emad176
12-12-2010, 02:39 PM
در مقالة حاضر، به هنگام بحث دربارة تاریخ زبان شناسی صرفاً به آن دسته از مطالعات و پژوهشهایی اشاره خواهد شد که بر روی زبانی خاص صورت پذیرفته است و نه زبان در معنی عام خود. این امر سبب می گردد تا بتوانیم زبانهای کاملاً متفاوتی را در نظر بگیریم و وضعیتهایی را برای زبانها ملحوظ داریم که برحسب اصطلاحات امروزی به لحاظ ساختشان نسبت به یکدیگر کاملاً متفاوت بوده و نشانگر آن اند که هیچ حد و مرز جوهرینی برای تفاوت یک زبان با زبانی دیگر وجود ندارد. این دیدگاه دقیقاً در برابر نگرش برخی از دستوریان زایشی قرار می گیرد که تفاوت میان زبانها را تنها در روساخت می پذیرند و معتقدند که تمامی زبانها از بنیان و زیربنایی واحد برخوردارند.
به این ترتیب، اندیشة تمایز میان مطالعة زبان مطالعة زبانها به نوبة خود، برای درک آنچه در این دسته از مطالعات اهمیت داشته و در طول زمان تحول یافته است، می تواند ملاک مناسبی به حساب آید. برای نمونه، در قرن نوزدهم سعی بر آن بود تا میان فلسفه و زبان شناسی مرز قاطعی کشیده شود، در حالی که در دوره های پیش و پس از این ایام، چنین مرزبندی خصمانه ای مشهود نیست.
چند زبانگی در عصر حاضر به چنان واقعیتی نافذ مبدل شده است که سخنگویان جوامع صنعتی وگسترش یافتة امروزی حتی درباره اش نمی اندیشند و این پدیده را بدیهی می انگارند. علاوه بر این، تنوع زبانها از حد جنبه های متداولی نظیر ویژگیهای فردی، گونه های زبانی و سبک شخصی به مراتب فراتر رفته و تعیین و تشخیص آنها را مشکل ساخته است. به همین دلیل، توجیه اسطایری و کلامی تنوع زبانها هنوز به قوت خود باقی است. عمده ترین پرسشها در این میان این است که زبان چگونه ساخته یا آفریده شده، چگونه به هر «چیز»ی نامی اطلاق شده است، و از همه مهمتر اینکه چرا زبانها تا این حد متنوع اند.
یکی از کهن ترین روایات موجود در این زمینه را باید متنی سومری دانست (۱۹۶۸، Kramer) که در آن آمده است، «تمامی مردمان به زبان واحد سخن می راندند... سپس انکی (Enki)... کلام را در دهان آنان دگرگون ساخت. بدفهمی به زبان آنان راه یافت؛ زبانی که تا آن زمان یکی بود.» در این میان، روایتی که در عهد عتیق آمده، به پراکندگی زبانها پس از برپایی برج بابل اشاره دارد. این داستان مبنای یکی از دو دیدگاهی است که در جهان غرب دربارة پیدایش زبان و تنوع آنها رواج یافته است.
دیدگاه دوم نیز اگرچه همسو با دیدگاه نخست پدید آمده است، ولی اندیشه ای کاملاً متفاوت را دنبال می کند این نگرش را باید در آرای متفکران یونانی و رومی جستجو کرد. مورخان یونانی برای تعیین اقوام مختلف، اغلب از «شباهت» یا عدم شباهت زبان آنان سخن به میان آورده اند. البته واقعیتهای موجود در زندگی یونانی نیز پشتوانه چنین نگرشی به حساب می آمد. پیوند میان یک مادر شهر و مستعمراتش، و قرابت میان گونه های زبانی و گویشهای به کار رفته در شهرها مطلبی نبود که از چشم دور بماند. لازم به ذکر است که گروه بندی یونانیان به ایونیان، آیولی ها ،و دوریان، در میان مستعمره نشینان آسیای صغیر متداول بوده است و بیشتر به نوعی نگرش نسبت به زبان باز می گردد.
با گسترش جغرافیایی یونان، این نگرش به نوعی گمانه زنی و کلی بافی مبدل شد. با توجه به علاقه عمیق و فلسفی یونانیان به ماهیت زبان در قالب «ریشه شناسی» و منطق، و به دلیل میل وافر آنان به کشف و طبقه بندی زبانها، بویژه در میان طبیعت گرایان عصر اسکندرانی، این نکته حتی تا پس از عصر باستان همواره موردنظر بود که تنوع زبانها از هیچ نظمی تبعیت نمی کند. به همین دلیل، در آن ایام تنها به گردآوری واژه های بیگانه بسنده می شد- این مجموعه ها به شکلی کاملاً اتفاقی، منابع نامطمئن و قابل تردید امروز ما را برای تشخیص زبانهای مرده تشکیل می دهند. چنین نگرشی علی رغم تماس دائمی اقوام مختلف، دوزبانگی و چندزبانگی جهان هلنی- رومی، نیاز به ترجمه متون ادبی از زبان هایی چون اتروسکی (Etruscan) و پونی (Punic)،و نیز علی رغم تماس دائمی دو زبان یونانی و لاتین در زمنیه های ادبی و فنون بدیعی، با همان ارزشگذاریهای کلیشه ایشان، باقی ماند. در نمایشنامه های کمدی آن ایام، افراد بیگانه ای را می بینیم که به شکلی مضحک از واژه های نامفهومی بهره می گیرند – واژه هایی به زبانهای فارسی باستان، پونی، و حتی احتمالا کانادایی (Kannada) جنوب هندوستان. در این میان تنها نگرش فلسفی به این مسئله در رساله کراتیلوس (۴۱۰-۴۰۹ق.م.) افلاطون به چشم می خورد که احتمال وام گیری نامهای یونانی را از زبانهای بربرها، مثلاً زبان فریگی (Phrygian) مطرح می سازد.
اگر این نکته را واقعیت بدانیم که زنون کتیونی (Zeno of Kition) فیلسوف رواقی (ح. ۳۰۰ ق.م.) تحت تأثیر آرای فینیقیان به طرح چند مقولة جدید برای دستور زبان یونانی پرداخته است(۱۹۲۶ Pohlenz,)، آن گاه باید بپذیریم که برای این دوره، هیچ ویژگیی بیش از شرایط مبهم و غیرآشکارش قابل طرح نخواهد بود. در همین دوره، ارسطو و نیز کالیماخوس(Callimachus)، متفکر و شاعر هلنی، در باب «آداب و رسوم غیریونانی» مطالبی به رشتة تحریر درآورده اند (۱۹۶۸:۲۰۰ )؛ و چنین می نماید که هر دو نیز در این مورد، بحث دربارة زبان را به کنار نهاده باشند. لازم به ذکر است که از آن ایام کتابهای دوزبانه ای نیز باقی مانده است –مثلاً آنچه [Hermenumata Pseudo-Dositheana] نامیده شده است- اما هیچ کتاب دستوری برای آموزش قواعد این زبانها از آن دوران، چه از زبان امپراتوری به زبانی دیگر و چه برعکس به دست نیامده است. بر ما مسلم است که در آن ایام ترجمه آثار دستوری رواج داشته است. اما زمانی که متن یونانی دستور این زبان، نوشته دیونوسیوس تراکس (Dionysius Thrax) (قرن ۱ ق.م.) به زبانهای مختلف- مثلاً زبان ارمنی باستان- ترجمه می شد، هدف از آن آموزش زبان یونانی نبود، بلکه تقلید از آن برای تدوین دستور زبان مقصد به حساب می آمد.
زمانی که بحث دربارة شباهت زبانها برای تعیین نژادها، به زبانهای «بربرها» کشیده می شد، اصل دیگری نیز به میان می آمد، آن هم به شکلی که برای ما کاملاً قابل درک نیست. این اصل چیزی نبود که جز توجیه تفاوتهای زبانی – یا تفاوتهای موجود میان گونه های یک زبان- از طریق یژگهای اقلیمی. این گونه توجیهات، دست کم از سوی پزشکان ایونی آغاز شد که مطمئناً به هنگام طبقه بندی مردم اقلیمهای مختلف در دو گروه «سبک کلام» (clear-voiced) و «سنگین کلام» (heavy-voiced)صرفاً به طنین آواها توجه داشته اند. اما همین مفهوم، زمانی که به نوشته های پوسیدونیوس (Posidonius) (حـ.۵۵-۱۳۵ ق.م.)، متفکر رواقی، راه می یابد. بخشی از نظام جامع و نافذ او را برای طرح «قوم نگاری» تشکیل می دهد. این دیدگاه، در نهایت به بدنة شناخته شده نیمه عالمانة فرهنگ عامة زبان راه می یابد که آکنده از استعارات و توجیهات غیرمستند است. مسئله اقلیم حتی در میان متفکران قرن نوزدهم نیز، البته نه به شکلی نابجا، یکی از دلایل بالقوة تغییر زبان به حساب می آمده است (۵۶-۵۵: ۱۳۹ Prokosch).
با توجه به تعیین اصل و تبار نژادها از طریق شباهتهای زبانی، بحث درباره اخلاف این نژادهای اولیه نیز بی چون و چرا مورد تأیید بوده است. برای نمونه، معقول نمی نماید که بتوان داوری دیونوسیوس هالیکارنای (Dionysius of Halicarnassus) استاد فن بلاغت و تاریخ نگار آغاز دورة میلادی را دربارة اتروسکی ها پذیرفت و بر نظر وی که معتقد بود این قوم «در زبان با هیچ قومی شباهت ندارد» صحه گذاشت، زیرا آنچه او می گوید چیزی شبیه به این است که مدعی شویم نژاد اتروسکی- یا باسکی یا بورشسکی- منفرد است. تشخیص و درک دقیق چنین اظهارنظرهایی که به دوران باستان باز می گردد، امروزه به نوعی هدف و وظیفه ویژه و نیز همه جانبه مبدل شده است. راه حل این مسئله به توانایی ما در بازسازی آن مفاهیم اولیه و تلاش برای کشف و شناخت آرای متفکران آن ایام وابسته است.
اگر در آن ایام مطالعه ای علمی و دقیق در زمینه زبانها صورت نپذیرفته، یا تنها به حدس و گمانه زنی بسنده شده است، همین امر را نمی توان دربارة مطالعة گونه های جغرافیای زبان یونانی و از جمله زبان لاتین صادق دانست، که براساس همان نگرش باستانی یکی از گونه های زبان یونانی به حساب می آمده است. در این مورد می توان به نوشته فیلوکسنوس (Philoxenus)استناد کرد که به آغاز قرن اول ق.م. باز می گردد (۱۹۶۸:۲۷۴ Pfeiffer,). انگیزه چنین پژوهشهایی در این واقعیت نهفته بود که گونه های جغرافیایی زبان یونانی در شکل تصعنی شان، در آفرینشهای ادبی به کار می رفت- گونه آیولی (Aeolic) در آثار آلکئوس (Alecaeus) ساپو(Sappho)، گونة دوری(Doric) در اشعار غناییِ ویژه اجراهای همسرایی و غیره. اما این تمام مطلب نبود. آریستوفان بیزانسی (Aristophanes of Byzantium) کتابشناس بزرگ اسکندرانی، همچون برخی ازمحققان قبل بعد از خود، به مطالعة دقیق لهجه های محلی همت گمارده بود، و به دلیل مطالعاتی از این دست بود که گاه و بی گاه نظری اجمالی درباره تعبیر زمانی گوناگونیهای زبان یونانی مطرح می شد. در رساله کراتیلوس، سقراطی که افلاطون معرفی می کند، تغییر را مختصه ای طبیعی برای زبان در نظر می گیرد.
اگرچه خود اهمیتی به این واقعیت نمی دهد و به آن نمی پردازد. هرودوت در تواریخ به این واقعیت نمی دهد و به آن نمی پردازد. هرودوت در تواریخ خود به داستان جالبی درباره پسامتیخوس (Psammetichus)، فرعون مصر، اشاره می کند که اگرچه مشکل بتوان آن را همسو با نگرش زبان شناختی مصریان آن ایام دانست، ولی در حدّ خود دیدگاهی پردامنه به حساب می آمد و بعدها نیز مجدداً مطرح شد. پسامتیخوس به امید کشف «کهنترین» زبان فرمان داد تا دو نوزاد را در انزوا بزرگ کنند و زمانی که آنها به سخن آمدند، کلامشان را ثبت کنند. چنین گفته شده است که این نخستین واژه چیزی شبیه به bekos بوده و از آنجا که این واژه در زبان فریگیایی (Phrygian) در معنی «نان» به کار می رفته، چنین اعلام می کنند که کهن ترین زبان همانا فریگیای بوده است. واضح است که چنین ادعایی با این نگرش که تمامی زبانها به تدریج تغییر می کنند وبه یک اندازه قدمت دارند، در مغایرت قرار می گیرد.
آگاهی ما نسبت به چگونگی مطالعة زبان در قرون وسطی نیز چیزی بیش از این نیست. در این میان بویژه تعیین عرصه ای که نشانگر انطباق و همسویی مطالعات و مساعی فراوان متفکران آن ایام در زمینة دستور و معنی از یک سو و پژوهش دربارة گوناگونی زبانها از سوی دیگر باشد، بسیار مشکل می نماید. در غرب، تعالیم مرتبط با پراکندگی و گوناگونی زبانها و نیزاین فرض عامه پسند که زبان انسانها پیش از واقعه برج بابل عبری بوده است، اندیشه ای نافذ و مقبول به حساب می آمد. چنین می نماید که در همان ایام در میان متفکران مسلمان نیز اعتقادی راسخ نسبت به برتری تفوق زبان عربی بر دیگر زبانها وجود داشته است. از این فضای فکری آن ایام باید دو شخصیت اروپایی را کنار گذاشت. این دو تن، یعنی راجر بیکن و دانته از جمله برجسته ترین متفکران قرون پایانی این عصر به حساب می آیند. نگرش راجر بیکن را می توان از سویی کاملاً قرون وسطایی و ماهیتاً ارسطویی دانست و از سوی دیگر در نوع خود بدیع تلقی کرد. به اعتقاد وی، «دستور تمامی زبانها در جوهر خود یگانه اند و تفاوتهای روبنایی آنها را باید بیشتر اتفاق و عرضی دانست» (۷۷-۶۷: ۱۹۶۷ Robins,). آنچه دیدگاه راجر بیکن را از نگرشهای بی شمار دیگری با همین محتوا متمایز می سازد این است که وی در مقام یکی از مؤلفان دستور زبان یونانی و آشنایی به زبانهای عبری و عربی، چنین مسئله ای را به شکلی ملموس و تجربی موردبحث و بررسی قرار داده است. اسناد موجود اکی از این واقعیت اند که وی به شباهت میان گوناگونیهای زبانی از یک سو ارتباط تنگاتنگ زبانهای معیار با گونه های جغرافیایی شان از سوی دیگر پی برده بود و بر این مهم تأکید داشت. در این مورد، دیدگاه او را باید همسو با نظریه دانته دانست.
همین نگرش را می توان در رسالة گفتار عامیانة (De vulgari eloquenta) دانته دید و آن را در برابر آرای پرنفوذ اصحاب وجه و نگرش الکساندر ویله دیویی (Alexander of Villedieu) در منظومة دستور زبان لاتینش قرار داد. دانته به هنگام مطالعة زبان زنده و متداول میان مردم، یعنی گونه های محلی زبان ایتالیایی که به دقت به طبقه بندی آنها پرداخته است، خود را با ناسازگاریها و تناقضاتی مواجه می بیند و به قاعده بندی این دسته از ناسازگاریها با دستور زبان لاتین می پردازد. بر ما مسلم است که روش بررسی او تاریخی نیست، بلکه به گفتة وی دستور زبان لاتین به مثابه زبانی «مرده»، معرفی قواعد زبانی ساختگی و «ثانوی» به حساب می آید که کاربردش در میان مردم همه گیر نیست. به اعتقاد دانته، مردم پس از تجزیه و پراکندگی زبان لاتین به زبان محلی خود سخن می گویند و این زبان را «بدون هیچ قاعده ای» از دایه خود دریافت می کنند. زبانهای محلی بیش از زبان لاتین «شریف»اند و گوناگونی و تغییرپذیریشان پیامد تکثر و پراکندگی است. پیش از این، تمامی مردم زبان قدسی و تغییر ناپذیر عبری را به کار می بردند. دانته بعدها در فصل ۲۶ کتاب بهشت به مخالفت با همین دیدگاه اخیر خود می پردازد و برای زبان عبری تفوق خاصی قایل نمی شود. ولی آنچه در اینجا حائز اهمیت است و بدون تردید در زمان وی بدیع می نماید، صرفاً به ارجح دانستن زبانهای محلی و «عاری از قاعده» مربوط نمی شود، بلکه به این نگرش وی وابسته است که تغییر زبانها به تدریج ولی همه جانبه صورت می پذیرد، و گوناگونی زبان نتیجة همین تغییر است که برحسب زمان و مکان تجلی می یابد این امر به دانته امکان می دهد تا طبقه بندی نسب شناختی پرطمطراق خود را دربارة زبانهای شناخته شده جهان به دست دهد. در همین پژوهشهای اوست که برای نخستین بار استادی وی در انتخاب واژه هایی کلیدی، مثلاً واژه «بله»، برای مقایسه زبانها درک شباهتهایشان به کار گرفته می شود و به تدریج به روشی متداول برای پژوهشهایی از این دست مبدل شد.
دست کم به شکل نمادین با سقوط قسطنطنیه در سال ۱۴۵۳م. و مهاجرت بسیاری از اهل قلم از بیزانس به اروپای غربی، باب تازه ای را برای مطالعه زبانهای رایج آن دوران گشود. دستور زبان یونانی لاسکاریس (Lascaris) در سال ۱۴۷۶م انتشار یافت و به دنبال آن، فرهنگهای لغت و دستورهای متعددی بی وقفه انتشار یافتند. در این میان نه تنها به زبانهایی با پشتوانه ادبی و سنت محکم دستورنویسی نظیر عربی و عبری توجه شد، بلکه زبانهای محلی نیز مورد مطالعة دقیق قرار گرفت؛ زبانهایی چون هلندی (۱۴۷۵)، برتونی (۱۴۹۹)، ولشی (۱۵۱۱)، لهستانی (۱۵۶۴)، و باسکی (۱۵۸۷). چند سالی پس از میانه قرن شانزدهم نخستین دستورزبانهای سرخپوستان نواحی مرکزی و جنوبی امریکا به ویژه «مبلغان مذهبی» به رشته تحریر درآمد. در ظاهر این آثار تقلیدی از الگوی سنتی دستور زبان لاتین به شمار می رفتند، ولی روالها و فرضیات تازه ای در آنها مطرح شده بود تا بتوانند با زبانهای موردبحث تطبیق یابند.
در این میان جا دارد بویژه به مجموعه ای از آثار خاصی اشاره کنیم که در آغاز سال ۱۴۲۷.م. با کتاب سرودهای ربانی (Pater Noster) شیلدبرگر(Schildberger) به زبانهای ارمنی و تاتاری به گونة ویژه ای از آثار ادبی آن ایام مبدل شد. مجموعه هایی از این دست، یکی پس از دیگری با هدف آشنا ساختن مخاطبان با دعا و نیایش به درگاه الاهی و همراه با شرح و تفسیر، اطلاعات جغرافیایی و طبقه بندی زبانها و غیره و غیره به مجموعه ای از زبانهای مختلف انتشار می یافت و بازار گرمی را به خود اختصاص داده بود. شاید ذکر دو نمونه از این مجموعه ها با عنوانی مشابه یکدیگر ضروری نماید؛ یکی کتاب سرودهای زبانی (Mithrdates) کنراد گسنر (Conrad Gesner) به سال ۱۵۵۵م. به بیست و دو زبان، و دیگری کتابی به همین نام نوشتة ی.ک. آدلونگ (J. C. Adelung) در چهار مجلد که در طول سالهای ۱۸۰۶ تا ۱۸۱۷ م. منتشر شد و شامل سرودهای ربانی به حدود پانصد زبان مختلف بود. و. فن هومبلدت (W. non Humnboldt) گردآوری بخشی از مطالب این کتاب را بر عهده داشته است. نمونه امروزی این مجموعه ها را می توان برای مثال سیرة مسیح به زبانهای مختلف (Gospel in many Tongues) دانست که از جمله در سال ۱۹۵۰ از سوی انجمن کتاب مقدس برتیانیا و خارجه انتشار یافته است. این آثار اگرچه شاید نوعی گردآوری به حساب آیند، ولی در نوع خود از جایگاهی محوری در تاریخ اندیشه های زبان شناختی برخوردارند. چنین آثاری را باید حلقه اصلی پیوند میان مشاهده و حدس و گمانه زنی دانست. متفکران آن ایام با مشاهده شباهتها و عدم شباهتهای موجود میان نمونه هایی که به زبانهای مختلف از متنی واحد کنار هم آمده بودند؛ گمانه زنی درباره رابطه این زبانها با یکدیگر می پرداختند و به تفسیر و طرح تعابیری مبادرت می ورزیدند که نشانگر صداقتشان در مطالعاتی از این دست در آن ایام بود.
به این ترتیب، اندیشة تمایز میان مطالعة زبان مطالعة زبانها به نوبة خود، برای درک آنچه در این دسته از مطالعات اهمیت داشته و در طول زمان تحول یافته است، می تواند ملاک مناسبی به حساب آید. برای نمونه، در قرن نوزدهم سعی بر آن بود تا میان فلسفه و زبان شناسی مرز قاطعی کشیده شود، در حالی که در دوره های پیش و پس از این ایام، چنین مرزبندی خصمانه ای مشهود نیست.
چند زبانگی در عصر حاضر به چنان واقعیتی نافذ مبدل شده است که سخنگویان جوامع صنعتی وگسترش یافتة امروزی حتی درباره اش نمی اندیشند و این پدیده را بدیهی می انگارند. علاوه بر این، تنوع زبانها از حد جنبه های متداولی نظیر ویژگیهای فردی، گونه های زبانی و سبک شخصی به مراتب فراتر رفته و تعیین و تشخیص آنها را مشکل ساخته است. به همین دلیل، توجیه اسطایری و کلامی تنوع زبانها هنوز به قوت خود باقی است. عمده ترین پرسشها در این میان این است که زبان چگونه ساخته یا آفریده شده، چگونه به هر «چیز»ی نامی اطلاق شده است، و از همه مهمتر اینکه چرا زبانها تا این حد متنوع اند.
یکی از کهن ترین روایات موجود در این زمینه را باید متنی سومری دانست (۱۹۶۸، Kramer) که در آن آمده است، «تمامی مردمان به زبان واحد سخن می راندند... سپس انکی (Enki)... کلام را در دهان آنان دگرگون ساخت. بدفهمی به زبان آنان راه یافت؛ زبانی که تا آن زمان یکی بود.» در این میان، روایتی که در عهد عتیق آمده، به پراکندگی زبانها پس از برپایی برج بابل اشاره دارد. این داستان مبنای یکی از دو دیدگاهی است که در جهان غرب دربارة پیدایش زبان و تنوع آنها رواج یافته است.
دیدگاه دوم نیز اگرچه همسو با دیدگاه نخست پدید آمده است، ولی اندیشه ای کاملاً متفاوت را دنبال می کند این نگرش را باید در آرای متفکران یونانی و رومی جستجو کرد. مورخان یونانی برای تعیین اقوام مختلف، اغلب از «شباهت» یا عدم شباهت زبان آنان سخن به میان آورده اند. البته واقعیتهای موجود در زندگی یونانی نیز پشتوانه چنین نگرشی به حساب می آمد. پیوند میان یک مادر شهر و مستعمراتش، و قرابت میان گونه های زبانی و گویشهای به کار رفته در شهرها مطلبی نبود که از چشم دور بماند. لازم به ذکر است که گروه بندی یونانیان به ایونیان، آیولی ها ،و دوریان، در میان مستعمره نشینان آسیای صغیر متداول بوده است و بیشتر به نوعی نگرش نسبت به زبان باز می گردد.
با گسترش جغرافیایی یونان، این نگرش به نوعی گمانه زنی و کلی بافی مبدل شد. با توجه به علاقه عمیق و فلسفی یونانیان به ماهیت زبان در قالب «ریشه شناسی» و منطق، و به دلیل میل وافر آنان به کشف و طبقه بندی زبانها، بویژه در میان طبیعت گرایان عصر اسکندرانی، این نکته حتی تا پس از عصر باستان همواره موردنظر بود که تنوع زبانها از هیچ نظمی تبعیت نمی کند. به همین دلیل، در آن ایام تنها به گردآوری واژه های بیگانه بسنده می شد- این مجموعه ها به شکلی کاملاً اتفاقی، منابع نامطمئن و قابل تردید امروز ما را برای تشخیص زبانهای مرده تشکیل می دهند. چنین نگرشی علی رغم تماس دائمی اقوام مختلف، دوزبانگی و چندزبانگی جهان هلنی- رومی، نیاز به ترجمه متون ادبی از زبان هایی چون اتروسکی (Etruscan) و پونی (Punic)،و نیز علی رغم تماس دائمی دو زبان یونانی و لاتین در زمنیه های ادبی و فنون بدیعی، با همان ارزشگذاریهای کلیشه ایشان، باقی ماند. در نمایشنامه های کمدی آن ایام، افراد بیگانه ای را می بینیم که به شکلی مضحک از واژه های نامفهومی بهره می گیرند – واژه هایی به زبانهای فارسی باستان، پونی، و حتی احتمالا کانادایی (Kannada) جنوب هندوستان. در این میان تنها نگرش فلسفی به این مسئله در رساله کراتیلوس (۴۱۰-۴۰۹ق.م.) افلاطون به چشم می خورد که احتمال وام گیری نامهای یونانی را از زبانهای بربرها، مثلاً زبان فریگی (Phrygian) مطرح می سازد.
اگر این نکته را واقعیت بدانیم که زنون کتیونی (Zeno of Kition) فیلسوف رواقی (ح. ۳۰۰ ق.م.) تحت تأثیر آرای فینیقیان به طرح چند مقولة جدید برای دستور زبان یونانی پرداخته است(۱۹۲۶ Pohlenz,)، آن گاه باید بپذیریم که برای این دوره، هیچ ویژگیی بیش از شرایط مبهم و غیرآشکارش قابل طرح نخواهد بود. در همین دوره، ارسطو و نیز کالیماخوس(Callimachus)، متفکر و شاعر هلنی، در باب «آداب و رسوم غیریونانی» مطالبی به رشتة تحریر درآورده اند (۱۹۶۸:۲۰۰ )؛ و چنین می نماید که هر دو نیز در این مورد، بحث دربارة زبان را به کنار نهاده باشند. لازم به ذکر است که از آن ایام کتابهای دوزبانه ای نیز باقی مانده است –مثلاً آنچه [Hermenumata Pseudo-Dositheana] نامیده شده است- اما هیچ کتاب دستوری برای آموزش قواعد این زبانها از آن دوران، چه از زبان امپراتوری به زبانی دیگر و چه برعکس به دست نیامده است. بر ما مسلم است که در آن ایام ترجمه آثار دستوری رواج داشته است. اما زمانی که متن یونانی دستور این زبان، نوشته دیونوسیوس تراکس (Dionysius Thrax) (قرن ۱ ق.م.) به زبانهای مختلف- مثلاً زبان ارمنی باستان- ترجمه می شد، هدف از آن آموزش زبان یونانی نبود، بلکه تقلید از آن برای تدوین دستور زبان مقصد به حساب می آمد.
زمانی که بحث دربارة شباهت زبانها برای تعیین نژادها، به زبانهای «بربرها» کشیده می شد، اصل دیگری نیز به میان می آمد، آن هم به شکلی که برای ما کاملاً قابل درک نیست. این اصل چیزی نبود که جز توجیه تفاوتهای زبانی – یا تفاوتهای موجود میان گونه های یک زبان- از طریق یژگهای اقلیمی. این گونه توجیهات، دست کم از سوی پزشکان ایونی آغاز شد که مطمئناً به هنگام طبقه بندی مردم اقلیمهای مختلف در دو گروه «سبک کلام» (clear-voiced) و «سنگین کلام» (heavy-voiced)صرفاً به طنین آواها توجه داشته اند. اما همین مفهوم، زمانی که به نوشته های پوسیدونیوس (Posidonius) (حـ.۵۵-۱۳۵ ق.م.)، متفکر رواقی، راه می یابد. بخشی از نظام جامع و نافذ او را برای طرح «قوم نگاری» تشکیل می دهد. این دیدگاه، در نهایت به بدنة شناخته شده نیمه عالمانة فرهنگ عامة زبان راه می یابد که آکنده از استعارات و توجیهات غیرمستند است. مسئله اقلیم حتی در میان متفکران قرن نوزدهم نیز، البته نه به شکلی نابجا، یکی از دلایل بالقوة تغییر زبان به حساب می آمده است (۵۶-۵۵: ۱۳۹ Prokosch).
با توجه به تعیین اصل و تبار نژادها از طریق شباهتهای زبانی، بحث درباره اخلاف این نژادهای اولیه نیز بی چون و چرا مورد تأیید بوده است. برای نمونه، معقول نمی نماید که بتوان داوری دیونوسیوس هالیکارنای (Dionysius of Halicarnassus) استاد فن بلاغت و تاریخ نگار آغاز دورة میلادی را دربارة اتروسکی ها پذیرفت و بر نظر وی که معتقد بود این قوم «در زبان با هیچ قومی شباهت ندارد» صحه گذاشت، زیرا آنچه او می گوید چیزی شبیه به این است که مدعی شویم نژاد اتروسکی- یا باسکی یا بورشسکی- منفرد است. تشخیص و درک دقیق چنین اظهارنظرهایی که به دوران باستان باز می گردد، امروزه به نوعی هدف و وظیفه ویژه و نیز همه جانبه مبدل شده است. راه حل این مسئله به توانایی ما در بازسازی آن مفاهیم اولیه و تلاش برای کشف و شناخت آرای متفکران آن ایام وابسته است.
اگر در آن ایام مطالعه ای علمی و دقیق در زمینه زبانها صورت نپذیرفته، یا تنها به حدس و گمانه زنی بسنده شده است، همین امر را نمی توان دربارة مطالعة گونه های جغرافیای زبان یونانی و از جمله زبان لاتین صادق دانست، که براساس همان نگرش باستانی یکی از گونه های زبان یونانی به حساب می آمده است. در این مورد می توان به نوشته فیلوکسنوس (Philoxenus)استناد کرد که به آغاز قرن اول ق.م. باز می گردد (۱۹۶۸:۲۷۴ Pfeiffer,). انگیزه چنین پژوهشهایی در این واقعیت نهفته بود که گونه های جغرافیایی زبان یونانی در شکل تصعنی شان، در آفرینشهای ادبی به کار می رفت- گونه آیولی (Aeolic) در آثار آلکئوس (Alecaeus) ساپو(Sappho)، گونة دوری(Doric) در اشعار غناییِ ویژه اجراهای همسرایی و غیره. اما این تمام مطلب نبود. آریستوفان بیزانسی (Aristophanes of Byzantium) کتابشناس بزرگ اسکندرانی، همچون برخی ازمحققان قبل بعد از خود، به مطالعة دقیق لهجه های محلی همت گمارده بود، و به دلیل مطالعاتی از این دست بود که گاه و بی گاه نظری اجمالی درباره تعبیر زمانی گوناگونیهای زبان یونانی مطرح می شد. در رساله کراتیلوس، سقراطی که افلاطون معرفی می کند، تغییر را مختصه ای طبیعی برای زبان در نظر می گیرد.
اگرچه خود اهمیتی به این واقعیت نمی دهد و به آن نمی پردازد. هرودوت در تواریخ به این واقعیت نمی دهد و به آن نمی پردازد. هرودوت در تواریخ خود به داستان جالبی درباره پسامتیخوس (Psammetichus)، فرعون مصر، اشاره می کند که اگرچه مشکل بتوان آن را همسو با نگرش زبان شناختی مصریان آن ایام دانست، ولی در حدّ خود دیدگاهی پردامنه به حساب می آمد و بعدها نیز مجدداً مطرح شد. پسامتیخوس به امید کشف «کهنترین» زبان فرمان داد تا دو نوزاد را در انزوا بزرگ کنند و زمانی که آنها به سخن آمدند، کلامشان را ثبت کنند. چنین گفته شده است که این نخستین واژه چیزی شبیه به bekos بوده و از آنجا که این واژه در زبان فریگیایی (Phrygian) در معنی «نان» به کار می رفته، چنین اعلام می کنند که کهن ترین زبان همانا فریگیای بوده است. واضح است که چنین ادعایی با این نگرش که تمامی زبانها به تدریج تغییر می کنند وبه یک اندازه قدمت دارند، در مغایرت قرار می گیرد.
آگاهی ما نسبت به چگونگی مطالعة زبان در قرون وسطی نیز چیزی بیش از این نیست. در این میان بویژه تعیین عرصه ای که نشانگر انطباق و همسویی مطالعات و مساعی فراوان متفکران آن ایام در زمینة دستور و معنی از یک سو و پژوهش دربارة گوناگونی زبانها از سوی دیگر باشد، بسیار مشکل می نماید. در غرب، تعالیم مرتبط با پراکندگی و گوناگونی زبانها و نیزاین فرض عامه پسند که زبان انسانها پیش از واقعه برج بابل عبری بوده است، اندیشه ای نافذ و مقبول به حساب می آمد. چنین می نماید که در همان ایام در میان متفکران مسلمان نیز اعتقادی راسخ نسبت به برتری تفوق زبان عربی بر دیگر زبانها وجود داشته است. از این فضای فکری آن ایام باید دو شخصیت اروپایی را کنار گذاشت. این دو تن، یعنی راجر بیکن و دانته از جمله برجسته ترین متفکران قرون پایانی این عصر به حساب می آیند. نگرش راجر بیکن را می توان از سویی کاملاً قرون وسطایی و ماهیتاً ارسطویی دانست و از سوی دیگر در نوع خود بدیع تلقی کرد. به اعتقاد وی، «دستور تمامی زبانها در جوهر خود یگانه اند و تفاوتهای روبنایی آنها را باید بیشتر اتفاق و عرضی دانست» (۷۷-۶۷: ۱۹۶۷ Robins,). آنچه دیدگاه راجر بیکن را از نگرشهای بی شمار دیگری با همین محتوا متمایز می سازد این است که وی در مقام یکی از مؤلفان دستور زبان یونانی و آشنایی به زبانهای عبری و عربی، چنین مسئله ای را به شکلی ملموس و تجربی موردبحث و بررسی قرار داده است. اسناد موجود اکی از این واقعیت اند که وی به شباهت میان گوناگونیهای زبانی از یک سو ارتباط تنگاتنگ زبانهای معیار با گونه های جغرافیایی شان از سوی دیگر پی برده بود و بر این مهم تأکید داشت. در این مورد، دیدگاه او را باید همسو با نظریه دانته دانست.
همین نگرش را می توان در رسالة گفتار عامیانة (De vulgari eloquenta) دانته دید و آن را در برابر آرای پرنفوذ اصحاب وجه و نگرش الکساندر ویله دیویی (Alexander of Villedieu) در منظومة دستور زبان لاتینش قرار داد. دانته به هنگام مطالعة زبان زنده و متداول میان مردم، یعنی گونه های محلی زبان ایتالیایی که به دقت به طبقه بندی آنها پرداخته است، خود را با ناسازگاریها و تناقضاتی مواجه می بیند و به قاعده بندی این دسته از ناسازگاریها با دستور زبان لاتین می پردازد. بر ما مسلم است که روش بررسی او تاریخی نیست، بلکه به گفتة وی دستور زبان لاتین به مثابه زبانی «مرده»، معرفی قواعد زبانی ساختگی و «ثانوی» به حساب می آید که کاربردش در میان مردم همه گیر نیست. به اعتقاد دانته، مردم پس از تجزیه و پراکندگی زبان لاتین به زبان محلی خود سخن می گویند و این زبان را «بدون هیچ قاعده ای» از دایه خود دریافت می کنند. زبانهای محلی بیش از زبان لاتین «شریف»اند و گوناگونی و تغییرپذیریشان پیامد تکثر و پراکندگی است. پیش از این، تمامی مردم زبان قدسی و تغییر ناپذیر عبری را به کار می بردند. دانته بعدها در فصل ۲۶ کتاب بهشت به مخالفت با همین دیدگاه اخیر خود می پردازد و برای زبان عبری تفوق خاصی قایل نمی شود. ولی آنچه در اینجا حائز اهمیت است و بدون تردید در زمان وی بدیع می نماید، صرفاً به ارجح دانستن زبانهای محلی و «عاری از قاعده» مربوط نمی شود، بلکه به این نگرش وی وابسته است که تغییر زبانها به تدریج ولی همه جانبه صورت می پذیرد، و گوناگونی زبان نتیجة همین تغییر است که برحسب زمان و مکان تجلی می یابد این امر به دانته امکان می دهد تا طبقه بندی نسب شناختی پرطمطراق خود را دربارة زبانهای شناخته شده جهان به دست دهد. در همین پژوهشهای اوست که برای نخستین بار استادی وی در انتخاب واژه هایی کلیدی، مثلاً واژه «بله»، برای مقایسه زبانها درک شباهتهایشان به کار گرفته می شود و به تدریج به روشی متداول برای پژوهشهایی از این دست مبدل شد.
دست کم به شکل نمادین با سقوط قسطنطنیه در سال ۱۴۵۳م. و مهاجرت بسیاری از اهل قلم از بیزانس به اروپای غربی، باب تازه ای را برای مطالعه زبانهای رایج آن دوران گشود. دستور زبان یونانی لاسکاریس (Lascaris) در سال ۱۴۷۶م انتشار یافت و به دنبال آن، فرهنگهای لغت و دستورهای متعددی بی وقفه انتشار یافتند. در این میان نه تنها به زبانهایی با پشتوانه ادبی و سنت محکم دستورنویسی نظیر عربی و عبری توجه شد، بلکه زبانهای محلی نیز مورد مطالعة دقیق قرار گرفت؛ زبانهایی چون هلندی (۱۴۷۵)، برتونی (۱۴۹۹)، ولشی (۱۵۱۱)، لهستانی (۱۵۶۴)، و باسکی (۱۵۸۷). چند سالی پس از میانه قرن شانزدهم نخستین دستورزبانهای سرخپوستان نواحی مرکزی و جنوبی امریکا به ویژه «مبلغان مذهبی» به رشته تحریر درآمد. در ظاهر این آثار تقلیدی از الگوی سنتی دستور زبان لاتین به شمار می رفتند، ولی روالها و فرضیات تازه ای در آنها مطرح شده بود تا بتوانند با زبانهای موردبحث تطبیق یابند.
در این میان جا دارد بویژه به مجموعه ای از آثار خاصی اشاره کنیم که در آغاز سال ۱۴۲۷.م. با کتاب سرودهای ربانی (Pater Noster) شیلدبرگر(Schildberger) به زبانهای ارمنی و تاتاری به گونة ویژه ای از آثار ادبی آن ایام مبدل شد. مجموعه هایی از این دست، یکی پس از دیگری با هدف آشنا ساختن مخاطبان با دعا و نیایش به درگاه الاهی و همراه با شرح و تفسیر، اطلاعات جغرافیایی و طبقه بندی زبانها و غیره و غیره به مجموعه ای از زبانهای مختلف انتشار می یافت و بازار گرمی را به خود اختصاص داده بود. شاید ذکر دو نمونه از این مجموعه ها با عنوانی مشابه یکدیگر ضروری نماید؛ یکی کتاب سرودهای زبانی (Mithrdates) کنراد گسنر (Conrad Gesner) به سال ۱۵۵۵م. به بیست و دو زبان، و دیگری کتابی به همین نام نوشتة ی.ک. آدلونگ (J. C. Adelung) در چهار مجلد که در طول سالهای ۱۸۰۶ تا ۱۸۱۷ م. منتشر شد و شامل سرودهای ربانی به حدود پانصد زبان مختلف بود. و. فن هومبلدت (W. non Humnboldt) گردآوری بخشی از مطالب این کتاب را بر عهده داشته است. نمونه امروزی این مجموعه ها را می توان برای مثال سیرة مسیح به زبانهای مختلف (Gospel in many Tongues) دانست که از جمله در سال ۱۹۵۰ از سوی انجمن کتاب مقدس برتیانیا و خارجه انتشار یافته است. این آثار اگرچه شاید نوعی گردآوری به حساب آیند، ولی در نوع خود از جایگاهی محوری در تاریخ اندیشه های زبان شناختی برخوردارند. چنین آثاری را باید حلقه اصلی پیوند میان مشاهده و حدس و گمانه زنی دانست. متفکران آن ایام با مشاهده شباهتها و عدم شباهتهای موجود میان نمونه هایی که به زبانهای مختلف از متنی واحد کنار هم آمده بودند؛ گمانه زنی درباره رابطه این زبانها با یکدیگر می پرداختند و به تفسیر و طرح تعابیری مبادرت می ورزیدند که نشانگر صداقتشان در مطالعاتی از این دست در آن ایام بود.