PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان حافظ(غزلیات)



صفحه ها : [1] 2

afsanah82
04-12-2010, 02:38 PM
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

afsanah82
04-12-2010, 02:44 PM
صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

afsanah82
04-12-2010, 02:47 PM
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

afsanah82
04-12-2010, 02:49 PM
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را-----------که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا---------تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل ------که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر-----به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست----سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی -------به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب----که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ --------سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

afsanah82
04-12-2010, 02:51 PM
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را---------دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز-------باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون-------نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل--------هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت-----------------روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است--------با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند------------------گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند-----------اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی----------کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد-------دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر---------------------تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند -----------------ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود--------------ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

afsanah82
04-12-2010, 02:53 PM
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را-----------که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم-------------مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت--------------ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی ----------------تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی ------به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی -------دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز----------که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

afsanah82
04-12-2010, 02:54 PM
صوفی بیا که آینه صافیست جام را ---------تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس-------------کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین ----------کان جا همیشه باد به دست است دام را
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو-------------یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش--------پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند----------آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است----------ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو--------------وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

afsanah82
04-12-2010, 02:57 PM
ساقیا برخیز و درده جام را --------خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر ----------برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان--------ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد غرور---------خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینه نالان من-----------------سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود--------------کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است------کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن-----------هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب ----عاقبت روزی بیابی کام را

afsanah82
04-12-2010, 02:58 PM
رونق عهد شباب است دگر بستان را----------میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی-------------خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش----------خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان---------مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند--------در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح-------------هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب -------------کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است----------گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد-------------وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی -----دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

afsanah82
04-12-2010, 02:59 PM
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما----------چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون---------روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم----------کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است-------عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد-----------زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی -------------آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش-------------رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

afsanah82
04-12-2010, 03:00 PM
ساقی به نور باده برافروز جام ما----------مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم-----------ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق---------ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان ----------کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری---------------زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری---------------خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است------------زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست---------------نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان------------باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال-------------هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

afsanah82
04-12-2010, 03:02 PM
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما-------آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده--------------بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت-------------به که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر-----------------زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای--------------بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم-----------------گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید -----------------زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند ----------خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری-----------کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو --------------کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست------------بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی --------------تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو-------------روزی ما باد لعل شکرافشان شما

afsanah82
04-12-2010, 03:04 PM
میدمد صبح و کله بست سحاب----------الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله------------------المدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت-----------هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن----------راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر-----------------افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک -----------هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد---------که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر------------همچو حافظ بنوش باده ناب

afsanah82
04-12-2010, 03:08 PM
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب -----------گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار-------------خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم-------------گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست-----------خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت--------همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت-------گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو-------------در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند------------دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب

afsanah82
04-12-2010, 03:10 PM
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت---------به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود ------------زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد-----------فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن----------که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم---------------چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره میزد-----------------صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم---------------سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش------------هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه میشویم-------------------نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود------------------که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان-----------------مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

afsanah82
04-12-2010, 03:11 PM
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت------------و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز-------------کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد-----------------اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری---------------پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت--------------تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی-------------------پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار--------------تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل -------------باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی-------------------یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد-----------------صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

afsanah82
04-12-2010, 03:13 PM
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت---------آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت------------------جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع---------------دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است------------چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد--------------------خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست------------همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم-------------خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی---------------که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

afsanah82
04-12-2010, 03:14 PM
ساقیا آمدن عید مبارک بادت---------------وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق ---------برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی------------که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست----------جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت-------------بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد------------------طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح---------------ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

afsanah82
04-12-2010, 03:15 PM
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست--------------منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش------------آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد--------------در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند---------نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است-------------ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش----------------کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو----------------دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی-------------عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج--------------فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

afsanah82
04-12-2010, 03:16 PM
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست--------می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت-----------------وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد--------------این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود--------------بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق-------------آن که او عالم سر است بدین حال گواست
فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم ---------------وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم--------------باده از خون رزان است نه از خون شماست
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود------------ور بود نیز چه شد مردم بیعیب کجاست

mozhgan
03-02-2011, 01:48 AM
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه ها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق های غنچه تو بر توست
نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست

mozhgan
03-02-2011, 01:49 AM
زاهد ظاهرپرسـت از حال ما آگاه نیسـت
در حـق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیسـت
در طریقـت هر چه پیش سالک آید خیر اوسـت
در صراط مستقیم ای دل کسی گـمراه نیسـت
تا چـه بازی رخ نـماید بیدقی خواهیم راند
عرصـه شـطرنـج رندان را مجال شاه نیسـت
چیسـت این سقـف بلـند ساده بسیارنقـش
زین مـعـما هیچ دانا در جـهان آگاه نیسـت
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همـه زخم نهان هست و مجال آه نیسـت
صاحـب دیوان ما گویی نـمیداند حـساب
کاندر این طـغرا نـشان حسبـه للـه نیسـت
هر کـه خواهد گو بیا و هر چـه خواهد گو بـگو
کـبر و ناز و حاجـب و دربان بدین درگاه نیسـت
بر در میخانـه رفـتـن کار یک رنـگان بود
خودفروشان را بـه کوی می فروشان راه نیسـت
هر چـه هست از قامت ناساز بی اندام ماسـت
ور نـه تـشریف تو بر بالای کـس کوتاه نیسـت
بـنده پیر خراباتـم کـه لطفـش دایم اسـت
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیسـت
حافـظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مـشربیسـت
عاشـق دردی کـش اندربند مال و جاه نیسـت

mozhgan
03-02-2011, 01:49 AM
روشـن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
مـنـت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحـب نـظرانـند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشـک غـماز مـن ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا بـه دامـن ننـشیند ز نسیمـش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیسـت
تا دم از شام سر زلـف تو هر جا نزنـند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
مـن از این طالـع شوریده برنـجـم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لـب شیرین تو ای چشـمـه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحـت نیسـت کـه از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عـشـق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمـم که بر او منت خاک در توسـت
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیسـت
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود اسـت
در سراپای وجودت هنری نیست که نیسـت

mozhgan
03-02-2011, 01:49 AM
عیب رندان مـکـن ای زاهد پاکیزه سرشـت
کـه گـناه دگران بر تو نـخواهـند نوشـت
مـن اگر نیکـم و گر بد تو برو خود را باش
هر کـسی آن درود عاقبت کار کـه کـشـت
همـه کـس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تـسـلیم مـن و خـشـت در میکدهها
مدعی گر نکـند فهم سخن گو سر و خـشـت
ناامیدم مـکـن از سابـقـه لـطـف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نـه مـن از پرده تـقوا بـه درافـتادم و بـس
پدرم نیز بـهـشـت ابد از دسـت بهـشـت
حافـظا روز اجـل گر بـه کـف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت بـه بـهـشـت

mozhgan
03-02-2011, 01:57 AM
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو داده ای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندليب شيدا را
به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست
سهی قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشينی و باده پيمايی
به ياد دار محبان بادپيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
که وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

mozhgan
03-02-2011, 01:59 AM
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست
که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت
به تماشای تو آشوب قيامت برخاست
پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

mozhgan
03-02-2011, 01:59 AM
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا اين جاست
سرم به دنيی و عقبی فرو نمی آيد
تبارک الله از اين فتنه ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفته ام ز خيالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز میدارند
که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست

mozhgan
03-02-2011, 01:59 AM
خيال روی تو در هر طريق همره ماست
نسيم موی تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعيانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببين که سيب زنخدان تو چه میگويد
هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست

mozhgan
03-02-2011, 02:00 AM
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد
يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست

mozhgan
03-02-2011, 02:01 AM
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجی چه طرفه اش بشکست
بيار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست
مقام عيش ميسر نمیشود بی رنج
بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش می باش
که نيستيست سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
که گفته سخنت می برند دست به دست

mozhgan
03-02-2011, 02:01 AM
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقی را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گير نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

mozhgan
03-02-2011, 02:01 AM
در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست
بازآی که بازآيد عمر شده حافظ
هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست

mozhgan
03-02-2011, 02:02 AM
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست
بکن معامله ای وين دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بی نهايت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست

mozhgan
03-02-2011, 02:02 AM
ما را ز خيال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است
افسوس که شد دلبر و در ديده گريان
تحرير خيال خط او نقش بر آب است
بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است
معشوق عيان می گذرد بر تو وليکن
اغيار همی بيند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
در کنج دماغم مطلب جای نصيحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است

mozhgan
03-02-2011, 02:03 AM
آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است
يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است
تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر يارب يارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است
شهسوار من که مه آيينه دار روی اوست
تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بين کفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين
با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زير چشمی می زند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است
آب حيوانش ز منقار بلاغت می چکد
زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است

mozhgan
03-02-2011, 02:03 AM
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

mozhgan
03-02-2011, 02:03 AM
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتيم و زبان سال نيست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار
می داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

mozhgan
03-02-2011, 02:04 AM
رواق منظر چشم من آشيانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطيفه های عجب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که توسنی چو فلک رام تازيانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حيل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست

mozhgan
03-02-2011, 02:04 AM
برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقه ايست که هيچ آفريده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصيحت همه عالم به گوش من بادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنيست
اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
دلا منال ز بيداد و جور يار که يار
تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست

mozhgan
03-02-2011, 02:05 AM
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست

mozhgan
03-02-2011, 02:05 AM
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده ها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشای
که بر من و تو در اختيار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فريادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

mozhgan
03-02-2011, 02:05 AM
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می رفت خيال تو ز چشم من و می گفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعيه سور نماندست

mozhgan
03-02-2011, 02:05 AM
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنين پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه
تشخيص کرده ايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا کشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است
شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمی بريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است

mozhgan
03-02-2011, 02:06 AM
المنه لله که در ميکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نياز است
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است
رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره ليلی
رخساره محمود و کف پای اياز است
بردوخته ام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بيايد
از قبله ابروی تو در عين نماز است
ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است

mozhgan
03-02-2011, 02:06 AM
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است
صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است
در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون ريز است
به آب ديده بشوييم خرقه ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهيز است
مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است
سپهر برشده پرويزنيست خون افشان
که ريزه اش سر کسری و تاج پرويز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است

mozhgan
03-02-2011, 02:06 AM
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بين که قصه فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانه ای چنين نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است

mozhgan
03-02-2011, 02:07 AM
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است

mozhgan
03-02-2011, 02:07 AM
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير
که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است
حديث مدعيان و خيال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است
خموش حافظ و اين نکته های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است

mozhgan
03-02-2011, 02:07 AM
در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفينه غزل است
جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بی بدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است
بگير طره مه چهره ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست باده ازل است

mozhgan
03-02-2011, 02:11 AM
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است

mozhgan
03-02-2011, 02:11 AM
به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در اين کله دانست
بر آستانه ميخانه هر که يافت رهی
ز فيض جام می اسرار خانقه دانست
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر که می زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه ای ز خم طاق بارگه دانست

mozhgan
03-02-2011, 02:11 AM
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم
محتسب نيز در اين عيش نهانی دانست
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق
هر که قدر نفس باد يمانی دانست
ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست
می بياور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت
ز اثر تربيت آصف ثانی دانست

mozhgan
03-02-2011, 02:12 AM
روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمی خدمت درويشان است
گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درويشان است
آن چه زر میشود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که در صحبت درويشان است
آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که در حشمت درويشان است
دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال
بی تکلف بشنو دولت درويشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درويشان است
روی مقصود که شاهان به دعا می طلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است
گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سيرت درويشان است
حافظ ار آب حيات ازلی می خواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است

mozhgan
03-02-2011, 02:12 AM
به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش که خيری به جای خويشتن است
به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع
شبان تيره مرادم فنای خويشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خويشتن است
به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج
که نافه هاش ز بند قبای خويشتن است
مرو به خانه ارباب بی مروت دهر
که گنج عافيتت در سرای خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است

mozhgan
03-02-2011, 02:12 AM
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است
طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است

mozhgan
03-02-2011, 02:13 AM
روزگاريست که سودای بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است
ديدن روی تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است
يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
دولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است
واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است
يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است

mozhgan
03-02-2011, 02:13 AM
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعای پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است
مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است

mozhgan
03-02-2011, 02:13 AM
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودی طلب يار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

mozhgan
03-02-2011, 02:14 AM
خم زلف تو دام کفر و دين است
ز کارستان او يک شمه اين است
جمالت معجز حسن است ليکن
حديث غمزه ات سحر مبين است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دايم با کمان اندر کمين است
بر آن چشم سيه صد آفرين باد
که در عاشق کشی سحرآفرين است
عجب علميست علم هيت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمين است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبين است
مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است

mozhgan
03-02-2011, 02:14 AM
دل سراپرده محبت اوست
ديده آيينه دار طلعت اوست
من که سر درنياورم به دو ***
گردنم زير بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست
بی خيالش مباد منظر چشم
زان که اين گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز يمن همت اوست
من و دل گر فدا شديم چه باک
غرض اندر ميان سلامت اوست
فقر ظاهر مبين که حافظ را
سينه گنجينه محبت اوست

mozhgan
03-02-2011, 02:14 AM
دارم اميد عاطفتی از جانب دوست
کردم جنايتی و اميدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست
چندان گريستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست
هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان
موی است آن ميان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت
از ديده ام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمريست تا ز زلف تو بويی شنيده ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پريشان تو ولی
بر بوی زلف يار پريشانيت نکوست

mozhgan
03-02-2011, 02:15 AM
آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی
او سليمان زمان است که خاتم با اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکين که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل
کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست

mozhgan
03-02-2011, 02:15 AM
آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش می دهد نشان جلال و جمال يار
خوش می کند حکايت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار
در گردشند بر حسب اختيار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسيم صبح
زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست
ماييم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نيم شرمسار دوست

mozhgan
03-02-2011, 02:15 AM
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بيار نفحه ای از گيسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای ديده بياور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست
دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چيزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست

mozhgan
03-02-2011, 02:16 AM
مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر اميد دانه ای افتاده ام در دام دوست
سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست
بس نگويم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست
حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی آرام دوست

mozhgan
03-02-2011, 02:16 AM
روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچه ای هنوز و صدت عندليب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روی حبيب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه می دهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصه ای غريب و حديثی عجيب هست

mozhgan
03-02-2011, 02:17 AM
اگر چه عرض هنر پيش يار بی ادبيست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست
پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست
در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببيست
به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی ادبيست
بيار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحری و نياز نيم شبيست

mozhgan
03-02-2011, 02:17 AM
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست
پيوند عمر بسته به موييست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست
مستور و مست هر دو چو از يک قبيله اند
ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست
زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواسته کردگار چيست

mozhgan
03-02-2011, 02:17 AM
بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست
در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه های تاتاريست
بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشياريست
خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياريست
لطيفه ايست نهانی که عشق از او خيزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست
بر آستان تو مشکل توان رسيد آری
عروج بر فلک سروری به دشواريست
سحر کرشمه چشمت به خواب می ديدم
زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست
دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاويد در کم آزاريست

mozhgan
03-02-2011, 02:18 AM
جز آستان توام در جهان پناهی نيست
سر مرا بجز اين در حواله گاهی نيست
عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم
که تيغ ما بجز از ناله ای و آهی نيست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهی نيست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نيست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نيست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست
عنان کشيده رو ای پادشاه کشور حسن
که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست
چنين که از همه سو دام راه می بينم
به از حمايت زلفش مرا پناهی نيست
خزينه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنين حد هر سياهی نيست

mozhgan
03-02-2011, 02:18 AM
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت
در نمی گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم
کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشت
شيوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

mozhgan
03-02-2011, 02:18 AM
ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت
يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت
با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او
هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت
ساقی بيار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت
هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

mozhgan
03-02-2011, 02:19 AM
کنون که می‌دمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکايت ارديبهشت می‌گويد
نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت
به می عمارت دل کن که اين جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سياهی ملامت من مست
که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

mozhgan
03-02-2011, 02:19 AM
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه ات بايد سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسيم سحری می آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بينت کو
گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آيد به زبان
ساقيا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت

mozhgan
03-02-2011, 02:19 AM
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
کس واقف ما نيست که از ديده چه ها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتاديم چو آمد غم هجران
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
در سعی چه کوشيم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسيدن حافظ قدمی نه
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت

mozhgan
03-02-2011, 02:20 AM
گر ز دست زلف مشکينت خطايی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفايی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمينه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدايی رفت رفت
در طريقت رنجش خاطر نباشد می بيار
هر کدورت را که بينی چون صفايی رفت رفت
عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطايی رفت رفت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور ميان جان و جانان ماجرايی رفت رفت
از سخن چينان ملالت ها پديد آمد ولی
گر ميان همنشينان ناسزايی رفت رفت
عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جايی رفت رفت

mozhgan
03-02-2011, 02:20 AM
ساقی بيار باده که ماه صيام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی
در عرصه خيال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد
تا بويی از نسيم می اش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت
گمگشته ای که باده نابش به کام رفت

mozhgan
03-02-2011, 02:20 AM
شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت
روی مه پيکر او سير نديديم و برفت
گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز يمانی خوانديم
وز پی اش سوره اخلاص دميديم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
ديدی آخر که چنين عشوه خريديم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن
در گلستان وصالش نچميديم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کرديم
کای دريغا به وداعش نرسيديم و برفت

mozhgan
03-02-2011, 02:21 AM
ساقی بيا که يار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتيان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وين پير سالخورده جوانی ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب
گويی که پسته تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عيسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
هر سروقد که بر مه و خور حسن می فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت
حافظ تو اين سخن ز که آموختی که بخت
تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

mozhgan
03-02-2011, 02:21 AM
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
افشای راز خلوتيان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زين آتش نهفته که در سينه من است
خورشيد شعله ايست که در آسمان گرفت
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
خواهم شدن به کوی مغان آستين فشان
زين فتنه ها که دامن آخرزمان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بديد
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقايق نوشته اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

mozhgan
03-02-2011, 02:22 AM
شنيده ام سخنی خوش که پير کنعان گفت
فراق يار نه آن می کند که بتوان گفت
حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر
کنايتيست که از روزگار هجران گفت
نشان يار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنيد
که تخم خوشدلی اين است پير دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز
من اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت

mozhgan
03-02-2011, 02:22 AM
يا رب سببی ساز که يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن يار سفرکرده بياريد
تا چشم جهان بين کنمش جای اقامت
فرياد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق
ما با تو نداريم سخن خير و سلامت
درويش مکن ناله ز شمشير احبا
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت

mozhgan
03-02-2011, 02:22 AM
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت
حيف است طايری چو تو در خاکدان غم
زين جا به آشيان وفا می فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
می بينمت عيان و دعا می فرستمت
هر صبح و شام قافله ای از دعای خير
در صحبت شمال و صبا می فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به نوا می فرستمت
ای غايب از نظر که شدی همنشين دل
می گويمت دعا و ثنا می فرستمت
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کيينه خدای نما می فرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت
ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست
بشتاب هان که اسب و قبا می فرستمت

mozhgan
03-02-2011, 02:23 AM
ای غايب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زير پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرويت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادويی بکنم تا بيارمت
خواهم که پيش ميرمت ای بی وفا طبيب
بيمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بسته ام از ديده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذير غمزه خنجر گذارمت
می گريم و مرادم از اين سيل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از ديده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت

mozhgan
03-02-2011, 02:23 AM
مير من خوش می روی کاندر سر و پا ميرمت
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت
گفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست
خوش تقاضا می کنی پيش تقاضا ميرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت
آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت
خوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست
ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت

mozhgan
03-02-2011, 02:23 AM
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کرده ای سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بی رقمت
نگويم از من بی دل به سهو کردی ياد
که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت
مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت
که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت
بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
روان تشنه ما را به جرعه ای درياب
چو می دهند زلال خضر ز جام جمت
هميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

mozhgan
03-02-2011, 02:24 AM
زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کان جا
سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدايت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بی نهايت
ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت

mozhgan
03-02-2011, 02:24 AM
مدامم مست می دارد نسيم جعد گيسويت
خرابم می کند هر دم فريب چشم جادويت
پس از چندين شکيبايی شبی يا رب توان ديدن
که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت
سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندويت
تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارايی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت
من و باد صبا مسکين دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گيسويت
زهی همت که حافظ راست از دنيی و از عقبی
نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت

mozhgan
03-02-2011, 02:25 AM
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
دين و دل بردند و قصد جان کنند
الغياث از جور خوبان الغياث
در بهای بوسه ای جانی طلب
می کنند اين دلستانان الغياث
خون ما خوردند اين کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغياث
همچو حافظ روز و شب بی خويشتن
گشته ام سوزان و گريان الغياث

mozhgan
03-02-2011, 02:25 AM
تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
بياض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
که از تو درد دل ای جان نمی رسد به علاج
چرا همی شکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعيف که باشد به نازکی چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است
قد تو سرو و ميان موی و بر به هيت عاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمينه ذره خاک در تو بودی کاج

mozhgan
03-02-2011, 02:26 AM
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات
بياض روی چو ماه تو فالق الاصباح
ز چين زلف کمندت کسی نيافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح
ز ديده ام شده يک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در ميان آن ملاح
لب چو آب حيات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
بداد لعل لبت بوسه ای به صد زاری
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
هميشه تا که بود متصل مسا و صباح
صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نيافت صلاح

mozhgan
03-02-2011, 02:26 AM
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش هيچ کس نيست
که برخوردار شد از روی فرخ
سياهی نيکبخت است آن که دايم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بيد لرزان سرو آزاد
اگر بيند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به ياد نرگس جادوی فرخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پيوسته چون ابروی فرخ
نسيم مشک تاتاری خجل کرد
شميم زلف عنبربوی فرخ
اگر ميل دل هر کس به جايست
بود ميل دل من سوی فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ

mozhgan
03-02-2011, 02:26 AM
دی پير می فروش که ذکرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد می دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هيچ
در معرضی که تخت سليمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است
کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد

mozhgan
03-02-2011, 02:26 AM
شراب و عيش نهان چيست کار بی بنياد
زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش
ز کاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
ز حسرت لب شيرين هنوز می بينم
که لاله می دمد از خون ديده فرهاد
مگر که لاله بدانست بی وفايی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم
مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد
نمی دهند اجازت مرا به سير و سفر
نسيم باد مصلا و آب رکن آباد
قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بسته اند بر ابريشم طرب دل شاد

mozhgan
03-02-2011, 02:27 AM
دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد
من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسيد که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
در چين طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد
امروز قدر پند عزيزان شناختم
يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه گل می گشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعيف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد
حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد
جان ها فدای مردم ني***هاد باد

mozhgan
03-02-2011, 02:27 AM
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد باد
گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
مبتلا گشتم در اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران ياد باد
راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد

mozhgan
03-02-2011, 02:28 AM
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهين شهپرت را
دل شاهان عالم زير پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زير و زبر باد
دلی کو عاشق رويت نباشد
هميشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزه ات ناوک فشاند
دل مجروح من پيشش سپر باد
چو لعل شکرينت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد

mozhgan
03-02-2011, 02:28 AM
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه انديشه اين کار فراموشش باد
آن که يک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد
شاه ترکان سخن مدعيان می شنود
شرمی از مظلمه خون سياووشش باد
گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت
جان فدای شکرين پسته خاموشش باد
چشمم از آينه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد
نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد

mozhgan
03-02-2011, 02:28 AM
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بيند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

mozhgan
03-02-2011, 02:29 AM
حسن تو هميشه در فزون باد
رويت همه ساله لاله گون باد
اندر سر ما خيال عشقت
هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن درآيد
در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربايی
در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دليست در غم تو
بی صبر و قرار و بی س*** باد
قد همه دلبران عالم
پيش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد

mozhgan
03-02-2011, 02:29 AM
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت *** و مکان عرصه ميدان تو باد
زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست
ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد
ای که انشا عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد
طيره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد
نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

mozhgan
03-02-2011, 02:30 AM
دير است که دلدار پيامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيکی ندوانيد و سلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رميده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هيچم خبر از هيچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پيامی به غلامی نفرستاد

mozhgan
03-02-2011, 02:30 AM
پيرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير
ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکين سيه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد
مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد
بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد
بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد
با طينت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد

mozhgan
03-02-2011, 02:30 AM
عکس روی تو چو در آينه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد
اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود
يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دايره گردش ايام افتاد
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت
کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد
صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی
زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

mozhgan
03-02-2011, 02:30 AM
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکين داد
وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگين داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
که عنان دل شيدا به لب شيرين داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد
خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن
هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد
بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد

mozhgan
03-02-2011, 02:31 AM
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کليدش به دلستانی داد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبيب
به موميايی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و ياری ناتوانی داد
برو معالجه خود کن ای نصيحتگو
شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد
گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت
دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد

mozhgan
03-02-2011, 02:31 AM
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خيال می بستم
که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد
خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد
به نااميدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد

mozhgan
03-02-2011, 02:32 AM
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد
عماری دار ليلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد
در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ
نشيند بر لب جويی و سروی در کنار آرد

mozhgan
03-02-2011, 02:32 AM
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده ايم مگر او به تيغ بردارد
کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانه
که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد
به پای بوس تو دست کسی رسيد که او
چو آستانه بدين در هميشه سر دارد
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد
کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد
دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوايی که بر جگر دارد

mozhgan
03-02-2011, 02:34 AM
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونيايد به کمان ابروی کس
که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد
شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن
مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرييم
که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم
طرب آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

mozhgan
03-02-2011, 02:34 AM
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حيات از او يافت
در ميکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار
کاين رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوا
تا يار سر کدام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در دور کسی که کام دارد
نرگس همه شيوه های مستی
از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را
ورديست که صبح و شام دارد
بر سينه ريش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد

mozhgan
03-02-2011, 02:36 AM
دلی که غيب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدايان مده خزينه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که اين قدم دارد
رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار
که عقل کل به صدت عيب متهم دارد
ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در اين حرم دارد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری
که جلوه نظر و شيوه کرم دارد
ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد

mozhgan
03-02-2011, 02:37 AM
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که می بينم
کمين از گوشه ای کرده ست و تير اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد
بيفشان جرعه ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با ديگری خورده ست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همی بندی خدا را زود صيدم کن
که آفت هاست در تاخير و طالب را زيان دارد
ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را
بدين سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری
که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد
چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

mozhgan
03-02-2011, 02:37 AM
هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد
به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را
که صدر مجلس عشرت گدای رهنشين دارد
چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان
که دوران ناتوانی ها بسی زير زمين دارد
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد
و گر گويد نمی خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوييدش که سلطانی گدايی همنشين دارد

mozhgan
03-02-2011, 02:38 AM
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بينی
ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن ياری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد

mozhgan
03-02-2011, 02:38 AM
مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد
پير دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد
محترم دار دلم کاين مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همايی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسايه گدايی دارد
اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد
ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزايی دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفايی دارد
خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعايی دارد

mozhgan
03-02-2011, 02:38 AM
آن که از سنبل او غاليه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
از سر کشته خود می گذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف
آفتابيست که در پيش سحابی دارد
چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک
تا سهی سرو تو را تازه تر آبی دارد
غمزه شوخ تو خونم به خطا می ريزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
آب حيوان اگر اين است که دارد لب دوست
روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مست است مگر ميل کبابی دارد
جان بيمار مرا نيست ز تو روی سال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

mozhgan
03-02-2011, 02:38 AM
شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شيوه حور و پری گر چه لطيف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان درياب
که به اميد تو خوش آب روانی دارد
گوی خوبی که برد از تو که خورشيد آن جا
نه سواريست که در دست عنانی دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
خم ابروی تو در صنعت تيراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
با خرابات نشينان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد

mozhgan
03-02-2011, 02:39 AM
جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد
هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد
با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است
دردا که اين معما شرح و بيان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد
چنگ خميده قامت می خواندت به عشرت
بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد
ای دل طريق رندی از محتسب بياموز
مست است و در حق او کس اين گمان ندارد
احوال گنج قارون کايام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربريده بند زبان ندارد
کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ
زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

mozhgan
03-02-2011, 02:45 AM
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پيش تو گل رونق گياه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آينه دانی که تاب آه ندارد
شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت
چشم دريده ادب نگاه ندارد
ديدم و آن چشم دل سيه که تو داری
جانب هيچ آشنا نگاه ندارد
رطل گرانم ده ای مريد خرابات
شادی شيخی که خانقاه ندارد
خون خور و خامش نشين که آن دل نازک
طاقت فرياد دادخواه ندارد
گو برو و آستين به خون جگر شوی
هر که در اين آستانه راه ندارد
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کيست که او داغ آن سياه ندارد
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عيب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد

mozhgan
03-02-2011, 02:46 AM
نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بی خبرت می بينم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفته ست مشو ايمن از او
اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد
در خيال اين همه لعبت به هوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد
جام مينايی می سد ره تنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد

mozhgan
03-02-2011, 02:46 AM
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از اين ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از اين دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعيفم از آن می کشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بيماری صبا ببرد
طبيب عشق منم باده ده که اين معجون
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامی خدای را ببرد

mozhgan
03-02-2011, 02:46 AM
سحر بلبل حکايت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه ها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنينم
که کار خير بی روی و ريا کرد
من از بيگانگان ديگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
خوشش باد آن نسيم صبحگاهی
که درد شب نشينان را دوا کرد
نقاب گل کشيد و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از ميان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ريا کرد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دين بوالوفا کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:46 AM
بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد
بهای باده چون لعل چيست جوهر عقل
بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
به روی يار نظر کن ز ديده منت دار
که کار ديده نظر از سر بصارت کرد
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:47 AM
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که ميخانه را زيارت کرد
همين که ساغر زرين خور نهان گرديد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد
خوشا نماز و نياز کسی که از سر درد
به آب ديده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب
چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهيد که حافظ به می طهارت کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:47 AM
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنياد مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بيضه در کلاه
زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ساقی بيا که شاهد رعنای صوفيان
ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
ای دل بيا که ما به پناه خدا رويم
زان چه آستين کوته و دست دراز کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد
ای کبک خوش خرام کجا می روی بايست
غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ريا بی نياز کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:47 AM
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غيرت به صدش خار پريشان دل کرد
طوطی ای را به خيال شکری دل خوش بود
ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد
قره العين من آن ميوه دل يادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که اميد کرمم همره اين محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فيروزه طربخانه از اين کهگل کرد
آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ايام مرا غافل کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:48 AM
چو باد عزم سر کوی يار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دين
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد
به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قديم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گيسوی يار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:48 AM
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آن چه سعی است من اندر طلبت بنمايم
اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سروبالای من آن گه که درآيد به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
نظر پاک تواند رخ جانان ديدن
که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد
غيرتم کشت که محبوب جهانی ليکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
من چه گويم که تو را نازکی طبع لطيف
تا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نيست
طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:49 AM
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که اين بازی توان کرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطف های بی کران کرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گويم که با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گريه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتياقم قصد جان کرد
ميان مهربانان کی توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تير چشم آن ابروکمان کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:50 AM
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که می زد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک
رهنمونيم به پای علم داد نکرد
دل به اميد صدايی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد
سايه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشيان در شکن طره شمشاد نکرد
شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار
زان که چالاکتر از اين حرکت باد نکرد
کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدين راه بشد يار و ز ما ياد نکرد
غزليات عراقيست سرود حافظ
که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد

mozhgan
03-02-2011, 02:50 AM
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد
سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ ديده بين که سر از خواب برنکرد
می خواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد
جانا کدام سنگ دل بی کفايتيست
کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد
کلک زبان بريده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

mozhgan
03-02-2011, 02:50 AM
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد
يا بخت من طريق مروت فروگذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد
گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بی قرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که ديد روی تو بوسيد چشم من
کاری که کرد ديده من بی نظر نکرد
من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد

mozhgan
03-02-2011, 02:50 AM
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد
تا نگويند حريفان که چرا دوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد
غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:51 AM
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف ک ون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا می کرد
مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش
کو به تاييد نظر حل معما می کرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا می کرد
گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم
گفت آن روز که اين گنبد مينا می کرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی ديدش و از دور خدا را می کرد
اين همه شعبده خويش که می کرد اين جا
سامری پيش عصا و يد بيضا می کرد
گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند
جرمش اين بود که اسرار هويدا می کرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بکنند آن چه مسيحا می کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست
گفت حافظ گله ای از دل شيدا می کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:51 AM
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد
که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد
گدايی در ميخانه طرفه اکسيريست
گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی
که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد
تو کز سرای طبيعت نمی روی بيرون
کجا به کوی طريقت گذر توانی کرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فيض بخشی اهل نظر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
دلا ز نور هدايت گر آگهی يابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقيقت گذر توانی کرد

mozhgan
03-02-2011, 02:51 AM
چه مستيست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و اين باده از کجا آورد
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گره گشا آورد
رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سليمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست
برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد
مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درويش يک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد

mozhgan
03-02-2011, 02:52 AM
صبا وقت سحر بويی ز زلف يار می آورد
دل شوريده ما را به بو در کار می آورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد
فروغ ماه می ديدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشيد در ديوار می آورد
ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی می ريخت خون و ره بدان هنجار می آورد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی گه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می آورد
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبيح می فرمود اگر زنار می آورد
عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پيامی بر سر بيمار می آورد
عجب می داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد

mozhgan
03-02-2011, 02:52 AM
نسيم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهيم جامه چاک
بدين نويد که باد سحرگهی آورد
بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان
در اين جهان ز برای دل رهی آورد
همی رويم به شيراز با عنايت بخت
زهی رفيق که بختم به همرهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد
چه ناله ها که رسيد از دلم به خرمن ماه
چو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد
رساند رايت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد

mozhgan
03-02-2011, 02:59 AM
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شکست گيرد
هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبی که مست گيرد
در بحر فتاده ام چو ماهی
تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتاده ام به زاری
آيا بود آن که دست گيرد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گيرد

mozhgan
03-02-2011, 03:00 AM
دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمی گيرد
ز هر در می دهم پندش وليکن در نمی گيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمی گيرد
بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نمی گيرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمی گيرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير می فروشانش به جامی بر نمی گيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمی گيرد
سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز
برو کاين وعظ بی معنی مرا در سر نمی گيرد
نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می بينم مگر ساغر نمی گيرد
ميان گريه می خندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نمی گيرد
چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی گيرد
سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گيرد
من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گيرد اين آتش زمانی ور نمی گيرد
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمی داند رهی ديگر نمی گيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گيرد

mozhgan
03-02-2011, 03:00 AM
ساقی ار باده از اين دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
ای خوشا دولت آن مست که در پای حريف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

mozhgan
03-02-2011, 03:00 AM
دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمی‌ارزد
به می بفروش دلق ما کز اين بهتر نمی‌ارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرند
زهی سجاده تقوا که يک ساغر نمی‌ارزد
رقيبم سرزنش‌ها کرد کز اين به آب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمی‌ارزد
شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد
چه آسان می‌نمود اول غم دريا به بوی سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گيری غم لشکر نمی‌ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنيی دون بگذر
که يک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

mozhgan
03-02-2011, 03:00 AM
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه‌ای کرد رخت ديد ملک عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

mozhgan
03-02-2011, 03:01 AM
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف صبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سليمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشين بشنيد از دم صبح
داغ دل بود به اميد دوا بازآمد
چشم من در ره اين قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست
لطف او بين که به لطف از در ما بازآمد

mozhgan
03-02-2011, 03:01 AM
صبا به تهنيت پير می فروش آمد
که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت کوش
که اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد
ز خانقاه به ميخانه می رود حافظ
مگر ز مستی زهد ريا به هوش آمد

mozhgan
03-02-2011, 03:01 AM
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکين آمد
گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فريادرس عاشق مسکين آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست
ای کبوتر نگران باش که شاهين آمد
ساقيا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و اين آمد
رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار
گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل
عنبرافشان به تماشای رياحين آمد

mozhgan
03-02-2011, 03:02 AM
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آينه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آيين سروری داند
تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافيت سوزم
که در گداصفتی کيمياگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بياموزی
وگرنه هر که تو بينی ستمگری داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
که آدمی بچه ای شيوه پری داند
هزار نکته باريکتر ز مو اين جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بينش ز خال توست مرا
که قدر گوهر يک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگيرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

mozhgan
03-02-2011, 03:02 AM
هر که شد محرم دل در حرم يار بماند
وان که اين کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن
شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند
صوفيان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند
گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس
شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند
از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در اين گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عيب مرا می پوشيد
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد
که حديثش همه جا در در و ديوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند

mozhgan
03-02-2011, 03:02 AM
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشير می زند همه را
کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است
چو بر صحيفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
که جام باده بياور که جم نخواهد ماند
غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درويش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدين رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکويی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

mozhgan
03-02-2011, 03:03 AM
ای پسته تو خنده زده بر حديث قند
مشتاقم از برای خدا يک شکر بخند
طوبی ز قامت تو نيارد که دم زند
زين قصه بگذرم که سخن می شود بلند
خواهی که برنخيزدت از ديده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
گر جلوه می نمايی و گر طعنه می زنی
ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند
ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند
جايی که يار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کيستی تو خدا را به خود مخند
حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم يا خ

mozhgan
03-02-2011, 03:03 AM
بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بيخم برکند
حاجت مطرب و می نيست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند
هيچ رويی نشود آينه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می باش
صبر از اين بيش ندارم چه کنم تا کی و چند
مکش آن آهوی مشکين مرا ای صياد
شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند
من خاکی که از اين در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
باز مستان دل از آن گيسوی مشکين حافظ
زان که ديوانه همان به که بود اندر بند

mozhgan
03-02-2011, 03:03 AM
حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند
قند آميخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه ای چند برآميز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدايان خرابات خدا يار شماست
چشم انعام مداريد ز انعامی چند
پير ميخانه چه خوش گفت به دردی کش خويش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

mozhgan
03-02-2011, 03:03 AM
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند
بعد از اين روی من و آينه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اين ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اين همه شهد و شکر کز سخنم می ريزد
اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
که ز بند غم ايام نجاتم دادند

mozhgan
03-02-2011, 03:04 AM
دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشين باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعه کار به نام من ديوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد
صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

mozhgan
03-02-2011, 03:04 AM
نقدها را بود آيا که عياری گيرند
تا همه صومعه داران پی کاری گيرند
مصلحت ديد من آن است که ياران همه کار
بگذارند و خم طره ياری گيرند
خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گيرند
قوت بازوی پرهيز به خوبان مفروش
که در اين خيل حصاری به سواری گيرند
يا رب اين بچه ترکان چه دليرند به خون
که به تير مژه هر لحظه شکاری گيرند
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گيرند
حافظ ابنای زمان را غم مسکينان نيست
زين ميان گر بتوان به که کناری گيرند

mozhgan
03-02-2011, 03:04 AM
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد که جهان پربلا کند
حقا کز اين غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
گر رنج پيش آيد و گر راحت ای حکيم
نسبت مکن به غير که اين ها خدا کند
در کارخانه ای که ره عقل و فضل نيست
فهم ضعيف رای فضولی چرا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
يا وصل دوست يا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عيسی دمی کجاست که احيای ما کند

mozhgan
03-02-2011, 03:04 AM
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نياز نيم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب يار پری چهره عاشقانه بکش
که يک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليک
چو درد در تو نبيند که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بيداری
به وقت فاتحه صبح يک دعا بکند
بسوخت حافظ و بويی به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بکند

mozhgan
03-02-2011, 03:04 AM
مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند
کمال سر محبت ببين نه نقص گناه
که هر که بی هنر افتد نظر به عيب کند
ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوی
که خاک ميکده ما عبير جيب کند
چنان زند ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند
کليد گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که در اين نکته شک و ريب کند
شبان وادی ايمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعيب کند
ز ديده خون بچکاند فسانه حافظ
چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند

mozhgan
03-02-2011, 03:05 AM
طاير دولت اگر باز گذاری بکند
يار بازآيد و با وصل قراری بکند
ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبير نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غيب ندا داد که آری بکند
کس نيارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خويش برون آيد و کاری بکند
کو کريمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

mozhgan
03-02-2011, 03:05 AM
کلک مشکين تو روزی که ز ما ياد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر يک ساعته عمری که در او داد کند
حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد
تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنيست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

mozhgan
03-02-2011, 03:06 AM
آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پيغام وی
وان گه به يک پيمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نوميد نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند
پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده است بو
از مستيش رمزی بگو تا ترک هشياری کند
چون من گدای بی نشان مشکل بود ياری چنان
سلطان کجا عيش نهان با رند بازاری کند
زان طره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم
از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد
تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسيار طراری کند

mozhgan
03-02-2011, 03:06 AM
سرو چمان من چرا ميل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود ياد سمن نمی کند
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که اين سياه کج گوش به من نمی کند
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
پيش کمان ابرويش لابه همی کنم ولی
گوش کشيده است از آن گوش به من نمی کند
با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
چون ز نسيم می شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نمی کند
دل به اميد روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
ساقی سيم ساق من گر همه درد می دهد
کيست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمی کند
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند
تيغ سزاست هر که را درد سخن نمی کند

mozhgan
03-02-2011, 03:06 AM
طاير دولت اگر باز گذاری بکند
يار بازآيد و با وصل قراری بکند
ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبير نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غيب ندا داد که آری بکند
کس نيارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خويش برون آيد و کاری بکند
کو کريمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

mozhgan
03-02-2011, 03:06 AM
در نظربازی ما بی خبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند
جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست
ماه و خورشيد همين آينه می گردانند
عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند
مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم
آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند
وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند
لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنين مستحق هجرانند
مگرم چشم سياه تو بياموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان
بعد از اين خرقه صوفی به گرو نستانند

mozhgan
03-02-2011, 03:07 AM
سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند
به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرين جان ها چو بگشايند بفشانند
به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند
سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمانی چو می خندند می بارند
ز رويم راز پنهانی چو می بينند می خوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدين درگاه حافظ را چو می خوانند می رانند
در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

mozhgan
03-02-2011, 03:07 AM
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشيارانند
تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از يمين و يسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين
که از تطاول زلفت چه بی قرارانند
نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس
که عندليب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من
پياده می روم و همرهان سوارانند
بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کان جا سياه کارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند

mozhgan
03-02-2011, 03:07 AM
شاهدان گر دلبری زين سان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش ديده نرگسدان کنند
ای جوان سروقد گويی ببر
پيش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نيست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
پيش چشمم کمتر است از قطره ای
اين حکايت ها که از طوفان کنند
يار ما چون گيرد آغاز سماع
قدسيان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا اين ظلم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عيش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نيم شب
تا چو صبحت آينه رخشان کنند

mozhgan
03-02-2011, 03:07 AM
گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم هر چه تو گويی چنان کنند
گفتم خراج مصر طلب می کند لبت
گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند
گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفت اين حکايتيست که با نکته دان کنند
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين
گفتا به کوی عشق هم اين و هم آن کنند
گفتم هوای ميکده غم می برد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است
گفت اين عمل به مذهب پير مغان کنند
گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود
گفتا به بوسه شکرينش جوان کنند
گفتم که خواجه کی به سر حجله می رود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت اين دعا ملايک هفت آسمان کنند

mozhgan
03-02-2011, 03:08 AM
واعظان کاين جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار ديگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر می کنند
گوييا باور نمی دارند روز داوری
کاين همه قلب و دغل در کار داور می کنند
يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
کاين همه ناز از غلام ترک و استر می کنند
ای گدای خانقه برجه که در دير مغان
می دهند آبی که دل ها را توانگر می کنند
حسن بی پايان او چندان که عاشق می کشد
زمره ديگر به عشق از غيب سر بر می کنند
بر در ميخانه عشق ای ملک تسبيح گوی
کاندر آن جا طينت آدم مخمر می کنند
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسيان گويی که شعر حافظ از بر می کنند

mozhgan
03-02-2011, 03:08 AM
دانی که چنگ و عود چه تقرير می کنند
پنهان خوريد باده که تعزير می کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عيب جوان و سرزنش پير می کنند
جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز
باطل در اين خيال که اکسير می کنند
گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد
مشکل حکايتيست که تقرير می کنند
ما از برون در شده مغرور صد فريب
تا خود درون پرده چه تدبير می کنند
تشويش وقت پير مغان می دهند باز
اين سالکان نگر که چه با پير می کنند
صد ملک دل به نيم نظر می توان خريد
خوبان در اين معامله تقصير می کنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدير می کنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاين کارخانه ايست که تغيير می کنند
می خور که شيخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نيک بنگری همه تزوير می کنند

mozhgan
03-02-2011, 03:09 AM
آنان که خاک را به نظر کيميا کنند
آيا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبيبان مدعی
باشد که از خزانه غيبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد
هر کس حکايتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهديست
آن به که کار خود به عنايت رها کنند
بی معرفت مباش که در من يزيد عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه می رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند
گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکايت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ريا کنند
پيراهنی که آيد از او بوی يوسفم
ترسم برادران غيورش قبا کنند
بگذر به کوی ميکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خير نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل ميسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند

mozhgan
03-02-2011, 03:09 AM
بود آيا که در ميکده‌ها بگشايند
گره از کار فروبسته ما بگشايند
اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند
به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند
نامه تعزيت دختر رز بنويسيد
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند
گيسوی چنگ ببريد به مرگ می ناب
تا حريفان همه خون از مژه‌ها بگشايند
در ميخانه ببستند خدايا مپسند
که در خانه تزوير و ريا بگشايند
حافظ اين خرقه که داری تو ببينی فردا
که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند

mozhgan
03-02-2011, 03:09 AM
شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند
که زيرکان جهان از کمندشان نرهند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه
هزار شکر که ياران شهر بی‌گنهند
جفا نه پيشه درويشيست و راهروی
بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند
مبين حقير گدايان عشق را کاين قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند
مکن که کوکبه دلبری شکسته شود
چو بندگان بگريزند و چاکران بجهند
غلام همت دردی کشان يک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند
قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
که سالکان درش محرمان پادشهند
جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند

mozhgan
03-02-2011, 03:09 AM
سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق ميکده از درس و دعای ما بود
نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان
هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود
دفتر دانش ما جمله بشوييد به می
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد
و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود
می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکايت‌ها بود
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود

mozhgan
03-02-2011, 03:10 AM
ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
معجز عيسويت در لب شکرخا بود
ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
ياد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت
وين دل سوخته پروانه ناپروا بود
ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدی
در ميان من و لعل تو حکايت‌ها بود
ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود
ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
ياد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

mozhgan
03-02-2011, 03:10 AM
تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود
حلقه پير مغان از ازلم در گوش است
بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زيارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبين که ز چشم من و تو
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

mozhgan
03-02-2011, 03:10 AM
پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
ياد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشين لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پيش از اين کاين سقف سبز و طاق مينا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود
سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود
حسن مه رويان مجلس گر چه دل می‌برد و دين
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدايی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سيمين ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عيبم مکن
سرخوش آمد يار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود

mozhgan
03-02-2011, 03:10 AM
ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود
ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پير خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است
آه از آن سوز و نيازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم
خم می ديدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در اين مسله لايعقل بود
راستی خاتم فيروزه بواسحاقی
خوش درخشيد ولی دولت مستعجل بود
ديدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود

mozhgan
03-02-2011, 03:12 AM
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بيداد کنی شرط مروت نبود
ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندی
آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود
خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق
تيره آن دل که در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همايون طلب و سايه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
گر مدد خواستم از پير مغان عيب مکن
شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکيست
نبود خير در آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود

mozhgan
03-02-2011, 03:12 AM
قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
ور نه هيچ از دل بی‌رحم تو تقصير نبود
من ديوانه چو زلف تو رها می‌کردم
هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود
يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثير نبود
سر ز حسرت به در ميکده‌ها برگردم
چون شناسای تو در صومعه يک پير نبود
نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود
آن کشيدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبير نبود
آيتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود

mozhgan
03-02-2011, 03:12 AM
دوش در حلقه ما قصه گيسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پيامی می‌داد
ور نه در کس نرسيديم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

mozhgan
03-02-2011, 03:12 AM
دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود
گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌ديدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دين می‌زد و آن سنگين دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود

mozhgan
03-02-2011, 03:13 AM
يک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی می‌خواستم ليکن طلاق افتاده بود
در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير
عافيت را با نظربازی فراق افتاده بود
ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق
هر که عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود
ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود
نقش می‌بستم که گيرم گوشه‌ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
گر نکردی نصرت دين شاه يحيی از کرم
کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود
حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان می‌نوشت
طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود

mozhgan
03-02-2011, 03:13 AM
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
کشته غمزه خود را به زيارت درياب
زان که بيچاره همان دل‌نگران است که بود
رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
همچنان در لب لعل تو عيان است که بود
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال‌ها رفت و بدان سيرت و سان است که بود
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر اين چشمه همان آب روان است که بود

mozhgan
03-02-2011, 03:13 AM
ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود
تعبير رفت و کار به دولت حواله بود
چهل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت
تدبير ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت
در چين زلف آن بت مشکين کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پياله بود
بر آستان ميکده خون می‌خورم مدام
روزی ما ز خوان قدر اين نواله بود
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچيد
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
يک بيت از اين قصيده به از صد رساله بود
آن شاه تندحمله که خورشيد شيرگير
پيشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

mozhgan
03-02-2011, 03:13 AM
به کوی ميکده يا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت
ورای مدرسه و قال و قيل مسله بود
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
قياس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامريش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من اين معامله بود
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
ميان ماه و رخ يار من مقابله بود
دهان يار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود

mozhgan
03-02-2011, 03:14 AM
آن يار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عيب بری بود
دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست که يارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درويشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از اين رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از يمن دعای شب و ورد سحری بود

mozhgan
03-02-2011, 03:14 AM
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو می‌افتادم از غم
به تدبيرش اميد ساحلی بود
دلی همدرد و ياری مصلحت بين
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضايع شد اندر کوی جانان
چه دامنگير يا رب منزلی بود
هنر بی‌عيب حرمان نيست ليکن
ز من محرومتر کی سالی بود
بر اين جان پريشان رحمت آريد
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعليم سخن کرد
حديثم نکته هر محفلی بود
مگو ديگر که حافظ نکته‌دان است
که ما ديديم و محکم جاهلی بود

mozhgan
03-02-2011, 03:14 AM
در ازل هر کو به فيض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم اين شاخ ار دهد باری پشيمانی بود
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود
بی چراغ جام در خلوت نمی‌يارم نشست
زان که کنج اهل دل بايد که نورانی بود
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب ياقوت رمانی بود
گر چه بی‌سامان نمايد کار ما سهلش مبين
کاندر اين کشور گدايی رشک سلطانی بود
نيک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود
دی عزيزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب
ای عزيز من نه عيب آن به که پنهانی بود

mozhgan
03-02-2011, 03:15 AM
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
به دور گل منشين بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود
شد از خروج رياحين چو آسمان روشن
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود
ز دست شاهد نازک عذار عيسی دم
شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود
جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود
چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار
سحر که مرغ درآيد به نغمه داوود
به باغ تازه کن آيين دين زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
بخواه جام صبوحی به ياد آصف عهد
وزير ملک سليمان عماد دين محمود
بود که مجلس حافظ به يمن تربيتش
هر آن چه می‌طلبد جمله باشدش موجود

mozhgan
03-02-2011, 03:15 AM
از ديده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز ديده چه گويم چه‌ها رود
ما در درون سينه هوايی نهفته‌ايم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
خورشيد خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر خاک راه يار نهاديم روی خويش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب ديده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود
حافظ به کوی ميکده دايم به صدق دل
چون صوفيان صومعه دار از صفا رود

mozhgan
03-02-2011, 03:15 AM
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
چو ماه نو ره بيچارگان نظاره
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
شب شراب خرابم کند به بيداری
وگر به روز شکايت کنم به خواب رود
طريق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود
گدايی در جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سايه اين در به آفتاب رود
سواد نامه موی سياه چون طی شد
بياض کم نشود گر صد انتخاب رود
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر
کلاه داريش اندر سر شراب رود
حجاب راه تويی حافظ از ميان برخيز
خوشا کسی که در اين راه بی‌حجاب رود

mozhgan
03-02-2011, 03:16 AM
از سر کوی تو هر کو به ملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود
کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا
به تجمل بنشيند به جلالت برود
سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست
که به جايی نرسد گر به ضلالت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگير
حيف اوقات که يک سر به بطالت برود
ای دليل دل گمگشته خدا را مددی
که غريب ار نبرد ره به دلالت ببرد
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود

mozhgan
03-02-2011, 03:16 AM
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ايشان نرود

mozhgan
03-02-2011, 03:16 AM
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود
طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد ديده غمديده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايی
که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شريعت بدين قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سيم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
سياه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بينم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد
چو باشه در پی هر صيد مختصر نرود
بيار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود

mozhgan
03-02-2011, 03:16 AM
ساقی حديث سرو و گل و لاله می‌رود
وين بحث با ثلاثه غساله می‌رود
می ده که نوعروس چمن حد حسن يافت
کار اين زمان ز صنعت دلاله می‌رود
شکرشکن شوند همه طوطيان هند
زين قند پارسی که به بنگاله می‌رود
طی مکان ببين و زمان در سلوک شعر
کاين طفل يک شبه ره يک ساله می‌رود
آن چشم جادوانه عابدفريب بين
کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود
از ره مرو به عشوه دنيا که اين عجوز
مکاره می‌نشيند و محتاله می‌رود
باد بهار می‌وزد از گلستان شاه
و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود
حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين
غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود

mozhgan
03-02-2011, 03:17 AM
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود وليک به خون جگر شود
خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تير دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود
ای جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کيميای مهر تو زر گشت روی من
آری به يمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

mozhgan
03-02-2011, 03:17 AM
گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حيوانی که ننوشد می و انسان نشود
گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض
ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود
عشق می‌ورزم و اميد که اين فن شريف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدايا که پشيمان نشود
حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشيد درخشان نشود

mozhgan
03-02-2011, 07:22 PM
گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود
پيش پايی به چراغ تو ببينم چه شود
يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند
گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود
آخر ای خاتم جمشيد همايون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگينم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد
من اگر مهر نگاری بگزينم چه شود
عقلم از خانه به دررفت و گر می اين است
ديدم از پيش که در خانه دينم چه شود
صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت
حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود

mozhgan
03-02-2011, 10:07 PM
بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد
از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم
اينم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد
مردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست
يا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد
زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين
کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد
چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه ره به ميانم نمی‌دهد
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد
گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد

mozhgan
03-02-2011, 10:08 PM
اگر به باده مشکين دلم کشد شايد
که بوی خير ز زهد ريا نمی‌آيد
جهانيان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرمايد
طمع ز فيض کرامت مبر که خلق کريم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد
مقيم حلقه ذکر است دل بدان اميد
که حلقه‌ای ز سر زلف يار بگشايد
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه‌ات بيارايد
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش
کنون بجز دل خوش هيچ در نمی‌بايد
جميله‌ايست عروس جهان ولی هش دار
که اين مخدره در عقد کس نمی‌آيد
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به يک شکر ز تو دلخسته‌ای بياسايد
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بيالايد

mozhgan
03-02-2011, 10:08 PM
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز
گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد
گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آيد
گفتم خوشا هوايی کز باد صبح خيزد
گفتا خنک نسيمی کز کوی دلبر آيد
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آيد
گفتم دل رحيمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآيد
گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد

mozhgan
03-02-2011, 10:08 PM
بر سر آنم که گر ز دست برآيد
دست به کاری زنم که غصه سر آيد
خلوت دل نيست جای صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوی بو که برآيد
بر در ارباب بی‌مروت دنيا
چند نشينی که خواجه کی به درآيد
ترک گدايی مکن که گنج بيابی
از نظر ره روی که در گذر آيد
صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد
غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر که به ميخانه رفت بی‌خبر آيد

mozhgan
03-02-2011, 10:09 PM
دست از طلب ندارم تا کام من برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآيد
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حيران
بگشای لب که فرياد از مرد و زن برآيد
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هيچ کامی جان از بدن برآيد
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآيد
گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد

mozhgan
03-02-2011, 10:09 PM
چو آفتاب می از مشرق پياله برآيد
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآيد
نسيم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از ميان چمن بوی آن کلاله برآيد
حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست
که شمه‌ای ز بيانش به صد رساله برآيد
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه يک نواله برآيد
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خيال باشد کاين کار بی حواله برآيد
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآيد
نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد

mozhgan
03-02-2011, 10:09 PM
زهی خجسته زمانی که يار بازآيد
به کام غمزدگان غمگسار بازآيد
به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم
بدان اميد که آن شهسوار بازآيد
اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد
مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد
بدان هوس که بدين رهگذار بازآيد
دلی که با سر زلفين او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآيد
چه جورها که کشيدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار بازآيد
ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآيد

mozhgan
03-02-2011, 10:09 PM
اگر آن طاير قدسی ز درم بازآيد
عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد
دارم اميد بر اين اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآيد
آن که تاج سر من خاک کف پايش بود
از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآيد
خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز
شخصم ار بازنيايد خبرم بازآيد
گر نثار قدم يار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآيد
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببينم که مه نوسفرم بازآيد
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتی تا به سلامت ز درم بازآيد

mozhgan
03-02-2011, 10:10 PM
نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آيد
فغان که بخت من از خواب در نمی‌آيد
صبا به چشم من انداخت خاکی از کويش
که آب زندگيم در نظر نمی‌آيد
قد بلند تو را تا به بر نمی‌گيرم
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آيد
مگر به روی دلارای يار ما ور نی
به هيچ وجه دگر کار بر نمی‌آيد
مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادی ديد
وز آن غريب بلاکش خبر نمی‌آيد
ز شست صدق گشادم هزار تير دعا
ولی چه سود يکی کارگر نمی‌آيد
بسم حکايت دل هست با نسيم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آيد
در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سياهت به سر نمی‌آيد
ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آيد

mozhgan
03-02-2011, 10:10 PM
جهان بر ابروی عيد از هلال وسمه کشيد
هلال عيد در ابروی يار بايد ديد
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی يارم چو وسمه بازکشيد
مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت
که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه دريد
نبود چنگ و رباب و نبيد و عود که بود
گل وجود من آغشته گلاب و نبيد
بيا که با تو بگويم غم ملالت دل
چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنيد
بهای وصل تو گر جان بود خريدارم
که جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد
چو ماه روی تو در شام زلف می‌ديدم
شبم به روی تو روشن چو روز می‌گرديد
به لب رسيد مرا جان و برنيامد کام
به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد
ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد

mozhgan
03-02-2011, 10:10 PM
رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد
صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد
ز ميوه‌های بهشتی چه ذوق دريابد
هر آن که سيب زنخدان شاهدی نگزيد
مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب
به راحتی نرسيد آن که زحمتی نکشيد
ز روی ساقی مه وش گلی بچين امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نيست برگ گفت و شنيد
من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت
که پير باده فروشش به جرعه‌ای نخريد
بهار می‌گذرد دادگسترا درياب
که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشيد

mozhgan
03-02-2011, 10:11 PM
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزيد
وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گويد رسيد
شاهدان در جلوه و من شرمسار کيسه‌ام
بار عشق و مفلسی صعب است می‌بايد کشيد
قحط جود است آبروی خود نمی‌بايد فروخت
باده و گل از بهای خرقه می‌بايد خريد
گوييا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دميد
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کريمی گوييا در گوشه‌ای بويی شنيد
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه‌ای در نيک نامی نيز می‌بايد دريد
اين لطايف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که ديد
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد
تير عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
اين قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکيد

mozhgan
03-02-2011, 10:11 PM
معاشران ز حريف شبانه ياد آريد
حقوق بندگی مخلصانه ياد آريد
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد
چو در ميان مراد آوريد دست اميد
ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد
سمند دولت اگر چند سرکشيده رود
ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد
نمی‌خوريد زمانی غم وفاداران
ز بی‌وفايی دور زمانه ياد آريد
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و اين آستانه ياد آريد

mozhgan
03-02-2011, 10:11 PM
بيا که رايت منصور پادشاه رسيد
نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسيد
ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد
عزيز مصر به رغم برادران غيور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دين پناه رسيد
صبا بگو که چه‌ها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
ز شوق روی تو شاها بدين اسير فراق
همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد

mozhgan
03-02-2011, 10:11 PM
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنيد
از يار آشنا سخن آشنا شنيد
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاين گوش بس حکايت شاه و گدا شنيد
خوش می‌کنم به باده مشکين مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ريا شنيد
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد
يا رب کجاست محرم رازی که يک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنيد
اينش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنيد
ساقی بيا که عشق ندا می‌کند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنيد
ما باده زير خرقه نه امروز می‌خوريم
صد بار پير ميکده اين ماجرا شنيد
ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشيم
بس دور شد که گنبد چرخ اين صدا شنيد
پند حکيم محض صواب است و عين خير
فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنيد
حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنيد يا شنيد

mozhgan
03-02-2011, 10:12 PM
معاشران گره از زلف يار باز کنيد
شبی خوش است بدين قصه‌اش دراز کنيد
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد
رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گويند
که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد
نخست موعظه پير صحبت اين حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنيد
هر آن کسی که در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنيد
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب يار دلنواز کنيد

mozhgan
03-02-2011, 10:12 PM
الا ای طوطی گويای اسرار
مبادا خاليت شکر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاويد
که خوش نقشی نمودی از خط يار
سخن سربسته گفتی با حريفان
خدا را زين معما پرده بردار
به روی ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلوده‌ايم ای بخت بيدار
چه ره بود اين که زد در پرده مطرب
که می‌رقصند با هم مست و هشيار
از آن افيون که ساقی در می‌افکند
حريفان را نه سر ماند نه دستار
سکندر را نمی‌بخشند آبی
به زور و زر ميسر نيست اين کار
بيا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسيار
بت چينی عدوی دين و دل‌هاست
خداوندا دل و دينم نگه دار
به مستوران مگو اسرار مستی
حديث جان مگو با نقش ديوار
به يمن دولت منصور شاهی
علم شد حافظ اندر نظم اشعار
خداوندی به جای بندگان کرد
خداوندا ز آفاتش نگه دار

mozhgan
03-02-2011, 10:12 PM
عيد است و آخر گل و ياران در انتظار
ساقی به روی شاه ببين ماه و می بيار
دل برگرفته بودم از ايام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار
دل در جهان مبند و به مستی سال کن
از فيض جام و قصه جمشيد کامگار
جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نيز بر کرشمه ساقی کنم نثار
خوش دولتيست خرم و خوش خسروی کريم
يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
می خور به شعر بنده که زيبی دگر دهد
جام مرصع تو بدين در شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان يار
زان جا که پرده پوشی عفو کريم توست
بر قلب ما ببخش که نقديست کم عيار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نيز می‌رود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار

mozhgan
03-02-2011, 10:13 PM
صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار
وز او به عاشق بی‌دل خبر دريغ مدار
به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار
حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دريغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار
کنون که چشمه قند است لعل نوشينت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دريغ مدار
مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر
از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار
چو ذکر خير طلب می‌کنی سخن اين است
که در بهای سخن سيم و زر دريغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

mozhgan
03-02-2011, 10:13 PM
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بيمار غمم راحت جانی به من آر
قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسير مراد
يعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و کمانی به من آر
در غريبی و فراق و غم دل پير شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر
منکران را هم از اين می دو سه ساغر بچشان
وگر ايشان نستانند روانی به من آر
ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن
يا ز ديوان قضا خط امانی به من آر
دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

mozhgan
03-02-2011, 10:14 PM
روی بنمای و وجود خودم از ياد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات
ای دل خام طمع اين سخن از ياد ببر
سينه گو شعله آتشکده فارس بکش
ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر
دولت پير مغان باد که باقی سهل است
ديگری گو برو و نام من از ياد ببر
سعی نابرده در اين راه به جايی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده ديدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم
يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر
حافظ انديشه کن از نازکی خاطر يار
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر

mozhgan
03-02-2011, 10:14 PM
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فيه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در اين ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذيتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاريک می‌بينم شب هجر
دلم رفت و نديدم روی دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر

mozhgan
03-02-2011, 10:14 PM
گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميکده يک بار دگر
معرفت نيست در اين قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پی يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافيت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
راز سربسته ما بين که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ريش به آزار دگر
بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر

mozhgan
03-02-2011, 10:14 PM
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است
درياب کار ما که نه پيداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر
انديشه از محيط فنا نيست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف که ز خيل حوادث کمين‌گهيست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زنده‌ام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر

mozhgan
03-02-2011, 10:15 PM
ديگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
ای گلبشکر آن که تويی پادشاه حسن
با بلبلان بی‌دل شيدا مکن غرور
از دست غيبت تو شکايت نمی‌کنم
تا نيست غيبتی نبود لذت حضور
گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مايه سرور
زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار
ما را شرابخانه قصور است و يار حور
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور
حافظ شکايت از غم هجران چه می‌کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

mozhgan
03-02-2011, 10:15 PM
يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نه‌ای از سر غيب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور
در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغيلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

mozhgan
03-02-2011, 10:15 PM
نصيحتی کنمت بشنو و بهانه مگير
هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمينگه عمر است مکر عالم پير
نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوی
که اين متاع قليل است و آن عطای کثير
معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم
که درد خويش بگويم به ناله بم و زير
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبير من شود تقدير
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگير
چو لاله در قدحم ريز ساقيا می و مشک
که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمير
بيار ساغر در خوشاب ای ساقی
حسود گو کرم آصفی ببين و بمير
به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصير
می دوساله و محبوب چارده ساله
همين بس است مرا صحبت صغير و کبير
دل رميده ما را که پيش می‌گيرد
خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير
حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ
که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير

mozhgan
03-02-2011, 10:15 PM
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگير
پيش شمع آتش پروا نه به جان گو درگير
در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر کشته خويش آی و ز خاکش برگير
ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش
در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سيم درباز و به زر سيمبری در بر گير
دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمين لشکر گير
ميل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گير
رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم
گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير

mozhgan
03-02-2011, 10:15 PM
هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
غم حبيب نهان به ز گفت و گوی رقيب
که نيست سينه ارباب کينه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست
من آن نيم که از اين عشقبازی آيم باز
چه گويمت که ز سوز درون چه می‌بينم
ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت
که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز
بدين سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفايی رسد بسوز و بساز
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نيست
جمال دولت محمود را به زلف اياز
غزل سرايی ناهيد صرفه‌ای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز

mozhgan
03-02-2011, 10:16 PM
منم که ديده به ديدار دوست کردم باز
چه شکر گويمت ای کارساز بنده نواز
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کيميای مراد است خاک کوی نياز
ز مشکلات طريقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نيست نماز
در اين مقام مجازی بجز پياله مگير
در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز
به نيم بوسه دعايی بخر ز اهل دلی
که کيد دشمنت از جان و جسم دارد باز
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزل‌های حافظ از شيراز

mozhgan
03-02-2011, 10:16 PM
ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
ببريده‌اند بر قد سروت قبای ناز
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز
پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز
صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش
بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز
از طعنه رقيب نگردد عيار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز
دل کز طواف کعبه کويت وقوف يافت
از شوق آن حريم ندارد سر حجاز
هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز
چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقی شنيد راز

mozhgan
03-02-2011, 10:16 PM
درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز
بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز
غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خيل شادی روم رخت زدايد باز
به پيش آينه دل هر آن چه می‌دارم
بجز خيال جمالت نمی‌نمايد باز
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره می‌شمرم تا که شب چه زايد باز
بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می‌سرايد باز

mozhgan
03-02-2011, 10:17 PM
حال خونين دلان که گويد باز
و از فلک خون خم که جويد باز
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر برويد باز
جز فلاطون خم نشين شراب
سر حکمت به ما که گويد باز
هر که چون لاله کاسه گردان شد
زين جفا رخ به خون بشويد باز
نگشايد دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبويد باز
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نمويد باز
گرد بيت الحرام خم حافظ
گر نميرد به سر بپويد باز

mozhgan
03-02-2011, 10:17 PM
بيا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفته‌اند نکويی کن و در آب انداز
ز کوی ميکده برگشته‌ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
بيار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم تو نيز لطفی کن
نظر بر اين دل سرگشته خراب انداز
به نيم شب اگرت آفتاب می‌بايد
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به ميکده بر در خم شراب انداز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت
به سوی ديو محن ناوک شهاب انداز

mozhgan
03-02-2011, 10:17 PM
خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز
پيشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آينه پاک انداز
به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سايه بر اين خاک انداز
دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفاخانه ترياک انداز
ملک اين مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگر جام در املاک انداز
غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند
پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز
يا رب آن زاهد خودبين که بجز عيب نديد
دود آهيش در آيينه ادراک انداز
چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ
وين قبا در ره آن قامت چالاک انداز

mozhgan
03-02-2011, 10:18 PM
برنيامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر اميد جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دينم در سر زلفين تو
تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز
ساقيا يک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در ميان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
می‌زند هر لحظه تيغی مو بر اندامم هنوز
پرتو روی تو تا در خلوتم ديد آفتاب
می‌رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز
نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می‌آيد از نامم هنوز
در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم‌هايش سپردم نيست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حيوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

mozhgan
03-02-2011, 10:18 PM
دلم رميده لولی‌وشيست شورانگيز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز
فدای پيرهن چاک ماه رويان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز
خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبيرآميز
فرشته عشق نداند که چيست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ريز
پياله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخيز
فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نيست هيچ دست آويز
بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگريز
ميان عاشق و معشوق هيچ حال نيست
تو خود حجاب خودی حافظ از ميان برخيز

mozhgan
03-02-2011, 10:18 PM
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکين کن نفس
منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پرصدای ساربانان بينی و بانگ جرس
محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فرياد رس
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی ديدم از هجران که اينم پند بس
عشرت شبگير کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنايی‌هاست با مير عسس
عشقبازی کار بازی نيست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست يار
گر چه هشياران ندادند اختيار خود به کس
طوطيان در شکرستان کامرانی می‌کنند
و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکين مگس
نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس

mozhgan
03-02-2011, 10:18 PM
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند
ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس
بنشين بر لب جوی و گذر عمر ببين
کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس
يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از *** و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

mozhgan
03-03-2011, 12:11 AM
دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس
نسيم روضه شيراز پيک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش
که سير معنوی و کنج خانقاهت بس
وگر کمين بگشايد غمی ز گوشه دل
حريم درگه پير مغان پناهت بس
به صدر مصطبه بنشين و ساغر می‌نوش
که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
زيادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همين گناهت بس
هوای مسکن ملوف و عهد يار قديم
ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضای ايزد و انعام پادشاهت بس
به هيچ ورد دگر نيست حاجت ای حافظ
دعای نيم شب و درس صبحگاهت بس

mozhgan
03-03-2011, 12:11 AM
درد عشقی کشيده‌ام که مپرس
زهر هجری چشيده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزيده‌ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می‌رود آب ديده‌ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنيده‌ام که مپرس
سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لب لعلی گزيده‌ام که مپرس
بی تو در کلبه گدايی خويش
رنج‌هايی کشيده‌ام که مپرس
همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامی رسيده‌ام که مپرس

mozhgan
03-03-2011, 12:12 AM
دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس
کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد
که چنانم من از اين کرده پشيمان که مپرس
به يکی جرعه که آزار کسش در پی نيست
زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاين می لعل
دل و دين می‌برد از دست بدان سان که مپرس
گفت‌وگوهاست در اين راه که جان بگدازد
هر کسی عربده‌ای اين که مبين آن که مپرس
پارسايی و سلامت هوسم بود ولی
شيوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس

mozhgan
03-03-2011, 12:16 AM
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وين سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در ميکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می‌رسم اينک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشيند
ای سيل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بين
گو در نظر آصف جمشيد مکان باش

mozhgan
03-03-2011, 12:16 AM
اگر رفيق شفيقی درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش
شکنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش
گرت هواست که با خضر همنشين باشی
نهان ز چشم سکندر چو آب حيوان باش
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغيست
بيا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش
طريق خدمت و آيين بندگی کردن
خدای را که رها کن به ما و سلطان باش
دگر به صيد حرم تيغ برمکش زنهار
و از آن که با دل ما کرده‌ای پشيمان باش
تو شمع انجمنی يک زبان و يک دل شو
خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش
کمال دلبری و حسن در نظربازيست
به شيوه نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور يار ناله مکن
تو را که گفت که در روی خوب حيران باش

mozhgan
03-03-2011, 12:16 AM
به دور لاله قدح گير و بی‌ريا می‌باش
به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش
نگويمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش
چو پير سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش
گرت هواست که چون جم به سر غيب رسی
بيا و همدم جام جهان نما می‌باش
چو غنچه گر چه فروبستگيست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی
به هرزه طالب سيمرغ و کيميا می‌باش
مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می‌باش

mozhgan
03-03-2011, 12:17 AM
صوفی گلی بچين و مرقع به خار بخش
وين زهد خشک را به می خوشگوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبيح و طيلسان به می و ميگسار بخش
زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند
در حلقه چمن به نسيم بهار بخش
راهم شراب لعل زد ای مير عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان يار بخش
يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن
وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش
ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای
زين بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش
شکرانه را که چشم تو روی بتان نديد
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش

mozhgan
03-03-2011, 12:17 AM
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش
ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بينی چه کار
کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش
تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش
با چنين زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی ياسمين و جعد سنبل بايدش
نازها زان نرگس مستانه‌اش بايد کشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
کيست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش

mozhgan
03-03-2011, 12:17 AM
فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش
دلربايی همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف می‌شکند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند ديوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش
صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش

mozhgan
03-03-2011, 12:18 AM
شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بياور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
به لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش
کمند صيد بهرامی بيفکن جام جم بردار
که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش
بيا تا در می صافيت راز دهر بنمايم
به شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نيست
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی‌پيچد سر از حافظ
وليکن خنده می‌آيد بدين بازوی بی زورش

mozhgan
03-03-2011, 12:19 AM
خوشا شيراز و وضع بی‌مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر می‌بخشد زلالش
ميان جعفرآباد و مصلا
عبيرآميز می‌آيد شمالش
به شيراز آی و فيض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام قند مصری برد آن جا
که شيرينان ندادند انفعالش
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شيرين پسر خونم بريزد
دلا چون شير مادر کن حلالش
مکن از خواب بيدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خيالش
چرا حافظ چو می‌ترسيدی از هجر
نکردی شکر ايام وصالش