PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : متفاوت‌ترين گفتگو با شبنم قلي‌خاني



mozhgan
01-23-2011, 02:01 AM
http://www.forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=5940&stc=1&d=1295737029


شبنم قلي‌خاني از جمله بازيگران سينماي ايران است كه تحصيلات عاليه دارد و مدتي هم در دانشگاه تدريس مي‌كرد، شبنم كه در ميان سه فرزند خانواده بچه آخر است، مانند خيلي از ايراني‌ها به خانواده خود عشق مي‌ورزد. شهرام، شيدا و شبنم فرزندان خانواده قلي‌خاني را تشكيل مي‌دهند. البته شهرام 25 سال است كه در استراليا زندگي مي‌كند و شيدا هم چند سالي است در مازندران، شبنم ته‌تغاري خانواده شده همدم مادر...
آنچه مي‌خوانيد متفاوت‌ترين گفتگوي شبنم قلي‌خاني از آغاز دوران بازيگري‌اش است. از او تشكر مي‌كنيم كه اين فرصت را فراهم آوردند تا يك مصاحبه خانوادگي آن هم در يك نشريه خانوادگي داشته باشيم. اين گفتگو را بخوانيد.


http://www.forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=5941&stc=1&d=1295737029


وقتي شهرام رفت خيلي بچه بودم
شهرام: من اون موقع كه رفتم 18 سالم بود دقيقا 25 سال پيش، در اين سن و سال شايد انسان جور ديگري فكر مي‌كند، فكر مي‌كند كه اگه بتواند به يك كشور ديگر مهاجرت كند موفقيت‌هاي بيشتري نصيبش مي‌شود. من هم مثل خيلي از جوانان هم سن و سال خودم كه در آن سال‌ها زياد از ايران مي‌رفتند دلم مي‌خواست براي ادامه تحصيل بروم. دندانسازي خواندم و پس از فارغ‌التحصيلي هم در اين رشته فعاليت كردم.
شبنم: فكر مي‌كنم سال 64 بود. من اون موقع كلاس دوم دبستان بودم، خيلي متوجه نبودم چه اتفاقي داره مي‌افته، فكر مي‌كردم شهرام مي‌ره و بر مي‌گرده، نمي‌دونستم براي هميشه مي‌ره، خب البته خيلي بچه بودم.
شيدا: ولي من يادمه تو فرودگاه خيلي گريه كردم!

استراليا و ايران

شهرام: خب قطعا از لحاظ فرهنگي اختلافات زيادي بين كشور عزيزمان ايران و كشور استراليا و ديگر كشورهاي غربي وجود دارد. استراليا كشوري است كه عمر آن از 300 سال تجاوز نمي‌كند و اين يعني از لحاظ تاريخي قدمت زيادي ندارد، اما از لحاظ فرهنگي تفاوت‌هايي وجود دارد مهم‌ترين تفاوت را من در رانندگي استراليايي‌ها مي‌بينيم، آنجا حتي كساني كه در صندلي پشت ماشين مي‌نشينند هم بايد كمربند ايمني را ببندند و همچنين در خيابان‌ها خيلي با دقت رانندگي مي‌كنند و مهم‌تر از همه اين‌كه به عابرين پياده خيلي احترام مي‌گذارند.
شبنم: (باخنده) درست مثل تهران!
شهرام: آره واقعا من اينجا دلم براي عابرين پياده خيلي مي‌سوزه!
شيدا: ولي من وشبنم جزء راننده‌هايي هستيم كه به عابرين پياده خيلي احترام مي‌گذاريم.
شهرام: اونجا يعني در «سيدني» كه ما زندگي مي‌كنيم، اختلاف طبقاتي آنچناني وجود نداره، ولي تو ايران اختلافات طبقاتي زياده بين مردم مخصوصا در تهران، در ضمن اينجا يعني ايراني‌ها كلا خيلي تعارفي هستند كه باز اين اخلاق رو اونجا نمي‌بيني هيچكي با هيچكي تعارف نداره. اما با تمام اين تفاسير ايران يه جاي ديگه‌اس.

به اصول خانوادگي پايبنديم

«شهرام جان، چه كارهايي انجام مي‌دهي كه بچه‌ها به فرهنگ ايراني نزديك‌تر شوند؟» جواب شهرام را در ادامه اين‌طور دنبال كنيد:
شهرام: من و همسرم خيلي به اصول خانوادگي پايبند هستيم، حس دوستي و احترام به خانواده مخصوصا به بزرگ‌ترها را به بچه‌هايمان ياد مي‌دهيم، ما ايراني‌ها خيلي به پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هايمان احترام مي‌گذاريم پسران من هم اينجوري ياد گرفته‌اند، مثلا جالب است بدانيد بچه‌ها تمام اعياد و تولدهاي خانواده‌ام را كه در ايران هستند تلفني بهشان تبريك مي‌گويند.
شبنم: سال پيش كه من يك سفر تفريحي رفته بودم استراليا، سعي كردم به بچه‌ها فارسي ياد بدهم و آنها هم خيلي دوست داشتند ياد بگيرند، گرچه وقت كم بود.

شهرام و پسرهايش

از شهرام اين‌طور سوال مي‌‌كنم: دوست نداري دوباره براي زندگي به ايران برگردي؟ تك پسر خانواده قلي‌خاني اين‌طور مي‌گويد:
شهرام: من خانواده‌ام رو خيلي دوست دارم. مسلما اگر همين شرايطي كه آنجا برايم وجود دارد در ايران هم برايم فراهم باشد، دوباره به ايران بازخواهم گشت و در كنار خانواده‌ام زندگي مي‌كنم، اما از آنجا كه همسرم استراليايي است فعلا نمي‌توانم اين كار را كنم علاوه بر اين مدت زيادي است كه من از ايران دورم، از لحاظ كارم و همسرم كه تمايل به زندگي در كشور خودش را دارد مجبورم آنجا باشم در ضمن من سه تا پسر هم دارم كه مشغول تحصيل هستند.(آرين، آرا و شروين) دفعه بعد آنها را با خودم خواهم آورد.

غربت هميشه سخت است

همان‌طور كه ميدانيد شهرام وشيدا دور از مادرشان زندگي مي‌كنند، سوال بعدي ما از آنها اين بود كه آيا دوري از مادر برايتان سخت نيست؟ جواب اين خواهر و برادر را با هم مي‌‌خوانيم:
شهرام: مسلما دوري از والدين به خصوص مادر خيلي سخت است. چاره‌اي نيست بايد ساخت! من هر دو، سه روز يكبار با مادرم تلفني حرف مي‌زنم، ايميل مي‌زنم و با خواهرانم مدام در تماسم و هر دو سه سال يكبار هم به ايران مي‌آيم.
شيدا: غربت هميشه سخت است چون در لحظه‌اي كه نياز داري پيش خانواده‌ات باشي امكانش نيست و كم‌كم عادت مي‌شود. براي من هم كه در شهري ديگر هستم سخت است چه برسد به شهرام كه در كشور ديگري است، هر چند روزي كه تعطيلي باشد من با همسر و فرزندانم به تهران مي‌آييم، هر روز هم تلفني با مادرم حرف مي‌زنيم. همسرم پزشك است و در يكي از بيمارستان‌هاي نور مازندران فعاليت مي‌‌كند، من خودم هم ليسانس مامايي دارم، اما پس از تولد دو فرزندم دخترم «درسا» و پسرم «كسري» ديگر نتوانستم كار كنم. از زندگي‌ام راضي‌ام، اما بايد بگويم دلم براي مادرم خيلي تنگ مي‌شود.

8 آذر به يادماندني

در آن شب به يادماندني كه بازي ايران و استراليا در ملبورن بود، من و همسرم در منزل از طريق تلويزيون پاي اين بازي تاريخي نشسته بوديم! پس از گل خداداد عزيزي، چنان خوشحال شده بودم كه همسرم با اين‌كه استراليايي بود، از خوشحالي من خوشحال شده بود، در آن شب براي ايراني‌هاي مقيم استراليا تكرارنشدني است و اين پيروزي باعث سرافرازي‌هاي ما ايراني‌ها شد.
شهرام مي‌گويد: در سيدني، هفته‌اي يك بار به همراه دوستانم دور هم جمع مي‌شويم و فوتبال بازي مي‌كنيم، از بچگي طرفدار استقلال بودم و هنوز هم نتايج اين تيم را دنبال مي‌كنم.

مريم مقدس بهترين كار شبنم بود

«كارهاي شبنم را چطور دنبال مي‌كني؟» جواب برادر و خواهرهاي «هماي پنجمين خورشيد» را بدون مقدمه در زيراين‌طور مي‌‌خوانيم:
شهرام: كارهاي خواهرم را از طريق اينترنت دنبال مي‌كنم، گاهي هم DVD كارهايش را در فروشگاه‌هاي ايراني سيدني مي‌خرم و مي‌بينم. كلا اولين كار او كه «مريم مقدس» بود را بيشتر دوست داشتم، چون به خوبي از پس اين نقش سخت بر آمد، كارهاي كوتاهي كه خودش كارگرداني كرده را هم خيلي دوست دارم به خصوص فيلم «زندگي» كه يك فيلم روستايي بود.
شيدا: بهترين كار شبنم به نظر من مريم مقدس و پنجمين خورشيد بود، مريم مقدس كه هميشه در يادها و خاطره‌ها مي‌ماند و در پنجمين خورشيد هم چون كاراكتر متفاوتي داشت خيلي كارش را دوست داشتم. معمولا بعد از پخش هر فيلم يا مصاحبه باهم صحبت مي‌كنيم و كارهارو نقد و بررسي مي‌كنيم، شبنم هم از نظرات من استقبال مي‌كند، همچنين خواهرم براي قبول كردن بسياري از كارهايي كه به او پيشنهاد مي‌شود هم با من مشورت مي‌كند.
شبنم: من دوست دارم نظر خانواده‌ام رو نسبت به كارهايم بدانم، به هرحال آنها جزيي از اجتماع هستند و نظراتشان براي من مهم است.

دوست داشتـــم اسمم شيدا باشد

اسم شما را كي انتخاب كرد؟
شبنم: مامانم
اگر دوباره مي‌توانستيد متولد شويد و مي‌توانستيد اسم خودتان را انتخاب كنيد چه اسمي انتخاب مي‌كرديد؟
شبنم: من چون اسم خواهرم «شيدا» هست هميشه به شوخي بهش مي‌گويم كه دوست داشتم اسم من شيدا باشد و اسم اون شبنم(خنده) ولي در كل اسم خودمو دوست دارم .
دوست داشتيد جاتون عوض شود؟
شبنم: نه من دوست دارم ته تغاري خانواده باشم.

من رفتني نيستم

خانم قلي‌خاني، شما اگر شرايطش را داشتيد، جاي ديگري را غير از ايران انتخاب مي‌كرديد؟
شبنم: من 18 يا 19 ساله بودم كه شرايط زندگي در خارج از كشور برايم مهيا شد ولي ديدم رفتني نيستم، چون اگر مي‌رفتم بعد از يكي دو ماه احساس دلتنگي مي‌كردم و حتما برمي گشتم. همين الان هم كه برادرم هر چند سال يكبار به ايران مي‌آيد مدام مي‌گويد كه دلش مي‌خواهد آنجايي كه به دنيا آمده و زندگي كرده است، يعني تهران باشد. فكر مي‌كنم كه بيشتر ايراني‌ها اين حس رو دارند، مثلا من احتمال مي‌دهم برادرم اگه بچه‌هايش بزرگ شوند و سر و سامان بگيرند يك روزي به ايران برمي‌گردد.

كار شما باعث شد ما سه نفــــر دور هم جمع شــــويم

شيدا: خوشحالم كه به خاطر كار زيباي شما، هر سه تاي ما دور هم جمع شديم، ممنون. من تازه فهميدم كه گزارشگران و خبرنگاران چه كار سختي دارند و همين جا برخودم لازم مي‌‌دانم از شما و مجله «خانواده‌سبز» تشكر كنم و به شما خسته نباشيد بگويم.
شهرام: خيلي خوشحالم كه با شما در مورد خودم و خانواده‌ام صحبت كردم، آرزوي شادي براي شما و تمام خوانندگان مجله‌تان را دارم و اميدوارم هيچ وقت از خانواده‌هايتان دور نباشيد.

سر بغل كردن شبنم دعوا بود

شهرام: وقتي شبنم تازه به دنيا آمده بود من 10 ساله بودم. خيلي دوست داشتني بود، يك روز شبنم رو گذاشتم در كالسكه و رفتم چند خيابان پايين‌تر، وقتي بر گشتم ديدم مادرم دم در ايستاده و عصباني و منتظر است! من فكر كرده بودم كار خوبي كردم و بچه را بردم گردش.(خنده)
شبنم: بيچاره من!(خنده)
شيدا: منم يادم مي‌‌آيد، وقتي شبنم نوزاد بود خيلي دوست داشتم بغلش كنم، اون موقع من هفت ساله بودم، من و شهرام هميشه سر بغل كردن شبنم باهم دعوايمان مي‌شد! مامانم سهميه گذاشته بود كه هرروز 10 دقيقه حق داريم بچه را بغل كنيم ولي ما كه گوش نمي‌كرديم و يواشكي و دور از چشم مادر، به سراغ او مي‌رفتيم و بغلش مي‌كرديم!(خنده)