emad176
12-07-2010, 03:13 PM
يادمان صدمين سال تولد مجدالدين ميرفخرايي «گلچين گيلاني»
درود به همه شما خوبان
نمی دونم در کتابهای ابتدایی زمان شما عزیزان این شعر زیبا بود یا نه ولی در کتاب دوران دبستان هم سنان من این شعر بی نظیر البته به شکل نه به اینصورت کامل وجود داشت و چه خاطراتی زیبا را برای من زنده می کند .
باز باران با ترانه
باز باران،
با ترانه،
با گهرهاي فراوان
ميخورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
يك دو سه گنجشگ پرگو
باز هر دم
ميپرند اين سو و آن سو
ميخورد بر شيشه و در
مشت و سيلي
آسمان امروز ديگر
نيست نيلي
يادم آرد روز باران
گردش يك روز ديرين
خوب و شيرين
توي جنگلهاي گيلان:
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم،
نرم و نازك
چست و چابك
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبي چو دريا
يك دو ابر اينجا وآنجا
چون دل من،
روز روشن
بوي جنگل تازه و تر
همچو مي مستيدهنده
بر درختان ميزدي پر
هر كجا زيبا پرنده
بركهها آرام و آبي
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابي
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهاي درختان
چرخ ميزد، چرخ ميزد همچو مستان
چشمهها چون شيشههاي آفتابي
نرم و خوش در جوش و لرزه
توي آنها سنگريزه
سرخ و سبز و زرد و آبي
با دو پاي كودكانه
ميدويدم همچو آهو،
ميپريدم از سر جو
دور ميگشتم زخانه،
ميپراندم سنگريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
ميشكستم كردهخاله(١)
ميكشانيدم به پايين
شاخههاي بيدمشكي
دست من ميگشت رنگين
از تمشك سرخ و مشكي
ميشنيدم از پرنده
داستانهاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
هرچه ميديدم در آنجا
بود دلكش، بود زيبا
شاد بودم،
ميسرودم:
«روز! اي روز دلارا!
دادهات خورشيد رخشان
اينچنين رخسار زيبا
ورنه بودي زشت و بيجان!»
«اين درختان
با همه سبزي و خوبي
گو، چه ميبودند جز پاهاي چوبي
گر نبودي مهر رخشان؟»
«روز اي روز دلارا!
گر دلارايي است از خورشيد باشد
اي درخت سبز و زيبا!
هر چه زيبايي است از خورشيد باشد»
اندك اندك، رفته رفته، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخسارهي خورشيد رخشان،
ريخت باران، ريخت باران
جنگل از باد گريزان
چرخها ميزد چو دريا
دانههاي گرد باران
پهن ميگشتند هر جا
برق چون شمشير بران
پاره ميكرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت ميزد ابرها را
روي بركه مرغ آبي
از ميانه، از كناره،
با شتابي،
چرخ ميزد بيشماره
گيسوي سيمين ما را
شانه ميزد دست باران
بادها با فوت خوانا
مينمودندش پريشان
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توي اين درياي جوشان
جنگل وارونه پيدا
به! چه زيبا بود جنگل!
بس ترانه، بس فسانه،
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران!
به! چه زيبا بود باران!
ميشنيدم اندر اين گوهرفشاني
رازهاي جاوداني، پندهاي آسماني:
«بشنو از من، كودك من،
پيش چشم مرد فردا
زندگاني، خواه تيره، خواه روشن
هست زيبا! هست زيبا! هست زيبا!»
(١) ـ كردهخاله: چوب يا نئي است كه سطل را بر آن مينهند و از چاهها آب ميكشند و مخصوص گيلان و مازندران غربي است. در جاهاي مختلف، آن را كردهخاله، درلاخند، دوكيتي، درخاله، آبكش و امثال آن گويند.
درود به همه شما خوبان
نمی دونم در کتابهای ابتدایی زمان شما عزیزان این شعر زیبا بود یا نه ولی در کتاب دوران دبستان هم سنان من این شعر بی نظیر البته به شکل نه به اینصورت کامل وجود داشت و چه خاطراتی زیبا را برای من زنده می کند .
باز باران با ترانه
باز باران،
با ترانه،
با گهرهاي فراوان
ميخورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
يك دو سه گنجشگ پرگو
باز هر دم
ميپرند اين سو و آن سو
ميخورد بر شيشه و در
مشت و سيلي
آسمان امروز ديگر
نيست نيلي
يادم آرد روز باران
گردش يك روز ديرين
خوب و شيرين
توي جنگلهاي گيلان:
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم،
نرم و نازك
چست و چابك
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبي چو دريا
يك دو ابر اينجا وآنجا
چون دل من،
روز روشن
بوي جنگل تازه و تر
همچو مي مستيدهنده
بر درختان ميزدي پر
هر كجا زيبا پرنده
بركهها آرام و آبي
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابي
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهاي درختان
چرخ ميزد، چرخ ميزد همچو مستان
چشمهها چون شيشههاي آفتابي
نرم و خوش در جوش و لرزه
توي آنها سنگريزه
سرخ و سبز و زرد و آبي
با دو پاي كودكانه
ميدويدم همچو آهو،
ميپريدم از سر جو
دور ميگشتم زخانه،
ميپراندم سنگريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
ميشكستم كردهخاله(١)
ميكشانيدم به پايين
شاخههاي بيدمشكي
دست من ميگشت رنگين
از تمشك سرخ و مشكي
ميشنيدم از پرنده
داستانهاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
هرچه ميديدم در آنجا
بود دلكش، بود زيبا
شاد بودم،
ميسرودم:
«روز! اي روز دلارا!
دادهات خورشيد رخشان
اينچنين رخسار زيبا
ورنه بودي زشت و بيجان!»
«اين درختان
با همه سبزي و خوبي
گو، چه ميبودند جز پاهاي چوبي
گر نبودي مهر رخشان؟»
«روز اي روز دلارا!
گر دلارايي است از خورشيد باشد
اي درخت سبز و زيبا!
هر چه زيبايي است از خورشيد باشد»
اندك اندك، رفته رفته، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخسارهي خورشيد رخشان،
ريخت باران، ريخت باران
جنگل از باد گريزان
چرخها ميزد چو دريا
دانههاي گرد باران
پهن ميگشتند هر جا
برق چون شمشير بران
پاره ميكرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت ميزد ابرها را
روي بركه مرغ آبي
از ميانه، از كناره،
با شتابي،
چرخ ميزد بيشماره
گيسوي سيمين ما را
شانه ميزد دست باران
بادها با فوت خوانا
مينمودندش پريشان
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توي اين درياي جوشان
جنگل وارونه پيدا
به! چه زيبا بود جنگل!
بس ترانه، بس فسانه،
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران!
به! چه زيبا بود باران!
ميشنيدم اندر اين گوهرفشاني
رازهاي جاوداني، پندهاي آسماني:
«بشنو از من، كودك من،
پيش چشم مرد فردا
زندگاني، خواه تيره، خواه روشن
هست زيبا! هست زيبا! هست زيبا!»
(١) ـ كردهخاله: چوب يا نئي است كه سطل را بر آن مينهند و از چاهها آب ميكشند و مخصوص گيلان و مازندران غربي است. در جاهاي مختلف، آن را كردهخاله، درلاخند، دوكيتي، درخاله، آبكش و امثال آن گويند.