emad176
12-28-2010, 01:11 PM
دریک کوفود سال 1955 در کالیفرنیا به دنیا آمد. در امور ساختمانی، تکنولوژی برتر، ماهیگیری صنعتی، الکترونیک، متالورژی کار کرده و روزگاری در فروشگاه وسایل کودک داشته. فوق دیپلم فیزیک و لیسانس فلسفه و دکترای حقوق دارد. پنج سال وکیل دعاوی جنایی اورگون بود. مدتی مدیر یک خواربار فروشی بود، نگهبان زندان، جاشو و برنامه نویس کامپیوتر بوده.
جوخهی بمب
نوشته : دریک کوفود
برگردان: اسدالله امرایی
با آسانسور به طبقهی پانزدهم میروم، جایی که بسته را پیدا کردهاند. از بستههای خطرناک بدم میآید. از سال 1970 که از ویتنام بیرون آمدم. بیست و چهار سال. کار با آنها را شروع کردم. هیچ وقت از کار خودم خوشم نمیآمده. دلم میخواهد کار دیگری بکنم. تنها چیزی که از آن زیاد میترسیدم، بیشتر از اینکه بر اثر انفجار دود شوم این بود که بخواهم دنبال کار دیگری باشم. بمبها را خنثی میکردم که شکمم را سیر کنم. اما میترسیدم دنبال کار بهتری بروم. بله مخلص کلام همین بود. کیسهی خرید را کنار میکشم و بعد به چیزی نگاه میکنم که خیلی ساده است. سیم آبی را قطع میکنم. میدانی که معمولاً یک سیم یا یکی دیگر را قطع میکنی. بعد باقی سیمها را میبرم و چیزی نمانده بود که روی فرش دفتر قشنگم بالا بیاورم. گور پدرشان، به من چه که منفجر میشوند. چرا من این کار را بکنم؟ چاشنیها را میکشم و میاندازم توی زنبیلم. زنیبیل را برمیدارم و راه میافتم به طرف آسانسور. یک نفر چاشنی را درمیآورد، یک نفر هم مواد منفجره را می برد تا معدوم کند. چیزی نمانده بود که روی فرش هال بشاشم. حس میکنم که نمیتوانم نگهدارم. اما این حس میگذرد و وارد آسانسور میشوم و به پایین میروم دم سرسرا. میروم بیرون و از وسط نیروهای پلیس که بیشتر از من ترسیده بودند. گشتیهایی بیست و چند ساله که خیال میکردند آنچه در سبد دارم ممکن است آنها را بکشد. بهتر از آنها میدانم. آنچه در روحم دارم میتواند آنها را بکشد، در حالیکه چاشنی در بهترین حالت فقط خودم را میکشت. از میان مردانی میگذرم که مرا قهرمان میدانند. خیال میکنند به کاری که میکنم باور دارم که در خدمت افراد عادیاست. من اهمیتی به عموم مردم نمیدهم. نه به همقطارانم و نه حتی به خودم. به این علت این کار را میکنم.
باید مطمئن باشی که مسیر تا کامیون زرهی مانع نداشته باشد. همه ی این بچهها واقعاً ترسیدهاند.از بین آنها رد شدم و سبد را گذاشتم توی کامیون و در فولادی سنگین آن را بستم.
کامیون راه میافتد و میرود و من پشتِ ماشین جوخه مینشینم. اما انتخابی است که خودم کردهام، اما بیشتر ما همین کار را میکنیم، معمولاً بعد از اینکه بمب را خنثی میکنیم رانندگی نمیکنیم. از شدت ترس ریدم به خودم و نمیتوانم استدلال کنم. راننده از توی آینه نگاهی میکند و لبخند میزند. میگوید:«جناب سروان امضا میفرمایید؟»
به آرامی گفتم: «خیلی خب. یکی را بفرست به جوخه می فرستم برای واحدت.»
خوشش نمیآید، معمولاً همین طور هستند. به او نگفتهام که دستم به اختیار خودم نیست که امضا کنم. فکرش را هم نمیکنم که به او بگویم تا بیست و چهار ساعت آینده خوابم نمیبرد و احتمالاً چند باری بالا میآورم. پلیسها هم به قهرمان احتیاج دارند.
از پلهها که بالا میروم به خانهام، میدانم که حقیقت را به زنم جنیفر هم نمیگویم. سعی میکنم به او بقبولانم که فقط او را دوست دارم و به عشق او زندهام. موقعی که بمب را خنثی میکنم فقط به عشق او زنده میمانم. بالای پلهها مکث میکنم که ببینم روی نردهها شکوفه بزنم یا نه، اما میگذرد و کلیدم را توی قفل میچرخانم.در را باز میکنم.«هی جن، من برگشتم.»
به طرف من میدود.« شنیدم که بمب قلابی بود.»
«آره عزیزم و این چیز خوبیاست. که اکثراً قلابی هستند.»
«همیشه نگرانم که نکند واقعی باشند.»
بله عزیزم، اما اگر واقعی هم باشد از پسش برمیآییم.»
با موهای او ور میروم و متوجه میشوم که روزگار من با این زن دوستداشتنی تودل برو و ساده به شماره افتاده. برای اینکه یک روز میرسد که دیگر نمیتوانم انکار کنم که خاطرخواهش، شوهرش در جوخهی تامین و تدارکات خنثیسازی مواد انفحاری واقعی کار میکند و بمبهای واقعی را خنثی میکند. دلش هم نمیخواهد که دست بردارد.
جوخهی بمب
نوشته : دریک کوفود
برگردان: اسدالله امرایی
با آسانسور به طبقهی پانزدهم میروم، جایی که بسته را پیدا کردهاند. از بستههای خطرناک بدم میآید. از سال 1970 که از ویتنام بیرون آمدم. بیست و چهار سال. کار با آنها را شروع کردم. هیچ وقت از کار خودم خوشم نمیآمده. دلم میخواهد کار دیگری بکنم. تنها چیزی که از آن زیاد میترسیدم، بیشتر از اینکه بر اثر انفجار دود شوم این بود که بخواهم دنبال کار دیگری باشم. بمبها را خنثی میکردم که شکمم را سیر کنم. اما میترسیدم دنبال کار بهتری بروم. بله مخلص کلام همین بود. کیسهی خرید را کنار میکشم و بعد به چیزی نگاه میکنم که خیلی ساده است. سیم آبی را قطع میکنم. میدانی که معمولاً یک سیم یا یکی دیگر را قطع میکنی. بعد باقی سیمها را میبرم و چیزی نمانده بود که روی فرش دفتر قشنگم بالا بیاورم. گور پدرشان، به من چه که منفجر میشوند. چرا من این کار را بکنم؟ چاشنیها را میکشم و میاندازم توی زنبیلم. زنیبیل را برمیدارم و راه میافتم به طرف آسانسور. یک نفر چاشنی را درمیآورد، یک نفر هم مواد منفجره را می برد تا معدوم کند. چیزی نمانده بود که روی فرش هال بشاشم. حس میکنم که نمیتوانم نگهدارم. اما این حس میگذرد و وارد آسانسور میشوم و به پایین میروم دم سرسرا. میروم بیرون و از وسط نیروهای پلیس که بیشتر از من ترسیده بودند. گشتیهایی بیست و چند ساله که خیال میکردند آنچه در سبد دارم ممکن است آنها را بکشد. بهتر از آنها میدانم. آنچه در روحم دارم میتواند آنها را بکشد، در حالیکه چاشنی در بهترین حالت فقط خودم را میکشت. از میان مردانی میگذرم که مرا قهرمان میدانند. خیال میکنند به کاری که میکنم باور دارم که در خدمت افراد عادیاست. من اهمیتی به عموم مردم نمیدهم. نه به همقطارانم و نه حتی به خودم. به این علت این کار را میکنم.
باید مطمئن باشی که مسیر تا کامیون زرهی مانع نداشته باشد. همه ی این بچهها واقعاً ترسیدهاند.از بین آنها رد شدم و سبد را گذاشتم توی کامیون و در فولادی سنگین آن را بستم.
کامیون راه میافتد و میرود و من پشتِ ماشین جوخه مینشینم. اما انتخابی است که خودم کردهام، اما بیشتر ما همین کار را میکنیم، معمولاً بعد از اینکه بمب را خنثی میکنیم رانندگی نمیکنیم. از شدت ترس ریدم به خودم و نمیتوانم استدلال کنم. راننده از توی آینه نگاهی میکند و لبخند میزند. میگوید:«جناب سروان امضا میفرمایید؟»
به آرامی گفتم: «خیلی خب. یکی را بفرست به جوخه می فرستم برای واحدت.»
خوشش نمیآید، معمولاً همین طور هستند. به او نگفتهام که دستم به اختیار خودم نیست که امضا کنم. فکرش را هم نمیکنم که به او بگویم تا بیست و چهار ساعت آینده خوابم نمیبرد و احتمالاً چند باری بالا میآورم. پلیسها هم به قهرمان احتیاج دارند.
از پلهها که بالا میروم به خانهام، میدانم که حقیقت را به زنم جنیفر هم نمیگویم. سعی میکنم به او بقبولانم که فقط او را دوست دارم و به عشق او زندهام. موقعی که بمب را خنثی میکنم فقط به عشق او زنده میمانم. بالای پلهها مکث میکنم که ببینم روی نردهها شکوفه بزنم یا نه، اما میگذرد و کلیدم را توی قفل میچرخانم.در را باز میکنم.«هی جن، من برگشتم.»
به طرف من میدود.« شنیدم که بمب قلابی بود.»
«آره عزیزم و این چیز خوبیاست. که اکثراً قلابی هستند.»
«همیشه نگرانم که نکند واقعی باشند.»
بله عزیزم، اما اگر واقعی هم باشد از پسش برمیآییم.»
با موهای او ور میروم و متوجه میشوم که روزگار من با این زن دوستداشتنی تودل برو و ساده به شماره افتاده. برای اینکه یک روز میرسد که دیگر نمیتوانم انکار کنم که خاطرخواهش، شوهرش در جوخهی تامین و تدارکات خنثیسازی مواد انفحاری واقعی کار میکند و بمبهای واقعی را خنثی میکند. دلش هم نمیخواهد که دست بردارد.