emad176
12-12-2010, 10:32 AM
از سوسور (( فردیناند دو سوسور (زاده ۱۸۵۷ درگذشته ۱۹۱۳) زبانشناس سوئیسی، در شهر ژنو زاده شد. او پژوهشهای خود را به دو زبان فرانسه و آلمانی انجام میداد. او با نگرش به ساختار زبان به عنوان اصل بنیادین در زبانشناسی، آن را شاخهای از دانش عمومی دانست. عموماً سوسور را پدر زبانشناسی قرن بیستم میدانند. او فرایند گفتگو را ساخته شده از دو بخش روانشناسانه و فیزیکی میداند، ولی ساختار زبان را در ارتباط با پارهای از بخش روانشناسی میشناسد که پیوند میان الگوی آوایی و معنا در اندیشهٔ آدمی است. نشانهشناسی او از همین پیوند ریشه میگیرد. اندیشههای او در رابطه با نشانه و ساختار از سوی ساختارگرایان، پساساختارگرایان و ساختارشکنان مورد توجه قرار میگیرد.)) به بعد يافتن ساختارها، اصليترين دل مشغولي پژوهشگران در علوم مختلف، از جمله ادبيات گرديد. تئوري نظاممند بودن زبان منتقدان را بر آن داشت كه ادبيات را نيز نظامي همبسته بدانند و همان تمايزي را كه سوسور ميان زبان و گفتار مييافت، ميان مطلق ادبيات و سبكهاي (genre) گوناگون بيابند. زبان شناسي ساختار گرا توجه خود را به مصاديق متنوع زبان يعني گفتارها معطوف ميكند. در سبك شناسي ساختاري هر چند، منتقد علاقهمندي خود را به حفظ نظريهپردازي در باب ادبيات حفظ ميكند. اما اصليترين كوشش او تشريح مصاديق و الحان مختلف ادبيات، يعني ژانرهاي مختلف و چگونگي متابعت يا عدول از معيار مسلط و نرم (norm) تثبيت شده است.
ساختار نظامي است متشكل از اجزايي كه رابطهاي همبسته با يكديگر و با كل نظام دارند، يعني اجزا به كل و كل به اجزا سازنده وابستهاند، چنان كه اختلال در عمل يك جز، موجب اختلال در كاركرد كل نظام ميشود. لوسين گلدمن در زمينه ادبيات ساختار گفته است: "در ادبيات منظور از ساختارگرايي بيشتر به معناي نظامي است كه بر پايه زبان شناسي استوار است.
وظيفه نقد ساختاري از 3 مرحله تشكيل ميشود:
استخراج اجزا ساختار اثر
برقرار ساختن ارتباط موجود بين اين اجرا
نشان دادن دلالتي كه در كليه ساختار اثر هست.
اما آن چه در نقد ساختاري بيشترين اهميت را دارد آن است كه اين روش نميكوشد تا معاني دروني اثر را آشكار كند، بلكه كوشش آن بر اين است كه سازههاي يك متن را استخراج كند. به گفته لوي استروس، شايد روش ساختارگرايي چيزي بيش از اين نباشد، تلاش براي يافتن عنصر دگرگوني ناپذير در ميان تمايزهاي سطحي.
اين گفته در واقع جانمايه ساختارگرايي را روشن ميسازد. ساختارگرا بايد تمايزهاي سطحي و ظاهري بين متون را كناز زده، تا به آن عنصر يكه و ثابت متون همپايه دست يابد.
اگر بخواهيم به آغازگاه ساختارگرايي بازگرديم، بيشك بايد به اصليترين متن آغازي تاريخي آن، يعني نظريه پوتيك
( Poetics ) يا فن شعر ارسطو (و نيز رساله فن شاعري هوراس) بازگرديم. هنگامي كه ارسطو ميگويد: « پس به حكم ضرورت ، در تراژدي شش جزء وجود دارد كه تراژدي از آنها تركيب مييابد و ماهيت آن، بدان شش چيز حاصل ميگردد». به واقع كاري جز استخراج اجزاء تراژدي و يافتن سازههاي سازنده آن نميكند. نكته جذاب اين است كه خود اصطلاح Poetics از واژه يوناين Poetikos به معناي شناخت ساختار ادبي و از ريشه Poesis به معناي ساختن اخذ شده است.
اما نقد ساختاري به معناي امروزي آن، در واقع در حدود دهه 1960، به منظور به كار بستن روشها و دريافتهاي سوسور در عرصه ادبيات شكوفا شد. ما در واقع تاكنون چيزي جز نظريان ساختارگرايان در باب ادبيات بيان نكردهايم.
در حالي كه ساختارگرايي همواره سويههاي متفاوت و جذابي يافته است: ميشل فوكو كوشيد تا با مطالعه ريزنگارانه اسناد تاريخي، ساختار و سويه تاريخ بند باورها و نهادها ( همچون طرد ديوانگان از جامعه، زايش درمانگاه، تاريخ پزشكي ، تاريخ مجازات و زندان و تاريخ جنسيت ) را عيان سازد. موضوعات مورد پژوهش وي، چه در دورنمايه و چه در ظاهر با تحقيقات رايج تاريحي متفاوت است. ژاك لاكان سعي نمود تا با بهرهگيري از دو تفكر مسلط روزگار خود، يعني روانكاوي فرويد و زبانشناسي سوسور، اختلالات رواني تشريح كرده و روانشناسي ساختارگرا را بنيان نهد.
منابع : حیات اندیشه و ویکی پدیا
ساختار نظامي است متشكل از اجزايي كه رابطهاي همبسته با يكديگر و با كل نظام دارند، يعني اجزا به كل و كل به اجزا سازنده وابستهاند، چنان كه اختلال در عمل يك جز، موجب اختلال در كاركرد كل نظام ميشود. لوسين گلدمن در زمينه ادبيات ساختار گفته است: "در ادبيات منظور از ساختارگرايي بيشتر به معناي نظامي است كه بر پايه زبان شناسي استوار است.
وظيفه نقد ساختاري از 3 مرحله تشكيل ميشود:
استخراج اجزا ساختار اثر
برقرار ساختن ارتباط موجود بين اين اجرا
نشان دادن دلالتي كه در كليه ساختار اثر هست.
اما آن چه در نقد ساختاري بيشترين اهميت را دارد آن است كه اين روش نميكوشد تا معاني دروني اثر را آشكار كند، بلكه كوشش آن بر اين است كه سازههاي يك متن را استخراج كند. به گفته لوي استروس، شايد روش ساختارگرايي چيزي بيش از اين نباشد، تلاش براي يافتن عنصر دگرگوني ناپذير در ميان تمايزهاي سطحي.
اين گفته در واقع جانمايه ساختارگرايي را روشن ميسازد. ساختارگرا بايد تمايزهاي سطحي و ظاهري بين متون را كناز زده، تا به آن عنصر يكه و ثابت متون همپايه دست يابد.
اگر بخواهيم به آغازگاه ساختارگرايي بازگرديم، بيشك بايد به اصليترين متن آغازي تاريخي آن، يعني نظريه پوتيك
( Poetics ) يا فن شعر ارسطو (و نيز رساله فن شاعري هوراس) بازگرديم. هنگامي كه ارسطو ميگويد: « پس به حكم ضرورت ، در تراژدي شش جزء وجود دارد كه تراژدي از آنها تركيب مييابد و ماهيت آن، بدان شش چيز حاصل ميگردد». به واقع كاري جز استخراج اجزاء تراژدي و يافتن سازههاي سازنده آن نميكند. نكته جذاب اين است كه خود اصطلاح Poetics از واژه يوناين Poetikos به معناي شناخت ساختار ادبي و از ريشه Poesis به معناي ساختن اخذ شده است.
اما نقد ساختاري به معناي امروزي آن، در واقع در حدود دهه 1960، به منظور به كار بستن روشها و دريافتهاي سوسور در عرصه ادبيات شكوفا شد. ما در واقع تاكنون چيزي جز نظريان ساختارگرايان در باب ادبيات بيان نكردهايم.
در حالي كه ساختارگرايي همواره سويههاي متفاوت و جذابي يافته است: ميشل فوكو كوشيد تا با مطالعه ريزنگارانه اسناد تاريخي، ساختار و سويه تاريخ بند باورها و نهادها ( همچون طرد ديوانگان از جامعه، زايش درمانگاه، تاريخ پزشكي ، تاريخ مجازات و زندان و تاريخ جنسيت ) را عيان سازد. موضوعات مورد پژوهش وي، چه در دورنمايه و چه در ظاهر با تحقيقات رايج تاريحي متفاوت است. ژاك لاكان سعي نمود تا با بهرهگيري از دو تفكر مسلط روزگار خود، يعني روانكاوي فرويد و زبانشناسي سوسور، اختلالات رواني تشريح كرده و روانشناسي ساختارگرا را بنيان نهد.
منابع : حیات اندیشه و ویکی پدیا