PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : كوه مقدس



emad176
12-12-2010, 03:29 PM
پدرم از بزرگ‏ترين بازرگانان و نماينده دو شركت ژاپنى در بيروت بود. هر وقت گزارشى از مدرسه مى‏رسيد كه بيانگر خوش‏رفتارى، تلاش زياد و پيشرفت مرتب من در درس‏هايم بود، پدرم هديه‏اى گرانبها به من مى‏داد.
مديريت مدرسه، آن سال، نخستين گزارش تحصيلى مرا در اواسط ماه فوريه فرستاد. خوشبختانه نمره‏هايم خوب بود. مدير مدرسه زير آن برگه، رشد شخصيت و پيشرفت مرا در درس و ورزش ستوده بود. من در آن هنگام نُه‏سال داشتم و تنها فرزند خانواده بودم، ولى پس از آن، خداوند يك پسر و يك‏دختر به پدر و مادرم عطا كرد. آنان مرا بوسيدند و پدرم گفت: «شايسته است در سفر به ژاپن، تو را هم با خود ببرم. به درس‏هايت اهميت بده و پيشرفت كن و براى كمك به دوستان و آموزگارانت بكوش! در اولين روز از تعطيلات بهار، همراه مادرت با يك هواپيما به توكيو، پايتخت ژاپن، خواهيم رفت».

در هتلى بزرگ در توكيو اقامت كرديم. همه چيز براى من تازگى داشت و جالب بود: غذاى هتل، مردم و لباس‏هاى گوناگون و رنگارنگى كه پوشيده بودند و به سرعت در پياده‏روها و فروشگاه‏ها رفت و آمد مى‏كردند. از اين كه ژاپنى‏ها با وجود جمعيت زياد، به مقررات احترام مى‏گذارند و آن را اجرامى‏كنند، واقعاً شادمان شدم. آنان در مقابل باجه‏هاى بليطفروشى در صف‏هاى بلند مى‏ايستادند و با آرامش و ادب، منتظر نوبت خود مى‏شدند. اين موضوع در ايستگاه وسايل نقليه نيز ديده مى‏شد.
دوازده روز به كارهاى گوناگون مشغول بوديم. يكى از شركت‏هايى كه پدرم نمايندگى آن را در لبنان داشت، ما را به كارخانه بزرگش كه در بيرون توكيو بود و ميليون‏ها دوچرخه و موتورسيكلت مى‏ساخت، دعوت كرد. شركت، دوچرخه قرمز رنگى را كه نام من به خط ژاپنى و عربى روى فرمانش نوشته شده بود، به من اهدا كرد. مدير كارخانه هنگام تقديم هديه، با من دست داد و گفت: «ازپدرت شنيده‏ايم كه شما دانش‏آموز ممتازى هستيد؛ از اين رو، با كمال خوشحالى، هديه‏اى را كه به دانش‏آموزان نمونه مدرسه كارخانه داده مى‏شود، به شما نيز تقديم مى‏كنيم».
از او سپاسگزارى كردم و قول دادم كه براى پسرش كه همراه او بود و دانش‏آموزى ممتاز در مدرسه كارخانه به شمار مى‏رفت نامه بنويسم.
پيش از بازگشت، شبى در خانه يك بازرگان لبنانى مقيم توكيو ميهمان بوديم. وى از دوران مدرسه با پدرم دوست بود. از او شنيديم بيشتر افرادى كه به ژاپن مى‏آيند در فصل تابستان به قله كوه «فوجى‏ياما» صعود مى‏كنند. ژاپنى‏ها آن را كوه مقدسى مى‏دانند و به زيارت آن مى‏روند. از پدرم خواستم كه اگر فرصتى برايش پيش آمد كه به قله كوه فوجى‏ياما برود، مرا نيز با خود ببرد، او هم پذيرفت.



پدرم به وعده خود وفا كرد و همين كه سال تحصيلى در اواخر ژوئن به‏پايان رسيد، راننده اتومبيلمان من و پدر و مادرم را به فرودگاه بين‏المللى بيروت برد تا بار ديگر به كشور دوست‏داشتنى ژاپن برويم.



صبح زود از هتل بيرون آمديم و با يك قطار به ايستگاه پايين كوه فوجى‏ياما رسيديم. آن‏جا سوار اتوبوسى شديم تا ما را به ايستگاه دوم در دامنه كوه ببرد. كوهنوردى از آن جا آغاز مى‏شد و تا قله كوه، هشت ايستگاه ديگر وجود داشت. با اين كه فصل زيارت بود، در اتوبوس تنها بوديم و اين شگفتى ما را برانگيخت. پدرم به كمك چند كلمه ژاپنى كه در طول سفرهاى فراوان خود به ژاپن آموخته بود، از راننده دليل خلوت بودن اتوبوس را پرسيد، ولى از پاسخ راننده چيزى دستگيرش نشد. راننده چند بار با سر به قله كوه و پس از آن به پايين اشاره كرد، ولى از اين حركات چيزى نفهميديم.
در ايستگاه دوم، سه چوبدستى خريديم براى هر نفر يك چوبدستى. روى چوبدستى‏ها تاريخ آن روز حك شده بود. همچنين نقشه كوه فوجى‏ياما را خريديم. بايد چوبدستى‏ها را در هر ايستگاه با آتش نشانه‏گذارى مى‏كرديم. هنگامى كه چوبدستى هايمان را در ايستگاه سوم نشانه‏گذارى كرديم، چاى خوش‏طعم ژاپنى نوشيديم. در آن ايستگاه سه مرد زاغ سياه ما را چوب مى‏زدند.
كوهنوردى را ادامه داديم. سنگ كوه سست شده بود و اگر يك كوهنورد دقت نمى‏كرد، هنگام رفتن مى‏لغزيد و اندامش خرد مى‏شد. بادهايى سخت وزيدن گرفت و ابرهاى غليظ و سياه، خورشيد را پوشاند. ديديم ايستگاه‏هاى چهارم و پنجم بسته هستند. نگران شديم، ولى خوشبختانه ايستگاه ششم بازبود. در آن ناهار خورديم و روى تخت‏هاى چوبينى كه به ديوار نصب شده بود، خوابيديم.
مادرم از گرانى غذا در اين ايستگاه شگفت‏زده شد. پدرم خنديد و گفت: «اين كه تعجبى ندارد؛ چون همه چيز را انسان‏ها بر پشت مى‏گيرند و به اين‏جا مى‏آورند. براى چارپايان ممكن نيست كه از اين دامنه‏هاى ناهموار بالا بيايند. در چهار ايستگاه بعدى خواهى ديد كه قيمت‏ها باز هم افزايش مى‏يابد».
هنگامى كه از ايستگاه هشتم بيرون رفتيم، خورشيد طلوع كرد. همه ساكت بودند و به عبور خورشيد از روى اقيانوس آرام چشم دوخته بودند. خورشيد ابرها را در پايين آبى و در بالا قرمزرنگ كرده بود. اندكى پس از طلوع‏خورشيد، تاريكى همه جا را فراگرفت. بارانى تند در بالا و پايين كوه مى‏باريد. پدر فرياد زد: «زود باشيد چوبدستى‏هايتان را در زمين فرو كنيد. خم‏شويد و پاهايتان را روى زمين بگذاريد و بهتر است روى زمين دراز بكشيد. ما با تندباد سختى رو به رو هستيم. حالا فهميدم راننده اتوبوس كه سرش را تكان مى‏داد، چه مى‏گفت».
بسيار وحشت‏زده شدم؛ زيرا قبلاً فيلم طوفان‏هاى ويرانگر را ديده بودم و درباره ژاپنى‏ها خوانده بودم كه آنها در روزهايى كه ممكن است طوفان بيايد، از خانه‏هايشان بيرون نمى‏آيند. روى زمين دراز كشيدم و مانند يك سرباز در ميدان جنگ، از ترس اين كه آن طوفان ترسناك مرا ببرد، سينه‏خيز مى‏رفتم؛ ولى طوفان زياد طول نكشيد و ما به كوهنوردى ادامه داديم. بر اثر كاهش فشار هوا، هر چه بالاتر مى‏رفتيم، احساس مى‏كرديم وزنمان سبك‏تر مى‏شود.
ما سه زاير، دلاورانه به ايستگاه‏هاى نهم و دهم رسيديم. آن جا چوبدستى‏هايمان نشانه‏گذارى شد. مسؤولان از ما پذيرايى خوبى كردند و در ايستگاه دهم حاضر نشدند از ما پول بگيرند. از بالاى قله بلند كوه فوجى‏ياما به اطراف كوه و مناظر دلپذير و شگفت‏آور آن نگاه كرديم و از انباشته شدن قوطى‏هاى خالى و زنگ‏زده مواد مصرفى بر كوهى كه آن را مقدس مى‏دانند، اندوهگين شديم.
من در نه سالگى كوه فوجى‏ياما را زيارت كردم. مى‏خواهم چوبدستى خودم را نگه دارم تا فرزندانم و نوه‏هايم آن را ببينند. براى من ثابت شد كه سفر خستگى تن و آلايش روان را مى‏زدايد و آدمى را به جوهره انسانيت خودش نزديك مى‏كند و از گوشه‏گيرى بيرون مى‏آورد.