PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مهدي سهيلي



tina
12-22-2010, 02:27 PM
مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش« اصفهانی» و نیای پدرش «تهرانی» بود.وی پنج فرزند به نام های سروش، سهیلا، سها، سامان و سهیل دارد. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در در« شوروی_مسکو) به چاپ رساندند. او سال ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .

tina
12-22-2010, 02:36 PM
اشعار زیر از مجموعه کتاب اولین غم و آخرین نگاه سروده های شاعر گرانقدر مهدی سهیلی است.امیدوارم خوشتون بیاد.




در خلوت


دوش در خلوت به يادت عالمي غم داشتم
بي تو تا برق سپيده ام ماتم داشتم
نغمه ي جانسوز من در گوش شب ره مي گشود
ناله ي پي د پي و آه دمادم داشتم
از سر مژگان من هر لحظه اشکي مي چکيد
اي بسا گوهر که در دامان فراهم داشتم
غصه بود و اشک بود و آه بود و ناله بود تا کنم جان را به قربانت تو را کم داشتم

tina
12-22-2010, 02:56 PM
گل انتظار


ز رهرسيدي و با خود بهار آوردي
چراغ روشن شبها ي تار آوردي
به عطر سوسن ده رنگ چون نسيم اميد
ز در در آمدي و صد بهار آوردي
نسيم وار وزيدي به روح خسته من
ز دشت سوخته ام گل به بار آوردي
به پاي تو گل سوسن ز بام و در مي ريخت
چو عطر خويش به هر رهگذار آوردي
تو آمدي و به نيروي چشم شير افکن
نگاه نافذ آهو شکار آوردي
پرند زلف فرو ريختي به شانه ي من
براي جلگه ي تن آبشار آوردي
دلم ز نرمي گلهاي بوسه صيد تو شد
لب حريري پروانه وار آوردي
چو زلف تو دل سرگشته را قرار نبود
ز بوسه ها به دل من قرار آوردي
به انتظار نشستم کزان گلي بدمد تو در زدي و گل انتظار آوردي

tina
12-22-2010, 02:58 PM
درياچه ي فيروزه نما


من به هر پرده ي گل نقش خدا مي نگرم
آشکارست که او را همه جا مي نگرم
آفرينش همه جا جلوه گه شاهد ماست
ژس آن ماه در اين آينه ها مي نگرم
بلبل از باغ کند نغمه ي توحيد بلند
شاخه ها را همه چون دست دعا مي نگرم
زهره و شمس و قمر آينه گردان تو اند
من در اين آينه ها روي تو رامي نگرم
قصر صد رنگ فلک چشم مرا حيران کرد
که به هر پرده ي آن نقش خدا مي نگرم
شوق پرواز به گلزار تو دارم که مدام
حسرت آلوده به مرغان هوا مي نگرم
دست تدبير بر آرم به تمناي وصال
ليک پيوسته به تقدير فضا مي نگرم
اي نکويان
که گلزار خدا آمده ايد
باغبان را به گل روي شما مي نگرم
اشک در آبي چشمت چو بينم گويي
که به درياچه ي فيروزه نما مي نگرم
ابر غم گر بدلم خيمه زند بهر نشاظ تا دل شب به سهيل و به سها مي نگرم

mehraboOon
12-24-2010, 04:14 PM
خواه كه تو اي پاره ي دل ! زنده بماني

چون ماه جهانتاب، در خشنده بماني



تا بنده سهيل مني و شمع سرايم

خواهم ز خدا ، روشن و تابنده بماني

ا

اميد من آن است كه در گلشن هستي ـــ

چون غنچه گل با لب پر خنده بماني



چون زهره به پيشاني عالم بدرخشي

تاجي شوي بر سر آينده بماني



خواهم كه پس از من چو يكي نخل برومند ـــ

تا زنده كني نام پدر زنده بماني



نام تو « سهيل » است و فروغ دل مائي

خوام كه همه عمر ، فروزنده بماني

اي نور دلم ! بندگي خلق روا نيست

خواهم كه به درگاه خدا، بنده بماني

mehraboOon
12-24-2010, 04:14 PM
آي ... انسان!

اي سوار سركش مغرور!

اي شتابان رهرو گمراه!

اي بغفلت مانده ي خود خواه!

هان..!عنان بركش سمند باد پايت را

نيك بنگر گوشه اي از بيكران ملك خدايت را

لحظه اي با چشم بينش كهكشان ها را تماشا كن

چشم سر بربند-

چشم دل بگشاي

روشنان بيشمار آسمان ها را تماشا كن

هر چه بالاتر پري اين آسمان را انتهايي نيست

بيكران آفرينش رابجز جان آفرين فرمانروايي نيست

جاده هاي كهكشان تابي نشان جزرد پايي نيست

زير سقف آفرينش-

صد هزاران جرم رخشان است كز چشم تو پنهان است

اينهمه نقش عجب را نقشبندي هست بيمانند

كوردل آنكس كه پندارد خدايي نيست

آي... انسان!

اي سوار سركش مغرور!

گر بزير پا در آري «ماه» و «مريخ» و «ثريا» را

كي توان با جسم خاكي رفت تا عرش خداوندي؟

بارگاه حقتعالا را بجز يكتا پرستي رهنمايي نيست

***

هر ستاره در دل شب ميزند فرياد:

اين جهان آفرينش را خدايي هست

در پس اين قدرت بي انتها قدرت نمايي هست

بال خاكي بشكن و بال خدايي ساز كن اي رهرو گمراه

تا به پيمايي فضاي بيكران كبريايي را

ديو شهوت را بكش،پاي هوس بربند

بنده شو اي سركش خودخواه

تا بمرغ جان تو بخشند پرواز خدايي را

خويش را گر نيك بشناسي-

ميزني بر كهكشانها خيمه گاه پادشايي را

***

آي... انسان!

اينكه پنداري به اقبال طلا جاويد خواهي ماند

گوش دل بر خاك نه تا بشنوي فرياد قارون را

آن نگونبختي كه پردكرد از طلا صحرا وهامون را

اينك اينك ميزند فرياد:

جاي زر،صندوق چشمم خانه مار است

سينه ام از خاك گورستان گرانبار است

***

اي بغفلت مانده ي خودخواه!

آيد آنروزي كه بيني بار و برگت نيست

چاره جز تسليم در چنگال مرگت نيست

آن زمان فرياد برداري:

كاين طلاها غارتي از رنگ زرد دردمندانست

اينهمه ياقوت آتش رنگ-

آيتي از خون دلهاي پريشانست

توده ي سيمين مرواريد-

يادگار صد هزاران چشم گريانست

***

آي... انسان!

اي طلاها را خدا خوانده!

اي بزر دلبسته،وز راه خدا مانده!-

روزگاري ميرسد كز خاك بر خيزي

از ره درماندگي خاك قيامت را بسر ريزي

تا كه چشمت بر عذاب جاودان افتد-

چون گراز زخم خورده،مضطرب هر سوي بگريزي

***

بنگري چون پيش چشمت راست،صحراي قيامت را-

بركشي از بيم كيفر،تلخ فرياد ندامت را:

كاي خدا راه رهايي كو؟

از چنين سوزنده آتش ها-

سايبان از رحمت و لطف خدايي كو؟

ناگهان آيد سروش از غيب:

اي سيه روز سيه كردار!

زرپرستان و ستمكاران بد آئين وبدخو را-

دربساط عدل ما آسوده جاني نيست

كيفر غولان مردم خوار-

جز عذاب جاوداني نيست.

آي... انسان!

اي بسا شب مست خفتي در كنار كيسه هاي زر

ليك دانستي ندانم يا ندانستي-

سفره ي همسايه ي بيمار،بي نان بود

جاي نان در پيش چشم كودكاني خرد-

ناله بود و دردبودو چشم گريان بود

***

آي... انسان! سركشي بس كن

عقربكهايزمان در صد هزاران سال

بر شمرده تك نفسهاي بسي فرعون و قارون را

چشم ماه و ديده ي خورشيد-

ديده بيرون از شماره،بازي گردنده گردون را

***

ميبرد شط زمان مارا

مهلت ديدار بيش از پنجروزي نيست

دل منه بر شوكت دنيا

اين عروس دلربا غير از عجوزي نيست

اين طلايي را كه تو معبود ميخواني-

جز بلاي خانه سوزي نيست

***

روزو شب شط زمان جاريست

آنچه ميماند از اين شط خروشان نيك كرداريست

خاطري را شاد بايد كرد

جاي سيم و زر دلي بايد بدست آورد

آزمندي ها زبيماريست

زر پرستي آتش اندوزيست

رستگاري در سبكباريست

mehraboOon
12-24-2010, 04:14 PM
هر جا كسي با خاطري خرم نشسته است

در خنده هايش، پرده غم نشسته است

اندوه هم در دل نماند جاودانه

زيرا « غم و شادي » كنار هم نشسته است

شايد نپايد، زانكه شادي چون چراغي

در رهگذار صر صر ماتم نشسته است

هر جا كه ديدم ـ در كنار « شادماني »

«‌ اندوه » در جان بني آدم نشسته است

mehraboOon
12-24-2010, 04:15 PM
اي خدا! اي رازدار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا! اي همنواي ناله ي پروردگانت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي
***
اشك، ميغلتد بمژگانم ز شرم روسياهي
اي پناه بي پناهان! مو سپيد روسياه
بر در بخشايشت اشك پشيماني فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيماني گناهم
***
واي بر من، با جهاني شرمساري كي توانم
تا بدرگاهت بر آرم نيمه شب دست نيازي؟
با چنين شرمندگيها، كي زدست من بر آيد
تا بجويم چاره ي درد دلي از چاره سازي؟
***
اي بسا شب، خواب نوشين، گرم ميغلتد بچشمم
خواب ميبينم چو مرغي ميپرم در آسمانها
پيكر آلوده ام را خواب شيرين ميربايد
روح من در جستجوي ميپرد تا بيكرانها
***
بر تن آلوده منگر، روح پاكم را نظر كن
دوست دارم تا كنم در پيشگاهت بندگيها
من بتو رو كرده ام، بر آستانت سر نهادم
دوست دارم بندگي را با همه شرمندگيها
***
مهربانا! با دلي بشكسته، رو سوي تو كردم
رو كجا آرم اگر از درگهت گوئي جوابم؟
بيكسم، در سايه ي مهر تو ميجويم پناهي
از كجا يابم خدائي گر بكويت ره نيابم؟
***
اي خدا! اي راز دار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا! اي همنواي ناله ي پروردگانت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي

mehraboOon
12-24-2010, 04:15 PM
تو اي گمكرده راه زندگاني

نداده فرق، پيري از جواني

« تو پنداري جهاني غير از اين نيست ؟»

« زمين و آسماني غير از اين نيست ؟»



« چنان كرمي كه در سيبي نهان است »

« زمين و آسمان او همانست »



گمان داري جهان هست و خدا نيست ؟

در اين كشتي اثر از ناخدا نيست



رهت روشن، ولي چشم تو تاريك

تو در بيراهه، اما راه، نزديك



من و تو، قطره درياي جوديم

من و تو، رهرو شط وجوديم .



رسيم آنجا كه در آغاز بوديم .

به نعمت بر سرير ناز بوديم

***

ز دريا روزگاري ابر برخاست

من ابرش گويم اما عين درياست .



شتابان شد بهر سو چون سواران

بهر جا قطره قطره ريخت باران



ولي اين قطره ها چون درهم آميخت

از اين پيوستگي رودي بر انگيخت



من و تو قطره اي در چنگ روديم

گهي بالا و گاهي در فروديم



گهي بيني كه ره بر رود، تنگست

بهر گامش بسي خارا و سنگ است .



ولي اين رنج ره، پايان پذير است

تو را دستي توانا، دستگير است .



بدنبال سفرها منزلي هست

زراعت هاي ما را حاصلي هست



تو پنداري همين صحرا و دشتست ؟

و اين رود دمان بي سر گذشتست ؟



تو بيني رود را بر لب فغانهاست

نداني كاين فغان از هجر درياست .



چو بر دريا رسد آرام گيرد

چو عاشق كز نگارش كام گيرد



اگر در رنج و گر در پيچ و تابيم

دوباره سوي دريا ميشتابيم .

mehraboOon
12-24-2010, 04:16 PM
باز آمدم بپرسش حال تو اي اميد

اي مادري كه هر نفسم گفتگوي تست

باز آمدم كه بوسه زنم برمزار تو

اي مادري كه هر نفسم گفتگوي تست

***

باز آمدم كه شكوه كنم از غم فراق

وز بانگ ناله، روح ترا با خبر كنم

مادر! غم تو همنفسم شد بجاي تو

با اين غم بزرگ ، چه خاكي بسر كنم؟

***

جان پسر فداي تو، اي مادر عزيز

كي داني از فراق ، چها بر پسر گذشت؟

هر لحظه اي كه در غم مرگت ز ره رسيده

با سوز آه آمد و با چشم تر گذشت

***

غمخانه است سينه ي من در فراق تو

آنكس كه هست از غم من باخبر، خداست

آگه نبودم از غم بي مادري، ولي ـــ

مرگت پيام داد كه: بي مادري بلاست

***

وقتي ز دست ما و نماند از براي ما

غير از غمي ، شكسته ودلي، جان خسته اي

تو مرغ جاودان بهشتي شدي ولي ـــ

داند خدا كه پشت پسر را شكسته اي

***

مادر! بخواب خوش ، كه زيادم نميروي

جانم فداي تو ، منزل مباركت

مادر بخواب ، كعبه ي من خاك كوي تست

قربان خاك كوي تو ، منزل مباركت.

mehraboOon
12-24-2010, 04:16 PM
به واپسين فرزندم: سروش



پسرم، اي " سروش " كوچك من!

اي چراغ شبان تار پدر!

تو يكي غنچه اي و من گل پير -

تو شكفتي، ولي پدر پژمرد -

خرمي رفت از بهار پدر.

*****

آمدي، تا پدر به خويش آيد

نرم نرمك، ره سفر گيرد.

مرغ نوپاي تازه پروازي

آمدي تا كه مرغ خسته ي پير -

زين قفس، جاودانه پر گيرد.

*****

" من " و " تو" چيست؟ هيچ مي داني؟

معني واژه هاي: " بود " و " نبود "

تو يكي برگ استواري و من -

برگ لرزنده بر درخت وجود

*****

تو بهاري و من زمستانم

آمدي تا كه من به خواب شوم

من چو برفم، تو همچو خورشيدي

پيش خورشيد، بايد آب شوم

*****

پسرم، اي " سروش " كوچك من

تو بهاري و من زمستانم

تو بدين باغ، پا نهادي و من -

فصل بدرود گوي بستانم

*****

" غنچه " لبخند مي زند كه دگر

باغ، جاي " گل كهن " نبود

توئي آن نو دميده غنچه ي من

با تو اين باغ، جاي من نبود

*****

" باغ " گفتم، ولي خطا گفتم

عرصه ي ما " كوير" " باغ نما " ست

" ماه " و " خورشيد" هم به ديده ي من -

دو - سيه گنبد "چراغ نما"ست

*****

اگر اين عرصه، باغ و، گر راغ است

ما كه رفتيم، بر تو ارزاني

دارم اميد، زين سفر نكشي -

همچو من، سالها پشيماني

mehraboOon
12-24-2010, 04:16 PM
سهيل » اي كودك دردانه ي من!
چراغ تابناك خانه ي من!



بگو بابا!چطوره حال سركار؟

صفا آورده اي،مشتاق ديدار!



سهيلم!منتي برما نهادي

كه پابر ديده ي بابا نهادي



بتو گفتم:دراينجاپاي مگذار

عنان مركب خود را نگهدار



دراين سامان بغيرازشوروشرنيست

شرافت جزبدست سيم و زرنيست



شرف،هرگز خريداري ندارد

درستي،هيچ بازاري ندارد



همه دام و دد يك سر دو گوشند

همه گندم نما وجو فروشند



«عبادت» جاي خودرا بر «ريا»داد

صفا و راستگويي از مد افتاد



جوانمردان،تهي دست و تهي پاي

لئيمان را بساط عيش،برجاي



نصيحتها،ترا بسيار كردم

مواعظ را بسي تكرار كردم



كه اينجا پا منه،كارت خراب است

مبين درياي دنيا را...سراب است



ولي حرف پدر را ناشنيدي

زحوران بهشتي پاكشيدي



قدم را از عدم اينسو نهادي

به گند آباد دنيا رو نهادي



بكيش من بسي بيداد كردي

كه عزم اين «خراب آباد»كردي



ولي اكنون روا نبود ملامت

مبارك مقدمت،جانت سلامت



تو هم مانند ما مأمور بودي

دراين آمد شدن معذور بودي



كنون دارم نصيحت هاي چندي

بيا بشنو ز«بابا» چند پندي



نخستين،آنكه با ياد خدا باش

زراه دشمنان حق جدا باش



ولي راه خدا تنها زبان نيست

در اين ره از رياكاران نشان نيست



«خداجو» با «خداگو» فرق دارد

حقيقت با هياهو فرق دارد



«خداگو» حاجي مردم فريب است

«خداجو» مؤمن حسرت نصيب است



«خداگو» بهر زر خواهان حق است

وگر بي زر شود از پايه لق است!



«خداجو» را هواي سيم و زر نيست

بجز فكر خدا,فكر دگر نيست



مرو هرگز ره ناپاك مردان

ز ناپاكان هميشه رو بگردان



اگر چه عيب باشد راستگويي!

ولي خواهم جز اين،راهي نپويي



اگر چه دزد،كارش روبراه است

ولي دزدي بكيش من گناه است



اگر دستت تهي شد،دل قوي دار

براه رشوه خواران پاي مگذار



نصيحت ميكنم تا زن نگيري

تو اين قلاده بر گردن نگيري



تو كه در خانه ي خود زن نداري

خبر ازحال زار من نداري



نميگويم كه مامان تو بد خوست

اگر يك زن نكو باشد فقط اوست



زن من بهترين زنهاي دهر است

ولي با اينهمه،زن عين زهد است



سهيلم،هوش خود را تيزتر كن

زابليسان آدم رو حذر كن



تو باما بعد از اينها خوبتر باش

روان مادر وجان پدر باش



بود چشم اميد ما بدستت

من و مادر،فداي چشم مستت



بعمر خويش باما با وفا باش

به پيري هم عصاي دست ما باش



دلم خواهد كه بينم شادكامت

نشيند مرغ خوشبختي ببامت



من از اول «سهيلت» نام كردم

ترا باروشني همگام كردم



خدا را از سر جان بندگي كن

به نيروي خدا رخشندگي كن



بيا و حرمت مارا نگهدار

پس از ما هم «سهيلا» را نگهدار



«سهيلا» خواهرت را رهبري كن

به تيره راهها،روشنگري كن



مده از دست،رسم مهرباني

باو نيكي بكن تا ميتواني



تو بايد رنج او باجان پذيري

اگر از پا فبد،دستش بگيري



پس از ما گر كسي خير ترا خواست-

خدااول،پس از او هم «سهيلا» ست



شما بايد كه با هم جمع باشيد

به تيره راهها،چون شمع باشيد



بهين چيزي كه شهد زندگانيست-

فقط يك چيز. . آنهم مهربانيست



پس از ما،يادگار ما،شماييد

نشان از روزگار ما،شماييد



دلم خواهد كه روي غم نه بينيد

بجز آسودگي همدم نه بينيد



شويد از جام عيش جاودان مست

تو و او را به بينم دست در دست

***

نصيحت هاي من پايان گرفته

ولي طبعم ز لطفت جان گرفته



دوباره گويمت اين پند در گوش

مبادا گفته ام گردد فراموش؟



مرنجان خواهر پاكيزه خو را

زكف هرگز مده دامان او را



«سهيلم» باش جانان «سهيلا»

برو جان تو و جان «سهيلا

mehraboOon
12-24-2010, 04:17 PM
به كه بايد دل بست؟

به كه شايد دل بست؟

سينه ها جاي محبت، همه از كينه پر است .

هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ

گرم، پاسخ گويد

نيست يكتن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ

قدمي، راه محبت پويد

***

خط پيشاني هر جمع، خط تنهائيست

همه گلچين گل امروزند ـ

در نگاه من و تو حسرت بيفردائيست .

***

به كه بايد دل بست ؟

به كه شايد دل بست ؟

نقش هر خنده كه بر روي لبي ميشكفد ـ

نقشه يي شيطانيست

در نگاهي كه تو را وسوسه عشق دهد ـ

حيله پنهانيست .

***

زير لب زمزمه شادي مردم برخاست ـ

هر كجا مرد توانائي بر خاك نشست

پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست

به كه بايد دل بست؟

به كه شايد دل بست؟

***

خنده ها ميشكفد بر لبها ـ

تا كه اشكي شكفد بر سر مژگان كسي

همه بر درد كسان مينگرند ـ

ليك دستي نبرند از پي درمان كسي

***

از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست ؟

ريشه عشق، فسرد

واژه دوست، گريخت

سخن از دوست مگو، عشق كجا ؟ دوست كجاست ؟

***

دست گرمي كه زمهر ـ

بفشارد دستت ـ

در همه شهر مجوي

گل اگر در دل باغ ـ

بر تو لبخند زند ـ

بنگرش، ليك مبوي

لب گرمي كه ز عشق ـ

ننشيند بلبت ـ

به همه عمر، مخواه

سخني كز سر راز ـ

زده در جانت چنگ ـ

بلبت نيز، مگو

***

چاه هم با من و تو بيگانه است

ني صد بند برون آيد از آن، راز تو را فاش كند

درد دل گر بسر چاه كني

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

گر شبي از سر غم آه كني .

***

درد اگر سينه شكافد، نفسي بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو

استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ

آب شو، « آه » مگو .

***

ديده بر دوز بدين بام بلند

مهر و مه را بنگر

سكه زرد و سپيدي كه به سقف فلك است

سكه نيرنگ است

سكه اي بهر فريب من و تست

سكه صد رنگ است

***

ما همه كودك خرديم و همين زال فلك

با چنين سكه زرد ـ

و همين سكه سيمين سپيد ـ

ميفريبد ما را

هر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـ

گفته ام با دل خويش:

مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش

نتوانم كه گريزم نفسي از چنگش

آسمان با من و ما بيگانه

زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه

« خويش » در راه نفاق ـ

« دوست » در كار فريب ـ

« آشنا » بيگانه

***

شاخه عشق، شكست

آهوي مهر، گريخت

تار پيوند، گسست

به كه بايد دل بست ؟

به كه شايد دل بست ؟

mehraboOon
12-24-2010, 04:17 PM
سرم سنگ، دهانم تلخ، چشمم شمع بي نور ست ـ

نفس در سينه زندانيست ـ

چو روز آيد بچشمم دختر خورشيد، بيمارست ـ

شبانگه در نگاه من عروس ماه؛ رنجورست ـ

تمام شهر، گورستان وهم انگيز ـ

سراسر خانه ها آرامگاه سرد و متروكست ـ

فضا انباشته از بوي تند سدر و كافورست

و هر جا ديده ميچرخد ـ

چراغانست اما در نگاه من ـ

چراغي بر سر گورست.

***

شبانگه اختران بر آسمان، چون آبله بر روي بيمارند ـ

و ابري تيره چون مه را فرو پوشد ـ

بخود گويم كه چشم آسمان كورست .

سحرگاهان بگوشم صحبت گنجشكها چون آيه مرگست

نگاه هر كبوتر بر لب ديوار ميگويد:

ـ درخت عمر تو بي بار و بي برگست

تنت در قلعه ديو سياه مرگ، محصورست

***

در آن دم همره بانگ خوش پير مناجاتي،

دو لرزان دست را بر آسمان گيرم

و نوميدانه با آواي محزوني سلامت از خدا خواهم

ولي در عمق جانم آشناي ناشناسي ميزند فرياد:

كه راهم تا سواد تندرستي، ايمني، فرسنگها دورست

***

خداوندا !

سرم سنگين، دهانم تلخ، چشمم بي نورست

نفس در سينه زندانيست

بچشمم دختر خورشيد بيمارست

و ماه آسمان پيرست، رنجورست

mehraboOon
12-24-2010, 04:17 PM
از مهرگان بيزارم و از نام پائيز-

وز مهر دارم ديده اي از گريه لبريز

در مهر بي مهر-

هر برگ زردي كز درختي پير و رنجور -

ميافتد و ميلغزد و بر خاك راهي مي نشيند-

همراه آهي كز دلم سرميكشد تلخ-

در خاطرم ياد سياهي مي نشيند.

از باد پائيز-

مي پيچدم در ياد، فرياد جدايي

وز برگريزش ميدود در خاطر من-

پژمردن آن عشق ديرين خدايي

***

در ماه پائيز

او بي خبر از حال من خاموش ميرفت-

اما مرا در سينه فريادي نهان بود

يك كاروان اندوه در راه سفر داشت-

خود كاروانسالار پير كاروان بود.

***

يك روز ابري،روز خاموش و غم انگيز

او بود و من،اما مه او ... يكعمر،تلخي

من بودم و او-

اما نه من .... يك كوه،اندوه

در پيش رو، كوه مصيبت دشت تا دشت-

در پشت سر، درياي محنت،كوه تاكوه.

او رفت خاموش-

من ماندم و اشك-

من ماندم و آه-

من ماندم و فرياد جانكاه.

آن نام جانداروي شيرين-

وآن عشق جاويدان ديرين-

تالحظه هاي مرگ پيوند-

تا واپسين دم ميدود در ياد تلخم

او را چه نامم؟

او را چه گويم؟

او نيمي از من بود و من نيمي از اويم

آن بخت خفته-

همزاد من، نيروي من، بال وپرم بود-

او مادرم بود.

mehraboOon
12-24-2010, 04:18 PM
افسرده ، بي پناه ، پريشانحال ــــ

افتاده ام به گوشه ي تنهائي

من يكطرف نشسته ام و غمها

ايستاده اند گرم و صف آرائي

***

در بزم گرم زندگيم، بيگاه

سنگي فتاد و ساغر من بشكست

طفلم رميد و همسر من بگريخت

دستي رسيد و رشته ما بگسست

***

عمري قرار زندگيم بودند

رفتند و هيچ صبر و قرارم نيست

خواهم ز چنگ حادثه بگريزم

ايواي من كه پاي فرارم نيست

***

كو خنده هاي كودك دلبندم؟

آن گر مخوي نغمه سرايم كو؟

آنكس كه كودكانه گه بيگاه ـــ

ميگفت قصه ها ز برايم كو؟

***

ايواي از شكنجه هاي تنهائي

كو همسرم؟ كجاست هماغوشم؟

فرزند من كجاست كه با شادي ـــ

بالا رود ز دست و سر و دوشم؟

***

خاموش مانده خانه من امشب

در آن خروش و همهمه بر پا نيست

دلبند كودكم كه دلم ميبرد ـــ
آرام جان خسته «‌ بابا » نيست

***

اي تك ستاره هاي شب تارم

اي اشكها! ز ديده فرو ريزيد

اي لحظه هاي غم زده! بنشينيد

اي ديوهاي حادثه! بر خيزيد

***

در اين شب سياه غم آلوده

من هستم و سكوت غم انگيزي

وز اين سياه چال ،نصيبم نيست ـــ

جز واي واي شوم شباويزي

mehraboOon
12-24-2010, 04:18 PM
جواني ، داستاني بود

پريشان داستان بي سرانجامي

غم آگين غصه تلخي كه از يادش هراسانم

به غفلت رفت از دستم، وزين غفلت پشيمانم

***

جواني چون كبوتر بود و بودم يكي طفل كبوتر باز

سرودي داشت آن مرغك ـــ

كه از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم

به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم

نوائي داشت

حالي داشت

گه بي گاه با طفل دلم قال و مقالي داشت

***

جواني چو كبوتر بود و من بودم يكي طفلي كبوتر باز

كه او را هر زمان با شوق ، آب و دانه اي ميدادم

پرو بال لطيفش را بلبل ها شانه مي كردم

و او را روي چشم و سينه خود لانه مي دادم

***

ولي افسوس

هزار افسوس

يكي روز آن كبوتر از كفم پر زد

ز پيشم همچنان تير شهابي، تند، بالا رفت

***

به سو ي آسمانها رفت

فغان كردم ـــ

نگاهم را چنان صياد ـــ دنبالش روان كردم

ولي اوكم كمك چون نقطه شد و ز ديده پنهان شد

به خود گفتم كه :آن مرغك به سوي لانه مي آيد

اميد رفته روزي عاقبت در خانه مي آيد

ولي افسوس

هزار افسوس!

به عمري در رهش آويختم فانوس جشم را

نيامد در برم مرغ سپيد من

نشد گرم از سرودش خانه عشق و اميد من

كنون دور از كبوتر ، لانه خالي، آسمان خاليست

بسوي آسمان چون بنگرم تا كهكشان خاليست

***

منم آن طفل ديروزين ـــ

كه اينك در غم هم نغمه اي با چشم تو مانده

درون آشيان ز آن همنواي گرم خو يك مشت « پر » مانده

« پر او چيست داني؟ هاله ي موي سپيد من

فضاي آشيان خاليست

چه هست آن آشيان؟ ـــ

ويران دلم ، ويرانه ي عشق و اميد من

***

هزار افسوس!

هزار اندوه!

جواني رفت، شادي رفت ، روح و زندگاني رفت

غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و اميد آمد

پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت

سپاه پيري آمد ، هاله ي موي سپيد آمد

***

كنون من مانده ام تنها

ز شهر دل گريزان، رهنورد هربيابانم

سراپا حيرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم

چنان گمكرده فرزندي

به صحراي غريبي، بي كسي ، هم صحبت كوهم

***

صدا سر ميدهم در كوه:

كجائيد اي جواني، شادماني، كامرانيها؟!

جواب آيد به صد اندوه:

كجائيد اي جواني، شادماني، كامرانيها...؟!

mehraboOon
12-24-2010, 04:19 PM
باز كن پنجره را، دختركم فصل بهار ست

بكناري بزن اين پرده را غمگين دلازار

باز كن پنجره را ـ

تا زند دختر خورشيد، بر اين غمكده لبخند ـ

تا وزد موج نسيمي بمن از دامن دربند

تا دمد نور سپيدي بتو، از سينه البرز

تا رسد عطر دلاويز گل از سوي دماوند

باز كن پنجره را فصل بهار است

باغ، بيدار شد از خواب دي و بهمن و اسفند

***

دختر كوچك من فصل بهار است

باز كن پنجره را ـ

تا بدين كلبه رسد نغمه مرغان خوش آهنگ

تا نسيمي بسر و زلف تو ريزد گل صد رنگ

تا بخوانيم بهمراه كبوتر، غزل صبح

تا برانيم بآواز قناري غم خود را زدل تنگ

***

دخترم! فصل بهار است بر اين پنجره ها، پرده مياويز

تا به بينيم بهر سو، گذر چلچله ها را

دشت تا دشت درخت است و بر اندام درختان ـ

جامه سبز بهارست

جلگه تا جلگه ز گلهاي همه پر نقش و نگار است

همه انگشت نهالان ـ
چشم، تا كار كند غرق نگين هاي شكوفه است

همه جا، دست زمين، لاله فروش است

همه سو، موج هوا، عطر نثار است .

***

باغ را بنگر و فواره الماس فشان را

ارغوان ريخته بر دامن هر دشت

دشت را بنگر و اين فرش زمردوش ياقوت نشان را

***

دخترم! آينه را از سر اين طاقچه بردار

كه در اين فصل دلاويز ـ

همه جا آينه بندان بهار است

يكطرف پيش رخت، آينه روشن مهتاب ـ

يكطرف آينه چشمه رخشنده آرام ـ

يكطرف آينه قدي سيمينه البرز ـ

با چنين آينه بندان بهاري ـ

هر طرف روي كني آينه خيز است ـ

هر كجا پاي نهي آينه زار است

***

شانه را دور بيفكن

كه تو را گر نبود شانه، نه اندوه و نه بيم است

بهترين شانه تو دست نسيم است

***

دخترم! عطر چه خواهي ؟

كه نسيم سحري عطر فروش است

موج هر باد كه بر زلف تو پيچد ـ

پيك خوشبوي بهارست و رباينده هوش است

***

دخترم! باز كن از گردن خود رشته گوهر

تا كه بانوي بهاران ز شكوفه ـ

به سروشانه سيمين تو گوهر بفشاند

يا برانگشت ظريف تو نگين از گل رنگين بنشاند

***

هر چه زيبائي و زيباست در آغوش بهارست

مرغكان بر سر هر شاخه گل، گرم سرودند ـ

تازه گلها همه در باغچه آماده رقصند ـ

خوشنوا چلچله ها، زمزمه گر، مست نشاطند ـ

لك لكان صيحه كنان پيك درودند ـ

سارها چرخ زنان در دل ابرند ـ

گاه، چون موج خروشان، همه در اوج فرازند

گاه، چون برگ درختان همه در قوس فرودند .

***

باز كن پنجره را، دختركم فصل بهار ست

بكناري بزن اين پرده را غمگين دلازار

باز كن پنجره را ـ

تا زند دختر خورشيد، بر اين غمكده لبخند ـ

تا وزد موج نسيمي بمن از دامن دربند

تا دمد نور سپيدي بتو، از سينه البرز

تا رسد عطر دلاويز گل از سوي دماوند

باز كن پنجره را فصل بهار است

باغ، بيدار شد از خواب دي و بهمن و اسفند

mehraboOon
12-24-2010, 04:19 PM
اين رشته هاي دوزخي استخوانگدازـــ

پيچنده اژدهاست، عصب نيست در تنم

در زير پتكهاي گرانبار زندگي ـــ

چون رعد مي خروشم و فرياد مي زنم

ژرفاي و هم خيز جهاني پر از هراس ـــ

روز مرا ، سياه تر از شام كرده است

دستي درون كالبد سخت جان من

افعي نهاده است و عصب نام كرده است

***

گيتي اگر بهشت بود ، من جهنمم

فرياد از اين عصب كه بود اژدهاي من

ضحاك عصر خويشم و گر نيك بنگري

اعصاب زخم خورده من، مارهاي من

***

طوفان خشم من چو بجنبد ز موج خيز ـــ

ديگر با ياد مردم در يا نورد نيست

آن لحظه اي كه شعله كشد برق خشم من

هرگز به فكر خشك وتر وگرم و سرد، نيست

***

سوزان و شعله خيز و توانسوز و بي امان

خوئي كه گاه مي شود آتشفشان مراست

هنگام خشم، كودك افعي گزيده ام

تابم به جسم و آتش سوزان به جان مراست

***

همچون بناي زلزله ديده،دقيقه ها ـــ

ميلرزم و ز پرده دل مي كشم غريو

از چشم من شراره جهد همچو اژدها

در گيرو دار خشم، در آيم بشكل ديو

***

گاهي ز دست خشم ، چو غرنده تندرم

وين نعره هاي من فكند لرزه در سراي

دردانه كودكم بزند داد: « وا امان!»

بيچاره همسرم بكشد بانگ: « وا خداي!»

***

فرياد ميكشم ز جگر همچو بانگ رعد

گوش ساي، كر شود از نعره هاي من

آنسان كه بمب ،لرزه به شهري برافكند

لرزند شيشه ها ز طنين صداي من

***

آن لحظه، هر كه بر رخ من بنگرد، ز بيم ـــ

فرياد مي كشد كه:بشر نيست ، اژدهاست

فرزند من بدامن مادر برد پناه ـــ

كاي مادر ! اين پدر نبود، او بلاي ماست

***

در اين نبرد كه شود خسته ديو خشم ـــ

رو مي كند سپاه نامت بسوي من

اهريمن غضب ، چو نهد روي در گريز

پا مي نهد فرشته رحمت بكوي من

***

آنگاه مي نشينم و شرمنده از گناه

سر ميهنم به دامن خجلت ز كار خويش

خواهم به دستياري چشمان اشكبار ـــ

آبي زنم به چهره اندوه بار خوش.

mehraboOon
12-24-2010, 04:21 PM
بود سوزي در آهنگم خدايا!

تو ميداني كه دلتنگم خدايا!

دگر تاب پريشاني ندارم

نه از آهن،نه ازسنگم خدايا

mehraboOon
12-24-2010, 04:22 PM
خدا يا بشكن اين آئينه ها را

كه من از ديدن تو آئينه سيرم

مرا روي خوشي از زندگي نيست

ولي از زنده ماندن نا گزيرم

از آن روزيكه دانستم سخن چيست ـــ

همه گفتند: اين دختر چه زشت است

كدامين مرد ، او را مي پسندد؟

دريغا دختري بي سرنوشت است.

***

چو در آئينه بينم روي خود را

در آيد از درم، غم با سپاهي

مرا روز سياهي دادي ،اما

نبخشيدي به من چشم سياهي

***

به هر جا پا نهم ، از شومي بخت ـــ

نگاه دلنوازي سوي من نيست

از اين دلها كه بخشيدي به مردم ـــ

يكي در حلقه گيسوي من نيست

***

مرا دل هست ، اما دلبري نيست

تنم دادي ولي جانم ندادي

بمن حال پريشان دادي، اما ـــ

سر زلف پريشانم ندادي

***

به هر ماه رويان رخ نمودند ـــ

نبردم توشه اي جز شرمساري

خزيدم گوشه اي سر در گريبان

به درگاه تو ناليدم بزاري

***

چو رخ پوشم ز بزم خوب رويان ـــ

همه گويند : كه او مردم گريز است

نميدانند، زين درد گرانبار ـــ

فضاي سينه من ناله خيز است

***

به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ

نگينش دختر ي ناز آفرين بود

ز شرم روي نا زيبا در آن جمع ـــ

سر من لحظه ها بر آستين بود

***

چو مادر بيندم در خلوت غم ـــ

ز راه مهرباني مينوازد

ولي چشم غم آلوده اش گواهست

كه در اندوه دختر مي گدازد

***

ببام آفرينش جغد كورم

كه در ويرانه هم ، نا آشنايم

نه آهنگي مرا ،تا نغمه خوانم ـــ

نه روشن ديده اي ، تا پرگشايم

***

خدايا ! بشكن اين آئينه هارا

كه من از ديدن آئينه سيرم

مرا روي خوشي از زندگي نيست

ولي از زنده ماندن ناگزيرم

***

خداوندا !خطا گفتم ، ببخشاي

تو بر من سينه اي بي كينه دادي

مرا همراه روئي نا خوشايند ـــ

دلي روشنتر از آئينه دادي

***

مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ

ولي سيرت پرستان ميستايند

به بزم پاكجانان چون نهم پاي

در دل را به رويم مي گشايند

***

ميان سيرت وصورت ،خدايا ! ـــ

دل زيبا به از رخسار زيباست

بپاس سيرت زيبا ، كريما! ـــ

دلم بر زشتي صورت شكيباست.

mehraboOon
12-24-2010, 04:22 PM
ديرينه سالهاست كه در ديدگاه من -

شبهاي ماهتاب چو درياست آسمان

وين تك ستاره هاي درخشان بيشمار -

سيمين حبابهاست كه بر سطح آبهاست

*****

در ديدگاه من -

اين ماه پرفروغ كه بيتاب مي رود

سيمينه زورقيست كه بر آب مي رود

رخشان شهابها كه پراكنده مي خزند -

هستند ماهيان سبكخيز گرمپوي -

كاندر پي شكار، شتابنده مي خزند.

*****

در ديدگاه من -

درياست آسمان و ندارد كرانه اي

جز بي نشانگي -

از ساحلش نبوده خرد را نشانه اي

گفتم شبي به خويش:

اين آسمان پير -

بحريست بيكرانه ولي چشم من مدام -

دنبال ناخداست

پس ناخدا كجاست؟

در گوش من چكيد صدايي كه نرم گفت:

درياست آسمان و در آن ناخدا "خداست

mehraboOon
12-24-2010, 04:22 PM
زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟



صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد

شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند



ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي

غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند



شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »

شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند



« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند

« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟

mehraboOon
12-24-2010, 04:23 PM
روان مادرم شادان كه عمري

مرا در راه ايزد رهبري كرد

بگوشم نغمه ي توحيد سرداد

بجاي مادري،پيغمبري كرد

mehraboOon
12-24-2010, 04:23 PM
لبخندها فسرد

پيوندها گسست

آواي لاي لاي زنان در گلو شكست

گلبرگ آرزوي جوانان بخاك ريخت

جغد فراق بر سر ويرانه ها نشست

از خشم زلزله-

پوپك،شكسته بال بصحرا پريد و رفت

گلبانگ نغمه در رگ ناي شبان فسرد

هر كلبه گور شود

عشق و اميد،مرد

***

در پهندشت خاك كه اقليم مرگهاست

با پاي ناتوان و نفسهاي سوخته

هر سو دوان دوان-

افسرده كودكان زپي مادران خويش

دلدادگان دشت-

سرداده اند گريه پي دلبران خويش

***

در جستجوي دختر خود مادري غمين

با صد تلاش پنجه فرو ميبرد بخاك

او بود ودختري كه جز او آرزو نداشت

اماچه سود؟دختر او،آرزوي او-

خفته است در درون يكي تيره گون مغاك

***

بس كودكان كه رنگ يتيمي گرفته اند

بس مادران بخاك غريبي نشسته اند

بس شهرها كه گور هزاران اميد شد

شام سياه غم بسر شهر خيمه زد

آه غريب غمزدگان شكسته دل-

بالا گرفت و هاله ي ابري سپيد شد

***

آن كومه ها كه پرتو عشق و اميد داشت-

غير از مغاك نيست

آن كلبه ها كه خانه ي دلهاي پاك بود-

جز تل خاك نيست

***

اين گفته بر لبان همه بازمانده هاست:

كاي دست آفتاب!-

ديگر مپاش گرد طلا در فضاي شهر

اي ماه نقره رنگ!

ديگر مريز نقره بويرانه هاي ده

مارا دگر نياز بخورشيد وماه نيست

ديگر نصيب مردم خاموش اين ديار

غير از شبان تيره و روز سياه نيست

***

خشكيد چشمه ها و بجز چشمه هاي اشك-

در دشت ما نماند

افسرد نغمه ها و بجز واي واي جغد-

در روستا نماند

***

ديگر حديث غربت وتنها نشستن است

ياران خوش سخن همگي بيزبان شدند

آنانكه بود بر لبشان داستان عشق-

خود «داستان» شدند

***

اين گفته بر لبان همه بازمانده ماست:

هان،اي زمين دشت!

ما را تو در فراق عزيزان نشانده اي

ما را تو در بلاي غريبي كشانده اي

ماداغديده ايم

با داغديدگي همه دلبسته ي توايم

زينجا نميرويم

اين دشت،خوابگاه جوانان دهكده است

اين خاك،حجله گاه عروسان شهر ماست

ما با خلوص بر همه جا بوسه ميزنيم

اينجا مقدس است

اين دشت عشقهاست

***

هر سبزه اي كه بردمد ازدامن كوير-

گيسوي دختريست كه در خاك خفته است

هر لاله اي كه سرزند ازدشت سوخته-

داغ دل ز نيست كه غمناك خفته است

اما تو اي زمين

اي زادگاه ما!

ما باتو دوستيم

زين پس شرار قهر به بنياد ما مزن

ما را چنانكه رفت اسير بلا مكن

اين كلبه ها كه خانه ي اميد و آرزوست-

ويرانسرا مكن

ور خشم ميكني

ويرانه كن عمارت هر قريه را ولي-

مارا ز كودكان و عزيزان جدا مكن

mehraboOon
12-24-2010, 04:23 PM
آي . . . زندانبان!

صداي ضجه زنداني در مانده را بشنو

در اين دخمه ي دلتنگ جان فرساي را بگشا

از اين بندم رهايي ده

***

مرا بار ديگر با نور خورشيد آشنايي ده

كه من ديدار رنگ آسمان را آرزو مندم

بسي مشتاق ديدار زن و لبخند فرزندم

من دور از زن و فرزند ـــ

به يك ديدار خشنودم

به يك لبخند، خورسندم

***

الا اي همسرم ، اي همسفر با شادي و رنجم!

از پشت ميله هاي زندان، ترا دلتنگ مي بينم

و رويت را كه زيبا گلبن گلخانه ي من بود ـــ

بسي بيرنگ مي بينم.

***

به پشت ميله هاي سرد، چشمت گريه آلود است

در آغوش تو مي بينم سر فرزند را بر شانه ات غمناك

مگو فرزند ... جانم ، دخترم، اميد دلبندم

تو تنها، دخترم تنها

***

چو مي آئي به ديدارم ـــ

نگاهت مات و لب خاموش

نميخواني ز چشمانم ـــ

كه من مردي گنه آلودم اما پشيمانم

ترا در چشم غمگين است فرياد ملامت ها

مرا در جان ناشاد است غوغاي ندامت ها

ترا مي بينم و بر اين جدائي اشك ميريزم

نميداني چه غمگينم

غروب تلخ پائيزم

***

الا اي نغما خوان نيمه شب ، اي رهنورد مست!

كه هر شب ميخزي از پشت اين ديوار ،مستانه

و ميپويي بسوي خانه ي خود، مست و ديوانه

دم ديگر در آغوش زن و فرزند، خورسندي

نه در رنجي، نه در بندي ـــ

ولي من آشناي رنجم و با شوق، بيگانه

تو بر كامي و من ناكام

تو در آن سوي ، آزادي

من اينجا بسته ام در دام

ميان كام و ناكامي، نباشدغير چندين گام

بكامت باد، اين شادي

حلالت باد، آزادي

***

تو اي آزاده ي خوشبخت، اي مرد سعادتمند!

كه شبها خاطري مجموع و ياري نازنين داري

ميان همسر وفرزند ـــ

دلت همخانه ي شادي ـــ

لبت همسايه ي لبخند

بهر جا ميروي آزاد ـــ

بهرسويي كه دل مي گويدت رو ميكني خورسند

نه در رنجي و نه دربند

بكامت باد، اين شادي

حلالت باد، آزادي

mehraboOon
12-24-2010, 04:24 PM
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي شيرين-
خاطراتي مغشوش-
خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد.
ما ز اقليمي پاك-
كه بهشتش نامند-
بچنين رهگذري آمده ايم.
گذري دنيانام-
كه نامش پيداست-
مايه پستي هاست.
ما ز اقليم ازل-
ناشناسانه بدين دير خراب آمده ايم
چو يكي تشنه بديدار سراب آمده ايم
مادر آن روز نخست-
تك و تنها بوديم
خبري از زن و معشوقه و فرزند نبود
سخني ازپدر و مادر دلبند نبود
يكزمان دانستيم-
پدرومادر و معشوقه و فرزندي هست
خواهر و همسر دلبندي هست
***
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد:
روزي از راه رسيد-
كه پدر لحظه بدرودش بود
ناله در سينه تنگ-
اشك در چشم غم آلودش بود
جز غم و رنج توانكاه نداشت
سينه اش سنگين بود-
قوت آه نداشت.
با نگاهي ميگفت:
پس از آن خستگي و پيري و بيماريها-
دفتر عمر پدر را بستند
اي پسر جان، بدرود!
اي پسر جان، بدرود!
لحظه اي رفت و از آن خسته نگاه-
اثري هيچ نبود
پدرم چشم غم آلوده حيرانش را
بست و ديگر نگشود.
***
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي كه ز تلخي رگ جان ميگسلد:
روزي از راه رسيد-
كه چنان روز مباد
روز ويرانگر سخت
روز طوفاني تلخ
كه به درياي وجودم همه طوفان انگيخت
زورق كوچك بشكسته ما-
در دل موج خروشنده دريا افتاد
كاخ اميد فرو ريخت مرا-
مادر خسته تن خسته دلم-
زمن آهنگ جدائي دارد
حالت غمزده اش-
چشم ماتمزده اش بامن گفت:
كه از اين بندگران عزم رهائي دارد.
***
مادرم آنكه چو خورشيد بما گرمي داد-
پيش چشمم افسرد
باغ سر سبز اميدم پژمرد
اشك نه، هستي من-
گشت در جانم و از ديده برخسار دويد
مادرم رفت و به تاريكي شبها گفتم:
آفتابم زلب بام پريد.
***
زندگي دفتري ازخاطره هاست
خاطراتي كه ز تلخي رگ جان ميگسلد:
لحظه يي ميايد-
لحظه يي صبر شكن-
كه يتيمي سر راهي گريد
پدري نيست كه گردي ز رخش برگيرد
مادري نيست كه درمانده يتيم-
جاي در دامن مادر گيرد.
***
زندگي دفتري از خاطره هاست:
بارها ديده ام و مي بينم-
مادري اشك آلود
با نگاهي پردرد
چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است
وز تهي دستي خويش-
بهر تنها فرزند-
سالها حسرت و ناكامي اندوخته است
پشت سر مي بيند-
دشت تا دشت، غم و غربت و سرگرداني
پيش رو مينگرد-
كوه تا كوه پريشاني و بي ساماني
من بجز سكه اشك-
چه توانم كه بپايش ريزم؟
نه مرا دستي هست-
كه غمي از دل او بردارم
نه دلي سخت كزو بگريزم
***
ما همه همسفريم
كاروان ميرود و ميرود آهسته براه
مقصدش سوي خدا آمدهايم-
باز هم رهسپر كوي خدائيم همه
ما همه همسفريم
ليك در راه سفر-
غم و شادي بهم است
ساعتي در ره اين دشت غريب-
ميرسد «راهروي خسته» به «خرم كده» يي
لحظه يي در دل اين وادي پير-
ميرسد «همسفري شاد» به «ماتمكده»يي
***
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي شيرين-
خاطراتي مغشوش-
خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد:
يكنفر در شب كام-
يكنفر در دل خاك
يكنفر همدم خوشبختي هاست-
يكنفر همسفر سختي هاست
چشم تا باز كنيم-
عمرمان ميگذرد
وز سر تخت مراد-
پاي بر تخته تابوت گذاريم همه
ما همه همسفريم
پدر خسته براه-
مادر بخت سياه-
سوواران پسر و دختر تنها مانده-
عاشقاني كه زهم دور شدند-
دختراني كه چو گل پژمردند-
كودكاني كه به غربت زدگي-
خفته در گور شدند-
همگي همسفريم.
***
تا ببينيم كجا، باز كجا،
چشممان باردگر-
سوي هم بازشود؟
در جهاني كه در آن راه ندارد اندوه-
زندگي باهمه معني خويش-
ازنو آغاز شود.
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي شيرين-
خاطراتي مغشوش-
خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد

mehraboOon
12-24-2010, 04:25 PM
زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟

كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟



صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد

شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند



ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي

غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند



شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »

شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند



« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند

« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟

mehraboOon
12-24-2010, 04:25 PM
جنبش اول كه قلم بر گفت

حرف نخستين، ز « سخن » در گرفت

بي سخن آوازه عالم نبود

اينهمه گفتند و سخن كم نبود



ما كه نظر بر سخن افكنده ايم

مرده اوئيم و بدو زنده ايم



خط هر انديشه كه پيوسته اند

بر پر مرغان سخن بسته اند



ليك، سخن را به درم، كار نيست

شان سخن، مدح « درم دار » نيست



اهل سخن مردم آزاده اند

و آندگران خيل گدا زاده اند



مرد « سخن » چون به « درم » خو گرفت ـ

كار سخنهاي وي آهو گرفت



چيست سخن؟ آنچه روانت دهد

بر زبر عرش، مكانت دهد



پرده رازي كه سخن پروريست

سايه يي از پرده پيغمبريست



كيست سخنور؟ كه خدائي كند

روح دهد، عقده گشائي كند



شعر بر آرد با ميريت نام

كالشعراء امرا ء الكلام



شاعر روشندل خورشيد راي

ماه فلك را بكشد زير پاي



به كه سخن، ديرپسند آوري

تا سخن از دست بلند آوري



هر چه در اين پرده نشانت دهند

گر نپسندي به از آنت دهند



مرد سخن، آنكه علم برزند

خيمه ي از ابر فراتر زند



چون به سخن گرم شود مركبش

جان به بلب آيد كه ببوسد لبش



هم، نفسش راحت جانها شود

هم، سخنش مهر زبانها شود



كار سخنور، طلب موزه نيست

ملك سخن، عرصه در يوزه نيست



نيست سخنور كه نياز آورد

پيش « درم دار » نماز آورد



منزله مرد سخنور بسيست

عرش، كجا منزل هر ناكسيست ؟



آنكه در اين پرده نوائيش هست ـ

خوشتر از اين حجره سرائيش هست ـ



با سر زانوي ولايت ستان ـ

سر ننهد بر سر هر آستان



مرد سخن در طلب مزد نيست

وينهمه، جز كار « سخن دزد » نيست



دزد سخن، آنكه بود جيفه خوار

همچو گدا بر در دينار دار



اف به سخن پيشه كه آزاده نيست

شاد به انعام خدا داده نيست



گر كه « سخن » در گرو « زر » شود

« بيهنري » كار سخنور شود



پيروي ياوه سرايان كند

گاه سخن، كارگدايان كند



لب بسخن دارد و در هر نظر ـ

ديده به انعام خداوند زر



در طلب طعمه يكروزه است

ديده او كاسه در يوزه است



گر كه « زر اندوز » شود « زرنثار »

با زر او مرد سخن را چه كار ؟



دم زند از او كه گدائي كند

با زر او كار گشائي كند



مرد سخن در پي ترفند نيست

خوي « گدا » خوي « هنرمند » نيست



آنكه ز چلپاسه بگيرد سراغ

نيست « فلك سير »، كه زاغ است ، زاغ



مرد سخن، بسته دينار نيست

هيچ عقابي پي مردار نيست



***



بهر درم ياوه سرائي مكن

در حرم شعر، گدائي مكن



چند پري چون مگس از بهر قوت

در دهن اين تنه عنكبوت ؟



نقد سخن در گرو و زر مكن

روي گدائي به توانگر مكن



دادن زر، گر همه جان دادنست

ناستدن، بهتر از آن دادنست



گر چه فروزنده و زيبنده است

خاك بر او كن كه فريبنده است



اين چه نشاط است كزو خوشدلي ؟

غافلي از خود كه ز خود غافلي



در پي مرداري و چون كركسان

مرد سخن نيست چو تو ناكسي



گر كه پي روزي يكروزه اي

گرسنه اي، تشنه در يوزه اي



هر سخنت در غم بي ناني است

اين چه سخن، وين چه سخن داني است ؟



رسته شوي گر كه تو خستو شوي

ورنه گدا روي و گدا خو شوي



خاك بفرقت كه بدين بندگي

مرگ تو خوشتر بود از زندگي

mehraboOon
12-24-2010, 04:25 PM
« به دختر خوب و پاكدلم؛ سهيلا »



دخترم! با تو سخن ميگويم

گوش كن، با تو سخن ميگويم :

زندگي در نگهم گلزاريست

و تو با قامت چون نيلوفر ـ

شاخه پر گل اين گلزاري

من در اندام تو يك خرمن گل مي بينم

گل گيسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب

من به چشمان تو گلهاي فراوان ديدم

گل تقوا ـ

گل عفت ـ

گل صد رنگ اميد

گل فرداي بزرگ

گل دنياي سپيد

***

ميخرامي و تو را مينگرم

چشم تو آينه روشن دنياي منست

تو همان خرد نهالي كه چنين باليدي

راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدي

همچو پر غنچه درختي، همه لبخند شدي

ديده بگشاي و در انديشه گلچينان باش

همه گلچين گل امروزند

همه هستي سوزند

***

كس بفرداي گل باغ نميانديشد

آنكه گرد همه گلها بهوس ميچرخد ـ

بلبل عاشق نيست ـ

بلكه گلچين سيه كرداريست ـ

كه سراسيمه دود در پي گلهاي لطيف ـ

تا يكي لحظه بچنگ آرد و ريزد بر خاك

دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاك

تو گل شادابي

به ره باد، مرو

غافل از باغ مشو

***

اي گل صد پر من!

با تو در پرده سخن ميگويم :

گل چو پژمرده شود جاي ندارد در باغ

گل پژمرده نخندد بر شاخ

كس نگيرد ز گل مرده سراغ

***

دخترم! با تو سخن ميگويم:

عشق ديدار تو بر گردن من زنجيريست

و تو چون قطعه الماس درشتي كمياب

« گردن آويز » بر اين زنجيري

تا نگهبان تو باشم ز « حرامي » هر شب

خواب بر ديده من هست حرام

بر خود از رنج به پيچم همه روز

ديده از خواب بپوشم همه شام

***

دخترم، گوهر من !

گوهرم، دختر من !

تو كه تك گوهر دنياي مني

دل بلبخند « حرامي » مسپار

« دزد » را « دوست » مخوان

چشم اميد بر ابليس مدار

***

ديو خويان پليداي كه سليمان رويند

همه گوهر شكنند

« ديو » كي ارزش گوهر داند ؟

نه خردمند بود ـ

آنكه اهريمن را ـ

از سر جهل، سليمان خواند

***

دخترم ـ اي همه هستي من !

تو چراغي، تو چراغ همه شبهاي مني

به ره باد مرو

تو گلي، دسته گل صد رنگي

پيش گلچين منشين

تو يكي گوهر تابنده بي مانندي

خويش را خوار مبين

***

آري اي دختركم، اي به سراپا الماس

از « حرامي » بهراس

قيمت خودمشكن

قدر خود را بشناس

قدر خود را بشناس

mehraboOon
12-24-2010, 04:26 PM
مخوان آواز،اي دختر!

صداي نغمه ي مستانه ات را در گلو بشكن

پسر،آواز عشق انگيز را بس كن

سرود لحظه هاي كاميابي را به دور افكن



***



تو اي دختر كه شور نغمه از لبهات لبريز است

براي نغمه هايت فكر ديگر كن

تواي مرد جوان كز كام ها در سينه ات بانگي طر بخير است

سرود قرن را سر كن



***



بخوان آواز،اما همراه بانگ دلاويزت

بگوش مارسان شبناله هاي بينوايان را

صداي دردمندان بلاكش را

نواي مبتلايان را



***



مخوان آواز عشق انگيز اي دختر

اگر آواز ميخواني-

بخوان آواز دردانگيز آن مرد نگونبختي-

كه شب بادست خالي مي كند آهنگ كاشانه

و با شرمي غم آلوده-

بجاي نان بپاي كودكانش اشك ميريزد

و غمگين كودكان او-

بگردش در تضرع چون كبوترهاي بي دانه



***



تواي دختر! براي نغمه ي خود فكر ديگر كن

سرود قرن راسركن

سرود مادرن تنها كه دور از روي فرزند است

سرود مرد بي آرام زنداني-

گه با اميد ديدار زن و فرزند،در بند است



***



سرود سرنوشت كودك بي مادري تنها

كه شب با ديدگان اشكپالا ميرود در خواب

سرود بينوا طفلي

كه باشد خنده اش بي رنگ

دل بي مادرش بيتاب



***



اگر آواز ميخواني -

بخوان ‌آواز درد آلوده ي پيران غمگين را -

كه در پيري تهي دستند -

نفسهاشان توانا نيست -

غروب زندگي در چشمشان پيداست

گه و بيگاه بغضي در گلو دارند -

كوير زندگي در زير پا و كوله بار غصه ها بر دوش

و مرگ خويش را هر لحظه صد بار آروز دارند



***



اگر آواز ميخواني -

سرود دختري بي عشق را برخوان

كه در جانش گل عشقي شكوفا نيست

دلي دارد ولي در چشم اين و آن دلارا نيست

نگاه گرم و دلبندي كه جانش را بر افروزد -

بزير آسمانها نيست



***



پسر، آواز را بس كن

اگر اواز ميخواني -

بخوان آواز آن بيمار بيكس را -

كه چشم بيفروغ خويش را با انتظاري تلخ

براه دوستي ناديده ميدوزد

و از تكضربه هاي پاي هر عابر -

باميد عيادتها -

لبان نيمرنگش ميشود خندان

بشوق آنكه با ديدار، شمعي در دل تنگش بر افروزد

ولي جنبنده اي از حال آن بيمار آگه نيست

بغربت تلخ ميميرد

و مرغ جان او از تنگناي شهر تنهائي -

بسوي كبريا پرواز ميگيرد



***



اگر آواز ميخواني

بخوان آواز غمگين يتيمان را

كه همچون طوطي بي نغمه خاموشند

و بر سر هايشان چتر محبت سايه افكن نيست

بدلها راهشان بسته است



***



اگر آواز ميخواني -

بخوان آواز ان مادر كه از قهر تهيدستي

يگانه كودكش را بر سر راهي، رها كرده است

و با چشمان اشك آلود

سر، سوي خدا كرده است

و با جاني كه بيتا بست -

براي عزت و اقبال فرزندش دعا كرده است

و باغمهاي رنگارنگ -

سوي خانه ميپويد

بهر گامي نگاهي سوي طفلش ميكند غمناك

و زير لب هميگويد:

خدايا، مادري غمگين و تنها، كودكش تنهاست

دلم را بر غمي سنگين شكيبا كن

ومين و آسمانت را بگو با كودكي تنها مدارا كن



***



تو اي دختر،‌سرود قرن را سر كن:

سرود تلخ آن قومي -

كه شهر و خانه شان در زير پاي تانگ ميلرزد

و در مرگ جوانهاشان ز خشم و غصه لبريزند

و فرزند انشان چون برگهاي زرد پائيزي

ز رگبار مسلسلهاي دشمن، بيگنه بر خاك ميريزند



***



سرود مادري ترسان

كه شب هنگام از فرياد بمبي ميشود بيخواب

سرود كشته اي در عرصه ي پيكار

كه ميپوشد كفن بر پيكر او نيمه شب مهتاب



***



تو اي دخهر كه شور نغمه از لبهات لبريز ست

براي نغمه هايت فكر ديگر كن

تو اي مرد جوان كز كام ها در سينه ات بانگي طر بخيز است

سرود قرن را سر كن

mehraboOon
12-24-2010, 04:27 PM
تنهاي تنها-

غمناك غمناك-

پا مينهم در كوچه هاي آشنائي

از برگ برگ هر درخت كوچه ي پير

ميپيچدم در گوش،فرياد جدائي

***

اين كوچه روزي سرزمين عشق من بود

عشقي كه چون خورشيد،چون ماه-

برصبح من اميد ميريخت

برشام من لبخند ميزد

***

اين كوچه روزي زادگاه شاعري بود

اما زمانه-

او را كنون در هاله ي ماتم نشانده

آن شاعر تنها كه در هر قطره اشكش-

دست جداييها نگين غم نشانده

***

درسالها دور....

گلبانگ شاد كودكي غافل زتقدير

همچون شباويز-

در پيكر اين كوچه ها آهنگ ميريخت

وز تندباد خنده هايش-

از باغ لبهاش-

هرلحظه در هر جا گل صدرنگ ميريخت

***

اندوه اندوه

آن كودك ديرين كنون مردي غمين است

گلبانگ او،آهنگ او،ازياد رفته است

لبخند او بر روي لبهايش فسرده است

گلبوته هاي خنده اش بر باد رفته است

***

ديوار وبام كوچه هم تلخ و عبوسند

گوئي تمام خانه ها در خواب مرگست

هرجا درختي بود سرسبز-

امروز،هيمه است

بي بار و برگ است

. . . . . . . . . . .

. . . . . . . . . . .

اي واي،اي واي

***

اينجا سراي حشمت ديرينه ي ماست

اين خانه روزي كعبه ي اميد ما بود

درعالمي تلخ-

با كلبه ي ديرينه دارم گفتگوها

گويم كه:اي ديوار و بام خانه ي ما!

از روشنايي دور مانديد

چون ديگر از كوي شما مهتاب رفته است

آن بخت روشن-

در زير ابري جاودان در خواب رفته است

آن اختر بخت-

در سالهاي كودكي روشنگرم بود

بي او اميدم مرد،عشق و هسبيم مرد

او مادرم بود.

***

همراه اشكي ميكشم از سينه آهي

با خويش ميگويم كه:اي واي!

آن روز... آن سال...

در اين سرا،آري در اين ويرانسرا بود

بيچاره مادر-

در پاي اين ديوار در حال دعا بود

گوئي كه ديروز است آن در خاك خفته-

آرام و مبهوت-

گرم نيايش با خدا بود

***

اي خانه ي ما! درتو ميپيچيد شبها-

بانگ دعايش

آواي نرم جويبار گريه هايش

در گوش من،در گوش تو،ديريست مانده است-

آن دلربا آهنگ گرم لاي لايش

***

اي بام،اي در،اي زمين خانه ي ما!

بي او دلي درسينه دارم ليك مرده است

جاني بتن دارم ولي بي او فسرده است

***

اي بام و در! آگاه باشيد

اينك منم ويرانه اي متروك و خاموش

اينك منم گور تمام آرزوها

سنگي بنام زندگي برسينه ي سردم نشسته است

برروي اين سنگ گرانبار-

نام نكوي «مادر»من نقش بسته است

mehraboOon
12-24-2010, 04:27 PM
الاهي بدلهاي افروخته

بجانهاي از عاشقي سوخته



بآهي كه بر جاني آتش زده

بجاني كه سوزد چو آتشكده



به اشكي كه در ماتمي ريخته

چو گوهر به مژگاني آويخته



بچشمي كه از غم در آن خواب نيست

بجاني كه يكدم در او تاب نيست



بلبخند تلخ تهي دستها

بفرياد از عاشقي مست ها



بهر كس كه سوزيست در جان او

بدردي كه مرگ است درمان او



بآن مادر پير دلسوخته

كه چشمش براه پسر دوخته



به پايي كه پوينده راه تست

بدستي كه هر شب بدرگاه تست



بهر نو عروسي كه ناكام، مرد

به پر بسته مرغي كه در دام، مرد



به پير تهي دست با آبروي

بزنهاي غمگين آشفته موي



به دردي كه در سينه ها خفته است

به رازي كه در سينه، ناگفته است



به بيمار آشفته از دردها

بانده فقر جوانمردها



بانعام خود سر فرازيم ده

ز ديگر كسان بي نيازيم ده



خدايا! بخون شهيدان تو

بآيات جانبخش قرآن تو



به آه سحر خيز شب آشنا

به بيمار با سوز تب آشنا



به آن دل كه از غصه ويرانه است

بآن زن كه آهش غريبانه است



بشبناله بينوايان پير

به طفل يتيمي كه ناخورده شير



بعشقي كه با شرم آميخته

به اشكي كه در عاشقي ريخته



بمردي كه شرمنده و خسته پاي

بدست تهي رو نهد بر سراي



به اشك جوانان پرهيزكار

كه ريزد ز بيم تو در شام تار



به شبهاي تلخ دل افسردگان

ببانگ عزاي جوانمردگان



بموئي كه از غم پريشان شده

بروئي كه در گريه پنهان شده



به آن واپسين دم كه هنگام مرگ

جواني خورد جرعه از جام مرگ



به شبناله مادري دردناك

كه دارد عزيزي در آغوش خاك



بآن بي پناهي كه در بيكسي

بنالد كه يكدم بدادش رسي



بده بخت آنم كه ياري كنم

ز غمخوارگان غمگساري كنم



الاهي باندوه پيغمبران

بدلهاي تابان دين پروران



به زندانياني كه در غربتند

بآوارگاني كه در غربتند



بآن دل كه در آن بجز آه نيست

بجاني كه از شادي آگاه نيست



به آخر دم مادري دلپريش

كه گريد بفرزند تنهاي خويش



به آنان كه از غصه آكنده اند

بغربت بهر سو پراكنده اند



به بيمار حيران مرگ انتظار

به بدرود محكوم در پاي دار



بطفلي كه آهيش در سينه است

و تنها كس او در آئينه است ـ



سيه جامه پوشد ز شام سياه

بشب شير نوشد ز پستان ماه ـ



بخسبد غريبانه در سوز تب

بآهنگ لالائي مرغ شب



بدان شام سريد كه عريان تني

شود گرم، با ياد پيراهني



به صبح يتيمان شب زنده دار

بشام غريبان بي غمگسار



ببخشا مرا دولت بندگي

كه فردا نگريم ز شرمندگي

mehraboOon
12-24-2010, 04:27 PM
اي علي اي شاهكار اوستا آفرينش !

اي جمالت جلوه گاه ذات پاك كبريايي !

اي علي اي دست تو دست تواناي الاهي !

اي علي اي حكم عالمگير تو حكم خدايي .

***

اي علي نام تو و داغ تو را در سينه دارم

من بلوح سينه دردآشنا نقش تو كندم

هر دم آهنگ علي برخيزد از ناي وجودم

اي علي بشنو نواي عشق را از بند بندم .

***

رزم را يكتا سواري، فتح را تنها اميدي

هان! تويي شير خدا سر حلقه شمشير زنها

عدل را نيكو پناهي، رحم را تنها نشاني

هان! تويي يار يتيمان، ياور بيت الحزنها

***

شب نخفتي تا يتيم بي امان آرام گيرد

گرسنه ماندي كه خوان بي نوا بي نان نماند .

خون دل خوردي كه خون مردمي بيجا نريزد

خون خود را ريختي تا ظلم را بنيان نماند .

***

قصه هاي زورمندان ديدم و بسيار ديدم

چون علي در عرصه عالم هماوردي نديدم

از بزرگان داستانها خواندم و بسيار خواندم ـ

راستي در آفرينش چون علي مردي نديدم .

***

هر چه خواندم از علي سرمايه توحيد من شد

من بنور شاه مردان يافتم راه خدا را

مكتب پيغمبران را او معلم بود و منهم ـ

در جمال پاك او ديدم جمال انبيا را .

***

هيچگه در آفرينش بي علي سيري نكردم

من به نور صبحگاهي ديده ام نور علي را

از خدا هرگز ندانستم جدا او را كه ديدم

روز و شب در گردش چرخ زمان دست ولي را .

***

قصه ها از پهلوانان خوانده ام، اما چه گويم؟

پهلوان هرگز نريزد اشك پيش مستمندان

ليكن اي آگه دلان! تاريخ مي داند كه هر دم

ديده اند اشك علي را پيش روي دردمندان .

***

عاجزي در دست ظالم، ظالمي بدخواه عاجز

هر كه را غير از علي ديدم، بدين هنجار ديدم

شاه مردان را بكوي دردمندان اشكريزان

ليك با گردنكش خود كامه، در پيكار ديدم

***

داستان پهلوانان را بسي خواندم وليكن

زورمندان را نباشد رسم و راه مهرباني

جز علي شير خدا كس را ندانم كز سر مهر ـ

اشك ريزد بر يتيمان در شكوه پهلواني

***

روزها شير خدا بود و دل مردم نوازش

شامها اندوه مردم بود و چشم اشكبارش

در جوانمردي فريد دهر بود آن بي همانند

لافتي الا علي، لاسيف الا ذوالفقارش .

***

اي علي اي تكسوار پهن دشت آفرينش !

من چه گويم، قطره وصف پهن دريا كي تواند؟

تو ابر مردي، يگانه گوهر بحر وجودي

بي قريني در جهان، وين نكته را تاريخ داند .

***

آيه « اليوم اكملت لك دين » فاش گويد:

تو اميد امتي، شاهنشه خم غديري

اي علي! بر شانه پاك محمد پا نهادي ـ

تا بداند عالمي، در آفرينش بي نظيري .

***

گر بشر گويم تو را از گفته خود شرمگينم

ور خدا خوانم تو را، زانديشه خود بيمناكم

فاش گويم، در تو ديدم جلوه ذات خدا را

وين سخن حق است و از آن نيست نه شرمم نه باكم .

***

چشم در راه تو دارم، اي شه آزاد مردان !

تا بتابي نوري از ملك ولايت در ضميرم

راه حق پويم اگر نور تو گردد راهبانم

فيض حق يابم اگر دست تو باشد دستگيرم

mehraboOon
12-24-2010, 04:28 PM
راي پسرك هوشمندم: سها »


اي سها، اي اختر شبهاي من !

اي چراغ روشن فرداي من !



اي نگاهت از چمن گلخيزتر !

وي لبت از مي شرار انگيزتر



اي دو چشم تو، دو شمع روشنم

اي صفاي جان و نيروي تنم !



چون پرستو، پرزنان از دورها

آمدي از سرزمين نورها



آمدي تا، بندي دنيا شوي

در سفر، همكاروان ما شوي



آمدي در عرصه بيدادها

تا شود، كر، گوشت از فريادها



همسفر با ما شدن رنج آورست

جاي مي، خون جگر در ساغر است



ما همه صيديم و دنيا دام ماست

جان سپردن در قفس فرجام ماست



سروريها در كنار بندگيست

لحظه لحظه مرگ، نامش زندگيست



روي هر كو با شرف تر ، زردتر

كامرانتر، هر كه او نامردتر



كام هر كس از كفت شيرين شود

دوست نه، بل دشمن ديرين شود



خاطر يكتن در اينجا شاد نيست

درد هست و رخصت فرياد نيست



بي خوا را بر خداجو برتريست

بولهب را رتبه پيغمبريست



زندگاني عرصه رجاله هاست

جاي موسا نوبت گوساله هاست



اي سها! از آشنايان دور باش

سوي تاريكي مرو، در نور باش



برگريز مهر و پائيز وفاست

گر بتو زخمي رسد از‌ آشناست



در نگاه آشنايان دشمنست

خنده هاشان خنده اهريمنيست



اين جماعت محو آب و دانه اند

با زبان مردمي بيگانه اند



كس از ايشان آشناي راز نيست

سازشان با اهل معني، ساز نيست



ديده تا بر آشناسان دوختم ـ

سوختم از آشنائي، سوختم



اي سها! اينان بسي نامردمند

در كوير خوي حيواني گمند



با گروهي جيفه خنوار و زرپرست ـ

زندگي از مرگ جانفرساترست



اي دريغ اينان مرا نشناختند

در قمار آشنائي باختند



كس ز نزديكان نداند كيستم

تا بدانندم كه هستم، نيستم



از تو پنهان چون كنم؟ تا بوده ام

در دل اين جمع، تنها بوده ام



گر گلي از باغ شادي چيده ام

ز آشنايان نه، ز مردم ديده ام



آورم دو بيت نغز از « مولوي »

شاعر انديشمند معنوي



« اي بسا هندو و ترك همزبان »

« وي بسا دو ترك، چون بيگانگان »



« پس زبان همدلي خود ديگرست »

« همدلي از همزباني بهتر است »



من ندانم اين جماعت چيستند ؟

همدلم نه، همزبان هم نيستند



بگذريم از اين سخنها بس كنيم

دل بسوي حق ز هر ناكس كنيم



آنكه دل را روشني بخشد خداست

« ماسوا » بيگانه و او آشناست



اي سها! من جز خدا نشناختم

زين سبب باگرده اي نان ساختم



خون دل خوردم كه مانم سر فراز

تا نسايم بر دري روي نياز



دل منو كن بنور ايزدي

تا كه ايمن داردت از هر بدي



جان و دل را از بديها پاك كن

غير ايزد جمله را در خاك كن

mehraboOon
12-24-2010, 04:28 PM
ميدود در پيكرم خوابي پريشان

خواب مي بينم كه در آنسوي دريا در جهاني دور-

از درو ديوار يك شهر طلايي-

ميچكد باران نور رنگ رنگ از هر چراغي

هر هوسجو از زني خود كامه ميگيرد سراغي

ميخزد در هر سرا بر هر پرند سينه يي لبهاي داغي.

كوچه ها از نكهت سكر آور بس عطر مالامال-

قصرها از بانگ موسيقي گرانبارست

وبلورين جامها از باده گلرنگ سرشارست

آبشار نور ميريزد به بازوهاي مهتابي-

و به برف شانه هاي ياس رنگ پرنيان پيوند-

موج شهوت ميدود در مويرگهاي جوان و پير-

بانگ نوشانوش ميپيچد بزير سقف هر تالار

ميشكوفد غنچه هر بوسه اي در سايه لبخند

در پس هر «بار»-

كامجويان در كنار كام بخشان سپيد اندام-

مست و پيروزند

باده نوشان در حريم گرم آغوشان شيرين كار-

شهوت افروزند.

***

در همين شهر طلايي-

كوچه هاي تنگ و تاريك و مه آلوديست

كوخ ها و كلبه ها وكومه هاي ناله اندوديست-

كز درونش بوي مرگ و فقر ميخيزد

وز هوايش بر سر هر رهگذر باران اشك تلخ ميريزد.

در پس هركوچه يي بيغوله يي

كز درونش بوي مرگ وفقر ميخيزد

وز هوايش بر سر هر رهگذر باران اشك تلخ ميريزد.

در پس هر كوچه يي بيغوله يي تنگ است و دهشت بار

درهمين بيغوله ها بس دخمه ها چون غار

در دل هر غار، ميلولند و مينالند

پاك جاناني همه انسان و بي آزار

روزشان بس كور-

شامشان بس تار.

***

در دل اين كلبه ها و كومه هاي سرد-

«بانگ موسيقي» صداي گريه زنهاي غمگين است

«جام مي» دلهاي مردان تهيدست است

چك چك باران كه ميريزد بر اين ويرانه ها از سقف-

شيرخواره كودكان را لاي لاي سرد وسنگين است

***

در چنين بيغوله هاي تار-

كودكان گرسنه با چهره هاي زرد در خوابند

دختران بي پدر با كاروان درد همراهند

عطر مستي بخششان گر در رسد ازراه-

بوي جانداروي قرص كوچك نان است

نغمه يي كز نايشان خيزد-

ناله هاي آشكار از درد پنهان است

***

بوسه هاشان بوسه يي برگونه هاي سرد-

خنده هاسان خندهيي بر كاروان درد.

كودكاني شب نياسوده-

دختراني غصه فرسوده-

مادراني محنت آلوده-

شوهراني روز تاشب در پي يك لقمه نان بس راه پيموده-

شب نشينان غم و اندوه سرشارند

وز غم بي خان و ماني ها گرانبارند.

نه چراغ نور بخشي-

تا كه يكشب گرد هم درهاله اندوه بنشينند

نه شعاع آرزويي

تاره فرداي خود را پيش پابينند

***

اشكريزان ميزنم فرياد:

هاي... اي شهر طلايي... باتوام اي پير سنگين خواب!

اي كه ميچرخي به گرد خود چنان گرداب!

ناله زورق نشينان به دريا مانده را بشنو

بي سرانجامان توفان ديده را درياب.

mehraboOon
12-24-2010, 04:29 PM
كه با فرياد هر تيري ـــ

بر آري ناله ها از ناي هر حيوان صحرائي

ولي آگه نيست از حال آهو بره اي در شام تنهائي

الا اي مرد صحرا گرد، اي صياد تير انداز!

در آن شبها كه سرمست از شكار بره ي آهو ـــ

درون بستر نازي ـــ

زماني ديده را برهم گذار و گوش را وا كن

بفرمان مروت چشم دل را سوي صحرا كن

بگوش جان و دل بشنو ـــ

صداي ضجه هاي ماده آهوئي

كه خون گرم فرزند عزيزش، كرده رنگين دشت و صحرا را

و با پستان پر شيرش بهر سو در پي فرزند مي پويد

دلش پر داغ و لبش خاموش

تمام دشت را در پي جستن فرزند مي بويد



الا اي مرد صحرا گرد اي صياد تير انداز

پر مرغان صحرا را به خون رنگين مكن هرگز

ز خون گرم آهو بره اي دامان پاكت را

مكن ننگين مكن هرگز

***

الا اي مرد تير انداز اي، اي صياد صيد افكن!

تو حال كودك بي مادري را هيچ ميداني؟

غم آن بره آهو را ز بانگ جانگدازش هيچ مي خواني؟

تو ميداني كه آن آهو بره شبها ـــ
سر خود را ز غمها مي زند بر سنگ؟

همه شامش بود دلگير ـــ

همه صحبتش بود دلتنگ؟

تو آنروزي كه صيد بره آهو مي كني سرمست ـــ

نگاهت هيچ بر چشم نجيب مادر او هست؟

طپش هاي دل پر داغ مادرش را نميبي؟

دلت بر حالت آن بي زبان آهو نمي سوزد؟

ز آه او نمي ترسي؟

در اين آغاز بد فرجام، آخر را نميبيني؟

***

تو هنگامي كه از خون ميكني رنگين پر كبو ترها

چنين انديشه اي داري ـــ

كه اين سيمين تنان آسماني جوجه اي دارند؟

نميداني اگر مادر به خون غلتد ــــ

تمام جوجه ها بي دانه مي مانند؟

و به اميد مادر منتظر در لانه ميماند؟

***

الا اي مرد تير انداز اي صياد صيد افكن!

بگو با من ـــ

چه حالت ميرود بر تو ـــ

اگر تيري خدا ناكرده فرزند ترا بر خاك اندازد؟

وزين داغ توان فرسا ـــ

صداي ضجه تلخ ترا در گنبد افلاك اندازد؟

***

الا اي مرد تير انداز اي صياد صيد افكن!

ببانگ ناله تيري ـــ

سكوت دلپذير دشت را مشكن

بفرمان هوسبازي ـــ

به خاك وخون مكش هر لحظه فرزندان صحرا را

بحال آهوان بي زبان انديشه بايد كرد

از اين راهي كه هر جاندار را بي جان كني برگرد

بخون رنگين مكن بال كبوترهاي زيبا را

***

در آن ساعت كه ميگيري هدف ، حيوان صحرا را

به چشمانش نگاهي كن

ببين دربرق چشمش التماس را

كه با درماندگي در لحظه هاي مرگ مي گويد:

«ايا صياد ! رحمي كن ،مرنجانم را »

« پر و بالم بكن اما نسوزان استخوانم را »

mehraboOon
12-24-2010, 04:29 PM
مادر ! ـــ مرو، براي خدا پيش ما بمان

از ما جدا مشو

بر قطره هاي تلخ سر شكم نگاه كن

بنگر بدست كوچك و لرزان طفل خويش

از قصه طلاق و جدائي سخن مگو

از پيش ما ، مرو

از ما جدا مشو .

***

اشك نياز به رخ زرد ما ببين

ما جوجه هاي تازه رس بي ترانه ايم

بر جوجه هاي غم زده ،سنگ ستم مزن

مادر ! هراس در دل ما موج ميزند

دستم به دامانت

از قصه طلاق ، در اين خانه دم مزن.

***

بابا ! شكسته شيون من در گلوي من

در پيكرم،حكومت بيم است و اضطراب

بنگر به خواهرم ـــ

كاين طفل خردسال ـــ

ميلرزد از هراس ـــ

ميترسد از طلاق ـــ

فرياد التماس مرا گوش كن پدر!

ما با وفاي مادر خود ، خو گرفته ايم

مادر ، بهشت ماست

او سربند آتيه و سرنوشت ماست.

***

مادر ! اگر ز كلبه ما،پا برو ن نهي ـــ

فردا چه ميشود؟

مائيم و موج درد ـــ

مائيم و روي زرد ـــ

مائيم و داستان غم انگيز بي كسي ـــ

ما دست التماس به سويت گشاده ايم ـــ

شايد ز راه مهر، به فريادمان رسي

***

بابا ! ـــ فداي تو

لختي درنگ كن

ما را بچنگ موج حوادث رها مكن

انديشه كن پدر

ما را ببين چگونه به پايت فتاده ايم

از خشم در گذر

بي مادر بلاست

ما را اسير فتنه بي مادر ي مكن

مادر اگر رود ، شب ما بي ستاره است ـــ

در آشيانه اي كه به هم انس بسته ايم ـــ

ويرانگري مكن.

***

اي نازنين پدر !

و اي مادر ي كه شمع دل افروز خانه اي

از خشم بگذريد

اي جان ما فداي شما، آشتي كنيد

جغد طلاق، بر سر ما ضجه مي زند

لعنت بر اين طلاق

از بهر ما نه ، بهر خدا آشتي كنيد.

***

ما كاروان كوچك وهمراه بوده ايم

اي ُاف بر اين طلاق ـــ

كز تند باد او ـــ

نا گه چراغ قافله خاموش مي شود

و ندر شبي سياه ـــ

در شوره زار عمر ـــ

هر يك ز ما به كوره رهي ميرود غريب

و زياد روزگار،فراموش مي شود

***

مادر ! ـــ مرو ، برا ي خدا پيشمان بمان

از ما ، جدا مشو.

بر قطره هاي تلخ سر شكم نگاه كن

بنگر به دست كوچك و لرزان خويش

از قصه طلاق و جدائي سخن مگو

از پيش ما مرو

از ما جدا مشو.

بابا ! ـــ فداي تو

لختي درتگ كن

بي مادر بلاست

ما را اسير فتنه بي مادري مكن

مادر، اگر رود شب ما بي ستاره است

در آشيانه اي كه به هم انس بسته ايم ـــ

ويرانگري مكن.

mehraboOon
12-24-2010, 04:29 PM
مانند تصويري كه پيچد در دل دود ـ

ياد آيدم تصوير دوري از جواني

در دور دست خاطرم چون سايه ابر ـ

نقشي است از ويرانه هاي زندگاني .

***

ز آنروزگان هيچ در يادم نمانده است ـ

جز آنكه روز رنج من آغاز ميشد

هر بامدادان ميگشودم ديده از خواب ـ

چشمم بروي ماتمي نو باز ميشد

***

هر صبح، بر خورشيد، ميگفتم: سلامي

هر شام، بر مهتاب ميخواندم: درودي

اما ميان صبح و شام خود نديدم ـ

نه در دل اميدي و نه بر لب سرودي

***

در هر سحر، با ديدن نقش سپيده ـ

گفتم بخود: در اين سپيده ها فريب است

هر جا كه ديدم چهره اي تابنده چون مهر ـ

گفتم: نقابي بر رخ ديوي مهيب است

***

ديدم چو برگ مرده اي را در ره باد ـ

آگه شدم از برگريز زندگاني

هر كجا كه ديدم غنچه اي از شاخه افتاد ـ

آمد بيادم: عمر كوتاه جواني

***

يكشب بخود گفتم كه: اي بيگانه با خويش!

اي خفته در ناي وجودت موج فرياد !

غير از زيان، سودت چه بود از زندگاني ؟

آخر چه مي خواهي از اين « ويرانه آباد » ؟

***

چون خسته اي ماندي ز راه و بر تو بگذشت ـ

بسيار پائيز و زمستان و بهاران

اما در اين هنگامه ها سودي نبردي ـ

جز ديدن داغ عزيزان، مرگ ياران

***

هر نقش تو از زندگي غم بود و غم بود

ديدي براه عمر خود رنج از پس رنج

هرگز نبودت صبح و شام شادي اندوز

يكدم نديدي لحظه هاي عافيت سنج

***

رود سياهي در پي رودسپيدي است ـ

اين شب كه ميپويد روزي شتابان

تكرار در تكرار، مي بيني بهر سال ـ

اسفند و فروردين وتير و مهر و آبان

***

هان اي مسافر در چه كاري، در چه راهي؟

آخر چه مي خواهي از اين منزل بريدن؟

نقش تو اي گمكرده ره، در اين سفر چيست ـ

جز سنگ ره خوردن، بلا بر خود خريدن؟

***

تا برگشايم پرده اي از راز هستي

بسيار شبها در پس زانو نشستم

انديشه ها چون ابر در هم ميگذشتند

اما از آن انديشه ها طرفي نبستم

***

در ناتواني ها ز پا افتادگي هاـ

يكشب توانم داد، دست دستگيري

دل را جواني داد و جان را نور بخشيد ـ

فرزانه پيري، عارف روشن ضميري

***

گفتا كه: اي گمكرده راه زندگاني !

دل بد مكن اينجا سراي رنج و درد است

هر كس كه در دنيا ندارد رنگ اندوه

بيهوده جو، بيهوده گو، بيهوده گرد است

***

مارا به بزم ديگري خوانده است معشوق

آن بزم را باشد شرابي ماتم آلود

ما رهروان مقصد آزادگانيم

سر منزل پاكان، رهي دارد غم آلود

***

آنرا كه ميخواهد پاك از عيب ها كرد

در كوره هاي تلخكامي ميگدازند

ما را به آتش هاي دنيا ميسپارند

تا از وجود ما طلاي ناب سازند .

mehraboOon
12-24-2010, 04:30 PM
زمين و آسمان " مكه " آن شب نورباران بود

و موج عطر گل در پرنيان باد مي پيچيد -

اميد زندگي در جان موجودات مي جوشيد -

هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود

شبي مرموز و رويايي -

به شهر " مكه " مهد پاكجانان دختر مهتاب مي خنديد

شبانگه ساحت " ام القري " در خواب مي خنديد

ز باغ آسمان نيلگون صاف و مهتابي -

دمادم بس ستاره مي شكفت و آسمان پولك نشان مي شد

صداي حمد و تهليل شباويزان خوش آهنگ -

به سوي كهكشان ميشد.

*****

دل سياره ها در آسمان حال تپيدن داشت -

و دست باغبان آفرينش در چنان حالت -

سر " گل آفريدن " داشت.

*****

شگفتيخانه ي " ام القري " در انتظار رويدادي بود

شب جهل و ستمكاري -

به اميد طلوع بامدادي بود.

سراسر دستگاه آفرينش اضطرابي داشت

و نبض كائنات از انتظاري دم به دم مي زد

همه سياره ها در گوش هم آهسته مي گفتند

كه: امشب نيمه شب خورشيد مي تابد

ز شرق آفرينش اختر اميد مي تابد

*****

در آن حال " آمنه " در عالم سرگشتگي مي ديد:

به بام خانه اش بس آبشار نور مي بارد

و هر دم يك ستاره در سرايش مي چكد رنگين و نوراني

و زين قدرت نمايي ها نصيب او -

شگفتي بود و حيراني

*****

در آن دم مرغكي را ديد با پرهاي ياقوتي

و منقاري زمردفام

كه سويش پر كشيد از بام -

و در صحن سرا پر زد

و پرهاي پرندين ره به پهلوي زن دردآشنا سائيد

به ناگه درد او آرام شد، آرام

به كوته لحظه اي گرداند سر را " آمنه " با هاله اميد

تنش نيرو گرفت و در دلش نور خدا تابيد

چو ديد آن حاصل كون و مكان و لطف سرمد را -

دو چشمش برق زد تا ديد رخشان چهر " احمد " را -

شنيد از هر كران عطر دلاويز محمد را

سپس بشنيد اين گفتار وحي آميز:

- الا، " اي آمنه " اي مادر پيغمبر خاتم!

سرايت خانه ي توحيد ما باد و مشيد باد

سعادت همره جان تو و جان " محمد " باد

*****

بدو بخشيده ايم اي " آمنه " اي مادر تقوا!

صداي دلكش " داوود " و حب " دانيال" و عصمت " يحيي "

به فرزند تو بخشيديم

كردار" خليل " و قول " اسماعيل " و حسن چهره ي " يوسف "

شكيب " موسي عمران " و زهد و عفت " عيسي "

بدو داديم: خلق " آدم " و نيروي " نوح " و طاعت " يونس "

وقار و صولت " الياس " و صبر بي حد " ايوب "

بود فرزند تو يكتا -

بود دلبند تو محبوب -

سراسر پاك -

سراپا خوب.

*****

دو گوش " آمنه " بر وحي ذات پاك سرمد بود

دو چشم " آمنه " در چشم رخشان " محمد " بود -

كه ناگه ديد روي دختراني آسماني را -

به دست اين يكي ابريق سيمين در كف آن‌ ديگري ‌طشت ‌زمرد بود

دگر حوري، پرندي چون گل مهتاب در كف داشت

" محمد " را چو مرواريد غلتان شستشو دادند

به نام پاك يزدان بوسه ها بر روي او دادند

سپس از آستين كردند بيرون " دست قدرت " را -

زدند از سوي درگاه خداوندي -

ميان شانه هاي حضرتش " مهر نبوت " را

سپس در پرنياني نقره گون، آرام پيچيدند

وز آنجا " آسمان دختران " بر " عرش " كوچيدند.

همان شب قصه پردازان ايراني خبر دادند:

كه آمد تكسواري در " مدائن " سوي " نوشروان "

و گفت: اي پادشه " آتشكده ي آذرگشسب " ما -

كه صدها سال روشن بود -

هم امشب ناگهان خاموش شد، خاموش

به " يثرب " يك " يهودي " بر فراز قلعه اي فرياد را سرداد:

كه امشب اختري تابنده پيدا شد

و اين نجم درخشان اختر فرزند " عبدالله " -

نوين پيغمبر پاك خداوندست

و انساني كرامندست

*****

يكي مرد عرب اما بيابانگرد و صحرائي

قدم بگذاشت در " ام القري " وين شعر را برخواند:

" كه اي ياران مگر ديشب بخواب مرگ پيوستيد؟

چه كس ديد از شما آن روشنان آسماني را؟

كه ديد از " مكيان ‌" آن ماهتاب پرنياني را؟

زمين و آسمان " مكه " ديشب نورباران بود

هوا ‎آغشته به عطر شفا بخش بهاران بود

بيابان بود و تنهايي و من ديدم -

كه از هر سو ستاره در زمين ما فرود آمد

به چشم خويش ديدم ماه را از جاي خود كندند -

ز هر سو در بيابان عطر مشگ و بوي عود آمد.

بيابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائي!

بيابان بود و من، اما چه اخترهاي زيبائي!

بيابان، رازها دارد

ولي در شهر، آن اسرار، پيدا نيست

بيابان، نقش ها دارد كه در شهر آشكارا نيست

كجا بوديد اي ياران؟!

كه ديشب آسمانيها زمين " مكه " را كردند گلباران

ولي گل نه، ستاره بود جاي گل

زمين و آسمان " مكه " ديشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود."

*****

به شعر آن عرب، مردم همه حالي عجب ديدند

به آهنگ عرب اين شعر را خواندند و رقصيدند:

كه اي ياران مگر ديشب به خواب مرگ پيوستيد؟

چه كس ديد از شما آن روشنان آسماني را؟

كه ديد از " مكيان " آن ماهتاب پرنياني را؟

بيابان بود و تنهايي و من ديدم -

كه از هر سو ستاره در زمين ما فرود آمد

به چشم خويش ديدم ماه را از جاي خود كندند -

زهر سو در بيابان عطر مشگ و بوي عود آمد

بيابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائي!

بيابان بود ومن، اما چه اخترهاي زيبائي!

بيابان رازها دارد

ولي در شهر، آن اسرار، پيدا نيست

بيابان، نقش ها دارد كه در شهر آشكارا نيست

كجا بوديد اي ياران؟!

كه ديشب آسمانيها زمين " مكه " را كردند گلباران

ولي گل نه، ستاره بود جاي گل

زمين و آسمان " مكه " ديشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

*****

روانت شادمان بادا!

كجايي اي عرب اي ساربان پير صحرايي؟!

كجايي اي بيابانگرد روشن راي بطحايي؟!

كه اينك بر فراز چرخ، يابي نام " احمد " را

و در هر موج بيني اوج گلبانگ " محمد " را

" محمد " زنده و جاويد خواهد ماند

" محمد " تا ابد تابنده چون خورشيد خواهد ماند

جهاني نيك مي داند -

كه نامي همچو نام پاك " پيغمبر " مويد نيست

و مردي زير اين آسمان همتاي " احمد " نيست

زمين ويرانه باد و سرنگون باد‌ آسمان پير -

اگر بينيم روزي در جهان نام " محمد " نيست.

mehraboOon
12-24-2010, 04:30 PM
علي را چه بنامم ؟

علي را چه بخوانم ؟

ندانم، ندانم

ثنايش نتوانم، نتوانم



علي دست خدا بود

علي مست خدا بود .

علي را چه بنامم ؟

علي را چه بخوانم ؟

ندانم ندانم

ثنايش نتوانم نتوانم



خدا خواست كه خود را بنمايد .

در جنت خود را برخ ما بگشايد .

علي ره بهمه خلق نشان داد .

علي رهبر مردان صفا بود

علي آينه ي پاك خدا بود .

علي را چه بنامم؟

علي را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنايش نتوانم، نتوانم

***

علي گر چه خدا نيست

وليكن ز خدا نيز جدا نيست

برو سوي علي تا كه وفا را بشناسي

ببر نام علي تا كه صفا را بشناسي .

اگر آينه خواهي كه به بيني رخ حق را

علي را بنگر تا كه خدا را بشناسي .

چه گويم سخن از او؟ كه نگنجد به بيانم

ندانم كه سخن را به چه وادي بكشانم ؟

ندانم، ندانم

ثنايش نتوانم، نتوانم



علي مرد حقيقت

عل شاه طريقت

عي مرهم دلهاي خراب است

ره كوي علي راه صواب است

علي را چه بنامم؟

علي را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنايش نتوانم، نتوانم

mehraboOon
12-24-2010, 04:30 PM
عيد آمد و درخت غم من شكوفه كرد

نو شد جهان وباز غم كهنه جان گرفت

عيد آمد و بهار به هر باغ سر كشيد

امادل من از ستم عيد غم نهاد-

رنگ خزان گرفت.

همراه هر نسيم بهاري كه ميوزد-

توفان رنج خسته دلان ميرسد ز راه

باهر جوانه يي كه زند خنده بر درخت-

غم ميزند جوانه به دلهاي بي پناه

***

آن روزها كه چشم يتيمان خردسال-

در خون نشسته است-

هرگز بچشم مرد خردمند عيد نيست

سالي كه جاي پاي سعادت در آن نبود-

در ديدگاه مردم دانا سعيد نيست.

***

آن عيد چيست كز پي آن بيوه يي فقير-

هستي بباد داده ومحنت خريده است؟

***

آخر چگونه عيد كنم من؟ كه عيدها-

ديدم بروي بيوه زنان رنگ بيم را

آن عيد نيست روز غم و دهشت منست-

روزي كه پيش چشم-

بينم برهنه پايي طفل يتيم را

***

من شادمان چگونه زيم در سراي عيد؟-

كز هر سرا نواي غم آگين شنيده ام

دل را چگونه پر كنم از شادي بهار؟-

كز هر كرانه ام-

بس پير بينواي تهيدست ديده ام.

***

هان،اي يتيم خرد!

اي كودك غريب!

لبخند عيد بر من غمگين حرام باد-

گر با غم تو بر لب سردم نشسته است.

هان، اي كهنه جامگان!

عريان تنان شهر!

عيشم شكسته باد اگر باچنين غمي-

لبخند عيد بر لب من نقش بسته است.

***

اي مرد بينوا كه به هر عيد خانه سوز-

شرمنده در برابر فرزند بينمت!

اي مرغك شكسته پر اي بينوا يتيم!

رويم سياه باد!

دستم تهيمت،گوهد اشكم نثار تو

نوروز، چون زراه رسد همره بهار-

گريم به حال و روز تو و روزگار تو.

***

عيد آمد و درخت غم من شكوفه كرد.

نوشد جهان و باز غم كهنه جان گرفت

عيد آمد و بهار به هر باغ سر كشيد-

اما دل من از ستم عيد غم نهاد-

رنگ خزان گرفت.

mehraboOon
12-24-2010, 04:30 PM
روزگاري رفت و من در هر زمان ـ

آزمودم رنج « غربت » را بسي

درد « غربت » ميگدازد روح را

جز « غريب » اين را نميداند كسي



هست غربت گونه گون در روزگار

محنت غربت بسي مرگ آور است

از هزاران غربت اندوه خيز

غربت « بي همزباني » بدتر است .

mehraboOon
12-24-2010, 04:31 PM
اين روزها، اين روزهاي استخوانسوز

پايان عمر عشق و آغاز جدائيست

اين لحظه ها، اين لحظه هاي مرگ پيوند

آخر نفسهاي چراغ آشنائيست

***

چشمت پر از حرف است و لبهاي تو خاموش

سر ميكشد از جان تو فرياد بدرورد

من بر تو حيران،بر تو گريان،برتو مشتاق

پا تا سرم سرد ونگاهم آتش آلود

***

در ديده ي مات تو آهنگ وداع است

ايواي من،در اين سفر باز آمدن نيست

اي جان من! در چشم بيتابم نگه كن

تو ميروي اما مرا جاني بتن نيست

***

تو ميروي، تو ميروي غمناك غمناك

اما تو ميخواهي كه من گريان نباشم

تو ميروي،تو ميروي اي گرمي جان

اما زمن خواهي تن بيجان نباشم

***

درماندگي از ديده ي من ميتراود

جغد غريبي بر سر بامم نشسته است

مست از تو بودم،ساقي بزمم تو بودي

بي روي تو مي ريخته، جامم شكسته است

***

تو ريشه بودي من درخت سبز بودم

با دوريت هر شاخه ام بي بارو برگست

اكنون كه ميبينم ترا در چنگ پائيز

در گوش من، در جان من ، فرياد مرگست

***

ميبوسمت ميبوسمت اي تك مسافر

ميبينمت بهر سفر پا در ركابي

جانا درنگي، تاسپند اشك ريزم

بر آتش دل-از چه اينسان در شتابي؟

***

من باتو عمري همسفر بودم در اين راه

در پيش پاي ما بسي صحرا و دشت است

اما تو راهت را چدا كردي زراهم

خواندم ز چشمت كاين سفر بي باز گشت است

رفتي؟ برو،دست خدا همراهت ايدوست

چون فرصت ديدار، بيش از يك نفس نيست

تو ميروي اما من آن مرغ خموشم

كاين باغ در چشم غمينم جز قفس نيست

***

اين روزها اين روزهاي استخوانسوز

پايان عمر عشق وآغاز جدائيست

اين لحظه ها، اين لحظه هاي مرگ پيوند

آخرنفسهاي چراغ آشنائيست

mehraboOon
12-24-2010, 04:33 PM
وقت سحر رسيده و مردي قمار باز-

از «برد و باختگاه» سوي خانه ميرود

اين بي ستاره مرد-

وين پاكباخته-

اندوهگين و مست بكاشانه ميرود

دلمرده ميخزد

ديوانه ميرود

***

يكماه پيش دختر مرد قمار باز-

همراه اشكها-

با حالتي نژند-

ميگفت:اي پدر!

هر روز در حياط دبستان ميان جمع-

ياران همكلاس بمن طعنه ميزنند

كاين ژنده پوش دختر غمگين چه بينواست

كس با خبر نشد

او كيست از كجاست

***

ياران همكلاس من از ساغر غرور

مستند،مست ناز

اما نصيب دختر تو سر فكند گيست

واي اين چه زندگيست؟

***

آن بي ستاره مرد

در چشمهاي دختر اندوهگين خويش-

لختي نگاه كرد

اشكي زديده ريخت

گفتا كه:اي شكوفه ي اميد وآرزو

بس كن،سخن مگو

اندوهگين مباش

دردانه دخترم

ماه دگر بجامه ي نو پيكر ترا-

زيبنده ميكنم

وين چشمهاي غمزده را چون ستارها-

تابنده ميكنم

***

ماه دگر رسيد و پدر باهزار اميد-

با دسترنج خويش-

ميرفت تا به وعده ي پيشين وفا كند

اما ميان راه-

لختي درنگ كرد

باخويش جنگ كرد

افسوس عاقبت-

انديشه اي سياه،پدر را زراه برد

در عالم خيال-

انديشه كرد تاكه فزوني دهد به مال

ميخواست تا كه خانه ي دولت بنا كند

وز رنج بيشمار-

خود را رها كند

***

ابليس در روان و تن مرد،كار كرد

وآن بي ستاره مرد-

عزم قمار كرد

***

در ساعتي دگر

آن مرد خود فريب-

چشمش بخالهاي ورق بود و هر زمان-

در خاطرش ز غصه ي دختر حكايتي

رنگش پريده بود وزهر باخت در عذاب

وز بخت واژگون بزبانش شكايتي

***

آن بي ستاره مرد

در رنج بود و درد

بس باخت،پشت باخت

با ناله هاي سرد

***

يكبار دچار«دام» ورق را بدست داشت

در چشمهاي «دام» به حسرت چو ديده دوخت

چشمان مات دختر خود را خيال كرد

گوئي كه دام در كف آن مرد جان گرفت

يكباره دختري شد و باز اين سخن سرود:

هر روز در حياط دبستان ميان جمع

ياران همكلاس بمن طعنه ميزنند

كاين ژنده پوش دختر غمگين چه بينواست

كس با خبر نشد

او كيست؟ از كجاست؟

ياران همكلاس من از ساغر غرور

مستند،مست ناز

اما نصيب دختر تو سرفكندگيست

واي اين چه زندگيست؟

***

آمد بياد مرد،دروغين نويد خويش:

اندوهگين مباش

دردانه دخترم!

ماه دگر بجامه ي تو پيكر ترا-

زيبنده ميكنم

وين چشمهاي غمزده را چون ستاره ها-

تابنده ميكنم

***

همراه برق اشك كه در ديده ميدواند

آهسته ناله كرد

گنگ و پريده رنگ-

خاموش مانده بود

ناگاه بانگ غرش رعب آور حريف-

در جان او دويد:

-خوابي؟ بگو،جواب بده،وقت ما گذشت

بيچاره مرد گفت: «سه پت» ليكن آن حريف

گفتا كه:«رست» گفت كه:-ديدم-سپس زشوق

بيتاب و بيقرار-

روكرد دست خويش وبگفتا كه:چار «آس» ديد

***

آن پاكباخته

ناگاه صيحه زد

تابش زدست رفت وتنش سنگواره شد

مار سياه غم-

در خاطرش خزيد

يكباره آسمان دلش بي ستاره شد

در لحظه اي دگر

سيماي دخترش كه به اميد مانده بود

باچشم منتظر

در پيش ديدگان پدر رنگ ميگرفت

و آن گفته ها كه از سر حسرت سروده بود

آن عرصه را براي پدر تنگ ميگرفت

***

آن بي ستاره مرد

اشكي زديده ريخت

با چشم اشكبار-

ديوانه وش زحلقه ي بدگوهران گريخت

***

در راه ميخزيد

ميرفت بي اميد

كاخ اميد دختر خود را خراب ديد

با چشم بي فروغ بهرجا نظر فكند

درياي زندگاني خود را سراب ديد

***

آن گفته هاي شاد

باز آمدش بياد:

اندوهگين مباش

دردانه دخترم

ماه دگر بجامه ي نو پيكر ترا

زيبنده ميكنم

وين چشمهاي غمزده را چون ستارها

تابنده ميكنم!

***

وقت سحر رسيده و مردي قمار باز

از «برد و باختگاه» سوي خانه ميرود

اين بي ستاره مرد

وين پاكباخته

اندوهگين و مست بكاشانه ميرود

دلمرده ميخزد

ديوانه ميرود

mehraboOon
12-24-2010, 04:33 PM
اي قهرمان خسته ميدان زندگي !

اي رهنورد خسته تن و خسته جان من !

موي سپيد گونه تو گرد راه تست

آثار خسته جاني تو در نگاه تست

در راه عمر تو كه همه پاك بود و پاك ـ

بسيار ديده ام كه نشيب و فراز بود

بسيار ديده ام كه بچشم نجيب تو ـ

درد و ملال بود و غمي جانگداز بود

اما به زندگاني پر افتخار تو ـ

نه حرف عجز بود، نه دست نياز بود.

***

دست تو پاك بود و دلت پاك و چشم، پاك

روح تو جز بشهر حقيقت سفر نكرد

جان تو جز به راه مروت گذر نكرد

مرد خدا توئي

روشندلي كه دين و شرف را بروزگار ـ

هرگز فداي يافتن سيم و زر نكرد

***

تو پاكدامني

در چهره تو نقش مسيحا نشسته است

اندهگين مباش ـ

گر روزگار، با تو گهي كجمدار بود.

زيرا نصيب تو ـ

از اين شكستها شرف و افتخار بود.

***

اي مرد پاكباز !

در راه عمر، هر كه سبكبار ميرود ـ

پا مينهد به درگه حق، رو سپيد و پاك

و آن سيم و زد طلب كه گرانبار زيسته است

دست گناه مينهدش در دهان خاك

***

اي قهرمان خسته تن و خسته جان من !

دانم تو كيستي

دانم تو چيستي

يكعمر در سراچه دلتنگ زندگي ـ

مردانه زيستي

در پيش خلق، خنده بلب داشتي ولي ـ

پنهان گريستي .

در چشم من مسيح بزرگ زمانه اي

اي مرد پاكزاد

بر جان پاك تو ـ

از من درود باد ـ

از من درود باد .

mehraboOon
12-24-2010, 04:33 PM
غوغاي توفاني كه كار مرگ مي كرد ـــ

انگيخت در گرداب دريائي بلائي

كشتي شكست و باد بان را باد بر كند

آشفته شد چون موج دريا ،نا خدائي

***

او بود و فرزندان رنگ از رخ پريده ـــ

او بود ودريا بود وتوفان و بلا بود

بيچاره ، در چنگال توفاني بلا خيز

چشمش به فرزندان و دستش بر خدا بود

***

او چون حبابي بود در گرداب مانده ـــ

دستي نبودش تا كه با دريا ستيزد

درمانده يي پا بند فرزندان خود بود

پايي نبودش تا كه از دريا گريزد.

***

او سرنوشت تلخ فرزندان خود را ـــ

در دست توفان ، در دل گرداب مي ديد

در چنگ موج بي امان زندگي سوز ـــ

بنياد عمر خويش را بر آب مي ديد

***

من نا خداي كشتي بي باد بانم

گرداب من ، اين موج خيز زندگاني

من پاسبان جان فرزندان خويشم

اما نمياد ز دستم پاسباني

***

من ، آن حبابم در دل گرداب مانده

دستي ندارم تا كه با دريا ستيزم

در مانده ايي پا بند فرزندان خويشم

پايي ندارم تا كه از دريا گريزم.

mehraboOon
12-24-2010, 04:34 PM
مردم نميدانند پشت چهره من ـ

يكمرد خشماگين درد آلوده خفته است

مردم ز لبخندم نميخوانند حرفي

تا آنكه دانند ـ

بس گريه ها در خنده تلخم نهفته است

وز دولت باران اشكم ـ

گلهاي غم در جان غمگينم شكفته است

***

من هيچگه بر درد « خود » زاري نكردم

اندوه من، اندوه پست « آب و نان »‌نيست

اين اشكها بي امان از تو پنهان ـ

جز گريه بر سوك دل بيچارگان نيست

***

شبها ز بام خانه ويرانه خود ـ

هر سو ببامي ميدود موج نگاهم

در گوش جانم ميچكد بانگي كه گويد:

« من دردمندم »

« من بي پناهم »

***

از سوي ديگر بانگ ميآيد كه: اي مرد !

« من تيره بختم »

«‌ من موج اشكم »

« من ابر آهم »

بانگ يتيمم ميخلد ناگاه در گوش:

« كاي بر فراز بام خود استاده آرام !»

« من در حصار بينوائيها اسيرم » ـ

« در قعر چاهم »

***

بي خان و ماني ناله اي دارد كه: « اي مرد !

من تيره روزم ـ

بر كوچه هاي « روشني » بسته است راهم »

***

ناگه دلم ميلرزد از اين موج اندوه

اشكم فرو ميريزد از اين سوك بسيار

در سينه مي پيچد فغان « عمر كاهم »

***

با موج اشك و هاله يي از شرم گويم:

كاي شب نشينان تهي دست !

وي بي پناه خفته در چنگال اندوه !

آه، اي يتيم مانده در چاه طبيعت !
من خود تهي دستم، توان ياري ام نيست

در پيشگاه زرد رويان، رو سياهم

شرمنده ام از دستگيري

اما در اين شرمندگي ها بيگناهم

دستي ندارم تا كه دستي را بگيرم

اين را تو ميداني و ميداند خدا هم

mehraboOon
12-24-2010, 04:34 PM
سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود

اي خدا بشنو نواي بنده اي آلوده دامان را

غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست

مهربانا! خلوتم از گريه لبريزست

اي خدا! تنها تو مي بيني بجانم اشك پنهان را

پاك يزدانا!

با همه آلوده داماني-

روح من پاكست و ذوق بندگي دارم

گرزيانمندم بعمري ازگنهكاري

در كفم سرمايه شرمندگي دارم

***

اي چراغ شام تار بينوايان!

در كوير تيرگيها رهنوردي پير و رنجورم

ديده ام هر جا كه ميچرخد نشان از كورسوئي نيست

سينه مالان ميخزم بر خار و خارا سنگ اين وادي-

ميزنم فرياد،اما ضجه ام را بازگوئي نيست.

***

ايزدا!پاك آفرينا!بي همانندا!

جان پاكم سوي تو پر ميكشد چون مرغ دست آموز

آنكه مي پيچد بپاي جان من ابليس نادانيست

راز پوشا! من سيه روئي پشيمانم

هر سر موي سياهم آيه شام سيه روئيست

رشته موي سپيدم پرتو صبح پشيمانيست

***

زندگي بخشا!

هر زمان از مرگ ياد آرم ـ

بند بند استخوانم مي كشد فرياد از وحشت

ز آنكه جز آلودگي ره توشهاي در عمق جانم نيست

واي اگر با اين تهيدستي بدرگاه تو روي آرم

گر تهيدست و گنهكارم،پشيمانم

جز زبان اشك خجلت ،ترجمانم نيست.

***

روز و شب دست دعا بر آسمان دارم-

تا بباري بر كوير جان من باراي رحمت را

من تو راميخواهم ازتو اي همه خوبي!

عشق خود رادردلم بيدار كن نه شوق جنت را

***

اي خداي كهكشانها!

تا ببينم در سكوتي سرد و سنگين آسمانت را-

نيمه شبها ديده ميدوزم به اخترهاي نوراني

تاديار كهكشانها ميپرم با بال انديشه-

ليك من ميمانم و انديشه و اقليم حيراني

***

در درون جان من باغي ز توحيد است،اما حيف-

گلبنانش از غبار معصيت ها سخت پژمرده است

وز سموم بس گنه، اين باغ، افسرده است

تا بشويد گرد را از چهره اين باغ-

بر سرم گسترده كن اي مهربان! ابر هدايت را

تا يخشكد بوستان جان من در آتش غفلت-

برمگير از پهندشت خاطرم چتر عنايت را

***

كردگارا!

گفتگوي با تو عطر آگين كند موج نفسها را

آنچه خرم ميكند گلزار دل را،گفتگو با تست

نيمه شبها دوست ميدارم بدرگاهت نيايش را

ندبه من ميدواند بررخم باران اشك شرم-

تا بدين باران شكوفاتر كند باغ ستايش را

***

اي سخن را زندگي از تو!

من بجام شعر خود ريزم شراب واژه ها را،گرم-

تا ببخشم مستي پاكي بجان بندگان تو

بي نيازا! شرمگين مردي تهي دستم

آنچه دارم در خور تقديم،شعر واشك خود بر آستان تو؟

***

سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود

اي خدا! بشنو نواي بندهاي آلوده دامان را

غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست

مهربانا! خلوتم ازگريه لبريزست

اي خدا! تنها تو مي بيني بجانم اشك پنهان را

mehraboOon
12-24-2010, 04:34 PM
من كيم؟ گنج مهر و وفايم

من كيم؟ آسمان سخايم

من كيم؟ چهره يي آشنايم

مادرم، جلوه گاه خدايم

من كيم؟ عاشق روي فرزند

جان من پر كشد سوي فرزند

بر نخيزد دل از كوي فرزند

عاشقم، عاشقي مبتلايم

***

تو كه اي؟ سرو آزاده ي من

نور چشم خدا داده من

چشم تو، جام من، باده ي من

تو اميدم، توانم، بقايم.

***

سالها دل بمهر تو بستم

پشت خود را ز غمها شكستم

نيمه شبها براهت نشستم

تا شود از تو روشن سرايم .

***

چون روي بامدادان ز پيشم

غمزده، خسته جان، دلپريشم

بي خبر از دل و جان خويشم

همدم غم، اسير بلايم .

***

تا كه شب سوي من باز گردي

بادل خسته همراز گردي

همدم جان ناساز گردي

بر فلك هست، دست دعايم .

***

من ز دنيا، تو را برگزيدم

رنج بي حد بپايت كشيدم

تا شود سبز، باغ اميدم ـ

جان ز تن رفت و نيرو ز پايم .

***

زندگي بي تو، شوري ندارد

بي تو جانم سروري ندارد

چشم من بي تو نوري ندارد

اي جمال تو نور و ضيايم .

***

يادم آيد يكي نيمه شب بود

در تن و جان تو سوز تب بود

جان من زين مصيبت بلب بود

شاهدم گريه ها يهايم .

***

بي خبر بودي از زاري من

غافل از رنج بيداري من

فارغ از درد و غمخواري من

و آنهمه ندبه و ناله هايم .

***

بودي آن عهدها خاكبيزان

ميخراميدي افتان و خيزان

من بدنبال تو اشكريزان

تا كه در پاي تو سر بسايم

***

بود آن روزگاران، شبانم

نرگسي مست تر از شرابم

سيمگون سينه، چون ماهتابم

رفت از كف جمال و صفايم .

***

بلبل من! نواي تو خواهم

عمر را در هواي تو خواهم

زندگي را براي تو خواهم

تو بپائي اگر من نپايم .

mehraboOon
12-24-2010, 04:34 PM
مادر! مرا ببخش .

فرزند خشمگين و خطا كار خويش را

مادر! حلال كن كه سرا پا نامت است

با چشم اشكبار، ز پيشم چو ميروي

سر تا بپاي من

غرق ملامت است.

***

هر لحظه در برابر من اشك ريختي

از چشم پر ملال تو خواندم شكايتي

بيچاره من، كه به همه ي اشكهاي تو

هرگز نداشت راه گناهم نهايتي

***

تو گوهري كه در كف طفلي فتاده اي

من، ساده لوح كودك گوهر نديده ام

گاهي بسنگ جهل، گهر را شكسته ام

گاهي بدست خشم بخاكش كشيده ام

***

مادر! مرا ببخش.

صد بار از خطاي پسر اشك ريختي

اما لبت به شكوه ي من آشنا نبود

بودم در اين هراس كه نفرين كني ولي ــ

كار تو از براي پسر جز دعا نبود.

***

بعد از خدا ، خداي دل و جان من توئي

من،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوش

تو، آن فرشته اي كه زمهرت سرشته اند

چشم از گناهكاري فرزند خود بپوش.

***

اي بس شبان تيره كه در انتظار من ـــ

فانوس چشم خويش ــ به ره ، بر فروختي

بس شامهاي تلخ كه من سوختم زه تب ـــ
تو در كنار بستر من دست بر دعا ـــ

بر ديدگان مات پسر ديده دوختي

تا كاروان رنج مرا همرهي كني ـــ

با چشم خواب سوز ـــ

چون شمع دير پاي ـــ

هر شب، گريستيئ ـــ

تا صبح ، سو ختي.

***

شبهاي بس دراز نخفتي كه با پسر ـــ

خوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو.

رفتي به آستانه مرگ از براي من

اي تن به مرگ داده، بميرم براي تو.

***

اين قامت خميده ي در هم شكسته ات ـــ

گوياي داستان ملال گذشته هاست

رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات ـــ

ويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست.

***

در چهره تو مهرو صفا موج مي زند

اي شهره در وفا و صفا! مي پرستمت

در هم شكسته چهره تو، معبد خداست

اي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت.

***

مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي ـــ

بيمار خسته جان به پناه تو آمده ام

دور از تو هر چه هست، سياهيست ، نور نيست

من در پناه روي چو ماه تو آمده ام

مادر ! مرا ببخش

فرزند خشمگين و خطا كار خويش را

مادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت است

با چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي ـــ

سر تا به پاي من ـــ
غرق ملامت است

mehraboOon
12-24-2010, 04:35 PM
در روزگاران خوشايند جواني ـ

اين زندگي در چشم من درياچه اي بود

درياچه اي آرام و روشن ـ

درياچه اي پيروزه گون و آسمان رنگ

درياچه اي با رقص خوش آهنگ « قو» ها

آكنده بود آغوش اين درياچه سبز ـ

از ماهيان سرخ رنگ « آرزو » ها

***

من آن زمان « صياد » نيرومند بودم

هر روز و هر شب چون عقابي تيز پرواز ـ

با « دام » خود دنبال ماهي ها دويدم

چون مرغكان دنبال « ماهي » پر كشيدم

تا قعر دريا پيش ماهي ها رسيدم

اما بيكبار

حتي بيكبار ـ

در « تور » ـ تصويري هم از « ماهي » نديدم .

***

يكعمر بگذشت

از چشم من بگريخت خورشيد جواني ـ

بي باده شد پيمانه هاي زندگاني ـ

مهتاب پيري گرد سيمين بر سرم ريخت ـ

آمد بديدارم زمان ناتواني .

***

امروز هم اين زندگي در ديده من

درياست ـ دريا

اما چه دريائيست ؟ دريائي كف آلود

درياي ابر اندود و پر طوفان و پر موج

دانم كه ماهي هاي سرخ « آرزو »‌ها ـ

صدها هزاران در دل درياچه خفته است

دانم كه در هر گوشه درياي پر موج

دور از نگاه من، بسي « ماهي » نهفته است

***

اما چه حاصل ؟

امروز، من « صياد » پيرم

در چنگ نيرومند پيري ها اسيرم

من پير ماهيگير بي تاب و توانم

با دست لرزان ـ

با پاي خسته ـ

امروز، آن صياد نيرومند ديروز ـ

از پا نشسته

نيروي ديدنها ز چشمم رخت بسته

از هر نسيم و موج، ميلغزم بسختي

بس « تار‌» ها از « تور» صيد من گسسته

در دستهايم قوت « پارو زدن » نيست

از سوي ديگر ـ

بس « تخته »‌ها از « قايق » عمرم شكسته

با خويش ميگويم كه: افسوس ـ

صياد نيرومند ديروز ـ

امروز « پير » است

درياي من درياي پر موج و شرير است

با اينچنين « دريا » و اين « فرتوتي » من ـ

ديگر شكار ماهيان آرزوها ـ

بسيار دير است

بسيار دير است .

mehraboOon
12-24-2010, 04:35 PM
اي شمع خاموش ـــ

اي بخت خفته ـــ

اي مادرم، اي بوستان رفته برباد ـــ

اي بلبل بي نغمه در چنگال پائيز ـــ

اي مرغ عرشي كز پس عمري اسيري ـــ

سوي خدا با جاطري شاد ــ

پرواز كردي زين قفس، آزاد آزاد

جاي تو خالي

پنداشتي آن مهر ها را بردم از ياد؟ -

نه ... اين فسانه است -

هرگز فراموشت نخواهم كرد، مادر !

***

اي واي بر من

تا با تو بودم

mehraboOon
12-24-2010, 04:35 PM
تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي !

تو بي برگي و منهم چون تو بي برگم

چو مي پيچد ميان شاخه هايت هوي هوي باد ـ

بگوشم از درختان هاي هاي گريه مي آيد

مرا هم گريه ميبايد ـ

مرا هم گريه ميشايد

كلاغي چون ميان شاخه هاي خشك تو فرياد بردارد

بخود گويم كلاغك در عزاي باغ عريان تعزيت خوان است

و در سوك بزرگ باغ، گريان است

***

بهنگام غروب تلخ و دلگيرت ـ

كه انگشتان خشك نارون را دختر خورشيد ميبوسد

و باغ زرد را بدرود ميگويد ـ

دود در خاطرم يادي سيه چون دود ـ

بياد آرم كه: با « مادر » مرا وقتي وداع جاوداني بود

و همراه نگاه ما ـ

غمين اشك جدائي بود و رنج بوسه بدرود .

***

تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي !

دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهي مانده ـ

و دست بينواي شاخه هايت خالي از برگ است

تنت در پنجه مرگ است

مرا هم برگ و باري نيست

ز هر عشقي تهي ماندم

نگاهم در نگاه گرم ياري نيست.

***

تو از اين باد پائيزي دلت سرد است ـ

و طفل برگها را پيش چشمت تير باران ميكند پائيز

كه از هر سو چو پولكهاي زرد از شاخه ميريزند

تو ميماني و عرياني ـ

تو ميماني و حيراني .

***

الا اي باغ پائيزي

دل منهم دلي سرد است

و طفل برگهاي آرزويم را

دست نااميدي تير باران ميكند پائيز

ولي پائيز من پائيز اندوه است ـ

دلم لبريز اندوه است .

چنان زرينه پولكهاي تو كز جنبش هر باد ميبارد ـ

مرا برگ نشاط از شاخه ميريزد

نگاه جانپناهي نيست ـ

كه از لبهاي من لبخند پيروزي بر انگيزد

***

خطا گفتم، خطا گفتم

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!

ترا در پي بهاري هست ـ

اميد برگ و باري هست

همين فردا ـ

رخت را مادر ابر بهاري گرم ميشويد ـ

نسيم باد نوروزي ـ

تنت را در حرير ياس مي پيچد ـ

بهارين آفتاب ناز فروردين ـ

بر اندامت لباس برگ ميپوشد ـ

هنرور زرگر ارديبهشت از نو ـ

بر انگشت درختانت نگين غنچه ميكارد ـ

و پروانه، مي شبنم ز جام لاله مينوشد ـ

دوباره گل بهر سو ميزند لبخند ـ

و دست باغبان گلبوته ها را ميدهد پيوند .

در اين هنگامه ها ابري بشوق اين زناشودي ـ

به بزم گل، تگرگ ريز، جاي نقل ميپاشد ـ

و ابري سكه باران به بزم باغ ميريزد

درختان جشن مي گيرند

ز رنگارنگ گلها ميشود بزمت چراغاني

وزين شادي لبان غنچه ها در خنده ميآيد

بهاري پشت سر داري ـ

تو را دل شادمان بايد

***

الا اي باغ پائيزي !

غمت عزم سفر دارد

همين فردا دلت شاد است ـ

ز رنج بهمن و اسفند آزاد است

تو را در پي بهاري هست

اميد برگ و باري هست

ولي در من بهاري نيست

اميد برگ و باري نيست .

***

تو را گر آفتاب بخت نوروزي

لباس برگ ميپوشد

مرا هرگز اميد آفتابي نيست

دلم سرد است و در جان التهابي نيست

تو را گر شادمانه ميكند باران فروردين ـ

مرا باران بغير از ديده تر نيست .

تو را گر مادر ابر بهاري هست ـ

مرا نقشي ز مادر نيست .

***

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!

تو بزمت ميشود از تابش گلها چراغاني

ولي در كلبه تاريك جان من ـ

نشان از كور سوئي نيست

نسيم آرزوئي نيست

گل خوش رنگ و بوئي نيست

اگر در خاطرم ابريست ابر گريه تلخست ـ

كه گلهاي غمم را آبياري ميكن شبها

اگر بر چهره ام لبخند مي بيني

مرا لبخند انده است بر لبها

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!

mehraboOon
12-24-2010, 04:36 PM
اي خدا!بشنو ز «طور» سينه ام فرياد تلخم را

برسرم سنگيني كوه است

سينه ام «سينا» ي اندوه است

اي پناه بي پناهان!

من چو «موسا» در ميان قوم خود تنهاي تنهايم

بر فراز كوه غمها اشك در پاي تو ميريزم

سينه مالان ميخزم برقله هاي شعر-

تا به اعجاز سخن،اين مرده جانان را بر انگيزم

بارالها!

در كوير روحشان ره كوره اي از دين و دانش نيست

باچنين غربت خدايا با كدامين كس در آميزم؟

***

اي سخن را زندگي از تو!

شعر من «الواح» گويائي در چنگم

شعر من گوياترين «فرمان» من،كز «آتش طور» دلم خيزد

ليكن اين آلودگان كور باطن را-

هيچ نيرو برنينگيزد

***

در سخن دارم «يد بيضا» ولي اين قوم خفاشند

معجزم را در سخن ناديده ميگيرند

اين جماعت،راهشان تا شهر دل دور است

چون«كليم» از آستينم ميتراود نور

اي دريغ اين گرگ طبعان چشمشان بيگانه با نور است

ميدمم جان در سخن ها

از «عصائي» اژدها سازم

ليكن اينان معجزم را سحر انگارند

اي خدا اين جمع،چشم عقلشان كور است

***

كردگارا،اين بد انديشان كج پندار

همچو «قارون» جز طلا حرفي نميدانند

غير نقش سيم و زر نقشي نمي جويند

جز بت زرين،خدائي را نميخوانند

***

بي همانندا!

اين سيه انديشگان راه گم كرده-

چشم دل بر «سامري» دارند

تابجنباند بدست شعبده «گوساله ي زر»را

آن زمان چون بندگان برخاك ميافتند

ازطلا معبود ميسازند

آزمودم بارها اين زر پرستان ثناگر را

هرزمان بانگ طلا در گوششان پيچد

مي نهند ازبهر سجده برزمين سر را

***

دادخواها!

اين سيهكاران بد فرجام را جز زر خدائي نيست

جز بسوي «سامري» از اين جماعت رد پائي نيست

گر در آميزم سخن رابا صفاي چشمه ي مهتاب

از سخن،اين تيره جانان را صفائي نيست

***

اي خدا!بشنو ز «طور» سينه ام فرياد تلخم را

برسرم سنگيني كوه است

سينه ام «سينا» ي اندوه است

اي پياه بي پناهان!

من چو «موسا» در ميان قوم خود تنهاي تنهايم

بر فراز كوه غمها اشك در پاي تو ميريزم

سينه مالان ميخزم بر قله هاي شعر-

تا به اعجاز سخن اين مرده جانان را بر انگيزم

بار الها!

در كوير روحشان ره كوره اي از دين و دانش نيست

باچنين غربت خدايا با كدامين كس در آميزم؟

mehraboOon
12-24-2010, 04:36 PM
ديشب آئينه رو به رويم گفت:

كاي جوان ! فصل پيري تو رسيد

از دل موي هاي شبرنگت ـــ

تارهايي به رنگ صبح ، دميد

از درخت ، جلوه ي زمان شباب ـــ

همچو مرغي ز دام جسته، پريد

روي پيشاني تو دست زمان

خط پيري سه چار بار كشيد



بي خبر! جلوه شبابت كو؟

چهره همچو آفتابت كو؟



واي ، آمد خزان زندگي

وز كف من، گل جواني رفت.

كام نابرده ، كام ناديده

خوشترين دوره كامراني رفت

زرد روئي بماند و از كف من

چهره گلگون ارغواني رفت

رفت عمرم چو تندباد، ولي ـــ

همه با رنج و سخت جاني رفت

روزگار جواني ام طي شد

وين ندانم، كي آمد و كي شد؟

آه ، اين زندگي كه من ديدم ـــ

حسرتي ، محنتي ، عذابي بود

بهره ي من ز جان ساقي عمر

خون دل بود، اگر شرابي بود

خشك هر طرف دويدم ليك ـــ

چشمه زندگي ، سرابي بود

خانه اي را كه ساختم ز اميد ـــ

چون حبابي بر روي آبي بود

زندگاني، چو تند باد گذشت

زندگاني نبود، خرابي بود!



گر كه با زندگي، جواني نيست

نقش زيباي زندگاني چيست؟



آشنانيان عمر من بودند:

رنجها ، دردها، جدائيها

غير بيگانگي نبردم سود ـــ

ز آشنايان و آشنائيها

هر گلندام و گلرخي ديدم ـــ

داشت بوئي ز بي وفائيها

دل چو آئينه با صفا كردم ـــ

شد عيان نقش بي صفائيها



با جفا پيشگان وفا كردم

دل به بيگانه، آشنا كردم



ياد باد آن زمان كه روز و شبان ـــ

داشتم گوشه ي فراموشي

شام من بود، در سر زلفي

صبح من بود در بنا گوشي

مست بودم ، ز نرگس مستي

گرم بود، ز گرم آغوشي

خوشه چين بودم ، از رخ ماهي

بوسه چين بودم، از لب نوشي

بر دلم نور عشق مي دادند ـــ

چشم گويان ، لبان خاموشي



از گلستان من بهار، گذشت

شادي و رنج روزگار گذشت.

mehraboOon
12-24-2010, 04:36 PM
خدايا ، بنده اي درد آ شنايم

بسر افتاده اي بي دست وپايم



ز غمها سينه ام درياست، دريا

گواهم گريه هاي هايهايم



به در گاه تو مي نالم به زاري

مرا بگذار با اين ناله هايم



مرا در آتش عشقت بسوزان

مكن زين شعله ي سركش رهايم



از اين آتش، دلم را شعله ور كن

بسوزان، سوز دل را بيشتركن



به آه در گلو بشكسته، سو گند

بسوز سينه هاي خسته سوگند



به غم پرورده ي محنت نصيبي

كه در خون جگر بنشسته، سوگند



به اشك مادري كز داغ فرزند ـــ

فرو ريزد برخ پيوسته سوگند



به بيماري كه در هنگامه ي مرگ ـــ

برآيد ناله اش آهسته ، سوگند



به آن برگشته ايام نگون بخت

mehraboOon
12-24-2010, 04:36 PM
خداوندا! به دلهاي شكسته

به تنهايان در غربت نشسته



به آن عشقي كه از نام تو خيزد

بدان خوني كه در راه تو ريزد



به مسكينان از هستي رميده

به غمگينان خواب از سر پريده



به مرداني كه در سختي خموشند

براي زندگي جان مي فروشند



همه كاشانه شان خالي از قوت است

سخنهاشان نگاهي در سكوت است



به طفلاني كه نان آور ندارند ـ

سر حسرت ببالين ميگذارند



به آن « درمانده زن » كز فقر جانكاه ـ

نهد فرزند خود را بر سر راه



بآن كودك كه ناكام است كامش

ز پا ميافكند بوي طعامش



به آن جمعي كه از سرما بجانند

ز « آه » جمع، « گرمي » ميستانند



به آن بيكس كه با جان در نبرد است

غذايش اشك گرم و آه سرد است



به آن بي مادر از ضعف خفته ـ

سخن از مهر مادر ناشنفته



به آن دختر كه ناديدي گناهش

عبادت خفته در شرم نگاهش



به آن چشمي كه از غم گريه خيز است

به بيماري كه با جان در ستيز است



به داماني كه از هر عيب پاك است

به هر كس از گناهان شرمناك است ـ



دلم را از گناهان ايمني بخش

به نور معرفت ها روشني بخش

mehraboOon
12-24-2010, 04:37 PM
به نامردمان مهر كردم بسي

نچيدم گل مردمي از كسي



بسا كس كه از پا در افتاده بود

سراسر توان را زكف داده بود



نه نيروش در تن، نه در مغز، راي

دو دستش گرفتم كه خيزد بپاي



چو كم كم به نيروي من پا گرفت

مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ



بحيلت گري خنجري از پشت زد

بخونم ز نامردي انگشت زد



شكستند پشتم نمكخوار گان

دورويان بيشرم و پتيارگان



گره زد بكارم سر انگشتشان

تبسم بلب، تيغ در مشتشان



ندارم هراسي ز نيروي مشت

مرا ناجوانمردي خلق، كشت



محبت به نامرد، كردم بسي

محبت نشايد به هر ناكسي



تهي دستي و بيكسي درد نيست

كه دردي چو ديدار نامرد نيست

mehraboOon
12-24-2010, 04:37 PM
دردمندان را دوايي نيست در ميخانه ها

ساده دل آنكس كه پيمان بست با پيمانه ها

مست توحيدم نه مست باده انديشه سوز

سر خوشي ها را نجويم از در ميخانه ها

عكس روي باغبان پيداست در هر برگ گل

سير كن نقش خدا را در پروانه ها



داستان اهل دنيا را به دنيا دار گوي

گوش من آزرده شد از جور اين افسانه ها



گر كه جويي روشني، در خاطر بشكسته جوي

رونق مهتاب باشد در دل ويرانه ها



سر بپاي بينوايان منهم تا زنده ام

چون خدا را ديده ام در كنج محنت خانه ها .

mehraboOon
12-24-2010, 04:37 PM
واي ... صد واي ... اختر بختم

پدرم، آن صفاي جانم مرد

مرگ آن مرد، ناتوانم كرد

چكنم؟ بعد از او توانم مرد

هر پدر، تكيه گاه فرزندست

***

ناله، بي او چگونه سر نكنم؟

او بمن شوق زندگاني داد

نيست شد تا مرا توان بخشيد

پير شد، تا بمن جواني داد

او خداوند ديگر من بود

***

پدرم لحظه هاي آخر عمر

نگه خويش در نگاهم دوخت

بمن آن ديدگان مرگزده

بيكي لحظه، صد سخن آموخت

نگهش مات بود و گويا بود.

***

واپسين لحظه، با نگاهي گفت:

واي، عفريت مرگ، پيدا شد

آه ... بدرود، اي پسر، بدرود !

دور، دور جدائي ما شد

اي پسر جان! پدر ز دست تو رفت.

***

نگه بي فروغ او ميگفت:

نور چشمان من، خدا حافظ !

واپسين لحظه ها ديدارست

پسرم! جان من - خداحافظ

تو بمان، زندگي براي تو باد.

***

آفتاب منست بر لب بام

شمع عمرم رود به خاموشي

قصه تلخ زندگاني من

ميرود در دل فراموشي

تو، پدر را زياد خويش مبر.

***

چون پدر را بخاك بسپاري

پا نهي بي اميد در خانه

نيست بابا، وليك ميشنوي

بانگ او را بصحن كاشانه

من چه گونه دل از تو برگيرم؟

***

باد باد آنزمان كه شب، همه شب

از برايت فسانه ميخواندم

همره لاي لاي مادر تو

تا بخوابي، ترانه ميخواندم

واي ! آن عهد ها گذشت، گذشت.

***

در جهاني كه بس تماشا داشت

شد تمام اين زمان سياحت من

زندگاني بجز ملال نبود

مرگ، آرد پيام راحت من

زندگاني ما پس از مرگ است.

***

همره ناله هاي آرامم

خستگي از تنم فرو ريزد

واپسين ناله هاي خسته ي من

بانگ شاديست كز جگرخيزد

پسرم! اشك غم چه ميريزي؟

***

پسرم، اشك گرم را بگذار

در دل كلبه هاي سرد، فشان

از رخ كودكان خاك نشين -

با همين سيل اشك، گرد فشان

حق پرستي به خدمت خلق است.

***

پسرم! دوستدار مادر باش

او براي تو يادگار منست

همچو جان پدر عزيزش دار

كو چراغ شبان تار منست

غافل از حال او مباش، مباش

***

مادرت گوهري گرانقدرست

بانگ بر او مزن، گهر مشكن

دل من بشكند ز آزارش

جان بابا، دل پدر مشكن

هيچكس نازنين چو مادر نيست.

***

زندگي پاي تا سر افسانه است

مادر دهر، قصه پردازست

عمر ما و تو قصه اي تلخست

تلخ انجام و تلخ آغازست

قصه يي ناشنيدنش خوشتر

***

بسته شد دفتر حيات پدر

ديگر اين داستان بسر آمد

قصه ما بسر رسيد و كنون -

نوبت قصه ي پسر آمد

قصه ي عمر تو بسر نرسد.

mehraboOon
12-24-2010, 04:37 PM
بچه ها! آرام

بابا حرف دارد با شما

بي صدا باشيد اي دلبند فرزندان من!

باش ما دارم سخن، اي همسفرهاي پدر!

اي « سهيلم » ـــ

اي « سهيلا » ـــ

اي « سها » ـــ

« سامان » من !

***

من ميان خنده هاتان زندگي را يافتم

كيمياي زندگي در نور لبخند شماست

همرهان رفتند و من در راه حيرت مانده ام

مانده ام در راه ودل در مهر و پيوند شماست

***

راه ما، راه درازي نيست ، كوته جاده ايست

مركب ما مركب عمر است و اسبي باد پاست

ضربه ي تند نفس ها حلقه مي كوبد به در

با تو گويد: « كاين سراي كالبد ، مهمانسراست »

***

چند روز زندگي ، راهيست پر شيب و فراز

تلخ و شيرين، رنج و راحت ، زشت و زيبا بگذرد

روزگار پير ، صدها نسل را در خاك كرد

از هزاران خاندان بگذشت، و زما بگذرد

***

ما همه برگ درختانيم در گلزار عمر

بي خبر سيلي طوفان خشم بادها

آهوان شاد شنگوليم سرگرم چرا

غافل از چنگال گرگ و حيله صيادها

***

پهندشت زندگي غير از خيال آباد نيست

عمر مردم چيست؟

خوابي ـــ

سهمگين افسانه اي

چيست دنيا؟ چيست اين دير آشنا ي زود سير؟

سرد مهري ـــ

زشترويي ـــ

از وفا بيگانه يي

***

سفره اي گسترده ي ايام چندي بيش نيست

ما همه بر خوان چندين روز ه مهمان هميم

تانفس داريم و ما بر سر خوان مهلتي است ـــ

يار هم، غمخوار هم، پيوند هم، جان هميم.

***

آنچه شيرين مي كند ايام را، مهر است مهر

پا مي فشاريد هرگز بهر آزار كسي

بر گشاييد از ره مردم نوازي بيدرنگ

روز گاري گر گره بينيد در كار كسي

***

دل چو بي ياد خدا شد، نيست دل، گوريست سرد

اي عزيزان! اين شمار واپسين پند ست و بس

هر كجا باشيد، دل را با خدا داريدخوش

نورباران دل از ياد خداوند است و بس

***

من سبكبارم، غم بود و نبودم ، نيست، نيست

گر غمي دارم، غم امروز و فرداي شماست

دل ز مهر آفرينش كنده ام اي همدمان

گر دل ويرانه اي باشدمرا، جاي شماست

***

بر دعا دستي بر آرم تا ز مهر ايزدي ــــ

سرزند مهتاب خوشبختي ز ايوان شما

بختتان پيروز و فرداي شما بركام باد

جانتان بي رنج، اي جانم به قربان شما

هان ، همين فرداست ، فردا، اينكه گوئيد اي فسوس ـــ

طبع نور افشان بابا، رنگ خاموشي گرفت

هان ، همين فرداست، فردا، آنكه بينند اي عجب ـــ

نام من از يادتان راه فراموشي گرفت

***

آه... آمد بر سرم پيك اجل با داس مرگ

نازنينان!عاقبت روز جدائيها رسيد

بسته شد راه گلويم، سينه سنگيني گرفت

آشنايان! روز مرگ آشنائيها رسيد.

***

آه...

سينه سنگين تر شد و پيك اجل با داس مرگ

پيش آمد ـــ

پيشتر ـــ

آمد جلو ـــ

نزديك شد

آه. . آه، آمد به چشمانم غبار مرگ ريخت

من نميبينم شما را ـــ

ديده ام تاريك شد.

***

آه...

بچه ها! آرام

بابا را سخن پايان گرفت

شادمان باشيد اي دلبند فرزنذان من

آه بدرود، اي شكوفا غنچه ها ي باغ عمر ـــ

اي « سهيلم » ـــ

اي « سهيلا » ـــ

اي « سها » ـــ

« سامان » من!
بدرود

mehraboOon
12-24-2010, 04:38 PM
در آن ايام، خاك فتنه خيز مكه، يعني مهد بدكاران

درون ظلمت جهل و تباهي دست و پا ميزد

توانگر، آتش حسرت بجان بينوا ميزد

ستمكش، بر در هر خانه دست التجا ميزد

شبانگاهان ـ

نوائي غم فزا در ناي مرغ شب گره ميخورد

سحرگاهان خروس صبح اگر ميخواند ـ

گروهي تيره جان بي سعادت را صلا ميزد

***

بهركس ميرسيدي، حربه الحاد در كف داشت

رهي گرپيش پائي بود، راه ننگ و پستي بود

و گر رنگي بروئي بود، رنگ بت پرستي بود

محبت، مردمي، انصاف، پاكي، پاك انديشي ـ

ميان توده ها گم بود .

چپاول، زورگويي، ناجوانمردي، تبهكاري ـ

يگانه كار مردم بود.

در اين هنگامه ها، مردي غمين با چشم تر هر شب

به « كوه نور » در « غار حرا » ميرفت

همه شب با غمي سنگين ببال مرغ انديشه ـ

ز « كوه نور » تا عرش خدا مي رفت

لبش خاموش بود اما سرا پايش پر از فرياد

به پرواز خدائي تا دل بي انتها ميرفت

تني لرزان، دلي ترسان، ز بيم حق تعالي داشت

و در آن غاز تنهائي

رواني روشن از كر و بيان عرش اعلا داشت

***

بدان اين مرد برتر، آشناي راز سرمد بود

كه از دلبستگي ها و ز تعلق ها مجرد بود

ستوده بود و پاكان جهان آفرينش را سرآمد بود

نفس را نكهت جاويد مي بخشم بنام او

مهين پيغمبر عالم

هما عرش پرواز خدا سير فلك پيما

ابر مرد جهان، آموزگار ما « محمد » بود

***

بلي او، آن يگانه، آن فلك سير خدا پيوند ـ

بهمراه دلي نوراني و عزمي گران چون كوه ـ

ز « كوه نور » شبها ديده بر « ام القري » ميدوخت

و در اندوه جهل مردم « ام القري » ميسوخت

***

يكي شب « كوه نور » آبستن رمزي خدائي شد

شبي رخشان ز بام آسمان آبي « ملكه »

ندانم عرشيان از خوشه پروين

به دربار محمد در « حرا » گل ميفرستادند

و يا با ريزش صدها ستاره آسمانيها

زمين را بوسه ميدادند

***

شبي حيرت فزا دست خداي آسمانها بر سر كعبه

گل مهتاب ميپاشيد

بچشم مردم « ام القري » در آن شب روشن

ز بام لاجوردي سرمه ها خواب ميپاشيد

در آن مهتاب شب، غار حرا خورشيد در خود داشت

محمد در دل « غار حرا » در خويش گريان بود

شبستان وجودش پر ز نور پاك يزدان بود

در آن هنگامه شهر مكه بود و خواب و مدهوشي

محمد بود و شور جذبه و بانگ نفس هايش

در آن شب حال مهمان « حرا » نقشي دگرگون داشت

شراري بود از دنياي غيبي در سراپايش

دل « كوه حرا » شد گرم

گمان كردي كه نبضش بي امان مي زد

تو گفتي ميدود نور خدا در جوي رگهايش

***

به كوته لحظه اي چشم محمد، گرم شد از خواب

ولي در خويش حيران بود .

بناگه برق زد در پشت چشمش، ديده را وا كرد

ز پشت ديدگان تا عرش، نوري را تماشا كرد

بخود لرزيد از وحشت

نگاهي پر ز انديشه بسوي آسمانها كرد

دهانش باز ماند از حيرت نوري شبانگاهي

صداي نبض خود را ميشنيد از دِهشتي سنگين

بديدار شگفتي ها ز جاي خويشتن بر جست

عرق چون شبنم سردي بچهر روشنش بنشست

غريوش در دل « كوه حرا » پيچيد

فغانش از زمين بر رفت و در عرش خدا پيچيد

***

ببانگي پر تضرع گفت:

كريما! كردگارا! پاك يزدانا! خداوندا!

حكيما! مهربانا! بي نيازا! بي همانندا!

ببخشا بر محمد لطف جاويدان سرمد را

بگير از مهرباني دست لرزان محمد را

مرا در كشف راز غيب، ياري ده

بجان من توان پايداري ده

كريما! سخت حيرانم

چه مي بينم؟ نميدانم .

***

محمد بود و نوري از زمين تا بينهايت ها

محمد بود و در دل زين معماها حكايت ها

دوباره موج آهنگش طنين افكند زير گنبد گيتي

من امشب سخت حيرانم

چه مي بينم؟ نمي دانم .

عجب نوريست اين نور شگفت امشب

كجا خورشيد و ماه آسماني اين ضيا دارد ؟

نگه چون ميكنم دنباله تا عرش خدا دارد

كريما! سخت حيرانم

چه مي بينم؟ نمي دانم

***

محمد در سخن با خويش بود آنگاه چون تندر

نوائي آسماني در دل غار حرا پيچيد

صدائي در زمين از سوي عرش كبريا پيچيد

در آندم، حق تعالي، گوش بر بانگ خدا ميداد

محمد، مات و حيران، گوش بر بانگ خدا مي داد:

بخوان هان اي محمد! گفت: من خواندن نمي دانم

ندا آمد: بخوان با من اي امي مكه !

بناگه چشمه نوري بجان پاك او تابيد

دوباره اين ندا آمد:

بخوان اي بارگاه كبريا را بهترين بنده

بخوان بر نام قدس پر شكوه آفريننده

خداوندي كه انسان را ز خون بسته مي سازد

بخوان بر نام پاك خالق اكرم

بنام آنكه دانش را به نيروي قلم آموخت

بنام آن خداوندي كه از رحمت ـ

بجان مردم نادان چراغ معرفت افروخت .

***

محمد از شكوه وحي مي لرزيد

در آن ساعت ـ

محمد بود و شهر مكه و وحي خداوندي

پس از آن شب جهان داند كه در گفتار پيغمبر ـ

سخن از عشق حق بود و حديث آرزومندي

***

محمد از دل « ام القري » اين نغمه را سر داد ـ

كه: اي انسان! خدا يكتاست

بجز يكتا پرستي هيچ راه رستگاري نيست

بديگر راهها گر پا گذاري غير خواري نيست

در اين آيين جاويدان

لب خود را فرو بند از سپيدي وز سياهي ها

تو را تا كي سخن از قصه رنگ است

در اين آئين سخن از رنگها ننگست

به كيش راستين ما

گرامي تر بود آنكس كه در وي گوهر تقواست

گر از شرق است، ور از غرب است

گر از روم است، ور از زنگست

چه گويم از شكوهت؟ اي محمد اي مهين فرزانه عالم !

مرا پاي سخن لنگست

ز تو فرزانه تر در پهندشت آفرينش كيست ؟

ستايش را توانم نيست ميدان سخن تنگست

ولي با جاودانه نام تو هر روز و هر شب در دل گيتي

بهين گلبانگ جاويدست

سخن از تو ببام هفت اورنگست

ابر مردا! زوالي نيست گلبانگ حقيقت را

بياد تو ز مهد خاك، تا نه گنبد افلاك

هميشه، هر زمان، هر شب

نوازشگر، نسيم بانگ توحيد است

طنين افكن نوائي گرم آهنگ است

mehraboOon
12-24-2010, 04:38 PM
من درختي بودم

پاي تا سر همه سبز

همه سر سبز اميد

همه سرمست بهار

كه به9 هر شاخه ي من نغمه ي فروردين بود

و به امداد سبكپويه نسيمي ناگاه ـــ

برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند

بزم ما رنگين بود

***

در شبان مهتاب

در دل حجله ي دشت ـــ

بوسه ميزد بلبم دختر ماه

مست ميكرد مرا نغمه ي رود

موج ميزد بدلم شوق گناه

***

دختر پاك نسيم

پاي تا سر همه لطف

با تني عطر آگين ـــ

بود هنگام سحر گرم هماغوشي من

ميشد از لذت آن كام، سرا پاي وجودم فرياد

بند بندم همه شوق ـــ

برگ برگم همه شاد.

***

واي،اندوه اندوه

آن درختم امروز

كه بصحراي وجود

دست يغماگر طوفان زمان

جامه ي سبز مرا غارت كرد

وآنچه مانده است براي تن من عريانيست

منم و تف زده دشتي كه كوير است كوير

نه در آن نغمه روديست نه آبادانيست

***

آن درختم،اما ــ

نيستم مست بهار

يا كه سر سبز اميد

ديگر اي دامن دشت

برگ برگ تن من،قاصد فروردين نيست

بزم مارنگين نيست

***

ديرگاهيست كه روشن نكند دختر ماه ــ

دشت تاريك مرا

همه جا خاموشي است

واي تاريكي و تنهائي،دردانگيز است

چه شد آن شور بهار؟

چه شد آن گرمي عشق؟

همه جا پائيز است

كوه تا كوه به گرد سر من اندوه است

دشت تا دشت به پيش نگهم نوميديست

سينه ام از غم بي عشقي و ي همنفسي لبريز است.

***

دختر پاك نسيمي كه هما غوشم بود

در دل دشت گريخت

برگهائي كه مرا برگ اميدي بودند ــ

دانه دانه همه ريخت

***

اينك اينك منم ودامن دشتي خاموش

اينك اينك منم و هيزم خشكي بي سود

شاخه هايم همه چون دست دعا سوي خداست

كاي خدا آتش سوزنده و ويرانگر تو

در همه دشت،كجاست؟

mehraboOon
12-24-2010, 04:38 PM
آهوان را هر نفس از تيرها فريادهاست

ليك صحرا پر ز بانگ خنده صيادهاست



گل بغارت رفت و چشم باغبان در خون نشست

بسكه از جور خزان بر باغها بيدادهاست



غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد

هر پر بلبل كه بيني نقشي از آن يادهاست



باغبان از داغ گل در خاك شد اما هنوز

هاي هاي زاريش در هوي هوي بادهاست



گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشك

لب فرو بستم ولي در سينه ام فريادهاست .

mehraboOon
12-24-2010, 04:38 PM
سلام، اي دختر بي مادر تنها !

كه ميبينم بزير پاي تو اقليم فردا را

سلام، اي كودك امروز، اي نام آور فردا

كه ميدانم بفرمان تو ملك آسمانها را



غمت نازم ـ

چرا چشمت پر اندوه است ؟

بدلها رنگ غم ميپاشد اين چشمان پر اندوه

بخند اي تكسوار شهر تنهائي !

كه موج خنده اي گرمت دل انگيز است

بخند اي تك نهال دشت غربت ها !

كه از لبخند تو، دنياي انسانها طربخير است

***

مباش اندوهگين اي تك نورد راه آينده !

نگه كن، همچو دامان طبيعت مادري داري

زمين و آسمان با تو

اميد جاودان با تو

خداي مهربان با تست

مباش اندوهگين اي دختر فردا !

ز مادر بهتري داري .

زمان چون باد ميپويد

يتيمي بر سر كوچ است

اگر دل بر خدا بندي ـ

يتيمي واژه اي پوچ است

***

لبت را رنگ شادي ده

كه پيروزي برويت با لب پر خنده ميخندد

نگه بر آسمانها كن ـ

بچشمت ماه ميخندد ـ

تمام آسمان با چهره ي تابنده ميخندد

در اين دنياي پهناور ـ

زمين از تو، زمان از تست، عشق جاودان از تست

لبت نازم بخنده باز كن لب را

كه در برق نگاهت كوكب پيروزي آينده مي خندد

mehraboOon
12-24-2010, 04:52 PM
مهدی سهیلی


مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی در سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. او سال‌ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .

زندگی‌نامه

مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش «اصفهانی» و نیای پدرش «تهرانی» بود. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در مسکو به چاپ رساندند. او سال‌ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .
آثار



بیا با هم بگرییم
بوی بهار می‌دهد
بزم شاعران
شاهکارهای صائب تبریزی و کلیم کاشانی
اشک مهتاب
طلوع محمد
پرواز در آسمان شعر
مشاعره
شعر و زندگی
یک آسمان ستاره
گنج غزل
چشمان تو و آیینهٔ اشک
هزار خوشهٔ عقیق
کاروانی از شعر
باغ‌های نور
لحظه‌ها و صحنه ها
گنجوارهٔ سهیلی
اولین غم و آخرین نگاه
نگاهی در سکوت
ضرب المثل‌های معروف ایران
مرا صدا کن
سرود قرن و عقاب
چه کنم دلم از سنگ نیست.

mehraboOon
12-24-2010, 04:54 PM
ای رفته از برم به دیار دور دست !


با هر نگین اشک ، به چشم تر منی


هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست _


در خاطر منی .


هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان _


پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است _


هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب _


بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است _


آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را _


یاد آور منی _


در خاطر منی .





---





در موسم بهار _


کز مهر بامداد _


تک دختر نسیم _


مشاطه وار ، موی مرا شانه می کند _


آن دم که شاخ پر گلی ز مهر باد _


خم می شود که بوسه زند بر لبان من _


وآنگاه ، نرم نرم _


گل های خویش را به سرم دانه می کند _


آن لحظه ، ای رمیده زمن ! در بر منی


در خاطر منی





---





هر روز نیمه ابری پائیز دلپسند


کز تند باد ها _


با دست هر درخت _


صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد _


رقصنده در هواست _


و آن روز ها که در کف این آبی بلند _


خورشید نیمه روز _چون سکه ی طلاست _


تنها توئی توئی که روشنگر منی _


در خاطر منی .





---





هر سال ، چون سپاه زمستان فرا رسد _


از راه های دور _


در بامداد سرد که بر ناودان کوه _


قندیل های یخ _


دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلور _


آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا _


همچون کبوتری _


وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد _


پروانه های برف ، به مژگان دختری


در پیش دیده ی من و در منظر منی


در خاطر منی .





---





آن صبح ئها که گرمی جان بخش آفتاب _


چون نشئه ی شراب ، دود در میان پوست


یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان _


دل می برد به بانگ خوش آهنگ : دوست ، دوست _


در باور منی


در خاطر منی .





---





اردیبهشت ماه


یعنی : زمان دلبری دختر بهار


کز تک چراغ لاله ، چراغانی است باغ


وز غنچه های سرخ _


تک تک میان سبزه ، فراوان بود چراغ


وانگه که عاشقانه بپیچد به دلبری


بر شاخ نسترن _


نیلوفری سپید_


آید مرا به یاد که : نیلوفر منی


در خاطر منی





---


http://jelveie-saghi.persiangig.com/image/Jelveie-saghi-classic-10.jpg







هر جا که بزم هست و زنم جام را بجا


در گوش من صدای تو گوید که : نوش ، نوش


اشکم دود به چهره و لب می نهم به جام _


شاید روم ز هوش


باور نمی کنی که بگویم حکایتی :


آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم –


در ساغر منی


در خاطر منی .


برگرد ، ای کبوتر رنجیده ، بازگرد


باز آ که خلوت دل من آشیانه ی توست


در راه ، در گذر


در خانه ، در اطاق _


هر سو نشان توست





---





با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز


پنداشتی که نور تو خاموش می شود ؟


پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟


و آن عشق پایدار ، فراموش می شود ؟


نه ، ای امید من !


دیوانه ی تو ام


افسونگر منی


هر جا ، به هر زمان _


در خاطر منی

R A H A
03-07-2011, 11:40 PM
مجموعه شعر هزار خوشه عقیق
مهدی سهیلی



ناله یی در شب!


ای یاد تو، در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو، روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده درِ من.


در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان، سرِ گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم
چشم همه ی عالمیان سوی تو دیدم
با یاد تو شادست، دل دربه درِ من.


از نور تو، مهتابِ فلک آینه پوشست
وز بوی تو، هر غنچه و گل، عطرفروشست
دریا به تمنّای تو در جوش و خروشست
عکس تو به هر آب فتد چشمۀ نوشست
خود دیده بود آینه ی حق نگر من.


دانی تو که درراه وصالت چه کشیدم
چون تشنه ی گرمازده ی خسته، دویدم
بسیار از این شاخه به آن شاخه پریدم
آخر به طربخانه ی عشق تو رسیدم
اما به طلب سوخت همه بال و پر من.


غم نیست کسی را که دلش سوی خدا بود
در خلوت خود شب همه شب، مست دعا بود
جانش به درخشندگیِ آینه ها بود
بیچاره، اسیری که گرفتار طلا بود
گویند که: بود آتش من، سیم و زر من.


هر جا نگرم، یار تویی، جز تو کسی نیست
از غم نفسم سوخت، ولی همنفسی نیست
بی نغمه ی تو باغ جهان جز قفسی نیست
غیر از تو به فریاد کسان دادرسی نیست
ای دوست تویی دادرس و دادگر من.


محرم کسی کز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
عالم همه آیات خدا بود و ندانست
ای وای! اگر نفس شود راهبر من.


هر پُل که مرا از تو جدا کرد، شکستم
هر رشته، نه پیوند تو را داشت، گسستم
آن در، که نشد غرفه ی دیدار تو، بستم
صد شکر که از باده ی توحید تو مستم
هرگز نرود مستی این می ز سر من.


راه تو مرا از ره بیگانه جدا کرد
یاد تو مرا از غم بیهوده رها کرد
عشق تو مرا شاعرِ انگشت نما کرد
گفتم به همه خلق که این طُرفه، خدا کرد
بی لطف تو کاری نرود از هنر من.


من بی کسم و جز تو خدایی که ندارم
گر از سر کویت بروم رو به که آرم؟
بر خاک درت گریه کنان سر بگذارم
خواهم که به آمرزش تو جان بسپارم
اینست دعای شب و ذکر سحر من.

اردیبهشت 1366

R A H A
03-07-2011, 11:42 PM
عارف کیست؟!


عارف کسی بود که به شب ای خدا کند
با سوزِ سینه، خسته دلان را دعا کند


با لطف دوست، تکیه به تختِ غنا زند
بی آنکه دیده بر صله ی پادشا کند


پیچید سر از عنایت سلطان به کبر و ناز
در کوی فقر، قامت خدمت دوتا کند


بر پای شاه اکر ذلّت نهاده است
با شرمِ توبه سجده ی حق را قضا کند!


حکم خدای لم یزلی را به سر نهد
شاید به عهدِ بسته ی دیرین وفا کند


دست محبّتی به سر بی نوا کشد
درد دلی ز راه مروّت دوا کند


تا قصر خواجگان نرود از پی نیاز
بر او حرام باد که کار گدا کند


هر جا که میرود به دل بی هوس رود
هر کار میکند به رضای خدا کند


با او بگو که در پی زر از چه میرود
آن کس که خاک را به نظر کیمیا کند؟


عارف اگر که خرقه دهد در بهای می
خود را به چشم اهل نظر بی بها کند


باید به باده ی خانه ی وحدت قدم نهد
گر مستِ اوست، پیر مغان را رها کند


عرفان، نه راه شک، که ره عشق و بند گسیست
عارف کجا به غیر خدا التجا کند؟


گر سالک است، بر درِ منعم چرا رود؟
ور عارف است، بندگی سه چرا کند؟

بهمن ماه 1365

R A H A
03-07-2011, 11:42 PM
نگرش!


در آینه بنگر که صفا را نگری
در باغ ببین که غنچه ها را نگری
در خلقت خود به چشم اندیشه نگری
تا مرتبه ی صنع خدا را نگری.

R A H A
03-07-2011, 11:43 PM
طلای صبح !


خیال تو دل ما را شِکوفه باران کرد
نمیرد آنکه به هر لحظه یاد یاران کرد


نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد


چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد


دو پشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
که هر چه کرد به ما ، ناز آن خماران کرد


من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
چه باده بود که در چشم نازداران کرد؟


به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
ببین که زلف تو هم ، کار آبشاران کرد!


دو چشم من که در شبی از فراق ، خواب نداشت
به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد


به روی شانه چو رقصید زلف او ز نسیم
چو گویمت که چه با جان بیقراران کرد؟


هزار نغمه ز بلبل به شوق یک گل خاست
چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد


گلاب می چکد از خامه ات به جام غزل
شکفته ، طبع تو را روی گلهِذاران کرد!

اسفند ماه 1365

R A H A
03-07-2011, 11:43 PM
ز عجز ناله مکن!


اگر که گل رود از باغ ، باغبان چه کند؟
چوبی بهار شود ، با غم خزان چه کند؟


کسی که مهر گل از دل نمی تواند کند؟
به باغ خشک ، در ایام مهرگان چه کند؟


زنی که یک پسر از دولت جهان دارد
به روز واقعه در ماتم جوان چه کند؟


به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
دلِ گرفته ، غم خفته را نهان چه کند؟


بلای گنج بسی دیده چشم گنجوران
دوباره خواجه در این ورطه امتحان چه کند؟


مورخی که زِ دوران خویش بی خبرست
به هرزه ، در خَم تاریخ باستان چه کند؟!


شعاع چشم تو را نور مهربانی باد
لئیم بی شفقت یاد دوستان چه کند؟


مکن ز چرخ و فلک شکوه ، از زمین برخیز
به خفتگانِ دل افسرده ، آسمان چه کند؟


ز عجز ، ناله مکن ، فتح در تواناییست
زمانه با نَفس مردِ ناتوان چه کند؟


جهان به دیده ی حق بین ، همه جمال خداست
کسی که گل نشناسد ، به بوستان چه کند؟


به شعر ، سّکه زدیم و زمانه صرّافست
به جای مدّعی بی هنر ، زمان چه کند؟!

دی ماه 1365

R A H A
03-07-2011, 11:43 PM
زندانی: ازکتاب طلوع محمد



صداي ضجه زنداني در مانده را بشنو
در اين دخمه ي دلتنگ جان فرساي را بگشا
از اين بندم رهايي ده
***
مرا بار ديگر با نور خورشيد آشنايي ده
كه من ديدار رنگ آسمان را آرزو مندم
بسي مشتاق ديدار زن و لبخند فرزندم
من دور از زن و فرزند ـــ
به يك ديدار خشنودم
به يك لبخند، خورسندم
***
الا اي همسرم ، اي همسفر با شادي و رنجم!
از پشت ميله هاي زندان، ترا دلتنگ مي بينم
و رويت را كه زيبا گلبن گلخانه ي من بود ـــ
بسي بيرنگ مي بينم.
***
به پشت ميله هاي سرد، چشمت گريه آلود است
در آغوش تو مي بينم سر فرزند را بر شانه ات غمناك
مگو فرزند ... جانم ، دخترم، اميد دلبندم
تو تنها، دخترم تنها
***
چو مي آئي به ديدارم ـــ
نگاهت مات و لب خاموش
نميخواني ز چشمانم ـــ
كه من مردي گنه آلودم اما پشيمانم
ترا در چشم غمگين است فرياد ملامت ها
مرا در جان ناشاد است غوغاي ندامت ها
ترا مي بينم و بر اين جدائي اشك ميريزم
نميداني چه غمگينم
غروب تلخ پائيزم
***
الا اي نغما خوان نيمه شب ، اي رهنورد مست!
كه هر شب ميخزي از پشت اين ديوار ،مستانه
و ميپويي بسوي خانه ي خود، مست و ديوانه
دم ديگر در آغوش زن و فرزند، خورسندي
نه در رنجي، نه در بندي ـــ
ولي من آشناي رنجم و با شوق، بيگانه
تو بر كامي و من ناكام
تو در آن سوي ، آزادي
من اينجا بسته ام در دام
ميان كام و ناكامي، نباشدغير چندين گام
بكامت باد، اين شادي
حلالت باد، آزادي
***
تو اي آزاده ي خوشبخت، اي مرد سعادتمند!
كه شبها خاطري مجموع و ياري نازنين داري
ميان همسر وفرزند ـــ
دلت همخانه ي شادي ـــ
لبت همسايه ي لبخند
بهر جا ميروي آزاد ـــ
بهرسويي كه دل مي گويدت رو ميكني خورسند
نه در رنجي و نه دربند
بكامت باد، اين شادي
حلالت باد، آزادي

R A H A
03-07-2011, 11:44 PM
هودج مهتاب!


هر زمان بانگ خوش نامه رسان می آید
بر تن خسته ام از شوق تو جان می آید


تا صدای تو به گوشم رسد از رشته ی سیم
دل من لرزد و جان در هیجان می آید


نیمشب یاد تو در هودجِ مهتابِ خیال
چون عروسیست که بر تختِ روان می آید


ز نگاه ِ تو دلی نیست که عاشق نشود
نازم آن چشم که تیرش به نشان می آید


می پَرد خواب ز چشمِ همه کس تا دل شب
هر کجا قصّه ی زلفت به میان می آید


به دعا میطلبم صبح درخشان تو را
هر سحرگاه که گلبانگ اذان می آید


از غم عشق ز دل ناله برآرد تا صبح
مرغک خسته که شب ها به فغان می آید؟


تا که فرزند سفر کرده ز راه آید باز
پدر منتظر از غصّه به جان می آید


ای جوان! در بر پیران چورسی طعنه مزن
هنر تیر، زمانی ز کمان می آید!


شمع بزم سخنم، شعر تب آلوده ی من
شعله هاییست که از دل به زبان می آید


هوشیاران همه سرمست غزل های منند
مگر اینسان هنر از پیر مغان می آید؟

اسفند ماه 1365

R A H A
03-07-2011, 11:44 PM
آبیِ گنبدنما!



جان فدای آ توانایی که ما را آفرید
وز برای رهنمایی انبیا را آفرید



ما همه بیمارِ دل بودیم و رنجور گناه
آن طبیبِ درد بی درمان، دوا را آفرید


تا صفا یابد دل ما همره اشک نیاز
لحظه های گرمِ شب های دعا را آفرید


بر سرما بی ستون زد ، خیمه یی فیروزه رنگ
پُرستاره آبیِ گنبد نما را آفرید


مسستیِ بس تاک را بر پرده ی صدرنگ ریخت
چشمِ عاشق کش، نگاهِ دلربا را آفرید


تا پریشانی بیاموزد به زلف دلبران
از نسیم صد سحر، باد صبا را آفرید


بهجتی از دیدن فرزند دارم هر نفَس
لطفش این، آیینه ی شادی فزا را آفرید


از برای شام تارم شبچراغی خواستم
برق مهرش پرتوافکن شد سهُا را آفرید


نازنینان، بی وفایی را ز خویش آموختند
ورنه گرداننده ی دل ها وفا را آفرید


نقش شعر خویش را در چشم مردم دیده ام
شکر آن ایزد که این آیینه ها را آفرید


ای سیه چشمان ! نهال عمرتان سرسبز باد
نازم آن صورتگری کز گُل شما را آفرید!

دی ماه 1365

R A H A
03-07-2011, 11:48 PM
مادر مرا ببخش:از كتاب طلوع محمد

فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
مادر! حلال كن كه سرا پا نامت است
با چشم اشكبار، ز پيشم چو ميروي
سر تا بپاي من
غرق ملامت است.
***
هر لحظه در برابر من اشك ريختي
از چشم پر ملال تو خواندم شكايتي
بيچاره من، كه به همه ي اشكهاي تو
هرگز نداشت راه گناهم نهايتي
***
تو گوهري كه در كف طفلي فتاده اي
من، ساده لوح كودك گوهر نديده ام
گاهي بسنگ جهل، گهر را شكسته ام
گاهي بدست خشم بخاكش كشيده ام
***
مادر! مرا ببخش.
صد بار از خطاي پسر اشك ريختي
اما لبت به شكوه ي من آشنا نبود
بودم در اين هراس كه نفرين كني ولي ــ
كار تو از براي پسر جز دعا نبود.
***
بعد از خدا ، خداي دل و جان من توئي
من،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوش
تو، آن فرشته اي كه زمهرت سرشته اند
چشم از گناهكاري فرزند خود بپوش.
***
اي بس شبان تيره كه در انتظار من ـــ
فانوس چشم خويش ــ به ره ، بر فروختي
بس شامهاي تلخ كه من سوختم زه تب ـــ
تو در كنار بستر من دست بر دعا ـــ
بر ديدگان مات پسر ديده دوختي
تا كاروان رنج مرا همرهي كني ـــ
با چشم خواب سوز ـــ
چون شمع دير پاي ـــ
هر شب، گريستيئ ـــ
تا صبح ، سو ختي.
***
شبهاي بس دراز نخفتي كه با پسر ـــ
خوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو.
رفتي به آستانه مرگ از براي من
اي تن به مرگ داده، بميرم براي تو.
***
اين قامت خميده ي در هم شكسته ات ـــ
گوياي داستان ملال گذشته هاست
رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات ـــ
ويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست.
***
در چهره تو مهرو صفا موج مي زند
اي شهره در وفا و صفا! مي پرستمت
در هم شكسته چهره تو، معبد خداست
اي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت.
***
مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي ـــ
بيمار خسته جان به پناه تو آمده ام
دور از تو هر چه هست، سياهيست ، نور نيست
من در پناه روي چو ماه تو آمده ام
مادر ! مرا ببخش
فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
مادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت است
با چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي ـــ
سر تا به پاي من ـــ
غرق ملامت است.

R A H A
03-07-2011, 11:49 PM
واپسين نگاه


واي ... صد واي ... اختر بختم
پدرم، آن صفاي جانم مرد
مرگ آن مرد، ناتوانم كرد
چكنم؟ بعد از او توانم مرد
هر پدر، تكيه گاه فرزندست
***
ناله، بي او چگونه سر نكنم؟
او بمن شوق زندگاني داد
نيست شد تا مرا توان بخشيد
پير شد، تا بمن جواني داد
او خداوند ديگر من بود
***
پدرم لحظه هاي آخر عمر
نگه خويش در نگاهم دوخت
بمن آن ديدگان مرگزده
بيكي لحظه، صد سخن آموخت
نگهش مات بود و گويا بود.
***
واپسين لحظه، با نگاهي گفت:
واي، عفريت مرگ، پيدا شد
آه ... بدرود، اي پسر، بدرود !
دور، دور جدائي ما شد
اي پسر جان! پدر ز دست تو رفت.
***
نگه بي فروغ او ميگفت:
نور چشمان من، خدا حافظ !
واپسين لحظه ها ديدارست
پسرم! جان من - خداحافظ
تو بمان، زندگي براي تو باد.
***
آفتاب منست بر لب بام
شمع عمرم رود به خاموشي
قصه تلخ زندگاني من
ميرود در دل فراموشي
تو، پدر را زياد خويش مبر.
***
چون پدر را بخاك بسپاري
پا نهي بي اميد در خانه
نيست بابا، وليك ميشنوي
بانگ او را بصحن كاشانه
من چه گونه دل از تو برگيرم؟
***
باد باد آنزمان كه شب، همه شب
از برايت فسانه ميخواندم
همره لاي لاي مادر تو
تا بخوابي، ترانه ميخواندم
واي ! آن عهد ها گذشت، گذشت.
***
در جهاني كه بس تماشا داشت
شد تمام اين زمان سياحت من
زندگاني بجز ملال نبود
مرگ، آرد پيام راحت من
زندگاني ما پس از مرگ است.
***
همره ناله هاي آرامم
خستگي از تنم فرو ريزد
واپسين ناله هاي خسته ي من
بانگ شاديست كز جگرخيزد
پسرم! اشك غم چه ميريزي؟
***
پسرم، اشك گرم را بگذار
در دل كلبه هاي سرد، فشان
از رخ كودكان خاك نشين -
با همين سيل اشك، گرد فشان
حق پرستي به خدمت خلق است.
***
پسرم! دوستدار مادر باش
او براي تو يادگار منست
همچو جان پدر عزيزش دار
كو چراغ شبان تار منست
غافل از حال او مباش، مباش
***
مادرت گوهري گرانقدرست
بانگ بر او مزن، گهر مشكن
دل من بشكند ز آزارش
جان بابا، دل پدر مشكن
هيچكس نازنين چو مادر نيست.
***
زندگي پاي تا سر افسانه است
مادر دهر، قصه پردازست
عمر ما و تو قصه اي تلخست
تلخ انجام و تلخ آغازست
قصه يي ناشنيدنش خوشتر
***
بسته شد دفتر حيات پدر
ديگر اين داستان بسر آمد
قصه ما بسر رسيد و كنون -
نوبت قصه ي پسر آمد
قصه ي عمر تو بسر نرسد.
تهران - فروردين 1342

R A H A
03-07-2011, 11:54 PM
زندگي زيباست




« زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟
صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد
شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند
ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي
غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند
شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند
« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
(( بيست و نهم تير 1351 ))

R A H A
03-07-2011, 11:54 PM
دختر زشت



خدا يا بشكن اين آئينه ها را
كه من از ديدن تو آئينه سيرم
مرا روي خوشي از زندگي نيست
ولي از زنده ماندن نا گزيرم
از آن روزيكه دانستم سخن چيست ـــ
همه گفتند: اين دختر چه زشت است
كدامين مرد ، او را مي پسندد؟
دريغا دختري بي سرنوشت است.
***
چو در آئينه بينم روي خود را
در آيد از درم، غم با سپاهي
مرا روز سياهي دادي ،اما
نبخشيدي به من چشم سياهي
***
به هر جا پا نهم ، از شومي بخت ـــ
نگاه دلنوازي سوي من نيست
از اين دلها كه بخشيدي به مردم ـــ
يكي در حلقه گيسوي من نيست
***
مرا دل هست ، اما دلبري نيست
تنم دادي ولي جانم ندادي
بمن حال پريشان دادي، اما ـــ
سر زلف پريشانم ندادي
***
به هر ماه رويان رخ نمودند ـــ
نبردم توشه اي جز شرمساري
خزيدم گوشه اي سر در گريبان
به درگاه تو ناليدم بزاري
***
چو رخ پوشم ز بزم خوب رويان ـــ
همه گويند : كه او مردم گريز است
نميدانند، زين درد گرانبار ـــ
فضاي سينه من ناله خيز است
***
به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ
نگينش دختر ي ناز آفرين بود
ز شرم روي نا زيبا در آن جمع ـــ
سر من لحظه ها بر آستين بود
***
چو مادر بيندم در خلوت غم ـــ
ز راه مهرباني مينوازد
ولي چشم غم آلوده اش گواهست
كه در اندوه دختر مي گدازد
***
ببام آفرينش جغد كورم
كه در ويرانه هم ، نا آشنايم
نه آهنگي مرا ،تا نغمه خوانم ـــ
نه روشن ديده اي ، تا پرگشايم
***
خدايا ! بشكن اين آئينه هارا
كه من از ديدن آئينه سيرم
مرا روي خوشي از زندگي نيست
ولي از زنده ماندن ناگزيرم
***
خداوندا !خطا گفتم ، ببخشاي
تو بر من سينه اي بي كينه دادي
مرا همراه روئي نا خوشايند ـــ
دلي روشنتر از آئينه دادي
***
مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ
ولي سيرت پرستان ميستايند
به بزم پاكجانان چون نهم پاي
در دل را به رويم مي گشايند
***
ميان سيرت وصورت ،خدايا ! ـــ
دل زيبا به از رخسار زيباست
بپاس سيرت زيبا ، كريما! ـــ
دلم بر زشتي صورت شكيباست

R A H A
03-07-2011, 11:54 PM
آرام تر بگذر!


ای مسافر!
ای جدا ناشدنی!
گامت را آرام تر بردار_
از برم، آرام تر بگذر_
تا به کام دل ببینمت.
بگذار از اشک سرخ_
گذرگاهت را چراغان کنم.


آه! که نمی دانی_
سفرت روح مرا به دونیم میکند.
و شگفتا که زیستن، با نیمی از روح، تن را می فرساید.


بگذار بدرقه کنم_
واپسین لبخندت را_
و آخرین نگاه فریبنده ات را.


مسافر من!
آنگاه که میروی_
کمی هم واپس نگر باش.
با من سخنی بگو.
مگذار یکباره از پا درافتم_
فراقِ صاعقه وار را_
برنمی تابم.
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز.
آرام تر بگذر.


تو هرگز مشاعیت کننده نبودی_
تا بدانی وداع چه صعب است.
وَداع، توفان می آفریند.


اگر فریاد رعد را در طوفانِ وداع نمی شنوی_
بارانِ هنگام طوفان را که می بینی!
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری.


من چه کنم؟
تو پرواز میکنی
و من پایم به زمین بسته است.
ای پرنده!
دست خدا بهمراهت
اما نمیدانی_
که بی تو به ای خون_
اشک در رگ هایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمیدانم تا باز گردی_
مرا خواهی دید؟

23 فروردین 1366

R A H A
03-07-2011, 11:56 PM
بغض



در اين جهان لا يتناهي،
آيا، به بيگناهي ماهي،
- ( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
از تنگناي سينه بر آرم ! )
گر اين تپنده در قفس پنجه هاي تو،
اين قلب بر جهنده،
آه، اين هنوز زنده لرزنده،
اينجا، كنار تابه !
در كام تان گواراست ؛
حرفي دگر ندارم ! ...

R A H A
03-07-2011, 11:57 PM
نگاهي در سكوت

خداوندا! به دلهاي شكسته
به تنهايان در غربت نشسته
به آن عشقي كه از نام تو خيزد
بدان خوني كه در راه تو ريزد
به مسكينان از هستي رميده
به غمگينان خواب از سر پريده
به مرداني كه در سختي خموشند
براي زندگي جان مي فروشند
همه كاشانه شان خالي از قوت است
سخنهاشان نگاهي در سكوت است
به طفلاني كه نان آور ندارند ـ
سر حسرت ببالين ميگذارند
به آن « درمانده زن » كز فقر جانكاه ـ
نهد فرزند خود را بر سر راه
بآن كودك كه ناكام است كامش
ز پا ميافكند بوي طعامش
به آن جمعي كه از سرما بجانند
ز « آه » جمع، « گرمي » ميستانند
به آن بيكس كه با جان در نبرد است
غذايش اشك گرم و آه سرد است
به آن بي مادر از ضعف خفته ـ
سخن از مهر مادر ناشنفته
به آن دختر كه ناديدي گناهش
عبادت خفته در شرم نگاهش
به آن چشمي كه از غم گريه خيز است
به بيماري كه با جان در ستيز است
به داماني كه از هر عيب پاك است
به هر كس از گناهان شرمناك است ـ
دلم را از گناهان ايمني بخش
به نور معرفت ها روشني بخش
(( بيست و نهم اسفند 1350 ))

R A H A
03-07-2011, 11:57 PM
قافله پشت قافله!


شکوه مکن، دژم مشو یار ز راه می رسد
رنج فراق، طی شود مهر به ماه می رسد
*
یوسف من مکن گله از غم و درد بی کسی
قافله پشت قافله بر سر چاه می رسد
*
ای به عزیزی آشنا! بیم چه داری از بلا؟
هر که نترسد از خطر زود به جاه می رسد
*
غمزده از خزان مشو غنچه ز شاخه می دمد
نوبت بانگ بلبلان خواه نخواه می رسد
*
ناله ی بی سبب مکن شِکوه ز تیره شب مکن
از سخنم عجب مکن وقت پَگاه می رسد
*
های! به غم نشستگان! مژده دهم به خستگان
جانب دلشکستگان لطف اِلاه می رسد
*
پای بکوب و کف بزن عود بساز و دف بزن
شِکوه مکن، دژم مشو یار ز راه می رسد.


اردیبهشت 1366

R A H A
03-07-2011, 11:57 PM
صدای شکفتن!


چو شب از راه رسد، گوش کن به لحظه ی خفتن
بود سکوت شبانه، زمان راز شنفتن
زهر نسیم، به گوشت رسد نوای گذشتن
زهر جوانه ی گل بشنوی صدای شکفتن!

مهرماه 1365

R A H A
03-07-2011, 11:57 PM
می رسد روزی...!

عاقبت صید سفر شد یار ما، یادش بخیر
نازنینی بود و از ما شد جدا، یادش بخیر!
*
با فراقش یاد من تا عهد دیرین پَر گرفت
گفتم ای دل، سالهای جانفزا یادش بخیر!
*
آن لب خندان که شب های غم و صبح و نشاط
بوسه میزد همچو گل بر روی ما یادش بخیر!
*
با همه بیگانه ماندم تا که از من دل بُرید
صحبت آن دلنوازِ آشنا، یادش بخیر!
*
روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سُها یادش بخیر!
*
آن زمان ها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش بخیر!
*
من جوان بودم میان کود کانِ گرمخوری
روزگار الفت و عهدِ وفا یادش بخیر!
*
شب که از ره می رسیدم، خانه شورانگیز بود
ای خدا! آن گیر.دار بّچه ها یادش به خیر!
*
شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سهُا وان ماجرا یادش به خیر!
*
تار گیسوی سهیلا بود در چنگ سروش
قیل و قال دخترم در سراسر یادش به خیر!
*
قصُه می گفتم برای کود کان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر!
*
سال های عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ آن سال ها، وان ماه ها یادش بخیر!
*
یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش بخیر!
*
می رسد روزی که من از من نمیند غیر یاد
آن زمان بر تربتم گویی که ها: یادش بخیر!

فروردین1366

R A H A
03-07-2011, 11:58 PM
تیر باران تگرگ!

به بستان، تیر بارانِ تگرگ است
برای غنچه و گل، روز مرگ است
درخت از جور طوفان ناله دارد
بلورِ اشک بر (مژگان برگ) است

قیطریّه، پائیز 1365

R A H A
03-07-2011, 11:58 PM
سرمای تنهایی!

چمن شد خالی از گل، باغبانان را چه پیش آمد؟
چه شد آوای بلبل، نغمه خوانان را چه پیش آمد؟
*
به میدان ها نمی بینم نشانی از هماوردی
به رزم قهرمانی، پهلوانان را چه پیش آمد؟
*
ز داغ سر و بالایان کمان شد قامت پیران
ز جور تیرِ دشمن، نوجوانان را چه پیش آمد؟
*
به جز تلخی نمیروید ز لب ها، شور شادی کو؟
الا ای همنفَس! شیرین زبانان را چه پیش آمد؟
*
گلندامی به پیغامی دل ما را نمی جوید
کجا شد دلنوازی، را چه پیش آمد؟
*
نه تیری از نگاهی، نه کمند از گیسوان بینی
بگو ای سروقد! ابرو کمانان را چه پیش آمد؟
*
عزیزان در سفر رفتند و مادرها به غربت ها
ز اینان کس نمیداند که آنان را چه پیش آمد؟
*
به هر مجلس که بنشینی سکوت تلخ می بینی
چه شد شیرین زبانی، نکته دانان را چه پیش آمد؟
*
در این سرمای تنهایی، بسی بر خویش میلرزم
نمیداند کسی افسرده جانان را چه پیش آمد؟
*
بهار آمد ولی یک غنچه از بستان نمیروید
چمن شد خالی از گل، باغبانان را چه پیش آمد؟

دی ماه 1355

R A H A
03-07-2011, 11:58 PM
سفر مکن!

هر چه کنی بکن ولی، از بر من سفر مکن
یا که چو میروی، مرا وقت سفر خبر مکن
*
گر چه به غم ستاده ام نیست توانِ دیدنم
شعله مزن برآتشم از بر من گذر مکن
*
روز جدایی ات مرا یک نگه تو می کُشد
وقت وداع کردنت برزخ من نظر مکن
*
دیده به در نهاده ام تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن، مرا عاشق دربه در مکن
*
من کع ز پا نشسته ام مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام زینهمه خسته تر مکن
*
گرچه به دور زندگی تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدَر مزن رنجه ام این قَدر مکن
*
یوسفِ عمر من، بیا! تنگدلم برای تو
رنج فراق، می کُشد خون به دل پدر مکن
*
هر چه که ناله می کنم گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن.

خرداد 1366

R A H A
03-07-2011, 11:58 PM
گوش به زنگ!

نمیدانی دلم بسیار تنگست
میان ما و تو دیوار سنگست
به امّیدی که برگردی دوباره
نگاهم بر در و گوشم به زنگست!

R A H A
03-07-2011, 11:59 PM
قیامتب و انابتی!

زمین چاک شد، کوه، بگداخته
فلک بر زمین آتش انداخته
به پا خاست هنگامه ی رستخیز
همه دیده ها سرخ و خونابه ریز
ثریّا و پروین بهم ریخته
همه عِقد منظومه بگسیخته
پراکنده مردم، چو پروانه ها
چوموران که دورند از لانه ها
ستاره فرو ریزد از آسمان
بمیرد زمین و نمانَد زمان
سراسیمه در کوه و صحرا و حوش
ز اعماق دریا برآید خروش
دمیده بسی نفخه در صورها
برآورده مردم سر از گورها
برآید ز عمق زمین های و هو
به یکدم شود گورها زیر و رو
همه موی کَن، مویه کن بیمناک
نفس، آتش آسا زبان، چاک چاک
گریزنده، مادر ز فرزند خویش
پدر نیست دلسوز دلبند خویش
همه کوه ها پنبه ی سوده گیر!
زمین و زمان را تو نابوده گیر!
نیابی به پشت زمین آدمی
همه معده هاست راست بینی همی
شکافنده بشکافد این خاک را
بهم ریزد ایوان افلاک را
به هر سو روان کوه ها همچو رود
ستاره فتد بر زمین در سجود
چو آغازِ صبح قیامت شود
گنهکار، غرق ندامت شود
برآرد خروشی که : ای وایِ من!
چه وحشت سرایی بود جای من
ستم پیشه را لرزه بر تنست
که این خود مجازات اهریمن است
گنه پیشه، چون شمع افروخته
تن، آتش گرفته، زبان سوخته
در آن عرصه ی ضجّه وای وای
پناهی نباشد به غیر از خدای
ز بیم قیامت همه اشک ریز
بنی آدم از یکدگر در گریز
به فرزند، مادر برآرد خروش:
رهایم کن و دیده از من بپوش
که من خود پریشان و بیچاره ام
در این وادیِ هول، آواره ام
ملَکمیزند نعره بر آدمی
که اَلمُلکُ لِله باشد همی
بیندیش و با دیده ی تیز بین
سرای قیامت شررخیز بین
بپا میشود دادگاه خدای
بّدا بر گنهکار ناپارسای
*
خدایا ز فردا بلرزد تنم
ز بیم قیامت همه شیونم
بزرگا! گنه، جان من تیره کرد
هوی و هوس را به ما چیره کرد
تو باغّی و من دردِمَن مانده ام
بدا! بر سرایی که من مانده ام
تو نوریّ و من مانده در ظلمتم
تو معبودی و من همه غفلتم
خدایا در آن ورطه ی هولناک
مبادا گنهکار خیزم ز خاک
در آن بی پناهی پناهم بده
ز رحمت به فردوس و جنّت مباد!
ز جنّت همه آرزویم تویی
به فردوس هم آنچه جویم تویی
دلم را به شوق تو پیراستم
که تنها ز هستی تو را خواستم
تو بودی به هر حال معبود من
تو هستی به هر لحظه مقصود من
مرا از گنه شستشویی بده
به خاک درت آبرویی بده
به مردن مرا از گنه پاک کن
چو بخشیدی ام همدم خاک کن
نگویم که در بررُخم باز نیست
همای مرا حال پرواز نیست
اگر چه خدا جوی دیرینه ام
نشسته غباری بر آئینه ام
مرا نفس امّاره در خاک کن
به مهرت غبار از دلم پاک کن
به دست تو آئینه یابد جلا
به امر تو هر سنگ گردد طلا
به فرمان تو گا برآید ز سنگ
ز نقش تو شد غنچه هفتاد رنگ
چراغ همه آسمان ها ز تست
تویی بی نشان! این نشان ها ز تست
به مهر تو هر شاخه در گُل نشست
بسی نغمه در نای بلبل نشست
همه رودها در خروش تواَند
چمن ها همه لاله پوش تواند
تو بر ابر، فرمان باران دهی
گل و لاله بر مرغزاران دهی
ز آهو برآورده یی بوی مُشک
عطا کرده یی میوه از چوب خشک
تو رخشنده کردی دل مشتری
چه کس می کند جز تو مینا گری؟
مه و مهر روشن دو فانوس توست
همه آسمان ها زمین بوس تست
جهان از تو بالا و پستی گرفت
همه نیستی از تو هستی گرفت
تو بر خیل جنبندگان جان دهی
تو هستی که بر ذرّه فرمان دهی
عطای تو بر چشم ما خواب ریخت
به شب بر فلک نور مهتاب ریخت
به هر جا نشستم، خیال تو بود
به هر باغ دیدم جمال تو بود
بسا نقش بر سنگ، بگذاشتی
سپاست که بر صخره گل کاشتی!
همه نخل ها سبز پوش تواَند
همه نحل ها باده نوش تواَند
خدایا جهان پُر ز آهنگ تست
به هر گل نموداری از رنگ توست
تو از کوه ها چشمه انگیختی
تو در آب ها زندگی ریختی
ز چشم غزالان تو را دیده ام
به بوی تو از شاخه گل چیده ام
برآری بسی چشمه از سنگ ها
به دریا که خود عالمی دیگرست
درون صدف ها بسی گوهرست
خدایا! چه گویم چه ها کرده یی
گُل از قعر دریا برآورده یی
شدم در شگفتی ز دیدارِ سنگ
که هر سنگ دریاست، هفتاد رنگ!
به دریا هنر ها برافراختی
به دریاچه گلخانه ها ساختی
به جنگل اگر پا گذارد کسی
ز حیرت تحمَل نیارد بسی
ز ببیننده گل میکند دلبری
به هر برگ، صد گونه صورتگری
هوا سبز و سر تا سر بیشه سبز!
به جنگل بیا نقش کندو ببین
چو بینی، همه نقشی او ببین
کجا میتواند کسی حس کند
که زنبور کار مهندس کند؟
به جز او که گفت آن نواندیش را
مسدّس کند خانه ی خویش را؟
که آموختش دل به گلُ باختن
به گُل ها نشستن، عسل ساختن؟
چه صورتگری، نقش گل ریخته؟
چه دستی چنین طرحی انگیخته؟
به گل ها چه کس اینهمه رنگ داد؟
به بلبل چه کس شور آهنگ داد؟
چه کس روشنی در قمر ریخته
چو فانوس، بی تکیه آویخته؟
چه کس بیشه را اینهمه رنگ زد
چه دستی دو صد نقشه بر سنگ زد؟
اگر باشدت دیده ی دل، نکوست
به هر پرده ی چشم ما نقش اوست
ببین مردم چشم خود را دمی
که در نقطه پیدا بود عالمی
خدایا تو هستی در اندیشه ام
دوَد نور تو در رگ و ریشه ام
بزرگا! ز حیرت به فریاد، من
ز پا تا به سر حیرت آباد، من
از این باده هایی که در دست تست
سراپا وجودم همه مست تست
ز مستی ندانم ره خانه را
نداند کسی حال دیوانه را
کجا مور داند سلیمان کجاست؟
کجا لعل داند بدخشان کجاست؟
ز بس نقش حیرت به دل میزی
کلاه از سر عقل می افکنی
ندانم به درگاه تو چیستم؟
چه گویم؟ که خود کمتر از نیستم
چنانم به حیرت، که دیوانه ام
به شمع تو عمریست پروانه ام
از این شمع خلقت بر افروختن
چه آید ز پروانه جز سوختن؟

آذر 1365

R A H A
03-07-2011, 11:59 PM
آینه ی تیره!

در پیر خمیده، هوسی پیدا نیست
در پیکر بی جان، نفسی پیدا نیست
گفتی که: خدا ز چشم من پنهانست
در آینه ی تیره ، کسی پیدا نیست!

R A H A
03-07-2011, 11:59 PM
روشن ترین آینه!

خُرم آن مرغ که آزاد شود از قفسش
نغمه خوان پر بگشاید به هوای هوسش
*
بیدل آن بلبل افسرده که هنگام بهار
شود آویخته بز شاخه ی گل ها قفسش
*
مستِ آواره بسی شاد شود در شب سرد
که بیفتد به سر راه و بگیرد عسسش
*
کاروانی که بود بدرقه اش اشک وَداع
ناله خیزد ز دل من به صدای جرسش
*
هر کسی لب بگشاید به هواداری خلق
عطر گل های بهاری بدمد از نفسش
*
ناخدا در دل دریا نکند میل غدیر
رهر و راه توک ل چه نیازی به کسش؟
*
هنر مرد به چشم همه مردم پیداست
نیست روشنتر از این آینه در دسترسش!

آبان 1365

R A H A
03-08-2011, 12:00 AM
در خواب!

ز راه آمد، سرانگشتی به در زد
زهر گلدان گلی چید و به سر زد
چو مرغ نغمه خوان در خوابم آمد
گشودم دیده را، از خانه پر زد!

R A H A
03-08-2011, 12:00 AM
سوسوی چراغ!

در فصل بهاران لبِ جوی و دلِ باغی
خوش باشد اگر دست دهد، وصلِ فراغی!
*
بر بستر گل، تکیه زنی بی غم ایّام
یک لحظه نگیرد ز تو اندوه، سراغی
*
بنگر که نسیم از همه سو پیک بهارست
تا عطر چمن را برساند به دِماغی
*
از بوی خوشش مست شوم در شب مهتاب
چون عطر هلو را شنوم از رمِ باغی
*
دل می بَردم نیمشبان با تن تنها
در دهکده یی دیدن سوسوی چراغی.

گلندوئک_ اردی بهشت 1366

R A H A
03-08-2011, 12:00 AM
باده ی توحید!


سحري بود و دلم مست گل آوازِ سروش
ديده پر اشک و لبم بسته و جانم به خروش
*
دلربا زمزمه ي بلبل شوريده به باغ
نرم نرمک غزل باد بهاري در گوش
*
شب مهتابي و بزم چمن از نقره سپيد
ماه در جلوه، چنان دختر مهتاب فروش!
*
پيِ خوشبويي عالم همه جا پيک نسيم
شادمان، پويه کنان عطر اقاقي بر دوش
*
دختر غنچه به خواب خوش و، نرگس بيدار
بلبلان گرمِ غزلخواني و گل ها خاموش
*
بانوي بيد، سرِ زلف بر افشانده به باغ
شانه ميزد همه دم باد سحر بر گيسوش
*
شاخه، ياقوت نشان بود ز بسياريِ گل
قامت سرو هم از نسترنان مخمل پوش
*
عندليبي به کنار گل و سرگرم نياز
که ببين حال من و ناز به عاشق مفُروش!
*
روي گل در عرقِ شرم ز تشويش وصال
پرِ بگشاده ي بلبل ز دو سو چون آغوش!
*
لاله ها ساغر لرزنده ي بلبل، که: بگير
اَرغوان ساقيِ پروانه ي لرزان، که بنوش
*
رازها ميشکفد از لب گل وقت سحر
روشن آن دل که به هر حال بود راز نيوش
*
نقش ها بُلعجب و چهره ي نقاش، نهان
جان عارف همه روشن ز تماشاي نقوش
*
مست آن منظره ها بودم و ديوانه ي دوست
آنچنان مست که افتادم و رفتم از هوش
*
سر خوش از باده ي توحيد نخفتم تا صبح
کاشکي هر نفَسم همر بر آيد چون دوش
*
چه شب عمرفزايي همه مستي، همه شور
چه بهاري، چه هوايي، همه لذّت، همه نوش!


اردی بهشت 1366

R A H A
03-08-2011, 12:00 AM
چراغ جان!


اين خرمن جان آدمي سوختنيست
در عمر تو بس حکمت آموختنيست
خامش منشين و شعله ور خويش افکن
کاين (طُره چراغيست ) که افروختنيست

R A H A
03-08-2011, 12:01 AM
خِش خِش پا!


اي گوشِ دل من به گل آهنگ صدايت
وي ناي وجودم به تمنّاي نوايت
*
چون بانگ پرندين تو از دور برآيد
مستانه دَوَد در رگ من خون صدايت
*
با قافله ي صبح بيا همره خورشيد
تا جان بدمد در تن ما بانگ درايت
*
بر چشمه ي مهتاب زده، هاله ي ابرست
يا ريخته بر مرمرِ تن زلف رهايت؟
*
گر مژده ي دامم بدهي، دانه نخواهم
پرواز کنم همچو کبوتر به هوايت
*
طرحي ز سر زلف تو بر شانه ي من بود
هر نسترني ريخت به ديوار سرايت
*
چون برگ درختان ز نسيمي بخروشد
در گوش من آيد به گمان خشِ خشِ پايت
*
دارم همه شب دست دعا سوي سماوات
کز چشم حسودان بسپارم به خدايت
*
ما را به سحر ياد کن اي همسفر شب
جان و دل يک قافله محتاج دعايت
*
چشمم به در و سينه ي من خانه ي مهرت
گوش دل من هم به گل آهنگ صدايت
*
در شام سيه از مه و پروين خبري نيست
اي ظلمت شب! ديده ي من سوي سُهايت
*
اي عمر گرانمايه! تو را قدر شناسم
يک لحظه نپوشم نظر از ثانيه هايت!
*
گر در پي نامي به هنر دست برآور
خود دشمن حاسد کند انگشت نمايت!

دی ماه 1365

R A H A
03-08-2011, 12:01 AM
کوشیار؟



بالاي تو را که ديد، کوپست نشد؟
يا پاي کشيد از تو و از دست نشد؟
کو عارف هشيار که با ديدن تو
از گردش جام نگهت مست نشد؟!

R A H A
03-08-2011, 12:02 AM
الاهی...!


الاهي غمم بار خاطر نباشد
که در غم، مرا جان صابر نباشد
*
الاهي نباشد وَداعي، وگر هست
براي کسي بار آخِر نباشد
*
به هنگام کوچ عزيزان الاهي
نگه کردن از چشم شاعر نباشد
*
الاهي کسي را که من دوست دارم
به دوران عمرم مسافر نباشد!


23 فروردین 1366

R A H A
03-08-2011, 12:02 AM
میهمان گل!


در فصل گل چو بلبل مستم، به جان گل
لبخند ميزنم چو بيابم نشان گل
*
در جشن باغ، خنده ي گل را عزيزدار
شادي گزين که دير نپايد زمان گل
*
در بستري ز عطر بخوابانَدَت به ناز
يک شب اگر به باغ شوي ميهمان گل
*
گل را مچين ز شاخه که گريان شود بهار
با گل وفا کنيد شما را به جان گل!
*
آغوش خويش بستر بلبل کند ز مهر
اي جان من فداي دل مهربان گل
*
وقتي تگرگ مي شکند جام لاله را
از داغ او به گريه فتد باغبان گل
*
گويد که: عمر ميگذرد با شتابِ باد
بشنو حديث رفتن خود از زبان گل
*
گويند که: عمر ميگذرد با شتابِ باد
بشنو حديث رفتن خود از زبان گل
*
گر عاشقي بيا و ببين لطف عشق را
شبنم چه نرم بوسه زند بر دهان گل!
*
الماسِ دانه دانه ي شبنم به گل نگر
بس ديدنيست چهره ي گوهر نشان گل
*
دست بهار، گوهر باران صبح را
همچون نگين نشانده چه زيبا ميان گل!
*
به به چه دلرباست که ماهي در آفتاب
زلف بلند خويش کند سايبان گل!
*
کو شهرزاد غنچه لبم در شب بهار؟
تا بشنوم به بوسه از او داستان گل!


13 فروردین 1366

R A H A
03-08-2011, 12:03 AM
نقش بی نگار!

به بستان ها نسيم نوبهارم
به جنگل ها سرود آبشارم
*
به هر صحرا پيام فرودينم
به هر گلشن نواي جويبارم
*
به چشم مهوشان الماس اشکم
به گوش نازنينان، گوشوارم
*
ز عهد کودکي درس محبّت
چه خوش تعليم داد آموزگارم
*
منم نقاش و با اشکي چوشنگرف
زنم بر چهره، نقشي بي نگارم!
*
گلنداما! به گيسوي تو سوگند
که بي چشمان مستت در خمارم
*
اگر يارم شوي، منّت پذيرم
وگر خوارم کني، خدمتگزارم
*
اگر جان بردم از چنگ غم تو
به چشمانت که از جان شرمسارم
*
من آن يعقوب غمگينم که عمريست
ز هجران دويوسف! اشکبارم
*
زمانه، ديدن من برنتابد
که چون خاري به چشم روزگارم
*
بدر بردم ز ميدان گوي معني
که در دشت بلاغت تکسوارم
*
به جمع دوستان صفرم ز تسليم
وگر دشمن برآيد صد هزارم!
*
غلام آن حريفانم که دانند
به مُلک لفظ و معني شهريارم
*
رسد روزي که دشمن هم زخجلت
گلِ اشکي فشاند بر مزارم!

دی ماه 1365

R A H A
03-08-2011, 12:03 AM
پروانه باز!

تو از عشق حقيقي بي نيازي
دورنگي، کهنه کاري، صحنه سازي
تو يار ما نيي، عاشق تراشي!
تو شمع ما نيي (پروانه بازي!)

R A H A
03-08-2011, 12:03 AM
فرهاد یکّه تاز!

در سوختن دليرم، در نغمه يکّه تازم
چنگم که مي خروشم، شمعم که مي گدازم
*
با بال نغمه هر صبح، بر آسمان شوقم
با چنگ زهره هر شب در عرش اهتزازم
*
پروانه مي گريزد از آتش درونم
شمعست و اشک حسرت هنگام سوز و سازم
*
خوش دولتيست آن دم، کز عشق و شور و مستي
در حالت دعايم، در خلوت نيازم
*
کِي ميرود زيادم، آن جذبه ها که گاهي
با نُدبه در سکوتم، با گريه در نمازم؟
*
تاري ز زلف ياري يکشب به چنگم آمد
گفتم که چيستي؟ گفت: من قصّه يي درازم!
*
چشمان او به مستي گفتا که: دلفريبم
نازِ نگاه گرمش گفتا که: دلنوازم
*
من نغمه ام، سرودم، نايم، نواي عودم
با ناله در عراقم، با مويه در حجازم
*
سلطان وقت خويشم در زير قصر گردون
با يار همزبانم، وز خواجه بي نيازم
*
ديوانه ي زمانم، در عشق جانفشانم
مجنون کوچه گردم، فرهاد يکّه تازم!

مهرماه 1365

R A H A
03-08-2011, 12:04 AM
همه جا پائيز است

من درختي بودم
پاي تا سر همه سبز
همه سر سبز اميد
همه سرمست بهار
كه به9 هر شاخه ي من نغمه ي فروردين بود
و به امداد سبكپويه نسيمي ناگاه ـــ
برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند
بزم ما رنگين بود
***
در شبان مهتاب
در دل حجله ي دشت ـــ
بوسه ميزد بلبم دختر ماه
مست ميكرد مرا نغمه ي رود
موج ميزد بدلم شوق گناه
***
دختر پاك نسيم
پاي تا سر همه لطف
با تني عطر آگين ـــ
بود هنگام سحر گرم هماغوشي من
ميشد از لذت آن كام، سرا پاي وجودم فرياد
بند بندم همه شوق ـــ
برگ برگم همه شاد.
***
واي،اندوه اندوه
آن درختم امروز
كه بصحراي وجود
دست يغماگر طوفان زمان
جامه ي سبز مرا غارت كرد
وآنچه مانده است براي تن من عريانيست
منم و تف زده دشتي كه كوير است كوير
نه در آن نغمه روديست نه آبادانيست
***
آن درختم،اما ــ
نيستم مست بهار
يا كه سر سبز اميد
ديگر اي دامن دشت
برگ برگ تن من،قاصد فروردين نيست
بزم مارنگين نيست
***
ديرگاهيست كه روشن نكند دختر ماه ــ
دشت تاريك مرا
همه جا خاموشي است
واي تاريكي و تنهائي،دردانگيز است
چه شد آن شور بهار؟
چه شد آن گرمي عشق؟
همه جا پائيز است
كوه تا كوه به گرد سر من اندوه است
دشت تا دشت به پيش نگهم نوميديست
سينه ام از غم بي عشقي و ي همنفسي لبريز است.
***
دختر پاك نسيمي كه هما غوشم بود
در دل دشت گريخت
برگهائي كه مرا برگ اميدي بودند ــ
دانه دانه همه ريخت
***
اينك اينك منم ودامن دشتي خاموش
اينك اينك منم و هيزم خشكي بي سود
شاخه هايم همه چون دست دعا سوي خداست
كاي خدا آتش سوزنده و ويرانگر تو
در همه دشت،كجاست؟

R A H A
03-08-2011, 12:04 AM
ارزو


خواه که تو ای پاره ی دل ! زنده بمانی
چون ماه جهانتاب، در خشنده بمانی
تا بنده سهیل منی و شمع سرایم
خواهم ز خدا ، روشن و تابنده بمانی
امید من آن است که در گلشن هستی ـــ
چون غنچه گل با لب پر خنده بمانی
چون زهره به پیشانی عالم بدرخشی
تاجی شوی بر سر آینده بمانی
خواهم که پس از من چو یکی نخل برومند ـــ
تا زنده کنی نام پدر زنده بمانی
نام تو « سهیل » است و فروغ دل مائی
خوام که همه عمر ، فروزنده بمانی
ای نور دلم ! بندگی خلق روا نیست
خواهم که به درگاه خدا، بنده بمانی

R A H A
03-08-2011, 12:05 AM
بر درِ خانه ی دشمن!


من چو آئينه ز دنياي صفا مي آيم
پيش جور تو به تسليم و رضا مي آيم
*
ساز نازکدلم و تار من از موي خيال
که ز آهنگ نسيمي به نوا مي آيم
*
ناله يي گر که برآري ز سرِ صدق و نياز
با دل خسته به دنبال صدا مي آيم
*
رهرو کعبه ي مهرم من و با گردِ سفر
تا دِر مروه ي دل ها ز صفا مي آيم
*
کينه ي کس به دلم راه ندارد هرگز
بر در خانه ي دشمن به دعا مي آيم
*
دشمنا! در به رخم گر که ببندي، همه شب
چون نسيم سحر از پنجره ها مي آيم
*
اي غريبان! همه شب با دل درد آلوده
همره اشک، به بالين شما مي آيم
*
خواجه ي زرطلب از کعبه چو مي آمد گفت:
از مِنا بار دگر سوي مُنا مي آيم
*
آسمانا! ز شب تيره به پرواز خيال
گريه آلود به ديدار سُها مي آيم


اسفند 1365

R A H A
03-08-2011, 12:05 AM
سفر مکن

هر چه کنی بکن ولی
از بر من سفر مکن

یا که چو می روی مرا
وقت سفر خبر مکن

گر چه به غم ستاده ام
نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن

روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت
بر رخ من نظر مکن

دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مکن

من که ز پا نشسته ام
مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام
زین همه خسته تر مکن

گر چه به دور زندگی
تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مکن

یوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد
خون به دل پدر مکن

هر چه که ناله می کنم
گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مکن

R A H A
03-08-2011, 12:06 AM
خواه كه تو اي پاره ي دل ! زنده بماني

چون ماه جهانتاب، در خشنده بماني



تا بنده سهيل مني و شمع سرايم

خواهم ز خدا ، روشن و تابنده بماني

ا

اميد من آن است كه در گلشن هستي ـــ

چون غنچه گل با لب پر خنده بماني



چون زهره به پيشاني عالم بدرخشي

تاجي شوي بر سر آينده بماني



خواهم كه پس از من چو يكي نخل برومند ـــ

تا زنده كني نام پدر زنده بماني



نام تو « سهيل » است و فروغ دل مائي

خوام كه همه عمر ، فروزنده بماني

اي نور دلم ! بندگي خلق روا نيست

خواهم كه به درگاه خدا، بنده بماني