توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعرهای بانو سیمین بهبهانی
mozhgan
03-03-2011, 03:04 AM
سکوت سیاه
ابرو به هم کشیدم و گفتم
چون من در این دیار بسی هست
رو کن به دیگری که دلم را
دیگر نه گرمی هوسی هست
رنجور و خسته گفتی : اگر تو
بینی به گرد خویش بسی را
من نیز دیده ام چه بسا لیک
غیر از تو دل نخواست کسی را
جانم کشید نعره که : ای کاش
این گفته از زبان دلت بود
ای کاش عشق تند حسودم
یک عمر پاسبان دلت بود
اینک در سکوت شبانگاه
در گوش من صدای تو اید
در خلوت نهان خیالم
یادی ز چشم های تو اید
آن چشم ها که شب همه ی شب
عمری به چهره ام نگران بود
چشمی که در سکوت سیاهش
صد ناگشوده راز نهان بود
چشمم ز چشم های تو خواهد
کان گفته را گواه بیارد
دردا که این سیاهی ی مرموز
جز موج راز ، هیچ ندارد
mozhgan
03-03-2011, 03:05 AM
آرزو
آه ، ای تیر ای تیر دلدوز
باز در زخم جانی نشستی
آه ، ای خار ای خار جانسوز
باز در دیدگانم شکستی
.ای ، ای گرگ ای گرگ وحشی
چنگ و دندان به جانم فشردی
این جگرگاه بود ، آن جگر بود
این که بشکافتی ، آن که خوردی
آتش ای آتش ای شعله ی مرگ
سوختی ، سوختی پیکرم را
مشت خکستری ماند از من
سوختی باز خکسترم را
ای توانسوز ، درد روانکاه
رفت جانم ، ز جانم چه خواهی ؟
ناله ام مرد در ناتوانی
از تن ناتوانم چه خواهی ؟
غیرت و رشک او آتشم زد
جان پر مهر من کینو جو شد
آرزویش به دل مرد و زین پس
مرگ او در دلم آرزو شد
دیده ی دیده بر دیگرانش
سرد و خاموش و بی نور ، خوشتر
لعل خندیده بر دمشنانش
بسته در تنگی ی گور ، خوشتر
mozhgan
03-03-2011, 03:05 AM
بازیچه
دیشب به یاد روی تو سر کردم
آن شکوه ی نیافته پایان را
در دامن خیال تو بگشودم
از چشم ، چشمه های خروشان را
در پیش پای جور تو نالیدم
کاوخ چه سست مهر و چه بدخویی
بر چهره ام ، ز لطف ، نمی خندی
با من سخن ، به مهر ، نمی گویی
چشم تو خیره شده به من و در وی
افسانه شگفتی و حیرت بود
کان اشتیاق و مهر و محبت را
نادیدنم چگونه مروت بود ؟
من شرمسار ماندم و ، از پاسخ
درماند این لبان سخن پرداز
اما کنون اگر تو ببخشایی
من با تو آشکار کنم این راز
در من نهفته کودک بیماری ست
هر دم بهانه های عجب گیرد
خواهد که شعله های جنون گردد
در دامن سیاهی ی شب گیرد
چشم تو همچو دیگر چشمان است
او رازدار و فتنه گرش خواند
لبهات گرمتر ز لب کس نیست
او آتشین و پر شررش داند
من تشنه کام درد و غمم ، دردا
دردا که رنگ آب نمی بینم
در سوز عشق و محنت نکامی
جز جلوه ی سراب نمی بینم
با من مورز مهر و مکن یاری
من ، از تو جز شکنجه نمی خواهم
دیوانه ام ، چه چاره کنم ؟ دل را
جز دردمند و رنجه نمی خواهم
گر زانکه خواهمت ،نه تو را خواهم
خواهم که خون به ساغر دل ریزم
افکندمش به پیش رهت زین روی
تا خک درد بر سر دل ریزم
شادی ازین فسانه ، که پنداری
معشوق نازپرور سیمینی
ای کور دل ، دلم به تو می سوزد
بازیچه ی منی و نمی بینی
mozhgan
03-03-2011, 03:07 AM
آنجا و اینجا
آنجا نشسته دخترکی شاداب
با گونه های چون گل نسرینش
لغزیده بر دو شانه ی او آرام
انبوه گیسوان پر از چینش
زان دیدگان شوخ و سیه ریزد
افسون دلستانی و دلداری
وان لعل نوش بار سخن گوید
از عشق و اشتیاق و وفاداری
نزدیکتر ، عروس فریبایی است
اما دریغ ! شاد و سخنگو نیست
آزرده ، سرفکنده ز غم در پیش
افسرده ، لب گزیده که این او نیست
آهسته آنچنان که نبیند کس
اشکی نشسته بر سر مژگانش
وان اشک را زدوده به انگشتان
تا کس نداند از غم پنهانش
اینجا زنی است خامش و سنگین دل
کز سرد و گرم دهر خبر دارد
خود را ز یاد برده که اینک او
یک ناز دختر و دو پسر دارد
بر کنده چشم های هوس کز پی
چشمی به کرده ها نگران دارد
بنشانده شعله های هوا در دل
کاین دل ، سپرده ی دگران دارد
قلب خموش و سینه ی آرامش
تابوت عشق و گور جوانی هاست
اما از آن گذشته ی بی حاصل
در خاطرش هنوز نشانی هاست
زن نیست او ، که شمع شب افروزی ست
روشن چو روز کرده حریمی را
از عمر خویش و عمر شبی تاریک
آرام و نرم کاسته نیمی را
گردش چهار تن همگی دلبند
شادان که شمع خانه برافروزد
غافل که شمع بر سر این سودا
از جان خویش کاهد و تن سوزد
mozhgan
03-03-2011, 03:08 AM
سنگ گور
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
mozhgan
03-03-2011, 03:08 AM
من با توام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ، بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه ! بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه ! سفید ؟ نه ! سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ
mozhgan
03-03-2011, 03:09 AM
ای زن
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی
گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار ، غنچه و گل زاید
ای زن ، تو نوبهار همی زایی
چون روی نغز طفل تو ، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟
ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی
در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ، شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی
چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
در گوش مرد ، نغمه ی همتایی
گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی
ما هر دو ایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خود پرستی و خودرایی
دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ، به خاطر همپایی
زینت فزای مجمع تو ، امروز
هر سو ، زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت
تقوای مرمی ،دم عیسایی
چونان سخن سرای هنرمندت
طوطی ندیده کس به شکرخایی
استادتو ، به داتش همچون آب
ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی
این سان که در جبین تو می بینم
کرسی نشین خانه ی شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی
در کار خویش ، آگه و دانایی
ای زن ! به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی
بند نفاق پای تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی
ننگ است در صف تو جدایی ، هان
نام نکو ،به ننگ ، نیالایی
تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
تا خود به پاسخم چه بفرمایی
mozhgan
03-03-2011, 03:10 AM
نغمه ی درد
این منم ، ای غمگساران این منم
این شرار سرد خکستر شده ؟
این منم ای مهربانان این منم
این گل پژمرده ی پرپر شده ؟
این منم یا نغمه یی کز تار عشق
جست و غوغا کرد و خاموشی گرفت ؟
این منم یا نقش صدها آرزو
کاین چنین گرد فراموشی گرفت ؟
خنده بودم بر لبان زندگی
ناگهان در وحشتی پنهان شدم
ناز بودم در نگاه آرزو
اشک خونین درد بی درمان شدم
در کف بد مست بودم جام و او
بر سر سنگی شکست این جام را
چهره شد تاریخ غم تقویم درد
بس که بردم محنت ایام را
این منم ؟ نه ! من کجا و غم کجا ؟
خنده های جانفزای من چه شد ؟
از چه رو این گونه افسردم چرا ؟
جان شادی آشنای من چه شد ؟
از چه چون لعلش به دستم بوسه داد
جان دگر شیدا نشد رسوا نشد ؟
از چه چون اشکش به پایم اوفتاد
شور عشقی در دلم پیدا نشد ؟
از چه چشمم ، از نگاه او گریخت
اشتیاق دیده را نادیده کرد ؟
از چه دل ، در پاسخ سرمستیش
سر گرانی کرد و ناسنجیده کرد
هیچ باور می کنید ای دوستان
کاین منم ، این شاخه ی بی بر منم ؟
این منم این باغ بی روح خزان
این منم این شام بی اختر منم ؟
mozhgan
03-04-2011, 12:59 AM
آتش دامنگیر
ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه
به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد
سپیدی بر سیاهی های جانم
ز نو نقشی دگر ، رنگی دگر زد
میان چند نقش دود مانند
یکی زان دیگرانم زنده تر بود
رخش ازمستی او راز می گفت
دو چشمش از شرر سوزنده تر بود
نگاهش همره صد شکوه می ریخت
شرار کینه بر پیراهن او
ز خشمی آتشین پیچیده می شد
به چنگش گوشه یی از دامن او
خروشی زد که دیدی ؟ شعله بودی
به بر بگذشتمت ، در من گرفتی
به سختی خرمنی را گرد کردم
به آسانی در این خرمن گرفتی
تو را دانسته بودم فتنه سازی
ولی از فتنه ات پروا نکردم
کجا تاج گلت بر سر نهادم
اگر خود را چنین رسوا نکردم ؟
بر این گفتار ، چندان تلخی افزود
که نازک خاطرم رنجید و آزرد
دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک
غرورم پست شد ، نابود شد ، مرد
نمی دانم ز من پاسخ چه بودش
به اشکی یا به آهی یا نگاهی
همین دانم که او این نکته دریافت
ز جان دردمند بیگناهی
مگو کز شعله ی دیوانه ی تو
مرا دامان چرا باید بسوزد
که گر این شعله خاموشی نگیرد
بسوزد آن چه را باید بسوزد
mozhgan
03-04-2011, 01:00 AM
سه تار شکسته
ای سایه ی او ز من چه خواهی؟
دست از من رنجدیده بردار
بر خاطر خسه ام ببخشای
بگذار مرا به خویش ، بگذار
هر جا نگرم ، به پیش چشمم
آن چشم چو شب سیاه اید
وانگه به نظر در آن سیاهی
آن چهره ی بی گناه اید
برقی جهد از دو دیده ی او
سوزد دل رنجدیده ام را
چشمک زند و زود ، چو بیند
این اشک به رخ دویده ام را
گاهی ، به شتاب پیشم اید
بر سینه ی من نهد سر خویش
بر آتش سینه ام زند آب
با اشک دو دیده ی تر خویش
گه بوسه رباید از لب من
آن سایه ی دلکش خیالی
بیخود شوم و به خود چو ایم
او رفته و جای اوست خالی
آنگه دود از پیش خیالم
تادامن او به دست گیرد
اصرار کند که اعترافی
زان دیده ی نیمه مست گیرد
خواهد که در آن دو چشم ، بیند
اقرار به عشق و بی قراری
وانگه فکند به گردنش دست
از شادی و از امیدواری
این سایه که هرکجاست با من
جز جلوه ی او در آرزو نیست
با من شب و روز و گاه و بیگاه
او هست و هزار حیف ، او نیست
دانی که چه نغز و دلپذیرست
آنگه که سه تار نغمه ریزد ؟
یک روز دل من آن چنان بود
یعنی که هزار نغمه می زد
یک شب ، بر جمع نکته سنجان
جانم به نگاهی آشنا شد
غم آمد و در دلم درآویخت
شادی ز روان من جدا شد
یکباره چه شد ؟ دلم فرو ریخت
از دیدن آن دو نرگس مست
گفتی که سه تار نغمه پرداز
بر خک ره اوفتاد و بشکست
mozhgan
03-04-2011, 01:00 AM
سنگ صبور
امشب به لوح خاطر مغشوشم
یادی از آن گذشته ی دور اید
از قصه های دایه به یاد من
افسانه یی ز سنگ صبور اید
زان دختری که قصه ی نکامی
بر سنگ سخت تیره فرو می خواند
یاران دل سیاه ، کم از سنگند
زین رو فسانه ، در بر او می خواند
لیکن مرا چو دختر پندارم
هم صحبتی و سنگ صبوری نیست
سنگ صبور پیشکش دوران
سنگ سیاه خانه ی گوری نیست
یاری چه چشم دارم از این یاران ؟
کاینان هزار صورت و صد رنگند
در روی من به یاوریم کوشند
پنهان ز من ، به خصم هماهنگند
اشکم ز دیده رفت و نمی دانم
کاین اشک ها نثار که م یباید
وین نیمه جان خسته ز نکامی
بر لب به انتظار که می باید
mozhgan
03-04-2011, 01:01 AM
گریز
من می گریزم از تو و از عشق گرم تو
با آنکه آفتاب فروزنده ی منی
ای آفتاب عشق نمی خواهمت دگر
هر چند دلفروزی و هر چند روشنی
بر سینه دست می نهی و می فریبیم
کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست
یعنی که : سر به سینه ی پر مهر من بنه
جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست
در پاسخت سر از پی حاشا برآورم
یعنی : مرا هوای تو دیگر نه در سر است
با این دل رمیده ، نیازم به عشق نیست
تنهاییم به عیش جهانی برابر است
من در میان تیرگی تنگنای خویش
پر می زنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست
سر خوش ، از این سیاهی و شادان از این مغک
فریاد می کشم که از این خوبتر کجاست ؟
خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم
پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست
بر من متاب ، آه ، تو ای مهر دلفروز
نور و نشاط با دل من سازگار نیست
mozhgan
03-04-2011, 01:01 AM
سودای محال
شب گذشت و سحر فراز آمد
دیده ی من هنوز بیدار است
در دلم چنگ می زند ، اندوه
جانم از فرط رنج ، بیمار است
شب گذشت و کسی نمی داند
که گذشتش چه کرد با دل من
آن سر انگشت ها که عقل گشود
نگشود ، ای دریغ ، مشکل من
چیست این آرزوی سر در گم
که به پای خیال می بندم ؟
ز چه پیرایه های گوناگون
به عروس محال می بندم ؟
همچو خکسترم به باد دهد
آخر این آتشی که جان سوزد
دامن اما نمی کشم کاتش
سوزدم ، لیک مهربان سوزد
mozhgan
03-04-2011, 01:02 AM
کابوس
همچو دودی کز آتشی خیزد
از تن خویشتن جدا گشتم
سر خوش و شادمان از این سودا
که ز بندی گران رها گشتم
نگهی سوی پیکر افکندم
سرد و آرام ، روی بستر بود
از غم چند لحظه پیش هنوز
چهره اش خسته ، دیده اش تر بود
نرم و آرام از شکاف دری
چنگ انداختم به پیکر شب
جان پر موج و نرم من لرزید
در سکوت خیال پرور شب
پر کشیدم و میان تاریکی
سر خوش و بی شکیب و بی آرام
گه در آمیختم به ناله ی جغد
گه به بانگ خروس بی هنگام
همره کاروانیان نسیم
از دل شهر شب گذر کردم
گوشه ی خوابگاه عاشق خود
جا گرفتم بر او نظر کردم
عاشق شوخ چشم خود سر من
روی بستر غنوده بود بهناز
فتنه ی چشم او نهان شده بود
زیر مژگان دلفریب دراز
بانگ بر او زدم که : سنگین دل
خفته یی ؟ گور خوابگاه تو باد
دیده بر هم نهاده یی آرام ؟
خک در دیده ی سیاه تو باد
چون سپند از میان بستر جست
از سر او پرید خواب گران
دیدگان دریده از بیمش
در پیم شد به هر طرف نگران
گفتمش از پی چه می گردی ؟
این منم ! انتقام خونینم
آمدم تا به سان سایه ی مرگ
دست در گردن تو بنشینم
پنجه های اثیری ی سردم
می دود در دو زلف چون شب تو
وین لب مرگزای ناپیدا
می زند داغ مرگ ، بر لب تو
بانگ زد : ای خیال ، ای کابوس
رحم کن ، پوزش مرا بپذیر
گفتمش : رحم برای تو ای بی رحم ؟
هیچ گه ، هیچ گه ، بمیر ، بمیر
دست ا. شمعدان مرمر را
کرد پرتاب سوی گفته ی من
تا مگر بگسلد ز هم بدرد
پیکر از نظر نهفته من
خنده کردم ، چنان هراس انگیز
که ز رخ رنگ زندگیش پرید
ناله ی دلخراش جانکاهش
موج زد ، بر جگر خراش کشید
پیکرش خسته بر زمین افتاد
در میان خموشی ی شب تار
گوش کردم ، نمی کشید نفس
دل او باز مانده بود از کار
نرم و آرام از شکاف دری
چنگ انداختم به پیکر شب
جان پر موج و نرم من لرزید
در سکوت خیال پرور شب
بازگشتم ، به سوی کلبه ی خویش
کلبه تاریک بود و ماه نبود
خواستم در شوم به پیکر باز
هر چه کردم تلاش ، راه نبود
mozhgan
03-04-2011, 01:02 AM
جای پا
در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است
چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق
در صافی ی سفید خموشی فزای اوست
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او
بر می کشم خروش که : این جای پای اوست
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست
این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است ، تو این برف را بسوز
این جای پا ازوست ، تو او را خراب کن
mozhgan
03-04-2011, 01:03 AM
دفتر اندیشه
یار من ، دلدار من ، غمخوار من
مایه ی امید قلب زار من
دوریت امشب روانم تیره کرد
لشکر غم را به جانم چیره کرد
ز آتش اندوه ، جانم پک سوخت
این دل رنجیده ی غمنک سوخت
روزگاری با تو روزی داشتم
در دل از عشق تو سوزی داشتم
چون شد آن ایام نغز دلپسند ؟
چون شدی تو همدم مشکل پسند ؟
امشب از هر شب جهان زیباترست
چادر الماس دوزش محشر ست
گفته ام محشر ، مکن با من ستیز
آسمان کرده ست گویی رستخیز
رستخیزی بی گزند دواری
محشر زیبایی و افسونگری
از خلال قطعه یی ابر سیاه
نقره پاشان می درخشد قرص ماه
زیر نور او درختان بلند
هستشان بر سر مگر سیمین پرند
تار و روشن ،شاخه های سرو و بید
همچو قلب من پر از بیم و امید
موج های سبزه از باد شمال
نقش پردازان امواج خیال
هر طرف ایاتی از خوشحالی است
زین میان جای تو تنها خالی است
بوی پیچک ها مرا بی تاب کرد
پلک هایم آرزوی خواب کرد
خواب گفتم ، آه این افسانه بود
بی تو و دور از تو خوابم کی ربود ؟
مرغکان با نغمه مستم می کنند
بی خبر از بود و هستم می کنند
وین نسیم خوش چو غوغا می کند
دفتر اندیه را وا می کند
دفتر ایام نغز رفته را
خاطرات این دل آشفته را
صفحه صفحه می گشاید در برم
کز گذشت عمر خود یاد آوردم
دیده ام شب های روشن بی شمار
لیک در خاطر ندارم یادگار
لحظه یی بهتر از آن هنگام ها
کز لبانم می گرفتی کام ها
mozhgan
03-04-2011, 01:03 AM
اذان
در پس آن قله های نیلفام
شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهت آلود می اید فرود
همره حزن و سکوت و خامشی
راست گویی در افق گسترده اند
مخمل بیدار و خواب آتشی
نقش های مبهمی آمد پدید
روز و شب در یکدگر آمیختند
آتش انگیزان مرموز سپهر
هر کناری آتشی انگیختند
ابرها چون شعله ها و دودها
سر به هم بردند و در هم ریختند
می رباید آسمان لاله رنگ
بوسه ها از قله ی نیلوفری
زهره همچون دختران عشوه کار
می فروشد نازها بر مشتری
بی خبر از ماجرای آسمان
می کند با دلبری خنیاگری
سروها و کاج های سبزگون
ایستاده در شعاع سرخ رنگ
سبز پوشان کرده بر سر ، گوییا
پرنیانی چادر سرخ قشنگ
سوده ی شنگرف می پاشد سپهر
بر سر کوه و درخت و خک و سنگ
مسجد و آن گنبد میناییش
چون عروسی با حیا سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدسته ها
همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترام انگیز شام
بانگ جان بخش اذان اید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است
قاصد آرامش و صلح و صفاست
گوید : ای مردم ! به جز او کیست ؟ کیست
آن که می جویید و پنهان در شماست ؟
هرچه خوبی ، هر چه پکی ، هرچه نور
اوست
آری اوست
ای او ... خداست
mozhgan
03-04-2011, 01:04 AM
حریر ابر
دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود
بازش هزار راز نهان در نگاه بود
عشق قدیم و خاطره ی نیمه جان او
در دیده اش چو روشنی ی شامگاه بود
آن سایه ی ملال به مهتاب گون رخش
گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود
پرسیدم از گذشته و ، یک دم سکوت کرد
حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود
از آشتی نبود فروغی بهدیده اش
این آسمان ، دریغ ! ز هر سو سیاه بود
بر دامنش نشستم و ، دورم ز خویش کرد
قدرم نگر ، که پست تر از گرد راه بود
از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی
سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود
mozhgan
03-04-2011, 01:04 AM
لبخند
بر لب یار شوخ دلبندم
خفته لبخند گرم زیبایی
خنده نه ، بر کتاب عشق و امید
هست دیباچه ی فریبایی
خنده نه دعوتی ست ، عقل فریب
بهر آغوش آرزومندی
قصه ی محرمانه یی دارد
ز خوشی های وصل و پیوندی
چون شراب خنک به جام بلور
هوس انگیز و تشنگی افزاست
جام اول ز می نگشته تهی
جام های دوباره باید خواست
نقش یک خواهش است و می ریزد
زان لبان درشت افسون ریز
گرمی و لذتی به جان بخشد
همچو خورشید نیمه ی پاییز
پیش این خنده های مستی بخش
دامن عقل می دهم از دست
چه عجیب از خطا و لغزش من ؟
مست را لغزش و خطا بایست
mozhgan
03-04-2011, 01:05 AM
من و شب
چه گویم ؟ چه گویم ز غم ها که دوش
من و آسمان هر دو ، شب داشتیم
به امید مردن به پای سحر
من و تیره شب ، جان به لب داشتیم
من و آسمان ، هر دو ، شب داشتیم
مرادل ، سیاه و ورا چهره تار
ورا دیده ی اختران ، سوی راه
مرا اختر دیدگان ، اشکبار
شب تیره را دشت ، تاریک بود
مرا تیرگی بود ، در جان خویش
من از دوری ماه بی مهر خود
شب از دوری مهر تابان خویش
شب تیره را روز روشن رسید
مرا تیرگی همچنان باز ماند
کتاب شب تیره پایان گرفت
مراداستان در سر آغاز ماند
mozhgan
03-04-2011, 01:05 AM
شب صحرا
دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد
ره فرار نه و طاقت قرار ندارد
به تنگدستی ی من طعنه می زند ز چشم دشمن ؟
غنی تر از من وارسته روزگار ندارد
فلک ، چو دامن نیلین پر ز قطره ی اشکم
نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد
طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من
که نقش لاله ی دلسرد او ، شرار ندارد
چو چشم غم به سیاهی نهفته ان ، شب صحرا
سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد
خوشم همیشه بهیادت ، اگر چه صفحه ی جانم
به جز غبار ملال ، از تو ، یادگار ندارد
چرا نکاهد ازین درد جسم خسته ی سیمین ؟
که جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد
mozhgan
03-04-2011, 01:07 AM
فریاد شکسته
گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و خوش من شوی ؟
فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی
سوزد تنم در آتش تب ای خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی
بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوی
ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف ، خطا پوش من شوی
می نوشمت به عشق قسم ای شرنگ غم
کز دست او اگر برسی ،نوش من شوی
گر سر نهد به شانه ی من آفتاب من
ای آفتاب ،جلوه گر از دوش من شوی
سیمین ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟
mozhgan
03-04-2011, 01:26 AM
لاله های سرخ
گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند
کوتاه پیش قد بت من کشیده اند
زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها
چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند
امروز سر به دامن دیگر نهاده اند
آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند
آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش
منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند
با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ
بهر ملامتم همه گردم کشیده اند
کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند
حال دلم مپرس و به چشمان من نگر
صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند
سیمین ! در آسمان خیال تو ، یادها
همچون شهاب ها ، خط روشن کشیده اند
mozhgan
03-04-2011, 01:27 AM
پیمان شکن
هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم
امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم
فریاد زنان ، ناله کنان عربده جویان
زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم
جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم
چندان که به چشمان سیاهت نگرستم
دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را
در گور نهفتم به عزایش بنشستم
می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه
پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم
عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست
من کشتمش امروز بدین عذر که مستم
در پای کشم از سر آشفتگی وخشم
روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم
mozhgan
03-04-2011, 01:27 AM
خیال منی
چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان ،نهان شده در جسم پر ملال منی
جنین که می گذری تلخ بر من ، از سر قهر
گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی
خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه می پرسم
سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده ی محال منی
هوای سرکشی ای طبع من ،مکن ! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی
ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است
چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی
mozhgan
03-04-2011, 01:28 AM
شمع جمع
ای نازنین ! نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خنده ی ز عشق پیام آور تو کو ؟
ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای
بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟
ای سایه گستر سر من ، ای همای عشق
از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟
ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند
مجمر تو را کجا شد و خکستر تو کو ؟
آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟
سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟
ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟
آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو
سودای عشق بود و گذشتیم مان ز جان
اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟
صدها گره فتاده به زلف و به کار من
دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟
سیمین ! درخت عشق شدی پک سوختی
اما کسی نگفت که خکستر تو کو ؟
mozhgan
03-04-2011, 01:28 AM
ستاره در ساغر
صفحه ی خیالم را نقش آن کمان ابروست
این سر بلکش را کج خیالی از این روست
چشم و روی او با هم سازگار و ، من حیران
کاین سپیدی بخت است آن سیاهی ی جادوست
عقل ، ره نمی جوید در خیال مغشوشم
این کلاف سر در گم یادگار آن گیسوست
چون ستاره در ساغر ، چون شراره در مجمر
برق عشق سوزانش در دو دیده ی دلجوست
همچو گل مرا بینی ، سرخ روی وخندان لب
گرچه هر دمم از غم ، نیش خار در پهلوست
شوخ پر گناهش را ، مست فتنه خواهش را
چشم دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست
با خیال آن لبها ، گفته این غزل سیمین
لطف و شور و شیرینی در ترانه اش از اوست
mozhgan
03-04-2011, 01:29 AM
باز هم
بیا بیا که به سر ، باز هم هوای تو دارم
به سر هوای تو دارم ، به دل وفای تو دارم
مرا سری ست پر از شور و التهاب جوانی
که آرزوی نثارش به خک پای تو دارم
چون گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم
چو لاله بر دل خود ، داغ از جفای تو دارم
بلای جان منت آفرید و کرد اسیرم
شکایت از تو ندارم ، که از خدای تو دارم
به هجر کرده دلم خو ، طمع ز وصل بریدم
که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم
به خامشی هوس سوختن ، چو شمع نمودم
به زندگی طلب مردن از برای تو دارم
خطا نکردم و کشتی مرا به تیر نگاهت
عجب ز تیر نشانگیر بی خطای تو دارم
به دام من ، دل شیران شرزه بود فتاده
غزال من ! چه شد کنون که سر به پای تو دارم ؟
نکرد رحم به من گرچه دید تشنه ی وصلم
همیشه این گله زان لعل جانفزای تو دارم
دلم ز غم پر و جامم ز باده ، جای تو خالی
که بنگری که چه همصحبتی به جای تو دارم
به پیشت ار چه خموشم ، ولیکن از تو چه پنهان
که با خیال تو گفتار در خفای تو دارم
mozhgan
03-04-2011, 01:30 AM
چلچراغ
با یاد دیدگان درخشان روشنت،
ای بس بلور شعر تراشید طبع من.
تا هفت رنگِ مهر تو بیند در آن بلور،
ای بس شعاع خاطره پاشید طبع من.
از بس به رنج، این دل رنجور خو گرفت،
موی سیاه مخملی ی ِ من سفید شد.
با درد انتظار چه شب ها به من گذشت
تا چلچراغ شعر ظریفم پدید شد!
اینک، در اوست شمع فروزنده بی شمار-
گویی شکسته بر سرشان نیزه های نور.
در لاله ها چو چهر عروس از پس حریر،
زینت گرفته اند ز آویزه ی بلور.
«چشمم زند به شعله ی این، بوسه ی نگاه
کاین پر فروغ ِ خاطره ی دلنواز اوست.»
«خشمم ند به پیکر آن، سیلی ی ِ عتاب
کان یادگار دوری ی ِ عاشق گداز اوست.»
این است آن شبی که به ناگاه بوسه زد
بر چهر لاله رنگ ز شرم و حیای من.
این است آن دمی که به ناگاه پا کشید
از خاطر رمیده ی دیر آشنای من.
با دیدگان گـُرْسْنه و بی شکیب خویش،
می بلعم آن ظرافت و لطف و جمال را.
فریاد می کشم که ببینید، دوستان
این پرتو تجلّی ی ِ نغز خیال را!
«اینک، کنار روشنی ی ِ چلچراغ خویش
بنشسته ام به عیش که اینجا نشستنی ست!
اما به گوش ِ جانم نجوا کند کسی
کاین چلچراغ - با همه نغزی- شکستنی ست!»
mozhgan
03-04-2011, 01:30 AM
خورشید دیگر
فلک امشب مگر ماهی دگرزاد
ز ماه خویش ماهی خوبتر زاد
غلط گفتم ، که خورشیدی درخشان
که مه یابد ز نورش زیب و فر ، زاد
شهنشاهی ، بزرگی ، نامداری
که شاهان بر رهش سایند سر ، زاد
صدف آسا ، جهان آفرینش
درخشان گوهری والاگهر زاد
ز بعد قرن ها ، گیتی هنر کرد
که اینسان قهرمانانی با هنر زاد
پدرها بعد ازین هرگز نبینند
که مادر چون علی دیگر پسر زاد
فری بر مادر نیکوسرشتش
غزال ماده ، گفتی ، شیر نر زاد
mozhgan
03-04-2011, 01:30 AM
کلاه نرگس
مباد عمر درین آرزو تباه کنم
که بی رقیب به رویت دمی نگاه کنم
تو دور از منی ای نازنین من ، بگذار
به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم
نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده ،شبی
به کنج خوابگهت جست و جوی راه کنم
ز عمر ، صحبت اهل دلی ست حاصل من
درین محاسبه ، حاشا کگه اشتباه کنم
به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد
نیاز پیش کسی گر برم ، گناه کنم
خمیده پشت ، چو نگرس ، نمی توانم زیست
درین امید که از تاج زر کلاه کنم
نخفت دیده ی سیمین ز تاب دوری دوست
به صدق دعویش ای شب ! تو را گواه کنم
mozhgan
03-04-2011, 01:31 AM
ایینه ی دل
مگر هنوز به خاطر ، تو را خیال من است
که هر کجا به زبان تو شرح حال من است ؟
عجب ز اینه ی قلب تو ، که در آن نقش
ز بعد رفتن من ، باز هم خیال من است
رضا و مهر تو نارم که جام زهر فراق
برابر تو ، به از شربت وصال من است
رسید شعر تو و گوشم آشنایی داشت
به نغمه یی که ز مرغ شکسته بال من است
اگرچه سوخت چو پروانه بال تو ای دوست
چو شمع سوخته تا صبح نیز حال من است
شنیده ام که ز دوری ، هنوز رنجوری
اگر چه رنج و غمت مایه ی ملال من است
ولی نهفته نماند که ضمن دلتنگی
خوشم که باز به خاطر ، تو را خیال من است
mozhgan
03-04-2011, 01:31 AM
دل ِ آزرده
دل ِ آزرده چون شمع شبستان تو می سوزد
چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو می سوزد
متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه!
که دارم آتشی در دل که دامان تو می سوزد
خطا از آه ِ آتشبار من بود ای امید جان!
که هر دم رشته های سست پیمان تو می سوزد
خیالش می نشیند در تو امشب ای دل ِ عاشق!
مکن این آتش افشانی، که مهمان تو می سوزد
کنارت را نمی خواهم، که مقدار تو می کاهد
کتاب عشق مایی، برگ پایان تو می سوزد
نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟
که پرهیز حیا را برق سوزان تو می سوزد
گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛
مگر از تابشم ، ای نازنین! جان تو می سوزد؟
سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟
که چون من تشنه کامی در بیابان تو می سوزد
چه سودی برده ای، سیمین ز شعر و سوز و ساز او؟
غزل سوزنده کمتر گو، که دیوان تو می سوزد...
mozhgan
03-04-2011, 01:32 AM
گفتی که
گفتی که:«- مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست.»
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست.
گرداب، شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده، سرگشته تری هست
برگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همه ی شهر چو من در به دری هست
گشتند پی فتنه بر هر گوشه ی این شهر:
در گوشه ی چشمان تو گویا خبری هست
با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است؛
خوش، آن سفر افتد که در او همسفری هست
گفتم که:«به پای تو گذارم سرِ تسلیم.»
گفتی که :«- نخواهیم کسی را که سری هست...»
چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟
کز سوز تو، سیمین! به غزل ها اثری هست.
mozhgan
03-04-2011, 01:33 AM
غرور
سال ها پیش ازین به من گفتی
که «مرا هیچ دوست می داری؟»
گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم
شاد و سرمست گفتمت «آری!»
باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم.
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که «دگر دوستت نمی دارم!»
ذره های تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید.
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست.
لیک خاموش ماندم و آرام:
ناله ها را شکسته در دل تنگ.
تا تپش های دل نهان ماند،
سینه ی خسته را فشرده به چنگ.
در نگاهم شکفته بود این راز
که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»
لیک تا پوشم از تو، دیده ی من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود.
«دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمی داری...»
mozhgan
03-04-2011, 01:34 AM
یار نداری
چه دلی، ای دل آشفته که دلدار نداری!
گر تو بیمار غمی، از چه پرستار نداری؟
شب مهتاب همان به که از این درد بمیری
تو که با ماهرخی وعده ی دیدار نداری
راز اندوه ِ مرا از من آزرده چه پرسی
خون مَیفْشان ز دلم گر سر آزار نداری
گل بی خار جهانی که ز نیکو سیرانی
قول سعدی ست که با او سرِ انکار نداری
ای سرانگشت من! این زلف سیه را ز چه پیچی؟
که در این حلقه ی زنجیر گرفتار نداری
دل بیمار زکف رفت و جز این نیست سزایت
که طبیبی پی ِ بهبودی ی ِ بیمار نداری
گر چه سیمین، به غزل ها سخن از یار سرودی
به خدا یار نداری! به خدا یار نداری!...
mozhgan
03-04-2011, 01:34 AM
مهتاب خزان
سَرِ بی سرور ما را ز چه سامانی نیست؟
شب بی اختر ما را ز چه پایانی نیست؟
ترسم آن روز به بالین من آرند طبیب
که من و درد مرا فرصت درمانی نیست
دانم ای پرتو خورشید، بتابی بر من
روزگاری که مرا گوشه ی ایروانی نیست
آسمان در افق آمیخت به کوتاهی ی خک
با من آخمیختنت مشکل ِ چندانی نیست
همچو مهتاب خزانم که به بزم شب من
جز گل ریخته و شاخه ی عریانی نیست.
ننگ بادت ز چنین دامن نیلی، ای کوه!
رو سفیدم که مرا همچو تو دامانی نیست.
غم نیامد که به رخساره فشانم اشکی
گوهر از موج مجویید چو توفانی نیست.
کشتزار از ستم باد پریشان شد و گفت
به پریشانی ی ِ ما جمع پریشانی نیست.
عشق ِ یغماگر خود را به دل ما بفرست
خانه ی سوخته را حاجب و دربانی نیست
گر بگویم که به جان آمدم از دوری ی ِ دوست
خود محال است، که بی دوست مرا جانی نیست...
mozhgan
03-04-2011, 01:35 AM
ای آشنا
ای آشنا چه شد که تو بیگانه خو شدی؟
با مهرپیشگان ز چه رو کینه جو شدی؟
ما همچو غنچه یک دل و یک روی مانده ایم
با ما چرا چو لاله دو رنگ و دو رو شدی؟
نزدیک تر زجان به تنم بودی ای دریغ
رفتی به قهر و دورتر از آرزو شدی
ای گل که لاف حسن زدی پیش آفتاب!
خشکید شبنم تو و بی آبرو شدی
ای چهره از غبار غمی زنگ داشتی
اشکی فشاند چشم من و، شست و شو شدی
از گریه همچو غنچه گره در گلوی ماست
تا همچو گل به بزم کسان خنده رو شدی.
سیمین! چه روزها که چو گرداب، در فراق
پیچیدی از ملالت و در خود فرو شدی
mozhgan
03-04-2011, 01:38 AM
دختر ترنج
محبوبِ من! نگاه دو چشم تو
آشوب زای و وسوسه انگیزست
مطبوع و دلپذیر و طرب افزاست
خورشید گرم نیمه ی پاییزست.
از روزن دو چشم تو می بینم
آن عالمی که دلکش و دلخواه است
افسوس می خورم که چرا دستم
از دامن امید تو کوتاه است.
ایینه ی ِدو چشم درخشانت
راز مرا به من بنماید باز؛
یعنی شعاع مهر که در من هست
از چشم تو به سوی من اید باز...
این حال التهاب به چشمت چیست؟
گویی نگاه گرم تو تب دارد
می بوسدم به تندی و چالکی
ای وای... دیدگان تو لب دارد!
محبوبِ من!- دریغ- نمی دانی:
هرگز مرا به سوی تو راهی نیست
حاصل ز بیقراری و مشتاقی
غیر از نگاه ِ گاه به گاهی نیست...
من دامن سیاه شبانگاهم
تو شعله ی سحرگهِ خورشیدی
از من به غیر دود نخواهد ماند
خورشید من! به من ز چه خندیدی؟
من دختر ترنج و پریزادم
ای عاشق دلیر جهانگیرم
مگشا به تیغ تیز، غلافم را
کز وی برون نیامده می میرم.
من قطره های آبم و تو آتش
من با تو سازگار نخواهم شد
تنها دمی چو با تو در آمیزم
چیزی به جز بخار نخواهد شد.
اما، نه، هر چه هستم و هستی باش
دیگر نمانده طاقت پرهیزم
آغوش گرم خویش دمی بگشای
تا پیش پای وصل تو جان ریزم...
mozhgan
03-04-2011, 01:39 AM
چه عالمی دارم
رفیق اهل دل و یار محرمی دارم
بساط باده و عیش فراهمی دارم
کنار جو، چمن شسته را نمی خواهم
که جوی اشکی و مژگان پُر نَمی دارم
گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشه ی خلوت، چه عالمی دارم
تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از اینکه دلی دارم و غمی دارم
چو حلقه بازوی من، تنگ، گِرد پیکر توست
حسود جان بسپارد که خاتمی دارم
به سر بلندی ی ِ خود واقفم، ز پستی نیست
به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم
ز سیل کینه ی دشمن چه غم خورم سیمین؟
که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم...
mozhgan
03-04-2011, 01:41 AM
نگاه دار
نگاه دار که عمری به راهِ چون تو سواری
فشانده چشم سرشکی، نشانده اشک غباری
به لوح سینه خیالم کشیده نقش عزیزی
بدان عزیز نماید نشانه ها که تو داری
کرم نما و فرودآ که پیش دیده ی حیرت
همان خیال محالی که در کناری و یاری
چو واگذاشته ام خلق را ز خویش به عمری
کنون سزد که به خلقم ز خویش وانگذاری
چنان به بوی تو دارد تنم هوای شکفتن
که گل ز سنگ برآرم گَرَم به خک سپاری.
به خنده گفتی اگر جز تو را عزیز بدارم
مرا عزیز بداری؟ به گریه گفتم... آری.
mozhgan
03-04-2011, 01:41 AM
اخگر
دانست چو با او به شکایت سخنم هست
بر جست و به یک بوسه ی شیرین دهنم بست
چون شرم ز عریان شدنم در بَرِ او بود
شد اخگر سوزنده و برْ پیرهنم جست
تب دارم و شادم که اگر یار در اید
باور نکند تا نکشد بر بدنم دست
هر آه که در حسرتش از سینه برآمد
زندانی ی ِ من بود که از بندِ تنم رست
این بی خبران در طلب مستی ی ِ جامند
غافل که نگاه تو شراب است و منم مست
فارغ منشین! بوسه ز لب خواه، نه گفتار
کاندر نگه گرم، هزاران سخنم هست.
mozhgan
03-04-2011, 01:41 AM
نیلوفر آبی
کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم
تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،
کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم
ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.
شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم
خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم.
نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام
که به سوی غیر خود راه فراری داشتم،
محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم
تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم
پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم
آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...
mozhgan
03-04-2011, 01:42 AM
دریا
آه، ای دل! تو ژرف دریایی:
کس چه داند درون دریا چیست.
بس شگفتی که در نهان تو هست
وز برون تو هیچ پیدا نیست.
تیغ خورشید- با بُرندگیش -
دل دریای تیره را نشکافت.
موج مهتاب - آن غبار سفید -
اندرین راز سبر، راه نیافت.
روی دریا دوید بوسه ی باد
لیک، از وی اثر به جای نماند.
چلچراغ ستارگان در او
شب شکست و سحر به جای نماند.
آه، ای دل! تو ژرف دریایی
هیچ کس درنیافت راز تو را.
کس ز سُکرِ نگاه، باده نریخت
ساغر دلکش نیاز تو را.
سوختی... سوختی ز گرمی ی ِ عشق،
همه چون یخ فسرده ات گفتند!
هر تپش از تو جان سختی داشت،
خلق، خاموش و مرده ات گفتند!
با همه تیرگی که در دریاست،
بس کسان رخت سوی او بردند.
باز دریا هزار مونس داشت،
گرچه نگشوده راز وی، مُردند!
خون شد این دل ز درد تنهایی،
کس چرا سوی او نمی اید؟
آه! دریاست دل، چرا در او
کس پی جست و جو نمی اید؟...
mozhgan
03-04-2011, 01:42 AM
هنوز
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد
جان ِ حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.
رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز
بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز
هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست هنوز
با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز...
mozhgan
03-04-2011, 01:42 AM
رهگذر نغمه ساز
جسمی ز داغ عشق بتان، پر شور مراست
روحی چو باد سرد خزان، در به در مراست
تا او چو جام با لب بیگانه آشناست
همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست
گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید
تر دامنی ز وسوسه ی چشم تر مراست
گوهر فروش شهر به چیزی نمی خرد
اشکی که پروریده به خون جگر مراست
آگه نشد ز آتش پنهان من کسی
حسرت به خودنمایی ی ِ شمع و شرر مراست
من صبح کاذبم، ندرخشیده می روم
بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست
چون ابر سرخْ روی ز خورشید شامگاه
پاینده نیست چهره ی گلگون، اگر مراست
این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد
ورنه کجا زحال دل خود خبر مراست؟
سیمین! شبابْ رهگذری نغمه ساز بود
هر دم به گوش، زمزمه اش دورتر مراست...
mozhgan
03-04-2011, 01:43 AM
افسون
گفتم:«به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم»
آوخ که رام من نشد، چونش کنم، چونش کنم؟
از دل چرا بیرون کنم، این غم که من دارم ازو؟
دل را، نسازد گر به غم، از سینه بیرونش کنم
در بزم نوش عاشقان، حیف است جام دل تهی
گر باده ی شادی نشد، لبریز از خونش کنم
عاقل که منعم می کند، زین شیوه ی دیوانگی
گر گویمش وصفی ازو، ترسم که مجنونش کنم
محبوب می بوسد مرا، من جان نثارش می کنم
سودای پر سود است این، بگذار مغبونش کنم
سیمین! به شام هجر او، نیلینه دارم دامنی
از اختران اشک خود، دامان ِ گردونش کنم.
mozhgan
03-04-2011, 01:43 AM
آتش نهفته
ساغر به کف گرفته و خندانی
این خون توست! وای... چه می نوشی؟
رگ را گسسته ای که «شراب است این»
بهر فنای خویش چه می کوشی
تا لحظه یی کشیده کنی قامت،
بر قلب خود گذاشته ای پا را
با این دل شکسته نمی ارزد
دیدن جمال و جلوه ی دنیا را.
آخر بگو که عطر جوانی را
از غنچه ی خیال که می بویی.
آخر بگو که گرمی و شادی را
در شعله ی نگاه که می جویی.
ای آشنا! به خلوت شبهایت
مهتاب دیدگان که می خندد؟
وان بوسه های خامش پنهانت
راه سخن به لعل که می بندد؟
ای اخگر نهفته به خکستر!
فریاد! از برای که می سوزی؟
افسرده می شوی ّ و نمی دانم
پنهان ز ماجرای که می سوزی.
ای باز ِ تیزپر که گرفتاری!
بر پای خویش، بند که را داری؟
ای شیر پر غرور که در دامی!
بر سرـ بگو!ـ کمندِ که را داری؟
دردا که راز داری ی ِ چشمانت
جان مرا ز سینه به لب آورد.
کاوش درین غروب پر از ابهام
از بهر من سیاهی شب آورد!
ای رمز ناگشوده! کلیدت را
در دست ِعاج فامْْ، که پنهان کرد؟
ای موج ناغنوده! کدامین عشق
سرگشته ات ز گردش توفان کرد؟
ای غنچه ی جوانی و سر مستی!
نشکفته، از چه سوخته گلبرگت؟
گر اشک دیده می کندت شاداب،
بگذار ره ببندم بر مرگت!
ای چهره ی نهفته به تاریکی!
بگذار آشنای تو باشم من.
بگذار تا نهان تو را بینم،
بر درد تو دوای تو باشم من...
mozhgan
03-04-2011, 01:44 AM
گله
شنیدی از همه یاران که سخت بیمارم
نیامدی ز پی پرسشی به دیدارم
هنوز امید تو دارم که می کشم نفسی
بیا که نیمه ی جانی که مانده بسپارم
خداگواه من است ای شکسته مو! که هنوز
شکسته عهد تو را من عزیز می دارم
ولی میا! که تو در من نظر نخواهی کرد
که کهنه اینه یی پُر ملال ِ زنگارم
نخواستم که درایی شبی به کلبه ی من
ازین خوشم که درایی دمی به پندارم
دلم گرفته تر از آسمان پُر ابر است
سرشک گرم چو باران زدیده می بارم.
گناهِ چشم تو می بینم ای سیه مژگان
سیاه اگر شد و برگشته بختم و کارم
نسیم شوق تو چون گل به لرزه ام افکند
برابرت سرِ فرمان فرود می آرم
ولی چه سود؟ که بی التفاوت می گذری
هزار مرتبه گر سر به خک بگذارم
به انتظار قدم رنجه کردنی، چشمم
به راه ماند و نبود از قدَر سزاوارم...
mozhgan
03-04-2011, 01:44 AM
هر چند رفته ای
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای
پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
ای نرگس از ملامت چشمش چه دیده ای
کاینسان به بزم شادِ چمن سر شکسته ای؟
با من مبند عهد که، چون پیچ های باغ
هر جا رسیده، رشته ی پیوند بسته ای
از من به سوی دشمن من راه جسته ای
نوری و در بلور دل من شکسته ای
دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست-
ای چشم آشنا! مگر امروز خسته ای؟
من نیز بند مهر تو بُبْریده ام ز پای
تنها گمان مبر که تو زین دام رسته ای
سیمین! ز عشق رسته ای اما فسرده ای
آن اخگری کز آتش سوزنده جَسته ای.
mozhgan
03-04-2011, 01:45 AM
غبار ماه
ندیده ام گلی و غنچه ای به دامن خویش
چه خیر دیده ام از سِیر باغ و گلشن خویش
غبارِ ماهم و دامان کس نیالودم
زمن چرا همه برچیده اند دامن خویش؟
خیال او چو در آمد به کلبه ام شب تار
زبان شکر گشودم ز بخت روشن خویش
چو دید چشم حسودِِ ستاره بزم مرا
ز جای جستم و بستم به خشم، روزن خویش
گران بها نکنم جامه و، سبکبارم
که منتی ننهادم ز جامه بر تن خویش
برهنه مهرم و، دوزم چو او به دامن چرخ
سجاف ابر زری هر سحر به سوزن خویش
صُراحیم که نشستم به بزم غیر و، رواست
که سرخوشش کنم از خون سرخ گردن خویش
ز شمع شعرِ من این عطرِعشق نیست شگفت
که شعله یی ست که بر می فروزدم از تن ِ خویش
mozhgan
03-04-2011, 01:45 AM
نگاه بی گناه
تا از نگاه غیر بپوشم نگاه تو
مژگان شوم به حلقه ی چشم سیاه تو
خواهم چو جامِ باده بگردم به بزم نوش
تا آشنا شوم به لب باده خواه تو
خواهم - به رغم گوشه ی میخانه های شهر
آغوش خویش را کنم از غم، پناه تو
چون اختر سرشک تو در مستی تو کاش
می ریختم به چهره ی هم رنگ ماه تو
روح مرا خدا همه از شام تیره ساخت؛
اما چرا نه تیرگی ی ِ خوابگاه تو؟
دردا که عاقبت نشستم به راه تو
چون مادر از نوازش و مهرم چه چاره هست
با کودک نگاه ِ چنین، بی گناه تو؟
خورشید بهمنی تو و، لطفت مدام نیست
اما خوشم به مرحمت گاه گاه تو
سیمین! به شام تیره، مخور غم که هر شبی
روشن شود ز شعله ی سوزان ِ آه تو.
mozhgan
03-04-2011, 01:46 AM
خطا کن!
کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن؟
برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن
ما را ز تو، ای دوست! تمنّای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم، جفا کن
هر شام به همراه دلارام به هر بام
در بستر مهتاب بیارام و صفا کن
چون باد صبا با تن هر غنچه بیامیز
چون غنچه بَرِ باد صبا جامه قبا کن
آمیختنت با من اگر هست خطایی
برخیز و مپرهیز و شبی نیز خطا کن
مستم به یکی بوسه ی شیرین کن و، زان پس
خود دانی و... بیهوده چه گویم که چها کن!
تا خون دلت غم ببرد از دل ِ سیمین
ای تک، بدان پنچه ی بُگـْشوده دعا کن
mozhgan
03-04-2011, 01:46 AM
شراب
بودم شراب ناب به مینای زرنگار:
مستی ده و لطیف و فرح بخش و خوشگوار،
رنگم به رنگ لاله ی خود روی دشت ها
بویم چو بوی وحشی گلهای کوهسار.
او، از رهی دراز به نزدیک من رسید
آزرده جان و تشنه و تبدار و خسته بود
در دیده اش تلاطم اندوه، آشکار،
بر چهره اش غبار ملالت نشسته بود.
چشمش به من افتاد و به ناگاه خنده زده زد؛
من همچو گل ز خنده ی خورشید وا شدم.
پُر کرد جامی از می و شادان به لب نهاد
آه از دمی که با لب او آشنا شدم
نوشید او مرا و درنگی نکرد و، من
آمیختم به گرمی ی ِ کام و گلوی او؛
مستی شدم، ز جان و تن او برآمدم،
چون آتش دمیده بر افروخت روی او،
زان خستگی که در تن او بود اثر نماند،
سرمست، خنده ها زد و گُلْ از گُلشن شکفت،
مینای بی شراب مرا گوشه یی فکند؛
زان پس میان قهقهه فریاد کرد و گفت:
«-هر چند کام تشنه ی من ناچشیده بود
زین خوب تر شراب گوارای دیگری،
زان پیشتر که رنج خمارم فرا رسد
باید شراب دیگر و مینای دیگری!»
mozhgan
03-04-2011, 01:47 AM
حسود
خیال روی تو در خاطرم در آویزد
چو کودکی که به دامان مادر آویزد
ز انتخاب فرومانده ام، که عشق و عفاف
دو کفّه یی ست که با هم برابر آویزد
چه التفات به اشکم کنی، که مستان را
چه غم دو قطره ی می گر ز ساغر آویزد
چو ابر تیره حسودم، روا ندارم چرخ
ز بام غیر تو را همچو اختر آویزد
به خانه گذر چه اسیرم، خیال من با توست
درخت بارور از بام و در سر آویزد
سحر به دامن یادت سرشک من آویخت
چو شبنمی که به دامان گل درآویزد.
mozhgan
03-04-2011, 01:47 AM
یار گسسته
چشمی سیاه و چهری، مهتاب رنگ داشت
یک روز از در آمد و بنشست و بوسه خواست.
آن بوسه جوی شوخ - که با یاد او خوشم -
اینک گذشته عمری و می جویمش، کجاست؟
با او در آرزوی وفا آشنا شدم؛
اما وفا نکرد و دل از من برید و رفت.
آن آفتاب عشق - که یادش به خیر باد -
یک شامگه ز گوشه ی بامم پرید و رفت.
او رفت و دل به دلبرکان ِ دگر سپرد،
تنها منم که دل به دگر کس نبسته ام.
گشت زمان از آن همه بی تابیم نکاست،
گویی هنوز بر سر آتش نشسته ام.
یک دم نشد که یاد وی از سر به در کنم؛
همواره پیش دیده ی من نقش روی اوست:
این است آن دوچشم فسون ساز آشنا،
این هم لبان اوست- لب بوسه جوی اوست.
هر چند او شکست، ولی من هنوز هم
دارم عزیز حرمت عهد شکسته را...
هر چند او گسست، ولی من هنوز هم
دارم به دل محبت یار گسسته را...
گویند دوستان که: « ازین عشق درگذر،
با یار زشت منظر، یاری روا نبود
«از سینه ی ستبر و قد ِسرو و روی نغز
«در او یکی از این همه خوبی به جا نبود
«این داستان کهن شد و این قصه ناپسند؛
«باید که ترک عشق غم آلود او کنی.
«باید ز همگنان ِ فراوان این دیار
«همراز و همدم دگری جست و جو کنی...»
ای دوستان! حکایت خود مختصر کنید
کمتر سخن ز همدم و همراز آورید-
زیبا به شهر من همه ارزانی ی ِ شما:
زشت مرا، که رفت، به من باز آورید!
mozhgan
03-04-2011, 01:48 AM
موج
نیست اشکم این که من از چشم تر افشانده ام
بحرم و، با موج، بر ساحل گهر افشانده ام
گر ندیدی آب آتشگون، بیا اینک ببین
کاینهمه آتش من از چشمان تر افشانده ام
در شبم با روی روشن جلوه یی کن، زان که من
بر رخ این شبنم به امّید سحر افشانده ام
از کنارت حاصلم غیر از پریشانی نبود
گر چه در پایت به سان موج، سر افشانده ام
من نه آن پروانه ام کز شوق ِ شمعش بال سوخت
آن گـُلم کز سوزِ دِی بر خک پر افشانده ام
چون گهر، در حلقه ی بازوی من چندی بمان
کز فراغت عمری از مژگان گهر افشانده ام
ای نهال شعر ِسیمین، برگ و بارت سرخ بود
زان که در پایت بسی خون جگر افشانده ام.
mozhgan
03-04-2011, 01:48 AM
مشعل
مگو که شهر پر از قصه ی نهانی ی ِ ماست
به لوح دهر همین قصه ها نشانی ی ِ ماست
ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصه های دراز
عیان به یک نگه خامش نهانی ی ِ ماست
اگر چه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت
فروغ عشق، چو مشعل، ز صد زبانی ی ِ ماست
اگر چه لاله ی ما شد ز خون دل سیراب
چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانی ی ِماست
به گور مهر، شبانگه، به خون سرخ شفق
نوشته قصه ی پر دردی از جوانی ی ِ ماست
شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود
سحر دریده گریبان ز مهربانی ی ِماس
مکش به دیده ی مغرور ما کرشمه ی وصل
که چشم پوشی ما عین کامرانی ی ِ ماست
ز مرگ نیست هراسی به خطارم سیمین!
که جان سپردن صدساله زندگانی ی ِ ماست...
mozhgan
03-04-2011, 06:16 AM
خورشیدِ در آب افتاده
آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت،
از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟
سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این
مستم نمی شود، که به این عطر خو گرفت
می خواستم حکایت خود بازگو کنم
افسوس! گریه آمد و راه گلو گرفت
ابر بهار این همه بخشندگی نداشت
شد آشنای چشم من و وام ازو گرفت
از اشک من شکفته شود قلبت از غرور
آری، ز شبنم است که گل آبرو گرفت
خورشیدِ اوفتاده در آبم؛ ز نور من
نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت
یاران! نماز کیست به جا؟ پارسای شهر
یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟
از مدّعی گریختم و دربه در شدم
همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت
سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی
کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت.
mozhgan
03-04-2011, 06:17 AM
نوازش های چشمان ِ کبودش
ببین: عمری وفادار تو بودم
دلم جز با تو پیوندی نبسته،
چه سازم؟ نقش عشقی تازه چندی ست
به خلوتگاه پندارم نشسته.
چو شب سر می نهم بر بالش ناز،
خیالش در کنارم میهمان است:-
نمی دانی چه پُرشور و چه گرم است
نمی دانی چو خوب و مهربان است
نمی دانی به خلوتگاه رازم،
خیال دلکشش چون می نشیند؛
همین دانم که در دل هر چه دارم
به جز او جمله بیرون می نشیند.
ز یادم می بَرد با خنده یی گرم
جهان را با غم بود و نبودش.
نمی دانی چه شادی آفرین است
نوازش های چشمان کبودش.
بیا یک شب، خدا را، شاهدم باش
ببین: در خاطرم غوغایی از اوست،
ببین: هر سو که می گردد نگاهم،
همان جا چهره ی زیبایی از اوست.
به او صد بار گفتم «پای بندم»
چه سازم؟ گوش او براین سخن نیست.
چو بندم دیده را، پیداتر اید-
گناه از اوست، دانستی؟ ز من نیست.
ببین: من با تو گفتم، کوششی کن
ز پندارم خیالش را بشویی،
و گرنه گر دلم پابند او شد،
مرا بدعهد و سنگین دل نگویی
mozhgan
03-04-2011, 06:17 AM
سایه ی دیوار
دل دیوانه ام ای دوست! اگر یار تو می شد،
به خدا، تا دو جهان هست، وفادار تو می شد
دیگران بسته ی زنجیر تو هستند، چه سازم؟
ورنه دانی دل دیوانه گرفتار تو می شد
مژه، می زد به رخ زرد و غمینم رقم خون
تا سخن ساز غمت کلک گهربار تو می شد
من بر آن سینه ی محزون سر خود را ننهادم
که گرانبار ز غم بود و گران، بار تو می شد
به تسلای تو می رفت سخن ها به زبانم
دل بیمار ِ مرا بین که پرستار تو می شد!
خوب شد! خوب شد ای شمع، که پروانه نداری
که غم سوختنش مایه ی آزار تو می شد
همچو خاتم به دهان می شدت انگشت ندامت
گر کسی، ای گهر پک! خریدار تو می شد
تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی
کاش یک روز، تنم سایه ی دیوار تو می شد
تا گشایی دل تنگش به سرانگشت نوازش
کاش دلباخته سیمین، گره ِ کار تو می شد!
mozhgan
03-04-2011, 06:18 AM
گل یخ
این چنین سخت که آشفته ات ای چشمْ کبودم
به خدا شیفته ی هیچ سیه چشم نبودم
زنگِ بالای سیاهی ست کبودی، که من اینک
نقش هر چشم سیه را ز دل خویش زدودم
دیر در دامنت آویختم ای عشق! چه سازم؟
به زمستان تو همچون گل یخ دیده گشودم
بوسه ی گمشده ام بود به لب های تو پنهان
که به دلخواه، شبی بر لب کس چهره نسودم
جگرم چک شد از خنجر خونریز ملامت
تا چو گل راز دل خویش به بیگانه نمودم
سوختم، سوختم از عشق تو چون شاخه ی خشکی
به امیدی که براید ز سر کوی تو دودم.
آهِ سرد است، نه شعر این که سراید لب سیمین
آتش مهر تو باید که شود گرم، سرودم.
mozhgan
03-04-2011, 06:18 AM
ای خوش آن روز
ای خوش آن روز که با یار سر و کارم بود
بی سخن با نگهش فرصت گفتارم بود
آن که من بسته ی زنجیری ی ِمویش بودم
وه، چه خوش بود! که او نیز گرفتارم بود
گر چه در خانه ی من بود ز هر گونه چراغ
یاد او شمع شب افروز شب تارم بود
صبحدم نور چو در پنجره ها می خندید
در بَرم خنده به لب بوسه طلب* یارم بود
وقت تابیدن ِ خورشید در ایینه ی آب
روی او نیز در ایینه ی پندارم بود
حیف و صد حیف که امروز به هیچم بفروخت
آن سیه چشم که یک روز خریدارم بود.
گر چه یارم شده امروز دلازارم، لیک
یاد می آرم از آن روز که دلدارم بود...
*آمد ز درم«خنده به لب بوسه طلب»مست. «لعبت والا»
mozhgan
03-04-2011, 06:18 AM
سبزه ی گمشده
گر چه با اینه خویی سر کار تو نبود
با من این سنگدلی نیز قرار تو نبود
غرق خون شد دل من، جام صفت، گر چه لبم
آشنا با دو لب باده گسار تو نبود
چرخ، در پیش رخت، اینه ی ماه گرفت
کس سرافرازتر از اینه دار تو نبود
سبزه ی گمشده در سایه ی جنگل بودم
بر من ای مهر دل افروز! گذار تو نبود
موج مهرت به سر ما قدم لطف نسود
همچو گرداب، به جز خویش، مدار تو نبود
عیب ِدامان ترم بود که آتش نگرفت
ورنه، ای عشق! گناهی ز شرار تو نبود
ای که خورشید شُدی، روی نهادی به گریز
جر سوی مشرق ِ برگشت، فرار تو نبود
زلفْ آغشته به آژیده ی سیمین کردم
تا نگویی سحری باش با شب تار تو نبود.
mozhgan
03-04-2011, 06:19 AM
شور نگاه
به محمّد نوری
عاشق نه چنان باید
کز غم سپر اندازد
در پای تو آن شاید
کز شوق سر اندازد
من مرغک مسکین را
هرگز سر وصلت نیست
در قلّه ی این معنی
سیمرغ پر اندازد
در عشق گمان بستم
کآرامش جان باشد
با عقل بگو اینک
طرحی دگر اندازد
چون خک، مرا یکسر،
بر باد دهد آخر
این عشق که بر جانم
هر دم شرر اندازد
همچون صدف اندر جان
پرورده امش پنهان
این قطره که بر دامان
مژگان تر اندازد
دل چشمه ی خون گردد،
وز دیده برون گردد
ترسم چو فزون گردد،
کاشانه براندازد
آن قامت و آن بالا
دارد چه حکایت ها
زیباست ولی در پا
دام خطر اندازد.
mozhgan
03-04-2011, 06:19 AM
خطا کن!
کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن؟
برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن
ما را ز تو، ای دوست! تمنّای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم، جفا کن
هر شام به همراه دلارام به هر بام
در بستر مهتاب بیارام و صفا کن
چون باد صبا با تن هر غنچه بیامیز
چون غنچه بَرِ باد صبا جامه قبا کن
آمیختنت با من اگر هست خطایی
برخیز و مپرهیز و شبی نیز خطا کن
مستم به یکی بوسه ی شیرین کن و، زان پس
خود دانی و... بیهوده چه گویم که چها کن!
تا خون دلت غم ببرد از دل ِ سیمین
ای تک، بدان پنچه ی بُگـْشوده دعا کن
mozhgan
03-04-2011, 06:20 AM
نگاه بی گناه
تا از نگاه غیر بپوشم نگاه تو
مژگان شوم به حلقه ی چشم سیاه تو
خواهم چو جامِ باده بگردم به بزم نوش
تا آشنا شوم به لب باده خواه تو
خواهم - به رغم گوشه ی میخانه های شهر
آغوش خویش را کنم از غم، پناه تو
چون اختر سرشک تو در مستی تو کاش
می ریختم به چهره ی هم رنگ ماه تو
روح مرا خدا همه از شام تیره ساخت؛
اما چرا نه تیرگی ی ِ خوابگاه تو؟
دردا که عاقبت نشستم به راه تو
چون مادر از نوازش و مهرم چه چاره هست
با کودک نگاه ِ چنین، بی گناه تو؟
خورشید بهمنی تو و، لطفت مدام نیست
اما خوشم به مرحمت گاه گاه تو
سیمین! به شام تیره، مخور غم که هر شبی
روشن شود ز شعله ی سوزان ِ آه تو.
mozhgan
03-04-2011, 06:20 AM
غبار ماه
ندیده ام گلی و غنچه ای به دامن خویش
چه خیر دیده ام از سِیر باغ و گلشن خویش
غبارِ ماهم و دامان کس نیالودم
زمن چرا همه برچیده اند دامن خویش؟
خیال او چو در آمد به کلبه ام شب تار
زبان شکر گشودم ز بخت روشن خویش
چو دید چشم حسودِِ ستاره بزم مرا
ز جای جستم و بستم به خشم، روزن خویش
گران بها نکنم جامه و، سبکبارم
که منتی ننهادم ز جامه بر تن خویش
برهنه مهرم و، دوزم چو او به دامن چرخ
سجاف ابر زری هر سحر به سوزن خویش
صُراحیم که نشستم به بزم غیر و، رواست
که سرخوشش کنم از خون سرخ گردن خویش
ز شمع شعرِ من این عطرِعشق نیست شگفت
که شعله یی ست که بر می فروزدم از تن ِ خویش
mozhgan
03-06-2011, 01:38 AM
نوازش های چشمان ِ کبودش
ببین: عمری وفادار تو بودم
دلم جز با تو پیوندی نبسته،
چه سازم؟ نقش عشقی تازه چندی ست
به خلوتگاه پندارم نشسته.
چو شب سر می نهم بر بالش ناز،
خیالش در کنارم میهمان است:-
نمی دانی چه پُرشور و چه گرم است
نمی دانی چو خوب و مهربان است
نمی دانی به خلوتگاه رازم،
خیال دلکشش چون می نشیند؛
همین دانم که در دل هر چه دارم
به جز او جمله بیرون می نشیند.
ز یادم می بَرد با خنده یی گرم
جهان را با غم بود و نبودش.
نمی دانی چه شادی آفرین است
نوازش های چشمان کبودش.
بیا یک شب، خدا را، شاهدم باش
ببین: در خاطرم غوغایی از اوست،
ببین: هر سو که می گردد نگاهم،
همان جا چهره ی زیبایی از اوست.
به او صد بار گفتم «پای بندم»
چه سازم؟ گوش او براین سخن نیست.
چو بندم دیده را، پیداتر اید-
گناه از اوست، دانستی؟ ز من نیست.
ببین: من با تو گفتم، کوششی کن
ز پندارم خیالش را بشویی،
و گرنه گر دلم پابند او شد،
مرا بدعهد و سنگین دل نگویی
mozhgan
03-06-2011, 01:38 AM
خورشیدِ در آب افتاده
آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت،
از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟
سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این
مستم نمی شود، که به این عطر خو گرفت
می خواستم حکایت خود بازگو کنم
افسوس! گریه آمد و راه گلو گرفت
ابر بهار این همه بخشندگی نداشت
شد آشنای چشم من و وام ازو گرفت
از اشک من شکفته شود قلبت از غرور
آری، ز شبنم است که گل آبرو گرفت
خورشیدِ اوفتاده در آبم؛ ز نور من
نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت
یاران! نماز کیست به جا؟ پارسای شهر
یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟
از مدّعی گریختم و دربه در شدم
همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت
سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی
کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت.
mozhgan
03-06-2011, 01:39 AM
مشعل
مگو که شهر پر از قصه ی نهانی ی ِ ماست
به لوح دهر همین قصه ها نشانی ی ِ ماست
ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصه های دراز
عیان به یک نگه خامش نهانی ی ِ ماست
اگر چه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت
فروغ عشق، چو مشعل، ز صد زبانی ی ِ ماست
اگر چه لاله ی ما شد ز خون دل سیراب
چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانی ی ِماست
به گور مهر، شبانگه، به خون سرخ شفق
نوشته قصه ی پر دردی از جوانی ی ِ ماست
شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود
سحر دریده گریبان ز مهربانی ی ِماس
مکش به دیده ی مغرور ما کرشمه ی وصل
که چشم پوشی ما عین کامرانی ی ِ ماست
ز مرگ نیست هراسی به خطارم سیمین!
که جان سپردن صدساله زندگانی ی ِ ماست...
mozhgan
03-06-2011, 01:39 AM
موج
نیست اشکم این که من از چشم تر افشانده ام
بحرم و، با موج، بر ساحل گهر افشانده ام
گر ندیدی آب آتشگون، بیا اینک ببین
کاینهمه آتش من از چشمان تر افشانده ام
در شبم با روی روشن جلوه یی کن، زان که من
بر رخ این شبنم به امّید سحر افشانده ام
از کنارت حاصلم غیر از پریشانی نبود
گر چه در پایت به سان موج، سر افشانده ام
من نه آن پروانه ام کز شوق ِ شمعش بال سوخت
آن گـُلم کز سوزِ دِی بر خک پر افشانده ام
چون گهر، در حلقه ی بازوی من چندی بمان
کز فراغت عمری از مژگان گهر افشانده ام
ای نهال شعر ِسیمین، برگ و بارت سرخ بود
زان که در پایت بسی خون جگر افشانده ام.
mozhgan
03-06-2011, 01:40 AM
یار گسسته
چشمی سیاه و چهری، مهتاب رنگ داشت
یک روز از در آمد و بنشست و بوسه خواست.
آن بوسه جوی شوخ - که با یاد او خوشم -
اینک گذشته عمری و می جویمش، کجاست؟
با او در آرزوی وفا آشنا شدم؛
اما وفا نکرد و دل از من برید و رفت.
آن آفتاب عشق - که یادش به خیر باد -
یک شامگه ز گوشه ی بامم پرید و رفت.
او رفت و دل به دلبرکان ِ دگر سپرد،
تنها منم که دل به دگر کس نبسته ام.
گشت زمان از آن همه بی تابیم نکاست،
گویی هنوز بر سر آتش نشسته ام.
یک دم نشد که یاد وی از سر به در کنم؛
همواره پیش دیده ی من نقش روی اوست:
این است آن دوچشم فسون ساز آشنا،
این هم لبان اوست- لب بوسه جوی اوست.
هر چند او شکست، ولی من هنوز هم
دارم عزیز حرمت عهد شکسته را...
هر چند او گسست، ولی من هنوز هم
دارم به دل محبت یار گسسته را...
گویند دوستان که: « ازین عشق درگذر،
با یار زشت منظر، یاری روا نبود
«از سینه ی ستبر و قد ِسرو و روی نغز
«در او یکی از این همه خوبی به جا نبود
«این داستان کهن شد و این قصه ناپسند؛
«باید که ترک عشق غم آلود او کنی.
«باید ز همگنان ِ فراوان این دیار
«همراز و همدم دگری جست و جو کنی...»
ای دوستان! حکایت خود مختصر کنید
کمتر سخن ز همدم و همراز آورید-
زیبا به شهر من همه ارزانی ی ِ شما:
زشت مرا، که رفت، به من باز آورید!
mozhgan
03-06-2011, 01:40 AM
شور نگاه
عاشق نه چنان باید
کز غم سپر اندازد
در پای تو آن شاید
کز شوق سر اندازد
من مرغک مسکین را
هرگز سر وصلت نیست
در قلّه ی این معنی
سیمرغ پر اندازد
در عشق گمان بستم
کآرامش جان باشد
با عقل بگو اینک
طرحی دگر اندازد
چون خک، مرا یکسر،
بر باد دهد آخر
این عشق که بر جانم
هر دم شرر اندازد
همچون صدف اندر جان
پرورده امش پنهان
این قطره که بر دامان
مژگان تر اندازد
دل چشمه ی خون گردد،
وز دیده برون گردد
ترسم چو فزون گردد،
کاشانه براندازد
آن قامت و آن بالا
دارد چه حکایت ها
زیباست ولی در پا
دام خطر اندازد.
mozhgan
03-06-2011, 01:41 AM
سبزه ی گمشده
گر چه با اینه خویی سر کار تو نبود
با من این سنگدلی نیز قرار تو نبود
غرق خون شد دل من، جام صفت، گر چه لبم
آشنا با دو لب باده گسار تو نبود
چرخ، در پیش رخت، اینه ی ماه گرفت
کس سرافرازتر از اینه دار تو نبود
سبزه ی گمشده در سایه ی جنگل بودم
بر من ای مهر دل افروز! گذار تو نبود
موج مهرت به سر ما قدم لطف نسود
همچو گرداب، به جز خویش، مدار تو نبود
عیب ِدامان ترم بود که آتش نگرفت
ورنه، ای عشق! گناهی ز شرار تو نبود
ای که خورشید شُدی، روی نهادی به گریز
جر سوی مشرق ِ برگشت، فرار تو نبود
زلفْ آغشته به آژیده ی سیمین کردم
تا نگویی سحری باش با شب تار تو نبود.
mozhgan
03-06-2011, 01:41 AM
چشم شوم
دوستان! دست مرا باید برید!
دشنه یی! تا درد خود درمان کنم:
نقش چشمی درکف دست من است؛
همتی! کین نقش را پنهان کنم.
هر شبانگه کافتاب دلفروز
روشنی را از جهان وا می گرفت،
چشم او می آمد و، پر خون ز خشم
در کنار بسترم جا می گرفت.
شعله می انگیخت در جانم به قهر
کاین تویی ای بی وفا ای خویشکام؟
داده نقد دل به مهر دیگران
غافل از من، بی خبر از انتقام؟!
هر چه بر هم می فشردم دیده را
تا نبینم آن عتاب و خشم را،
زنده تر می دیدم - ای فسوس! - باز
پرتو رنج آور آن چشم را...
یک شب از جا جستم و، دیوانه وار
خشمگین او را نهان کردم به دست:
چون بلورین ساغری خُرد و ظریف
از فشار پنجه های من شکست!
شاد شد دل تا شکست آن چشم شوم
کاندر او آن شعله های خشم بود؛
لیک، چون از هم گشودم دست را،
در کفم زخمی چو نقش چشم بود!
هر چه مرهم می نهم این زخم را،
می فزاید درد و بهبودیش نیست
هر چه می شویم به آب این نقش را،
همچنان برجاست... نابودیش نیست!
دوستان! دست مرا باید برید!
دشنه یی! تا درد خود درمان کنم:
پیش چشمم نقش درد است آشکار؛
همتی! کاین نقش را پنهان کنم
mozhgan
03-06-2011, 01:41 AM
شعله
با او به شِکْوه گفتم کو رسم دلنوازی؟
چو شعله تندخو شد کاینجا زبان درازی؟!
در آستان دلبر، سر باختن نکوتر
کانجا به پا درافتد آن سر که در نبازی
در بزم باده نوشان، از قهر، رخ مپوشان.
با ناز خود فروشان، ماییم و بی نیازی
در پای دلستانی، دادیم نقد جانی:
این مایه شد میسر: کردیم کارسازی
آه از حریف نکس - این دل، بیا کزین پس
گیریم اختران را، چون مهره ها، به بازی!
ننگ است، ننگ، سیمین! چون غنچه چشم تنگی؛
در باغ دهر باید، چون تک، دستبازی.
mozhgan
03-06-2011, 01:42 AM
ای خوش آن روز
ای خوش آن روز که با یار سر و کارم بود
بی سخن با نگهش فرصت گفتارم بود
آن که من بسته ی زنجیری ی ِمویش بودم
وه، چه خوش بود! که او نیز گرفتارم بود
گر چه در خانه ی من بود ز هر گونه چراغ
یاد او شمع شب افروز شب تارم بود
صبحدم نور چو در پنجره ها می خندید
در بَرم خنده به لب بوسه طلب* یارم بود
وقت تابیدن ِ خورشید در ایینه ی آب
روی او نیز در ایینه ی پندارم بود
حیف و صد حیف که امروز به هیچم بفروخت
آن سیه چشم که یک روز خریدارم بود.
گر چه یارم شده امروز دلازارم، لیک
یاد می آرم از آن روز که دلدارم بود...
*آمد ز درم«خنده به لب بوسه طلب»مست. «لعبت والا»
mozhgan
03-06-2011, 01:43 AM
تکاپو
دیدمت باز در گذرگاهی
از پی سال ها جدایی ها.
کودکی باز زنده شد در من:
آن صفاها و بی ریایی ها...
زنده شد بوسه های پنهانی
که شب اندر خیال ما می ریخت
روز، اما کنار یکدیگر
همه از چشم ما حیا می ریخت
آه از آن گفته های عشق آمیز
که به دل بود و در نهان ما را
لیک جز درس و جز کتاب، سخت
خود نمی رفت بر زبان ما را
دیدمت، دیدمت، ولی افسوس
که تو دیگر نه آن چنان بودی
من خزان دیده باغ دردانگیز،
تو خزان دیده باغبان بودی!
پنجه ی غول سرکش ایام
زده بر چهر تو شیاری چند؛
مخمل گیسوی سیاه مرا
دوخته با سپیدی تاری چند.
رفته ایام و، دیده ی من و تو
هم چنان سوی مقصدی نگران...
وه، چه مقصد، که کس نجسته ورا
زین تکاپو- نه ما و نی دگران.
ما که بودیم؟- رهنوردی کور
در گذرگاه، راه گم کرده،
یا به زندان عمر، محبوسی
گردش سال و ماه گم کرده.
ما که بودیم؟ - رود پرجوشی
پی دریا به جست و جو رفته،
لیک در کام ریگزاری خشک
نیمه ره ناگهان فرو رفته.
ما که بودیم؟ - شمع پرنوری
شعله افکن به جان خاموشی،
شب به پایان نرفته، سوخته پک
خفته در ظلمت فراموشی.
سال ها رفت و، سال های دگر
باز، چون از کنار هم گذریم،
همچنان خسته از طلب، شاید
سوی مقصود خویش ره نبریم!
mozhgan
03-06-2011, 01:43 AM
گل یخ
این چنین سخت که آشفته ات ای چشمْ کبودم
به خدا شیفته ی هیچ سیه چشم نبودم
زنگِ بالای سیاهی ست کبودی، که من اینک
نقش هر چشم سیه را ز دل خویش زدودم
دیر در دامنت آویختم ای عشق! چه سازم؟
به زمستان تو همچون گل یخ دیده گشودم
بوسه ی گمشده ام بود به لب های تو پنهان
که به دلخواه، شبی بر لب کس چهره نسودم
جگرم چک شد از خنجر خونریز ملامت
تا چو گل راز دل خویش به بیگانه نمودم
سوختم، سوختم از عشق تو چون شاخه ی خشکی
به امیدی که براید ز سر کوی تو دودم.
آهِ سرد است، نه شعر این که سراید لب سیمین
آتش مهر تو باید که شود گرم، سرودم.
mozhgan
03-06-2011, 01:44 AM
سایه ی دیوار
دل دیوانه ام ای دوست! اگر یار تو می شد،
به خدا، تا دو جهان هست، وفادار تو می شد
دیگران بسته ی زنجیر تو هستند، چه سازم؟
ورنه دانی دل دیوانه گرفتار تو می شد
مژه، می زد به رخ زرد و غمینم رقم خون
تا سخن ساز غمت کلک گهربار تو می شد
من بر آن سینه ی محزون سر خود را ننهادم
که گرانبار ز غم بود و گران، بار تو می شد
به تسلای تو می رفت سخن ها به زبانم
دل بیمار ِ مرا بین که پرستار تو می شد!
خوب شد! خوب شد ای شمع، که پروانه نداری
که غم سوختنش مایه ی آزار تو می شد
همچو خاتم به دهان می شدت انگشت ندامت
گر کسی، ای گهر پک! خریدار تو می شد
تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی
کاش یک روز، تنم سایه ی دیوار تو می شد
تا گشایی دل تنگش به سرانگشت نوازش
کاش دلباخته سیمین، گره ِ کار تو می شد!
mozhgan
03-06-2011, 01:44 AM
عود
سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم
از کوی تو آشفته تر از موی تو رفتیم
بگذار بمانند حریفان همه چون ریگ
ما آب روانیم که از جوی تو رفتیم.
وصل تو به آن مِنّت جانکار نیرزید،
تا دوزخ هجر تو ز مینوی تو رفتیم.
چون آن سخن تلخ که ناگاه شبی رفت
بر آن لب شیرین ِ سخنگوی تو، رفتیم.
انصافِ محبّان چو ندادی به محبّت
چون شاخص ِ میزان ز ترازوی تو رفتیم.
زین بیش نماندیم که آزار تو باشیم
چون عاشقی و دوستی از خوی تو رفتیم.
این راه خم اندر خم ِ چون موی سیه را
بی مرحمتِ روشنی ی ِ روی تو رفتیم...
mozhgan
03-06-2011, 01:44 AM
نسیم
باز هم بیمار می بینم تو را ...
ای دل سرکش که درمانت مباد!
برق چشمی آتشی افروخت باز
کاین چنین آتش به جانت اوفتاد.
ای دل، ای دریای خون! آشفته ای:
موج غم ها در تو غوغا می کند،
بی وفایی های یارت با تو کرد
آنچه توفان ها به دریا می کند...
او اگر با دیگران پیوست و رفت،
غیر ازین هم انتظاری داشتی؟
بی وفایی کرد، اما - خود بگو -
با وفا، تا حال، یاری داشتی؟
او نسیم است... او نسیم دلکش است:
دامن شادی به گلشن می کشد.
خار و گل در دیده ی لطفش یکی ست:
بر سر این هر دو، دامن می کشد.
او نسیم است و چو بر گل بگذرد،
عطر گل با او به یغما می رود،
با تن گل گر چه پیوندد، ولی
عاقبت آزاد و تنها می رود...
تو گلی و او نسیم دلکش است
از پی ِ پیوند کوتاهش برو؛
پرفشان، یک شب ز دامانش بگیر،
چند گامی نیز همراهش برو...
mozhgan
03-06-2011, 01:45 AM
دیوانه پسند
رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش
ما را چه گنه بود؟- خطا کرد کمندش
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش
نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسون کار؟
ترسم رسد از دیده ی بدخواه گزندش
شد آب، دل از حسرت و، از دیده برون شد
آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش
در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فریباست!
چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش.
گر باد بیارامد و گر موج نخیزد
دل نیز شکیبد، مخراشید به پندش
سیمین طلب بوسه یی از لعل لبی داشت
ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش
mozhgan
03-06-2011, 01:45 AM
گل خشک
مگر، ای بهتر از جان! امشب از من بهتری دیدی
که رخ تابیدی و در من به چشم دیگری دیدی؟
ز اشک من چه می دانی گرانی های دردم را؟
زتوفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی
به یاد آور که می خواهم در آغوشت سپارم جان
در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی.
الا ای دیده ی جانان! ز افسون ها چه می نالی؟
نکردی خویشتن بینی، کجا افسونگری دیدی؟
مرا مانده ست عقلی خشک و دامانی تر از دنیا
بسوز، ای آتش غم! هر کجا خشک و تری دیدی
تو را حق می دهم، ای غم که دست از من نمی داری
که با کمتر کسی این سان دل غم پروری دیدی
مرا، ای باغبان دل! اگر سوزی، سزاوارم
که در گلشن نهال خشک بی برگ و بری دیدی
تهیدستی، نصیب شاخه، از جور خزان آمد
میان باغ اگر گنجینه ی باد آوری دیدی
ز سیمین یاد کن، وز نام او در دفتر گیتی
اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی.
mozhgan
03-06-2011, 01:45 AM
غنچه ی راز
چهره ام تازه چو برگ گل ناز است هنوز
نگهم غهچه ی نشکفته ی راز است هنوز
به درنگی دل ما شاد کن، ای چنگی ی ِ عشق!
که بسی نغمه درین پرده ی ساز است هنوز
از من و صحبت من زود چنین دست مدار
که مرا قصه ی جانسوز، دراز است هنوز
دامن از ما مکش، ای دوست! چو خورشید غروب
که به دامان توام دست نیاز است هنوز
سرد مهری مکن، ای شمع فروزان امید!
بوسه ام آتش پرهیز گداز است هنوز
نفسی در بر من باش، که عطر نفسم
چون شمیم گل تر، روح نواز است هنوز
من خداوند وفایم، ز برم روی متاب
ای بسا سر که به خکم به نماز است هنوز
به سر گیسوی سیمین دل دیوانه ببند
زانکه این سلسله دیوانه نواز است هنوز...
mozhgan
03-06-2011, 01:46 AM
چرا
چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم،
به سر، سودای آغوش تو دارم.-
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بیقرارست؟
نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟
کنار خانه ی ما کوهسارست:
ز دیدار رقیبان برکنارست.
چو شمع مهر خاموشی گزیند،
شب اندر وی به آرامی نشیند.
ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او.
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست،
پر از عطر شقایق های خودروست.
بیا با هم شبی آنجا سرآریم،
دمار از جان دوری ها برآریم!
خیالت گرچه عمری یار من بود،
امیدت گرچه در پندار من بود،
بیا امشب شرابی دیگرم ده!
ز مینای حقیقت ساغرم ده!
دل دیوانه را دیوانه تر کن.
مرا از هر دو عالم بی خبر کن.
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست؛
پی ِ فرداش فردای دگر نیست.
بیا... اما نه، خوبان خود پرستند:
به بندِ مهر، کمتر پای بستند.
اگر یک دم شرابی می چشانند،
خمارآلوده عمری می نشانند.
درین شهر آزمودم من بسی را:
ندیدم باوفا زانان کسی را.
تو هم هر چند مهر بی غروبی،
به بی مهری گواهت این که خوبی.
گذشتم من ز سودای وصالت،
مرا تنها رها کن با خیالت!
mozhgan
03-06-2011, 01:46 AM
آتش تمنّا
هوای وصل و غم هجر و شور مینا مُرد
برو!برو! که دگر هر چه بود در ما، مُرد
لب خموش مرا بین که نغمه ساز تو نیست
به نای من- چه کنم- نغمه ی های گویا مُرد
به چشم تیره ی من راز عاشقی گم شد
میان لاله ی او شمع شام فرسا مُرد
به دامن تو نگیرد شرار ما، ای دوست!
درون سینه ی ما آتش تمنّا مُرد.
ستاره ی سحری بود عشق بی ثمرم
میان جمع درخشید، لیک تنها مُرد
ندید جلوه ی او چشم آشنایی را
گلی دمید به صحرا و، هم به صحرا مُرد
دریغ و درد! مگر داستان عشقم بود
شکوفه یی که شبانگه شکفت و فردا مُرد؟
ز دیده ی کس و نکس نهان نماند، دریغ!-
چو آفتاب به گاه غروب، رسوا مُرد.
mozhgan
03-06-2011, 01:47 AM
گل زهر
سالها پیش، خاطر رنجور
شادمان بود و نوبهاری داشت،
دل من باغ دلفریبی بود:
سبزه یی داشت، لاله زاری داشت...
آفتاب محبت گرمی
گل او را به ناز می پرورد،
هر سحر دیده ام چو می شد باز،
شاخه یی می دمید و گل می کرد...
رفت چندی ّ و حیف! دانستم
گل این باغ رنگ قهری داشت،
غنچه ی دلفریب زیبایش
عطر آمیخته به زهری داشت.
سحری با دو چشم اشک آلود
همه را خشمگین ز بُن کندم،
آن همه عشق و ناز و مستی را
پیش پای زمان پرکندم.
سال ها رفت و گلشنم پژمرده؛
خاطرم دشت سنگلاخی شد:
نه به شاخی نهال او آراست،
نه به برگی نهفته، شاخی شد.
لیک کنون، که آفتاب دگر
دامن خویش را بر او گسترد،
مژده آرید، مژده ای یاران!-
باز هم سنگلاخ گل آورد!
بگذارید دشت بی جانم
با بهاری دوباره زنده شود؛
بشکفد غنچه های دل، تا باز
عطرشان زهری و کشنده شود
mozhgan
03-06-2011, 01:47 AM
درخت تشنه
ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است
ز شهر عشقم و، دیوانگی شمار من است
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظار من است
چو برکه، از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه ایت غم چهر پرشیار من است
مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و، مردار کی شکار من است؟
دریغ، سوختم از هجر و، باز مُرد حسود
درین خیال که دلدار در کنار من است
درخت تشنه ام و، رسته پیش برکه ی آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است؟
به شعله یی که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بیقرار من است
چو آتشی که گذاردْ به جای خکستر
ز عشق، این دل افسرده یادگار من است.
mozhgan
03-06-2011, 01:48 AM
سفره ی رنگین
رخ نغز و دل گرم و لب شیرین داری:
گر کسی حُسن، یکی داشت، تو چندین داری
چنگ در پرده ی عشاق زن، ای چنگی ی ِ عشق!
که درین پرده عجب پنجه ی شیرین داری!
دامن آلوده به خون تو شد، ای دل، غم نیست
که به بزم شب خود سفره ی رنگین داری
حالم، ای چشمه ی جوشنده! به شب می دانی
که خود از سنگ سیه بستر و بالین داری
امشب، ای شمع، بسوز از غم و دردم که تو هم
با من سوخته جان الفت دیرین داری
آسمانا! ز ستم های تو خورشید گرفت
دامنت سبز! جگر گوشه ی خونین داری
تو که خود عاشق و دیوانه ی یار دگری
کی خبر از دل دیوانه ی سیمین داری؟
mozhgan
03-06-2011, 01:48 AM
زنجیر
برگ پاییزم، ز چشم باغبان افتاده ام،
خوار در جولانـْگه ِ باد خزان افتاده ام
اشک ابرم کاینچنین بر خک ره غلتیده ام
واژگون بختم، ز چشم آسمان افتاده ام
قطره یی بر خامه ی تقدیر بودم - رو سیاه -
بر سپیدی های اوراق زمان افتاده ام
جای پای رهرو ِ عشقم، مرا نشناخت کس
بر جبین خک، بی نام و نشان افتاده ام
روزگاری شمع بودم، سوختم، افروختم
غرق اشک خود؟، کنون چون ریسمان افتاده ام
کوه پا برجا نِیم، سرگشته ام، آواره ام
پیش راه باد، چون ریگ روان اقتاده ام
شاخه ی سر درهمم، گر بر بلندی خفته ام
جفت خک ره، چون نقش سایبان افتاده ام.
استوارم سخت، چون زنجیر و، رسوا پیش خلق:
همچنان از این دهان در آن دهان افتاده ام
قطره یی بی رنگ بودم، نور عشق از من گذشت
بر سپهر نام، چون رنگین کمان افتاده ام
آه، سیمین، نغمه های سینه سوز عشق را
این زمان آموختندم کز زبان افتاده ام!
mozhgan
03-06-2011, 01:49 AM
نامه ی شکوفه
از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است
وز جور ِ شام تیره امانی نمانده است
چون شبنم خیال به گلبرگ یاد ِ یار
از ما نشانه دیر زمانی نمانده است
بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست
جز لحظه یی طنین فغانی نمانده است
از ما به جز نسیم، که برگ شکوفه برد
در کوی عشق، نامه رسانی نمانده است
شمعیم پک سوخته در بزم عاشقی
تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است
آغوش ِ گلشنیم که بعد از بهارها
در ما به جز دریغ ِ خزانی نمانده است
بس فرش سبزه بافت بهار ِ دلم کزو
در مهرگاه عمر نشانی نمانده است
بر توسنِ نسیم روانیم همچو عطر
تا باز ایستیم عنانی نمانده است
سیمین! شراب شعر تو بس مست می کند؛
در ما به یک پیاله توانی نمانده است
mozhgan
03-06-2011, 01:49 AM
افسانه ی پری
خفته در من دیگری، آن دیگری را می شناس
چون ترنجم بشکن آنگه آن پری را می شناس
من پری هستم به افسون در ترنجم بسته اند
تا رَها سازی مرا، افسونگری را می شناس
سوی سامانم بیا، با خود دل و جان را بیار
کاروانی مرد باش و رهبری را می شناس
هفت کفش آهنین و هفت سال آوارگی...
این من و فرمان من، فرمانبری را می شناس
نه، پری گفتم، غلط گفتم، زنی سوداییم
در من آفته، سوداپروری را می شناس
یک زنم کز سادگی آسان به دام افتاده ام
خوش خیالی را نگر، خوش باروی را می شناس
آفتابم، بی تفاوت تن به هر سو می کشم
بی دریغی رپا ببین، روشنگری را می شناس
دیده بگشا، معنی ی ِ سیمین بری را می شناس.
mozhgan
03-06-2011, 01:49 AM
بهانه
بیا که رقص کنان جام را به شانه کشم
به بزم گرم تو، چون شعله یی، زبانه کشم
به ککل تو نهم چهره و بگریم زار
به تار عشق، ز الماس سفته دانم کشم
شوم چو پرتو مهتاب و تابم از روزن
که تن به بستر گرمت بدین بهانه کشم
شوم درخت برومند وسرکشم از بام
که دست شوق تو را سوی بام خانه کشم
شوم چو برق جهان سوز خشمگین، که مگر
به کوه درد و غمت، سخت، تازیانه کشم
هزار چک دلم شد ز تاب این حسرت
که پنجه در سر زلفت بسان شانه کشم
به چشم، سرمه کشم تا دلت بلرزد سخت
هنر بود که خدنگی براین نشانه کشم
شبی به کلبه ی سیمین، اگر به روز آری
دمار از غم ناسازی زمانه کشم.
mozhgan
03-06-2011, 01:50 AM
تاریکی شب
من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خنده یی کردم و دل بُردم و با لطف ِ نگاهی
تا بمیری ز حسد وعده ی دیدار گرفتم!
دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟
گله یی نیست اگر دامن اغیار گرفتم.
بعد ازین ساخته ام با، نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن ِ این چار با ناچار گرفتم
لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو، به گفتار گرفتم!
من کجا یاد تو از خاطر سودازده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟
تا رُخت شمع فروزنده ی بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشه ی دیوار گرفتم
گله کردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی، ای دوست، به یاری ز تو اقرار گرفتم؟
mozhgan
03-06-2011, 01:50 AM
پیچک
آن یار که چون پیچک، پیوند به ما بسته
بر شاخه ی ارزانم، صد بند بلا بسته
زین بند گریزانم، هر چند که می دانم
گر پای مرا بسته، از راه وفا بسته
دریای روان بودم، یخ بستم و افسردم
دمسردی ی ِ او ما را، این گونه چرا بسته،
سنگین نفسم ازغم، در سینه فرومانده
از سُرب مگر باری، بر دوش هوا بسته
فریاد شبانگاهم، در ژرفی ی ِ شب گم شد
یا مرغ فغان مرده یا گوش خدا بسته
شاید که کند روشن، شب های مرا آن کو
قندیل ثریا را، بر طاق فضا بسته
پیراهن بختم را، ترسم نتواند دوخت
خورشید که صد سوزن، بر سر ز طلا بسته
چون عطر نهان ماندم، در غنچه ی نشکفته
رخ از همه سو پنهان، در از همه جا بسته
سیمین به خدا بندی، کان یار به پایم زد
گیرم ز وفا بسته، دانم به خطا بسته.
mozhgan
03-06-2011, 01:50 AM
خورشید و شب
زلف پرپیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم
غنچه ی صبرم شکوفا می شود، اما چه دیر
کو سرانگشت شتابی تا ز هم بازش کنم
قصه ی رسواییم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم
در نگاه من زنی گنگ است و گنگی کامجوست
کامبخشی مهربان کو تا سخنسازش کنم
پرده ی شرمی به رخسار سکوت افکنده ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم
خفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم
چون غباری نرم، دل دارد غمی غمخوار کو؟
کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم
من سرانگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا زهم بازش کنم.
mozhgan
03-06-2011, 01:51 AM
یک دامن گل
چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟
ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پرگل، تا سحر نمی مانم
لاله وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمی زا، سر زد از زمستانم
دانه ی امید آخر، شد نهال بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم
پرنیانِ مهتابم، در خموشی شب ها
همچو کوه ِ پابرجا، سر بنه به دامانم
بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانه های عریانم
شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم
کس به بزم میخواران، حال من نمی داند
زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم
در کتاب دل، سیمین! حرف عشق می جویم
روی گونه می لرزد، سایه های مژگانم!
mozhgan
03-06-2011, 01:52 AM
شراب نور
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا.
mozhgan
03-06-2011, 01:52 AM
برگریزان
برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست
پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست
شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست
شوره زار انتظارم درخور ِ گل ها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست
تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست
نورِ ماه ِ آسمانم، بسته ی زندان ابر
هر دمم زین بستگی راه فراری آرزوست
مخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و باز
بازیش با پنجه ی زربخش یاری آرزوست
بی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیم
دست گلچین کو؟ که در بزمم قراری آرزوست
داغ ننگی بر جبین ِ روشن ِ سیمین بزن
زان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست.
mozhgan
03-06-2011, 01:52 AM
گل رؤیا
آن که رسوا خواست ما را، پیش کس روا مباد!
وان که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد!
آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کشت
محفلش، یارب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!
چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست
با من از گردنکشان، باری، به جز مینا مباد!
چون گل رؤیا به گلزار عدم روییده ایم
منّتی از هستی ی ِ ما بر سر دنیا مباد!
می توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تبدار ما را بستر دیبا مباد!
سایه ی ویرانه ی غم خلوت دلخواه ماست
کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد!
ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره یی
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد!
غرق سرگردانی ی ِ خویشیم چون گرداب ِ ژرف
هیچمان اندیشه از آشفتن دریا مباد!
امشبی را کز مِی ِ پندار، مست افتاده ایم
با تو، سیمین، وحشت هشیاری فردا مباد!
mozhgan
03-06-2011, 01:53 AM
شب...
امشب به قصّه ی دل من گوش می کنی
فرا مرا چو قصّه فراموش می کنی
هوشنگ ابتهاج
«سایه»
شب چون هوای بوسه و آغوش می کنی
دزدانه جام یاد مرا نوش می کنی
عریان ز راه می رسم و پیکر مرا
پنهان به بوسه های گنه جوش می کنی
شرمنده پیش سایه ی پروانه می شوم
زان شمع شب فروز که خاموش می کنی
ای مست بوسه ی دو لبم، در کنار من
بهتر ز بوسه هست و فراموش می کنی
مشکن مرا چو جام که بی من شب فراق
چون کوزه دست خویش در آغوش می کنی
سیمین! تو ساقی ی ِ سخنی وز شراب شعر
یک جرعه در پیاله ی هر گوش می کنی.
mozhgan
03-06-2011, 01:53 AM
دیوانگی
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک، آزارش دهم، وزغصه بیمارش کنم
بندی بپایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید مَیفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه یی، چابک تر از پروانه یی
رقصم بر ِ بیگانه یی، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگند ها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم.
mozhgan
03-06-2011, 01:54 AM
از یاد رفته
رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟
چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟
آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟
آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،
رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟
mozhgan
03-06-2011, 01:54 AM
گل انتظار
ز چه جوهر آفریدی، دل داغدار مارا؟
که هزار لاله پوشد، پس از این مزار ما را
چه کنم جز این که گویم «بِنِگر به لطف بِنْگر
دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟
ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوری
که ز بوته ها بچینی، گل انتظار ما را
چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی
تو که بی قرار کردی، همه لاله زار ما را؟
منم آن شکسته سازی، که توأم نمی نوازی
که فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را
ز کویر ِ جان سیمین، نه گل و نه سبزه روید
دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟
mozhgan
03-06-2011, 01:54 AM
موج خیز
باور نداشتم که چنین واگذاریم
در موج خیز ِ حادثه، تنها گذاریم
آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم به چشم گهرزا گذاریم
چون سبزه ی دمیده به سحرای دوردست
بختم نداده ره که به سر، پا گذاریم
خونم خورند با همه گردنکشی، کسان
گر در بساط غیر چو مینا گذاریم
هر کس، نسیم وار، ز شاخم نصیب خواست
تا چند، چون شکوفه، به یغما گذاریم،
عمری گذاشتی به دلم داغ غم، بیا
تا داغ بوسه نیز به سیما گذاریم
با آن که همچو جام شکستم به بزم تو
باور نداشتم که چنین واگذاریم.
mozhgan
03-06-2011, 01:55 AM
نشان پا
به دشت خاطر سردم نشان پایی چند
خبر دهد که دلی بود و دلربایی چند
کتاب ِ هستی ی ِ ما را مخوان که در او نیست
به غیر شِکوه ز جانسوز ماجرایی چند
حکایتی است ز آغوش و بوسه و لب کشت
به کارنامه ی ما هست اگر خطایی چند
ز دوستی که در او بسته ایم دل همه عمر
چه دیده ایم به جز رنگی و ریایی چند؟
لبم که خوابگه بوسه های ننگین است
گشوده شد ز چه رو با خدا خدایی چند؟
ز جرعه نوشی ی خود نیستم خجل که تو را
نه حاجت است به پرهیز پارسایی چند
دریده دامن و آلوده جان و بی آزرم
شدم اسیر تمنّای بی وفایی چند
وفا و ساده دلی، عشق و ناشکیبایی
سرشته شد گِل من با چنین بلایی چند
ز جست و جوی حقیقت به خاطر سیمین
نمانده جز عجبی چند و جز چرایی چند!
mozhgan
03-18-2011, 02:22 AM
شکوفه ی سحر
ستاره دانه ی افشانده ی گل سحر است:
گلی ز سیم که سیراب چشمه سار زر است
چه بک از این شب غم وین ستاره های سرشک
که از کرانه ی او صبح بخت جلوه گر است
اگر چه بسته تنم، قُمری خیال ِ مرا
به لاله زار نوازشگر افق گذر است
قفس نکاست ز آزادگی که مرغ چمن
اسیر منّت خاطر گُداز بال و پر است
تو سُرمه یی که به چشم خیال می کشمت
اگر چه روی تو عمری نهان ز چشم سر است
تو رفته را به کنار آورم دگر؟ هیهات!
مرا چه سود که سروی به خانه ی دگر است؟
چگونه در صدف سینه باز پرورمَت
که دست دشمن من بوسه گاهت ای گهر است
به دیده پرده ی مژگان کشیده ام که مگر
نبینی آتش دل را که باز شعله ور است
چو غنچه حُقه ی رازم، که آفتاب بلند
به تیغ بر دهن گل زند که پرده در است
به دامن تو نشینم دوباره؟ دورم باد!
که این جدا شده عاشق نه خک رهگذر است
گل سحر بدمد در شبم که سیمین گفت:
ستاره دانه ی افشانده ی ِ گل سحر است
mozhgan
03-18-2011, 02:22 AM
شهاب طلایی
همچون نسیم بر تن و جانم وزید و رفت
ما را چو گل دمی به سوی خود کشید و رفت
بر دفتر خیال پریشان من شبی
با کلْک عشق، خطّ تمنا کشید و رفت
در آسمان خاطرم آن اختر امید
دردا که چون شهاب طلایی دوید و رفت
بر گو، خدای را، به دیار که می دمد
آن صبح کاذبی که به شامم دمید و رفت
یاد شکیب سوز تو- ای آسنا- شبی
در موج عطرِ بستر من آرمید و رفت
در آفتاب لطف تو تا دیگری نشست
چون سایه عاشق تو به کنجی خزید و رفت
ترسم چو باز ایی و پرسم ز عشق خویش
گویی چو شور مستیم از سر پرید و رفت
سیمین! اگر چه رفت و تو تنها شدی ولیک
این بس که در دلت شرری آفرید و رفت.
mozhgan
03-18-2011, 02:23 AM
گر بوسه می خواهی
گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو
صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو
هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو
در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو
بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو
mozhgan
03-18-2011, 02:24 AM
اجاق مرر
نه از تو مهر پسندم نه یاوری خواهم
ستم، اگر ز تو زیبد، ستمگری خواهم
به بارگاه الهی اگرچه بارم هست
کجا ز خویش پذیرم که داوری خواهم؟
سبو صفت دل پرخون و غم زدایی ی ِ بزم
همین قَدَر ز دو عالم توانگری خواهم
زلال چشمه ی عشقم به کام تشنه لبی
که جوش خویشتن و نوش دیگری خواهم
کلاله ی گل خورشیدم و برهنه ولی
تن جهان همه در اطلسِ زری خواهم
کجا ز سینه ی خود خوبتر توانم یافت؟
اجاق آتش عشق تو مرمری خواهم
چو برگ و بر همه سرمایه ی گرانباری است،
ز برگ و بر، به خدا، خویش را بری خواهم
به هم عنانی ی ِ باد سبک عنان، سیمین!
چو برگ ِ ریخته یک دم سبک سری خواهم
mozhgan
03-18-2011, 02:24 AM
خورشید و شب
زلف پرپیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم
غنچه ی صبرم شکوفا می شود، اما چه دیر
کو سرانگشت شتابی تا ز هم بازش کنم
قصه ی رسواییم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم
در نگاه من زنی گنگ است و گنگی کامجوست
کامبخشی مهربان کو تا سخنسازش کنم
پرده ی شرمی به رخسار سکوت افکنده ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم
خفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم
چون غباری نرم، دل دارد غمی غمخوار کو؟
کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم
من سرانگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا زهم بازش کنم.
mozhgan
03-18-2011, 02:31 AM
شراب نور
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا.
mozhgan
03-18-2011, 02:32 AM
نامه ی شکوفه
از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است
وز جور ِ شام تیره امانی نمانده است
چون شبنم خیال به گلبرگ یاد ِ یار
از ما نشانه دیر زمانی نمانده است
بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست
جز لحظه یی طنین فغانی نمانده است
از ما به جز نسیم، که برگ شکوفه برد
در کوی عشق، نامه رسانی نمانده است
شمعیم پک سوخته در بزم عاشقی
تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است
آغوش ِ گلشنیم که بعد از بهارها
در ما به جز دریغ ِ خزانی نمانده است
بس فرش سبزه بافت بهار ِ دلم کزو
در مهرگاه عمر نشانی نمانده است
بر توسنِ نسیم روانیم همچو عطر
تا باز ایستیم عنانی نمانده است
سیمین! شراب شعر تو بس مست می کند؛
در ما به یک پیاله توانی نمانده است
mozhgan
03-18-2011, 02:32 AM
افسانه ی پری
خفته در من دیگری، آن دیگری را می شناس
چون ترنجم بشکن آنگه آن پری را می شناس
من پری هستم به افسون در ترنجم بسته اند
تا رَها سازی مرا، افسونگری را می شناس
سوی سامانم بیا، با خود دل و جان را بیار
کاروانی مرد باش و رهبری را می شناس
هفت کفش آهنین و هفت سال آوارگی...
این من و فرمان من، فرمانبری را می شناس
نه، پری گفتم، غلط گفتم، زنی سوداییم
در من آفته، سوداپروری را می شناس
یک زنم کز سادگی آسان به دام افتاده ام
خوش خیالی را نگر، خوش باروی را می شناس
آفتابم، بی تفاوت تن به هر سو می کشم
بی دریغی رپا ببین، روشنگری را می شناس
دیده بگشا، معنی ی ِ سیمین بری را می شناس.
mozhgan
03-18-2011, 02:33 AM
شب...
امشب به قصّه ی دل من گوش می کنی
فرا مرا چو قصّه فراموش می کنی
هوشنگ ابتهاج
«سایه»
شب چون هوای بوسه و آغوش می کنی
دزدانه جام یاد مرا نوش می کنی
عریان ز راه می رسم و پیکر مرا
پنهان به بوسه های گنه جوش می کنی
شرمنده پیش سایه ی پروانه می شوم
زان شمع شب فروز که خاموش می کنی
ای مست بوسه ی دو لبم، در کنار من
بهتر ز بوسه هست و فراموش می کنی
مشکن مرا چو جام که بی من شب فراق
چون کوزه دست خویش در آغوش می کنی
سیمین! تو ساقی ی ِ سخنی وز شراب شعر
یک جرعه در پیاله ی هر گوش می کنی.
mozhgan
03-18-2011, 02:33 AM
دیوانگی
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک، آزارش دهم، وزغصه بیمارش کنم
بندی بپایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید مَیفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه یی، چابک تر از پروانه یی
رقصم بر ِ بیگانه یی، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگند ها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم.
mozhgan
03-18-2011, 02:34 AM
پیچک
آن یار که چون پیچک، پیوند به ما بسته
بر شاخه ی ارزانم، صد بند بلا بسته
زین بند گریزانم، هر چند که می دانم
گر پای مرا بسته، از راه وفا بسته
دریای روان بودم، یخ بستم و افسردم
دمسردی ی ِ او ما را، این گونه چرا بسته،
سنگین نفسم ازغم، در سینه فرومانده
از سُرب مگر باری، بر دوش هوا بسته
فریاد شبانگاهم، در ژرفی ی ِ شب گم شد
یا مرغ فغان مرده یا گوش خدا بسته
شاید که کند روشن، شب های مرا آن کو
قندیل ثریا را، بر طاق فضا بسته
پیراهن بختم را، ترسم نتواند دوخت
خورشید که صد سوزن، بر سر ز طلا بسته
چون عطر نهان ماندم، در غنچه ی نشکفته
رخ از همه سو پنهان، در از همه جا بسته
سیمین به خدا بندی، کان یار به پایم زد
گیرم ز وفا بسته، دانم به خطا بسته.
mozhgan
03-18-2011, 02:35 AM
یک دامن گل
چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟
ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پرگل، تا سحر نمی مانم
لاله وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمی زا، سر زد از زمستانم
دانه ی امید آخر، شد نهال بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم
پرنیانِ مهتابم، در خموشی شب ها
همچو کوه ِ پابرجا، سر بنه به دامانم
بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانه های عریانم
شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم
کس به بزم میخواران، حال من نمی داند
زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم
در کتاب دل، سیمین! حرف عشق می جویم
روی گونه می لرزد، سایه های مژگانم!
mozhgan
03-18-2011, 02:36 AM
موج خیز
باور نداشتم که چنین واگذاریم
در موج خیز ِ حادثه، تنها گذاریم
آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم به چشم گهرزا گذاریم
چون سبزه ی دمیده به سحرای دوردست
بختم نداده ره که به سر، پا گذاریم
خونم خورند با همه گردنکشی، کسان
گر در بساط غیر چو مینا گذاریم
هر کس، نسیم وار، ز شاخم نصیب خواست
تا چند، چون شکوفه، به یغما گذاریم،
عمری گذاشتی به دلم داغ غم، بیا
تا داغ بوسه نیز به سیما گذاریم
با آن که همچو جام شکستم به بزم تو
باور نداشتم که چنین واگذاریم.
mozhgan
03-18-2011, 02:37 AM
گل رؤیا
آن که رسوا خواست ما را، پیش کس روا مباد!
وان که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد!
آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کشت
محفلش، یارب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!
چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست
با من از گردنکشان، باری، به جز مینا مباد!
چون گل رؤیا به گلزار عدم روییده ایم
منّتی از هستی ی ِ ما بر سر دنیا مباد!
می توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تبدار ما را بستر دیبا مباد!
سایه ی ویرانه ی غم خلوت دلخواه ماست
کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد!
ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره یی
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد!
غرق سرگردانی ی ِ خویشیم چون گرداب ِ ژرف
هیچمان اندیشه از آشفتن دریا مباد!
امشبی را کز مِی ِ پندار، مست افتاده ایم
با تو، سیمین، وحشت هشیاری فردا مباد!
mozhgan
03-18-2011, 02:37 AM
نشان پا
به دشت خاطر سردم نشان پایی چند
خبر دهد که دلی بود و دلربایی چند
کتاب ِ هستی ی ِ ما را مخوان که در او نیست
به غیر شِکوه ز جانسوز ماجرایی چند
حکایتی است ز آغوش و بوسه و لب کشت
به کارنامه ی ما هست اگر خطایی چند
ز دوستی که در او بسته ایم دل همه عمر
چه دیده ایم به جز رنگی و ریایی چند؟
لبم که خوابگه بوسه های ننگین است
گشوده شد ز چه رو با خدا خدایی چند؟
ز جرعه نوشی ی خود نیستم خجل که تو را
نه حاجت است به پرهیز پارسایی چند
دریده دامن و آلوده جان و بی آزرم
شدم اسیر تمنّای بی وفایی چند
وفا و ساده دلی، عشق و ناشکیبایی
سرشته شد گِل من با چنین بلایی چند
ز جست و جوی حقیقت به خاطر سیمین
نمانده جز عجبی چند و جز چرایی چند!
mozhgan
03-18-2011, 02:38 AM
برگریزان
برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست
پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست
شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست
شوره زار انتظارم درخور ِ گل ها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست
تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست
نورِ ماه ِ آسمانم، بسته ی زندان ابر
هر دمم زین بستگی راه فراری آرزوست
مخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و باز
بازیش با پنجه ی زربخش یاری آرزوست
بی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیم
دست گلچین کو؟ که در بزمم قراری آرزوست
داغ ننگی بر جبین ِ روشن ِ سیمین بزن
زان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست.
mozhgan
03-18-2011, 02:38 AM
از یاد رفته
رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟
چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟
آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟
آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،
رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟
mozhgan
03-18-2011, 02:39 AM
گر بوسه می خواهی
گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو
صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو
هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو
در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو
بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو
mozhgan
03-18-2011, 02:41 AM
گل انتظار
ز چه جوهر آفریدی، دل داغدار مارا؟
که هزار لاله پوشد، پس از این مزار ما را
چه کنم جز این که گویم «بِنِگر به لطف بِنْگر
دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟
ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوری
که ز بوته ها بچینی، گل انتظار ما را
چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی
تو که بی قرار کردی، همه لاله زار ما را؟
منم آن شکسته سازی، که توأم نمی نوازی
که فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را
ز کویر ِ جان سیمین، نه گل و نه سبزه روید
دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟
mozhgan
03-18-2011, 02:43 AM
اجاق مرر
نه از تو مهر پسندم نه یاوری خواهم
ستم، اگر ز تو زیبد، ستمگری خواهم
به بارگاه الهی اگرچه بارم هست
کجا ز خویش پذیرم که داوری خواهم؟
سبو صفت دل پرخون و غم زدایی ی ِ بزم
همین قَدَر ز دو عالم توانگری خواهم
زلال چشمه ی عشقم به کام تشنه لبی
که جوش خویشتن و نوش دیگری خواهم
کلاله ی گل خورشیدم و برهنه ولی
تن جهان همه در اطلسِ زری خواهم
کجا ز سینه ی خود خوبتر توانم یافت؟
اجاق آتش عشق تو مرمری خواهم
چو برگ و بر همه سرمایه ی گرانباری است،
ز برگ و بر، به خدا، خویش را بری خواهم
به هم عنانی ی ِ باد سبک عنان، سیمین!
چو برگ ِ ریخته یک دم سبک سری خواهم
mozhgan
03-18-2011, 02:49 AM
شکوفه ی سحر
ستاره دانه ی افشانده ی گل سحر است:
گلی ز سیم که سیراب چشمه سار زر است
چه بک از این شب غم وین ستاره های سرشک
که از کرانه ی او صبح بخت جلوه گر است
اگر چه بسته تنم، قُمری خیال ِ مرا
به لاله زار نوازشگر افق گذر است
قفس نکاست ز آزادگی که مرغ چمن
اسیر منّت خاطر گُداز بال و پر است
تو سُرمه یی که به چشم خیال می کشمت
اگر چه روی تو عمری نهان ز چشم سر است
تو رفته را به کنار آورم دگر؟ هیهات!
مرا چه سود که سروی به خانه ی دگر است؟
چگونه در صدف سینه باز پرورمَت
که دست دشمن من بوسه گاهت ای گهر است
به دیده پرده ی مژگان کشیده ام که مگر
نبینی آتش دل را که باز شعله ور است
چو غنچه حُقه ی رازم، که آفتاب بلند
به تیغ بر دهن گل زند که پرده در است
به دامن تو نشینم دوباره؟ دورم باد!
که این جدا شده عاشق نه خک رهگذر است
گل سحر بدمد در شبم که سیمین گفت:
ستاره دانه ی افشانده ی ِ گل سحر است
mozhgan
03-18-2011, 02:49 AM
گل کوه
گرچه چون کوه به دامان افق بستر ماست
منّت پای بسی راهگذر بر سرماست
دوری ی ِ راه به نزدیکی ی ِ دل چاره شود
کـَرمی کن که به در دوخته چشم تر ماست
آسمان سر زده از چشم کبود تو ولیک
آنچه در او نکند جلوه گری، اختر ماست
گر چه شد چشمه صفت خانه ی ما سینه ی کوه
باز منظور بسی اهل نظر، منظر ماست
همچو زنبق نشکفتیم در آغوش چمن
گل کوهیم که از سنگ سیه بستر ماست
گلشن خاطر ما را چمن آرایی نیست
سادگی زینت ما، پکدلی زیور ماست
گر سرانگشت تو ما را ننوازد گله نیست
گل خاریم و زیانْ سود نوازشگر ماست
زان همه زخمه که بر تار دل ما زده دوست
حاصل این نغمه ی عشق ست که در دفتر ماست...
mozhgan
03-18-2011, 02:51 AM
شهاب طلایی
همچون نسیم بر تن و جانم وزید و رفت
ما را چو گل دمی به سوی خود کشید و رفت
بر دفتر خیال پریشان من شبی
با کلْک عشق، خطّ تمنا کشید و رفت
در آسمان خاطرم آن اختر امید
دردا که چون شهاب طلایی دوید و رفت
بر گو، خدای را، به دیار که می دمد
آن صبح کاذبی که به شامم دمید و رفت
یاد شکیب سوز تو- ای آسنا- شبی
در موج عطرِ بستر من آرمید و رفت
در آفتاب لطف تو تا دیگری نشست
چون سایه عاشق تو به کنجی خزید و رفت
ترسم چو باز ایی و پرسم ز عشق خویش
گویی چو شور مستیم از سر پرید و رفت
سیمین! اگر چه رفت و تو تنها شدی ولیک
این بس که در دلت شرری آفرید و رفت.
mozhgan
03-18-2011, 02:51 AM
یادگار
اگر چه باز نبینم به خود کنارِ ترا
عزیز می شمرم عشق یادگار ترا
در این خزان جدایی به بوی خاطره ها
شکفته می کنم از نو به دل بهار ترا
زبان شعله به گوشم به بی قراری گفت
حدیثِ سستی ِ قول تو و قرار ترا
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل؛
منی که داده ام از دست، اختیار ترا
شدی شراب و شدم مست بوسه ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
به سینه چون گل ِ عشقت نمی توانم زد
به دیده می شکنم خارِ انتظار ترا
چو بوی گل چه شود گر شبی به بال نسیم
سبک برایم و گیرم ره دیار ترا
همان فریفته سیمین با وفای توأم
اگر چه باز نبینم به خود کنار ترا.
mozhgan
03-18-2011, 02:52 AM
گل قاصد
نپسندم این که روی ز مَنَت خبر نباشد
گل قاصدی فرستم به تو، نامه گر نباشد
گل قاصدی فرستم که پیام من بگوید
که به جز وِیم کسی محرم نامه بر نباشد
چو پیام من شنیدی پرِ او بگیر و بشکن
که به جز تو سوی یار دگرش گذر نباشد
نه، که خود شکسته بال است، و گرنه کس پیامی
ز شکسته دل نیارد که شکسته پر نباشد
تویی آن گهر که کس قدر ترا نمی شناسد
ز چه بازوان من حلقه ی این گُهر نباشد
غم دوریت نهالی است به باغ شب شکفته
که نسیم شاخسارش نفس سحر نباشد
به رخم نمی کند آتش بوسه ی لبت گل
چه ثمر ز عودسوزی که در او شرر نباشد؟
چو عروسکم ز سردی، که دو دیده بلورم
همه عمر در نگاه است و در او اثر نباشد
بت معبد خیالم، به پرستشم گروهی
به نیاز در نمازند و مرا خبر نباشد.
mozhgan
03-18-2011, 02:52 AM
برف گران
آن دیده که با مهر به سویم نگران بود
دیدم که نهانی نظرش با دگران بود
آن اختر تابنده - که پنداشتمش عشق-
تا سوی من آمد چو شهابی گذران بود
بشکست مرا پشت ز سردی که به من کرد
من شاخه ی گل بودم و او برف گران بود
با آب روان، برگ ِ گل ِ ریخته می رفت
خوش، آن که چنین در سفرش هم سفران بود
نرگس ز چه با غنچه در آمیخت؟ که مشکل
با کور دلان صحبت صاحب نظران بود
رقصید و به همراه صبا طره برافشاند
گفتی که چو ما بید زآشفته سران بود
در کوه نشستیم که با لاله نشینیم
با داغْ دلان الفت خونین جگران بود
سیمین دگر امروز ندارد خبر از خویش
با آنکه خود آرام ِ دل بیخبران بود!
mozhgan
03-18-2011, 02:53 AM
آتش دور
ای که چون صدف ما را، در کنار پروردی
با گهر فروشانم، از چه آشنا کردی؟
گرم شد ز سوز من، محفل طرب جویان
هیزم زمستان شد، گُلبنی که پروردی
بر سرِ تو می بینم، پای هرزه پویان را
چون چمن به هر صحرا دامن از چه گستردی؟
نوبهار می آرد، گل به هدیه بستان را
ای تو نوبهار من! بهر من چه آوری؟
جان بی نصیبم را بهره یی نمی بخشی
آتشی ولی دوری، بوسه یی ولی سردی
در نگاه خاموشش راز عاشقی گم شد
ای نگاه مشتاقم! از پی ِ چه می گردی؟
شکوه کم کن ای سیمین زانکه همچو اشک من
آفریده ی رنجی، پروریده ی دردی.
mozhgan
03-18-2011, 02:53 AM
این که با خود می کشم
این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
آتش ِ سردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست
پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است
این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است
آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است
این که می جوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!
سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار
خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است
آه، سیمین! گوهری گمگشته در خکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است.
mozhgan
03-18-2011, 02:54 AM
پونه ی وحشی
ستاره بی تو به چشمم شرار می پاشد
فروغ ماه به رویم غبار می پاشد
خدای را! چه نسیم است این که بر تن من
نوازش نفسش انتظار می پاشد؟
خروش رود ِ دمان، شور عشق می ریزد
سکوت کوه گران، شوق یار می پاشد
بیا که پونه ی وحشی ز عطر مستی بخش
بُخور ِ می به لب جویبار می پاشد
ستاره می دمد از چلچراغ سرخ تمشک
که گَردِ نقره بر او آبشار می پاشد
خیال گرمی ی ِ عشقت به ذره های تنم
نشاط و مستی ی ِ بی اختیار می پاشد
چه سود از این همه خوبی؟ که بی تو خاطر من
غبار غم به سر روزگار می پاشد.
mozhgan
03-18-2011, 02:55 AM
صد چمن لاله
روزی اید که دلم هیچ تمنا نکند
دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند
وین سبک جوش گران مایه - که خون نام وی است-
ره به آوند تهی مانده ی رگ ها نکند
یاد آغوش کسی سینه ی آرام مرا
موج خیز هوس این دل شیدا نکند
دیده آن گونه فروبسته بماند که اگر
صد چمن لاله دمد، نیم تماشا نکند
لیک امروز که سرمست می ِ زندگیم
دلم از عشق نیاساید و پروا نکند
از لگد کوب ِهوس، پیکر تقوا نرهد
تا مرا این دل سودازده رسوا نکند.
mozhgan
03-18-2011, 02:56 AM
ساقه ی دمیده
چون نغمه در سراچه ی گوشت نشسته ام
چون گوش، پرده دار خروشت نشسته ام
چون ساقه ی دمیده به دشت ایستاده ای
چون لاله ی شکفته به دوشت نشسته ام
گرم و شکیب سوزم و شیرین و دلنواز
آن بوسه ام که بر لب نوشَتْ نشسته ام
میناست پیکر من و خونم شراب عشق
دزدانه در کمینگه هوشت نشسته ام
افسانه ی نگفته ی میلی نهفته ام
در دیدگان زهد فروشت نشسته ام
فریاد بی قراریم و بندی ی ِ سکوت
در ژرفی ی ِ نگاه خموشت نشسته ام
تا زخمه زد به تار دلم دست عشق دوست
چون نغمه در سراچه ی گوشت نشسته ام
mozhgan
03-18-2011, 02:58 AM
باغ مهتاب
دیشب، ای بهتر ز گل! در عالم خوابم شکفتی
شاخ نیلوفر شدی در چشم پر آبم شکفتی
ای گل وصل از تو عطرآگین نشد آغوش گرمم
گر چه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی
بر لبش، ای بوسه ی شیرین تر از جان! غنچه کردی
گل شدی، بر سینه ی هم رنگ سیمابم شکفتی
شام ابرآلود طبعم را دمی چون روز کردی
آذرخشی بودی و در جان بی تابم شکفتی
یک رگم خالی نماند از گردش تند گلابت
ای گل مستی که در جام می نابم شکفتی
بستر خویش از حریری نرم چون مهتاب کردم
تا تو چون گل های شب در باغ مهتابم شکفتی
خوابگاهم شد بهشتی، بسترم شد نوبهاری
تا تو، ای بهتر ز گل! در عالم خوابم شکفتی.
mozhgan
03-18-2011, 02:59 AM
یک سحر
سحری به دلنوازی ز درم درآ و بنشین
به کنار خود به بازی بنشان مرا و بنشین
من اگر ادب پسندم، ننشینم و نخندم
تو ز لطف رخصتم ده، که بیا بیا و بنشین
همه دشمنند و بد سر، که زنند حلقه بر در
به رخ حسود مگْشا، در این سرا و بنشین
چو حیا کنم حذر کن، به ملامتم نظر کن
که ز سبز جامه چون گل، به صفا درآ و بنشین
شنوند اگر خروشم، تو به بوسه کن خموشم
نفسی مکن لب خود ز لبم جدا و بنشین
چو ز دست رفته باشم، ببر تو خفته باشم
تو به خنده گو که کامم ز تو شد روا و بنشین
نه، من این نمی توانم، که به شرم بسته جانم
تو به خانه ام گر ایی، به حیا گرا و بنشین.
mozhgan
03-18-2011, 02:59 AM
سپیدار
این حریفان همه هرجایی و پستند و تو نه
کم ز پتیاره و پتیاره پرستند و تو نه
این گدایان به تمنّای جُوی سیم ِ تنم
چون چنار از سر خواهش همه دستند و تو نه
چون سپیدار ِ رَزآویخته، این بی ثمران
خویشتن را ثمر عاریه بستند و تو نه
از تنم فرش هوس بافته خواهند و به عهد
رشته صد مرحله بستند و گسستند و تو نه
جرعه نوشان قلندروَش سرگردانند،
یک شب از صَد خُم و صد خُمکده مستند و تو نه
دامن هر که گذشت از برِ شان، بگرفتند
گل خارند و به هر دشت نشستند و تو نه
ماه ِ افتاده در آبند و سراپا به دروغ؛
رونق خویش به یک موج شکستند و تو نه
لیک با این همه صد حیف که در بیماری
گِردِ بالین من اینان همه هستند و تو نه
mozhgan
03-18-2011, 03:01 AM
دیبای کبود
نیلوفر شبنم زده ی ساحل رودم
کس جامه نپوشید ز دیبای کبودم
بر آتش من ریخته خکستر ایام
دیگر ندهد کس خبر از بود و نبودم
بی چنگی ی ِ خود چنگم و بی نایی ی ِ خود نای
در پرده ی خاموشی دل خفته سرودم
چون غنچه ی نشکفته، به عالم نظرم نیست
نرگس نشدم، چشم تمنا نگشودم
در خود زده ام دست، سبو رهبریم کرد
وز خود شده ام مست، ز می پند شنودم
چون عودم و خود سوختنم رونق بزم است
چون شاخه ی تر، کس نشد آزرده ز دودم
حیرت زده از دیدن نایاری ی ِ یاران
چون روزنه شد چشم، سراپای وجودم
بی بهره ز ره پویی ِ خود هر شبه چون مهر
در بستری از خون دل خویش غنودم
سیمین شده دشت سخن از پرتو شعرم
رشک ِ مه گردونم از این نقره که سودم.
mozhgan
03-18-2011, 03:02 AM
ننگ آشنا
خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد
پایم چو پایه ی رز، یارب شکسته بهتر
تا از حریم خویشم، بیرون گذر نباشد
پیمانه ی تنم را، بشکن که بر لب من
لب های باده نوشان، شب تا سحر نباشد
چون موج از آن سزایم این سرشکستگی شد
کز صخره های تهمت، دل را حذر نباشد
در شام ِ غم که گردد، همراز و همدم من؟
اشکم اگر نریزد، آهم اگر نباشد
سیمین! منال کاینجا، چون شاخ گل نروید
چون دانه هر که چندی خکش به سر نباشد
mozhgan
03-18-2011, 03:02 AM
سجاف زرّین
تو غم مرا چه دانی، که چه آتشم به جان زد
تن خوشه خوشه داغم، ره باغ ارغوان زد
چو پرستوی مسافر، غم آشیان نداری
که به هر سفر توانی، به دیاری آشیان زد
بفرست نامه سویم، که به سبزه زار خطّش
ز لب لطیف رنگین، گل بوسه می توان زد
به خدا که سایه ی غم، ز سرم نمی شود کم
چو خبر نشد که سروم، به سر که سایبان زد
به شبان هجر، خوابم به دو دیده آمد آن دم
که سحر سجاف زرّین، به کنار آسمان زد
به فلک زبانه خیزد، ز شرار جان ِ سیمین
که زبانزد جهان شد، چو زعاشقی زبان زد.
mozhgan
03-18-2011, 03:04 AM
پولاد آبدیده
جفای خلق و غم روزگار دیده منم
وزین دو، رشته ی پیوند خود بریده منم
شبم که سینه ی من پرده دار اسرار است
به انتظار تو، این خنجر سپیده! منم
ز تیغ طعنه ی دشمن دلم چو گل شد چک
کنون چو غنچه زبان در دهان کشیده منم
ز اوج چرخ ِ تمنّا چو برف با دل سرد
فرونشسته و بر خک آرمیده منم
ز من گسسته ای و همچو گِرد باد به دشت
ز تاب هجر تو پیچیده و دویده منم
ز غم گداختم و اشک گرم سردم کرد
زمن بترس که پولاد آبدیده منم
بسان سایه ز آزار مردمان، سیمین!
غمین به گوشه ی دیوارها خزیده منم
mozhgan
03-18-2011, 03:05 AM
وفادار
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم
تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفاداربمیرم.
mozhgan
03-18-2011, 03:09 AM
افسون شیطان
چرا کمتر از آن اشکی که از مژگانم آویزد
دَوَد بر گونه ام آرام و در دامانم آویزد؟
چرا کمتر از آن آهی که از شوق لبت هر دم
درون سینه در موج غم پنهانم آویزد؟
چرا کمتر ز شیطانی، که با افسون نو هر شب
به پرهیزم زند لبخند و در ایمانم آویزد؟
ترا چون چشمه می خواهم که چون گیرد در آغوشم
هزار الماس زیبا بر تن عریانم آویزد
به عشقت خو چنان کردم که خواهم از خد ا هردم
که سرکش تر شود این شعله و در جانم آویزد
منم آن گلبن ِ آزرده از آسیب پاییزی
که توفان ِ جدایی در تن لرزانم آویزد
چو نیلوفر که آویزد به سروی در چمن، سیمین!
کند گل نغمه های شعر و در دیوانم آویزد
mozhgan
03-18-2011, 03:10 AM
معبد متروک
در ما نمانده زانهمه شادی نشانه یی
ماییم و دلشکستگی ی ِ جاودانه یی
خاموش مانده معبد متروک سینه ام
دراو نه آتشی، نه ز گرمی نشانه یی
دامان دوستی ز چه برچیده ای زما؟
دانی که نیست آتش ما را زبانه یی
خندد بهار خاطر من، زانکه در دلم
هر لحظه می زند غمی ز نو جوانه یی
شد سینه، خانه ی پریان خیال تو
رقصد پری چو کس ننشیند به خانه یی
خفته است در تنم همه رگ های آرزو
ای پاسدار عشق؟ بزن تازیانه یی
چون بوی عود، از پی خودسوزی ی ِ شبم
مانَد سحر به دفتر سیمین ترانه یی
mozhgan
03-18-2011, 03:11 AM
دام ِ فریب
گفتم که می خواهم تو را، باور مکن، باور مکن
از جمع یاران پا مکش، با من به یاری سر مکن
گر همچو گل در خنده ام، دام ِ فریب افکنده ام
در حسرت دامی چنین، بیهوده دامن تر مکن
از عاشق پکیزه خو، وصل من رسوا مجو
همبستر هر سفله را، با خویش هم بستر مکن
شهد لب می رنگ من، آلوده با نیرنگ من
این جام افسون در مکش، این باده در ساغر مکن
چشمم اگر دارد نَمی، ریزد به پای عالمی
زین گوهر بی آبرو، زنهار، انگشتر مکن
نه ، نه که جز آغوش من، جز لعل ساغر نوش من
در خلوت خاموش من، اندیشه ی دیگر مکن
اینک تو و اینک لبم، این شور و این تاب و تبم
صد بوسه بر لعلم بزن ، وز صد یکی کمتر مکن.
mozhgan
03-18-2011, 03:12 AM
یاد
شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود
میل تو گرم، در دل بی تاب می دود
در پرده ی نهان ِ دلم جای می کنی
گویی به چشم خسته تنی خواب می دود
می بوسمت به شوق و برون می شوم ز خویش
چون شبنمی که بر گل شاداب می دود
می لغزد آن نگاه شتابان به چهره ام
چون بوسه ی نسیم که بر آب می دود
وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم
آن گونه می دود که می ناب می دود
بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست
خورشید هم به دامن مرداب می دود
وزگفتگوی خلق مخور غم، که گاهگاه
ابر سیه به چهره ی مهتاب می دود.
mozhgan
03-18-2011, 03:12 AM
دورنگی
همچو نور، از چشمم، رفتی و نمی ایی
بی تو دیده ی جان را، بسته ام ز بینایی
تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی
از دورنگی ی ِ یاران، وزفریب عیاران
دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی
آفتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی
حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی
زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهایی
گر دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید
درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی
دانم اینکه از دوری، خسته ای ّ و رنجوری
سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی
دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:
ـ بینم آن که بازایی، بینم آن که بازایی؟
mozhgan
03-18-2011, 03:13 AM
من و تو
بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم کنون که برآمد بنشین تا بنشینم
پک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم
بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم
شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم
من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم
آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همه ی عمر و همین جا بنشینم
ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم.
mozhgan
03-18-2011, 03:14 AM
شبگرد
بر گو که چه می جویم، بنما که چه می خواهم؛
چون شد که در این وادی، سرگشته و گمراهم؟
از عشق اگر گویی، می جویم و می جویم
وز یار اگر پرسی، می خواهم و می خواهم
در عالم هشیاری، از بی خبری مستم
در گوشه ی تنهایی، از بیخودی آگاهم
گر مهر نیم آخر، هر شب ز چه می میرم؟
گر ماه نیم آخر، هر دم ز چه می کاهم؟
در دامنی افتادم، گفتی که مگر اشکم
از خویش برون رفتم، گفتی که مگر آهم
ویرانه ی متروکم: نه بام و نه دیواری
آرام نگیرد کس، در سایه کوتاهم
آن اختر شبگردم، سیمین! که درین دنیا
دامان سیاهی شد، میدان نظرگاهم.
mozhgan
03-18-2011, 03:15 AM
بی خبری
بگذشت مرا، ای دل! با بی خبری عمری
با بی خبری از خود، کردم سپری عمری
چون شعله سرانجامم، خاموشی و سردی شد
هر چند ز من سر زد، دیوانه گری عمری
نرگس نشدم، دردا! تا تاج زرم باشد
چون لاله نصیبم شد، خونین جگری عمری
دل همچو پرستویی، هردم به دیاری شد
آخر چه شدش حاصل، زین دربدری عمری؟
دلدار چه کس بودم، یا دل به چه کس دادم
از شور چه کس کردم، شوریده سری عمری؟
تا روی نکو دیدم، آرام ز کف دادم
سرمایه ی رنجم شد، صاحب نظری عمری
پیوند تن و دل را، پیوسته جدا دیدم
دل با دگران هر دم، تن با دگری عمری
mozhgan
03-18-2011, 03:16 AM
ننوازی به سرانگشت مرا، ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که درآری به خروشم
چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب که سراپا همه گوشم
کم ز مینا نیم، ای دوست! که گَردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هر چه بکوشم
تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فروریخت به دامن شب دوشم
بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم
چو خُم باده، در این شوق که گرمت کنم امشب،
همه شادی، همه شورم، همه مستی، همه جوشم
تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه ی شیرین
به خدا باده پرستی به خدا باده فروشم
mozhgan
03-18-2011, 03:18 AM
آشفتگی
شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
شاه ِهمه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من
یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟
mozhgan
03-18-2011, 03:19 AM
ساق فریبْ زن
خرمن زلف من کجا؟ شاخه ی سیمین کجا؟
قهر ز من چه می کنی، بهر تو همچو من کجا؟
صحبت باغ را مکن، پیش بهشت روی من
سبزه ی عارضم کجا، خرّمی ِ چمن کجا؟
لاله و من؟ چه نسبتی! ساغر او ز می تهی:
ساق فریبزن کجا؟ ساقی ی ِ سیمتن کجا؟
غنچه دهان بسته یی، پیش لب شکفته ام
گرمی ی ِ بوسه ام کجا،؟ سردی ِ آن دهن کجا؟
نرگس و دیدگان من؟ وای از این ستمگری!
در نگهم ترانه ها، در نگهش سخن کجا؟
بر سر و سینه ام مکش، دست که خسته می شود!
نرمی ی ِ پیکرم کجا؟ خرمن نسترن کجا؟
این همه هیچ، بهر تو، یار ز خود گذشته یی؟
دوستی ی ِتو خواسته، دشمن خویشتن کجا؟
می روی و خطاست این، شیوه ی نابجاست این
قهر ز من چه می کنی، بهر تو همچو من کجا؟
mozhgan
03-18-2011, 03:47 AM
عطر پرکنده
بازگو، ای به کنار دگری خفته ی من!
چه کند با غم تو این دل آشفته ی من؟
وه که امروز پرکنده تر از بوی گل است
خاطر جمع تر از غنچه ی نشکفته ی من!
آفتاب ِ نگه ِ گرم تو را می جوید
این دل ِ سردتر از بر ف ِ فروخفته ی من
یاد از آن روز که انگشت تو اشکم بسترد
خاتم دست تو شد گوهر ناسُفته ی من
شاهد آتش عشق تو که گرم است هنوز
شعله هایی ست که سر می کشد از گفته ی من
چه کنم؟ دل به که بندم؟ به کجا روی کنم؟
بازگو، ای به کنار دگری خفته ی من
mozhgan
03-18-2011, 03:49 AM
دیشب
عشقش ز جان تیره ی من سر کشیده بود
در سنگلاخ خاطر من گل دمیده بود
چون سبز جامه، غنچه صفت، پیکر مرا
از چشم ها نهفته و در بر کشیده بود
ای باغبان عشق! تو تا با خبر شدی
لبهاش از لبم گل صد بوسه چیده بود
عشقم هزار پرده ی پرهیزْ سوخته
شوقم هزار جامه ی تقوا دریده بود
بر لوح ساده ی دل دیرآشنای من
رنگ هزار باغ و بهار آرمیده بود
جانم همه شرار و به پیکر نشسته گرم
خونم همه شراب و به رگ ها دویده بود
می سوخت شمع عشق به فانوس چشم من
وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود
از بوسه واگرفت و هم از بوسه باز داد
جان را که دور از او به لبانم رسیده بود
mozhgan
03-18-2011, 03:52 AM
خاکستر خیال
دیشب که خفته بودی، در بستر خیالم
می سوخت از تمنّا، پا تا ز سر خیالم
من جام ها کشیده، از باده ی وصالت
تو کام ها گرفته، از دختر خیالم
شب چون به آتش تو، اندیشه پر بسوزد
شعر و ترانه گردد، خکستر خیالم
ای تشنه کام عاشق، بس کن هوس، که ترسم
غیر از جنون ننوشی، از ساغر خیالم
تا موج خیز ِ چشمم، دُردانه پرور آمد
پیرایه بست عالم، با گوهر خیالم
گر سوی کس به جز تو، روزی گشوده گردد
پیوسته بسته بادا، بال و پر خیالم
جز نام دوست سیمین! حرفی دگر نخواندم
چندان که خیره ماندم، در دفتر خیالم
mozhgan
03-18-2011, 03:52 AM
آشتی
چندی به قهر گر چه زما رخ نهفته بود
دیشب ز آشتی به برم تنگ خفته بود
شب تا سحر نخفته و در پیش روی ماه
گه بوسه وام داده و گاهی گرفته بود
بودم بهار حُسن که از همّت لبش
گل های بوسه بر سر و رویم شکفته بود
در پایش اوفتادم و دانست عاشقم
این راز اگرچه در دل تنگم نهفته بود
خاموش بود و قصه ی او را به گوش من
آن دل که می طپید به صد شور گفته بود
سیمین نثار مقدم پر مهر دوست کرد
آن دانه های دُر که شب هجر سفته بود.
mozhgan
03-18-2011, 03:53 AM
رقص شیطان
آمدی و آمدی و آمدی
نرم گشودی در کاشانه را
خنده به لب؟ بوسه طلب شوخ چشم
شیفته کردی دل دیوانه را
سایه صفت آمدی و بیقرار
خفت سراپای تو در بسترم
نرگس من بودی و جای تو شد
جام بلورین دو چشم ترم
یک شرر از مجمر لب های تو
جست و سراپای مرا سوخت... سوخت
بوسه ی دیگر ز لبت غنچه کرد
غنچه ی لب های مرا دوخت... دوخت
گرمی ی ِ آغوش ترا می چشید
اطلس سیمابی ی ِ اندام من
عطر نفس های ترا می مکید
مخمل گیسوی سیه فام من
مست ز خود رفتم و باز آمدم
دیده ی من دید که تر دامنم
عشق تو را یافت که چون خون شرم
از همه سو ریخته بر دامنم
رعد خروشید و زمین ها گداخت
کلبه ی تاریک، دهان باز کرد
سینه ی من ساز نواساز شد
نغمه ی نشنیده یی آغاز کرد
رقص کنان پیکر اهریمنی
جست و برافشاند سر و پای و دست
خنده ی او تندر توفنده شد
در دل خاموشی و ظلمت شکست
نعره برآورد که دیدی چه خوب
خرمن پرهیز ترا سوختم؟
شعله ی شهوت شدم و بی دریغ
عشق دل انگیز ترا سوختم؟
دیده ی من باز شد و بازتر
دیدمت آنگاه که شیطان تویی!
در پس آن چهره ی اهریمنی
با رخ افروخته پنهان تویی!
ناله برآمد ز دلم کای دریغ
از تو چنین تر شده دامان من؟
وای خدایا ز پی سرزنش
رقص کنان آمده شیطان من...
mozhgan
03-18-2011, 03:54 AM
چوب دار
خدایا چوبه ی دار است جسمم
چه پیکر ها به بالایم درآویخت
چه آتش ها به خاموشی گرایید
چه گرمی ها که با سردی در آمیخت
چه دل ها کز هوس می سوخت پنهان
چو با من آشنا شد سرد شد، مُرد
بَرَم هر نغمه ی شیرین که خواندند
به گوشم ناله یی از درد شد، مُرد
دو چشمم مستی ی ِ مینای می داشت
چه سود آخر به کس جامی نبخشید
لبم آشفتگان دربدر را
ندانم از چه فرجامی نبخشید؟
چه شب ها مرغکان در نور مهتاب
نوای شادی از دل برکشیدند
سحر سرمست غوغای شب دوش
به سوی دشت و صحرا پر کشیدند
من آزرده تنها خفته بودم
به چشمم اشک و بر لب هام آهی
کنارم دفتری همچون دلم ریش
به تشویش شب دوشم گواهی
تن من چوب دار عشق ها بود
هوس ها را به پای مرگ بردم
اگر کس بوسه از لب های من خواست
گلویش را به بند غم فشردم
خدایا در سکوت صبحدم باز
به بندم بینوایی اوفتاده
ز ما بر سنگفرش جاده ها باز
به نرمی سایه هایی اوفتاده
خدایا چوب دارم، کاش ناگاه
به طوفان بلایی می شکستم
مرا ای دوستان یک شب بسوزید
که من از خویشتن در بیم هستم.
mozhgan
03-18-2011, 04:00 AM
برای چشم هایت
گفتی که:«کاش چون تو مرا، ای دوست!
گویا، زبان شعرو سخن می بود
تا قصه ساز آتش پنهانم
شعر شکفته بر لب من می بود»
گویم به پاسخ تو که:« ایا هست
«شعری ز چشم های تو زیبا تر؟
«یا من شنیده ام ز کسی هرگز
«حرفی از آن نگاه، فریباتر؟
«دریای سرکشی ز غزل خفته است
در آن نگاه خامش دریا رنگ
یک گوشه از دو چشم کبود تست
ای آسمان روشن مینا رنگ»
«ای کاش بود پیکر من شعری
تا قصه ساز بزم شبت می شد
می خواندی و چو بر دو لبت می رفت
سرمست بوسه های لبت می شد»
«می مرد کاش بر لب من آن شعر
کاو شرح بیقراری ی ِ من می گفت
اما چو دیدگان تو چشمانم
در یک نگه هزار سخن می گفت»
mozhgan
03-18-2011, 04:01 AM
اندوه
شبی از در آمد دختر من
لبش پُر شِکوه، جانش پُر زغم بود
که در مهمانی ی ِ یارانم امروز
سر شرمنده ام بر سینه خم بود
چو دانستی که مهمانم به بزمی
مرا چون گل چرا زیبا نکردی
چرا با جامه یی رنگین و پرچین
مرا با دیگران همتا نکردی
«مهین» خندید و در گوش «پریچهر»
نهان از من به صد افسون سخن گفت
نمی دانم چه گفت، اما شنیدم
که در نجوا سخن از پیرهن گفت
چرا اندیشه از حالم نکردی
مگر در دیده شرمم را ندیدی
چرا خاموش ماندی؟ چاره یی کن
مگر این این اشک گرمم را ندیدی
به او گفتم که ای فرزند من کاش؛
ترا دیوانه یی مادر نمی شد
نمی بودی اگر دردانه ی من
ز اشک شرم، چشمت تر نمی شد
من آن آشفته در بند خویشم
که جز با خود سر و کاری ندارم
به جز اندیشه ی بی حاصل خویش
خبر از حال دیاری ندارم
من آن روح گریزان غمینمم
که پیوند از همه عالم گسستم
چو شعر آمد به خلوتگاه رازم
گسستم از همه، با او نشستم
تو می گویی سخن از بزم رنگین
مرا اندیشه ی رنگین تری هست
برو، تنها مرا با خود رها کن
مگو دیگر که اینجا مادری هست.
mozhgan
03-18-2011, 04:05 AM
گل صحرایی
کیستی ای دوست که با یاد تو
باده ی اندیشه ام آمیخته
ای لب گرمت ز تن سرد من
شعله ی صد بوسه برانگیخته
خنده ی من، شوخی ی ِمن، ناز من
برده قرار تو و آرام تو
فتنه ی عشاق هوسباز من
زهر حسد ریخته در کام تو
من گل صحرایی ی ِ خود رُسته ام
عطر مرا رهگذری نوش کرد
خوب چو از بوی تنم مست شد
رفت و مرا نیز فراموش کرد
چون تو کسی بود و مرا دوست داشت
چون تو کسی عاشق و دیوانه بود
چون تو کسی با لب من آشنا
وز دگران یکسره بیگانه بود
او همه چون مستی ی ِ یک جرعه می
در سر من، در تن من، می دوید
او چو شفق من چو شب تیره فام
سر زده بر دامن من، می دوید
آن که مرا عاشق دیوانه بود
با که بگویم ز برم رفت رفت
روز شد و شب شدم و کوهسار
پرتو مهرش ز سرم رفت رفت
کیستی ای دوست که با یاد تو
باده ی اندیشه ام آمیخته
ای لب گرمت ز تن سرد من
شعله ی صد بوسه برانگیخته
خلوتی آراسته کردم بیا
تا شب خود با تو به روز آورم
از دل سرد تو برون شعله ها
با نگهی شعله فروز آورم
بید برآورده پَر از شاخ خشک
مهر برآورده سر از کوهسار
آن به زمرّد زده بر تن نگین
این ز طلا ریخته هر جا نثار
گرمی ی ِ آغوش مرا بازگیر
گرمی ی ِ صد بوسه به من بازده
مرغک ترسیده ی پَر خسته را
زنده کن و پرده و پروازده
لیک مبادا که چو آن دیگری
برگ ِ سیه مشق به دورافکنی
مست شوی عربده جویی کنی
جام تهی مانده ز می بشکنی
mozhgan
03-18-2011, 04:05 AM
شب و نان
مهر، بر سر چادر ماتم کشید:
آسمان شد ابری و غمگین و تار-
باز خشم آسمان کینه توز...
باز باران، باز هم تعطیل کار...
قطره های اول باران یأس
روی رخسار پر از گردی چکید.
دیده یی بر آسمان، اندوه ریخت،
سینه یی آه پر از دردی کشید.
خسته و اندوهگین و ناامید
بر زمین بنهاد دست افزار خویش،
در پناه نیمه دیواری خزید،
شسته دست از کار محنت بار خویش.
باز، انگشتان خشکی، شامگاه
شرمگین، آهسته می کوبد به در:
باز، چشم پر امید کودکان
باز، دست خالی از نان پدر...
mozhgan
03-18-2011, 04:07 AM
هَوو
شب نخفت و تا سحر بیدار ماند،
نفرتی ذرّات جانش را جوید.
کینه یی، چون سیلی از سُرب مذاب،
در عروق دردمند او دوید:
همچو ماری، چابک و پیچان و نرم
نیمه شب بیرون خزید از بسترش،
سوی بالین زنی آمد که بود
خفته در آغوش گرم همسرش.
زیر لب با خویش گفت: «آن روزها
همسر من همدم این زن نبود -
این سلیمانی نگین تابنک
این چنین در دست اهریمن نبود!»
«آه! این مردی که این سان خفته گرم
در کنار این زن آشوبگر،
جای می داد اندر آغوشش مرا
روزگاری گرم تر، پرشورتر..»
«زیر سقف کلبه یی تاریک و تنگ
زیستن نزدیک دشمن، مشکل است.
من سیه بخت و غمین و تنگدل
او دلش از عشق روشن، مشکل است...»
«آن چه کردم از دعا و از طلسم،
رو سیاهی بهر او حاصل نشد!
آن چه جادو کرد او از بهر من،
با دعای هیچ کس باطل نشد!»
«طفل من بیمار بود، اما پدر
نقل و شیرینی پی این زن خرید!
من به سختی ساختم تا بهر او
دستبند و جامه و دامن خرید!»
«وه، چه شب ها این دو تن سر مست و شاد
بر سرشک حسرتم خندیده اند!
پیش چشمم همچو پیچک های باغ
نرم در آغوش هم پیچیده اند!»
لحظه یی در چهر آن زن خیره ماند...
دیده اش از کینه آتشبار بود،
در سیاهی، چهر خشم آلوده اش
چون مس ِ پوشیده از زنگار بود!
دست لرزانش به سوی آب رفت؛
گَرد ِ بی رنگی میان جام ریخت.
قطعه های گرم و شفاف عرق
از رخ آن دیو خون آشام ریخت؛
«باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ
کار یک تن زین دو تن یکسر شود
یا مرا همسر بماند بی رقیب
یا رقیب سفله بی همسر شود.»
پس به آرامی به بستر بازگشت
سر نهان در زیر بالاپوش کرد:
دیده را بر هم فشرد اما به جان
هر صدایی را که آمد، گوش کرد...
ساعتی بگذشت و کس پنداشتی
جام را بگرفت و بر لب ها نهاد...
جان میان بستر از جسمش گریخت
لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد.
دیده را بگشود تا بیند کدام
جامه ی مرگ و فنا پوشیده بود:
همسرش را با رقیبش خفته دید!
لیک طفلش... جام را نوشیده بود!...
چون سپند از جای و جست و، بی درنگ
مانده های جام را، خود سرکشید،
طفل را بر دوش افکند و دوید،
نعره ها از پرده ی دل بر کشید:
«وای!... مَردم! مادری فرزند کشت!
رحم بر چشمان گریانش کنید!
طفل من نوشیده زهری هولنک -
همتی! شاید که درمانش کنید...»
mozhgan
03-18-2011, 04:08 AM
ای مرد
ای مرد! یار بوده ام و یاورت شدم
شیرین نگار بوده و شیرین ترت شدم
بی من نبود اوج فلک سینه سای تو
پرواز پیش گیر که بال و پرت شدم
یک عمر همسر تو شدم، لیک در مجاز؛
اینکه حقیقت است اگر همسرت شدم
هم دوش نیز هستم و هم گام و هم طریق
تنها گمان مدار که هم بسترت شدم
بی من ترا، قسم به خدا، زندگی نبود
جان عزیز بودم و در پیکرت شدم
یک دست بوده ای تو و یک دست بی صداست
دست دگر به پیکر نام آوردت شدم
بیرون ز خانه، همره و همگام استوار
در خانه، غمگسار و نوازشگرت شدم
دیگر تو در مبارزه بی یار نیستی
یار ظریف و یاور سیمین برت شدم.
mozhgan
03-18-2011, 04:08 AM
نیمه شب
از میان خبرها
آبشار بلند، چون مسوک
تن به دندان صخره ها می زد
رشته های سپید سیمینش
بر تن صخره ها جلا می زد
سنگ ها چون شکسته دندان ها:
نامرتب، سیاه، افتاده
بستر آبشار، چون دهنی
از غریبی به زجر جان داده
ماه چون شمع بی فروغ عزا
دشت چون مرده خفته در نورش
مرده شو بود و دمبدم می ریخت
بر تن دشت، گـَرد کافورش
رود مجروح وار، در بستر
گریه می کرد و ناله سر می داد
محتضروار، پیچ و تاب تنش
گویی از مردنش خبر می داد
در دل سخت کوه، مردی چند
در پی صخره یی گران کندن
سنگشان سخت و کارشان سنگین
کوه کندن نه... بلکه جان کندن
نه همه روز بلکه شب ها نیز
کوه کاویده سنگ ساییده
هر کجا بازمانده بیل و کلنگ
ناخن و مشت و چنگ ساییده
کارْ بسیار و مزدْ بی مقدار
نه فراخورد کارشان پاداش
به تمنّای نان بی خورشی
روز در التهاب و شب به تلاش
در دل کوه، کنده دالانی
سخت بی انتها و سخت دراز
تا از آن ره، گروه رهگذارن
سوی دریا برند راه به ناز
لیک ایام، سفله کیشی کرد
کوه لرزید و صخره ها افتاد
چند فریاد و بعد... خاموشی
زندگی مُرد و از صدا افتاد
چند پیکر، شکسته سینه و سر
خکشان تخت و سنگ بالین بود
مرده ریگی که ماند از آنان
کاسه و کوزه ی سفالین بود
mozhgan
03-18-2011, 04:11 AM
نامه
تا شکستِ قانون ِ زن شکن
آه، ای پیک، پیک شادی بخش!
نامه آورده ای ز همسر من
نامه از او، که روزگاری داشت
سایه ی لطف و مهر بر سر من
نامه از اوست، او که از تن او
بسترم گرم بود و رؤیایی
او که از بوسه بر رخم می زد
نقش صدگونه عشق و شیدایی
او که می گفت: «دوستت دارم»
او که می گفت: «نگسلم پیوند»
او که می گفت: «با وفای توأم»
او که می گفت: «نشکنم سوگند»
نامه از اوست، او که رفت و شکست
عهد و پیمان مهر و یاری را
او که در گوش دیگران سر داد
نغمه ی عشق و بیقراری را
او که آگه نشد که همسر او
از کجا می خورد، چه می پوشد
او که آگه نشد که کودک او
خون ز ********** رنج می نوشد
نامه از اوست، او که سوی رهش
با ز هم چشم انتظار من است
آه! می بخشمش که با همه عیب
پدر طفل شیرخوار من است
نامه از اوست، ای خدا! از اوست
بی وفا بر سر وفا آمد
او که بیجا ز کوی یاران رفت
عاقبت آمد و به جا آمد
می تپد دل درون سینه ی من
نامه را وکنم؟ بگو... چه کنم؟
نامه واشد ببوسمش یا نه؟
با خط دلفریب او چه کنم؟
چه؟ در این نامه چیست؟ هان! این چیست؟
وای... فرمان افتراق من است
مهر واخوردگی، خط بطلان
بر من و هستیم، طلاق من است.
mozhgan
03-18-2011, 04:14 AM
مرگ ناخدا
با آنها که از مرگ نهراسیدند
شنیدم که کشتی به دریای ژرف
چو آزرده از خشم توفان شود،
چو بر چهر دریای نیلوفری
شکن ها و چین ها نمایان شود،
براید ز هر سوی موجی چو کوه
که شاید به کشتی شکست آورد،
گشاید ز هر گوشه گرداب کام
که شاید شکاری به دست آورد.
بپیچد چو زرینه مار آذرخش
دمی روشنایی زند آب را.
خروشنده تندر بدزدد ز بیم
ز دل ها توان و زتن تاب را.
ز دل برکشد هر کسی ناله یی،
براید ز هر گوشه فریادها،
بیامیزد اندر دل تیره شب
به فریادها ناله ی بادها...
پس آنگاه کوشش کند ناخدای
که بر خستگان ناخدایی کند:
به دریا نهد زورق و ساز و برگ
کسان را بدان رهنمایی کند...
چو آسوده شد زانچه بایست کرد،
به بالای کشتی رَوَد مردْوار-
بر آن سینه ی قهرمان دلیر
نشانهای مردانگی، استوار
فروغی در آن دیده ی دلپذیر،
سرودی به لبهای پر شور او...
دمی این چنین چون بر او بگذرد،
دل ژرف دریا شود گور او!
چو فردا به بام سپهر بلند
شود مهر، چون گوی زر، تابنک،
نویسد به پهنای دریا به زر
که: «دریا دلان را ز مردن چه بک؟...»
چنین است ایین مردانگی
که تا بود، این بود و جز این نبود
ز من برچنان قهرمانان سپاس!
ز من بر چنان ناخدایان درود!
mozhgan
03-18-2011, 04:16 AM
درد نیاز
ای دختر فقیر سیه چرده ی ملیح!
نام تو- ای شکفته گل ِکوچه گرد!- چیست؟
در گردن برهنه ی چون آبنوس تو
این مهره های آبی گلگون زرد چیست،
در دیده ی درشت تو- ای دلفریب شوخ!
پنهان، نشان گمشده ی رنج و درد چیست؟
تو کیستی؟ - برهنه ی با درد همسری.
نادیده شانه گیسوی زیبای خویش را
رندانه زیر پوشش گلگون نهفته ای
ای نوگل شکفته به مرداب زندگی!
با کس ز راز خود، ز چه حرفی نگفته ای؟
نشکفته غنچه ای که ز شاخت بریده اند،
اینک به خک راه غم و درد، خفته ای:
در بوستان عمر، تو آن شاخ بی بری!
دانی تو را که زاده؟ - نه! اما بدان که او
مانند تو، به خک تباهی نشسته بود.
او هم ز تازیانه ی بیداد، پیکرش
چون پیکر نحیف تو، رنجور و خسته بود.
او چون تو بود و، چون تو درین گیر و دار عمر
با سنگ یأس، جام امیدش شکسته بود:
بدبخت زاد، زاده ی بدبخت دیگری!
از صبح تا به شام به هر سوی می دود
از بهر نان دو چشم سیاه درشت تو...
بر کفش های کودک من بوسه می زنی
شاید که سکه یی بگذارم به مشت تو.
خم کرده ای ز بس بر هر رهنورد، پشت،
باز نیاز و عجز دو تا کرده پشت تو:
از بار خویش دیده ای ایا گران تری؟
زن ها به نفرت از تو نهان می کنند روی
کاینجا نمی کند اثری آه سرد تو،
در جان مردها هوس و شور می دمد
زیبایی ی ِنهفته به زنگار ِ گَرد تو.
وان سکه یی که گاه به مشت تو می نهند
پاداش حسن توست، نه درمان درد تو.
اینش سزاست مرغک بی بال و بی پری!
دردا! درین خرابه ی دلگیر جانگداز
هرگز تو را به منزل مقصود راه نیست.
هرگز تو را به مدرسه یی یا به مکتبی
یا دامن محبت پکی، پناه نیست.
بیدادگر نشسته بسی در کمین تو
اما، هزار حیف! کسی دادخواه نیست-
نه راد مردی و نه کریم توانگری...
mozhgan
03-18-2011, 04:16 AM
پیک بهار
آه! ای پیک دل انگیز بهار
که صفا همره خود می آری-
با توأم! با تو که در دامن خود
سبزه و سنبل و سوسن داری،
دم به دم بر لب جوی وسرِ کشت
می نشینی ّ و گلی می کاری...
آه! ای دخترک افسونکار
پای هرجای نهی، سبزه دمد،
دست هرجای زنی، گل روید-
در تنت پیچد امواج نسیم:
لطف و خوشبویی و مستی جوید.
با بناگوش تو، مهتاب بهار
قصه ی بوسه ی عاشق گوید.
آمدی باز و سپاس است مرا.-
دوش تا صبح در آن باغ بزرگ
همه دانند که مهمان بودی،
گاه، سرمست و صراحی در دست
پای کوبان و غزلخوان بودی،
گاه افتاده در آغوش نسیم
شرم نکرده وعریان بودی.
تا سحر هیچ نیارامیدی.-
خوب دیدم که در آن باغ بزرگ
همه شب ولوله بر پا کردی،
در چمن، زان همه بی آزرمی
چشم و گوش همه را وکردی!
غنچه ها وقت سحر بشکفتند:
باغ را خرم و زیبا کردی.
هر چه کردی همه زیبایی بود.-
لیک، از خانه ی همسایه چرا
گوشت آوای تمنا نشنید؟-
در پس دیده ی چندین کودک
دیده ات بارقه ی شوق ندید،
وین سرانگشت تو در باغچه شان
هیچ نقش گل و سوسن نکشید
از چه پای تو بدانجا نرسید؟
آه از آن کوزه که با شوق و امید
دستی اندود بر او تخم ِگیاه؛
رفت و آورد سپس کهنه ی سرخ
تا بدوزد پی آن کوزه، کلاه!
کودکان در بر او حلقه زدند
خیره، بر کوزه فکندند نگاه!
-آخر آن کوزه چرا سبز نشد؟
از چه در خانه ی آنان اثری
ننهادی ز دل افروزی ی ِخویش؟
از چه در باغچه شا ن ساز نکرد
بلبلی نغمه ی نوروزی ی ِ خویش؟
گرم کاویدن و پای افشانی ست
مکیانی ز پی روزی ی ِ خویش...
یکه تاز سر این سفره همه اوست.-
دانم ای پیک! در آن خانه ی تنگ
جز غم و رنج دلازار نبود،
این چنین خانه ی اندوه فزای
در خور آن گل بی خار نبود!
لیک با این همه، این دل شکنی
به خدا از تو سزاوار نبود،
کودکان دیده به راهت دارند...
mozhgan
03-18-2011, 04:17 AM
صبر کن ماه دگر...
ترانه یی تازه برای داستانی نه تازه
مزد کار سخت طاقت سوز را
از پی یک ماه، آوردم به چنگ
با دلی از آرزو سرشار و گرم
سوی منزل، روی کردم بی درنگ،
لیک - آوخ - کار مزد اندکم
جملگی، با دست بستانکار، رفت!
تا گشودم دیده را، دیدم که آه
آنچه بود از درهم ودینار، رفت!
کودکم آمد به چشمم خیره ماند-
آن دو چشم چون دو الماس سیاه.
شعله های سینه سوز آرزو
سر کشید از آن نگاه بی گناه:
«- آه، مادر! گفته بودی ماه پیش
جامه یی بهرم فراهم آوری.
وعده را تمدید کردی، بی گمان
باید اینک هر چه خواهم آوری
جامه هایم پاره شد، آخر کجاست
جامه های نغز و دلخواه دگر؟
شرمگین، آهسته، گفتم زیر لب:
«صبرکن فرزند من! ماه دگر...»
mozhgan
03-18-2011, 04:18 AM
فریاد می پرست
پزشک داند و من نیز دانم این مستی
ز بیخ می کند آخر نهال هستی را،
پزشک داند و من هم، ولی چه سود؟ چه سود؟
که من ز کف ندهم نقد می پرستی را.
مرا ز کوی خود ای پیر می فروش، مران!
که جز به کوی توام، هیچ سوی، راهی نست.
به جرم عربده جویی مران، که از در تو
به هر کجا روم از دست غم پناهی نیست.
بریز، ساقی ی ِ ترسا، بریز جام دگر...
که باز شور ز مستی به دل پدید کنم.
بریز تا جسد آرزو به گور نهم
بده پیاله که خون در دل امید کنم!
بریز تا رود از یاد من خیال زنی
که تنگدستی و فقر مرا بهانه گرفت؛
پرید از قفس تنگ درد پرور من،
به گلشن دگران رفت و آشیانه گرفت.
بریز تا نکند بیش ازین مرا آزار
خیال مردن آن مادری که بیمارست
خیال او که، در آن کلبه ی کثیف، هنوز
برای کودک بی مادرم پرستار است...
ببَر ز خاطر من رنج و درد طفل مرا
چه غم خورم که سرانجام او چه خواهد شد؟
خوش است در کف نسیان سپارم این دستان-
بگو حکایت ما با سبو چه خواهد شد؟
بریز تا شود آسوده، سر ازین سودا
که از چه نیست درین گیر و دار سامانش.
بریز تا نکنم خون دل به ساغر خویش
ازین فسانه ی پر غم که نیست پایانش...
مکن حدیث که «این آتش است و آن جگر است!»
که این حکایت دیرین دگر نمی خواهم:
هزار داغ به دل دارم و، علاجش را
به غیر آتش می بر جگر، نمی خواهم.
بریز باده! میندیش کاین عطای ِ تو را
فزون ز دِرهم و دینار من بهایی هست،
بریز! دِرهم و دینار اگر نبود، چه غم؟
هنوز در تن من جامه و قبایی هست...
mozhgan
03-18-2011, 04:19 AM
ترانه ها
شب مهتاب و ابر پاره پاره
به وصل از سوی یار آمد اشاره
حذر از چشم بد، در گردنم کن
نظر قربانی از ماه و ستاره.
دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانی
نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!
نسیم ککل افشان توأم من
پریشان گرد ِ سامان توأم من
پریشان آمدم تا آستانت
مران از در! که مهمان توأم من.
فلک با صدهزاران میخ ِ نوری
نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری
اگر خواهی شب دوری سراید
صبوری کن، صبوری کن، صبوری...
شب مهتاب اگر یاری نباشد
بگو مهتاب هم، باری، نباشد
نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن
نباشد، گر به دیداری نباشد.
زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف
میان ما جدایی، قاف و تا قاف
به امید تو کردم زیب ِ قامت
حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت.
شب مهتاب یارم خواهد آمد
گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد
به جام چِل کلید گل زدم آب
گشایش ها به کارم خواهد آمد.
چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت
نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ «هر هفت»
چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه
که لرزد سینه در دیبای زربفت.
شب مهتاب یارم از در آمد
چو خورشید فلک روشنگر آمد
به خود گفتم شبی با او غنیمت
به محفل تا درآمد شب سرآمد.
mozhgan
03-18-2011, 04:20 AM
در آفتابِ پُشتِ پَرچین
کبوتر جان، کبوتر جان، کبوتر
تنت مرمر، نُکت مرجان، کبوتر
بزن بالی که برخیزد نسیمی
که دارم آتشی بر جان، کبوتر.
کبوتر جان، برآور یکریمی
که دارم طُرفه کاری با کریمی
مکرّر کن مگر گوید جوابم
درین دنیای وانفسا کریمی.
کبوتر، دانه برچین، دانه برچین
بِچَم در آفتابِ پشتِ پَرچین
مرا دیدی، ندیدی، کورو کر باش
که می گردد به دنبالم خبرچین.
کبوتر جان، دلیری کن، خطر کن
شبی با آدمی زادان سحر کن
که شب عاشق، سحر فارغ ز عشقند
جز این دیدی اگر، ما را خبر کن.
کبوتر، ککلت را تاب دادی
ز گردن سوی بالا خواب دادی
به سر یک خوشه سنبل حلقه کردی
که در آغوش برفش آب دادی.
کبوتر، دیده بانی کن به بامم
خبر ده گر اجل پرسد ز نامم
اجل گو محلتم بخشد که چندان
نمیرم تا بگیرم انتقامم.
mozhgan
03-18-2011, 04:21 AM
جواب
دلم، یاران! ز غم در اضطراب است
امیدم نقش بی حاصل بر آب است.
دگر از چشمه ی خورشید قهرم
که آبش - آنچه دانستم - سراب آست.
حریف آشنایی ها غریب است؛
همای نیکبختی ها غُراب است.
دریغا! رهبر مستان کسی بود
که خود از جام خودکامی خراب است.
درخشیدن، گذر کردن، خموشی،
خدایا! نیست اختر، این شهاب است.
سخن از «تابش خورشید» گویی،
کجا این تشت پر خون آفتاب است؟
ز پشت پرده خنجر می درخشد،
تو می گویی: «هلال اندر سحاب است»!
بر آهن می خراشد پنجه را دیو،
تو می رقصی که: «این بانگ رباب است»!
به جامت بس شرنگ تلخ کردند،
تو می نوشی که : «این شهد و شراب است»!
جگر ها بر سر آتش ز کف رفت،
تو می خندی که : «این بوی کباب است»!
رفیقان جمله از ره بازگشتند،
تو می گویی که : «این راه صواب است»!
به گوشم قصه ی امّید خوانی-
فغان! کاین قصه یی پُر آب و تاب است.
امیدی من نمی بینم، دریغا! -
عروس قصه هایت در حجاب است؟
خداوندا! مگر کور است چشمم؟
خداوندا! مگر عقلم به خواب است؟
«خدایا زین معما پرده بردار»،
دعای دردمندان مستجاب است.
تو می دانی که جانم بی شکیب است،
تو می دانی که دردم بی حساب است.
نه کس را گفته یی با کرده همراه،
نه کس را سوی مقصودی شتاب است
مرا، ای دوست، پند و قصه کافی است
که جانم زین سخن ها در عذاب است.
«شتابی، کوششی، جهدی، تلاشی...»
مرا- گر عاقلی - اینها جواب است.
mozhgan
03-18-2011, 04:21 AM
فریاد!
به آنها که در سختی پیمان شکستند
گفتند: « شام تیره ی محنت سحر شود،
خورشید بخت ما ز افق جلوه گر شود.»
گفتند: « پنجه های لطیف نسیم صبح
در حجله گاهِ خلوت گل پرده در شود.»
گفتند :« برگ های سپید شکوفه ها
با کاروانیان صبا همسفر شود.»
گفتند:« این شرنگ که دارم به جام خویش
روزی به کام تشنه، چو شهد و شکر شود.»
گفتند:« نغمه های روان پرور امید
زین وادی ی ِ خموش به افلک بر شود.»
گفتند:«ساقی از می باقی چو در دهد،
گوش فلک ز نغمه ی مستانه کر شود.»
گفتند:« هست خضری و او رهنمای ماست؛
ما را به کوی عشق و وفا راهبر شود.»
گفتند: «بی گمان بُت چوبین زور و زر
از شعله های آه کسان شعله ور شود»
گفتند: «جغد نوحه گَر از بیم جان دهد؛
قُمری میان بزم چمن نغمه گر شود»
گفتند و، گفته ها همه رنگ فریب داشت-
شاخ فریب و حیله کجا بارور شود؟
آنان که دم ز پکی دامان خود زدند،
ننگین ز ننگشان همه ی بحر و بر شود.
نام آوران خالق فریبند و، نامشان
دشنام کودکان سر رهگذر شود.
اندوهشان نبود ز خود کامی و عناد
کاین بی پدر بماند و آن بی پسر شود.
ای آفتاب عشق و امید! از حجاب ابر
ترسم به در نیایی و جانم به در شود.
ای شام قیرگون که سحر از پی تو نیست.
دانم به سر نیایی و عمرم به سر شود!...
ای چشم خونفشان، مددی! تا ز همتت
انشای این چکامه به خون جگر شود.
سیمین! حکایت غم خود بیش ازین مکن-
بگذار شرح ماتم ما مختصر شود.
mozhgan
03-18-2011, 04:23 AM
با دردم بساز
ای امید، ای اختر شب های من!
نغمه ات افسرد بر لبهای من.
شمع من آغاز خاموشی گرفت،
عشق من گرد فراموشی گرفت.
در نگاهم شعله های شوق مرد،
در درونم آتش پنهان فسرد.
غنچه ی شاداب من بی رنگ شد،
گوهر نایاب من چون سنگ شد.
روزگاری بود و روزم سر رسید؛
روزها بگذشت و شامم در رسید.
کس چه می داند شبم چون می رود،
از دو چشمم جویی از خون می رود.
دوستان! فریاد من فریاد نیست؛
غیر آهی از دل ناشاد نیست.
تا ز یاران بی وفایی دیده ام،
جسم و جان را در جدایی دیده ام.
آشنایان آشنایی شان کجاست؟
همدمان از هم جدایی شان چراست؟
عشق را وقف هوس ها ساختند،
گاه ِ سختی دوستی نشناختند.
ای امید، ای اختر شب های من!
نغمه ات افسرد بر لب های من.
ای امید، از نو شبم را روز کن؛
روز کن وان روز را پیروز کن!
راحتی ده این روان خسته را،
گرم کن این پیکر یخ بسته را.
همچو مهتاب از دل شامم درآ،
ورنه می میرم درین ظلمت سرا.
وه! که دیگر نغمه هایم زنده نیست؛
از من اینسان نغمه ها زیبنده نیست.
اندک اندک جلوه کن در نامه ام.
باز در گوشم نواها ساز کن،
این چنین با من سخن آغاز کن:
کان دلت از دشنه های درد، ریش!
بی محابا می خوری از خون خویش.
گر دو تن پیمان خود بگسسته اند
دیگران پیمانه را نشکسته اند
گر دو تن آلوده دامان زیستند
دیگران آلوده دامان نیستند.
باوفا یاران فراوانند باز
همچو مَه پکیزه دامانند باز
مهربانان مهربانی می کنند
گاه ِ سختی سخت جانی می کنند.
ای امید، ای اختر شام دراز!
گر نسازم من، تو با دردم بساز.
ای امید، ای گلشنم را آفتاب؛
رخ متاب از من- خدا را- رخ متاب!
ای امید، ای جان من قربان تو،
بعد ازین دست من و دامان تو...
mozhgan
03-18-2011, 04:25 AM
گفت و گو
تازگی چه خبرها ؟
کهنه هم خبری نیست
جز گرفتن و بستن
کار تازه تری نیست
شور و شوق و تحرک ؟
طرفه یی که ندیدیم
هر چه بود ، همان هست
تحفه ی دگری نیست
پیش بینی ی فردا ؟
تلخ کامی ی دیروز
در مجال تصور
شهدی وشکری نیست
کو کرامت و عصمت
دم مزن که درین شهر
غیر ناخن و دامن
هیچ خشک و تری نیست
عصمتی به دو تا نان ؟
گر گرسنه بمانی
در معامله دانی
آنچنان ضرری نیست
شهر نکبت و خواری
بی مجامله آری
جز عفونت ازین گند
سودی و ثمری نیست
شب به روز رسد باز ؟
روز ؟ هرگز و هرگز
در تلاطم ظلمت
ساحل سحری نیست
ساز کن قوقولی قو
کو تسلط و تاجم ؟
من کلاغم و با من
این چنین هنری نیست
ای کلاغ بدآواز
با شمایل ناساز
گرچه ایه ی یأسی
در منت اثری نیست
باش تا نفس صبح
درفساد بگیرد
بیشه زار خشونت
خالی از شرری نیست
mozhgan
03-18-2011, 04:26 AM
از عشق وسوسه می سازی
از عشق سوسه می سازی
تا پیش پام بیندازی
یعنی : بزن ! و نمی دانی
کز یاد رفته مرا بازی
در این چمن به گل افشانی
بس دیده ای که چه می کردم
خشکم کنون و نمی دانم
کز چوب خشک چه می سازی
زین اعتراف نپرهیزم
کاین دل هنوز نفس دارد
اما نه این که تو بتوانی
بازش به کار بیندازی
می بایدم دگری جز تو
پر شور و پر شرری جز تو
افسوس ، رانده مرا از دل
آن طرفه مرشد شیرازی
با یاد او چه کبوترها
پر می گشود ازین دفتر
من خیره مانده و در حیرت
زین گونه شعبده پردازی
آن شعر و نامه نوشتن ها
نقش بهار به دل می زد
اندیشه جفت صبا می شد
در باغ گل به سبکتازی
کنون تو شور منت در سر
بازیچه می فکنی در پا
بس کودکانه هوس داری
تا ناشیانه بیاغازی
بر بام خانه مبند آذین
من با تو عشق نمی بازم
گر صد چراغ برافروزی
گر صد درفش برافرازی
mozhgan
03-18-2011, 04:28 AM
که چی ؟
که چی ؟ که بمانم دویست سال
به ظلم و تباهی نظر کنم
که هی همه روزم به شب رسد
که هی همه شب را سحر کنم
که هی سحر از پشت شیشه ها
دهن کجی ی آفتاب را
ببینم و با نفرتی غلیظ
نگاه به روزی دگر کنم
نبرده به لب چای تلخ را
دوباره کلنجار پیچ و موج
که قصه ی دیوان بلخ را
دوباره مرور از خبر کنم
قفس ، همه دنیا قفس ، قفس
هوای گریزم به سر زند
دوباره قبا را به تن کشم
دوباره لچک را به سر کنم
کجا ؟ به خیابان نکجا
میان فساد و جمود و دود
که در غم هر بود یا نبود
ز دست ستم شکوه سر کنم
اگر چه مرا خوانده اید باز
ولی همه یاران به محنتند
گذارمشان در بلای سخت
که چی ؟ که نشاطی دگر کنم
که چی ؟ که پزشکان خوبتان
دوباره مرا چاره یی کنند
خطر کنم و جامه دان به دست
دوباره هوای سفر کنم
بیایم و این قلب نو شود
بیایم و این چشم بی غبار
بیایم و در جمعتان ز شعر
دوباره به پا شور و شرکنم
ولی نه چنان در غبار برف
فرو شده ام تا برون شوم
گمان نکنم زین بلای ژرف
سری به سلامت به در کنم
رفیق قدیمم ، عزیز من
به خواب زمستان رهام کن
مگر به مدارای غفلتی
روان و تن آسوده تر کنم
اگر به عصب های خشک من
نسیم بهاری گذر کند
به رویش سبز جوانه ها
بود که تنی بارور کنم
mozhgan
03-18-2011, 04:29 AM
سبز و بنفش و نارنجی
سبز و بنفش و نارنجی
زرد و کبود و گلناری
آویز لاله ها لرزان
جو بار رنگ ها جاری
رقص هزار پروانه
بر سبزه های پر شبنم
نقش هزار نیلوفر
بر موج های زنگاری
با پلک نیمه باز امشب
خیل سیاه مژگانم
نخ ها کشیده در سوزن
از جنس خواب و بیداری
از نور پیکری دارم
با پای نرم چابک پو
سرگرم سرسرک بازی
در پهنه ی سبکباری
ای عشق ، نوجوان بودم
هفده بهار گل با من
هفده بهار یغما شد
در ترکتاز تاتاری
مردی ز راه دور آمد
پوزار قرن ها با او
هفده بهار با او شد
هفتاد سال بیزاری
من چند ساله ام امشب
می دانم و نمی دانم
با این شراب می باید
دفع بلای هشیاری
ای عشق جای رویا کن
این پلک نیمه بازم را
تا ماه و تیله هایش را
از آسمان فرود آری
ای تلیه باز سرگردان
من بکر خانه پروردم
مینای سر به مهرم را
سر ناگشوده نگذاری
ای عشق در سرم امشب
گرداب نور می چرخد
سبز و بنفش و نارنجی
زرد و کبود و گلناری
mozhgan
03-18-2011, 04:29 AM
ای عشق ، دیر آمدی
هنگام ناشناس دلی
دارم بگو ، بگو چه کنم ؟
پرهیز عاشقی نکند
پروای آبرو چه کنم ؟
این ساز پر شکایت من
یک لحظه بی زبان نشود
ای خفتگان ، درین دل شب ، با ناله های او چه کنم ؟
گوید که وقت دیدن او دست تو باد و دامن او
گویم که می کشد ز کفم
با آن ستیزه جو چه کنم ؟
گرید چنین خموش ممان
از عمق جان برآر فغان
گویم که گوش کرده گران
بیهوده های و هو چه کنم ؟
جوشیده و گذشته ز سر
صهبای این سبو ، چه کنم ؟
معشوق کور باطن من
پروای رنجشم نکند
من نرم تر ز برگ گلم
با این درشت خو چه کنم ؟
ای عشق ، دیر آمده ای
از فقر خویشتن خجلم
در خانه نیست ما حضری
بیهوده جست و جو چه کنم ؟
mozhgan
03-18-2011, 04:30 AM
جامه دران
یک رودخانه تحرک
یک بامداد جوانی
یک آفتاب درخشش
یک ماه نقره فشانی
دل : با هزار کبوتر
در جنبش و تپش و شور
تن : با هزار تمنا
در التهاب نهانی
یک اتفاق : که هرگز از خاطرم نگریزد
یک اعتماد : وزان پس
آنی که افتد و دانی
لب : با هزار شراره
شب : با هزار ستاره
بر گیسوان من و شب
از بوسه مانده نشانی
عریان دو روح که بودیم
در هم تنیده دو اندام
چو نان دو لپه ی بادام
تفسیر این دو همانی
ای ذهن خسته ، مدد کن
گویی به عالم خوابم
از روی اینه برگیر
گردی ، اگر بتوانی
امشب کجای جهانم ؟
نی بر زمین و نه بر ابر
ای عشق گمشده ی من
امشب کجای جهانی ؟
ای چتر پیچک پر گل
با عطر زرد و سپیدت
کو راه چاره که ما را
در سایه ات بنشانی؟
مطرب ! به سیم جنونت
آهنگ جامه دران کن
کامشب ز حسرت عشقی
ماییم و جامه درانی
mozhgan
03-18-2011, 04:38 AM
برای انسان این قرن
برای انسان این قرن
چه آرزو می توان کرد
که در نخستین فراگشت
خراب و خون ارمغان کرد
ببین که در مغز پوکش
چه فتنه یی شعله انگیخت
ببین که در دست شومش
چه کوهی آتشفشان کرد
ببین که با خون و وحشت
عجین به چرک و عفونت
به هر کلان شهر عالم
چگونه سیلی روان کرد
تنوره ی آتشینش
شراره ها بر زمین ریخت
خراش در عرش افکند
خروش در آسمان کرد
گرسنه ی نیمه جان را
گلوله ها در شکم ریخت
گروه لب تشنگان را
گدازه ها در دهان کرد
نه ساقی و جام عدلی
نه غیرتی با گدایی
یکی ستم از جهان برد
یکی ستم بر جهان کرد
هجوم رایانه ها را
به فال فرخ نگیرم
که در پساپشت هر یک
نحوستی آشیان کرد
به فتح نیروی ذرات
چگونه خرسند باشم
بسا که معموره ها را
خرابه و خکدان کرد
خدای من ! این چه قرنی ست
که بخش دیباچه اش را
به خون و زرداب زد مهر
به ننگ و نفرت نشان کرد
به عرصه ی جنگ و وحشت
فکنده سجاده بر خون
برای انسان این قرن
چه آرزو می توان کرد ؟
mozhgan
03-18-2011, 04:38 AM
ارهاب
گوشهی چشمم ستاره یی ست
دیده ای آن را ؟
ندیده ام
حبه ی انگور از آسمان
دست فرا برده ، چیده ام
حبه ی انگور از آسمان ؟
پس تو زمین را ندیده ای
بستر خون است و آتش است
این که در او آرمیده ام
گوشه ی چشم مرا ببین
خنجر بهرام سرخ ازوست
روی زمین از چکیده هایش
نقشه ی دریا کشیده ام
گریه ی خونبار توست ؟
نه
بحر گدازان دوزخ است
من همه شب در گدازه هاش
همچو حبابی تپیده ام
دود جسد ها ز روی خک
تا دل افلک می دود
رقص کنان در فضای آن
سایه ی ابلیس دیده ام
پیش نگاهم تمام شب
چشم ز وحشت دریده یی ست
از دل آوار هر سحر
جیغ جنون زا شنیده ام
دست تو انگور چیده است
از دل من خون چکیده است
گر تو بهشت آفریده ای
من به جهنم رسیده ام
mozhgan
03-18-2011, 04:39 AM
فرمان پذیر آتش باش
هی قرص ، هی دوا ، ول کن
این زندگی ست؟ آری ؟
نه
بهبود جسم ویران را
هیچ انتظاری داری ؟
نه
فردا چگونه خواهد بود ؟
دنیا درست خواهد شد ؟
خورشید رقص خواهد کرد
از بعد سوگواری ؟
نه
مهتاب در سرابستان
هر شب حریر خواهد بافت ؟
صبح از ستیغ خواهد تافت
با شال نقره کاری ؟
نه
فقر و فساد و فحشا را
از این خرابه خواهی راند
تا عیش و امن و تقوا را
سوی سرا بیاری ؟
نه
مقتوله های مسکین را
کز بغض خویش نان خوردند
بر گور اگر گذر کردی
نان دگر گذاری ؟
نه
هی قرص ، هی دوا ، بس کن
این شرق شرق شلاق است
هر ضربه را یقین دارم
با نبض می شماری ، نه ؟
بالا بلند پویا را
ننگ است ضعف و بیماری
گر آخرین دوا خواهی
مرگ است و شرمساری ، نه
برخیزد و چهره رنگین کن
تا باز نوجوان باشی
پیش عدوی بدخواهت
خواری مباد و زاری نه
در آخرین نبرد ای زن
فرمان پذیز آتش باش
دست به خود گشودن هست
گر پای پایداری نه
mozhgan
03-18-2011, 04:39 AM
به کاسه ی این خالی
به کاسه ی این خالی
چه بوده ، که دیگر نیست؟
تفکر و هشیاری
که نیست ، سرم سر نیست
تفکر و هشیاری ؟
چه بیهوده می گویی
که دشمن آسایش
ازین دو فراتر نیست
خوشا که چنین مستم
ز خویش برون هستم
به کو به مفرسا در
که کس پس این در نیست
که خفته چنین با من
تو پیرهنی یا تن
که با تو مرا خفتن
پذیره ی باور نیست
ز باور وناباور
به یاوه سخن گفتم
مراد من از معنا
به لفظ میسر نیست
تمامی ی تن حسم
و در تب آغوشت
به منطقم از عصیان
خلاص مقدر نیست
به کاسه ی این خالی
کنون ز جنون سرشار
تجاسر کودک هست
تعقل مادر نیست
سزد که تو از یاری حریم نگه داری
نیاز عطشنک
به خون کبوتر نیست
mozhgan
03-18-2011, 04:41 AM
با قهر چه می کشی مرا
با قهر چه می کشی مرا
با قخر چه می کشی مرا
من کشته ی مهربانیتم
یک خنده و یک نگاه بس
تا کشته ی خود بدانیم
ای آمده از سراب ها
با خواب و خیال آب ها
دارد ز تو بازتاب ها
ایینه ی زندگانیم
گر نیست به شانه ام سرت
یا از دگری ست بسترت
غم نیست که با خیال تو
همبستر شادمانیم
شادا ! تن بی نصیب من
افسون زده ی فریب من
مست است و ملنگ و بی خبر
از دست و دل خزانیم
انگار درون جان من
سازی ست همیشه نغمه زن
گوید به ترانه صد سخن
از تاب و تب جوانیم
افتاده چنین به بند تو
می خواست مرا کمند تو
گفتی که رهات می کنم
دیدم که نمی رهانیم
ای یار ، تبم ز عشق تو
شورم ، طلبم ز عشق تو
اما ز پیت نمی دوم
بیهوده چه می کشانیم
فریاد ، که جمله آتشم
تا عرش لهیب می کشم
با این همه نیست خواهشم
تا شعله فرو نشانیم
نزدیک ترین من ! همان
در فاصله از برم بمان
تا پک ترین بمانمت
تا دوست ترین بمانیم
mozhgan
03-18-2011, 04:41 AM
صدای تو
صدای تو گرم است و مهربان
چه سحر غریبی درین صداست
صدای دل مرد عاشق است
که این همه با گوشم آشناست
صدای تو همچون شراب سرخ
به گونه ی زردم دوانده خون
چنین که مرا مست می کنی
نشانی ی میخانه ات کجاست ؟
به قطره ی شبنم نگاه کن
نشسته به گلبرگ مخملی
به مخمل آن نیمتخت سرخ
اگر بنشانی مرا به جاست
صدای تپش های قلب من
به گوش تو می گوید این سخن
که عاشقم و درد عاشقی
چگونه ندانی که بی دواست ؟
ز جک جک گنجشک های باغ
تداعی صد بوسه می کنم
بیا و ببین در خیال من
چه شور و چه هنگامه یی به پاست
چه بی دل و بی دست و پا منم
چنین که شد از دست دامنم
چرا به کناری نیفکنم
ز چهره حجابی که از حیاست
دلم همه شد آب آب آب
که سر بگذارم به شانه ات
مگر بنوازی و دل دهی
که فاش کنم آنچه ماجراست
به زمزمه گوید زمان عمر
که پای منه در زمین عشق
به غیر هوای تو در سرم
زمین و زمان پای در هواست
mozhgan
03-18-2011, 04:42 AM
گو آفتاب براید
ایات مصحف عشقم
کس خواندنم نتواند
وان کس که مدعیم شد
غیر از دروغ نخواند
چونان سیاوش پکم
از دود و شعله چه بکم
آتش به رخت سفیدم
خکستری نفشاند
دل ا برابر یاران
چون گل به هدیه نهادم
دیوانه آن که به تهمت
خون از گلم بچکاند
آن شبنمم که سراپا
در انتظار طلوعم
گو آفتاب براید
وز من نشانه نماند
جان را به هیچ شمردم
این است رمز حضورم
دشمن بداند و دردا
کاین نکته دوست نداند
رویای باغ بهشتم
در نقش پرده ی خوابت
شیطان به کینه مبادا
این پرده را بدراند
چون صبح ، ایت حقم
تصویر طلعت حقم
عاقل طلیعه ی حق را
در گل چگونه کشاند ؟
جز آفتاب و به جز من
ظلمت زدا و صلا زن
پیغام نور و صدا را
سوی شما که رساند ؟
گفتی چرا نکشندم
زیرا هر آن که به کشتن
جسم مرا بتواند
شعر مرا نتواند
mozhgan
03-18-2011, 04:42 AM
آنان که خاک را
تمام دلم دوست داردت
تمام تنم خواستار توست
بیا و به چشم قدم گذار
که این همه در انتظار توست
چه خوب و چه خوبی ، چه نازنین
تو خوب ترینی ، تو بهترین
چه بخت بلندی ست یار او
کسی که شبی در کنار توست
نظر نه به سود و زیان کنم
هر آنچه بگویی همان کنم
بگو که بمان ، یا بگو بمیر
اراده ی من اختیار توست
به گوشه ی چشمی نگاه کن
ببین چه به پایت فکنده ام
مگر به نظر کیمیا شود
دلی که چنین خکسار توست
خموشی ی شب های سرد من
چرا نشود پر ز شور عش
که لغزش آن دست های گرم
به سینه ی من یادگار توست
ز میوه ی ممنوع حیف و حیف
که ماند و به غفلت تباه شد
وگرنه تو را م یفریفتم
که سابقه یی در تبار توست
چنین که ملنگم ، چنین که مست
که برده حواس مرا ز دست ؟
بدین همه جلدی و چابکی
غلط نکنم ، کار کار توست
به دار و ندارم نگاه کن
که هیچ به جز عاشقی نماند
تمام وجودم همین دل است
تمام دلم بی قرار توست
mozhgan
03-18-2011, 04:43 AM
وقتی زمانه جوان است
وقتی زمانه جوان است
حس می کنم که جوانم
آبم که روشن و لغزان
در رودخانه روانم
حس می کنم که سرا پا
شور و شتاب و تلاشم
موجم که در دل دریا
جانی پر از هیجانم
فواره ام که به صورت
همتای بید بلورم
رقصان و شاد و غزلخوان
پیوسته در فورانم
دارم هوای دویدن
همپای باد سبک پو
بر آن سرم که برایم
از آزمون توانم
صد بوسه دارم و یک لب
کو آن غنچه بچیند
مات از بلوغ بهاری در برگ ریز خزانم
سیاره یی که زمین است
خواهم که سعد بچرخد
وز نحس دور بماند
این جرم و آن دگرانم
چشمم به راه که پیکی
با صلحنامه دراید
جنگ یهود و مسلمان
آتش فکنده به جانم
من جز یگانه ندیدم
پروردگار جهان را
هم جز یگانه نیامد
در دیده خلق جهانم
ای هر که نام و به هر جا
پیشانی از تو لب از من
بگذار از دل تنگت
شیطان و کینه برانم
mozhgan
03-18-2011, 04:44 AM
در طول راه
پیر ماه و سال هستم
پیر یار بی وفا ، نه
عمر می رود به تلخی
پیر می شوم ، چرا نه ؟
پیر می شوی ؟ چه بهتر
زود می رسی به مقصد
غیر از این به ماحصل هیچ
بیش ازین به ماجرا ، نه
هان ، چگونه مقصد است این ؟
مرگ ؟
پس تولدم چیست ؟
آمدیم تا بمیریم ؟
این حماقت است ، یا نه ؟
زاد و مرگ ما دو نقطه ست
در دو سوی طول یک خط
هر چه هست ، طول خط است
ابدا و انتها نه
در میان این دو نقطه
می زنی قدم به اجبار
در چنین عبور ناچار
اختیار و اقتضا نه
نه ، قول خاطرم نیست
می توان شکست خط را
می توان مخالفت کرد
با همین کلام : با نه
زاد ما به جبر اگر بود
مرگ ما به اختیار است
زهر ، برق رگ زدن ، دار
هست در توان ما، نه؟
نه ، به طول خط نظر کن
راه سنگلاخ سختی ست
صاف می شود ، ولیکن
جز به ضرب گام ها ، نه
گر به راه پا گذاری
از تو بس نشانه ماند
کاهلان و بی غمان را
مرگ می برد تو را ، نه
گر ز راه بازمانی
هر که پرسد از نشانت
عابر پس از تو گوید
هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه
mozhgan
03-18-2011, 04:44 AM
لعنت
خواب و خیالی پوچ و خالی
این زندگانی بود و بگذشت
دوران به ترتیب و توالی
سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتفاقی چشمه یی بود
از هر کناری چشم بگشود
راهی شد و صد جوی و جر شد
صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم
اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد بر گل گذر کرد
دامان من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم
این ظلم و این ظلمت نفرسود
بر هر ورق راندم قلم را
گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشه ام افروخت شمعی
در معبر بادی غضبنک
وان شعله ی رقصان چالک
زد حلقه یی در دود و بگذشت
کردم به راهش گلفشانی
وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین ، خشمی ، عتابی
بر بندگان فرمود و بگذشت
با عمر خود گفتم که دیری
جان کنده ای ، کنون چه داری
پیش نگاهم مشت خالی
چون لعنتی بگشوده و بگذشت
mozhgan
03-18-2011, 04:45 AM
با کوله ی هفتاد و هشتاد
تا زنده هستم زنده هستم
تا زنده بر انصار بیداد
با اسبی از توفان و تندر
با نیزه یی از شعر و فریاد
هر چند در میدان نبودم
با دیو و دد جنگ آزمودم
بس قصه کز میدان سرودم
زانجا که باروت است و پولاد
پیرم ولی از دل جوانم
خوش می رود با کودکانم
من مامک پر مهرشانم
گیرم که دیگر مامشان زاد
ای عمر احمدزاده پربار
ای بخت روشن با جهاندار
وان خیل دلبندان هشیار
پیروز مندی یارشان باد
جمعی که این سان مهربان بود
یک روزه ما را میزبان بود
فصل نشاط اصفهان بود
در اعتدال ماه خرداد
رفتیم و مأمن بی امان شد
پر شور و شر نیم جهان شد
از فتنه ی انصار بیداد
ای اصفهان ، ای اصفهان ، داد
در گیر و دار ترکتازی
آموخت ما را سرفرازی
سروی که در آشوب توفان
سر خم نکرد از پا نیفتاد
من کاج پیر استوارم
از روزگاران یادگارم
حیران نظر دارد به کارم
بیدی که می لرزد ز هر بار
بنیان کن کوان دیوم
در شعر می توفد غریوم
از هفتخوان خواهم گذشتن
با کوله ی هفتاد و هشتاد
Sara12
06-24-2011, 07:43 PM
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودا زده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.