PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : جامی



mozhgan
01-16-2011, 04:00 AM
پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر


حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر


دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر


رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر


عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر


چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر


پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر


پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدر


گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر


پير خنديد و سرش داد تکانگفت اين نکته برون شد از در


«من نگفتم که تو حاکم نشويگفتم آدم نشوي جان پدر»

جامي