emad176
12-07-2010, 01:50 PM
بايد بَلَد بود. مثل بيژنِ نجديِ نازنين. ميدانست چه نگويد. ميدانست چه ننويسد. ميدانست وقتِ واژه ... نه هر وقت است. وقتي كه شمس تبريزي اشاره ميكند كه «من وقتام!» يعني دانسته است كه دركِ وقت، داناييِ عظيمِ آدمي است.
ديدار نخست بود. روشن ميشناختماش. زنگ زد، گفت: «ميآيم!» و سرِ وقت آمد. آمده بود تا در بابِ «شعر گفتار» گفتوگو كنيم، براي جريدهاي در سرزمين شريف گيلان، كه البته به ياد دارم صاحب ِحيثيت بود به عصر خود. آن ايام و از آن همه اهل قلم تنها چند گرامي را خوب ميشناختم؛ صالح پوربزرگ، شمسلنگرودي، بيژنِ نجدي، عليرضا پنجهاي و نصرت رحمانيِ شريف كه مهمان اهل رشت بود به بقاء خويش.
بيژن، بلوچزادهي شمالنشين، شاعر بود تا دينِ واژه شاعر بود. گفت: ما هر دو شاعريم اما داستان هم مينويسيم، هر دو رياضيات خواندهايم. هر دو آفتاب سوختهايم، همزادهي بلادي كه بر شانهي خطِ «استوا» نشسته است. و نگفت كه سهم بلوچستان او توفانِ شنِ سرخ است و اقبالِ خوزستانِ من، سوناميِ ماسههاي تشنه.
بايد بَلَد بود، مثل بيژنِ نجديِ نازنين! شاعرترينِ من، برادرِ من. باري ايامي چند پيش از اين خوابي از وي ديدم، انگار باز ملاقاتِ نخستِ همان موسم غريب است. پاره پاره اين «رويا» را باز نوشتم به همان روزگار، و بعد مزدك پنجهاي پرسيد: «از بيژن چه طور؟ مينويسي...!» و نوشتم و از يادم رفت، تا امروز كه آن پندار ... دوباره پيدا شد. گفتم با اين اشاره به زيارتِ مزار بيژن ميروم. برويم ... ميآييد؟ وقت، وقتِ وقت است:
«پياده از مِه به در شدم. هوا داشت روحِ روشنايي را به راه ميآورد. به در شدن از عقلِ راهبَلَد، خود رسيدن به «راه» بود. ديدم تنها نيستم، اما نديدم كي و از كجا راه افتاده، رو به كدام ساحتِ مخمور ميرويم: من بودم، تنهاييِ عظيمِ آن سالهايم، و تخيلِ آلوده به واژههايي كه بازماندهي دههي درياكُشِ عددي عجيب بودند: شصتِ شهيد!
و بعد ما از كوه بالا رفتيم. جنگلِ جهان اجازه به زيارت نيلوفر و بابونه نميداد. نرسيده به راسِ روياها، كودكِ لاغراندامي خوشخنده، با سيماي گندم گُفتهي خود، از خوابِ خفتهي من فهميد، خفتهترين مسافر اين حدودِ هجومزده بايد من باشم. نيلوفر ِمذكري با خرمني از جعد و پيچ و پيچك ِمشكيِ مشكي ِبر جمجمهاش: بلوچ از دريا گذشته، كوير ِكلمه نشان ِروزي ديگر، جنگلنشينِ لاهيجان. تخيلام اشتباه نكرده بود.كلبهي كوچكي از ترانه و تركهي انار و كلماتِ به تمشك شُسته را بالاي كوه نشانم داد، سر زبان ميزد شيرين!
گفت: از قبيلهي بلوچ اينجا پي منيژهي ماه آمدهام: بيژن! هي بيژنِ فردايِ هزار قلم! صدايِ تو را از چاهِ چكامهها شنيده بودم به هزارهها، اينجا بر بلنداي بارانپَرَست ِكادوسيان چه ميكني؟ اما كودك رفته بود، راه، مِه، كوه، عقل، عبور، حتي رسيدن، همه رفته بودند، تازه به ياد آوردم من هرگز به آن سرزمين نرفتهام، نگفته، نخفتهام. تنها به وقتِ ويراني رودبار و مرگ منجيل به آن زلزلهالارض، در طول راهپيماي محمودِ بزرگ بودم تا به وسع ِخويش، همهي واژهها را بر مُردگان ِخود مزار كند، گريه كنم و من كجا و اينجا كجا؟ دو قُمري تَنبلِ شهري، پيش پاي او دويدند سمت چپِ باغ مهد كودك، خودش بود كه گفته بود من كجا و اينجا كجا...! نيمي نيلوفر و نيمي بابونه، لاغراندامي خوشخنده، با سيمايِ به نسيم گيلان شُستهاش ... مقابلِ من، با خرمني شهريوري از اَبر سپيدِ سپيد بر جمجمهي پُر از روحِ روشنا ...! هي بيژنِ همين امروزِ هزار قلم!
كودكي از ايل بلوچ به گيلان و كودكي از ايل بختيار به پايتختِ پتياره! حالا هر دو بنشينيد: چاي، سيگار، صحبت، سلامتي. و بعد همه رفتند. من و بيژن در مهد كودك، در باغ. گفت: اين چنار چهار برابر من و تو سن دارد، اما اين انارِ پُرميوه را خودت كاشتهاي. و اين گل سرخ، و اين طاقيِ نرگس، من ميفهمم، ردِ دستِ شاعر همين است «سيد!» و سيد را با چند تشديد روي حرفِ يا تلفظ ميكرد. ما هر دو به «پير شدن» رو دست زده بوديم، اما مرگ، فرشتهي مرگ، موجود عجيبي است، خاصه اينكه شاعران را خيلي دوست ميدارد، هر چه شاعرتر باشي، با تو رفيقتر است، و گاهي اوقات از شدت همين علاقه، دچار اشتباهِ كوچكي ميشود، محبوب خود را ميبَرَد و ديگر باز نميگرداند، فقط گاهي خبر ميآورد كه شما زندگانِ به ظاهر مانده، نگران نباشيد، حالاش عالي، توپ، محشر، ماه! غرقِ نيلوفر و بابونه و نور و باران و زن و زندگيست.
و من خودم از فرشتهي مرگ شنيدم كه گفت: سهشنبهي پيش. شب شعر باشكوهي برپا بود، بيژن هم بود، نصرت رحماني، فروغ، شاملو، سپهري، آتشي، خيليها، اول نيما آمد و شعر بلند افسانهي 2 را خواند. بيژن پيالهاش را دوباره پُر كرد و از فروغ پرسيد:«سيد را اين طرفها نديدي؟» فروغ گفت: «سيد» فقط يك «تشديد» دارد بيژن جان، تو سه چهار تا تشديدِ بلوچي گيلكي...! من از فرشتهي مرگ پرسيدم: آيا آن جهان براي برگزاري شب شعر، به گرفتن مجوز نيازي هست؟ اجازهي سالن چه طور؟ مسئلهي مميزي... و همين حرفها...!
فرشتهي مرگ نگاه خاصي... (نيازي به وصف ندارد) فقط نگاهم كرد و گفت: پسر... آن شب عمران صلاحي سنگ تمام گذاشت. كاش بودي و ميديدي!»
ديدار نخست بود. روشن ميشناختماش. زنگ زد، گفت: «ميآيم!» و سرِ وقت آمد. آمده بود تا در بابِ «شعر گفتار» گفتوگو كنيم، براي جريدهاي در سرزمين شريف گيلان، كه البته به ياد دارم صاحب ِحيثيت بود به عصر خود. آن ايام و از آن همه اهل قلم تنها چند گرامي را خوب ميشناختم؛ صالح پوربزرگ، شمسلنگرودي، بيژنِ نجدي، عليرضا پنجهاي و نصرت رحمانيِ شريف كه مهمان اهل رشت بود به بقاء خويش.
بيژن، بلوچزادهي شمالنشين، شاعر بود تا دينِ واژه شاعر بود. گفت: ما هر دو شاعريم اما داستان هم مينويسيم، هر دو رياضيات خواندهايم. هر دو آفتاب سوختهايم، همزادهي بلادي كه بر شانهي خطِ «استوا» نشسته است. و نگفت كه سهم بلوچستان او توفانِ شنِ سرخ است و اقبالِ خوزستانِ من، سوناميِ ماسههاي تشنه.
بايد بَلَد بود، مثل بيژنِ نجديِ نازنين! شاعرترينِ من، برادرِ من. باري ايامي چند پيش از اين خوابي از وي ديدم، انگار باز ملاقاتِ نخستِ همان موسم غريب است. پاره پاره اين «رويا» را باز نوشتم به همان روزگار، و بعد مزدك پنجهاي پرسيد: «از بيژن چه طور؟ مينويسي...!» و نوشتم و از يادم رفت، تا امروز كه آن پندار ... دوباره پيدا شد. گفتم با اين اشاره به زيارتِ مزار بيژن ميروم. برويم ... ميآييد؟ وقت، وقتِ وقت است:
«پياده از مِه به در شدم. هوا داشت روحِ روشنايي را به راه ميآورد. به در شدن از عقلِ راهبَلَد، خود رسيدن به «راه» بود. ديدم تنها نيستم، اما نديدم كي و از كجا راه افتاده، رو به كدام ساحتِ مخمور ميرويم: من بودم، تنهاييِ عظيمِ آن سالهايم، و تخيلِ آلوده به واژههايي كه بازماندهي دههي درياكُشِ عددي عجيب بودند: شصتِ شهيد!
و بعد ما از كوه بالا رفتيم. جنگلِ جهان اجازه به زيارت نيلوفر و بابونه نميداد. نرسيده به راسِ روياها، كودكِ لاغراندامي خوشخنده، با سيماي گندم گُفتهي خود، از خوابِ خفتهي من فهميد، خفتهترين مسافر اين حدودِ هجومزده بايد من باشم. نيلوفر ِمذكري با خرمني از جعد و پيچ و پيچك ِمشكيِ مشكي ِبر جمجمهاش: بلوچ از دريا گذشته، كوير ِكلمه نشان ِروزي ديگر، جنگلنشينِ لاهيجان. تخيلام اشتباه نكرده بود.كلبهي كوچكي از ترانه و تركهي انار و كلماتِ به تمشك شُسته را بالاي كوه نشانم داد، سر زبان ميزد شيرين!
گفت: از قبيلهي بلوچ اينجا پي منيژهي ماه آمدهام: بيژن! هي بيژنِ فردايِ هزار قلم! صدايِ تو را از چاهِ چكامهها شنيده بودم به هزارهها، اينجا بر بلنداي بارانپَرَست ِكادوسيان چه ميكني؟ اما كودك رفته بود، راه، مِه، كوه، عقل، عبور، حتي رسيدن، همه رفته بودند، تازه به ياد آوردم من هرگز به آن سرزمين نرفتهام، نگفته، نخفتهام. تنها به وقتِ ويراني رودبار و مرگ منجيل به آن زلزلهالارض، در طول راهپيماي محمودِ بزرگ بودم تا به وسع ِخويش، همهي واژهها را بر مُردگان ِخود مزار كند، گريه كنم و من كجا و اينجا كجا؟ دو قُمري تَنبلِ شهري، پيش پاي او دويدند سمت چپِ باغ مهد كودك، خودش بود كه گفته بود من كجا و اينجا كجا...! نيمي نيلوفر و نيمي بابونه، لاغراندامي خوشخنده، با سيمايِ به نسيم گيلان شُستهاش ... مقابلِ من، با خرمني شهريوري از اَبر سپيدِ سپيد بر جمجمهي پُر از روحِ روشنا ...! هي بيژنِ همين امروزِ هزار قلم!
كودكي از ايل بلوچ به گيلان و كودكي از ايل بختيار به پايتختِ پتياره! حالا هر دو بنشينيد: چاي، سيگار، صحبت، سلامتي. و بعد همه رفتند. من و بيژن در مهد كودك، در باغ. گفت: اين چنار چهار برابر من و تو سن دارد، اما اين انارِ پُرميوه را خودت كاشتهاي. و اين گل سرخ، و اين طاقيِ نرگس، من ميفهمم، ردِ دستِ شاعر همين است «سيد!» و سيد را با چند تشديد روي حرفِ يا تلفظ ميكرد. ما هر دو به «پير شدن» رو دست زده بوديم، اما مرگ، فرشتهي مرگ، موجود عجيبي است، خاصه اينكه شاعران را خيلي دوست ميدارد، هر چه شاعرتر باشي، با تو رفيقتر است، و گاهي اوقات از شدت همين علاقه، دچار اشتباهِ كوچكي ميشود، محبوب خود را ميبَرَد و ديگر باز نميگرداند، فقط گاهي خبر ميآورد كه شما زندگانِ به ظاهر مانده، نگران نباشيد، حالاش عالي، توپ، محشر، ماه! غرقِ نيلوفر و بابونه و نور و باران و زن و زندگيست.
و من خودم از فرشتهي مرگ شنيدم كه گفت: سهشنبهي پيش. شب شعر باشكوهي برپا بود، بيژن هم بود، نصرت رحماني، فروغ، شاملو، سپهري، آتشي، خيليها، اول نيما آمد و شعر بلند افسانهي 2 را خواند. بيژن پيالهاش را دوباره پُر كرد و از فروغ پرسيد:«سيد را اين طرفها نديدي؟» فروغ گفت: «سيد» فقط يك «تشديد» دارد بيژن جان، تو سه چهار تا تشديدِ بلوچي گيلكي...! من از فرشتهي مرگ پرسيدم: آيا آن جهان براي برگزاري شب شعر، به گرفتن مجوز نيازي هست؟ اجازهي سالن چه طور؟ مسئلهي مميزي... و همين حرفها...!
فرشتهي مرگ نگاه خاصي... (نيازي به وصف ندارد) فقط نگاهم كرد و گفت: پسر... آن شب عمران صلاحي سنگ تمام گذاشت. كاش بودي و ميديدي!»