mozhgan
01-17-2011, 03:02 AM
به هنگام حملهی ناپلون به روسیه دستهای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند.
ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدا میافتد و گروهی از سربازان روسی دنبال او ميروند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او ميپردازند. ناپلون که جان خود را در خطر میبیند پا به فرار ميگذارد و سرانجام در کوچهای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی میشود او با مشاهدهی پوست فروش ملتمسانه و با نفسهای بریده بریده فریاد ميزند: "کمکم کن جانم را نجات بده کجا ميتوانم پنهان شوم؟" پوست فروش ميگوید: "زود باش بیا زیر این پوستینها" و سپس روی ناپلون مقداری زیادی پوستین ميریزد. پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که سربازان روسی شتابان وارد دکان میشوند و فریاد زنان ميپرسند:"او کجاست؟ ما دیدیم که او امد تو." سربازان علیرغم اعتراضهای پوست فروش، دکان را برای پیدا کردن ناپلون زیر و رو میکنند. آنها تل پوستینها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را پيدا نميكنند سپس راه خود را میگیرند و میروند. ناپلون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون میخزد. در همین لحظه محافظان او از راه میرسند. پوست فروش رو به ناپلئون کرده و محجوب از او میپرسد:"ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما میکنم اما میخواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظهای بعد اخرین لحظات زندگیتان است چه احساسي داشتید؟" ناپلون قامتش را راست کرده و در حالی که سینهاش را جلو میداد خشمگین میغرد:"تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد." محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشانکشان او را با خود میبرند و كنار دیوار چشمان او را میبندند. پوست فروش نمیتواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد میشنود. او برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش وخنك شدن گونههایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس میکند. سپس صدای ناپلون را میشنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید: "آماده...هدف.. ." در این لحظه پوست فروش با علم به اینکه تا چند لحظهی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر قابل وصف سرتا سر وجودش را در بر میگیرد و قطرات اشک از گونههایش فرو ميغلتد پس از سکوتی طولانی، پوست فروش صدای گامهایي را ميشنود که به او نزدیک ميشوند. سپس نوار روي چشمان پوست فروش را بر میدارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلئون را میبیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او مينگرد. آنگاه ناپلون به سخن آمده و به نرمی میگوید:"حالا میفهمی که چه احساسی داشتم."
ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدا میافتد و گروهی از سربازان روسی دنبال او ميروند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او ميپردازند. ناپلون که جان خود را در خطر میبیند پا به فرار ميگذارد و سرانجام در کوچهای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی میشود او با مشاهدهی پوست فروش ملتمسانه و با نفسهای بریده بریده فریاد ميزند: "کمکم کن جانم را نجات بده کجا ميتوانم پنهان شوم؟" پوست فروش ميگوید: "زود باش بیا زیر این پوستینها" و سپس روی ناپلون مقداری زیادی پوستین ميریزد. پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که سربازان روسی شتابان وارد دکان میشوند و فریاد زنان ميپرسند:"او کجاست؟ ما دیدیم که او امد تو." سربازان علیرغم اعتراضهای پوست فروش، دکان را برای پیدا کردن ناپلون زیر و رو میکنند. آنها تل پوستینها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را پيدا نميكنند سپس راه خود را میگیرند و میروند. ناپلون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون میخزد. در همین لحظه محافظان او از راه میرسند. پوست فروش رو به ناپلئون کرده و محجوب از او میپرسد:"ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما میکنم اما میخواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظهای بعد اخرین لحظات زندگیتان است چه احساسي داشتید؟" ناپلون قامتش را راست کرده و در حالی که سینهاش را جلو میداد خشمگین میغرد:"تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد." محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشانکشان او را با خود میبرند و كنار دیوار چشمان او را میبندند. پوست فروش نمیتواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد میشنود. او برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش وخنك شدن گونههایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس میکند. سپس صدای ناپلون را میشنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید: "آماده...هدف.. ." در این لحظه پوست فروش با علم به اینکه تا چند لحظهی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر قابل وصف سرتا سر وجودش را در بر میگیرد و قطرات اشک از گونههایش فرو ميغلتد پس از سکوتی طولانی، پوست فروش صدای گامهایي را ميشنود که به او نزدیک ميشوند. سپس نوار روي چشمان پوست فروش را بر میدارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلئون را میبیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او مينگرد. آنگاه ناپلون به سخن آمده و به نرمی میگوید:"حالا میفهمی که چه احساسی داشتم."