PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چله غم



king 2011
01-26-2011, 12:21 AM
از حنجره خسته زینب علیهاالسلام


http://img.tebyan.net/big/1384/01/92223176325313915770959021115779178225.jpg

چهل روز است که چله‏نشین غربت آیینه‏ام.
چهل پگاه است که چکاچک شمشیرها، خاموش شده و اندوه نیرنگ کوفیان، از حنجره خسته زینب علیهاالسلام فریاد می‏شود.
فریاد غربت حسین را باید از گلوی خشکیده طفلی شنید که گل‏پوش تیر وحشیانه سیاه‏دلان شد.
ای نخل‏های صبور، شاهدان بی‏زبان معرکه آتش و خنجر! آنچه را دیدید، در یک هم‏سرایی شاعرانه بر جهانیان عرضه کنید.
مرا با داغ نینوا تا قیامت پیمانی‏ست ناگسستنی.
آقا! عاشورایی‏ام کن
سجاده ‏نشین لحظه‏های سرخ عبادت! دستی برآور و سینه‏ام را عاشورایی کن. می‏خواهم پس از چهل وادی رنج و گریه، نام تو، مستی‏فزای دقایق عزایم باشد.
آقا! کسی که امروز به تغزیت خاندان تو برخاسته، می‏خواست دیروز باشد و هواخواهی‏اش را با نثار جان خویش به تماشا بگذارد.
از چهلمین شب عروج آسمانی‏ات، چندین چله گذشته است که در شمار نیست؛ اما زخم‏ها همچنان تازه و مرثیه‏ها خواندنی‏ست.
فرات، تنها شاهد این ماجراست؛ مگر می‏شود مشک‏ها را فراموش کند؛ یا لب‏های تشنه‏ای را که با حنجره سوخت باد، آب را فریاد می‏زدند؟!


چهل روز اندوه


درد ، روایت هفتاد و دو ستاره خاموش را به توفان سپرده است.
چهل غروب، آسمان، خورشید را بارید. چهل بار کوه، پژواک مظلومیت خون شهدا را به آسمان پاشید و گودال خون تراوش کرد. چهل روز غم، دیوارهای کوفه را کوبید و نیزه‏ها، نیمه جان، پا بر زمین زدند. به یاد آن روز که طنین «هل من ناصر» کسی، کائنات» را می‏لرزاند.
http://img.tebyan.net/big/1389/09/15138201118717118611818110622075249120195140.jpg
این بار، تو باید قیام کنی
چشم‏هایت را باز کن؛ اینجا کربلاست.
آمده‏ای تا داغ نفس‏گیر آن ظهر را، با اشک‏هایت، مویه کنی.
چشم‏هایت، بغض فروخورده خاک را به فرات می‏سپارند.
نگاه کن، نخل‏های کمر خمیده، استقامتت را تحسین می‏کنند.
آتش از خاک می‏جوشد و صحرا هنوز بوی خون می‏دهد!
فرات، تنها شاهد این ماجراست؛ مگر می‏شود مشک‏ها را فراموش کند؛ یا لب‏های تشنه‏ای را که با حنجره سوخت باد، آب را فریاد می‏زدند؟!
غم بر تارک دلت می‏وزد و هوای اسارتی را نفس می‏کشی که چهل سال، شکسته‏ترت کرده است.
شانه‏های صبرت را بگستران؛ چیزی از خاکستر خیمه‏ها نمانده؛ باد، همه را به تاراج برده است.
آمده‏ای تا بعد از چهل روز، بوی برادرت را نفس بکشی؛ تا محکم‏تر و استوارتر از پیش، در شام بایستی.
برو؛ وقت آن است که خطبه‏هایت را با تمام وجود فریاد بزنی.
دیگر نوبت آن است که عَلَم‏های افتاده را برافرازی. بلند شو؛ این‏بار تو باید قیام کنی!