PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تاریخ زبان شناسی



emad176
12-12-2010, 02:39 PM
در مقالة حاضر، به هنگام بحث دربارة تاریخ زبان شناسی صرفاً به آن دسته از مطالعات و پژوهشهایی اشاره خواهد شد که بر روی زبانی خاص صورت پذیرفته است و نه زبان در معنی عام خود. این امر سبب می گردد تا بتوانیم زبانهای کاملاً متفاوتی را در نظر بگیریم و وضعیتهایی را برای زبانها ملحوظ داریم که برحسب اصطلاحات امروزی به لحاظ ساختشان نسبت به یکدیگر کاملاً متفاوت بوده و نشانگر آن اند که هیچ حد و مرز جوهرینی برای تفاوت یک زبان با زبانی دیگر وجود ندارد. این دیدگاه دقیقاً در برابر نگرش برخی از دستوریان زایشی قرار می گیرد که تفاوت میان زبانها را تنها در روساخت می پذیرند و معتقدند که تمامی زبانها از بنیان و زیربنایی واحد برخوردارند.
به این ترتیب، اندیشة تمایز میان مطالعة زبان مطالعة زبانها به نوبة خود، برای درک آنچه در این دسته از مطالعات اهمیت داشته و در طول زمان تحول یافته است، می تواند ملاک مناسبی به حساب آید. برای نمونه، در قرن نوزدهم سعی بر آن بود تا میان فلسفه و زبان شناسی مرز قاطعی کشیده شود، در حالی که در دوره های پیش و پس از این ایام، چنین مرزبندی خصمانه ای مشهود نیست.
چند زبانگی در عصر حاضر به چنان واقعیتی نافذ مبدل شده است که سخنگویان جوامع صنعتی وگسترش یافتة امروزی حتی درباره اش نمی اندیشند و این پدیده را بدیهی می انگارند. علاوه بر این، تنوع زبانها از حد جنبه های متداولی نظیر ویژگیهای فردی، گونه های زبانی و سبک شخصی به مراتب فراتر رفته و تعیین و تشخیص آنها را مشکل ساخته است. به همین دلیل، توجیه اسطایری و کلامی تنوع زبانها هنوز به قوت خود باقی است. عمده ترین پرسشها در این میان این است که زبان چگونه ساخته یا آفریده شده، چگونه به هر «چیز»ی نامی اطلاق شده است، و از همه مهمتر اینکه چرا زبانها تا این حد متنوع اند.
یکی از کهن ترین روایات موجود در این زمینه را باید متنی سومری دانست (۱۹۶۸، Kramer) که در آن آمده است، «تمامی مردمان به زبان واحد سخن می راندند... سپس انکی (Enki)... کلام را در دهان آنان دگرگون ساخت. بدفهمی به زبان آنان راه یافت؛ زبانی که تا آن زمان یکی بود.» در این میان، روایتی که در عهد عتیق آمده، به پراکندگی زبانها پس از برپایی برج بابل اشاره دارد. این داستان مبنای یکی از دو دیدگاهی است که در جهان غرب دربارة پیدایش زبان و تنوع آنها رواج یافته است.
دیدگاه دوم نیز اگرچه همسو با دیدگاه نخست پدید آمده است، ولی اندیشه ای کاملاً متفاوت را دنبال می کند این نگرش را باید در آرای متفکران یونانی و رومی جستجو کرد. مورخان یونانی برای تعیین اقوام مختلف، اغلب از «شباهت» یا عدم شباهت زبان آنان سخن به میان آورده اند. البته واقعیتهای موجود در زندگی یونانی نیز پشتوانه چنین نگرشی به حساب می آمد. پیوند میان یک مادر شهر و مستعمراتش، و قرابت میان گونه های زبانی و گویشهای به کار رفته در شهرها مطلبی نبود که از چشم دور بماند. لازم به ذکر است که گروه بندی یونانیان به ایونیان، آیولی ها ،و دوریان، در میان مستعمره نشینان آسیای صغیر متداول بوده است و بیشتر به نوعی نگرش نسبت به زبان باز می گردد.
با گسترش جغرافیایی یونان، این نگرش به نوعی گمانه زنی و کلی بافی مبدل شد. با توجه به علاقه عمیق و فلسفی یونانیان به ماهیت زبان در قالب «ریشه شناسی» و منطق، و به دلیل میل وافر آنان به کشف و طبقه بندی زبانها، بویژه در میان طبیعت گرایان عصر اسکندرانی، این نکته حتی تا پس از عصر باستان همواره موردنظر بود که تنوع زبانها از هیچ نظمی تبعیت نمی کند. به همین دلیل، در آن ایام تنها به گردآوری واژه های بیگانه بسنده می شد- این مجموعه ها به شکلی کاملاً اتفاقی، منابع نامطمئن و قابل تردید امروز ما را برای تشخیص زبانهای مرده تشکیل می دهند. چنین نگرشی علی رغم تماس دائمی اقوام مختلف، دوزبانگی و چندزبانگی جهان هلنی- رومی، نیاز به ترجمه متون ادبی از زبان هایی چون اتروسکی (Etruscan) و پونی (Punic)،و نیز علی رغم تماس دائمی دو زبان یونانی و لاتین در زمنیه های ادبی و فنون بدیعی، با همان ارزشگذاریهای کلیشه ایشان، باقی ماند. در نمایشنامه های کمدی آن ایام، افراد بیگانه ای را می بینیم که به شکلی مضحک از واژه های نامفهومی بهره می گیرند – واژه هایی به زبانهای فارسی باستان، پونی، و حتی احتمالا کانادایی (Kannada) جنوب هندوستان. در این میان تنها نگرش فلسفی به این مسئله در رساله کراتیلوس (۴۱۰-۴۰۹ق.م.) افلاطون به چشم می خورد که احتمال وام گیری نامهای یونانی را از زبانهای بربرها، مثلاً زبان فریگی (Phrygian) مطرح می سازد.
اگر این نکته را واقعیت بدانیم که زنون کتیونی (Zeno of Kition) فیلسوف رواقی (ح. ۳۰۰ ق.م.) تحت تأثیر آرای فینیقیان به طرح چند مقولة جدید برای دستور زبان یونانی پرداخته است(۱۹۲۶ Pohlenz,)، آن گاه باید بپذیریم که برای این دوره، هیچ ویژگیی بیش از شرایط مبهم و غیرآشکارش قابل طرح نخواهد بود. در همین دوره، ارسطو و نیز کالیماخوس(Callimachus)، متفکر و شاعر هلنی، در باب «آداب و رسوم غیریونانی» مطالبی به رشتة تحریر درآورده اند (۱۹۶۸:۲۰۰ )؛ و چنین می نماید که هر دو نیز در این مورد، بحث دربارة زبان را به کنار نهاده باشند. لازم به ذکر است که از آن ایام کتابهای دوزبانه ای نیز باقی مانده است –مثلاً آنچه [Hermenumata Pseudo-Dositheana] نامیده شده است- اما هیچ کتاب دستوری برای آموزش قواعد این زبانها از آن دوران، چه از زبان امپراتوری به زبانی دیگر و چه برعکس به دست نیامده است. بر ما مسلم است که در آن ایام ترجمه آثار دستوری رواج داشته است. اما زمانی که متن یونانی دستور این زبان، نوشته دیونوسیوس تراکس (Dionysius Thrax) (قرن ۱ ق.م.) به زبانهای مختلف- مثلاً زبان ارمنی باستان- ترجمه می شد، هدف از آن آموزش زبان یونانی نبود، بلکه تقلید از آن برای تدوین دستور زبان مقصد به حساب می آمد.
زمانی که بحث دربارة شباهت زبانها برای تعیین نژادها، به زبانهای «بربرها» کشیده می شد، اصل دیگری نیز به میان می آمد، آن هم به شکلی که برای ما کاملاً قابل درک نیست. این اصل چیزی نبود که جز توجیه تفاوتهای زبانی – یا تفاوتهای موجود میان گونه های یک زبان- از طریق یژگهای اقلیمی. این گونه توجیهات، دست کم از سوی پزشکان ایونی آغاز شد که مطمئناً به هنگام طبقه بندی مردم اقلیمهای مختلف در دو گروه «سبک کلام» (clear-voiced) و «سنگین کلام» (heavy-voiced)صرفاً به طنین آواها توجه داشته اند. اما همین مفهوم، زمانی که به نوشته های پوسیدونیوس (Posidonius) (حـ.۵۵-۱۳۵ ق.م.)، متفکر رواقی، راه می یابد. بخشی از نظام جامع و نافذ او را برای طرح «قوم نگاری» تشکیل می دهد. این دیدگاه، در نهایت به بدنة شناخته شده نیمه عالمانة فرهنگ عامة زبان راه می یابد که آکنده از استعارات و توجیهات غیرمستند است. مسئله اقلیم حتی در میان متفکران قرن نوزدهم نیز، البته نه به شکلی نابجا، یکی از دلایل بالقوة تغییر زبان به حساب می آمده است (۵۶-۵۵: ۱۳۹ Prokosch).
با توجه به تعیین اصل و تبار نژادها از طریق شباهتهای زبانی، بحث درباره اخلاف این نژادهای اولیه نیز بی چون و چرا مورد تأیید بوده است. برای نمونه، معقول نمی نماید که بتوان داوری دیونوسیوس هالیکارنای (Dionysius of Halicarnassus) استاد فن بلاغت و تاریخ نگار آغاز دورة میلادی را دربارة اتروسکی ها پذیرفت و بر نظر وی که معتقد بود این قوم «در زبان با هیچ قومی شباهت ندارد» صحه گذاشت، زیرا آنچه او می گوید چیزی شبیه به این است که مدعی شویم نژاد اتروسکی- یا باسکی یا بورشسکی- منفرد است. تشخیص و درک دقیق چنین اظهارنظرهایی که به دوران باستان باز می گردد، امروزه به نوعی هدف و وظیفه ویژه و نیز همه جانبه مبدل شده است. راه حل این مسئله به توانایی ما در بازسازی آن مفاهیم اولیه و تلاش برای کشف و شناخت آرای متفکران آن ایام وابسته است.
اگر در آن ایام مطالعه ای علمی و دقیق در زمینه زبانها صورت نپذیرفته، یا تنها به حدس و گمانه زنی بسنده شده است، همین امر را نمی توان دربارة مطالعة گونه های جغرافیای زبان یونانی و از جمله زبان لاتین صادق دانست، که براساس همان نگرش باستانی یکی از گونه های زبان یونانی به حساب می آمده است. در این مورد می توان به نوشته فیلوکسنوس (Philoxenus)استناد کرد که به آغاز قرن اول ق.م. باز می گردد (۱۹۶۸:۲۷۴ Pfeiffer,). انگیزه چنین پژوهشهایی در این واقعیت نهفته بود که گونه های جغرافیایی زبان یونانی در شکل تصعنی شان، در آفرینشهای ادبی به کار می رفت- گونه آیولی (Aeolic) در آثار آلکئوس (Alecaeus) ساپو(Sappho)، گونة دوری(Doric) در اشعار غناییِ ویژه اجراهای همسرایی و غیره. اما این تمام مطلب نبود. آریستوفان بیزانسی (Aristophanes of Byzantium) کتابشناس بزرگ اسکندرانی، همچون برخی ازمحققان قبل بعد از خود، به مطالعة دقیق لهجه های محلی همت گمارده بود، و به دلیل مطالعاتی از این دست بود که گاه و بی گاه نظری اجمالی درباره تعبیر زمانی گوناگونیهای زبان یونانی مطرح می شد. در رساله کراتیلوس، سقراطی که افلاطون معرفی می کند، تغییر را مختصه ای طبیعی برای زبان در نظر می گیرد.
اگرچه خود اهمیتی به این واقعیت نمی دهد و به آن نمی پردازد. هرودوت در تواریخ به این واقعیت نمی دهد و به آن نمی پردازد. هرودوت در تواریخ خود به داستان جالبی درباره پسامتیخوس (Psammetichus)، فرعون مصر، اشاره می کند که اگرچه مشکل بتوان آن را همسو با نگرش زبان شناختی مصریان آن ایام دانست، ولی در حدّ خود دیدگاهی پردامنه به حساب می آمد و بعدها نیز مجدداً مطرح شد. پسامتیخوس به امید کشف «کهنترین» زبان فرمان داد تا دو نوزاد را در انزوا بزرگ کنند و زمانی که آنها به سخن آمدند، کلامشان را ثبت کنند. چنین گفته شده است که این نخستین واژه چیزی شبیه به bekos بوده و از آنجا که این واژه در زبان فریگیایی (Phrygian) در معنی «نان» به کار می رفته، چنین اعلام می کنند که کهن ترین زبان همانا فریگیای بوده است. واضح است که چنین ادعایی با این نگرش که تمامی زبانها به تدریج تغییر می کنند وبه یک اندازه قدمت دارند، در مغایرت قرار می گیرد.
آگاهی ما نسبت به چگونگی مطالعة زبان در قرون وسطی نیز چیزی بیش از این نیست. در این میان بویژه تعیین عرصه ای که نشانگر انطباق و همسویی مطالعات و مساعی فراوان متفکران آن ایام در زمینة دستور و معنی از یک سو و پژوهش دربارة گوناگونی زبانها از سوی دیگر باشد، بسیار مشکل می نماید. در غرب، تعالیم مرتبط با پراکندگی و گوناگونی زبانها و نیزاین فرض عامه پسند که زبان انسانها پیش از واقعه برج بابل عبری بوده است، اندیشه ای نافذ و مقبول به حساب می آمد. چنین می نماید که در همان ایام در میان متفکران مسلمان نیز اعتقادی راسخ نسبت به برتری تفوق زبان عربی بر دیگر زبانها وجود داشته است. از این فضای فکری آن ایام باید دو شخصیت اروپایی را کنار گذاشت. این دو تن، یعنی راجر بیکن و دانته از جمله برجسته ترین متفکران قرون پایانی این عصر به حساب می آیند. نگرش راجر بیکن را می توان از سویی کاملاً قرون وسطایی و ماهیتاً ارسطویی دانست و از سوی دیگر در نوع خود بدیع تلقی کرد. به اعتقاد وی، «دستور تمامی زبانها در جوهر خود یگانه اند و تفاوتهای روبنایی آنها را باید بیشتر اتفاق و عرضی دانست» (۷۷-۶۷: ۱۹۶۷ Robins,). آنچه دیدگاه راجر بیکن را از نگرشهای بی شمار دیگری با همین محتوا متمایز می سازد این است که وی در مقام یکی از مؤلفان دستور زبان یونانی و آشنایی به زبانهای عبری و عربی، چنین مسئله ای را به شکلی ملموس و تجربی موردبحث و بررسی قرار داده است. اسناد موجود اکی از این واقعیت اند که وی به شباهت میان گوناگونیهای زبانی از یک سو ارتباط تنگاتنگ زبانهای معیار با گونه های جغرافیایی شان از سوی دیگر پی برده بود و بر این مهم تأکید داشت. در این مورد، دیدگاه او را باید همسو با نظریه دانته دانست.
همین نگرش را می توان در رسالة گفتار عامیانة (De vulgari eloquenta) دانته دید و آن را در برابر آرای پرنفوذ اصحاب وجه و نگرش الکساندر ویله دیویی (Alexander of Villedieu) در منظومة دستور زبان لاتینش قرار داد. دانته به هنگام مطالعة زبان زنده و متداول میان مردم، یعنی گونه های محلی زبان ایتالیایی که به دقت به طبقه بندی آنها پرداخته است، خود را با ناسازگاریها و تناقضاتی مواجه می بیند و به قاعده بندی این دسته از ناسازگاریها با دستور زبان لاتین می پردازد. بر ما مسلم است که روش بررسی او تاریخی نیست، بلکه به گفتة وی دستور زبان لاتین به مثابه زبانی «مرده»، معرفی قواعد زبانی ساختگی و «ثانوی» به حساب می آید که کاربردش در میان مردم همه گیر نیست. به اعتقاد دانته، مردم پس از تجزیه و پراکندگی زبان لاتین به زبان محلی خود سخن می گویند و این زبان را «بدون هیچ قاعده ای» از دایه خود دریافت می کنند. زبانهای محلی بیش از زبان لاتین «شریف»اند و گوناگونی و تغییرپذیریشان پیامد تکثر و پراکندگی است. پیش از این، تمامی مردم زبان قدسی و تغییر ناپذیر عبری را به کار می بردند. دانته بعدها در فصل ۲۶ کتاب بهشت به مخالفت با همین دیدگاه اخیر خود می پردازد و برای زبان عبری تفوق خاصی قایل نمی شود. ولی آنچه در اینجا حائز اهمیت است و بدون تردید در زمان وی بدیع می نماید، صرفاً به ارجح دانستن زبانهای محلی و «عاری از قاعده» مربوط نمی شود، بلکه به این نگرش وی وابسته است که تغییر زبانها به تدریج ولی همه جانبه صورت می پذیرد، و گوناگونی زبان نتیجة همین تغییر است که برحسب زمان و مکان تجلی می یابد این امر به دانته امکان می دهد تا طبقه بندی نسب شناختی پرطمطراق خود را دربارة زبانهای شناخته شده جهان به دست دهد. در همین پژوهشهای اوست که برای نخستین بار استادی وی در انتخاب واژه هایی کلیدی، مثلاً واژه «بله»، برای مقایسه زبانها درک شباهتهایشان به کار گرفته می شود و به تدریج به روشی متداول برای پژوهشهایی از این دست مبدل شد.
دست کم به شکل نمادین با سقوط قسطنطنیه در سال ۱۴۵۳م. و مهاجرت بسیاری از اهل قلم از بیزانس به اروپای غربی، باب تازه ای را برای مطالعه زبانهای رایج آن دوران گشود. دستور زبان یونانی لاسکاریس (Lascaris) در سال ۱۴۷۶م انتشار یافت و به دنبال آن، فرهنگهای لغت و دستورهای متعددی بی وقفه انتشار یافتند. در این میان نه تنها به زبانهایی با پشتوانه ادبی و سنت محکم دستورنویسی نظیر عربی و عبری توجه شد، بلکه زبانهای محلی نیز مورد مطالعة دقیق قرار گرفت؛ زبانهایی چون هلندی (۱۴۷۵)، برتونی (۱۴۹۹)، ولشی (۱۵۱۱)، لهستانی (۱۵۶۴)، و باسکی (۱۵۸۷). چند سالی پس از میانه قرن شانزدهم نخستین دستورزبانهای سرخپوستان نواحی مرکزی و جنوبی امریکا به ویژه «مبلغان مذهبی» به رشته تحریر درآمد. در ظاهر این آثار تقلیدی از الگوی سنتی دستور زبان لاتین به شمار می رفتند، ولی روالها و فرضیات تازه ای در آنها مطرح شده بود تا بتوانند با زبانهای موردبحث تطبیق یابند.
در این میان جا دارد بویژه به مجموعه ای از آثار خاصی اشاره کنیم که در آغاز سال ۱۴۲۷.م. با کتاب سرودهای ربانی (Pater Noster) شیلدبرگر(Schildberger) به زبانهای ارمنی و تاتاری به گونة ویژه ای از آثار ادبی آن ایام مبدل شد. مجموعه هایی از این دست، یکی پس از دیگری با هدف آشنا ساختن مخاطبان با دعا و نیایش به درگاه الاهی و همراه با شرح و تفسیر، اطلاعات جغرافیایی و طبقه بندی زبانها و غیره و غیره به مجموعه ای از زبانهای مختلف انتشار می یافت و بازار گرمی را به خود اختصاص داده بود. شاید ذکر دو نمونه از این مجموعه ها با عنوانی مشابه یکدیگر ضروری نماید؛ یکی کتاب سرودهای زبانی (Mithrdates) کنراد گسنر (Conrad Gesner) به سال ۱۵۵۵م. به بیست و دو زبان، و دیگری کتابی به همین نام نوشتة ی.ک. آدلونگ (J. C. Adelung) در چهار مجلد که در طول سالهای ۱۸۰۶ تا ۱۸۱۷ م. منتشر شد و شامل سرودهای ربانی به حدود پانصد زبان مختلف بود. و. فن هومبلدت (W. non Humnboldt) گردآوری بخشی از مطالب این کتاب را بر عهده داشته است. نمونه امروزی این مجموعه ها را می توان برای مثال سیرة مسیح به زبانهای مختلف (Gospel in many Tongues) دانست که از جمله در سال ۱۹۵۰ از سوی انجمن کتاب مقدس برتیانیا و خارجه انتشار یافته است. این آثار اگرچه شاید نوعی گردآوری به حساب آیند، ولی در نوع خود از جایگاهی محوری در تاریخ اندیشه های زبان شناختی برخوردارند. چنین آثاری را باید حلقه اصلی پیوند میان مشاهده و حدس و گمانه زنی دانست. متفکران آن ایام با مشاهده شباهتها و عدم شباهتهای موجود میان نمونه هایی که به زبانهای مختلف از متنی واحد کنار هم آمده بودند؛ گمانه زنی درباره رابطه این زبانها با یکدیگر می پرداختند و به تفسیر و طرح تعابیری مبادرت می ورزیدند که نشانگر صداقتشان در مطالعاتی از این دست در آن ایام بود.

emad176
12-12-2010, 02:41 PM
در طی قرن شانزدهم، آرای متأخر دانته به صورتهای مختلفی مورد تأکید قرار گرفت. یوزف یوستوس اسکالیجر (Joseph Justus Scaliger) (۱۶۰۹-۱۵۴۰) دیدگاه دانته را دربارة طبقه بندی زبانها بر حسب «زبانهای مادر» (matrices linguae) دنبال کرد و برای زبانهای اروپایی یازده زبان مادر در نظر گرفت که به اعتقاد وی هیچ خویشاوندی با یکدیگر نداشتند. به این ترتیب، تصور وجود یک زبان مادر و اولیه، خواه عبری و خواه هر زبان دیگر مورد تردید قرار گرفت. در آن ایام خویشاوندی میان زبانها باید بر حسب مجموعه ای از واژه های کلیدی معلوم می شد و همین واژه ها باید «ویژگیهای مشترک» زبانها را مشخص می ساختند. در آن دوره هنوز به مسئلة تغییر زمانی به عنوان ابزاری برای این دسته از طبقه بندیها توجه نمی شد و این نکته موردنظر قرار نمی گرفت که شاید برحسب چنین تغییراتی، صورتی واحد به صورتهایی مبدل شده باشد که رابطه شان در ظاهر مشهود نباشد.
لازم به ذکر است که چند دهه پیش از همین ایام گامی مهم در این زمینه برداشته شده بود که در سالهای بعد، آن را نادیده انگاشته بودند. کلودیو تولومی (Gludio Tolomei) (۱۵۵۵-۱۴۹۲)، برحسب اسناد موجود، برای نخستین بار نه تنها به تفاوتهای موجود میان زبان لاتین و زبان محلی ایتالیای اشاره کرده بود، بلکه کوشش کرده بود تا این دسته از تفاوتها را برحسب تغییراتی زبانی به لحاظ تاریخی توضیح دهد ( ۱۹۶۴:۳۰۱ R.A.Hall,Jr) وی براساس روشی که خود اتخاذ کرده بود و امروزه می تواند مورد تردید قرار گیرد، مثلاً به واژه لاتین pleben اشاره می کند که وقتی به «میدان اصلی شهر توسکانی» رسیده است، به pieve مبدل شده و «کسی که می خواسته این زبان را غنی و پربار نگاه می دارد»، این واژه را در خط با الگوگیری از لاتین به صورت plebe حفظ کرده است.
قرن هفدهم شاید مجموعه وسیعی از مباحث نظری در زمینة دستور زبان بوده است. دستورنویسان پورت رویال (Port- Royal) آن چنان وارد بحث دربارة دستور زبان شده بودند که انگار در گذشته ای نه چندان دور مجموعه هایی به نام سرودهای ربانی وجود نداشته است و قرار هم نبوده که به هنگام بحث دربارة زبان تعداد کثیری از زبانها در کنار هم به شکل نمونه آورده شوند (۱۹۶۷:۱۲۹ Mounin). شاید این امر را بتوان ناشی از هدفی در نظر گرفت که برای این دسته از دستوریان اهمیتی ویژه داشته است. به هر حال این روش دستوریان پورت رویال با نگرش گ.و.لایب نیتس (G.W. Leibniz)، یکی از بزرگترین متفکران آن ایام همسو نیست. پژوهشهای او را می توان در تاریخ زبان شناسی در دو گروه طبقه بندی کرد. وی از یک سو طبقه بندی سنتی زبانها و تعیین خانواده های زبانی ادامه داد، اگرچه همواره پذیرای این نظر بود که تمای زبانها از زبانی واحد اشتقاق یافته اند. یکی از جنبه های مهم طبقه بندیهای وی، توجه به مسئله زمانی- تاریخی رده های زبانی و اعتقاد بر این امر بود که چنین مطالعاتی ابزاری برای تعیین و تبیین تاریخ زبانها به حساب می آیند.
از سوی دیگر، شهرت لایب نیتس در این حوزه و نیز حوزه های دیگر بر این واقعیت استوار بود که وی روش پژوهش را در زمینه های مختلف مدون ساخت. او سعی بر آن داشت تا پطر کبیر را برای انجام پژوهشی فراگیر دربارة زبانهایی متقاعد سازد که خاستگاهشان در اروپا و آسیا تحت سلطه وی قرار داشت. این هدف به شکلی جدی تر در دوره حکومت کاترین دوم دنبال شد و اهداف گسترده تری را دربرگرفت. فهرستهای واژگانی مفصلی از سوی فرمانداران، وابسته های سیاسی و نیز دانشمندان مختلف، از اقصی نقاط جهان گردآوری شد و بدون فوت وقت، در سال ۱۷۸۶م. به کوشش جهانگردی آلمانی به نام پ.س.پالاس (P.S.Pallas) تحت عنوان واژگانهای تطبیقی (Comparative Vocabularies) انتشار یافت. این کتاب تأثیر فراوانی بر جامعة علمی آن ایام گذاشت و نقد و بررسی آن از سی ک.ی.کراوس (Chr.J.Kraus)، استاد اقتصاد سیاسی کونیگزبرگ (Konigsberg)، بر ارزش آن دو چندان افزود. این نقد بررسی عالمانه متعلق به مردی عالم و آگاه نسبت به جریانات علمی زمانة خود بود که ضمناً دربارة گردآوری داده ها تجربه ای عملی داشت. او طرفدار بی چون و چرای روش علمی تحصلی حاکم براین مساعی روسیه بود و در نقد خود، بر استخراج هرچه دقیقتر داده ها، برنامه ریزی هرچه مناسب تر و نیز ترسیم نقشه های جغرافیایی مناطق تکلم هر زبان تأکید داشت. علاوه بر این، کراوس در مقاله انتقادی خود اصطلاح «تطبیق» (Comparison) را در مفهومی به مراتب فنی تر و تخصصی تر از پیشینیان خود حتی لایب نیتس، به کار برده بود. به گفته وی تطبیق دارای دو جنبه است.
این کار از یک جنبه روشی فلسفی است که به ما نشان می دهد مردم چگونه و تا چه حد متفاوت از یکدیگر می اندیشند. او از طریق به گونه ای بر نسبی بودن آوا و معنی در میان مردم تأکید می کند که پیش از وی سابقه نداشته است. به اعتقاد کراوس، جنبه دوم تطبیق این است که اعتقاد بود که به دلیل وجود تفاوتهای ساختاری ژرف میان زبانها، کوچکترین شباهت و مطابقت می تواند ابزاری برای تعیین پیوند تاریخی میان این زبانها تلقی شود. براساس آنچه مطرح شد می توان دریافت که نگرش به زبان، بویژه به دلیل گرایش به سمت و سوی مطالعات تجربی تا چه اندازه نسبت به دوره اسکالیجر متحول شده است. اما آنچه در آن ایام هنوز نادیده گرفته می شد، نقش زبانها به عنوان عوامل یا اسباب تغییر در تاریخ بود، و نه شاهدانی منفعل در مسیر این تغییرات. کراوس در عصر خود نخستین متفکری به حساب می آمد که به این نارسایی پی برده بود.
مسلما این دوره نسبت به ادوار پیش از خود برجسته تر از آن بود که تاکنون گفته شد. قرن هفدهم را باید عصر مجادله دربارة منشأ زبان دانست؛ بحث و مجادلاتی که مبنایی کلیسایی و الاهی نداشت و متناسب با احال و هوای عصر روشنگری بود. در این میان می توان به روسو و لرد مونبودو (Lord Monboddo) اشاره کرد که به لحاظ زمانی، پس از ج.ب.ویکو (G.B.Vico) (۱۷۴۴-۱۶۶۸) و پیش از ی.گ.هردر (J.G.Herder) قرار می گیرند. اهمیت افرادی نظیر اینان در این اقعیت نهفته است که مورخ یا بهتر بگوییم فیلسوف تاریخ بوده اند و طبع پراحساسشان برای آنچه بعدها رخ می دهد نقشی تعیین کننده داشته است. اما فاصله زمانی حضور اینان در تاریخ و آنچه بعدا در مطالعة زبانها رخ می دهد، آن قدر زیاد است که این تأثیرگذاری کمتر محسوس بوده است. زمانی طولانی باید می گذشت تا شخصیتی با ویژگیهای یاکوب گریم (Jacob Grimm) در تاریخ ظاهر شود و احساس هردر را نسبت به تاریخ جهانی و ملی با سنتهای موجود در مطالعة زبان وفق دهد. برحسب ظاهر شاید چنین نماید که انقلاب فرانسه و دوره امپراتوری ناپلئون، همراه با اصلاحاتی که پس از این دوره در روش آموزش پدید آمده است، نقطه پایان این دسته از نظریه پردازیهای «متقدم بر علم» را تعیین کرده است. این همان تصوری است که گاه حتی به شکلی اسطوره ای در ذهن ما جا گرفته ما را بر آن می دارد تا به ظهور ناگهانی زبان شناسی به منزلة دانشی جدی در حدود سال ۱۸۰۰ م. معتقد باشیم.
مجموعة پالاس که پیشتر به آن اشاره شد، و نیز مجموعه ای که از دست نوشته های لورنزو هرواس (Lorenzo Hervas) در طی سالهای ۱۸۰۵-۱۸۰۰ م. از سفرهایش به عنوان مبلغ مذهبی فراهم آمده بود، از این امتیاز بی نظیر برخوردار بودند که می توانستند داده هایی تازه را در اختیار اندیشمندان این حوزه قرار دهند؛ داده های اطلاعاتی که به وی کهنگی نگرفته بودند و گرفتار حدس و گمانه های تاریخ ادبیات و سنتهای ساختگی گذشته نشده بودند. این داده ها گذشته به حساب آمد و به ظهور نگرشی تازه در مطالعه زبانها منجر شد. اطلاعاتی نیز که از نواحی شرقی اروپا و خاور نزدیک به دست آمده بود به همین اندازه توانست راهگشا باشد. حتی در همان دورة لایب نیتس نیز جوب لودولف (job Ludolf) (۱۷۰۴-۱۶۲۴)،زبان شناسان متخصص زبانهای سامی، به تدوین روشی دقیق برای تعیین «خانواده»های زبانی دست یافته بود. روش وی نه بر بنیاد واژه ها و تشخیص شباهتهای واژگانی، بلکه بر پایة دستور زبانها متکی بود.
از قرار معلوم، آنچه پشتوانة وی برای طرح این ادعا به حساب می آمد، مجموعه ای یکپارچه و ظاهرا متنوع از منابعی بود که در اختیارش قرار داشت. آنچه در این میان جالب تر می نماید، پژوهشهای ارزنده ای که به کشف خانوادة زبانهای فینو- اویغوری (Finno-Ugric) انجامیده است. در این مورد باید به مساعی دانشمندان اسکاندیناویایی، بویژه ف.اشترالن برگ (Ph. Strhlenberg) در سال ۱۷۳۰ م. و ی.ساینوویچ (J. Sajnovics) محقق مجاری اشاره کرد که در خدمت ارتش دانمارک بود و به سال ۱۷۷۰ م. در کتاب برهان (Demonstratio) خود به اثبات همانندیهای زبان مجاری و زبان لاپی (Lapp) می پردازد. و سرانجام س.گرماتی (S.Gyrmathi) (۱۸۳۰-۱۷۵۱) هموطن ساینوویچ که رساله اش در باب خویشاوندی میان زبانهای مجاری و فنلاندی، تحت سرپرستی آ.ل. فن اشلوتسر (A.L.Schlozer) (۱۸۰۹-۱۷۳۵)، مورخ واستاد دانشگاه گوتینگن واستاد سابق دانشگاه سنت پترزبورگ، پژوهش برجسته ای در زمینه رابطه میان زبانهای اسلاوی و همسایگان اروپایی شرقی و شمالی شان به حساب می آید.
در این میان، پژوهش ارزنده و در نوع خود کم نظیر سر ویلیام جونز (Sir William Jones) (۱۷۹۴-۱۷۴۶) در باب زبان سنسکریت از اهمیت بسزایی برخوردار است. جونز و دیگر مستشاران انگلیس که در هندوستان به تحصیل زبان سنسکریت می پرداختند، با سنت دستورنویسی هندی آشنا می شدند. شیفتگی جونز در فضای فرهنگیی متولد شد که وی سالهای جوانی اش را در آنجا سپری می کرد و نه تنها از سنتهای عالمانة دستوریان هندی تأثیر می پذیرفت، بلکه مجذوب حرمتهای مذهبیی می گشت که زبان سنکسریت به بیانشان می پرداخت. به گفته سر ویلیام جونز در سال ۱۷۸۶م. «زبان سنسکریت از ساختاری شگفت انگیز برخوردار است؛ کامل تر از یونانی و مفصل تر از لاتین». مقایسه هایی از این دست که به واقع گویای نگرش حاکم بر قرن هجدهم است، اگرچه به رشد دانش مطالعة زبانهای بومی انجامید، ولی تأثیری دلسرد کننده داشت و حتی بر اظهارات بعدی برخی از متفکران سایه افکند. برای نمونه و.فون هومبلت (W.no. Humboldt) به سال ۱۸۲۲م. در نوشته ای چنین ادعا می کند که «اگرچه زبان سنسکریت در میان کهنترین زبانهای شناخته شده، از صورتهای دستوری منسجمی برخودار است... اما بدون تردید این زبان یونانی است که بالاترین حد کمال ساختار دستوری را داراست».
این نکته را نیز به هرحال نباید نادیده گرفت که ملاحظات جونز، به شکل متداول خود، از استحکام ویژه ای برخوردار بود. انسجام و تفصیل در تعیین مختصاتی که جایگاه زبانها را در طرح وارة وی مشخص می ساخت قابل انکار نبود. استدلالهای وی ریشه در علم کلام داشت، هرچند این نکته ضرورتاً در قرن هجدهم و آغاز گرایش زبان شناسان به پذیرش تحول گرایی چندان محسوس نبود. دانیل مورهوف (Daneil Morhof) از نویسندگان حدود صد سال پیش از این دوره در این باره چنین نظر داده بود که «آنچه در این میان بسیار مقبول می نماید این است که نخستین زبان، هیچ یک از زبانهای شناخته شدة امروزی نبوده است و زبانی بوده که با اینها تفاوت داشته است». به این ترتیب، او نیز همچون دانته کتاب بهشت، از جمله افرادی بوده است که اعتقادی به نخستین بودن زبان عبری نداشته است، زیرا به اعتقاد وی، زبان عبری «کامل»تر از آن بود که بتواند «ابتدایی» باشد. مسلماً این همان عاملی بود که جونز اجازه داد تا ادعا کند، «نخستین زبان» یعنی آنچه این سه زبان کامل از آن سرچشمه گرفته اند، باید «منشأ واحدی باشد که احتمالاً دیگر زنده نیست.» علاوه بر این، وقتی وی اعلام می دارد، زبانهایی که بعدها «هند و اروپایی» نامیده شده اند، از «قرابتی به مراتب نزدیکتر» از آن برخوردارند که تصادفاً تولید شده باشند، جانب بحث عامه پسند دیگری را می گیرد که همانا احتمال تعدد منشأاهای اولیه بوده است. در آن ایام نه تنها می شد عبری بودن زبان «نخستین انسان» را مورد تردید قرار داد، بلکه این ادعا می توانست مورد تأیید و خرسندی بسیاری از متفکران آن دوره، از جمله لرد مونبودو (Lord Monboddo) و آدام اسمیت (Adam Smith) باشد.
این دسته از محققان و نویسندگان پیرو این نظر بودند که زبانهای جهان، تعداد کثیری خانواده زبانی را تشکیل می دهند و هریک از این خانواده ها، زبان اولیه و ابتدایی خاص خود را داراست. به همین دلیل، این نکته برای جونز از اهمیت ویژه ای برخوردار بود که ادعا کند، به اعتقاد وی، آن زبانها «قرابتی به مراتب نزدیکتر» از این دارند که برحسب «تصادف» تولید شده باشند- آن هم در شرایطی که طرح همین نکته به شکلی دقیقتر می توانست تأییدی بر منشأ واحد تمامی زبانها باشد! بعدها در قرن نوزدهم از این ادعا تلویحا چنین برداشت شد که روشی ثابت برای نادیده گرفتن و مستثنا ساختن این «تصادف»ها وجود دارد، یا اینکه، اثبات منشأ مشترک زبانها در بازسازی دقیق و یکپارچه این منشأها نهفته است. طرح چنین برداشتهایی حدود صد سال پس از جونز قابل اغماض است، اما خیالبافی دربارة پیش سازی و پیش آگاهی در تاریخ علم و دانش نوعی انحطاط به حساب می آید. این سخن به آن معنی نیست که جونز شخصاً علاقه ای نسبت به کشف این «منشأ مشترک» در خود احساس نمی کرد. در واقع تمایلات وی بیشتر در همین مسیر قرار داشت. جونز حتی بر این اعتقاد بود که «فیثاغورس و افلاطون آرای متعالی و شکوهمند خود را از همان چشمه ای برگرفته اند که از کوهساران دانش و خرد فرزانگان هند می جوشید و جاری می شد» (۱۹۴۶:۲۳۶ Edgerton). این نگرش در نوع خود باید برای ما هشداری در برابر تعابیر و تفاسیر سطحی و کم مایة پیشاهنگ بودن طلیعه آوری باشد. می بینیم که تفاوت نگرش عالمانة جونز با دیگران به حوزة دیگری باز می گردد و در مورد زبان، او سهمی از دیدگاهی را به خود اختصاص داده است که در میان همعران قدیمی تر و جدیدترش مطرح بوده است؛ همعصرانی که نظراتشان، در یک بازاندیشی دقیق، کمتر قابل تفکیک از یکدیگر است.
در این میان جایگاه ف.اشلگل (F.Schlegel) (۱۸۲۹-۱۷۷۲) و کتاب زبان و حکمت هندیان (Language and Wisdom of the Indians) او را نیز که به سال ۱۸۰۸ م. منتشر شده است، نباید دست کم گرفت. عنوان این کتاب، اگرچه در نوع خود جالب است و به نوعی «فیثاغورس و افلاطون» را برای ما تداعی می کند، ولی اهمیت آن در معرفی روش تازه ای نهفته است که برحسب آنچه گفته شد، به تدریج از دورة لایب نیتس به بعد، در استفاده از مفهوم «تطبیق» نضج گرفته بد. ف.اشلگل گونة تازه ای از «دستور تطبیقی» (comparative grammar) را مطرح ساخت که قرار بود «شناخت کاملاً تازه ای از نسب شناسی زبانها» به دست دهد و بر روشی تاکید داشته باشد که با شیوة به کار رفته در کالبدشناسی تطبیقی قابل مقایسه باشد. لازم به یادآوری است که کتاب دروس کالبدشناسی تطبیقی (Lecons d&#۰۳۹;anatomie compare) گ. کوویه در همان ایام (۱۸۰۵-۱۸۰۱) انتشار یافته بود و اشلگل نیز یکی از افرادی به حساب می آمد که در همان سالهای آغازین قرن نوزدهم در پاریس به سر می برد و علاوه بر تماس مستقیم با نحلة شرق شناسان فرانسه، با متفکران و متخصصان هندشناسی از جمله الکساندر هامیلتون (Alexander Hamilton) (۱۸۲۴-۱۷۶۲)، شرق شناسی انگلیسی، ارتباط نزدیک داشت. ذکر این نکته حائز اهمیت است +که در اصل به دلیل معرفی همین دو رشته خاص، یعنی کالبدشناسی تطبیقی و دستور یا بهتر بگوییم، زبان شناسی تطبیقی، اصطلاح «تطبیقی» مفهومی دقیق و فنی یافت و تا به امروز در همین مفهوم ثابت کاربرد یافت. در این دوره «تطبیق» اصطلاحی به حساب نمی آمد که صرفاً به عمل تطبیق، آن هم برای مقایسه زبانها با یکدیگر اشاره کند – برای نمونه، مانند آنچه امروزه تحت عنوان «رده شناسی» (Typology) یا رده شناسی تطبیقی مرسوم است – بلکه دانشی به حساب می آمد که هدفش دستیابی به سیر تحول زبانها بود.

نویسنده: هنری م - هونیگس والد
مترجم: کورش - صفوی