Mohamad
01-21-2011, 04:13 PM
نویسنده: کامبیز صدیقی
مجموعه 56 قطعه شعر
تعداد صفحه: 50
سال انتشار: 1356
در گلستان، گل فراوان است./ این که پرپر می شود، آن سو ترک، آن یک/ آن که پرپر می شود، این سو ترک، این یک/ می شکوفد، می فشاند عطر خود را در گلستان باز./ می شود پرپر اگر ده یا اگر صد گل/ وحشتی از لشکر طوفان نباید داشت/ دهشتی از انقراضِ نسل گل ها نیز./ ریشه هاشان، در زمین، باقی است./ این که پرپر می شود، آن سو ترک، آن یک.../ آن که پرپر می شود، این سو ترک، این یک...(شعر یاد)
می نشینم بر دو زانو، باز./ می زنم برهم دوباره آب را با دست./ آن چه می جویم، نمی یابم./ آن چه می خواهم، نمی بینم./ رفته بی خود هر دو دستم باز تا آرنج در این آب/ من؛ مبهوت./ می روم غمگین، بدان اما/ تو بدهکاری به من تصویر آن دلدار را ای آب! (شعر تصویر)
چنگِ باران را، به زانو، می گذارد ابر/ تا بخواند ناودان؛ آواز./ آسمانِ تیره و کوتاه و سنگین را/ باز می بینم./ مثل شیری، در قفس مانم./ در اتاق خود،/ می روم بالا و پایین، باز می آیم./ می پرم چون چلچله/ بی وقفه، در آفاق اندیشه، و نمی گیرم، دمی آرام./ در گلوی ناودان ها، بغض باران، باز می پیچد./ صاعقه گه گاه می زند، در پشت شیشه، بال./ می کند خلوت، تمام کوچه های شهر را شب، باز./ می دمد هر لحظه در شیپورِ طوفان، باد./ باد، از آن سوی کوهِ دور می آید./ بر مرادِ من اگر یک دم نگردد؛ سخت/ آسمان را، بر زمین کوبم./ من نهال آرزویم را با نهال آرزوی آن کسانی داده ام پیوند،/ که نمی ترسند از رفتن./ می روم، ماندن نمی دانم./ موجم و هر حر کتم، صد موج، در دریا می اندازد./ گر بمانم، سنگ می گردم./ زندگی را، می توان بر روی خود، مانند یک «در» بست./ می توان هم باز از هم کرد./ می توان آن قدر در جا بی تحرک ماند تا پوسید./ می توان با جنبشی از دانه تا گل رفت./ زندگی را، دوست می دارم./ عشق می ورزم به آنانی که چون من عشق می ورزند./ دوست می دارم کسانی را/ که چون من دیگران را، دوست می دارند./ من نمی مانم، خواهم ماند./ آب راکد نیستم ای دوست!/ آب راکد، از برای کرمها، خوب است./ می روم، ماندن نمی دانم./ موجم و هر حرکتم صد موج در دریا می اندازد./ گر بمانم، سنگ می گردم./ مرگ موجی، مرگ دریا نیست./ مرگ من، پایان هستی، پس نخواهد بود./ مرگ موجی، مرگ امواجی که در دریاست، هرگز نیست./ مرگ من، پس نقطهٔ پایان یک هستی است./ موجم و با حرکتم، تکرار می گردم./ آمدم، از قرن های دور/ می روم، تا قرن های دیگری/ بس دورتر از آنچه در پندار می آید./ موجم و ماندن نمی دانم./ می کنم، کاری که باید کرد./ می روم، راهی که باید رفت./ در «شدن» هستم./ تا که دست افشان کنم صد موج دریا را،/ پای کوبان می روم ماندن نمی دانم./ می روم تا واپسین قدرت که دارم باز،/ می روم ماندن نمی دانم./ در شدن، هستم./ دانهٔ پوینده را، راهی است تا جنگل./ ماهی جویندهٔ هر رود را، راهی است تا دریا./ زندگی را دوست می دارم. آن چنان که، رود دریا را./ آن چنان که، هر پرستو فصلِ گرما را./ در زمانی را که باید گفت «نه» ای دوست!/ من از آن قومم که «آری» بر زبان هرگز نیاوردند./ زندگی را دوست باید داشت./ زندگی را، آب باید داد،/ تا گیاهی، بارور گردد./ زندگی را در خیابانهای شهر خویش باید برد./ زندگی را گر ببندی می شود کوچک/ مثل مغز دشمنان ما./ زندگی را، مثل دشتی، باز باید کرد./ .../ آن که می گوید که باید ماند/ لذت در پای کوبی های رفتن را، نمی داند./ زندگی، بازی نبود و نیست./ زندگی، ابزار کار و دست انسان است./ زندگی، کار است./ جنگ باید کرد،/ با کسانی که خراب و زشت می سازند/ کوچه باغ زندگی را./ باز، جنگ باید کرد،/ با کسانی که گلوی خلق ها را سخت/ در میان چنگ و دندان های خود، چون گرگ/ می فشارند و رها یکدم نمی سازند./ زندگی را مثل شعر آی آدم های «نیما» درک باید کرد./ زندگی را، فتح باید کرد./ .../ کرم در یک پیله هم، از پیلهٔ خود، سخت بیزار است./ همتی باشد اگر بی شک/ می توان از پیله بیرون رفت./ می توان پروانه شد،/ پر باز کرد، پرواز کرد، پرواز./ می توان بر پنجره های اتاق زندگانی/ پرده های تیره ای آویخت/ و نشست و تیرگی را سخت لعنت کرد./ یا نشست و آیه های یأس را سر داد./ می توان، با اعتقادِ راسخی اما/ تمام پنجره ها را/ باز از هم کرد و به سوی خویش/ طیفِ نورِ آفتابِ گرم را، پر داد./ انزوا؛ دیوار پوشالی است./ باید این دیوار را با خاک یکسان کرد./ عشق را باید میان کوچه ها، چون سیل، جاری ساخت./ عشق را باید:/ مثل ابری، باز بر این سرزمینِ سوخته، باراند./ عشق را باید:/ هزاران ریشه کرد و هر کجا رویاند./ عاشقی آموز و مرد عشق باش ای دوست!/ همتی کن، خویش را، دریاب./ چشم ها را باز کن، بنگر:/ زندگی مانند یک رنگین کمان، زیباست/ زندگی؛ آمیزشی از جنبش و زایش، چنان دریاست./ زندگی را می توان فهمید/ چون عقابی، لذت پرواز را، در اوج./ زندگی را، می توان حس کرد،/ چون پرستویی که سوی سرزمین گرمسیری می کند پرواز./ زندگی باید:/ غرق در جنبش شود، مانند یک چشمه./ ساده باشد، مثل آیینه./ .../ همتی باشد اگر، یک قطرهٔ کوچک/ گوهری نایاب می گردد./ نیستی کمتر تو از یک قطره، ای انسان!/ .../ وحشتی از زندگی در دل نباید داشت./ مرد باید بود و بی وحشت./ زندگی - باری- مساوی هست با حرکت./ زندگی یعنی که باید رفت، باید رفت، باید رفت./ زندگی یعنی که باید شد./ زندگی معنای دیگر نیز دارد؛ کار./ می روم، ماندن نمی دانم./ می کنم کاری که باید کرد./ می روم راهی که باید رفت./ موجم و هر حرکتم صد موج در دریا، می اندازد./ گر بمانم، سنگ می گردم./ باز می خواند، شبانگاهان، ناودان آواز باران را./ نا امیدی را به زیرِ پای خود، له ساز./ شب به پایان می رسد آخر... (بخش هایی از شعر زندگی را دوست باید داشت)
مجموعه 56 قطعه شعر
تعداد صفحه: 50
سال انتشار: 1356
در گلستان، گل فراوان است./ این که پرپر می شود، آن سو ترک، آن یک/ آن که پرپر می شود، این سو ترک، این یک/ می شکوفد، می فشاند عطر خود را در گلستان باز./ می شود پرپر اگر ده یا اگر صد گل/ وحشتی از لشکر طوفان نباید داشت/ دهشتی از انقراضِ نسل گل ها نیز./ ریشه هاشان، در زمین، باقی است./ این که پرپر می شود، آن سو ترک، آن یک.../ آن که پرپر می شود، این سو ترک، این یک...(شعر یاد)
می نشینم بر دو زانو، باز./ می زنم برهم دوباره آب را با دست./ آن چه می جویم، نمی یابم./ آن چه می خواهم، نمی بینم./ رفته بی خود هر دو دستم باز تا آرنج در این آب/ من؛ مبهوت./ می روم غمگین، بدان اما/ تو بدهکاری به من تصویر آن دلدار را ای آب! (شعر تصویر)
چنگِ باران را، به زانو، می گذارد ابر/ تا بخواند ناودان؛ آواز./ آسمانِ تیره و کوتاه و سنگین را/ باز می بینم./ مثل شیری، در قفس مانم./ در اتاق خود،/ می روم بالا و پایین، باز می آیم./ می پرم چون چلچله/ بی وقفه، در آفاق اندیشه، و نمی گیرم، دمی آرام./ در گلوی ناودان ها، بغض باران، باز می پیچد./ صاعقه گه گاه می زند، در پشت شیشه، بال./ می کند خلوت، تمام کوچه های شهر را شب، باز./ می دمد هر لحظه در شیپورِ طوفان، باد./ باد، از آن سوی کوهِ دور می آید./ بر مرادِ من اگر یک دم نگردد؛ سخت/ آسمان را، بر زمین کوبم./ من نهال آرزویم را با نهال آرزوی آن کسانی داده ام پیوند،/ که نمی ترسند از رفتن./ می روم، ماندن نمی دانم./ موجم و هر حر کتم، صد موج، در دریا می اندازد./ گر بمانم، سنگ می گردم./ زندگی را، می توان بر روی خود، مانند یک «در» بست./ می توان هم باز از هم کرد./ می توان آن قدر در جا بی تحرک ماند تا پوسید./ می توان با جنبشی از دانه تا گل رفت./ زندگی را، دوست می دارم./ عشق می ورزم به آنانی که چون من عشق می ورزند./ دوست می دارم کسانی را/ که چون من دیگران را، دوست می دارند./ من نمی مانم، خواهم ماند./ آب راکد نیستم ای دوست!/ آب راکد، از برای کرمها، خوب است./ می روم، ماندن نمی دانم./ موجم و هر حرکتم صد موج در دریا می اندازد./ گر بمانم، سنگ می گردم./ مرگ موجی، مرگ دریا نیست./ مرگ من، پایان هستی، پس نخواهد بود./ مرگ موجی، مرگ امواجی که در دریاست، هرگز نیست./ مرگ من، پس نقطهٔ پایان یک هستی است./ موجم و با حرکتم، تکرار می گردم./ آمدم، از قرن های دور/ می روم، تا قرن های دیگری/ بس دورتر از آنچه در پندار می آید./ موجم و ماندن نمی دانم./ می کنم، کاری که باید کرد./ می روم، راهی که باید رفت./ در «شدن» هستم./ تا که دست افشان کنم صد موج دریا را،/ پای کوبان می روم ماندن نمی دانم./ می روم تا واپسین قدرت که دارم باز،/ می روم ماندن نمی دانم./ در شدن، هستم./ دانهٔ پوینده را، راهی است تا جنگل./ ماهی جویندهٔ هر رود را، راهی است تا دریا./ زندگی را دوست می دارم. آن چنان که، رود دریا را./ آن چنان که، هر پرستو فصلِ گرما را./ در زمانی را که باید گفت «نه» ای دوست!/ من از آن قومم که «آری» بر زبان هرگز نیاوردند./ زندگی را دوست باید داشت./ زندگی را، آب باید داد،/ تا گیاهی، بارور گردد./ زندگی را در خیابانهای شهر خویش باید برد./ زندگی را گر ببندی می شود کوچک/ مثل مغز دشمنان ما./ زندگی را، مثل دشتی، باز باید کرد./ .../ آن که می گوید که باید ماند/ لذت در پای کوبی های رفتن را، نمی داند./ زندگی، بازی نبود و نیست./ زندگی، ابزار کار و دست انسان است./ زندگی، کار است./ جنگ باید کرد،/ با کسانی که خراب و زشت می سازند/ کوچه باغ زندگی را./ باز، جنگ باید کرد،/ با کسانی که گلوی خلق ها را سخت/ در میان چنگ و دندان های خود، چون گرگ/ می فشارند و رها یکدم نمی سازند./ زندگی را مثل شعر آی آدم های «نیما» درک باید کرد./ زندگی را، فتح باید کرد./ .../ کرم در یک پیله هم، از پیلهٔ خود، سخت بیزار است./ همتی باشد اگر بی شک/ می توان از پیله بیرون رفت./ می توان پروانه شد،/ پر باز کرد، پرواز کرد، پرواز./ می توان بر پنجره های اتاق زندگانی/ پرده های تیره ای آویخت/ و نشست و تیرگی را سخت لعنت کرد./ یا نشست و آیه های یأس را سر داد./ می توان، با اعتقادِ راسخی اما/ تمام پنجره ها را/ باز از هم کرد و به سوی خویش/ طیفِ نورِ آفتابِ گرم را، پر داد./ انزوا؛ دیوار پوشالی است./ باید این دیوار را با خاک یکسان کرد./ عشق را باید میان کوچه ها، چون سیل، جاری ساخت./ عشق را باید:/ مثل ابری، باز بر این سرزمینِ سوخته، باراند./ عشق را باید:/ هزاران ریشه کرد و هر کجا رویاند./ عاشقی آموز و مرد عشق باش ای دوست!/ همتی کن، خویش را، دریاب./ چشم ها را باز کن، بنگر:/ زندگی مانند یک رنگین کمان، زیباست/ زندگی؛ آمیزشی از جنبش و زایش، چنان دریاست./ زندگی را می توان فهمید/ چون عقابی، لذت پرواز را، در اوج./ زندگی را، می توان حس کرد،/ چون پرستویی که سوی سرزمین گرمسیری می کند پرواز./ زندگی باید:/ غرق در جنبش شود، مانند یک چشمه./ ساده باشد، مثل آیینه./ .../ همتی باشد اگر، یک قطرهٔ کوچک/ گوهری نایاب می گردد./ نیستی کمتر تو از یک قطره، ای انسان!/ .../ وحشتی از زندگی در دل نباید داشت./ مرد باید بود و بی وحشت./ زندگی - باری- مساوی هست با حرکت./ زندگی یعنی که باید رفت، باید رفت، باید رفت./ زندگی یعنی که باید شد./ زندگی معنای دیگر نیز دارد؛ کار./ می روم، ماندن نمی دانم./ می کنم کاری که باید کرد./ می روم راهی که باید رفت./ موجم و هر حرکتم صد موج در دریا، می اندازد./ گر بمانم، سنگ می گردم./ باز می خواند، شبانگاهان، ناودان آواز باران را./ نا امیدی را به زیرِ پای خود، له ساز./ شب به پایان می رسد آخر... (بخش هایی از شعر زندگی را دوست باید داشت)