PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چه درد ........



Sara12
12-04-2010, 02:15 PM
چه درد است میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هرنویدی شعر سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی باهرسخن قلبش شگستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بزم خود عاشق نشستن

Sara12
12-04-2010, 02:25 PM
کاش میشد کاشها هميشه واقعيت داشته باشن

کاش هميشه از اسمون خدا بارون عشق بباره

کاش مي شد سوار ابراي اسمون شد و رفت بتا جايي که پر زعشق باشه

کاش مي شد همه ئ ادمها با عشق زندگي کنند

می شد ادمها براي يک لحظه به عشق واقعي فکر کنندو ارزشش رو متوجه بشن

کاش میشد لحظه هاي انتظار زودتر بگذره تا ادمها کمتر دلهره داشته باشن

کاش مي شد هيچ ادمي تنها نباشه...

کاش مي شد خداي مهربون دلها رو به هم نزديک کنه!!!!!

کاش مي شد همه ئ ادمها به خاطر عشق قلبهاشون بتپه

Sara12
12-04-2010, 02:26 PM
همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

Sara12
12-04-2010, 02:31 PM
من آن ابرم كه مي خواهد ببارد
دل تنگم هواي گريه دارد
دل تنگم غريب اين در و دشت
نمي داند كجا سر مي گذارد

Sara12
12-04-2010, 02:32 PM
گر بايدم گشود دري را
وقت است و صبر بيشترم نيست
خواهم رها كنم قفسم را
بدبخت من كه بال و پرم نيست
دل زانچه هست و نيست بريدم
تنها غم گريختنم هست
خواهم سفر كنم به دياري
كانجا اميد زيستنم هست
تنها و بي پناه و سبكبار
سرگشته در سياهي شب ها
گاهي به دل اميد تكاپوي
گاهي سرود تازه بلبل ها
گويم منم رها شده از عشق
گويم منم جدا شده از يار
خواهم كه از تو هم بگريزم
اي شعر ، اي اميد دل آزار
بر چنگ من نمانده سرودي
كز مرگ و غم نشانه ندارد
چنگم شكسته به كه همه عمر
يك بانگ شادمانه ندارد
زين پس به چنگي ار فكنم دست
جز نغمه ي نشاط نسازم
بيهوده نقد زندگيم را
در پيشگاه نقد زندگيم را
در پيشگاه مرگ نبازم
ديگر بس است اين همه ماندن
بر لب ترانه ي سفرم هست
خواهم رها كنم قفسم را
خوشبخت من كه بال و پرم هست

Sara12
12-04-2010, 02:32 PM
كسي هست در من

كسي هست پنهان و پوشيده در من
كه هر بامدادان و هر شامگاهان
به نفرين من مي گشايد زبان را
مرا قاتل روز و شب مي شمارد
وزين رو پس از مرگ خونين آن دو
به من با سر انگشت تهديد و تهمت
نشان مي دهد سرخي آسمان را
سرانجام در گوش من مي خروشد
كه اي ناجوانمرد حكم از كه داري ؟
كه در خاك و خون مي كشي اين و آن را
من از تهمتش غم ندارم ، ولي او
درون مرا زين سخن مي خراشد
كه اي پير ، اي پير خاكسترين مو
به ياد آور امروز ، در خاك مغرب
خردي خويش در خاوران را
تو بودي كه از كودكي تا كهولت
به قتل شب و روز ،‌ بستي ميان را
تو از نسل اعراب صحرانشيني
كه در اوج تاريكي جاهليت
به خون مي سرشتند ريگ روان را
تن دختران را از آغوش مادر
ه گور فنا مي سپردند يكسر
كه تا آن شكمباره ي بي ترحم
فروبندد از فرط لذت دهان را
ن از خشم بر مي فروزم كه : بس كن
من از مرز و بومي كلام آفرينم
كه لحن مسيحايي شاعرانش
تن مرده را روح مي بخشد از نو
جوان مي كند پير افسرده جان را
صدا ،‌ پاسخم مي دهد با درشتي
كه : گر اين چنين است ، اي مرد غافل
چرا سال ها زنده در گور كردي
شب و روز را ، اين دو طفل زمان را ؟
ور از جاهليت نشاني نبودت
چرا ، چون بيابان نوردان وحشي
به خاك سيه كوفتي روزها را
به خون سحر غسل دادي شبان را ؟
چرا در دل شوره زاران غربت
پياپي به گور بطالت سپردي
پس از كشتن نوبهاران خزان را ؟
من اين گفته ها را جوابي نگويم
مگر آنكه يك روز در پيش داور
ز دل بر زبان آوردم داستان را
بدو گويم : آري كسي هست در من
كه از وحشت تلخ در خاك خفتن
طلب مي كني هستي جاودان را
ولي چون بدين آرزو ره ندارد
به جاي يقين مي نشاند گمان را
مرا قاتلي سنگدل مي شمارد
كه جان شب و روز را مي ستانم
تو گويي كه در پشت اين كينه جويي
نهان مي كند وحشتي بيكران را
خدايا !‌ اگر نيكخواه منستي
مرا از كمند كلاهش رها كن
سپس ، ايمن از طعنه ي او
به من بازگردان اميد و امان را
وگر رفته را زنده در گور كردم
به حالم ببخشاي ، اما ازين پس
به من روح عيساي مريم عطا كن
كه عمري دگرباره بخشم جهان را

Sara12
12-04-2010, 02:33 PM
ساحل يادگار

آه اي عزيز بي خبر از من
امشب ، دل گرفته ي دريا
با يادگارهاي كبودش
در زير گوش پنجره ام مي تپد هنوز
درياي مو سپيد به سر مي زند هنوز
مشت هزار ماتم از ياد رفته را
مهتاب مي نويسد بر ماسه هاي سرد
شرح هزار شادي بر باد رفته را
چشم حباب ها همه از گريه ي فراق
آماس مي كند
تيغ بنفش ماه
اين چشم هاي گريان را
از جاي مي كند
در من ، مدام باران مي بارد
زنجيرهاي نازك از هم گسسته اش
از لابلاي جنگل مژگانم
در آسمان آينه ، پيداست
از دور ، باد سركش دريا
خاكستر ملايم نسيان را
آسانتر از سفيدي كف ها
از روي آتش دل من مي پراكند
ياد ترا و عشق مرا زنده مي كند

Sara12
12-04-2010, 02:35 PM
نه... من ديگر نمي خندم
نه من ديگر بروي ناكسان هرگز نمي خندم
گر پيمان عشق جاوداني
با شما معروفه هاي پست هر جايي نمي بندم
شما كاينسان در اين پهناي محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و ناداني
به دريا و به صحراي اميد و عشق بي پايان اين ملت
تگر ذلت و فقر و پريشاني و موهومات مي باريد
شما ،‌كاندر چمن زار بدون آب اين دوران توفاني
بفرمان خدايان طلا ،‌ تخم فساد و يأس مي كاريد ؟
شما ، رقاصه هاي بي سر و بي پا
كه با ساز هوس پرداز و افسونساز بيگانه
چنين سرمست و بي قيد و سراپا زيور و نعمت
به بام كلبه ي فقر و بروي لاشه ي صد پاره ي زحمت
سحر تا شام مي رقصيد
قسم : بر آتش عصيان ايماني
كه سوزانده است تخم يأس را در عمق قلب آرزومندم
كه من هرگز ، بروي چون شما معروفه هاي پست هر جايي نمي خندم
پاي مي كوبيد و مي رقصيد
ليكن من ... به چشم خويش مي بينم كه مي لرزيد
مي بينم كه مي لرزيد و مي ترسيد
از فرياد ظلمت كوب و بيداد افكن مردم
كه در عمق سكوت اين شب پر اضطراب و ساكت و فاني
خبر ها دارد از فرداي شورانگيز انساني
و من ... هر چند مثل ساير رزمندگان راه آزادي
كنون خاموش ،‌در بندم
ولي هرگز بروي چون شما غارتگران فكر انساني نيم خندم

Sara12
12-04-2010, 02:35 PM
اي شده چون سنگ سياهي صبور
پيش دروغ همه لبخندها
بسته چو تاريكي جاويدگر
خانه به روي همه سوگندها
من ز تو باور نكنم ، اين تويي ؟
دوش چه ديدي ، چه شنيدي ، به خواب ؟
بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
دولت اين لرزش و اين اضطراب
زنده تر از اين تپش گرم تو
عشق نديده ست و نبيند دگر
پاكتر از آه تو پروانه اي
بر گل يادي ننشيند دگر

Sara12
12-04-2010, 02:37 PM
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
چون آخرين شبهاي شهريور صفا داشت
آن شب كه بود از اولين شبهاي مرداد
بوديم ما بر تپه اي كوتاه و خاكي
در خلوتي از باغهاي احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پيراهني سربي كه از آن دستمالي
دزديده بودم چون كبوترها به تن داشت
از بيشه هاي سبز گيلان حرف مي زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
گاهي سكوتي بود ، گاهي گفت و گويي
با لحن محبوبانه ، قولي ، يا قراري
گاهي لبي گستاخ ، يا دستي گنهكار
در شهر زلفي شبروي مي كرد ، آري
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
آرامشي خوش بود ، چون آرامش صلح
آن خلوت شيرين و اندك ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، ليكن
بيش از حريفان زهره مي پاييد ما را
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
آن خلوت از ما نيز خالي گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وين حالي دگر داشت
او در كناري خفت ، من هم در كناري
در خواب هم گويا به سوي ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره

Sara12
12-04-2010, 02:38 PM
تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمالن صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد به سويم
اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را






----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

Sara12
12-04-2010, 02:38 PM
ناآشنا

باز هم قلبي به پايم اوفتاد
باز هم چشمي به رويم خيره شد
باز هم در گير و دار يك نبرد
عشق من بر قلب سردي چيره شد
باز هم از چشمه لبهاي من
تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
خود نمي دانم چه مي جويم در او
عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او به فكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
من صفاي عشق مي خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تني مي خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را
او به من ميگويد اي آغوش گرم
مست نازم كن كه من ديوانه ام
من باو مي گويم اي نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام
آه از اين دل آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه اي
اي دريغا كس به آوازش نخواند

Sara12
12-04-2010, 02:39 PM
از ياد رفته

ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطايي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مينگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
تا لبي بر لب من مي لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
مي كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بر دارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه اي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبايي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خودآرايي
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست بگوييد آن زن
دير گاهيست در اين منزل نيست

Sara12
12-04-2010, 02:39 PM
راز من

هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد بيگانه اي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من
واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مينهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا
گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است
گاه مي نالد به نزد ديگران
كو دگر آن دختر ديروز نيست
آه آن خندان لب شاداب من
اين زن افسرده مرموز نيست
گاه ميكوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند
گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونكار تو ؟
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو
من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست
خود نميدانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست
همزباني نيست تا برگويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بيگمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
آه اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من راز ني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو
راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه نيست آنچه رنجم ميدهد
ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو







----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------