PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مرگ پدرم



king 2011
01-26-2011, 11:36 PM
داستاني از چارلز بوکوفسکي


http://img.tebyan.net/big/1389/11/143472992399025023422014257281874113336.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1389/11/28822378014814248136137124149275639736.bmp)
مادرم يک سال زودتر از پدرم مرده بود. يک هفته بعد ازاين?که پدرم مرد، من تنها، توي خونه?ش بودم. خونه?ش در آرکاديا بود و من که نزديک?ترين کس او بودم، چند روز بعد از مرگش، سر راه سانتا آنيتا به سرم زد که به خونه?ش سر بزنم .
مراسم کفن?ودفن تموم شده بود، براي همين هم هيچ?کدوم از همسايه?ها من?رو نمي?شناختند. رفتم توي آشپزخونه، از شير يه ليوان آب برا خودم ريختم و خوردم. بعد اومدم بيرون ديگه نمي?دونستم چه کاري مي?تونم بکنم. توي حياط يه شير آب بود بازش کردم و شروع کردم به آب دادن باغچه. همون?طور که اون جا وايساده بودم، مي?ديدم که پرده?ها کنار مي?روند و بعد همسايه?ها يکي يکي از خونه?هاشون ميان بيرون. يک زن از خيابون رد شد و اومد تو پرسيد:
- شما هنري هستيد؟
جواب دادم که هنري هستم.
- چند سالي بود که ما پدر و مادرتون رو مي?شناختيم.
بعد شوهرش آمد و گفت :
- مادرتون رو هم مي?شناختيم.
من خم شدم، شير آب رو بستم و گفتم:
- اگه دوست دارين مي تونيم بريم تو.
اون?ها خودشون رو معرفي کردند تام و تلي ملير. بعد رفتيم داخل خونه.
- چقدر شبيه پدرتون هستين !
- بله اينو زياد مي?شنوم.
- روبه?روي هم نشستيم و هم ديگه رو نگاه کرديم.
زن گفت:
- آ ... پدر شما چقدر نقاشي داشته . نقاشي دوست داشت نه؟
- آره اين?طور به نظر مي?رسه.
- اون نقاشي آسياب بادي يه، توي غروب آفتاب چقدر قشنگه .
- اگه مي?خواين مي?تونين برش دارين .
- واقعاً؟
زنگ در به صدا در اومد، دوتا همسايه ديگه بودند، گيبسون?ها. اون?ها هم گفتند که سال?ها در همسايگي پدرم زندگي کرده بودند، بعد خانوم گيبسون گفت:
- شما چه?قدر شبيه پدرتون هستين!
- هنري اون نقاشي آسياب بادي روداد به ما.
- چه خوب. من عاشق اون نقاشي اسب آبي?ام .
- مي?تونين برش دارين خانم گيبسون .
- راست مي‌گين؟
- آره، حتما.ًً
زنگ دوباره به صدا دراومد ويک زوج ديگه وارد شدند. درونيمه باز گذاشتم. بعد مردي سرش روآورد تو:
- من داگ هودسن هستم، خانومم رفته سلموني .
- بياييد تو آقاي هودسن .
بقيه هم داشتند مي?رسيدند. اون?ها که بيشترشون زن و شوهر بودند، شروع کردند به پرسه زدن توي خونه .
- خيال دارين اين?جا رو بفروشين؟
- فکر کنم بفروشمش .
- اين جا محله خوبيه .
- بله، مي?بينم.
- آ.. قاب اون تابلو چه?قدر قشنگه. ولي نقاشيش چنگي به دل نمي?زنه.
- مي?تونين قاب رو بردارين.
- با نقاشيش چه کار کنم؟
- بندازنش دور.
بعد به دور و بري?ها نگاه کردم:
- لطفاًً هر کس هر تابلويي رو که دوست داره بر داره.
اون?ها هم همين کار رو کردند. چيزي نگذشت که ديوار خالي شد .
- اين صندلي هارو لازم ندارين؟
- نه، فکر نکنم .
ديگه حتي رهگذرهايي که از جلوي خونه رد مي?شدند هم سرشون رو مي?انداختند ميومدند تو. اون?ها ديگه زحمت معرفي کردن خودشون رو هم نمي?کشيدند. يه نفر با صداي بلند پرسيد:
- اين کاناپه چي؟ لازمش دارين؟
- نه لازم ندارم .
کاناپه هم رفت از خونه بيرون. بعد نوبت به ميز گوشه آشپزخانه و صندلي?ها شد.
- هنري شما اين?جا توستر داريد؟
توستر روهم بردند.
- اين ظرف?هارو هم که لازم ندارين، دارين؟
- نه .
- اين سرويس نقره چي؟
- نه .
- اگه اين فنجون‌هاي قهوه وهم‌زن رو هم لازم ندارين، ببرمشون.
- ببرينشون .
يکي از خانم?ها در قفسه آشپزخونه رو باز کرد:
- اين ميوه?ها رو چي؟ فکر نکنم تنهايي بتونين از پس شون بر بياين.
- خيله خب. هر کس مي?خواد مي?تونه يه کم بر داره فقط سعي کنين به همه يه اندازه برسه .
- من توت فرنگي?هارو مي خوام !
- من هم انجيرهارو !
- من هم مربا رو مي?برم !
- آدم?ها ميومدند، مي?رفتند و با آدم?هاي تازه برمي‌گشتند.
خانه داشت کم کم پر از آدم مي?شد. از توالت صداي کشيدن سيفون اومد و بعدش صداي شکستن ظرفي از آشپزخونه.
- بهتره اين جارو برقي رو نگه دارين. براي آپارتمانتون به درد مي?خوره.
- باشه نگهش مي?دارم.
- توي گاراژ يه مقدار وسايل باغبوني هست لازم‌شون که ندارين؟
- چرا، اون‌ها به دردم مي?خورن .
- برا اون‌ها پونزده دلار بهتون مي دم .
- باشه .
مرد پونزده دلار بهم داد و من کليد گاراژ رو دادم بهش . چيزي نگذشت که صداي ماشين چمن زني که داشت کشيده مي?شد به اون طرف خيابون بلند شد .
- هنري پونزده دلار براي اون همه وسيله واقعاً مفت بود ارزش اون?ها خيلي بيشتر بود .
من جواب ندادم
- ماشين رو چه?طور؟ مال چهار سال پيشه .
- فکر کنم ماشين رو نگه مي?دارم.
- حاضرم پنجاه دلار هم بهتون بدم.
- فکر کنم ماشين رو نگه مي‌دارم.
يه نفر فرش اتاق جلويي رو لوله کرد و برد بعد وقتي که ديگه چيز دندون?گيري باقي نموند ه بود يکي يکي رفتند . فقط سه چهار نفر مونده بودند که اون?ها هم زياد نموندند. شلنگ آب، تخت?خواب، يخچال، اجاق گاز و يه حلقه کاغذ توالت، تنها چيزي بود که باقي مونده بود .
- از خونه اومدم بيرون و در گاراژ رو بستم. من داشتم در گاراژ رو قفل مي?کردم که دوتا پسر بچه اسکيت?سوار جلوي خونه وايسادند .
- اون مرده رو مي?بيني؟
- آره.
- باباش مْرده .
اون ها اسکيت‌کنان رفتند. بعد من شلينگ آب رو بر داشتم. شير رو باز کردم و باغچه رو آب دادم .:blataklif::shad54: