Sara12
01-02-2011, 10:15 PM
ک پسر کوچک از مادرش پرسيد: چرا گريه ميکني؟ مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نميفهمم. مادر گفت: تو هيچگاه نخواهي فهميد. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسيد که چرا مادر بيدليل گريه ميکنند؟ پدرش تنها توانست به او بگويد: تمام زنان براي هيچ چيزگريه ميکنند.پسرکوچک بزرگ شدوبه يک مرد تبديل شد ولي هنوزنميدانست که چرازنها بيدليل گريهميکنند ؛ بالاخره سوالش رابرايخدامطرح کردومطمئن بودکهخداجوابراميد ند.اوازخداپرسيد:خدا ا،چرازنان بهآسانيگريه ميکنند؟ خداگفت:زمانيکهزن راخلقکردم ميخواستم اوموجودبهخصوصي باشدبنابراين شانههاي اوراآنقدرقويآفريدم تا بار تمام دنيا را به دوش بکشد.وهمچنين شانههايشآن قدر نرم باشدکهبهبقيهآرامش بدهد و من به او توانايي دادم که در جايي که همه از جلو رفتن نااميد شدهاند او تسليم نشود و همچنان پيش برود. به او توانايي نگهداري از خانوادهاش را دادم حتي زماني که مريض يا پير شده است بدون اين که شکايتي بکند. به او عشقي دادهام که در هر شرايطي بچههايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي اگر آنها به او آسيبي برسانند؛بهاوتوانايي دادمکهشوهرش رادوستداشتهباشدوا تقصيرات او بگذردوهميشهتلاشکند تا جايي درقلب شوهرشداشته باشد.بهاواين شعوررادادمکهدرککن يک شوهرخوب هرگزبههمسرشآسيب نميرسانداماگاهياوقا ت توانايي همسرش راآزمايش ميکندوبهاواين توانايي رادادمکهتمامي اين مشکلات راحلکردهوباوفادار کاملدرکنارشوهرشبا قي بماند.ودرآخربهاو اشکهايي دادمکهبريزد.اين اشکهافقطمال اوستوتنهابراي استفاده اوستدرهرزمانيکهبه آنهانيازداشتهباشد؛ا به هيچ دليلي نيازنداردتا توضيح دهدچرااشکميريزد.خدا گفت:ميبينيپسرم،زيبايي يکزندرلباسهاييکه ميپوشدنيست.درظاهراون يست ودرشيوهآرايشموهايش نيستوبلکهزيبايييک ندرچشمهايشنهفتهاست. زيراچشمهاياودريچه وح اوستوقلباوجايياست کهعشقاوبه ديگراندرآنقراردارد.