PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : به یک منشی خانم ، جذاب . با روابط عمومی بالا . جهت استخدام در شرکت بازرگانی با حقوق عالی نیازمندیم . ساعت کاری : 15 عصر الی 19 . و حتماٌ مجرد .



mozhgan
01-12-2011, 11:47 PM
مقدمه :

تبليغات آن قدر رنگ به رنگ است که در آن واحد می تواند دیگران را فریب دهد . شركتهاي زيادي هستند که تنها با دادن يك شماره تلفن ، به روزنامه ها به اعمال خلافکارانه خود می پردازند و در این بین مرتکب اعمال سنگینی می شوند که گاهی شرم از گفتن این اتفاقات ، همه آنها را به بایگانی می سپارد . شايد هنوزبراي اينكه دريك دولت الكترونيك زندگي كنيم زود باشد! گاهي دربين آگهي ها گاه چشمانمان به آگهي هاي زرد وپوشالي مي افتد كه معلوم نيست چه كساني به اين گونه آگهي ها دلخوش كرده ودنبالشان مي روند . به نظرنمي رسد كه چاپ تبليغاتي كه درهمان نگاه اول مشخص است اعتباري ندارد ، تنها براي كسب درآمد ، و یا استخدام منشی ان هم با شرائط خاص كاردرستي باشد . يك نگاه ساده به همین آگهی ها ما را با انبوهي ازجملات وكلماتي مواجه مي كند كه حاكي ازاستفاده ابزاري اززنان در محيط هاي شبيه به اشتغال است . عده زيادي دليل نيازشان به كارگر زن را پايين بودن مزد كاري اوبيان مي كنند و اينكه كمتر مردي حاضرخواهد بود با همان هزينه كارمشابه خانمي را انجام دهد. اما گذشته ازاين ، ظواهرامراستخدام زنان ، حاكي ازمسائل ديگري نيز هست . عباراتي چون حسابداربا سليقه، منشي با ظاهرآراسته و روابط عمومي بالا، خانمي با ظاهرآراسته جهت كاردر فست فود و...معناي نيازبه نيروي انساني جهت انجام كاررا نمي دهد . دربسياري ازشركتهاي خصوصي، مغازه ها، فست فودها و ... مشاهده مي شود كه دختري با آرايش وپوشش نامناسب درحال مگس پراني است ؛ آيا اين كار هيچ معنايي بجزاستفاده اززنان و دختران براي جذب مشتري دارد؟ دراين ميان البته تبليغاتي وجود دارند كه درنوع خود منحصربه فردند . مثل این آگهی :

به یک منشی خانم ، جذاب . با روابط عمومی بالا . جهت استخدام در شرکت بازرگانی با حقوق عالی نیازمندیم . ساعت کاری : 15 عصر الی 19 . و حتماٌ مجرد .

هر آدمی که این آگهي هاي استخدام را می بیند ، اغلب احساس ناخوشايندي به اودست مي دهد... تعداد زيادي ازدختران جوياي كارممكن است با اين قبيل احساسهاي ناخوشايند درگيرباشند؛ آن هم وقتي درمقابل عنوان فریب دهنده با مكانهاي نه چندان مناسب مواجه مي شوند . يك واحد آپارتماني درطبقه پنجم يك ساختمان به اصطلاح تجاري( البته درظاهرامرهيچ تفاوتي با مسكوني ندارد ) شركتي است كه درآن بسته است. زنگ كه مي زني پسري كه تنها شخص موجود درشركت است دررا به رويت بازمي كند بعد چه اتفاقی می افتد ؟؟؟

حالا برویم سر اصل داستان ...

به اتهام قتل بازداشت شده بود . اما شخصیت فوق العاده ای داشت . بسیار مهربان و مودب بود . قابل احتران برای همه مددجویان و البته درسخوان و تحصیل کرده . اما داستانش می تواند برای همه دختران آموزنده باشد . پس با دقت دردنامه این دختر فریب خورده و البته قاتل را مرور می کنیم ...

برای پیدا کردن کار به هر کجایی که فکرشو بکنید سر زدم . و به هر کی هم می شناختم رو انداختم . اما متاسفانه جواب همه یکی بود : کار نیست . درمانده شده بودم . از یه طرف نیاز سخت و واجب به پول برای خرج و مخارج کلافم کرده بود . از طرف دیگه بی کار بودن و تو خونه موندن هم شده بود یه معضل . دیگه داشتم کم می آوردم . تو خونه ناراحتی اعصاب گرفته بودم . دائم با مادرم جر و بحث داشتم . یه وقتهایی داد می زد ای کاش یکی بیاد و تو رو زودتر ببره تا از دستم راحت شن . دیگه گوشم پر شده بود از این حرفها . به سفارش دوستام رفتم سراغ آگهی روزنامه ها . گفتم شاید منشی شرکت یا ویزیتور یا یه کار اداری پشت میزی پیدا کنم . زیاد به حقوقشم فکر نمی کردم . برام فقط کار کردن مهم بود و دور از خونه بودن . تا اینکه توی یه روزنامه آگهی استخدام شرکتی رو دیدم بد نبود . موقعیتش ظاهراٌ خوب بود . وقتی زنگ زدم ، چون چند روز از آگهی می گذشت پرسیدم نیروتونو گرفتید ؟ طرف که فکر می کنم مرد جوانی بود ، جواب داد : شما تشریف بیارید تا از نزدیک ببینیمتون شاید نظرمون عوض شد . می گفت شرکت بازرگانی داره و یه خانم زیبا و جوان و خوش برخورد به عنوان منشی می خواد . مثل همیشه با یه روابط عمومی بالا که بتونه با مشتریای شرکت خوب برخورد کنه . تا یه وقت خدای ناکرده مشتریاش نپرند .طبق هماهنگی قبلی سر ساعت 8 صبح به آن شرکت رفتم . چه شوق و علاقه ای داشتم آن روز . حتی برای اینکه منو استخدام کنند تا حدی به خودمم رسیدم . شرکت هیچ تابلویی نداشت . یعنی به سختی اون جا رو پیدا کردم . مثل خونه شخصی بود . هیچ به شرکت یا اداره نمی خورد . منم خیلی مشکوک شدم . علاوه براین داخل مجتمع چند واحدی هم نبود که بشه اطمینان حاصل کرد که یه شرکت بازرگانیه . بلکه بالای یک مغازه قرار داشت که همون مغازه هم درش بسته بود . آیفون هم فقط یک زنگ تکی داشت . یعنی همون واحد که به نظر می رسید خیلی قدیمی هم باشه . راستش کمی ترسیدم . خوف ورم داشت . کاش همون جا برگشته بودم و از خیر این کار می گذشتم . اما هجوم مشکلات و گرفتاریها باعث شد دستم بره روی شاستی زنگ . همون آقا گفت : کیه ؟ گفتم برای استخدام قرار شد بیام خدمتتون . گفت : مهین خانم ؟ گفتم بله . گفت : بفرماین بالا . گفتم معذرت می خوام جسارت نباشه ولی خانم دیگه ای هم اینجا هستن که من بیام بالا ؟ گفت : بله . البته . خام نجفی هستند . بیاین بالا و با ایشون صحبت کنید . بعدش صدای خانمی را شنیدم که گفت : عزیزم بیا بالا . مگه واسه استخدام نیومدی ؟ خیالم راحت شد و رفتم بالا . بالا که رسیدم ، همون خانم نجفی جلو راه پله به استقبالم اومد و مرا داخل شرکت برد تا مدتی اون آقا نیامد و خود خانم نجفی با من صحبت می کرد . او که زنی حدودا چهل ساله بود ، بعد از پذیرایی و احوالپرسی در اولین سئوال از من پرسید که با کسی اومدم یا تنها هستم ؟ خیلی به این حرفش مشکوک شدم . یعنی چی ؟ خوب چه فرقی می کرد من با کسی اومده باشم یا تنها ؟ وقتی گفتم تنها اومدم . یه نفسی کشید و به من گفت : ببین مهین جون ، آدم باید حرفش رو همون اول راحت بزنه . من با صاحب این شرکت آقای ... آشنا هستم و واقعا هم از وقتی به شرکتش اومدم به قول خودش ویتامین شرکت شدم و مشتریاش رو هم چند برابر کردم . می گه اگه تو نباشی در این شرکتو می بندم . می خواد تو هم اگه اومدی همینطوری باشی . یعنی در واقع یکی مثل منو میخواد . واسه همینم به من گفته اول باهات صحبت کنم .و کلی در مورد وضعیت شرکت و خصوصیات اخلاقی آقای مهندس برام حرف زد . بعد از شنیدن حرفهای خانم نجفی ، گفتم : من در خدمتتون هستم بفرماین . فقط از این لحاظ که صاحب شرکت ( مهندس بهروز ) خانمی مثل شما خواستن ، می تونم بپرسم وظایف شما اینجا دقیقا چه چیزایی هستش تا ببینم منم می تونم اونطوری که ایشون خواستن باشم یا نه ؟خانم نجفی هم جواب داد البته تو با من تفاوتهایی هم داری . مثلا تو لیسانس هستی من دیپلمه . تو جوان و باکره هستی من مطلقه .اینو که گفت ، مشکوک شدم و گفتم ببخشید منظورتون چیه ؟ اینا که گفتید ، چه ربطی به موضوع داره ؟ گفت : اینجا از لحاظ حقوق ، عیدی ، بیمه ، ناهار و ... خیلی عالیه . ولی منشی آینده هم در قبال این مزایا یه وظایفی داره که اگه اومدی ، خودت متوجه میشی .دیگه منظورش رو تا ته داستان فهمیدم و فورا با عصبانیت گفتم : ببینید خانم محترم ... من نمی دونم شما کی هستید و شغلتون اینجا چیه ؟ ولی من اصلا اونی که بتونم همکار شما بشم نیستم و واسه خودم متاسفم که اومدم اینجا . امیدوارم اونی که می خواین رو پیدا کنین و بلند شدم و گفتم . خداحافظ .اما همین که گفتم خداحافظ ، یه چیزی از پشت مبلی که نشسته بودم ، به شونه هام فشار وارد کرد و گفت : برگرد تا بفهمی خداحافظیت برای رفتن از دنیا بود نه از این شرکت . بی نهایت وحشت زده شدم و قبل از اینکه برگردم و اون را ببینم جیغ بلندی کشیدم . سریع همون زن خانم نجفی ، محکم دهانم رو گرفت و اون نامرد تنومند هم که الآن چهره کثیفشو می دیدم ، با یه اسلحه کلت جلو من ایستاد و گفت این صدا خفه کن داره . می دونی یعنی چی ؟ یعنی اگه یه جیغ دیگه بزنی ، رفتی اون دنیا هیچکس هم نمیفهمه .نامرد همین کلت رو از پشت روی شونه هام گذاشته بوده . هر جوری بخوام حالم رو براتون وصف کنم ، نمی تونید درک کنید . مگر که خدای نخواسته زبونم لال ، باهاش مواجه شده باشید . زدم زیر گریه و بلند بلند به التماس افتادم . گفتم : باشه جیغ نمی زنم . ولی تو رو خدا به من رحم کنید . با من کاری نداشته باشید . خواهش می کنم . التماس می کنم . همینطور گریه و التماس می کردم که انگار بی هوش شدم .اون پست تر از حیوانها ، همون خانم نجفی ، با یه دستمال آغشته به مواد بیهوش کننده منو بیهوش کرد و دیگه هیچی نفهمیدم . نمی دونم چقدر گذشته بود که با منگی و گیجی بیدار شدم . لحظه ای که چشمامو باز کردم و اون اتاق و شرکت لعنتی رو دیدم ، انگار دنیا روی سرم خراب شد . متاسفانه هیچ لباسی تنم نبود و با تمام گیجی و بی حالی روی زمین افتاده بودم . ولی متوجه همه چیز شدم . از تاریکی هوا فهمیدم شب شده . یعنی من ساعت 8 صبح به این شرکت اومده بودم و حالا شب شده بود . فهمیدم که زندگیم تباه شده . زدم زیر گریه . با صدای بلند . احساس درد داشتم . پرسیدم نامردا با من چکار کردید ؟ مهندس بهروز نامرد گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن . راحت فیلمش رو ببین .وای نمی دونید چه حال بدتری پیدا کردم وقتی اینو شنیدم . دیگه مرگ هم واسم مهم نبود و تا جیغ کشیدم و کمک خواستم ، اون نامرد که چنین انتظاری هم داشت ، دهانم را محکم با چند پارچه بست . فکر نگرانی های خانواده ام به خصوص مادرم داشت دیوونم می کرد . دیگه همون التماس رو هم نمی تونستم بکنم و دهانم حسابی با پارچه بسته شده بود . حتي نفس رو به سختي مي كشيدم . خیلی تشنه بودم . ساعتها آب نخورده بودم . ولی اونا فکر می کردند می خوام فریاد بزنم و آب به من نمی دادند .متاسفانه یه دختر از ترس آبروش سکوت میکنه ، اما من نمی خواستم سکوت کنم . درسته که زندگیم تباه و بی آبرو شده بود و همه چیمو باخته بودم . اما باید انتقام می گرفتم . از همه این نامردا . با بدبختی آخر شب از اونجا منو بیرون انداختند . نمی تونم بگم که چی شد و چه اتفاقاتی برام افتاد . اما همشون تلخ و آزار دهنده بود . به اتفاق دایی محسنم و داداش حمیدم که هر دوشون توی باشگاه پرورش اندام ورزش می کنند که خیلی هم دوستشون دارم ، با صرف وقت و هزینه و تحقیق بسیار زیاد بالاخره موفق شدیم این نامردا رو توی شمال پیدا کنیم . باورشون نمی شد . اما ساعت 11 شب توی یه ویلا هر دوشونو گیر انداختیم . دایی محسن و حمید چنان انتقامی از بهروز و خانم نجفی که اسم اصلیش بهناز بود گرفتند که اگر بنویسم باهاشون چیكار كردند ، حالتون بد میشه . بعدشم خودمون اومدیم پاسگاه و همه چی رو گفتیم . در هر حال امروز این جا هستم . به جرم قتل . اما اصلا ناراحت نیستم . اصلا ...