت و كوكو و چيزهايي از اين قبيل راضي اش كرد.
گوشي را كه گذاشتم از تخت بيرون پريدم و ان را مرتب كردم. بعد با عجله به سراغ يخچال و فريزر رفتم. از شير مرغ تا جان ادميزاد در ان پيدا مي شد، فقط مشكل اينجا بود كه من بسياري از چيزهايي را كه انجا بود نمي شناختم و مورد مصرفش را نمي دانستم. سواد انگليسي ام بد نبود ولي به كارم نمي امد و از دستور العمل پشت قوطي ها سر در نمي اوردم.
بالاخره تصميم گرفتم ساده ترين غذا را بپزم. كباب تابه اي و سيب زميني سرخ كرده. براي پختن چنين غذاي ساده اي لازم نبود از كله صبح خودم را به دردسر بيندازم. خودم هم كه غذا نمي خوردم و كمي سالاد يا ماست برايم كفايت مي كرد. لباس خوابم را عوض كردم و دستي به سر و روي خانه كشيدم و به سراغ جا كتابي محمود رفتم. با دقت نگاهي به كتاب ها انداختم. هيچ يك به درد من نمي خوردند. فلسفه و حكمت، فلسفه در... من از فلسفه و بخصوص از فيلسوفان دل خوشي نداشتم و از نام كتابها مشخص بود كه محمود هم از هنر دل خوشي ندارد. فقط بخت ياري ام كرد و در بخش شرح حال ها كتاب هايي در مورد نقاشان و موسيقي دانهاي بزرگ دنيا پيدا كردم و با اشتياق شروع به خواندن كردم. چه تفاوت عجيبي بين ذهن و زندگي اين ادمها با من وجود داشت . انها در چه عوالمي سير مي كردند و من كجا بودم. يكمرتبه دلم براي كاغذ و مدادم تنگ شد. حس كردم طرح هاي متعددي ذهنم را به خود مشغول كرده اند كه من به خاطر تسلط كافي نداشتن، نمي توانم انها را طراحي كنم. ميل عجيبي كه به طراحي داشتم وادارم كرد مداد را بردارم و بي توجه به گذر زمان هرچه را كه، در ذهن دارم روي كاغذ بريزم. با طراحي يك مرتبه انگار سيلي مرا برداشت و با خود برد. تنها جايي كه اختياري از خود نداشتم و دنبال يك جريان قوي كش مي خوردم موقعي بود كه قلم را روي كاغذ مي گذاشتم و مي رفتم.
نمي دانم چند ساعت مشغول طراحي بودم كه تلفن زنگ زد.از جا بلند شدم و گوشي را برداشتم. صدايي برانگيخته از ان طرف سيم گفت:
_بابام هست؟
كمي سكوت كردم. نمي دانستم جواب اين سوال في البداهه را چه بدهم. صدا دوباره پرسيد:
_گفتم بابام هست؟
با لكنت گفتم:
_نه، محمود رفته سر كار. شما؟
به تو مربوط نيست من كي هستم؟هنوز از گرد راه نرسيده بهش نگو محمود. لااقل انقدر شعور داشته باش كه پشت تلفن بگي چايچي. اومد خونه بگو شهناز زنگ زد.
و تلفن را قطع كرد.
همه تنم يخ كرد. هنوز يك روز از اقامت من در خانه محمود نگذشته بود كه دختر برگش اعلان جنگ كرد. چه پايد مي كردم؟ چه جوابي بايد مي دادم كه قضيه فيصله پيدا كند؟ انها از من چه توقعي داشتند؟ از ابتداي روزي كه مساله ازدواج من و محمود مطرح شد حتي يكي از انها قدم پيش نگذاشت كه من لااقل قيافه اش را ببينم و در تمام اين مدت دغدغه طرز رفتار انها را با خود داشتم. ولي حالا كه دختر بزرگ محمود با اين لحن با من صحبت كرد وحشت عجيبي به دلم چنگ انداخت. اگر هر سه تاي انها تصميم مي گرفتند ازارم دهند و مرا تحت فشار قرار دهند چه كاري از دستم برمي امد؟

R A H A
02-02-2011, 12:09 AM
پشت پنجره اتاق رفتم و نگاهي به درختان پر شكوفه حياط انداختم. بهار داشت غوغا مي كرد و ارديبهشت هرچه شكوفه در استين داشت بر دامن طبيعت نشانده بود. صداي اواز دسته جمعي پرنده ها بيقرارم مي كرد و يادم مي امد كه دوستم مهري هميشه مي گفت«پرنده ها كه اواز مي خونند اگر دعا كني مستجاب ميشه»
زير لب دعا كردم:
«خدايا به من صبر بده.»
كفش هايم را پوشيدم و به حياط رفتم. ان خانه بر خلاف حياط كوچك خانه ما كه كف ان موزاييك بود باغچه هاي وسيعي داشت و من عاشق خاك و گل و درخت بودم و عاشق پرنده ها و عاشق اب و خاك. خم شدم و خاك مرطوب باغچه را با دست زير و رو كردم. ناگهان احساس خنكي زيبايي از پوستم به دلم و به ذهنم منتقل شد و اشوب دلم فرونشست.
در باغچه سبزي و گلي نكاشته بودند و من از تصور اينكه انجا گل لاله عباسي و زنبق و تربچه بكارم و با سبز و قرمز و ابي و زرد گل ها عاشقي كنم. دلم لرزيد. بايد با محمود درباره خريد چند جعبه گل حرف ميزدم.مي دانستم كه او حتما از اين موضوع استقبال خواهد كرد. سالها بود ارزو داشتم باغچه اي داشته باشم و انواع و اقسام گياهان را در ان پرورش بدهم. احمد هميشه مجله اي در باره باغباني مي خريد . بعد ان را به من مي داد و من با شوق عجيبي مي خواندم. براي همين از نظر تئوري چيزهاي زيادي درباره باغباني مي دانستم. هر چند نتوانسته بودم انها را عملا پياده كنم. خداي من! حالا من براي خودم نه يك باغچه كه چهار باغچه داشتم. و مي توانستم هرچه دلم مي خواهد بكارم. مي توانستم لحظه تولد جوانه هاي زيباي گلها را ببينم و شاهد شكوفايي گل هايشان باشم. از صداي پرنده هايي كه بالاي سر گلهاي دست پروده من نغمه سرايي مي كردند لذت ببرم.
صداي اذان كه بلند شد رفتم و سجاده ام را اوردم و كنار باغچه پهن كردم. سايه درخت گيلاس نمي گذاشت در و همسايه مرا در ان حال ببينند و گمان هم نمي كردم انها انقدر بيكار باشند كه ديوانگي هاي يك زن هجده نوزده ساله را تماشا كنند. بوي خوش خاك و عطر شكوفه ها به همراه صداي زيباي پرنده ها و نسيم ارديبهشت زيباترين محراب عالم را برايم تدارك ديده بود. مي خواستم دعا كنم اما دعاها از ذهنم مي گريختند. چنان سرشار از شكر و شادي بودم كه چيزي نمي خواستم. احساس مي كردم با جهاني چنين شاد و با طراوت و با دلي چنين ساده انديش نمي توانم چيز ديگري از خدا بخواهم و نبايد بخواهم.
ناگهان چهره معصوم ريحانه جلوي چشمم امد و از تصور اينكه انها در چه وضعي زندگي مي كنند و من چطور در رفاه غلط مي زنم دلم گرفت. بايد كاري مي كردم. رها كردن انها در ان وضع درست نبود. از جا بلند شدم. يك روز هم از جدايي من از انها نمي گذشت اما دل من براي همشان تنگ شده بود. من خوشبخت بودم و بايد شادي ام را با كساني كه بيشتر از ديگران به ان احتياج داشتند تقسيم مي كردم.
سجاده ام را جمع كردم و به اتاق رفتم و شماره تلفن منزل فاطمه خانم را گرفتم. تلفن سه بار زنگ زد و كسي گوشي را برنداشت. حتما دوباره فاطمه خانم با زنهاي همسايه در كوچه جمع شده بودند و غيبت مي كردند. مي خواستم قطع كنم كه صداي كش دار فاطمه خانم را از پشت گوشي شنيدم:
_الو!
با خوشحالي گفتم:
_سلام فاطمه خانم منم زري.ميشه مامان رو صدا كنين؟
فاطمه خانم با خوشحالي فرياد زد:
_تويي زري؟ حالت خوبه؟ خوش مي گذره؟ از زندگيت راضي هستي؟
_بله...بله...خيلي راضيم...ميشه مامان رو صدا كنين/
_گوشي رو نگه دار.
دقايقي بعد مامان گوشي را گرفت. صدايش از خوشحالي مي لرزيد.
_تويي زري؟ چطوري مامان؟ چه مي كني؟ باهات خوبن؟ اذيتت كه نمي كنن؟ دختراش چي؟ ازشون خبري هست؟ اونا كه اذيتت نمي كنن؟
_نه مامان جان چه اذيتي دارند بكنند؟
_اخه نيومدن عقد. فكر كردم اذيتت كنند
_نه مامان جان بي خود ناراحت نباش. مي خواستم اگه بشه بيام يه سر بهتون بزنم و برگردم.
_به اين زودي؟
_زياد نميمونم زود برميگردم.
_واسه چي زود؟ خب بذار شب با محمود اقا بيا.
_نه مامان جان محمود كار داره.من يك نوك پا ميام و برمي گردم.
_بهش گفتي؟
_نه مگه بايد گفت؟
_اره مامان جان بدون اجازه شوهرت كه نبايد بري جايي. اونم زن جووني مثل تو.
_مامان مگه مي خوام كجا برم؟
_مامان جان هرجا كه مي خواي بري بايد اجازه بگيري. تو رو خدا شر به پا نكن. ما خودمون به اندازه كافي مشكل داريم.
گوشي تلفن را كه گذاشتم غم عالم روي دلم تلنبار شده بود. هميشه فكر مي كردم روزي كه شوهر كنم مي توانم هر وقت صلاح بدانم به هرجا كه با موقعيت خانوداگي من تضاد نداشته باشد بروم و حالا مي ديدم كه براي رفتن به خانه پدر و مادرم هم مشكل دارم.
محمود شماره تلفن اداره را برايم نگذاشته بود. و من هم دليلي براي گرفتن شماره او نداشتم. مثل ارواح سرگردان در خانه پرسه مي زدم و نمي دانستم چه كنم. دلم مي خواست با كسي حرف بزنم ولي چه كسي مي توانست در ان موقعيت راهنماييم كند/
به اشپزخانه رفتم و در فريزر را باز كردم. به اندازه يك سال خانه پدرم در ان گوشت و مرغ و ماهي جاي داده بودند. از ان بهتر يخچال بود كه انواع و اقسام شكلات ها و ابنبات ها و شيريني ها در ان ديده مي شد. فقط خدا مي داند كه ريحانه چقدر از ديدن ان شكلات ها خوشحال ميشد.
مامان بيخود مته به خشخاش مي گذاشت و از ان مهم تر امكان نداشت محمود با بيرون رفتن من از خانه ان هم خانه پدرم مخالفت كند.
با عجله كيسه بزرگي اوردم و مقداري از گوشت و مرغ و ماهي و هرچه را كه به نظرم مي امد به درد بچه ها مي خورد در ان ريختم. مانتو و روسريم را برداشتم و كيسه را با انكه سنگين بود به دست گرفتم و از خانه بيرون امدم. دلم داشت از ذوق مي تركيد. مامان و بچه ها از ديدن من و ان همه خوراكي چه ذوقي ميزدند. محمود هم حتما از اينكه تا اين حد به فكر خواهر و برادرهايم بودم خوشحال ميشد.
تاكسي دربستي گرفتم و ادرس خانه را دادم. كوچه و محله اي كه تا ان زمان انقدر زجرم مي داد برايم اشنا و عزيز شده بود. با هزار زحمت كيسه را دنبال خودم مي كشيدم كهوسط راه چشمم به حميد پسر فاطمه خانم افتاد و صدايش زدم:
_حميد! ميشه بياي كمك؟
حميد و چندتا از دوستانش كه داشتند فوتبال بازي مي كردند با شنيدن صداي من به طرفم برگشتند و با تعجب به لباس هاي نو نوار و كيسه بزرگ دستم نگاه كردند. هنوز به خودم نيامده بودم كه چندتايي كيسه را برداشتند و دم در خانه پدرم زمين گذاشتند. انها داشتند خداحافظي مي كردند و مي رفتند كه حميد را صدا زدم و از داخل كيسه بسته شكلات بزرگي را بيرون اوردم و ان را به طرف حميد گرفتم و گفتم:
_بيا حميد. اينو بگير و با رفقات بخور.
حميد اول پا پس كشيد و در حالي كه به شكلات زل زده بود عقب عقب رفت. ولي من اصرار كردم. مي دانستم كه او و دوستانش تا ان موقع چنين شكلاتي را حتي در ايام عيد هم نديده اند.
زنگ در را چند بار پشت سر هم زدم و صداي مامان را شنيدم كه مي گفت:
_اومدم چه خبره؟
مامان هنوز از بهت حضور من پشت در خانه به خود نيامده بود كه خود را به گردنش اويختم و او را از صميم دلم بوسيدم. او واقعا نمي دانست چه عكس العملي نشان دهد. نگاهي به كيسه انداخت و گفت:
_چيزي نيست ناقابله واسه بچه ها اوردم.
مامان در حالي كه سعي مي كرد خوشحاليش را پنهان كند كيسه را برداشت و راه را باز كرد و گفت:
_به محمود گفتي؟
_اره مامان گفتم.
_خب خيالم راحت شد.
براي اينكه خود را از سوال و جوابهاي مامان خلاص كنم به سراغ ريحانه رفتم و او را روي زانويم نشاندم. جعفر و مهدي هنوز از مدرسه برنگشته بودند. شكلاتي را از كيسه دراوردم و ان را به دست ريحانه دادم و پرسيدم:
_دوست داري؟
و او با لحن كودكانه و شادش جواب داد:
_اره.
صورتش را بوسيدم و نگاهي به اتاقي كه يك عمر در ان زندگي كرده بودم انداختم. فقر و بدبختي از در و ديوارش مي باريد. و من هنگامي كه انجا را با خانه خودم مقايسه مي كردم دلم به درد مي امد. با خودم فكر كردم:
مبه محض اينكه موقعيت پيش بياد با محمود صحبت مي كنم و يه سر و ساموني به اين وضع ميدم. اينجوري بچه ها دارن از بين ميرن»
از تصور اينكه خواهم توانست زندگي خواهر و بردارهايم را بهتر كنم دلم لبريز از شادي شد. تصور اينكه ريحانه لباس هاي قشنگ بپوشد و با ان موهاي زيتوني حلقه حلقه و چشمهاي درشت سبز مثل يك تكه ماه شود و جعفر كه انقدر با استعداد بود به كلاس كنكور خوبي برود و مثل من پشت كنكور نماند، چنان شادماني عظيم و عميقي را در دلم ايجاد مي كردم كه احساس مي كردم دارم روي ابرها شنا مي كنم. حتما به محض اينكه فرصت مناسبي پيش مي امد با محمود صحبت مي كردم.
متوجه گذشت زمان نبودم و داشتم با مامان از همه جا و همه كس حرف ميزدم.وقتي كه انسان احساس خوشبختي و اسودگي مي كند چقدر تحمل همه چيز و همه كس اسانتر مي شود. ديگر رفتار و حرفهاي مامان ازارم نمي داد و به جاي انكه غصه بخورم دائما ذهنم به دنبال ان بود كه براي همه كاري بكنم.
حال و روزي داشتم كه حتي مي توانستم نصرت خانم را هم كه يك روز لگن اب و صابون را ناغافل روي سرم ريخته بود و من به خاطر همين سه سالي ميشد قهر كرده بودم ببخشم. حال و روزي داشتم كه مي توانستم به دختران محمود هم لبخند بزنم و بگويم:
«بياييد دختران من.»
از تصور گفتن چنين حرفي به كساني كه چندين سال از من بزرگتر بودند خنده ام گرفت.
نگاهي به ساعت انداختم و از جا بلند شدم.ريحانه به دامنم اويخت و گفت:
_نرو ابجي نرو.
ومن او را بوسدم و گفتم:
_بايد بروم. اما زود برمي گردم.و برات شكلات هاي خوشمزه ميارم.
مامان را بوسيدم و با در و همسايه كه به ديدم امده بودند خداحافظ كردم و راه افتادم. از خوحالي سر از پا نمي شناختم چون بچه ها ان شب مي توانستند غذاي خوبي بخورند. مخصوصا با شكلات ها حسابي كيف كنند.

R A H A
02-02-2011, 12:09 AM
هنوز كليد را در قفل نچرخانده و قدم به داخل خانه نگذاشته بودم كه سيلي سختي روي گونه ام احساس كردم و چشمهايم رفتند هنوز به خود نيامده بودم كه سيلي دوم را هم تحويل گرفتم و صداي هولناك محمود به گوشم رسيد كه گفت:
_بايد بفهمم با اجازه كي رفته بودي بيرون؟
داشتم از ترس از حال مي رفتم. خودم را از دسترس او دور كردم و گفتم:
_خونه مامان اينا بودم.
عربده زد :
_ با اجازه كي ؟
با لكنت گفتم:
_مگه خونه بابا مامان اجازه مي خواد؟
_اين چيزا را يادت ندادن كه اگر قبرستون هم بخواي بري بايد اجازه بگيري؟
_نميدونستم اجازه ندارم.
_بهت گفته بودم كه بدون من اجازه نداري پ1اتو از در خونه بذاري بيرون، نگفته بودم؟
_فكر نمي كردم واسه خونه مامان و...
_دارم مي گم حتي قبرستون، روشن شد؟ چشمم روشن . نه هنوز به باره نه به داره.دو روز نيست اومده توي اين خونه راست شكمشو مي گيره مي ره بيرون. دختر خانم! خوب گوشاتو وا كن. اگه تو خونه بابات ولنگاري رسم بوده اينجا از اين خبارا نيست. اين خونه هم حساب داره هم كتاب هم صاحاب، خر فهم شد؟
همه وجودم مي لرزيد و مثل كودكي كه سخت رميده باشد در لاك خود فرو رفته بودم، ناگهان قيافه محمود به شكل ديوي در امد كه مي خواست مذا به جهنم بيندازد.
محمود نگاهي به كيسه دستم كرد و انگار جنس قاچاق ديده باشد با عصبانيت گفت:
_اين چيه؟
با دلهره گفتم:
_كيسه است.
فرياد زد:
_چشام كور نيست مي بينم كيسه است. توي دست تو جه مي كنه؟
به لكنت افتادم و گفتم:
_توش...توش...يه كمي..._يه كمي چي؟
_يه كمي خرت و پرت...
مهلت نداد حرفم را تمام كنم. با عصبانيت كيسه را از دستم بيرون كشيد و فرياد زد:
_خرت و پرت چي؟ نكنه؟
و كيسه را پرت كرد و با عجله به طرف يخچال رفت و در ان را باز كرد. داشتم مثل بيد مي لرزيدم. با دقت محتويات يخچال را زير و رو كرد و گفت:
_چي بردي؟
با دلهره گفتم:
_يه كمي مرغ و گوشت و...شكلات براي بچه ها.
محتويات فريزر را روي ميز خالي كرد و شروع به شمردن مرغ ها كرد و فرياد زد:
_تو به اين ميگي يه كم؟ فريزر رو خالي كردي بردي اون وقت ميگي يه كمي؟ بايد از اولش مي فهميدم دزد زاده دزد مي شه.
بعد به طرفم هجوم اورد و مرا زير مشت و لگد گرفت و گفت:
_با اجازه كي اين غلط ها رو كردي؟ من صبح تا تا شب ميرم جون ميكنم كه خواهر برادرهاي گدا گشنه تو رو سير كنم؟ فريزر خونه رو دادم پر كردن كه خودم راحت باشم يا به خانواده تو خدمت كنم؟ خيال ميكني چاهويل ائنا با يه مرغ و دو مرغ پر ميشه؟ بهشون رو كه بدي مي خوان هر روز دو تا مرغ ببري و يه شقه گوسفند. كي به تو گفت كه من اينا رو واسه اونا خريدم؟
همين طور كه زير مشت و لگد او له ميشدم و اشك مي ريختم ناليدم:
_به جاش من مرغ و گوشت نمي خورم. فكر كن سهم خودم رو دادم بهشون. ديگه نمي دم.غلط كردم نزن. تو رو خدا نزن.
مي زنمت خوبم مي زنمت تا از همين اولش ادم بشي . همچين از سهم خودت حرف مي زني انگار راستي راستي سهمي داري . دختر خانم! خوب گوشاتو وا كن. تو سهمي نداري مگه اين كه من بهت بدم. تو وقتي مي توني از سهمت حرف بزني كه خودت جون بكني و كار كني. فعلا كه هيچ كاري ازت بر نمياد خفه شو و هر چي بهت ميدن بگو ممنون.
احساس مي كردم كنار چشمم ورم كرده است و از گوشه دهانم خون بيرون ميزند. درد كتك هايي كه مي خوردم در مقابل حرفهاي خفت باري كه مي شنيدم هيچ بود. روي مبل نشستم و با دستمال گوشه دهانم را پاك كردم. اي كاش مي توانستم گريه نكنم. اي كاش مي توانستم كتك كه مي خورم ناله نكنم . اي كاش... اي كاش... مي مردم.
سرم را پايين انداخته بودم و ديگر حرفهاي او را نمي شنيدم. همين قدر مي ديدم كه وسايل فريزر را داخل ان پرت مي كند و فحش مي دهد. اشك امانم نمي داد. تصوير ريحانه جلوي چشمم بود كه با خوردن شكلات چه كيفي مي كرد. بي اختيار لبخند زدم و همين كار بر عصبانيت محمود افزود و فرياد زد:
_به جاي اين كه نشستي و مثل ديوانه ها مي خندي پاشو بيا يه كوفتي واسه شام درست كن.
به هر بدبختي كه بود بدنم رااز روي مبل جدا كردم و بلند شدم و به طرف اتاق خواب رفتم تا لباسم را عوض كنم. در ائينه نگاهي به خود انداختم. از ان زن جوان و شاداب چيزي باقي نمانده بود و احساس سرشكستگي بيش از هر چيز ديگري ازارم مي داد.
تن كوفته و خسته ام را به طرف اتاق كشيدم و لباسم را عوض كردم. بعد دست و صورتم را شستم و نگاهي به كبودي ها ي صورت و بازويم انداختم.ترسي عميق و هولناك وجودم را مي لرزاند. محمود توي هال روبروي تلويزيون نشسته بود و روزنامه مي خواند و از پشت عينك ذره بيني اش همه حركات مرا زير نظر داشت.
به اشپزخانه رفتم و بسته اي گوشت چرخ كرده را از فريزر بيرون كشيدم و با بي حالي داخل ماهي تابه انداختم و رويش جند گوجه فرنگي حلقه كردم و ان را روي اجاق گذاشتم. در تمام اين مدت محمود لحظه اي چشم از من بر نمي داشت و بالاخره هم طاقت نياورد و گفت :
_شعله زير اون صاب مرده را كم كن در ماهي تابه را هم بذار تا بپزه. تو توي خونه تون غذا نمي پختي؟
با عصبانيت دندانهايم را به هم فشردم و گفتم:
_توي خونه ما گوشت گير نمي اومد . مگه نديدي از فريزر دزديدم بردم اونجا ؟
_مثل اينكه دوباره تنت واسه كتك مي خاره. زياد لازم نيست توضيح بدي از طرز كار كردنت معلومه كه مي خواي چه كوفتي بذاري جلوي من.
وبعد روزنامه را گنار گذاشت و به اشپزخانه امد و گفت:
_برو كنار، خودم ببينم چه كار مي كنم.
و در فريزر را باز كرد و مقداري فلفل دلمه بيرون اورد و روي گوشت خرد كرد و چند تكه كره هم روي ان گذاشت و بسرعت برق قارچ و سيب زميني را سرخ كرد و همراه با نخود فرنگي كنار گوشت گذاشتن و ان را به شكل جالبي در ديس چيد و با لحن تحقيراميزي گفت:
_به جاي اين كه يللي تللي كني و بري اين ور و اون ور، بتمرگ توي خونه ات اشپزي ياد بگير.
مي ديدم كه واقعا در مقابل سليقه خاص او اشپزي بلد نيستم و خدا مي داند چند كار ديگر بود كه بلد نبودم و بايد به ازاي انها نيش زبان او را تحمل مي كردم. اشتها نداشتم و با ان كه بوي خوش غذا در مشامم مي پيچيد، نمي توانستم بخورم. محمود با اشتها لقمه ها را پشت سر هم فرو مي داد و به من كه داشتم با غذا بازي مي كردم نكاه مي كرد و يكنفس حرف مي زد :
_چيه باب طبع خانم نيست؟ خانم خونه شون هر شب شنيسل مرغ ميل مي كردن؟ يا شاتو بريان؟ يا جوجه كباب؟
از پشت پرده اشك نگاهي به او انداختم و گفتم:
_نه من هر شب نون و پنير مي خوردم، اين چيزها رو نمي تونم هضم كنم.
_بخور معده ات كم كم عادت مي كنه.
سرم درد مي كرد و حالت تهوع داشتم. از جا بلند شدم و كمي قند در ليوان اب ريختم و هم زدم تا ان را كم كم بخورم و ضعفم كمتر شود.
محمود باز هم به سخنراني ادامه داد:
_ادم وقتي هي راه رفت و هله هوله خورد، همين جوري مي شه. نصف شكلات هاي توي يخچال را خوردي. نكنه از قحطي در رفتي؟
باز قيافه ريحانه جلوي چشمم امد و از تصور اين كه شب با دلي شاد خوابيده است،زخم دلم تسكين پيدا كرد.
كم كم اب قند را خوردم و پشت ميز نشستم و منتظر ماندم تا او غذايش را تمام كند. محمود به طعنه گفت:
_فردا باقي غذاهاي امشب رو ندي به خوردم. خواستي خودت واسه ناهار بخور، اما واسه شام يه چيز ديگه بپز . ضمنا سركار خانم ! به كباب تابه اي نمي گن غذا، بلد نيستي زودتر ياد بگير.
همين طور كه ظرف ها را ميشستم با بغض پرسيدم:
_از كي بايد ياد گرفت؟
_چه مي دونم. از زنهايي كه كارشونو بلدن. از مليحه يا دخترش ليلا.وضع بخواد اينجوري پيش بره، كارمون به دعوا مي كشه.
_يعني تا حالا نكشيده؟
_قضيه امروز رو ميگي؟ اين كه دعوا نبود، تذكر بود.
_واسه تو مشت و لگد زدن تذكره؟ توي دعوا چه مي كني؟ شمشير و قمه مي كشي؟
_خيلي بيشتر از كوپن ات حرف ميزني دوپولي!
دست از شستن ظرف ها كشيدم و ضجه زنان فرياد زدم:
_اره من دوپولي هستم، شايد يه پولي، شايدم هيچ پولي. دختر بدبختي كه به ازاي قرض باباش زن ادم گنده تر از باباش شده.ازت بيزارم و از ريختت حالم حالم به هم مي خوره كچل بي قواره.
و با اين حرف به طرف اتاق دويدم و در را از داخل قفل كردم.نمي دانستم كه محمود تا ان حد به كچلي خود حساسيت دارد و سكوت و بهتش نشان داد كه چقدر اين حرف برايش گران تمام شده. روي تخت افتادم و متكا را در دهانم گرفتم و ضجه زدم. هنوز يك روز هم از زندگي زناشويي ام با اين مرد هولناك نگذشته بود كه همه بدنم زير مشت و لگد او كبود شده بود و داشتم از ضعف و نااميدي مي مردم.
نفهميدم چه وقت خوابم برد كه با صداي ضربه هاي متوالي در از خواب بيدار شدم. صداي محمود بود كه مي گفت:
_زري پاشو بچه ها اومدن.
_به من مربوط نيست. بهشون بگو خوابم. مرده شور خودت و بچه هات رو ببرن.
_پاشو بيا بيرون. نذار اون روم بياد بالا._دلم مي خواد اون روت بياد بالا ببينم چه غلطي مي كني كه تا حالا نكردي. مگه از كتك خوردن بالاتر هم وجود داره؟اونم واسه دو سه تا دونه مرغ.
_پاشو بيا بيرون اونا اومدن ديدنت.
_بگو برن ديدين عمه شون.
_لا اله الا الله.
_همون الله بزنه به كمرت. تو خدا مي شناسي؟
_بذار اينا برن اونوقت مي بيني كه چه كارت مي كنم.امشب جنازه ت رو نندازم دست ننه و بابات مرد نيستم.
_مردن بهتر از زندگي با تو عوضي كچله.
و دوباره سرم را داخل متكا فرو بردم و گريستم. چند دقيقه بعد صداي ظريفي از پشت در صدايم زد:
_زري جون باز كن منم فتانه.
سرم را بالا گرفتم و با بغض پرسيدم:
_فتانه؟ فتانه كيه؟ نمي شناسم.
_تو در رو باز كن تا بهت بگم من كي هستم.
_من با هيچ كس نمي خوام حرف بزنم. زنگ بزنين پدر و مادرم بيان و من و ببرن. من نمي خوام با اين مرد وحشي زندگي كنم.
_در رو باز كن ببين چي ميگم. خواهش مي كنم.

از جا بلند شدم و لاي در را باز كردم و او را سريع داخل اتاق كشيدم و دروباره در را بستم و با عجله گفتم:
_نمي خوام بياد تو. اون وحشيه، ديوونه س، ادمكشه، قاتله. ببين باهام چه كرده. اونم درست يه روز بعد از عقد. نگاه كن.
_دم به دمش نده. سر به سرش نذار. مامان طفلك هم از اين اخلاق بابا خيلي زجر مي كشيد. ادم بدي نيست، فقط نبايد دهن به دهنش گذاشت. نبايد كاري كني كه عصباني شه.
براي يك لحظه خنده ام گرفت. دختر داشت مادرش را نصيحت مي كرد. فتانه اشكهام رو پاك كرد و گفت:
_اگه بدوني من چقدر از دستش كتك خوردم،واسه اينكه جوابشو مي دادم، ولي شهناز و مهناز نه. او دو تا هيچ وقت پر شالش نمي اومدن و سر به سرش نمي ذاشتن. مامانم هميشه حرص مي خورد و مي گفت«فتانه دهن به دهن بابات نذار. برو توي اتاقت. به تو چه كه با من چه مي كنه.»
اما مگه من دلم طاقت مي اورد؟ اشك مامان كه درمي اودم كفري مي شدم و مي افتادم به جون بابام. اونم حالا نزن كي بزن
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
_پس بنده خدا سابقه داره. حالا تو چرا اين چيزا رو به من مي گي؟
_واسه اين گه ما خيلي با عمه مليحه حرف زديم.گفتيم درست نيست بابا سر پيري بره زن بگيره ، تازه اگرم مي خواد زن بگيره بهتره يه نفرو بگيره كه از خودش پنچ شش سال كوچكتر باشه، نه سي سال و سي و پنچ سال، ولي اونا گوش نكردن. تو جووني، حتي از منم جوونتري، گناه داري.

R A H A
02-02-2011, 12:12 AM
_حالا ديگه واسه اين حرافا خيلي دير شده. بلايي كه نبايد سرم بياد اومده. من واقعا نمي دونم چي كار كنم؟
_تو بايد تحمل كني. كاري كه مامان كرد.
_ مامانت شايد به خاطر شماها تحمل مي كرده من واسه چي بايد تحمل كنم؟
_اره درسته. مامان واسه خاطر ماها تحمل كرد و اخرش هم جنشو سر اين كار گذاشت.
با تعجب پرسيدم:
_يعني چي؟ چطوري؟
فتانه با گوشه انگشت جلوي فرو ريختن اشكش را گرفت و به طرف پنجره رفت و پس از چند دقيقه سكوت گفت:
_مامان ناراحتي قلبي داشت. دكتر بهش گفته بود كه اصلا نبايد جوش بزنه و ناراحت بشه و زندگي ما هم پر از نگراني بود. بالاخره هم طاقت نياورد و سكته كرد.
فتانه نتوانست جلوي گريه اش را بگيرد و صورتش را ميان دستهايش پنهان كرد و هق هق گريه را سر داد. با ديدن اندوه او غم خودم از يادم رفت. جلو رفتم و شانه اش ار گرفتم و گفتم:
_غصه نخور اين ماماني كه تو ازش تعريف مي كني حتما جاش تو بهشته.
فتانه برگشت خنديد و گفت:
_دختر! تو ديگه چقدر ساده اي. لباس بپوش بريم به خاطر من.
چهره اش بساير شبيه مليحه خانم بود و خنده اش همان طور دل ادم را مي لرزادند. همانطور كه لباسم را عوض مي كردم گفتم:
_محمود ، منظورم باباته. ميگه كه من اشپزي بلد نيستم و راست هم ميگه. چه جوري بايد ياد بگيرم؟
_اگه تو بهترين اشپز دنيا هم باشي بالاخره بابا يه ايرادي توي كارت پيدا مي كنه.
_من كاري به ايراد گرفتن اون ندارم. خودم كه مي دونم بلد نيستم مخصوصا اين غذاهاي عجيب غريبي رو كه اسم مي بره. اصلا تا حالا اسمشون رو هم نشنيدم.
_مطمئن باش خودش هم تا حالا اونا رو نخورده. ميگه كه تو بترسي. اينا همش ژست الكيه.
_اين چه حرفيه كه ميزني؟ خودش كباب تابه اي پخت مثل ماه. اگر بلد نبود كارم اسون تر مي شد.ولي معلوم ميشه ميدوني غذاي خوب و بد چيه؟
_معامومه كه ميدونه. اشپزي مامان نظير نداشت. طوري كه عمه مليحه هميشه بهش حسودي مي كرد. ولي فكر مي كني بابا از اون ايراد نمي گرفت؟
_در هر حال دلم مي خواد ياد بگيرم. از كاراي نصفه و نيمه هم خوشم نمياد. تو اشپزي بلدي؟
_نه خيلي خوب. ولي چندتا نوار اشپزي دارم گمونم به دردت بخوره. فقط يك نصيحت بهت مي كنم. واسه بابا غذا رو خوشگل بچين. طعمش خيلي هم خوب نبود مهم نيست.
_بدجنسي نكن. گمونم اون طعم غذا رو هم خوب بفهمه.
_بدجنسي نمي كنم. اون باطن هيچ چيز رو خوب نمي فهمه. هر چي هست ظاهره و بس.
_ببينم فنتانه تو مامانت رو خيلي دوست داشتي مگه نه؟
فتانه باز سكوت كرد و بغضش را فرو خورد.و پس از چند دقيقه گفت:
_مامان رو همه دوست داشتن حتي اونايي كه بهش حسوي مي كردن.
-محمود چي؟ اونم مامانت رو دوست داشت؟
_موقع مردنش كه خيلي جزع و فزع كرد.ولي من گمان نمي كنم بابا دوست اشتن رو بلد باشه. اون به قدري از خود راضيه كه كسر شانش مي شه كسي رو دوست داشته باشه.
_نه كه خيلي كم ترسيده بودم لازم بود تو هم توي دل منو خالي كني.
_نه بابا ترس نداره. ادمايي كه سر و صداشون بيشتره خودشون از همه دنيا ترسوترن. ميگي نه يه روز برو ادارش ببين جلوي رييس روسا چطور مثل موش ميشه.پف الكيه.
_تو واسه چي انقدر با بابات بدي؟
_واسه اينكه اولش مامان رو اذيت كرد بعدش هم من رو به خاطر مصلحت خودش به مردي شوهر داد كه ادم بدي نيست ولي من به اندازه سر سوزني بهش علاقه ندارم.
_اي بابا تو هم؟
فتانه با تعجب نگاهم كرد و گفت:
_منم چي؟
_هيچي الكي گفتم... ياد يه چيزي افتادم.
******************
مهناز دختر وسطي محمود خيلي با من كار نداشت. او اصولا دختر ساكت و كم ازاري بود. اما شهناز دختر بزرگ محمود او از همان جلسه اول و بعد از ان تلفن خصمانه زهرش را به من ريخت و حسابم كارم را دستم داد. جالب اينجا بود كه انگار محمود هم ز او حساب مي برد و در مقابل تحكم هاي غليظ و شديدش صحبتي و اعتراضي نمي كرد. شهناز همين كه چشمم به من افتاد، انگار به نجاستش نگاه مي كند،براندازم كرد و گفت:
_خدا بد نده تصادف كردي؟
دستم را به ابروي متورمم كشيدم وگفتم:
_نه حواسم نبود سرم خورد به تيزي اشپزخانه.
_خوبه از اين به بعد حواست رو جمع كن.
_حتما.
_به اشپزخانه رفتم تا چاي درست كنم. فتانه به دنبالم امد و گفت:
_جوابش رو نده. اون هميشه سگ هار پاچشو گرفته. فكر مي كنه بابا ملك اونه،بذار فكر كنه.
_اي بابا تو كه بايد جايزه صلح نوبل رو بهت داد. همش مي گي صلح كن.
_خب صلح نكن ببين واسه ت جوني باقي مي مونه. دم به دم اون يا بابا بدي واسه ت نفس باق نمي ذارن.منم اولش مثل تو بودم،ولي بالاخره ياد گرفتم جونمو وردارم ودر برم.
_چه جوري؟
_با سكوت. ولشون كن بابا. بذار واق واقشونو بكنن.
_مگه ميشه؟خودت ميگي سگ هار. سگ هر مگه ميتونه گاز نگيره؟
_اون نمي تونه گاز نگيره ولي تو مي توني پاچه ات رو از جلوي دهنش دور كني.
_ز اون حرفا مي زني ها!
_نخير پس از اين حرفا ميزنمها!
در همين يكي دو ساعت حسابي با او رفيق شده بودم.و احساس تنهيي هولناكي كه محمود به جانم ريخته بود با حضور فتانه كمي تخفيف پيدا كرده بود. محمود و شهناز هم متوجه صميميتي كه در همين مدت كوتاه بين ما ايجاد شده بود شدند و به نظر نمي رسيد كه چندان از اين وضع خوششان امده باشد.
ان شب مهناز جز دو سه كلمه حرفي نزد و تمام مدت با دخترش سرگرم بود و يا با نگاه هاي افسرده اش به من و فتانه نگاه مي كرد كه فارغ از نگاهها كينه توزانه شهناز و محمود گل مي گفتيم و گل مي شنيديم و صداي خنده مان خانه غمزده زرا پر كرده بود.
ساعت 5/10 و نيم بود كه انها رفتند و من يواشكي به فتانه گفتم:
_گاهي به من سر بزن من خيلي تنهام.
_باشه همين چند روزه نوارها رو واسه ات ميارم. غصه نخور.
*****************
زندگيم تهي بود. تهي از حدف، تهي از عشق و تهي از اميد و من بشدت ترسيده بودم. مي ترسيدم وفاداريم در مقابل خلاء عظيمي كه در ذهنم وجود داشت تاب نياورد و اشتباهي را مرتكب شوم كه جبرانش غير ممكن باشد. پيش از اين سنگيني نگاه مردم را روي چهره خود نمي فهميدم، ولي حالا مي فهميدم كه زيبا هستم و انها نمي توانند چشم از چهره ام برگيرند و همه ترسم اين بود كه خشونت ها و بي عاطفه گي هاي محمود، مرا به مرحله اي برساند كه نتوانم در مقابل تحسين هاي انهايي كه ابايي هم از ابراز نداشتند مقاومت كنم.
محمود هر روز با بهانه گيريهاي متعددش مرا بيش از پيش از خود متنفر مي كرد . تلاشهاي پيگير من براي اينكه هر چه سريعتر با رموز خانه داري و اداب اجتماعي اشنا شوم. تغييري در رفتار تحقير اميز او به وجود نمي اورد. هنوز مهارت كافي در اشپزي پيدا نكرده بودم، ولي اوضاع طوري بود كه بشود با كمي گذشت و محبت، از معايب ان چشم پوشي كرد، اما محمود اهل گذشت نبود و دائما رفتار و اعمال النسان را زير ذره بين مي گرفت و بي محابا حمله مي كرد. كم كم داشتم به اين نتيجه مي رسيدم كه كافي است طوري رفتار كنم كه او عصباني نشود و عربده نكشد و گرنه توقع محبت و نوازش از او بهخ اندازه توقع لطافت از جوجه تيغي بي معني بود.
محمود در كنار پدري بي خيال و مادري زياده طلب ناچار شده بود از نوجواني و جواني كباده خانواده اش را به دوش بكشد و خشونتي كه در او به شكل فطري درامده بود، نتيجه دشواري هايي بود كه بسيار زودتر از سنش به او تحميل شده بود و جالب اين كه مادرش تا اخرين لحظات عمر هم دست از توقعات عجيب و غريبش برنداشته و به جاي شوهر، پسر بزرگش را در فشار قرار داده بود. مليحه كه اين چيزها بهتر از ديگران مي دانست دائما رعايت او را مي كرد، ولي بفيه خواهرها و برادرها چنين ملاحظاتي را نداشتند و در مقابل روحيه مستبد محمود سر خم نمي كردند، در نتيجه محمود ديكتاتوري خود را نسبت به همسر اولش، فرزندانش و اينك من كه از همه كوچكتر و ضعيف تر بودم اعمال مي كرد. گاهي پيش خودم فكر مي كردم ايا اين بشر قلبي هم در سينه دارد و اگر دارد جگونه مي شود ان را لرزاند. گاهي مي ديدم كه كارهايش از سر ترس و بيچارگي است، ولي همين كه دلم به حالش مي سوخت بلايي بر سرم مي اورد كه يكباره همه ان دلسوزي ها از بين ميرفت و نفرت عجيبي جايش را مي گرفت.
من روي مليحه خانم خيلي حساب كرده بودم. محبت هاي روزهاي اول او باعث شده بودند كه من در ذهنم او را تكيه گاه خود بدانم، ولي ظاهرا او و بخصوص شوهرش چندان علاقه اي به دخالت در زندگي محمود نداشتند و ابدا نمي خواستند محيط ارام و پر از سعادت خانوادگي خود را با توهين ها و بدخلقي محمود اشفته كنند، مخصوصا دكتر،شوهر مليحه، بسيار حد نگه مي داشت و با ان كه محمود اجازه معاشرت با انها را هم به من نمي داد، همان رفت و امدهاي اندك هم به من فهمانده بود كه ان خانه با درايت و تجربه اقاي دكتر سر و سامان گرفته و ليلا و علي برادرش كه سالها بود در انگلستان زندگي مي كرد، از تربيت مناسب و تحصيلات خوبي برخوردار شده اند. ارامش خانه انها چيزي بود كه من بشدت به ان نياز داشتم، اما محمود مرا از ان محروم مي كرد.
كم كم با فتانه و ليلا دختر مليحه صميميت عجيبي پيدا كردم. ليلا دختر بسيار فهميده طراح نقاش زبردستي بود و همين خصوصيت و علاقه مشترك باعث شده بود كه من بيش از پيش به او علاقه پيدا كنم ، طوري كه اگر روزي تلفن نمي زد و يا هفته اي يك بار به ديدنم نمي امد و طراحي هايش را نشانش نمي داد دلتنگ مي شدم. فتانه با شوخ طبعي و اسان گيري و خصلت هاي زنانه اش كاري مي كرد كه زندگي را خيلي سخت نگيرم و ليلا با چهره گشاده و قلم شورانگيزش مرا به دنيايي مي برد كه يك عمر ارزوي سير و سفر در ان را داشتم.
در كنار ليلا و با پيگيري هاي دلسوزانه او بطور جدي شروع كردم و حتي بعد از مدتي، او طرح هايم را نزد استادش مي برد، ايرادهايش را مي گرفت و بر مي گرداند و به اين ترتيب بين من و ان استاد نكته بيني كه ظريف ترين نكات را در طراحي هايم به من گوشزد مي كرد علاقه عجيبي به وجود امد كه من هيچ جور تفسير و تعريفي نمي توانستم برايش پيدا كنم. هيچ چيز از او نمي دانستم حتي يك كلمه هم با او حرف نزده بودم. از ليلا هم مي خواستم در مورد سن و قيافه او هيچ توضيحي ندهد و بگذارد من با همان تصوير ذهني كه از او دارم، زندگي كنم، چون تنها نقطه اميد من كسي بود كه مرا از طريق طرح هايش با من گفت گومي كرد.
**********************
از ان روزي كه به منزل مادرم رفتم و برايش گوشت و مرغ بردم نه ماه مي گذشت. در اين فاصله محمود نه اجازه بود من به ديدن انها بروم و نه اجازه مي داد انها به ديدن من بيايند. اوايل سعي مي كردم با بحث و جدال حرفم را به كرسي بنشانم و اين حق را به دست بياورم، ولي با مقاومت سرسختانه او روبرو شدم و اوقات تلخي هاي مكررش زندگي را بيش از پيش دشوار مي كرد، براي همين دست از مقاومت برداشتم و فقط گاهي به منزل فاطمه خانم تلفن مي زدم و با مامان صحبت مي كردم. البته يك بار مامان، صبح كه محمود خانه نبود به ديدنم امد، ولي نمي دانم محمود از كجا خبردار شد و شب كه به خانه برگشت چنان سر و صدايي به راه انداخت كه من نتوانستم حضور مامان را انكار كنم، فقط مكتحير بودم چه كسي در غيبت او، ماجراهاي خانه مرا به او خبر مي دهد.
در قرنطينه كامل به سر مي بردم و اگر همراهي هاي فتانه و بخصوص همدلي هاي ارزشمند ليلا نبود، بكلي از پا در امده بودم.
ليلا به هر كلاسي كه دستش مي رسيد سرك مي كشيد. از تفسير عرفاني غزليات حافظ گرفته تا كلاس سه تار استاد ظريف، از كلاس خط گرفته تا نقاشي،از تئاتر گرفته تا موزه فرش، همه جا را با دقت مي كاويد و شاگردي اساتيد ممتازي را مي كرد و انچه را كه به دست مي اورد، بي دريغ در دامن من مي ريخت و هر چه اشتياق من به يادگيري بيشتر مي شد، او هم براي ياد دادن شوق بيشتري نشان مي داد.كم كم نگرش من به زندگي داشت تغيير مي كرد. حس مي كردم ديگر ان قدرها از محمود نمي ترسم. روي حس و عاطفه ام زره اي كشيده بودمتا چندان اسان جريحه دار نشود غالبا سعي مي كردم او را نبينم و موفق هم مي شدم و همين سكوت و ارامش من باعث شده بود كه او نتواند خيلي هم دنباله حرف را بگيرد و جنجال به راه بيندازد.
زندگيم از ارامش نسبي برخوردار بود. با كمك فتانه باغچه را كاشته بوديم و كم كم بوته هاي كوچك جان مي گرفتند و تربچه ها سر از خاك در مي اوردند. فتانه مي گفت:
_چقدر اين اخلاقت به مامان شبيهه. اونم چشم چپ مي كردي توي باغچه مي پلكيد و سبزي و گل مي كاشت.
مي خنديدم و مي گفتم:
_خدا كنه مثل مادرت عاقبت به خير بشم و يه بچه اي مثل تو گيرم بياد.
شادمانه ميخنديد و مي گفت:
_بيخود هوس بچه نكن. خيلي بچه دوست داشتي بچه ات من.چه اشكال داره؟

R A H A
02-02-2011, 12:13 AM
بيخود هوس بچه نكن. خيلي بچه دوست داشتي بچه ات من اشكالي داره؟ بچه يكي دو سال از مادرش بزرگتره. بخدا كه بابا خيلي دل خوشي داره. دختر جوون اورده حبس كرده توي خونه، لابد اگه فردا اين بدبخت فلك زده عاشق كسي شد و خواست بره دنبال يه زندگي طبيعي، بايد دارش زد.
_اين حرفها چيه كه مي زني؟ زندگي طبيعي كدومه؟
فتانه به وجين كردن علفهاي هرز پرداخت و گفت:
_زندگي طبيعي يعني اين. خاك مناسب، اب مناسب، نور مناسب تا بذر بتونه خودشو بكشه بالا و بشه يه دسته گل. زندگي طبيعي يعني همون چيزي كه من و تو نداريم. من كه با اون كه شش سال بيشتر از من سن نداره، ده ها بار به خودم گفته ام اولين موقعيتي كه پيش بياد خودم رو از شر زندگي باهاش خلاص مي كنم.
_اخه چرا؟
_واسه اين كه اون يه جنازه اس. نه شور داره نه هيجان. خيال كن داري با يه مرده زندگي مي كني. هر چي كه بهش بگي مي گه مي خوايم چه كار؟ مي گم بريم سفر، مي گه واسه چي؟ مي كم بريم مهموني، مي گه واسه چي؟ مي گم بايد به فكر خريدن خونه باشيم، مي گه واسه چي؟ فقط قبرستون رفتن رو نمي پرسه واسه چي.
_براي همينه كه بچه دار نشدين؟
_خم اره هم نه. تازه اگه فردا هر مساله اي واسه بچه پيش بياد و بگه واسه چي كه من ديوونه ميشم. خدا بابا رو نبخشه كه يه همچين زندگي بدي رو برام فراهم كرد.
_همينطور هم باباي منو.
_باباي تو كه شاهكار زده. ديگه غيبت بسه. پاشو بريم تو كه داره ظهر مي شه.

*********
تازه فتانه رفته بود كه تلفن زنگ زد و صداي مظطرب مامان را شنيدم:
_زري! به دادمون برس. بابا تو مي خوان ببرن زندون.
همه تنم يخ كرد و گفتم:
_ديگه واسه چي؟ مگه قرضاشو نداده؟
_نه، ما بهت چيزي نگفتيم. محمود 500 تومان قرض اونو داد و واسه دو ونيم ميليون ديگه هي امروز و فردا ميكنه. ما هم كه سندي چيزي ازش نداريم. يه قولي داده. مي تونه بهش عمل نكنه.
_غلط كرده كه عمل نكنه. مگه شهر هرته. زدين منو بدبخت كردين كه لااقل بابا نجات پيدا كنه. اگه قرار بود اون بيفته زندون كه لازم نبود من به اين بدبختي بيفتم.
_با اين حرفها نمي شه جلوي زندون رفتن بابات رو گرفت. بخدا ديگه عقلم به جايي قد نمي ده. دارم فكر ميكنم اين تاوون ظلمي بود كه به تو كرديم. اومديم ابروشو درست كنيم زديم چشمشم كور كرديم.
_حالا اين چك چقدر هست/
مامان كه پاك گيج شده بود و گريه مي كرد پرسيد:
_كدوم چك؟
_همين كه به خاطرش داره ميره زندون.
_گمونم هشتصد نهصد تومني بشه. واسه چي مي پرسي؟
_هيچي همين جوري.
_زري! ببين مي توني باهاش حرف بزني؟ مامان جان، تو رو خدا باهاش دعوا نكن. ببين مي توني با زبون خوش راضيش كني كه به ما كمك كنه؟ قول ميدم هر چقدر كه تونستيم فراهم كنيم، بهش پس بديم.
_مامان! الكي واسه چي قولي رو ميدي كه نمي توني بهش عمل كني؟ ما از كجا دو ونيم ميليون پول گيرمون مياد كه قرضشو بديم؟ اگه داشتيم كه حال و روزمون اين طوري نمي شد. گريه نكن بذار ببينم چه كار مي تونم بكنم.
_زري، با هاش دعوا نكني ها؟
_مامان، تو هم كه همه اش مواظبي كسي با كسي دعوا نكنه. نمي فهمي كه اين يه دعواست، اونم يه دعواي حسلبي؟ يه قولي داده و بهش عمل نكرده. حالا هم چشمش كور بايد عمل كنه، وگرنه ابروشو پيش همه مي برم.
_زري، اين كارها رو نكن. زندگيتو به هم نريز.
_زندگي من از اولش به هم ريخته خدايي بوده. بالاتر از سياهي كه رنگي نيست. مامان خيالت تخت، يك كاريش مي كنم.
و گوشي را گذاشتم. جنون گرفته بودم و مي خواستم زمين و زمان را به هم بريزم. به مامان قول داده بودم كه يك كاري بكنم، ولي نمي دانستم چه كاري. صد هزار بار به خودم لعنت مي فرستادم كه مقاومت نكردم و به درسم ادامه ندادم و به هر هر ضرب و زوري بود كازي بزاي خودم دست و پا نكردم. چقدر ابله بودم كه تصور كرده بودم كسي جز خودم مي تواند مرا و بالاتر از ان خانواده ام را نجات بدهد. پدر را داشتند به زندان مي بردند و من از تصور اين موضوع داشتم مثل بيد مي لرزيدم.
از جا بلند شدم و با اظطراب در خانه شروع به راه رفتن كردم. محمود كه براي بردن گوشت و مرغ ان ابروريزي را به راه انداخته بود، چطور ممكن بود به عهد دو ونيم ميليون توماني خود كه هيچ سند و نوشته اي هم ان را تاييد نمي كرد وفا كند؟ پدر ساده لوح من حتي در شيرين ترين معامله زندگيش هم جوانب احتياط را رعايت نكرده بود به جاي ان كه گريه ام بگيرد، داشتم از خنده مي مردم. چه كمدي مضحكي، انها مرا قرباني كرده بودند تا خود را نجات بدهند و حالا همگي داشتيم دسته جمعي غرق مي شديم و چقدر تماشايي بود،
براي يك لحظه احساس كردم دلم خنك شده است، ولي يكمرتبه صورت معصوم ريحانه جلوي چشمم امد و از بدجنسي خودم دلم به هم خورد.
واقعا چه بايد مي كردم؟ ايا بايد مي نشستم و اجازه مي دادم پدرم را به زندان ببرند؟ از چه كسي مي توانستم كمك بگيرم؟ هيچ كس اين قدر پول نداشت و اگر هم داشت به چه دليلي بايد اين پول را به من مي داد؟ زمان عاقل بودن و خانم بودن نبود. بايد كار ديوانه واري مي كردم. بايد ديوانه مي شدم تا هر كاري از من برمي امد. تصميم داشتم شب كه محمود به خانه برمي گردد و به رختخواب مي رود، چاقوي اشپزخانه را روي گلويش بگذارمو وادارش كنم يك چك دو ونيم ميليون توماني بكشد. بقدري اين منظره به نظرم مضحك امد كه خنده ام گرفت. بد بختي و بي كسي چه افكاري را كه به ذهن انسان نمي اورد.
كم كم افكار مضحك و ديوانه بازي هايي كه در ذهنم مطرح مي كردم، جاي خود را به اظطرابي هولناك دادند. حس كردم توان حركت ندارم. مگر مي شد امجا بنشينم و ببينم خانواده بيچاره ام، بيچاره تر مي شود؟ با خود گفتم:
« مرده شور ببره اين پيمان مقدس رو، به همه چيز مي ره الا مقدس. اين كه از همه دنيا به من غريبه تره.مراعات اينو كه بايد بيشتر از همه عالم بكنم. گرفتاريمو كه بايد اخر از همه به اين بگم. اين ديگه چه جور پيمان مقدسيه؟ چرا بايد اين قدر توي خونه اين مرد احساس نا امني كنم؟ چرا بايد سعي كنم همه چيز رو ازش پنهون كنم؟ اين بلاييه كه بابام و اون سر من اوردن. من بايد طلبكار باشم يا اونا؟ خداي من! اگه قرار بود اين چيزها واسه من توي زندگي پيش بياد، لااقل شعور و لياقت اداره شم به من مي دادي. يه دل دارم قد يه انگشتونه، مي خواي قد يه دريا غم و نگراني توش جا بدم؟ اگه قرار بود به بابام كمك كنم، شعور و امكانش رو هم به من مي دادي. اخه قربونت برم. نگاه كن ببين چه بساطي واسه ام جور شده. اين عدالته؟ درسته؟»
در عمرم هيچ وقت نتوانسته بودم با كسي اين طور بي رودرباستي حرف بزنم. فقط خدا بود كه از جيغ جيغ و گلايه من دلخور نمي شد و حس مي كردم هميشه به من لبخند ميزند. انگار چيزي در درونم گفت:
« پاشو دنيا خيلي بزرگتر از اين حرفهاست و خدا خيلي بزرگتر از اوني كه تو فكر مي كني.»
پرده را كنار زدم و به تماشاي بازي نور در ميان برگهاي زرد و خزان زده درخت گيلاس نشستم. دل غمزده من به اشعه گرم نور نياز داشت تا شكوفه هاي محبت در ان بشكفد. دل من دخمه اي بود كه فقط با يك باريكه نور روشن مي شد و ان وقت خدا مي دانست كه من چطور همه عشق و محبتم را به همه دلهاي غمگين مي دادم كه منتظر يك سلام بودند. دل جوان من به عشق نياز داشت و هنوز در مكتب عاشقي هيچ درسي را از بر نكرده،روز و شب درس كينه و خيانت مي گرفت. محمود به من و سرنوشت من خيانت كرده بود و من هيچ نمي دانستم با اين اسطوره كينه و دروغ چطور كنار بيام.
يكي از پرنده هايي كه به دانه هايي كه هميشه پشت پنجره مي ريختم، اخت شده بود، امد و اونجا نشست و با نگاه معصومش به من خيره شد. ان روز يادم رفته بود لب پنجره دانه بريزم و يكمرتبه دلم به حال پرنده سوخت. با عجله به اشپزخانه رفتم و مشتي دانه اوردم و اهسته پنجره را باز كردم و دانه ها ريختم. پرنده فرار نكرد. او رفيق تنهايي ها و طرح هايي كه هميشه استاد زيرشان مي نوشت: خيلي خوب، بدون شرح.
گفتم:
_پرنده! واسه ام دعا كن. دعاهاي من ديگه كارگر نيست.
و از پشت پرده اشك ديدم كه چه سپاسگزارانه نگاهم مي كند و دانه ها را برمي چيند. با خود گفتم:
« كاش ادمها يه جو شعور و معرفت تو رو داشتن. نگاه كن ببين چه جور دارن تيكه تيكه ام مي كنن و باككيشون هم نيست.»
صورتم را به شيشه خنك پنجره چسباندم و اشك امانم را نداد. دلم كمي سبكتر شد. برگشتم و روي تخت نشستم و از اين كه در برابر مسائل زندگي اين قدر بيچاره بودم از خودم بدم امد. سرم را بلند كردم و نگاهم به جعبه روي ميز توالتم افتاد. از جا پريدم و در جعبه را باز كردم. طلاهايي كه محمود برايم خريده و سر عقد به من داده بودند شايد مي توانست پدرم را نجات بدهد، ولي من كه طلافروش اشنا نداشتم و بدون ان چطور مي شد طلاهايي را كه هيچ يك حواله خريد نداشتند فروخت؟ و گيريم كه مي شد، از كجا معلوم سرم را كلاه نمي گذاشتند؟چه كسي ميتوانست كمك بكند/ هيچ به اين فكر نمي كردم كه محمود با من چه خواهد كرد. گيريم مرا زير باد كتك مي گرفت يا مرا براي پدر و مادرم پس مي فرستاد. در هر دو صورت وضعيت بهتر از اين بود كه پدرم را به زندان ببرند. هر چه فكر مي كردم كسي به ذهنم نمي رسيد. به مامان هم جرات نداشتم حرف بزنم، چون حتما از ترسش به محمود خبر مي داد و وضع را وخيم تر از انچه كه بود مي كرد.
ناگهان فكري به خاطرم رسيد. تلفن فتانه را گرفتم و منتظر ماندم. پس از چند دقيقه صداي شوهر فتانه را شنيدم و گفتم:
_سلام اقاي اسدي. فتانه خانم خونه هستن؟
_بله گوشي خدمتتون.
صداي متعجب فتانه را شنيدم كه با اظطراب پرسيد:
_چيزي شده زري؟
_فتانه به كمكت احتياج دارم.
_چي شده؟ چرا صدات مي لرزه؟ چرا تا اونجا بودم هيچي نگفتي؟
_بعد كه تو رفتي پيش اومد.
_چي شده دوباره...
و بعد كمي مكث كرد وگفت:
_گوشي دستت باشه من برم از اتاق خواب باهات حرف بزنم. اينجا تلويزيون روشنه صداتو خوب نمي شنوم.
دلم داشت از توي حلقم بيرون مي امد. تا وقتي كه دوباره صداي فتانه را شنيدم، جانم بالا امد.
_حرف بزن زري. بگو ببينم چي شده؟
_موضوع مربوط به پدرمه.
_اتفاقي براش پيش اومده؟
_فتانه، نمي دونم چه جوري واسه ات بگم. تو حتما از اين چيزا خبر نداري، ولي در واقع پدرم با پدر تو سر من معامله كرده بود.
حس مي كردم چشماي فتانه از تعجب گرد شده است. با صداي ضعيفي گفت:
_يعني چي؟ چه جور معامله اي؟
_قرار بود بابات قرضهاي پدر منو بده و پدرم هم با اين ازدواج رضايت بده.
_لعنتي! بگو چرا تمام اين مدت اون و عمه مليحه همه چيز رو از ما پنهون مي كردن. خب، حالا چي؟
_حالا چك بابام برگشت خورده و دارن مي برنش زندون.
_يعني كه بابا تو رو گرفته و پول رو نداده. درست ميگم؟
_اره.
_خداي من! خوب شد مامان مرد و اين چيزا رو نديد. حالا مي خواهي چه كار كني؟
_ميخوام طلاهايي رو كه سر عقد به من دادن بفروشم و فعلا اين چكي رو كه موعدش رسيده بپردازم. تا چكهاي بعدي هم خدا بزرگه.
_هيچ مي دوني اگه بابا بفهمه سرت رو گوش تا گوش مي بره. تا حالا نفهميدي كه مالش به جونش بنده؟
_چرا فهميده امف ولي فوقش يا منو مي گيره زير بار كتك يا پس مي فرسته خونه پدرم. من واسه هر دوش اماده ام.
_پناه بر خدا! حالا از دست من چه كاري برمياد؟
_مي خوام اگه طلا فروش اشنا داري بريم پيشش كه اينا رو از من مفت نخرن.
_طلا فروش اشنا كه دارم، ولي راستش مي ترسم. تو نمي دوني وقتي بابا اون روي سگش مياد بالا چه وحشي اي ميشه. فكر عاقبتشو كردي؟
_من فعلا توي وضعي نيستم كه بتونم به عاقبت چيزي فكر بكنم.
_بدهي بابات چقدر هست؟
_دو ونيم ميليون. البته سه ميليون بوده محمود پونصد تومنش رو داده و قرار شده باقيشم بده كه هي امروز و فردا مي كنه.
_مگه طلاهاي تو اين قدر ميشه؟
_نه، ولي چكي كه فعلا بابام گيرشه حدود هشتصد نهصد تومنه. كمونم اين قدرها بشه.
_باقيشو چه مي كني؟
_الان نمي دونم. فعلا بذار اين يكي رو از سر رد كنم. يكي يكي. به قول خودت همه برنامه ها رو كه با هم بدم به كامپيوتر مغزم، ميفته توي لوپ.
باريكلا! عجب شاگرد باهوشي! لوپ موپ ياد گرفتي.
_معلم خوب بوده، خب چه مي كني؟
_بذار فكر كنم بهت زنگ مي زنم.
_اگه زنگ زدي و ديدي دارم مي زنم محشر، بدون كه محمود اومده و نمي تونم حرف بزنم.
_نه حتما قبل از اومدن بابا بهت زنگ مي زنم. فعلا خداحافظ.
گوشي را گذاشتم احساس كردم كوه كنده ام. كمي دراز كشيدم و چشمهايم را بستم.مي دانستم با اين كار چه عاقبتي در انتظارم است، ولي هر حادثه اي در مقابل زندان رفتن پدرم اسان جلوه مي كرد. دلم شور مي زد و ذهنم راه به جايي نمي برد. همه وجودم شده بود انتظار و تك تك سلول هاي بدنم انگار تب كرده بودند.
از جا بلند شدم تا خودم را با كارخانه سرگرم كنم، بلكه اظطراب كمتر ازارم بدهد. يك ربع بعد فتانه زنگ زد و گفت:
_من فردا ساعت ده ميام اونجا. تو نمي خواد با من بيايي، چون ممكنه بابا زنگ بزنه و ببينه خونه نيستي و دوباره قشقرق راه بندازه. با اين كاري كه داري مي كني، به اندازه كافي مصيبت سرت مياد، لازم نيست بيشترش كني. فقط طلاها رو بريز توي يك دستمال كه من صبح ازت بگيرم. جواهر را چيزي نمي خرن. بيخودي نفروش.
_اگه پولم نرسه چي؟ مجبورم.
_انشاءالله كه مي رسه. هول نشو و جوش زيادي هم نزن. خدا با اين كارمون عاقبت هر دومون رو به خير كنه. فقط سر جدت اگه تحت فشار قرار گرفتي نگي كه من اين كار رو واسه ات كرده ام.
_چي مي گي؟ بچه شدي؟ اون قدر توي اين چند ماه كتك خورده ام كه هيچ جوري نمي تونه از من اقرار بگيره.
_خلاصه گفته باشم، چون من حوصله دري وري هاي شهناز و بابام رو ندارم و سالهاست منتظرم باهاشون يه تصويه حساب بكنم. دلم نمي خواد تو بهانه تسويه حساب من بشي.چون بهانه هاي بهتر، فراوان دارم.
_فتانه يكدنيا ممنونم. خدا از خواهري، كم ات نكنه.حتما يه روزي جبران مي كنم.
_اولا خدا از دختري كم ام نكنه نه از خواهري، بعدم جبران خر كيه؟ برو بابا! فعلا شب بخير.

R A H A
02-02-2011, 12:15 AM
ان شب بيش از هر زمان ديگري سعي مي كردم از زير نگاه محمود فرار كنم. احساس مي كردم با ان عينك ذره بيني اش تا عمق فكرم را مي خواند و هر لحظه احتمال دارد به من حمله كند و مرا زير باد كتك بگيرد. معلوم مي شد محمود ان شب از دنده راست بلند شده است چون وقتي شام را جلويش گذاشتم بدون ان كه بهانه اي بگيرد ان را خورد و بعد هم به عنوان تشويق گفت:
_نه! بد نيست معلوم مي شه داري راه مي افتي.
نمي دانستم در پاسخ به اين لطف ملوكانه چه بايد بگويم، براي همين سكوت كردم. دوباره تكرار كرد:
_گفتم بد نيست، داري راه مي افتي.
براي ان كه حرف را ختم كنم زير لب گفتم:
_اره.
با تغيير گفت:
_اره چي؟
_اره راه افتاده ام.
_خيال مي كني . هنوز تا راه افتادن خيلي مونده.
_اره.
_اره چي؟
با خلق تنگي گفتم:
_خيلي مونده.
_درسته. يادت نره يه وقت توهم ورت نداره كه شدي اشپز درجه يك.
_اره._اره چي؟
_توهم ورم نمي داره.
_نبايدم ور داره.
خلقم از اين گفتگوي بي معني كه هر شب به همين شكل انجام مي شد، تنگ شده بود. چه اصراري بود كه ما با هم حرف بزنيم؟ نمي شد اين چند ساعت را هم تصور كنيم كه ديگري وجود ندارد و با سكوت محترمانه اي امر مقدس زناشويي را برگزار مي كرديم؟ ان همه سخنراني محمود درباره وظايف زن نسبت به شوهر، اجازه گرفتن، امانتداري، وفاداري و هزار نكته ديگر به نظرم مسخره مي امدند. او كه بود كه از اين چيزها با من حرف بزند؟ او كه نه به وفاي به عهد مقيد بود نه به حلال و حرام بودن پولي كه به دست مي اورد. او كه به كار چاق كني و رشوه گرفتن مي گفت زرنگي و دائما مي پرسيد نون توي چيه؟ براي چه بايد نسبت به او احساس تعهد مي كردم وقتي كه به هيچ جيز متعهد نبود؟ او همان دفعه اول كه به خاطر رفتن به خانه پدرم به گوش من سيلي زد، مهر ابطال بر پيمان ما نهاد. من نيامده بودم در خانه او بلرزم و كابوس ببينم و دائما اعتماد به نفسم را زير بار شماتت هاي ناجوانمردانه او از دست بدهم. امده بودم كه از من حمايت كند و مراقبم باشد و اگر قرار بود در مقابل هر مشكلي،بي واسطه و بي پناه روبه رو شوم و از همه بدتر، از دست او به ديگران پناه ببرم، هيچ اخلاق و اييني نمي توانست مرا نسبت به او متعهد نگه دارد.
پروردگارا! چقدر از او نفرت داشتم و اين ناجوانمرد، چقدر عميق درس نفرت را به من اموخت. من كه با پرنده ها و گلها انس مي گرفتم و حرف مي زدم، من كه عاشق هستي و عاشق ادمها بودم، حالا داشتم روز و شب تمرين نفرت مي كردم. اين فاجعه اي بود كه او داشت به سر من مي اورد.
محمود شامش را خورد و سراغ روزنامه و تلويزيون رفت. من هم از جا بلند شدم،ظرفها را شستم و به اتاقم رفتم تا كتابي را كه ليلا برايم اورده بود،بخوانم، اما حواسم جمع نمي شد و اظطراب داشت خفه ام مي كرد. قلم و كاغذ را برداشتم و شروع به طراحي كردم. خطوط در هم ريخته و اشباح عجيب و غريبي كه از ميان خطوط سر بر مي اوردند به يك انسان هوشمند و اگاه مي فهماندند كه با چه اشوبها و دلهره هايي دست به گريبان هستم، ولي محمود بارها انها را ديده و با بي اعتنايي به گوشه اي انداخته بودشان. بالاخره خوابم برد، اما كابوسهاي هولناك چنان به وحشتم انداختند كه ناچار شدم در رختخواب بنشينم و منتظر صبح بمانم.

**********
فردا صبح فتانه ساعت ده زنگ در خانه را زد. با عجله دستمال را كه از شب پيش اماده كرده بودم، برداشتم وبه استقبالش شتافتم. مظطرب و نگران بودم و با عجله گفت:
_چند تيكه از طلاهاي خودم رو اوردم كه پولت نرسيد با اونا جوركنم.
_اگه حميد اقا بفهمه چي؟
_حميد به اين كارا كار نداره. مطمئن باش از خريدشون با خبر نشده چه برسه به فروششون.
_ولي....
_ولي نداره، حالا كه افتاديم توي گودش بذار يه كاري از پيش بره. اگه طلاهاي تو بفروشي و نتوني به بابات كمك كني فقط تف و لعنتش واسه ات مي مونه.
_فتانه! چه جوري ازت تشكر كنم؟
تشكر نمي خواد. از اين وضع خودتو نجات بده، مي شه تشكر.
از ته دل گفتم:
انشاءالله!
_ خب من ديگه رفتم. سعي مي كنم تا ظهر برگردم. دعا كن خوب بخرن. و با عجله راه افتاد.
دوباره گفتم:
فتانه ممنون!
_باشه، يادم مي مونه.
تا فتانه برود و برگردد هزار دفعه مردم و زنده شدم. حالا كه وارد گود شده بودم بيش از پيش مي ترسيدم. قرار بود چه بلايي سرم بيايد؟ بايد به پدرم چه مي گفتم؟ ايا واقعا حرفم را باور مي كرد؟ اگر محمود رسوايي به راه مي انداخت چه مي كردم؟ نبايد به اين چيزها فكر مي كردم. فعلا تنها موضوع مهم نجات پدرم بود. دلشوره امانم را بريده بود و مثل مرغ سركنده در خانه مي چرخيدم و سرم را با كارهاي پيش پا افتاده گرم مي كردم. يك لحظه دستشويي را مي شستم و ساعتي بعد به جان سراميك هاي كف سالن مي افتادم، گاه گلدانها را جا به جا مي كردم و يك لحظه بعد جاي مبل ها را عوض مي كردم. مي دانستم كه اگر از خودم كار نكشم ديوانه خواهم شد.
بالاخره زنگ در حياط به صدا در امد و من بدون ان كه سوال كنم اف اف را زدم . دو دقيقه بعد فتانه خسته و نگران از در وارد شد. با عجله پرسيدم:
_چه كردي؟
مقداري پول و تراول چك روي ميز گذاشت و گفت:
_هيچي، بابام دراومد. لعنتي ها همشون شر خر هستن و هي مي خوان سر ادم كلاه بگذارن.
_مگه اشنا نداشتي؟
_چرا بابا. اشنا بدتر از غريبه. فكر مي كني اشنا الكي اشنا ميشه؟ اگه نتونه سرت كلاه بذاره كه اشنا نمي شه.
_خب چقدر شد؟
_يك ميليون و صد و ده هزار تومن.
_با طلاهاي خودت؟
نه، لازم نشد اونا رو بفروشم. ماشاءالله خوب طلا داشتي ها. كتكم كه بخوري مي ارزه.
_حالا بايد تا وقت نگذشته اونو بريزم به حساب بابام.
-من كه نيستم زري. دارم از خستگي مي ميرم. يه ابي چيزي بده به من كه از تشنگي مردم.
با عجله به طرف يخچال رفتم و براي فتانه شربت درست كردم، بعد هم شماره تلفن اداره اي را كه بابا در انجا كار مي كرد را گرفتم و گفتم:
_الو... شركت رنگ ساري نگين؟ لطفا نگهباني رو بدين....
چند دقيقه اي معطل ماندم تا بالاخره پدرم گوشي را گرفت. خيلي كم پيش مي امد كه من به شركت پدرم زنگ بزنم، براي همين با حيرت پرسيد:
_زري تويي؟ چي شده؟
_چيزي نشده بابا. مي خواستم ببينم اين چكي كه مامان ميگه چقدره؟
_واسه چي مي پرسي؟
_من يه مقدار جور كرده ام.
_پس معلوم ميشه با محمود آقا حرف زدي. خدا خيرت بده دختر.
_حالا وقت اين حرفها نيست بابا. بگين مبلغ چك و شماره حسابتون چيه.
پس به صاحب چك بگم كه جلوشو بگيره و نذاره اجرا؟ خدا خيرت به.
_مبلغش هشتصد و پنجاه هزار تومنه، شماره حسابم هم 825 بانك ملي. همون جايي كه يه بار رفتيم. بلدي كه؟
_بله بلدم. الان مي رم مي ريزم به حسلب، ولي شما بابا ذر اين مورد با محمود حرفي نزنين. خوشش نمياد كسي ازش تشكر كنه.
_اگه تو ميگي بابا، باشه، ولي درست نيست. اون كه نسبت به ما وظيفه اي نداره.
_مطمئن باشين شما هم نسبت به اون وظيفه اي ندارين، يه قولي داده بايد به قولش هم عمل كنه.
_در هر صورت پدر جان، اون واقعا لطف كرده و بايد ازش تشكر كرد.
_من بهش ميگم. شما خودتونو ناراحت نكنين.
_ بازم خدا خيرت بده كه همه ماها رو از نگراني نجات دادي.
فتانه شربت را خورد و نفس راحتي كشيد و گفت:
_چقدره؟
_هشتصد و پنجاه تومن.
_خيلي خو.ب، بشمر بده ببرم بريزم به حساب. تو كه ماشين نداري و نمي توني زود بري و برگردي. من مي رم سر راهم مي ريزم به حساب و ميرم خونه.
_فتانه جان باقي پول رو هم ببر يه جايي واسه ام نگه دار. به همين زوديها سر رسيد باقي چكهاي بابا مي رسه، شايد به درد بخوره.
_برو خوب از ته توي چكهاي بابات سر در بيار ببين چقدره و مال كيه. اين جوري كه نمي شه هر دو ماه يك بار همچين داستاني راه بيفته.
_بخدا فتانه اگه موضوع خلاص شدن بابام نبود تن به اين ازدواج نمي دادم. اونا منو با اين وعده خام كردن.
_خب معلومه. شوهر قحط هست ولي نه اين قدر، اونم با قيافه اي كه تو داري.
با حيرت دستي به صورتم كشيدم و گفتم:
_قيافه ام چشه؟
فتانه خنديد و گفت: هيچي، زيادي خوشگله. سيب سرخ دست چلاق. پاشو، پاشو كه جنگ سوم جهاني در راهه. خدا به خير كنه.
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
_لااقل اين دفه مي دونم واسه چي دارم كتك مي خورم .

R A H A
02-02-2011, 12:17 AM
فصل چهار


از وقتي كه خودم را براي بدترين وضعيت اماده كردم و به خودم گفتم حتي اگر محمود مرا بكشد باز به زندگي با او ترجيح دارد، احساس كردم از او نمي ترسم. او مي خواست با من چه كند كه تا ان روز نكرده بود؟ ديگر چه بلايي ممكن بود بر سر امال و ارزوهايي يك دختر جوان بيايد كه تا ان روز بر سر ارزوهاي من نيامده بود؟ چند نفر مي توانستند ادعا كنند كه انها را مثل برده ها فروخته اند و بعد هم به جرم دلسوزي براي خانواده، زير باد كتك گرفته اند؟ چند نفر مي توانستند ادعا كنند چون دل مهرباني داشته اند و نمي توانسته اند رنج و بدبختي ديگران را تحمل كنند، اين قدر زجر كشيده اند؟
از اين فكر خنده ام گرفت. اتفاقا همان كساني زجر كشيده و شكنجه ديده اند كه دلسوز ديگران بوده و به خاطر انها از خو.استه هاي خويش گذشته اند. يكمرتبه از مقايسه كار اندكي كه براي خانواده ام كرده بودم با انچه كه انسانهاي بزرگ براي نجات همه انسانها كرده بودند و باز هم مي كنند، خجالت كشيدم و فكر كردم اگر قرار است به خاطر اين فداكاري ها منتي بر سر كسي بگذارم همان بهتر كه دست بردارم و كسي را بيهوده مديون خود نكنم.
محمود كه به خانه برگشت حس كردم ترسي از او ندارم. خود را براي بدترين وقايع اماده كرده بودم. لزومي نمي ديدم قبل از ان كه متوجه فروش طلاها شود حرفي بزنم و چون عادت او را مي شناختم و مي دانستم هفته اي دو سه بار همه چيز را برسي مي كند، هر لحظه و هر روز منتظر بلوايي كه قرار بود به راه بيفتد، بودم.
براي محمود چاي ريختم و چند بيسكوئيت كنارش گذاشتم و برايش بردم، همين طور كه روزنامه مي خواند از پشت عينك نگاهم كرد و گفت:
_يه قهوه واسه ام درست كن. سرم داره مي تركه.
اين همه لغت را پشت سر هم رديف مي كرد، ولي زورش مي امد كلمه لطفا را در ان بگذارد. قهوه درست كردن هم از كارهايي بود اوايل بلد نبودم و از فتانه ياد گرفتم. حالا بقدري خوب قهوه درست مي كردم كه فتانه اغلب مي گفت:
_«شاگرد بهتر از اوستا از كار در امده.»
داشتم قهوه را روي گاز مي گذاشتم كه زنگ در خانه به صدا در امد.
محمود داد زد:
_زري ببين كيه؟
از پنجره اشپزخانه به بيرون نگاهي انداختم . ليلا بود. دلم باغ باغ باز شد. مدتها بود كه از او خبري نداشتم و مي دانستم كه هميشه با يك دنيا خبر خوش و شادي به خانه ام مي ايد.
با عجله به طرف اف اف رفتم و در را زدم و يك پيمانه قهوه هم براي ليلا در قهوه جوش ريختم و در فاصله اي كه او از حياط مي گذشت، ان را روي گاز گذاشتم
محمود همچنان سرگرم روزنامه و تلويزيون بود و توجهي به اين كه كسي دارد وارد خانه مي شود نكرد. ديگر به اين تكبرهاي زيادي و ادا و اطوارهاي عجيب و غريب محمود عادت كرده بودم و دلخور نميشدم و گمانم ليلا و بقيه فاميل هم او را خوب مي شناختند، از اين بابت دلخور نمي شدند. خوشحال بودم كه دست كم ليلا و فتانه حساب من را از او جدا نگه مي داشتند و داشتم كم كم به اين نتيجه مي رسيدم كه ازدواج با محمود اگر اين رنجها را براي من به وجود اورد، ولي اسباب اشنايي مرا با انسانها و افكاري فراهم كرد كه در صورت ماندن در خانه پدرم به هيچ وجه امكان پذير نبود. در خانه پدرم كه بودم مي دانستم كه پشت ديوارهاي عظيم فقر، دنيايي قرار دارد و انسانهايي زندگي مي كنند كه حضور انها به زندگي ارزش و معنا مي دهد، ولي امكان دسترسي به انها را نداشتم و حالا با وجود ليلا و فتانه، هر روز دريچه هاي جديدي به زندگيم گشوده
مي شدند.
ليلا طبق معمول با روي گشاده و كيسه سنگيني به دست وارد خانه شد و با صداي بلند سلام كرد. محمود زير لبي جواب داد و پرسيد:
_مامانت چطوره؟
_مامان خوبن. سلام مي رسونن.
كيسه را از دست ليلا گرفتم و او را با خود به اشپزخانه بردم. ليلا روسريش را برداشت و موهاي صاف و مشكي اش را باز كرد و گفت:
_يه ليوان اب بده به من كه هلاك شدم.
با اشتياق و خوشحالي در يخچال را باز كردم و پارچ پر از اب و يخ را با ليواني جلويش گذاشتم و پشت ميز نشستم و گفتم:
_طبق معمول خ.وش خبر باشي.
_خوش خبرم، اونم چه خوش خبري!
_تو رو خدا زودتر بگو، تو كه دل منو اب كردي.
_قراره از كارامون نمايشگاه بزنيم.
_اين كه خيلي عاليه، كي؟
_اره خيلي عاليه، ولي عالي تر از اون اين كه قراره چند تا كارهاي پرنده هاي تو رو هم با عنوان پرواز را به خاطر بسپار اونجا بگذاريم.
قلبم داشت از خوشحالي و تعجب از جا كنده مي شد. با ناباوري نگاهش كردم و گفتم:
_كارهاي من؟ ولي اونا كه يه مشت طراحي ساده بيشتر نيستن.
_بله، همون طراحي ساده رو قاب مي گيريم و مي زاريم توي نمايشگاه.
_اين نهايت لطف شماهاست، ولي....
_ما لطف نكرديم، يعني نمي تونيم كه لطفي بكنيم. دست ما نيست. اين كارو استاد كرده و اونم اهل لطف كردن به كسي نيست.
_من ... من واقعا نمي دونم چي بگم... لابد تو از وضع من براش گفتي و گر نه...
_من از تو هيچ حرفي باهاش نزده ام. فقط طرح ها تو مي بردم، اونم مي ديد و تذكر مي داد. فقط طرح ها تو ديده، حتي اسمتم بهش نگفتم. نمي دونم روي چه حسابي يه دفعه گفت طرح هاي صبا رو بيار ببينم و من هم گذاشتم كه خيال كنه اسم تو صباست.
_يعني حالا من از نظر او صبا هستم؟
_اره، مگه فرقي هم مي كنه؟
_نه، چه فرقي مي كنه؟ صبا هم واسه خودش اسميه. اتفاقا قشنگ هم هست. صبا...
واز جا بلند شدم تا قهوه را كه حالا حتما اماده شده بود، در فنجان بريزم و براي محمود ببرم. محمود همچنان مشغول تماشاي تلويزيون و خواندن روزنامه بود. قهوه را جلويشس گذاشتم و داشتم برمي گشتم كه گفت:
_يكي از اون اسپيرين فرنگي ها بذي بد نيست .
اسپيرين فرنگي لقب مسخره اي بود كه او به قرص هاي گياهي اي كه من براي سر درد خريده بودم داده بود و جالب اين كه جز همان قرص ها هم چيز ديگري سر درد او را خوب نمي كرد. يكي از ان قزص ها را برايش بردم و ارزو كردم همان طور كه فورا مرا كله پا مي كند، او را هم به خواب ببرد تا من بتوانم با خيال راحت با ليلا حرف بزنم.
صحبتمان گل انداخته بود و متوجه گذشت زمان نبوديم. از همه جا و همه چيز حرف مي زديم. از سينما و فيلمهايي كه مي ديد و گاهي هم براي من مي اورد، از كتابهايي كه خوانده بوديم، از نمايشگاههاي نقاشي كه مي رفت و من فقط با حسرت تعريفش را مي شنيدم، از كلاسهاي مختلفي كه در انها شركت مي كرد و همه چيز را سخاوتمندانه در اختيارم مي گذاشت، از تئاترها،جلسات سخنراني و نقد كتاب و از همه چيزهايي كه يك عمر دلم برايشان پر زده بود. با ان كه بيست و هفت سال بيشتر نداشت، اما به تجارب بسيار گرانبهايي دست پيدا كرده بود و از ارتفاع و سطحي به زندگي نگاه مي كرد كه دغدغه هاي دختران عادي به حريمش راه پيدا نمي كرد. اين همه را ليلا از پدري داشت كه شغل پزشكي كمترين تاثيري بر روحيه حساسش نگذاشته بود و سه تار را با ظرافت و لطافت طبع يك موسيقي دان عاشق و كهنه كار مي نواخت.
گفتم:
_ليلا مي دوني چيه؟ مونده ام كه ادم واقعا خودش چقدر توي سرنوشت و وضعيت تاثير داره و شرايط چقدر؟ مثلا همين زندگي من. يه وقتا فكر مي كنم اگه شرايط وادارم نمي كرد زن دايي تو بشم، ايا وضع بهتري پيدا مي كردم؟ ايا همه بدبختي من به اين برميگرده كه زن دايي تو شده ام؟ ايا توي بدبختي من، بي عرضهگي و عجز خودم نقش نداره؟
_از خودت با اين عبارت اسم نبر. ادم هر جوري كه درباره خودش فكر كنه همون ميشه. صد دفعه كه پيش خودت تكرار كني بدبخت و عاجز و بي عرضه هستي، مطمئن باش كه همين طور هم مي شه. من هيچ ادعا نمي كنم كه شرايط تو مثلا با من يكيه. من پدري دارم كه توي زمينه هاي هنري همه جوره حمايتم مي كنه و تو مدام با مانع روبرو مي شي، ولي از اون طرف تو يه جور استعداد ذاتي براي پيدا كردن راه حل داري كه من ندارم. تو ذهني داري كه مي تونه اماده ات كنه كه بد ترين شكنجه ها رو تحمل كني، اما دست از هدفت برنداري و اين چيز كمي نيست.
_فكر نمي كني به خاطر اينه كه هميشه ناچار بوده ام براي به دست اوردن حداقل امكانات بجنگم؟
_واسه اين هست، ولي خيلي ها هم هستن كه وقتي مشكلي پيش مياد ويا مشكلات زياد ميشن، در ميرن و يا ميندازن گردن بقيه، يكيش همين موضوع پدرت كه تعريف كردي. تو مي تونستي زير بار اين ازدواج نري. هيچ كس و هيچ چيز نمي تونست به اين كار وادارت كنه. گيريم كتك بود وتحقير، مگه حالا نيست؟ ولي اين كارو كردي چون در مقابل مشكلات خودت هم كه بتوني نه بگي، در مقابل مشكلات بقيه نمي توني.
_مگه خوبه؟ ببين به خاطرش گرفتار چه بلايي شده ام.
_من نمي تونم به اين اسوني حكم كنم كه اين وضعي كه توش هستي، واقعا بلاست يا نه. بارها توي زندگيم ديده ام چيزي كه به نظرم بلا و درد مياد، باعث سرافرازي و كسب تجربه برام شده و چيزي كه به نظرم مناسب و خوب امده، باعث عقب موندگي و حقارتم شده.
_يعني چه چيزي ميتونه برام داشته باشه؟ البته بارها به خودم گفته ام اگه ازدواج محمود نبود با تو و فتانه اشنا نمي شدم. اينا رو خوب مي فهمم، ولي اين كه كلا چه اثري توي رشد من داشته باشه ، نمي فهمم. من اينو مي دونم كه اگه مدام تحقير بشي و كتك بخوري و ازت ايراد بگيرن بعد از مدتي ترسو مي شي و پاك روحيه تو از دست مي دي و شرايط زندگي من اين جوريه.
_بستگي به ادمش داره. تعداد اندكي از ادمها هر چي كه زندگيشون سخت تر مي شه، توانايي هاي بيشتري رو توي خودشون كشف مي كنن و مدام مقاوم تر، انسان تر و عظيم تر مي شن و خودشونو به حقارت و پستي ميندازن. به نظر تو لازمه كه ادم جزو اكثريت باشه؟ امروز استاد جمله قشنگي از عيسي مسيح گفت:
مرويد از راهي كه روندگان ان بسيارند.
از جايم بلند شدم و گفتم:
_صبر كن، صبر كن. بذار دفتر يادداشتمو بيارم. عجب جمله قشنگي بود. يه بار ديگه بگو.
و ان چه را ليلا گفت در دفترم كنار جملات زيباي ديگري كه از او شنيده و يا در كتابها خوانده بودم، نوشتم تا بعد روي كاغذي يادداشت كنم و كنار ائينه توالتم بچسبانم كه هر روز چشمم به ان بيفتد و بتدريج جاي اعتقادات و افكار بي پايه و مزاحم را در ذهنم بگيرد. ليلا ادامه داد:
-مي دوني مشكل ماها چيه؟ زندگي رو يا ادم ها رو كلي نمي بينيم. منظورم اينه كه همه اجزا رو با هم نمي بينيم. از يه چيز ازرده مي شيم، چيزاي ديگه رو نمي بينيم. امگان نداره يه ادمي اون قدر ها بد باشه كه نشه توي دلش راهي پيدا كرد.
_من اين حرف تو رو قبول دارم، ولي بعضي خصلت هاست كه اگه توي ادمي وجود داشته باشه، باقي خصلتهاشو داغون مي كنه، مثل بداخلاقي، مثل خست، مثل حسادت.
_اره يه چيزايي بقدري دردناكه كه ادمو نسبت به بقيه چيزها كور مي كنه، ولي در هر حال زندگي محل يادگيري و خطاست. اگه بشه از هر موقعيتي براي چيز ياد گرفتن استفاده كرد، خيلي خوب مي شه.
_ليلا به خدا نفست از جاي گرم در مياد. مثلا توي كتك خوردن جه يادگيري اي وجود داره كه من نمي فهمم؟
ليلا خنديد و گفت:
_نميدونم چون تا حالا كتك نخورده ام، ولي لابد خاصيتش اينه كه گرده كتك خور ملس مي شه

R A H A
02-02-2011, 12:17 AM
سه هفته گذشت و من در انتظار عكس العمل احتمالي محمود داشتم از پا در مي امدم. اي كاش زودتر حرف مي زد ويا مرا به باد كتك مي گرفت، ولي اين طور در انتظارم نمي گذاشت. ابدا نمي توانستم باور كنم كه سري به جعبه طلاها بزده باشد و از سوي ديگر در او اين مناعت طبع و بزرگواري را سراغ نداشتم كه ديده باشد و به روي خودش نياورده باشد. اين چه بازي بود؟ طاقتش را نداشتم و كتك خوردن هزار بار برايم اسان تر بود. بالاخره يك شب خودم موضوع را پيش كشيدم و گفتم:
_محمود! من طلاهايي رو كه واسه ام خريدي و سر عقد به من دادي فروختم.
از پشت عينك نگاهم كرد و گفت:_مي دونم.
سخت يكه خوردم و كفتم:
_مي دوني؟ از كجا؟
_اونش مهم نيست. اولا طلاها توي جعبه اش نيست، ثانيا همون روزي كه اين دسته گل رو به اب دادي، پدرت زنگ زد اداره و از من تشكر كرد كه براي پاس شدن چكش پول داده ام دست تو كه براش بريزي به حساب.
نگاهش كردم و با دلهره پرسيدم:
_پس چطور تا حالا حرفي نزدي؟
_اگه نبرده بودي براي بابات مطمئن باش كه مي زدم.
با عصبانيت از جا بلند شدم و گفتم:
_اصلا معلوم است چته؟ اون دفه به خاطر دو تا مرغ و چند تا شكلات منو گرفتي به باد كتك و بعد ها هم به خاطر موضوعات خيلي پيش پا افتاده با مشت و لگد نوازشم كردي، حالا واسه يه همچين موضوع گنده اي سكوت مي كني؟
_من به پدرت قول داده بودم.
پوزخندي زدم و گفتم:
_يعني مي خواي بگي تو به قولت پايبندي؟ اگه بودي كه نميذاشتي كار به اين جا بكشه كه به زندون رفتن تهديدش كنن.
_من چك اولش رو دادم، ولي براي چك هاي بعدي موندم، واقعا موندم.
_وقتي توانش را نداشتي چرا بهش قول دادي؟ چرا منو بيچاره كردي؟
_فكر نمي كردم نتونم. فكر مي كردم هر جور باشه يك كاريش ميكنم.
_به من نگو دو ونيم ميليون تومن واسه تو پول زياديه. خودت رو يه تكون بدي ده ميليبون از سر و كله ات مي ريزه.
_خيال مي كني. همه همين خيال را مي كنن. حتي دختر ها و خواهر هام، ولي اين جور نيست. بيرونم مردم رو سوزونده، توم خودم رو.
_يعني همه اين چيزا نمايشه؟ تو ثروتمند نيستي؟
_بي پول نيستم، ولي ثروتمند هم نيستم، براي همين نتونستم چكهاي پدرت را پاس كنم، وگرنه قصد نداشتم زير قولم بزنم.
_عجب! پس تو داري در واقعبا سيلي صورت خودت رو سرخ نگه مي داري؟
_يه چيزي توي همين مايه ها.
_به من بگو كدوم يك از اين چيزايي كه ادم فكر مي كنه مال تو اه كرايه است كه يك وقت چشم وا كردم ديدم نوي خونه لخت نشسته ام سكته نكنم.
_مگه اين چيزا واسه ات خيلي مهمه؟
_نه، يواش يواش دارم ياد مي گيرم كه چيزي متعجبم نكنه. خداي من! چه چيزهايي كه نديده ام و نشنيده ام. حالا محض رضاي خدا يه سيلي بزن توي گوشم كه سه هفته است منتظرم.
محمود جلو امد، سرم را روي سينه اش گذاشت و نوازشم كرد و گفت:
_تو ادم شريفي هستي.
بعد مثل اين كه گناه عظيمي مرتكب شده باشد، پا پس كشيد، روزنامه اش را برداشت و روي مبل نشست و گفت:
_ يه چايي مي دادي مي خورديم بد نبود.
گيج و مات ايستاده بودم و نگاهش مي كردم.در ظرف اين ده ماه بقدري خشونت ، تحقير و سرزنش از او ديده بودم كه باورم نمي شد ان جمله را از او شنيده باشم. وقتي مرا ديد كه مات و مبهوت ايستاده ام و تماشايش مي كنم، با لحني كم و بيش عصباني گفت:
_پس چرا واستادي و منو نگاه مي كني؟
با حواس پرتي گفتم:
_چي؟
_گفتم چي شد اين چايي؟
_الان، همين الان.
و با عجله به اشپزخانه رفتم. واقعا اين اولين جمله محبت اميزي بود كه از او شنيده بودم و دلم داشت از ذوق مي تركيد. احساس مي كردم قادرم كوه ذا از جا بكنم، مي توانم همه چيز را تحمل كنم، مي توانم صبح تا شب براي اسايش او در خانه كار كنم و خم به ابرو نياورم، مي توانم...
زير كتري را روشن كردم و با اشتياق به هال برگشتم. محمود داشت روزنامه مي خواند. روي كاناپه كنار او نشستم و مشتاقانه نگاهش كردم. دوست داشتم هزار بار تشكر كنم، دوست داشتم هر كاري از من بخواهد انجام دهم، دوست داشتم برايش بهترين همسر دنيا باشم، دوست داشتم...
داشتم از خوشحالي پس مي افتادم. چند دقيقه اي به او زل زدم. بالاخره حوصله اش سر رفت و گفت:
_يعني چي اين كار؟ چرا زل زدي به من؟
_محمود! من واقعا ازت ممنونم. تو زندگي.....
_ديگه حرفشو نزن. پاشو برو چايي بيار.
_مي خوام بگم تو خيلي كار....
_گفتم كه حرفشو نزن.
ولي اخه بايد حرفشو بزنم چون....
با عصبانيت فرياد زد:
_به ادم يه دفه حرف مي زنن. گفتم لازم نيست حرفشو بزني. اين قدر هم اداي ادم هاي مودب را در نيار.
يكمرتبه انگار يك سطل اب يخ ريختند و شوق و ذوقم تبديل به ياسي دردناك شد.مثل كودكي رميده از جا بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. حتي براي يك ساعت هم به من مهلت نمي داد كه سپاسگزارش باشم يا دوستش داشته باشم. عجب عمدي داشت در اين كه ديگران را از خود متنفر كند!

* * * * *
فتانه فنجان چاي را سر كشيد و گفت:
_خيلي واسه ام عجيبه اين برخوردش. لابد پير شده كرك و پرش ريخته، وگرنه امكان نداشت از كنار اين قضيه اين قدر اسون بگذره.
_گمانم قولي كه به بابام داده بود اين جور اروم نگهش داشت.
_كي؟ بابا و قولش؟ گمون نكنم. موضوع حتما يه چيزي سواي قول و قراره. بابا هميشه شعارش اين بوده كه قول را مخي دن واسه اين كه بشكنن.
_اين قدر ازش بد نگو. بخدا دل بدي نداره،من ديشب ديدم كه مي تونه مهربون هم بشه، فقط نمي دونم چه دردي داره كه يهو كاسه كوزه ها بريزه به هم.
_من نمي خوام بدش رو بگم. كدوم دختريه كه خوشش بياد بد باباشو بگه، ولي من حسرت به دلم موند كه يك دفعه ازش يه جمله محبت اميز بشنوم. يه وقتايي هم كه ناپرهيزي مي كرد و مي خواست دل ادمو به دست بياره، بعدش حتما يه چيزي مي گفت يا يه كاري مي كرد كه يادت نره با كي طرفي.
_اره متاسفانه اين مشكل را داره و من نمي دونم چرا.
_مشكل بابا تكبره وتا اينو توي خودش حل نكنه، همين طور تنها و بدبخت مي مونه.
_فتانه بخدا دلم خيلي مي خواد كمكش كنم كه يه ذره زندگي رو شادتر بگذرونه، بخصوص بعد از اين كاري كه براي بابام كرد، ولي نمي دونم چه جوري.
_تو كه سهله گنده تر از تو هم نمي دونه چه جوري. خودش بايد بخواد كه نمي خواد. انگار خدا خلقش كرده كه بدبخت باشه. تو هم سعي كن زندگي تو بكني. ديگه از اون گذشته كه بخواد عوض بشه. من فقط متحير موندم كه با قضيه طلاها چطور اين طوري برخورد كرده؟ يعني دليلش چي مي تونه باشه.
_والله مي گفت كه من ادم شريفي هستم. شايد دلش برام سوخته.
_نه گمانم. بابا از اين حرفها گاهي واسه تنوع مي زنه، ولي باور نكن. اگه واقعا اعتقاد داشت كه تو ادم شريفي هستي و يا اصلا شرافت براش موضوع مهمي بود، تن تو رو با مشت و لگد كبود نمي كرد. يا شايدم همون چيزيه كه من هميشه فكر مي كردم و اونم اين مخ بابا كمي تا قسمتي تاب داره.
_يعني چي اين حرف تو؟
_يعني كه بعضي رفتارهاش عادي نيست، همين!
_يه سره بگو ديوانه اس ببريم بستريش كنيم ديگه. فتانه يه وقتا بدجوري تند مي ري.
_من نگفتم ديوانه اس، گفتم كه مخش يه كمي تاب داره. البته با اين فشارهاي جورواجوري كه روي همه مون هست، مخ كي تاب نداره؟ منتهي يكي كمتر يكي بيشتر. تاب بابا از حد عادي يه ذره بيشتره.
_مونده ام كه تو اين همه نفرت رو كجاي دلت جا مي دي؟
_من ازش نفرت ندارم، بلكه دلم به حالش مي سوزه. اون هيچي از زندگيش نفهميد. نه كنار مامان نه كنار تو، همه شم به خاطر اينه كه ادم ناشكريه. هر چي داشته باشه فكر مي كنه بايد يه چيزه ديگه اي مي داشت. ولش كن بابا، بزار با همين حالي كه داره خوش باشه.
_دلم از همين مي سوزه. اي كاش واقعا خوش بود.
_خوشي بعضي ها همينه كه يا به بقيه گير بدن يا به خودشون يا به هر دو. بابا نوع اولشه و خوش به حالش، چون من بدبخت از نوع دوم هستم و هر چي پيش بياد فقط چوب به خودم ميزنم.

R A H A
02-02-2011, 12:18 AM
فصل 5
چشمهايم را كه باز كردم حس قشنگي توي دلم دويد. يك جور خنكي بعد از هرم افتاب. پنجره را باز كردم. هنوز افتاب سرنزده بود. از ان روزهايي بود كه دلم مي خواست پا برهنه روي خاك باغچه بايستم و نماز بخوانم. از ان روزهايي كه ياس هر چه زور مي زد راهي به دلم پيدا كند، حريف نمي شد.
بارها از خودم پرسيده بودم:
«چطور ميشه ادم اين حالي رو كه يك لحظه از ذهنش عبور مي كنه توي خودش ادامه بده و نذاره از دست بره.»
ولي هر چه بيشتر توي ذهنم كاوش مي كردم، كمتر به نتيجه مي رسيدم و كم كم ياد مي گرفتم اين جور حس ها هر چه عميقتر باشند كمتر دوام مي اورند.
سه سال از ازدواج من و محمود مي گذشت. در اين مدت ياد گرفته بودم كه ديگر چيزي از او طلب نكنم و سر به سرش نگذارم. و همين كه مثل اوايلف چندان بهانه نمي گرفت و كاري به كارم نداشت. خدا را شكر مي كردم. من هم به اخلاقش عادت كرده بودم و مثل سابق از او نمي ترسيدم و مهمتر از همه اين كه حساسيت هايش را كه چندان هم كم نبود مي شناختم و روي انها انگشت نمي گذاشتم.
بهار بود و هوا محشر. شاخه اي از گل باغچه چيدم و وسط ميز صبحانه گذاشتم. انگار مي خواهم از عزيزترين انسان زندگيم پذيرايي كنم همه چيز را با نهايت سليقه روي ميز چيدم.
محمود با صداي زنگ ساعت بيدار شد و چند دقيقه بعد طبق معمول صداي ماشين ريش تراشي امد. به قدري همه كارهايش را يكنواخت و بدون تغيير انجام ميداد كه من بعد از اين سه سال دقيقا مي دانستم هر كاري را چه موقع انجام ميدهد. ابروهاي درهم كشيده و چهره عبوس و لبهاي اويخته چيزي نبود كه او بتواند به ماشين ريش تراشي بسپارد و بيايد. اينها همه جزيي از صورتش شده بودند و او نمي توانست انها را دور بريزد.
با خوشحالي گفتم:
_سلام صبح بخير. اگه بدوني چه هواييه!
_اره ديدم كله صبح پنجره رو باز كردي. فكر نمي كني ادم سرما مي خوره؟
عذرخواهانه گفتم:
_معذرت مي خوام حواسم نبود.
از زير عينك چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
_حواست به چي هست كه به اين باشه؟
در لحنش چيزي بيشتر از شماتت و انتقاد هميشگي بود. دلم فرو ريخت و با اضطراب پرسيدم:
_چيزي شده؟
سكوت كرد و قاشق را در فنجان چاي گرداند. صداي خوردن قاشق به لبه فنجان توي سرم مثل بمب صدا مي داد. دلم بدجور شور ميزد و متوجه نبودم كه صدايم بلند شده:
_ازت پرسيدم چيزي شده؟
_هوار نزن. فكر كردي اينجا مي تينگ سياسيه؟
سر جايم نشستم و با دلهره به او زل زدم. زير لبي گفت:
_ديروز پدرت زنگ زد اداره و گفت بهت بگم يه سري بري خونه تون.
بغض توي گلويم گره خورد و سرم را پايين انداختم. بعد براي اينكه محمود متوجه ناراحتيم نشود، از جا بلند شدم و سرم را به شستن فنجانم گرم كردم. بعد انگار كس ديگري از حنجره من حرف بزند گفتم:
_سه ساله كه هر وقت خواستم برم اونجا تو گفتي نرو و اونا گفتن نيا. حالا يك دفعه چي شده كه طرفين به توافق رسيدين؟
با لحني عصبي گفت:
_من در مورد هيچ چيز با هيچ كس به توافق نرسيده ام و هنوز هم فكر مي كنم معاشرت با خانواده تو در شان من نيست ولي پدرت مي گفت حال مادرت خوب نيست و من فكر مي كنم به خاطر جلوگيري از مسايل بعدي بهتره بهش سر بزني.
با نگرني نگاهش كردم و گفتم:
_مامان هميشه فشار خون داشت. اين كه چيز تازه اي نيست و هيچ وقت هم به خاطرش منو نمي خواستن. موضوع بايد جدي تر از اين حرفا باشه.
محمود صندلي را با سرو صدا عقب كشيد و از جا بلند شد و همين طور كه به طرف اتاق مي رفت تا لباسش را عوض كند گفت:
_موضوع فشار خون نيست. گمونم سكته كرده.
انگار همه خون بدنم را به يكباره كشيدند. فنجان از دستم رها شد و در دستشويي افتاد. صندلي را به زور جلو كشيدم و روي ان نشستم و سرم را ميان دستهايم گرفتم. حساب همه جا را كرده بودم جز اين يكي را. بي اختيار اشكم سرازير شد و هق هق گريه را سر دادم.
محمود همين طور كه داشت به طرف در مي رفت گفت:
_همين جور اونجا نشستي به سوگواري. پاشو برو بهش يه سر بزن تا قضيه بيخ پيدا نكرده.
با عصبانيت فرياد زدم:
_از سكته هم بالاتر داريم؟ بيخ پيدا كردن يعني چي؟
_بيخود هوار نزن. فعلا كه چيزي نشده. تازه اگه مادرت بميره هيچ اتفاق جديدي نيفتاده. روزي صد هزارتا توي اين كره خاكي به دنيا ميان و روزي صد هزارتا هم مي ميرن. اب از اب هم تكون نمي خوره.
و در را باز كرد تا بيرون برود. فرياد زدم:
_خيلي دلم مي خواد ببينم واسه عزيزان خودتم از اين ماده تبصره ها صادر مي كني.
سرش را تو اورد و گفت:
_واسه اونا هم از اين ماده تبصره ها صادر كردم. تو نبودي ببيني.
_واسه خودت چي؟
_بذار پيش بياد تا بگم.
_انشالله.
دلم داشت مي تركيد. بي رحم! بي عاطفه! من كه توقع همدلي و همراهي از او نداشتم. اما دلم هم نمي خواست نمك روي زخمم بپاشد. با چشم گريان از جا بلند شدم و مانتويم را پوشيدم و راه افتادم.
در تمام طول راه دلم به هزار راه مي رفت و قيافه معصوم ريحانه كه حالا براي خودش خانمي شده بود و به مدرسه مي رفت، لحظه اي از جلوي چشمام محو نمي شد.
***********

R A H A
02-02-2011, 12:18 AM
خانه ماتم سراي عجيبي بود. خاله زهرا توي خانه مي پلكيد و داشت سعي مي كرد با اندك چيزهايي كه از گوشه و كنار گير مي اورد، براي ناهار بچه ها چيزي درست كند. ريحانه تازه از مدرسه برشگته بود و داشت روپوشش را اويزان مي كرد و با ديدن من سراسيمه به طرفم دويد و خود را به گردنم اويزان كرد و زد زير گريه. خاله زهرا تكيده و رنگ پريده شروع كرد به گلايه:
_دختر يعني نبايد بگي چه بلايي سر اينا اومده؟ يه سري بزني يه تلفني خونه فاطمه خانم بكني. مادر بيچاره ت كه از دوري تو دق كرد.
مي خواستم شروع به درد دل كنم، ديدم كار بي فايده اي است. درد دل با كي و كجا و چرا؟ دوري من از خانواده ام كاري نبود كه من به ميل خودم انجام داده باشم و لااقل خانواده ام در اين مورد پافشاري مي كردند، شايد راه به جايي مي بردم.اما با تاكيدهاي دائمي پدر و مادرم كه به زندگيت بچسب، طوري نيست، اينجا نيا، كاري از دستم بر نمي امد. لزومي نداشت خاله زهرا اين چيزها را بداند البته اگر تا به حال ندانسته بود.
خاله كلافه بود و غرغر مي كرد:
_قدرتيِ خدا! هيچ وقت توي اين خونه چيزي گير نمياد. من نمي فهمم همون شندرغاز حقوق بابات كجا مي ره؟
سخت به من برخورد و با لحني كنايه امز گفتم:
_خاله1 شما به سي تومن مي گيد حقوق؟ همين كه قسط اين خونه رو بده و واسه بچه ها دوتا دفتر بخره تمومه. با اين اوضاع گرون سي تومن به كجا مي رسه؟
_گفتيم تو عروسي كني بلكه بشي كمك خرج اينا. از تو هم كه ابي گرم نشد.
با تغير گفتم:
_خاله مگه مال منه كه بتونم بيارم بدم به خانواده م؟ تازه خودشون هم كه مدام مي گن از شوهرت اطاعت كن. مگه بدون اجازه اون مي تونم؟
_من نميگم بدون اجازه اون ولي گاهي يه چيزي به اينا برسون. زندگيشون والزارياته.
بايد به خاله چي مي گفتم؟ ايا بايد براش تعريف مي كردم كه وقتي براي اولين بار دوتا مرغ و چند تكه گوشت براي انها اوردم چه كتكي خوردم؟ و گيريم كه اينطور نبود، تا كي مي شد مرغ و گوشتي را كه محمود مي خريد براي اينها بياورم؟ در اين ميان چه كسي مقصر بود؟ پدرم؟ محمود؟ مامان؟ من؟ جالب اين بودكه حس مي كردم همه حق دارند و همه هم مقصرند. پرسيدم:
_حالا مامان كجاست؟
_مي خواستي كجا ياشه؟ بيمارستانه. ديروز ظهر بردنش. فعلا هم توي بخش نمي دونم چي چي يو هست.
_كدوم بيمارستان بردنش؟
_همين بيمارستان راه اهن. خدا مي دونه خرج بيمارستان چقدر ميشه. موندم كه اسماعيل اقا از كجاش مي خواد بياره.
كمي پول را كه به مرور زمان از خرج خانه پس انداز كرده بودم از كيفم بيرون اوردم و گفتم:
_خاله فعلا با اين يك كمي گوشت و ميوه بخرين. بچه داره از حال ميره.
نگاهي به ريحانه انداختم. چشمهاي قشنگش در ان صورت تكيده و رنگ پريده درشت تر از هميشه به نظر مي رسيد. از پوست سالم و صورت پر خودم خجالت كشيدم. چه بايد مي كردم؟ چه كاري از دستم برمي امد؟ دستي به سر ريحانه كشيدم و گفتم:
_من ميرم بيمارستان سري بهش بزنم..
ريحانه پرسيد:
_ابجي برمي گردي؟
نمي دانستم جوابش را چه بدهم كه دلش نشكند. كمي نگاهش كردم و گفتم:
_اگه تونستم حتما.
و صورتش را بوسيدم و از در خانه بيرون امدم. عجيب احساس عذاب وجدان مي كردم. خانواده ام در ان فقر جانسوز زندگي مي كردند و از دست من هيچ كاري ساخته نبود.
وقتي به بيمارستان رسيدم، نيم ساعت از وقت ملاقات گذشته بود. به نگهبان دم در التماس كردم كه بايد مادرم را ببينم. او مدام تكرار مي كرد:«نميشه خانم مقرراته» مي دانستم كه اين مقررات ها خيلي اسان با كمي پول شكسته مي شوند. ديده بودم كه محمود با كمك اسكناس از سد همه مقررات ها مي گذرد. در كيفم به جستجو پرداختم. جز دو سه تا اسكناس پانصد توماني چيزي نداشتم. دعا كردم كه مقررات انها خيلي برايم گران تمام نشود. اهسته پانصد در جيب بغل نگهبان گذاشتم و او راه را باز كرد تا من وارد شوم.
مامان را از پشت شيشه مي ديدم و اجازه نداشتم وارد بخش سي سي يو شوم. چهره اش از سه سال پيش بسيار تكيده تر شده بود. اشك مجالم نمي داد. با خود فكر كردم:
«مامان راستي راستي مردن از اين جور زندگي بهتر نيست؟ تو از زندگيت چي فهميدي؟ همه ش بدبختي، همه ش فقر، همه ش دلواپسي. حالا هم اينجا افتادي و حتي دختر بزرگت حق نداشته بياد و ازت پذيرايي كنه. من و تو چوب چي رو خورديم مامان؟»
متوجه نبودم كه دارم هق هق مي كنم. پرستاري از كنارم رد شد و گفت:
_از وقت ملاقات يك ساعت گذشته. كي به شما اجازه داده اينجا باشين؟
نگاهش كردم و ناليدم:
_مامانم، مامانم اونجاست.
ان قدر بيمار و مرده ديده بود كه به زور مي توانست حضور مزاحم مرا تحمل كند. با كمي تغير گفت:
_تشريف ببرين و وقت ملاقات كه شد بيايين. ما بخوايم به تك تك ملاقات كنندگان از اين اجازه ها بديم كه بيمارستان رو ميذارن رو سرشون. بفرمايين خانم مزاحم نشين.
نگاهش كردم. هم حق داشت و هم حق نداشت. با ان همه بيمار و امكانات اندك و توقعات نابجاي ادمهايي مثل من حوصله اي برايش باقي نميماند كه بخواهد با تك تك ما حرف بزند و حق نداشت چون امثال من در موقعيت روحي اي نبوديم كه بتوانيم اين بي مهري ها را تحمل كنيم.
خسته و كوفته از بيمارستان خارج شدم و تاكسي گرفتم تا به خانه برگردم.
چرا اينقدر بيكاره و به درد نخور بودم؟ چرا نبايد كاري مي كردم و پس اندازي مي داشتم تا حالا كه خانواده ام انقدر به من نياز داشت به كمكش بشتابم؟ چرا بايد انقدر اسان تسليم احكام محمود مي شدم و سه سال تمام از خانواده و بخصوص مامان بي خبر مي ماندم؟ اين چه ترسي بود كه مرا تا اين حد بيچاره و زبون كرده بود؟
به خانه كه رسيدم بي اختيار سيل اشك از چشمهايم روان شد. دردم سكته و بيماري مامان نبود. مامان در شرايط عادي هم زندگي اساني نداشت و گاهي فكر ميك ردم حداقل بيماري باعث شده يكي دو هفته اي بخوابد و به مشكلات فراواني كه دوره اش كرده بودند فكر نكند. فقرا فقط در قبرستان است كه روي ارامش را مي بينند و مامان به نظرم بهترين روزهاي عمرش را سپري مي كرد. دردم از خودم بود، از عجزم، از خاك تو سر بودنم، از حقارتم، از عمر تلف كردنم، از...از...
پشت ميز اشپزخانه نشستم و زار زدم. دلم داشت مي تركيد و سرم به دوران افتاده بود. يكي دو ساعتي در اين حال نشستم و به گذشته تلخ و اينده مبهم فكر كردم. انقدر ها مهم نبود كه ديگران با من چه كرده بودند، خودم با خودم و براي خودم چه كرده بودم؟ خودم براي نجات خودم چقدر تقلا كرده بودم؟
تلفن زنگ زد. حوصله نداشتم جواب دهم اما ول كن نبود. بالاخره با خلق تنگ گوشي را برداشتم و گفتم:
_بله؟
صدايي شاد و شنگول از ان طرف ادايم را دراورد:
_بله...؟ چيه دعوا داري؟
_تويي فتانه؟ چطوري؟
_تو به چطورِ من چه كار داري؟ خودت چطوري؟ غلط نكنم پاك پنچري.
_اره حالم هيچ خوب نيست.
_چيه باز بابا اعلاميه صادر كرده؟
_نه به محمود مربوط نيست.
_پس چي شده؟ تو كه غير از بابا شكر خدا نه با كسي ارتباطي داري نه با كسي مساله اي.
_فتانه ميتوني بياي اينجا؟
_خب...اره...ولي به من بگو چي شده؟ نصف العمرم كردي.
_مامان...مامان سكته كرده...
و دوباره زدم زير گريه. پرسيد:
_كي؟
_ديروز.
_كي بهت خبر داد؟
_صبح محمود گفت.
_بابا؟ اون از كجا خبر داشت؟
_ديروز بابام بهش زنگ زده و گفته.
_و اون از ديروز تا حالا بهت هيچي نگفت؟
_ايناش مهم نيست. تازه درد منم اين چيزا نيست. مثلا حالا كه خبر دارم چه غلطي دارم مي كنم كه ديروز نمي كردم؟ تو رو خدا فتانه پاشو بيا اينجا.
_باشه بذار شام حاج اقا رو حاضر كنم ميام. تو هم ديگه مراسم اشكباري رو ختم كن. هر چي تا حالا گريه كردي بسه. پاشو برو يه دوش بگير حالت بهتر ميشه. منم يكي دو ساعت ديگه راه مي افتم. به قول مادربزرگم"اين نيز بگذرد"
_باشه الان پا ميشم. پس اومدي ها.
_باشه فعلا خداحافظ.
_خداحافظ.

R A H A
02-02-2011, 12:19 AM
در فاصله اي كه فتانه رسيد به جان خانه افتادم.براي محمود شام پختم، دوش گرفتم و ح كردم حالم كمي بهتر شده. بعد هم چون مي دانستم فتانه قهوه هاي من را دوست دارد كمي قهوه دم كردم. صداي زنگ در كه بلند شد حس كردم بهترين رفيق زندگيم و كسي كه براي هر مشكلي راه حلي عملي در ذهن دارد، دارد از حياط مي گذرد.
فتانه با ذهن عمل گرا و ليلا با قدرت ارائه تئوري، مجموعه بسيار ارزشمندي را در زندگي برايم ساخته بودند و من چقدر ارزو داشتم روزي برسد كه بتواند اين دو قابليت را يكجا در خودم جمع كنم.
در را باز كردم و مشتاقانه فتانه را در اغوش كشيدم و بوي خوش عطرش را با همه وجود در ريه هايم فرو بردم و گفتم:
_طبق معمول عطر درجه يك.
با اشتياق مرا در اغوش خود فشرد و با خنده گفت:
_هديه حاج اقاست به مناسبت سالگرد ازدواج.
_خوبه اين چيزا يادش مي مونه.
_اره اين چيزا يادش مي مونه. خب تو چطوري؟ ديگه چرا پنچري؟
_حالا بيا بشين. دم در وايستادي و محاكمه مي كني؟
_باشه ميام ميشينم پشت ميز و محاكمه ت مي كنم. عجب بوي قهوه اي مياد. بده يه فنجون از اون قهوه درجه يك ات ببينم.
قهوه را در فنجان ريختم و مقابلش گذاشتم و شكر را كنار دستش قرار دادم. فتانه گفت:
_بگرد ببين توي اون برهوت شكلاتي چيزي گير مياد؟
و به يخچال اشاره كرد. گفتم:
_كجاش برهوته؟ خودت پاشو بگرد.
_چه بهش بر هم مي خوره. برهوته ديگه. ي مشت كاهو و خيار و هويج. كجا توش تافي مافي يگر مياد؟
_پاشو بگرد گير مياد.
فتانه سر يخچال رفت و ان را زير و رو كرد و يك جعبه شكلات را بيرون كشيد و گفت:
_نه معلوم ميشه محمود اقا تازگي خرج كرده باريكلا.
_محمود هميشه واسه شكم خوب خرج مي كنه.
فتانه جعبه شكلات را روي ميز گذاشت و گفت:
_اره يكي از تزهاي بابا اينه كه بايد جنس درجه اول خورد.
خنده ام گرفت و گفتم:
_چي؟
_اره خب. هميشه برنج صدري و روغن اعلا و گوشت تازه و اينجور چيزها مي خريد ولي امان از وقت كه ما ناپرهيزي مي كرديم و كتاب مي خريديم. دادش درميومد كه چرا ولخرجي مي كنيد؟ مگه پوبل علف خرسه؟ واسه ام عجيبه كه مي بينم حالا روزنامه مي خره. اونم لابد واسه صفحه اگهيش.
_تو نوه تم با محمود خوب نميشه. چرا اينقدر گير مي دي بهش؟
_حقيقت كون خياره.
_بس كن فتانه. لازمه كه توي هر جمله ت دو سه تا فحش بياري؟
_فحش نمك زندگيه. هيچ جور ديگه نمي تونم حقيقت رو بهتر از اين توصيف كنم. نه كه تو هم بدت مياد؟
_بدم نمياد ولي...
_ولي چي؟ ميترسي يه جايي كه نبايد بگم ابروي چايچي ها بره؟ نه بابا همين الان منو ببر تو محفل نويسندگان ببين چه جوري همشون رو ميذارم سر كار.
_مي دونم. ديده ام كه وقتي تصميم مي گيري شيك باشي با چه مهارتي اب رو با چنگال مي خوري.
_از اين كمپليمان شما بسيار متشكرم.
_از چي چي متشكري؟
_ از كمپليمان عزيزم. كمپليمان يعني تعريف، تعارف، كي مي خواهي ياد بگيري دهاتي؟
خنديدم و پشت ميز نشستم و فنجان قهوه را هم زدم تا شكري كه در ان ريخته بودم حل شود. فتانه تكه اي شكلات در دهان گذاشت و ان را مزه مزه كرد و گفت:
_خب بگو چته؟
سرم را پايين انداختم و به فنجان قهوه ام نگاه كردم و گفتم:
_فتانه حالم از خودم به هم مي خوره.
_اين كه چيز تازه اي نيست. يه چيزي بگو كه نشنيده باشم.
_مسخره بازي در نيار.
_مسخره بازي در نميارم. كيه كه بتونه ادعا كنه حالش از خودش به هم نخورده؟ اين كه اپيدمي شده.
_حالم از بي عرضگي، منفعل بودن، خاك تو سري، حقارت و به درد نخور بودن خودم به هم ميخوره.
_بگرد ببين ديگه لغت مغتي چيزي پيدا نمي كني؟ چه خبره بابا؟ فكر ميك ني بقيه دارن فيل هوا مي كنن كه تو نمي كني؟
_من كاري ندارم كه بقيه چي كار مي كنند ولي من بي عرضه ام.
_خوش باش. دنيا به بي عرضه ها هم احتياج داره.همه كه نبايد ماشالله ماشالله باعرضه و با هوش و دانشمند باشن. هي گفتم با اين ليلا نگرد و اين كتاباي دري وري رو نخون. گوش ندادي.
_به كتاب خوندن من مربوط نيست.
_به خدا هست.
_نه فتانه موضوع اين چيزها نيست. من به هيچ دردي نمي خورم.
_صدي نودمون به هيچ دردي نمي خوريم و حيف نون هستيم. فكر مي كنه جايي داره زندگي مي كنه كه همه مشغول كاراي سازنده هستن. زري خانوم دانشمند! همه بيكارن و به درد نخور. اونايي هم كه فكر مي كنن دارن كار مي كنن عمله يه عده ديگه هستند كه خر رو با خور مي خورن و مرده رو با گور.
_من به همه كار ندارم، دست كم من بايد به درد خانواده ام بخورم.
_تو بايد براي خانواده ت چه مي كردي كه نكردي؟ لااقل دو تا چشمه ش رو كه من ديدم. خانواده ت واسه تو چه كردن؟
_خانواده ميتونه كاري بكنه و نمي كنه؟
_معلومه كه ميتونه. پدر و مادرت نبودن كه در مقابل فشار بابا تسليم شدن و گفتن نري خونشون؟ بابات نبود كه تو رو فروخت؟ تو با اين بي تجربگي و دست خالي چه بايد براشون مي كردي كه نكردي؟ تو رو خدا دست بردار از اين چوب زدن دائمي به خودت. بخدا رو هم چيز خوبيه. ديگه چه توقعي ازت دارن؟
_داد نزن. اونا توقعي از من ندارن ولي من بايد براشون كاري بكنم يا نه؟
_ميتوني كاري بكني و نمي كني؟ اونجايي كه تونستي تا پاي مرگ و كتك هم واستادي. به نظر من تو فقط واسه يه نفر بايد كاري بكني و اون يه نفر هم خودتي و بس. پاك قاطي كردي.
_همين ديگه. واسه خودم هم هيچ غلطي نكرده ام و نمي كنم.
_موضوع همينه. بيخود به اين و اون اويزون نشو. تو تا وقتي كه نتوني واسه خودت كاري كني واسه هيچ كس نمي توني. خيالت تخت.
_دردم بيشتر از همينه. واسه خودم هم هيچ كاري نكردم.
_خداييش تا امروز اصلا فكر كردي كه تو هم ادمي كه واسه خودت فكري بكني؟ فكر نكن به اين چيزها مي گن فداكاري.به اين چيزها مي گن خريت. اولش خونه بابا و ننه ات، بعدش خونه شوهر، فردا هم مقابل بچه ت. همه شون دندوناتو شمردن.
_فتانه به خدا چاره اي نداشتم. اينو بفهم.
_اينو نمي فهمم. نمي خوام كه بفهمم. به مامان هم هر وقت مي گفتم چرا تحمل مي كني مي گفت چاره ندارم. اخرش چي شد؟
صداي فتانه در گلويش گره خورد و اشك از چشمانش سرازير شد. انگار كسي به دلم چنگ زد. فتانه بلند شد و به طرف پنجره رفت تا من اشكهايش را نبينم. با عجله گفتم:
_معذرت مي خوام كه اذيتت كردم. به خدا يه همچين قصدي نداشتم.
فتانه انگار حرف مرا نشنيد ادامه داد:
_اخرشم رفت و افتاد توي بيمارستان. بعدشم...خب كه چي؟ مثلا كي اخ گفت؟ بابا دو سه سالي اداي ادماي وفادار رو در اورد بعدشم كه تو رو گرفت كه خار شدي رفتي تو دل من. از وقتي تو زن بابام شدي هي دارم مامانو دوره مي كنم. گمان نكن خودت از دست خودت حالت بهم مي خوره. حال من از اين تسليم تو بيش از هر كس ديگه اي بهم مي خوره...لعنت به تو و لعنت به هر چي زن لنگه تو.
تا امدم به خودم بيايم، فتاننه به طرف دستشويي دويد و در را از داخل بست و صداي هاي هاي گريه اش بلند شد. با عجله پشت در دستشويي رفتم و خواستم صدايش كنم امام چنان غم سنگيني روي سينه ام حس مي كردم كه برگشتم پشت ميز نشستم و گذاشتم اشك، عقده اي را كه روي دلم تلنبار شده بود، بشويد و ببرد. واكنش فتانه در مقابل حرفهايم برايم عجيب بود. هيچ كس باور نمي كرد و من هرگز فكرش را نكرده بودم كه فتانه اينقدر عميق زخم خورده باشد.
چند دقيقه اي گذشت و فتانه كه صورتش را شسته و قيافه عادي به ود گرفته بود از دستشويي بيرون امد و مانتويش را برداشت و گفت:
_من ديگه بايد برم. جيره امروزم كافيه.
بعد از داخل كيفش بسته اسكناسي برون اورد و روي ميز گذاشت و گفت:
_اين پيشت باشه. مي ترسم واسه خرج بيمارستان مادرت، بابات اون يكي خواهرت رو هم بفروشه.
_اما...
_اما نداره. باشه پيشت هر وقت داشتي بده. نداشتي هم مهم نيست. پول مال خودمه. اسدي هم خبر نداره.
و بلافاصله در را باز كرد و گفت:
_يه ذره مواظب خودت باش. تو رو جون هر كي كه دوست داري لامصب!
مات و مبهوت پشت در ايستاده بودم و بيرون رفتن عجولانه او را از حياط نگاه مي كردم.
يك هفته اي شد كه مامان در سي.سي.يو بستري بود و علائم حياتيش هيچ پيشرفتي را نشان نمي داد. پزشكان مي گفتند كه فاصله سكته و رساندنش به بيمارستان زياد بوده. احتمالا ترس از هزينه بيمارستان باعث شده بود كه بابا و اطرافيان مامان سعي كنند با دوا درمان هاي خانگي موضوع را رفع و رجوع كنند. غافل از اينكه با اين تاخير بر وخامت اوضاع مي افزايند.
هر روز به بيمارستان سر مي زدم و از پشت شيشه مامان را مي ديدم كه انگار هيچ تلاشي هم براي زنده ماندن نمي كرد. گاهي هم كمي گوشت و ميوه براي خانه مي خريدم و مي بردم تا خاله زهرا بتواند غذايي فراهم كند و كمتر شكايت كند. هر بار كه به خانه مي رفتم و مي خواستم برگردم ريحانه به گردنم اويزان مي شد و قول مي گرفت كه خيلي زود به سراغشان بروم.
حالت بدي در خانه حكمفرما بود. بابا از هميشه كمتر حرف ميزد و از زير نگاه من مي گريخت. جعفر سفت و سخت به درسش چسبيده بود. باز خدارا شكر كه او همتي كرده بود و در دانشگاه قبول شده بود. مهدي هم كه فارغ از كنترل مامان، براي خودش توي كوچه مي چرخيد و درس بي درس. با غيبت مامان وضع به قدري بد شده بود كه كسي نمي توانست دردي از دردهاي بيشمار خانواده من دوا كند و فقط همگي شبي را به روزي مي رسانديم و در انتظاري درد الود به سر مي برديم.
بالاخره قلب مامان طاقت نياورد و پس از ده روز از كار افتاد. حس تك تك ما زير ضربات فقر و بي فردايي چنان كرخ شده بود كه با مرگ او مثل هر فاجعه ديگري كه از سرگذرانده بوديم روبرو شديم. از پولي كه فتانه به من داده بود خرج بيمارستان را دادم و براي سوم مامان مسجدي را كه چندان هزينه اي برنمي داشت گرفتم. عملا كار مهمي از من برنمي امد و هيچ دلم نمي خواست چشمم به چشم كسي بيفتد. در اين ميان بيش از همه بدبختي و عجز پدرم كلافه ام مي كرد و سعي مي كردم كمتر با او روبرو شوم. حتي ديگر گريه هم نمي توانستم بكنم و مدام يك فكر در ذهنم مي گشت:
«خوش به حالت مامان! تو رسيدي به اخر جايي كه من اولشم. خوش به حالت»
در ميان ان معركه تنها كاري كه از دستم برمي امد مراقبت از ريحانه بود كه از ان به بعد حال و روزش از همه اعضاي خانواده بدتر مي شد. مطمئنا محمود اجازه نمي داد او را پيش خودم ببرم وگرنه اين كار را مي كردم. فشار اندوه و بدبختي به قدري زياد بود كه مي خواستم هر چه زودتر سوم و هفتم هم تمام شود و از انجا فرار كنم. از دست من كاري برنمي امد و بودنم در انجا فقط به افسردگيم دامن ميزد. ناگهان به ياد حرف احمد افتادم كه يكوقتي به من مي گفت:
_«هر وقت مشكلي پيش مياد بايد فرار كرد؟ يا جمعي يا فردي؟»
هيچ تظاهر نمي كردم كه مي توانم بمانم و فرار نكنم. بله فرار مي كردم چون با ماندنم فقط خودم را از بين مي بردم. خيلي دلم مي خواست بدانم كسي كه مخالف فرار بود، خودش با زندگيش چطور كنار امده. از اين طرف و ان طرف شنيده بودم كه با دختر همسايه شان احتمالا هماني كه سرو گوش خود را تاب مي داد، ازدواج كرده اما اينكه عاقبتش به كجا رسيده و چه كرده، خبر نداشتم.
خديجه خانم هم كه مدتها قبل از طبقه بالاي خانه بابا رفته بود و من فقط روز مسجد او را ديدم و فرصت نبود كه با او حرف بزنم.
*************

R A H A
02-02-2011, 12:20 AM
چهلم مامان را هم برگزار كرديم و من به خانه برگشتم و دوباره زندگي كسالت بارم را شروع كردم. در اين ميان فقط حضور ليلا و فتانه و توضيحاتي كه استاد پايين ورقه هاي طراحيم مي نوشت، رنگ شادمهاني به زندگيم مي زد. با دخالت فتانه و در واقع ميل باطني خودم كه هميشه از رنگ سياه نفرت داشتم، بعد از چهلم لباس مشكي ام را از تنم بيرون اوردم، چون مي دانستم جز اينكه خلق مرا بيشتر از پيش تنگ كند فايده اي ندارد. مامان رفته بود و اين كارها نمي توانست دردي از او دوا كند و اگر قرار بود خدمتي به او بكنم بايد به خانواده و بخصوص ريحانه كمك مي كردم.
ان روز فتانه و ليلا با هم به ديدنم امدند. فتانه پيراهن سفيد و ساده اي راكه خودش دوخته بود به دستم داد و گفت:
_زري تو كه معتقد نيستي مرده ها به مشكي احتياج دارند؟
_نه نيستم من از رنگ مشكي متنفرم.
_خيلي خب. پس بيا بگير اين لباس رو بپوش و مشكيت رو در بيار. امروز فرداس كه صداي بابا هم در بياد. اون از رنگ مشكي بيزاره تا حالا هم كه حرفي نزده خيلي رعايتتو كرده.
به اتاقم رفتم و لباس سفيدم را پوشيدم و به اشپزخانه برگشتم تا قهوه اي درست كنم. دل و دماغ هيچ كاري را نداشتم و حضور ليلا و فتانه هم دردي از من دوا نمي كرد. سكوت سنگيني حكمفرما بود. بالاخره ليلا به حرف امد و گفت:
_ديروز استاد گفت بهت بگم كه ديگه مي توني رنگ و روغن رو شروع كني.
فنجان ها را جلوي انها گذاشتم. فتانه گفت:
_ليلا اون برهوت پشت سرت رو وا كن و يه تيكه شكلات به من بده.
ليلا مي خواست از جا بلند شود كه من قبل از او در يخچال را باز كردم و جعبه شكلات را بيرون اوردم. فتانه گفت:
_شكر خدا توي اين خونه هيچ كس شكلات نمي خوره؟ اين كه از دفعه پيش كه من اينجا بودم دست نخورده!
گفتم:
_نه من اهل شكلات خوردنم نه محمود.
فتانه تكه اي شكلات در دهان گذاشت و قهوه را سر كشيد و گفت:
_پس واسه چي مي خرين؟ اهان نمي خواد جواب بدي، واسه اينكه نگن شكلات ندارين.
لبخندي زدم و گفتم:
_نه واسه اينكه شايد تو به هواي شكلات بيايي اينجا.
فتانه نگاهي به ليلا كرد و از جا بلند شد و گفت:
_تا ليلا درباره استاد و مثنوي و چيزهاي بالاتر از ديپلم حرف بزنه منم مي رم يك كمي تربچه بچينم.
و فورا ابكش كوچكي برداشت و از در حياط خلوت بيرون رفت.
ليلا با نگاه فتانه را بدرقه كرد و لبخندي زد و گفت:
_يك ذره حوصله مباحث جدي رو نداره. نمي دونم اين قدرت تحليل هولناك رو از كجاش اورده.
گفتم:
_از زندگي كردن. فتانه ششدانگ حواسش جمع زندگي و يادگرفتن از زندگيه.
_اره ولي اي كاش اين هوش سرشار رو با يه ذره علم مجهز مي كرد. در هر حال بگذريم. ديروز استاد گفت بهت بگم كه رنگ و بوم تهيه كني و يواش يواش رنگ رو شروع كني.
_مگه تو و استاد نمي گفتين رنگ به خاطر گستردگي و تنوعش ادمو از كار اصليش كه طاحيه ميندازه؟ حالا چطور شد كه مي گين برم سراغ رنگ؟
_واسه اينكه به نظر استاد طراحي تو به سطحي رسيده كه مي توني اين كار رو بكني.
_گمان نكنم رنگ رو بشه بدون كلاس و استاد از سر گذروند.
_يك كمي سخته ولي غير ممكن نيست. با دايي درباره ش صحبت مي كنم.
_گمان نمي كنم راضي بشه.
_سعي خودم رو مي كنم.
_من كه بهش نمي گم اگه لازم مي دوني خودت بگو.
_باشه اگر هم راضي نشد هر چي ياد گرفتم بهت ياد ميدم. از هيچي كه بهتره.
_تا خدا چي بخواد؟ فعلا بيا يك تكه از اين كيك بخور ببين چطوره؟
ليلا تكه اي كيك برداشت و گفت:
_بيا اين كتاب را هم استاد داد كه بدم بهت بخوني.
_چي هست؟
_شازده كوچولو.
_مال بچه هاست؟
_ظاهرا اره.
_باطنا چي؟
_بخون ديگه. پنجاه صفحه كتاب كه انقدر سين جيم نداره.
_اخه واسه چي كتاب كودكان داده بخونم؟
_كتاب خوب كه كودك و بزرگسال نداره. لابد يه حكمتي توش بوده. بخون و براش بنويس كه نظرت چيه. روي اين نكته تاكيد داشت.
_باشه تا حالا كه ما از اين استاد فرتاش تو بدي نديديم. باقيشم انشالله خيره.
و كتاب را گرفتم و گوشه اي گذاشتم و سيب زميني ها را اوردم تا خرد كنم. ليلا هم مشغول پاك كردن لوبيا سبزها شد.
ده دقيقه بعد فتانه با خنده و سر و صدا وارد اشپزخانه شد و گفت:
_اينم تربچه. ببينم حالا شام ميخواي چي بدي به ما؟
_تو بنشين تا يه خوراك خوشمزه مرغ بذارم جلوت.
_از همون خوراك هاي مخصوص ات؟
_از همون مخصوص ها.
خنده كنان شام را پختيم و سر به سر هم گذاشتيم و خنديدم و چنان مشغول بوديم كه متوجه ورود محمود نشديم. اولين كسي كه متوجه شد ليلا بود كه گفت:
_سلام دايي خسته نباشين.
محمود جواب سلام او را داد و به اتاق رفت تا لباسش را بردارد و طبق معمول دوش بگيرد و بيايد جلوي تلويزيون بنشيند و روزنامه ش را بخواند.
***********8
ان شب وقتي ليلا و فتانه رفتند و من غذاي فرداي محمود را در قابلمه ش گذاشتم و دستي به سر و روي خانه كشيدم، چشمم به كتاب افتاد و ان را باز كردم و وقتي نقاشي كودكانه ش را ديدم واقعا حيرت كردم كه استاد چرا بايد به من كتاب كودكان بدهد. كنجكاوي باعث شد كه صفحه اول را بخوانم، اما بعد مثل كسي كه ضربه محكمي به سرش خورده باشد دوباره برگشتم و از اول شروع كردم. اين چه شوخي عجيبي بود كه او با من شروع كرده بود؟ چرا اين كتاب را براي من فرستاده بود؟ از من چه مي خواست؟
با حرص و ولع پيش رفتم و نه يك بار بلكه دو بار و سه بار و چهار بار ان را خواندمو اين كار را انقدر ادامه دادم كه صداي موذن از گلدسته هاي مسجد شنيده شد. همه تنم بي حس شده بود. مثل ديوانه ها يك صفحه از اول مي خواندم و يك صفحه از اخر و مدام سراغ روباه مي رفتم كه مدام ناله مي كرد:" اهليم كن."
وحشت عجيبي سراپاي وجودم را گرفته و در همه وجودم و حسم زلزله اي راه افتاده بود. يعني چه؟ اين عبارات ساده در خود چه داشتند كه دل و روحم را زير و رو كرده بودند؟ بيقراري و اضطراب كلافه ام كرده بود. از جا بلند شدم و وضو گرفتم اما ذره اي حضور ذهن نداشتم.
«خدايا داري با من چكار مي كني؟ خدايا داري منو كجا مي بري؟ خدايا يعني چي اين چيزها؟»

R A H A
02-02-2011, 12:21 AM
يك هفته گذشت و من هر شب مثل ادمي كه با معشوقش وعده ملاقات دارد همه كارهايم را مي كردم و دوباره و ده باره اين كتاب را مي خواندم و نكته به نكته را يادداشت مي كردم. احساسم اين بود كه طرح هايم هر چند شكل و تصوير مشخصي ندارند ولي مرا به عالمي مي برند كه برايم ناشناخته اما فوق العاده شيرين است.
ليلا چندين بار تذكر داده بود كه استاد يادداشت مرا مي خواهد ولي من جواب داده بودم كه حرفي براي گفتن ندارم. بالاخره يك روز ليلا به من زنگ زد و گفت:
_امروز استاد گفت شماره تلفنشو بهت بدم هر وقت خودت تصميم گرفتي بهش بگو كه چي فهميدي. براش مهمه.
گفتم:
_من حرفي ندارم كه بهش بزنم.
_باشه شماره رو بنويس. وارونه هم بنويس كه اگه دايي ديد واسه ت دردسر نشه. نترس استاد نظر سويي نه به تو داره نه به هيچ كس ديگه.
_از نظر سو استاد نمي ترسم. حرفي براي گفتن ندارم.
_حالا بنويس شايد عقيده ت عوض شد. اين تلفن اتليه است. صبح ها مي توني زنگ بزني.
كاغذي را برداشتم و با دست لرزان شماره را يادداشت كردم. بعد هم همانطور كه ليلا توصيه كرده بود، شماره را معكوس در دفترم نوشتم و جلوي ان اسم يكي از همكلاسي هاي سابقم را نوشتم.
واقعا ترسم از استاد به خاطر سو استفاده و حرفهايي از اين قبيل نبود. استاد براي من نمونه يك انسان شريف و كامل بود و ابدا برايش جنسيتي قائل نبودم كه از سو استفاده ش بترسم. در واقع او در ذهن من در جايي ايستاده بود كه جرات نمي كردم به چيزي جز معلم و شاگردي فكر كنم، ان هم معلمي كه او را نديده بودم. همه ترس من از افكار و احساسات عجيب و غريبي بود كه يكباره به ذهنم هجوم اورده بودند و هيچ يك از انها را نمي شناختم. من جرات نداشتم از چيزهايي كه حتي خودم هم نمي شناختم با كسي حرف بزنم.
همه ذهن و فكر مرا شازده كوچولو پر كرده بود. ان قدر اين كتاب را خوانده بودم كه كلمه به كلمه و سطر به سطرش را حفظ بودم. بدبختي اينكه هر چه بيشتر مي خواندم، كلافه تر و تشنه تر مي شدم.
يك ماه از انس من با ان كتاب گذشت و من مثل زني پا به ماه مدام منتظر تمام شدن دردي بودم كه در من ايجاد كرده بود و انقدر زجر كشيده بودم كه برايم مهم نبود كه بچه ناقص به دنيا بيايد و يا بميرد، فقط مي خواستم از درد خلاص شوم. بالاخره روزي كه همه بدنم داشت از شدت درد منفجر مي شد، شماره را گرفتم و بدون انكه سلام كنم گفتم:
_چرا اينو دادين من بخونم؟
گوشي تلفن در دستم يخ زده بود و همه تنم مي لرزيد. صدايي نيامد. دوباره با لكنت گفتم:
_چرا اينو دادين بخونم؟
همه وجودم شده بود انتظار. من از استاد فرتاش جز خط زيبا و نقاشي زيبايش چيزي نمي دانستم. حتي سن اش برايم مشخص نبود.بالاخره طنين صداي مردانه اي در گوشي پيچيد:
بالاخره خونديش صبا؟
حس كردم دارم پس مي افتم. او از كجا مرا شناخته بود؟ و چطور با انكه نام اصلي مرا مي دانست، صبا صدايم مي كرد؟ نمي توانستم حرف بزنم. اين او بود كه حرف زد:
_باز هم بخون و اگه غير از گلايه از من كه دادمش بخواني حرف ديگه اي داشتي كه بزني، من اماده گوش كردنم.
هولكي گفتم:
_استاد حرف دارم يا...نه...چه جوري بگم...حرف هم دارم هم ندارم...يعني اينكه نمي دونم چي رو بگم... يا از كجا بگم؟
_همين. منظورم اينه كه هر وقت فهميدي چي رو بگي يا از كجا بگي من اماده ام. ممنون كه زنگ زدي.
با لكنت گفتم:
_من ممنونم...يعني...يعني شما خيلي لطف كردين كه به حرفام...به حرفهاي بي معنيم گوش دادين.
_لطفا بذار بي معني بودن يا با معني بودن حرفاتو خودم تشخيص بدم. باشه؟
_چشم. بازم ممنون.خداحافظ.
گوشي را كه گذاشتم يكمرتبه سيلي از خوشحالي به قلبم ريخت. اين اولين ارتباط انساني و عادلانه من با يك مرد بود. ارتباطي كه در ان احساس ستم ديدن يا ستم كردن نداشتم. چيزي كه معني ان را نمي فهميدم اما مي ديدم كه به من حس بزرگواري و سرفرازي مي دهد.
با عجله به سراغ كاغذ طراحي رفتم و بر خلاف هميشه كه طرح هاي كوچكي مي كشيدم، با ذغال طراحي به كشيدن طرح هاي بزرگ و في البداهه پرداختم كه خودم هم نمي دانستم از كجا و چگونه از سر پنجه هايم بيرون مي ريزند. يك جور جنون لطيف و در عين حال توفنده و پر خروش دستم را پيش مي برد. حس مي كردم بالاي ابرها شنا مي كنم و در مقابل حسي كه داشت در من متولد مي شد، هر رنجي قابل تحمل است. حدود سي طرح برگ كشيدم و به ليلا زنگ زدم و گفتم:
_ليلا امروز هر جور مي توني خودت رو برسون اينجا و طرح هام رو ببر واسه استاد.
_بالاخره بااهش حرف زدي؟
_نه زياد ولي همون بس هفت پشتم بود.
_استاد اهل زياد حرف زدن نيست، خوبيشم به همينه.
_خوش به حالت و خوش به حالم كه شاگرد اون هستيم.
_با شازده كوچولو چطوري؟
_ماه! رفيقمه.
_انگار خيلي ذوق زده اي. چي شده؟
_هيچ نمي دونم، نمي خوام هم كه بدونم. من خيلي خوشحالم و ازت ممنونم.
_از من چرا؟
_واسه اينكه من رو با اين ادمو دنياي اينجور ادمها اشنا كردي.
_يادت نره كه اهلي شدن موقع جدايي درد داره.
_اره ولي به رنگ گندم زارش مي ارزه. تو رو خدا بيا اين طرح ها رو بگير.


**********
ليلا مات و مبهوت طرح ها را كف سالن پرت كرده بود و بين انها مي چرخيد و من ذوق كنان كناري ايستاده بودم و نگاهش مي كردم. بالاخره در حالي كه معلوم بود كاملا كلافه شده است برگشت و گفت:
_چه كردي؟ چه جوري؟ از كجا امد؟
_من نمي دونم ليلا. همين جوري. خودش امد. عين درد زايمان كه مي گن نميشه جلوشو گرفت. من هيچ نمي دونم.
ليلا تك تك طرح ها را دوباره با دقت نگاه كرد و بعد انها را بست و در ساكش گذاشت و گفت:
_مطمئنم كه استاد هم به اندازه من تعجب خواهد كرد. شايدم فهميده چه كرده و تعجب نكنه. نمي دونم. حيرت اوره. به خدا كه نقاش بالفطره اي. نمي دونم چرا يك كم همت نمي كني. نقاشي تو چيزي نيست كه با مخالفت دايي يا هر كس ديگه اي بشه جلوش رو گرفت. يعني كسي حق نداره اين كار رو بكنه. حيفه، به خدا حيفه.
_من واسه دل خودم نقاشي مي كنم.
_من نمي گم واسه دل كس ديگه اي نقاشي بكني ولي حيفه اين پنجه تعليم نبينه. دختر تو توي اين زمينه بي نظيري. مي فهمي چي ميگم؟توي كلاس كساني هستند كه ده سال دارن اموزش مي بينن و جز كپي ، كاري از دستشون برنمياد. اما تو، ولش كن. حتما درست ميشه. من كه ايمان دارم
ظرف ميوه را جلوي ليلا گذاشتم و گفتم:
_ليلا مي تونم درباره شازده كوچولو باهات حرف بزنم؟
_نه...درباره ش با استاد حرف بزن.
_جرات نمي كنم.
_به خاطر همين مي گم با اون حرف بزن. من جرات مرور دوباره ش رو ندارم. اذيتم مي كنه.
_تو چرا؟
_به هزار دليل.
_كدوم شخصيتشو بيشتر دوست داري؟
_همه شونو. از خار بيابون گرفته تا كلاه شاپوي روي فيله رو.
_با كدومشون بيشتر حال كردي؟
_از من نپرس، نمي خوام حرفشو بزنم.
_بهت گفتم كه با استاد حرف بزن. من هم درباره ش با اون حرف زدم.
_خوش به حالت ليلا كه هفته اي دو بار ميري كلاس يه همچين ادمي.
_اره خودم ميدونم كه خيلي خوش به حالم هست ولي تو هم نگران نباش. استاد تو رو هم به اندازه همه ماها مي شناسه و دوست داره. شايدم بيشتر.
_جدي مي گي؟
_شوخيم چيه؟
_از كجا اين حرف رو ميزني؟
_از اونجا كه هر دفعه طرح هاي تو رو مي بينه رگ روي شقيقه ش شروع مي كنه به زدن. البته تا حالا. با طرح هاي اين دفعه ت نمي دونم چي بشه.
_يعني اينقدر خوب شده؟
_شايد از نظر تكنيك ايرادهايي داشته باشه ولي استاد اونقدر كه به محتوا اهميت ميده به تكنيك اهميت نميده و اين طرح هات حرف نداره.


************
دو روز گذشت و از ليلا خبري نشد. دل توي دلم بند نبود كه ببينم استاد چه نظري درباره طرح هايم داده است. محمود هم متوجه تغيير حالت من شده بود و با دقت بيشتري رفتارم را زير نظر داشت. وقتي شام را كشيدم با شادي گفتم:
_بفرمايين اقا شام حاضره.
با حيرت پرسيد:
_چيه؟ كبكت خروس مي خونه؟ چيزي شده كه من خبر ندارم؟
_نه حتما به خاطر هواي خوب پاييزه.
_شنيده بودم هواي بهار ادما رو حالي به حالي مي كنه، پاييز رو نشنيده بودم.
_محمود من خيلي ادم خوشبختي هستم.
_جدي؟ چطوري؟
پشت ميز نشستمو برايش برنج كشيدم و گفتم:
_يه خونه خوب و اروم دارم، تو رو دارم، ليلا رو دارم، فتانه رو دارم...
_و ديگه؟
قلبم ريخت و حس كردم قلبم پريده است. با عجله گفتم:
_ديگه سلامتي.
با لحني مشكوك گفت:
_اينا رو كه قبلا هم داشتي.
احساس مي كردم گير افتادم و بند را اب دادم. با دلهره گفتم:
_داشتم اما نمي فهميدم.
_خب حالا چي شده كه فهميدي؟
-همين جوري.
_همين جوري هم ميشه چيز فهميد؟
_باهوش باشي اره.
_و تو باهوشي؟
با خلق تنگ گفتم:
_فراموش كن.
_چي رو؟
_خوشبخت بودن من رو.
پوزخندي زد و گفت:
_چه اشكالي داره؟ تو هم كه خوشبخت باشي انگار همه مون خوشبختيم.
تير طعنه را مي شناختم و سكوت كردم. مي دانستم اخر اين گفتگو به جاي خوبي ختم نمي شد. ان شب محمود با دقت عجيبي طرح هاي مرا زير و رو كرد و مي توان اين را كه حتي يك خط جديد روي كاغذ بكشم، نداشتم. همه شادماني و اشتياق من براي طراحي زير نگاه ظنين و با كلمات پر از طعنه محمود، زايل شده بود. خود را مشغول غذاخوردن كردم تا شامش را تمام كند. بعد هم ظرف ها را شستم و وانمود كردم كه خوابم مياد تا از سوال جواب هاي بيشتر محمود فرار كنم.
در تمام طول شب، خواب روباه شازده كوچولو را مي ديدم كه سرش را يواشكي از پناهگاهش بيرون مي اورد و نگاهي به اطراف مي انداخت و باز سنگي به پوزه اش مي خورد و با هول و دلهره سرش را پس مي كشيد.
پايان فصل پنجم

R A H A
02-02-2011, 12:23 AM
فصل ششم
ليلا داشت محمود را متقاعد مي كرد كه روزهاي جمعه مرا با خودشان به كوه ببرند.
_دايي، من هستم و بابا. كس ديگه اي نيست كه شما اجازه نميدين.
_دايي جان، صحبت بودن يا نبودن كس ديگه نيست. دوست ندارم زنم بدون من جايي بره.
_خب دايي جان خودتون هم بياين.
_منم و يه روز جمعه. مي خوام استراحت كنم. از اون گذشته قلب من كشش كوه رو نداره.
_اين حرفا چيه ميزنين؟ بابا پيرتره يا شما؟
_صحبت پيري و جووني نيست. بابات ماشالله قلبش سالمه، من قلبم درب و داغونه.
_بگين حوصله شو ندارين. خب لااقل اجازه بدين زري بياد. اون كه هيچ جا نميره. بخدا گناه داره دايي.
_گفتي كي مياد باهاتون؟
_من و بابا.
_ديگه؟
_ديگه هيچ كس، باور كنين.
_يعني بابات هر هفته پا ميشه با تو مياد كوه؟ عجب حوصله اي داره.
_به كجاشو ديدين؟ باباست كه هر هفته من رو وادار مي كنه بريم كوه وگرنه من تنبلي ام كه اون سرش ناپيدا. تو رو خدا دايي اجازه بدين.
_محمود كه ظاهرا بهانه ديگري نداشت با صداي بلند گفت:
_زري تو خودت چي ميگي؟
از اشپزخانه فرياد زدم:
_راجع به چي؟
_راجع به رفتن كوه.
_نمي دانم هر چي تو بگي.
_دلت مي خواد جمعه ها با ليلا و بابات بري كوه؟
_اره خب بدم نمياد.
_كارهاي خونه چي؟ مي رسي؟
_سعي مي كنم.
_سعي مي كنم نداريم، اگه فكر ميك ني مي رسي برو وگرنه روز جمعه من رو گرسنه نذاري.
با سيني چاي امدم و گفتم:
_من كي تا به حال شما رو گرسنه گذاشتم اقاي چايچي؟
_نذاشتي اما تذكرش بد نيست.
ليلا با اشتياق گفت:
_يعني قبوله؟
محمود با اكراه گفت:
_باشه برين ولي يادت باشه اوضاع خونه نبايد بريزه به هم.
ليلا دست هايش را به هم زد و گفت:
_ممنونم دايي.
و تا محمود به خود بيايد،پريد و او را بوسيد و گفت:
_پس زري فردا صبح ساعت پنج ميام عقبت.
محمود كه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود با عجله پرسيد:
_مگه فردا جمعه است؟
ليلا خنديد و گفت:
_اين طور مي گن.
محمود با دلخوري گفت:
_باشه از جمعه ديگه.
_اِه... دايي به اين زودي زدين زير قولتون؟
_اون كه نمي رسه الان براي فردا ناهار تهيه كنه.تازه لباس ها هم مونده. خونه هم كثيفه.
_من كمكش مي كنم همه كارا رو روبه راه كنه. تازه ساعت هفت و نيمه. تا ساعت نه همه كارها رو تموم مي كنيم.
_تو ديرت نميشه؟ نبايد بري خونه؟
_نگران نباشين. تاكسي تلفني مي گيرم.
و بلافاصله دست زد زير بازوي من و گفت:
_پاشو ديگه معطل چي هستي؟
سرعت ليلا وادارم كرد پا به پاي او در ظرف يك ساعت همه كارها را انجام دهيم و درست ساعت نه بود كه ليلا تلفن زد تا تاكسي تلفني بيايد و دوباره صورت محمود را بوسيد و تشكر كرد و گفت:
_تلفن رو بذار بالاي سرت.بيدارت مي كنم. خواب نيفتي.
مات و مبهوت مانده بودم كه ليلاي ارام و منطقي چطور توانسته بود اين طور شلوغ بازي راه بيندازد و در مقابل ادمي مثل محمود حرفش را به كرسي بنشاند.


************
ان شب تا صبح از ذوق خوابم نبرد. باورم نمي شد محمود اجازه داده باشد بدون او جايي بروم. مثل مرغي بودم كه پس از سالها براي چند ساعتي در قفسش را باز كرده اند و به او اجازه داده اند نفسي بكشد و بال و پري بزند. تا وقتي كه در ماشين دكتر ملكي ننشستم و بوي خوش ادكلن او توي دماغم نپيچيد، باور نكردم كه دارم بدون حضور محمود جايي مي روم.
هوا هنوز كاملا روشن نشده بود كه پايين كوه رسيديم. نسيم خنك پاييز روح و جانم را نوازش مي داد و چشمهاي گرسنه من هر تاريك و روشني را مثل دوربين عكاسي ثبت مي كرد. كجا بودند ان همه درخت و كوه و اسمان كه تا ان سن نديده بودمشان؟ كجا بودند ان همه غوغاي جويبارها كه تا ان روز نشنيده بودمشان؟
چشم و ذهنم مثل خرگوشي بازيگوش از سنگي به سنگي و از برگي به برگي مي دويدند و بيقراري مي كردند. من به چه جرمي تا بيست و سه سالگي از طبيعتي كه هر جزئش با خون من اشنا بود، جدا مانده بودم؟
دكتر ملكي چابك و سرحال از كوه بالا مي رفت ولي من خيلي نفس نداشتم و با انكه سبك بودم، ناچار بودم هر چند متر يك بار بايستم و نفسي تازه كنم. ليلا پا به پاي من مي امد و مي ايستاد. گفتم:
_منو ببخش. نفس ندارم. مي خواي تو با بابات برو.
_مهم نيست. اوايل هميشه همين طوره. عادت مي كني.
_ولي دكتر ملكي رفتند.
_عيب نداره. بابا هميشه تا قله ميره. ما يك كمي مي ريم و برمي گرديم.
_برمي گرديم؟ كجا؟
_تو كاريت نباشه مي خوام ببرمت يه جاي خوب.
_كجا؟
_چه كار داري؟ كوهت رو برو بالا. اينقدر هم سعي نكن دو روزه كوه نورد بشي. فعلا طبيعت رو توي ذهنت ثبت كني از همه واجب تره. هيچ عجله اي نداريم.
ساعت هفت بود كه به قهوه خانه اي رسيديم و ليلا چاي و خرما گرفت. دكتر بي انكه معطل ما شود راهش را گرفته و به سوي قله بالا رفته بود. پرسيدم:
_هميشه اينجوره؟
_چه جوره؟
_دكتر مي رن بالا و تو مي موني پايين؟
_روزايي كه كلاس داشته باشم اين جوره. روزاي ديگه تا هر جا كه بتونم باهاش مي رم بالا.
_كلاس داشته باشي؟ چه جور كلاسي؟
_كلاس طراحي.
_مگه تو روزهاي جمعه هم كلاس داري؟
_نه هميشه. گاهي اوقات استاد واسه شاگرداي قديميش كلاس ميذاره تا درسهايي رو كه نمي تونه سر كلاس معمولي بگه اونجا بگه. بيشترش تئوريه تا عملي.
_وامروز هم يكي از اون كلاس هاست؟
_اره تو رو هم به همين خاطر اوردم.
دلشوره عجيبي بر دلم چنگ انداخت و گفتم:
_ولي محمود به هواي اينكه من با تو و بابات اومدم كوه اجازه داد. اگه بفهمه كه جاي ديگه اي رفتم ميدوني چه رسوايي راه مي ندازه؟
_از كجا بايد بفهمه؟ يا بايد من بگم يا بابا.
_بابا مي دونه كه تو ميري كلاس؟
_خب اره. ظهر هم كه ميشه موقع برگشتن مياد منو برمي داره. واسه ش يه چيز خيلي طبيعيه.
_واسه اون طبيعيه واسه محمود كه نيست.
_خوب گوش كن زري. من هيچ وقت توي زندگيم دروغ نگفتم يعني مجبور نشدم كه بگم اما اگه توي نقاشي استعدادي مثل تو داشتم و مقابل ادمي مثل دايي قرار مي گرفتم، حتما مي گفتم.
با دلهره گفتم:
_نه ليلا. من نمي تونم. كافيه بفهمه رسوايي به بار مياره. من نمي خوام همين امكان كم رو هم از دست بدم.
_نترس اين كلاس دائمي نيست. فقط ماهي يه باره. ميريم برنامه مطالعاتي مي گيريم، يك ماه مطالعه مي كنيم و دور هم جمع مي شيم. اصلا قرار نيست دايي بفهمه. زري ددين چهار تا ادم درست و حسابي و اشنا شدن با يك سري موضوعات جديد حق تواه. چرا اينو نمي فهمي؟ فردا صاحب بچه بشي چي مي خواهي بهش ياد بدي؟ ترس؟
_ولي من مي ترسم.
_لازم نيست بگي. از قيافه ت معلومه كه مي ترسي ولي بخدا نترس. اونا ادماي جالبي هستن. كلي ازشون چيز ياد مي گيري. بهت كاري ندارن.
_من كه نمي گم به من كاري دارن. محمود رو چيكار كنم؟
_اينقدر محمود محمود نكن. اون با من. پاشو، پاشو برگرديم.ساعت هشت و نيم بايد سر كلاس باشيم. تو هم كه ناشي هستي نميشه تند رفت.
در تمام مدتي كه سرازيري كوه را پايين مي امدم دلم شور ميزد. از طرفي از ديدن ادمي كه نزديك به سه سال با حوصله طرح هايم را بررسي كرده و از طريق ليلا به من اموزش داده بود و مخصوصا كسي كه شازده كوچولو را به دستم داده و ل و روحم را زير و رو كرده بود، داشتم از ذوق مي مردم و از سوي ديگر تصور اينكه محمود به جانم بيفتد و با طعنه ها و سوءظن هايش زندگيم را سياه كند، تنم مي لرزيد. بالاخره مثل ادمي كه در لحظه احتضار قرار گرفته است و هيچ چاره اي جز تسليم نداره، خودم را به دست ليلا و تقدير سپردم و با خود گفتم:
«خدايا خودت كمكم كن. مي دوني كه قصد هوس بازي و دروغ گويي ندارم. اون مجبورم مي كنه. خدايا منو درياب.»
ليلا برگشت و به من لبخندي زد و گفت:
_چيه؟ داري از ترس ميميري؟ نترس. وقتي بيايي و با بچه ها اشنا بشي مي فهمي كه مي ارزه.
با صدايي لرزان گفتم:
_مطمئنم كه مي ارزه.
_پس اينقدر دل دل نزن و بدو كه دير شد.
پايين كوه رسيديم. ليلا در ماشين را باز كرد و ساك هميشگي اش را برداشت و گفت:
_اين وسايل خيانت به دايي.
و زد زير خنده.
باقي راه را با عجله دويديم و ساعت درست هشت و نيم بود كه پشت در خانه اي قديمي توقف كرديم و ليلا زنگ زد.

R A H A
02-02-2011, 12:24 AM
كمي بعد مردي خوش قيافه و بلند قد در را باز كرد، ليلا سلام كرد و من هم با كمي دستپاچگي سلام دادم و وارد شديم. داخل اتاق كوچكي كه به شكل جالبي تزئين شده بود، دو دختر و دو پسر روي راحتي هاي دست سازي نشسته بودند و طراحي مي كردند. ان مرد كه لابد يكي از شاگردان قديمي بود گفت:
_ليلا و صبا.
به تك تك بچه ها معرفي شدم و گوشه اي روي يكي از همان راحتي ها نشستم و سعي كردم خود را پشت هر حصاري كه جلوي دستم مي امد پنهان كنم. مدتي گذشت و بچه ها به طراحي خود ادامه دادند. ليلا كاغذ و قلم طراحي را به دستم داد وگفت:
_شروع كن.
با دلهره گفتم:
_چي را شروع كنم؟ من كه نمي دونم چي بايد بكشم؟
_ببين بقيه چي ميكشن، تو هم همونو بكش.
همه داشتند گلدان پر گلي را كه روي ميز قرار داشت مي كشيدند.
همان مرد گفت:
_مجبورش نكن ليلا. اون اين شكلي نمي تونه كار كنه.
او از كجا مي دانست كه من چه شكلي مي توانم كار كنم و چه شكلي نمي توانم؟ سرم را بلند كردم و با دلهره نگاهي به او انداختم. با لحني قاطع و محكم گفت:
_قلم و كاغذت رو وردار بيار اينجا تا بهت بگم چه كني.
فكر كردم اشتباه ميشنوم. به اطرافم نگاهي انداختم و ديدم همه مشغول طراحي هستند.انگشتم را به طرف خودم گرفتم و گفتم:
_با من هستين؟
_اره با تو هستم . مداد و كاغذت رو بيار ببينم.
زانوهايم مي لرزيدند. با عجله كيفم را كه تا ان لحظه در بغلم گرفته بودم زمين گذاشتم و تخته و مداد طراحيم را برداشتم و به طرف او رفتم. تخته را از من گرفت و مداد را روي ان گذاشت و گفت:
_پشت سر من واستا و خوب نگاه كن ببين چه كار مي كنم.
سرعت دستش بقدري زياد بود كه سر گيجه گرفته بودم و خطوط جلوي چشمم تار شده بودند.
هنوز حواسم را نتوانسته بودم جمع جور كنم كه تصوير زنده اي از گلدان رو به رو را روي كاغذ طراحي ديدم.
ان مرد قلم را روي زمين گذاشت و نگاهي به من انداخت و پرسيد:
_فهميدي؟
گيج ومنگ نگاهش كردم و با ترس گفتتم:
_نه نفهميدم.
حسابي از سرعت دست و تسلطش ترسيده بودم. نگاهي به ليلا انداختم تا از حالت قيافه او بفهمم كه چقدر افتضاح كرده ام، ولي او سخت مشغول طراحي بود و به من توجهي نداشت. امدم توضيح بدهم كه بار اول است كه به كلاس طراحي مي ايم، ولي صدا در گلويم شكست. ان مرد با ارامش عجيبي لبخند زد و بعد خم شد و لوله كاغذ بزرگي را از زير ميزش بيرون كشيد و گفت:
_صاحب اين طرح ها ممكنه الان نفهميده باشه كه من چه كردم، ولي نمي تونه طراحي بلد نباشه.
وتا من به خود بيايم، طرح ها را باز كرد و روي ميز جلوي چشم من گسترد. طرح هاي اخر خودم بودند. يكمرتبه حس كردم گر گرفته ام.
نگاهش كردم و گفتم:
_شما...شما استاد هستين؟
_بچه ها استاد صدام مي كنن، ولي خودم گمان نمي كنم هنوز شاگرد هم نيستم.
انگار همه جانم را از تنم بيرون كشيدند. استاد اشره كرد روي صندلي بنشينم و من مثل ادم اهني بي اختيار نشستم. چنان خيره به او زل زده بودم كه انگار مرا جادو كرده بودند. ليلا كه حال مرا خوب فهميده بود به دادم رسيد و گفت:
_استاد! صبا تا حالا كلاس طراحي نرفته .
استاد اين را بهتر از هر كس ديگري مي دانست. لبخندي زد و گفت:
_مي دونم، اما طراحي بلده، چون معلم خوبي داشته.
ليلا لبخندي زد و گفت:
_ممنون استاد.
پس استاد اين بود؟ در تمام اين مدت تصور كرده بودم با پيرمردي استخواني روبه رو خواهم شد و حالا جواني خوش تيپ و خوش هيكل با چهره اي فوق العاده جذاب و صدايي پر صلابت مقابل من نشسته بود كه سي و هفت سال بيشتر سن نداشت و ابدا شبيه تصوير ذهني من نبود. موهاي مانندش را كوتاه زده بود و چنان محكم و صاف راه مي رفت و مي نشست كه گويي هر چه اعتماد به نفسي كه از ديگران دريغ شده بود به او تقديم كردده بودند. داشتم زير نگاه نافذ او ذوب مي شدم. طرح ها را برداشت و گفت:
_بچه ها! شما طرح هاتونو تموم كنين. من الان ميام. ليلا پاشو بيا.
ليلا كارش را كنار گذاشت و گفت:
_چشم استاد.
بعد رو به من كرد و گفت :
تو هم پا شو صبا.
با صدايي كه از ته چاه در مي امد گفتم:
_بله.
استاد راه افتاد كه از اتاق بيرون برود و من و ليلا پشت سرش راه افتاديم. او در مهمان خانه شان را باز كرد و به خانم موقر و خوش تيپي كه از كنارمان گذشت و ما با عجله به او سلام كرديم گفت:
_مامان! يه دقه از مهمونخونه ئاستفاده ميكنيم. اونجا جا نيست.
خانم با لحني ارام و لبي خندان گفت:
_ باشه مامان جان . اشكالي نداره.
استاد نيمي از طرح ها رو به ليلا داد و نيم ديگر را به سرعت روي ميز، روي مبل ها و كف اتاق پهن كرد. ليلا هم به تقليد از او همين كار را كرد و هر دو كنار ايستادند و به طرح ها نگاه كردند. من كناري ايستاده بودم و نمي دانستم تكليفم چيست. استاد دستش را به چانه گرفته بود و نگاهش را از طرحي به طرح ديگر
مي گرداند. بعد گفت:
_حالا نميشه حرفي زد. بذار كلاس تموم بشه، شما دو تا بمونين.
بعد رو به ليلا كرد و گفت:
_بابا مثل هميشه ساعت دوازده ميان دنبالت؟
_بله استاد.
_بسيار خوب. امروز كلاس رو ده و نيم يازده تعطيل ميگنيم. من با شما دو تا كار دارم.
مثل مجسمه ايستاده بودم و تكان نمي خوردم . ليلا سقلمه اي به پهلويم زد و متوجهم كرد كه راه بيفتم. سر كلاس برگشتيم و استاد طرحهاي بچه ها را يكي يكي با دقت ديد و ايرادهايشان را گوشزد كرد.
بعد بحث درباره مكاتب مختلف نقاشي شروع شد كه من از انها هيچ چيز نفهميدم و به جاي گوش دادن به بحث، به تماشاي اتاق پرداختم كه همه چيزيش برايم جالب بود. روي ديوارهاي اتاق تابلوهاي رنگ و روغن، ابرنگ، اب مركب و اشعاري به خط خوش اويخته بودند.راحتي هايي كه بچه ها رويش نشسته بودند اجر
بلوك هاي بزرگي بودند كه روي انها تشكچه هاي رنگي گذاشته بودند. ميز ضبط و قفسه كتاب هم از اجر بهمني و تخته درست شده بودند. در عمرم تصور هم نكرده بودم كه بشود با اجر و تخته، چنين چيزهاي به درد بخور و زيبايي ساخت و از همه زيباتر گليم خهوش نقشي بود كه وسط اتاق پهن كرده بودند و طرح هاي جالبش ساعتها ميتونست چشم و ذهن بازيگوش مرا به خود مشغول كند. بالاخره صداي استاد مرا به خود اورد كه گفت:
_بچه ها! دفعه ديگه روي اساطير ايران كار ميكنيم. ليلا! تو و صبا قصه سياوش رو از شاهنامه مي خونين. بقيه هم به ترتيب كاوه داستان رستم و سهراب، سوسن داستان رستم و اسفنديار، مريم داستان رودابه و مجيد داستان ........
مجيد وسط حرف استاد پريد و گفت:
_اقا من قصه دنيا اومدن زال رو ميگم.
_باشه. بچه ها دقت كنين كه نكته اي رو جا نندازين. يك ماه وقت دارين كه هر چي تحقيق و مقاله در اين باره هست بخونين، پس با دقت بخونين و مطمئن باشين خيلي چيزا دستگيرتون ميشه كه بعد ها به دردتون ميخوره.

R A H A
02-02-2011, 12:25 AM
بچه ها يكي يكي خداحافظي كردند و رفتند. استاد دوباره ما را به اتاق پذيرايي راهنمايي كرد و گفت روي صندلي بنشينيم. بعد با دقت به طرح ها نگاهي انداخت و رو به من كرد و گفت:
_به ليلا هم گفتم.نمي گم از نظر تكنيك قوي هستي، ولي حس و استعداد نقاشيت خيلي خوبه. بارها به ليلا گفته ام تو رو بياره كلاس، ولي كفته محظور داريو نمي توني. من من نمي خوام بدونم محظور يا محظورات تو چي هست، هر چي كه باشه، نميذاره تو توي كلاس هاي دائمي شركت كني، ولي من فقط يك چيز را مي دونم. وقتي خداوند به هر دليلي كه من نمي دونم چيه، چنين استعداد عجيبي رو به به كسي مي ده، صاحب اون استعداد حق نداره اونو عاطل و باطل بذاره و ازش استفاده نكنه و به بقيه هم استفاده نرسونه. تو در انتقال حس و فكرت بسيار توانا هستي و بخصوص اين طرحهاي اخرت، بسيار طرح هاي خوبي هستن.
من نمي دانستم چه بايد بگويم. ابدا اداب اجتماعي و پاسخگويي به چنين سخناني را بلد نبودم. با دلهره اي كه از شوقم سرچشمه مي گرفت گفتم:
_من ... من... ممنونم.
استاد با لحني جدي گفت:
_اين حرفها رو نزدم كه بگي ممنونم. امتنان تو چيز خوبيه، ولي دردي از كسي دوا نميكنه. ليلا مي دونه من عادت ندارم از كسي يا چيزي تعريف الكي بكنم و اگر دارم مي گم طراحيت خوبه، يعني كه واقعا خوبه و مي تونه مقدمه اي براي كارهاي بهتر باشه. من جاي تو باشم، نميذارم چنين استعداد شگفتي هدر بره.
با صدايي كه از ته چاه در مي امد گفتم:
_استاد! براي من امكان شركت توي كلاس نيست.
_اينو كه خودم هم گفتم، ولي تو مي توني با من وليلا همكاري كني و خودت رو بالا بكشي.
_مگه تا حالا اين كارو نكرده ام؟
_نه، تو هيچ وقت بطور جدي دنباله طراحي و مطالعه رو نگرفتي. اين جوري به هيچ جا نمي رسي. وقتي ميگم هيچ جا، نه اين كه قراره بري نمايشگاه نقاشي پاريس، منظورم اينه كه واسه خودت به هيچ جا نميرسي. بي رودربايستي ميگم. با اين ترسي كه توي وجود تو هست و توي طرح هايت هم داد ميزنه، نه به خودت مي توني كمك كني نه به هيچ كس ديگه اي. فهميدي؟
اشك پشت پلك چشمهايم غوغا مي كرد و مي خواست راهي به بيرون بيلبد. استاد ادامه داد:
_بخش اعظم ترس هاي ادم از خودشه و هنر مي تونه به ادم كمك كنه كه با اين ترس ها مقابله كنه. هنر يه جور افرينشه و وقتي ادم بتونه چيزي رو خلق كنه، زندگيش معني پيدا مي كنه، ديدش وسعت پيدا مي كنه نوع غمهاش فرق ميكنه و نوع شاديهاش. ادم هنرمند هيچ وقت تنها نيست تو به نظر من اين استعداد رو داري كه تبديل به يك هنرمند خوب بشي به شرط اين كه كار رو جدي بگيري و چيزهايي رو بهت ميگم بخوني. مرد اين ميدون هستي يا نه؟
_نمي دونم.
استاد با لحني جدي و با تحكم گفت:
_جواب منو يك كلمه بده. اره يا نه؟
_استاد! من خيلي همت كنم، اونم تازه اگه بشه ، اين جلسه هاي ماهانه رو بتونم بيام. چه جوري مي تونم كار كنم؟
_تو به اين كارها كاريت نباشه. من بلدم چه جوري برنامه بدم كه برسي. فقط بگو مرد اين ميدون هستي يا نه؟
خنديدم و گفتم:
_اگرم نباشم اين چوري كه شما ميگين بايد بگم بله.
_اهان! اين درست شد. بشر اگر بخواد كاري رو انجام بده هيچ چيزي نمي تونه جلوشو بگيره و من بي تعارف بهت بگم، تو موظفي كه نقاش بشي، چون خدا تو رو براي اين كار خلق كرده. شاگرد دارم كه ده ساله داره مياد اينجا و هي توي سر خودش ميزنه و واقعا نمي تونه حتي يكي از اين طرح ها رو بكشه. تو حق نداري ادامه ندي. مطمئن باش يه مدت كه خودت را وادار به نظم بكني يواش يواش ذهنت، حس ات و زندگيت نظم ميگيره.
بعد نگاهي به ساعتش انداخت و رو به ليلا كرد و گفت:
_هنوز نيم ساعت به اومدن بابات مونده. درست ميگم؟
_بله استاد.
استاد اشاره اي به طرح ها كرد و گفت:
_اينا پيش من مي مونه. بعيده حالا حالاها بتوني اين جوري طرح بزني. اين جور طرح ها چيزيه كه فقط گاهي از دست و قلم بيرون مياد بيرون. بعد از خوندن شازده كوچولو. درست مي گم؟
_بله استاد شما از كجا فهميدين؟
خنديد وگفت:
-بعد از سي سال نقاشي اگه نفهمم ابشخور شاگردام كجاست كه به چه درد مي خورم؟ تفاوت مضمون اين طرح ها با طرح هاي قبليت دقيقا نشون ميده كه يه تغيير اساسي توي نگرش ات پيدا شئه يا اگر هم نگم توي نگرش، توي حس ات. درست ميگم؟
_من نمي دونم استاد. همين قدر مي دونم كه اين قصه منو گيچ كرده و هنوز هم نمي تونم خيلي جاهاشو بفهمم.
_تصور غلطي داري كه فكر ميكني ميتوني همه چيز را بفهمي. همين قدر كه قصه اي يا اثري بتونه براي ادم دو سه تا سوال اساسي رو مطرح كنه، وظيفه خودشو انجان داده.
_جوابش چي استاد؟ جواب هم بايد بده؟
_به نظر من اين قصه به خيلي سوالها جواب ميده و تازه نكته جالبش اينه كه توي هر سني كه باشي يه سري جوابهاي جديد از توش در مياد. درست مثل منشوري كه به هر طرف بگردوني، رنگ جديدي ازش بيرون مياد. منحصر به اين كار هم نيست. هر اثر هنري بديعي همين جوره. مي خواد نقاشي باشه، مي خواد فيلم باشه، داستان باشه، شعر باشه فرق نمي كنه و هر چي زمان بگذره، به جاي اينكه كهنه بشه مضامين جديدي ازش ميزنه بيرون. زياد معلمي كردم، حالم بد شد. پاشم بريم ببينم چاي گير مياد يا نه. ليلا خانم مواظب باش اين رفيق ما زير قولش نزنه.
ليلا لبخندي زد و گفت:
_چشم استاد، دنبال مجوز بودم كه پوستش رو بكنم. حالا شما مچوزش رو به من دادين.
ده دقيقه بعد وقتي دكتر ملكي دنبالمان اومد و زنگ زد، مثل اغدمهايي كه در خواب راه مي روند ، زير لب خداحافظي كردم و از در خانه بيرون رفتم. ان قدر دلم سرشار از شوق و ذهنم درگير مطالب و موضوعات بديع بود كه نفهميدم كي سوار ماشين شدم و كي به خانه رسيدم.


* * * * * * * * *
استاد لحظه اي از جلوي چشمم دور نمي شد. بيان متين، چهره جذاب و لبخند باشكوهش همراه با قلمي سحراميز و حسي قوي از او مجموعه اي ساخته بود كه نمي شد فراموشش كرد. شادي عجيبي در دلم مي جوشيد كه در عين حال مرا سخت مي ترساند. مي ترسيدم چشم باز كنم و ببينم كه ملاقات با اين موجود استسنايي خواب و خيالي بيش نبوده است. چطور مي توانستم از ليلا تشكر كنم كه مرا با دنيايي چنين گسترده و زيبا و با ادمهايي تا اين حد جالب و متفكر اشنا كرده بود.
با علاقه و با پيگيري تكاليقي را كه استاد بر عهده ام گذاشته بود انجام مي دادم و كتابهايي را كه ليلا از كتابخانه پدرش يا كتابخانه هاي عمومي امانت ميگرفت با ولع خاصي مي خواندم. دلم مي خواست راه بيفتم و هر چه مقاله درباره داستانهاي شاهنامه پيدا مي كنم بخوانم، اما متاسفانه در خانه حبس بودم و همه ترسم از اين بود كه بي احتياطي كنم و همين ازادي جزئي را هم از دست بدهم. محمود كاملا متوجه تغيير روحيه من شده بود، اما دليل ان را نمي دانست و با كنجكاوي عجيبي مر كه ا ديوانه وار طراحي مي كردم و مطالب كتابها را به جاي خواندن، مي بلعيدم، زير نظر گرفته بود. براي انكه بهانه اي به دستش ندهم كارهاي منزل و اشپزخانه را با دقت بيشتر انجام مي دادم و سرغ طراحي و مطالعه مي رفتم. كم كم در ذهنم به طراحي و مطالعه به عنوان كار نگاه مي كردم و هر چه غير از اين دو را با سرعت تمام مي كردم تا به كارم برسم. زندگي ام معنا و جهت پيدا كرده بود و شادمانه به اميد فردايي زيباتر تلاش مي كردم.
روزها و هفته ها را به اميد كلاس و ديدار با او و گرفتن درسهاي جديد با اشتياق و شادي مي گذراندم و گذشته پر رنج و زندگي يكنواخت در كنار محمود، ذره اي غبار تكدر بر دلم نمي نشاند. خوب مي فهميدم كه عشق در دلم لانه كرده است. عشقي بي شائبه، باشكوه و عزت بخش. عشقي كه وادارم مي كرد خود را از سطح گلايه ها و مسائل عادي بالا بكشم و در اسمانها و روي ابرها سير كنم.
ديگر از خدا هيچ نمي خواستم. همه وجودم سصرشار از شكر و عشق بود و خوشبختانه معشوق در چنان مرتبه اي از جلال ايستاده بود كه كمترين شائبه خطا و كدورتي از اين عشق در خاطرم نقش نمي بست. ان كه دوستش داشتم، هر كسي غير از استاد بود، عذاب وجدان لحظه اي ارامم نمي گذاشت، ولي چنان احترام و اطميناني از او در دل داشتم كه مي توانستم همه عاطفه و محبتم را نثارش كنم و كمترين لطمه اي نخورم. يكباره همه طبيعت جلوي چشمم رنگ گرفته بود و نور خورشيد را با همه شفافيت و زيباييش روي برگ درختان احساس مي كردم. چنان رقيق القلب و نازك خيال شده بودم كه حس مي كردم سنگيني پروانه را بر گلبرگ هاي گل مي فهمم و صداي ظريف جويبارها را مي شنوم. مي ديدم كه يك عمر كور و كر و منگ
بوده ام. مي ديدم كه همه حواسم مثل نوزادي كه تازه قدم به دنيا گذاشته است، امده تا جزء جزء هستي را بفهمد و مثل كويري در خود فرو كشد.راه رفتنم به رقص پرنده ها شبيه شده بود و خنده هايم ار بن وجودم سر بر مي اوردند. عاشق بودم و از عشق خود سرفراز.


پايان فصل 6

R A H A
02-02-2011, 12:25 AM
فصل 7

ان شب وقتي مقابل محمود نشستم و طرح او را كه داشت روزنامه مي خواند، كشيدم ، از پشت عينك با دقت نگاهم كرد و پرسيد:
_داري منو مي كشي؟
_اره ببين.
و طرح را جلوي رويش گرفتم. محمود طرح را در دست گرفت و چند دقيفه اي به ان خيره شد وگفت:
_همه اين چيزا را ليلا يادت ميده؟
رد شك را در صدايش تشخيص دادم و گقتم:
_اره. ليلا نقاش خوبيه. تا حالا هم توي چند نمايشگاه شركت كرده.
_اما تو هم خوب پيشرفت كردي. طرح خيلي خوبيه.
_ممنونم، اخه زياد تمرين مي كنم.
_مي بينم. همه جاي خونه شده پر از كاغذهاي تو.
_من كه سعي ميكنم اونا رو پخش و پلا نكنم.
_منظودم اين بود كه خيلي طراحي ميكني. اين كارو دوست داري، نه؟
_اره از بچگي نقاشي را دوست داشتم.
_هيچ وقت هم معلم نداشتي؟
_تا فبل از ليلا نه، نداشتم.
_چرا تابلو نمي كشي؟
_اولا كه وسايلش گرونه، ثانيا هنوز طراحيم قوي نشده.
_مگه وسايلش چقدر ميشه؟
_فكر كنم بيست سي هزار تومني بشه.
_خب پول بده ليلا واسه ات بخره.
از جايم بلند شدم و گفتم:
_فعلا كه ضرورتي نداره. همين كاغذ و مداد طراحي خوبه.
هيچ وقت به توجه و محبت او اعتماد نداشتم. ان شب هم نمي دانسشتم دليل گل كردن محبتش چيست. مي ترسيدم زياد ذوق زده شوم و از انجا كه راحت مي شد از زير زبانم حرف كشيد، مي ترسيدم حرفي بزنم كه به ظررم تمام شود. احتياط ايجاب مي كرد كه به همان كاغذ و مداد طراحي قناعت كنم و خريد وسايل نقاشي را براي موقع مناسبتري بگذارم.

* * * * * * *
دومين جمعه اي كه به خانه استاد رفتم ، بقدري با خيال او خو گرفته بودم كه احساس ميكردم سالهاست با او زندگي مي كنم. ان روز حجم عظيم طرح هايم را ديد، لبخندي زد و گفت:
_خيلي خوبه، همه شونو نميشه توي سك جلسه ديد. بذار كنار ميبينم و بعد مي دم ليلا برات بياره. فعلا بريم سر بحث شاهنامه.
بچه ها با علاقه و دقت خاصي شاهنامه را خوانده بودند، طوري كه من از كمي اطلاعاتم خجالت كشيدم، هر چند چنان با داستان سياوش از نظر عاطفي درگير شده بودم كه وقتي شروع به صحبت كردم، متوجه نشدم كه نيم ساعت حرف زده ام و كسي هم حرف مرا قطع نكرد. استاد با دقت خاصي به حرفهاي همه ما گوش كرد. و گفت:
_باريكلا بچه ها! همه تون خوب و دقيق به موضوعاتي كه براتون تعيين كرده بودم توجه كردين. تو هم صبا با اين كه دفعه اولت بود به موضوع، خوب نگاه كرده بودي. اين دفعه سعي كنين موضوعي را كه خوندين تصويري ببينين وتا هر جا كه به ذهنتون مي رسه طرح بزنين. دست كم ده تا طرح براي هر داستان. از نظر مطالعه هم اين بار مي ريم سراغ اساطير يونان. واسه دفعه بعد همه تون اديسه هومر رو مي خونين. با دقت و حتي اگه شد دو سه بار. حالا يكيتون بشينه روي صندلي، چهره كار ميكنيم.
بچه ها نگاهي به همديگر كردند و من از جا بلند شدم.
استاد گفت:
_صبا خانم! حواست هست كه بايد لا اقل نيم ساعت بيحركت بشيني اونجا؟
با تعجب گفتم:
_نيم ساعت؟
_بله، واسه همين براي اينكه حوصله ات سر نره اون كتاب شعر رو وردار بگير دستت و بخون. سعي كن زياد جا به جا نشي كه بچه ها بتونن كارشونو تموم كنن.
_چشم استاد.
كتاب شعري را ار قفسه كتابهاي او برداشتم وروي صندلي نشستم و چند دقيقه اول بدجوري وسوسه شدم كه جابه جا شوم، ولي كم كم سرم را به شعر گرم شد و بعد هم چنان غرق شعرها شدم كه وقتي استاد گفت ممنون، كافيه به هيچ وجه احساس خستگي نكردم.
كنار ميز استاد رفتم تا طرح هايي را كه بچه ها از صورتم كشيده بودند، ببينم. همه شبيه من كشيده بودند جز استاد كه نيمي از صورتم را در سايه وسياه و نيم ديگر را روشن كشيده بود. با ديدن طرح او دلم لرزيد. چه چيزي در من وجود داشت كه او را به كشيدن چنين طرحي واداشته بود؟ نيمه تاريك من چه بود كه او مي ديد وحس مي كرد و من نمي فهميدم؟ نگاهم به طرح خيره مانده بود. استاد طرح را به طرفم گرفت و گفت:
_ورش دار. مال خودت.
با دستي لرزان طرح را برداشتم و سر جايم نشستم. ان روز تا اخر كلاس ذهنم مشغول نيمه تاريك وجودم بود و چيزي ازار دهنده خاطرم را مكدر كرده بود.




پايان فصل 7

R A H A
02-02-2011, 12:25 AM
فصل 8

از مطب دكتر كه بيرون امدم، انگار دنيا را توي سرم كوبيدند. من نمي خواستم از محمود صاحب فرزند شوم. زندگي با او بحد كافيت دشوار و ازار دهنده بود، واي به حال اينكه بچه اي هم اين زنجير را محكمتر مي كرد. همه اميدهايم را بر باد مي ديدم و زندگي پيش چشمم سياه شده بود.
يادم امد كه گريه كنان از پزشك پرسيده بودم،« هيچ راهي نيست كه بشه از شرش خلاص بشم؟ » و دكتر به علامت نفي سر تكان داده بود.
چه بايد ميكردم؟ چهار سال توانسته بودم با اخلاق و رفتار غير قابل تحمل محمود كنار بيام و حداقل به خود گفته بودم كه اين منم كه بايد زجر بكشم و فرزندي ندارم كه از اين رابطه هولناك ضربه بخورد، ولي حالا با اين موجودي كه ابدا از او نمي خواستم چه بايد ميكردم؟ ديوانه شده بودم و مي خواستم فرياد بزنم. به چه كسي مي توانستم بگويم كه فرزندي نمي خواهم؟ چه كسي باور مي كرد كه زني از شنيدن خبر مادر شدنش به اين روز بيفتد؟ چنان دلشوره و اظطرابي به دلم چنگ مي زد كه نه مي توانستم به كارهاي خانه برسم و نه دست و دلم به طراحي مي رفت. به محمود نگفتم كه ازمايش داده ام و نتيجه مثبت بوده است. مي خواستم به نحو ممكن راهي براي از بين بردن جنين پيدا كنم.
شنيده بودم كه اگر زن حامله جسم سنگيني را بلند كند، احتمال سقط جنين هست. لباسم را عوض كردم و به هواي تميز كردن خانه، يخچال را با همه سنگيني اش از جا كندم تا جابه جا كنم. كمرم تير كشيد و درد ان تا بالاي ستون فقراتم پيچيد، اما نه اين كار نه هزار كار عجيب و غريب ديگري كه كردم، اثري نداشت. ناگهان وحشت از اين كه اين كارها باعث معلول شدن بچه بشوم وجودم را لرزاند.
جز ليلا و فتانه محرم رازي نداشتم و اين خبر را به هر كدام از انها كه مي دادم توي سرم مي زد و سرزنشم مي كرد، چون هر دوي انها از احساس من نسبت به محمود خبر داشتند و تنها كار عاقلانه مرا باردار نشدن مي دانستند. اين جور مواقع معمولا دخترها به مادرشان روي مي اورند ولي من نه مادري داشتم و نه خواهري كه به دادم برسد.
هر روز كه از رشد جنين مي گذشت، اظطراب و افسردگي من بيشتر مي شد. ليلا دائما برايم كتاب مي اورد و چون مي ديد انها را نمي خوانم و همه شوق و ذوقم فروكش كرده است، مدام سوال پيچم مي كرد و من جوابي نداشتم كه به او بدهم.
سرانجام چنان از نظر روحي و جسمي از پا در امدم كه مريض شدم و محمود ناچار شد از فتانه كه او را محرم راز من مي دانست كمك بخواهد.
صبح تا شب گريه مي كردم و نمي توانستم جلوي گريه ام را بگيرم. بشدت ضعيف شده بودم و بمحض اين كه مي خواستم از جا بلند شوم و يا كاري كنم، سرم گيج مي رفت و مجبور مي شدم بنشينم. ان روز فتانه به سراغم امد و وقتي ديد نمي توانم از رختخواب بلند شوم، كنارم نشست و گفت:
_تو كه حالت خيلي خوب شده بود. روحيه ات هم كه عالي بود. يكهو جت شد؟ مريضي پاشو بريم دكتر. اوضاح روحيت ريخته به هم بريم پيش روان پزشك. اين كار نشد كه صبح تا شب بنشيني گريه كني. قيافه ات رو تو ايينه ديدي؟ شدي عين مرده ها. چته؟ چي شده؟ چرا حرف نمي زني؟
_فتانه من خيلي بدبختم. ديگه نمي خوام زنده بمونم.
_تو رو خدا پاشو جمعش كن . ديگه دوره اين شعارها گذشته. چي شده؟ سرطان گرفتي؟
_كاش سزطان مي گرفتم و مي مردم.
_خب پس چي شده؟ حرف بزن.
_من....من باردار شده ام.فتانه كمي نگاهم كرد وگفت:
_خب اينكه افتضاحه، ولي كاريه كه شده. زنگوله پاي تابوت واسه بابا.
_تو هم كه از هر چيزي جنبه مسخره شو ببين.
_خدا كنه اين يكي پسر باشه كه حسرت به دل از دنيا نره.
_فتانه. من دارم ديوونه ميشم، تونشستي داري جنس رو تعيين مي كني؟
فتانه از جا بلند شد و گفت:
_شعار هميشگي من اينه: اگه مي خواي زندگي به ريش ات نخنده، تو به ريش زندگي بخند. پاشو، تو رو خدا اون قيافه رو به خودت نگير. نبايد ميذاشتي پيش بياد، حالا كه پيش اومده، بهر جنگ اماده شو. با اون
دري وري هاي ليلا كه ميده بخوني كه بايد خيلي بيشتر از من فيلسوف باشي. پس اون همه شعر و ادبيات به چه دردت خورده پاشو ببينم. به جاي اين ادا اطوارها بايد به خودت برسي يه داداش خوشگل واسه من بياري.
پتو رو روي صورتم كشيدم و گفتم:
_واقعا كه ادم مسخره اي هستي.
پتو را از روي صورتم كنار زد وگفت:
_اگه من مسخره ام، تو هم يه ادم دست و پا چلفتي هستي كه تا سرما ميخوري مي افتي توي رختخواب. پاشو به جاي اين ادا اطوارها يه فكر اساسي كنيم.
_فكر اساسي اينه كه بگرديم يه جايي را پيدا كنيم كه بچه رو كورتاژ كنن.
_من يكي توي هر نوع جرمي شريك مي شوم، اما اهل قتل و كشتار نيستم.
_قتل و كشتار چيه؟ اون كه هنوز ادم نيست.
_بگو سوسك، بگو مرچه، جون داره يا نه؟
_اره جون داره اما شعور كه نداره.
_البته در با مقايسه با دانشمندي مثل تو شعور نداره. بيخود از اين شعارها واسه من نده. هرجا كه بگي هستم، ولي توي اين كار، دور من يكي رو خط بكش.
_پس من چه خاكي توي سرم بگنم؟
_همون خاكي كه همه زنها به سرشون ميكنن. تو فكر ميكني اولين زن دنيايي كه حامله شده يا اخريش؟ پاشو تو رو خدا. پي بهانه ميگردي يه جوري خودتو بندازي. پاشو ببينم.
و پتو را از روي من عقب زد.
برخورد صريح و ساده فتانه با موضوع باعث شد كه جان بگيرم. از چا بلند شدم و با انكه هنوز سرم گيج
مي رفت، ارام ارم به طرف اشپزخانه رفتم و براي خودم شربت عسل درست كردم.
فتانه خوراك مرغ درست كرده بود، كمي از ان را در بشقاب برايم كشيد و جلويم گذاشت و گفت:
_يك كمي بخور جون بگيري. تو رو خدا زري، زودتر بزرك شو. دق دادي منو از بس واسه هر چيزي مثل بچه ها بق كردي يه گوشه.
از بوي غذا حالم بهم مي خورد، اما فتانه زحمت كشيده بود و نمي توانستم دستش را رد كنم. فتانه وقتي اكراه منو ديد گفت:
_گوشتشو نخور، از ابش سر بكش. مي خواي بهش ليمو بزنم؟
_بخدا معذرت مي خوام فتانه. دست خودم نيست.
_معذرت خواهي نداره، ضعيف شدي بوي غذا اذيتت مي كنه. همون شربت عسل را بخور لااقل.
روحيه ام كم كم داشت بهتر مي شد. فتانه سرم را در اغوش گرفت و گفت:
_چه مادري بشي تو. گمانم مادري خيلي بهت بياد.
گفتم:
_مي ترسم فتانه. زندگي من ثبات نداره. اين همه تفاوت سني بين من و پدرت.
_چي مي خواي بگي اگه اون بميره چه جوري بچه رو بزرگ كني؟ فكر مي كني فقط ادمايي به سن اون مي ميرن؟ چند مورد مي خواي نشونت بدم كه جوونا مرده ان و زنهاشون مجبور شدن نه يك بچه كه سه چهار تا رو بزرگ كنن. بيخود مصيبت نتراش. عمر دست خداست و مرگ هم پير و جوون نميشناسه.
_نه، به مردن اون كاري ندارم. دارم به اين زندگي دشوار فكر مي كنم.تحمل اخلاق اون واسه من كه زندگي اسوني هم نداشته ام، سخته چه برسه به يه بچه.
_مگه ما بچه همين بابا نبوديم؟ چمه؟ ادم خوش اخلاق تر از من مي خواي
خنده ام گرفت و گفتم:
_اون دو تا چي؟ عنق منكسره.
_بچه تو انشاءالله به خواهر كوچيكترش مي ره.
_فتانه من مادر تو نيستم. از چيزهايي كه تو ازش تعريف كردي، اون خيلي با صبر و حوصله بوده.
_تو هم دست كمي از اون نداري. با اين كه خيلي جوون هستي، ولي خوب تونستي با بدخلقي هاي بابا كنار بيايي.
_من ناچار بودم
_نه، همه شم از ناچاري نيست. خيلي جاهاشم صبر كردي و اونو از رو بردي. مخصوصا اين شش هفت ماه اخر كه روحيه ات حرف نداشت. تو رو خدا نذار روحيه ات رو از دست بدي.
_فتانه؟
_چيه؟
_مي خوام يه چيزي رو ازت بپرسم.
_مگه من دائرة المعارفم كه همه چيز رو از من مي پرسي؟
_بنشين ببين چي مي گمن؟دارم جدي حرف مي زنم.
فتانه گفت:
_پس بذار اول يه چايي واسه هردومون بريزم كه اگه حرفات باعث سر درد من شد، زود چايي رو سر بكشم.
دم دستت اسپريني چيزي نداري؟

R A H A
02-02-2011, 12:26 AM
_فتانه تو رو خدا بنشين باهات حرف جدي دارم.
فتانه فنجانهاي چاي را روي ميز گذاشت و گفت :
_خدا بخير كنه. تا حالا كه حرفات شوخي بود كه پدر روحيه مون رو دراوردي، واي به حال حرف جدي. خب بگو عزيزكم، جانكم.
كمي ترديد كردم . نمي دانستم موضوعي را كه در ذهنم بود چطور برايش مطرح كنم. وقتي سكوتم را ديد گفت:
_چيه زير لفظي مي خواي بهت بدم، پس تا پشيمون نشدم حرف بزن.
_فتانه مخوام بدونم خيلي بده كه ادم شوهر داشته باشه، اما عاشق مرد ديگه اي بشه؟
_بستگي داره.
_باز تو اين جوري جواب دادي؟
_چه جوري جواب دادم؟ چرا تو فكر ميكني من هر چي ميگم شوخيه؟
_اخه به چي بستگي داره؟
_به خيلي چيزها.
_مثلا؟
مثلا به عاشق، به معشوق، به نوع رابطه اون دوتا با هم، به شوهر ادم....
_يعني چي؟
_يعني اين كه شوهر، ادمي مثل باباي من و زن، كسي باشه مثل تو كه از دخترش كوچيكتري و ار اون بدتر تحمل اخلاقش صبر ايوب بخواد و معشوق ادمي باشه مثل معلم طراحي تو و ليلا و عشق چيزي باشه كه توي دل تو وجود داره، از نظر من نه تنها اشكالي نداره كه لازم هم هست.
يكمرتبه انگار همه تنم گر گرفت. با دلهره پرسيدم:
_تو اين چيزا را از كجا مي دوني؟
_من؟ پشه رو توي هوا نعل ميكنم. فكر ميكني خرم كه نفهمم شش هفت ماهه توي اسمونا پرواز مي كني؟ فكر مي كني نديده ام كه چطور با اشتياق طراحي مي كني و روز به روز هم وضعت بهتر مي شه؟ فكر مي كني نمي بينم چه كتابهايي داري مي خوني و چطور بسرعت داره طرز فكرت عوض ميشه؟ خيال مي كني من
اون قدر خوش خيالم كه فكر كنم عامل اين همه تغيير ناگهاني و شادي دروني تو ليلاست و بس؟
_خب! اين چيزها از نظر تو يعني چه؟
_هر جور پيشرفتي از نظر من يعني ماه، يعني عالي. توي اين زندوني كه بابا واسه تو درست كرده يا بايد مثل مامان بپوسي و بميري يا بايد به ضرب و زور عشق به حيات خودت ادامه بدي.
_بخدا بين ما هيچ حرفي رد و بدل نشده.
_نمي خواد خدا را قسم بخوري. اگه اونم به همين شدت به تو علاقه داشته باشه مطمئن باش وقتش كه برسه بهت مي گه. اگر هم نداشته باشه باشه، همين كه عشق به اون اين جور زندگي تو رو زير و رو كرده
دمش گرم.
_يعني از نظر تو اين عشق محكوم نيست؟
_از نظر من هيچ چيزي به خودي خود نه محكومه نه حاكم. همه چيز بستگي داره به اين كه ادم ازش چه استفاده اي بكنه. زندگي زناشويي كه توي هيچ عرف و جامعه اي نبايد چيز بدي باشه، ولي مال ماها و خيلي هاي ديگه ببين چه گند و غير قابل تحمليه. همه چيز همينه. خوبي و بدي همه روابط رو ادمها تعيين مي كنن. تا وقتي كه اين عشق به تو كمك مي كنه كه رشد كني، عاليه، ولي اگر تبديل به عامل افسردگي، توقع، حسادت و اندوه بشه چيز مزخرفيه. عشق اگر با خودش شادي نياره، عشق نيست. وابستگي چيز مزخرفيه.
_بابا كلي دانشمندي ها.
_پس فكر كردي تو و ليلا چون كتاب مي خونين دانشمندين؟ من همه تجربه هام رو عملي به دست اورده ام، واسه همين هم هست كه به درد ميخورن، ولي شما ها تا يه چيزي پيش مياد وامي رين.
_فتانه! تو تا حالا عاشق شدي؟
_اره.
_خب.
_خب به جمالت. طرف ادم با شعور و فهميده اي بود. به خودم گفته بودم كه درسمو مي خونم و بعد به اون
مي گم كه بياد به خواستگاري، ولي تا اومديم خبردار بشيم بابا منو داد به اين اسدي كه ذره اي بهش علاقه ندارم.
_تو چرا تسليم شدي؟ تو كه روحيه تسليم پذيري نداري.
_حالا ندارم، اون موقع خداي ترس و تسليم بودم. حالا كه گرفتار اين زندگي دري وري شده ام زده ام
به سيم اخر.
_اون ادم چي؟ اونم ازدواج كرد؟
-نمي دونم . رفت خارج و ديگه ازش خبر ندارم.
_عجب! حالا تو چه مي كني؟
_مي بيني كه چه مي كنم.... زندگي....
_هنوزم دوستش داري؟
_نمي دونم. ديگه به اين چيزا فكر نمي كنم. تا هر وقت كه اين حاج اقا اذيت نكنه و مخل نباشه، به زندگب باهاش اتامه مدم، بخواد موي دماغ بشه ميذارم مي رم.
_به همين راحتي.
_از اينم راحت تر. اون خودش مي دونه كه بهش علاقه ندارم.
_اين جوري كه خيلي بده.
_اره، خيلي بده ولي بدتر اينه كه بهش دروغ بگم.
اون چي؟ راضيه؟
_اون هيچ وقت نه شاد ميشه نه غمگين. ولرم ولرم. نه گرميش مي كنه نه سرديش. واسه خودش حال مي كنه.
_و تو با اين همه شور و هيجان چه مي كني ؟
_سر دل مي كشم. حالا چرا اين قدر رفتي تو كوك من؟
_مي خوام ببينم اين همه انرژي را از كجا مياري؟
_از كينه. كينه اي كه اول از بابا و بعد از اسدي به دل دارم كافيه كه منو تا روز قيامت برانگيخته نگه داره.
_ولي تو اصلا كينه اي نيستي. تو خداي توجه و محبتي.
_به كسي كه دلم بخواد و دوستش داشته باشم. از من نميشه قرباني خلق بيرون اورد. با هر كي كيف نكنم محبت بي محبت.
_خب همه ادمها اين طورن.
_نه، همه اين طور نيستن. تو بيچاره به هر كي دستت برسه كمك مي كني نه به ادمايي كه دوست داري. خوشم مياد ذره اي كينه بلد نيستي.
_نه، واقعا بلد نيستم. دلخور مي شم، دلتنگ مي شم، اما كينه به دل نمي گيرم.
واسه همينه كه مي گم عاشقي تو نه تنها به كسي لطمه نمي زنه كه خيلي هم خوبه، هم واسه تو هم واسه طرف مقابلت.
_طفلك فتانه!
_طفلك خودت. من نه هيچ وقت طفلكي مي شم نه حيوونكي. قرار هم نيست زندگي هميشه هموني باشه كه تو فكر مي كني. از من بپرسي اتفاقا لطفش به همينه كه هميشه ادم يه جور ديگه فكر كنه، يه جور ديگه پيش بياد و گرنه همه چيز خيلي قابل پيش بيني و بي نمك مي شد، بخصوص توي زندگي ما ها كه هيچ موضوع با ارزشي اتفاق نميفته و همه اش روز مرگي و دري وريه.
_اره خب. منم غالبا فكر مي كنم كه اگه مثلا ماها نبوديم به كحاي دنيا برمي خورد؟ ماها كه توي هيچ دنيا نقش نداريم. نه توي عملش، نه توي هنرش، نه توي فكرش...
_چرا، توي يه چيزي خيلي نقش داريم، توي حرفش. هيچ ديدي ماها جند ساعت از شبانه روز رو حرف مي زنيم؟ تنها عضو قوي بدن ماها، عضلات ارواره هامونه.
خنده ام گرفت و گفتم:
_بخدا فتانه دست روي هر چي بزاري عالي ميشه. روي طنز، روي سينما، روي طراحي، تو همه سلولهاي مغزت ابداعه.
_خودم مي دونم، فقط فقط اينا رو بروز نمي دم كه يه وقت چشمم نزنن.
_برو گمشو بابا. تعريف هم نمي شه ازش ازت كرد.
فتانه كيفش رو برداشت و مانتويش را سريع به تن كرد و گفت:
_اتفاقا اين دقيقا همون كاريه كه مي خئام بكنم. الان ديگه بايد برم و گم بشم.
_كجا؟
_خونه. واسه حاج اقا شام درست نكرده ام. تنها مورديه كه صداش درمياد.
بعد با عجله گونه ام را بوسيد و گفت:
_مواظب خودتون باشين اي مادر جوان! از وليعهد چايچي ها مواظبت كن.
_اي بابا تو هم. اومديم دختر بود.
_زبونتو گاز بگير. مگه مي خواي حكم قتلت رو بدن؟
و به همان سرعتي كه امده بود رفت.

R A H A
02-02-2011, 12:28 AM
موضوع پسر بودن بچه كه اوايل جنبه شوخي داشت، بتدريج جدي كاملا شد، طوري كه حتي مهناز و شهناز هم كه تا ان روز كمترين توجهي به زندگي من نمي كردند، حساسيت به خرج مي دادند و به اشاره يا صريحا مي خواستند بدانند كه كودك من پسر خواهد بود يا دختر. انها بقدري نگران بودند كه مدام از سونوگرافي حرف مي زدند و حتي حاضر نبودند منتظر بمانند كه بچه به دنيا بيايد. من در مقابل اين سيل نگراني و دلهره مقاومت مي كردم، اما گاهي هم بشدت برانگيخته مي شدم و به محمود اعتراض مي كردم. به نظر من اين همه توجه و حساسيت به جنسيت كودك، كه من در تعيين ان كمترين نقشي نداشتم، كاملا احمقانه بود و وقتي مي ديدم محمود با ان سن بالا، در اين هياهوي بسيار براي هيچ شريك مي شود و دم به دم ديگران مي دهد، كفرم بالا مي امد.
همچنان به طراحي و مطالعه ادامه مي دادم و در اين غوغاي بيهوده كه هر روز هم شدت مي گرفت، تنها چيزي كه هنوز به من معني و جهت مي داد، علاقه ام به استاد فرتاش بود. حالا ديگر نه از او كه از هيچ مرد و زن ديگري نمي ترسيدم. نمي دانم محمود بالاخره بو برده بود كه من ماهي يك بار به كلاس طراحي مي روم يا نه؟ همين قدر مي دانم كه فكر پسر بودن فرزندمان همه اوقات او را پر كرده بود و در مورد مسائل ديگر حساسيت زيادي نشان نمي داد.
تا ماه پنچم مشكلي براي بالا رفتن از كوه نداشتم، ولي كم كم با سنگين شدن جنين، اين كار برايم دشوار شد و محمود هم اكيدا كوه رفتن را برايم ممنوع كرد. هم من و هم ليلا مي دانستيم اگر بيش از ان اصرار كنيم، شك محمود را بر خواهيم انگيخت و من تنها امكان و اميد زندگيم را از دست مي دهم.


* * * * * *


استاد با همه جوانيش، با تجربه تر از ان بود كه بگذارد كسي از توجه و علاقه او نسبت به خود يا ديگران اگاه شود. رفتار او با همه ما يكسان و بسيار دوستانه و محبت اميز و در عين حال جدي بود. من از توجه او نسبت با خودم جز در مواردي چون همان طراحي از چهره ام كه نيمي از ان را در سايه قرار داده بود و عبارات و تذكراتي كه منحصرا خطاب به من به كار مي برد ويا اشاراتي كه فقط من معني ان را مي فهميدم و بخصوص تاكيد بر نام صبا به جاي زري كه من هيچ اعتراضي به ان نداشته و كاملا به ان عادت كرده بودم، نكته ديگري كه دال بر علاقه او نسبت به خودم نمي ديدم و اين نشانه ها هم بقدري در مورد همه شاگردان او عموميت داشتند كه نمي توانستم امتياز خاصي براي خود قائل شوم. يادم مي ايد اخرين جمعه اي كه به كلاس رفتم، بعد از ان كه شاگردان رفتند و منو ليلا طبق معمول منتظر امدن دكتر ملكي مانديم، من در حالي كه سنگيني عجيبي را روي قفسه سينه ام حس مي كردم و بغض داشت خفه ام مي كرد گفتم:
_استاد! با اجازه تون اين اخرين جلسه اي است كه من ميام كلاس .
سايه اندوهي مثل شهاب از صورت جذابش گذشت و دلم به درد امد. بسرعت نگاهش را از من و ليلا دزديد و گفت:
_متوجهم. تو داري سنگين مي شي.
حس كردم گونه هايم از شرم اتش گرفته اند. استاد با همان لحن متين و مهربان ادامه داد:
_گمان نميكنم براي هيچ زني، هر چقدر هم حساس، هر چقدر هم هنرمند، لحظه اي با شكوهتر از لحظه به دنيا اوردن يك موجود زنده وجود داشته باشد.
نگاهش كردم و با خود گفتم:
«اي مرد! اي انسان! تو چقدر باشكوه و نازنيني! »
گفتم:
_استاد! اين بستگي داره به اين كه حس انسان نسبت به پدر بچه چي باشه.
_اشتباه مي كني. اين به چيزي بستگي نداره. اين اما و اگر نداره. يه چيزيه مربوط به خلقت، با همه انتظارهاش و دردهاش. يه چيز منحصر بفرده. نه ميشه از كسي گرفت نه ميشه به كسي داد، درست مثل خلق يك اثر هنري با ارزش. من بارها اين اين درد رو احساس كرده ام. منتهي زن به مرد اين امتياز رو داره كه صداي تولد موجودي رو كه به دنيا مياره ميشنوه و نفسش رو حس ميكنه اما در مورد يك هنرمند بايد گوشهاي تيزي داشته باشه كه صداي گريه يا خنده لحظه تولد اثرش رو بشنوه. گوش كن صبا! اين بچه حاصل تك تك لحظه هاي عمر توست. يادته توي شازده كوچولو، روباه به شازده كوچولو مي گفت ادم به اندازهي عمري كه پاي چيزي ميذاره بهش ارزش مي ده. عين جمله هاش يادم نيست، ولي مضمونش همينه. ادم مسئول گل سرخشه. اينو ميفهمي؟
نتوانستم جلوي اشكم را بگيرم و سرم را به علامت مثبت تكان دادم.
استاد خنديد و گفت:
_اين اشكها رو به نشانه مثبت مي گيرم. صبا! تو داري به باشكوهترين لحظه عمرت، به لحظه خلقت نزديك مي شي. قدر لحظه به لحظه شو بدون و درست توي اون لحظه ي تسليم محض، لحظه اي كه نه راه پيش داري نه راه پس، لحظه اي كه دلت داره از شوق مي تركه، اما عين عين احتظار، ناگزيره، درست توي اون لحظه دعا كن خدا همه مونو هدايت كنه و من رو هم.
دلم گرفت. استاد چه چيزي بهتر از انچه كه بود مي توانست باشد كه از خدا هدايت مي خواست؟ مگر بهتر از انچه كه او بود مي توانست وجود داشته باشد؟ مگر خدا در وجود او همه چيز را به كمال نگذاشته بود؟ چه چيزي بيشتر از ان مي توانست بخواهد؟
صدايم از ميان بغضم سخت از حنجره بيرون مي امد. گفتم:
_استاد شما چرا؟
_من جرا چي؟
_شما رو چرا بايد هدايت كنه؟
_اين چه حرفيه مي زني؟ ما همه مون به هدايت نياز داريم، لحظه به لحظه. تو چه مي دوني من كي هستم؟ اصلا كي مي دونه ديگري و يا حتي خودش چي هست؟ فقط اونه كه مي دونه ما كجا هستيم و كجا بايد باشيم و لازمه كه هدايتمون كنه.
ساده لوحانه گفتم:
_استاد! ميشه پيش اين خداتون دعا كنين زودتر يه فرجي براي من برسونه؟
خنديد وگفت:
_اولا فرج تو همونيه كه توشي. بگرد پيداش كن. تازه كي گفته كه خداي من از خداي تو بهتره؟ دختر جان! تو قلب صاف و بي الايشي داري و در استانه مادر شدني. اين تويي كه بايد واسه همه ما دعا كني.
درست نمي گم ليلا؟
ليلا كه تا ان لحظه سرش را به كتابي گرم كرده بود و وانمود مي كرد به حرفهاي ما گوش نمي دهد گفت:
_بله استاد چي؟
_يعني هر چي شما بگين درسته.
_داشتم مي گفتم لازمه كه ليلا خودش رو از اين پنجره پرت كنه پايين.
_اگه واقعا واسه طراحي خوبه، چشم.
و سه تايي زديم زير خنده.
استاد گفت:
_حالا ديگه اشكهاتو پاك كن و بعد از اين هم سعي كن هموني باشي و بموني كه خدا مقرر كرده. خدا هيچ بنده اي رو پست و حقير و ذليل نمي خواد. هر وقت يادت رفت كي هستي ياد اين حرف خدا بيفت كه به ما ها ميگه شما ها جانشين من توي زمين هستين و جانشين خدا لايق هيچ چيزي كمتر از عشق نيست. ليلا تو هم مواظب اين مادر بزرگوار باش و طرح هاشم مرتب برسون به من.
_استاد! مي تونم گاهي بهتون زنگ بزنم؟
_خر وقت كه خواستي و تونستي. من تا اونجا كه وقتم و بخصوص عقلم اجازه مي ده در خدمت همه تون هستم.
_ممنون استاد.
_من ممنونم كه شماها اجازه دادين بخش قشنگي از زندگيمو با شماها پر كنم. انصافا شاگردان خوبي هستين. تك تك تون و من از شماها خيلي چيزها ياد مي گيرم.
ليلا خنديد و گفت:
_اين ديگه از اون تعارف هاست.
_نه، تو ميدوني كه من اهل تعارف و تملق نيستم. شماها از من اطلاعات مي گيرين كه مي شه از هر جاي ديگري هم گرفت،ولي من از شماها روحيه مي گيرم كه از هيچ جا نميشه گرفت. خوبيش به اينه كه شماها خودتون هم نمي دونين چقدر صاف و زلال هستين.
يكمرتبه شعري از مولانا يادم امد و بي اختيار گفتم:
گر ز ياران گل الود بريدي مگري
چون ز گل دور شود اب صفايي برسد
استاد كه چشمهايش از خوشحالي برق مي زد به طرفم برگشت و گفت:
_چطور شد ياد اين شعر مولانا افتادي؟
_هيچي، همين طوري. تازگي روزي دو سه تا غزل ازش مي خونم.
_كار خيلي خوبي مي كني. كم كم كه باهاش مانوس بشي، مي فهمي كه خيلي از غصه هايي كه مي خوردي و مي خوري، چقدر مسخره ان. نكنه يار گل الود تو ماها هستيم؟
و خنديد و چه خنده اي. دلم لرزيد. سرم را زير انداختمو گفتم:
_اختيار دارين استاد شماها بهترين ادمهايي هستين كه توي زندگيم دارم.
و بعد ياد فتانه افتادم و خنده ام گرفت. ليلا خنديد و پرسيد:
_چي شد؟ ياد چيزي افتادي؟
_اره ياد فتانه افتادم.
ليلا كه حدس مي زد فتانه بايد چه حرفي زده باشد، نتوانست جلوي خنده اش را بگيرد. استاد به هر دوي ما نگاه كرد. شرط ادب ندانستم كه توضيحي ندهم و گفتم:
_فتانه يكي از بستگان ماست كه به ماها مي گه ادبياتي ها.
استاد لبخندي زد و پرسيد:
_خودش چي؟ ادبياتي نيست؟
_ابا. چشمش كه به كتاب مي افته كهير تنش مي زنه، ولي اونقدر چيزها مي دونه كه ماها يكيشم نمي دونيم. شعوري كه اون براي تشخيص نقاشي و موسيقي خوب و بد داره، بي نظيره. توي تشخيص شعر و داستان هم همين طور، به شرط اين كه مجبور نباشه بخونه و ادم واسه اش بخونه.
_پس بايد موجود جالبي باشه.
_درسته، خيلي جالبه، حيف كه ابدا حاضر نيست توي جلساتي شبيه به جلسات ما بياد. مي گفت يه دفه رفنه بوده جلسه تفسير مثنوي، اونجا رو پاك ريخته به هم.
_اتفاقا درست فكر مي كنه. مولانا و عرفان واسه اغلب ادمها كه دنبال يه چيزي واسه در رفتن از مسئوليت ميگردن، خطرناكه. بازي هايي كه با اين چيزها راه انداخته ان، نه براي تقويت روحيه بزرگواري و سر فرازي كه براي تقويت بي خيالي و فلسفه ولش كن باباست. اين خانم درست فكر مي كنه. كتاب خوندن و مطالعه كردن براي همه كس نتيجه مثبت نداره. حتي قدان هم براي كسي كه در طريق هدايت نباشه جز خسارت چيزي به بار نميره، واسه همينه كه اينقدر روي هدايت تكيه مي كنم صبا خانم. به نظر من قدر اين جور ادمهاي هوشيار رو بايد خيلي دونست.
بعد رو به ليلا كرد و گفت:
_معلوم ميشه صبا غير از ما بازهم بهترين ادم رو داره.
خنديدم وگفتم:
_استاد، گمانم ادم بد مطلق وجود نداشته باشه.
_خب خدا رو شكر، نمرديم و يه نفر طرفدار فرضيه نسبيت پيدا كرديم.
_بخدا جدي مي گم.
_من هم مي دونم كه جدي مي گي، ولي اين طرف رو هم ببين كه يه وقت از اون طرف پشت بام نيفتي. خوب مطلق هم وجود نداره. همه ماها سايه روشن عظيمي از خاكسترهاي مختلف هستيم، گرايش خيلي ها مون به سمت سفيده، گرايش اندكي هم به طرف سياه. اين جوري كه به ادمها نگاه كني، راحت تر مي توني نفس بكشي، كمتر هم زجر مي كشي، توقع زيادي هم نداري، دلخور هم نمي شي. درست مي گم؟
_درسته. خدا كنه بتونم خودمو تربيت كنم كه ادمها رو اين جوري ببينم.
_همين كه كسي رو بد مطلق نمي بيني قدم اول رو برداشتي.
در اين موقع صداي زنگ در امد. من و ليلا با عجله وسايلمان را جمع كرديم و راه افتاديم.
استاد باز تاكيد كرد:
_منتظر كارهات و تلفنهات هستم. مواظب خودت و كوچولوت باش.
_چشم استاد.
پايان فصل 8

R A H A
02-02-2011, 12:29 AM
فصل 9

چند روزي هم از موعد تولد بچه گذشته بود و باز من احساس درد نداشتم. در تمام طول اين مدت خدا خدا كرده بودم ديرتر دنيا بيايد، چون به هيچ وجه امادگي و روحيه مادري نداشتم. فتانه لحظه اي از من غفلت نمي كرد و مثل مادري دلسوز مواظبم بود.
ان روز برف سنگيني باريده بود و درست نه روز از موعد تولد بچه مي گذشت. ساعت يلزده صبح بود كه فتانه به خانه ما امد و با دلهره اي كه تا ان روز در او نديده بودم گفت:
_پاشو بريم بيمارستان.
با تعجب پرسيدم:
_بيمارستان واسه چي؟
_واسه اين كه ده روزه از موعد تولد بچه گذشته و تو هنوز از جات تكون نخوردي.
_خب هر وقت لازم باشه خودش مياد.
فتانه در حالي كه با عجله لباسها و وسايل مرا در ساك مي گذاشت، گفت:
_هيچ از اين خبرها نيست. با وضع رو حي اي كه تو توي اين نه ماه داشتي، هيچ معلوم نيست كه بخواد بياد.
_مگه دست خودشه.
_زري! مثل سگ عصباني هستم ها! پاشو تا نزدم توي سرت. پاشو مي گم. بابا كه از كل يك بچه فقط
ايجادش رو بلده و پسر پسر كردنش رو. پاشو ببينم تا كار دست خودت ندادي. گور باباي بچه، اگه مرده باشه تو رو مي كشه.
_مرده باشه؟ صبح تا شب داره لگد مي زنه.
_دلت خوش!نبايد بپرسي واسه چي درد زايمان نمياد سراغت؟
_خب لابد وقتش نشده.
_امروز مي ريم بيمارستان معلوم ميشه كه وقتش شده يا نه.

* * * * * *
پزشك بمحض اين كه مرا معاينه كرد با نگاهي شماتت اميز براندازم كرد و پرسيد"
_چند روز از موعد زايمان گذشته؟
_نه روز.
_پس واسه چي نيومدي؟
_اخه درد نداشتم.
_شايد تا سه ماه ديگه هم درد نمي امد، نبايد علتش رو جستجو مي كردين؟
فتانه دندانهايش را به هم فشرد و چپ چپ نگاهم كرد. دكتر ادامه داد:
_سر بچه كاملا گشته. به شما امپول فشار تزريق كنيم و احتمالا به خاطر درشت بودن بچه و دير شدن موعدش زايمان شما كمي مشكل خواهد بود.
بند دلم پاره شد. مشكل؟ يعني چي؟ با دلهره به فتانه نگاهي انداختم. حالم را فهميد و دستم را گرفت و ارام گفت:
_بيخود نترس. دكترها الكي اب و روغنش را زياد مي كنن. روزي اين همه زن دارن ميزان. نترس.
موقعي كه مرا به اتاق زايمان بردند و امپول فشار به دستم وصل كردند، كم كم درد يكنواخت و شديد شروع شد. احساس كردم در جريان تند رودخانه اي قرار گرفته ام و هر لحظه به تخته سنگي مي خورم و بيم هزار پاره شدنم هست و كاري از دستم بر نمي ايد. من كه در عمرم عادت نكرده بودم ناله كنم، چنان فريادهاي گوشخراشي مي كشيدم كه خودم از صداي خودم وحشت مي كردم. مدام فرياد مي زدم:
_اينو بكشين از بدن من بيرون.تيكه تيكه اش كنين بكشين بيرون. منو كشت.
پرستار كه گوشش از اين حرفها پر بود، گاهگاهي مي امد و وسيله اي را كه شبيه كمربند بود و به شكمم بسته بودند و صداي ضربان قلب بچه را از بلندگويي پخش مي كرد، جا به جا مي كرد و با لحني تحكم اميز مي گفت:
_اينقدر وول نخور ديگه، كه اين كوفتي هي وا بشه.
جاي فتانه خالي بود كه به ريش پرستار بخندد و بگويد"مگه دست خودشه كه وول نخوره؟"
ده ساعت در اين بحران دردناك گذشت. ديگر ناي فرياد زدن نداشتم. ديگر حتي برايم مهم نبود كه او زنده به دنيا بيايد و يا تكه تكه شود. كمترين تعلق خاطري به او نداشتم و از ان همه حرفهايي كه استاد درباره افرينش و عظمت خلقت انسان برايم زده بود، نشاني در من نماكده بود. شايد او يك نكته را فرلاموش كرده بود و ان اين كه تو لحظه اي مي تواني درد افريدن تحمل كني كه عاشق افريده خود باشي و من در تمام طول اين ماهها حس كرده بودم اين موجود چه پسر باشد چه دختر،مثل گلوله اي عظيم و سربي، پاي مرا به زندگي اي كه هر لحظه، انتظار تمام شدنش را داشتم، زنجير خواهد كرد.
سرانجام هنگامي كه بچه را با فورسپس بيرون كشيدند، ناگهان احساس كردم جانم دارد از تنم به در مي رود. شايد لحظه احتظاري كه استاد از ان سخن مي گفت، همين بود. بي اختيار ناليدم:
«خدايا هر چي اون مي خواد بهش بده. به منم يه بچه سالم و خوشگل.»
ابدا نميدانم جرا در ان لحظه ياد مفهوم"خوشگل" افتادم. براي خود من هم موضوع عجيب بود، چون من نه هيچ وقت به زيبايي خودم چندان توجهي داشتم و نه اين موضوع در كنار خلق خوش و انسان بودن انسانها، برايم ارزش چنداني داشت. شايد چون از طعنه هاي اطرافيان ترسيده بودم و مخصوصا چهره محمود هميشه توي ذوقم مي زد و هيچ وقت برايم عادي نمي شد، اين را از خدا خواسته بودم.
در هر حال هنگامي كه صداي بچه را شنيدم و از لاي پلكهاي فروخقته ام او را ديدم، خيالم اسوده شد و هيچ فكر نمي كردم كه زشت است يا زيبا. همين كه سالم بود و نفس مي كشيد، برايم كافي بود و باقي قضايا را مي توانستم به شكلي جمع و جور كنم.
خسته از تلاشي جانكاه و اسوده از پايين گذاشتن باري چنين سنگين و سهمگين، همين كه مرا به بخش برگرداندند، خوابم برد. مدتها بود اين طور عميق به خواب نرفته بودم.
پس از ساعتها هنگامي كه چشم باز كردم، خوشبختانه فتانه اولين كسي بود كه ديدم. يكي از خنده هاي قشنگش را تحويلم داد و گفت:
_چطوري قهرمان؟ بالاخره وليعهد رو به دنيا اوردي؟
_پسره؟
_اره اگه نبود فكر مي كني بابا با اون سبد گل عظيم ميامد ديدنت؟
_بدجنسيم چيه؟ نگاه كن.
به سبد گل نگاه كردم. واقعا عظيم الجثه بود. پرسيدم:
_خودش كجاست؟
_مياد دير نكرده. تو چطوري؟
_پدرم در اومد فتانه. ديگه توبه.
_فهميدم. تمام مدت پشت در اتاق زايمان بودم و جيغ ها تو مي شنيدم. تو هم پاش بيفته عجب كولي اي
هستي ها!
_جدي مي گي؟خيلي بلند جيغ مي زدم؟
_هولناك! بيمارستان رو گذاشته بودي روي سرت.
_دست بردار. شوخي نكن.
_به جان خودت اگه شوخي كنم، ولي عيب نداره، به جاش نسل چايچي ها رو تضمين كردي.
_مسخره!

R A H A
02-02-2011, 12:29 AM
توجه بيش از حد محمود بهمن و بچه و گل كردن مهربانيش، دلم را به هم مي زدد. پنج سال در كنار او زندگي كرده بودم و نه هيچ وقت متولد شده بودم و نه هيچ وقت عيدي پيش امده بود و نه سالگرد ازدواجي داشتم و حالا يكمرتبه همه اين مناسبت ها از زير خروارها خاك بيرون امده و هر يك با هزار اطوار و گل و پاپيون جلوه مي كردند. به نظرم سخت مضحك مي امد كه به عنوان يك موجود بشري كمترين ارزشي نداشته باشم و فقط به خاطر اينكه برايش پسر زاييده ام برايم ارج و قربي تصنعي قائل شود. درست مثل هر حيوان ماده ديگري كه مي توانست بچه دار شود و به ادامه نسل خود كمك كند.
احساس حقارت ناشي از اين رفتار محمود، صد برابر بدتر از خشونت ها و بي محبتي هاي سابق او بود، بخصوص وقتي كه درباره تغذيه و نگهداري بچه تز صادر مي كرد و امان مرا مي بريد. خدا مي داند با چه تلاص طاقت فرسايي بالاخره توانستم راضيش كنم كه در مورد قند اب دادن به بچه دخالت نكند و بگذارد من كار خودم را بكنم و همان اب ساده را به نوزاد بدهم.
مهناز و شهناز هم اشكارا نگران بودند و ذره اي، اين نگراني از من پنهان نمي كردند. انها مي دانستند كه احتمال دارد محمود در يك تصميم گيري اني و عجولانه، همه ثروتش را به پسرش ببخشد و انها را يكسره از ارث محروم كند و همين نكته، انها را كه سخت چشم طمع به اموال پدر دوخته بودند، نگران مي كرد و بر اتش نفرتشان از من دامن مي زد.
در اين ميان فقط فتانه بود كه نه با مهرباني هاي اغراق اميز و مسخره محمود توجه مي كرد و نه فكر و رفتار مهناز و شهناز برايش اهميتي داشت. تنها موضوع مهم براي او مراقبت از من و فرزندم بود كه پانزده روز از سنش مي گذشت و هنوز نتوانسته بوديم برايش اسمي انتخاب كنيم. من اسم علي را دوست داشتم و محمود بر اسم رستم پافشاري مي كرد و بقيه هم به تناسب دوري و نزديكي، اسامي عجيب غريبي را پيشنهاد مي كردند. بالاخره فتانه با درايت خاص خود توانست نامي را انتخاب كند كه هم براي من تداعي مفاهيم زيبايي بود و هم عشق شاهنامه اي محمود را تامين مي كرد و پسرم نام "سهراب" را بر خود گرفت.
روزهاي اولي كه پسرم را از بيمارستان اورده بوديم، جاي فورسپس روي سرش خونمردگي پيدا كرده بود و دلم را خون مي كرد. پزشك اكيدا سفارش كرده بود كه كاري به اين خونمردگي نداشته باشم و بگذارم تا به مرور زمان جذب شود، ولي هر بار كه به بچه شير مي دادم و ان لكه بزرگ را مي ديدم، غم عجيبي به دلم چنگ مي انداخت و مي خواستم گريه كنم. مهناز و شهناز كه اين روزها بسيار مهربان شده بودند، توصيه مي كردند به بچه شير خشك بدهم، ولي من اصرار عجيبي داشتم كه بچه را با شير خود تغذيه كنم و مطمئن بودم به اين شكل جلوي بسياري از بيماريهاي او را مي گيرم. انها معتقد بودند كه با شير دادن به بچه، هيكلم خراب مي شود و من كه بيشتر هر چيز در قبال سلامتي بچه ام احساس مسئوليت مي كردم، با ان كه تصور درستي از اين حرف نداشتم ، ولي حتي به قيمت بدقواره شدن هم حاضر نبودم دست از شير دادن به او بردارم.
سهراب خوشبختانه بچه سالم و صبوري بود. از همان شب اولي كه او را از بيمارستان اوردم، راس سه ساعت از خواب بيدار مي شد، كامل شير مي خورد و مي خوابيد و درست از همان شب اول ، تمام طول شب را خوابيد و ساعت شش صبح براي خوردن شير بيدار شد . او واقعا بجه بي ازاري بود و من كه كتابهاي متعددي درباره رفتار بچه ها در سنين مختلف و بخصوص هفته هاي اول تولد خوانده بودم و چيزهاي زيادي درباره بچه هاي نق نقو، خواب الوده مي دانستم، از اين كه فرزندم از انها نبود، هم تعجب مي كردم و هم بسيار خوشحال بودم.
سهراب خيلي خوب رشد مي كرد، طوري كه من مي توانستم اب ميوه و لعاب برنج را خيلي زودتر از انچه پزشكش توصيه كرده بود ارام ارام به او بدهم و او هم خيلي خوب هضم مي كرد و مشكلي نداشت. روند رشد سهراب بقدري ارام و طبيعي پيش مي رفت كه من مي توانستم به همه كارهايم برسم و به طراحيم ادامه بدهم. حالا سهراب بربي من بهترين مدل طراحي شده بود و مجموعه كاملي از او در حالات مختلف طراحي كرده بودم ارتباطم با استاد از طريق طرح هايي كه به ليلا مي دادم و تلفن هايي كه به او مي زدم،همچنان برقرار بود و من كم كم داشتم مي فهميدم كه جرا گل سرخ براي شازده كوجولو، گل سرخ بي همتايي شده بود. سهراب با همه زحماتي كه برايش مي كشيدم و مشكلاتي كه در زمينه تغذيه و تربيت او برايم پيش مي امد، تنها گل سرخي بود كه دوست داشتم برايش تجير بسازم و از او مراقبت كنم.
هر چه پيش مي رفتم و بر تجربه و سنم اضافه مي شد، مفاهيم كتابي را كه استاد به دستم داده بود، بهتر درك مي كردم. هنوز هم روباهي بودم كه در كمينگاه خود فرو رفته بودم و جرات نداشتم همه بدنم را زير اسمان خدا بياورم و بگذارم كه اشعه افتاب با تك تك سلولهاي پوستم بازي كند و من اسوده خاطر از گذر ابر اندوه، پروانه سان بال بگسترم و اين سو و ان سو بروم. هنوز ترسهايم را از تسليم شدن به عشق يك مرد، نه مردي از جنس استاد كه برايم در اوج ها و ابرها قرار داشت، مي شناختم و مي دانستمكه بدون اين عشق، هرگز زن كاملي نخواهم شد. استاد كسي بود كه روان و روح و فكر مرا تغذيه مي كرد، ولي من به كسي احتياج داشتم كه ابتدايي ترين نيازهاي انساني مرا، همان نيازهايي را كه يك كودك برايشان زار مي زند، يعني نياز به نوازش و توجه را در من ارضا كند، مرا با محبت در اغوش بگيرد و ساعاتي برايم وقت بگذاردو به حرفهايم گوش بدهد و مسخره ام نكند. با استاد با همه بزرگواري و عظمتش نمي شد از بخش احمقانه وجودت حرف بزني. من خيلي ساده نياز داشتم كه كسي روز تولدم يادش بماند و ميلن همه گل سرخ هاي عالم، گل سرخ خاصي براي او باشم، هر چند پر از خار و پر از ايراد. اين حس را يك مادر بعد هم يك شوهر هوشيار مي تواند به انسان بدهد و من از هيچ يك از انها بهره نبرده بودم.


* * * * *

سهراب قدم به دو سالگي گذاشته بود و مثل بچه هاي چهار ساله قوي و درشت هيكل به نظر مي رسيد. روز به روز زيباتر مي شد و شباهت عجيبي به فتانه كرده بود، با اين تفاوت كه كشيدگي و قد بلندي پدرم را داشت و مثل فتانه گرد و قلنبه نبود. شباهتش به من چندان زياد نبود، اما وابستگي اش به من بي نهايت بود، ان قدر كه مي ترسيدم و سعي مي كردم از شدت ان بكاهم.
محمود و او عالم خوشي با هم داشتند و هر جند گهگاه اتش خشم محمود به صورت هوار زدن و گاهي كتك بر سهراب هم نازل مي شد، ولي ان قدر نبود كه من نتوانم رفع و رجوع كنم، فقط يك بار قضيه به شكل جدي مطرح شدو ان، شب عيد سال دوم تولد سهراب بود كه محمود سر يك مو ضوع جزئي جوش اورد و تا من بيايم به خودم بجنبم، با مشت به شيشه هال زد، ظوري كه دستش از سه جا بريد و مجبور شد به درمانگاه برود و ان را بخيه بزند. سهراب چنان از ديدن اين منظره وحشتزده شد كه تا مدتها از خواب مي پريد و گريه مي كرد.
من كم و بيش بال همه چيز محمود سازش پيدا كرده بودم و مي توانستم اوضاع وخيم را رفع و رجوع كنم و مثل سربازهايي كه در ميدان مين مانور مي دهند، بچه ام را زير بغل بزنم و از ميان مين ها عبور كنم. هر چند اين كار انرژي فراواني از من مي گرفت و گاهي هم پايم به مين اصابت مي كرد و تركش هاي ان خودم و بچه ام را ازار مي داد، ولي در مجموع مي توانستم به سلامت از خطرات عبور كنم و بمرور زمان در اين كار مهارت عجيبي هم به دست اورده بودم.
حالا ديگر باور كرده بودم كه يك مادرم و بايد وظايفم را تا جايي كه توان جسمي و ذهنيم اجازه مي دهد، درست انجام بدهم و گاهي در اين كار چنان افراط مي كردم كه صداي فتانه درمي امد و مي گفت:
_نخير! يكباره بده سندت را ششدانگ بزنن به اسم اقا! بخدا اشتباه مي كني زري. فردا اين بچه اون قدر پر توقع ميشه كه نميذاره نفس بكشي. چرا اون رو نميذاري پيش باباش بري بيرون يه نفسي بكشي؟ فكر نمي كني فردا كمترين حقي رو كه بخواي طلب كني همين بچه صاف واميسته توي روت؟
ميگفتم:
_فتانه حالا ائن بچه است. كناه داره. نمي شه از خيلي چيزها محرومش كرد.
فتانه كه عاشق سهراب بود با دلسوزي مي گفت:
_غلط كرده كه بچه است. چشماشو نگاه كن همه چيز رو مي فهمه و دندوناي تو رو هم حسابي شمرده. زري واسه خودت حق قائل بشو، وگرنه فردا اون برات هيچ حقي قائل نمي شه. تو فقط يه بخش از وجودت مادره، باقيش صد هزار چيز ديگه هم هست. نكن اين كار رو با خودت.
_بخدا مي دونم راست مي گي، اما دست خودم نيست. من دائما نگران همه چيزش هستم. تو مادر نيستي،
نمي دوني ادم چه حاليه.
_من مادر نيستم، اما ادم كه هستم. رفتار مادرم رو كه با خودمون ديده ام. ماها هيچ كدوم فكر نمي كرديم كه اون هم ادمه، احتياج به تفريح داره، احتياج به هزار درد بي درمون داره. همه چيز رو ول كرده بوديم روي دوش اون. نتيجه اش چي؟ يك مشت بچه تنبل پر مدعاي زياده طلب و اون بدبخت هم زير خروار خاك داره مي پوسه. اين جوري نه واسه اون خوب بود نه واسه ما خوب شد. به بچه ات داري ظلم مي كني. ببين چه روزي بهت گفتم. حالا توي خونه است و تو كنيزش شدي. فكر ميكني فردا كه مدرسه رفت و وارو اجتمكاع شد كسي تحويلش مي گيره؟ معلومه كه نه. نتيجه چي ميشه؟ برگشتن پيش تو و نق نق كردن و شكايت از دنيا و مردم دنيا كه دركش نمي كنن. يه جاهايي ولش كن بره پيش باباش.
_اون عصبانيه مي گيره بچه رو ميزنه.
_اونم راهش رو خوب ياد گرفته. مامانم دائما از همين چيزا مي ترسيد. اخرش چي؟ بالاخره حالا نخوره فردا ميره تو اجتماع مي خوره.
_چه لزومي داره كه توي اجتماع بخوره؟
_لزومي نداره، ولي مي خوره، حق و ناحق، بيشترشم ناحق. نمي بيني چه اوضاعيه؟ نه، از كجا ببيني؟ پاشو برو تو خيابون ببين مردم چطور سر هيچ و پوچ يقه همديگر رو مي گيرن و حالا نزن كي بزن. بچه تو مي خواد توي يه همچين جامعه اي بزرگ بشه يا نه؟ اين جوري كه تا بهش بگن بالاي چشمت ابروست، مردك گنده ميشينه گريه مي كنه.
مي دانستم فتانه درست مي گويد، ولي خشونت بي حساب و كتاب محمود و ترس از شكننده بودن سهراب، وادارم مي كرد خود را پيوسته سپر بلاي او كنم و در اين كش و قوس بي معني، تا اخرين قطره انرژيم را هم از دست بدهم، ان قدر كه وقتي شبها كارهاي خانه را مي كردم و شام محمود و سهراب را مي دادم، به اندازه زدن يك طرح ساده هم برايم توان باقي نمي ماند.
تنها نكته مثبتي كه وجود داشت مطالعه انواع كتابها براي تغذيه و تربيت كودك و دنبال كردن سير مطالعاتي كلاس استاد و تلفن هاي گهگاه من به او بود كه كم كم با گوش هاي تيز و نگاه هوشيار سهراب، ان هم غير ممكن شده بود.

R A H A
02-02-2011, 12:30 AM
صداي فتانه مي لرزيد و دلم را به وحشت انداخته بود:
_زري پاشو بدو . زود تاكسي بگير بيا .
_چي شده؟
_بدو بيا بيمارستان اميرالمومنين.
_چي شده اخه؟
_بابا تصادف كرده.
_چه جوري؟ كجا؟
_به اين كارها كاريت نباشه. فعلا بدو بيا.
_سهراب رو چه كار كنم؟
_جه مي دونم. بذار پيش همسايه ها.
_نمي شه كه.
_ورش دار بيار.
سريع لباس سهراب را پوشاندم و تاكسي تلفني گرفتم و خود را به بيمارستاني كه فتانه ادرس داده بود رساندم. فتانه با دلواپسي در بخش اورژانس بالا و پايين مي رفت و رنگ به صورت نداشت. پرسيدم:
_چي شده؟ كجا؟
_با دكتر ملكي داشتن مي رفتن ديدن يك مجتمع. انگار دكتر مي خواسته خونه شو عوض كنه و اونجا اپارتماني چيزي بگيره. درست نمي دونم. اين خبر رو هم ليلا به من داد.
_الان ليلا كجاست؟
_با مادرش رفته پزشكي قانوني.
_پزشكي قانوني واسه چي؟ چي شده فتانه؟ درست حرف بزن.
_دكتر ملكي پشت فرمان بوده و جابه جا فوت كرده. بابا هم سخت مجروح شده اوردنش بيمارستان.
زانوهايم تا خوردند و خود را روي نيمكتي انداختم. وقايع بقدري سريع اتفاق افتاده بودند كه من نمي دانستم سوگوار دكتر ملكي باشم، به ليلا فكر كنم يا نگران مجروحي باشم كه داشتند او را به اتق عمل مي بردند. سهراب گيج و منگ به اطراف نگاه مي كرد.
فتانه با عصبانيت گفت:
_بچه رو چرا ورداشتي با خودت اوردي؟
با صدايي كه از ته چاه در مي امد گفتم:
_همسايه بغلي نبود. جاي ديگه اي هم به عقلم نرسيد. تكليف معلوم بشه مي برم ميذارم خونه مون پيش ريحانه
_نمخواد.
خودم يه كاريش ميكنم. ريحانه نمي تونه بچه نگه داره.
دلم شور مي زد و ابذا نمي دانستم بايد چه كار كنم. هنوز گيج و منگ بودم كه محمود را روي برانكارد اوردند. همه سر و كله اش غرق خون بود و روي بيني اش ماسك اكسيژن گذاشته بودند. فتانه بلافاصله صورت سهراب را در دامان خود گرفت تا انها عبور كردند. كمن از جا بلند شدم و پشت سر محمود راه افتادم. جلوي در اتاق عمل با بسته شدن و علامت ورود ممنوع ناچار شدم توقف كنم.
خسته و بي حال روي نيمكتي نشستم و بغضم را فرو بردم و زير لب گفتم:
« پروردگارا! خيلي اذيتم كرده، ولي به حقيقت خودت قسم به اين راضي نبودم. خدايا منو ببخش اگر گاهي از ته دل نفرينش كردم. خدايا من اين رو نمي خواستم.»
فتانه دنبالم امد گفت:
_من مي برم بچه رو جايي ميذارم. اين جوري كه بوش مياد ماجراها در پيش داريم.
همين طور كه اشكهايم از چشمهايم روي گونه هايم فرو مي ريخت گفتم:
_فتانه! بخدا من به اين وضع راضي نبودم.
با خلق تنگي گفت:
_برو گمشو بابا. باز يه بهانه گير اورد كه خودشو چوب بزنه. ترمز ماشين بريده و اين وضع پيش اومده. كجاش به تو مربوطه؟
_فتانه، خيلي اذيتم كرد ولي اگر من هم نفرين كردم از ته دل نكردم.
_بخدا كه هم خودتو ديوونه كردي هم منو. اگه قرار باشه نفرين تو بگيره چرا دكتر ملكي مرده؟ مگه تو اون رو نفرين كردي؟ زري! بخدا يكي مي زنم توي سر تو يكي هم توي سر خودم. حالا چه وقت اين حرفهاست؟ همين جا بمون تكون نخور تا من برم اين بچه رو بذارم يه جايي و برگردم.
فتانه كه رفت انگار بار فاجعه هزار بار سنگين تر از پيش شد. فكر ليلا و مصيبتي كه بر سرش امده بود لحظه اي رهايم نمي كرد و صورت خون الود و دنگ كهربايي محمود لحظه اي از جلوي چشمم دور نمي شد. پرستارها از اتاق عمل بيرون مي امدند و دوباره داخل ان مي رفتند و به سوالات مكرر من كه مي پرسيدم چه شده، جوب هاي سذ بالا مي دادند، "هنوز هيچي معلوم نيست خانم!"
دو ساعت بعد فتانه برگشت. داشت از خستگي از پا در مي امد. با بي حالي گفت:
_بچه رو گذاشتم خونه مهناز. سرش با سهيل گرم ميشه. اونجا از همه جا امن تره. خبري نشد كه؟
سرم را به علامت منفي تكان دادم. فتانه سرش را به ديوار تكيه داد و لحظه اي چشمهايش را بست. سه ساعت بعد بالاخره محمود را از اتاق عمل بيرون اوردند و به بخش اي. سي. يو. بردن. پزشك جراح او در پاسخ سوال من كه وضع او را مي پرسيدم گفت:
_شما دختراش هستين؟
فتانه با سرعت جواب داد:
_نه اقاي دكتر. من دخترشون هستم. ايشون همسر اقاي چايچي هستن.
دكتر با كمي تعجب به ما نگاه كرد و گفت:
_شدت ضربه خيلي زياد بوده و جمجمه از سه جا شكسته. من نهايت سعي خود را كردم، ولي هر لحظه احتمال خونريزي داخلي و تورم مغزي هست. فعلا هيچ نظر قاطعي نميشه داد.


* * * * * * * *

خدا مي داند ان شب و سه هفته بعد از ان بر من چه گذشت. مثل بدني كه با خمپاره هزار تكه شده باشد، ناچار بودم هر تكه از وجودم را جايي بگذارم. از طرفي بايد از سهراب كه براي ديدن من بي تابي مي كرد، نگهداري مي كردم، از طرفي بايد در مراسم تدفين و ترحيم دكتر ملكي شركت مي كردم و از طرف ديگر دائما بايد در بيمارستان حاضر مي بودم كه اگر ضرورتي پيش مي امد، در دسترس باشم. جز فتانه كه از جان مايه مي گذاشت و پابه پاي من و شايد بيشتر از من مي دويد و تلاش مي كرد، هيچ كس را نداشتم. مهناز و شهناز جز اه و ناله و نفرين به باعث و باني اين قضيه كاري نمي كردند و جز اين كه بر زخم ليلا و مادرش نمك بپاشند هنري نداشتند. خانواده ملكي به اندازه كافي مصيبت ديده بودند و اين نوع برخوردهاي ناجوانمردانه، حقيقتا از طاقتشان خارج بود.
محمود نهايت سعي خود را براي زنده ماندن مي كرد. چهره وحشتزده او نشان مي داد كه هيچ تمايلي به مردن ندارد. هر وقت يادم مي امد كه موقع سكته مادرم چطور با خونسردي گفته بود « روزي هزار نفر مي ميرن و روزي هزار نفر دنيا ميان و اب از اب هم تكون نمي خوره » دلم به درد مي امد، ولي هيچ دلم نمي خواست از او بپرسم كه ايا حالا هم همين عقيده را دارد يا نه،چون قيافه رقت انگيزش نشان مي داد كه اين احكام فقط مربوط به دوره اي است كه انسان در سلامت و عافيت كامل به سر مي برد و در واقع مرگ حق است، ولي براي همسايه.
خداي من! اي كاش انسان مي توانست هميشه لحظه اخر عمر را به خاطر داشته باشد و اين طور با اعمال و گفتارش، در دل ديگران زخم ايجاد نكند. اي كاش انسان مي دانست اگر هزار سال هم زندگي كند، سرانجام در لحظه مرگ گمان خواهد كرد بيش از ساعتي در دنيا نبوده است و تنها چيزي كه از او باقي مي ماند، ياد نيك و خاطره همدلي ها و محبت هاست.
مي خواستم از اين فكر طفره بروم، ولي مثل مگس سمجي در مغزم مي پيچيد كه اگر محمود بميرد حقيقتا چه كسي اندوهگين خواهد شد؟ و ايا اندوه كساني كه به ظاهر سوگواري مي كردند وافعيت داشت؟ شايد انسان به خود بگويد پس از مرگم مي خواهم دنيا نباشد، ولي در لحظه اي كه رئ در روي مرگ قرار مي گيريم ايا واقعا برايمان مهم نيست كه كسي از مرگمان اندوهگين نشود؟ نمي توانستم تظاهر كنم. به مرگش راضي نبودم، ولي اگر پيش مي امد اندوهگين هم نمي شدم. او انقدر بنه حق به من ظلم كرده و جلوي پيشرفتم ايستاده بود كه با ياد اوري هر لحظه زندگي با او، دلم از نفرت پر مي شد و تنم مي لرزيد.
پزشك معالج محمود مرا به دفترش خواست و با لحني ارام، اما بسيار عادي، انگار مي خواهد گزارش هوا را بدهد گفت:
_متاسفم خانم. ما نهايت سعي خودمون را كرديم.
ناگهان مثل تسمه اي كه او را كشيده باشند و اينك رهايش كنند، احساس كردم از زير خروارها خاك بيرون مي ايم. نمي دانستم چه بايد بگويم. حس مي كردم جانم دارد از تنم بيرون مي رود. همين قدر توانستم بگويم:
_از زحماتتون ممنونم.
و از دفتر او بيرون امدم.
باقي مراسم را در حالتي بين خواب و بيداري طي كردم. وقتي مي خواستند جنازه را بلند كنند و براي به خاك سپردن ببرند، في البداهه و بزور مرا به طرف سالن كنار غسالخانه بردند تا براي اخرين بار با شوهرم وداع كنم. صداي ضجه اطرافيان موقعي كه كفن را از روي صورت محمود كنار زدند به اسمان بلند بود. دستم را روي كفن روي شانه اش گذاشتم و يك حمد و سوره برايش خواندم. نه دلم برايش مي سوخت و نه كينه اش را به دل داشتم.
در طول مراسم، فتانه لحظه اي از كنارم دور نمي شد و دائما مراقبم بود. هنگامي كه جنازه را در گور گذاشتند و خاك گور را روي ان ريختند، سر قبر نشستم و ارام زير لب گفتم:
« محمود! من هر كاري از دستم برمي امد برات كردم و حالا كه دستت از عالم و ادم كوتاهه با وجدان راحت از اينجا مي رم و ديگه هرگز هم برنمي گردم تا روزي كه جنازه مو بيارن.»
و ناگهان انگار كه اطرافيان حرفم را شنيده باشند، خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم. نبايد كينه اي از محمود به دل مي گرفتم، مخصوصا حالا كه دستش از دنيا كوتاه بود. بايد همه همت و تلاشم را صرف تربيت سهراب مي كردم و به جاي حسرت گذشته ها سعي مي كردم از فرصتي كه برايم باقي مانده است براي رشد خودم و فرزندم استفاده كنم.
هنگامي كه از سر خاك بلند شدم، احساسم دقيقا اين بود كه گذشته ها را با همه تلخي ها و مصائبش پشت سر بگذارم و همه نگاهم را به حال و اينده بدوزم. حس مي كردم بار سنگيني را از روي دوشم برداشته اند و زندگي هر مشكلي كه براي من در استين داشته باشد، به شكرانه رهايي از ان خفت و حقارت شبانه روزي، مردانه تحمل خواهم كرد.

R A H A
02-02-2011, 12:31 AM
به خانه كه رسيدم اول از همه دوش گرفتم و عكس محمود را كه در قاب نفيسي سر تاقچه بود برداشتم و در كشوي ميز توالتم انداختم. ديگر نمي خواستم كوچكترين خاطره اي را از او با خود يدك كش كنم. لباسها و وسايل به دردبخور شخصي او را در چمداني ريختم و با كمك فتانه، انها را به مسجد محل بردم تا ميان فقرا تقسيم كنند.
تقسيم ارث و مايملك محمود، خوشبختانه با وصيت نامه دقيقي كه از او باقي مانده بود، خيلي سريع و ان هم با همت و تلاش جانانه فتانه صورت گرفت و من تا امدم به خودم بجنبم، صاحب اپارتمان فسقلي بامزه اي شده بودم كه وسايل ساده اش هيچ شباهتي به وسايل تچملي و عظيم الجثه خانه سابقم نداشت.
مراسم چهلم محمود كه برگزار شد، همراه ليلا و فتانه روي تنها قالي خانه مان نشستيم و پس از هفته ها رنج و درد زندگي، با دل راحت خهوه خورديم. ليلا عميقا مصيبت زده بود و حق داشت. او بهترين دوست و حامي خود را از دست داده بود، درست برعكس من كه بزرگترين مانع زندگيم، خود را از سر راهم كنار كشيده بود و من مثل سيل لجام گسيخته اي بودم كه مهار نمي دانستم و همه ترسم از اين بود كه در اين جريان توفنده و تند، تخريب هايي را سبب شوم كه جبرانش محال يا مشكل باشد، اما شوق رهايي و عشق به ازادي چنان در من قوي بود كه به هيچ چيز مايوس كننده اي فكر نمي كردم.
ليلا خيلي سعي مي كرد جلوي اشكش را بگيرد، ولي بمحض اينكه اسم پدرش مامد، سيل اشك بي اختيار بر گونه اش جاري مي شد. فتانه هم در اين مدت مصائب و زحمات زيادي را تحمل كرده بود و اشكارا خسته و بيمار به نظر مي رسيد. ظاهرا فقط من بودم كه مثل مرغي از دام جسته، نمي توانستم جلوي تپيدن هاي شادمانه دلم را بگيرم و همه ترسم از اين بود كه دنيا اين صداي شادي را از قفسه سينه ام بشنود. انگار از اين كه خوشحالم، احساس گناه مي كردم. مي دانستم كه از مرگ محمود شادمان نيستم، ولي اگر از ازادي اي كه اين واقعه برايم پيش اورده بود پيش اورده بود و مي خواستم شاديم را با همهئ دنيا تقسيم كنم.
ليلا اشكش را پاك كرد و گفت:
_نمي دونم حالا اين طورم يا همين طور مي مونم، ولي ديگه كمترين اشتيلقي به كاري ندارم. انگار همه علت و دليل تحرك من همدلي هاي بابا بود.
فتانه قهوه اش را مزمزه كردو گفت:
_اين جوري هيچ كمكي به هيچ كس نمي توني بكني. اصلا عمر چقدر هست كه نصفشم توي اين اگر مگرها بگذره؟ اگه دكتر ملكي تو رو ببينه و به حالت واقف باشه، مطمئن باش اين جوري بودن تو فقط عذابش مي ده.
من با خوشحالي گفتم:
_راست مي گه ليلا. از اين به بعد من باهات ميام كلاس. با هم طراحي مي كنيم، نقاشي مي كنيم، نمايشگاه ميذاريم، كلاس ميذاريم. خدا مي دونه چه كارهايي كه نميشه كرد. درست مي گم فتانه؟
_اره بالاخره هر دو تاتون بايد يه جوري به فكر تامين درامد براي اداره زندگيتون باشين. زري شانس اورد كه سهمي كه بابا براي اون و سهراب گذاشت به اين خونه و وسايل و يك كمي پول كه گذاشته سپرده ثابت، قد داد، ولي اين پول با اين تورمي كه روز به روز بيشتر ميشه به هيچ دردي نخواهد خورد. تو هم همين طور ليلا. با فوت دكتر حتما درامد خانواده به اندازه سابق نيست و تو هم بايد همت كني.
ليلا گفت:
_اره خودم هم به اين چيزها فكر كرده ام. بايد يه جوري فكر كار بود.
با اشتياق گفتم:
_ليلا مي خواي همين جا كلاس راه بندازيم؟
فتانهگفت:
_نه نميشه. قاطي كردن كار و زندگي فاتحه جفتشو مي خونه.
گفتم:
_ولي ما كه پول نداريم جايي رو بگيريم. مي دوني كه اجاره ها چقدره؟ اونم با پول پيش.
_لازم نيست يه جاي بزرگ بگيرين. مي شه يه اتق از يه مجموعه رو گرفت. خيلي ها دارن اين جوري كار مي كنن. اون استادتون نمي تونه واسه تون كاري كنه؟
ليلا گفت:
_من دو ماهي هست كه نرفتم سراغش. فقط توي مسجد واسه ختم بابا ديدمش و ديگه نه ديدمش و نه باهاش حرف زده ام. درست هم نمي بينم كه اون رو درگير كنيم.
فتانه گفت:
_چيه؟ شانش اجل ار اين حرفهاست؟ چي مي شه اگه كمكت كنه؟
ليلا جواب داد:
_اون اگه كمكي از دستش بربياد دريغ نمي كنه، موضوع اينه كه واسه اين چيزهاي كوچيك...
فتانه حرفش را قطع كرد و گفت:
_تو به تامين معاش دو تا خانواده مي گي موضوي كوچيك؟ چي مهمتر از اين/ اونم توي اين دوره زمونه كه تامين معاش شده كار حضرت فيل.
با اشتياق گفتم:
_تو روت نمي شه من خودم به استاد مي گم. چون اگه تو پس انداز و درامدي داري كه روش حساب كني، من ندارم و سهراب رو هم با اين رودرواسي ها نمي شه بزرگ كرد.
فتانه گفت:
_اهان! اين شد حرف حسابي! مگه الان زمونه ايه كه تو بنشيني واسه ات كار بيارن دم در خونه؟ اونم اين جور كارها؟ بايد از دست هر كس كار برمياد انجام بده، استاد و شاگرد هم نداريم.
ليلا سكوت كرده بود. من گفتم:
_خودم با استاد حرف مي زنم و همه چيز رو بهش مي گم. نمي خوام دزدي كنم كه خجالت بكشم. خيلي هم قشنگ و باشكوهه.
فتانه خنديد و پرسيد:
_با چيه؟
_با شكوه.
_خدا نصيب نكنهو ليلا! ببين چه بال و پري باز كرده.
بعد دستي به سرم كشيد و گفت:
_حيوونكي پرنده اسير! پرواز رو به خاطر بسپار و باقيش.... هيچ لازم نيست تظاهر كني كه خوشحال نيستي. هر كس ديگه اي هم جاي تو بود و از زندان الكاتر فرار مي كرد همين حال رو دتشت.
_زندان الكاتر كجاست؟
_كتابشو از ليلا بگير و بخون. تنها كتابيه در عمرم حونده ام، اونم نه همه شو.
با خوشحالي كفتم:
_من همين امشب با استاد حرف مي زنم. در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست.
ليلا گفت:
_به نظر من نبايد خيلي عجله كرد. اول بايد بنشينيم ببينيم امكاناتمون چقدره، شاگرد مياد؟ نمياد؟ بعد خودمون رو بندازيم توي هچل اجاره كلاس.
فتانه گفت:
_برعكس. اول بايد ببينيد اصلا كلاس چقدر اجاره شه، شهريه شاگرد چقدره، چقدر ته كار مي مونه، بعد تصميم بگيرين كه اصلا مي تونين شروع كنين يا نه.
ليلا گفت:
_اين كه شد هموني كه من گفتم.
گفتم:
_نخير اوني كه تو گفتي يعني شروع از يك هفته ديگه، ايني كه فتانه گفت يعني شروع از حالا.
ليلا بالاخره تسليم شد و گفت:
_به قول زري توكلت علي الله.
گفتم:
توكلت علي الله.
ناگهان به ياد مليحه خانم و صورت شكسته او افتادم كه بعد از مرگ دكتر ملكي خنده از يادش رفته بود.
بي مقدمه پرسيدم:
_راستي ليلا. مامان رفتن؟
_اره پريشب پرواز داشت. علي نتونست بياد، به جاش مامان رفت. پاك درب و داغون شده بود.
_تو چرا نرفتي؟
_نشد. ويزا ندادن. تازه اينجا يه عالمه كار دارم. بعد هم مامان واجب تر بود. مي دونم كه پيش علي حالش خوب مي شه. چون اون از هر نظر مثل باباست.
فتانه ارام گفت:
_خدا صبرش بده. واسه عمه از همه سخت تره.

R A H A
02-02-2011, 12:31 AM
حرف فتانه دائما توي گوشم زنگ مي زد، "خدا نصيب نكنه. ليلا ببين چه بال و پري باز كرده." و راستي هم دست كم قبل از ان كه بفهمم زندگي چه بار سنگيني را روي دوشم گذاشته است، چه بال و پري باز كرده بودم. بدون ترس از اين كه سهراب گفتگوي مرا با استاد نزد محمود بازگو كند، گوشي را برداشتم و سلام كردم. استاد با همان لحن متين و مهربانش گفت:
_سلام صبا، بهت تسليت مي گم. انشاءالله كه بتوني كباده زندگيتو خوب به دوش بكشي.
در صدايم تنها چيزي كه وجود نداشت اندوه بودو گفتم:
_اتفاقا استاد براي همين زنگ زدم. من و ليلا و بخصوص من به كار احتياج داريم. مي خواستيم اگه جايي كسي هست كه چند تا اتق براي كلاس داشته باشد و يك كلاسش رو روزي دو سه ساعت به ما بده، كلاس بزنيم و شروع كنيم.
_فكر بدي نيست،بخصوص ليلا كه خيلي خوب از پس اين كار برمياد. تو هم توي مرحله طراحي خيلي خوبي و مي توني درس بدي. خب، مشكل چيه؟
_مشكلمون يكيش جاست، يكيشم اين كه ما هيچ تصوري از شهريه و اين جور چيزها نداريم.
_اولش مي تونين پول اجاره رو بدين يا از همون اول بايد روي شهريه شاگردا حساب كنين؟
_راستش فكرشو نكرديم. خب ترجيحا بهتره كه از شهريه اجاره شو بديم، ولي يه جايي تا بياد راه بيفته حتما هزينه داره.
_درسته. لااقل بايد پول دو ماه اجاره شو داشته باشين، بعد هم كلاس طراحي كه هر روز نمي شه لااقل
نمي تونين هر روز كلاس بذارين. اين قدر شاگرد پيدا نميشه. هفته اي دو يا سه روز هم كه باشه خوبه.
_خب استاد. اين جوري كه نميشه خرج زندگي رو دراورد.
_مسلمه كه نمي شه، هيچ وقت نشده، بايد پا به پاش فكر تامين درامد از جاهاي ديگه بود.
_مثلا از چه جاهايي؟
_مثلا طرح جلد، پوستر، كار براي مجلات، كارهاي سفارشي ديگه.
_اين چيزها كه پارتي مي خواد استاد.
نه فقط هم پارتي نيست. كارت هم بايد كار باشه.
_در هر حال نظر شما چيه استاد؟
_به نظر من براي شروع بد نيست. من هم توي دوستان مي سپرم اگه يه همچين موردي بود بهت خبر مي دم.
_ممنونم استاد.


* * * * *



پيدا كردن جا براي كلاس و راه اندازي ان بر خلاف پيدا كردن خانه و خريد وسايل كه يك ماه هم طول نكشيد، ابدا ساده نبود. فتانه به شوخي مي گفت:
_تا من نيام وسط و تاچ خودمو نزنم به كار، اين كار، كار نمي شه.
_اره بخدا. فقط سر پنجه طلايي تو هست كه كارا رو راه ميندازه.
_خيلي دلم مي خواد بدونم شماها توي اين كلاس هاي عريض و طويل هنر و ادبيات چي ياد مي گيرين؟ بيچاره ها! چي بالاتر از هنر كسب درامد؟فكر نون كنين كه خربزه ابه.
_تو رو خدا از نون نگو كه پاك توش مونده ام.
_بذار لااقل سه ماه از مرگ بابا بگذره بعد بگو موندهام.
_نه، منظورم اينه كه كار پيدا كردن خيلي سخته.
_نه بابا! چه كشف عظيمي فرمودي، معلومه كه سخته، ولي نبايد غصه شو خوردو خب بگو ببينم چه كرد اين استاد بزرگوارت؟
_چند جا رو ادرس داد رفتم ديدم، ولي فتانه، از تو چه پنهون خيلي جاهاي درب و داغوني بودن.
_درب و داغون يعني چه؟
_ يعني كه نه رنگ داشتند نه نور.
_مگه مي خواي بري بخري؟ شندر غاز پول داري عقب اتليه توي شمال شهر مي گردي؟
_اخه اون جاها كه شاگرد نقاشي نمياد.
_كلاسهاي بغل دستش نيومده بودن؟
_چرا.
_پس چي مي گي؟
_فتانه بخدا خيلي جاهاي كثيفي بودن.
_فوق فوقش مي ديم اين مش يعقوب خودمون يه سطل رنگ مي ماله به در و ديوارش.. كاري داره؟
زري خانم! اين جوري نمي توني پيش بري. از من مي شنوي از سال بابا كه دراومدي برو دوباره شوهر كن. تواهل نون دادن به بچه ات نيستي.
با دلخوري گفتم:
_واسه چي؟
_واسه همين كه اگه قراره بچه تو نون بدي شده زمين شوري كني، نبايد دستت جلوي كسي دراز بشه، اون وقت تو داري واسه رنگ كلاسي كه مال خودتم نيست ادا در مياري؟ اون وقت به من مي گي با چنگال اب مي خورم؟
_تو خودت اين جور جاها گير نكردي كه مي گي اسونه.
_فكر مي كني گير نكرده ام، منتهي چون نيشم وازه شماها نمي فهمين كجاها گير مي كنم.
واقعا هم هيچ كس تا به حال متوجه نشده بود كه فتانه با حقوق كارمندي شوهرش، چطور ان قدر شيك و سطح بالا زندگي ميكند.
فتانه ادامه داد:
_ازادي چيز ماهيه، ولي خيلي هم سخته. خيلي سخت تر از موقعي كه ادم مي تونه تقصير اشتباهاتشو بندازه گردن يه نفر ديگه. من بي شوخي و بي تعارف مي گم. اگه مي خواي بجه ات رو اداره كني، بايد به هر كار شرافتمندي تن بدي و دست از اين لوس بازي ها برداري.
_معذرت مي خوام فتانه. مي گم اصلا چطوره تو خودت اين جاهايي رو كه مي گم ببيني و با توجه به بودجه من و ليلا يكيشو انتخاب كني.
_اون وقت تو وليلا زحمت چي رو بكشين؟
_بخدا! اگه از من برمي امد مي كردم.
_اگه ازت برنياد كه يه جا واسه برگزار كردن كلاس ات گير بياري، مطمئن باش كه نمي توني كلاس رو اداره كني. اون روز كه ليلا دل دل مي زد كه خيلي دور ورداشته بودي. چطور شده اين قدر ترسيدي/
_نترسيدهام. بلد نيستم.
_برو، يادمي گيري. منم اولش بلد نبودم._اينم حرفيه.
_نخير، اصل حرف همينه. نمي دوني بدون.


* * * * *


بالاخره بعد از دو ماه دوندگي و با كمك استاد، اتقي در يك مجموعه چهار اتاقه پيدا كرديم و كارمان را با پنج شاگرد، هفته اي سه جلسه شروع كرديم. كاملا مشخص بود كه براي حداقل سه ماه نمي توانيم روي درامد كلاس حساب كنيم. همه مشكلات به كنار، نگهداري از سهراب در فاصله سه ساعتي كه من بايد سر كلاس طراحي حاضر مي شدم، مساله بزرگي شده بود. كسي را نداشتم كه از او نگهداري كند و در ساعات بعدازظهر مهدكودكي باز نبود كه او را انجا بگذارم و توان استخدام پرستار بچه را هم نداشتم و از ان مهمتر اين كه به هر كسي هم نمي توانستم اعتماد كنم. سهراب را با خودم سر كلاس مي اوردم كه حوصله اش سر مي رفت و كاملا كارم را مختل مي كرد. اوايل اين وضع چندان ازارم نمي داد، ولي با افزايش هزينه و كاهش پس اندازم و لزوم كار براي معشيت، بتدريج كلافه شدم و خيلي راحت از كوره درمي رفتم و سر سهراب فرياد مي زدم و اين دقيقا همان كاري بود كه به خاطرش محمود را شماتت مي كردم.
اداره منزل، رسيدگي به سهراب، گرفتن كارهاي متفرقه، اداره كلاس و هزينه روز افزون زندگي دمار از روزگار من دراورده بود، ولي هيچ يك از اين مشكلات را قابل قياس با زندگي در زندان محمود نمي ديدم. اينها هرچه بودند، مشكلات من بودند و يك جوري با انها كنار مي امدم، ولي مشكلات و موانعي كه محمود برايم ايجاد مي كرد، هيچ ربطي به من نداشتند و كاري هم نمي توانستم با انها بكنم.
مدتها بود ارتباط چنداني با خانواده ام نداشتم، البته پس لز مرگ محمود مساله رفت و امد انها ساده تر شده بود، ولي باز هم روابط ما ان قدر صميمانه نبود كه من بتوانم از انها كمك بگيرم. ريحانه حالا دختر پانزده شانزده ساله اي بود كه اگر مي خواست مي توانست كمكم كند، كما اين كه بخش اعظم كار اداره منزل را انجام مي داد و خوب هم از عهده برمي امد.
سرانجام دل را به دريا زدم و با ريحانه صحبت كردم و به او گفتم كه اگر نگهداري از سهراب را در ساعاتي كه من سر كلاس هستم به عهده بگيرد، دستمزدي را كه مي خواهم به پرستار بدهم به او خواهم داد. ريحانه اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
_يعني چي اين حرف تو؟ من واسه نگهداشتن سهراب از تو پول بگيرم؟ مي دوني اگه بابا بفهمه چه كارم مي كنه؟
_واسه چي بابا بفهمه؟ اصلا پول رو به خودت نمي دم، واسه ات ميذارم توي يه حساب پس انداز بشه.
_اخه.....
_اخه چي؟خوبه سهراب رو بذارم پيش يه غريبه كه هزار بلا سرش بياد؟ پيش تو لااقل خيالم راحته. بعدش هم هم كار يكي دو روز نيست كه با هم تعارف كنيم. كار هفته اي سه روزه. تو هم فكر كن داري كار مي كني. چه اشكال داره؟ هم كار تو راه ميفته هم كار من.
و پريدم او را بوسيدم و گفتم:
_ الهي قربون خواهر خوشگلم برم. قبوله؟
_باشه، ولي بابا از بابت پول چيزي نفهمه. قول؟
_قول.



* * * * * *


كلاس ارام ارام، ولي خيلي خوب داشت جان مي گرفت. بتدريج شاگردها به 15 نفر رسيده بودند و من هم در كلاس استاد داشتم در رنگ و روغن بسيار سزيع پيش مي رفتم. استاد عقيده داشت چون ناچار بوده ام طراحي را براي مدت طولاني ادامه بدهم و تقريبا در ان اشكال ندارم، زمينه هاي ديگر را با سرعت طي مي كنم. علاقه من به كار با اب مركب باعث شده بود كه استاد فشار كارش را با من روي اين زمينه بگذارد و چون تخصص خودش رنگ و روغن بود، براي اموزش اب مركب و بعد هم ابرنگ از يكي از دوستانسش دعوت كرده بود به كلاس بيايد.
حميد دقيقي انصافا در اين دو زمينه استاد بود و من از اين كه توانسته بودم از كسي كه در ميان همتايان خود ممتاز بود درس بگيرم، از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم و سعي مي كردم از اين فرصتي كه در اختيارم قرار گرفته بود نهايت استفاده را بكنم و هنوز شش ماه نگذشنه بود كه رضايت را در چهره استاد دقيقي ديدم.
زندگي با همه دشواريهايش قشنگ بود و فقط گاهي سايه اندوهي از بيكسي بر خاطرم گذر مي كرد كه ان را در ميان كار شلاقي و با هنر وادبيات به صندقخانه مغزم مي راندم و تصور مي كردم مشكل را حل كرده ام، غافل از اينكه نياز من به همدم و همراه چيزي نبود كه بتوانم ان را با چيزي غير از خودش عوض كنم.
سهداب هنوز بچه ارام، صبور و بسيار سالمي بود و به تقليد از من روي كاغذ طراحي مي كرد و گاهي چنان هنري به خرج مي داد كه واقعا مبهوت مي شدم. استاد وقتي طرح هاي كودكانه او مي ديد، مي گفت:
_اگه بشه بهش نظم داد، نقاش خوبي مي شه، اما حالا وقتش نيست. بذار حالا همين طور ازاد واسه خودش نقاشي كنه.


پايان فصل 9

R A H A
02-02-2011, 12:33 AM
فصل 10

ان روز استاد كلاس را در حياط خانه اش تشكيل داده بود. حياطي بود قديمي با اجرهاي كهنه بهمني، حوض ابي كوچك و درخت مو از دو طرف از روي ديوار كشيده شده بود و عطر خوشي را در هوا مي پراكند.
اوايل خرداد ماه بود و هوا ان قدر گرم نبود. استاد گوشه اي از باغچه را نشان كرد و از ما خواست كه ان را طراحي و بعد رنگ كنيم. من با اجازه استاد به جاي رنگ و روغن، با ابرنگ شروع به كار كردم و جنان شور و اشتياقي به خرج دادم كه استاد چند بار بالاي سرم امد و در حالي كه حركات سريع دستم را تعقيب مي كرد، چند افرين جانانه نصيب من و كارم كرد. هوا داشت تقريبا گرم مي شد كه استاد با چند ظرف بستني امد و گفت:
_امروز كاوه زحمت كشيده واسه تون بستني اورده. كارهاتونو فعلا بذارين كنار و جمع بشين اينجا تا هم بستني بخوريم و هم گپي بزنيم.
همه لب باغچه نشستيم و بستني هايمان را در دست گرفتيم. استاد قاشقي از بستني را به دهان گذاشت و پس از كمي سكوت گفت:
_بچه ها! مي خواستم بهتون بگم امروز اخرين جلسه اي هست كه با هم كار مي كنيم.
همه جز من انگار از موضوع خبر داشتند، چون كسي تعجب نكرد و فقط من بودم كه قاشق بستني به دست و با دهان باز هاج و واج نگاهش كردم. استاد وقتي سكوت بچه ها را ديد ادامه داد :
_من براي دوره دكترا! مي رم ايتاليا. گمانم حداقل سه سالي طول بكشه. توي اين فاصله اگه دلتون بخواد مي تونين با استاد استاد دقيقي كار را ادامه بدين.
با دلهره گفتم:
_سه سال؟
_حداقل سه سال، شايدم بيشتر طول بكشه.
مي خواستم بگويم "اخه واسه چي؟" ولي ديدم بسيار حرف نابجايي است و به جاي ان در حالي كه قلبم از شدت اندوه به درد امده بود گفتم:
_انشاءالله كه موفق باشين.
و به خوردن بستني ادامه دادم و ديگر هيچ نفهميدم چه حرفي بين بچه ها و استاد رد و بدل شد.
اگر مي دويدم به خاطر عشقي بود كه به او داشتم، اگر مي توانستم مشكلات را تحمل كنم به هواي اين بود كه حضور او را در زندگيم داشتم.با او سرافراز بودن و بزرگ بودن كاري نداشت. با او نمي توانستي اشتباه كني، نمي توانستي خودت را دست كم بگيري، نمي توانستي كارت را درست انجام ندهي،نمي تونستي ....
نمي توانستي...
داشتم زير اين بار له مي شدم. تنها مايه دلخوشي من داشت از من دور مي شد. چه كسي قدرت داشت جاي او را بگيرد؟ چه كسي مي توانست از دختر ترسويي كه رايگان فروخته بودنش، زني بسازد كه استوار و محكم در مقابل مشكلات زندگي بايستد و بگويد: " بچرخ تا بچرخيم. "
صداي استاد را شنيدم كه گفت"
_صبا! برگرد سر كارت.
با عجله ظرف نيمه تمام بستني را در سيني گذاشتم و سر جايم برگشتم، اما دست و دلم به كار نمي رفت. چند حركت قلم بود و سكون و خيره شدن به منظره روبه رو كه ديگر نه در ان نوري ميديدم نه رنگي. بقدري مشغول افكار خود بودم كه متوجه نشدم استاد بالاي سرم ايستاده است. سرانجام صداي اعتراض اميزش را شنيدم:
_لازم نيست كار كني، داري خرابش مي كني. ولش كن.
قلم را كنار گذاشتم و سعي كردم جلوي گريه ام را كه تا گلويم بالا امده بود، بگيرم. كلاس ان روز را به هر جان كندني بود تحمل كردم. موقع خداحافظي بچه ها، استاد گفت:
_صبا، تو واستا كارت دارم.
ليلا با نگاهش سوال كرد كه ايا او هم بايد بماند يا نه و استاد با اشاره به او فهماند كه ماندنش ضرورت ندارد. به اتليه برگشتيم و او پشت ميزش نشست و با تحكم گفت:
_بنشين.
نشستم و مثل مجسمه به گل هاي گليم خيره شدم. سكوت سنگيني بر اتاق حكمفرما بود و داشت خفه ام مي كرد. بالاخره استاد پرسيد:
_خب؟
مانده بودم كه معني"خب" چه مي تواند باشد. جواب ندادم و چشم از گليم برنداشتم. استاد با لحني تحكم اميز فرياد زد:
_سرت را بلند كن و صاف به من نگاه كن و بگو اين يعني چه؟
جرات نگاه كردن به او را نداشتم. سرم را بلند كردم، ولي نگاهم را به اين سو و ان سوي صورتش گرداندم و با صدايي لرزان پرسيدم:
_استاد چي يعني چي؟
_اين كه كار به اون خوبي رو به اون روز انداختي.
_استاد ... من ...
_بله ... تو ... تو هنوز همون دختر بچه لوس ترسويي هستي كه وقتي بار اول بهت تشر زدم كه چرا درست كار نمي كني زدي زير گريه و كم مونده بود مادرت رو صدا كني.
_استاد؟ من؟ ... من كه امروز ...
_نه تو امروز گريه نكردي،ولي عكس العملت با اون دختر بچه لوس هيچ فرقي نداشت.
_من معذرت مي خوام ... اگه رفتارم ...
_من به رفتارت كاري ندارم ... رفتارت ظاهرا هيچ اشكالي نداشت ... من به فكرت كار دارم ... به اين كه خوب كار كردن و خوب فهميدن و خوب بودنت منوط بشه به هر كسي و هر چيزي جز خودت.
_استاد! من هيچ وقت ...
_تو هيچ وقت چي؟ من خيلي هم از حسي كه تو به من داري ممنونم. همون قدر كه واسه تو خوب بوده، واسه منم بوده. هيچ حس با ارزشي نمي تونه تو خلاء ادامه پيدا كنه. همون طور كه تو از دانش و تجربه من بهره بردي، من از سادگي و صداقتت بهره برده ام، اين رابطه ابدا يكطرفه نبوده كه تو فكر مي كني با رفتن من مي ميره يا كمرنگ مي شه يا شكل عوض مي كنه.
با حيرت نگاهش كردم. ايا استاد بود كه مي گفت من برايش ارزش داشته ام؟ استاد ادامه داد:
_زري! تو هيچ وقت از من نپرسيدي چرا صبا صدايت مي زنم.
پرسيدي؟
_نه استاد. اسم برام مهم نبود.
_همين ديگه. تو حتي بند اسمت نيستي و اينو مي فهمي يعني چه؟ پس واسه چي بايد بند احساست به من باشي؟
ناگهان حس كردم به چيزي بسيار عزيزتر از من و استادتوهين شده است. اين رابطه براي من موجودي بود كه جداي از من و استاد به رشد خود ادامه داده و تبديل به موجودي بالغ و مستغل شده بود. كمرم را صاف كردم و چانه ام را بالا نگه داشتم و گفتم:
_استاد! شما به گردن من حق دارين. بيشتر از پدر و مادر و همهمعلمهام، ولي اون چيزي كه توي اين رابطه براي من مهم بود شما نبودين و خود من هم نبودم، مهم اون سرافرازي و بزرگواري و شاني بود كه اين حس به من مي داد و باعث شده بود راه صد ساله را يك شبه برم.
_همينو مي خوام بگم. ايا چنين حسي چيزيه كه موجود ضعيفي مثل من يا مثل تو بتونه اونو از بين ببره؟ ايا چنين حس هايي منوط به زنده بودن و مردن ادمها هستند؟
ناگهان دريچه اي به ذهن من گشوده شد كه تا ان زمان فكرش را نكرده بودم. همه تنم مي لرزيد و از درك چنين مفهومي داشتم پس مي افتادم. مثل گنجشكي كه در چنگال عقاب گرفتار شده باشد داشتم زير نگاه او از پا درمي امدم. زير لب گفتم:
_نه استاد.
_نشنيدم، بلند تر بگو.
_استاد. منوط به ادمها نيست.
_پس پاشو خودتو صاف نگه دار و دعا كن برم اونجا و چيزهاي زيادي ياد بگيرم و برگردم. خدا رو چه ديدي به دو سه تا از اين بي نهايت مجهولات تونستيم جواب بديم.
سرم را پايين انداخته بودم و حس مي كردم همه خونم را از بدنم كشيده اند. استاد لحظه اي خاموش نگاهم كرد و گفت:
_مي خوام قوي و محكم توي روي مشكلات زندگيت واستي. مي خوام نهايت سعي خودتو بكني كه حتي اگر ظاهرا شكست هم خوردي، بتوني به خودت بگي هر چي كه در حد شعور و توانم بود انجام دادم. مي خوام هميشه سر فراز باشي. فهميدي؟
_بله استاد.

R A H A
02-02-2011, 12:33 AM
در تمام طول راه كلاس تا خانه بابا،دلم از شادي و اميد لبريز بود. مي دانستم كه با اين حس بزرگوارانه هر قدر هم كه اشتباه كنم بالاخره از درياي مشكلات سربرمي اورم. ديگر چندان به اين نمي انديشيدم كه مخاطب اين عاشقي باشكوه كيست. همين قدر كه خدا به من اين فرصت و شان را داده بود كه در دلم عشقي چنين پاك و تعالي بخش را تجربه كنم، هفت گنبد فلك را سير مي كردم.
در كه زدم و ريحانه در را باز كرد، از ديدن رنگ پريده و چهره مضطرب او ناگهان دلم فرو ريخت. با هراس پرسيدم:
_چي شده؟
ريحانه زد زير گريه و گفت:
_نمي دونم چرا دستش كبود شده. از اون موقع تا حالا يكبند گريه كرده.
سهراب كه به طرفم مي دويد بغل كردم و دستپاچه و وحشت زده لباسش را از تنش بيرون اوردم تا بقيه تنش را هم ببينم، ولي جز همان لكه روي دستش چيز ديگري نبود. با دست اشاره كردم و پرسيدم:
¬درد مي كنه مادر؟
سرش را تكان داد و گريه كرد. او را بوسيدم و هر چه در ذهنم دنبال علت گشتم، عقلم راه به جايي نبرد. ريحانه با دستپاچگي گفت:
_يعني به كجا خورده؟
گفتم:
_تو ناراحت نشو. به جايي نخورده، احتمالا جاي نيش زنبور جانوري چيزيه.
_جونور از كجا؟
_نمي دونم. شايد زنبور نيشش زده.
__از روي لباس.
كمي اب گرم و صابون اوردم و ارام محل كبودي را پاك كردم، اما دلشوره عجيبي به جانم افتاده بود. بالاخره هم طاقت نياوردم و لباس سهراب را تنش كردم و گفتم:
_بايد ببرمش درمانگاه. دلم طاقت نمياره.
ريحانه با دلواپسي گفت:
_منم ميام.
_نه عزيزم. تو واسه چي بيايي؟ وقتي رسيدم خونه، زنگ مي زنم خونه فاطمه خانم بهت مي گم چي شده. تو هم بيخود نگران نباش.



* * * * * *


در تمتم مدتي كه پزشك دست سهراب را معاينه مي كرد و روي ان را مي ماليد و پانسمان مي كرد، صدا از سهراب درنيامد، طوري كه پزشك خنديد و گفت:
_يه چيزي بگو اقا پسر، يه گريه اي، صدايي، چيزي.
سهراب رو به من كرد و گفت:
_مادر، درد!
بغلش كردم و او را بوسيدم و گفتم:
_اره مادر جان. مي دونم. اقاي دكتر دوا زدن، خوب مي شه.
دلم براي صبر و مظلوميت سهراب اتش گرفته بود. او هميشه درد و تب و بيماري را همين طور تحمل مي كرد و ابدا گريه و زاري راه نمي انداخت.
به خانه كه رسيدم، اول از همه به خانه فاطمه خانم تلفن زدم تا ريحانه را از دلواپسي بيرون بياورم و بعد همراه سهراب كه عاشق كمك كردن در كارهاي خانه بود شروع به نظافت خانه و غذا پختن كردم. مثل گلوله برفي دنبالم مي دويد و هر كاري كه مي خواستم بكنم ابزارشرا تا جايي كه ذهن كودكانه اش ياري مي كرد به دستم مي داد. خداي من! چقدر تفاوت بين اين بچه و پدرش وجود داشت. هر چه محمود خدابيامرز كم طاقت و عصبي بود، سهراب بسيار خوش اخلاق و با تحمل بود. دائما دعا مي كردم كه خداوند اين اخلاق را از سهراب نگيرد تا بتوانيم در كنر هم زندگي خوبي را ادامه بدهيم.
درد دست سهراب باعث شده بود براي ساعاتي، رفتن استاد را فراموش كنم، ولي همين كه او ناهارش رو خورد و در تختش دراز كشيد و خوابيد و من به اوضاع خانه سر و ساماني دادم و توانستم ارام بگيرم، ناگهان سيلي از اندوه، مرا برداشت و با خود برد و بي اختيار شروع به گريه كردم. استاد واقعا حرف زور مي زد. غيبت او برايم گران تمام مي سد و از همين حالا فكگر مي كردم چنان خلايي در زندگيم ايجاد شده است كه نمي توانم به هيچ شكلي ان را پر كنماين را خوب مي دانستم كه گيرم استاد خيال ازدواج مي داشت، به دليل شرايط خاصم و بچه اي كه داشتم و بخصوص به خاطر تفاوت مدرك و سواد خانواده ام، ادمي مثل مرا انتخاب نمي كرد و من اصلا جرات نداشتم به چنين چيزي فكر كنم، ولي اين را كه مي گفت بدون حضور او هم حسم با همان قوت و قدرت ادامه پيدا مي كند، به نظرم كمي خيال پردازي و عاري از واقع بيني بود. من كه در تمام طول هفته به شوق كلاسهاي او مي دويدم و كار مي كردم و درس مي دادم و مطالعه مي كردم، حالا چطور مي توانستم جاي خالي او را تحمل كنم و به خودم دروغ بگويم و تلقين كنم كه هيچ اتفاقي نيفتاده است؟



* * * * * * * * * *


هفته بعد استاد با تلفن از تك تك ما خداحافظي كرد و رفت و من مدتها بعد از رفتن او نتوانستم دست به قلم ببرم و طراحي كنم. خدا را شكر كه ناچار بودم براي تامين معيشتم سخت كار كنم و ابدا زندگيم تعارف بردار نبود، و گرنه يكسره مي نشستم و تن به افسردگي مي دادم. در مقابله با دردي كه نه با مرگ مامان و نه با مصائب بعدي قابل قياس نبود، مي ديدم فقط كار به دردم مي خورد و همين جا بودكه تاثير بسيار تعيين كننده كار، ان هم كار شلاقي و زياد را در تحمل كاستيها و مشكلات زندگيم فهميدم و يكي از بهترين داروهاي مقابله با احساس بدبختي و درماندگي را پيدا كردم كم كم كارم به جايي رسيد كه كسب درامد و تامين معشيت برايم در مرتبه دوم قرار گرفت و خودكار به عنوان عامل رهايي و نجات، مهمترين وسيله تحرك و شادماني من شد.
يك ماه بعد نامه بسيار مختصر و مفيد استاد روي يك تكه ورق تقويم امد كه نوشته بود:
«هنوز جابه جا نشده ام. جا كه افتادم حتما برايت نامه مي نويسم.
فرتاش»
يادداشت كوتاه او را لحظه اي از خود جدا نمي كردم و اگر بگويم صدهزار بار ان را خواندم، كسي باور نمي كند. همين يادداشت كوچك، عامل ارتباط من با كسي بود كه بيش از هر كس ديگري به او مديون بودم و اگر سر راه زندگيم قرار نمي گرفت، معلوم نبود كه از نظر شعور و حس چقدر عقب تر از حالا بودم. با همين يادداشت انگار صدهزار ملكول انرژي به من تزريق كردند و دوباره مثل فرفره به كار افتادم. خداي من! براي خوشبخت بودن چه بهانه هاي ساده اي نياز داشتم! خانه اي كوچك، فرزندي سالم، كاري متوسط و اميدي دور، ابزاري بودند كه من با انها مي توانستم جاده دشوار زندگي را بي ان كه كينه بورزم طي كنم و همه كساني را كه خواسته يا ناخواسته به من ظلم كرده بودند از ته دل ببخشم. با اين شادماني عميق، همه گذشته هايم همچون خاطره اي دور از ذهنم محو شده بودند و دشواري هايي كه هر يك فغان ديگران را به اسمان مي برد، در نظرم اسان جلوه مي كردند.
پركاري و تلاش من خوشبختانه غالبا جواب مي داد و از كارهايم با ان كه زحمت فراواني براي انها مي كشيدم و پول كمي برايشان مي گرفتم، راضي بودم، چون مي توانستم سهراب و زندگي را به حد ابرومندانه اي اداره كنم و به كسي محتاج نباشم.


پايان فصل 10

R A H A
02-02-2011, 12:34 AM
فصل 11


تولد بيست و هشت سالگي من مصادف شد با ازدواج ليلا با يكي از همكلاسي هايمان در كلاس طراحي. كاوه پسر بسيار فهميده و تحصيلكرده اي بود كه تناسب عجيبي با ليلا داشت و من اميدوار بودم در زندگيشان تفاهم و همدلي وجود داشته باشد. استاد با شنيدن خبر ازدواج انها تابلوي كوچك عجيبيي برايشان فرستاد كه ليلا ان را در قفاب بسيار زيبايي قرار داد و در هال منزلش اويخت و هر كس هم كه به ديدنش مي امد با غرور و افتخار،تابلو را نشان مي داد و سرش را بالا مي گرفت و مي گفت:
« استاد فرستاده ان.»
و دل همه را اب مي كرد.
و اين استاد بزرگوار الحق كه در ان تابلوي كوچك ساده چه كه نكرده بود. نهايت لطافت و زيبايي در نهايت ايجاز. مثل يك شعر كوتاه كه هر چه بيشتر مي خواني، مبهوت نر مي شوي و من هر چه به ان تابلو بيشتر نگاه مي كردم، حيران تر مي شدم. به نظر مي رسيد كه هنر ناب ايتاليا، همه استعدادهاي ذاتي استاد را به چالش طلبيده و در اين تلاش جانانه، اثاري چون غزل حافظ گزيده و پر از ايجاز پديد اورده بود.
هر نشانه اي از او روح تازه اي در زندگي من مي دميد. از ليلا خواستم از روي تابلو عكسي براي من تهيه كند تا هميشه پيش رويم باشد و ان را در اتاق خوابم به ديوار زدم تا هر وقت گرفتار خستگي و ياس مي شدم به نوري كه نمي دانم از كجا مي امد و به كجا مي رفت و در كار او تجلي خاصي پيدا كرده بود نگاه كنم و جان تازه اي بگيرم.
كلاس طراحي من و ليلا با كمك و حضور كاوه قوت بيشتري پيدا كرد. بعد هم استاد دقيقي قول همكاري داد و برنامه هاي كلاس به شكلي درامد كه مي شد روي ان برنامه ريزي كرد و هر چند خيلي هم جواب هزينه هاي زندگي همه مان را نمي داد، ولي به هر حال جايگاه خوبي براي جذب ساير كارها و سفارش هايي بود كه ما در واقع بخش اعظم هزينه ها را از محل درامد انها تامين مي كرديم.
با كمك و همراهي كاوه كه مقداري پس انداز داشت، جاي مناسبتري را با سه اتاق اجاره كرديم و توانستيم به كارمان گسترش بيشتري بدهيم. مديريت و قوه ابتكار كاوه، حقيقتا نعمتي بود كه ما را از همراهي و مشورت با افراد زيادي بي نياز مي ساخت.
سهراب كم كم براي خودش يلي شده بود و كر و فري داشت. او را گاهي با خودم به دفتر كارم مي بردم تا در كنار كاوه دنياي مردانه را هم بشناسد، ولي متاسفانه كاوه به علت مشغله زياد و بي تجربگي در كار با بچه ها، نمي توانست وقت زيادي را صرف سهراب كند. جعفر و مهدي هم سخت گرفتار زندگي هاي پردردسر خود بودند و اگر گاهي هم سري به من مي زدند، جز نصايح اكيدشان در باب تربيت فرزند و لزوم سرسپردگي به سنت هاي گذشته، چيز ديگري نصيب من نمي شد و هرگز به ياد ندارم كه يك بار به من گفته باشند سهراب را براي ساعتي به دستشان بدهم تا او را به پاركي يا خياباني ببرند. انها فقط موقعي ياد من مي كردند كه به پول احتياج داشتند و يا كارشان جايي گير مي كرد. بابا هم كه عملا مثل قديم كنار اتق چندك مي زد و سرش را روي زانويش مي گذاشت و سيگار مي كشيد. از ياداوري اوضاع خانواده ام دلم مي گرفت و گاهي به وحشت مي افتادم.
خوشبختانه چشم اميد به احدي جز خدا نداشتم، وگرنه بي اعتنايي هاي خانواده شوهرم و بي تفاوتي هاي خانواده خودم، غير از ريحانه كه از جان و دل مايه مي گذاشت، مرا بكلي افسرده و مايوس مي كرد. انها اسوده خاطر از اين كه من به هر ضرب و زوري هست، فرزندم را اداره خواهم كرد، با خيال راحت همه چيز را بر گردن من انداخته بودند و حتي از احوال پرسي ساده هم دريغ مي كردند.



* * * * *


هر ماه روز دوم و سوم كه به سراغ صندوق پستي ام مي رفتم، حتما نامه اي از استاد دريافت مي كردم. ان روز براي اولين بار نامه اي انجا نبود. فردا، پس فردا و يك هفته بعد به اداره پست سرزدم، ولي چيزي نديدم. در طول سه سال گذشته، امكان نداشت چنين اتفاقي پيش بيايد. بقيه بچه ها هم خبري از او نداشتند. هر چه به منزل مادر او زنگ مي زديم پاسخ درستي نمي گرفتيم و مي گفتند كه انها مدتي است به خارج رفته اند. دلم بدجوري شور مي زد و شب و روزم را نمي فهميدم. ايا داشت مرا به نبودن خودش عادت مي داد؟ ايا مي خواست به من بفهماند كه بدون اتكاي به حتي يك نامه ماهانه، به زندگي ادامه بدهم؟ او حق نداشت اين كار را با من بكن. من توقع زيادي از او نداشتم و انتظار اين همه تحمل از من، انتظار عادلانه اي نبود.
سه ماه در اين انتظار پر از تشويش و اظطراب گذشت. كم كم داشتم به حذف خودم از زندگي استاد و به دلتنگي ناشي از ان عادت مي كردم.
يك شب ساعت حدود ده ونيم بود و من داشتم طرح جلدي را كه تازه سفارش گرفته بودم مي كشيدم كه تلفن زنگ زد. ان را برداشتم و با صدايي خسته گفتم:
_بله بفرمايين.
صدايي فوق العاده ضعيف از ان طرف سيم گفت:
_سلام صبا!
اول باور نكردم و كمي منتظر ماندم. اين صدا را مي شناختم، ولي نه اين قدر ضعيف و بيمار گونه. با دلهره و اضطراب گفتم:
_شمايين استاد؟
_منم، فرتاش.
_شما كجايين؟
_همين جا. زير سايه شما.
_كي اومدين؟
_سه چهار ماهي مي شه.
_پس چطور حالا؟ حالتون چطوره؟
_حالم فعلا بد نيست. يك عمل جراحي داشتم.
_جراحي؟ كجا؟ چطوري؟
_توي مغزم.
سرم تير كشيد. خداي من! چه مي شنيدم؟
_حالا چطورين؟
_خوبم. خيلي بهترم.
_مي شه شما رو ديد؟
_يك كمي حالم بهتر بشه اره، فعلا ترجيح مي دم استراحت كنم.
_تلفن چي؟ تلفن مي شه بهتون زد؟
_اره تلفن بزن. نازنين جواب مي ده. شماره رو بنويس.
كاغذي اوردم و با عجله شماره رو ياد داشت كردم.
گوشي را گذاشتم، گريه امانم نداد. من صداي او را با همان قوت و قدرت و استحكام مي خواستم. اين صداي ضعيف و نالان صداي استاد من نبود. اي كاش خداوند درد او را به من مي داد. اي كاش اگر قرار بود بلايي بر سرش بياد، من به جاي او مي رفتم و او زنده مي ماند كه دهها انسان بدبخت و درمانده مثل مرا نجات بدهد. هر لحظه وجود و حضور او به دهها سال عمر امثال من مي ارزيد.
درد مي كشيدم، دردي كه در همه عمرم تجربه نكرده بودم. دردي كه مي دانستم براي ان دارويي نخواهم يافت. در خواب و بيداري دعا مي كردم كه خداوند باقي عمر مرا به او بدهد و به جايش جان مرا بگيرد. وجود من به درد چه كسي مي خورد؟ گيريم سهراب بي مادر مي ماند. مادري كه نمي توانست براي او اميد و عشق بيافريند به چه دردش مي خورد؟
داشتم از پا مي افتادم. مثل ديوانه ها كتاب شازده كوچولو را برداشتم و صفحات اخر ان را ورق زدم و صداي چرخ چاه و ستاره هاي اسمان و خنده شازده كوچولو را كه شبيه غلغل اب بود، شنيدم. داشتم خفه مي شدم. مرگ حق نداشت او را از من و از ما بگيرد. حالا وقتش نبود. ما همگي به او نياز داشتيم. ما همگي بدون او در ميانه راه مي مانديم و به مقصود نمي رسيديم.
همه روزم در اين تب و تاب مي گذشت كه كارهايم را هر چه سريعتر انجام دهم و به خانه برگردم و خود را با كار خانه خفه كنم تا ساعت نه شود و من تلفن بزنم و حال استاد رابپرسم.معمولا همان خانمي كه نمي دانستم چه كاره استاد ااستاد بود و او را نازنين صدا مي زد، گوشي را برمي داشت و با حوصله و صداي ارام و مهرباني مي گفت:
_سياوش خوابه. مي خواين بيدارش كنم؟
و من مي گفتم:
_نه، نه،بذارين استراحت كنن. حالشون چطوره؟
و او مي گفت:
_امروز حالش خوشبختانه بهتر بود و تونست يكي دو ساعتي بنشينه.
و يا مي گفت:
_امروز حالش زياد خوب نبود و مجبور شديم بهش چند تا مسكن ترزيق كنيم.
مردن براي من صد در صد از اين جان كندن تدريجي و بي خبري بهتر بود. حالش طوري نبود كه بتوانند ملاقات كننده اي را بپذيرند و در عين حال همه شاگردان او و بخصوص من، نمي توانستيم اين وضعيت بحراني را تحمل كنيم. مدام سعي مي كردم به ان خانم، هر كه بود، دلداري بدهم، چون احساس مي كردم همه رنج و مشقت اين ماجرا به دوش اوست. خودم داشتم از نااميدي از پا درمي امدم و دائما ناچار بودم به او اميد بدهم. بالاخره يكي از شبهاي پرشكنجه، نازنين گفت:
_گوشي دستتون. سياوش مي خواد باهاتون حرف بزنه.
سعي كردم لحن شادي داشته باشم و گفتم:
_سلام استاد! خوب بيماري را بهانه كردين و خوابيدين ها!
با صداي نالاني گفت:
_سر درد كلافه ام كرده. يك كلمه هم نمي تونم چيزي بخونم، حتي صداي راديو هم ازارم ميده.
_استاد ببخشين! چقدر از خودتون توقع دارين؟ مثل اينكه عمل جراحي داشتين.
_اره، ولي اونا ادعا مي كنن اشغال هاي مخم رو دراوردن بيرون، پس اين دردها چيه؟
_حتما عوارض عمله استاد. درست مي شه. شما رو بخدا خواهرتونو اذيت نكنين.....
_خواهرم؟ نازنين رو مي گي؟ نازنين همسر منه.
_شما كه وقتي مي رفتين....
_اره، ولي مگه نمي شه اونجا ازدواج كرد؟
_چرا استاد مي شه. ببخشين كه سوال احمقانه اي پرسيدم.
_تو اغلب سوالاتت احمقانه است. فكر مي كردم توي اين چند سالي كه نبوده ام، درست شدي.
_نه استاد. كار من از اين حرفا گذشته، من درست بشو نيستم.
_عيب نداره. دنيا به امثال تو هم احتياج داره. نمي شه كه همه فيلسوف و دانشمند باشن.
__استاد! كي خوب مي شين بياييم ديدنتون؟
_تو دعا كن يك كمي سر دردهام بهتر بشه، مي گم بيايين، همگي تون.
_حتما استاد. حتما. شما رو بخدا مواظب خودتون باشين.
_فعلا كه اين طفلك مواظب منه. خب خداحافظ.
نازنين گوشي را گرفت و من اخرين قطره انرژي و جانم را هم بر سر اين مكالمه گذاشته بودم، سريع خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم و حس كردم سرم دارد از درد مي تركد.

R A H A
02-02-2011, 12:35 AM
بالاخره يك شب استاد و نازنين اجازه دادند كه فرداي ان روز من و ليلا براي ده دقيقه به ملاقات او برويم. نمي دانستم خوشحال باشم يا زار بزنم. پس از نزديك به چهار سال انتظار لحظه به لحظه،؛ بعد از چهار سالي كه دائما به خودم وعده داده بودم كه استاد برمي گردد و من شاگرديش را خواهم كرد، حالا مي رفتم كه ان راست قامت استوار را در بستر بيماري ببينم و در عين حال كه ارزوي ديدارش را داشتم، همه وجودم از اين ملاقات فرار مي كرد.
بالاخره راس ساعت مقرر خود را به منزل انها رسانديم. وقتي چشمم به موجود ظريف و لطيفي كه انصافا نام نازنين به او مي امد افتاد،بزور بغضم را فرو بردم و با لحن شادي سلام كردم. نازنين گفت:
_از صبح كه پا شده مي پرسه شماها اومدين يا نه. خيلي وقته منتظرتونه.
با حيرت پرسيدم:
_منتظر من؟ خاك تو سر م. چه كاري از دستم برمياد توي همچين وضعي؟
_همين كه روحيه تون خوبه و هميشه باهاش حرفهاي اميدوار كننده مي زنين، توي روحيه اش اثر داره.
_من اگر حرف خوبي هم بلدم، حاصل شاگردي توي محضر استاده و از خودم هيچي ندارم.
ليلا لام تا كام حرف نزد و فقط با چشمان اشكبار به استاد زل زده بود.
وقتي وارد اتاق شدم چشمم به سر بي مو و رنگ پريده او افتاد، قلبم فرو ريخت. با ان چهره جذاب و موهاي شبق مانند چه كرده بودند؟انگار استاد بيست سال پير شده بود. با ديدن ما لبخند كمرنگي بر لبانش نشست و گفت:
_بهت بگم صبا يا زري؟
_هيچ فرقي نمي كنه استاد. هر جور دوست دارين.
نازنين خنديد و پرسيد:
_قضيه صبا و زري چيه؟
گفتم:
_استاد تا مدتها منو صبا صدا مي زدن و من هم چيزي نگفتم و ايشان نمي دونستن كه اسم من زري هست. بعد هم موقعي فهميدن كه من كاملا به اسم صبا عادت كرده بودم.
_چه جالب! و شما هم هيچ اعتراض نكردين؟
_نه، دليلي نداشت اعتراض كنم. چه فرقي مي كنه ادم يه اسم ديگه داشته باشه يا اصلا اسم نداشته باشه.
استاد تقريبا ناليد:
_بهت گفته بودم واسه خودش تزهاي جالبي داره. يه ادم بي اسم.
_استاد سر دردتون چه طوره؟
_اون قدر كم هست كه بتونم با تو حرف بزنم. تو چه مي كني؟ پسرت چطوره؟
_پسرم خيلي خوبه استاد. سالم، سرحال، خوش اخلاق.
_خدا رو شكر. پس زندگي بر وفق مراده.
_نباشه هم بر وفق مرادش مي كنيم. شما خودتون مي گفتين.
_درسته، اما هميشه هم اين شعار جواب نمي ده.
_مي دونم استاد، فقط ادم سعي خودشو مي كنه باقيشم با خداست.
به ساعتم نگاه كردم. دو دقيقه بيشتر از وقت ما نمانده بود. نازنين بسته اي را به دستم داد و گفت:
_سياوش گفته اينو بدم به شما.
_چي هست استاد؟
_يكي از اخرين كارامه، تقريبا توي سبك و سياق كاري كه براي ليلا و كاوه فرستادم.
داشتم از شوق و شكر مي لرزيدم. گفتم:
_ممنونم استاد، اما من واقعا لايق اين محبت نيستم.
_بذار خودم تصميم بگيرم چه كسي لايق دريافت كارم هست يا نيست. اميدوارم منو ببخشي. ديگه نمي تونم بشينم. نازنين كمكم مي كني؟
نازنين با عجله به طرف تخت رفت و كمك كرد تا استاد دراز بكشد. ما از جا بلند شديم و خداحافظي كرديم تا بيش از اين مزاحم استراحت استاد نباشيم.
از در خانه كه بيرون امديم و كمي از خانه استاد دور شديم، ليلا اختيارش را از دست داد و با صداي بلند شروع به گريه كرد و با لحني پرالتماس گفت:
_ديگه منو نيار پيشش. طاقتشو ندارم.


* * * * *
استاد حدود هشت ماه با بيماري جانفرسا و دردهاي كسنده خود مبارزه كرد و درست در روزهايي كه همگي گمان مي كرديم او رو به بهبود است، ناگهان تومور جديدي در مغز او ديده شد كه به علت ريشه داشتن در اعصاب مغز، امكان جراحي ان نبود. از اين لحظه به بعد شمارش معكوس هولناك مرگ و زندگي او اغاز شد. نازنين داشت از پا در مي امد، ولي به خاطر ان كه استاد روحيه اش را از دست ندهد، تحت فشاري تحمل ناپذير سكوت مي كرد.
و سرانجام ان روز شوم فرا رسيد. چند شب بود كه وضع جسمي استاد رو به وخامت گذاشته و او به حالت اغما رفته بود. من جرات نمي كردم تلفن بزنم و خبر را بشنوم . تا اين كه سرانجام نازنين تلفن زد و گفت:
_خانم يوسفي شما رو بخدا بيايين. من دارم از پا درميام.
_چي شده؟
_ديشب سياوش تمام كرد.
ناليدم و گفتم:
_الان ميام. الان ميام.
و گوشي را گذاشتم، اما كجا در من توان از جا برخاستن بود؟ وعده داده بودم كه به كجا بروم؟ كسي بايد مرا دلداري مي داد كه بدون او در اين دنيا هيچ اميد و ياوري نداشتم، كسي بايد به من مي گفت از اين به بعد بدون اميد به شنيدن صداي او چطور ادامه بدهم. كسي بايد به من مي گفت كه بدون او چطور بايد طرح مي زدم،شعر مي خواندم، مي خنديدم و مي گريستم.
سهراب خواب بود و خوشبختانه نمي توانست سوال پيچم كند كه چي شده مادر؟ خوشبختانه هيچ كس نبود كه از من بپرسد چرا مثل مرغ سر كنده بي قرارم و چرا نمي توانم جلوي ضجه زدنم را بگيرم و ... چرا دارم مي ميرم.
از شركت در هر مراسمي كه مرا به ياد مرگ او مي انداخت بيزار بودم، از پوشيدن لباس سياه بيزار بودم، از اين كه كسي جرات كند و به من بگويد كه او مرده است بيزار بودم و از اين كه بار ديگر قدم در ان كوچه قديمي بگذارم و ناچار باشم بپذيرم كه ديگر ان درخت اقاقيا به چشمهاي او سلام نخواهد كرد و ديگر سنگفرش كوچه ها، صداي متين پاهاي او را نخواهد شنيد و ديگر بر ديوارهاي اشناي كلاس او، نقشي اويخته نخواهد شد و ديگر نواي دلچسب بنان از ضبط اتليه او به گوش نخواهد رسيد، بيزار بودم.
صداي شكسته نازنين در گوشم پيچيد:
« خانم يوسفي! شما را بخدا پاشين بيايين.»
سهراب را بايد چه مي كردم؟ اين همه نقش مرگ در ذهن يك كودك براي چه؟ خدا مي داند چه ماهها و سالهاي دردناكي را پشت سر گذاشتم تا ان طفلك در سكوت معصومانه خود پذيرفت كه ديگر محمود برنمي گردد و ظاهرا چه خوب هم با موضوع كنار امده بود.
احساس مي كردم نيازي نيست تا مجبور نشده ام به او بگويم كه استاد هم ديگر برنمي گردد، چون او به تقليد از من با شوق كودكانه پذيرفته بود كه استاد نقاشي هاي او را هم ببيند و نظرش را پايين كارهايش بنويسد.
گوشي را برداشتم تا از يار وياور هميشه زندگيم كمك بخواهم. فتانه صدايم را شنيد، بي انكه منتظر توضيحي بماند گفت:
_بالاخره؟
_اره. دو ساعت پيش زنش زنگ زد و گفت برم پيشش.
_طاقتشو داري؟
_نه.
_و مجبور هم هستي بري، اره.
_اره.
_پس بي زحمت طاقتش رو هم پيدا كن. من ميام سهراب رو نگه مي دارم.
_همينو مي خواستم لطف كني. گمان نمي كنم بردنش درست باشه.
_رفتن خودت هم از نظر من درست نيست، ولي چون زنش گفته نمي شه كه نري.
_راستي فتانه، يه مانتوي مشكي با خودت بيار.
_جوراب چي؟ داري؟
_نه ولي مهم نيست. شلوار پام مي كنم و مانتو رم كه درنميارم.
_روسري چي؟
_نه روسري مشكي هم ندارم.
_باشه الان راه مي افتم.

R A H A
02-02-2011, 12:36 AM
يك ساعت بعد فتانه امد و من با ديدن او مثل كوه اتشفشاني اماده خروش، ضجه اي زدم و خود را در اغوشش انداختم. فتانه هم نمي توانست جلوي گريه اش را بگيرد. در اين موقع چشمش به تابلويي افتاد كه استاد به من داده بود و به طرف ديوار رفت و ان را برداشت و گفت:
_واسه يه مدت اينو بذار اون پشت مشت ها. لازم نكرده جلوي روت باشه.
بعد نگاه عميقي به تابلو انداخت و ارام گفت:
_خدا بيامرز جوري هم نيست كه بشه فراموشش كرد. انتيك!
بعد مانتو و روسريش را سريع دراورد و روي دسته صندلي انداخت و به طرف قفسه هاي اشپزخانه رفت و گفت:
_از اين عرقيات مرقيات چيزي نداري؟ بيدمشكي؟ بهارنارنجي؟
_چرا تو قفسه دست چپ يه شيشه عرق بيدمشك هست.
_يه ذره از اين چيزا بخور. به قول استادت خودت رو صاف نگهدار، چونه تم بگير بالا و عين ادم حسابي ها پاشو برو، يه ساعت بشين و برگرد. نكنه بري اونجا هم همين بساطرو راه بندازي ها! ادا دربيار، اونم حسابي. يه وقتايي ادمايي كه دلشون شكسته و زخم و زيلي هستن آي صواب داره ادم ادا دربياره.
_خودت چي؟ ادا درمياري؟
_تا دلت بخواد، صبح تا شب، ساعتي حداقل ده بار. تا همين جاش هم با ادا ادامه داده ام. مردم ديگه طاقت غم و مصيبت ندارن. لااقل ماها بايد يه جوري ادا دربياريم، چون اونا اداشم نمي تونن دربيارن.
از جا بلند شدم تا لباس بپوشم. فتانه از اشپزخانه فرياد زد:
_همه شو بخور. اگه لازم مي بيني يه قرص ارام بخش هم بخور. خلاصه خودتو بساز و برو. دلم مي خواد هموني باشي كه اون خدابيامرز مي گفت. من و پسرت هم مي ريم الواتي.
_ازت ممنونم فتانه. خدا تو رو ازمن نگيره.
_خدا بيكار نيست كسي رو از كسي بگيره. بيخود از اين فكرها به سرت راه نده. برو و زود برگرد. طرح يه پروژه عظيم اومده توي كله ام.
_باز هم؟
_هزار بار هم. تا روزي كه بميرم همين طور از توي مغزم پروژه است كه مي زنه بيرون. برو و زود برگرد. مواظب خودتم باش. گريه و زاري هم اونجا ممنوع. بيا خونه ات هر چي دلت خواست داد بزن.
_باشه من رفتم.


* * * * *


وارد كوچه منزل پدري استاد كه شدم، دلم به شور افتاد. خاطرات روزهايي كه به كلاس مي امديم، كوچه هاي قديمي، بوي خوش اجر بهمني و افتابي كه چه با سخاوت روي شاخ و برگ انبوه درختان مي تابيد و خدا مي داند چند بار سايه روشن هاي ان درختها را با استاد زير و رو كرده بوديم و چند بار از اين كه نمي توانستيم حتي يك دهم چيزهايي را كه او مي بيند، ببينيم شدمنده شده بوديم. اشك پشت پلكهايم غوغا مي كرد، اما با حضور در ان محله اشنا اندوه شيرين و زيبايي بود. انگار همين ديروز بود كه استاد به ما گفت:
« قلم هاتونو بذارين زمين و خيره بشين به اين درخت روبرو و با مداد رنگي هاتون هر چند تا رنگ سبز كه مي بينين عينا روي كاغذ تون بسازين.»
در شروع، اين كار چندان مشكل به نظر نمي رسيد، ولي هر چه پيش رفتيم، كار دشوارتر شد. كاوه كه وضع
ديدنش از همه ما بهتر بود، هفده نوع سبز را روي كاغذ دراورد اما من روي رنگ هشتم ماندم . نمي شد كه
از خودمان رنگ بسازيم، چون استاد گول نمي خورد و مي گفت:
« پاشو روي درخت نشون بده، كجاست؟»
بعد از بيست دقيقه تقريبا همه بچه ها دست از كار كشيده و حيران و گيج به درخت و مدادها و استاد خيره
مانده بودند. استاد نگاهي به كار همه كرد و گفت:
_همين؟ توي درخت به اون بزرگي فقط همين تعداد رنگ سبز مي بينين؟ دست كم پنجاه دوتاشو كه ديروز
خود من پيدا كردم.
بعد خنديد و گفت:
_گمانم بايد كلاس طراحي و نقاشي را تعطيل كنيم. كلاس "ديدن" راه بندازيم.
دلم تنگ شده بود براي ان همه دقت، ان همه جذابيت و از همه مهمتر ان همه صفا، پاكي و صميميت.
پشت در خانه كه رسيدم، لحظه اي ايستادم، پشتم را صاف نگه داشتم و چانه ام را بالا گرفتم. مي دانستم كه
روح استاد ناظر بر اعمال همه شاگردانش است و از اين كه من، بيچاره و شكسته باشم، هيچ خوشش نمي ايد.
وارد خانه كه شدم جز مادر استاد و نازنين، هيچ كس را نمي شناختم، ولي انها ظاهرا مرا خوب ميشناختند.
وقتي در جمعشان قرار گرفتم ناگهان احساس كردم با ادمهاي برجسته اي روبرو هستم و بزحمت توانستم به
خود مسلط شوم. نازنين با صداي ارام و با نهايت تواضع يكي يكي انها را به من معرفي كرد و انها سرشان را
به نشسانه اشنايي كمي خم مي كردند.
_اقاي دكتر فرتاش، خانم دكتر فرتاش، اقاي دكتر... خانم دكتر... قلبم داشت از توي حلقم در مي امد. انجا
مجمع دكترهاي مختلف در رشته هاي مختلف بود و جالب اينكه هيچ يك هم طوري رفتار نمي كردند كه نشان
دهد اين موضوع برايشان مهم است. معلوم مي شد استاد اخرين فرد ان خانواده است كه خود را به كلاس
رسانده تا دكترا بگيرد و از بقيه عقب نماند. مادر سياوش كه انگار در ظرف سه سال گذشته ده سال پيرتر شده
بود، نگاهي به عكس استاد كه درست روبروي من روي ديوار زده بودند و من داشتم زير بار نگاه نافذش له مي شدم، انداخت و گفت:
_سياوش هم تا سال سوم پزشكي رو خوند، ولي با وجود مخالفت هاي اعضاي خانواده بخصوص برادر
بزرگش، اونو رها كرد و دنبال نقاشي رفت.
در لحنش نوعي رنجيدگي مي ديدم، ولي به نظر من انها اشتباه مي كردند و استاد در كار خودش بي نظير بود.
صدايم هيچ تناسبي با قامتي كه بزور صاف نگه داشته بودم، نداشت و انگار از ته چاه درمي امد. گفتم:
_استاد در كار خودشون، اگه نگم بي نظير، كم نظير بودن و به نظر من هنرمند خوب بودن، دست كمي از
پزشك خوب بودن نداره.
برادر بزرگ استاد كه انگار با شاتگرد مدرسه بي تجربه اي روبرو شده بود، بي ان كه بي ادبي در لحنش وجود داشته باشد، گفت:
_در گشورهاي جهان سوم كه هنوز ابتدايي ترين نيازهاي انسانها براورده نشده و هنوز سطح زندگي در سطح دوران فئوداليسم هست، هنر جايگاه شايسته خودش را پيدا نمي كنه، براي همين بايد كاري رو انتخاب كرد كه بشه به اين نيازهاي هنري و فرهنگي مردم پرداخت.
گفتم:
_مردمي كه فرهنگ نداشته باشند، گيريم كه نيازهاي اوليه شون رفع بشه، چه دردي از دردهاي اصليشون درمان مي شه؟
_اين مال وقتيه كه جامعه نيازهاي اوليه را رفع كرده باشه، بعد مي شه درباره اين موارد بحث كرد. به نظر من سياوش با اون ديد دقيق و طبع ظريف و دل بسيار با محبتي كه داشت هم جراح متبحري مي شد و هم مي تونست نقاش بزرگي باشه، ولي متاسفانه جذابيت هنر بقدري زياده كه زندگي هنرمند رو مي بلعه. خدا بيامرزدش. انسان بسيار شريفي بود و برادر بسيار خوبي.
دكتر دستمالش را از جيبش بيرون اورد و اشك چشمش را پاك كرد. نگاهي به عكس استاد انداختم و با خود گفتم:
« مي بينين؟ دارن مي گن دكتر خوبي مي شدين. اره؟»
و حس كردم استاد دارد لبخند مي زند و مي گويد:
« ادمي هموني مي شه كه مي تونه بشه.»
انها مرا مي شناختند و به شايستگي هم مي شناختند. انها مرا از دريچه چشم استاد ديده بودند، ان طور كه هيچ گاه خود را ان گونه نديده و نشناخته بودم. من در چشم انها بسيار مهربان، محترم و بزرگوار جلوه كرده بودم و اينها صفاتي بودند كه استاد با انها معرفيم كرده و در باورشان نشانده بود. تمام مدت از اين همه سخاوت و عظمت احساس غرور مي كردم و در عين حال زير بار ديني به اين سنگيني كه او نسبت به خود در من ايجاد كرده بود، داشتم له مي شدم.
دلم نمي امد از جا بلند شوم و بروم. خانواده بسيار جالب و مهربان و متواضعي بودند كه تك تك رفتار و حرفهايشان به من چيز مي اموخت، ولي در عين حال ان محيط بقدري با محيط هايي كه من در انها بزرگ شده و بعد هم ناچار به زندگي در انها شده بودم، فرق داشت كه احساس غريبگي مي كردم و مي ترسيدم حرفي بزنم يا رفتاري بكنم كه با شئونات ان جمع تناسب نداشته باشد. نيم ساعتي نشستم و بعد تنها بودن سهراب را بهانه كردم و از خانه استاد بيرون امدم

R A H A
02-02-2011, 12:37 AM
گفتم:
_فتانه! نمي دوني چه خبر بود؟ همشون دكتر بودن.
فتانه خنديد و گفت:
_پس استاد بيچاره تو توشون بلك شيب گله بوده.
_يعني چه.
_يعني كه يك گله بره سفيد را در نظر بگير، يه بره سياه چه جور توشون توي ذوق مي زنه....
_خب بگو گاو پيشوني سفيد.
_نخير گاو اولا ادم رو ياد حماقت ميندازه، پيشوني سفيدش هم ادم رو ياد كسي مي ندازه كه كار خطايي كرده، ولي اين حيونكي هم خودش بره است هم سياه بودنش دست خودش نبوده كه... منم هميشه توي خانواده ام همين جوري بوده ام و حال استادت را مي فهمم.
_از اون جالب تر مي دوني چي بود؟
_چي؟
_اونا فكر مي كردن من خيلي ادمم.
فتانه با تعجب گفت:
_مگه نيستي؟
_چرا، كمي تا قسمتي هستم، ولي نه اون جوري كه اونا فكر مي كردن. مي دوني اونا فكر مي كردن من يه ادم پر تلاش، فداكار، فهميده... چه مي دونم... خلاصه ادم حسابي هستم. من نمي دونم اون از من براشون چي گفته بود كه يه جوري با من رفتار مي كردن كه انگار منو مي شناسن... خوب هم مي شناسن... با كرامت و بزرگواري هم مي شناسن...
نتوانستعم جلوي گريه ام را بگيرم و صدايم در گلويم گره خورد. فتانه بلند شد و به طرفم امد و قوري چاي را از دستم گرفت و گفت:
_خيلي خب. لابد اونجا گريه نكردي و گريه هاتو اوردي اينجا. بده من خودم چاي مي ريزم.
روي صندلي نشستم و سعي كردم صداي هق هق گريه ام سهراب را بيدار نكند. چند دقيقه سكوت بود و من كه نمي دانستم گريه ام گريه شادي است يا اندوه، همين قدر مي دانستم در ذهن و چشم او چه مرتبه اي و جايي داشته ام.
فتانه روبرويم نشست و گفت:
_اينايي كه تو مي گي كه بد نيست.
اشكم را پاك كردم و گفتم:
_نه، بد نيست، ولي من اين چيزا نيستم.
_يعني مي خواي بگي استادت ادم دروغگويي بوده؟
_ابدا.
_پس چي؟ چرا خودت را دست كم مي گيري؟ چرا نمي فهمي كه بعضي خصلت ها توي وجود تو زلال و ناب و پاك هستند؟ چرا نمي فهمي كه يك ادم هوشمند و صاحب دل دنبال علم و اطلاعات و دايرةالمعارف نمي گرده، دنبال دل مي گرده و تو دل خوبي داري.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
_فتانه راست مي گي؟
_دروغم چيه؟ تو ادم شكرگزاري هستي و اين صفت اين روزها توي ادمها گير نمياد. تو مثل بچه ها با ديدن كمترين خوبي، كمترين صداقت، كمترين زلالي، دست و پاتو گم مي كني و هول مي شي و مي خواي جونت رو بدي. اين جور چيزها خيلي نايابه و اون حتما اين هوشياري رو داشته كه اين چيزها رو بفهمه.
_اگه اين چيزايي كه مي گي توي من هست، پس چرا اين قدر دلتنگ مي شم؟ پس چرا اين قدر خودم رو مي بازم؟ چرا هنوز يه چيزايي توي وجودم ناقص مونده.
_واسه اين كه پاسخ اون چيزها رو نگرفتي. طفلك من! تو تا امروز حتي يك مرد واقعي توي زندگيت نداشتي. اون از پدرت، اون از پدر من، اين از پسربچه هاي لوسي كه باهاشون سر و كار داري، استادت هم كه توي يك عرشي بود كه اصلا نمي تونستي بياري بذاريش روي فرش. تازه معلوم نيست اگه از توي اون قاب خاص مي اورديش بيرون، اين قدري كه حالا جلوه مي كنه، جلوه مي كرد.
_تو رو خدا اين حرف رو نزن.
_بخد اين حرف رو مي زنم كه بدوني زندگي واقعي جاي اسطوره ها نيست.
_نازنين كه ظاهرا از زندگي باهاش خيلي راضي بوده.
_اونا چقدر با هم زندگي كرده ان؟
_دو سال.
_صاحب بچه هم شده ان.
_نه.
_همه شم خارج از اينجا، درست مي گم؟
_اره خب. جفتشون واسه تحصيل رفته بودن ايتاليا.
-خب اين زندگي عادي توي اين مملكت نيست. زندگي دانشجويي اونم پاي مجسمه هاي ميكل آنژ. منم باشم با تربيت و متمدن مي شم. زندگي عادي يعني اين كه بيايي اينجا و بري توي صف و سر سال نشده صاحبخونه واسه ات اعلاميه ده ماده اي بخونه و همه چيزت به همه كس مربوط باشه و نگاه كني ببيني همه كس هستي جز خودت. توي يه همچين وضع و شرايطي اگه باز هم تونستي اون جوري تابلو بكشي و مولانا بخوني، واسه ات كارت صدافرين مي فرستم.
_يه جوري حرف مي زني انگار استاد توي پر قو بزرگ شده. زندگي اونا يه زندگي معموليه.
_اولا كسي كه توي اون محله زندگي مي كنه زندگيش معمولي نيست. نه اين كه حالامعمولي نباشه، جد اندر جد معمولي نبوده. خانواده اي كه بچه هاشون همه دكتر باشن از يه حداقل رفاه برخوردار بوده. چرا داداش و خواهر تو دكتر نشدن؟ چرا خودت نشدي؟ خنگ بودي؟ خوب درس نخوندي؟
_تو با اين حرفت مي خواي همه لياقت ها و تلاشهاي ادمها رو ببري زير سوال و بگي ادم تابعي از شرايطه.
_نه، ابدا. اگه اعتقادم اين بود مي نشستم با حقوق شندر غاز اسدي مي ساختم و هيچ تلاشي براي بهتر شدن زندگيم نمي كردم، در حالي كه تو مي دوني اين ظور نيست. مي خوام بگم اگر اين ادم ارزش و اعتبار خاصي هم داره به خاطر درس خوندن و استاد شدن نيست. مي خوام بگم اگر اين ادم ارزش و اعتبار خاصي هم داره به خاطر درس خوندن و استاد شدنش نيست. به خاطر شعور و درك كشف ادميت توي ادمهايي مثل توست كه حداقل امكانات رو هم براي ادم شدن نداشتين. نه عزيزم! مي توني قاب اين استاد رو بزني روي ديوار اتاقت و اون خود خوبت رو توي حرفاش، خاطراتش و كارهاش پيدا كني و هميشه به عنوان شاخص توي ذهنت نگه داري و اگر هم خراب شدي و خرابت كردن، يادت بياد كه تو اين هستي، ولي همون قدر كه به ديگران به خاطر شعور و دركشون احترام ميذاري، به خودت هم بذار. تو براي پيش رفتن و تغيير كردن و بخصوص تغيير دادن زندگي ادمهاي محيطت كم تلاش نكرده اي. حالاشم همين طور. تو هر كاري كه از دستت برمياد واسه ادما مي كني و اين توي زمانه " كلاه خودتو محكم بچسب كه باد نبره " كم كاري نيست. زري! به خودت فرصت بده. سهم خودت رو از اين زندگي بگير. بيخود توي خيالات و توهمات سير نكن. استاد با اون شكلي كه توي ذهن تو هست، به درد مباحث اسطوره شناسي مي خوره. تو به مردي احتياج داري كه بياد بشينه اينجا و آروغ هم بزنه.
_اه برو گمشو تو هم.
_اره. حقيقت...
_باقيشو نگو خودم بلدم.
_اگه بلدي پس حواس ات رو جمع كن. استاد با همه بزرگيش و بزرگواريش رفت كنار دست بقيه اساطير. زندگي فقط يه بخش كوچكش اسطوره است، باقيش زباله است و بايد دنبال بازيافت اونا بود.


* * * * *


هيچ نمي فهميدم فتانه با اين همه بد بيني نسبت به ادمها، چطور مي توانست اين قدر با نشاط و سرحال و فعال باشد. او هر كاري را كه ممكن مي ديد انجام مي داد و از كارهايي كسب درامد مي كرد كه عقل جن هم به ان نمي رسيد. گاهي نمايشگاه شمع و جعبه كادو مي زد و با مهارت خاصي همه انها را مي فروخت و چون مي ديد در اين كار، دست زياد شده است، به سراغ خريد و فروش وسايل منزل مي رفت، گاهي سرمايه مي گذاشت و با كسي كه از درست كردن داروهاي گياهي اطلاع داشت، براي لك و پيس صورت خانمها پماد و لوسيون مي ساخت و خلاصه لحظه اي نبود كه از كار و فعاليت دست بكشد و مصرف روزانه بنزين ماشينش به قول خودش از راننده تاكسي ها هم بيشتر بود. هميشه با خنده مي گفت:
«جونم به دو چيز بتده. تلفن و ماشين. اين دو تا نباشه فلجم.»
و با همين دو وسيله، انصافا هم پول خوبي به دست مي اورد و ذهنش هميشه پر از ايده هاي جديد بود. ان روز پس از ان كه غذاي خوشمزه اي را كه او پخته بود را خورديم و كمي با سهراب بازي كرديم، گفتم:
_نگفتي پروژه تازه ات چيه.
_راستشو بخواي چند وقت پيش قاطي وسايلي كه از كيش خريدم و اوردم، يه عروسك قوزي هم اورده بودم و فكر نمي كردم كسي جز خودم ازش خوشش بياد، اما نمي دوني اينجا چطور خودشون رو واسه اش هلاك كردن. خوب همين كه رفتم توي كوك ادمها و حتي دختر بچه ها، ديدم ديگه از عروسكهاي موبور خوششون نمياد و هر چند اين موضوع برام، عجيب بود كه ادم چطور ممكن است به جاي خوشگلي از زشتي خوشش بياد، زد به سرم كه اينجا با كمك چند تا از رفقا عروسك زشت بسازيم و بفروشيم.
_خب كسي كه بتونه عروسك بدوزه داري؟
_اره بابا، يه گردان. زنها بيكارن و بعضي هاشون استعداد خياطي دارن. تازه عروسك دوختن كه كاري نداره، قبلا هم يه بار اين كار رو كرديم، منتهي اون دفعه خرس و پاندا و اين چيزها دوختيم.
_خيلي كار ظريفيه. به نظر من كار هر كسي نيست.
_نه، اونقدرها هم سخت و ظريف نيست. به ليلا گفتم يه جايي مي خوايم واسه نشون دادن و نمونه گرفتن سفارش، اخلاقشو كه مي دوني دوباره مث مث و ماده تبصره. منم حوصله اين چيزا رو ندارم. گفتم فوقش نمونه هاشو مي سازيم ميذاريم خونه من يا تو.
_اره. مي شه اين كارو كرد. ولي ما اونجا يه اتق اضافي داريم و فقط فعلا از دو تا كلاسش استفاده مي كنيم. گمان نمي كنم ليلا با استفاده از اون دفتر مخالف باشه.
_نه، مخالف كه نيست، فقط دورش كنده. من نمي تونم با ادمهاي دور كند كار كنم. امروز كه يه حرفي رو بهش بزني، هفته ديگه جوابتو مي ده. كارهاي حالا هم كه كند بودن ور نمي داره. يه ذره دير بجنبي، فردا مي بيني بازار پر شده از اين عروسكها. هزاران نفر ديگه مثل ما هستن كه دنبال كار مي گردن.
_حق با توست. به نظر من فكر خوبيه. از دست من چه كاري برمياد؟
_همه كاري. اول تكليف اون دفتر رو معلوم كن، بعدشم به ما طرح بده. طرحهاي عملي كه بشه سريع پياده كرد و دوختنش هم ساده باشه. اول روي كاغذ يه طرح بزن، با هم ببينيم، بعد اگه تصويب شد، سريع جزئياتشو بكش و الگو دربيار.
_باشه، از همين فردا.
_خير از همين امشب. باشه؟
_باشه.
فتانه دستش را محكم به كف دستم زد و گفت:
_پس بزن بريم.



پايان فصل 11

R A H A
02-02-2011, 12:40 AM
فصل 12


سي سالگي براي من سن عجيبي بود. نه ديگر احساس جواني و نشاط مي كردم و نه پير و عاقل بودم. هنوز دلم در هواي كسي كه از من مراقبت كند و در سختي ها يار و ياورم باشد، پر مي زد و در عين حال خيالپردازيهاي جوني را هم نداشتم كه بتوانم با هر كسي ارتباط برقرار كنم و به او نزديك شوم. زندگيم عاري از شور و هيجان و منحصر به كار و بزرگ كردن سهراب بود.
ان سال سهراب بايد به مدرسه مي رفت و من حداقل به ده بيست نفر مراجعه كرده بودم كه به من توصيه نامه بدهند تا بتوانم اورا در مجتمعيكه همه برايش سر و دست مي شكستند و هر كسي را در ان ثبت نام نمي كردند، بنويسم. مجتمع در وسط يك بيابان درندشت قرار داشت و از دبستان تا سال اخر دبيرستان را شامل مي شد.
روزي كه توانستم بالاخره اسم سهراب را در ان مدرسه بنويسم، احساس فتح خيبر كردم. خيالم راحت بود كه حداقل از ان روز به بعد مدرسه بخشي از مسئوليت هاي سنگيني را كه بر دوش من قرار داشت، بر عهده مي گيرد و مي دانستم سهراب با ان رشد خوب جسمي و ذهني، خيلي راحت از پس درس خواندن برمي ايد.
اما تصورات ذهني من يكسره باطل بودند. هنوز يك هفته از مدرسه رفتن سهراب نگذشته بود كه ديدم اين پا و ان پا مي كند و نمي خواهد به مدرسه برود. نگاهم به عقربه هاي ساعت بود كه بسرعت پيش مي رفتند و سهراب در رختخواب غلت مي زد و هر چه سعي مي كردم بلندش كنم، فايده نداشت. به او گفتم:
_مادر جان! الان سرويس مدرسه ات مي ره. پاشو نمي رسي ها.
سهراب غلتي زد و صورتش را به متكا چسباند و گفت:
_من ديگه نمي رم مدرسه.
دلم ريخت. خداي من! اگر او از مدرسه و محيط مدرسه فراري مي شد چه بايد مي كردم؟ يادم امد كه بچه هاي كلاس اول اين مسائل را دارند و بايد با انها مدارا كرد . گفتم:
_پاشو مادر جان. پاشو منم باهات ميام.
ذوق زده از چا بلند شد و گفت:
_سر كلاس هم مياي؟
_نه، مادر جان. منو كه سر كلاس راه نميدن. مي شينم توي دفتر، مدرسه كه تموم شد ميارمت خونه.
_زنگ تفريح چي؟
_حالا پاشو بريم. ببينم چيه كارمي شه كرد.
سهراب با كمي دلهره از جا بلند شد. روپوشش را تنش كردم و بعد از خوردن صبحانه، دستسش را گرفتم و با او به مدرسه رفتم. برايم خيلي عجيب بود كه ناظم دوره دبستان مرد بود. مردها معمولا در رفتار با بچه هاي خردسال، حوصله و صبر زنها را ندارند و او پسر جواني بودكه ظاهرا خيلي زود هم از كوره در مي رفت. وقتي مرا ديد كه دست سهراب را در دست گرفته ام و داخل مدرسه شده ام به طرفم امد و گفت:
_امري دارين خانم.
_خير، عرضي نيست. پسرم امروز صبح نتونست با سرويس بياد، من اوردمش.
_بسيار خب، بدينش به من و شما برين.
سهراب پشت دامنم پنهان شد و محكم به من چسبيد. گفتم:
اگر اجازه بدين من باهاش تا در كلاس ميام و برمي گردم.
_خير خانم! اگه قرار باشه تك تك مادرها با بچه هاشون بيان كه مدرسه غلغله مي شه. دستشو ول كنين. من مي برمش عادت مي كنه.
سهراب به پهناي صورتش اشك مي ريخت و در حالي كه به زور پشت سر ناظمش كش مي خورد، نگاهش به من بود و گفت:
_مادر! نذار منو ببره.
گفتم:
_نترس مادر جان! من همين جا هستم و با خودم مي برمت.
اما دلم خون بود. ناگهان ياد تذكرات دائمي فتانهع افتادم كه هميشه به من مي گفت، « اون قدر به اين بچه توجه نكن كه فردا وقتي خواست بره توي جامعه، نتونه طاقت بياره و مدام بشينه گريه كنه.» ايا واقعا عكس العمل پر از اظطراب سهراب به توجهات بيش از حد من برمي گشت؟ ايا من مقصر بودم؟
دلشوره عجيبي داشت مرا از پاي درمي اورد. با هزار فكر و خيال به خانه برگشتم و ظهر براي برداشتن او، ان بيابان كذايي را پياده طي كردم و وقتي رسيدم ديدم همه سرويسي ها رفته اند و سهراب گريه كنان كنر در مدرسه در كنار فراش ايستاده و به جاده زل زده است.
دستش را گرفتم و در حالي كه داشتم از خستگي از پا در مي امدم گفتم:
مادر جان، اگه با سرويس بيايي خونه نه خودت اذيت مي شي نه من. حالا بايد تا سر جاده پاده بريم.
معصومانه نگاهم كرد و گفت:
_من خسته نمي شم.
و دستم را محكم گرفت.
اين چه چيزي بود كه او را تا اين حد از محيط مدرسه مي ترساند؟ ايا فقط وابستگي اش به من او را اين طور ترسانده بود؟ تا ان سن او را در كلاس هاي مختلفي گذاشته بودم و يادم نمي امد كه او براي رفتن به ان كلاس ها اين قدر ترسيده باشد. قاعدتا در سنين پايين تر، ترس از جدايي از مادر در او قوي تر مي بود.
هنگامي كه به طرف جاده مي رفتيم تا ماشين بگيريم، متوجه شدم كه چندين بار برگشت و نگاهي به مدرسه انداخت و گفت:
_بي شعور.
سهراب به هر چيز كه بشدت از ان متنفر بود مي گفت بي شعور و من در لحن او نفرتش را نسبت به محيط مدرسه درك مي كردم. خداي من! من با اين بچه چه كرده بودم؟ حالا چطور بايد درس مي خواند و مدرسه را تحمل مي كرد؟
يك هفته ديگر را هم، همين طور كج دار و مريز گذرانديم و من به خاطر طي كردن مسافتي كه ماشين رو نبود و بايد پياده طي مي كردم تا به مدرسه مي رسيدم و بعد هم سهراب را پشت سر خود مي اوردم تا به مدرسه مي رسيدم و بعد هم سهراب را پشت سر خود مي اوردم، واقعا كلافه شده بودم، مضافا بر اين كه با ان فشار مالي عجيب، پول سرويس را هم داده بودم.
هفته بعد اين همراهي من هم در سهراب كارگر نشد و هر چه كردم پايش را در محكم توي يك كفش كرد كه به مدرسه نمي رود و بعد هم كه مرا به جان رساند. سيلي محكمي به گوشش زدم، گوشه اي خزيد و شروع كرد به باباف بابا گفتن!
داشتم از پا درمي امدم. سهراب تا ان روز حتي يك بار مرا موقعيتي قرار نداده بود كه حتي به او تشر بزنم و حالا بيشتر بيشتر از ان مه او از سيلي من ناراحت شده باشد، خودم داشتم زجر مي كشيدم.
ان روز هر چه كردم حريف سهراب نشدم. بقدري هم سنگين و درشت بود كه زورم نمي رسيد كه او را دنبال خودم بكشم، براي همين به ناچار تسليم شدم و ان روز در خانه ماندم.
سهراب وقتي خيالش از اين كه ان روز به مدرسه نمي رود، راحت شد، در كمال ارامش روپوشش را بيرون اورد، كتابهايش را روي ميز چيد و نشست سه چهار صفحه مشق نوشت. معلوم مي شد او با خواندن و نوشتن مشكلي ندارد. داشتم از سر درد مي مردم و مي دانستم كه سهراب منتظر شروع صحبت از طرف من است تا خودش را برايم لوس كند و به گردنم اويزان شود. بقدري كلافه بودم كه به فتانه زنگ زدم و گفتم اگر فرصت داري سري به من بزن.
طرف هاي غروب بود و سهراب توي تختش خوابيده بود كه فتانه امد و پرسيد:_چيه؟ باز پنچري!
_فتانه نمي دونيچه مصيبتي دارم سر مدرسه نرفتن سهراب.
_چيه؟ نمي خواد بره؟
_نه، يك هفته است كه هر روز خودم مي برمش، ولي امروز هر كاري كردم نرفت.
_ من كه بهت گفته بودم وابستگيش به تو كار دستش مي ده.
_اين حرفت رو قبول دارم، ولي فتانه همه شم اين نيست. روز اولي كه رفتن دنبالش، همين طور كه پياده مي امديم سر جاده هي برمي گشت و به مدرسه نگاه مي كرد و مي گفت بي شعور.
_حالا تكليف چيه؟
_نمي دونم. برو با مدير و معلمش حرف بزن. اونا كارشونه. حتما بهتر بلدن.
_او... وه! اگه بدوني چه مجتمع بزرگيه. دست كم دوهزار تا شاگرد ريخته توش.
_واسه چي؟
_اخه از دبستان تا دبيرستان.
_بچه دبستاني و دبيرستاني قاطي ؟
_اره.
_اون وقت واسه يه همچين جايي هي مي دويدي توصيه نامه گرفتي؟
_خب اره.
_واله چه عرض كنم؟ مسائل بچه دبستاني و بچه راهنمايي و بچه دبيرستاني رو چه جوري مي شه كنار هم حل كرد؟ برو ببين اون گنده بك ها بلايي سر بچه ات نياورده باشن.
انگار تنم را به سيم برق وصل كرده بودند. با وحشت گفتم:
_چه بلايي مثلا؟
_چه مي دونم. دوهزارتا بچه رو نمي شه كنترل كرد. شايد كتكش زدن، شايد خوراكي هاشو دزديدن، شايد...
_شايد چي؟ جونمو به لب رسوندي. بگو چي مي خواي بگي؟
_هيچي. من خودم يه جوري لزش مي كشم بيرون. تو رو خدا اين جور اين بچه رو ژيگول نكن بفرست مدرسه.
_چي مي خواي بگي فتانه؟
_مي خوام بگم خر تو خره. هر كي هركيه. مسئولين مدرسه ها يا اون قدر سرشون شلوغه كه نمي رسن به خيلي چيزها دقت كنن، يا اصلا توي باغ بعضي چيزها نيستن. خرفهم شد؟
داشتم از ترس مي مردم. من چه مسلئل و مشكلاتي پيش رو داشتم كه از درك حتي يكي از انها هم عاجز بودم؟ با اين دانش اندك و مسائل بسيار چه بايد مي كردم؟ فتانه با اندوه گفت:
_اينجاهاست كه بايد بابا زنده مي بود تا مي رفت بابا و ننه شونو مي اورد جلوي چشمشون. البته اگر قبل از اون، بچه از زير كتكهاي خودش جون در مي برد.
بغضم رو فرو بردم و گفتم:
_حالا مي فهمم چرا بچه دار نشدي.
_اره خدا رو شكر مي كنم بچه ندارم، ولي به شعور خودم مربوط نبوده. اسدي عقيمه.
و اين حرف رو چنان معمولي و خونسرد ادا كرد كه من ماندم چه جوابي بدهم. پرسيدم:
_از اينكه بچه نداري ناراحت نيستي؟
_چرا، ولي الان ناراحتيم يك چيزه، اگه داشتم هزار تا مي شد. جايي كه نه واسه بزرگ كردن كردن بچه ات كمك داري، نه موقعي كه بچه تو مي ذاري مدرسه خيالت راحته كه اون طرف، كارشون رو بلدن، نه وقتي كه بزرگ مي شه واسه اش مي توني كار جور كني و همه جور مسئوليتي را از ريز تا درشت بايد خودت انجام بدي و به همه شونم گند مي زني، بچه نداشته باشي بهتره. تو هم بچه دار شدنت خريت محض بود، مخصوصا با اون اخلاق بابا.
_بخدا كه من بچه نمي خواستم.
_حالا ديگه كار از كار گذشته. اين تازه يه چشمه شه. مشكلات اقازاده داره يكي يكي شروع مي شه . خدا بخير كنه.
_فتانه اين جوري پيش بره من نمي تونم. از پسش برنميام.
_زر زر زيادي نكن. كار كسي جز خودت نيست. هر چي هم به خودت تلقين كني كه نمي توني، بدتره.
_چطوره برم با يك روان پزشك صحبت كنم؟
_نمي دونم من كه بهشون اعتماد ندارم، ولي اگه فكر مي كني دردي ازت دوا مي شه، ضرر نداره.

R A H A
02-02-2011, 12:40 AM
روي صندلي در اتاق تاريكي كه فقط با يك اپاژور روشن مي شد و چهره اقاي دكتر در نور ان مثل روح پدر هاملت در شب تاريك بود نشسته بودم و سعي مي كردم همه مسائل و مشكلاتم را در ظرف ده دقيقه براي دكتر تشريح كنم، چون اگر بيش از ده دقيقه مي نشستم بايد پول بيشتري پرداخت مي كردم كه نداشتم. دكتر هم از اينكه هر دو سه دقيقه يك بار به ساعتش نگاه كند، ابايي نداشت و همين كارش به اضطراب من دامن ميزد. وقتي نفس زنان حرف هايم را زدمف با خونسردي كاغذ را برداشت و گفت:
_يه مدت كاريش نداشته باشين. براي مدت كوتاهي اگر مدرسه نره هيچ طوريش نميشه. بگردين ببينين علت اصلي فرارش از مدرسه چيه؟ شايد لازم باشه مدرسه ش رو عوض كنين. من اين قرص رومي نويسم. سه تا صبح و ظهر و شب بهش بدين.
_چي هست دكتر؟
_يه ارامبخش ضعيفه.
_دكتر اون همه ش هفت سالشه.
_مي دونم، علائمي كه شما ذكر ميك نين علائم كاملا اضطرابي هستن و بايد اونا رو درمان كرد. يه مدت كوتاهي بهش قرص بدين بعد كه اروم شد، قطع كنين.


******
فتانه قرص ها را با عصبانيت از دست من گرفت، انها را در چاه توالت ريخت و سيفون را كشيد و گفت:
_دكتر واسه خودش كرده. اين بچه از نظر جسمي و رواني هيچ مشكلي نداره. سلامتي داره از سلول سلول اين بچه ميزنه بيرون. اون ترسيده سركار خانم. بدجوري هم ترسيده.
_پس چشه اخه؟ واسه چي نميخواد بره مدرسه؟ اونم اون مدرسه؟
_دِ اخه مرده شور همون مدرسه رو ببرن كه رفتي اونقدر واسه ش پول دادي. ته توي قضيه رو دراوردم. يه بچه راهنمايي سهراب رو تهديد كرده كه اگه جامداديش رو نده بهش، با چاقو ميزنه تو شكمش.
_يا ابوالفضل! اينو از كجا فهميدي؟
_از خودش.
_مي گفت جا مداديش گم شد. پس اينطور!
_همون جامدادي كه من واسه ش خريدم. نبايد جامدادي به اون مفصلي و خوشگلي مي خريدم. تازه موضوع به همين جا ختم نميشه. روز دوم ناظم محترم مدرسه يه دايره كشيده قد دايره گچي قفقازي. به بچه ت گفته پاشو بذاره بيرون از خط با تركش البالو مي زنه.
_و زده؟
_بله چون بچه ات اهل خط مط نيست.
_مگه قرون وسطي است؟
_من چه ميدونم قرون چيه؟ نه تاريخ بلدم نه جغرافي. همين قدر مي دونم كه سهراب به حد مرگ ترسيده و هر چي هم بيشتر اصرار كني بدتر ميشه.
_مي رم تو اون مدرسه پدرشو در ميارم. ازشون به منطقه شكايت مي كنم.
_اگه وقت داري و جون داري اين كار رو بكن. من جاي تو بودم دست بچه مو مي گرفتم و ميومدم بيرون، يه تشكر هم مي كردم.
_همين؟ كلي پول دادم، اين بلاها رو سر بچه ام اوردن، ازشون تشكر هم بكنم؟
_مي توني تشكر نكني ولي دستش رو بگير بيار بيرون از اون خراب شده.
_فكر ميكني جاهاي ديگه بهتره؟
_جاهايي كه دويست سيصدتا شاگرد داره، حتما بهتر ميشه كنترل كرد. از اون مهم تر اين كه بچه رو بذاري توي دبستان، فقط دبستان، اونم دولتي، تفهيم شد؟
_اين وقت سال مگه بچه رو راه ميدن جاي ديگه؟ اول سالش مكافات بود، واي به حال حالا.
_پس برو دعا كن سيلي زلزله اي چيزي بياد مدرسه ها تعطيل بشه.


*******
يك ماه تمام بي مدرسه و اداره در رفت و امد بودم. هيچ يك از انها نمي خواستند بپذيرند كه سيستم اداره مدسه شان غلط است و كنترلي روي رفتار بچه ها ندارند و كادر اداره كننده مدرسه صلاحيت اين كار بزرگ را ندارند. تقصيري هم نداشتند. كادرهاي دلسوز و سابقه دار را با تندروي هاي ظالمانه از كار دلسرد و خانه نشين كرده بودند و كادرهاي جديد هم غالبا به دلايل مالي اين كار را پذيرفته بودن و اگاهي و دلسوزي لازم را نداشتند.
فتانه راست مي گفت. امد و رفت من جز اتلاف وقت، خرد شدن اعصاب و زياد شدن فشار روي سهراب نتيجه اي نداشت. سرانجام با همت فتانه و لطف يكي از معلمان با سابقه كلاس اول ابتدايي كه از بستگان شوهر فتانه بود، نام سهراب را دريك مدرسه كوچك و ارام دولتي نوشتيم و كم و بيش مساله مدرسه رفتن او را حل كرديم.
خانم قاسمي با سي سال سابقه تدريس و روحيه اي مادرناه، با همتي جانانه سهراب را به كلاس علاقه مند كرد و با انكه سهراب واقعا بچه ارامي نبود و سر كلاس زياد شلوغ مي كرد، به خاطر هوش زياد توانست از پس امتحانات برايد و به هر ضرب و زوري بود شاگرد دوم شد.
تجربيات شكايت از مدرسه سهراب و بهنتيجه نرسيدن و توهين هاي مستقيم و غيرمستقيمي كه در اين مدت تحمل كرده بودم، واقعيت تلخ ديگري را جلوي چشمم قرار داد. من حتي براي تحصيل سهراب هم نمي توانستم غير از خودم، فتانه و كمك هايي كه مي توانستم از دوستانم بگيرم به مدرسه و درسهاي مدرسه اعتماد كنم. مي ديدم كه ان درس ها براي سهراب تكراري هستند و كلافه اش مي كنند و همه ترس من از اين بود كه روزي به قدري حالش از تكرار و حفظ كردن دروس به هم بخورد كه يكسره زير درس خواندن بزند و من هم ابدا قدرت ايستادگي و مقابله با چنين وضعي را نداشتم.
روز به روز خسته تر و فرسوده تر مي شدم. زندگي بودن اميد و پر از مشكلات و فشارهاي مالي، دمار از روزگارم در اورده بود. انگار همه هستي من منتظر كسي بود كه بيايد و گوشه اي از اين كوله بار را بگيرد و كمكم كند. تا من قد راست كنم. به روي خود نمي اوردم ولي افسردگي داشت در من بيداد مي كرد و فتانه دائما گوشزد مي كرد كه خود را ديابم اما دريافتن كار من نبود. نه مي توانستم خودم را دريابم و نه سهراب را. به رغم بي اعتقادي به روش هاي اغلب روان پزشكان، قرص هايي را كه مي دادند مي خودم و دائما منگ و گيج بودم. در حالي كه مي دانستم علاج من خواب و گيجي نيست بلكه به عاملي نياز دارم كه مرا بيدار نگه دارد و همه انرژي و توانم را به مبارزه بطلبد.


*******
ريحانه وضع حمل كرده و بچه ضعيفي را به دنيا اورده بود. من كه نمي توانستم كار خود و همين طور درس و مشق سهراب را رها كنم و به خانه او بروم، به همين دليل او را به خانه اوردم تا از او و فرزندش پرستاري كنم. شوهر او كه چندان بزرگتر از ريحانه نبود و واقعا رفتار بچه گانه اي داشت و هيچ ملاحظه نمي كرد كه پذيرايي از ريحانه و فرزندش به اندازه كافي به من فشار مي اورد و نه تنها خود، كه خانواده ش را هم دائما به من تحميل مي كرد. سه چهار روزي اين وضع را تحمل كردم و بالاخره به ريحانه گفتم:
_ريحانه به شوهرت بگو شب ها بمونه خونه خودتون چون من مدام بايد جلوي اون مانتو و روسري بپوشم و دارم توي اين گرما كلافه مي شم.
ريحانه دلخور شد و گفت:
_اگه مزاحميم خوب ميريم.
دلم نمي خواست ريحانه را از خود دلگير كنم چون در نبود مامان واقعا به همراهي من نياز داشت ولي ابدا متوجه نبود كه چه فشار بي دليلي را بر من تحميل ميكند. گفتم:
_چرا متوجه نيستي؟ مراقبت از تو ابدا براي من مزاحمت نيست ولي وقتي اون دائما اينجاست و مخصوصا مادر و خواهر و برادراشم دعوت مي كنه بيان اينجا، من كلافه ميشم و نمي تونم درست به تو برسم.
_كلافه نشو. من همين امروز به جعفر ميگم از اينجا بريم.
مي خواستم به نوعي حرفم را رفع و رجوع كنم ولي خودداري كردم. اگر ريحانه انقدر بي تجربه و كودن بود كه منظورم را نمي فهميد، اشكال نداشت. سر گله گذاري را باز كرد و گفت:
_وقت و بي وقت بچه ات رو نگه داشتم كه به كارت برسي. فكر ميك ني نگهداري از اون كار اسوني بود؟ حالا كه چند روز اونم به خواست خودت اومده ام پيشت، ببين چه الم شنگه اي راه انداختي. غصه نخور من همين امروز ميرم.
_واسه چي موضوع رو قاطي ميكني؟ من كي گفتم تو مزاحمي؟ خيلي هم از همراهي و كمك هات ممنونم. وظيفه مم هست به تو برسم ولي پذيرايي از خانواده شوهرت، اونم سه چهار روز وظيفه من نيست. چرا فرق اين چيزها رونمي فهمي؟
_منظورت رو خيلي خوب هم فهميدم.
و تلفن را برداشت و به محل كار شوهرش تلفن زد تا بيايد و هر چه زودتر او را ببرد. حوصله جر و بحث و استدلال نداشتم. ريحانه مي توانست هر جور كه دلش ميخواهد از حرفهاي من برداشت كند. صداي گريه و ناله اش را شنيدم:
_مهدي مي گفت كه تو ديگه از ما نيستي، حرفشو باور نكردم. از وقتي كه شوهر كردي و شدي جزو از ما بهترن، بكلي ما رو گذاشتي كنار. فكر ميكني اگه مامان زنده بود مي اومدم از تو كمك بخوام؟ فكر ميك ني يه وجب خونه و چهارتا تيكه مبل و اثاث داري مي توني به ماها فخر بفروشي؟
كفرم بالا امد و گفتم:
_اين حرفا چيه پشت سر هم رديف ميكني؟ من چي دارم كه باهاش به تو فخر بفروشم؟ اين صحبت ها چيه پيش مي كشي؟ من ازت خواهش كردم يه ذره بار منو سبك تر كني كه بهتر بتونم به تو برسم، تو واسه من قصه هزار و يك شب مي بافي؟
_همينه و غير از اينم نيست. مامان با اون همه نداري و گرفتاريش مهمونو از خونه اش بيرون نمي كرد، تو كه ماشالله كلي ارث و ميراث واسه ت مونده، اينقدر بخيلي؟ خدا رحم كرده ما هيچ وقت از تو كمك نخواستيم.
بحث كردن فايده نداشت. بايد سكوت مي كردم و با اين وضع مي ساختم تا اين دوره هم بگذرد. چرا هيچ كس باور نمي كرد كه من هم ادم هستم و صبر و تحملم اندازه اي دارد؟
بالاخره ريحانه و اعوان و انصارش بعد ده روز رفتند. در اين فاصله سهراب از فرصت استفاده كرده و كاملا نسبت به درس بي خيال شده بود. هزينه سنگين پذيرايي از ريحانه و خانواده شوهرش باعث شده بود كه درامد ان ماه را تا ريال اخر خرج كنم و براي گذراندن بقيه برج در بمانم.
خسته بودم، انقدر كه گمان مي كردم به يك خواب دو هزار ساله احتياج دارم.

R A H A
02-02-2011, 12:40 AM
فصل 13

ان روز منگ و خسته، جنازه ام را به دفتر كارم كشاندم. ده روزي مي شد كه به كلاس و دفتر سر نزده بودم و همه كارهايم عقب افتاده بود. دست و دلم به كار نمي رفت و بي پولي داشت خفه ام مي كرد. كاوه طرحي را جلوي من گذاشت و گفت:
_يكي از دوستام از يك توليدي كار گرفته. كارش زياده و پولش كم. من و ليلا مونديم تا نظر شما رو بدونيم.
با بي حالي پرسيدم:
_كارش چي هست؟ چي مي خواد؟
_طرح مي خواد واسه جلوي تي شرت. بچگانه و جوون پسند و خلاصه همه جور، منتها يارو پول خوبي نميده.
_پول خوبي نميده يعني چي؟
_يعني رقمي رو كه پيشنهاد مي كنه سي چهل درصد از نرخي كه ما گرفتيم كمتره.
_شماها نمي خواين كار كنين؟
_نه، من و ليلا ترجيح ميديم كار نكنيم ولي اگه كار مي كنيم درست پول بگيريم.
_خب شايد شماها هنوز امكان انتخاب داشته باشين ولي من خوشبختانه يا بدبختانه اين امكان رو ندارم و ناچارم هر قيمتي كه پيشنهاد بدن قبول كنم.
_خيلي خب. هر جور ميلتونه. اين شماره سفارش دهنده است. باهاش تماس بگيرين ببينين چي ميگه؟
شماره تلفن را گرفتم و زير شيشه ميز گذاشتم تا در اولين فرصت تلفن بزنم. كمي به كارهاي عقب افتاده ام رسيدگي كردم، ليواني چاي براي خود ريختم و تلفن را گرفتم. صدايي از ان طرف سيم جواب داد و گفت كه نماينده شان را براي مذاكره خوهند فرستاد.
چقدر به كار نياز داشتم، به كاري كه همه انرژي و همت مرا بطلبد و وادارم سازد كه از لاك افسردگي بيرون بيايم. كار عروسك سازي فتانه هنوز راه نيفتاده بود و طرح هايي را كه من به او داده بودم، همچنان در نوبت دوخت و توليد بودند.
ساعت سه بعدازظهر بود كه نماينده شركت توليد پوشاك امد. داشتم كار ميكردم و حواسم به هيچ وجه متوجه اتفاقات اطرافم نبود. صداي كاوه را شنيدم كه گفت:
_خانم شريفي مسوول كار شما هستند. بفرماييد اون طرف پيش ايشون.
سرم را بلند كردم و در مقابلم چهره اي راديدم كه او را خيلي خوب مي شناختم. احمد فلاح! با حيرت نگاهش كردم. او به طرفم امد و جلوي ميزم ايستاد و به من خيره ماند. گفتم:
_بفرماييد بنشينيد.
نشست و با حيرت گفت:
_اشتباه نمي كنم؟ خودتي زري؟
_مي گن.
_عجب! مي گن كوه به كوه نمي رسه، ادم به ادم مي رسه. چند ساله كه همديگه رو نديديم؟
_نزديك به دوازده سيزده سالي ميشه.
_از خبر فوت شوهرت خيلي متاسف شدم. در هر حال معلوم ميشه كه خود دوام اوردي و كاملا به كار و زندگيت مسلط شدي.
_اي به شكر خدا بد نيست.
_شنيدم يك پسر كوچولو هم داري.
_اره ولي تو اين اطلاعات رو از كجا اوردي؟
_از گوشه و كنار.
_خب تو چطوري؟ ازدواج كردي؟ بچه داري؟
_اره ازدواج كردم.
خنديدم و گفتم:
_با همون دختر اون شبي؟
او هم خنديد و گفت:
_اره با همون.
_زندگيت كه انشالله رو به راست؟
_نه شش هفت سالي زندگي كرديم و بعدش جدا شديم.
_متاسفم. واسه چي جدا شدين؟
_با هم توافق نداشتيم.
_سر چي؟
_سر همه چي. اون دائما سركوفت مي زد كه دهاتي هستم و درامدم كمه و اين چيزا. منم حوصله چيزي رو كه ندارم غُر غُر.
_شماها كه اختلاف طبقاتي چنداني با هم نداشتين. چطور به تو سركوفت مي زد؟
_بنده خدا فكر مي كرد شوهر يعني صندوق بانك. مي خواست هر چي رو كه خونه بابا نداشته من واسه اش تامين كنم. منم كه بودجه ام محدود بود. خلاصه نشد ديگه.
_بچه كه انشالله نداري.
_چرا يك دختر چهار ساله دارم كه پيش مادرش زندگي مي كنه.
_چطور تو نگهش نداشتي؟
_از من برنمي امد. مامان كه مريض احواله و ديگه پير هم شده، خودم هم كه از صبح تا شب سركار هستم.
_خب اون زن هم اسير شده و از صبح تا شب بچه تو رو بزرگ كنه.
_بچه خودشم هست.
_درسته ولي به خدا نمي دوني چه كار سختيه.
_به هر حال بچه بزرگ كردن كار زنهاست.
_كار مردها چيه؟
_پول در اوردن.
_همين؟
_همين رو هم بتونن درست انجام بدن شاهكار كردن.
_از اين پول چيزي هم نصيب اونا ميشه.
_اره بابا،وضع هردوشون از من خيلي بهتره.
_خب خداروشكر، مي ري دخترت رو ببيني؟
_اره پنج شنبه جمعه ها مهمون منه.
_بازم جاي شكرش باقيه.بعضي ها كه بچه رو ميذارن و ميرن و خيال مي كنن مساله خودش حل ميشه. خيلي خب، خيلي از اصل قضيه دور شديم. طرحتون و سفارش كارتون چيه؟ مسوول از سر تا ته اين قضيه من هستم و هر اشكالي كه پيش بياد همه مسوليتش متوجه من هست.
احمد خنديد و گفت:
_بر عكس اون موقع ها كه هي دلت مي خواست حرف رو كش بديف حالا چه مختصر و مفيد حرف ميزني.
_بشر قابل اصلاحه.
از جا بلند شدم تا به اشپزخانه بروم و چاي بياورم و گفتم:
_جناب اقاي احمد اقاي فلاح! زندگي خيلي چيزها به ادم ياد ميده.
_اره اگه ادم اهل يادگرفتن باشه.
احمد مجله اي را برداشت و شروع به ورق زدن كرد و من رفتم تا چاي بياورم. سر راهم به كاوه و ليلا گفتم:
_از دوستان خيلي قديميه.
ليلا گفت:
_پس بد نشد. لااقل با اون قيمتي كه دادن به خودت مي گي كار يه دوست رو راه انداختي.
گفتم:
_تا ببينم.

R A H A
02-02-2011, 12:43 AM
با دو فنجان چاي برگشتم. يكي را روي ميز جلوي دست احمد گذاشتم و با يكي ديگر پشت ميزم قرار گرفتم. احمد هنوز داشت با دقت به طرح هاي مجله نگاه مي كرد. بعد انگار خلقش تنگ شده باشد گفت:
_ژورنال لباس بچه يا لباس ورزشي ندارين؟
-نه.... تا حالا لزومش پيش نيامده بود.
قيافه اش با ان سال ها فرق چنداني نكرده بود. فقط در چشم هايش ان حجب و حياي سابق نبود و موقع حرف زدن با من نگاهش را نمي دزديد و صاف توي صورتم زل مي زد. چشمم به زخم روي چانه اش افتاد ولي قبل از انكه سوالي بپرسم دستش را روي زخم گذاشت و گفت:
_توي جوشكاري اينطوري شده. دستگاه جوش تركيد.
سري تكان دادم و گفتم:
_بازم خدا رحم كرده.
_اره بعدشم ديگه كار جوشكاري رو يه سره گذاشتم كنار.
_و رفتي توي كار توليد لباس... چقدر كه واقعا به هم مربوطن.
_نه... بعدش هزار جور كار رو امتحان كردم...بي فايده بودن... هر جور كاري بگي كردم غير از جوشكاري...پدرم دراومد.
_ناله نكن، پدر همه در اومده. چند وقته توي اين كار افتادي؟
_دو سه سالي ميشه. چند تا از رفقام هفت هشت سالي بود اين كار رو مي كردن و وضعشون هم بد نبود. مدام هم به من مي گفتن برم باهاشون كار كنم ولي من از اينجور كارا خوشم نمياد.
_اره يادمه. تو هميشه از كاراي فني خوشت ميومد.
_ولي ديدم توي كار فني خودت كه صاحب كار نباشي مي شي حمال مردم.
_توي همه كارا همين جوره.
_اره خب ولي توي كار فني بدتره. خداي مهارت هم كه باشي اخرش به شكل يه كارگر بهت نگاه مي كنن. سرو صداي زنم هم بيشترش از همين بود كه كارم كلاس نداره. خلاصه اخرش دل به دريا زدم و اومدم توي اين كار.
_كي؟ تو؟ اگه صدتا قران بيارم و تو دست بذاري روشون كه دل به دريا زدي من باور نمي كنم.
خنديد و گفت:
_درسته. من خيلي اهل ريسك نيستم. از اين و اون پرس و جو كردم و وقتي ديدم كارش زياد خطري نيست و سرمايه اي كه ميخ وام بذارم اگه سود نداره، حداقل اصلش از بين نميره، رفتم باهاشون شريك شدم.
_حالا چي؟ راضي هستي؟
_اره بد نيست. يه چيزايي توش هست كه بتونم باهاش حال كنم.
_خيلي خب. حالا برنامه ات و كارت چيه؟
_راستش تازگي تصميم گرفتيم يه سري لباس ورزشي بزنيم. ديگه از بس روي اين لباسا طرح توپ و تيم هاي مختلف رو زديم بازار پر شده. الان رو به تابستونه، مي خوايم يه سري تي شرت سفيد بزنيم با طرح هاي ورزشي كه غير ورزشي ها هم بخرن.
_پس در واقع يه سري طرح شبيه ارم و اين چيزها مي خواي.
_هم اره هم نه. نمي خوام طرح ها جشنواره اي باشن كه بمونن روي دستمون. تو كه مي دوني پسند بازار، لااقل اون بازاري كه ما باهاش سرو كار داريم چه جوريه.
_نه... نمي دونم... چه جوريه؟
_طرح خيلي كه شيك و با كلاس باشه نمي خرن.
_ببين احمد. من فرق طرح كلاس بالا و كلاس پايين رو نمي فهمم. اگه نمونه داري بيار تا خوب منظورت رو بفهمم. اينجوري با يه مشت مفهوم توي هوا نمي تونم كار كنم.
_باشه... واسه ات ميارم. تو هم ببين مجلات لباس، بخصوص لباس بچه ورزشي مي توني پيدا كني. ببين توي رفقات كسي داره؟
_باشه... مي سپرم واسه ات پيدا مي كنم.
احمد از جا بلند شد و گفت:
_تشكر، فعلا خداحافظ. بهت زنگ ميزنم. تلفنت رو ميدي؟
كارتي را كه براي كلاس چاپ كرده بوديم به دستش دادم و گفتم:
_پس من منتظرم.
_باشه زود خبرت مي كنم.
احمد از ليلا و كاوه خداحافظي كرد و من پشت ميزم برگشتم و همين طور كه چايم را مي خوردم، به مرور زندگي گذشته ام پرداختم. ايا اگر سالها پيش احمد به اصرار من براي ازدواج تسليم شده بود، حالا وضع بهتري داشتم؟ و ايا زندگي من با او به سرنوشت زندگي فعلي او ختم نمي شد؟ ديگر احساسم نسبت به او مثل ان سالها همراه با سراسيمگي و بينوايي نبود. ايا چون زندگي دشوار با محمود را از سرگذرانده بودم يا چون تجربه احساس عجيبم نسبت به استاد را پشت سر داشتم اينطور فكر مي كردم؟
اشنايي دوباره با احمد بد نبود و حس مي كردم به هر صورت او نشاني از دوراني است كه دنيا را از پشت عينك ساده لوحي و خوش باوري مي ديدم و هر چند هنوز خوش باوري من چندان مداوا نشده بود، اما قطعا ساده لوح نبودم.
عصر موقع كه داشتم به خانه بر مي گشتم، چندان احساس دلتنگي نداشتم و برخلاف روزهاي قبل، خودم را به زور نمي كشيدم. حس مي كردم به هر حال احمد گوشه اي از اين تنهايي هولناك را پر مي كند و شايد هم... خيلي زود مهار ذهنم را كشيدم تا با خيال پردازي هاي احمقانه اش مرا دچار توهم نكند. در اين ارتباط جديد، روي هيچ چيز نمي شد حساب كرد و همين كه من و احمد مي توانستيم با هم كار كنيم و من اندكي به درامدم مي افزودم، بايد خدا را شكر مي كردم.
فردا صبح اول وقت احمد با چند تي شرت و مقداري مجله ورزشي و يكي دو ژورنال كهنه به دفتر امد و همه را روي ميز من ولو كرد و نشست و با صداي بلند گفت:
_اينا كل چيزاييه كه داشتيم. ببين چه كار مي توني بكني.
صدايش انقدر بلند و لحنش انقدر خودماني بود كه ليلا و كاوه از ان طرف هال چپ چپ نگاهم كردند و من دستپاچه گفتم:
_احمد! يه ذره يواش تر. اينجا كلاس درسه.
احمد نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
_خيال كردم تو كارگاه خياطي ام. ترك عادت موجب مرضه. معذرت ميخوام.
نشستيم و طرح هاي مختلف را زير و رو كرديم. از هيچ يك خوشم نمي امد، ولي احمد رو بعضي ها دست مي گذاشت و مي گفت انها را خوب خريده اند. عجب تخريب سليقه اي! مردم چطور ان لباس ها را مي خريدند و مي پوشيدند؟ در مجموج دستم مي امد كه چه طرحي بايد بزنم كه نه سيخ بسوزد و نه كباب. مي دانستم ك من نمي توانم جلوي سيل كج سليقگي و بد سليقگي را بگيرم و همين قدر مي توانم تا جايي كه در توانم هست طرح مفتضخ ندهم وگرنه طرح خوب، به شرطي كه با هزار تلاش و مطالعه هم ارائه مي شد، حداقل در چارچوب كارهاي احمد قابل ارائه نبود.
درباره دو سه طرح به توافق رسيديم. مدتها بود كه مي دانستم بايد از طريق طراحي و نقاشي، تامين معاش كنم و خيلي با كسي كه كار را به من ارجاع مي كرد سر به سر نمي گذاشتم و همه تلاشم فقط معطوف به اين بود كه كار بسيار بد ارائه نكنم. وگرنه مدت ها از خير ارائه كارهاي هنري و اثري كه در شان شاگرد استاد بودن باشد، گذشته بودم. شايد اگر مثل استاد از حداقل زندگي برخوردار بودم، مي توانستم بين كارهايي كه به من پيشنهاد مي شد، انهايي را كه باب ميلم هست، انتخاب كنم و بقيه را كنار بگذارم ولي با توجه به پيشنهاد اندك كارهاي خوب و سليقه بد مصرف كنندگان اثار هنري، عملا چنين حق انتخابي از من سلب شده بود و من ناچار بودم به هر سازي برقصم و تنها هدفم اين بود كه با تحمل هزار شكنجه و ازار، دست كم خوش رقصي نكنم.
ليلا و كاوه هم نظر خوشي نسبت به اين طرز فكر من نداشتند و گاهي چپ چپ نگاهم مي كردند ولي من داشتم ياد مي گرفتم كه از كنار قضاوت مردم، چه در كلام و چه با نگاه، بگذرم و چشمم را به هدفم كه بزرگ كردن سهراب و از اب و گل در اوردن او بود بدوزم.
احمد اجازه خواست كه تلفني بزند و هنوز يكي دو دقيقه از صحبت كردنش نگذشته بود كه باز صدايش اوج گرفت و من متوجه شدم كه ليلا و كاوه باز دارند چپ چپ نگاهم مي كنند. روي تكه اي كاغذ نوشتم"يواش تر" و ان را جلوي احمد سُر دادم. احمد بي توجه به نگراني من و كاغذي كه جلويش گذاشته بودم، با صداي بلند حرف مي زد كه چه چيز را از كجا بگيرند و فلاني غلط كرده كه چكش برگشته و پدر ان يكي را در مي اورد...
بالاخره بعد از ان كه من حسابي زير نگاه ليلا له شدم، متوجه كاغذ من شد و با اشاره حاليِ من كرد كه معذرت ميخ واهد، ولي ظاهرا اين دردش درمان پذير نبود، چون پنج دقيقه بعد دوباره صدايش اوج گرفت. از ان بدتر كه تلفنش بيش از حد طول كشيد و ما جز همان يك خط، تلفني نداشتيم.
گوشي را كه گذاشت، نگاهي به من كه زير نگاه كاوه و ليلا له شده بودم انداخت و خنديد و با بي خيالي گفت:
_دست خودم نيست اما شماها خيلي شيك هستين. خب تلفنه ديگه.
گفتم:
_اينجا كلاس طراحي و نقاشيه. اشتباه از من بود كه كار تو رو قاطيش كردم. تو هم تقصيري نداري. اگه دفتر داري، از اين به بعد من ميام اونجا.
_اره يه دفتر فسقلي توي توليدي هست، خود منم اينجا كه ميام معذبم. اين خانم همكارت بدجوري چپ چپ نگاه مي كنه.
_باشه ادرس و تلفن بذار، كاري پيش امد من ميام دفتر تو.
احمد ادرس و شماره تلفن را گذاشت و قرار شد من ظرف يك هفته طرح ها را تهيه كنم و به او تلفن بزنم و به سراغش بروم.
موقعي كه در را پشت سر احمد بستم و برگشتم، ليلا و كاوه هر دو از زير چشم نگاهم كردند. قبل از انكه انها شروع به صحبت كنند گفتم:
_از اين به بعد براي كارهاش من ميرم دفترش.
نمي دانم در لحنم چه اثري بود كه ليلا گفت:
_واسه چي دلخور مي شي؟ اون اصلا رعايت نمي كنه كه اينجا كلاس درسه.
گفتم:
_من دلخور نيستم. ديدم با تذكر درست نمي شه، گفتم كه خودم مي رم اونجا. بايد حواسم مي بود كه اين تيپ ادما رو نيارم اينجا.
_خودت هم مي دوني موضوع تيپ و اين صحبت ها نيست. مساله رعايت نكردن يه سري اداب اجتماعيه وگرنه مگه ما اينجا دانشمندها رو مياريم؟
_نه دانشمند نمياريم ولي بالاخره كسي كه مياد واسه طراحي و نقاشي با كسي كه صبح تا شب با كارگر و كاسب سرو كله مي زنه فرق داره. معذرت مي خوام، اشتباه از من بود.
نمي دانم چرا ليلا فكر مي كرد دلخور هستم در حالي كه واقعا اينطور نبود و خود من بيش از هر كسي از اين كه ديگران رعايت محيط اموزشي را نكنند، ازار مي ديدم و قطعا اگر من هم چنين رفتاري را مي ديدم، مثل ليلا عكس العمل نشان مي دادم.

R A H A
02-02-2011, 12:45 AM
تنها چيزي كه در جعفر نگرانم مي كرد، جدي بودن بيش از حدش بود. او حتي حالا هم كه براي مشورت درباره ازدواج به خانه من امده بود، مثل كسي كه مي خواد درباره اقتصاد كشورهاي جهان سوم صحبت كند، امار و رقم تحويلم مي داد. موفقيت درسي او چشم گير بود اما براي زندگي كردن با ادم هايي كه چندان هم قاعده دار نبودند، انعطاف لازمه را نداشت. وقتي كه درباره دختري كه انتخاب كرده بود حرف هايش را زد، گفتم:
_تو كه دقيقا مي دوني چي ميخواي و چي انتخاب كردي، پس ديگه مشورتت با من واسه چيه؟
با همان لحن خشك و جدي گفت:
_با تو مشورت نكردم، تو رو در جريان گذاشتم، چون بعد از فوت مادر تو بزرگتر خونه اي.
با خونسردي گفتم:
_خيلي ممنون كه منو در جريان قرار دادي. حالا بگو چه كاري از من برمياد.
_هيچي فقط مي خواستم با خاله بري خواستگاري.
_و لابد هيچ حرفي هم نبايد بزنيم؟
_نه همه حرف ها زده شده.
_پس لطف كن بگو همون خاله و بابا برن. من دخالتي نمي كنم. انشالله كه خوشبخت بشي.

*******چند ماه بعد متوجه شدم كه دلخوري ليلا از احمد فقط به مساله اداب اجتماعي برنمي گردد. من تمام مدت روي طرح هايي كه احمد داده بود كار مي كردم و به دليلي كه برايم مشخص نبود، فضاي بين من و ليلا سنگين شده بود. سه روز بعد وقتي طرح ها را تمام كردم، از ليلا خواستم نگاهي به انها بيندازد و پرسيدم:
_نظرت چيه؟
_نظر من رو ميخواي يا نظر صاحب كار رو؟
_مگه فرقي هم مي كنه؟
_از زمين تا اسمون.
_ليلا يه چيزي ازت مي پرسم صاف و پوست كنده به من جواب بده. بين تو و اقاي فلاح دلخوري اي پيش اومده؟
_ابدا، ولي به نظر من اون ادم با صداقتي نيست.
_اينو با يه جلسه حرف زدن باهاش فهميدي؟
_نه اينو از رفتار و نگاه كردنش فهميدم.
_چطور مگه؟
_نگاهش سنگينه، يه جوري كه ادم رو معذب مي كنه. احساس مي كنم روراست نيست. از كي مي شناسيش؟
_موضوع مال وقتيه كه من هنوز ازدواج نكرده بودم. مادربزرگش طبقه بالاي خونه ما مي نشست و خودشم گاهي مي اومد اونجا.
_اون وقتا چه جور ادمي بود؟
_يه ادم زحمتكش، منطقي و خيلي مسوول.
_حالاشم ادم زحمتكشي به نظر مياد اما مسوول بودنش رو نمي دونم. در هر حال معذرت مي خوام اين حرفها رو زدم. هيچ دليل قانع كننده اي براي حرفام ندارم. فقط حسّه، همين. تو هم لازم نيست زياد به حس من اهميت بدي. در هر حال من جاي تو بودم يا باهاش كار نمي كردم يا ششدانگ حواسم رو جمع مي كردم.
_من نمي تونم كار نكنم. شرايط من با تو خيلي فرق مي كنه. خيلي جاها حق انتخاب ندارم.
_ولي حواست رو كه مي توني جمع كني، مگه نه؟
_انشالله.
_در هر حال اين طرح ها از نظر من براي اون تي شرتي كه اون مي گفت خوبه ولي از زري حيفه.
و بعد خنديد و گفت:
_داشتم مي گفتم از صبا بعيده.
يكمرتبه انگار كسي قلبم را در مشتش گرفت و فشرد. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_خدا استاد رو بيامرزه اما اون غم نون نداشت وگرنه شايد مي نشست كنار دستم چهار تا هم طرح تي شرت واسه ام مي زد.
و بسرعت پشت ميزم رفتم و سركارم نشستم.

*******
هيچ دليلي وجود نداشت كه احمد زودتر از روز مقرر زنگ بزند، ولي هميشه اين كار را مي كرد و دائما به بهانه اي تلفن ميزد و حالم را مي پرسيد. احساس مي كردم به شيوه ناشيانه اي سعي مي كند مرا از كمينگاهم بيرون بكشد و در عين حال كه از او ترسي نداشتم، اما كارش را چندادن حساب شده و ساده لوحانه هم نمي ديدم. زندگيم چنان تهي و سرد بود كه حتي همين توجه اندك هم دلم را خوش مي كرد و به رغم اينكه نمي توانستم به او اعتماد كنم ولي تا مزاحمتي جدي ايجاد نمي كرد، عكس العمل خاصي نشان نمي دادم. از ان مهم تر اينكه او از چند توليدي ديگر هم برايم كار گرفته بود و من عملا نمي توانستم سرم را بخارانم و از نظر تامين معاش هم وضعم كمي بهتر شده بود.
سهراب مشكل خاصي ايجاد نمي كرد و هنوز كجدار و مريز درسش را مي خواند و در ساعت بيكاري هم سرش را با كامپيوتري كه فتانه از خانه خودش اورده بود ، گرم مي كرد. در مجموع حال و روز بدي نداشتم و پس از سال ها بالاخره مي توانستم كمي پول جمع كنم و تصمييم گرفتم به سفر بروم. فتانه هم از اينكه سرانجام تصميم گرفته بودم به خودم مرخصي بدهم خوشحال بود و گفت:
_من سه چهار روز سهراب رو برات نگه مي دارم، برو يه نفسي بكش و بيا.
_بدون اون نمي تونم برم.
_چيه؟ مي ترسي بخورمش؟
_نه فتانه. مي دونم كه به اون با تو بيشتر خوش مي گذره. خودم دلم نمياد.
_دلت بياد. مطمئن باش اگه تو روحيه ات خوب باشه واسه سهراب بهتره.
_اخه اون طفلك هم به سفر احتياج داره. گناه داره به خدا.
_خدا وَرِت داره كه ادم نمي شي. دارم مي گم من واسه ات نگهش مي دارم و اون قدر هم شهربازي و پارك مي برمش كه از دماغش بزنه بيرون. چي مي گي ديگه؟ بگو خودت مريضي و كيف كردن بلد نيستي.
_شايد. در هر حال بدون اون به من خوش نمي گذره.
_وردار ببرش. خلايق هر چه لايق. تو ادم بشو نيستي.
سهراب شامش را خورد و خوابيد و من و فتانه گپ زدن هاي شبانه را شروع كرديم. در طي سال هاي گذشته، با قراردادي نانوشته به اين نتيجه رسيده بوديم كه در طي روز به هر ضرب و زور و مسخرگي كه هست زندگي را بگذرانيم و بعد كه همه كارهايمان تمام شدند، بنشينيم و در باره" خودِ" اصليمان، ارزوهاي دروني و غم هايي كه بر دلمان چنگ انداخته بودند و كس ديگري از انها خبر نداشت حرف بزنيم. فردا جمعه بود و گيريم صبح خواب هم مي مانديم به هيچ جاي عالم بر نمي خورد. قهوه اي رو به راه كردم و شكلات مورد علاقه فتانه را از يخچال بيرون كشيدم و روي قالي نشستم و پاهايم را دراز كردم. فتانه گفت:

R A H A
02-02-2011, 12:47 AM
شنيده ام يكي از اشناهاي قديميت كلي كار واسه ات جور كرده.
_دستش درد نكنه، كار كه چه عرض كنم، افغوني كاري، ولي يه ذره نفسم راست شده و قرض هامو داده ام و مي بيني كه مي خوام سفر هم برم.
_چه كاري هست؟
_طراحي واسه تي شرت.
_بد هم نيست. پس واسه جي ليلا دماغش رو مي گرفت بالا؟
_دلخوري ليلا بيشتر از اونكه از كار باشه از صاحب كاره. مي گه اون صداقت نداره، نگاهش سنگينه و از اين حرف ها.
_اي بابا! ليلا هم دلش خوشه. فكر ميكنه توي سرزمين قديس ها داره زندگي مي كنه. اين روزا نگاه كي سنگين نيست؟ اونم دلش خوشه به خدا.
_من ازش دلگير نميشم. از روي صفا و صميميته كه اين حرفا رو ميزنه. دلش مي سوزه.
_اگه از روي پدرسوختگي و حسادت حرف ميزد كه اصلا ادم حسابش نمي كردم كه حرفشو بزنم. منتهي با دلسوزي خالي كه نميشه از كسي دردي دوا كرد. دلش مي سوزه؟ راه بيفته واسه ت كار گير بياره. حالا هم كه كار پيدا شده، نمي تونه كمك كنه، لااقل توي دل تو رو خالي نكنه.
_همچين قصدي نداشت و توي دل منم خالي نشد، اون احتياط مي كنه، بر خلاف من كه خيلي چيزها رو نمي بينم.
_نمي خوام اين اخلاق گند تو رو كه يه جاهايي كوري و نمي بيني ماست مالي كنم ولي توي اين بلبشويي كه واسه تو راه افتاده، اصلا فرصت مي كني ببيني و نمي بيني؟
_اره خدايي فرصت مي كنم، ولي نمي بينم و خوشحالم كه تو و ليلا مي بينين و به من مي گين. البته همه شو نمي تونم اجرا كنم ولي چون مي دونم بد من و سهراب رو نمي خواين گوش ميكنم.
_اومديم و بدجنسي كرديم و از روي حسادت و پدر سوختگي يه چيزي به تو گفتيم. از كجا مي فهمي راسته يا دروغ؟
_ از شما دوتا برنمياد، گيريم هم كه اين كار رو بكنين. توي زندگيم اونقدر كارهاي خوب و اساسي كردين كه اين به اون در.
_چه بزرگ شدي زري خانم. خب حالا اين اقاي فلاح كي هست؟
_مال قديماست. موقعي كه هنوز زن بابات نشده بودم.
_چيه؟ قرار بود زن اون بشي؟
_حرفش بود كه بياد خواستگاري، منتها از مادرم شنيده بود كه بابام چند ميليون قرض داره و قراره خواستگار من قرض هاش رو بده و اونم كه ديد زورش نمي رسه اين كار رو بكنه، عقب كشيد.
_و تو رو رها كرد به دست سرنوشت.
_نه،اينجوري كه نيست. اون روزها بيست و چهار پنج سالش بيشتر نبود و بايد مادر و خواهر و برادرهاشم اداره مي كرد. اصلا در توانش نبود كه اين كار رو بكنه. بابا هم وضع درستي نداشت و ازدواج من با باباي تو رو اخرين راه حل زندگيش مي ديد. البته اگر احمد مي امد و سماجت مي كرد شايد بالاخره راضي مي شدن منو به اون بدن و يه راه حلي واسه مشكل خودشون پيدا كنن ولي احمد سماجت نكرد. مي گفت اگه قضيه به شكل طبيعيش پيش بره يه چيزي، وگرنه با دعوا و مرافعه و اين داستان ها نمي تونه زندگيش رو شروع كنه.
_راست هم مي گفته. با دعوا و مرافعه چيزي پيش نميره. كارها هم بدتر ميشه. تو چه كردي؟
_شبي كه قرار بود بابات و عمه مليحه ات بيان خواستگاري، از خونه در رفتم و به هر بدبختي اي بود خونه احمد اينا رو پيدا كردم و بهش گفتم كاري بكنه، ولي اون همون حرفاشو تكرار كرد و من هم برگشتم و روي لج و لجبازي هم كه شده به پيشنهاد بابات جواب مثبت دادم.
_عجب خري هستي تو. نه زن احمد مي شدي نه زن باباي من. يه ذره طاقت مي اوردي.
_تو هم حرفاي ليلا رو ميزني كه! طاقت چي رو مي اوردم؟ آه نداشتيم كه با ناله سودا كنيم.سگ نداشت زندگي اي رو كه ما داشتيم. فقر تا مغز استخون همه مون رو سوزونده بود. تازه از اون شب به بعد ناله نفرين هاي مامان هم شروع مي شد. مگه فكر مي كني همه ش چند سالم بود؟
_از زندگي با بابا سخت تر بود؟
_اره كه سخت تر بود. من اونجا معطل يك لقمه نون بودم، حسرت يه مانتوي نو به دلم مونده بود. اونجا هم بداخلاقي و فحش مامان رو داشتم هم بي عرضگي بابا رو، هم گرسنگي و فقر رو. توي خونه محمود لااقل اين مشكلات اوليه رو كه نداشتم.
_طفلك! توي خونه بابات چي كشيدي كه به زندگي با باباي من راضي بودي!
_زندگي با محمود خيلي سختي ها داشت ولي به من امكان داد با ادم هايي مثل تو و ليلا اشنا بشم. با همت ليلا با ادم بي نظيري مثل استاد اشنا شدم، خيلي چيزها ياد گرفتم، خيلي ادم ها رو ديدم. توي زندگي پدرم در بهترين شكلش با ادمايي مثل پدر و مادر خودم معاشرت مي كردم. اون زندگي چيزي نمي تونست به من بده.
_به تو ميگن بنده ي شاكر خدا. استادت كه بيخود ازت تعريف نمي كرد.
_مساله شكر تنها نيست. يك كمي هم واقع بيني دارم به خرج ميدم. خودِ زندگي با محمود خيلي جاها براي من محدوديت ايجاد مي كرد، اما در مقايسه با كجا؟ توي زندگي پدرم هم محدوديت داشتم، منتهي محدوديت هايي كه هيچ جوري نمي شد از چنگشون در بري، محدوديت فقر، محدوديت سواد كم، محدوديت ترس و تنگ نظري.
_تو كه مي گي بابات ادم بي شعوري نيست.
_نه بي شعور نيست، ولي ترسوئه. بمحض اينكه مشكلي پيش مي امد ميذاشت مي رفت. هنوزشم از روبرو شدن با مشكلات مي ترسه. البته حالا ديگه خيلي پير شده و حقم داره.
_راستي زري! هيچ وقتي فهميدي باقي قرض هاي پدرت رو كي داد؟
_اره! محمود ذره ذره اونا رو پرداخت كرد. البته من اينو نمي دونستم. بعدها بابام بهم گفت.
_پس بابا يه جاهايي بلد بوده انسانيت بازي در بياره.
_خيلي بده كه تو از بابات اينجوري ياد مي كني. محمود فقط چوب بد اخلاقيش رو ميخورد، وگرنه صفات انساني هم داشت.
_تو ادم خوبي هستي و ادما رو مي بخشي، من بلد نيستم.
_اخه من كي هستم كه ببخشم يا نبخشم؟ با كينه گرفتن از اون يا هر كس ديگه اي فقط اوقات خودم تلخ تر ميشه. من به اندازه كافي مشكل دارم، ديگه كينه از اين و اون خيلي زياديه.
_در هر حال خوشحالم كه اين احمد اقا بعد از سالها سر و كله اش پيدا شده. حس مي كنم روحيه ات يه كمي بهتره.
_اره خب، توي بهتر شدن روحيه ام بي تاثير نبوده، مخصوصا دوندگيش واسه اينكه كار واسه ام جور كنه، ولي دعا كن خدا يه جور اساسي من رو نجات بده.
_اگه منتظري كسي بياد نجاتت بده كه سخت در اشتباهي. هيچ كس حوصله و فرصت نجات خودش رو هم نداره چه برسه به كس ديگه. همين قدر كه يه ذره كمك و لطف بكنن خدا خيرشون بده. توي اين ادم هم مثل هر كس ديگه اي تا هر جا كه كمك مي كنه و به دردت مي خوره شكرش رو به جا بيار و قتدشو بخور، باقي رفتارها و خصلتهاش رو هم به خودش واگذار كن. خيلي چيزها اصلا به ما مربوط نيست.
_اره ميدونم، ولي لامصب قانونِ" همه يا هيچ" بدجوري توي مخ همه مون جا افتاده. وقتي يه چيز توي وجود كسي پسندمون هست مي خوايم باقي خصلت هاشم به ميل خودمون تغيير بديم و يادمون ميره كه اون يه مجموعه است نه يك جزء صادقانه. اعتراف مي كنم كه من اين مشكل رو توي قضاوتهام دارم.
_تازه تو يه مشكل ديگه هم داري. وقتي يك صفت كسي بهت كيف ميده، صدتا صفت ديگه اي رو كه هم خوش ات مياد نسبت ميدي به اون. ادم هميشه وقتي تعريف كسي رو از زبون تو مي شنوه فكر مي كنه با اسطوره طرف ميشه، بعد كه طرف رو مي بينه، متوجه ميشه كه خيلي چيزها رو تو دلت خواسته اون جوري ببيني، واسه خاطر همين هم هست كه وقتي با جنبه اي از يك ادم كه حسابشو نكرده بودي روبرو ميشي، بدجوري در هم مي شكني و فرو ميريزي. بيا و سر جدت اين ادم رو با همه خوبي ها و بدي هاش ببين. قول؟
_سعي خودمو مي كنم. درست مي گي. بدجوري كمال گرا هستم و همين قضيه توي ارتباطم با سهراب هم مشكل ايجاد كرده.
_خب تو كه مي دوني ايراد كارت كجاست پس چرا درمونش نمي كني؟
_چون بين دونستن چيزي و عمل كردن به اون از زمين تا اسمون فاصله است.
_و تا وقتي اين فاصله باشه، دمار از روزگار ادم برمياد. درسته؟
_صددرصد.

R A H A
02-02-2011, 12:47 AM
طرح هايي را كه به احمد دادم پسنديد و پول ان را با ده درصد ساييدگي گوشه اسكناس پرداخت. نمي دانستم چطور به او بفهمانم من روي مبلغي كه به من مي گويد برنامه ريزي مي كنم و وقتي در لحظه اخر از ان كم مي كنم، نمي دانم چاله اي را كه ايجاد مي شود چطور پر كنم، اما ترس از دست دادن كار و بخصوص تعيير اندكي كه حضور او در زندگي من ايجاد كرده بود، باعث مي شد سكوت كنم و حرفي نزنم.
او به رغم طلاق دادن همسرش، از نظر مالي خوب به انها مي رسيد. خانه اي برايشان تهيه كرده بود كه اسوده خاطد در ان زندگي مي كردند و از نظر فراهم اوردن وسايل و خرج ماهانه ذره اي به انها فشار نمي اورد. اينها را بدون اينكه من از او سوالي بكنم مي گفت و از اينكه از كارهاي به قول خودش جوانمردانه اي كه در حق خانواده اش انجام مي داد، بارها و بارها صحبت كند، لذت عجيبي مي برد.
من غالبا در سكوت محض به حرف هايش گوش مي كردم و هيچ متوجه نبودم كه او در واقع دارد تصويري از يك مرد حسابگر بود و به هيچ وجه به قول خودش به كسي باج نمي داد و در جايي كه قرار نبود كسي از كار خيرش تعريف و تمجيد كند، ابدا اهل انفاق و دستگيري نبود. او حتي با من كه به قول خودش داشتم بهترين دوست او مي شدم، تا ريال اخر را حساب مي كرد و اگر هم قرار بود تخفيفي يا هديه اي رد و بدل شود، قطعا بايد از جيب من مي بود.


********

يك سال از اشنايي مجدد من و احمد مي گذشت. در اين فاصله كار زياد، درامد نسبتا خوب و كم شدن اضطرابها و دغدغه هايم، زندگي نسبتا اسوده اي را برايم فراهم اورده بود. من به تلفن هاي او معتاد شده بودم و كم كم مي ديدم وقتي كه تلفن نمي زند و يا يادي از من نمي كند، دلم شور مي زند و فقط يك تلفن كافي است كه ميليون ها مولكول انرژي بگيرم و ده ها برابر كار كنم.
ان روز وقتي از دفتر كارم بيرون امدم، ديدم احمد با ماشينش جلوي در كلاس پارك كرده است. نديده بودم كه براي كسي وقت بگذارد يا به قول خودش جايي كه صرف نمي كرد، مايه نمي گذاشت. خوشحال شدم و گفتم:
_سلام، از اين طرفها؟
پيراهن كرم خوش رنگي به تن كرده بود كه به موهاي سياهش جلوه خاصي بخشيده بود. گفتم:
_كي مرده صاحب پيراهن شدي؟
_كسي نمرده، امروز واسه خودم تشريفات قائل شدم و اين پيرهن رو خريدم. خوبه؟
_اره خوبه. جرات كردي غير از خاكستري رنگ ديگه ام بپوشي، هر چند خاكستري به روحيه محافظه كار تو بيشتر مياد.
_طعنه نزن بيا سوار شو برسونمت.
_نه مزاحمت نميشم.
_مزاحمت كدومه؟ من كاري ندارم مي رسونمت خونه.
_من امروز خونه نمي رم. بايد برم خونه يكي از دوستهام. سهراب اونجاست.
_هر جا باشه مي سونمت.
_ببين! تعارف الكي نكن كه بعدش منتش رو سرم بذاري. هر روز خودم رفته ام، امروز هم مي رم.
_خيالت تخت. كاري نمي كنم كه به ضررم باشه. سوار شو.
در طول راه درباره كار و سهراب حرف زديم و او با صداي بدش يك ترانه قديمي عوامانه را خواند كه من صد بار گفتم بهتر است بس كند و او بس نكرد. نمي خواستم با چنين چيزهايي ان حريم احترامي را كه ايجاد كرده بودم فروبريزد. ان روزها متوجه نمي شدم ولي بعدها كه توانستم ازادانه تر فكر كنم، يادم مي امد كه هر وقت از سهراب و كارهايش حرف ميزدم، او هيچ جوابي نمي داد و كم كم طوري رفتار كرد كه من در حضور او كوچكترين حرفي درباره سهراب نمي زدم، در حالي كه مهمترين مساله و بزرگترين دغدغه من سهراب بود و در واقع بخش اعظم اميد من به ياري يك مرد، به سهراب برمي گشت كه كم كم رفتار و بخصوص پرخاش هايش به من فهماند كه به حضور يك جانشين پدر نياز دارد.
سعي كردم دست كم موقعي كه كنار احمد هستم به اين دغدغه ها فكر نكنم و در ميان سيل مشكلات و بخصوص اندوه عميقي كه غالبا به دلم چنگ مي اناخت ان چند دقيقه و چند ساعت را ارام باشم.
احمد خيلي سعي مي كرد شاد باشد و شادي را به من منتقل كند اما حضورش ان اطمينان عميقي را كه بايد در دلم ايجاد كند، نمي كرد و در واقع با همه علاقه اي كه داشتم به او پيدا مي كردم، دلم به او قرص و محكم نبود. غالبا از اينكه مسوليتي را هر چند كوچك در قبال زندگي من به عهده بگيرد طفره مي رفت و چند بار كه از مشكلاتم با او حرف زده بودم يا سكوت كرد يا حرف را عوض كرد تا من دنباله موضوع را نگيرم.
انس و الفتي كه به او پيدا كرده بودم در تناقض اشكار با بي توجهي او به مشكلات من، مرا در وضعيت دشواري قرار داده بود. از جلوي خانه فتانه رد شده بوديم، بي انكه متوجه باشم. فهميدم كه در مقابل سوالات احمد حواسم نبوده و جوابي نداده ام. وقتي او ترمز كرد و گفت:
_كجايي تو؟ دارم باهات حرف مي زنم.
تازه فهميدم از خيابان منزل فتانه گذشته ايم و من متوجه نشده ام. با عجله گفتم:
_معذرت ميخوام حواسم نبود از جلوي خونه شون رد شديم.
پا روي پدال گاز گذاشت و گفت:
_طوري نيست. يه چرخي مي زنيم تا ببينيم سركار خانم چشونه، بعد برميگرديم.
گفتم:
_ولي سهراب تنهاست.
گفت:
_اوني كه تا حالا نگهش داشته چند دقيقه ديگه هم نگه مي داره.
_اما...
_اما نداره. مي خوام ببرم يه بستني بدم بهت تا اوقات تلخت شيرين شه.
_دونگي؟
_نه اين دفعه من ميخرم. چه كار كنم ديگه؟جهنم و ضررش.
_اگه دونگي ميخري ميام وگرنه، نه.
_حالا تو بذار بخرم بعد.
_نه از همين حالا مشخص كن. اگه دونگي باشه مي خورم وگرنه ميذارم اب بش مي ريزمش دور.
_مگه خرم كه بذارم بريزيش دور؟ خودم ميخورمش.
_هر كاريش مي كني بكن. من نمي خورم.
_باشه. اه... نمردم و لجبازتر از خودم ديدم.
چقدر اين مكالمه كودكانه برايم دلپذير بود. هيچ وقت در زندگي فرصت نكرده بودم بچگي كنم و حالا از اينكه اداي دخترهاي چهارده ساله را در مي اردم، كيف مي كردم.

R A H A
02-02-2011, 12:48 AM
احمد ماشين را جلوي يك قنادي نگه داشت و من همينطور كه شادمانه به سمت ان مي رفت، نگاهش كردم و گفتم:
«چي مي شد ششدانگ بهت اعتماد مي كردم؟ چي مي شد چشمامو مي بستم و دستم رو مي دادم به دستت و با خيال راحت ميذاشتم هر جاي دنيا كه ميري منو با خودت ببري؟ چي مي شد مثل روباه شازده كوچولو مي اومدم از سوراخم بيرون و ميذاشتم كه تو اهليم كني؟ چي مي شد كه برمي گشتي و مي گفتي:زري! غصه نخور! من اينجا هستم و ديگه اين دفعه نميذارم يكي از راه بياد و تو رو برداره ببره. چي مي شد؟...»
سرم پايين بود كه يك ظرف بزرگ بستني را مقابل چشمانم ديدم. احمد گفت:
_نخير! امروز حاج خانم نمي خواد از لاك خودش بيرون بياد. بيا بگير بستني ات رو بخور ببرم برسونمت. امروز از تو ابي واسه ما گرم نميشه.
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم:
_يعني چي اين حرف؟
_يعني كه امروز تصميم جدي گرفتي بزني تو حال ما، منم حوصله شو ندارم. قيافه ات شده عينهو نيچه.
خنديدم و گفتم:
_نگه تو نيچه رم مي شناسي؟
ماشين را راه انداخت و گفت:
_مثل اينكه من بودم خانومو كتاب خون كردم ها!
راست مي گفت. اولين كسي كه كتابي غير از كتاب هاي درسي به دستم داد، او بود. گفتم:
_اره يادم مياد. هر وقت هم مي خواستم درباره كتابي باهات بحث كنم، مي گفتي كتاب واسه كيف كردنه، نه واسه بحث كردن.
_درسته، هنوزم همين عقيده رو دارم. من كتاب رو مي خونم كه كيف كنم. كاري هم به اينكه بقيه اون كتابا رو دوست دارن يا ندارن، ندارم.
_هنوز مثل اون موقع ها كتاب قرض مي دي؟
_اون موقع هاشم كتاب قرض نمي دادم.
_ولي به من مي دادي.
_اره چون مي خواستم واسه ات دون بپاشم.
_جدي نمي گي!
_جدي مي گم، بدجوري هم جدي ميگم. زري خانم! جايي كه برام نفعي نداشته باشه، به اندازه يك قدم هم برنمي دارم.
دلم به درد امد. او به جاي تلاش براي جلب اعتماد من، گويي به عمد تيشه به ريشه اعتماد مي زد. با صداي ضعيف گفتم:
_اينو قبلا هم ازت شنيده ام.
_مي دونم شنيدي، تكرار مي كنم كه بهت بفهمونم ارتباط من با تو يا هر كس ديگه اي هيچ معني خاصي نداره. من با تو ارتباط دارم چون كار كردن باهات اسونه و ادم فهميده اي هستي و من از شعور و فهمت لذت مي برم.
_و ديگه؟
_و ديگه اينكه تا هر وقت اين ارتباط شاد و معني دار خوب باشه ادامه اش ميدم، هر جا هم خواست كار به نق نق و گلايه و حسادت و اين حرف ها بكشه من نيستم.
_يعني در واقع موچي!
_اره، موچم.
ظرف خالي بستني را در كيسه فريزري كه كنار دنده بود گذاشتم و از داخل كيفم اسكناسي دويست توماني در اوردم و گفتم:
_از اين كه بيشتر نشده؟
زير چشمي نگاه كرد و گفت:
_بذار توي كيفت لوس نشو.
پول را كنار كيسه فريزر گذاشتم و گفتم:
_از اولش گفته بودم كه دونگي.
_اين دفعه استثنائا نه.
_اين دفعه و اون دفعه نداريم.
_منرس، مديون نمي شي.
_نمي ترسم، نمي خوام مديون بشم. بذار اگه قراره مديون بشم جاهاي بهتري بشم.
_عُرضه من در همين حده كه اينجاها ادما رو مديون خودم كنم.
_من خيلي هم ممنونم. تو كه به من بدهكار نيستي. دستت هم درد نكنه.
بر خلاف هميشه كه سعي مي كرد همه چيز را به مسخرگي برگزار كند، با قيافه اي جدي به روبرو خيره شده و گفت:
_خوبيش به اينه كه خودتم نمي دوني ادما كجاها مديونت ميشن.


********
تا خانه فتانه حرفي نزدم چون مي ترسيدم لرزش صدايم همه چيز را بازگو كند. جمله اخر احمد بدجوري تكانم داده بود. او هم حرفي نزد و به جاي ان نواري را در ضبط گذاشت و صدايش را بلند كرد. منظورش چه بود؟ او درباره من چه فكر مي كرد؟ ايا من هم يكي از بسيار تنقلات او بودم كه با ان به زندگيش تنوع مي بخشيد؟ايا در ذهن او ارج و قرب خاصي داشتم؟ ايا از اينكه زن تنهايي بودم احساس اسودگي مي كرد و ارتباطش را با من ادامه مي داد؟ ايا مي توانست خيلي ساده و راحت مرا با هر كس ديگه اي عوض كند؟
اين سوالات و هزاران شك و ترديد ديگر داشت بيچاره ام مي كرد. بالاخره وقتي جلوي در خانه فتانه رسيديم، در حالي كه حس مي كردم هواي ماشين داره خفه ام مي كند و چيزي به سنگيني كوه روي سينه ام افتاده است، زير لب گفتم:
_ممنون.
و او كه سعي مي كرد شاد و بي خيال باشد گفت:
_قابل نداره اما زري خانم با ما به از اين باش.
بسرعت در ماشين را باز كردم و با عجله دويدم، طوري كه پايم پيچ خورد. صداي ماشين را پشت سرم شنيدم كه راه افتاد و صداي او را كه گفت:
_هول نشو. مسابقه فرداست.


*******
تنم خيس عرق بود و مي لرزيدم. چشم فتانه كه به من افتاد با نگراني پرسيد:
_چيه؟ چرا دير كردي؟
_فعلا بذار بنشينم بهت مي گم. سهراب كجاست؟
_اسدي ميخواست بره پارك قدم بزنه، اونو با خودش برد. حالا بيا بنشين ببينم چي شده؟
ماجرا و حرف هاي احمد را برايش دقيقا نقل كردم. كمي نگاهم كرد و گفت:
_راستش در مجموع من از اين اشنايي خوشحالم. دارم مي بينم كه تو حالت خيلي بهتر شده. بعد از مرگ استادت نديده بودم كه اينجور صورتت گل بندازه و يا هيجانزده بشي.
_اما من مي ترسم فتانه. حس مي كنم هم بهش علاقه دارم، هم ازش مي ترسم. نمي تونم بهش اعتماد كنم.
_نمي دونم حرفايي كه ميزنه چقدر حرف خودشه چقدر ژست. اگه ادم بخواد روي بعضي حرفاش تصميم بگيره، قابل اعتماد هم نيست، ولي اين حرف اخرش خيلي حرفه، اگه حرف خودش باشه.
_فتانه دارم كلافه مي شم. از يه طرف گاهي اوقات چنان تيزهوشي و شعوري از خودش نشون ميده كه باورم نميشه و از طرف ديگه گاهي حرفايي ميزنه و كارايي مي كنه كه از ته دل مي لرزم و ترسم مي گيره.
_واسه چي مي ترسي؟ انتظارت رو ازش كم كن. ترس ات از بين ميره. اون كه خودش صاف و پوست كنده بهت گفته كه نبايد روش حساب كني و تا هر وقت كه خوبش باشه، مي مونه، پس واسه چي مي ترسي؟
_واسه همين كه تا كجا خوبشه؟ كي ميذاره ميره؟
_مگه مهمه كه ادما كي بذارن برن؟ ول كن بابا. چقدر از اين موجود دو پا انتظار داري. ولشون كن بذار هر جا دلشون ميخواد برن. تازه وقتي هستن چه گلي به سر ادم ميزنن؟
_اين حرف رو نزن. نمي بيني چقدر تو روحيه ام اثر داشته؟
_خره اينو كه خودم بهت گفتم، ولي از اون طرفش هم اگه قرار باشه چنان بهش دلبسته بشي كه كاراش باعث حسادت و گلايه ات بشه كه مي شي گند اندر گند.
_حسادت نمي كنم، ولي....
_ولي ضمانت نامه ميخواي! تازه موردش پيش نيومده. اينجوري پيش بري حسادت هم مي كني. يه جاي ادم كه خراب شد،باقيشم شروع ميشه، عين جذام.
_اين چيزايي كه تو مي گي شدني نيست. اين كه ادم كسي رو دوست داشته باشه، اما بهش وابسته نشه. اگه اينجوري بود كه هيچ كس دلش واسه هيچ كس شور نمي زد.
_بله و هيچ كس هم به خاطر دل شور زدن از كسي طلبكار نمي شد و اين جور گوش فلك از گلايه و اه و ناله ادم ها پر نمي شد. خيلي بايد ادم باشي كه بتوني بدون توقع و وابستگي ادم ها رو دوست داشته باشي. تازه اين مني كه اين حرف ها رو مي زنم، معلوم نيست جاي جاش كه برسه بتونم به اين زِر زِرام عمل كنم. بين حرف و عمل خيلي فاصله است اما اگه بشه چي ميشه....
و بعد از جا بلند شد و جعبه شيريني را از يخچال بيرون اورد و گفت:
_بيا شيريني بخور به قول اون اوقاتت شيرين بشه. عجب مرد رنديه. مي خواد با يه بستني اوقات ادمو شيرين كنه. الحق كه حسابگره، استفاده بهينه از همه چيز، حتي بستني.
_اره در اينكه باهوش و موقعيت شنايه كه هيچ شكي نيست، اين منم كه دارم قاطي مي كنم. درست مي گي. دارم توي ذهنم ازش توقعاتي رو ايجاد مي كنم كه نبايد بكنم.
_تقصيري هم نداري. اينا همه اش به نياز هاي تو برميگرده كه تا به حال براورده نشدن. حيوونكي! تو كي تونستي بچگي كني؟ كي تونستي جووني كني؟ حالا ميخواي همه اينا رو اون جواب بده كه يا نمي خواد يا اصلا بلد نيست.


پايان فصل 13

R A H A
02-02-2011, 12:48 AM
فصل 14


يكي دو هفته سعي كردم به او تلفن نزنم و به ليلا سپردم كه هر وقت زنگ زد، به او بگويد نيستم و به سفر رفته ام. داشتم قاطي مي كردم و خودم اين را بهتر از هر كسي مي دانستم. حضور او طعم خوبي به زندگيم داده بود، ولي در عين حال دلهره هاي ناشي از حرفها و برخوردهايش بشدت آزارم مي داد و حس مي كردم دارم كم كم گرفتار خصلت هايي مي شوم كه هميشه در زنهاي ديگر تقبيح كرده بودم.
بعد از دو هفته كه مجموعه اي از كارهايي را كه به من سفارش داده بود اماده كردم، به او تلفن زدم و گفتم:
_سلام.
_سلام.... خانوم خانوما... سفر بي خطر... چه عجب از اين ورا...
_كارهايي كه سفارش داده بودي اماده شده. بيارم يا مياي مي گيري؟
_بذار باشه، خودم سر راهم ميام مي گيرم.
_كي مياي؟
_عجله اي نيست. هر وقت خواستم بيام قبلش بهت زنگ مي زنم، البته اگه نسپري كه بگن رفتي سفر.
به لكنت افتادم و گفتم:
_ولي... ولي... من واقعا رفته بودم سفر.
_من كه حرفي نزدم. انشاءالله كه بهت خوش گذشته. خب ديگه چه خبر؟
_ديگه سلامتي تو.
_كار مار چي تو دستت داري؟
_يكي دو تا پستر و طرح كارت پستال و اين چيزاس.
_پس به كار ما نمي توني برسي.
_كارت چي هست؟
_يه كار تبليغاتي واسه لباس ورزشي هاس. مي خوام قبل از شروع مسابقات فوتبال و همزمان با اماده شدن تي شرت ها درش بيارم.
_چقدر وقت هست؟
_خيلي كم. يك هفته.
_وردار بيار يه كاريش مي كنم.
¬تو كه گفتي دستت يه عالمه كاره.
_ اونا عجله اي نيست. مي تونم يه كمي ديرتر تحويل بدم.
_نه مزاحمت نمي شم. يكي از شاگرداي كلاس نقاشيتون هم با ما كار مي كنه. شايد دادم اون كار كرد. تو به كارات برس.
دلم فرو ريخت. اين شاگرد كلاس نقاشي چه كسي مي توانست باشد كه بي خبر از من از او سفارش گرفته بود؟ نمي دانم آيا حسادت بود يا ترس، اما هر چه بود وجودم را در هم ريخت. گفتم:
_هر جور ميلته. فعلا كاري نداري.
_نه... بهت زنگ مي زنم.
عجب حس بدي داشتم.اي كاش به او نمي گفتم كه كار را بردارد و بياورد. اي كاش توانسته بودم جلوي زبانم را بگيرم، ولي من واقعا صادقانه مي خواستم كارش را راه بيندازم و اگر هزار كار ديگر هم پيش مي امد، انها را كنار مي گذاشتم و كار او را انجام مي دادم و از اين بابت هم منتي بر سر او نداشتم، بلكه از روي ميل و با اشتياق كامل اين كار را مي كردم.
يكمرتبه احساس كردم با ايجاد اين فاصله دو هفته اي و غيبتم، به ديگران فرصت داده ام كه به او نزديك شوند و جاي مرا بگيرند. خنده دار بود كه اصلا نمي دانستم جاي من در زندگي او كجا هست و ان وقت براي اين كه كس ديگري ان را از من نگيرد، حساسيت به خرج مي دادم. هر چه سعي مي كردم كمتر به ان شاگرد كه قرار بود كارش را انجام دهد، فكر كنم، بيشتر هيجان زده و برانگيخته مي شدم.
سخت كنجكاو بودم كه بدانم شاگردي كه درست جلوي چشم من، كارم را قاپيده است، كيست و هر چه فكر مي كردم كمتر به نتيجه مي رسيدم. از لحظه اي كه اين حرف را زده بود، همه شاگردانم به دشمنان بالقوه من تبديل شده بودند و هر حركت ساده شان را حمل بر ريشخند خود مي كردم.
او كه بود؟ مهناز شوخ و شنگ؟ فريده آرام و متفكر؟ پري سر به هوا؟ نير دقيق و خنده رو؟ داشتم ديوانه مي شدم. هر لحظه احساس مي كردم يكي از انهاست و لحظه ديگر به ديگري شك مي كردم.
چرا داشتم اين قدر حساسيت به خرج مي دادم؟ مگر احمد به من وعده خاصي داده بود كه حالا زير قولش زده باشد؟مگر او تعهدي به من داشت؟ كجا و كي به من گفته بود كه جز من دوستي و ياري و همدمي برنخواهد گزيد؟ كجا اشاره كرده بود كه تا عمر دارد جز من به كسي دست دوستي نخواهد داد؟
هر چه بيشتر فكر مي كردم بيشتر به اين نتيجه مي رسيدم كه او هيچ وقت هيچ قولي براي هيچ چيز به من نداده بود. پس اين چه چيز بود كه خواب شب و روزم را از من گرفته بود؟


* * * * * *


يك هفته گذشت و احمد تلفن نزد. من هم هر چند برايم بسيار دشوار بود، اما طاقت اوردم و زنگ نزدم. هر وقت به كارهايي كه با سرعت و دقت انجام داده بودم و روي ميزم داشتند خاك مي خوردند نگاه مي كردم، مردد مي شدم كه اصلا او اين كارها را مي خواهد يا نه. سواي زحمتي كه كشيده بودم و غير از دستمزد كارها كه به ان نياز داشتم، بي اعتنايي احمد را نسبت به كارم، بي اعتنايي نسبت به خودم تلقي مي كردم و از اين كه كسي بتواند اين قدر راحت مرا كنار بگذارد، داشتم اتش مي گرفتم.
كم كم داشتم به نبودن او عادت مي كردم و زخمي كه از غيبت او بر دلم مانده بود، ديگر مثل چند هفته قبل ازارم نمي داد. دست و دلم به كار نمي رفت، ولي كما كان سعي مي كردم كارهايم را درست و بي نقص تحويل بدهم.
ليلا با كنجكاوي نگاهم مي كرد و فاصله روحي بين ما هر روز از قبل بيشتر مي شد. او از احمد به هر شكل و عنواني در زندگي من دل خوشي نداشت و احساس مي كرد كار كردن من با او دون شان من است و اين كار را با تحقير كارهاي بازاري اي كه برايش انجام مي دادم، به من مي فهماند.
پس از يك هفته، ساعت ده و نيم صبح بود كه ليلا گفت:
_زري گوشي رو بردار با تو كار دارن.
از لحنش فهميدم كه طرف مقابل بايد احمد باشد. يكي دو دقيقه مكث كردم تا جلوي لرزش صدايم را بگيرم و بعد گوشي را برداشتم و منتظر ماندم. صدايش را شاد و شنگول شنيدم:
_سلام خانوم خانوما. مي خواستم بيام كارو بگيرم. اماده است؟
_بله، ولي خودم ميارم.
_چيه؟ مي ترسي بيام اونجا اون خانوم خانوما چپ چپ نگام كنه؟
_نه، من خودم ميارم.
_باشه، هر جور ميلته. گفتم وسيله دارم تو زحمت نكشي، حالا كه خودت مي خواي قدمت بالاي چشم بنده.
دلم فرو ريخت و همين قدر توانستم بگويم:
_يه ساعت ديگه اونجا هستم. فعلا خداحافظ.
اگر هفته تا به هفته بي اعتنايي مي كرد، قدم من بالاي چشم او، آن هم با تاكيدي كه او داشت، چه كار مي كرد؟ اگر مي توانست اين قدر راحت از من بگذرد، اين حرفها و جمله ها چه بودند؟ آيا به قول فتانه چيزهايي را حفظ كرده بود و گاه و بيگاه براي من ژست به كار مي برد؟ اگر ژست بود چرا اين طور دل مرا زير و رو مي كرد؟ آيا نيازهاي من بودند كه اين طور بيچاره ام مي كردند و نمي گذاشتند درست فكر كنم؟
كارها را زير بغل زدم و از جلوي چشمهاي سرزنش كننده ليلا گريختم و به خيابان رفتم. هوا سنگين بود و من داشتم خفه مي شدم. دلم مي خواست كارها را در جوي كنار خيابان بيندازم و به خود بگويم، گور پدر كار و صاحب كار، اما نيروي عجيبي مانع مي شد.
موقعي كه به كارگاه توليدي رسيدم و از جلوي چشم كارگرها عبور كردم تا خود را به دفتر او برسانم، احساس كردم همه دنيا دارند مرا تماشا مي كنند. انگار كوه كنده بودم و داشتم از خستگي در مي امدم. وقتي رسيدم داشت با تلفن حرف مي زد و همان طور پر سر و صدا.
_غلط كرده مرتيكه بي پدر مادر. مگه مي تونه پول من نده؟ باباشو در ميارمجلوي چشمش. خيال كرده مگه شهر هرته يا پول علف خرسه كه بدي اون هلف هلف بخوره. بهش بگو يا مثل ادم پول رو واريز مي كنه به حساب يا هر چي ديده از چشم خودش ديده. اره... اره...
چقدر زجر مي كشيدم كه هيچ وقت وجود مرا ان قدر محترم نمي شمرد كه حداقل بعضي از عبارات و لغات را جلوي من به كار نبرد. سرم را پايين انداخته بودم و اگر او از گفتن ان حرفها خجالت نمي كشيد، ولي من از شنيدنش خجالت مي كشيدم.
ده دقيقه اي معطل ماندم تا تلفنش تمام شود. اين كار هميشگي اش بود كه حضورم را ناديده بگيرد و همه تلفن هايش را بگذارد براي وقتي كه من به دفترش مي روم. همين طور كه با تلفن زنگ مي زد به طرحي كه روي ميز بود با انگشت اشاره كرد تا ان را بردارم و ببينم.
طرح را برداشتم و بلافاصله صاحب ان را شناختم. اين خطوط را فريده ارام و متفكر كشيده بود. حس كردم يك سطل اب يخ روي سرم ريختند. سعي كردم خونسرد باشم. او همچنان با تلفن حرف مي زد و وانمود مي كرد كه متوجه واكنش من نيست. طرح را روي ميز گذاشتم و براي ان كه متوجه سراسيمگي و اندوه من نشود، طرح هاي خودم را از كيفم بيرون اوردم و روي ميز جلوي او گذاشتم و منتظر ماندم.
پنج دقيقه بعد تلفن خود را تمام كرد و گفت:
_چايي اي چيزي مي خوري بگم بيارن؟
همان طور كه سرم پايين بود گفتم:
_نه، ممنونم. كارها رو ببين، اگه ايرادي نداره من برم.
طرح ها را زير و رو كرد و گفت:
_طرح هاي شما ايراد ندارن، خانوم خانوما! همه چيز درجه يك.
دلم داشت به هم مي خورد. خيلي سعي كردم جلوي خودم را بگيرم، ولي باز هم نتوانستم و گفتم:
_مگر طراح هاي عالم مرده باشن كه من بشم طراح درجه يك. سعي خودمو كرده ام....
و كمي مكث كردم و زير لب ادامه دادم:
_مثل هميشه.
احمد سعي داشت دلهره اش را پشت چهره خندان و رفتار بي تفاوت پنهان كند و گفت:
_از سر ما هم زياده.
و طرح ها را داخل پاكت گذاشت. گفتم:
_اگه كاري نداري من ديگه بايد برم.
_كجا؟ هنوز سلام احوال پرسي نكرديم. پس كو سوغاتت؟
از جا بلند شدم، بند كيفم را به شانه انداختم و گفتم:
_انشاءالله دفعه بعد. خب كاري نداري؟
_كار كه زياد دارم، ولي با اين عجله اي كه تو داري جرات بابام نميشه باهات حرف بزنه چه رسه به من.
راه افتادم كه به طرف در بروم كه صدايش را شنيدم كه پرسيد:
_نگفتي چطوره؟
همان طور كه پشتم به او بود ايستادم و خودم را به تجاهل زدم و گفتم:
_چي چطوره؟
_طرحي كه ديدي.
_خوبه.
_راست راستي مي گي يا ذاري از سر وا مي كني؟
راه افتادم و گفتم:
_نه... راستي راستي خوبه.
_ولي من ردش كردم.
_واسه چي؟
_به طراحش گفتم خودمون يه طراح درجه يك داريم.
در عين حال كه ته دلم يه جور خوشحالي احمقانه اي مي جوشيد، اما اگر واقعا به فريده، چنين حرفي زده بود، آن دختر، ديگر نمي توانست اعتماد به نفس از دست رفته اش را به دست آورد. گفتم:
_واسه چي اين حرف رو بهش زدي؟
_واسه اين كه داريم. مگه نداريم؟
_پس واسه چي دادي اون طرح بزنه؟
_واسه اين كه طراحمون قهر كرده بود.
داشتم از عصبانيت اتش مي گرفتم. دندانهايم را به هم فشردم و گفتم:
_مردم مسخره تو هستن؟ اونم يه مشت جوون كه همه چيز رو جدي مي گيرن؟
پوزخندي زد و گفت:
_مگه پايين كاغذ نوشته بود كه طراحش جوونه؟
دستپاچه شدم از اين كه داشت مسخره ام مي كرد، از خودم حالم به هم خورد. سعي كردم ارام باشم و گفتم:
_از خطهاش معلومه كه كم تجربه است.
_و طراح كم تجربه يعني جوون؟ خانوم خانوما بلد نيستي دروغ بگي. تو فهميدي كيه، مگه نه؟
_مگه فرقي هم مي كنه؟
_معلومه كه فرق مي كنه. اگه بشناسيش حسادتت گل مي كنه و سعي مي كني كار رو بكوبي، اگه نشناسيش ...
حرفش رو قطع كردم و گفتم:
_وقت كردي واسه خودت كارت تبريك بفرست.
_اتفاقا امروز كه تو رو ديدم حتما اين كارو مي كنم.
با عجله بيرون امدم و منتظر حرفهاي بعدي او نشدم.

R A H A
02-02-2011, 12:49 AM
فتانه! مي دوني از چي لجم مي گيره؟ از اين كه اون مي تونه عين اب خوردن لج منو در بياره.
_ اره خب. دندوناتو شمرده عزيز جان! خراب كردي خاله.
_چه كار بايد بكنم؟
_هيچي بذار واسه خودش بچره و خوش باشه.
_تكليف من چي مي شه؟
فتانه خنديد و گفت:
_تكليف تو معلومه. از اولش هم معلوم بود. تو مي خواستي از اون واسه خودت شوهر دربياري و اون تازه مجردي بهش مزه داده.
_همين؟ به همين اسوني؟
_از اين هم اسونتر. هزار بار بهت گفتم، بازم مي گم. مشكلت اينه كه همه مردهاي دنيا رو با اون خدا بيامرز مقايسه مي كني و اين كار از اساس غلطه. هيچ كس مثل كس ديگه اي نيست.
_بخدا اگه اين كارو بكنم. غلط بكنم اين كارو بكنم.
_پس واسه چي اين جور حرص ات در مياد؟ يعني مي خواي بگي شكست يه زندگي زناشويي همه اش به گردن يك طرفه؟ توي زندگي اون هر چي مشكل بوده از زنش بوده؟
_نه... خب معلومه كه نه.
_پس وقتي ادمي نسبت به يه قرارداد متعهد نبوده، واسه چي بايد توقع داشت كه نسبت به بقيه تعهداتش باشه؟ اون مي خواد ازاد زندگي كنه، تو اومدي اين وسط اسباب زحمت شدي. بكش خودت رو كنار بذار مردم به زندگيشون برسن.
_من كه كنار هستم . فقط چند تا طرح برده بودم براش.
_مگه قبلا چه مي كردي؟ از من مي شنوي اگه مي خواي قطع كني قبل از اين كه مجبور بشي اين كارو بكن.
_نمي تونم.
_پس زر زيادي نزن و در مقابل كاراش دندون سر جگر بذار.
سرم داشت مي تركيد و و عقلم راه به جايي نمي برد. ان چيزي كه من به عنوان اخلاق در ذهن داشتم، شباهتي به خيلي ها نداشت. از جمله اين كه با ان كه مامان هميشه در مقابل اين حرف من لبش را به دندان مي گزيد و توي صورتش مي زد، معتقد بودم ان چيزي كه زن و مرد را نسبت به هم متعهد مي كند، امضا كردن چند سند و ورقه نيست، بلكه مسئوليت احساسي ذهني و عاطفي است كه اگر نداشته باشي با صدهزار سند و قباله هم نمي شود كاري از پيش برد. مامان مي گفت:
« اين چيزايي كه تو مي گي واسه جنگل خوبه. سند و مدرك هست و اين جور بلبشو و خر تو خره، واي به حال وقتي كه نباشه.»
مي گفتم:
« من مشكلي با سند ندارم، فقط مي گم اون چيزي كه رابطه رو تظمين مي كنه اين نيست.»
و حالا مي ديدم كه ادمها چقدر راحت و به بهانه اين كه « زنم غرغر مي كرد » از هم جدا مي شدند و ان سند هم نتوانسته بود جلوي فاجعه را بگيرد.
فتانه درست مي گفت. تعهد چيزي نيست كه بتواني يك جا داشته باشي و جاهاي ديگر نداشته باشي. ادم متعهد هميشه در مقابل همه كس احساس تعهد مي كند.
داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه ايا بي اعتنايي هاي او نسبت به من است كه ازارم مي دهد يا توقعاتي را در ذهنم چيده ام كه اصلا قرار نبوده پاسخ بدهد و دلخوري من از اساس، بي پايه است. با خودم قرار گذاشتم با او تماس نگيرم و بيش از اين از ذهن خودم كار نكشم، چون خلق تنگي هاي من داشت سهراب را هم بي قرار مي كرد.
فردا صبح هنوز پشت ميزم نشسته بودم كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم، صداي شاد احمد به گوشم خورد:
_لردي مياي سر كار خانوم خاوما.
_سلام. مگه ساعت چنده؟
_نه.
_من هميشه همين موقع ميام. تو امروز سحر خيز شدي.
_اره. امروز از ساعت هفت اومده ام دارم عين خر كار مي كنم.
_خدا بيشتر كنه.
_چي رو.
_پول رو.
_فكر كردم غيرت رو گفتي.
كمي مكث كردم و گفتم:
_امر؟
_چند تا سفارش كار اومده. پول خوبي هم ميدن، برعكس من.
_از كي؟
_از رفقا.
عزت زياد. باز تو دوره افتادي كار جور كردي؟
_نه بابا. من اهل اين جور فداكاري ها نيستم. كاراتو روي لباس ديده بودن گفتن اگه مي شه واسه شون طرح بزني. الان از دست من عصباني هستي. يه كمي فكر كن بعد جواب بده.
_كي گفته من عصبانيم؟
_من.
_تو اشتباه مي كني.
_شايد، ولي بعدا جواب بده. كارها اينجاست. نمي خوام عجله كني.
_بفرست كارها را بيارن.
_مطمئني؟
_اره دستم كار نيست، ترجيح مي دم كار كنم.
_كه كمتر از دست من حرص بخوري.
_كه كمتر فكرهاي الكي بكنم.
_اتفاقا كار خوبيه. همين الان مي فرستم كارها را بيارن. تو هم بي زحمت لطفا اخماتو باز كن. قول مي دم بچه باتربيتي باشم.
_تو باتربيت هستي، بيشتر از اين....
حرفم را قطع كرد و گفت:
_مي دونم... بيشتر از اين راه نداره.
_بده كارها رو بيارن.
_يعني كه زر زركافيه.
_خيلي حوصله داري به خدا. بنشين سر كارت. چقدر حرف مي زني. خداحافظ.
گوشي را كه گذاشتم، دلهره ام اندكي ارام گرفته بود. يك ساعت بعد كارهايي زا كه احمد درباره انها صحبت كرده بود، اوردند. به نسبت دستمزدي كه پيشنهاد كرده بودند، كارهاي بسيار ساده اي بودند و مي توانستند چند تا از چاله هايي را كه مدتها بود نتوانسته بودم پر كنم، پر كنند.
بلافاصله كار را شروع كردم و طرح هاي مقدماتي را زدم. هيچ چيز جز كار شلاقي نمي توانست مرا نجات دهد. بايد كار مي كردم، هر چه بيشتر بهتر.


* * * * *



ان روز عصر موقعي كه مي خواستم از كلاس خارج شوم، احمد را دم در منتظر ديدم. با ديدنم سريع از ماشين پياده شد و به طرفم امد و گفت:
_زري! بايد باهات حرف بزنم.
_خيره! چرا اين قدر با عجله؟
_چون حس مي كنم كه فرصت از دست مي ره.
_فرصت چي؟
_فرصت دوستي تو را داشتن.
_چي شده مگه؟
_بيا سوار شو تا بهت بگم.
اين ديگه چه جور مسخره بازي بود؟ همين كه نشستم بسته اي را به طرفم گرفت و گفت:
_واسه تو خريدم.
_چي شده كادو خريدي؟ معمولا از اين ناپرهيزي ها نمي كني.
_فكر كردم خوشت مياد.
_ممنونم. به مناسبت چي؟
_به مناسبت اشتي كردن من و تو.
_مگه قهر بوديم؟
_من نبودم، ولي تو بودي.
_اين طور نيست.
_اين طور هست. حالا نمي خواي بازش كني؟
_عجله اي نيست. تو انگار حرف داشتي.
ماشين را راه انداخت و به شيشه مقابلش خيره ماند. چند دقيقه اي در سكوت گذشت.انگار نمي خواست سر صحبت را باز كند. گفتم:
_خب. من اماده ام. چي مي خواستي بگي؟
_مي خواستم بگميكي دو هفته اي كه زن نزدي خيلي به من سخت گذشت.
سعي كردم خونسرد باشم و گفتم:
_خدا بد نده. مريض شده بودي؟
با عصبانيت به طرفم برگشت و گفت:
_مسخره بازي در نيار. تو خودت مي دوني منظورم چيه.
_منظورت اينه كه بدون من كائنات به هم ريخته بود و همه گلها رنگ باخته بودند و اسمانها تيره و تار بودند و عقربه هاي زمان از حركت باز ايستاده بودند و ...
_بسه ديگه. بحد كافي سخنراني كردي. نه، اين چيزا نشده بود، ولي...
_ولي چي؟
_من دلتنگ بودم.
_خودت كه واسه اين جور موقع ها تجويز خوبي داري. مي گي هر كه دلش مي شه دو طرف دلش رو بگيره گشاد مي شه.
_اين كارو كردم، نشد.
_پس دلت مشكل داره. به يه متخصص نشون بده.
_مي خواي تا اخرش اين جوري جواب منو بدي؟
_تا وقتي اين جوري سوال كني اره.
_من بايد چه كار كنم زري؟
_واسه چي چه كار كني؟
_براي اين رابطه مون؟
_رابطه مون چشه بيچاره؟ پر از اعتماد... پر از صفا... بدون ذره اي كدورت... مثل ماه مي مونه...
_تو خيلي راحت قطعش مي كني.
_براي اين كه وصلي اتفاق نيفتاده.
_يعني چي؟
_يعني كه نه سر داره نه ته. نه تعهدي توش هست نه احساس مسئوليتي. تو خودت گفتي تا وقتي خوبت باشه ادامه مي دي، وقتي هم نباشه موچي! مگه حرف خودت نيست؟
جواب نداد. گفتم:
_حالا بذار ببينم ولخرجي كردي چي خريدي؟
وكاغذ را باز كردم و ناگهان مثل اين كه برق مرا گرفته باشد، كتاب را پرت كردم و گفتم:
_اين چيه واسه من خريدي؟
احمد با تعجب ماشين را به كنار خيابان كشاند و ايستاد و به طرفم برگشت و گفت:
_مگه چي شده؟
_وردار اون لعنتي رو. از جلوي چشم من دورش كن.
_چشه مگه؟ كتابه ديگه.
_مي گم اون كتاب رو از جلوي چشم من بردار.
_باشه... باشه... تو ناراحت نشو... فكر مي كردم...
_هيچ فكري نكن. اونو وردار. احمد! شوخي خيلي بدي بود.
_كي گفت كه شوخي كردم؟ نكنه چون كتاب كودكانه ... ولي...
_نمي خوام درباره اش حرف بزنم. دستت هم درد نكنه، ولي نمي تونم قبولش كنم. حالا لطفا منو برسون خونه. سهراب منتظره.
_زري... كار بدي كردم؟ معذرت مي خوام....
_الكي معذرت خواهي نكن. زودتر راه بيفت.
ارام ماشين را راه انداخت و من سرم را در ميان دستهايم گرفتم تا جلوي سرگيجه ام را بگيرم. بعد از مرگ استاد حتي يك بار هم جرات نكرده بودم كتاب شازده كوچولو را باز كنم.
جلوي در منزل موقعي كه مي خواستم پياده شوم، احمد گفت:
_زري! باز هم معذرت مي خوام.
ارام گفتم:
_من معذرت مي خوام. از اين كه به يادم بودي ممنونم. كتاب قشنگيه....
_خب پس؟
_همه شو حفظ هستم. براي خودت نگهش دار.
وسريع به طرف خانه رفتم.


* * * * *­


نمي دانم احمد واقعا ارام گرفته بود يا جلوي روي من اطوار در مي اورد. فتانه معتقد بود اينها همه كلك و نقشه براي جلب اعتماد و محبت من است، ولي من باور نمي كردم احمد اين كار را با من بكند. حس مي كردم كم كم دارم از كمين گاهم بيرون مي ايم وتوي گندم زارها مي دوم. حس مي كردم اسمان ابي را در تملك خود دارم و هستي در تملك من است. پس از سالها گرماي عشق وجودم و زندگيم را از يكنواختي و كسالت بيرون اورده بود. هنوز هم سعي مي كردم از او توقعي نداشته باشم و واقعا هم نداشتم، اما همين كه حس مي كردم برايش مهم هستم و براي من حسابي سواي ديگران باز كرده است و روي من و دوستي ام حساب مي كند، عرش را سير مي كردم. به خودم مي گفتم با اين حساب مي توانم همه مشكلات را از سر بگذرانم و سهراب را بزرگ كنم و اگر به سن پيري رسيدم با خاطرات اين روزها دلم را خوش كنم.
كم كم به اين نتيچه رسيده بودم كه نه از دست احمد و نه از دست كس ديگري كمكي برنمي ايد و بايد تك و تنها كباده زندگيم را به دوش بكشم و همين كه او را داشتم كه گاهي يادم كند و به فكرم باشد برايم كافي بود.
اين روزها سهراب هم با احمد و دخترش كه گاهي انها را با خود به پارك مي برد، انس گرفته بود و گاهي براي انها دلتنگي مي كرد. ديگر از خدا چه مي خواستم؟ من كه قرار نبود دائما از لطف و حمايت كسي برخوردار باشم و همين كه سهراب گاهي در كنار احمد و فائزه دخترش، احساس مي كرد شبه خانوادهاي دارد، برايم كافي بود. دلم و زندگيم لبريز از شكر بود و هر كس مرا مي ديد مي گفت انگار ده سال جونتر شده ام. حالا ديگر به جاي راه رفتن، پرواز مي كردم و احمد هم جملاتي را كه قبلا مي گفت و مرا به دلشوره وامي داشت بر زبان نمي اورد و با دقت خاصي مراقب بود كه از چيزي نرنجم. فتانه هم از اين وضع بسا خوشحال بود و مي گفت:
_واسه خودت ادم شدي. به خودت مي رسي. چهار تا لباس جديد خريدي. مُردم از بس لباسايي را كه بابا واسه ات خريده بود به تنت ديدم. نمي دونم اين گوساله داره چه كار مي كنه،ولي فعلا كه خيلي خوبه، هم واسه تو هم واسه سهراب. تو رو خدا پر توقعي نكني گند بزني بره.
_نه ديگه،از صرافت حمايت از طرف كسي و تكيه كردن به كسي و اين چيزها گذشته ام، همين قدر هم خدا را شكر.
_اره بابا! خيلي ها هم يك دهم همين رو هم ندارن.
روزگار خوبي داشتم و با صبر و حوصله عجيبي مسائل را حل مي كردم و كمتر چيزي مي توانست مرا دستپاچه كند و يا از كوره درببرد.



پايان فصل 14

R A H A
02-02-2011, 12:51 AM
فصل 15



حدود شش ماه گذشت و افتاب سعادت همه روزهاي زندگي مرا گرم كرد. باور نمي كردم كه پس از سالها رنج و مصيبت به چنين سعادتي دست پيدا كرده ام و دائما مي ترسيدم چشمهايم را باز كنم و ببينم كه دارم خواب مي بينم.
ان روز هم مثل روزهاي ديگر سرحال و شاد به دفتر رفتم. همين كه چشمم به ليلا افتاد، بوي فاجعه را شنيدم. ليلا گفت:
-بايد باهات حرف بزنم.
_راجع به چي؟
_راجع به خودت و اين كه چه غلطي داري ميكني؟
_چي شده ليلا؟
_من بايد بپرسم چي شده يا تو؟ افسار زندگي خودت و بچه تو دادي دست كي؟
_چي شده؟ حرف بزن. تو كه منو نصفه جون كردي.
_هزار بار بهت گفتم كار كردن با اين ادم در شان تو نيست، گوش نكردي.
_مگه چي شده؟
_يه چيزي بهت مي گم، ولي اگر باهاش مطرح كني، بخدا دورت خط مي كشم.
_با كي اگه مطرح كنم؟ چي مي خواي بگي؟
_با اون مردك گوساله. فلاح رو مي گم.
حس كردم قالب مي كنم. روي صندلي نشستم و در حالي كه نفسم در نمي امد، گفتم:
_چي شده ليلا؟
_هيچي. همه وقت و حس و انرژيتو بذار واسه اون، اون وقت اون...
_بخدا كه داري منو مي كشي. چي شده؟
_ديروز عصر اخر وقت فريده نيكپور اومد اينجا پيش من. حكايتي راه انداخت اون سرش ناپيدا.
_واسه چي؟
_مي گفت كه كار ذاذه به اون و اون به خاطر تو رد كرده.
_كي؟
_همين هفته پيش.
_قضيه كار اون كه مال شش هفت ماهه پيشه.
_نخير مال همين هفته گذشته است.
_من اصلا خبر ندارم. تازه فريده چه ربطي به من داره؟
_وعده ازدواج به اون چي؟ به تو ربط داره يا نه؟
مثل مرده ها به ليلا زل زدم. ليلا ادامه داد:
_فريده اومده بود و التماس مي كرد من از تو بپرسم چه نقشي تو زندگي اون داري. مي گفت كه اگه تو نباشي همين فردا ازدواج مي كنن.
حس كردم رنگم مثل گچ ديوار سفيد شده است. پاهايم مي لرزيدند. گفتم:
_از كي تا حالا من تونسته ام جلوي ازدواج كسي رو بگيرم يا ازدواج كسي رو راه بيندازم؟
ليلا با عصبانيت گفت:
_منم همين فكر رو مي كنم، ولي فعلا تو شدي مضحكه دست يه الف بچه.
_گمان نمي كنم احمد بخواد با اون.... يا با هر كسي ازدواج كنه.
_درسته... چون اگر مشكلش ازدواج بود، ازدواج اولش رو نگه مي داشت.
_در هر حال... اگر باز هم اومد پيشت بهش بگو اولا من نقشي ندارم، اگر هم داشته باشم نقش سياهي لشكره، واسه رفع كوتي....
و از انجا بلند شدم و قبل از اين كه ليلا بتواند به حرفش ادامه بدهد، از كلاس بيرون امدم.


* * * * *




پنج شش روزي مي شد كه به كلاس نمي رفتم و سيم تلفن را هم كشيده بودم. داشتم از پا ذرمي امدمو به ضرب و زور هيچ قرصي نمي توانستم بخوابم. مشكل اين نبود كه احمد بخواهد با كسي ازدواج كند يا نكند، درد اينجا بود كه من پس از مدتها درگيري ذهني و كس وقوس با خود به جايي رسيده بقودم كه مي توانستم به او اعتماد كنم و بال و پري گرفته بودم. ليلا درست مي گفت كه اگر احمد اهل ازدواج بود، همان ازدواج اول خود را حفظ مي كرد. من هم چنين توقع و انتظاري از او نداشتم، ولي دست كم اين توقع در ذهنم ايجاد شده بود كه اگر مي خواهد با كسي ارتباط جدي برقرار كند، به من اين حق را بدهد كه بدانم براي ماندن و رفتنم خودم تصميم بگيرم. احساس مي كردم بشدت به من توهين شده است و تا حد يك زن هرجايي پايين امده ام.
روز ششم بالاخره خودم را كمي جمع و جور كردم و تلفن را وصل كردم. فتانه كه سخت نگران شده بود، اولين كسي بود كه زنگ زد. بمحض اين كه صداي او را شنيدم. داغ دلم تازه شد و زار زدم. فتانه عصباني شد و سرم داد زد:
­_اخه اون كيه كه تو به خاطرش به اين روز بيفتي؟ اصلا ارزششو داره؟ تا همين جا هم كه پيش رفتي زيادي رفتي. جونتو بردار و در برو. حالا چقدر به حرفاي اون دختره مطمئني؟
_برام حرفاي اون نيست كه مهمه. موضوع اينه كه چرا خودم خودمو خر مي كنم. چرا دائما خودم رو گرفتار وضعيتي مي كنم كه اين جور به من توهين بشه. شاگرد كلاس من چرا بايد حق پيدا كنه كه بياد اين حرف رو بزنه؟ چرا اگر مي خواست اين كارها رو بكنه از ابروي من مايه رفت؟
_دلت خوشه ها! اين كه مي گي موضوع درجه دهم و بيستم هم نيست. حرف من اينهكه وقتي تو براش هيچ اجباري نكردي و هيچ توقعي هم نداشتي، چه دليلي داشت اين موضوع رو از تو پنهان كنه؟ من مونده ام كه اگه واسه اش اين قدر مهمي چرا اين كارها رو مي كنه، اگر هم نيستي چرا ولت نميكنه بري سراغ زندگيت؟
_نمي دونم. همين قدر مي دونم كه شش روزه چسبيده ام به اين تخت و نمي تعونم تكون بخورم.
_بييخود! از جات پا مي شي و خودت رو صاف نگه مي داري و ثابت مي كني كه يك پارچه خانمي و اون لياقت حتي يك ساعت همصحبتي با تو رو هم نداره.
_فعلا كه احساسي جز بي لياقتي و كثافت بودن نمي كنم و قضاوت اون هم برام مهم نيست.
_حرف كشكي نزن. تو توي اين رابطه هم مثل همه رابطه هاي زندگيت مسئولانه برخورد كردي و از جونت مايه گذاشتي. بيخود چوب ور ندار به جون خودت.
_اينا همه اش حرفه، واقعيت اينه كه من احساس خوبي نسبت به خودم ندارم و بشدت احساس حقارت مي كنتم. پاشو يه سري بيا اين طرفا.
_مواظب خودت باش و راستي... نكنه زري از اين موضوع باهاش حرف بزني.
_چه حرفي دارم؟ مگه اون به من بدهكاره؟ من فقط خودم رو مي كشم كنار تا با هر كي دلش مي خواد زندگي كنه.
_نمي دونم... شايدم لازم باشه كنارش بموني تا جفتك هاشو بندازه و اروم بگيره.
_نمي تونم فتانه. خسته تر از اين حرفام.
_تو خيلي چيزها رو گفتي كه نمي توني،ولي تونستي. خوب هم تونستي. راستش من مونده ام كه چرا بعد اين همه سال اون بايد دوباره سر راه تو قرار بگيره. تو از اين قضيه چيز ياد بگيري، چون به نظر من هيچ چيزي تو دنيا تصادفي نيست، اينو كه قبول داري؟
_اره، خود منم مونده ام... البته خيلي جاهاش براي من خوب بود... ولي به اين زخم بدي كه خوردم نمي ارزيد.

R A H A
02-02-2011, 12:52 AM
به ليلا گفتم كه ديگر با او و كاوه به همكاري ادامه نمي دهم. كار در محيطي كه به هر حال چنين موضوعاتي در ان مطرح شده بود، درست به نظر نمي رسد و از ان مهمتر نمي توانستم زير نگاه سنگين ليلا به كار ادامه بدهم.
كار پيدا كردن در جاي ديگر، ان هم براي تخصص من اسان نبود و من ناچار شدم يكي دو ماهي با كارهاي متفرقه بسازم و كمبود ها را از پس اندازم جبران كنم.
احمد جز شماره تلفن محل كارم، تلفني از من نداشت و من نمي دانستم چه مي كند و كجاستو پول كارهايي كه اخرين بار به او تحويل داده بودم، هنوز تحويل نگرفته بودم و نياز شديدي هم به پول داشتم.
بالاخره بعد از دو ماه به محل كارش تلفن زدم و گفتم:
_احمد! لطف كن پول كارهايي رو كه بار اخر بهت دادم اماده كن من ميام مي گيرم.
صداي متعجب او را شنيدم:
_زري! كجايي تو؟ هر چي زنگ زدم كلاس گفتن از اونجا رفتي.
_اره دو ماهه اونجا نمي رم.
_چرا؟
_امكان همكاري نبود.
_با خانم ملكي حرفت شد؟
_نه، با يكي از شاگردا، مشكلي پيش اومد.
منتظر بودم كه حالت خاصي را در صدايش احساس كنم، ولي او ارام ادامه داد:
_يه شاگرد بايد بتونه تو رو از محل كارت فراري بده؟
_موضوع مربوط به كار نبود. مربوط مي شد به خانواده ام.
_به سهراب؟
_نه، به اساس خانواده ام.
_من كه از حرفات سر در نمارم. حالا كي مي شه تو رو ديد؟
_هر وقت پول حاضر بود بگو بيام بگيرم.
_پول همين الان هم حاضره. تو كي مياي؟
_فردا حدودهاي ساعت نه و نيم ده ميام.
_نه و نيم يا ده؟
_چه فرقي مي كنه؟
_فرقش همونيه كه روباهه مي گفت. اگه بدونم چه ساعتي مياي از نيم ساعت قبلش دلم به تاپ تاپ مي افته، اما اگه ندونم.
_قبلا هم بهت گفته ام كه نمي خوام از اون كتاب چيزي بشنوم.
_اخه چرا؟ كتاب به اين قشنگي.
_نمي خوام بشنوم.
_بالاخره ساعت چند شد؟
_نه و نيم.
_حتما؟
_سعي مي كنم.
_زري؟
_بله.
_تو كه هميشه ادم دقيقي بودي، واسه چي سر نيم ساعت چونه مي زني؟
_براي اين كه مي بينم فرقي نمي كنه.
_واسه كي؟
_واسه عالم و ادم.
_نمي شه الان پاشي بيايي؟
_نه.
_چرا؟
_حالم خوش نيست. مي خوام بخوابم.
_ساعت ده صبح؟
_اره.
لااقل تلفن خونه تو بده كه وقتي ادم گم ات مي كنه....
حرفش رو قطع كردم و گفتم:
_به قول خودت اوني كه واقعا بخواد، ادمو پيدا مي كنه.
_به جان خودت من مي خواستم پيدات كنم. هيچ ردي ازت نداشتم.
_از ليلا مي گرفتي؟
_خانم ملكي؟ نه من اهل التماس كردن به اون بودم نه اون به من تلفن تو رو مي داد.
_امتحان كردي؟
_نه.
_چرا؟
_چون مي دونستم جواب منفي مي ده.
_جواب منفي مي داد چي مي شد؟
سكوت كرد. ادامه دادم:
_ديدي اگه ادم واقعا بخواد پيدا مي كنه. تو هنوز غرورت مهمتر از پيدا كردن منه. هر وقت اين به اون سر شد، پيدا مي كني. تا فردا خداحافظ.




* * * * * *

از كوچه منتهي به توليدي كه عبور كردم، يكمرتبه چنان بغضي گلويم را فشرد كه داشتم خفه مي شدم. چرا كوچه اي كه دو ماه پيش ان قدر به نظرم روشن و زيبا و پر جنب و جوش مي امد، حالا تبديل به قبرستان شده بود؟ چرا ديوارهاي بهمني كهنه كه ان روزها ان قدر زيبا جلوه مي كردند، حالا اين قدر كدر و فكستني به نظر مي رسيدند؟ چه بلايي سرم امده بود؟ شادي و اندوه من تا كي بايد منوط به بود و نبود ديگران مي بود؟ چرا نمي توانستم ياد بگيرم كه از كنار ادمها و موضوعات سر بخورم و اين قدر زجر نكشم و با سر زمين نخورم؟ پاهايم پيش نمي رفتند و اگر مساله بي پولي نبود، به هيچ قيمتي حاظر نمي شدم ان مسير را طي كنم و خود را در معرض سوالات احمد قرار بدهم. بزور خودم را از پله هاي ساختمان بالا كشيدم و پشت در اتاق احمد مكث كردم. ساعت درست نه و نيم بود.
هنوز دست و پايم را جمع نكرده بودم كه در باز شد و احمد مثل كسي كه ساعتهاست دارد انتظار مي كشد، با دلهره پرسيد:
_امدي؟
وارد اتاق شدم و روي صندلي نشستم و به كف اتاق چشم دوختم.
احمد بي ان كه از من سوال كند از اتاق بيرون رفت و با دو فنجان چاي برگشت و به جاي ان كه پشت ميزش بنشيند، روي مبل بغل دستي نشست. چاي را جلوي من روي ميزي گذاشت و بعد با عجله بلند شد، از كشوي ميزش جعبه بيسكوئيتي را اورد و كنار فنجان چاي قرار داد و در حالي كه صدايش از شوق مي لرزيد گفت:

R A H A
02-02-2011, 12:53 AM
احمد بي ان كه از من سوال كند از اتاق بيرون رفت و با دو فنجان چاي برگشت و به جاي ان كه پشت ميزش بنشيند، روي مبل بغل دستي نشست. چاي را جلوي من روي ميزي گذاشت و بعد با عجله بلند شد، از كشوي ميزش جعبه بيسكوئيتي را اورد و كنار فنجان چاي قرار داد و در حالي كه صدايش از شوق مي لرزيد گفت:
_چه خوب كردي اومدي. كخجا بودي اين همه مدت؟
_خونه.
_چه مي كردي تو خونه؟
_خونهداري.
_باريكلا. از كجا مي اوردي مي خوردي؟
_نمي خوردم.
سكوت سنگيني حكمفرما شد. احمد از جا برخاست و پشت ميزش رفت و فنجان چاي را با دستي لرزان جلوي دهانش گرفت و به من خيره شد. حرفي نداشتم بزنم. گفت:
_چايي تو بخور. نمك نداره.
سرم را بلند كردم و گفتم:
_عجله دارم اگه مي شه اون امنتي رو...
_مي ري. چاييتو بخور.
فنجان را به دست گرفتم و چاي را مز مزه كردم، ولي ابدا اشتهايي براي خوردن چيزي نداشتم. احمد يك ان از من چشم برنمي داشت و من داشتم زير سنگيني نگاه او كه معني اش را نمي فهميدم، له مي شدم. پرسيد:
_چرا اين قدر ضعيف شدي؟ مريض بودي؟
_نه خيلي.
_پس كم مريض بودي. چت بود؟
_مريضي معمولي.
_مثلا افسردگي؟ ياس؟ تنفر؟
داشتم خفه مي شدم و مي ترسيدم بزنم زير گريه. گفتم:
_لطف كن اون...
بسته پولي را با عصبانيت از كشوي ميزش بيرون اورد و ان را محكم روي ميزش كوبيد و گفت:
_اين كوفتي اينجاست. همين طوري ميذاري مي ري و دو ماه دو ماه ازت خبري نمي شه، وقتي هم برمي گردي، مثل مرده هاي از گور دررفته هستي و حرف هم نمي زني. تو كه پدر منو دراوردي.
نتوانستم جلوي اشكم را بگيرم و ناليدم:
_من بايد برم.
_مي ري... اين قدر نگو بايد برم، سهراب كه الان مدرسه است. خونه هم كه كسي منتظرت نيست. يكي دو ساعت ديرتر و زودتر طوري نمي شه. بنشين ببينم چته؟ چرا به اين روز افتنادي؟
از ميان گريه و بغض گفتم:
_مي خوام برم.
از جايش بلند شد و با بي قراري در اتاق راه افتاد و گفت:
_خوشت مياد ادمو اذيت كني؟ چي رو مي خواي محك بزني؟ علاقه منو به خودت؟
بعد نزديك امد و جلوي پايم نشستو گفت:
_زري! به من نگاه كن. من تو رو اسون به دست نياوردم كه اسون از دست بدم.
از پشت پرده اشك نگاهش كردم و گفتم:
_تو رو به جان دخترت به من رحم كن. من واقعا ديگه واسه اين جور بازيها پيرم.
ناگهان يكه خورد و خودش را جمع و جور كرد و با صدايي كه در گلو مي شكست، گفت:
_مگه من چيزي از تو خواستم؟ تو فقط باش كه من بتونم ادامه بدم.
قلبم درد گرفته بود. در كيفم را باز كردم و قرصي را كه پزشك به من داده بود تا بمحض احساس درد بخورم، توي دهنم انداختم و چايم را روي ان سر كشيدم و گفتم:
_ببين احمد! بخدا من ديگه حتي به خودم هم نمي تونم كمك كنم چه برسه به تو. همين قدر كه بتونم يه مدت خودمو بكشونم كه سهراب از اب و گل در بياد. ديگه واسه اين جور ماجراها خيلي خسته ام. مي فهمي؟
_اره، من مي فهمم كه خسته اي، مي فهمم كه بريدي، واسه همين هم كنارت موندم، كنارت مي مونم. مي خوام بذاري كمكت كنم. مي خوام بدوني كه هر وقت خواستي گريه كني يكي هست كه بدون اين كه ازت سوالي كنه يا قضاوتت كنه وقت و حس اش رو در اختيارت قرار مي ده.
_من خسته ام احمد. خسته ام.
_اين قدر اين لغت لعنتي را تكرار نكنو تو هيچيت نيست. يه ذره به خودت مهلت بده بخدا خوب مي شي. اين قدر اين قرص هاي لعنتي رو نخور. تو فقط به يك كمي استراحت نياز داري. زري! تو رو خدا بيا اين پول رو بگير برو مسافرت. چند وقتي دور از اين مشكلات و اين ادمها... اگر هم پول نداري من بهت قرض مي دم. اصلا پول خودته تو براي من كم نكردي، بذار يه جا هم شده جبران كنم... تو رو خدا...
سعي كردم از جا بلند شوم، ولي سرم گيج مي رفت. گفتم:
_يه تاكسي تلفني بگير من برم. حال خوبي ندارم.
احمد التماس كرد:
_زري ! تورابه خدااين جوري نرو. دلم گواهي ميده كه اگه امروزبذارم اين جوري، بري ديگه تو رو براي هميشه از دست مي دم و من نمي تونم.
_تو مي توني ادامه بدي. تو براي ادامه به هيچ كس جز خودت نياز نداري. بيخود به خودت تلقين نكن. من هيچ كاري مهمي نمي تونم برات بكنم. همه اين چيزهايبي كه من برات فراهم كردم، خيلي راحت قابل فراهم شدنه. تو ادم با استعدادي هستي و نيازي به كسي نداري.
با خستگي و كلافگي گفت:
_اينا كه حرفاي خارج از موضوعه. تو تضميم گرفتي بري و مي ري، حرفاي منم زر زياديه. هر كاري دلت مي خواد بكن، ولي بدون كه داري بد مي كني. بدون كه داري كسي رو كه تازه يادش اومده كسيه، يادش اومده مي تونه ادم باشه، مي تونه قابل دوست داشتن باشه نابود مي كني. گفتن اين حرفا واسه من اسون نيست. من خودم مي دونم چه ادم لجني هستم، ولي كنار تو احساس كرامت مي كردم، تو احساس بزرگواري مي كردم. به لق لق زبونم نگاه نكن، به كر و فر ظاهريم نگاه نكن، من از يه بچه هم ترسوتر هستم. حماقت هامم بچگانه است. تو نيازي به من نداري، به هيچ كس نداري، ولي من به اين كه بدونم تو هستي و هر وقت مي خوام از بيكسي خفه بشم، مي تونم صدات بزنم نياز دارم. زري، قبل از اين كه بفهمم كي هستي عجيب تنها بودم، با تو تنهاييم مرد و حالا كه اگه بذاري اين جوري بري، دوباره چهار ستون زندگيم مي لرزه، دوبار تنهايي داغونم مي كنه... من مي دونم كه نمي تونم نگهت دارم... هميشه مي دونستم.... ولي بذار بدونم كجا هستي... نذار اين جوري ردت را گم كنم. به جان خودت طاقتشو ندارم.
داشتم زير بار حرفهاي احمد له مي شدم. گفتم:
_بهت زنگ مي زنم.
_كي؟
_هفته اي دو سه بار. خوبه؟
_قول بده كه هر روز زنگ مي زني.
_سعي مي كنم.
_قول بده.
_باشه ديگه چي؟
_چه ساعتي؟
_صبح ها. عصرها. نمي دونم هر وقت كه مناسب تر باشه.
_طرفاي عصر هميشه اينجا هستم. به من قول بده هر جا باشي ساعت پنج به من زنگ مي زني.
­­_كار سختي ار من مي خواي.
_تو فقط قول بده.
_مي دوني اگه قول بدم نمي تونم بزنم يزرش.
_واسه همين مي گم قول بدهۀ
_بذار كه حداقل بگم سعي مي كنم.
اهي كشيد و گفت:
_همين قدر كه بگي سعي مي كنم، مي دونم سعي مي كني. اي كاش ادم مي تونست قول همه رو باور كنه. ازت ممنونم زري. تو فقط باش، باقي شو يك كاريش مي كنم.
_تلفن بزن يه تاكسي بگير.
_باشه. تو هم قول بده كه از خودت مواظبت مي كني.
_تا هر جا كه بتونم.
_زري! تو متعلق به خودت نيستي. چشم سهراب، من، دوستات، فتانه، شاگردات و خيلي ها به تو است.
_چه شوخي پيش پا افتاده اي!
_بخدا اگر شوخي كنم. اونايي كه تو رو دوست دارن از ته دل دوست دارن. يه بار ديگه بهت گفتم. خوبيت به اينه كه نمي دوني براي بقيه چه مي كني.
_من كاره اي نيستم. اگر هم كرده ام، خدا خواسته.
_هر كي خواسته دستش درد نكنه.


پايان فصل 15

R A H A
02-02-2011, 12:53 AM
فصل 16




وضعيت جالبي بود. من ديگر در ارتباط با ديگران به اين فكر نمي كردم كه ممكن است چه چيزي به من بدهند، هر چند در زندگي هيچ وقت دست بگير نداشتم، ولي به خاطر نيازهايم ، گاهي از اين كه به من توجه نمي كنند و نيازهايم را براورده نمي سازند، اندوهگين مي شدم. اما پس از عبور از وحشت از دست دادن اخمد، با سرعت شگفت انگيزي ياد گرفتم كه دوست داشته باشم، اما به هيچ كس و هيچ جا وابسته نباشم و اين تجربه عجيب تا مدتهاي مديد گيجم كرده بود.
طبق قولي كه به احمد داده بودم هر روز ساعت پنج به او زنگ مي زدم و حالش را مي پرسيدم. اوايل اين كار برايم چندان ساده نبود، اما كم كم عادت كردم. مي ديدم كه همين تلفن كوتاه چه تاثير شگرفي بر روحيه او دارد، هر چند مي دانستم پس از مدتي، حتي اگر بر زبان هم نياورد، مطالباتش در اين حد نخواهد ماند، ولي از طرفي هم هراس از دست دادن من، دست كم براي مدت كوتاهي چنان او را ترسانده بود كه تا ذهناََ جانشين قوي تري براي احساس نسبت به من پيدا نمي كرد، نمي توانست خود را از چنگال اين ترس نجات دهدو من ابداََاز اين موضوع خوشم نمي امد. در تمام زندگي پر از فراز و نشيبم، همه سعي من اين بود كه ادمها به من اعتماد كنند و دلشان بلرزد، ازارم مي داد و منتظر روزي بودم كه احمد از نظر عاطفي، دست از وابستگي به من بردارد و مي دانستم كه بمرور زمان و به شرط ان كه عجله نكنم، اين وضع پيش خواهد امد.
از هنگامي كه دوست داشتن ديگران به شكل يه حس عام در من شكل گرفت و مختص و متوجه فرد بخصوصي نشد، نگراني هايم كاهش پيدا كردند. ياد گرفتم كه حضور انسانها و بخصوص انهايي را كه برايم ارج و قرب خاصي داشتند، با همه وجودم دريابم و شكر لحظه لحظه ان را به جا اورم، ولي رفتن انها و دور شدنشان ازارم ندهد. حالا ديگر اين را بلد بودم كه با خوشحالي ديگران شاد باشم و تا جايي كه در توان و شعورم هست براي اندوهشان كاري كنم.
ناگهان چشم باز كردم و ديدم هنوز قدم به آستانه سي و پنج سالگي نگذاشته ام كه در عين تنهايي و بي تعلقي به ديگران بي نيازتر مي شوم، انها محبت واقعي تر و بي دردسرتري نسبت به من پيدا مي كنند.
احمد كم و بيش ارام گرفته بود. هنوز بعضي از خصلت هاي گذشته چون بزرگ جلوه دادن كارها و تكرار عبارت " آي! خدا مي دونه چقدر كار دارم" و نگراني از پير شدن و مورد توجه نبودن، در او وجود داشت، ولي چندان ازارش نمي داد. احساس مي كردم هنوز هم بدش نمي ايد كه توانايي خود را در جلب توجه زنان محك بزند، ولي ان قدرها مثل گذشته درگير اين مسائل نبود.


* * * * * *


من به زندگي خود كاملا خو گرفته و از ان راضي بودم. كارم نظم خاصي نداشت، ولي كم و بيش زندگيم را اداره مي كرد.كم كم داشتم به فكر تامين پس اندازي براي اينده سهراب مي افتادم، چون مي دانستم بلافاصله پس از ديپلم، خرجهاي عجيب و غريب زندگي او شروع خواهند شد.
كم كم و به مرورزمان امكان برگشت به زندگي خانوادگي گذشته را در ذهن احمد مطرح كردم و با توجه به نياز روز افزون فائزه به پدر و مادر، سعي كردم موضوع را به شكلي در او جا بيندازم، اما به شدت مقاومت مي كرد و روي خوشي به اين مساله نشان نمي داد. سرانجام روزي كه نسبت به ساير مواقع در اين مورد اصرار بيشتري كردم گفت:
_اون زندگي اگر موفق بود ادامه اش مي دادم و و اگر مي خواستم ازدواج كنم و خانواده سالمي داشته باشم با تو ازدواج مي كردم،ولي اشكال قضيه اينجاست كه وقتي تو خواستي، من نخواستمو حالا كه من مي خوام تو نمي خواي. تو راستي راستي ديگه به فكر ازدواج نيستي؟
_نه مثل قديم. حالا ازدواج هم براي من چيزي مثل باقي ماجراهاي زندگيه. همون قدر عادي. دليلي نمي بينم براش مظطرب باشم، اما تو دختري داري كه داره كم كم وارد سن بلوغ مي شه و به نظارت دائمي پدر و مادر نياز داره كافيه يك كم پا روي خواسته هات بذاري و تحمل كني تا يك نفر ديگه بدبخت نشه.
_اگه ما با هم ازدواج كنيم، فائزه رو ميارم پيش خودم.
_وتنها دلخوشي مادرش رو ازش مي گيري؟
_مادرش مي تونه ازدواج كنه.
_ازدواج براي زن مثل مرد نيست. از يك زن بچه اش رو كه بگيري انگار همه چيز رو گرفتي. مطمئن باش اون زن اگه اهل ازدواج بود تا حالا صبر نمي كرد. اون هم نشسته و جوونيشو به پاي بچه اش گذاشته، همون طور كه من حاضر نشدم كسي به پسرم امر و نهي كنه، زن تو هم همت به خرج داده. گاهي اوقات بد نيست اون رو از اين دريچه ببيني، شايد خدا رو چه ديدي يه روز از خر شيطون اومدي پايين و فكري به حال خانواده از هم پاشيده ات كردي.
_باور مي كني اولين باريه كه توي عمرم دارم قضايا را از اين زاويه مي بينم؟
_بله كه باور مي كنم، چون اگه قبلا اين جوري ديده بودي اصلا كار به اين جاها نمي كشيد.
_مي دوني چيه زري؟ همه اين بلاها از كمبود محبت به سر ادم مياد. ادم وقتي از كسي محبت خالصانه دريافت مي كنه، دلش مي خواد به همه عالم محبت كنه، ولي وقتي واسه يه ذره محبت له له مي زنه، اون وقت اين طور پشت سر هم اشتباه مي كنه.
_اشتباه هم جزو زندگيه و اتفاقا چيز خوبي هم هست،به شرط اين كه ادم توش نمونه و بتونه بياد بيرون. احمد! هميشه هم اين طوري نيست كه فقط وقتي واسه خود ادم خوب مي شه ادم كيف مي كنه. گمانم اگه ادم ياد بگيره كه با خوشي بقيه هم خوش باشه، مي تونه به جاي يك بار، دهها بار زندگي كنه.
_شايد! توي اين چند سال اشنايي با تو اون قدر چيزاي عجيب غريب از تو شنيدم و اون قدر برخوردهاي عجيب و غريب از تو ديدم كه ديگه جرات نمي كنم بگم چيزي نمي شه. ظاهرا هر كاري شدنيه.
_پس بنشين و روي امكان زندگي دوباره با همسرت فكر كن.

R A H A
02-02-2011, 12:55 AM
فصل 17 فصل آخر


قضيه ازدواج من و علي كاملا ناگهاني پيش آمد. من دقيقا قصد ازدواج نداشتم وزندگيم نسبتا اسوده و معمولي بود تا ان كه ليلا پس از مدتها بي خبري به من تلفن كرد و بي مقدمه گفت:
_زري! بدم نمياد با برادر من اشنا بشي. بعد از بيست سال از انگليس برگشته و مي خواد ازدواج كنه.
_چطور شد ياد من كردي؟
_من هميشه ياد تواَم. مامان هم سلام مي رسونه.
_سلامت باشن. حالشون چطوره؟
_خوبه، در واقع مامان گفتن به تو تلفن بزنم.
_علي چند سالشه؟
_چهل و پنج سال.
_ريختش مثل تواِه.
_با بابا مثل سيبي مي مونه كه از وسط نصف كرده ان.
_اخلاقش چي؟
_بيست سواليه؟ چرا خودت نمياي ببيني؟
_از كي تا حالا زن رفته خواستگاري مرد؟
_مسخره بازي درنيار زري. پاشو دست سهراب رو بگير بيا اينجا.
_اگه قراره داداشت منو بگيره كه بايد سهراب رو سر به نيست كنم.
_زري دارم بهت مي گم مسخره بازي درنيار. پاشو بيا.
_ببينم داداشتم مثل خودت جدي و بداخلاقه؟
_من ديگه حرفي ندارم. خواستي بيا، نخواستي نيا.
_معني دعوت كردن رو هم فهميديم.
_اخه تو رو نمي شه مثل ادم دعوت كرد. همه چي رو مسخره مي كني.
_باشه ميام. نوار مبارك بتد رو بذار كه اومدم.
_حريف تو همون فتانه است. من از پس زبون تو بر نميام.


* * * * * *

علي واقعا ادم جالبي بود. مهربان، دنيا ديده، حساس و در عين حال بسيار واقع بين. كمترين تعارف و تكلفي در رفتارش نبود و انگار نه انگار بيست سال از عمرش را در خارج از كشور سپري كرده بود. او بسيار صادقانه گفت كه در لبتداي جواني همسري انگليسي گرفته، ولي بعد از هشت سال زندگي از هم جدا شده اند و حاصل ان ازدواج، پسري بيست ساله است كه در دانشگاه درس مي خواند. من هم در شرح زندگيم، اشتباهات مكررم را رديف كردم و گفتم در هيچ رشته اي هيچ تخصصي وندارم و تنها علت اين كه خيلي زودتر از اينها تشريفم را از دنيا نبرده ام، اين است كه احساس مي كردم بايد پسرم را از اب و گل دراورم.
علي چنان با سهراب گرم گرفته بود كه انگار پسر خودش است، و هنوز چند ساعتي نگذشته بود كه سهراب هم انزواي هميشگي را كنار گذاشت و كم كم به او نزديك شد.
از نظر من تصميم من به ازدواج با علي اگر از همه كارهايي كه در زندگيم كرده بودم بهتر نبود، بدتر هم نبود. تنها مساله دشوار، پذيرش سهراب از طرف علي بود، چون اگر چنين پذيرشي وجود نمي داشت، امنيت و ارامشي كه اين زندگي مي توانست به من بدهد، بكلي از بين مي رفت.
وقتي براي اولين و اخرين بار، با كمال صداقت همه نقطه نظرهايمان را با هم مطرح كرديم، علي با اشتياق گفت:
_گمان نمي كردم اينجا بتونم با كسي روبرو بشم كه بدون واهمه همه چيز رو درباره خودش بگه.
گفتم:
_زنهاي ايروني تا دلتون بخواد اين كار رو مي كنن بعد هم به شر اعترافاتشون درمي مونن.
با تعجب نگاهم كرد و پرسيد:
_واسه چي؟
_واسه اين كه بعدها تك تك اون موارد مي شه چماق و مي خوره توي سرشون.
_اين كه خيلي ظالمانه است.
_اين و خيلي چيزهاي ديگه.
_پس شما خيلي شجاعت به خرج دادين كه اين حرفها رو به من زدين. درست مي گم؟
_نه، شجاعت به خرج ندادم، چئن اين كار، اون هم در مقابل ادم باتجربه اي مثل شما منو نمي ترسونه. اون چيزي كه منو مي ترسونه اينه كه نگم و شما بعدها متوجه بشين و دلتون بشكنه. اقاي ملكي! هيچ چيز توي زندگي، منو بيشتر از اين نترسونده كه دل كسي از دستم بشكنه. و بيشترين لطمه هايي را هم كه خورده ام از همين جا خورده ام.
_درسته. باقي چيزها رو ميشه درست كرد، ولي دل شكسته مثل كريستال، چي بهش مي گين؟
_بلور.
_درسته، مثل بلور شكسته است. گيريم كه با بهترين چسب دنيا هم بچسبونين، جاي تَرَكهاش مي مونه و ديگه اون شفافيت سلبق رو نداره.
خنديدم و گفتم:
_عجب! شما مثل ياس رازقي مي مونين.
چشمهايش برق زدند و گفت:
_راستي اينجا هنوز ياس رازقي گير مياد؟ بتونم يه گلدون با خودم مي برم انگليس.


* * * * * *

علي به انگلستان برگشت تا راههاي بردن من و سهراب را به انجا پيدا كند. مليحه خانم و ليلا هر دو از اين كه موافقت خود را اعلام كرده بودم، احساس شادي مي كردند و غبار كدورت از اسمان دوستي من و ليلا رخت بربسته بود. مليحه خانم كه ديگر مثل سابق شاد نبود، مدام مرا مي بوسيد و مي گفت:
«فكرشم نمي كردم يه روزي عروس خودم بشي. از تو جه پنهون موقعي كه محمود پاشو كرد توي يه كفش كه تو رو بگيره، خيلي دلم واسه ات مي سوخت، ولي حالا خوشحالم كه اين ازدواج پيش امد. من مطمئنم كه تو و علي به درد هم مي خورين.»
با ان كه امكان ازدواج با علي، چشم انداز بسيار بديع و جديدي جلوي چشم زندگيم گشوده شده بود،سعي مي كردم دچار خيالپردازي نشوم و به زندگي عادي خود ادامه بدهم. مخصوصا از دست دادنهاي مكرر ادمها براي سهراب گران تمام شده بود و من نمي خواستم دوباره انس و الفتي در ذهن او ايجاد شود كه نتواند از خاطر ببرد.
به رغم اشنايي كوتاه مدتم با علي، در قلب خود نسبت به او اعتماد عجيبي را احساس مي كردم و مي دانستم اين حس، بيش از ان كه به متانت، صراحت و سادگي او مربوط باشد، به رشد عاطفي و فكري من، بخصوص بعد از تجربه اشنايي مجدد با احمد بستگي دارد.
شايد احمد خوداگاهانه تصميم نگرفته بود وابستگي و دلتنگي هاي ناشي از ان را در من از بين ببرد، ولي فرار دائمي او از بر عهده گرفتن تعهد، ترس هاي كودكانه، عاطفه تند هيجاني همراه با اشتباهاتي كه فقط ناشي از احساس كمبود محبت بودند، از او معجوني ساخته بودند كه با هيچ يك از كليشه هاي ذهني من جور درنمي امد و من براي ان كه بتوانم در كنارش باشم، مثل يك بازيكن ناشي پاتيناژ بودم كه مدام روي يخ سُر مي خورد و مدام هم با كله به زمين مي خورد. جالب اين بود كه وقتي به احساسم نسبت به احمد فكر مي كردم، برخلاف ازارهايي كه ديده بودم، ابدا از او تنفر نداشتم و شايد بشود گفت در واقع دلم به حال بي كسي و تنهايي او كه حداقل در ارتباط با من مسبب ان، بي فكريها، شلختگي ها و بلد نبودن هاي خودش بود، مي سوخت.
من هميشه با احمد گفته بودم كه سهم انسان از زندگي به اندازه بلد بودن هايش است و اگر دلش مي خواهد بيش از انچه كه دارد، از زندگي دريافت كند، بايد خود را تربيت كند و تعليم دهد، اما او ظاهرا به دانسته هاي خودش بيشتر از تجربيات من اعتماد داشت.

R A H A
02-02-2011, 12:56 AM
قسمت آخر


وقتي علي تلفن زد كه كارها را روبراه كرده است، هم حيرت كردم و هم اين حس در من تقويت شد كه دستي مهربان و شعوري فراتر از حس و درك ما، دست من و سهراب را گرفته است و دارد به سوي زندگي خانوادگي ارامي كه بيش از منت پسرم به ان نياز داشت هدايت مي كند.
دلم روشن بود و توقعم در حد صفر. همين كه علي مي توانست شرايطي را برايم فراهم كند كه من در خود نشكنم و احساس حقارت نكم، همين كه كاري مي كرد كه مدام دست و دلم نلرزد و بتوانم ارام بگيرم و براي رسيدن به هدف هايي كه شرايط زندگي و اشتباهات و بي لياقتي هاي خودم؛ مرا از انها دور نگه داشته بودند، تلاش كنم، همين كه سهراب حداقل دوره دبيرستان را مي توانست از كيفيت اموزشي بهتري برخوردار شود و در اينده او تزلزل كمتري به چشم مي خورد، اينها به اضافه خصلت هاي قابل اعتماد علي، ارامشي را كه يك عمر از ان محروم بودم به من بازمي گرداند.
كم كم وسايلي را كه نمي توانستم انها را در جايي بگذارم با كمك فتانه فروختم. فتانه زياد حرف نمي زد، اما بسيار خوشحال و مطمئن بود و حالت دونده دوي امدادي را داشت كه يكنفس دويده و حالا چوب را به دست دونده بعدي داده است. حس مي كردم چوب همراهي با زندگي مرا با خيال راحت به دست علي سپرده است، كاري كه نتوانسته بود با احمد بكند. او هم با ان كه در جاهاي مختلف از دست بي فكري هاي احمد حرص خورده بود و مدام مي گفت: « اين احمق كي مي خواهد بفهمه كه خدا چي بهش داده؟ » حالا كه رفتن مرا مي ديد، دلش به حال او مي سوخت و مي گفت:
_هنوز نفهميده. وقتي بين يك مشت شلخته پر توقع كه فقط مي خوان ازش بگيرن، گير كرد، بخشش هاي بي دريغ و بي توقع تو يعني چي.
_فتانه! من نمي خوام درد بكشه. اون ادم بدي نيست. اين كارهاشم به خاطر بلد نبودن هاشه.
_توي حقوق جزا يه قانوني هست كه مي گه فرقي نمي كنه كه تو بدوني مجازاتِ ادم كشتن، اعدامه يا ندوني. ادم كشتي مي كشنت. وقتي هم كه خدا به ادم نعمتي رو مي ده، فرق نمي كنه كه بدوني جه چوري گرفته مي شه. احمد هم به نظر من بقدري گرفتار اثبات مردانگي خودش به شيوه هاي غلط و پيش پا افتاده است كه نفهميد تو از كجا اومدي و كجا رفتي و برخلاف ادعاش كه مي گه تو رو اسون به دست نياورده كه اسون از دست بده، اتفاقا به نظر من تو رو خيلي خيلي اسون به دست اورد و براي همين دوزاريش ننداخت و كارهايي شبيه به قضيه اون شاگرد كلاست انجام داد. راستي زري، تو هيچ وقت بهش نگفتي كه چرا اون كار را كرد؟
_اصلا و ابدا، چون مشكل من اون شاگرد يا هر شاگرد و دختر و زن ديگه اي نبود. مشكلم برخورد غير مسئولانه با مسائل بود و فرقي نمي كرد كه اين مساله فراموش كردن روز تولد من، ناديده گرفتن سهراب، غفلت از مشكلات زندگيم و هزار چيز ديگه باشه يا وعده ازدواج به يه دختر جوون.
_راستي زري من هيچ وقت فكر نكردم كه اون با همه ندانم كاريهاش، همچين وعده اي به كسي داده باشه.
_منم فكر نمي كنم اين طور بوده باشه. احتمالا شماره تلفن و وعده كار و اين چيزها بوده و دختره گذاشته به حساب ازدواج. احمد تا همين اواخر كه واقعا حس مي كرد من ديگه وجود ندارم، حرفي از ازدواج با هيچ كس نمي زد و گمانم اگر با من هم مطرح كرد به خاطر اين بود كه راه ديگه اي رو براي نگه داشتن من نمي شناخت، وگرنه قطعا سراغ ازدواج نمي رفت.
_فكرشو كه مي كنم مي بينم با اين سوال نكردنت عجب توي خماري گذاشتيش.
_قصدم اين نبود. واقعا اين بخش قضيه اون قدرها ازارم نمي داد. دردم اين بود كه اصلا نمي فهميد من كجاي زندگيش قرار دارم و كدوم چاله يا چاله هاشو دارم پر مي كنم.
_با همه چيز برخوردش همين طور بود؟
_اصلا. اتفاقا با همه مسائل و ادمهاي زندگيش حسلبش سرراست بود و دقيقا مي دونست هر كس و هرچيز كجا هستن، چه وظايفي نسبت بهشون داره، چه جور رعايت هايي رو بايد بكنه، چه جور جاهايي رو بايد يادش بمونه، الخوري هاي اونا مي تونه بابت چه چيزهايي باشه، حساسيت هاشون چيه، اما همين كه به من مي رسيد، مثل بچه اي كه هر چي جفتك داره جلوي مادرش مي اندازه، يكهو يادش مي رفت كه ادم مقابلش زن، كه بخوره توي سرش، ادمه و صبر و طاقتش، به فرض اين كه ليلي هم باشه، حدي داره. يه وقتايي فكر مي كردم بلد نيست، بعد مي ديدم در مقابل ديگران چنان نكات ظريفي رو رعايت مي كنه كه بقيه مردها نمي كنن، اما در مقابل من...
_اره خُب. طفلكي مشكلش اين بود كه بقيه رو بلد بوده يا لااقل مي تونسته ياد بگيره، چون ادمها سه چهار جور كه بيشتر نيستن و مي شه با چهار تا فرمول همه شونو از بر كرد، اما تو رو لااقل با اون فرمولهايي كه توي مدرسه ابتدايي يادمون دادن نمي شه ياد گرفت. فرمول تو دست ادمهايي مثل علي يه كه پدرش دراومده و حالا فهميده زن يعني چي و اعتماد به چه دردي مي خوره. همه زنها كه بلد نيستن بوي ياس رازقي رو بشنون.
خنديدم و گفتم:
_باورت مي سه كه به هر ضرب و زوري بود بالاخره يه گلدون رازقي با خودش برد؟
_نازنين! اما طفلك مي خوره توي ذوقش، چون توي هواي لندن شايد بتونه يه عالمه گل از گلدونش بگيره، ولي اون بو فقط توي كوير ايران پخش مي شه.
_طوري نيست، همين كه بفهمي رازقي يعني چي باقيش حله. بوشو توي دماغت نقاشي مي كني.
فتانه زد زير خنده و گفت:
_خدا حفظت كنه. اخه زني كه بوي رازقي رو نقاشي مي كنه، اونم توي دماغش، اين احمد بيچاره از كجا بلدش باشه؟ نه عزيز جان! تو همون بهتره كه بري توي گالري هاي لندن و پاريس پرسه بزني، بلكه يه چيزي از نقاشي دستگيرت بشه.
_با احمد چه كنم فتانه؟
_به نظر من زودتر باهاش حرف بزن و بعد هم رشته رو يكمرتبه قطع نكن. اون اگر قراره كار درستس هم توي زندگيش بكنه، به حضور تو هرچند هم كه كمرنگ باشه نياز داره، مضافا بر اينكه فكر نكنم تو هم دلت بياد كه يك دل شكسته پشت سرت بذاري و بري.
_ابدا! خدا نكنه كه اون دلش بشكنه. مي خوام بدونه دارم همون كاري رو مي كنم كه مي گفت بكن. هميشه مي گفت حق خودتو از زندگي بگير.
_اين حرفو براي تو نزده.
_مي دونم كه واسه خودش زده، چون فكر مي كرد كه من فكر مي كنم حق من از زندگي اونه، ملي من مي خوام بَدِل فن خودشو به خودش بزنم كه لااقل از اين به بعد تا مطمئن نشده شعار نده. طفلك! باور مي كني دلم خيلي برايش مي سوزه.
_اره، از تو هر چي بگي برمياد. همين حس رو هم نسبت به بابا داشتي. مدلت برعكسه. انگار هر چي بيشتر اذيتت كنن، تو بيشتر دلت مي سوزه. سر جدت، جان سهراب، هيچ وقت شد دلت واسه من يا استاد فرتاش بسوزه؟
از جا بلند شدم و محكم بغلش كردم و گفتم:
_نه، اخه شما طفلكي نيستين.
فتانه اشكي را كه بي اختيار بر گونه هايش روان شده بود پاك كرده گفت:
_تو هم طفلكي نيستي زري. يادت نره استاد فرتاش چي مي گفت. پشتت رو صاف و چونه تو بالا نگه دار و مثل هميشه هر شربتي رو كه زندگي به دستت ميده تا قطره اخر بنوش. نوش جونت و قندشو بخوري.



* * * * *



مي دانستم كه احمد شيريني را خيلي دوست دارد. هميشه وقتي مي خواستم يك جوري به او حالي كنم كه از بودنش در زندگيم شكرگزار هستم، يك جعبه شيريني مي خريدم و به ديدنش مي رفتم. ان روز مانتوي شيري رنگي را كه اخرين بار به خواست علي خريده بودم پوشيدم و ارام و با دلي شاد به طرف محل كار احمد راه افتادم.
ديگر ديوارها و خيابانها را ابي و زنگي نمي ديدم. رنگشان همان بود كه بود، اما مرا ازار نمي داد. زندگي همان بود كه بود، اما من مي دانستم و ايمان داشتم كه پيوسته در پس هر درد و مصيبتي، گشايشي هست، فقط بايد تلاش كرد و اميدوار بود.
احمد شوخ طبعي هميشه را نداشت. شايد از مدتها قبل احساس كرده بود كه ديگر شش دانگ مرا در اختيار ندارد و زندگي من نه در متن احساسم نسبت به او، كه موازي با ان و ارام و پيوسته پيش مي رود. شيريني را روي ميزش گذاشتم و در حالي كه نه لبهايم كه قلبم و چشمهايم با نهايت عاطفه اي كه داشتم به او لبخند مي زدند، روي مبل مقابلش نشستم و گفتم:
_يه چايي مي دادي به ما، بد نبود.
احمد نه با شتاب و سرعت هميشگي كه ارام از جا بلند شد، از دفتر بيرون رفت و چند دقيقه بعد با دو فنجان چاي برگشت. حركاتش به نسبت هميشه، مثل فيلم كُند شده بود. سر صبر و با حوصله جعبه شيريني را باز كرد و گفت:
_دست شما درد نكنه.
ان روز چيزي كه زياد داشتم حوصله بود و وقت. سهراب خانه فتانه بود و من سرشار از اميد، مي توانستم بنشينم و احمد هر چه گلايه و اندوه كه داشت بر سرم ببارد و من تحمل كنم. گفتم:
_سر شما درد نكنه.
و از جعبه چند شيريني برداشتم و در پيش دستي جلوي دستم گذاشتم. احمد پشت ميزش نشست و نگاهي به مانتو و روسري جديدم انداخت و گفت:
_روشن شدي.
لبخندي زدم و گفتم:
_اره، فكر كردم وقتشه كه يه رنگ روشن تر بپوشم.
_وقتشه؟
_اره، اخه دلم هم خيلي روشن تر شده.
_اين پروژكتور عظيم از كجا اومده توي دل شما؟
_از طبقه هفتم اسمون.
_باريكلا! فكر مي كردم طبقه هفتم جاي مقربان درگاهه.
_مگه خدا بخيله؟ همه مون رو واسه يك صد هزارم ثانيه هم كه شده گاهي مي بره اون طرفا!
_نه، گمان كنم تازگي باز زياد مولانا خوندي.
خنديدم و گفتم:
_من هميشه مولانا مي خونم.
پوزخند تلخي زد و گفت:
_اره. مشكل ما هم از همين جا شروع شد.
_مشكل ما؟
_اره، تو هميشه توي هوايي و من محكم چسبيده ام به زمين. تو خودتو از گير همه چي خلاص كردي و من هر روز يه بند جديد زده ام به دست و پام.
_اره، مي بينم جاهايي رو كه اذيت شدي و مي شي، اما روش باز كردن بند، دستت اومده. يه ذره كه از شر معشيت خلاص بشي، مي توني اون چند تا باقيمونده رو هم باز كني، ولي من روششو بلد نيستم . روش ايجاد كردن بندهاي جديد چرا، ولي باز كردنش رو، نه.
_شايد از معلق بودن و توي هوا چرخيدن مي ترسي.
_اره مي ترسم. من به زمين محكمي نياز دارم كه پاهامو بچسبونم بهش.
_ولابد اين زمين هر جايي هست جز توي خودت.
احمد مكثي كرد و بعد گفت:
_خُب تازگي چه خبر؟
_خبر خير. احمد... من و سهراب مي ريم انگلستان.
_تنهايي؟
_نه.
_با كي؟
_من دارم ازدواج مي كنم... با... برادر خانم ملكي.
رنگش بشدت پريد و خيره نگاهم كرد، بعد سرش را پايين انداخت و گفت:
_انشاءالله كه خوشبخت بشي.
_تا خدا چي بخواد.
_خدا براي ادم خوبي مثل تو حتما خير مي خواد.
انگار با گفتن همين جمله، كل مطالبي را كه قرار بود بگويم، گفته بودم. فنجان چايم را تا ته خوردم و گفتم:
_اگه اجازه بدي من ديگه بايد برم.
درحالي كه سعي مي كرد اندوهش را پست چهره اي خندان پنهان كند، گفت:
_پول دو تا طرحت مونده اينجا.
كيفم را برداشتم و گفتم:
_يه عروسك خوشگل بخر، از طرف من بده به فائزه. برسم اونجا اول از همه دو سه تا عروسك مي فرستم واسه اش.
_واسه باباش چي؟
_تو هم عروسك ميخواي؟
بغضش را فرو داد و گفت:
_نه، فقط يه كارت، اونم سالي وماهي.
خنديدم و گفتم:
_تنها نمي گذارمت اي بينوا پسر! مواظب خودت باش. به قول خودت " اين نيز بگذرد."




پايان


منبع : نودوهشتیا