emad176
12-07-2010, 01:41 PM
دم به دم دادیم و قحطی زاده شد
دل به دل کوبید و رنگ باده شد
باده ی تاک تن جانان کجا
جام مرداب از نی نالان کجا
کوچه ها از کوچه ها دلگیر و تلخ
خوش به حال کوچه ی خندان بلخ
باد وقتی می وزید از دور ها
یاد می روبید غبار نور را
اینک اینجا آفتاب است و دریغ
روشنی اشراق خواب است و دریغ
"هی" سخن می راند از ایهام ها
"های" در هر پاسخ خود بی نوا
مرد از مُردن نمی ماند دمی
زن به زعم خود ربوده آدمی
لیک درهای شکسته شاهدند
این دو نیمه خویشتن یک واحدند
کیست پشت آن حجاب آهکی
زائری راهی خدایی ماهکی
کفتر بام کدامین خانه ایم
خانه نه ویرانه در ویرانه ایم
میل مان نالید و نالید و نجُست
شاهراهی واحه ای بذری نرست
بایر و بی راهه کی گل می شود
بی تو رفتن ها کجا مل می شود
مال ما بیخ همین تک بوته ها
بوته می ماند ولی بی بوته ها
احتمالا سنگ بر سر می زنند
سر زدن ها عاقبت پر می زنند
در خیال آبادِ امروز آتشی ست
اهرمن معشوقه ی خار و خسی ست
خار و خس احوال ما بود از ازل
تا ابد میخواندَ این بلبل غزل
لیک طعم سیب طوفان می کند
خانه را از شوق ویران می کند
باید از خود کوچ کردن باید از
خیش را بر خود کشیدن شاید از
مرگ بر گفتن بزاید عشق را
صفر پیدا گردد و زاید چرا
این سَفَر از خود شکوفا می شود
با تمنایی که بی پا می دود
مرز دستان من و دستان تو
داستان تشنگان است و سبو
رود جاری آب دریا ها زلال
میل آلوده به مرداب است و لال
جنگ گاهی بمب گاهی بی هوا
می خورد بر فرق اخم آلود ما
مرگ هم آن سوی حاضر تر یراق
می نویسد قصه ها را در فراق
طعم مردن جای گندم جای سیب
جام را پر کرده از فحشای سیب
خاطرم را می تکانم در هوا
واژه ها می ریزد از جیب صبا
باغ در اعماق گل گم می شود
خاک جان میگیرد و خُم می شود
طرح دیگر طرح دیگر بایدم
خسته از باید نباید شایدم
بشکن این تصویر کاذب را مرا
ذوب کن پیراهن آهن ربا
عشق را می خواستم رامم نشد
مرد وحشی طعمه ی دامم نشد
هر چه دیدم اهلی ِبی شیله بود
کودک پروانه ای در پیله بود
هر چه دید از من اناری خشک بود
شعله ای سرد و نگاری خشک بود
ما کجا از هم تهی گشتیم و او
مالک ما گشت و ما گشتیم و او
بُر زدیم هر برگ سبز و خشک را
جای همدیگر گرفتیم مُشک را
مشک آن اشک معطر پای را
آهوی وحشی ترین کوپای را
ماه من ماه است خورشیدش توئی
شعله ی عشق است معشوقش توئی
آسمان آس برنده آس ما
اسم اعظم در پی آس شما
در افق دریا به آخر می رسد
آسمان را بوسه ای سر می کشد
مرد وحشی قاصد باد است و آب
مادرم حوا «صدای پای آب»
رنگ سرخ خشم را آبی بزن
بوم فردا را تو سرخآبی بزن
مخمل جانم کجا افسانه شد
روح کی مجذوب آهن خانه شد
چشم خالی شد تهی لب مو دروغ
خنده ها کاذب نگاهم زیر یوغ
من الهه من ثریا ماه مهر
رفته ام از ذهن جبار سپهر
لیلی ِآواره در صحرای دوست
می نوازد استخوان را زیر پوست
خاطراتم را نوازش می کند
عشق من با خشم سازش می کند
لیک فردا روزگاری دیگر است
جای فقدانت غمی ویرانگر است
صبح گاهان می درخشد آفتاب
زیر پاهای افق می جوشد آب
خار حرفی می زند گل جمله ای
ساقه می نوشد شبی نم نم گلی
زندگی می جوشد از اعماق خاک
خوشه می زاید ثریا مثل تاک
روزِ نو می روید از تعبیر ما
میل وحشی می گشاید یوغ را
اینک اینجایم نگاهم را بجوی
در شب تاریک ماهم را بجوی
پشت سر جا مانده قدری آفتاب
زیر تیغ شیر و شمشیر و سراب
بی تو مردن ابتدای خواب بود
غوطه خوردن در میان آب بود
واژگان ِخیس شب های من اند
دستمالِ خیس ِتب های من اند
شعر فرمان تو را می خواهم است
فتح قعر چشم های ماتم است
شانه از من دست از تو پا و راه
رفتن از من تا تو برگشتن به ما
تا به تا تنها شدن ها تا به کی
در توّهم دل سپردن تا به کی
دیو و دد مینالد از احوال ما
ناله ی نی کرده طوفان ها به پا
نبض گل را با دو انگشتت بگیر
پیکر شب را در آغوشت بگیر
روز و شب پیوسته با هم بودن است
غنچه های شوق را زاییدن است
شعر فردا شاعر زیبای ماست
خفته در چشم تو و من های ماست
دست تاریک نگاهم را بگیر
دُرد باقیمانده از غم را بگیر
دکمه ی خاک و دلم را باز کن
بذرهای کودکی را ناز کن
«بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدائیها شکایت میکند»
دل به دل کوبید و رنگ باده شد
باده ی تاک تن جانان کجا
جام مرداب از نی نالان کجا
کوچه ها از کوچه ها دلگیر و تلخ
خوش به حال کوچه ی خندان بلخ
باد وقتی می وزید از دور ها
یاد می روبید غبار نور را
اینک اینجا آفتاب است و دریغ
روشنی اشراق خواب است و دریغ
"هی" سخن می راند از ایهام ها
"های" در هر پاسخ خود بی نوا
مرد از مُردن نمی ماند دمی
زن به زعم خود ربوده آدمی
لیک درهای شکسته شاهدند
این دو نیمه خویشتن یک واحدند
کیست پشت آن حجاب آهکی
زائری راهی خدایی ماهکی
کفتر بام کدامین خانه ایم
خانه نه ویرانه در ویرانه ایم
میل مان نالید و نالید و نجُست
شاهراهی واحه ای بذری نرست
بایر و بی راهه کی گل می شود
بی تو رفتن ها کجا مل می شود
مال ما بیخ همین تک بوته ها
بوته می ماند ولی بی بوته ها
احتمالا سنگ بر سر می زنند
سر زدن ها عاقبت پر می زنند
در خیال آبادِ امروز آتشی ست
اهرمن معشوقه ی خار و خسی ست
خار و خس احوال ما بود از ازل
تا ابد میخواندَ این بلبل غزل
لیک طعم سیب طوفان می کند
خانه را از شوق ویران می کند
باید از خود کوچ کردن باید از
خیش را بر خود کشیدن شاید از
مرگ بر گفتن بزاید عشق را
صفر پیدا گردد و زاید چرا
این سَفَر از خود شکوفا می شود
با تمنایی که بی پا می دود
مرز دستان من و دستان تو
داستان تشنگان است و سبو
رود جاری آب دریا ها زلال
میل آلوده به مرداب است و لال
جنگ گاهی بمب گاهی بی هوا
می خورد بر فرق اخم آلود ما
مرگ هم آن سوی حاضر تر یراق
می نویسد قصه ها را در فراق
طعم مردن جای گندم جای سیب
جام را پر کرده از فحشای سیب
خاطرم را می تکانم در هوا
واژه ها می ریزد از جیب صبا
باغ در اعماق گل گم می شود
خاک جان میگیرد و خُم می شود
طرح دیگر طرح دیگر بایدم
خسته از باید نباید شایدم
بشکن این تصویر کاذب را مرا
ذوب کن پیراهن آهن ربا
عشق را می خواستم رامم نشد
مرد وحشی طعمه ی دامم نشد
هر چه دیدم اهلی ِبی شیله بود
کودک پروانه ای در پیله بود
هر چه دید از من اناری خشک بود
شعله ای سرد و نگاری خشک بود
ما کجا از هم تهی گشتیم و او
مالک ما گشت و ما گشتیم و او
بُر زدیم هر برگ سبز و خشک را
جای همدیگر گرفتیم مُشک را
مشک آن اشک معطر پای را
آهوی وحشی ترین کوپای را
ماه من ماه است خورشیدش توئی
شعله ی عشق است معشوقش توئی
آسمان آس برنده آس ما
اسم اعظم در پی آس شما
در افق دریا به آخر می رسد
آسمان را بوسه ای سر می کشد
مرد وحشی قاصد باد است و آب
مادرم حوا «صدای پای آب»
رنگ سرخ خشم را آبی بزن
بوم فردا را تو سرخآبی بزن
مخمل جانم کجا افسانه شد
روح کی مجذوب آهن خانه شد
چشم خالی شد تهی لب مو دروغ
خنده ها کاذب نگاهم زیر یوغ
من الهه من ثریا ماه مهر
رفته ام از ذهن جبار سپهر
لیلی ِآواره در صحرای دوست
می نوازد استخوان را زیر پوست
خاطراتم را نوازش می کند
عشق من با خشم سازش می کند
لیک فردا روزگاری دیگر است
جای فقدانت غمی ویرانگر است
صبح گاهان می درخشد آفتاب
زیر پاهای افق می جوشد آب
خار حرفی می زند گل جمله ای
ساقه می نوشد شبی نم نم گلی
زندگی می جوشد از اعماق خاک
خوشه می زاید ثریا مثل تاک
روزِ نو می روید از تعبیر ما
میل وحشی می گشاید یوغ را
اینک اینجایم نگاهم را بجوی
در شب تاریک ماهم را بجوی
پشت سر جا مانده قدری آفتاب
زیر تیغ شیر و شمشیر و سراب
بی تو مردن ابتدای خواب بود
غوطه خوردن در میان آب بود
واژگان ِخیس شب های من اند
دستمالِ خیس ِتب های من اند
شعر فرمان تو را می خواهم است
فتح قعر چشم های ماتم است
شانه از من دست از تو پا و راه
رفتن از من تا تو برگشتن به ما
تا به تا تنها شدن ها تا به کی
در توّهم دل سپردن تا به کی
دیو و دد مینالد از احوال ما
ناله ی نی کرده طوفان ها به پا
نبض گل را با دو انگشتت بگیر
پیکر شب را در آغوشت بگیر
روز و شب پیوسته با هم بودن است
غنچه های شوق را زاییدن است
شعر فردا شاعر زیبای ماست
خفته در چشم تو و من های ماست
دست تاریک نگاهم را بگیر
دُرد باقیمانده از غم را بگیر
دکمه ی خاک و دلم را باز کن
بذرهای کودکی را ناز کن
«بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدائیها شکایت میکند»