emad176
12-20-2010, 04:21 PM
طی این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطــــر گمراهی
صوفيان غالباً در سخن از نياز به پير، به داستان خضر و موسي(ع) استناد مي کنند که موسي(ع) با آنکه پيامبر خدا بود، پيروي از خضر را پذيرفت. در روايات است که موسي(ع) از خداوند پرسيد که داناتر از موسي(ع) کيست؟ خدا خضر را نام برد و موسي(ع) در جستجوي او به مجمع البحرين رفت. از اين لحاظ، خضر در نظر صوفيان مظهر معرفت و علم الهي است. چنان که روزبهان بقلي علم باطن را علم خضر و الياس دانسته است. با چنين ديدگاهي است که خضر – که از همه چيز آگاه است – در حکايت هاي صوفيان درباره ي ديگران اظهار نظر مي کند و بي گمان سخني که از زبان خضر نقل مي شده است، براي آنان بسي مهّم بوده است؛ نظير اينکه ، خضر به ابراهيم خوّاص گفت که جايگاه يوسف بن حسين رازي (متوفي: 303 ق.)، يکي از عارفان ملامتي مشرب، در اعلي عليين است است و هنگامي که بلال خواصف از عارفان سده ي دوم و سوم، در بيابان با خضر روبه رو شد و از او درباره ي شافعي پرسيد، گفت: از اوتاد است. درباره ي احمد حنبل گفت: از صدّيقان است و درباره ي بِشر حافي گفت: پس از وي کسي مانند او نخواهد آمد. بانو عاليه، پيرزن زاهدي که با خضر مصاحب بود، از قول خضر گفت که: آوازه ي عبدالله انصاري شرق تا غرب عالم را فرا خواهد گرفت. خضر هنگامي که علي بن عيسي (متوفي: 195 ق.) يکي از اميران هارون الرشيد، در مسجد نماز مي گزارد، چند بار ظاهر شد و به ديگران گفت که وي اخلاص ندارد. اما هم او به مخلصاني مانندابراهيم ادهم نيز «اسم اعظم» را آموخت.
خضر
در مجالس وعظ صوفيان حضور مي يافت و از اين رو آنان بر منبر از خضر با احترام و به عنوان «خواجه خضر» ياد مي کردند. چون خضر مظهر علم و معرفت است، حضور او در مجالس بحث صوفيان به گونه اي بيانگر درجه ي دانش و معرف آنان است که حتي خضر هم براي بهره بردن از علم آنان به مجلس ايشان آمده است. در تعدادي از حکايت ها براي آنکه درستي معرفت صوفيان به اثبات برسد، خضر در محفل آنان حاضر مي شود و درستي سخن شان را تأييد مي کند. نقل است شيخ روزبهان، بر منبر، حکايت خضر و موسي(ع) را شرح مي کرد. خضر که در مجلس او حاضر بود، به يکي از اولياي حاضر در آن جا گفت: گويا روزبهان همراه من و موسي(ع) بود که اين گونه دقيق بيان مي کند. ناگهان روزبهان خضر را ديد و از منبر به سوي او آمد. همين حکايت درباره ي مولانا جلال الدين (متوفي: 672 ق.) هم نقل شده است که در جواني، بر منبر، داستان خضر و موسي(ع) را مي گفت؛ خضر که در مجلس او حضور داشت، سر مي جنبانيد و مي گفت: راست مي گويي. گويا تو نفر سوم ما بودي. کسي که خضر را شناخت، دامنش را گرفت و از او ياري خواست. خضر گفت: دامان مولوي را بگير و از او بخواه که سلطان همه اوست؛ و غايب شد. مولوي به آن شخص گفت: خضر از عاشقان ما است.
خضر در مجالس وعظ صوفيان حضور مي يافت و از اين رو آنان بر منبر از خضر با احترام و به عنوان «خواجه خضر» ياد مي کردند. چون خضر مظهر علم و معرفت است، ...تعدادي ديگر از حکايت هاي صوفيان دلالت بر آن دارد که دانش و معرفت آنان هم اندازه ي دانش خضر و يا از خضر هم بيشتر بوده است؛ چنان که خضر روزهاي يکشنبه به نزد محمّد حکيم ترمذي مي رفت و وقايع را از يکديگر مي پرسيدند. يک بارمحمّد حکيم ترمذي جزوه اي را به مريد خود، ابوبکر ورّاق داد که به جيحون اندازد. ابوبکر به اين کار دل نداد و آن جزوه را در خانه ي خود نگه داشت. حکيم ترمذي از او پرسيد که آيا به فرمان وي عمل کرد؟ پاسخ داد: آري. پرسيد: چه ديدي؟ گفت: هيچ. حکيم ترمذي گفت: آن را به آن نيانداختي برو و به آب بيانداز! ابوبکر آن جزوه را در جيحون افگند. آب از هم شکافت و صندوقي گشاده برآمد و جزوه در آن افتاد و درِ صندوق بسته شد. ابوبکر ورّاق راز اين واقعه را از شيخ خود پرسيد. حکيم ترمذي گفت: کتابي نوشتم و برادرم، خضر، آن را از من خواست. خداوند به آب فرمود تا آن را به دست خضر برساند. همچنين، نقل است که خضر پيوسته به نزد مولوي مي آمد و رموز غيبي را از مولوي مي پرسيد و پاسخ هاي آن ها را مي شنيد.
با همه ي اهميّت و اعتبار خضر در نظر صوفيان، در برخي از حکايت هاي آنان از بي اعتنايي به او هم سخن گفته شده است: خضر در بيابان به هيأت پيري سوار بر اسب، به نزد ابراهيم خواص رفت. از اسب فرو آمد و از ابراهيم خواست تا با او هم صحبت شود اما ابراهيم نپذيرفت؛ زيرا ترسيد بر توکّل او زيان وارد شود و بدون حقّ بر خضر اعتماد کند. گروهي از صوفيان هم که براي حجّ گزاردن بيابان ها را در نور ديدند، چون به احرامگاه رسيدند، خضر را ديدند و بر او سلام کردند. شاد گشتند و گفتند: سعي ما مشکور افتاد که خضر به پيشواز ما آمد. ندا از جانب حقّ آمد که: اي دروغ گويان! مرا فراموش کرديد و به غير حقّ پرداختيد. همه به غرامت اين کار جان باختند.
شيخ ابوالحسن خَرَقاني (متوفي: 425 ق.) به کسي که آرزوي صحبت خضر را داشت، گفت: تا با حقّ صحبت دارم، آرزوي صحبت هيچ آفريده را ندارم.
خواجه عبدالله انصاري نيز از خرقاني نقل کرده است که گفت: «اگر با خضر صحبت يابي، توبه کن!» خواجه بهاءالدين نقشبند هم به مريدان خود سفارش مي کرد که «اگر خضر را ديديد، به او التفات نکنيد!» چنان که خود يک بار که براي ديدنِ پيرش،امير سيّد کُلال، از بخارا به نَسَف مي رفت، در راه خضر را ديد اما به او هيچ اعتنايي نکرد. چون به نزد امير سيّد کُلال رسيد، او از بهاءالدين پرسيد که چرا با خضر سخن نگفتي؟ بهاءالدين گفت: چون متوجه شما بودم، به او مشغول نشدم.
اين گونه حکايت ها نيز به گونه اي ديگر اهميت خضر را در نظر صوفيان نشان مي دهد که براي اثبات توجّه خالصانه ي خود به حقّ يا پيران خود، حتّي از مصاحبت خضر هم سر مي پيچند.
خضر با عنايت به اينکه تنها زنده ي جاويدي است که صاحب مقام ولايت و معرفت پروردگار است، در نزد صوفيان بسيار عزيز و مهّم بوده است و از اين رو پيران خود را با او مقايسه کرده و حکايت هايي را نقل کرده اند که آنان را هم رديف خضر و يا برتر از خضر نشان مي دهد. گذشتگان ما آرزو داشتند که خضر را ببينند و با ياد و خاطره ي او زندگي مي کردند. خضر در زندگي آنان حضور داشت و حکايت هاي او را براي همديگر بازگو مي کردند. اين همه نشاني از زنده بودنِ خضر بود.
منبع : تبیان
ظلمات است بترس از خطــــر گمراهی
صوفيان غالباً در سخن از نياز به پير، به داستان خضر و موسي(ع) استناد مي کنند که موسي(ع) با آنکه پيامبر خدا بود، پيروي از خضر را پذيرفت. در روايات است که موسي(ع) از خداوند پرسيد که داناتر از موسي(ع) کيست؟ خدا خضر را نام برد و موسي(ع) در جستجوي او به مجمع البحرين رفت. از اين لحاظ، خضر در نظر صوفيان مظهر معرفت و علم الهي است. چنان که روزبهان بقلي علم باطن را علم خضر و الياس دانسته است. با چنين ديدگاهي است که خضر – که از همه چيز آگاه است – در حکايت هاي صوفيان درباره ي ديگران اظهار نظر مي کند و بي گمان سخني که از زبان خضر نقل مي شده است، براي آنان بسي مهّم بوده است؛ نظير اينکه ، خضر به ابراهيم خوّاص گفت که جايگاه يوسف بن حسين رازي (متوفي: 303 ق.)، يکي از عارفان ملامتي مشرب، در اعلي عليين است است و هنگامي که بلال خواصف از عارفان سده ي دوم و سوم، در بيابان با خضر روبه رو شد و از او درباره ي شافعي پرسيد، گفت: از اوتاد است. درباره ي احمد حنبل گفت: از صدّيقان است و درباره ي بِشر حافي گفت: پس از وي کسي مانند او نخواهد آمد. بانو عاليه، پيرزن زاهدي که با خضر مصاحب بود، از قول خضر گفت که: آوازه ي عبدالله انصاري شرق تا غرب عالم را فرا خواهد گرفت. خضر هنگامي که علي بن عيسي (متوفي: 195 ق.) يکي از اميران هارون الرشيد، در مسجد نماز مي گزارد، چند بار ظاهر شد و به ديگران گفت که وي اخلاص ندارد. اما هم او به مخلصاني مانندابراهيم ادهم نيز «اسم اعظم» را آموخت.
خضر
در مجالس وعظ صوفيان حضور مي يافت و از اين رو آنان بر منبر از خضر با احترام و به عنوان «خواجه خضر» ياد مي کردند. چون خضر مظهر علم و معرفت است، حضور او در مجالس بحث صوفيان به گونه اي بيانگر درجه ي دانش و معرف آنان است که حتي خضر هم براي بهره بردن از علم آنان به مجلس ايشان آمده است. در تعدادي از حکايت ها براي آنکه درستي معرفت صوفيان به اثبات برسد، خضر در محفل آنان حاضر مي شود و درستي سخن شان را تأييد مي کند. نقل است شيخ روزبهان، بر منبر، حکايت خضر و موسي(ع) را شرح مي کرد. خضر که در مجلس او حاضر بود، به يکي از اولياي حاضر در آن جا گفت: گويا روزبهان همراه من و موسي(ع) بود که اين گونه دقيق بيان مي کند. ناگهان روزبهان خضر را ديد و از منبر به سوي او آمد. همين حکايت درباره ي مولانا جلال الدين (متوفي: 672 ق.) هم نقل شده است که در جواني، بر منبر، داستان خضر و موسي(ع) را مي گفت؛ خضر که در مجلس او حضور داشت، سر مي جنبانيد و مي گفت: راست مي گويي. گويا تو نفر سوم ما بودي. کسي که خضر را شناخت، دامنش را گرفت و از او ياري خواست. خضر گفت: دامان مولوي را بگير و از او بخواه که سلطان همه اوست؛ و غايب شد. مولوي به آن شخص گفت: خضر از عاشقان ما است.
خضر در مجالس وعظ صوفيان حضور مي يافت و از اين رو آنان بر منبر از خضر با احترام و به عنوان «خواجه خضر» ياد مي کردند. چون خضر مظهر علم و معرفت است، ...تعدادي ديگر از حکايت هاي صوفيان دلالت بر آن دارد که دانش و معرفت آنان هم اندازه ي دانش خضر و يا از خضر هم بيشتر بوده است؛ چنان که خضر روزهاي يکشنبه به نزد محمّد حکيم ترمذي مي رفت و وقايع را از يکديگر مي پرسيدند. يک بارمحمّد حکيم ترمذي جزوه اي را به مريد خود، ابوبکر ورّاق داد که به جيحون اندازد. ابوبکر به اين کار دل نداد و آن جزوه را در خانه ي خود نگه داشت. حکيم ترمذي از او پرسيد که آيا به فرمان وي عمل کرد؟ پاسخ داد: آري. پرسيد: چه ديدي؟ گفت: هيچ. حکيم ترمذي گفت: آن را به آن نيانداختي برو و به آب بيانداز! ابوبکر آن جزوه را در جيحون افگند. آب از هم شکافت و صندوقي گشاده برآمد و جزوه در آن افتاد و درِ صندوق بسته شد. ابوبکر ورّاق راز اين واقعه را از شيخ خود پرسيد. حکيم ترمذي گفت: کتابي نوشتم و برادرم، خضر، آن را از من خواست. خداوند به آب فرمود تا آن را به دست خضر برساند. همچنين، نقل است که خضر پيوسته به نزد مولوي مي آمد و رموز غيبي را از مولوي مي پرسيد و پاسخ هاي آن ها را مي شنيد.
با همه ي اهميّت و اعتبار خضر در نظر صوفيان، در برخي از حکايت هاي آنان از بي اعتنايي به او هم سخن گفته شده است: خضر در بيابان به هيأت پيري سوار بر اسب، به نزد ابراهيم خواص رفت. از اسب فرو آمد و از ابراهيم خواست تا با او هم صحبت شود اما ابراهيم نپذيرفت؛ زيرا ترسيد بر توکّل او زيان وارد شود و بدون حقّ بر خضر اعتماد کند. گروهي از صوفيان هم که براي حجّ گزاردن بيابان ها را در نور ديدند، چون به احرامگاه رسيدند، خضر را ديدند و بر او سلام کردند. شاد گشتند و گفتند: سعي ما مشکور افتاد که خضر به پيشواز ما آمد. ندا از جانب حقّ آمد که: اي دروغ گويان! مرا فراموش کرديد و به غير حقّ پرداختيد. همه به غرامت اين کار جان باختند.
شيخ ابوالحسن خَرَقاني (متوفي: 425 ق.) به کسي که آرزوي صحبت خضر را داشت، گفت: تا با حقّ صحبت دارم، آرزوي صحبت هيچ آفريده را ندارم.
خواجه عبدالله انصاري نيز از خرقاني نقل کرده است که گفت: «اگر با خضر صحبت يابي، توبه کن!» خواجه بهاءالدين نقشبند هم به مريدان خود سفارش مي کرد که «اگر خضر را ديديد، به او التفات نکنيد!» چنان که خود يک بار که براي ديدنِ پيرش،امير سيّد کُلال، از بخارا به نَسَف مي رفت، در راه خضر را ديد اما به او هيچ اعتنايي نکرد. چون به نزد امير سيّد کُلال رسيد، او از بهاءالدين پرسيد که چرا با خضر سخن نگفتي؟ بهاءالدين گفت: چون متوجه شما بودم، به او مشغول نشدم.
اين گونه حکايت ها نيز به گونه اي ديگر اهميت خضر را در نظر صوفيان نشان مي دهد که براي اثبات توجّه خالصانه ي خود به حقّ يا پيران خود، حتّي از مصاحبت خضر هم سر مي پيچند.
خضر با عنايت به اينکه تنها زنده ي جاويدي است که صاحب مقام ولايت و معرفت پروردگار است، در نزد صوفيان بسيار عزيز و مهّم بوده است و از اين رو پيران خود را با او مقايسه کرده و حکايت هايي را نقل کرده اند که آنان را هم رديف خضر و يا برتر از خضر نشان مي دهد. گذشتگان ما آرزو داشتند که خضر را ببينند و با ياد و خاطره ي او زندگي مي کردند. خضر در زندگي آنان حضور داشت و حکايت هاي او را براي همديگر بازگو مي کردند. اين همه نشاني از زنده بودنِ خضر بود.
منبع : تبیان