PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : انسان آرمانی در غزلیات عطار نیشابوری



emad176
12-20-2010, 04:08 PM
اشعار عطار همانند بسیاری از شعرای پارسی گوی دیگر مملو از مضامینی است که می توان سیمای انسان آرمانی را از طریق آن ترسیم نمود . بررسی اشعار عطار نشان می دهد که آثار او آکنده از مفاهیم مذهبی و عرفانی است که می توان با بررسی آن مفاهیم دیدگاه عطار در باره انسان آرمانی ( که همانا در علم نوین روان شناسی تحت عنوان سلامت روان مطرح شده ) را استنباط کرد. یکی از مفاهیم معمول در غزلیات عطار مفهوم عشق می باشد و به نظر می رسد که عطار به شیوه ای خاص با این کلمه و با این مفهوم برخورد نموده است. در این متن بر آنیم تا با بررسی مفهوم عشق از دیدگاه عطار و بررسی جایگاه عشق در اشعار او به دیدگاه این شاعر بزرگ درباره انسان آرمانی پی ببریم.
بررسی غزلیات عطار نشان می دهد که او عشق را والاترین و متعالی ترین مرحله تکامل انسان و بشر می داند او معتقد است انسان بدون عشق انسانی است که در مرحله خورد و خواب و تخته بند تن باقی مانده است . اشتیاق شدید به زیبایی انسان حساس و عاطفی را بر می انگیزد که برای رسیدن به نیکی و پاکی و ادراک خیر و جمال باطن به حرکتی نفسانی در اعماق قلب و روح خود بپردازد . عشق عرفانی که حاصل سیر جان و روان آدمی از تمایلات مادی و عبور از خواسته های پست حیوانی است. با شناخت و معرفت حق همراه و نقطه اوج و اتصال بشر به جنبه الهی خود و اتحاد با «منبع و مبدا» کمال مطلق است. این کیفیت انسانی همراه و اشتیاق دردناک وصال موجب شدید ترین هیجانات روحی در انسان می شود و عاشق را با نیاز جانسوز وصال و عطش پیوستن به مبدا آفرینش دین و دل باخته و سر از پای نا شناخته, در کوره راه های پرپیچ و خم و ناهموار هفت وادی رنج و بلا به امید یافتن کم ترین نشان از معشوق سرگردان رها می سازد. عاشق حق سنگلاخ طلب را ناامیدانه با پای پرآبله می پیماید و سرانجام در بیان حیرت در حسرت یافتن قطره ای از چشمه ازلی حق به تمامی محو و فنا می گردد. که وصال یار همین است.
در ادب فارسی از قرن چهارم به بعد عشق عرفانی والاترین جوهر شعر و بزرگترین منبع الهام شعرا و ادبا بوده است و بزرگان شعر و ادب از این زلال مستی بخش برای غنا بخشیدن به اندیشه و بیان خود جرعه ها نوشیده اند و بهره ها برده اند این غنا و تعالی در محتوا و مضمون کلام ادبی از قرن ششم به بعد با ظهور شعرای عارف بزرگی چون سنایی و عطار و مولانا به اوج رسید.
شیخ فریدالدین عطار نیز که به حق بزرگترین شاعر عارف قرن ششم هجری است, در آثار متعدد مکتوب خود از این سرچشمه بیکران و پایان نایافتنی فیض ها برده و افاضه ها نموده است . عطار در شناخت حق و معرفت رموز عشق ربانی در مرتبه بسیار بالایی از سیر و سلوک قرار دارد . از این جهت شاید مناسب تر باشد که او را عارف شاعر بنامیم تا شاعر عارف , همچنان که با مروری بر دیوان اشعارش در می یابیم که قالب کلام و محدوده واژگان , برای بازگو کردن جوششی که در درون دارد. رسایی لازم و کافی را ندارد. در غزلیات , عشق اصلی ترین و شاید تنها محور مضامین است و « وهرچه رود جز حدیث عشق افسانه است».
دراین متن نگاهی مختصر خواهد شد بر تجلی عشق و مفهوم آن و مراحل عشق عرفانی از دیدگاه عارف و سالک بزرگ طریق محبت تا بدین وسیله مراد او از آن را دریافته و آن را به حوزه روان شناسی به ویژه سلامت روان مرتبط سازیم.

عشق چیست؟
از نظر عطار , عشق پدیده ای است غیر قابل وصف و بی شرح و بیان که به عبارت نمی گنجد و تنها به اشارت توصیف می شود:


سخن عشق جز اشارت نیست
عشق در بند استعارت نیست
در عبارت همی نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نیست


واقعه ای است که هر که در آن افتد به سلامت برنخیزد و دل و جانش برباد فنا رود.


بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
دل کیست که جان نیز در این واقعه هم شد

چون پرده برانداختی از روی چو خورشید
هرجا که وجودی است از آن روی عدم شد
راه تو شگرف است به سر می روم آن ره
زان روی که کفر است در آن ره به قدم شد


در جای دیگر اشاره می کند:


همه در جام بماندیم مدام
اثر گرد ره یار کجاست
گشت عطار در این واقعه گم
اندر این واقعه عطار کجاست


و نیز آتشی است که خشک و تر می گیرد:


گر پرده ز خورشید جمال تو بر افتد
گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد
بر چشم و لبم زاتش عشق تو بترسم
کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد.


دیگر عرفا نیز از دیر باز عشق را مقوله ای توصیف ناپذیر دانسته اند و تعریف گوناگونی که در آن داده اند به واقع هیچ یک نتوانسته است این کشش جادویی به سوی اتحاد با معشوق ازلی را تشریح کند , بیان حضرت مولانا :
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق ایم خجل گردم از آن

اعتراف واضحی در این زمینه است محبت صفتی است که خلق از وی عاجز آمدند . هیچ واصف که مر محبت را وصف کرد . از عین محبت خبر نکرد . لیکن آنچه گفتند اوصاف محبت گفتند.


خاصیت عشقت که برون از دو جهان است
آن است که هرچیز که گویند نه آن است
برتر زصفات خرد و دانش و عقل است
بیرون زضمیر دل و اندیشه جان است
از وصف تو شرح که دادند محال است
وز عشق تو هر سود که کردن زیان است


ذره جادویی
عرفا و شعرا بر این عقیده اند که همه عالم پرتوی از جمال طلعت دوست است . ذره ای به عظمت جهان , مبدا کل حیات و منشا تکوین همه عناصر هستی است و عالم کثرت از این نقطه وحدت به ظهور پیوسته و به مدد نیروی شگرف او از ظلمات نیستی به در آمده و صورت هستی کمال پذیرفته است و سرانجام نیز عالم کثرت در ذرات باری تعالی محو و نابود می شود و تنها اوست که ماندنی است.
عطار نیز چون دیگر عرفا , براین اندیشه وحدت وجودی است و جز جز پدیده های مادی و معنوی جهان را تجلی ذات و صفات معشوق می داند.

رویت زبرق ناگهان یک شعله زد آتش فشان
هرلحضه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد
برقی برون جست از قدم برکند گیتی را زهم
پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد


و در جای دیگر اشاره می کند:

ذره ای خورشید رویش شد پدید
ولوله در جن و انسان اوفتاد
همچنین بیتی از او می فرماید:
یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست
و نیز اشاره می کند:
در تافت روز اول یک ذره عشق از غیب
افلاک سرنگون گشت ارواح نعره زن شد.

emad176
12-20-2010, 04:10 PM
عشق موهبت الهی برای زندگی

عطار معتقد است که عشق موهبتی است الهی که به هرکس داده نمی شود و فقط جان های آگاه ودل های دردمند وارواح مستعد , لیاقت آن را دارند. عشق نوری است که خداوند بر دل صالحان می تاباند و آتشی است که جز در آسمان جان پاکان و نیکان نمی گیرند. بنابراین عطار انسانی را کمال یافته می داند که عاشق باشد . عشق به تنها خالق و تنها عشق را وسیله ایجاد کننده ارتباط واقعی با خدا می داند.
عشق جز بخشش الهی نیست
این به سلطانی و گدایی نیست
عشق وقف است بر دل پردرد
وقف در شرع ما بهایی نیست
عرفا گاهی این موهبت الهی را مقدم بر صورت هستی پذیرفتن انسان در عالم مادی می دانند که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی . محمد غزالی نیز در کتاب کیمیای سعادت می گوید : روح چون از عدم به وجود آمد. سر حد وجود عشق منتظر مرکب روح بود .
در ازل پیش از آفرینش جسم
جان به عشق تو مایل افتاده است
عطار همچنین عشق را فضای آسمانی می داند:
گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد
از این روی پذیرش عشق امری خارج از اراده و اختیار انسان, جبری و اضطراری است:


در عشق قرار بی قراری است
بدنامی عشق نامداری است
در عشق ز اختیار بگذر
عاشق بودن نه اختیاری است


یا

ندانم تا چه کارم اوفتاده است
که جانی بیقرارم اوفتاده است
همان آتش که در حلاج افتاد
همان در روزگارم اوفتاده است
دلم را اختیاری می نبینم
خلل در اختیارم اوفتاده است


بسیاری دیگر از عرفا نیز در این اندیشه با عطار همراه اند . بابا طاهر عریان می گوید: «محب به وادی محبت به اختیار خود داخل نمی شود. بلکه جاذبه جمال محبوب به اضطرار او را به سوی خود جذب می کند.»
غزالی نیز عشق را امری جبری می داند:« عشق جبری است که در او هیچ کس را راه نیست به هیچ سبیل لاجرم احکام او نیز همه جبر است . اختیار از او و ولایت او معزول است . مرغ اختیار در ولایت او نپرد . احوال او همه زهر قهر بود و مکر جبر بود. عاشق را بساط مهره قهر او می باید بود. تا او چه زند و چه نقش نهد. پس اگر خواهد و اگر نخواهد. آن نقش بر او پیدا می شود . »
عین القضاه همدانی , عارف بزرگ قرن ششم نیز عشق را غیر اختیاری می داند ... تا بود که روزی مرغ عشق در دامت افتد و این در افتادن نه به اختیار بود .
اما عطار عشق را یک نیرویی می داند که بی راهنما سر در گم خواهد شد. بنابراین وجود پیر , راهنما و قطب در اشعار عطار محتمل به نظر می رسد. چرا که سختی منازل سلوک و وجود شداید فراوان در راه وصال محبوب ازلی , عاشق را ضروری می نماید که از دلیلی ره شناس و پیروی خطر آشنا برای طی مراحل پر مخاطره و هولناک معرفت اله می نماید که از دلیلی ره شناس و پیری خطر آشنا برای طی مراحل پر مخاطره و هولناک معرفت اله مدد جوید . یعنی قطع این مرحله بی همرهی خضر امکان ندارد. ضرورت دلالت قطب و مراد مورد تایید عموم عرفا است و عطار نیز در این باب با دیگر راهبان و واقفان طریق محبت هم داستان و معتقد است . برای وصول به سیمرغ حقیقت , راهنمایی هدهد راهدان ضروری است.

برو چندین چه گردی گرد این ره
که چشمت کور گردد از غباری
به چشم خود برو پیری طلب کن
که تو ننگی شوی بی نامداری



جایگاه عقل و عشق در انسان متعالی

از مباحث مهمی که در مقالات و آثار عرفای شاعر و غیر شاعر مطرح و بسیار شایان توجه است, تقابل عقل و عشق است . عرفا معتقدند عقل برای معرفت خداوند وجودی ناقص و ناتوان است.حسین حلاج می گوید : کسی که با راهنمایی عقل آهنگ خدا کند , عقل او را سرگشته وشیدا در حیرت و سرگردانی رها خواهد ساخت. در مقابل عقل عشق جوهری شریف و والا و کامل است و تنها طریقی است که شناخت و ادراک حق را برای انسان میسر می سازد.
ماجرای عقل و عشق در عرفان حدیث مکرری است که نیازی به شرح آن نیست. خواجه عبداله انصاری عقیده دارد, عقل با تمام مقام والای خود انسان را به کمال نمی رساند و عشق تنها راه رسانیدن انسان به خدا و محو کامل بشر در اصل و منشاوجودی خود است و این اتحاد , کمال واقعی انسان است.
عین القضاه نیز در این زمینه می گوید: چون آفتاب عشق برآید , ستاره عقل محو گردد . شمس تبریزی عقل را حجاب معرفت می داند: عقل تا درگاه می برد , اما اندرون خانه ره نمی برد.آنجا عقل حجاب است و دل حجاب و سر حجاب . عطار نیز معتقد است که عقل در برابر عشق ناتوان است. مانع وصال است. حجاب است. طفل ره عشق است. بیگانه است . دیوانه است. مست است. بی خبر است. بازیچه عشق است و خلاصه پنداری است که به وسیله آن نمی توان به حقیقت یگانه راه یافت به شواهدی در این مضمون نظر کنیم :

عقلی که در حقیقت بیدارد مطلق آمد
تا حشر مست خفته در خلوت خیالت

یا

عقل چون طفل ره عشق تو بود
شیر خوار از لعل پرلولوی توست
گفتم ای عاقل برو چون تیر راست
کین کمان هرگز نه بر بازوی توست

یا

به عقل این راه مسپر کانداین ره
جهانی عقل چون خر در خلاب است
یا
عقل تا بوی می عشق تو یافت
دایما دیوانه ای لایعقل است
یا
دل شناسد که چیست جوهر عشق
عشق را ذره ای بصارت نیست
یا
چون زعشقت سخن رود جایی
سخن عقل مختصر گردد
یا
یک سر موی از این سخن باز نیاید آن کسی
کو به در تو عقل را موی کشان نمی برد
یا
بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را
که عقل پنبه پندار خود ز گوش بر آرد

جنون عشق همانند سلامت روان
واضح است که عشق در دل عاشق برانگیزنده اشتیاق شدید برای پیوستن به معشوق است. این شوق وافراز سویی موجب ایجاد اندوه و درد و بسیاری عوارض دیگر می شود و سرانجام کار عاشق را به جنون و دیوانگی کامل می کشاند: جوینده مولی را از بلا و محنت چاره نیست .
و از سویی دیگر سلوک در راه معرفت حق و وصال مستلزم ناامیدانه پیمودن راهی بس صعب و پر بلا و وصال , پیوسته آرزویی دور و دست نایافتنی است. درد و اندوه عاشق در عین حال شیرین و لذت بخش است و عاشق نه تنها از تحمل رنج در این راه دوری نمی گزیند. بلکه مشتاقانه طالب آن است.
ابن سینا می گوید: عاشقان مشتاق از آن روی که عاشقند, چیزی دریافته اند و بدان دریافته لذت می یابند, و از آن روی که مشتاقند اصناف ایشان را رنجی باشد. اما چون رنج از جهت اوست , همه لذیذ باشد.
عطار نیز در غزلیات خود ابیات فراوانی در این مضمون دارد:
طالب درد است عطار این زمان
کز میان درد درمان بازیافت
یا
تا غم عشق تو هست در همه عالم
هیچ دلی را غمی دگر که پسندد
یا
بلا کش تا لقای دوست بینی
مرد بی بلا مرد لقا نیست
یا
دوای جان مجوی و تن فروده
که درد عشق را هرگز دوا نیست
یا

عشق جانان همچو شمع از قدم تا جان بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشق آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
ز آتش رویش چویک اخگر به صحرا اوفتاد
هردو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

یا

اگر دردت دوای جان نگردد
غم دشوار تو آسان نگردد
که دردم را تواند ساخت درمان
اگر هم درد تو درمان نگردد


فنا و وصال عاشق
اما عاشق در این وادی هول و هلاکت در طلب کیست؟ و کیست که موجب حیرانی او شده است؟ البته وصال و رسیدن به معشوق و اتحاد با اوست که عاشق را آماده تحمل همه این شداید و مرارت ها می کند. نهایت نیاز چیست , یافتن نیاز . ولی در وصال به بهای محو و فنای کامل امکان پذیر است و مادام که وجود خاکی و نیازهای مادی بشری موجود باشد. در راه ادراک حق سدی عبور ناکردنی است. وجود جسمانی عاشق حجابی است که اگر به طور کامل محو نگردد, اتحاد عاشق و معشوق ممکن نشود, چه تنها راه پیوستن به منبع ازلی وحی و الهام, مرگ و نابودی خود [از حجاب نفسانیات و مادیات ] است. تو خود حجاب خودی حافظ , ازمیان برخیز و حجاب خود مانع دیدار یار است. شمس تبریزی می گوید: همه حجاب ها یک حجاب است, جز آن یکی هیچ حجاب نیست, ان حجاب این وجود است.
عطار مرا حجاب راه است
با او به سفر نخواهم امد
یا

خفته ای کز وصل توگوید سخن
خواب خوش بادش که خوش افسانه است
وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا
هرکه فانی شد زخود مردانه ای است

یا

بودی که زخود نبود گردد
شایسته وصل زود گردد
چوبی که فنا نگردد از خود
ممکن نبود که عود گردد
هرگه که وجود تو عدم گشت
حالی عدمت وجود گردد


و محو و فنا همان حیات و جاودانگی است که عاشق حق در پی آن است:


راه عشق او که اکسیر بلاست
محو در محو و فنا اندر فناست
گربقا خواهی فنا شو کز فنا
کم ترین چیزی که می زاید بقاست

یا

جان که فرو شد به عشق زنده جاوید گشت دل که بدانست حال , ماتم جان در گرفت


منبع : تبیان