PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نقد و بررسی ادبی



mehraboOon
12-25-2010, 04:51 PM
http://img.tebyan.net/mainParts/persian/services/Advertisement/2010/11/7/New_14444.jpg

هر روز، بيگانه تر از ديروز


نگاهي به رمان روزالده اثر هرمان هسه


هر که اميد داشته باشد ، خوش بخت است.
هِرمان هسه ( نويسنده و شاعر آلماني قرن نوزدهم و بيستم )
http://img.tebyan.net/big/1389/08/25222477657115411652521611923010575860.jpg
ده سال پيش ، وقتي" يوهان فراگوت "زميني به نام "اِسپَرلُوس "خريد و به آن جا نقل مکان کرد ، خانه ي اربابي کهن سالِ رها شده اي بود با کوره راه هاي باغ.فراگوت معبد آن را ويران کرد و کارگاه نقاشي جديدي بنا نمود .وي مدت هفت سال در آن جا سرگرم نقاشي بود. پسرش آلبرت را به مدرسه ي شبانه روزي فرستاد تا کم تر با او رو در رو باشد . خانه ي اربابي را به همسرش" آدله "و خدمت کاران واگذار کرد. او در همان کارگاه مانند مردان مجرّد مي زيست.
"پي ير " نام پسر کوچکشان بود که دلبر پدر و مادر و تنها پل ارتباطي بين آن ها و کارگاه و خانه ي اربابي بود.
روزها گذشته بود تا يوهان توانسته بود تابلويي از رودخانه ي "راين" با قايق و ماهي گير و نقشي از ماهي ها بکشد. پي ير معمولا به اتاق نقاشي پدر مي رفت؛ ولي مي گفت که هرگز نمي خواهد چون پدرش نقاش بشود ، بوي رنگ را دوست ندارد و سرگيجه مي گيرد.
روزي" بورکهاردت "، يکي از دوستان فراگوت، از ناپل ايتاليا به آن جا آمد. هنر فراگوت را ستود و از شهرت او در ميان مردم و روزنامه ها سخن گفت.ديدار آن ها خاطره انگيز بود. يوهان پس از مدت ها هم صحبتي يافته بود .او درباره ي نقاشي مي گفت : «يک نقاش بايد حسّاس باشد و از سوژه هاي تازه و مناسب، با لطافت و زيبايي خاصي تابلويي خوب بيافريند به گونه اي که هر بيننده اي را مجذوب کند .»
آلبرت در تعطيلات از مدرسه ي شبانه روزي آمد. او از پدر بيزار بود و شکايت نزد مادر مي بُرد و مي گفت که پدرش زندگي آن ها را با بي اعتنايي به باد داده است .آدله او را دلداري مي داد.آلبرت و فراگوت برخوردي بسيار سرد با هم داشتند .
بورکهاردت ، به فراگوت گفت که زنش را طلاق بدهد ؛ چون رابطه ي آن ها به زندگي زناشويي شبيه نيست . او افزود : «تو خوش بختي را زنداني کرده اي. هر که اميد داشته باشد، خوش بخت است. تو بايد مانند مردي آزاد و خوش بخت با دنيا رو به رو شوي .»
بورکهاردت مي خواست پاييز به هندوستان برود .او از فراگوت نيز دعوت کرد و گفت که در آن جا مي تواند با خيال راحت به نقاشي و شکار بپردازد .
پس از رفتن او فراگوت بار ديگر با تنهايي دست به گريبان شد ؛ تنهايي اي که سال ها و سال ها با آن زيسته بود. در ميان افکار پريشانش ترکيبي بزرگ را ترسيم کرد : يک مرد و زن و کودکي که جلوي آن ها به بازي مشغول بود. نه آن مرد شبيه خود نقاش بود و نه آن زن شبيه آدله؛ ولي شکل کودک همان چهره ي پي ير را داشت .
فراگوت درباره آلبرت با آدله صحبت کرد. پدر مي گفت : «آلبرت مي خواهد در همه ي زمينه ها استعداد نشان بدهد ؛ در حالي که مي خواهد آقازاده باشد. انسان فقط در يک رشته ي هنري مي تواند پيش رفت کند .»
يک روز آلبرت با اصرار زياد به پدرش، پي ير را براي گردش با خود بُرد. دير بازگشتند .پدر و مادر نگران بودند.آلبرت علاقه اي به برادرش نداشت .
از آن روز به بعد پي ير طراوت هميشگي اش را نداشت . دکتر بيماري او را عصبي تشخيص داد .فراگوت که نقاشي جديدش را تمام کرده بود هيچ کسي را نداشت که آن را به وي نشان دهد و پي ير هم در بستر بود. سرانجام بر آن شد که آن را بفروشد و خرج سفر هند کند. با همسرش گفت و گو کرد و از رفتن گفت .آدله انديشيد و از تنهايي اش ترسيد؛ ولي آلبرت با شنيدن اين خبر خوش حال شد.و به پدر گفت : چه قدر خوب است که به سفر هندوستان مي روي !
پي ير در خواب بود .پدر از سر و صورت او طرحي زد ؛ زيرا دوست نداشت در بيداري از وي طرحي بکشد. او هر روز درد و شکنجه ي کودکش را مي ديد اما نمي توانست کاري بکند .
فراگوت به آدله گفت که هر جا مي خواهد مي تواند برود ولي اسپرلوس به آن ها تعلق دارد . زن گفت : « پس اين پايان اسپرلوس است .»
فراگوت از دکتر شنيد که بيماري پي ير درمان ناپذير است و فقط بايد او را در سکوت و آرامش تقويت کنند .آلبرت که در خانه پيانو مي زد به خواست مادر براي چند روز به مونيخ رفت .آدله فکر کرد که با رفتن شوهرش بي سر و سامان خواهد شد .تعطيلات آلبرت هم رو به پايان بود و پي ير با مرگ دست و پنجه نرم مي کرد . زن ديگر نمي توانست همسر را از رفتن باز دارد.
سرانجام آن روز غم بار فرا رسيد .پي ير ناباورانه جان سپرد. نقاش ، چهره ي او را کشيد و در باغ به ياد خاطرات شيرين او براي نخستين بار سخت گريست .
فرداي آن روز يوهان فراگوت-که ديگر دل بستگي اي به اسپرلوس نداشت - لوازم سفرش را بسته بندي کرد و راهي هند شد . او تنها هنر خود را داشت و چشم اميدش به آينده بود .
*****


اسپرلوس واژه اي پارسي و کهن است به معني کاخ و قصر که در فرهنگ " جهانگيري " و "برهان قاطع " آمده است :
چه نقصان ديدي از کعبه ، تو بي دين!
که گردي گِرد ِ اسپرلوس شاهان ؟ ( عَسجدي )
اين اثر به جدايي هسه از همسر نخستش اشاره دارد. هسه چنين مي انديشيد که هر روز که مي گذرد ما را نسبت به آن چه دوست داريم ،بيگانه تر مي کند. آدله همسر فراگوت بدون هيچ گونه شادي در انتظاري پوچ به سر مي بَرَد و فرزندش – که در عالم صفا و کودکي به بازي سرگرم است – همان تنهايي پدر و مادر را احساس مي کند . آدله استعداد و هنر فراگوت را نديده مي گيرد و اين ، بهانه اي محکم براي فاصله گرفتن انديشه هاي آن ها است که رابطه ي درک ناشدني شان را رقم مي زند . فراگوت ، اسپرلوس را رها مي کند تا در هند به دست نيافته هايش برسد. اين سفر شايد ديدگاه نويسنده را درباره ي علاقه به انديشه هاي شرقي نشان دهد.


محمد خليلي(گلپايگاني)- بخش ادبيات تبيان

mehraboOon
12-25-2010, 05:00 PM
دختردوست ترین پدر دنیا


نگاهی به "بابا گوریو" ( 1835 )اثر اونوره دو بالزاک


http://img.tebyan.net/big/1389/08/161248241461115920215617915122421532236127176.jpg
"احسان و نیکوکاری ، احساسی ملکوتی است که درست به اندازه ی عشقی حقیقی درک ناشدنی و نادر است ." اونوره دو بالزاک( نویسنده فرانسوی قرن نوزدهم )
فرانسه ؛سال1819 ؛زمان فرمان روایی لویی هجدهم .در دوره ی مشخّصی از تاریخ اجتماعی و سیاسی فرانسه به سر می بریم كه به "رستوراسیون "مشهور است .
در پانسیون خانم " واكر " در "نو سنت ژنویه" افراد گوناگونی زندگی می كنند.فقر زدگی و رازآلودگی در این پانسیون مشهود است. مرموزترین مهمان پانسیون ، مردی به نام گوریو است ؛ پیرمردی تنها كه مورد بی مهری دو دخترش "آنستازی " و " دلفین "قرار گرفته.گوریو مردی ثروتمند بود كه در دوران میان سالی در كار تجارت آرد به سرمایه ای هنگفت رسید. روزگار سیاهش از زمانی آغاز شد كه دو دخترش عروسی كردند. پیرمرد كه شیفته ی دخترانش بود همه ی دارایی اش را پدرانه به پای آن ها ریخت .در گزینش همسر ایشان دخالت نكرد اما جهیزیه ای رؤیایی و سنگین برای آن ها در نظر گرفت .این گونه بود كه به خاک سیاه فقر نشست وبه ناچار به پانسیون خانم واكر پناه بُرد .
http://img.tebyan.net/big/1389/08/771363445451461366572351885823239102145.jpg
دوست صمیمی گوریو در پانسیون ، جوانی به نام " اوژن راستینیاک " بود كه برای تحصیل ،خانواده و روستا را ترک كرده و به آن جا آمده بود . یکی دیگر از ساكنان پانسیون ، مردی ریاكار ، كلّاش و ظاهر فریب به نام "واترن " بود.او دوست نزدیک اوژن به شمار می رفت که با گذشت زمان ، اوژن به شخصیّت وی پی برد و از او كناره گرفت .
امّا دو داماد گوریو ؛آن ها پول پرست و جاه طلب بودند و ول خرجی های زنانِ آن ها در آرایش خود و زینت لباس و به رخ كشیدن ثروتشان مشهود بود .بالزاک نیز دوست داشت چنین همسرانی داشته باشد .شاید دختران بابا گوریو تصویری از این فكر باشند .
روابط اوژن و گوریو كم كم عمیق تر شد . اوژن كه كوركورانه در صدد راهی برای ثروتمند شدن بود به قماربازی روی آورد و تحصیل را رها كرد .چون به مجالس اشراف می رفت مجبور بود كه ظاهرش را به سطح زندگی آن ها برساند ؛از این رو كم كم با مشكلات مالی رو به رو شد تا جایی كه در نامه ای از مادر و خواهرش تقاضای كمک كرد . اوژن بین دو اندیشه در رفت و آمد بود :راه صداقت و پرهیزگاری یا دزدی و آلودگی .با این حال می كوشید دختران گوریو را به پدرشان نزدیک و نزدیک تر كند ؛ولی آن ها در مرداب زندگی اشرافی غوطه می خوردند و مهر و محبت فرزندی را از یاد برده بودند.فقط هنگام نیازمندی سراغ پدر می آمدند و احساسات او را جریحه دار می كردندو از وی پول طلب می كردند.گوریو هم چنان با عشق به آنان حتی لوازم اصلی زندگی خود را می فروخت تا پولش را به آن ها بدهد . گوریوی مهربان و فداكار ، راحتی فرزندانش را بر سختی خود ترجیح می داد. او حتی برای دیدن دخترانش بر آن شد كه خانه ای در نزدیكی محل سکونت آن ها اجاره كند تا هر روز آن ها را هنگام عبور از آن جا ببیند ، ولی روز اثاث كشی حالش بدتر شد و در همان پانسیون به بستر افتاد .پرستار صادق او اوژن جوان بود. خانم واكر اجاره ی اتاقش را خواست . گوریو پولی نداشت . اوژن پرداخت کرد. او صمیمانه برای گوریو دكتر آورد و دارو خرید .
گوریو اكنون در غربتی جان سوز با مرگ دست و پنجه نرم می كرد در حالی كه دخترانش به عیش و نوش و خوش گذرانی سرگرم بودند.آن ها حتی برای حاضر شدن بر بالین پدر ، بهانه تراشیدند و هنگامی كه گوریو به این موضوع پی بُرد ناباورانه در هم شكست. این کاری ترین ضربه ی نامهربانانه ی فرزندان به پدر بود .
در واپسین لحظات عمر گوریو ، دلفین آمد ؛اما حضور او بی ثمر بود. سرانجام پیرمرد در گذشت.دخترانش برای خاک سپاری او قدمی برنداشتند و دامادها نیزاز این كار انسانی واخلاقی شانه خالی كردند و گفتند كه مرگ پیرمرد به آن ها مربوط نیست.
اوژن ، بابا گوریو را به خاک سپرد. اوژنِ درهم شکسته، به گور پیرمرد بی چاره نگریست و از نامرادی و بی وفایی انکار ناپذیر زمانه اشک غم بر خاک گوریو چكاند.
گذری در بابا گوریو:


قهرمان داستان در نظر برخی از منتقدان " لیر شاه " دیگری است و واقع گرایی نیرومند كتاب ، یادآور بهترین داستان های چارلز دیكنز است .
برخی از منتقدان، بابا گوریو را شاهكار بالزاک می دانند و معتقدند كه بالزاک با انتشار این اثر در سال 1835 پیروزمندانه قدرت خود را به عنوان آفریننده دنیای داستان سرایی نشان داد .برخی هم آن را نمی پسندند و بر این باورند كه "بابا گوریو " نه تنها شاهكار نیست بلكه از دیگر كتاب های متعارف بالزاک پایین تر است و دلیل این ضعف را در آن می دانند كه داستان سرا نباید با تلقین ، خواننده را در موضعی قرار دهد كه بخندد یا بگرید؛ زیرا ارزش یک كار بزرگ به خنده و گریه ی خواننده نیست بلكه به محتوای فكری آن اثر است .
از نگاه بالزاک ، دنیا لجن زار است و انسان باید تا آن جا كه می تواند خود را در بلندی ها نگه دارد.دنیا جولانگاهی از افراد فریب خورده و کلاه بردار است .باید کوشید تا نه در میان فریب خوردگان بود و نه در میان کلاه برداران .
و به قول شاعری:
رشته گر باریک باشد ، در محبت باک نیست
جهد کن تا از کشاکش نگسلانی رشته را

محمد خلیلی(گلپایگانی) – بخش ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:02 PM
مروارید شوم


نگاهی به داستان مروارید ( 1947 ) اثر جان اشتاین بک


http://img.tebyan.net/big/1389/08/18859911447622214692192931422120911482.jpg
"کسی که به کاری بیاید ، نباید فرصت زیستن یا مردن را به حساب آورد. باید تنها آن را به حساب آورَد که آن چه انجام می دهد ،درست است یا نادرست ." جان اشتاین بِک(نویسنده امریکایی قرن بیستم )
کینو و همسرش خوآنا و نوزادشان در کلبه ای کنار ساحل دریا زندگی می کردند .آن ها فقیر و به موسیقی علاقه مند بودند و از صدای امواج دریا لذّت می بردند .
روزی عقرب فرزندشان را گزید . همه گفتند که کودک خواهد مرد چون آن ها پولی برای مداوای کودک نداشتند و از سویی پزشک شهر را بی سواد می دانستند .پزشک هم پیش از این که بچّه را ببیند از کینو پرسید که پول دارد یا نه؟ کینو خشمگینانه به در کوبید . مردم پراکنده شدند و آن خانواده با اندوه نداری خود ، تنها ماند .
تنها ثروت آنها قایق صید مروارید بود که به او به ارث رسیده بود . کینو و خوآنا با بچّه ی عقرب گزیده سوار قایق شدند . خوآنا امیدوار بود که شوهرش مرواریدی پیدا کند تا شاید از این همه بدبختی رهایی یابند .
به محل صید مروارید رسیدند . کینو به درون آب پرید و به قعر آب رفت .همه جا را زیر و رو کرد . ناگهان صدفی بزرگ جلوی چشمانش پدیدار شد .آن را برداشت و به سطح آب آمد . صدف را گشود . ماتش بُرد .ناباورانه دید که مرواریدی به اندازه ی تخم کبوتر در آن است. فریاد زد : "عزیزم ! عزیزم ! مروارید. مروارید ."صیادان دور او جمع شدند .
خبر در شهر پیچید. اکنون آن هایی که به این خانواده بی مهری کرده بودند افسوس می خوردند و چشم به مروارید داشتند. فقیران خوش حال بودند و ایمان داشتند که کینو به ایشان کمک خواهد کرد . خریداران مروارید نیز برای ارزان خریدن مروارید، دندان تیز کرده بودند .
همسایگان در کلبه کینو گرد آمده بودند . نمی خواستند از آن جا بروند .کینو از آرزوهایش گفت و این که می خواهد ابتدا به کلیسا برود تا عقدشان را جشن بگیرند. به مدرسه رفتن فرزندش و دانشمند شدن او اندیشید . ناگهان کشیش آمد و گفت که باید از کسی که این ثروت را به آن ها بخشیده ، سپاس گزاری کنند .سپس دکتر آمد تا عقرب گزیده را معاینه کند .شربتی به نوزاد داد تا ظاهرا اثر سم کم شود .پیش از رفتن گفت که باز هم به نوزاد سر خواهد زد .
همه جا صحبت از مروارید بزرگ کینو بود ؛ولی کینو آن را دور از چشم همگان در محلی پنهان کرده بود .
حال بچه بدتر شد و بالا آورد.پزشک خبر یافت و خود را رساند .به او شربتی خوراند. آن گاه دست مزدش را خواست . کینو گفت که پس از فروش مروارید پول وی را می دهد .پزشک با تیزهوشی در تلاش بود که جای مروارید را بفهمد.
شب هنگام باز هم کینو جای مروارید را تغییر داد. گودالی زیر حصیری - که روی آن می خوابید – کند و آن را پنهان ساخت .شب سر و صدایی مرموزانه آمد . خوآنا گفت که این مروارید شوم است و باید آن را از بین ببرند پیش از آن که مروارید ، آنان را نابود سازد .کینو که مروارید را باعث سعادتمندی خانواده اش می دانست پاسخ منفی داد .
روز بعد کینو مروارید را برداشت و به راه افتاد تا آن را بفروشد . برادرش نیز همراهش شد. خریداران مروارید هر کدام کوشیدند که آن را از چنگ کینو بیرون بکشند ؛ ولی موفق نشدند .
باز هم شب سر و صدایی آمد .کینو چاقو در دست بیرون رفت .خوآنا صدای درگیری دو نفر را شنید . از کلبه خارج شد . شوهرش را خون آلود یافت . او را به داخل کلبه آورد .از او خواهش کرد که هر چه زودتر خودشان را از شرّ مروارید رها کنند و آن را به دریا بیندازند. کینو مخالفت کرد .نیمه های شب ،خوآنا برای دور انداختن مروارید به سوی دریا می رفت که کینو سر رسید و مانع شد وچند سیلی محکم به صورت او نواخت و مروارید را گرفت.دوباره به طرف کلبه به راه افتادند. کسی آن ها را دنبال می کرد. کینو با او درگیر شد و وی را کشت .اکنون باید می گریختند .خوآنا برای آوردن فرزندش به سوی کلبه حرکت کرد و کینو به ساحل رفت تا قایق را آماده کند ولی قایق را سوراخ کرده بودند.خشمگینانه به سمت کلبه دوید. کلبه در آتش می سوخت و همسر و فرزندش کنار آن ایستاده بودند.به ناچار شب به منزل توماس ، برادر کینو رفتند . توماس کمکشان کرد تا پنهانی به طرف شمال بگریزند.
هنگام فرار ، سه نفر در پی آن ها بودند . به سوی کوه گریختند و به غاری پناه بردند .کینو خواست نگهبان را بکشد .ناگهان صدای کودکش به هوا برخاست. نگهبان به سوی غار رفت و شلیک کرد .کینو او را با کارد کشت .نفر دوم آمد . او را نیز از پای در آورد و تفنگش را برداشت و نفر سوم را دنبال کرد و تیر انداخت . او نیز کشته شد . وقتی کینو بازگشت با جسد فرزندش رو به رو شد . دست بر سر گذاشت و افسوس خورد و فریاد کشید .
زن و شوهر به شهر بازگشتند مردم به طرفشان آمدند . کینو به کلبه ی سوخته اش نظر انداخت.سپس با همسرش به دریا رفت .مروارید را از جیبش درآورد و به آن نگاه کرد. فرزندش و سه نفر دیگر را با تنی خون آلود مشاهده کرد .آن گاه مروارید را با قدرت هر چه تمام تر به سوی دریا پرتاب کرد .تمام چیزهای باقی مانده از مروارید از بین رفت و برای همیشه خاموش شد.
*****


داستان ، حکایت ماهی گیری فقیر است که در راه یافتن مروارید ، زندگیش را به تباهی می کشاند .مروارید ، بلای جان او و خانواده اش می شود و کلبه خرابه و نوزادش را از دست می دهد .داستان این کتاب بر اساس افسانه ای مکزیکی است .نویسنده بر حسّ ششم زن تأکید فراوان دارد.شاید مهم ترین درس اخلاقی و پندآموز "مروارید"این باشد که ثروت ، طمع دیگران را برمی انگیزد ،درگیری هایی تا مرز آدم کشی پدید می آورد ، آرامش را می زداید ، ترس و نگرانی می سازد و دشمن می تراشد .نکته ی جالب دیگر این است که زمانی مشکل کینو حل می شود که هر چیزی مروارید را به دریا پس می دهد و این امر، یادآور ضرب المثلی معروف است که : هر چیزی باید به جای اصلی خود بازگردد تا درست باشد . به گفته ی فردوسی حکیم :
پرستنده ی آز و جویای کین
به گیتی ز کس نشنود آفرین
تو از آز باشی همیشه به رنج
که همواره سیری نیابی ز گنج

محمد خلیلی(گلپایگانی )- بخش ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:06 PM
پدر گمشده!


نگاهی به "فرزندان كاپیتان گرانت" (68 -1867 ) اثر ژول ورن


http://img.tebyan.net/big/1389/08/1061136451406412313352192179108246227232209.jpg
هنگامی که می نویسم ، زنده هستم .
ژول ورن ( نویسنده ی فرانسوی قرن نوزدهم )
روزی كشتی تفریحی " دانكن "(Dancan) كه متعلق به " لرد گلناروان " بود در دریا ماهی ای صید كرد كه در شكم آن یک بطری پیدا شد . داخل بطری نامه ای از كاپیتان گرانت بود . نوشته بود كه كشتی آن ها غرق شده است . تاریخ و طول و عرض جغرافیایی نیز در آن دیده می شد . لرد دو سه روز بعد از مسافرت ، نزد فرزندان كاپیتان گرانت ، " مِری "‌ و " روبرت " ، رفت . آن دو از لرد تقاضا كردند كه با كشتی اش به جست و جو بپردازد و پدرشان را پیدا كند .
لرد كشتی اش را آماده سفر كرد . برخی دیگر نیز در این سفر لرد را همراهی می كردند : سرهنگ "مک تایبس "، فرزندان گرانت و پروفسور پاگانل (Paganel)، رییس شرکت جغرافیایی پاریس . آن ها نمی دانستند چه حوادث پیش بینی نشده و خطرناکی در انتظارشان است !
ده روز بعد كشتی وارد تنگه "ماجلانو" شد و پس از گذشتن از چند جزیره در یكی از جزایر انگلستان لنگر انداخت . آنان تصمیم داشتند كه از سلسله كوه های آند عبور نمایند . مسیر بسیار سختی بود . صخره های بلند و هوای سرد و برفی آن راه ، مسافران را به درد سر انداخت . با این حال به كمک راه نما و قاطر به ارتفاع 2500 متری رسیدند . كلبه ای در آن جا بود . داخل آن شدند . حوادث عجیبی در آن جا رخ داد كه خواب را از سر همه پراند . زلزله ای آمد و كلبه خراب شد و هر كدام به گوشه ای افتادند . لرد به هوش آمد . همه سالم بودند ولی خبری از روبرت نبود . ناگهان متوجه كركسی شدند كه او را به چنگ گرفته و در حال پرواز است . صدای شلیک گلوله ای آمد . یكی از اهالی منطقه با شلیکی معجزه آسا كركس را هدف قرار داده بود . او راه نمای مسافران شد . افراد قبیله ی او از كاپیتان گرانت و كشتی بریتانیا بی خبر بودند .
مسافران با زحمت بسیار به كشتی دانكن كه در ساحل آتلانتیک بود بازگشتند . لرد گلناروان فكر كرد كه حتماً درباره نشانه ی جغرافیایی كاپیتان گرانت و نامه او نكته ای پنهان است . با بررسی دوباره ، پی برد كه او در استرالیا است . لرد ،كشتی و افرادش را به سمت استرالیا حركت داد . به روستای كوچكی در ساحلی از كشور استرالیا رفتند . از افراد آن محل درباره كشتی غرق شده بریتانیا و نیز كاپیتان گرانت پرسیدند . یكی از آن ها گفت كه بدون تردید كاپیتان درنزدیکی سواحل زلاندنو است . او شهادت داد كه خود یكی از غرق شدگان كشتی بریتانیا بوده است . نامه ای نشان داد كه امضای كاپیتان زیر آن بود . مری نیز امضای پدر را شناخت .
سرانجام كالسكه ای تدارک دیدند و با چند اسب به راه افتادند تا ردّی از كاپیتان بیابند . وقتی به شهر ویكتوریا رسیدند متوجه قطاری شدند كه به تازگی دزدان آن را غارت كرده بودند . پس از پرس و جوی بیش تر فهمیدند كه سردسته دزدان شخصی به نام " بن جویس " ( Ben Joyce ) بوده است . دوباره به راه خود ادامه دادند . روز بعد یكی از اسب ها به طور عجیبی سقوط كرد . این ماجرا آنقدر ادامه پیدا كرد كه تنها اسب لرد باقی ماند .
لرد گلناروان تصمیم گرفت كه نامه ای به كشتی دانكن بنویسد و كمک بخواهد . در این هنگام آیرتن یكی از مسافران به او شلیک كرد و زخمی اش نمود و گریخت . پیش از فرار كردن فریاد زد :« منم ،بن جویس آیرتن Ayrton)) ». او زندانی فراری محکوم به اعمال شاقّه بود .
سرانجام آن ها مجبور شدند كه همگی به طرف خلیج توفولد بروند . پنج ـ شش روز طول كشید ؛اما از كشتی دانكن خبری نبود . با كشتی دیگری به راه خود ادامه دادند . كشتی در اثر بی لیاقتی ناخدایش به صخره ای خورد و در ساحلی ناشناخته متوقف شد . سكنه ی آن، اسیر افراد مسلح قبیله ای شدند . رئیس قبیله بومیان می خواست زنان را تصاحب كند ؛ولی لرد با اسلحه اش او را كشت . به جز روبرت و پاگانل بقیه زندانی شدند . آن دو توانستند دوستان خود را فراری دهند . بومیان با دو قایق آن ها را تعقیب كردند . در همان نزدیكی كشتی دانكن به طور معجزه آسایی به طرفشان می آمد . افراد لرد گلناروان به كمكشان آمدند و بومیان گریختند . توم اوستین ، آیرتن را در كشتی زندانی كرده بود . شب بعد مری و روبرت صدای كمک کسی را شنیدند .صدا صدای پدرشان بود .
فردای آن روز قایقی به دریا انداختند و به طرف ساحل رفتند . كاپیتان گرانت و ملوانان آن جا بودند .همگی از خوش حالی در پوست خود نمی گنجیدند. مری و روبرت با دیدن پدرشان اشک در چشمانشان حلقه زد . آیرتن را در آن جزیره رها کردند تا کیفر گناهانش را در تنهایی باز پس بدهد .
پس از چند روز دریانوردی و خاک پیمایی به كشورشان رسیدند و مردم از آن ها استقبال كردند . پروفسور پاگانل با مری ازدواج كرد و روبرت با تعلیمات او ملوانی ماهر شد .
*****


این کتاب ، یکی از هیجان انگیزترین و منسجم ترین رمان های ژول ورن است و به سبب شیوه ی کاملی که در توصیف روحیات و خصایل دو شخصیت اصلی آن ، یعنی پاگانل و آیرتن به کار رفته است ،دارای ارزش ادبی نیز هست . وصف فضای محیط بر حوادث ،نشان دهنده ی حال و هوای آن زمان و به ویژه درباره ی استرالیا است ؛ زیرا این جزیره در چشم کاشفان و مهاجران اروپایی قرن نوزدهم هنوز هم با جاذبه ی سرزمینی بکر و خشونت آمیز جلوه می کرد .ژول ورن با همکاری دنری (Dennery) از روی این رمان ، نمایش نامه ای نوشت که در 1877 به روی صحنه رفت .


محمد خلیلی(گلپایگانی) – بخش ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:07 PM
دنیای صید و صیّاد


نگاهی به داستان سپید دندان (1906)


نفرت داشتن ، عشقی شیطانی است .جک لندن ( نویسنده امریکایی قرن نوزدهم و بیستم )
http://img.tebyan.net/big/1389/08/209171322054623722120719921912712618034104177.jpg
سرمای قطب در جنگل های کاج ، طبیعت را به صورت وحشتناکی در پرده ی ابهام فرو برده بود و سرما و سکوت حکم می راند .ناگهان صدایی سکوت را شکست.سورتمه ای را سگ ها می کشیدند و دو مرد خسته و ترسان پیشاپیش حرکت می کردند.آن ها هِنری و بیل بودند. شب را در کنار آتش صبح کردند در حالی که باز دیدند از سگ هایشان یکی کم شده است .از اطراف، زوزه ی گرگ ها به گوش می رسید.این وضع هر شب ادامه داشت و سگ ها یکی یکی کم می شدند تا این که پی بردند ماده گرگی وارد گله ی سگ ها می شود و یکی از آن ها را به دنبال خود می کشاند و سپس آن را می کشد و برای دیگر گرگ ها می برد . روز بعد سورتمه ی آن ها واژگون شد ؛ زیرا یکی از سگ ها به سوی همان ماده گرگ می رفت.بیل تفنگش را برداشت تا گرگ را بکشد ؛اما تا به خود آمد ، گرگ های دیگر محاصره اش کردند و به سویش یورش بردند.لحظاتی التهاب آور گذشت،هنری صدای فریادها و ناله های دوستش را شنید که زود آرام و آرام تر می شد . اکنون هنری تنها بود و باید جانش را برمی داشت و می گریخت .
در اندک زمانی فهمید که حریفان زورمند بر ضعیفان چیره می شوند. دریافت که اگر نکشد، کشته و اگر نخورَد ، خورده می شود.

شبی گرگ ها هنری را دوره کردند . او با کمک آتش فراری شان داد؛ ولی از خستگی به خواب رفت .وقتی بیدار شد خود را در میان کاروانی دید .او نجات یافته بود.
در گله ی گرگ ها سه گرگ بودند : جوان ، میان سال و پیر.آن ها بر گله تسلط داشتند و برای به دست آوردن ماده گرگ می جنگیدند. سرانجام گرگ پیر تک چشم ، پیروز میدان شد و آن دو کشته شدند. گرگ پیر و ماده اش به شهری قدیمی رفتند که ساکنانش سرخ پوستان بودند .ماده گرگ با تله های انسانی آشنا بود و ترسی به خود راه نمی داد، با این حال صدای تیری شنیدند و به محلی دیگر رفتند.
با آمدن بهار،توله ی آن ها به جهان پا نهاد. حالا گرگ پیر باید در پی شکار می رفت ؛ ولی دیگر توان کافی نداشت و سرانجام یک روز با یوزپلنگی درگیر و کشته شد.
ماده گرگ ناچار شد به تنهایی توله ی زیبا و خاکستری اش را بزرگ کند." سپید دندان " کم کم بزرگ شد و پا به طبیعت نهاد. همه چیز برایش رنگی دیگر داشت و عجیب می نمود .در اندک زمانی فهمید که حریفان زورمند بر ضعیفان چیره می شوند. دریافت که اگر نکشد، کشته و اگر نخورَد ، خورده می شود.
سپید دندان و مادرش به محل زندگی سرخ پوستان رسیدند.برخی سپید دندان را اذیت کردند. او هم با زوزه ای دردناک مادرش را به یاری طلبید.ماده گرگ به مزاحمان حمله نکرد؛ چون در بین آن ها فردی به نام "گری بیور "(gery beaver) بود که سال ها قبل او را تربیت کرده بود.گری سپید دندان را نوازش کرد .از آن پس سپید دندان و مادرش همراه گری شدند.
روزها گذشت . گری آن ها را به گردش می برد و آموزش می داد تا این که ماده گرگ خواست برود و او مانع نشد.حالا سپید دندان باید بدون مادرش جنگ و جدال در طبیعت را تجربه می کرد.
گری ، سپید دندان را با خود به شهر بزرگ "فورت یوک " برد .حیوان بی چاره فهمیده بود که حاکمان واقعی آدمیانند .در آن جا با چند سگ درگیر شد که همواره پیروز میدان بود .
زندگی سپید دندان با گری پس از مدتی به پایان رسید ؛ چرا که مردی به نام " اسمیت " آن را تصاحب کرد .اسمیت از وجود سپید دندان به خوبی بهره برد .او گرگ جوان را با سگ ها درمی انداخت و پول به جیب می زد .روزی آن را با سگ بسیار قدرتمند و تنومند سیرک به جنگ وا داشت .سپید دندان به سختی زخمی شد.مهندسی به نام ویدون اسکات Weedon Scott)) با دیدن بی رحمی های اسمیت دلش به حال سپید دندان سوخت و مانع از درگیری بیش تر شد و آن را از اسمیت خرید .وی به زحمت توانست گرگ را رام کند . هر روز علاقه ی آن ها به هم بیش تر می شد تا جایی که حتی سپید دندان با او راهی سانفرانسیسکو شد .زندگی در کنار خانواده ی اسکات برایش جالب و جذّاب بود .آموخته بود که به مرغ ها و جوجه ها حمله نکند .
یک روز اسکات با اسبش به زمین خورد و آسیب دید .سپید دندان به سرعت به سوی منزل او دوید و کمک آورد . این اتفاق باعث شد که با آن خوش رفتار شوند .
به تازگی مردی آدم کش و خطرناک به نام " جیم هال "از زندان گریخته بود .سگ ها نتوانسته بودند ردّ او را بیابند. اهل آن جا از آزادی جیم می ترسیدند . جیم یکی از شب ها می خواست وارد عمارت پدر اسمیت شود . سپید دندان بوی او را حس کرد و به سویش یورش برد و گازش گرفت .تیر خورد ولی رهایش نکرد .اهل خانه از سر و صدا بیدار شدند. اسکات و دیگران آمدند. سپید دندان مرد قاتل را از پای درآورده ؛اما خودش به سختی زخمی شده بود .حالا همه نگران حال سپید دندان بودند. گرگ بی چاره در حال مرگ بود . اسکات دکتر را خبر کرد . دکتر با تلاش بسیار خون ریزی سپید دندان را بند آورد و توانست جانش را نجات دهد .زندگی دوباره ی سپید دندان برای اسمیت و خانواده و محله اش خوش حال کننده بود .
***


سپید دندان (White fang) بیش از هر چیز اثری است در مقابل " آوای وحش " که سه سال پیش از آن چاپ شده بود .اگر در آن جا "باک " ، سگ اهلی سورتمه کش ،به گرگی درّنده تبدیل می شود ، در این جا حیوانی وحشی که سه چهارم آن گرگ و یک چهارم آن سگ گرگی است، اهلی می شود و به کمک انسان می آید .
جک لندن در پایان این اثر می گوید : «قانونی که او آموخته بود عبارت بود از اطاعت از قوی تر و زور گویی به ضعیف تر .»
لندن که زیر نامه هایش را با عنوان گرگ امضا می کرد ، قیاس های آشکاری میان دنیای انسان و حیوان می کند؛ ولی از جنبه ی انسانی و بخشیدن بی اندازه به حیوان پرهیز می کند .دوگانگی ناگشوده بین فردگرایی و سوسیالیسمِ که وی در زمان زندگی پاسخش را یافت ، پایان این رمان را رقم می زند. سپید دندان در تقابل با باک در "آوای وحش "، جامعه را می پذیرد بی آن که تمامی ، خصوصیات و خوی وحشی اش را به کناری نهد . نویسنده ی امریکایی اثر ، حقّ بی اندازه ای را که جامعه ی صنعتی ِ سرمایه داری به قوی تر میدهد ، به وضوح می بیند و آن را با انتقاد کم تری ، به زندگی در طبیعتی که - سپید دندان، تنها به علت روحیه ی جنگاوری خود در رو در رویی با جهان ِ دشمن خوی ِ پیرامونش دارد – منتقل می کند . درست در توصیف همین تضادها و کش مکش های اغلب شدید است که جک لندن ، گیرایی و سرزندگی داستان را حفظ می کند. این ویژگی ، عناصر شاعرانه ی ارایه شده با طبیعت گرایی برجسته ی یک حیوان درّنده را با قالب نو رمانی ماجرایی، پیوند می دهد .

محمد خلیلی (گلپایگانی)- ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:07 PM
سفری از معصومیت به آگاهی


نظری بر هکلبری فین(1885)


آرامش شیرین مرگ ، زیباتر از خواب است .مارک تواین (نویسنده امریکایی قرن نوزدهم )
http://img.tebyan.net/big/1389/08/44171201243227911182088275411619622520319.jpg
من (هاک ) و دوستم "تام" گنجی را که سارقان در جایی پنهان کرده بودند یافتیم و پس از دست گیری آن ها حدود دوازده هزار دلار کاسب شدیم .قاضی " تاچر "پول ها را از ما گرفت تا در بانک بگذارد و هر ماه مقداری پول بر آن افزوده شود.سرپرستی من بر دوش خانم " داگلاس " افتاد .
من و تام از شیطنت هایمان دست برنمی داشتیم . آموزش های خانم داگلاس برایم بسیار سخت بود .چند سال پیش برایم خبر آورده بودند که جسد پدر الکلی ام را یافته اند ؛ ولی در همین روزها بود که ناگهان سر و کله اش پیدا شد. تهدیدم کرد که پول هایم را به وی بدهم .گفتم که پولی ندارم. او دوباره سرپرستی ام را برعهده گرفت . به پول ها چشم طمع داشت.مرا از مدرسه رفتن بازداشت و زندانی ام کرد .روزی از فرصت استفاده کردم و به جزیره ی " جکسون " گریختم. قاضی تاچر ، خانم داگلاس و تام و پدرم به رودخانه آمدند تا شاید جسدم را بیابند؛ ولی ناامیدانه بازگشتند .
هاک بر آن است که مردم را آن گونه که هستند ببیند؛ ولی تا پایان سفر متوجه عمق پلشتی آدمی و فراگیری تنگ نظری و رفتار غیر انسانی بشر به هم نوع خود نمی شود. این ماجراجویی ها ابتدا برایش خوشایند است؛اما کم کم در چشم او پلید می نماید.

فکر می کردم در جزیره کسی جز من نیست ؛ ولی متوجه خاکسترآتشی شدم .وقتی بیش تر گشتم ،" جیم "را دیدم که برده ای سیاه پوست بود .او از اربابش گریخته و به آن جا پناه برده بود.از دیدار هم خوش حال بودیم .حالا می توانستیم دو نفری سفرهایی ماجراجویانه را آغاز کنیم .ابتدا لباسی دخترانه پوشیدم . به شهر رفتم. پیرزنی گفت که هاک به دست پدرش یا جیم کشته شده و برای دست گیری جیم جایزه ای در نظر گرفته اند .با کلکی که ساخته ی جیم بود سفرمان را بر روی "میسی سیپی "شروع کردیم . یک کشتی تا نیمه در آب فرو رفته بود. نزدیکش شدیم و به داخلش رفتیم . دو سارق مسلّح و جسد مردی آن جا بود. با قایق دزدان گریختیم چون کلک مان را آب برده بود . به جزیره ای رسیدیم.جیم را تنها گذاشتم و به آن سوی جزیره رفتم.ناگهان چند فرد مسلح جلویم را گرفتند .در پی جیم بودند.به دروغ گفتم که پدرم آبله گرفته و آن طرف تر است.آن ها از ترس آبله چهل دلار هم به من دادند و رهایم کردند.
می خواستیم در شهر " کاییرو " توقف کنیم ولی سرعت آب زیاد بود و از آن جا گذشتیم و بازگشت ممکن نبود . در نزدیکی های جزیره ای یک کشتی بخار به سوی قایق ما آمد.هر دو به آب پریدیم .وقتی سرم را از آب بیرون آوردم ،‌جیم و قایق را ندیدم .
کلبه ای در ساحل جزیره بود. به آن جا رفتم . افراد آن کلبه که از "شِفرسون "ها کینه ای خانوادگی داشتند ،نخست پنداشتند که من از آن ها هستم ولی هنگامی که به حقیقت پی بردند با روی باز از من پذیرایی کردند . چند روزی را با آن ها زندگی کردم .حتی یک جوان سیاه ، نوکرم بود ."سوفیا" یکی از دختران زیبا و جذّاب آن خانواده ، عاشق مردی از شفرسون ها بود و دو خانواده دشمن خونی هم بودند.
در همین روزها من و برده ی سیاه را به جایی فرستادند .ناگهان جیم را دیدم و همه ی پیشامد ها را برایش گفتم .هنگامی که با او و برده به کلبه بازگشتیم کسی آن جا نبود.به انبار رفتیم .فقط پسر کوچک خانواده و پسرعمویش زنده مانده بودند که آن ها نیز به رودخانه زدند؛ولی شفرسون ها سوراخ سوراخ شان کردند .
با جیم گریختم .این بار گرفتار دو مرد دیوانه شدیم که یکی خود را پادشاه فرانسه می نامید و دیگری دوک .ما را وادار کردند که در تئاترشان بازی کنیم و در نمایش نامه های هجویه ی آثار شکسپیر و جلسات احضار روح ساختگی و سرکیسه کردن مردم شرکت کنیم .پس از اجرای نمایش ، مردم با تخم مرغ گندیده از خجالتمان درآمدند .
آن دو ابله نقشه ای دیگر کشیدند .با پادشاه به شهر رفتم تا سر و گوشی آب بدهم .در ساحل ، پادشاه دانست که در "اورلئان "ثروتمندی به نام " ویلکس " زندگی می کند و اکنون منتظر دو برادرش است که قرار است از شهری دیگر نزدش بروند .من و پادشاه و دوک به آن جا رفتیم ؛ ولی مرد مرده بود .جسدش در تابوت بود. سه دختر او باور کردند که پادشاه و دوک عمویشان هستند. در وصیت نامه اش جای گنجی و سه هزار دلار پول مشخص شده بود. چند بار خواستم به آن ها حقیقت را بگویم اما هر بار نشد .
در کمد پنهان شدم. دوک و پادشاه وارد اتاق شدند و جای پول ها را تغییر دادند .سپس رفتند . من هم پول ها را در تابوت روی جنازه گذاشتم .
روز خاک سپاری ،دو وارث اصلی آمدند . پادشاه به روی خود نیاورد و از من سراغ پول ها را گرفت .گفتم بی خبرم .سرانجام کار به دادگاه و قاضی کشیده شد .قاضی از برادرهای راستین و دروغین نشانه ای خواست.پادشاه گفت که روی سینه ی ویلکس نقشی آبی رنگ است.تابوت را بیرون آوردند و گشودند .سکه های طلا را یافتند .من از دست نگهبانم گریختم و در حالی که از خوش حالی در پوستم نمی گنجیدم به ساحل رسیدم ؛ ولی از بد شانسی ،پادشاه و دوک نیز آمدند. به چند کیلومتری شهر رسیدیم . از دستشان گریختم و به کلک رسیدم .جیم نبود. با جست و جوی بسیار فهمیدم که آن دو شیاد ، جیم را به فردی به نام " آبراهام فورستِر " فروخته اند .
به منزل آن مرد رفتم .ناگهان پیرزنی بیرون آمد .او عمه ی دوستم تام بود .مرا با تام اشتباه گرفت؛ زیرا قرار بود تام و برادرش "سید " به آن جا بیایند. پس از خوش و بش کردن به بهانه ای خانه را ترک کردم.در راه تام را دیدم و همه ی ماجرا را به وی گفتم.قرار شد او خود را سید معرفی کند.هنگامی که در راه منزل بودیم پادشاه و دوک را دیدیم که بدن شان را تیر آگین کرده و پر مرغ به آن ها چسبانده بودند .
تام قول داد که هر طور شده جیم را آزاد کنیم.او را در آلونک بالای خانه زندانی کرده بودند.من و تام- که خود را به جای سید جا زده بود – همه ی راه ها را برای فرار دادن جیم آزمایش کردیم؛ از کندن خاک تا رساندن پنهانی غذا به او .
عمه " سالی " از رفتار ما خشمگین بود.یک بار هم با لباس عمه به زیرزمین رفتم تا از آن جا کره بیاورم.کره را زیر کلاهم گذاشتم و عمه دعوایم کرد.سپس با همان وضع به اتاق رفتم.پانزده کشاورز با اسلحه آن جا نشسته بودند .کره آب شد و به سر و صورتم ریخت.عمه پی برد که چرا به زیرزمین رفته بودم .با نگاهش به من فهماند که زود از جلوی چشمش دور شوم . این زمان، فرصت خوبی بود که جیم را نجات دهیم.چنین هم شد و موفق شدیم .من و تام و جیم به سوی ساحل گریختیم . کشاورزها به خیال این که گانگستر ها آمده اند به سوی ما شلیک کردند. تیری به پای تام خورد .با هر زحمتی بود سوار کلک شدیم. در دهکده ی بعدی دکتری را بالای سر تام آوردم. و خودم در علف زار خوابیدم. صبح روز فردا از کلک و دوستانم خبری نبود .عمو "سیلاس" جلویم سبز شد و مرا با زور به خانه برد .آن شب از سید(تام واقعی ) خبری نشد .
روز بعد جیم را دست بسته آوردند و به داخل همان آلونک انداختند .تام و دکتر نیز بودند.دکتر از همه خواست که جیم را نیازارند چون او بوده که شب گذشته آزادی اش را به خاطر تام به خطر انداخته .
تام کم کم به هوش آمد و همه چیز را به عمه سالی گفت. با آمدن مادر تام همه چیز روشن شد .وی گفت که خریدار جیم پیش از مرگش او را آزاد کرده بود.سرانجام جیم آزاد شد و همه از او قدردانی کردند.
چندی بعد جیم خبر آورد که پیکر مردی که در قایق دیده بودیم جسد پدرم بوده است .
***


هکلبری فین، شاه کار مارک تواین و از آثار برجسته ی ادبیات امریکا است. چارچوب داستان ، پی رنگ سفری از شمال به جنوب و سفری از معصومیت نسبی به دانش و آگاهی هولناک است.هاک بر آن است که مردم را آن گونه که هستند ببیند؛ ولی تا پایان سفر متوجه عمق پلشتی آدمی و فراگیری تنگ نظری و رفتار غیر انسانی بشر به هم نوع خود نمی شود. این ماجراجویی ها ابتدا برایش خوشایند است؛اما کم کم در چشم او پلید می نماید.
هاک و جیم هر چه به طرف پایین رودخانه سرازیر می شوند درگیری شان با جامعه عمیق تر و تیره تر می گردد.در میان هر پیشامدی، رودخانه آن دو را به سوی تلاش نامطمئن دیگری در راه آزادی روانه می سازد .فرار آن ها به سوی "میسی سیپی" گریز از جامعه ، قانون و مبارزه با رسوم است.
در داستان ، نمادهایی مانند رودخانه ، آب و زمین وجود دارند .آب از نظر روان کاوی به عنوان نمادمادینه به وی‍ژه به عنوان یک نماد مادر مطرح می شود .هاک که مادری نداشته ، رودخانه را مادر نمادین خود بر می شمرد.
تواین در هکلبری فین به اشرافیت می تازد و پادشاهان و حکومت سلطنتی آن ها را مورد نقد قرار می دهد .کتاب،سرشار از مطالب خنده دار و دهاتی وار درباره ی هاک است .هاک از آن کلّه شق های خوبی است که امریکایی ها به شکل های گوناگون از او در ذهن خود قهرمان ساخته اند .
برخی از منتقدان ، هکلبری فین را بزرگ ترین رمان امریکا می دانند.

محمد خلیلی ( گلپایگانی) – بخش ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:07 PM
زنی در کشاکش دو فرهنگ


گذری در رمان "زیرِ گنبد مینا"(All Under Heaven)


اگر زنی نمی خواهد در زندگی متلاشی شود باید از خود انعطاف نشان دهد .
پرل باک ( نویسنده ی امریکایی قرن بیستم )
http://img.tebyan.net/big/1389/08/511961081992242121261681562081261561831344071.jpg
مالکولم مردی امریکایی بود که پس از مأموریت بیست و پنج ساله اش در کشور چین ، همراه خانواده اش با کشتی به امریکا بازگشت.همسرش نادیا و بچه هایش پیتر و لیز بودند .آن ها بعد از رسیدن، به هتل رفتند .پس از کمی استراحت برای گردش خارج شدند .مالکولم احساس عجیبی داشت . همه چیز پیش رفت کرده بود .آن ها پس از چندی به رادیو سیتی رفتند.وقتی بازگشتند از شادی سرشار بودند .
مالکولم نیمه های شب کنار پنجره ی اتاقش ایستاده بود و به آینده می اندیشید و برای نخستین بار از بچه دار بودن احساس پشیمانی می کرد .
روز بعد مالکولم به محل کارش رفت و گزارشی را- که در این مدت تهیه کرده بود – به مدیرش تحویل داد و نیز استعفایش را اعلام کرد ."کورین "،خواهر مالکولم نامه ای برای او نوشته و گفته بود که خانه ی اجدادی شان را به فروش گذاشته اند و شاید او بتواند آن را بخرد؛ چون خودش و خواهرش سوزانا نتوانسته اند به نتیجه ی روشنی برسند .
مالکولم به خانه رفت و پس از صرف نهار ، نامه را با صدای بلند برای نادیا خواند. نادیا از وی خواست که به آن جا بروند و خانه را ببینند.مالکولم پذیرفت و با ماشین شان راهی آن جا شدند .
خانه بر روی تپّه ای کوچک در پای کوه بود .مردی به نام " بولتر "در آن زندگی می کرد .گفت :‌«آقای مالکولم!پدرتان این خانه را از عموی بزرگتان خرید و حالا من این جا روزگار می گذرانم .»زن و شوهر ، خانه و مزرعه را دیدند .از بولتر پرسیدند که آیا آن جا را می فروشد؟ناگهان نادیا سراسیمه گفت که در این منزل نمی تواند زندگی کند .مالکولم از رفتار زنش پوزش خواست .خداحافظی کردند و رفتند .
آن ها سپس به خانه ی "جفرسون"رفتند .نادیا از اتاق ها دیدن کرد .به اتاق سیاهان که رسید ، ناراحت شد.آن ها شب را در اتاقی کنار جاده به صبح رساندند .پیتر از پدرش خواهش کرد که به چین بازگردند؛ ولی مالکولم موافق نبود و او را با سخنانش قانع کرد .
به منزل کورین رفتند .نادیا رو به کورین گفت :«شما این جا را خوب و تر و تمیز درست کرده اید و شوهر و فرزندانتان خیلی خوش بختند.»
کورین در پاسخش شادمانه گفت :«من دوست دارم آن ها خوش بخت باشند.»
مالکولم و خانواده اش چند روز را در آن جا به سر بردند .نادیا به این نتیجه رسیده بود که کورین خوش بخت نیست ؛ چون عاشق شوهرش نیست. این ، بهانه ای بود که نادیا به مالکولم پیشنهاد کند که فرزند دیگری به دنیا بیاورند؛ اما همسرش موافق نبود.
روز بعد به منزل سوزانا رفتند. خانه ی او با خانه ی کورین تفاوتی آشکار داشت؛ ولی سوزانا شادمان تر به نظر می رسید .هارتلی ، شوهر او استاد دانشگاه بود .وقتی هارتلی آمد ، سوزانا به سویش دوید و استقبال گرمی از او کرد.با این حال مالکولم اندیشید که شوهر سوزانا گاهی جای منزل و محل کار را اشتباه می گیرد .
مالکولم در پی خانه ای بود و سرانجام یافت . او "یارسی "پیر را برای باغبانی و دیگر کارهای خانه استخدام کرد .خانه در دست تعمیر بود و نادیا از تعمیرکاران – که مرد بودند - ناراحت بود و به شوهرش اعتراض می کرد و می گفت که آن ها با حقارت به زن ها نگاه می کنند .مالکولم هم می گفت :«تو هنوز تجربه ات کامل نشده است »
تابستان،خانه آماده شد .آن ها با جشنی ساده وارد آن جا شدند.پس از مدتی مالکولم به اتاق کارش رفت تا سرگذشت سال های دور از وطن را آزادانه بنویسد. او با فکر به گذشته فهمید که نسل فرزندش سخت تر از خودش خواهد بود .
روزی نادیا در حال پختن نان بود که کامیونی جلویش ایستاد و گفت :‌«خانم ! از کجا آمده اید ؟ نان نمی خواهید؟»نادیا گفت : «از چین؛ ولی چینی نیستیم.»
آن مرد رفت و با مستخدم خانه سرگرم صحبت شد .مالکولم نیز پس از لحظاتی به جمع آن ها پیوست.مالکولم نخست خوش حال بود ولی ناگهان خشمگین شد و به طرف اتاقش رفت.پس از ساعتی کشیشی به دیدن شان آمد تا آن ها را به کلیسا فرا خواند .مالکولم به وی گفت :« ما نخست باید فکر کنیم و ببینیم چه مذهبی داریم ؛ آن گاه پاسخش را به شما می دهیم .»
پیتر به مدرسه ی بزرگ استان می رفت .شاگردی درس خوان بود ؛ ولی اهل ورزش نبود .نادیا نگران بود که چرا پسرش روابط دوستانه ی اندکی دارد و دوستانش را به منزل دعوت نمی کند ؟نادیا رفتار خود را باعث خجالتی بودن پیتر می دانست .سرانجام شبی با پیتر دوستانه صحبت کرد و قرار شد او چند تن از رفیقانش را به خانه بیاورد .
روزی اهل خانواده به کلیسا رفتند.نادیا از سخنان کشیش خیلی ناراحت شد و هنگام رفتن ،نکاتی را به کشیش گوش زد کرد ولی او پاسخش را به بعد موکول نمود .
مالکولم با تلاش فراوان می نوشت و می نوشت .یک روز اندیشید و تصمیم گرفت به سفر برود و سخن رانی کند تا شاید تبلیغی برای آثارش شود.
فرزند سوم مالکولم به جهان آمد .مالکولم پس از نخستین سخنرانی اش به هتل رفت .تجربه خوبی بود. این کار ادامه یافت.
حالا پس از مدت ها حضور در آن خانه ، همه چیز تغییر کرده بود .همسرش نادیا مزرعه ی بسیار زیبایی درست کرده و جوانی روستایی را نیز برای نگه داری گله اش استخدام نموده بود.
تنها مشکل آن ها این بود که معلم مدرسه ی پیتر او را کمونیست خطاب می کرد و نادیا را روسی .نادیا از این امر غمگین بود.مالکولم با پسرش گفت و گو کرد و از او عذر خواست که به او بی توجهی کرده است.آن گاه گفت :
«پسرم ! هیچ کس عقیده ی مرا ندارد . فقط به سخنانم گوش می دهند ؛ ولی با گوش کردن طرز فکر کسی عوض نمی شود .»
پدر و پسر پس از مدت ها گپی دوستانه زدند تا بار از دوش هم بردارند.مالکولم حالا برای نخستین بار در زندگی اش دشواری پدر بودن را حس می کرد .
***


خانم پِرل باک (Pearl buck) در سال 1892 در شهر "هیلز بورو" در ویجینیای غربی به دنیا آمد.پدرش مبلّغ مذهبی و مادرش زنی تحصیل کرده بود.پرل در پنج ماهگی با خانواده اش به چین رفت.هفده ساله بود که به اروپا و امریکا بازگشت.او تا پایان عمر سفرهایی بین چین و امریکا داشت و حاصل این سفرها آشنایی با دو فرهنگ گوناگون بود که پی رنگ آن در آثارش به روشنی دیده می شود .
در "زیر گنبد مینا " هم چنین تفکری به چشم می خورد.مالکولم به همراه خانواده اش پس از سال ها از چین به امریکا نقل مکان می کند .مشکل دوری از وطن ، تفاوت فرهنگ های دو کشور و تقابل آشکار زندگی های سنتی و نو و در عین حال ، ناسازگاری بازگشت به آن جا بازگو می شود .پیتر ،پسر مالکولم – که در چین به دنیا آمده و بزرگ شده ولی اصالتاً امریکایی است –اکنون در امریکا احساس بیگانگی می کند و حتی تهمت کمونیست بودن به خانواده اش را برنمی تابد. نادیا که سال های سال در چین به سر برده و با آداب و رسوم آن جا به خوبی آشنا است ،در امریکا با آداب و رسوم و رفتارهایی رو به رو می شود که گاه باب میلش نیست. از نگاه باک ،وطن به احساسات و قلب انسان مربوط است.

محمد خلیلی(گلپایگانی) – ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:08 PM
فساد ستم ساز فرانسوی


گذری در "کاپیتان راشیل"


"پهلوان کسی است که روحیه ای پولادین و شجاع داشته باشد و نماینده ی نیکی و فداکاری باشد." میشل زواگو(نویسنده فرانسوی قرن نوزدهم و بیستم)
http://img.tebyan.net/big/1389/08/562192103194712441561581191941396146251117.jpg
زمان پادشاهی لویی سیزدهم ؛روزی او به طوری اتفاقی در دهکده ای با دختری بسیار زیبا برخورد کرد و عاشقش شد .می خواست به هر قیمتی او را به چنگ آورد .از سویی صدراعظم جاه طلب فرانسه به موضوع پی برد و کشیشی خبیث را به نام "آبه" مأمور کرد تا دختر را برایش بیاورد. آبه در حالی که "مادلن" در کلیسا به عبادت مشغول بود او را بی هوش کرد ، در تابوتی گذاشت ، به قصر کاردینال برد و شایعه انداخت که دختر مرده است .
کشیشی به امر صدراعظم کاردینال دختر را به هوش آورد.سپس وی را به زندان افکند .کاپیتان راشیلِ جوان و برومند و خوش چهره مأمور بازجویی از وی شد .او نخست پنداشت که دختر زیبا جاسوس و خیانت کار است ولی کم کم به حقیقت پی برد.
لویی دستور نبش قبر داد . جنازه ی پیرزنی در آن جا بود .کشیش آبه از نبش قبر مادلن باخبر شد و موضوع را به کاردینال گفت .آبه فردی ثروت دوست و ریاکار بود ؛ از این رو نزد لویی رفت و قول داد که به او کمک کند تا مادلن را بیابند .
راشیل به مهمان خانه ی "گربه ی سیاه " رفت تا با دوست پدرش ارباب – که صاحب آن جا بود – دیدار کند .هر دو از دیدن هم خوش حال شدند .به طور اتفاقی در آن جا میان افراد شارل (رییس قراولان لویی ) و راشیل درگیری رخ داد .ارباب، دو مرد زورمند به نام های ژرژ و ژوزف را به کمک طلبید .سرانجام راشیل و دیگران سربازان لویی را از مهمان خانه بیرون کردند .در این هنگام کشیش آبه با چهره ای ناشناس وارد شد .با راشیل صحبت کرد .ساعتی بعد راشیل ،کشیش ، ژوزف و ژرژ به قصر کاردینال و به اتاق مادلن رفتند .راشیل و دو دوستش با نقشه ای حساب شده دختر را فراری دادند و کشیش را با خود بردند .آبه که از جان خود بیمناک بود خواهشمندانه از آن ها خواست که او را نکُشند .آن ها هم رهایش کردند و خود گریختند .
راشیل که حالا با مادلن نامزد شده بود او را به مهمان خانه ی ارباب برد .سپس با ژرژ و ژوزف به زادگاه مادلن رفت .در آن جا به مهمان خانه ی فقیرنشینی داخل شدند که صاحبش پدر مادلن بود .راشیل به او فهماند که دخترش زنده است .مرد در پوستش نمی گنجید.آن گاه همه به عبادتگاه رفتند و اتاق اسرار آمیز کشیش را زیر و رو کردند .دارویی بی هوش کننده را یافتند که کشیش با آن، مادلن را بی هوش کرده بود . خبر ربوده شدن مادلن به کاردینال رسید .وی به تمام افراد لشکرش فرمان جست و جو و دست گیری فراریان را داد .آن گاه خود این خبر را به لویی رساند .
"آبه"ی حیله گر پنهانگاه مادلن را یافت .او با برادران دینی به خانه ی ارباب رفت و در حالی که راشیل آن جا نبود مادلن و مادر و پدر او را ربودند. در بین راه ، مادلن را به ازدواج با خود واداشت و یک ساعت به او فرصت تصمیم گیری داد .
"ژاک" یکی از کارمندان ملکه مأمور جستن مادلن شد .ژاک توانست قرار دیداری با ملکه برای راشیل بگیرد.راشیل می خواست مادلن را نزد ملکه ببرد تا مادلن به وی بگوید که فقط راشیل را دوست دارد؛ ولی راشیل نمی دانست که نامزدش را ربوده اند .وقتی به خانه ی ارباب رسید از ماجرا باخبر شد .اندیشید که کدام یک از خواستگاران دختر او را دزدیده اند: لویی ، کاردینال یا کشیش؟
راشیل و همرزمانش به زودی فهمیدند که مادلن اسیر کشیش است .از ملکه کمک خواستند.ملکه انگشترش را به آن ها داد تا در هنگام نیاز از آن استفاده کنند .
از سویی یکی از برادران دینی با مادلن گفت و گو کرد و از راز او آگاه شد .آن مرد، خبرچین لویی بود .به سرعت آن جا را ترک کرد تا نزد لویی برود .پس از رفتن او آبه به اتاق مادلن رفت تا به هدف پلیدش برسد .مادلن شجاعانه با گلدانی به سر آبه کوبید ولی بی ثمر بود .کشیش دستور داد تا پدر و مادر او را شکنجه کنند تا دختر تسلیمش شود. در آخرین لحظه سربازان لویی آمدند .مادلن را نجات دادند و با خود به قصر پادشاه بردند .هنگامی که راشیل و یارانش به عبادتگاه رسیدند دیگر دیر شده بود .پدر مادلن نابینا شده و مادرش مرده بود .
آبه خشمگینانه از عبادتگاه بیرون آمد و نزد کاردینال رفت .کاردینال هم پیش لویی رفت و همه ی خیانت ها را به گردن شارل انداخت .
آبه و تعدادی از سربازان به مهمان خانه ارباب هجوم بردند .راشیل را گرفتند و به زندان انداختند.ژرژ و ژوزف - که از مهلکه گریخته بودند - به کمک ملکه به زندان باستیل رخنه کردند و پس از فراری دادن راشیل به طرف پاریس حرکت کردند .
روز بعد قرار بود لویی با مادلن ملاقات کند. راشیل و دو پهلوان دیگر شجاعانه وارد قلعه شدند و پس از خلع سلاح لویی و افرادش مادلن را رهایی بخشیدند و به محله ی جیب بُران بردند .
ژرژ و ژوزف می خواستند برای راشیل هدیه ای تهیه کنند ولی چون پولی نداشتند نقشه ای کشیدند .نزد آبه رفتند .به او گفتند که در ازای ده هزار سکه ی طلا مخفیگاه راشیل و مادلن را لو می دهند .آن دو در محله ی جیب بران همه را آماده ی مبارزه کرده بودند .ترفند آن ها گرفت. کشیش و افراد لویی که به آن جا رفته بودند به سختی شکست خوردند .
ژوزف همه ی دوستان راشیل را به مسافرخانه ی دوستش راه نمایی نمود.مهمانی بسیار مفصّلی ترتیب داده شد ؛ ولی محل لو رفت و سربازان لویی برای دست گیری راشیل به آن جا ریختند.کاپیتان راشیل و ژوزف، زخمی و اسیر شدند.ژرژ ، مادلن و پدرش از راه فاضلاب گریختند.ژرژ نزد ملکه رفت و مادلن را به او سپرد.
قرار بود راشیل و ژوزف را در میدان شهر گردن بزنند.مردم در آن جا جمع شده بودند.از حکم اعدام کاپیتان راشیل و ژوزف خشمگین و آماده ی انفجار بودند و شعار آزادی آن ها را سر می دادند. سرانجام ملکه دست به کار شد. مادلن را پیش لویی برد و شوهرش را مجبور کرد که راشیل و ژوزف را ببخشد .لویی بر خلاف میلش به ناچار حکم آزادی آن دو را امضا کرد .همه شادی کنان به طرف قتلگاه به راه افتادند و در آخرین لحظه مانع از مرگ آن دو شدند.لویی به آن ها فرصت داد تا یک هفته ی دیگر فرانسه را ترک کنند و آن ها پذیرفتند .
پس از این ماجرا آبه ی ملعون از ترس لویی و کاردینال پنهانی می زیست تا این که ژوزف و ژرژ محل او را یافتند و جانش را گرفتند.
***


میشل زواگو نویسنده ی پرآوازه ی فرانسوی قرن نوزدهم و بیستم است که در 1860 در جزیزه ی"کُرس" به دنیا آمد. هم عصر الکساندر دوما بود .رشته ی ادبیات خواند و فارغ التحصیل شد .ابتدا به تدریس و سپس به کارهای ادبی از جمله نگارش داستان های تاریخی در پاورقی روزنامه ها پرداخت . روحیه ای آزاد منشانه و ستم گریز داشت و چون از طبقه ی محروم کشورش برخاسته بود می کوشید تا دردهای این قشر را در رمان هایش ترسیم کند. قهرمانان آثارش اغلب از این طبقه اند و همواره پهلوان و ستم ستیز .زواگو برای افشای ماهیت سلاطین، فساد و عشرت جویی درباریان را بازگو می کند تا خواننده ، موقعیت تلخ شخصیت های حق طلب داستان را دریابد.
داستان "کاپیتان راشیل "نیز بیانگر پوچی ، تباهی و ستمگری دستگاه حکومتی فرانسه در زمان لویی سیزدهم است.کاپیتان راشیل به عنوان نماد شجاعت و مردانگی در برابر چنین دستگاهی قد علم می کند و دو پهلوان کمکش می گیرد.مردم اگر چه در مقابل ستم لویی سیزدهم سکوت و صبر پیشه کرده اند؛ اما آگاه و بیدارند و از راشیل قهرمان و یارانش جانب داری می کنند .
میشل زواگو در 1918 در 58 سالگی درگذشت . او علاوه بر فعالیت های ادبی با رجال حکومت وقت فرانسه نیز جدال هایی لفظی داشت و زمانی از عمرش را در زندان به سر برد.
محمد خلیلی(گلپایگانی)- ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:08 PM
شجاع مردی از روسیه


نظری بر« میشل استروگف »(1876)


http://img.tebyan.net/big/1389/08/177241269725024318818924137111241709427238.jpg
در قصر جدید تزار، امپراتور روس ، مجلسی با حضور فرماندهان دولتی و افسران نظامی برپا بود . دو خبرنگار خارجی نیز آن جا بودند . تزار فرمان داد که هرچه سریع تر افرادی عازم " ایرکوتسک "(Irkutsk) شوند تا از برادر تزار خبری بیاورند. او ادامه داد که باید ایوان اوگارف (Ivan Ogareff)خائن را نیز پیدا کنند .
ایوان اوگارف از افسرهای اطلاعاتی ارتش بود که با عناصر ضدّ دولتی رابطه داشت و "گراند دوک"، برادر تزار به این راز پی برده بود . ایوان پس از تبعید به سیبری مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد . او اکنون در نواحی مرزی با تاتارها روی هم ریخته بود تا انتقام خود را نیز از گراند دوک بگیرد . شورشیان شامل تاتارها ، قرقیزها و طایفه کوکازیان بودند و سردسته آن ها "فئوفارخان" بود . آن ها به سمت سیبری در حال حرکت بودند . تزار از این ماجراها خبر داشت . او به دنبال فردی امین ، شجاع و نیرومند می گشت تا به طور پنهانی نزد گراند دوک برود و او را در جریان امور قرار دهد . ژنرال کیسوف ،‌ جوانی نیرومند ،امین و آشنا با سیبری را به نام" میشل استروگف "مأمور این کار کرد. تزار نامه ای مُهر و موم شده را به او داد و از وی خواست که در راه وطنش از هیچ کاری فروگذار ننماید .
این داستان خواندنی و هیجان انگیز، بارانی از طلا بر سر نویسنده بارید به طوری که او با پولش توانست سومین کشتی اش را بخرد.

میشل مسافتی بسیار طولانی در راه داشت ؛ زیرا باید از مسکو به ایرکوتسک می رفت . او با شناس نامه ای جعلی و نام "نیکلا کوربانف" با قطاری عازم " نیژنی نوگراد" شد . در آن دو خبرنگار حضور داشتند . بین راه دختری سوار قطار شد . میشل از همان ابتدا دل بسته اش گشت؛ ولی هنگامی که از قطار پیاده شدند او را در میان سیل مسافران گم کرد . در آن شهر با مردی کولی پوش درگیر شد؛ اما همسر کولی مداخله کرد و میشل به راهش ادامه داد .
روز بعد میشل، دخترک را در دفتر کشتی رانی دید . دختر اجازه ی خروج را از شهر نداشت.میشل توانست اجازه عبور او را بگیرد . در کشتی با هم بودند . میشل پی برد که آن زن و مرد کولی- که روز قبل با آن ها درگیر شده بود - درباره فرستاده ی تزار روس گفت و گو می کنند . دو خبرنگار خارجی هم در کشتی مشغول جمع آوری خبر بودند. " نادیا "‌ سرگذشتش را به میشل گفت . او نزد پدرش در سیبری می رفت تا دوران تبعید وی را در کنار او بگذراند . نادیا گفت که پدرش دکتر و یک انقلابی پرشور بوده است . میشل به او اطمینان قلبی داد که مشکلی پیش نمی آید؛ چون از طرف دولت اجازه عبور دارد .
روز بعد کشتی به آخرین بندرگاهش رسید . میشل و نادیا کالسکه ای گرفتند و به راه افتادند؛ اما در طول راه کالسکه ی دیگری جلوی آن ها حرکت می کرد . توفانی مهیب درگرفت و کالسکه ی جلویی در گل فرو رفت . میشل پیش آن ها رفت . خود را نیکلا ، تاجر اهل ایرکوتسک ، معرفی کرد . آن دو، خبرنگاری بودند که میشل چند بار آن ها را دیده بود . میشل از ایشان خواست که وی را در جریان اخبار سیبری قرار دهند. گفتند که ایوان اوگارف با لباس مبدّل کولی ها همراه یک زن نزد فئوفارخان رفته.
سرانجام همگی به راه افتادند و به دستور میشل از کالسکه ای که چهار نعل جلوتر از آن ها می تاخت ، گذشتند و به چاپارخانه رسیدند . پس از چندی کالسکه ی جامانده نیز رسید . بین میشل و صاحب آن کالسکه بر سر تعویض اسب ها تنش رخ داد و آن مرد ـ که اوگارف بود ـ شلّاقی به صورت میشل زد . میشل برای این که مأموریتش فاش نشود سکوت کرد؛ ولی نزد نادیا اشک از چشمانش جاری شد .
سرانجام نادیا و میشل کالسکه ای فراهم کردند و با سختی بسیار خود را به رودخانه ایریتیش رساندند . کالسکه را درون قایقی گذاشتند؛ ولی ناگهان تاتارها سررسیدند و قایق را در آب غرق کردند. نادیا دست گیر و اسیر شد . همه پنداشتند که میشل غرق شده؛ ولی او خود را نجات داده و به کمک پیرمردی روستایی به شهر "امسک" رفته بود . در آن جا مادرش را دید ؛اما چون در مأموریت بود به او آشنایی نداد . ایوان اوگارف که شهر را مرکز عملیاتی تاتارها کرده بود - به موضوع پی برد و پیرزن را پرسش پیچ کرد و فهمید که میشل نام مستعاری برای خود برگزیده.
میشل چهارنعل می تاخت در حالی که به یاد مادرش و نادیا بود . هویت او برای تاتارها فاش شده بود و ایوان قصد داشت به هر ترتیبی که شده مانع از رسیدن میشل به ایرکوتسک شود .سرانجام میشل را به دام انداختند و به اردوگاه "تومسک" بردند . در آن جا نادیا و مادر میشل نیز دیده می شدند که با هم انس گرفته بودند . نادیا - که به طور ناگهانی چشمش به میشل افتاده بود- بسیار شگفت زده شد، زیرا می پنداشت که او غرق شده. با این حال نادیا حرکت شک برانگیزی انجام نداد .
ایوان اوگارف به اردوگاه آمد. او مادر میشل را برای شلّاق زدن آورد تا میشل خود را معرفی کند. میشل شجاعانه و ناگهانی از جمعیت بیرون پرید و با شلّاق ضربه ای رعدآسا به صورت اوگارف زد و شلّاق چند روز پیش را به یادش آورد. سربازان بر سرش ریختند و او را گرفتند و نامه را از جیبش درآوردند . میشل را به کور شدن محکوم کردند . او مادرش را دید و اشک در چشمانش حلقه زد.برای کور کردن میشل میله ای داغ را از جلوی چشمانش گذراندند. بخاری از آن ها بلند شد .این گاه تاتارها نادیا ، میشل و مادرش را همان جا رها کردند و رفتند .
مادر میشل نیز به خانه اش در امسک رفت . نادیا نیز به میشل کمک کرد تا سفرشان را ادامه دهند . به کمک کالسکه رانی- که متصدّی مرکز مخابرات بود - از چند شهر گذشتند . تاتارها همه جا را به هم ریخته بودند. آن ها وحشیانه به کالسکه ی مرد یورش بردند و کالسکه ران را به اسبی بستند و به زمین کشیدند تا بمیرد. نادیا و میشل دوباره در وسط جاده تنها ماندند . با کوششی جان فرسا به دریاچه ی "بایگال" رسیدند و به گروهی پیوستند. با قایقی به رودخانه ی آنکارا وارد شدند . شب بود و در کنار ساحل ، حرکات مرموزانه ی تاتارها دیده می شد. میشل و نادیا از امواج خروشان رودخانه گذشتند .به ساحل رسیدند. آن ها باید زودتر از ایوان ،گراند دوک را می دیدند؛ در حالی که ایوان اوگارف برای ورود به شهر ایرکوتسک نقشه ای دقیق داشت .
گراند دوک می دانست که تاتارها قصد حمله دارند، ولی از دروازه های شهر مطمئن بود. ایوان با نام میشل، پیک ویژه ی تزار، وارد شهر و کاخ دوک بزرگ شد و روز بعد از بالای برج و باروی شهر، کاغذی را به بیرون پرتاب کرد . در آن نوشته بود که ساعت 5 تا 6 دروازه های شهر را خواهد گشود.
پس از نیمه شب،ایوان نهری را که از کنار قصر می گذشت و به کمک تاتارها به نفت آغشته شده بود آتش زد. هنگامی که خواست اتاق را ترک کند نادیا را جلوی خود دید و به سوی وی حمله کرد. میشل با ایوان درگیر شد و او را کشت. نادیا شگفت زده به میشل می نگریست.باور نمی کرد که چشمان میشل می بیند. در حقیقت، آن میله ی داغ که از جلوی دیدگان گذرانده بودند، اشک های میشل را بخار کرده و به چشمانش آسیب نزده بود و میشل برای این که مأموریتش لو نرود خود را به نابینایی زده بود .
میشل و نادیا نزد دوک رفتند و او را از تمام ماجرا آگاه ساختند. دوک، میشل را ستود و به درخواست او پدر نادیا را مورد عفو قرار داد. چند روز بعد مراسم باشکوه پیوند نادیا و میشل برگزار شد . آن ها با پدر نادیا به طرف مسکو به راه افتادند . میشل در مسکو پیش تزار رفت .تزار تحسینش کرد . او را به عنوان گارد مخصوص خود برگزید.میشل استروگفِ شجاع ، فداکار و میهن دوست به دریافت نشان صلیب "سَنت جورج" مفتخر گردید .
***


ژول وِرن نویسنده ی فرانسوی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ،رمان میشل استروگف(Michel Strogoff) را در 1876 نوشت .این داستان خواندنی و هیجان انگیز، بارانی از طلا بر سر نویسنده بارید به طوری که او با پولش توانست سومین کشتی اش را بخرد. سراسر ماجرای این رمان زیر سیطره ی شخصیت میشل است که مظهر شجاعت و از خودگذشتگی است.چیره دستی داهیانه داستان پرداز تا پایانِ خوش ماجرا خواننده را در اوج هیجان نگه می دارد.از دیگر دلایل جذبه ی رمان، تصویرسازی قدرتمندانه از محیط نیمه وحشی دشت های سیبری است.ژول ورن با همکاری "دنری"(Dennery) نمایش نامه ای از این اثر تهیه کرد که در 1880 بر صحنه رفت.


محمد خلیلی (گلپایگانی) – ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:09 PM
خواستگار صندوق مسی


نگاهی به "تاجر ونیزی"


http://img.tebyan.net/big/1389/08/240591032164614611814112354759821114042215.jpg
زن سبک سر، شوهری سنگین دل می سازد .ویلیام شکسپیر(نویسنده انگلیسی قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم)

ونیز ایتالیا؛ بَسانیو(Bassanio)دل باخته ی "پُرشیا" (Portia)است .او مردی ونیزی ، نجیب زاده، جوان و سرشار از خصلت های نیکو است و "پرشیا" دختری زیبا و دل ربا و شاه زاده .پدر دختر ، تصویر او را در یکی از سه صندوق طلایی ، نقره ای و مسی پنهان کرده است.پرشیا خواستگاران بسیاری دارد.شرط ازدواج ، دست یافتن به عکس است . شاه زاده ای مراکشی برای خواستگاری پرشیا قدم پیش می گذارد ؛ ولی طمع طلاجویی باعث می شود که صندوق طلایی را برگزیند که تصویر پرشیا در آن نیست ؛ از این رو از صف خواستگاران کنار می رود.بسانیو صندوق مسی را انتخاب می کند که عکس دختر در آن است و پرشیا از آن او می شود.
بسانیو برای عروسی با محبوبش از "آنتونیو "(Antonio)درخواست پول می کند.آنتونیو بازرگان و دوست وی است .کشتی های او در آب های اقیانوس در حال حرکتند؛ به همین دلیل نقداً پولی در دست ندارد پس برای کمک به دوستش از "شایلاک"(Shylock) ،یهودی زراندوزِ ثروت پرستِ رباخوار سه هزار دوکا قرض می گیرد .شایلاک شرط می گذارد که اگر پول سر ِ موعد بازپرداخت نشود ، یک پوند از گوشت نزدیک قلب او را ببُرد.آنتونیو می پذیرد .
راز و نیازها و نجواهای عاشقانه ی بسانیو و پُرشیا ادامه دارد و سرانجام ازدواج می کنند .
"شایلاک"(Shylock) ،یهودی زراندوزِ ثروت پرستِ رباخوار سه هزار دوکا قرض می گیرد .شایلاک شرط می گذارد که اگر پول سر ِ موعد بازپرداخت نشود ، یک پوند از گوشت نزدیک قلب او را ببُرد.آنتونیو می پذیرد .

"گراسیانو "( Gratiano)، خدمت کار بسانیو نیز با " نِریسا (Nerrisa)، خدمت کار پرشیا پیوند زناشویی می بندد .آن ها عاشق هم اند .هر دو زن جوان ، یک انگشتر به شوهران خود هدیه می دهند .
زمان باز پرداخت بدهی رسیده است .کشتی های آنتونیو در دریا غرق شده اند . این خبر را کسانی می آورند که از دریا آمده اند. پولی در کار نیست .
شایلاک - که از آنتونیو کینه ای کهنه دارد - سند را به اجرا می گذارد و دادگاه تشکیل می شود .پرشیا و خدمت کارش می کوشند که آنتونیو را رهایی بخشند .آن ها لباس مردان بر تن می کنند و سر و صورت و صدای شان را تغییر می دهند . پرشیا به عنوان وکیل و "نریسا " به عنوان منشی وارد دادگاه می شوند تا از آنتونیو دفاع کنند .نامه ای از صاحب منصبی همراه دارند که ایشان را به دادگاه معرفی می کند . نخست وکیل جوان از شایلاک می خواهد که به ازای قرضش سه برابر پول بگیرد؛ ولی شایلاکِ یهودی – که قبلاً از آنتونیوی مسیحی توهین و تحقیر شنیده – در صدد انتقام است و فقط گوشت نزدیک قلب مرد جوان را می خواهد .
وکیل می گوید که او باید پزشکی کاردان را بیاورد تا زخم های آنتونیو را درمان نماید. شایلاک پاسخ می دهد که چنین چیزی در متن سند نیامده. او کارد و ترازو می آورد تا به کار خود مشغول شود .ناگهان وکیل چیزی به ذهنش می رسد: «تو باید به گونه ای گوشت را ببُری که خونی ریخته نشود؛در غیر این صورت ، نیمی از دارایی ات به آسیب دیده تعلّق می گیرد .»
شایلاک که خود را در بن بست می بیند ، به همان سه برابر پولش راضی می شود؛ اما وکیل کوتاه نمی آید :«ممکن نیست ؛ چرا که شما قبلاً از این تصمیم صرف نظر کردید.»
حالا شایلاک اصل پولش را طلب می کند ولی وکیل ، اجرای حکم را خواهان است. سرانجام شایلاک می پذیرد که از قرضش بگذرد اما وکیل، او را طبق قوانین ونیز به توطئه و ضرب و جرح منتهی به قتل ، متّهم می کند که بر اساس آن ، نیمی از دارایی او به دولت و نیمی دیگر به ضرب دیده می رسد. در آخر،آنتونیو از دریافت سهم خود می گذرد به شرطی که شایلاک راضی شود به دین مسیحیت بگرود و ثروتش را به ارث برای دخترش "جِسیکا" بگذارد. به این ترتیب دادگاه پایان می پذیرد .
بسانیو و آنتونیو ، شادمان و سرافراز از دادگاه بیرون می آیند. به دنبال وکیل می روند و از وی می خواهند سه هزار دوکا را بپذیرد؛ ولی وکیل خودداری می کند و در مقابل پا فشاری بسانیو از او می خواهد که فقط انگشتری خود را به وی بدهد. بسانیو می گوید که این انگشتر را همسرش به او بخشیده و وی قسم خورده که تا زنده است آن را از دستش درنیاورد، به کسی نبخشد و هرگز نفروشد .سرانجام با اصرار آنتونیو ، بسانیو انگشترش را به وکیل هدیه می دهد .
از سوی دیگر "گراسیانو " به منشی وکیل برمی خورَد ؛ولی او را نمی شناسد .منشی از وی می خواهد که منزل شایلاک را به او نشان دهد .در کمرکش راه با دل بری و طنّازی، انگشتر گراسیانو را نیز به عنوان هدیه از او می گیرد .
پیش از بازگشت بسانیو و گراسیانو ، پُرشیا و نِریسا به خانه باز می گردند. نریسا از شوهرش طلب انگشتر می کند؛ ولی گراسیانو می گوید که او و بسانیو هر دو ، انگشتری شان را به وکیل و منشی وی برای سپاس گزاری داده اند .دو نو عروس به ناباوری تظاهر می کنند .آنتونیو ضمانت می کند .پرشیا انگشتری را درمی آورد و به شوهرش می دهد و می گوید :«عزیزم! این هم یکی دیگر.مراقب باش آن را گم نکنی !» بسانیو شگفت زده می شود و پی می برد که این همان انگشتری است. پرشیا توضیح می دهد که وکیل و منشی دادگاه ،خود او و خدمت کارش نِریسا بوده اند . خبر خوش حالی دیگری هم به آن ها می رسد: سه فروند از کشتی های آنتونیو غرق نشده و با کالا سالم به بندر رسیده اند .
***


شکسپیر،نمایش نامه نویس و شاعر چیره دست انگلیسی قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم ،نمایش نامه ی پنج پرده ای تاجر ونیزی را در 1596 نگاشت. این اثر ، داستانی هیجان انگیز و کُمیک است .نقش شایلاک یهودیِ رباخوار آن چنان کشش و جذّابیتی دارد و از چنان قدرت و حقیقتی برخوردار است که همیشه بزرگ ترین بازیگران تئاتر را به خود جلب کرده است .مرد پول پرست در پی کینه ای کهنه به چنان ورطه ی هولناکی می افتد که همه ی دارایی اش را از دست می دهد و آن را بر خلاف میلش یک جا به دخترش جسیکا -که از خانه گریخته تا با محبوب مسیحی اش بپیوندد – وا می گذارد .طمع ؛ بلای جان و ثروتش می شود .او ثروت بادآورده از رباخواری اش را به سادگی به باد می دهد. این نمایش نامه ،چند صحنه ی پوچ و توخالی نیز دارد؛ اما در غنای تحسین برانگیز ساختمان آن گم است . شکسپیر ،وحشت و خنده را استادانه با هم تلفیق کرده است؛ البته "تاجر ونیزی " خالی از صحنه های بدیع و دل پذیر ودرام نیست .قطعات زیبا، شاعرانه و اندیشه محور در این اثر فراوان به چشم می آید ؛ازجمله :



*رحم و شفقت را به زور نمی توان به دست آورد بلکه هم چون بارانی ملایم از آسمان بر سر کسی که پذیرایش باشد ، می بارد .
* به جز عشق ، چه قدر تمام احساسات دیگر – که مایه ی تردید ، ناامیدی، هراس و حسادت زردرنگ و بیمار بودند – به سرعت در هوا ناپدید می شوند .ای عشق! اندکی آرام شو و از وجد و نشاط خود بکاه و شادمانی را به حدّ اعتدال بفرست و از این افراط بپرهیز !
*ای جوان نیک سرشت !عقل خود را ترمیم کن و گرنه به طوری متلاشی خواهد شد که دیگر قابل ترمیم نخواهد بود .



محمد خلیلی(گلپایگانی)- ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:10 PM
خبرچینان خودفروخته


نگاهی به "عامل انسانی"


مردم ،زود به دام عادات خود می افتند .گراهام گرین(نویسنده انگلیسی قرن بیستم )
http://img.tebyan.net/big/1389/09/1142255161172186249122332195523412520911228.jpg
"کاسِل " سی ساله در دستگاه جاسوسی انگلستان کار می کرد .معاونش "آرتور دیویس "بود.آن ها با پیام های سرّی 6-الف سر و کار داشتند .سرهنگ " دین تری " به آن جا آمده بود تا از کاسل و دیویس بازجویی کند .گویا خبرهایی مهم از آن قسمت جاسوسی به بیرون درز کرده بود .سارا ، همسر کاسل ، سیاه پوست بود و هنگامی که کاسل در افریقای جنوبی بود به او علاقه مند شده و با هم عروسی کرده بودند .آن دو پسری به نا سام داشتند که او نیز سیاه پوست بود .
"سِر جان هارگریوز " رییس اداره با "دین تری "و دکتر " پرسیوال "(از اعضای سرشناس دستگاه ) مشورت کرد تا هر چه زودتر رخنه ای را که در قسمت افریقای جنوبیِ سیستم امنیتی انگلستان پدید آمده بود از بین برند .به گمان آن ها جاسوسان روسی در سازمان اطلاعاتی انگلستان نفوذ کرده بودند و احتمال می رفت که از قسمت کاسل و دیویس باشد.
با بررسی مرموزانه و محرمانه روشن شد که دیویس خبرچین دوجانبه است .قرار شد دکتر پرسیوال دیویس را معاینه کند و او را به عمد بیمار جلوه دهد و با این روش ، سر وی را زیر آب کنند تا جنجالی بر پا نشود .
کاسل در نشستی که با " سِر جان هارگریوز "داشت از موضوع و برنامه ی عملیاتی سرّی به نام " عمو رموس "با خبر شد .این عملیات پنهانی با همکاری سه کشور افریقای جنوبی ، انگلستان و امریکا اجرا شد که درباره ی معادن اورانیوم افریقا بود.
کاسل به دیویس هشدار داد که بیش تر مراقب باشد؛ چون به آنان شک کرده اند و ایشان را عامل نشر خبرهای محرمانه می دانند .او طبق دستور قبلی – که مربوط به عملیات عمو رموس بود – در خانه اش انتظار "مولر " را می کشید که یکی از رییسان "باس " بود .این انتظار ، آزارش می داد .به یاد سال هایی افتاد که در افریقای جنوبی توسط آقای مولر زیر فشار بود و عشق و ترس را با هم تجربه کرده بود.سرانجام مولر آمد .او دیگر آن فرد هفت سال پیش نبود .فردی سست اراده به نظر می رسید؛ ولی در کارش پیش رفت شایانی کرده و به مقامی بالاتر رسیده بود .
پس از رفتن مولر، کاسل با همسرش سارا موضوع مرگ "کارسون" ، دوست صمیمی مشترکشان را در میان گذاشت و او را نگران کرد.کاسل ؛خبرچینی دوجانبه بود که برای روس ها کار می کرد و اطلاعات دسته بندی شده و محرمانه را برای آن ها پنهان کارانه می فرستاد.هفت سال از زمانی که کاسل توسط کارسون ، دوست کمونیستش به خدمت در سازمان جاسوسی شوروی ،کا.گ.ب مشغول شده بود می گذشت .
کاسل نزد بوریس رفت.بوریس رابط او با سازمان امنیتی شوروی بود.کاسل می خواست از او کمک بگیرد و درباره ی عملیات عمو رموس با وی مشورت کند .
چند روز بعد، دیویس با مرگی ساختگی درگذشت.این اتفاق تلخ بر نگرانی کاسل افزود .او نیز اکنون جانش را در خطر می دید؛ با این حال خبرهای خوبی درمورد عملیات عمو رموس گردآوری نمود و توسط شخصی به نام "هالیدی"- که کتاب فروشی داشت - روس ها را در جریان قرار داد .با اجرای این عملیات ، دست روس ها از منابع اورانیوم افریقا کوتاه می شد و امریکا یکّه تازی می کرد .
کاسل به سارا گفت که جاسوسی دو جانبه است و خطر تهدیدش می کند و باید بگریزد.او سارا و پسرش را به خانه ی مادرش فرستاد و خودش همه ی مدارک موجود را نابود کرد .
سِر جان ،دین تری را به منزل کاسل راهی کرد تا اطلاعاتی کسب کند .پس از رفتن او آقای هالیدی آمد .او مأمور بود که به کاسل چگونگی فرار را بگوید. هالیدی نیز خود خبرچین روس ها به شمار می رفت ولی کاسل از این امر بی خبر بود و او رابط کاسلبه شمار می رفت .
پس از کش مکش های درون سازمانی، هالیدی، مولر را کشت و کاسل را با ماشینش به فرودگاه برد و در آن جا کارهای لازم را به او گوش زد نمود .کاسل را به فرودگاه " استار فلایت" برده بودند و از آن جا عازم فرودگاهی دیگر بود .طبق برنامه ، فردی او را گریم شده و تغییر چهره داده به پاریس و از آن جا به مسکو برد .
دکتر پرسیوال با سارا در رستوران دیدار کرد .به او گفت که همه چیز را درباره ی کاسل می دانند و او اکنون در مسکو به سر می برد .سارا خوش حال شد .
در مسکو به کاسل آپارتمانی داده بودند . چند روز بعد بوریس به دیدن کاسل آمد و به او چگونگی تبادل اطلاعات را آموخت .کاسل می کوشید که روس ها را مجبور کند که سارا و سام را به مسکو بیاورند. روس ها ترتیبی دادند که با کاسل مصاحبه شود ؛ از این رو در مطبوعات بازتاب دادند . سارا از این امر ناراحت شد .
سارا دوست داشت به مسکو برود و نزد شوهرش باشد ، ولی نمی توانست.باید فرزندش را می گذاشت و خود به تنهایی می رفت چون سام گذرنامه نداشت.او نمی خواست بدون سام جایی برود . حالا تنها امید شان شنیدن صدای هم از پشت گوشی تلفن بود .
***


گراهام گرین (Graham Greene)،داستان نویس و نمایش نامه نویس انگلیسی قرن بیستم است. وی تحصیلاتش را در آکسفورد گذراند .در ناتینگهام به روزنامه نگاری پرداخت و همان جا بود که به مذهب کاتولیک درآمد و متعصّبی پرشور گشت.
در آثار گرین- که غالباً هیجان انگیز و تکان دهنده است - موضوع های شوم و نفرت انگیز، آشکارا در برابر موضوع های الهی و زیبا قرار می گیرد.او معتقد بود که نویسنده باید در یک چشم به هم زدن جبهه اش را عوض کند به همین دلیل با قلمش به خیلی ها حمله کرد و از خیلی ها دفاع نمود .
نویسنده می خواست نام کتاب "عامل انسانی" را "عقل سلیم" بگذارد.در این اثر به تهدیدی خیال انگیز می پردازد که سیاهان افریقای جنوبی را ترسانده است و عملیات "عمو رموس" نام دارد ؛ نوعی راه حل نهایی را برای مسئله ی نژادی پیشنهاد می کند.قرار است در شورش سیاهان از بمب های اتمی تاکتیکی با اجازه ی امریکا انگلیس و آلمان استفاده شود.مولر، یکی از رییسان سازمان باس(سازمان جاسوسی افریقای جنوبی)به بُن می رود تا در این باره مذاکره کند.عملیات عمو رموس زاده ی تخیّل نویسنده است.از نظر گرین این نوع نقشه ها در آینده ای نه چندان دور پدید می آید ؛چنان که امروز نیز دور از ذهن نیست اگر چه به شکل هایی دیگر .گرین در این داستان به پایان غم انگیز زندگی جاسوسان به ویژه خبرچینان دو جانبه اشاره می کند که زندگیشان روال طبیعی خود را طی نمی کند و هر لحظه جانشان در خطر است، حقیقتی که امروزه بسیار پیچیده تر و مرموزتر جریان دارد.


محمد خلیلی(گلپایگانی)- ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:10 PM
روانْ پریشان درمانده

درنگی در"اتاق شماره ی شش "(1892)


خوش بختی انسان نه از راه عشق بلکه از راه حقیقت به دست می آید.آنتوان چخوف(نویسنده ی روسی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم)
http://img.tebyan.net/big/1389/09/381912523024010016119019925514898612533.jpg
در یکی از اتاق های بیمارستان – که وضع مناسبی ندارد و مخصوص دیوانگان است – پنج نفر هستند ."مویسیکا"(Moiseyka) تنها دیوانه ای است که می تواند به راحتی از بیمارستان خارج شود.یکی دیگر از این دیوانگان ،"ایوان دمیتری گروموف"(Ivan Dmitritch Gromov) است .او پیش از این، دادستان استان داری بود. یک روز هنگامی که از کوچه ای می گذشت دو زندانی را دید که به زنجیر کشیده شده اند.این موضوع او را به این اندیشه واداشت که مبادا او را نیز به اشتباه به زندان بیفکنند.او به مرحله ای رسید که به همه شک داشت تا این که روزی بخاری سازان را با مأموران آگاهی اشتباه گرفت. دیوانه وار از خانه بیرون زد و به دویدن پرداخت. حالت شگفت او مردم را دچار تردید کرد تا این که وی را گرفتند و به خانه بردند. دکتر "آندره یفی میچ "(Andrey Yefimitch) را صدا زدند .دکتر آمد و ایوان را به بیمارستان و اتاق شماره ی شش فرستاد .
دکتر آندره یفی میچ در جوانی به علوم دینی بسیار علاقه مند بود؛ ولی به دلیل مخالفت پدرش، در رشته ی پزشکی تحصیل کرد .یکی از دوستانش میخاییل بود که هر چند گاه یک بار نزد وی می آمد و به گپ زدن می پرداختند.
روزی دکتر آندره هنگامی که برای تهیه کفش برای مویسیکا نزد "نیکیتا" ی دربان رفته بود ، ناگهان ایوان دمیتری را دید. ایوان رفتاری خشونت آمیز داشت ولی بعد از لحظاتی با هم گرم گفت و گو شدند .از آن پس ، هر روز دکتر پیش ایوان می رفت و مشغول صحبت می شدند .
دکتر "خابوتوف"(Khobotov) – که تازه به آن بیمارستان آمده بود – یک روز حرف های رد و بدل شده بین آندره و ایوان را شنید. شگفت زده شد و رفت .آندره از هنگام دیدارش با ایوان، خود را در محیطی رمزآلود و اسرار آمیز احساس می کرد .
در ماه اوت او را به استان داری فراخواندند و به بهانه ی تعمیر داروخانه از او پرسش های کردند تا ببینند آندره یفی میچ از حالت طبیعی خارج شده یا نه.وقتی دکتر از این امر آگاه شد، خشمگینانه آن جا را ترک کرد و به منزل رفت .در همین هنگام میخاییل نزدش آمد و از وی خواست که با هم به مسافرت بروند.دکتر ابتدا مخالفت کرد ولی سرانجام استعفایش را اعلام کرد و با هم به مسکو قدم گذاشتند .
میخاییل در نظر آندره اخلاق خوبی داشت؛ ولی پر حرف و قمار باز بود .او پول هایش را در قمار باخت و از آندره پول گرفت .سپس به شهر خود بازگشتند .آندره كه اندوخته ای نداشت کم کم فقیر شد . میخاییل و دکتر خابوتوف از وی خواستند که برای بهبودش به بیمارستان برود .آندره خشمگینانه آن ها را از خانه اش بیرون انداخت .پس از رفتن آن ها از کارش پشیمان شد .برای پوزش خواهی نزد میخاییل رفت.با هم صحبت کردند و در پایان ،آندره پذیرفت که برای درمان به بیمارستان برود .
چندی بعد خابوتوف به آن جا آمد و به بهانه ای او را به بیمارستان برد و در اتاق شماره ی شش بستری کرد.دکتر آندره نخست واکنشی نشان نداد؛ ولی هنگامی که خواست از آن جا بیرون برود با مخالفت سرسختانه ی"نیکیتا"ی نگهبان رو به رو شد .دکتر با سخنی ناسزا گونه از وی خواست که مانعش نشود؛ اما نیکیتا رفتاری دیگر بروز داد .به داخل رفت و دکتر آندره را تا می خورد،زیر مشت و لگد گرفت.
دکتر آندره پس از این حادثه دیگر نه صحبت می کرد و نه غذا می خورد تا این که در اثر سکته ی مغزی جان سپرد .

*****
http://img.tebyan.net/big/1389/09/207100858085881112064214364542985245.jpg
آنتوان پاولویچ چخوف(Anton Pavlovitch Tchekhov) در هفدهم ژانویه 1860 در شهر تاگانروگ(Taganrog)، در جنوب روسیه در ساحل دریای آزوف( Azov) زاده شد. پدرش مردی سخت مذهبی بود و فرزندانش را به شرکت در مراسم گوناگون کلیسایی وامی داشت . هم چنین ساعاتی طولانی آن ها را در مغازه اش – که زمستان ها بسیار سرد بود – به کار می گرفت . چخوف بعدها نوشت که در کودکی هرگز کودکی نکرده است.از پدرش چنین یاد می کرد :«سخت هم چون سنگ چخماق که نمی توانستی حتی یک اینچ تکانش بدهی. »
چخوف شوق به نوشتن را در هشت سالگی در روزنامه ی مدرسه اش تجربه کرد و در همین زمان بود که به تئاتر نیز علاقه مند شد .در 1884 از دانشکده ی پزشکی مسکو به درجه ی دکتری نایل شد. با آن که او هرگز حرفه ی پزشکی را جدّی نگرفت اما گه گاه به آن می پرداخت . در بیش تر نوشته هایش ردّی از پزشک ، بیمار و بیمارستان به چشم می خورد؛ مثل "اتاق شماره شش".او درباره ی دو حوزه ی فعالیتش می گفت :« پزشکی زن من است و ادبیات ، معشوقه ام .»چخوف را امروزه مهم ترین داستان کوتاه نویس همه ی اعصار می شناسند. نوآوری های صوری و موضوعی او در هنر داستان پردازی ، اصول و سنن ادبی را دیگرگون کرده است .او نمایش نامه نویسی چیره دست نیز بود .در واپسین دوره ی زندگی خلّاقه ی چخوف از 1894 تا مرگش در 1904 پیچیده ترین داستان های او نگاشته و منتشر شد.در همین دوره بود که او در زمینه ی تئاتر نیز دست به فعالیتی جدّی زد و چهار نمایش نامه ی بی نظیر، مرغ دریایی (1896)، دایی وانیا(1899) ،سه خواهر(1901) و باغ آلبالو(1904) را نوشت .چخوف سال ها با بیماری سل دست به گریبان بود.او در سال 1901 در اوج شهرت با اولگا کنیپر(Olga knipper)،بازیگر هنرمند و سرشناس روسی ازدواج کرد.این پیوند، سعادتمندانه بود؛اما زمانی شکل گرفت که هر دو می دانستند شبح مرگ بر فراز سر چخوف در پرواز است .
چخوف در "اتاق شماره ی شش" اتاق بیمارستانی را در شهرستانی نشان می دهد که به صورتی کثیف و بی نظم با چند بیمار روانی به حال خود رها شده و به جز نگهبانی که گه گاه با مشت های سنگین از بیماران پذیرایی می کند و آنان را به سکوت وامی دارد، کسی به فکرشان نیست و"آندره یفی میچ" آن پزشک درست کار نیز پس از چندی از طرف حاکم شهر به بیماری روانی منسوب و بستری می شود .از این دریچه ، چخوف ترک مطلق اراده را در این اثر توصیف کرده است .
"بخش شش" وضع زندانی در زندان تزاری است که روشن فکران بی عمل در برابر اسیر بودن آن ها در زندان دخیل هستند. به تصویر کشیدن نقاط ضعف روشن فکران آن زمان از مهم ترین نکاتی است که در داستان های چخوف در سال های 1890 تا آغاز قرن بیستم جلوه گر شد .دکتر " آندره یفی میچ" وقتی خود در بیمارستان گرفتار می شود می فهمد که دردش همان دردی است که سال ها افراد بخش را رنجور کرده و خود نسبت به آن بی اعتنا بوده است.از نگاهی دیگر،انسان از حال و روز مردم بی خبر است مگر هنگامی که خود دقیقاً در همان وضعیت گرفتار شود.آندره فردای آن روز از ناراحتی وجدان سکته می کند و می میرد .وجدان ، عنصری است که چخوف آن را مورد خطاب قرار می دهد.این کتاب نشان می دهد که اصول "لئو تولستوی" یعنی مقاومت نکردن در برابر زشتی ها بی فایده است .چخوف در این جا تأکید دارد که آگاهی حتما باید با شهامت همراه باشد .در این داستان ، شاهد نمایشی از قدرت و ضعف و خشونت و نرمش نیز هستیم .

محمد خلیلی (گلپایگانی)- بخش ادبیات تبیان

mehraboOon
12-25-2010, 05:11 PM
جهانِ جنگ زده


نگاهی به داستان "دزد دوچرخه"


http://img.tebyan.net/big/1389/09/179120139115185301521821588935124823012190.jpg
پایان جنگ جهانی دوم است.ایتالیا یکی از قربانیان جنگ ،اکنون در فقر و فساد غوطه می خورد. مردم برای سیر کردن شکمشان به هر کاری تن می دهند.یکی از این بی چارگان "آنتونیو ریچی "(Antoni Ricci)است که با همسر و دو فرزندش زندگی سختی را می گذراند.
ریچی پس از سرگردانی بسیار در اداره ی اعلانات کاری یافت و قرار شد تا روز بعد به آن جا برود و دوچرخه اش را نیز به همراه ببرد؛ ولی مشکلی بزرگ وجود داشت.دوچرخه اش در گرو بود.ریچی با همسرش "ماریا" مشورت کرد.ناچار شدند تا برای بازپس گیری دوچرخه ،ملافه هایی را -که هنگام خواب روی خود می انداختند- به گرو بگذارند.
ریچی با آوارگی روحش دست به گریبان بود تا این که سرانجام دوچرخه ی پسرش "برونو" را آزاد نمود . دستی به سر و گوش دوچرخه کشید و امیدوارانه به محل کارش رفت.او باید به دیواره ها اعلانیه می چسباند و هرگز نباید سهل انگاری می کرد.
ریچی پس از رسیدن به یکی از محلّه های مورد نظر، از دوچرخه پیاده شد.نردبان را کنار دیوار گذاشت و از آن بالا رفت و مشغول چسباندن کاغذ شد.دو دزد که وی را زیر نظر داشتند از حواس پرتی او بهره بردند و دوچرخه را ربودند. ریچی تا به خود آمد ،آن ها دور شده بودند.دنبالشان کرد؛ ولی بی ثمر بود.انگار کوهی از غم بر دوش می کشید.اندوه وار به اداره ی پلیس رفت و گزارش داد.
روز بعد با ناامیدی، چند تن از دوستانش را نیز خبر کرد تا ایشان هم برای جست و جوی دوچرخه تلاش کنند.خودش و برونو نیز تا ظهر به کاوش ادامه دادند ؛ولی دستشان به جایی نرسید.فقط دوچرخه ای را دیدند که بدنه اش مانند آن بود و مردی رنگش می کرد.از او خواستند که شماره ی ثبت دوچرخه را نشان دهد؛ اما خودداری کرد.ریچی دست به دامن پلیس شد. دوچرخه ی ریچی نبود.
ریچی اندیشید که شاید آن را قطعه قطعه کرده و فروخته اند؛ از این رو به چند مغازه سر زد.تلاشش بی فایده بود.در این گیرودار مردی در پی برونو به راه افتاد و ریچی به داد پسرش رسید.
ریچی از شدت خشم و ناراحتی در حال انفجار بود.دست پسرک را گرفته بود و او را با خود به این سو و آن سو می کشید.آسمان هم وصف حال او بود و اشک وار می بارید.در همین حال و روز بود که ناگاه دزد را سوار بر دوچرخه اش دید.دزد نزد پیرمردی رفت و به او پول داد.ریچی دوید تا او را بگیرد ولی نتوانست.از پیرمرد نشانی او را خواست؛اما پیرمرد به سرعت دور شد.
مرد ،درمانده شده بود. نزد پیش گویی رفت . کمک طلبید. زن به او گفت که یا دوچرخه را به زودی می یابد و یا هرگز نخواهد یافت. این پاسخی قانع کننده نبود.از منزل زن بیرون آمد.ناگهان دزد را دیدند.تعقیبش کردند.به میخانه ای وارد شد.ریچی از برونو خواست که بیرون منتظر بماند.ریچی ، دزد را یافت و با وی گلاویز شد.او را به سوی در کشید. ازسر وصدای آن ها مردم گرد آمدند .آن جا محل زندگی دزد نامرد بود؛ ولی کسی نمی دانست که او سرقت هم می کند.مادر سارق فریاد کشید تا مردم پسرش را از دست ریچی نجات دهند.پلیس آمد.برونو آن ها را خبر کرده بود.سربازان ، خانه را بازرسی کردند ولی دوچرخه ای نیافتند.
ریچی و پسرش دوباره به راه افتادند تا به کنار ورزشگاه رسیدند.دوچرخه ای که گوشه ی دیوار قرار داشت نظرشان را جلب نمود.فکری به ذهن ریچی آمد.با پافشاری بسیار ، برونو را راهی کرد تا به خانه بازگردد؛ ولی برونو از قطار جا ماند و به طرف خیابانی که پدرش آن جا بود، حرکت کرد.ریچی می پنداشت برونو رفته است غافل از این که برونو از دور او را می دید.پدرش بر آن دوچرخه پرید و با قدرت هر چه تمام تر رکاب زد.صاحب آن دوچرخه فریادکنان به دنبال ریچی دوید.مردم به کمکش آمدند.ریچی به زمین خورد.همه بالای سرش جمع شدند.پشت سر هم به او ناسزا گفتند.صاحب دوچرخه و دو نفر دیگر می خواستند ریچی را به اداره ی پلیس ببرند ؛ ولی ناله های سوزناک برونو- که پدر را صدا می زد – احساساتشان را برانگیخت و از تصمیمشان بازگشتند و ریچی را رها نمودند. ریچی با مشت هایی گره کرده در حالی که دندان هایش را می فشرد و بغض در گلویش حلقه زده بود ،به راهش ادامه داد.

***
کتاب "دزد دوچرخه "(Thieves Bicycle) فیلم نامه ی فیلمی با همین عنوان است که آن را زاویتینی (Zavittini) ، نویسنده ی ایتالیایی نگاشت و کارگردان مشهور ایتالیایی ، ویتوریو دِسیکا(Vittorio Desica) فیلمی از روی آن ساخت که در شمار ده فیلم برتر تاریخ سینما برگزیده شد.امروزه برخی به این مهم باور دارند.
در این کتاب، تصویری مه آلود و غم بار از ایتالیای پس از جنگ جهانی دوم به چشم می خورد . بحران اقتصادی دامن گیر کشور جنگ زده ی ایتالیا می شود و مردم ، قربانیان اصلی جنگی ویرانگرند که آثار رقّت بار آن تا سال ها بعد ادامه دارد.فقر، بیماری ، بی کاری ، گرسنگی ، آوارگی و دربه دری ، بی نظمی و بی سروسامانی ، بلای جان مردم می شود. نویسنده و به ویژه کارگردان فیلم ، ویتوریا دسیکا کوشیده اند رابطه ی مخوف چنین دردهایی را با دزدی ، رباخواری ، هرزگی و خرافات به خوبی بیان کنند.در این جا باز هم پیوند ناگسستنی بین مسایل اقتصادی با مسایل اجتماعی و اعتقادی و روانی ،دیده می شود.در واقع، جامعه ی خراب و آشفته و بی قانون و بی نظم ، مردم را به سوی گناه و نا به سامانی سوق می دهد ؛ چنان که ریچی وقتی دستش به جایی نمی رسد اقدام به دزدی دوچرخه ی دیگری می کند . ترسیم ظریف ،زیبا و پرطنین و هیجان انگیز این روابط با بازی بی نظیر "لامبرتو ماگیورانی"(Lamberto Maggiorani) بر شکوه و گیرایی اثر افزوده است. شاید یکی از نقص های "دزد دوچرخه" این باشد که راه کاری برای برون رفت از چنین دردهایی که خوره وار روح را می خورند، ارایه نمی شود؛ با این حال نمی توان از محتوای پر مغز آن در توصیف ایتالیای پس از جنگ به راحتی گذشت .
آندره بازین درباره ی فیلم دزد دوچرخه می گوید:
«یکی از نخستین نمونه های سینمای کامل است.از هنرپیشه ها ، حقّه های سینمایی و صحنه سازی ها خبری نیست.این فیلم ، تجسّم کامل ظرایف طبع واقعیت است نه سینما.در این جا هر صحنه ی جدید در همان لحظه موقعیّت اجتماعی" آنتونیو ریچی " را آشکار می کند و تله ای که ریچی را دربر دارد محکم تر می سازد.»

محمد خلیلی(گلپایگانی)- بخش ادبیات تبیان