mozhgan
01-12-2011, 03:55 AM
او آرام آرام غلاف نخود سبز را باز می کرد و با شصت خود آنها را درون ظرف می ریخت او همانطور که کار می کرد در ذهنش برای دخترش انواع و اقسام لوازم منزل را برای جهیزیه اش خریداری می کرد . صدای تلفن او را به خود آورد . از آشپز خانه بیرون آمد و گو شی را برداشت
- الو بفرمایید. خواهرش آن طرف تلفن بود .
او به خواهرش گفت : چه عجب به ما زنگ زدی .
خواهرش گفت می خواستم به تو بگویم که مادرمان پایش شکسته و بهتر است کینه های گذشته را از مادر فراموش کنی و حال او را حداقل با یک تلفن زدن به او بپرسی .
او به خواهرش گفت اصلا نمی شود . یادت است در فلان مهمانی به من چه گفت . مادرمان مرا جلوی همه ضایع کرد .
خواهرش گفت : عیب ندارد ، او هرچه باشد مادرمان است و زحمت مارا بسیار کشیده است .
او به خواهرش گفت اصلا من هرگز حرفهای او را در مورد شوهرم که گفته بود : او چرا سر کار نمی رود و شوهر تو بیکاره و تنبل است را فراموش نمی کنم . مادرمان همیشه در کارهای من دخالت می کند و من اصلا با او کاری ندارم .
او گوشی را محکم بدون آنکه از خواهرش خدا حافظی کند به زمین زد .
او داخل اطاق قدم می زد . چند مرتبه شماره بیمارستانی را که مادرش در آنجا بستری بود را گرفت ولی فوری تلفن را قطع کرد . او حتی نمی خواست صدای مادرش را بشنود . پیش خودش گفت حقش است . من اصلا حال او را نخواهم پرسید .
داخل آشپز خانه رفت و شروع به پختن غذا کرد . به ساعت نگاهی انداخت . چرا دخترم امروز دیر کرد؟. صدای تلفن او را به خود آورد . صدای آن طرف تلفن کفت منزل آقای ... است . بله بفرمایید . ما از بیمارستان زنگ می زنیم ، دختر شما از پله های دانشگاه به زمین خورده و پایش شکسته ، لطفا به این بیمارستان مراجعه کنید .اصلا" نفهمید چطور خودش را به آنجا رساند . با تعجب دخترش را در حالی که پایش را کچ گرفته بودند در کنار تخت مادرش که او هم پایش در کچ بود دید . دنیا پیش رویش تیره و تار شد . آرام آرام به کنار تخت مادرش رفت که از او طلب بخشش کند
- الو بفرمایید. خواهرش آن طرف تلفن بود .
او به خواهرش گفت : چه عجب به ما زنگ زدی .
خواهرش گفت می خواستم به تو بگویم که مادرمان پایش شکسته و بهتر است کینه های گذشته را از مادر فراموش کنی و حال او را حداقل با یک تلفن زدن به او بپرسی .
او به خواهرش گفت اصلا نمی شود . یادت است در فلان مهمانی به من چه گفت . مادرمان مرا جلوی همه ضایع کرد .
خواهرش گفت : عیب ندارد ، او هرچه باشد مادرمان است و زحمت مارا بسیار کشیده است .
او به خواهرش گفت اصلا من هرگز حرفهای او را در مورد شوهرم که گفته بود : او چرا سر کار نمی رود و شوهر تو بیکاره و تنبل است را فراموش نمی کنم . مادرمان همیشه در کارهای من دخالت می کند و من اصلا با او کاری ندارم .
او گوشی را محکم بدون آنکه از خواهرش خدا حافظی کند به زمین زد .
او داخل اطاق قدم می زد . چند مرتبه شماره بیمارستانی را که مادرش در آنجا بستری بود را گرفت ولی فوری تلفن را قطع کرد . او حتی نمی خواست صدای مادرش را بشنود . پیش خودش گفت حقش است . من اصلا حال او را نخواهم پرسید .
داخل آشپز خانه رفت و شروع به پختن غذا کرد . به ساعت نگاهی انداخت . چرا دخترم امروز دیر کرد؟. صدای تلفن او را به خود آورد . صدای آن طرف تلفن کفت منزل آقای ... است . بله بفرمایید . ما از بیمارستان زنگ می زنیم ، دختر شما از پله های دانشگاه به زمین خورده و پایش شکسته ، لطفا به این بیمارستان مراجعه کنید .اصلا" نفهمید چطور خودش را به آنجا رساند . با تعجب دخترش را در حالی که پایش را کچ گرفته بودند در کنار تخت مادرش که او هم پایش در کچ بود دید . دنیا پیش رویش تیره و تار شد . آرام آرام به کنار تخت مادرش رفت که از او طلب بخشش کند